قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

جلسه بيست و هشتم

نگاهى به حكومت در صدر اسلام

1. مرورى بر مباحث پيشين

موضوع سخن «حقوق از ديدگاه اسلام» بود كه گفتيم داراى دو بخش كلى است: يكى فلسفه حقوق و ديگرى قوانين حقوقى. مهم‌ترين حق، بر اساس كلام حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) در نهج‌البلاغه و ديگر روايات، «حق امام بر مردم» و «حق مردم بر امام» و يا به تعبير ديگر، «حق حكومت اسلامى بر مردم» و «حق مردم بر حكومت اسلامى» است. در جلسات گذشته به اين نتيجه رسيديم كه اساساً جوامع انسانى با هر خصوصيت و ويژگى، به «حكومت» به عنوان يك «نهاد» نيازمندند و اين نهاد داراى اختيارات و وظايف تعريف شده‌اى است. اين وظايف و اختيارات در حيطه تأمين نيازهايى است كه از عهده افراد يا گروه‌هاى خاص، خارج است و نقش حكومت در برآوده كردن آنها بسيار برجسته است. هم‌چنين، كشور نيازمند مقامى براى صدور اوامر و دستورات است، به گونه‌اى كه همه مردم آن را محترم شمارند و اطاعت كنند. افراد و گروه‌ها به تنهايى، از چنين امتياز ويژه‌اى برخوردار نيستند و از عهده اين وظيفه بر نمى‌آيند. تنها نهاد حكومت است كه به عنوان يك «مقام صالح» شايستگى صدور امر و نهى را دارا است. امور ديگرى نيز ضرورت حكومت را توجيه مى‌كند كه مهم‌ترين آنها اِعمال «مديريت» در جامعه است به گونه‌اى كه در مسايل اجتماعى حرف آخر را بزند و دستوراتش مورد پذيرش همگان واقع شود.

وقتى نهاد حكومت بر اساس هر مكتب و ديدگاهى شكل گرفت، اين پرسش مطرح است كه اختيارات و وظايف حكومت چيست؟ و مردم چه انتظاراتى مى‌توانند از حكومت داشته باشند؟ در اصل تشكيل حكومت و ضرورت آن اختلاف چندانى نيست؛ اختلاف در كيفيت تعيين حاكم و وظايف و اختيارات او است. آيا اين نهاد، قدرتِ قانونىِ خويش را از كجا به دست مى‌آورد؟ و اعضاى حكومت چگونه تعيين مى‌شوند؟

در ساير نظام‌هاى مردمى، خلقى و يا عرفى، هدف عمده از تشكيل حكومت برقرار ساختن نظم و امنيت در جامعه و جلوگيرى از هرج و مرج است؛ ولى در نظام اسلامى كه مبتنى بر باورها و ارزش‌هاى دينى و الهى است، اختيارات و وظايف حكومت داراى ويژگى‌هايى خاص است. در نظام اسلامى بيش از آن كه به نيازهاى مادى و دنيوى اهميت داده شود، به نيازهاى روحى، معنوى و اخروى اهميت داده مى‌شود. اين گونه نيازها نيز، نيازمند «نهاد حكومت» است تا متكفلِ تأمينِ آن باشد. همان گونه كه براى تأمين برخى از نيازهاى مادى نيازمند حكومت هستيم، برخى از نيازهاى معنوىِ جامعه نيز بايد توسط «نهاد حكومت» تأمين گردد. ما بر اساس مبانىِ دينى خويش معتقديم كه نيازهاى روحى، معنوى و اخروى تنها در سايه اطاعت از دستورات الهى حاصل مى‌شود. اولين وظيفه حاكم اسلامى اجراى احكام اسلامى است؛ زيرا در سايه دستورات اسلام، هم نيازهاى مادى جامعه و هم نيازهاى معنوى آن تأمين مى‌گردد. اگر احياناً در موارد و در مقاطعى خاص، بين نيازهاى مادى و معنوى تضادى پيش آيد، بايد اولويت‌هايى را ملاك قرار داد كه از نظر اسلام معتبر است. شايد بتوان وظايفِ حكومت اسلامى را در ده وظيفه يا بيشتر يا كمتر، به تفصيل تعيين نمود؛ ولى چون همه نيازهاى انسان در عمل به اسلام خلاصه مى‌شود، مى‌توان وظيفه حاكم اسلامى را در «اجراى احكام اسلامى» خلاصه كرد. با اجراى احكام اسلام مى‌توان جامعه‌اى صالح و خداپسند به وجود آورد كه تأمين‌كننده سعادت دنيا و آخرتِ انسان است. اين مهم، زمانى تحقق مى‌پذيرد كه دستورات اسلام آن چنان كه اولياى دين به ما معرفى نموده‌اند، اجرا گردد و احكام جزيى و مقررات فصلى و موسمى بر اساس ارزش‌هاى ثابت و كلى استخراج گردد. بنابراين متخصصان مسايل اسلامى هستند كه در مجلس معتبر قانون گذارى مى‌توانند قوانين لازم را تدوين نمايند.

 

2. فساد در حكومت، انگيزه قتل خليفه سوم

به هنگام تشكيل اولين حكومت اسلامى در مدينه، مردم بر اساس «اجراى احكام اسلامى» با پيغمبر(صلى الله عليه وآله) «بيعت» نمودند؛ حتى آيه‌اى از قرآن كريم مربوط به «بيعت زنان» است كه موادِ آن بيعت به اجراى احكام اسلام باز مى‌گردد.(1) بعد از رحلت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز مردم بر اساس


1. آياتى از كلام اللّه مجيد در باب «بيعت» است؛ مانند: فتح (48)، 10 و 18؛ ممتحنه (60)، 12. آيه اخير در مورد بيعت زنان با پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنِينَ وَ لا يَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَ لا يَأْتِينَ بِبُهْتان يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ وَ لا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوف فَبايِعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللّهَ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ = اى پيامبر! چون زنانِ با ايمان نزد تو آيند كه (با اين شرط) با تو بيعت كنند كه چيزى را با خدا شريك نسازند، و دزدى نكنند، و فرزندان خود را نكشند، و فرزند نامشروعى به دنيا نياورند كه آن را با بُهتان (و حيله) به شوهرشان ببندند، و در (كار) نيك از تو نافرمانى نكنند، با آنان بيعت كن و از خدا براى آنان آمرزش بخواه، زيرا خداوند آمرزنده مهربان است.

«بيعت» از ماده «بيع» در اصل به معناى دست دادن به هنگام قرارداد معامله است، و سپس به دست دادن براى «پيمان اطاعت و فرمانبردارى» اطلاق شده است. در تاريخ اسلام چنين مرسوم بود كه آن كس كه پيمان اطاعت مى‌بست، دست خود را در دست پيغمبر يا خليفه يا امير مى‌گذاشت و از اين طريق خلافت يا امارتِ او را به رسميت مى‌شناخت و از فرمانش اطاعت مى‌كرد، و بيعت‌پذير نيز حمايت و دفاع او را به عهده مى‌گرفت. هنگام فتح مكه همين كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از بيعت با مردان فراغت حاصل كرد به سوى زنان متوجه شد و دست خود را در قدح آب فرو برد، و زنان نيز دست‌هاى خود را در آن قدح فرو بردند و بدين وسيله پيمان يا بيعتِ زنانِ مكه نيز انجام گرفت.

كتاب و سنّت با «خليفه رسول اللّه» و «امام و امير مسلمين» بيعت نمودند. اما در دوران بيست و پنج ساله پس از آن حضرت، تدريجاً در عرصه سياست و مديريت اسلامى امورى پيش آمد كه نه تنها با مبانى ارزشى اسلام سازگارى نداشت، بلكه در مخالفت آشكار با احكام اسلام بود. در اين دوران، يك منحنى نزولى به طرف ارزش‌هاى غيراسلامى ترسيم شد و در عرصه حكومت، ارزش‌هاى اسلامى كم رنگ‌تر گشت و به تدريج شرايط اجتماعى و فرهنگى در جامعه به گونه‌اى شد كه مسلمانان بعضى احكامِ خلاف اسلام را پذيرفتند، و حتى اين گونه امور، اعتبار قانونى نيز پيدا كرد!! براى مثال، در زمان خليفه سوم سوء استفاده‌هاى فراوانى از بيت‌المال مسلمين صورت پذيرفت. اقوام و بستگان خليفه، به عنوان حاكمان اسلامى در مناطق مختلف گماشته شدند. اين عده، بيت‌المال را مورد حيف و ميل قرار دادند.(1) مسلمانان


1. عثمان پسر عفان، از خاندان بنى‌اميه و مردى تاجر پيشه بود و بزازى مى‌كرد. در مكه مسلمان شد و با مهاجران به مدينه مهاجرت كرد. به تصريح دانشمندان و مورخان، عثمان از نظر اطلاعات دينى، حتى از دو خليفه قبل، «ابوبكر» و «عمر» هم پايين‌تر بود! در اينجا به گوشه‌اى از عملكرد ناصواب او كه حتى علماى سنّى بدان معترفند اشاره مى‌شود:

هنگامى كه مردم با او بيعت كردند آن‌قدر ذوق‌زده شده بود كه هنوز بر منبر نرفته و خطبه‌اى نخوانده، يك راست به خانه خود رفت. تمام افراد بنى‌اميه كه در مدينه سكونت داشتند، در خانه او به عنوان تبريك حضور يافتند. ابوسفيان بن حرب، يعنى همان مرد پليدى كه در بسيارى از جنگ‌ها عليه اسلام و مسلمين، فرمانده سپاه كفر بوده و خون صدها شهيد مسلمان را به گردن داشت، فرياد زد: اى فرزندان اميه! همان طورى كه بچه‌هاى كوچه با توپ، بازى مى‌كنند، شما هم با خلافت بازى كنيد و دست به دست بگردانيد. قسم به آن كه ابوسفيان به او قسم مى‌خورد(!!) نه عذابى، نه حسابى، نه بهشتى، نه دوزخى، نه رستاخيزى و نه قيامتى در كار است و همه اين حرف‌ها دروغ و بى‌اساس است!

با اين كه، اين سخنان، كفر محض بود و بر عثمان كه اينك خود را خليفه پيغمبر مى‌دانست واجب بود او را به جرم ارتداد گردن بزند، ولى چون ابوسفيان، شيخ بنى‌اميه و مورد احترام عثمان بود از او درگذشت و هيچ اقدامى نكرد. او «عبيداللّه بن عمر» را كه قاتل سه نفر بى‌گناه بود ـ يعنى: هرمزان والى خوزستان، يك دختر كوچك و غلام سعد بن ابى وقاص ـ مورد عفو قرار داد. بدين ترتيب، قاتلى كه دو مرد مسلمان و يك كودك را بدون هيچ مجوزى كشته بود، از قصاص نجات يافت. علماى سنّى اعتراف دارند كه اين قضاوت، اولين قضاوت ظالمانه و نامشروع عثمان در ايام خلافتش شمرده مى‌شود. او وليد بن عُقبه را كه برادر ناتنى‌اش بود، فرماندار كوفه كرد. وليد مردى فاسق، فاجر و دايم الخمر بود و در كوفه، كار هرزگى و رسوايى او به جايى رسيد كه يك روز صبح، در حال مستى به مسجد اعظم رفت و در محراب، به عنوان امام جماعت، بر مردم نماز خواند، ولى آن چنان مست بود كه نماز صبح را چهار ركعت خواند! دو نفر از حاضران جلو رفتند و از مستى او استفاده كرده، انگشترى او را از دستش درآوردند و به عنوان مدرك جرم، به مدينه نزد عثمان بردند و شكايت كردند. عثمان نه تنها وليد را حدّ نزد، بلكه شكايت‌كنندگان را به عنوان اين كه بر امير خود تهمت زده‌اند، شلاق زد!!

او فدك را كه ابى‌بكر و عمر از تصرف دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خارج ساختند، به مروان بن حكم بخشيد و تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز دست به دست، ميان فرزندان مروان مى‌گشت. هم‌چنين، يك پنجم از بيت‌المال را به مروان بن حكم هديه كرد و آن رانده شده رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را وزير خود گردانيد!

او حكومت شام را به صورت يك حكومت خودمختار، به معاوية بن ابى سفيان واگذار كرد و به وى اجازه داد كه در آن سرزمين وسيع به دلخواه خود عمل كند.

او حكومت كوفه را ابتدا به برادرش وليد بن عُقبه و بعد به سعيد بن عاص واگذار كرد. حكومت مصر را به عبداللّه بن ابى سرح كه در زمان رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) مرتد شده و آن حضرت خونش را هدر كرده بود، چون برادر رضاعيش بود، هديه كرد.

او عبداللّه بن عامر اموى، پسر عموى خود را، فرماندار بصره و كشور پهناور ايران نمود. همچنين، يعلى بن اميه را ـ چون از بنى اميه بود ـ بر سر مردم يمن مسلط ساخت و حاكم آن كشور كرد.

او سيصد هزار درهم صدقات طايفه قضاعه را يك‌جا به حَكَم بن ابى العاص ـ رانده شده پيغمبر ـ بخشيد و خمس غنيمت‌هاى آفريقا را كه بالغ بر پانصد هزار دينار بود، به مروان به حكم ـ پسر عمو و داماد خودش ـ اهدا كرد. ابوموسى اموال بى‌شمارى از درآمدهاى كشور عراق، به مدينه آورد. عثمان تمام آن اموال را ميان بنى‌اميه تقسيم كرد.

او سيصد هزار درهم به حارث بن حَكَم ـ برادر مروان ـ و يكصد هزار درهم به سعيد بن عاص اموى بخشيد و حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)و جمعى از بزرگان صحابه با او صحبت كردند و صداى اعتراض را به گوش او رساندند. عثمان در جواب گفت: او با من قرابت و خويشاوندى دارد!!

او به عبداللّه بن خالد اموى سيصد هزار درهم و به ساير مردان طايفه وى، هر يك صد هزار درهم عطا كرد و دويست هزار دينار نيز به ابوسفيان بن حرب بخشيد. در اثر خلافت عثمان، جمعى از سرشناسان و كسانى كه اهل زد و بندهاى سياسى و قادر بر اخلال‌گرى و خراب‌كارى بودند، توانستند ثروت‌هاى بى‌حسابى بيندوزند.

زبير بن عوام از بركت بخشش‌هاى عثمان داراى ثروتى افسانه‌اى شده بود. يازده خانه در مدينه، دو خانه در بصره، يك خانه در كوفه و يك خانه در مصر داشت. داراى چهار زن بود كه پس از مرگ او ـ پس از اخراج ثلث ـ به هر يك، يك ميليون و دويست هزار درهم ارث رسيد!! طلحة بن عبيداللّه نيز از بذل و بخشش‌هاى عثمان بى‌بهره نماند و مورخان املاك و اموال او را ـ در روز مرگش ـ سى ميليون درهم نوشته‌اند.

عبدالرحمن بن عوف هم، بهره كاملى از عثمان برگرفت. او هنگام مرگ داراى هزار شتر، سه هزار گوسفند، صد اسب و يك مزرعه بزرگ و قابل ملاحظه بود. سعد بن ابى وقاص از مراحم خليفه، كاخى مجلل براى خود ساخته بود. وقتى چشم از جهان پوشيد، دويست و پنجاه هزار درهم از او ميراث باقى ماند. يعلى بن اميه نيز كه مشمول مراحم عثمان بود، در هنگام مرگ داراى پانصد هزار دينار نقد بود و قيمت املاك و مطالبات او هم به يكصد هزار دينار بالغ مى‌شد.

زيد بن ثابت كه از فداييان و محافظان عثمان بود، وقتى از دنيا رفت ـ بنا به نقل مسعودى ـ به قدرى طلا و نقره از او باقى مانده بود كه آنها را با تبر مى‌شكستند! و ساير اموال و املاك او، جداگانه به حساب آمد كه بالغ بر صد هزار دينار‌بود.

عثمان بر خلاف روش رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) و حتى بر خلاف رفتار دو خليفه قبل ـ ابى‌بكر و عمر ـ لباسى مانند سلاطين مى‌پوشيد و بر روى لباس‌هايش جُبه‌اى از خَز در بر مى‌كرد كه قيمت آن، به تنهايى يكصد دينار طلا بود. قسمت مهمى از زيورها و جواهرات بيت‌المال را كه از غنايم جنگى بود، به خانواده خود بخشيده بود. مقدار زيادى از اموال بيت‌المال را صرف ساختن يك خانه مجلل و كاخ باشكوه براى خودش كرده بود.

روزى كه عثمان كشته شد، مبلغ سى ميليون و پانصد هزار درهم و يكصد و پنجاه‌هزار دينار پول نقد نزد خزانه‌دارش موجود بود. هزار شتر در ربذه و املاكى در نقاط مختلف داشت كه دويست هزار دينار قيمت آنها بود.

ابوذر غفارى كه از اصحاب بزرگوار رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود، او را اندرز داد؛ ولى عثمان او را به شام و سپس به ربذه تبعيد كرد و اين تبعيد منجر به مرگ ابوذر شد. عمار ياسر به خانه او رفت و با او درباره اشتباهاتش سخن گفت؛ ولى عثمان به اتفاق غلامانش او را مضروب نمودند كه در نتيجه، مدتى بى‌هوش بود و مبتلا به فتق شد.

آنچه ذكر كرديم ارقام و آمارى است كه مورد تأييد مورخان شيعه و سنّى است و بهتر است سخن را به بخشى از كلام حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) خاتمه دهيم: نفر سوم ـ عثمان ـ برخاست ـ و خلافت را اشغال كرد ـ در حالى كه هر دو جانب خود را پر از باد كرده بود و فرزندان پدرش ـ بنى اميه ـ با او هم‌دست شدند. مال خدا ـ بيت‌المال ـ را مى‌خوردند، مانند شترى كه گياه بهارى را با ميل و رغبت مى‌خورد.(نهج البلاغه، خطبه سوم، معروف به خطبه‌شقشقيه).

 

 

از سرزمين‌هاى مختلف اسلامى كه تاب تحمل اين وضعيت را نداشتند به عنوان اعتراض به مدينه هجوم آوردند و صداى اعتراض خود را به گوش خليفه سوم رساندند. خواسته آنان لزوم عمل به دستورات اسلام توسط خليفه، و عزل صاحب منصبان بى‌كفايت و فاسد بود. آنان در ادامه اعتراض خويش خانه خليفه را محاصره نمودند و در صدد قتل او برآمدند.

امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) در موقعيتى قرار داشت كه حق وى در خلافت و زمامدارىِ مسلمانان غصب گشته و اهانت‌هايى نيز نسبت به وى و همسرش حضرت فاطمه(عليها السلام) روا داشته شده بود. با اين حال، آن حضرت نمى‌خواست مصالح اسلام و مسلمين به خطر افتد. هر

گاه در مسايل حكومت با او مشورت مى‌شد با دورانديشى و دل‌سوزى هرچه تمام‌تر، مصلحت خلفا و جامعه مسلمين را گوشزد مى‌نمود. در اين باره، داستان‌هاى فراوانى وجود دارد؛ براى مثال، خليفه دوم با اميرالمؤمنين(عليه السلام) در مورد جنگ با امپراتورى ايران مشورت نمود و حضرت راهنمايى‌هاى بسيار سازنده‌اى را ارائه فرمودند.(1) آن بزرگوار در مدت 25 سال بعد از رحلت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، از نصيحت، خيرخواهى و دل‌سوزى براى مسلمين و در راستاى اجراى احكام اسلامى كوتاهى نمى‌كردند؛ هر چند نصايح آن حضرت غالباً مورد قبول واقع نمى‌شد. از جمله آن موارد قضيه اعتراض مسلمين نسبت به خليفه سوم بود. مسلمانان از سرزمين مصر، عراق و ساير بلاد اسلامى خواهان عزل خليفه و در صورت استنكاف، خواهان قتل او بودند. حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)وساطت نمود و به عنوان نماينده شورشيان با عثمان به گفتگو نشست. ايشان به خاطر حفظ مصالح اسلامى اين نمايندگى را پذيرفتند و به خانه عثمان تشريف بردند. (اگر چه عده‌اى از همان افرادى كه به خانه عثمان هجوم آوردند بعداً «پيراهن عثمان» را بهانه قرار دادند و آن حضرت را از طرفداران قتل عثمان معرفى نمودند!!) در اين‌جا به قسمتى از گفتگوى حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) با عثمان اشاره مى‌كنيم:

 

3. گفتگوى اميرالمؤمنين(عليه السلام) با عثمان

إنَّ النّاسَ وَرائى و قدِ اسْتَسْفَرونى بَيْنَكَ و بَيْنَهُم، وَ وَ اللّهِ ما أَدْرى ما أَقولُ لكَ! ما أَعرِفُ شَيْئاً تَجهَلُهُ، و لا أدُلُّكَ عَلى أمر لا تَعْرِفُهُ،... فَاللّهَ اللّهَ فى نَفسِكَ! فإنَّكَ ـ و اللّهِ ـ ما تُبَصَّرُ مِنْ عَمًى، و لا تُعَلَّمُ مِنْ


1. در اين باره به يكى از معتبرترين سندها يعنى نهج‌البلاغه اشاره مى‌كنيم: خطبه 134 مربوط به مشاوره عمر با اميرالمؤمنين(عليه السلام) در باره جنگ با امپراتور روم است.

اين جنگ در سال 15 هجرى واقع شد. حضرت به عمر فرمود كه خود در ميدان جنگ حاضر نشو، بلكه مرد دليرى را روانه ميدان نما. خطبه 146 نهج‌البلاغه نيز درباره مشاوره عمر با اميرالمؤمنين(عليه السلام)در جنگ با امپراتور ايران است. ترجمه بخشى از اين خطبه چنين است: «پيروزى و شكست اسلام به فراوانى و كمى طرفداران آن نبود، اسلام دين خدا است كه آن را پيروز ساخت... جايگاه رهبر، چونان ريسمانى محكم است كه مهره‌ها را متحد ساخته به هم پيوند مى‌دهد. اگر اين رشته از هم بگسلد، مهره‌ها پراكنده و هر كدام به سويى خواهند افتاد و سپس هرگز جمع‌آورى نخواهند شد...همانا، عجم اگر تو را در نبرد بنگرند، گويند اين ريشه عرب است اگر آن را بريديد آسوده مى‌گرديد، و همين فكر، سبب فشار و تهاجمات پى در پى آنان مى‌شود و طمع ايشان در تو بيشتر مى‌گردد. اين كه گفتى آنان به راه افتاده‌اند تا با مسلمانان پيكار كنند، پس خداوند سبحان از آمدن ايشان بيش از تو كراهت دارد، و خدا بر دگرگون ساختن آنچه كه دوست ندارد تواناتر است. امّا آنچه از فراوانى دشمن گفتى، ما در جنگ‌هاى گذشته با فراوانى سرباز نمى‌جنگيديم، بلكه با يارى و كمك خدا مبارزه مى‌كرديم».

جَهل، وَ إنَّ الطُّرُقَ لَواضِحَةٌ، وَ إنَّ أعلامَ الدّينِ لَقائمَةٌ. فاعلم أنَّ أَفضَلَ عِبادِ اللّهِ عندَ اللّهِ إمامٌ عادِلٌ، هُدِىَ و هَدَى، فَأقامَ سُنَّةً مَعلومَةً، وَ إنَّ السُّنَنَ لَنَيِّرَةٌ، لَها أَعْلامٌ، وَ إنَّ البِدَعَ لَظاهِرَةٌ، لَها أعلامٌ. و إنَّ شَرَّ النّاسِ عِندَ اللّهِ إمامٌ جائرٌ ضَلَّ و ضُلَّ بِهِ، فَأَماتَ سُنَّةً مَأخوذَةً (معلومةً)، و أَحْيا بِدْعَةً متروكة(1)= همانا مردم پشت سر من هستند و مرا ميان تو و خودشان ميانجى قرار داده‌اند، به خدا نمى‌دانم با تو چه بگويم! چيزى را نمى‌دانم كه تو ندانى، تو را به چيزى راهنمايى نمى‌كنم كه نشناسى،... پروا كن! سوگند به خدا، تو كور نيستى تا بينايت كنند، نادان نيستى تا تو را تعليم دهند، راه‌ها روشن است، و نشانه‌هاى دين برپا است. پس بدان كه برترين بندگان خدا در پيشگاه او رهبر عادل است كه خود هدايت شده و ديگران را هدايت مى‌كند، سنّتِ شناخته شده را برپا دارد، و بدعت ناشناخته را بميراند. سنّت‌ها روشن، و نشانه‌هايش آشكار است، بدعت‌ها آشكار و نشانه‌هاى آن برپا است، و بدترين مردم نزد خدا، رهبر ستم‌گرى است كه خود گمراه و مايه گمراهى ديگران است، كه سنّت پذيرفته را بميراند، و بدعت ترك شده را زنده گرداند.

إنَّ النّاسَ وَرائى و قَدِ اسْتَسْفَرونى بَيْنَكَ و بَيْنَهُم؛ يعنى مردم پشت سر من هستند و عدّه زيادى اطراف خانه‌ات اجتماع كرده‌اند. آنان مرا سفير و نماينده خويش قرار داده‌اند تا با تو سخن بگويم.

و وَ اللّهِ ما أَدْرى ما أَقولُ لَكَ!...؛ به خدا قسم! نمى‌دانم با تو چه بگويم. رفتار نادرستى كه انجام مى‌گيرد چيزى نيست كه بر تو مجهول باشد يا تو از آن غفلت داشته باشى. اين گونه نيست كه تو احكامش را ندانى، تا من به تو ياد دهم. خودت جريانات سياسى و سوء استفاده‌هاى كارگزارانت نسبت به بيت‌المال را بهتر مى‌دانى. آنان به طور علنى احكام و قوانين اسلامى را زير پا گذاشته‌اند و نيازى به يادآورى و تذكر من نيست. تو سال‌ها در حضور پيامبر بودى، فرمايشات پيغمبر را شنيده، و سيره آن حضرت را مشاهده نموده‌اى. رفتار تو خطا است و لازم است عملكرد خويش را تغيير دهى. خليفه اول و دوم ـ ابوبكر و عمر ـ نسبت به تو در رعايت احكام اسلامى سزاوارتر نبودند؛ بلكه تو به اين امر سزاوارترى؛ براى اين كه تو، هم از نظر «نَسَبى» و هم از نظر «سَبَبى» با پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) ارتباط دارى (نَسَب از آن جهت كه عثمان، از بنى اُميّه بود و «بنى اميه» و «بنى هاشم» به يك ريشه مى‌رسند، و سَبَب از آن جهت كه عثمان داماد پيامبر بود).


1. نهج‌البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 163.

وَ إنَّ أَعْلامَ الدّينِ لَقائِمَة؛ نشانه‌هاى دين آشكار است. كسى كه بخواهد بر طبق دين عمل نمايد، چيزى بر او مخفى نيست. او مى‌داند چه كارى را انجام دهد و چه كارى را ترك نمايد.

حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)در گفتگو با عثمان از يك نكته روان شناختى استفاده كرد. براى اين كه غرورِ طرفِ خطاب، مانع پذيرش سخنان اميرالمؤمنين(عليه السلام) نگردد، فرمود تو همان چيزهايى را كه من مى‌دانم، مى‌دانى. يعنى در مقام تعليم يا صدور امر و نهى نيستم تا تو رنجش‌خاطر پيدا نمايى و سخنان حق را نپذيرى. من و تو هر دو دستورات اسلام را از پيغمبر(صلى الله عليه وآله)شنيده‌ايم؛ ولى از آن‌جا كه من نماينده اين جمعيت هستم، آمده‌ام تا خواسته آنان را بازگو نمايم. در واقع، فرمايشات اصلىِ اميرالمؤمنين(عليه السلام) از اين‌جا شروع مى‌شود:

فَاعْلَم أَنَّ أَفْضَلَ عِبادِ اللّهِ عِنْدَ اللّهِ إمامٌ عادِلٌ، هُدِىَ و هَدَى؛ اى عثمان! بدان كه برترين و عزيزترين بندگان نزد خدا، امامِ عدالت پيشه است، كه خودْ هدايت شده و راه را از چاه باز شناسد، و ديگران را نيز هدايت نمايد. علامت امامِ عدالت پيشه، هدايت شده و هادى، اين است:

فَاَقامَ سُنَّةً مَعْلومَةً، و أَماتَ بِدْعةً مَجْهولة؛ امام عادل كسى است كه سنّت معلوم و روشن را كه از آنِ اسلام است، زنده داشته بر پا دارد؛ و بدعتِ مجهول و امور بى‌اعتبار در اسلام را بميراند. ارزش و اعتبار بعضى از امور از نظر اسلام معلوم نيست، و بلكه بدعت بودنش آشكار است. در اين حالت، وظيفه امامِ عادل در نابود ساختن اين بدعت‌ها است.

در اين‌جا به قول ما طلبه‌ها، سؤال مُقدَّرى وجود دارد و آن اين كه: آيا سنّت‌هايى كه بايد احيا شوند، و بدعت‌هايى كه بايد نابود گردند كدام است؟ پاسخ اين پرسش معلوم است. در واقع، چون مخاطَبِ حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)، يعنى عثمان، از سنّت‌ها و بدعت‌ها آگاهى كامل دارد، از همين روى اين پرسش جا ندارد.

وَ إنّ السُنَنَ لَنَيِّرَةٌ، لَها أَعْلامٌ، و إنَّ الْبِدَعَ لَظاهِرَةٌ، لَها أَعْلام؛ سنّت‌ها روشن و آشكار است و نشانه‌هاى خودش را دارد، بدعت‌ها نيز روشن بوده و نشانه‌هاى خودش را دارد. هر كس بخواهد مى‌تواند تشخيص دهد كه فلان كارْ سنّت و شايسته يا بدعت و ناشايسته است. در اين حالت، وظيفه بندگان برتر، اِحيا و ترويج سنّت‌هاى معلوم، در جامعه و ميراندن بدعت‌ها مى‌باشد.

«وَ إنَّ شَرَّ النّاسِ عِنْدَ اللّهِ امامٌ جائرٌ ضَلَّ و ضُلَّ بِه؛ در مقابلِ برترين بندگان، بدترين و

پليدترين انسان‌ها قرار دارند. از نظر حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)، بدترين انسان، پيشواى غيرعادل و ستم‌پيشه‌اى است كه خودش گمراه است و ديگران نيز به وسيله او گمراه مى‌گردند. علامت چنين شخصى هم اين‌است:

فَاَماتَ سُنّةً معلومةٌ، و أحْيا بِدْعَةً متروكة؛ در مقابل بهترين بندگان كه سنّت‌ها را احيا مى‌كنند، بدترين انسان‌ها قرار دارند و آنان كسانى هستند كه سنّت‌هاى دينى را ترك، و بدعت‌ها را زنده‌مى‌كنند!

وَ إنّى سَمِعْتُ رَسولَ اللّه(صلى الله عليه وآله) يقولُ: يُؤتى يَومَ القيامَةِ بالامامِ الجائِرِ و لَيْسَ مَعَهُ نَصيرٌ و لا عاذِرٌ فَيُلْقى فى نارِ جهنَّمَ فَيَدُورُ فيها كما تدورُ الرَّحى ثمَّ يَرتَبِطُ فى قَعرِها. وَ إنّى أُنْشِدُكَ اللّهَ أَلاّ تكونَ إمامَ هذِهِ الأمَّةِ المَقتولَ فَاِنَّهُ كانَ يُقالُ: يُقتَلُ فى هذِهِ الأمَّةِ إمامٌ يَفتَحُ عليها القَتلَ و القِتالَ الى يومِ القيامَةِ و يلبِسُ أُمورَها عَلَيها و يَبُثُّ الفِتَنَ فيها فَلا يُبصِرونَ الحَقَّ مِنَ الباطِلِ، يَموجونَ فيها مَوجاً وَ يَمرُجونَ فيها مَرْجاً. فلا تكونَنَّ لِمَروانَ سَيِّقَةً يَسوقُكَ حَيثُ شاءَ بَعدَ جلالِ السِّنِّ و تَقَضِّى العُمْرِ. فقالَ لَهُ عثمانُ: كَلِّمِ النّاسَ فى أنْ يؤَجِّلونى حَتّى أَخرُجَ اليهِم مِن مَظالمهم. فَقال(عليه السلام)ما كانَ بِالْمدينةِ فَلا أَجَلَ فيه، وَ ما غابَ فَأَجَلُهُ وُصولُ أمرِكَ إِلَيْه(1)= من از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)شنيدم كه فرمود: «روز قيامت رهبر ستم‌گر را بياورند كه نه ياورى دارد و نه كسى عذر او را مى‌پذيرد، پس او را در آتش جهنم افكنند، و در آن چنان مى‌چرخد كه سنگ آسياب، تا به قعر دوزخ رسيده به زنجير كشيده شود». من تو را به خدا سوگند مى‌دهم كه امام كشته شده اين امّت مباشى، چرا كه پيش از اين گفته مى‌شد: «در ميان اين امت، امامى به قتل خواهد رسيد كه دَرِ كشتار تا روز قيامت گشوده خواهد شد و كارهاى امت اسلامى با آن مشتبه شود، و فتنه و فساد در ميانشان گسترش يابد، تا آن‌جا كه حق را از باطل نمى‌شناسند، و به سختى در آن فتنه‌ها غوطهور مى‌گردند». براى مروان(2) چونان حيوان به غارت گرفته مباش كه تو را هر جا خواست براند، آن هم پس از ساليانى كه از عمر تو گذشته(3) و تجربه‌اى كه به دست آورده‌اى. عثمان گفت: «با مردم صحبت كن كه مرا مهلت دهند تا از عهده ستمى كه به آنان رفته برآيم»، امام(عليه السلام)فرمود: آنچه در مدينه است به مهلت نياز ندارد، و آنچه مربوط به بيرون مدينه باشد تا رسيدن فرمانت مهلت‌دارد.


1. نهج‌البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 163.

2. مروان داماد عثمان و منشى او بود و در او نفوذ بسيار داشت. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) او و پدرش را تبعيد كرده بود، در زمان عثمان آزاد و داماد عثمان و سپس همه كاره او گرديد و او را عامل اصلى كشته شدن عثمان مى‌دانند.

3. عثمان هشتاد سال عمر كرد.

و إنّى سَمِعْتُ رسولَ اللّه(صلى الله عليه وآله)...؛ اين صحنه را مجسم كنيد كه مردم در اطراف مركز حكومت، اجتماع كرده‌اند و اميرالمؤمنين(عليه السلام) خليفه سوم را در خانه‌اش نصيحت مى‌كند. در اين حالت، آن حضرت حديث پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را براى او مى‌خواند. از قول پيامبر خدا مى‌گويد: روز قيامت، پيشواى منحرف، غيرعادل و حاكمى را كه اسلام او را نمى‌پسندد به صحنه محشر مى‌آورند در حالى كه هيچ يار و ياورى ندارد و هيچ كس هم عذرش را نمى‌پذيرد. غريب، سرشكسته، زبون و فرومايه. او را به آتش جهنم مى‌افكنند، همانند سنگ آسياب دور خود مى‌گردد تا تدريجاً به قعر جهنم مى‌رسد. در آن‌جا با غُل و زنجير بسته مى‌شود.

و إنّى اُنْشِدُكَ اللّهَ، ألاّ تَكونَ امامَ هذِهِ الأمَّةِ المقتولَ...؛ اى عثمان! تو را به خدا قسم مى دهم كه پيشوايى نباشى كه به دست مردم كشته شوى. كارى نكن كه به دست مردم به قتل برسى، كه اين امر آثار بدى براى جامعه اسلامى خواهد داشت. اگر چنين چيزى واقع شود، امام‌كُشى و حاكم‌كُشى باب مى‌شود و اين جريان تا روز قيامت ادامه خواهد يافت. تا به حال، احترام حاكم اسلامى محفوظ بوده است. اگر خلفاى پيشين تخلفاتى داشتند، مردم از آنها اغماض كرده‌اند؛ ولى تخلفات تو به گونه‌اى است كه مردم تاب تحمل آن را ندارند و نزديك است كه تو را به قتل برسانند و اين، بدعتى خواهد شد كه مدام ادامه مى‌يابد.

و يَلْبِسُ امورَها عَلَيْها، و يَبُثُّ الْفِتَنَ فيها...؛ در اين حالت، حق و باطل به هم آميخته شده و تشخيص حق از باطل مشكل خواهد بود. هر كسى به بهانه‌اى شورش كرده و نظم جامعه اسلامى به هم خواهد خورد.

عثمان در جواب گفت: فرصتى از شورشيان طلب‌نما تا من براى اصلاح امور، چاره‌اى بينديشم و كارها را به مسير صحيحش بازگردانم. حضرت در جواب فرمود: پيشنهاد شورشيان احتياج به زمان ندارد. كسانى كه در مدينه مرتكب تخلفاتى شده‌اند، همين الان عزلشان نما و دستور عزل آنان را صادر كن. عثمان قبول نكرد و در نهايت، كار به كُشتنش انجاميد و در عالَم اسلام فتنه‌هايى را به دنبال‌آورد.

 

4. مشخصه اصلى حكومت اسلامى از نظر اميرالمؤمنين(عليه السلام)

منظور از بيان اين خطبه و داستان گفتگوى حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) با عثمان اين بود كه از نظر آن حضرت، نشانه حاكم عادل احياى سنّت‌هاى دينى و ميراندن بدعت‌هاى كفرآميز است

و نشانه حاكم جاير، ترك سنّت‌هاى دينى و احياى بدعت‌ها و كارهاى كفرآميز است. از نظر آن حضرت، اولين نشانه حقانيتِ حكومت اسلامى اين است كه حكومت اسلامى در اجراى احكام اسلامى تلاش نمايد و احكام ضد اسلام و خلاف آداب و رسوم اسلامى را محو نمايد. آيا اگر حكومتى سر كار بيايد و نسبت به احكام اسلامى بى‌مهرى نمايد، اين حكومت، حكومت اسلامى است؟! آيا پيشواى اين حكومت، امام عادل است يا پيرو خليفه سوم است كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) او را پند و اندرز داد؟! گاهى نسبت به مسايل اسلامى اهمال‌كارى و مسامحه مى‌شود و با «اما» و «اگر» از كنار آن مى‌گذرند و يا عنوان مى‌كنند كه فعلا «مصلحت نيست»! و حتى در مواردى آداب و رسوم كفرآميز را ترويج مى‌نمايند؛ مثلا به عنوان «سنّت نياكان زرتشتى»! و با صرف بودجه‌هاى كلان، چهارشنبه‌سورى يا آتش‌پرستى را ترويج مى‌نمايند! آيا اين همان چيزى است كه اسلام آن را مى‌پسندد؟!! مسأله احياى سنّت‌ها يا عمل به دستورات دينى آن قدر در نزد پيشوايان شيعه اهميت دارد كه اصلا مكتب اهل بيت(عليهم السلام) به عنوان «مكتب ضد بدعت» شناخته مى‌شده است، در حالى كه ساير مكاتب فقهى و فِرَق اسلامى به نوعى، بدعت‌ها را تجويز مى‌نمايند؛ مثلا خلفاى سه‌گانه هر يك به گونه‌اى بدعت‌هايى را جعل نموده‌اند. فقهاى اهل سنّت كه خود را پيرو آنان مى‌دانند، نمى‌توانند بدعت‌ها را به طور كلى انكار نمايند، بلكه تلاش دارند كارهاى خلاف آنان را به گونه‌اى توجيه يا تفسير كنند. البته رويّه فقهاى غيرشيعه يكسان نيست و با يكديگر اختلاف‌هايى دارند، ولى به هر حال كم و بيش اين بدعت‌ها را پذيرا گشته‌اند. در منابع روايى ما، روايات فراوانى در نفى بدعت‌ها و امور خلاف اسلام وارد شده است كه مجموع آنها، خود كتاب بزرگى خواهد شد. تنها سيد رضى رضوان‌‌اللّه عليه در كتاب نهج‌البلاغه، حدود بيست نمونه از اين موارد را آورده است؛ با اين كه او تمام كلمات حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) را گردآورى نكرده و بيشتر به آن بخش از كلمات آن حضرت نظر داشته كه از نظر ادبى و فصاحت و بلاغت ممتاز بوده‌اند.

 

5. اوصاف مدّعيان دروغين حكومت و قضاوت

براى آشنايى بيشتر با ديدگاه اميرالمؤمنين(عليه السلام) در باره كسانى كه به مسندى تكيه مى‌زنند كه شايستگى آن را ندارند، در اين جا به يكى ديگر از خطبه‌هاى آن حضرت اشاره مى‌كنيم: عنوانى كه مرحوم سيد رضى براى اين خطبه انتخاب كرده است عبارت است از: «فى صِفةِ مَن

يَتَصَدّى لِلحُكمِ بَين الأمّةِ و لَيسَ لِذلِكَ بِأهل»(1). از اين خطبه و عنوان آن معلوم مى‌شود مسأله مدّعيان دروغين حكومت و قضاوت، پديده جديدى محسوب نمى‌شود، بلكه از زمان‌هاى بسيار دور سابقه دارد. آن حضرت مى‌فرمايند:

إنَّ أبْغَضَ الخَلائقِ إلَى اللّهِ رَجُلانِ: رَجُلٌ وَ كَلَهُ اللّهُ إلى نَفْسِهِ؛ فَهُوَ جائرٌ عَن قَصدِ السَّبيلِ، مَشْغوفٌ بِكلامِ بِدْعَة و دُعاءِ ضَلالة، فَهُوَ فِتنةٌ لِمَنِ افْتَتَنَ بِهِ، ضالٌّ عَن هَدىِ مَنْ كانَ قَبلَهُ، مُضِلٌّ لِمَنِ اقْتَدى بِهِ فى حَياتِهِ وَ بَعدَ وَفاتِهِ، حَمّالٌ خطايا غيرِهِ، رَهنٌ بِخَطيئَتِهِ؛ و رجُلٌ قَمَشَ جَهْلا، مُوضِعٌ فى جُهّالِ الأُمَّةِ، غارٌّ فى أغْباشِ الفِتنَةِ، عَم بِما فى عقدِ الهُدْنَةِ. قَد سمَّاهُ أشباهُ النّاسِ عالماً و ليسَ بهِ، بَكَّرَ فَاسْتَكْثَرَ مِنْ جَمْع، ما قَلَّ مِنهُ خَيرٌ مِمّا كَثُرَ، حَتّى إذَا ارْتَوى مِن ماء آجِن و اكْتَنَزَ مِن غيرِ طائل(2)= دشمن‌ترين آفريده‌ها نزد خدا دو نفرند: [صنف اول] مردى كه خدا او را به حال خود گذاشته، و از راه راست دور افتاده است؛ دل او شيفته بدعت است و مردم را گمراه كرده، به فتنه‌انگيزى مى‌كشاند و راه رستگارى گذشتگان را گم كرده و طرفداران خود و آيندگان را گمراه ساخته است. بار گناه ديگران را بر دوش كشيده و گرفتار زشتى‌هاى خود نيز مى‌باشد. و [صنف دوم] مردى كه مجهولاتى به هم بافته، و در ميان انسان‌هاى نادانِ امّت، جايگاهى پيدا كرده است؛ در تاريكى‌هاى فتنه فرو رفته، و نسبت به پيمان صلح، كوردل است. آدم‌نماها او را عالِم ناميده‌اند كه نيست، چيزى را بسيار جمع‌آورى مى‌كند كه اندك آن به از بسيار است، تا آن كه از آب گنديده سيراب شود، و اطلاعات بيهوده فراهم آورد.

إنَّ أبْغَضَ الخلائقِ إِلَى اللّهِ رَجُلانِ: رَجُلٌ وَكَلَهُ اللّهُ إِلـى نَفْسِهِ...؛ خداوند دو دسته يا دو شخص را دشمن‌ترينِ مخلوقات خويش مى‌داند؛ يعنى اين دو طايفه را بيش از ساير مجرمان و تبه‌كاران دشمن مى‌دارد. آرى، اگر چه خداوند «أَرحم الراحمين» است، ولى اگر كسى ضد خدا باشد خدا با او دوستى نمى‌كند بلكه خدا هم در اين حالت «أشد المُعاقبين» خواهد بود. از اين دو طايفه يكى كسى است كه خدا كارش را به خودش واگذار كرده است. در فرهنگ دينى، بدترين عقوبت در دنيا، واگذار شدن شخص به خويش است. چنين كسى از درگاه خداوند رانده شده و خدا عنايتى به اصلاحش ندارد. از اين رو اين اميد وجود ندارد كه از راه انحراف بازگردد و روى سعادت را ببيند. اقتضاى «ارحم الراحمين» بودنِ خداوند پذيرش توبه هر شخص گناهكار است تا بدين وسيله روى سعادت و نيك‌‌بختى را ببيند، اما كار اين عدّه به


1. يعنى اين خطبه در باره اوصاف افرادى است كه در ميان امت متصدى حكم و قضاوت هستند، و حال آن كه اهليت و شايستگى آن را ندارند.

2. نهج‌البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 17.

جايى رسيده كه خداوند به پيامبرش مى‌گويد از اينها اعراض كند: فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا(1)= پس، از هر كس كه از ياد ما روى برتافته و جز زندگى دنيا را خواستار نبوده است، روى برتاب. در دعاها مى‌خوانيم: أللّهمّ لا تَكِلْنى إلى نَفْسى طَرفَةَ عَين أبدا(2)= خدايا، مرا هرگز به اندازه يك چشم به هم زدن به خودم وا مگذار.

چنين شخصى كه مبغوض‌ترين فرد نزد خدا است، به حال خود رها شده و از راه راست دور گشته است. اين فرد، آگاهانه از مسير صحيح منحرف شده و دل خويش را به سخنان بدعت‌آميز خوش نموده است. او «مشغوف» و عاشقِ حرف‌هاى نو و سخنانى است كه در دين و كلام خدا و پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)سابقه ندارد. تعبير «مشغوفٌ بكلامِ بدعة» بسيار لطيف و اديبانه است. در زبان عربى هر گاه كسى به چيزى نهايتِ عشق و علاقه را داشته باشد، از واژه «شغف» و «مشغوف» استفاده مى‌شود. شبيه همين تعبير در قرآن درباره عشقِ فوق العاده «زليخا» نسبت به حضرت يوسف(عليه السلام) به كار برده شده است: وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنّا لَنَراها فِي ضَلال مُبِين(3)= و دسته‌اى از زنان شهر گفتند: زن عزيز از غلام خود، كام خواسته و سخت شيفته و دلداده او شده است. به راستى ما او را در گمراهى آشكارى مى‌بينيم.

او شيفته سخنان نو و بدعت‌آميز است تا از اين طريق، ديگران را گمراه سازد. با فتنه او ديگران نيز فريب خورده و از راه صحيح و سنّت نيكِ پيشينيان گمراه و منحرف مى‌گردند. عده‌اى دنباله‌رو او شده و به او ارادت مىورزند. در نتيجه، اين انحراف و گمراهى به طور مداوم ادامه پيدا مى‌كند و منحصر به زمان حياتِ شخص فريب‌كار و بدعت‌گذار نمى‌شود بلكه بعد از مرگ او نيز، بدعت و انحراف ادامه پيدا مى‌كند؛ چون پيروانش بعد از مرگ او باقى مى‌مانند و


1. نجم (53)، 29.

2. بحارالانوار، ج 18، باب 1، ح 3؛ اين مضمون با تعابير گوناگون در كتب روايى و ادعيه وارد گشته است. در اين جا به يك روايت ديگر اشاره مى‌كنيم:

عن أبى عبداللّه(عليه السلام) قال: سَمِعتْ امّ سلمة النبىَّ(صلى الله عليه وآله) يقولُ فى دُعائِهِ: «أللّهُمَّ و لا تَكِلْنى الى نَفْسى طَرْفَةَ عَيْن أبداً، فسَأَلْتُهُ فى ذلك، فقال(صلى الله عليه وآله): يا امَّ سلمة و ما يؤمنُنى و إنّما وَكل اللّهُ يونسَ بنِ مَتى إلى نفسهِ طرفة عين فكان منهُ ما كانَ= از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه امّ سلمه از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) شنيد كه آن حضرت در دعاى خويش چنين مى‌گويد: «خدايا مرا به اندازه يك چشم به هم زدن به خودم وامگذار». امّ سلمه علت اين دعا را از حضرت پرسيد، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)فرمود: اى امّ سلمه! چه چيزى مرا ايمن مى‌سازد؟ همانا خداوند يونس بن متى را به اندازه يك چشم به هم زدن به خودش واگذاشت، پس شد آنچه شد. (بحارالانوار، ج 14، باب26، حديث2).

3. يوسف (12)، 30.

روش او را ترويج مى‌نمايند. شخصِ بدعت‌گذار علاوه بر اين كه خودش مرتكب گناه شده است، بار گناه ديگران نيز بر دوش او است و بخشى از مسؤوليت آنان را به عهده دارد. يك شخص ممكن است در عمر پنجاه ساله خويش گناهانى را مرتكب شده باشد. در اين حالت او تنها مسؤول اعمال خويش است؛ ولى اگر صدها يا هزاران و يا حتى ميليون‌ها نفر سخن او را بشنوند و از بدعت يا گناه او پيروى نمايند، بار گناه و مسؤوليت او بسيار افزون‌تر خواهد شد. گاه يك بدعت يا گناه تا روز قيامت استمرار پيدا مى‌نمايد. در اين حالت، گناه اين انحراف‌ها و زشت‌كردارى‌ها به گردن بدعت‌گذار خواهد بود، اگر چه ديگران هم به سهم خود، مسؤول و معاقَب خواهند بود. مبغوض‌ترين خلايق در نزد پروردگار كسى است كه عمر خويش را به بطالت گذرانده و به حرف‌هاى غير دينى دل خوش داشته است و باعث گمراهى ميليون‌ها نفر در زمان خودش و يا حتى پس از مرگش مى‌شود. اين شخص در گناه همه آنها شريك است. چنين شخصى چگونه مى‌خواهد خدا او را دوست داشته باشد؟! آيا در زمان ما چنين اشخاص بدعت‌گذارى وجود ندارند؟ به لحاظ همين آثار تخريبى وسيع و غيرقابل جبران، ائمه اطهار(عليهم السلام) در برابر مسأله بدعت‌گذارى در دين شديداً عكس‌العمل نشان مى‌دادند.

و رَجُلٌ قَمَشَ جَهْلا، مُوضِعٌ فى جُهّالِ الأمّة...؛ صنف دوم از مبغوض‌ترين خلايق در نزد خداوند، شخص «آدم‌نما» است. او خود را به عنوان فردى عالِم و فرهيخته معرّفى مى‌كند و انسان‌هاى غافل و فريب‌خورده‌اى (و به تعبير اميرالمؤمنين(عليه السلام)، آدم‌نمايى) نيز او را به عنوان آيت اللّه، استاد و پروفسور مى‌شناسند؛ در حالى كه، انسان‌هاى آگاه و با بصيرت هم‌چون حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) او را آدم‌نما و جاهل مى‌دانند. تعبير «اشباه الناس» در سخنان ائمه اطهار(عليهم السلام)ظاهراً فقط در اين‌جا به كار رفته است. شبيه اين تعبير را در جاى ديگر نيافتم. البته تعبير «اشباه الرجال» به صورت‌هاى گوناگون در سخنان آن بزرگواران آمده است.(1) چنين فردى، از نظر اميرالمؤمنين(عليه السلام)، اگر چه روى دو پا راه مى‌رود، اما آدم نيست. عده‌اى نيز دور او جمع مى‌شوند و او را «عالِم» معرّفى مى‌كنند، در حالى كه بهره كافى از علم نداشته و صلاحيتِ احراز چنين مقام ارزش مندى را دارا نيست. آن گاه حضرت در ادامه كلام خويش، اوصاف


1. مانند اين كلام اميرالمؤمنين(عليه السلام): يا أشباهَ الرِّجالِ و لا رِجالَ! حُلومُ الأطفالِ، و عقولُ رَبّاتِ الحِجالِ، لَوَدِدْتُ أَنّى لَمْ أرَكُمْ و لَم أعْرِفْكُمْ مَعرِفَةً= اى‌مرد نمايان نامرد! اى كودك صفتان بى‌خرد كه عقل شما به عروسان پرده‌نشين شباهت دارد! چقدر دوست داشتم كه شما را هرگز نمى‌ديدم و هرگز نمى‌شناختم! (نهج‌البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 27).

اين شخص را بيان مى‌فرمايد كه به منظور پرهيز از اطاله كلام از توضيح بيشتر خوددارى مى‌كنم. اميرالمؤمنين(عليه السلام) در فراز پايانى اين خطبه چنين مى‌فرمايد:

إِلَى اللّهِ أَشْكُو مِنْ مَعشَر يَعيشونَ جُهّالا و يَموتونَ ضُلاّلا، لَيْسَ فيهِمْ سِلْعَةٌ أبوَرُ مِنَ الكتابِ إِذا تُلِىَ حقَّ تلاوَتهِ، و لا سِلْعَةٌ أنفَقُ بَيْعاً و لا أَغْلى ثَمَناً مِنَ الكتابِ اذا حُرِّفَ عَنْ مَواضعِهِ، و لا عِنْدَهُمْ أنكَرُ مِنَ المعروفِ و لا أعرَفُ منَ المُنكر(1)= به خدا شكايت مى‌كنم از مردمى كه در جهالت زندگى مى‌كنند و با گمراهى مى‌ميرند. در ميان آنان كالايى خوارتر از قرآن نيست اگر آن را آن گونه كه بايد بخوانند؛ و متاعى سودآورتر و گران بهاتر از قرآن نيست اگر آن را تحريف كنند؛ و در نزد آنان چيزى زشت‌تر از معروف، و نيكوتر از مُنكر نيست!

إِلَى اللّهِ أَشْكو مِنْ مَعْشَر يَعيشونَ جُهّالا...؛ خطبه حضرت در شرايطى است كه حدود 25 سال از رحلت پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) گذشته است. عده‌اى در پوشش «عالِم» سنّت‌هاى دينى را ترك گفته‌اند. اميرالمؤمنين(عليه السلام)از مشاهده اين همه اَعمال خلاف سنّت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دلش به درد مى‌آيد و از دست مردم به درگاه خداوند شكايت مى‌كند (الى اللّهِ أشكو). شكايت به درگاه ايزد منان از دست آدم‌نماهايى كه دور افرادى گرد آمده‌اند كه داراى عنوان كاذبِ «عالم» هستند؛ در حالى كه اين عده سنّت‌هاى دين را ترك گفته و بدعت‌ها را ترويج مى‌نمايند. اميرالمؤمنين(عليه السلام)در چنين جامعه‌اى كسى را نمى‌يابد كه با او درد دل نمايد، بلكه از دست مردمى كه با جهل زندگى مى‌كنند و با گمراهى مى‌ميرند به پيشگاه خداوند متعال شكايت مى‌كند. اگر قرآن به گونه صحيح معنا و تفسير شود نزد اين مردم ارزشى ندارد و در واقع، هيچ كالايى كسادتر از تفسير صحيح قرآن كريم نيست. در مقابل، اگر كتاب خدا تحريف گردد و قرائت‌هاى نو از آن عرضه گردد، هيچ كالايى گران بهاتر و با ارزش‌تر از آن پيدا نخواهد شد. حضرت امير(عليه السلام)در آن زمان هم از «قرائت‌هاى گوناگون» سخن مى‌گويد كه طبق يك قرائت، كسادترين كالا، قرآن است! در اين حالت، هيچ كس سراغ كتاب خدا نمى‌رود؛ و طبق قرائت ديگر، گران‌بهاترين كالا قرآن است كه مشترى فراوان براى آن پيدا مى‌شود!

نيز، نزد اين «آدم‌نماها» هيچ معروفى بهتر از فحشا و منكرات نيست. آنان اعمالِ خلاف دين و بدعت‌ها را از بهترين كارها و هنرهاى خويش مى‌دانند و بدان افتخار مى‌نمايند! و در مقابل، معروف و احكام و دستورات دين كه موجب سعادت دنيا و آخرت است در نزد آنان


1. نهج‌البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 17.

زشت و بى‌مقدار مى‌گردد! در چنين وضعيتى اميرالمؤمنين(عليه السلام) از دست اين عده به درگاه خداوند شكايت مى‌كند.

بنابراين بر اساس تعليمات معصومان(عليهم السلام)، مخصوصاً طبق فرمايشات اميرالمؤمنين(عليه السلام)، ملاك حكومت اسلامى، پاى‌بندى آن به احكام دين و احياى سنّت است و ملاك حكومت غيراسلامى، ترويج منكرات و احياى بدعت‌ها و اعمال خلاف اسلام است.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org