قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

وَأَشْهَدُ أَنَّ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ، كَلِمَةٌ جَعَلَ الإِخْلاَصَ تَأْوِيلَهَا، وَضَمَّنَ الْقُلُوبَ مَوْصُولَهَا، وَأَنَارَ فِي الْفِكْرَةِ مَعْقُولَهَا؛ و شهادت مي‌دهم که معبودي جز الله نيست، درحالي‌که يگانه است و هيچ شريکي براي او نيست؛ کلمه‌اي که خداوند باطن آن را اخلاص قرار داد و راهي براي وصول به آن به قلب سپرد و درک آن را در فکرْ نوراني ساخت.

 

1. مقدمه

يکي از سنت‌هاي رسول گرامي اسلام(صلى الله عليه وآله) و ائمة اطهار(عليهم السلام) در هنگام انشاي خطبه، اين است که سخن خويش را با حمد و ثناي الهي و شهادت به توحيد آغاز مي‌کنند. سرور بانوان عالم(عليها السلام) نيز خطبة شريف خويش را با حمد خداي سبحان و شهادت به يگانگي آفريدگار عالم آغاز مي‌کنند و سه ويژگي اساسي براي توحيد برمي‌شمارند. نخستين

ويژگي توحيد در کلام صديقة طاهره(عليها السلام) اين است که براي توحيد، ظاهري است و باطني. ظاهر آن همين است که مي‌گوييم: خداوند يکي است و شريکي ندارد؛ اما حقيقت و تأويل آن، اخلاص است که بايد آن را درک کرد و آن را در عمل نشان داد. بانوي دو عالم(عليها السلام) با بيان ويژگي دوم و سومِ توحيد، بابي وسيع در معرفت الهي مي‌گشايند. حضرت مي‌فرمايند خداي سبحان نوعي از معرفت به خود و به وحدانيت خويش را به دل‌ها سپرده و نيز معرفت علمي و ذهني خويش را براي افکار ما بسيار روشن و واضح قرار داده است، که توضيح آن خواهد آمد.

نکتة ديگر آنکه در اين عبارت، سه جملة اخير را مي‌توان با فعل معلوم خواند که در اين صورت، در ترجمه مي‌گوييم: خداي سبحان براي توحيد، حقيقتي قرار داده و راهي براي وصول به آن در قلب، و راهي براي ادراک آن در ذهن و فکر باز کرده ‌است. همچنين مي‌توان آنها را به‌صورت مجهول خواند که در اين صورت فعل «أنار» را بايد لازم دانست و «معقولُها» فاعل آن خواهد بود. در زبان عربي برخي از افعال، هم به‌صورت لازم و هم به‌صورت متعدي به کار مي‌روند. فعل «أنار» نيز بااينکه از باب إفعال است، هم به‌صورت لازم به معناي «نوراني»،‌ و هم به‌صورت متعدي به معناي «نوراني کردن» به کار رفته است.(1)

2. ويژگي‌هاي اساسي توحيد

حضرت زهرا(عليها السلام) در اين فراز به دنبال شهادت به توحيد، سه ويژگي اساسي آن را بيان مي‌فرمايند:


1. ر.ک: محمدبن‌مکرم‌‌ابن‌منظور، لسان‌ العرب، ذيل واژه.

نخست اينکه شهادت به توحيد تنها بياني لفظي نيست، بلکه حقيقتي بسيار عميق دارد، و شايسته است انسان تلاش خويش را به کسب آن حقيقت، يعني اخلاصْ معطوف کند؛

ويژگي دومي که حضرت برمي‌شمارند اين است که خداي سبحان وصول به حقيقت توحید را در دل‌هاي انسان‌ها قرار داده، و به تعبير ديگر، دل انسان را بر توحيد مفطور کرده است؛

ويژگي سوم توحيد در بيان فاطمة زهرا(عليها السلام) توصيفي از شناخت عقلي توحيد است که در ذهن و فکر انسان تحقق مي‌يابد و حضرت در اين باره مي‌فرمايند خداوند سبحان شناخت تعقلي توحيد را براي ذهن انسان، نوراني و روشن قرار داده است.

الف) رابطة توحيد و اخلاص

مسئلة اول، رابطة بين توحيد و اخلاص است. اخلاص به معناي خالص کردن است. معمولاً در عرف و محاورات، اخلاص تنها به‌منزلة وصفي براي عمل به کار برده مي‌شود و مقصود از عمل خالص نيز داشتن نيت خالص و نداشتن قصد رياکاري و تظاهر است. با توجه به اين معنا، اين پرسش به ذهن مي‌آيد که شهادت به وحدانيت خداوند چه ارتباطي با داشتن نيت خالص در عمل دارد؟ روشن شدن اين ارتباط نيازمند دقت در معنا و حقيقت توحيد است.

توحيد به معناي «يگانه دانستن خداوند» است. اين واژه، باب تفعيل از «وحد» است و باب تفعيل چند معنا دارد که يکي از معاني آن تعديه است و توحيد در اين معناي باب تفعيل، به معناي «يگانه و يکي کردن» است؛ اما در اعتقادات، مقصود از توحيد «يکي

دانستن و‌ يکي شمردن» است. «وحّده» يعني «عدّه واحداً وعلمه واحدا»، و اين معنا يکي ديگر از معاني باب تفعيل است.(1)

به‌هرحال معناي توحيد به عنوان بنيادي‌ترين اصل اعتقادي «يکي کردن» نيست، هرچند گاهي در موارد ديگر به اين معنا به کار مي‌رود. توحيدي که از اصول


1. در اينجا لازم مي‌دانم به دوستان جوان طلبه تأکيد و سفارش کنم که ادبيات را سبک نشماريد. بسياري از اشتباهاتي که در فهم حديث و روايت رخ مي‌دهد، به ضعف در ادبيات بازمي‌گردد. متأسفانه اخيراً به ادبيات چندان بها داده نمي‌شود و اين اتفاق خوبي نيست. پيش از انقلاب شخصي که متأسفانه معمم هم بود، کتابي با موضوع توحيد نوشته بود و قصد داشت تفکرات مارکسيسم را با ادبيات اسلامي تئوريزه کند. وي سخن خود را اين‌گونه آغاز کرده بود:

توحيد باب تفعيل است و معناي آن يکي کردن است؛ اما دربارة خدا معنا ندارد که او را يکي کنيم؛ زيرا خدا يکي هست. بنابراين ما بايد چيزي را يکي کنيم که يکي نيست، و آنچه که در آن اختلاف و کثرت است و ما بايد کثرت آن را برطرف کنيم جامعه است. ما بايد جامعه را يکي کنيم. پس توحيد که يکي از عقايد اسلامي است بدين معناست که سعي کنيم جامعه يکي شود و اين يعني کمونيسم. اصلاً اسلام يعني همين.

اساس مکتب مارکسيسم بر يک طبقه و يک‌دست شدن جامعه بنا نهاده شده و بر آن است که اختلاف طبقاتي و طبقات کثير جامعه اعم از ثروتمند و فقير و... از بين بروند. اين شعار براي اکثريت مردم دنيا که کم‌وبيش از فقر و مشکلات رنج مي‌بردند بسيار گيرا بود و به همين دليل مکتب مارکسيسم بسيار سريع در کشورهاي فقير رواج مي‌يافت. پيروان اين مکتب به‌منظور باز کردن جايي براي مکتب مارکسيسم در جوامع اسلامي مي‌کوشيدند آموزه‌هاي مارکسيسم را با تعبيرات اسلامي بيان کنند. ازاين‌رو در جامعة ما از مکتب کمونيسم با تعبير «جامعة طراز نوين توحيدي» نام مي‌بردند و مي‌گفتند:‌ هدف ما رسيدن به جامعه‌اي اشتراکي است که همه در آن يک‌سان‌اند، و کمونيسم يعني همين!

همچنين در اوايل انقلاب نظريه‌پردازي که در خارج از ايران تحصيل کرده بود کتابي دربارة اعتقادات نوشت که در آن سعي داشت هريک از اعتقادات اسلامي را با اصطلاحات خاص جامعه‌شناختي معنا کند. وي هنگامي‌ که به بحث امامت مي‌رسد، مي‌نويسد: «در زمانه ما بايد امامت را به‌گونه‌اي معنا کنيم که با اصول امروزي تطبيق داشته باشد. براي اين منظور بايد بگوييم امامت به معناي خودرهبري است. جامعه بايد خود رهبر خويش باشد. در جامعه نه رهبر الهي مطرح است و نه رهبر موروثي سلطنتي، و اين يعني دموکراسي».

از اين شعار در مبارزه با سلطنت استفاده مي‌کردند و آن را تفسيري براي امامت قرار مي‌دادند؛ اما حقيقت اين است که اين سخنان چيزي جز بازي با الفاظ نيست که در طول تاريخ هر روز به رنگي و شکلي جلوه مي‌کند. حتي گاهي افراد خوب، با نيت‌هاي خوب در اين دام‌ها مي‌افتند (مؤلف).

اعتقادات ماست، به معناي «يگانه دانستن خدا» است. موحد حقیقی کسی است که هم در مقام اعتقاد به توحيد و هم در مقام عمل به آن، خویش را خالص کند، و از شرک دوری جويد. ازاین‌رو در ادامه به تبيين ارتباط توحید و اخلاص در هر دو مقام مي‌پردازيم.

اول. اخلاص در اعتقاد به توحيد

به‌گونة طبيعي اعتقاد به توحيد، نيازمند شناخت خداست؛ چراکه معرفت به حضرت حق، مقدم بر معرفت به صفات او، ازجمله يگانه بودن اوست. ازاين‌رو براي داشتن شناختي صحيح از صفات الهي، بايد شناختي صحيح از خداي سبحان داشت.

آموزة توحيد داراي حقيقت و باطني است و ما بايد بکوشيم تا معناي ژرف آن را درک کنيم. ما بايد هم در مقام فکر و اعتقاد، به توحيدي عميق دست يابيم و تنها به فهمي سطحي بسنده نکنيم و هم در مقام عمل، از نفوذ شرک در قلب خويش مراقبت نماييم؛ اما حقيقت اين است که توحيدِ اغلب مؤمنان با گونه‌اي شرک همراه است. تعجب نکنيد! قرآن کريم مي‌فرمايد: وَما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَهُمْ مُشْرِكُون؛(1) «و بيشتر آنها كه مدعى ايمان به خدا هستند، مشرك‌اند».

چيزي را خالص گويند که هيچ آميزه‌اي نداشته باشد. شيء خالص اگر کوچک‌ترين آميزه‌اي بيابد از خلوص مي‌افتد؛ اما اين آميختگي مراتبي دارد که اگر خالص را صد فرض کنيم، آميختگي مي‌تواند از نزديک به صفر تا نزديک به صد باشد. توحيد خالص آن است که هيچ شائبه شرکي در آن نباشد؛ نه در مقام نظر و اعتقاد و نه در مقام


1. يوسف (12)، 106.

عمل. متأسفانه اغلب مرتبه خلوص ما پايين و مرتبه آميختگي آن بالاست. ازاين‌رو، بايد بکوشيم اين آميختگي‌ها را کم، و آن گوهر اصلي را تقويت کنيم.

يک) توحيد ذاتي

در برابر توحيد، شرک يعني شريک قرار دادن براي خدا قرار دارد که آن نيز داراي مراتبي است. شرک جلي و آشکار، يکي از مراتب شرک است؛ مانند اعتقادات بت‌پرستان که قايل به وجود چند خدا هستند؛ اما نفي اين نوع شرک و قايل به يگانه بودن خداوند، براي رسيدن به توحيدِ خالص کافي نيست. علاوه بر اين بايد بدانيم که ذات خداوند نيز داراي اجزا، و مرکب از چند عضو يا چند جزء نيست. گمان ابتدايي برخي از يگانه و يکي بودن خداوند اين است که تنها يک خدا (نه دو تا يا بيشتر) وجود دارد، اما اين خداي يگانه مي‌تواند اجزايي همچون چشم و گوش داشته باشد؛ درحالي‌که نداشتن اجزا نيز يکي از معاني وحدانيت خداست.

در جنگ جَمَل شخصي در ميدان جنگ اصرار داشت که نزد فرمانده يعني اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) برود. سرانجام او را نزد حضرت امير بردند. وي عرض کرد: يا علي! معناي يکي بودن خدا چيست؟ اطرافيان بسيار ناراحت شده، گفتند: در اين موقعيت حساس اين چه پرسشي است؟ مگر اشتغال قلبي اميرالمؤمنين(عليه السلام) را نمي‌بيني؟! حضرت آنها را امر به آرامش کرده، فرمودند: اساساً ما به خاطر توحيد مي‌جنگيم. سپس در کمال صبر و حوصله فرمودند: «واحد» چند معنا دارد و يکي از معاني آن اين است که خداوند اجزا ندارد.(1)


1. ر.ک: محمدبن‌علی‌بن‌بابویه، التوحيد، ص83، ح3.

دو) توحيد صفاتي

براي کامل شدن توحيد، اعتقاد به يگانه بودن خداي سبحان و نفي هرگونه ترکيب در ذات او، کافي نيست. اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) در نهج ‌البلاغه مي‌فرمايند:

كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الإِخْلاَصُ لَهُ وَكَمَالُ الإِخْلاَصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيرُ الْمَوْصُوفِ وَشَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيرُ الصِّفَة؛(1) کمال توحيد، اخلاص براي اوست و کمال اخلاص، نفي صفات از اوست؛ زيرا هر صفتي شهادت مي‌دهد که غير موصوف خويش است و هر موصوفي شهادت مي‌دهد که غير از صفت خود است.

اين نکته را با بيان مثالي توضيح مي‌دهيم. هنگامي‌ که مي‌گوييم اين کاغذ سفيد است، کاغذ موصوف است و سفيدي، صفت براي کاغذ. آنچه ما از معناي صفت و موصوف درک مي‌کنيم، اين است که موصوفْ چيزي است و صفتْ چيزي ديگر که عارض بر موصوف مي‌شود. مي‌گوييم کاغذ جوهري است جسماني، و سفيديِ آن، عرضي است. بنابراين ممکن است کاغذ وجود داشته باشد، اما رنگ آن عوض شود. پس رنگ، غير از خود کاغذ است. معمولاً از صفت و موصوف چنين برداشتي داريم. آيا هنگامي‌ که مي‌گوييم خدا حيات، علم و قدرت دارد، يعني خدا يک چيز است و حيات او، علم او و قدرت او چيزهاي ديگر؟ آيا اين صفات، عارض بر ذات خداوند مي‌شوند؟ آيا قدرت او مانند قدرت ماست که ممکن است کم شود يا از بين برود؟ بوده‌اند کساني که دو مرحلة ابتدايي توحيد را پيموده‌اند، اما در اين مرحلة سوم موفق نبوده‌اند. شايد


1. نهج ‌البلاغه، تحقيق صبحي صالح، خطبه 1.

امروز اين گرايش، يعني جدا دانستن صفات الهي از ذات او، گرايش غالب در ميان برادران اهل تسنن باشد. حتي وضعيت اعتقادي آنان بدانجا رسيده که مي‌گويند هشت قديم داريم که يکي از آنها ذات خدا، و بقيه صفات او هستند.(1)

شايد اميرالمؤمنين(عليه السلام) نخستين کسي باشد که در عالَم اسلام و چه‌بسا در عالَمِ نظر به‌طور صريح اين عبارت را فرموده باشند که کَمَالُ الإِخلاَصُ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْه. البته صفت در اين عبارت به معناي چيزي غير از موصوف و ذات است و مقصود حضرت اين است که چنين چيزي را نبايد به خداوند نسبت داد، بلکه بايد آن را نفي کرد. بنابراين بايد بگوييم خداوند صفتي که غير از ذات باشد ندارد. خدا عالِم است، اما علم او عين خود او و خود او هم عين علم است؛ قادر است، اما قدرت او عين خود او و خود او هم عين قدرت است. درحقيقت خداوند ذاتي بسيط است که ما از او چند مفهوم انتزاع مي‌کنيم: مفهوم ذات، مفهوم علم، مفهوم قدرت و... . اينها دام‌هايي‌اند که ذهن ما پهن مي‌کند تا اين مفاهيم را جذب کند.

دوم. اخلاص عملي در توحيد

علاوه بر اخلاص در مقام اعتقاد به توحيد، در مقام عمل نيز توحيدْ داراي مراتبي طولي است. اخلاص عملي توحيد، بدين معناست که ما وقتي خداي سبحان را با صفات او شناختيم، رفتارمان مطابق مقتضاي اين صفات الهي باشد. يکي از اعتقادات ما در باب توحيد، اين است که منشأ همة هستي‌ها خداست و هيچ موجودي نمي‌تواند جز از ناحية اراده خدا تحقق يابد. تنها خداست که به ذات خود قائم است و بقيه، مخلوق و آفريده


1. ر.ک: میرسیدشریف جرجانی، شرح المواقف، ج8، ص44.

اويند. قرآن کريم مي‌فرمايد: وَاللَّهُ خَلَقَكُمْ وَما تَعْمَلُون‏؛(1) «و خداوند، هم شما را آفريده است و هم آنچه را عمل مي‌کنيد».

اين اعتقاد در قالب‌هاي مختلفي بيان مي‌شود که يکي از آنها، توحيد افعالي است. لازمة توحيد افعالي اين است که انسان منشأ همة خيرات را خدا بداند. کسي که خداي سبحان را سرچشمه همه خيرات بداند، ديگر اميدي به غير او ندارد و اين مقتضاي توحيد افعالي است. اگر کسي بخواهد زياني به ديگري برساند، با چه عاملي مي‌تواند اين کار را انجام دهد؟ او براي زيان رساندن نياز به نيرو دارد. آن نيرو را از کجا مي‌تواند تأمين کند؟ درحقيقت اين نيرو هم از خداست. پس هر سود و زياني وابسته به ارادة خداست. قرآن کريم مي‌فرمايد: وَإِنْ يمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِه؛(2) «و اگر خداوند زيانى به تو رساند، هيچ‌كس جز او آن را برطرف نمى‏سازد و اگر ارادة خيرى براى تو كند، هيچ‌كس مانع فضل او نخواهد شد».

اين بينشي است که فهم آن کمي دشوار و التزام عملي به آن بسيار سخت‌تر است. هنگامي‌ که کاري را انجام مي‌دهيم عادتمان اين است که بگوييم اين کار را من انجام دادم. همچنين در رويارويي با عمل ديگران، چندان نقشي براي خداي سبحان قايل نيستيم؛ اما قرآن کريم فرهنگ ديگري را به ما آموزش مي‌دهد:

وَهُوَ الَّذي يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَينَ يَدَي رَحْمَتِهِ حَتَّى إِذا أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالاً سُقْناه لِبَلَدٍ مَيتٍ فَأَنْزَلْنا بِهِ الْماءَ فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ كُل


1. صافات (37)، 96.

2. يونس (10)، 107.

الثَّمَراتِ كَذلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتى‏ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُون؛(1) و او كسى است كه بادها را بشارت‌دهنده در پيشاپيش رحمت خويش مى‏فرستد تا ابرهاى سنگين‏بار را بر دوش كشند. ما آنها را به‌سوى زمين‌هاى مرده مى‏فرستيم و به‌وسيلة آنها، آب را نازل مى‏كنيم و با آن، هرگونه ميوه‏اى را از خاك بيرون مى‏آوريم. اين‌‌‌چنين مردگان را زنده مى‏كنيم، شايد متذكر شويد.‏

خداست که باد را به جريان مي‌اندازد و به‌وسيلة ابر، باران را مي‌باراند. همة اينها کار خداست. اوست که گياه را از زمين مي‌روياند. اين فرهنگي ويژه است و با آنچه ما با آن آشنا هستيم و بر اساس آن گفت‌وگو مي‌کنيم، مي‌نويسيم و مي‌خوانيم تفاوت دارد. راز اين نحوة بيان قرآن اين است که خداوند مي‌خواهد ما هميشه وابستگي همه‌چيز به خدا را در ياد داشته باشيم. گرچه فاعل‌هاي واسطه‌اي در کارند، بايد آن کسي را شناخت که اصل هستي به ‌دست اوست و برقراري اين نظام از اوست و هرگاه اراده کند مي‌تواند آن را به پايان رساند. آيا هنگامي‌ که مسئولي قلم برداشته، حکمي براي انسان مي‌نويسد، اميد انسان به قلم اوست و از قلم تشکر مي‌کند؟ اين قلم ابزاري بيش در دست نويسنده نيست. همة عالم، ابزار و اسباب‌اند و گرچه برخي از اين اسباب شعور و اختيار دارند، مسبب‌الاسباب کسي ديگر است. ديگران واسطه‌هايي جزئي‌اند. اگر انسان اين حقيقت را به‌درستي درک کند، نخستين رذيله‌اي که از وجود او پاک مي‌شود، ترس است، و چنان حالي پيدا مي‌کند که از هيچ‌کس و هيچ‌چيز نمي‌ترسد. قلب امام خميني(رحمه الله) سرشار از چنين معرفتي بود که مي‌گفت: «به خدا قسم، در تمام


1. اعراف (7)، 57.

عمرم از هيچ‌چيز نترسيده‌ام».(1) وقتي مأموران شاه امام را دستگير کرده، از قم مي‌برند، در بين راه امام مي‌بينند که فرمانده آن گروه بااينکه سرلشکر است، بسيار ترسيده و بدنش مي‌لرزد. امام در بين راه مرتب او را دل‌داري مي‌دهند و مي‌فرمايند: «نترس! هرچه خدا بخواهد همان مي‌شود». ايشان دريافته بودند که هيچ‌چيز در عالم بي‌اذن و اراده خداوند انجام نمي‌گيرد. قرآن کريم مي‌فرمايد:

وَعِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيبِ لا يَعْلَمُها إِلاَّ هُوَ وَيَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاَّ يَعْلَمُها وَلا حَبَّةٍ في‏ ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَلا رَطْبٍ وَلا يابِسٍ إِلاَّ في‏ كِتابٍ مُبين؛(2) و كليدهاى غيب، تنها نزد اوست؛ جز او، كسى آنها را نمى‏داند و او آنچه را در خشكى و درياست مى‏داند و هيچ برگى از درختى نمى‏افتد، مگر اينكه از آن آگاه است و نه هيچ دانه‏اى در تاريكي‌هاى زمين، و نه هيچ تر و خشكى وجود دارد، جز اينكه در كتابى آشكار ثبت است.

کسي که اين‌چنين ارادة خداوند را در عالم حاضر ببيند، ديگر از چه کسي و چه چيزي بترسد؟ همچنين هرآنچه را که انسان دوست بدارد، بدين خاطر است که خوبي آن را باور دارد. حال اگر باور کرد که همه خوبي‌ها از خداست و هرکس هرآنچه دارد از لطف و عنايت اوست، همة زيبايي‌‌ها را از او مي‌بيند و ديگر دل به غير او نمي‌بندد. اين همان مقام توحيد در عمل است. چنين انساني به خاطر خوشايند ديگران نماز خويش را


1. عبارت امام در سخنراني بعد از بازگشت از تهران اين است: «بحمدلله از هيچ چيز نمي‌ترسم. والله تا حالا نترسيده‌ام. آن روز هم مرا مي‌بردند، انها مي‌ترسيدند؛ من آنها را تسليت مي‌دادم كه نترسيد». صحيفة امام، ج1، ص293.

2. انعام (6)، 52.

طولاني نمي‌کند و حتي علاقه‌اي ندارد که ديگران از ميزان معرفت، عبادت و اعمال نيکوي او آگاه شوند؛ بلکه تا آنجا که مي‌تواند مي‌کوشد ديگران از کارهاي خير او خبردار نشوند؛ چراکه مي‌داند خداوند دوست دارد بنده‌اش مخصوص خودش باشد. توحيد خالص در مقام عمل، يعني بندة مخصوص خدا شدن. موحد مظهر اين سخن قرآن کريم است: قُلْ إِنَّ صَلاتي‏ وَنُسُكي‏ وَمَحْيايَ وَمَماتي‏ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمين؛(1) «بگو به‌درستی که نماز و تمام عبادات من و زندگى و مرگ من، همه براى خداوند پروردگار جهانيان است».

اسلام آمده تا نخست اين معارف را به بشر بياموزد و سپس او را بر همين اساس تربيت کرده، اين‌ آموزه‌هاي متعالي را در وجود او تحقق بخشد و بشر بر اين اساس رشد کند؛ همه‌جا دست تواناي الهي را ببيند؛ محبت اصيل به کسي جز او نداشته باشد و کارهاي خويش را براي وصال او انجام دهد؛ تنها او را مؤثر بداند و از کسي جز او نهراسد. انساني که اين‌چنين تربيت شود، برخوردار از توحيد خالص است.

حضرت زهرا(عليها السلام) مي‌فرمايند: وَأَشْهَدُ أَنَّ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ، كَلِمَةٌ جَعَلَ الإِخْلاَصَ تَأْوِيلَهَا؛ «و شهادت مي‌دهم که معبودي جز الله نيست، درحالي‌که يگانه است و هيچ شريکي براي او نيست؛ [لا إله ‌إلا الله] کلمه‌اي است که خداي سبحان باطن آن را اخلاص قرار داد».

بنابراين شهادت به لا اله ‌إلا الله داراي حقيقتي است فراتر از آنچه در آغاز به ذهن مي‌رسد. آن حقيقت اين است که انسان براي خدا خالص شود؛ به‌گونه‌اي‌که نه‌تنها در ذهن و اعتقاد او شائبه‌اي از شرک نباشد، بلکه در عمل، رفتار و احساس او نيز شائبة غيرخدا نباشد.


1. انعام (6)، 162.

گويا مقصود حضرت، اشاره به مقام توحيدي خويش و اهل‌بيت عصمت و طهارت(عليهم السلام) است و از ما مي‌خواهند که خود را آزموده، ببينيم تا چه اندازه از توحيد بهره‌منديم. ازآنجاکه توحيد ما اغلب با شرک آميخته است، ايشان تأکيد مي‌کنند که من شهادت مي‌دهم به وحدانيت خدا؛ اما وحدانيت خداوند باطن و تأويلي دارد و آن خالص شدن از شائبه‌ها و آلودگي‌هاي شرک در اعتقاد و عمل است.

ب) معرفت قلبي و عقلي توحید

ويژگي دومي که صديقة کبري(عليها السلام) براي توحيد برمي‌شمارند، اين است که خداوند سبحان وصول به حقيقت توحید را به دل‌هاي انسان‌ها نسبت داده است. همچنين ويژگي سوم توحيد در بيان فاطمة زهرا(عليها السلام) توصيفي از شناخت عقلي توحيد است که در ذهن و فکر انسان تحقق مي‌يابد و حضرت در اين باره مي‌فرمايند خداي سبحان شناخت تعقلي توحيد را براي ذهن انسان، نوراني و روشن قرار داده است. براي تبيين اين دو جملة اخير و تفاوت آنها دو مقدمه را بيان مي‌کنيم.

اول. علم حضوري و علم حصولي

گاهي انسان احساسي را در وجود خود مي‌يابد که درحقيقت اين درک همان وجود احساس در روح و روان انسان است و چنين نيست که نخست احساسي در ما پديد آيد و سپس آن را درک کنيم. براي نمونه هنگامي که در وجود خود گرسنگي را احساس مي‌کنيم، درواقع درک ما نسبت به گرسنگي همان احساس گرسنگي است و اين حالتي که در ما پديد مي‌‌آيد، حالتي ادراکي است و ما اين حقيقت را در درون خود وجدان

مي‌کنيم و مي‌يابيم. گاهي حالت گرسنگي را در ذهن تصور مي‌کنيم يا آن را براي ديگري تعريف کرده، مي‌گوييم گرسنگي عبارت است از حالتي که بر اثر خالي بودن معده و کمبود انرژي در بدن پديد مي‌آيد. در اين حالت دوم ممکن است اصلاً احساس گرسنگي نداشته باشيم، اما با اين مفاهيم، معناي عقلي گرسنگي را درک مي‌کنيم. اين مثال نمونه‌اي از دو نوع ادراک و آگاهي را براي ما ترسيم مي‌کند؛ يکي احساس گرسنگي و ديگري تصور‌ معناي گرسنگي. احساسات ديگري همچون ترس و محبت نيز همين‌گونه‌اند. هنگامي ‌‌که انسان از چيزي مي‌ترسد، احساس ترس را در درون خود درک مي‌کند؛ اما در اين حالت چنين نيست که ترس، واقعيتي غير از درک ترس باشد. درحقيقت علم و معلوم يک چيز است و درک ترس، همان ترسيدن است. همچنين هنگامي‌ که انسان محبت نسبت به کسي را در دل خود احساس مي‌کند، آگاهي و درک اين احساس چيزي جز همان دوست داشتن نيست. البته انسان مي‌تواند از اين احساسات خويش، مفهومي ذهني بسازد که در اين صورت درکي از نوع دوم خواهد داشت. تفصيل اين بحث در علوم عقلي آمده است و اهل معقول، نام اين دو ادراک را به‌ترتيب علم حضوري و علم حصولي گذارده‌اند.(1)

دوم. ادراک آگاهانه و ادراک ناآگاهانه

ادراک از جهتي ديگر به دو قسم تقسیم مي‌شود: آگاهانه و ناآگاهانه. گاهي انسان مطلبي را مي‌داند، و مي‌داند که آن مطلب را مي‌داند. اين ادراک، ادراکي آگاهانه است. در مقابل گاه انسان مطلبي را مي‌داند، اما اصلاً به آن توجه ندارد و بايد


1. براي مطالعة بيشتر، ر.ک: محمدتقي مصباح يزدي، آموزش فلسفه، ج1، درس سيزدهم.

شرايطي پيش آيد تا انسان بفهمد که اين مطلب را مي‌دانسته است. اين ادراک، ادراکي است ناآگاهانه.

شايد همة ما اين روايت شريف را شنيده باشيم که پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) مي‌فرمايند: مَا مِنْ مَوْلُودٍ يُولَدُ إِلاَّ عَلَى الْفِطْرَةِ فَأَبَوَاهُ اللَّذَانِ يُهَوِّدَانِهِ وَيُنَصِّرَانِهِ وَيُمَجِّسَانِه‏؛(1) «هيچ مولودي نيست مگر اينکه با فطرتي توحيدي متولد مي‌شود. پس اين پدر و مادرند که او را يهودي و نصراني و مجوسي مي‌کنند». نيز در ذيل آية شريفة سي‌ام از سورة روم آمده است:

فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُون؛ پس روى خود را متوجه آيين خالص پروردگار كن! اين فطرتى است كه خداوند، انسان‌ها را بر پاية آن آفريده است. دگرگونى در آفرينش الهى نيست. اين است آيين استوار، ولى بيشتر مردم نمى‏دانند.

روايات فراواني نيز با اين مضمون نقل شده‌اند: فَطَرَهُمْ عَلَى التَّوْحِيد؛(2) «خدا انسان را بر فطرت توحيد آفريد». بر این ‌اساس مفسران تأکید کرده‌اند که فطرت مورد اشاره در آیه، فطرتِ توحید است.(3)

همچنین عالمان دینی بیان کرده‌اند که خداشناسی، فطريِ انسان است؛ اما به‌راستي اين‌ سخن به چه معناست که انسان به‌گونة فطري خداشناس است؟ آيا معناي اين


1. محمدبن‌علی‌بن‌بابویه، من لا يحضره الفقيه، ج2، ص49.

2. همو، التوحيد، ص329.

3. برای نمونه، ر.ک: فضل‌بن‌حسن طبرسی، مجمع البيان في تفسير القرآن، ذیل آیه؛ سيدمحمدحسین طباطبایی، المیزان، ذیل آیه.

سخن اين است که اگر انسان هيچ مطلبي دربارة خداوند از ديگران نياموزد، نه از پدر و مادر نامي از خدا بشنود و نه کتابي در اين باره مطالعه کند، خودبه‌خود خداشناس بار مي‌آيد؟ به نظر مي‌رسد پاسخ اين پرسش با در نظر گرفتن مقدماتي که گذشت، به دست مي‌آيد. چنان‌که گفتيم، برخي از شناخت‌هاي ما ناآگاهانه‌اند و اين بدان معناست که ما علومي داريم که به آنها توجه نداريم. در زندگي عادي ما، فراوان از اين نوع ادراکات يافت مي‌شوند. البته ادراک ناآگاهانه نيز خود بر دو گونه است: يکي ادراک نيمه‌آگاهانه که با تذکري ساده، توجه انسان به آن جلب مي‌شود و او آن را به ياد مي‌آورد و ديگري ادراک کاملاً ناآگاهانه، که در اين حالت گويا انسان علم خويش را فراموش کرده، با زحمت ممکن است متوجه شود که در عمق ذهنش چنين مطلبي هست. براي مثال کودک هنگامي ‌که صدايي را مي‌شنود با کنجکاوي به دنبال منشأ صدا مي‌گردد. اگر بخواهيم اين حالت را با اصطلاح عقلي بيان کنيم، مي‌گوييم کودک به دنبال علت اين پديده مي‌گردد؛ چراکه مي‌داند اين صدا بدون علت پديد نمي‌آيد و حتماً علتي دارد. حال اگر از کودک سه‌ساله بپرسيد: «آيا شما قانون عليت را قبول داريد؟»، او اصلاً اين پرسش را درک نمي‌کند. اين نوعي ادراک کاملاً ناآگاهانه است که انسان به محض برخورد با مصداقي از آن، درک کلي خويش را بر آن مورد تطبيق مي‌کند. درحقيقت کودک به اصل عليت علم دارد، اما به علم خود آگاهي ندارد.

آيات شريفة قرآن حقايقي را بيان مي‌کنند که متأسفانه ما بسيار ساده از کنار آنها مي‌گذريم. خداوند در قرآن کريم مي‌فرمايد: وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَالأَرْضَ لَيَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزيزُ الْعَليم‏؛(1) «و هرگاه از آنان (بت‌پرستان) بپرسى: چه كسى آسمان‌ها و


1. زخرف (43)، 9.

زمين را آفريده است؟ مسلماً مى‏گويند خداوند قادر و دانا آنها را آفريده است». شايد اصلاً اين مسئله براي بت‌پرستان مطرح نباشد که چه کسي آسمان و زمين را آفريده است؛ اما وقتي اين پرسش طرح شود، به‌يک‌باره توجه آنها به عظمت عالم و حکمت‌هاي آن جلب مي‌شود و مي‌گويند موجودي بي‌شعور نمي‌تواند چنين عظمتي را بيافريند و ازسر تصادف هم چنين نظم عجيبي شکل نمي‌گيرد؛ پس به‌يقين کسي که توانا و داناست اين عالم را آفريده است. چنين پرسش‌هايي در قرآن فراوان مطرح شده که هدف از آنها دعوت انسان به تفکر و توجه است. خداوند در سورة نمل مي‌فرمايد: أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ وَيَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الأَرْضِ أَإِلهٌ مَعَ اللَّهِ قَليلاً ما تَذَكَّرُون؛(1) «چه كسى است كه دعاى مضطرّ را اجابت مى‏كند و گرفتارى را برطرف مى‏سازد، و شما را خلفاى زمين قرار مى‏دهد؟ آيا معبودى با خداست؟! كمتر متذكر مى‏شويد».

در اين آية شريف، خداوند به رسول خويش مي‌فرمايد: از اينها بپرس! کيست که هنگام درخواست شخص مضطر، پاسخ او را مي‌دهد؟ آيا بت‌ها به او پاسخ مي‌دهند؟ آيا اگر شخص بيچاره و مضطري به در خانة بت‌ها برود، آنها توان اين را دارند که کاري براي او انجام دهند؟!

در جاي ديگر خداوند مي‌پرسد: أَلَهُمْ أَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِها أَمْ لَهُمْ أَيدٍ يَبْطِشُونَ بِها أَمْ لَهُمْ أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِها أَمْ لَهُمْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها؛(2) «آيا آنها (بت‌ها) پاهايى دارند كه با آنها راه بروند؟ يا دست‌هايى دارند كه با آنها چيزى را بگيرند؟ يا چشمانى دارند كه با آنها ببينند؟ يا گوش‌هايى دارند كه با آنها بشنوند؟»


1. نمل (27)، 62.

2. اعراف (7)، 195.

اينها پرسش‌هايي‌اند که مخاطبشان، فطرت انسان است و انسان پاسخ آنها را مي‌داند، اما به اين علم خويش توجه ندارد. هنگامي‌ که در اين باره از او بپرسند و او به پرسش دقت کند، مي‌تواند پاسخ دهد. چنين ادراکي را ادراک نيمه‌آگاهانه گويند. گاه پيش مي‌آيد که شخصي چيزي را انکار مي‌کند که در عمق ادراک او هست، اما آن‌‌قدر غبار روي آن را گرفته که ديگر آن را درک نمي‌کند. نمونة چنين افرادي، کساني‌اند که وجود روح براي انسان را انکار مي‌کنند. اين در حالي است که همة ما به وجود خودمان علم داريم و درمي‌يابيم که هستيم. آيا هنگامي‌ که به خود اشاره مي‌کنيم و مي‌گوييم: «من»، مرادمان از «من»، همين بدن است؟ اين بدن، مجموعه‌اي از سلو‌ل‌هايي است که شعوري ندارند. حتي سلول‌هاي مغز نيز جنبة ابزاري دارند و خود درکي ندارند. درواقع روح انسان است که مي‌گويد: «من» و بدن، ابزاري بيش براي روح انسان نيست. درحقيقت روح است که مي‌شنود، مي‌بيند، تصميم مي‌گيرد، صحبت مي‌کند و...؛ اما عده‌اي با همين روح مي‌گويند اصلاً روح وجود ندارد! در علوم عقلي اثبات شده که علم به نفس، عين ذات نفس است و از نفس انفکاک‌پذير نيست. اين ادراک، مصداقي بارز از علم حضوري است که علم، عالم و معلوم در آن، يک چيز بيشتر نيستند؛ اما درعين‌حال کساني که منکر روح‌اند، مي‌گويند اصلاً ما چيزي جز همين بدن نيستيم. آيا چنين افرادي علم به روح ندارند؟ گفتيم که علم به نفس، عين نفس است و امکان ندارد که کسي اين علم را نداشته باشد؛ ولي اين ادراک آن‌قدر ناآگاهانه و کم‌رنگ است که گاه بر انسان مشتبه مي‌شود و گمان مي‌کند که «من» به معناي همين بدن است. هنگامي که کسي نفس خود را تزکيه و روحش را تقويت مي‌کند، به‌تدريج درمي‌يابد که غير از بدن حقيقتي به نام روح هم هست، و با تقويت بيشترِ روح، به‌خوبي درک مي‌کند که اصلاً بدن ربطي به «من» ندارد و بدن تنها ابزار و مَرکب «من» است.

برخي از آيات قرآن کريم به اين حقايق اشاراتي دارند. خداي سبحان در سورة عنکبوت مي‌فرمايد: فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُون؛(1) «پس هنگامى كه سوار بر كشتى شوند، خدا را با اخلاص مى‏خوانند؛ اما هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد، باز مشرك مى‏شوند».

قرآن اين حقيقت را در آيات فراواني تکرار مي‌کند که انسان‌هاي مشرک در هنگام سوار شدن بر کشتي دلهره دارند که مبادا گرفتار طوفان شوند ـ به‌ويژه در دوران قديم که کشتي‌ها امنيت کمتري داشت ـ و هنگامي‌ که موجي را از دور مشاهده مي‌کنند (إِذَا غَشَِيهُم مَوْج)(2) اين دلهره دوچندان مي‌شود که نکند کشتي با برخورد اين موج غرق شود. ازاين‌رو دست به دعا برمي‌دارند و مخلصانه خدا را صدا مي‌زنند که خدايا! ما را از اين بلا نجات بده! اگر ما را از مهلکه نجات دهي، با تو عهد مي‌بنديم که اين لطف تو را فراموش نکنيم و تنها بنده و شکرگزار تو باشيم (لَئِنْ أَنجَانَا مِنْ هَـذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِين(3) اما هنگامي‌ که به لطف خداوند کريم نجات يافته، پاي آنها به خشکي مي‌رسد، همة آن عهدها را فراموش کرده، به همان اعمال و عادات شرک‌آلود خويش و بي‌توجهي به خدا مشغول مي‌شوند (فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ يُشْرِكُون).

نقل شده است که شخصي خدمت امام صادق(عليه السلام) رسيد و عرض کرد:‌ اي پسر رسول خدا! دربارة خدا مرا راهنمايي کن و بگو خدا کيست؟ چراکه مجادله‌کنندگان و کافران با من


1. عنکبوت (29)، 65.

2. لقمان (31)، 32.

3. انعام (6)، 63.

بسيار بحث کرده‌اند و مرا سرگردان ساخته‌اند. حضرت که مي‌دانستند او در سفري دريايي گرفتار طوفان شده و نجات يافته است، فرمودند: آيا تاکنون سوار کشتي شده‌اي؟ عرض کرد: بله. حضرت فرمودند: آيا تاکنون پيش آمده که در دريا گرفتار طوفان شوي و آن کشتي که تو بر آن سوار شده‌اي بشکند و نه کشتي ديگر و نه شناگري باشد که تو را نجات دهد؟ گفت بله. حضرت پرسيدند: در آن هنگام آيا در قلبت اميد داشتي کسي هست که قادر است تو را از آن ورطه برهاند؟ گفت: بله. حضرت فرمودند: آن کسي که به او اميد داشتي همان خداست که وقتي هيچ نجات‌دهنده و فريادرسي نيست، قادر به نجات و فريادرسي است.(1)

اين سخن بدين‌معناست که انسان در عمق دل خويش خداوند سبحان را مي‌شناسد و هنگامي‌ که بر اثر چنين حوادثي حجاب‌ها از روي دل او کنار مي‌روند، توجه انسان به آن معرفت جلب مي‌شود. در اين حادثه نخست اين شخص را حجاب‌هايي دربرگرفته بود. حجابِ نخست اين بود که اميد داشت کشتي، او را نجات دهد؛ اما کشتي شکست و آن حجاب برطرف شد. حجاب ديگر اين بود که اميد داشت کشتي‌بان او را نجات دهد؛ ولي کشتي‌بان نيز گرفتار شد و آن حجاب هم کنار رفت و اين‌چنين، شناخت فطري او بيدار شد. خداي حکيم در باطن دل انسان اميدي نسبت به خودش قرار داده و به همين دليل انسان او را مي‌شناسد و به او اميد مي‌بندد؛ اما به اين علم خويش توجه ندارد.

به نظر مي‌رسد آيات و رواياتي که داراي چنين مضموني هستند به علم نيمه‌آگاهانه يا کاملاً ناآگاهانة انسان به خداي سبحان اشاره دارند. پس هنگامي‌ که مي‌گوييم انسان


1. ر.ک: محمدبن‌علی‌بن‌بابویه، التوحيد، ص231.

داراي فطرتي توحيدي است، بدين‌معنا نيست که همه انسان‌ها آگاهانه علم به وجود و صفات خداوند دارند؛ بلکه گاه اين شناخت، نيمه‌آگاهانه است و هنگامي‌ که از او بپرسند چه کسي آسمان‌ها و زمين را خلق کرد،(1) چه کسي امور جهان را اداره مي‌کند،(2) و چه کسي از آسمان و زمين شما را روزي مي‌دهد،(3) آن‌گاه انسان درنگي کرده، به خود مي‌آيد و حجابي که روي علم او را پوشانده بود کنار مي‌رود. گاهي اين پوشش بسيار ضخيم است و به اين آساني کنار نمي‌رود؛ بلکه لازم است شرايطي بسيار استثنايي پيش آيد تا وي به آن علم توجه يابد. مثال چنين شرايطي که امروزه محسوس‌تر به نظر مي‌رسد، سفر هوايي است. اگر در ميانة آسمان هواپيما با مشکلي روبه‌رو شود که آن را در معرض سقوط قرار دهد، به‌‌گونه‌اي‌که نه از خلبان کاري ساخته باشد و نه از هيچ گروه نجاتي، و انسان مرگ را در پيش چشم خويش ببيند، به کجا اميد مي‌بندد؟ اينجاست که انسان به‌يک‌باره در قلب خويش احساس مي‌کند به جايي وراي همة اسباب مادي اميد دارد و در اعماق دل خويش، کسي ديگر را مي‌شناسد که مي‌تواند او را نجات دهد. اين آشنايي را اگر بخواهيم با زبان علمي بيان کنيم، مي‌گوييم اين علمي حضوري و ناآگاهانه است. اين علم و آگاهي از قبيل علمي نيست که از راه استدلال به ‌دست آيد، بلکه انسان آن را در درون خود مي‌يابد؛ گرچه ممکن است آن‌قدر روشن نباشد که خودش متوجه اين دارايي‌اش باشد.

اين دو مقدمه در مباحث ديگر نيز کارايي دارند و مي‌توانند موضوعاتي براي پژوهشگران باشند.


1. عنکبوت (29)، 61.

2. یونس (10)، 31.

3. یونس (10)، 31.

سوم. دو نوع خداشناسي

با توجه به اين دو مقدمه، دو جملة اخير حضرت زهرا(عليها السلام) را مرور مي‌کنيم که به دنبال شهادت بر توحيد، فرمودند: وَضَمَّنَ الْقُلُوبَ مَوْصُولَهَا، وَأَنَارَ فِي الْفِكْرَةِ مَعْقُولَهَا؛ «و راهي براي وصال به توحيد، به قلب سپرد و درک آن را در فکر نوراني ساخت».

حضرت براي اعتقاد به توحيد، به دو مقوله قايل‌اند: يکي موصول و يکي معقول. موصول به معناي وصول‌شده و دريافت‌شده است. گاهي ما حقيقت توحيد را دريافت کرده، به آن مي‌رسيم، و گاهي آن را تعقل مي‌کنيم. يک مرتبه، يافتن اين حقيقت به‌صورت علم حضوري است، و مرتبة ديگر، تعقل آن حقيقت و داشتن علم حصولي به آن است. علم حصولي مربوط به فکر و ذهن، اما علم حضوري مربوط به قلب است. قلب، عرصه‌اي از روح انساني است که کار آن، شهود و مشاهدة حقايق است. قلب مي‌بيند، چنان‌که خداي سبحان در سورة نجم مي‌فرمايد: ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى‏؛(1) «قلب [رسول خدا] در آنچه ديد هرگز دروغ نگفت».

خداي سبحان نمي‌فرمايد: ما کذب الفؤاد ما علم (قلب [رسول خدا] در آنچه دانست هرگز دروغ نگفت). اگر حقيقتي در قلب تحقق يابد، قلب آن را مي‌يابد. در اينجا کاري که به قلب نسبت داده مي‌شود، در مقابل فکر است. البته قلب اطلاقاتي پرشمار دارد؛(2) اما اغلب مراد از قلب آن مرتبه‌اي است که ادراکات شهودي و حضوري دارد و احساسات و عواطف را در درون خود مي‌يابد؛ نه اينکه تنها بداند چنين حقايقي وجود دارند.


1. نجم (53)، 11.

2. ر.ک: محمدتقي مصباح يزدي، معارف قرآن 7 (اخلاق در قرآن)، ص244.

حضرت زهرا(عليها السلام) مي‌‌فرمايند خداي سبحان، يافتن توحيد را در قلب‌ها قرار داد. گويا اين بيان، تعبير ديگري از اين معناست که خداوند قلب را بر فطرت توحيد آفريده است. حال اگر چشم قلب باز باشد و پرده‌اي روي آن نباشد، روشن و واضح حقايق را مي‌بيند. خداوند بندگاني با چنين قلب‌هايي دارد که نمونة بارز آنها حضرات معصومان، به‌ويژه چهارده‌معصوم(عليهم السلام) هستند. بي‌شک اين بزرگواران در هنگام تولد نيز به خدا علم داشته‌اند؛ بلکه پيش از تولد نيز در رحم مادر، خدا را تسبيح مي‌گفته‌اند. چه‌بسا برخي از اولياي خدا باشند که در دوران طفوليت هم معرفت والايي به خداوند سبحان يافته باشند. ما هرچه را نمي‌دانيم حق نداريم بگوييم نيست و امکان ندارد! حقايق فراواني وجود دارند که ما گمان مي‌کنيم امکانِ وجود ندارند، اما گاه خدا گوشه‌اي از آنها را به ما نشان مي‌دهد تا بدانيم چنين اموري امکان دارند. گاهي در رسانه‌هاي مختلف گفته مي‌شود که در فلان کشور، کودکي سه‌ساله مشغول به تحصيل رياضيات عالي است؛ رياضياتي که انسان‌هاي معمولي در سن پانزده يا شانزده‌سالگي هم به‌زحمت مي‌توانند ياد بگيرند. نيز گاهي افراد نخبه‌اي يافت مي‌شوند که به محض شنيدن عددي پنجاه‌رقمي، جذر آن را حساب مي‌کنند. درک چنين توانايي‌هايي براي ما دشوار است؛ اما خداوند گاهي چنين قدرت‌نمايي مي‌کند تا ما گمان نکنيم که هرچه ما نداريم، هيچ‌کس ديگر هم ندارد. گاهي همين انسان‌هاي عادي، حقايقي را مي‌فهمند که ديگران نمي‌فهمند؛ گاه به کمالاتي معنوي مي‌رسند که ديگران به آن مرتبه نمي‌رسند و گاه مکاشفاتي براي آنها رخ مي‌دهد که براي پيران عالِم زاهد پس از ساليان دراز هم معلوم نيست دست دهد. ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ وَاللَّهُ واسِعٌ عَليم؛(1) «اين، فضل خداست كه به هركس بخواهد مى‏دهد و خدا وسيع و داناست».


1. مائده (5)، 54.

در اين نوع از شناخت خدا، انسان آن‌گونه که محبت را در قلب خود مي‌يابد، حضور خدا را نيز در قلب خويش مي‌يابد. براي چنين انسان‌هايي اصلاً وجود خدا ترديدپذير نيست. در دعاي عرفه مي‌خوانيم: أَيكُونُ لِغَيرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَيسَ لَكَ حَتَّى يكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَك؛(1) «آيا در عالم چيزي روشن‌تر از تو يافت مي‌شود که در پرتو آن تو روشن گردي؟»

به‌يقين هر ظهور و نوري که در عالم هست، با ارادة خداوند وجود يافته است. بااين‌همه آيا امکان دارد که براي روشني و ظهور خداي سبحان، نياز باشد که نوري ديگر بر او بتابد؟! خداوند سبحان مرتبة ضعيفِ چنين ادراکي را به همة ما عنايت فرموده، و آن همان ادراک فطري است که اغلب زير حجاب و پوشش است و به‌درستي درک نمي‌شود، اما به‌يقين هست و در شرايط خاص ظهور مي‌يابد. اين آگاهي، ادراکي يافت‌شده و وصول‌شده است.

شکل ديگر خداشناسي، ادراک معقول است. اين شناخت از راه استدلال حاصل مي‌شود و مقصود از خداشناسي معقول، خداشناسي از راه استدلال است. از راه استدلال در ذهن ما قضيه‌اي شکل مي‌گيرد که موضوع و محمولي دارد و ما رابطة بين موضوع و محمول آن را درک مي‌کنيم. اين شکل شناخت تا درک خود خدا، بسيار فاصله دارد؛ چراکه اين مفهوم، ساختة ذهن ماست. از امام باقر(عليه السلام) نقل شده است: كُلَّمَا مَيَّزْتُمُوهُ بِأَوْهَامِكُمْ فِي أَدَقِّ مَعَانِيهِ مَخْلُوقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلُكُمْ مَرْدُودٌ إِلَيكُم؛(2) «آنچه شما با ذهن خود مي‌سازيد [مانند مفاهيم عقلي، فلسفي و عرفاني] همه ساختة ذهن شمايند و هر


1. سیدبن‌طاووس، اقبال الأعمال، ص349.

2. محمدباقر مجلسي، بحار الأنوار، ج66، ص293.

قدر که آنها را دقيق درک کنيد، مخلوق و مصنوعي چون خود را درک کرده‌ايد که به خود شما بازمي‌گردد».

بنابراین شکل عقلي شناخت خدا و اثبات وجود او از راه عقل، مربوط به فکر است (وَأَنَارَ فِي الْفِكْرَةِ مَعْقُولَهَا). خداي مهربان با لطف خويش براي اين راه نيز ادلة روشني قرار داده است؛ به‌گونه‌اي‌که هيچ عاقلي نمي‌تواند بهانه بياورد که من دليلي بر وجود خدا نداشتم. ازاين‌روست که حضرت زهرا(عليها السلام) مي‌فرمايند خداوند در عالم فکر و ذهن نيز معقوليت توحيد را واضح و روشن قرار داده است.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org