قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

فصل اول: مفاهيم

1. سياست

کلمة سياست(1) در لغت، به‌معناي تدبير به‌کار رفته(2) و در اصطلاح، به‌معناي تدبير کلان جامعه آمده است.(3) بنابراین مي‏توان سياست را در معناي اصطلاحي آن، با مديريت کلان جامعه برابر گرفت. در طول تاريخ، کساني که در مقام مديريت جامعه برآمدند، از شيوه‏ها و روش‌هاي غيراخلاقي استفاده کردند. ازاین‌رو به‌تدريج، تعابيري چون سياست‌بازي و سياسي‌کاري به‌کار گرفته شد که در آن، نوعي نگاه منفي به واژة


(1). Policy.

(2). ر.ک: از ميان لغت‌نامه‌هاي فارسي، در فرهنگ دهخدا، براي سياست معاني مختلفي چون پاس‌داشتن مُلک، نگاه‌‌داشتن، حفاظت، نگاه‌داري، حراست، حکم‌‌راندن بر رعيت، رعيت‌داري‌کردن، حکومت و رياست و داوري، مصلحت، تدبير، دورانديشي، قهرکردن و هيبت‌نمودن، شکنجه و عذاب و عقوبت ذکر شده است (ر.ک: علي‌اکبر دهخدا، لغت‌نامه، زير نظر محمد معين، ج29، ص741، ذيل واژة «سياست»).

در لغت عرب نيز سياست به همين معنا به‌کار رفته است. در لسان العرب آمده است: السياسة: القيام على الشيء بما يصْلِحه. والسياسة فعل السائس. يقال: هو يسوس الدواب اذا قام عليها وراضها، والوالى يسوس رعيته (ابوالفضل جمال‌الدین محمدبن‌مکرم‌بن‌منظور، لسان العرب، ج6، ص429، ذيل واژة «السَوْس»). فراهيدي، ضمن بيان ريشة لغوي سياست، آن را دربارة کسي که چارپاياني دارد، به‌معناي رسيدگي به وضعيت آنها مي‌داند و در مورد والي، آن را به تدبير امور رعيت خلاصه مي‌کند: السياسة: فعل السائس الذى يسوس الدواب سياسه، يقوم عليها ويروضها. والوالى يسوس الرعية وأمرهم (ابوعبدالرحمن الخليل‌بن‌احمد الفراهيدي، کتاب العين، تحقيق مهدي المخزومي و ابراهيم السامرائي، ج7، ص335).

(3). در برخي فرهنگ‌هاي سياسي آمده است: «سياست، در مفهوم خاص، تدابيري است که حکومت‌ها در ادارة امور کشور و تعيين شکل و محتواي فعاليت خود اتخاذ مي‌کنند و اين تدابير در دو مجراي داخلي و خارجي معمول مي‌گردد» (غلامرضا علي‌بابايي، فرهنگ سياسي، ص358، ذيل واژة «سياست»).

سياست نهفته است. بنابراين، نه در لغت و نه در اصطلاح، واژة سياست بار منفي ندارد؛ بلکه براثر عملکرد غلط سياست‌مداران، از اين واژه تصوري منفي ايجاد شده است. در فرهنگ اسلامي نيز سیاست را ننکوهیده‌اند، بلکه از اموري است که به معصومان علیهم السلام نسبت داده‌اند؛ مثلاً در زيارت جامعه، خطاب به ايشان، تعبير «ساسة‌العباد» به‌معناي «تدبيرکنندة بندگان» آمده است.

گفتنی است که کلمة سياست گاهي به‌معناي تصميماتي به‌کار مي‌رود که براي ادارة جامعه گرفته مي‏شود. دراين‌صورت، واژة «سياست‏گذاري» را به‌کار می‌برند. گاه نيز سياست معناي مصدري دارد و در زبان عربي، به‌معناي شغل و حرفة سياست‌مدار است و «سياستگري» بر آن اطلاق مي‌شود. بديهي است که در معناي اخير به تمرين و مهارت عملي نياز است؛ مثلاً اگر کسي قواعد رانندگي را بخواند و حفظ کند، در رانندگي توفيقي نخواهد يافت، مگر آنکه در عمل نیز تجربه کند و مهارت عملي به‌دست آورد. به‌همین‌گونه، کسي که علوم سياسي مي‏خواند، سياست‌مدار نخواهد شد، مگر آنکه در عمل، تجربه و تمرين کند. بنابراين، کسي که بنا دارد براي ادارة جامعه تصميم بگيرد، در آغاز باید بر سلسله‌فرمول‌ها و دانش‌هايي مسلط شود که در علم سياست مي‌تواند به آن دست يابد. این علم را، ازآنجاکه شاخه‌ها و حوزه‌هاي گوناگوني دارد، «علوم سياسي» می‌خوانند.

بنابراين، مراد ما از سياست در اينجا آن معنايي نيست که بار منفي دارد و همراه با حيله‏گري، حقه‏بازي، نيرنگ و فريب است؛ بلکه منظور ما از سياست «آيين کشورداري» است. به‌تعبير‌دقيق‏تر سياست در اين بحث، به‌معناي ادارة امور جامعه به‌صورتي است که مصالح جامعه، اعم از مادي و معنوي را برآورد. امام خميني رحمه الله سياست را هدايت جامعه در جهت مصالح دنيوي و اخروي دانسته‌اند. ازمنظر ايشان، سياست در اصطلاح عامش، بر سه نوع است: 

الف) سياست شيطاني که در آن خدعه، نيرنگ، دروغ و استفاده از هر وسيلة ممکن، براي دستيابي به هدف، مجاز شمرده مي‏شود.

ب) سياست حيواني که طي آن، حاکم فقط به‌منظور تحقق نيازهاي مادي جامعه، و البته به‌دور از ابزار شيطاني می‌کوشد.

ج) سياست اسلامي که در آن به دو بعد مادي و معنوي انسان توجه می‌کنند و

می‌کوشند هر دو بعد انسان شکوفا شود. اين همان سياستی است که انبيا و اولياي الهي دنبال مي‌کردند.(1)

2. حکومت

براي فهم دقيق واژة «حکومت»(2) باید در آغاز، مفهوم واژة «حُکم» را روشن ساخت. حکم و حکومت در اصل، به‌معناي منع‌‏کردن و جلوگيري از فساد است و از حَکمة‌اللّجام گرفته شده که به قسمتي از افسار اسب و مانند آن مي‏گويند که بر دهان و چانه‏اش احاطه دارد و سوارکار با آن اسب را در اختيار مي‌گيرد.(3) راغب اين واژه را به‌معناي منع‌‏کردن به‌قصد اصلاح دانسته است.(4) اگر «حکم» با «في» متعدي شود، به‌معناي حکومت و سرپرستي جامعه است و «اِحکام»، به‌معناي اتقان و استحکام در کارهاست.(5) حاکم نيز به‌معناي قاضي(صادركنندة حكم)(6) و اجراکنندة احکام است.(7)

از تعابير به‌کار رفته در منابع فوق و همچنين منابع ديني، مي‌توان دريافت که منظور از «حاکم»، کسي نيست که فقط به قضاوت و اظهارنظر پردازد، بلکه کسي است که احکام را نيز اجرا کند. بنابراين، واژه‏هاي حکم و حاکم و حکومت، به‌ویژه در تعبيرات اسلامي، در ولايت عامه و رهبري تمام شئون جامعة اسلامي ظهور دارد.(8)

دربارة کاربرد قرآني واژة «حکم»، مي‌توان خلاصه‌وار چنین گفت: گاهي به‌معناي حکمت به‌کار رفته است؛ مانند يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَآتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا؛(9) «اي يحيي، کتاب [خدا] را با قوّت بگير، و ما در کودکي به او حکم [فرزانگي] داديم».


(1). سخنراني در جمع ائمة جمعة سراسر کشور در 3/10/1359 (ر.ک: سیدروح‌الله خمینی رحمه الله ، صحيفة امام، ج13، ص431).

(2). Government.

(3). ر.ک: اسماعيل‌بن‌حماد الجوهري، الصحاح، تحقيق احمد عبدالغفور عطار، ج5، ص1902، ذيل واژة «حکم».

(4). ر.ک: حسین‌بن‌محمد الراغب الاصفهاني، مفردات الفاظ القرآن، تحقيق صفوان عدنان داوودي، ص248، ذيل واژة «حکم».

(5). ر.ک: اسماعيل‌بن‌حماد الجوهري، الصحاح، تحقيق احمد عبدالغفور عطار، ج5، ص1902، ذيل واژة «حکم».

(6). ر.ک: حسین‌بن‌محمد الراغب الاصفهاني، مفردات الفاظ القرآن، تحقيق صفوان عدنان داوودي، ص248، ذيل واژة «حکم».

(7). ر.ک: محمد‌بن‌يعقوب الفيروزآبادي، القاموس المحيط، ص1415، ذيل واژة «حکم».

(8). ر.ک: محمدحسن نجفي، جواهر الکلام، ج21، ص395.

(9). مريم (19)، 12.

اين واژه گاهي، به‌معناي داوري در روز رستاخيز به‌کار رفته است:

قالَ الَّذينَ اسْتَکْبَرُوا اِنّا کُلٌّ فيها اِنَّ اللهَ قَدْ حَکَمَ بَيْنَ الْعِباد؛(1) «مستکبران مي‏گويند: ما همگي در آن [آتش] هستيم؛ زيرا خداوند در ميان بندگانش [به‌عدالت] حکم کرده است».

فَاللّهُ يَحْکُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيما کانُوا فيهِ يَخْتَلِفُون؛(2) «خداوند در روز رستاخيز، ميانشان [يهود و نصاري] دربارة آنچه در آن اختلاف مي‏کردند، داوري مي‏کند».(3)

گاهي نيز اين واژه به همان معناي معروف فقهي، يعني قانون فردي يا اجتماعي، به‌کار رفته است:

يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اَوْفُوا بِالْعُقُودِ اُحِلَّتْ لَکُمْ بَهيمَةُ الأَنْعامِ إِلاّ ما يُتْلى عَلَيْکُمْ غَيْرَ مُحِلّى الصَّيْدِ وَاَنْتُمْ حُرُمٌ اِنَّ اللهَ يَحْکُمُ ما يُريدُ؛(4) «اي کساني که ايمان آورده‏ايد، به پيمان‌ها [قراردادها] وفا کنيد. چهارپايان [و جنين آنها] براي شما حلال شده است، مگر آنچه بر شما خوانده مي‏شود [و استثناء خواهد شد]، و به هنگام اِحرام، صيد را حلال نشمريد. خداوند به هرچه بخواهد [و مصلحت باشد]، حکم مي‏کند».

ذلِکُمْ حُکْمُ اللهِ يَحْکُمُ بَيْنَکُمْ وَاللّهُ عَليمٌ حَکيم؛(5) «اين حکم خداوند است که در ميان شما حکم مي‏کند، و خداوند دانا و حکيم است».

اِنِ الْحُکمُ اِلاّ لِلّهِ اَمَرَ اَلاّ تَعْبُدُوا اِلاّ اِيّاهُ ذلِکَ الدّينُ القَيِّمُ وَلکنَّ اَکثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُون؛(6) «حکم جز از آنِ خدا نيست. او فرمان داده است که غير او را نپرستيد. اين است آيين پابرجا؛ ولي بيشتر مردم نمي‏دانند».

از آیة اخير به‌خوبي مي‏توان دريافت که حکم، معنايي بسيار گسترده دارد و شامل همة احکام الهي مي‏شود؛ زيرا برطبق اين آيه، حکم خداوند متعال اين است که انسان‌ها مطيع و فرمان‌بردار هيچ‌کس جز او نباشند.


(1). غافر (40)، 48.

(2). بقره (2)، 113.

(3). در این آيات نیز حکم، به همین معنا به‌کار رفته است: نساء (4)، 141. نحل (16)، 124. حج (22)، 56 و 69.

(4). مائده، (5)، 1.

(5). ممتحنه (60)، 10.

(6). يوسف (12)، 40.

پس از ذکر آنچه در مفهوم واژة حکم گذشت، نوبت به‌معناي اصطلاحي «حکومت» مي‌رسد. تعريف‌هاي مختلفي برای اين واژه در کتب علوم سياسي به‌دست داده‌اند؛(1) اما تعريف سادة آن می‌تواند چنین باشد: حکومت ارگاني رسمي است که بر رفتارهاي اجتماعي افراد جامعه نظارت دارد و می‌کوشد كه به رفتارهاي اجتماعي آنان جهت بخشد. اگر مردم، مسالمت‌آميزانه جهت‌دهي را بپذیرند، مطلوب حاصل است؛ وگرنه حکومت با توسل به قوة قهريه اهدافش را دنبال مي‏کند؛ يعني اگر کساني از مقررات وضع‌شده ـ‌که براي رسيدن به هدف مورد نظر حکومت لازم است‌ـ تخلف کنند، با کمک دستگاه‌هاي نظامي و انتظامي مجبور به پذيرفتن مقررات مي‏شوند. اين تعريف با توضيحي که به ‌دنبال آن آمد، هم شامل حکومت‌هاي مشروع می‌شود و هم حکومت‌هاي نامشروع.

3. حکومت اسلامي

با توجه به تعريفي که از حکومت به‌دست دادیم، مي‌توان تا اندازه‌اي مفهوم حکومت اسلامي را دريافت. دست‌کم سه معنا ممکن است از حکومت اسلامي اراده شود:

الف) حکومتي که تمام ارکان آن بر مبنای دين اسلام شکل گرفته باشد: براساسِ اين معنا حکومت اسلامي، حکومتي است که نه‌تنها همة قوانين و مقررات اجرايي آن برگرفته از احکام اسلام است، بلکه مجريان آن نيز يا مستقيم ازطرف خداوند، يا به‌اذن خاص يا عام معصوم علیه السلام منصوب شده‏اند. چنين حکومتي، حکومت اسلامي ايدئال و مطلوب است؛ زيرا حکومتي با اين خصوصيات از پشتوانة حکم الهي برخوردار مي‌باشد و براساس ارادة تشريعي خدا شکل گرفته است. حکومت رسول خدا صلی الله علیه و آله و ائمة معصوم علیهم السلام و همچنين حاکميت کسانی مانند مالک‌اشتر در زمان حضور معصوم علیه السلام يا حکومت ولي فقيهِ جامع‌الشرايط در عصر غيبت در همين قالب مي‌گنجد.

ب) حکومتي که در آن احکام اسلام رعايت مي‏شود: طبق اين معنا لازم نيست که شخص حاکم، منصوب مستقيم يا غيرمستقيم خداوند باشد. دراين‌صورت، مجري اين


(1). برای نمونه ر.ک: غلامرضا علي‌بابايي، فرهنگ سياسي، ص267، ذيل واژة «حکومت». علي آقابخشي و مينو افشاري‌راد، فرهنگ علوم سياسي، ص239، ذيل واژة «حکومت» (واژة شمارة 1248).

حکومت پشتوانة الهي ندارد و اسلامي‌بودن حکومت، فقط بدین معناست که قوانين اسلام در اين حکومت رعايت مي‏شود؛ حتي براساس اين معنا لازم نيست که تمام قوانين حکومت برگرفته از احکام و قوانين شرع باشد، بلکه کافي است که احکام و ارزش‌هاي اسلامي تا حدودي رعايت شود. اين شکل از حکومت در مرتبة پس از حکومت اسلامي، به‌معناي اول به‌شمار مي‌آيد.

ج) حکومت دين‌داران و متدينان: براساس اين معنا، براي تحقق مفهوم حکومت اسلامي، رعايت قوانين اسلامي نیز لازم نيست؛ بلکه همين‌که حکومتي مربوط به جامعه‏اي است که افراد آن مسلمان‌اند، به‌مسامحه، حکومت اسلامي به‌شمار مي‏آيد. مشابه اين تعبير، تعبير فلسفة اسلامي است که برخی آن را «فلسفة مسلمانان» معنا مي‏کنند؛ يعني فلسفه‏اي که میان مسلمانان رايج است، هرچند منطبق با تفکر اسلامي نباشد. ازاين‌رو براي صدق معناي سوم حکومت اسلامي، ضررورتي ندارد که حاکم به اجراي احکام شرع پایبند باشد. طبق اين معنا، همة حکومت‌هايي را که از صدر اسلام تا کنون، در مناطق مختلف جهان و در جوامع مسلمان تشکيل شده‌اند، حکومت اسلامي می‌نامند.

با توجه به برداشت‌هاي پیش‌گفته از مفهوم حکومت اسلامي، یادآور می‌شویم که در نظام عقيدتي اسلام، حکومتي اسلامي است که تمام ارکان آن اسلامي باشد؛ يعني معناي اول، شکل کامل حکومت اسلامي است. بی‌گمان معناي سوم حکومت اسلامي، طبق معيار و موازين عقيدتي ما معنايی درست و پذیرفتنی نيست. معناي دوم نیز درواقع، «بدل اضطراري» حکومت اسلامي مقبول است، نه اينکه درحقيقت حکومت اسلامي باشد؛ يعني در صورت ممکن‌نبودن تحقق حکومت در ‌معناي اول، به‌ناچار و به‌اضطرار، به سراغ حکومت اسلامي در معناي دوم مي‏رويم؛ زيرا در حکومت اسلامي به‌معناي دوم نیز تا حدودي احکام الهي اجرا مي‏شود و همين اندازه، بهتر از حکومتي است که هیچ اعتنايي به احکام الهي ندارد.

4. نظام اسلامي

براي فهم واژة ترکيبي «نظام اسلامي»، نخست باید مراد از «نظام» را روشن ساخت. کلمة عربي نظام، نه در فرهنگ سياسي ـ اجتماعي جهان عرب امروز تعبير روشني دارد، نه

در زبان فارسي. اين کلمه که از مادة نظم گرفته شده است، در صورتي به كار مي‌رود كه مجموعه‏اي از اشيا و عناصر، با چينش منظم و خاصي درنظر گرفته شوند.

براي روشن‌شدن مراد ما، ذکر مثالي مفيد است: فرض کنيد ده مهره داشته باشيم که آنها را از یک تا ده شماره‌گذاري کرده‌ايم. گاهي اين مهره‌ها را همين‌طور روي ميز مي‌ريزيم، بدون اينکه درنظر بگيريم که چه مهره‏اي کجا قرار مي‏گيرد. اينجا حالت بي‏نظمي و هرج‌ومرج بر مهره‌ها حاکم است؛ يعني بين مهره‌ها هيچ نوع رابطه‏اي درنظر گرفته نشده است که کدام در کجا قرار گیرد. چنين چيزي نظام‌مند نيست؛ زيرا نظامْ حاصل يک نوع تنظيم است؛ يعني اگر تلاش شد مهره‌هايي که کنار هم چيده مي‌شود چينشی خاص داشته باشد، نتيجة آن شکل‌گيريْ يک نوع نظام است. حال ممکن است اشکال تصورشدة اين نظام مختلف باشد؛ مثلاً به اين شکل باشد که مهره‌ها را دو دسته کنيم و مهره‌هاي فرد را يک طرف و مهره‌هاي زوج را در طرف ديگر بگذاريم يا آنها را زيگزاگي بچينيم يا به‌صورت مثلث، مربع يا دايره مرتب کنیم. درهرصورت، در اينجا يک نظام بر مهره‌ها حاکم است.

بنابراین ‌درکل، در مثال پیش‌گفته سه فرض را مي‌توانيم درنظر بگيريم: يکي اينکه بر مجموع اين مهره‌ها، به‌هرصورتي که قرار گيرند، چه منظم باشند چه نامنظم، عنوان «نظام» اطلاق کنيم. بی‌گمان اين تعبير غلط است؛ زيرا هنگامی مي‏توانيم بگوييم که میان اين مهره‏ها نظم يا نظامي هست که چينش خاصي لحاظ شده باشد. بنابراین خود عناصر عيني يک مجموعه، يعني صِرف وجود اين مهره‌ها در کنار هم، نظام نمی‌آفریند؛ بلکه بايد نظمي بر آنها حاکم باشد. پس آن چينش خاص را مي‌توانيم «نظام» بنامیم، حتی اگر آن نظم حاکم بر مهره‌ها تنها در ذهنمان باشد و هنوز در عالم خارج، مهره‌ها کنار هم چيده نشده باشند. در اين فرض دوم ـ‌که نظم فقط با چينش خود مهره‌ها به‌دست مي‌آيدـ اطلاق «نظام» صحيح است. گاهي ممکن است اين چينش با افزودن عناصر ديگري باشد که در عالم خارج هستند. دراين‌صورت نيز اطلاق نظام بر آن صحيح است.

با توجه به مثال پیش‌گفته، وارد بحث خود مي‌شويم که همان نظام حکومتي است. هر نظام حکومتي، عناصری دارد (مانند آن ده مهره‏اي که فرض کرديم). پرسش اين است که هر يک از افرادي که در اين مجموعه کار مي‏کنند، آيا خودشان نظام هستند؛ يعني

آيا آن اشخاص حقيقي، در هر جايي که قرار گيرند و به هر شکلي که کار کنند، نظام‌اند؟ اين مانند آن است که بگوييم آن ده مهره، هرگونه کنار هم قرار گيرند، خودشان نظام‌اند. اين همان فرضي بود که گفتيم اطلاق نظام بر آن غلط است؛ زيرا کيفيت چينش و ارتباط آنها بود که نظام مي‌ساخت. پس اشخاص حقيقي، که در يک مجموعة حکومتي کار مي‏کنند، نظام نيستند و ممکن است روزي شخصی برود و شخص ديگري جاي او بيايد. در اينجا اشخاص تغيير مي‌کنند، اما اصل نظام بر جاي خود باقي است؛ حتي اگر تمام افراد نیز تغيير کنند و کسان جديدي جاي آنها بيايند، باز نظام تغيير نمي‌کند؛ مگر آنکه آن ترتيب و چينش و نظم به‌هم بخورد. آنچه نظام را تغيير مي‌دهد، تغيير در کيفيت چينش عناصر، و تغيير نوع ارتباط اين عناصر است.

دربارة‌ مفهوم نظام حکومتي، مراد خود را با ذکر يک مثال روشن‌تر مي‌سازيم. آن دستگاه حکومتي که سه قوة مجريه و مقننه و قضائيه دارد ـ‌که منفک از یکدیگرندـ درحقيقت، يک نظام دموکراتيک را شکل داده است؛ حتی اگر اين نظام در عالم خارج محقق نشده و فقط در ذهن شکل گرفته باشد. اگر بپرسند که آيا چنين نظامي مطلوب است و قواي سه‌گانه بايد از يکديگر مستقل باشند يا خير، پاسخ، بحثی ذهني و تئوريک خواهد بود؛ اما گاهی اين چينش و نظم و ارتباط را با توجه به عناصر عيني و خارجي درنظر مي‏گيريم؛ مثلاً دربارة ايران، به مجموع آن عناصر عيني و اين چينش ذهني و تئوريک مي‏گوييم «نظام اسلامي ايران». بنابراین اگر فقط کسانی را که در ايران حکومت مي‏کنند ـ گذشته از اين رابطة معنوي که بين آنها نيز ارتباط برقرار مي‌کند ـ درنظر بگيريم، نمي‌توانيم آنها را جزو خود عناصر نظام بشماریم. ازاین‌رو نبايد اين مغالطه صورت پذيرد که چون افرادي چون فلاني و فلاني در اينجا حکومت مي‌کنند، نظام ما اسلامي است؛ بلکه اسلامي‌بودن اين نظام به چينشي است که میان اين دستگاه‌ها لحاظ مي‏شود، گذشته از اينکه چه کسي متصدي آنهاست؛ يعني اگر قوة مقننه از قوة مجريه مستقل باشد و قوة مقننه در چارچوب احکام اسلامي قانون‌گذاري کند، نظام اسلامي محقق مي‌شود. کسانی که در مجلس يا دیگر ارگان‌هاي نظام مشغول به فعاليت‌اند، نظام نيستند؛ بلکه مهره‏هايي‌اند که بايد اين نظام بر آنها منطبق شود. دراین‌صورت، نظام در اينها تحقق و عينيت یافته؛ وگرنه آن قالب بر جاي خود باقي است.

براي روشن‌شدن مطلب، به نمونه‌اي از صدر اسلام اشاره می‌کنیم. ما معتقديم که پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله افزون بر احکام فردي و عبادي، برخی احکام اجتماعي و سياسي را نيز بيان کرده است. براي عملي‌ساختن اين احکام، ايشان با فراهم‌آمدن زمينه، به‌تدريج نظام اسلامي را محقق ساختند. پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله کساني برخلاف تصريح ایشان، به‌بهانة اجماع مردم، کسي را خليفه و جانشين ايشان معرفي کردند که مد نظر آن حضرت نبود. حال آيا طبق عقيدة شيعه، حکومتي که پس از پيامبر صلی الله علیه و آله بدان شکل تحقق یافت، نظام اسلامي شمرده مي‌شود يا خير؟ مردم آن زمان، نماز مي‏خواندند، روزه مي‏گرفتند، خمس و زکات مي‏دادند و حتي به جهاد مي‏رفتند؛ اما فقط يک عنصر جا‌‌به‌جا شده بود و آن، در رأس حکومت بود. علي علیه السلام ، که پيامبر صلی الله علیه و آله او را به جانشينی معرفي کرده بود، وجود عيني و خارجي داشت و حتي کساني مانند سلمان و مقداد و ابوذر حضور داشتند که می‌توانستند بخش‌هاي مختلف حکومت را در دست گيرند. بااین‌همه، آنها قدرت اعمال حاکميت پيدا نکردند. اگر مراد از نظام اسلامي، کل فکر و ايده‏اي بود که پيامبر صلی الله علیه و آله ازطرف خدا آورده بود، بديهي است که آن کل، تحقق نیافته بود؛ زيرا همين‌که يک جزء آن مجموعه تغيير کند، ديگر آن مجموعه محقق نمي‌شود. هر مجموعه‏اي که تعريف مي‌شود، اجزاي مشخصي دارد که اگر عضوی از آن عوض شود، ديگر آن مجموعه نيست؛ ولي آنچه ما در فرهنگمان به‌کار مي‏بريم، اين است که نظام حکومتي پس از پيامبر صلی الله علیه و آله نیز نظام اسلامي بوده؛ اما نظام اسلامي آفت‌زده؛ زيرا اصلي‏ترين عنصر آن تحقق و عينيت پيدا نکرد. به‌سبب همين آفت، به عدالت در آن نظام اسلامي، آن‌گونه که بايد، توجه نمی‌کنند؛ زيرا آن‌کسي که مظهر عدالت است، در آن حکومت جايگاهي ندارد. باوجوداین، ازآنجاکه در همان حکومت، از قرآن، سنت، اجراي احکام دين و تحقق ارزش‌هاي اسلامي سخن مي‌رفت، نظام اسلامي شناخته مي‌شد.

براساس اين معنا از نظام اسلامي، ما براي نظام، مفهومی کمابيش کش‏دار قائليم؛ يعني اگر تمام احکام اسلامي اجرا مي‏شد و همة عناصري که پيامبر صلی الله علیه و آله ازطرف خداوند آورده بود، تحقق می‌یافت، نظام کامل اسلامي محقق مي‌شد و اگر بخشي از آن عناصر تحقق پيدا نمي‌کرد، باز نظام اسلامي شکل مي‌گرفت؛ اما یک نظام اسلامي ناقص و آفت‌زده. اين مسئله چيزي شبيه به مفهوم انسان است که در تعريف آن گفته شود:

موجودي است که دو چشم، دو گوش، دو دست و دو پا دارد. اگر کسي پيدا شد که يکي از اين اعضا را نداشت، باز او را انسان مي‌دانيم؛ اما انسانی ناقص.

طبق اين معناي کش‌دار از نظام اسلامي، اگر وجود فيزيکي دست‌اندرکاران نظام محسوس بود، اما برخلاف برنامه‏اي که به آنها داده شده بود، عمل کردند، نظام اسلامي همچنان مفهوم خود را حفظ کرده است. نظام‌بودن نظام به اين است که آن ساختار معنوي مورد توجه، بر اين عناصر حاکم باشد و اگر در مواردي فرد تعين پيدا مي‏کند، بالعرض است و نظام‌بودن نظام، تابع اشخاص نيست. درحقيقت، نظام‌بودن نظام به آن قوانين، احکام، ارزش‌ها و روابط مقرر و مدون و ثابتي است که بر مجموعه‏اي حکومت مي‏کند؛ يعني اگر اين نظم فکري و ذهني و تئوريک بر آن عناصر حاکم بود، نظام باقي است و چنانچه آن نظم و چينش مورد نظر تحقق نداشت، حتی اگر افرادش حضور داشتند، اين نظام ديگر باقي نيست.

نکاتي که در بالا گفتیم، ازاين‌حيث بااهميت است که ازيک‌سو ما معتقديم نظام اسلامي، برترين نظام سياسي است، و بنابراین از اين نوع نظام اسلامي، صددرصد دفاع مي‏کنيم و در آن هيچ نقصي نمي‏بينيم؛ اما ازديگر‌سو بايد توجه کنیم که اين دفاع صددرصد از نظام اسلامي، از تئوري آن است، نه از حکومت‌هايي که در دنياي اسلام، از صدر اسلام تا کنون، تحقق يافتند و ادعاي جانشيني پيامبر صلی الله علیه و آله و تشکيل نظام اسلامي داشتند. بسياري از اين حکومت‌ها نام اسلام را يدک مي‌کشيدند؛ اما در محتوا و ماهيت، بويي از اسلام نبرده بودند. درعين‌حال، نظامشان اسلامي شمرده مي‌شد. در اینجا باید گفت که دفاع مطلق ما از نظام اسلامي، به‌معناي توجيه چنين حکومت‌هايي نيست.

ما افزون بر اصل تئوري نظام اسلامي، که صددرصد از آن دفاع مي‌کنيم، از يک نوع نظام اسلامي ديگر نیز دفاع مي‌کنيم و آن زماني است که اکثريت قريب‌به‌اتفاق عناصري که عينيت‌بخش آن تئوري‌اند و تئوري در وجود آنها تبلور می‌یابد، محقق شود. در اين موارد نیز چون عناصري که جنبة محوري دارد، محقق شده است، هم آن نظام را اسلامي مي‌دانيم و هم از آن دفاع مي‌کنيم. نظام اسلامي تا زماني قابل توجيه و دفاع است که تمام عناصري که در تئوري اسلامي لحاظ شده يا اکثريت‌قريب‌به‌اتفاق آن عناصر يا دست‌کم آن عناصر اصلي و محوري را حفظ کرده باشد. دفاع ما از هريک از نظام‌هاي اسلامي بايد

متناسب با ميزان برخورداري‌اش از عناصري باشد که نماد اسلاميت آن نظام است.

بنابراين اگر کساني امروزه در داخل نظام اسلامي از برخي شخصيت‌هاي برجستة سياسي انتقاد مي‌کنند، به‌معناي انتقاد از نظام نيست؛ بلکه در اينجا انتقاد، از شخص يا ارگان خاص است.

5. امامت

براساس آنچه اهل لغت آورده‌اند،(1) کلمة امامت از ماده «اَم» گرفته شده، و در اصل لغت عربي، به‌معناي جلو و پيش است. معادل آن در زبان فارسي «پيشوايي» است. «امام» يعني چيزي يا کسي که جلو انسان قرار مي‏گيرد. به پيش رو نيز «اَمام» گفته مي‏شود. اَمام در مقابل «خَلْف» است که به پشت سر اطلاق مي‏‌شود. همچنین به موجودي که پيش رو قرار مي‏گيرد، «اِمام» می‌گویند. اين موجود ممکن است يک مکان، يک شيء مادي يا شخص انساني يا موجود و امري معنوي باشد؛ مثلاً خداوند متعال خطاب به مردم حجاز، دربارة شهر «اصحاب لوط» و «اصحاب اَيکه» مي‏فرمايد: فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ وَإِنَّهُما لَبِإِمامٍ مُبِينٍ؛(2) «پس، از آنان انتقام گرفتيم، و آن دو [شهر اکنون] بر سر راهي آشکار است».

دليل به‌کاربردن اين واژه آن است که مردم حجاز براي رفتن به شام، در بين راه به اين دو مکان مي‌رسيدند که امام و پيش راه آنان بود.

قرآن کريم همچنين به کتاب‏هاي آسماني، امام اطلاق کرده است: وَمِنْ قَبْلِهِ کتابُ مُوسى إِماماً وَرَحْمَةً؛(3) «و پيش از آن، کتاب موسي راهبر و ماية رحمت بوده است».

اين کلمه دربارة اشخاص نيز در قرآن به‌کار رفته است؛ چنان‌که خداوند به حضرت ابراهيم علیه السلام فرمود: إِنِّى جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماما؛(4) «من تو را پيشواي مردم قرار دادم».

در عرف نيز اين واژه دربارة امام جماعت، امام جمعه و رهبر به‌کار مي‏‌رود. همة اينها


(1). ر.ک: حسین‌بن‌محمد الراغب الاصفهاني، مفردات الفاظ القرآن، تحقيق صفوان عدنان داوودي، ص85، ذيل واژة «أمّ».

(2). حجر (15)، 79.

(3). هود (11)، 17.

(4). بقره (2)، 124.

از همان معناي «پيش» است. «پيشوا» يعني کسي که جلو ماست و ما پشت سر او حرکت مي‏کنيم؛ مانند امام جماعت که هر حرکتي انجام مي‏دهد، مأموم نیز همان کار را مي‏کند. البته پيشوايي، به راه صحيح اختصاص ندارد و در مسير گمراهي و فساد نيز ممکن است. در قرآن اين‌گونه پيشوايان أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النّار(1) و أَئِمَّةَ الْکفْر(2) ناميده شده‏اند.

واژة «امامت»، در اصطلاح اعتقادي، معنايي خاص و افزون بر معناي لغوي دارد. قرآن کريم اين تعبير را دربارة برخي پيامبران به‌کار برده است: وَجَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَکانُوا بِآياتِنا يُوقِنُون؛(3) «و از ميان آنان، اماماني قرار داديم که به فرمان ما هدايت مي‌کردند؛ چون شکيبا بودند و به آيات ما يقين داشتند».

در اين آيه، از میان انبياي الهي، به حضرت ابراهيم علیه السلام و شماری از انبياي بني‏اسرائيل علیهم السلام اشاره شده است که در زمرة امامان‌اند و ويژگي آنها اين است که به حق هدايت مي‏کنند. اين آية نورانی، علت رسیدن به اين مقام را دو چيز معرفي مي‏کند: يکي صبر و شکيبايي که در ارتباط با عمل است؛ يعني در راه هدف خویش، استقامت و شکيبايي ورزیدند و مشکلات را تحمل کردند؛ و عامل ديگر يقين است. همة مؤمنان بايد يقين داشته باشند؛ ولي از تعبيرات قرآني و روايات چنین برمی‌آید که يقين، مراتبي دارد و اين گروه از پيامبران در مرتبة عالي يقين بودند. مثلاً از آية نورانی وَإِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّى جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً(4) چنین برمی‌آید که حضرت ابراهيم علیه السلام پس از رسیدن به مقام‏هاي نبوت و رسالت، به مقام امامت دست یافت، و آن، هنگامي بود که امتحان‏هاي الهي در مورد او به حد کمال رسيد و آن حضرت از همة آنها سربلند بيرون آمد. پس در اين اصطلاح، معناي امام غير از پيشوايي است که شامل امام جماعت و امام جمعه و رهبر انقلاب نیز مي‏شود، بلکه اين مقامي است که حتي از مقام نبوت و رسالت بالاتر است.

افزون بر اين، اصل امامت در انديشة شيعه از اصول اعتقادي است که براساس آن،


(1). قصص (28) 41.

(2). توبه (9)، 12.

(3). سجده (32)، 24.

(4). و چون ابراهيم را پروردگارش با کلماتي بيازمود، و وي آن‌همه را انجام داد، [خدا به او] فرمود: من تو را پيشواي مردم قرار دادم (بقره، 124).

پس از پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله دوازده امام معصوم علیهم السلام ، يکي پس از ديگري، جانشينان برحق آن حضرت هستند. بدين‌ترتيب، اين اصطلاح را مي‏توان معناي سوم امامت شمرد. براساس اين اصطلاح، قوام امامت به سه چيز است: علم خدادادي، عصمت و وجوب تبعيت دیگران از ايشان. دو ويژگي اول، دو امر تکويني و نفساني مي‌باشد؛ اما ويژگي سوم تشريعي است. درحقيقت، اين امر تشريعي به ‌دنبال آن دو امر تکويني مي‏آيد؛ يعني خداوند اطاعت از آن‌کس را که علم خدادادي و عصمت دارد، بر مردم واجب مي‏کند.

6. ولايت

واژة ولايت‌ فقيه، ترکيبي از دو کلمة ولايت و فقيه است؛ بنابراین مناسب است که نخست مفهوم اين دو واژه را روشن سازيم و آن‌گاه ولايت فقيه را تعریف کنیم.

1ـ6. معناي لغوي و اصطلاحي ولايت

طبق آنچه لغت‌شناسان گفته‏اند،(1) واژة ولايت از مادة «ولي» است و آن هنگامي است که دو چيز، در کنار هم يا پشت سر هم، به‌گونه‏اي قرار گيرند که مانعي میان آنها نباشد. واژه‏هايي همچون «ارتباط»، «پيوند» و «اتصال» مي‌تواند تا حدي هم‌معناي آن واژه باشد؛ اما باز هيچ‌يک‌ معادل دقيق آن نيستند. به‌هرحال، عنصر اصلي در معناي واژة ولايت «نزديک‌بودن» است و معاني ديگر اين واژه به همين معنا بازمی‌گردد. در قرآن کريم نیز اين واژه با اين معنا به‌کار رفته است: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفّارِ؛(2) «اي کساني که ايمان آورده‏ايد، با کافراني که مجاور شمایند کارزار کنيد».

مطابق اين آيه، مسلمانان صدر اسلام موظف شدند که براي جنگ با کفار، نخست با کفاري بجنگند که به آنها نزديک‌ترند تا آنان فرصت توطئه‏چيني نیابند. پس مادة «و ل‏ ي» در اصل، به‌معناي قرب و نزديکي است؛ اما میان دو چيز که نزديک هم قرار مي‏گيرند، به‌طور طبيعي رابطة تأثير و تأثر برقرار مي‏شود. ازاين‌رو کلمة ولايت، غير از


(1). ر.ک‌: حسین‌بن‌محمد الراغب الاصفهاني، مفردات الفاظ القرآن، تحقيق صفوان عدنان داوودي، ص885، ذيل واژة «ولي».

(2). توبه (9)، 123.

مفهوم قرب، معناي ارتباط، پيوندیافتن، باهم جوش‌خوردن و رابطه پيداکردن را نيز مي‏رساند. در موجودات مادي، شرط تأثير و تأثر اين است که آن دو چيز، نزديک یکدیگر باشند؛ زيرا زمينة تأثير و تأثر زماني فراهم مي‌‌آید که آن دو نزديک هم قرار گيرند، تا يکي در ديگري تصرف ‏کند يا هر دو در هم تصرف ‏کنند.

نکته‌اي که بايد در اينجا بدان توجه کرد اين است که معمولاً تمام واژه‏هاي يک زبان را نمي‌توان عيناً به زبان ديگر ترجمه کرد؛ مثلاً در ترجمة يک لغت از زباني به زبان ديگر، گاه نمي‏توان واژه‌ای يافت که دقيق، آن واژه را به زبان ديگر برگرداند و بايد از دو يا چند کلمه کمک گرفت. ولايت نمونه‌اي از همين واژه‌هاست. ولايت را گاه به دوستي ترجمه مي‏کنند. اگر اين معنا را بپذیریم، مراد از اهل ولايت کساني‌اند که اهل‏بيت علیهم السلام را دوست مي‏دارند. گاهي نيز ولايت را «اطاعت» معنا مي‏کنند. طبق اين معنا اهل ولايت يعني کساني که از اهل‏بيت علیهم السلام اطاعت مي‏کنند. اين کلمه را به «نصرت» و «سرپرستي» نیز معنا کرده‌اند. 

در اينجا چند نمونه از کاربردهاي اين واژه را بر‌مي‌‌شمريم که البته هريک از آنها به‌شکلي با معناي اصلي اين واژه، يعني قرب و نزديکي ارتباط دارد: 

الف) ولايت به‌معناي محبت در برابر عداوت: در ادعيه و زيارات‌، اين دو واژه در مقابل هم به‌کار رفته‌اند؛ مثلاً در دعاي ندبه آمده است:

اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَعَادِ مَنْ عَادَاه؛ «خدايا به کساني که محبت او را در دل دارند، محبت کن و با آنان که با او عداوت دارند، دشمني بورز».

ب) واژة ولي در مواردي، به‌معناي ناصر به‌کار رفته است؛ مثلاً در جايي، کساني با قومي عقد ولايت مي‌بندند تا اگر جنگي رخ داد، کمکشان کنند. دراين‌صورت، آنان ولي اين قوم مي‌شوند و بايد نصرتشان کنند.

ج) در موارد بسياري، ولايت در معنايي به‌کار می‌رود که تقريباً معادل حکومت است.

موارد بسیار ديگري وجود دارد که نيازی به ذکر آنها نيست؛ اما اين نکته را بايد به‌ياد داشت که ولايت، معاني فراواني دارد که تمامشان به يک معناي اصلي بازمی‌گردند: کنار هم و نزديک هم قرارگرفتن دو چيز، به‌گونه‌اي که چيز ديگري میان آنها حايل نباشد. واژة «موالات» نیز از همين جا گرفته شده است. موالات در برخي عبادات، شرط

مطرح شده و منظور اين است که اجزاي آن، پشت سر هم بيايد و چيزي میان آنها فاصله نیندازد؛ البته نوع و سنخ نزديکي و قرابت نهفته در مفهوم ولايت، متفاوت است: گاهي نزديکي، نزديکي در مکان است، گاهي نزديکي در روابط وجودي و تکويني مي‌باشد و گاهي در امور اعتباري است. به‌هرحال اين نزديکي، سلسله‌لوازمي دارد که يک بار معنايي به آن اضافه مي‏شود.

همچنین در بحث ولايت ‌فقيه، اگر بخواهيم به مفهوم ولايت پي ببريم، بايد به معاني مختلف اين کلمه توجه کنیم تا بتوانيم معناي مناسب آن را دراين‌باره تشخيص دهيم. مراد از ولايت در اينجا حکومت است که با عالم تشريعيات ارتباط دارد، نه معاني ديگر؛ همچون ولايتي که در عالم تکوينيات مطرح است يا ولايتي که به‌معناي محبت مي‌باشد. درحقيقت در بحث ولايت فقيه، سخن اين است که فقيه حق دارد که حکم حکومتي و ولايي صادر کند و اطاعت از آن حکم بر مردم واجب است.

بنابراین، در محل بحث ما ولايت به‌معناي حکومت است. حکومت نیز نهادي است که براي زندگي اجتماعي و پرهيز از هرج‌ومرج و حفظ امنيت جامعه لازم است. ازاین‌رو به کسي که متصدي اين نهاد باشد، «ولّي امر» می‌گویند. درحقيقت، واژه‌اي که در فرهنگ ديني ما به‌جاي حاکم شايع شده، ولي است. 

2ـ6. موارد کاربرد ولايت در قرآن

چنان‌که گذشت، معناي اصلي مادة «و ل ي» نزديکي و قرب دو چيز است که میانشان فاصله‌اي نباشد. براي روشن‌شدن بيش‌ازپيش مفهوم اين واژه، مناسب است به برخي کاربردهاي قرآني اين واژه توجه کنیم. اين واژه با کاربردهاي متنوعي در قرآن کريم آمده است: 

الف) گاهي اين واژه در قرآن کريم دربارة دو موجود ذي‌شعور به‌کار مي‌رود. بنابراین، اين رابطه را به دو گونه می‌توان تصور کرد: نخست آنکه آن دو موجود ذي‌شعور، انسان باشند. دراين‌صورت، مراد آن است که رابطه‌ای قوي میان آن دو وجود دارد که تمام شئون وجودي ايشان را فراگرفته است. رابطة دو انسان در اين حالت با رابطة دو جسم متفاوت است. به‌ديگر‌سخن، مادة «و ل‏ ي» معناي عامي دارد که هرگاه

در مورد انسان، در مقام موجود ذي‌شعور، به‌کار رود، بايد شئونات انساني را در پيوند دو انسان درنظر گرفت. پيوند مورد نظر پيوندي است که دو انسان را چنان به هم نزديک مي‏کند که هيچ مانعي میان آن دو باقي نمي‏ماند. شئون اصلي انسان را مي‏توان سه چيز دانست:

1. شناخت (بينش)؛ 2. عواطف و ميل‏ها (گرايش)؛ 3. کنش که حاصل‌جمع و برآيند دو مورد پیش يعني بينش و گرايش است. هرگاه مادة «و ل ‏ي» دربارة دو انسان به‌کار رود، بدین معناست که آنها تا آن حد به يکديگر نزديک شده‏اند، که در امور سه‏گانة پیش‌گفته، يکي گشته‏اند؛ يعني شناخت‏ها و معرفت‏هاي ايشان شبيه به هم است، عواطف و احساسات آنها به هم آميخته است و یکديگر را دوست دارند و رفتارشان با هم شباهت دارد.

پس ولايت، رابطه‏اي طرفيني است و دو طرف نسبت به هم تأثير و تأثر دارند. طبيعي است که وقتي فکر و عواطف دو فرد مشترک شد، در عمل و رفتار يکديگر اثر متقابل مي‏گذارند؛ چنان‌که در قرآن کريم آمده است: وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ؛(1) «و مردان و زنان باايمان، اولياي يکديگرند».

براساس اين آية نورانی، هم اين مؤمن ولي آن مؤمن است و هم آن مؤمن ولي اين مؤمن، و هر دو بر يکديگر اثر مي‏گذارند.

اما گاهي اين رابطه میان دو موجود ذي‌شعور برقرار مي‌شود که يک‌طرف آن خداوند است؛ مثلاً رابطة میان انسان و خدا. مسلّماً در اين حالت، تعامل و تفاعل درميان نيست؛ بلکه اثرگذاري فقط ازجانب خداست. رابطة ولايت بين انسان و خدا بدين معناست که شناخت انسان شناخت خدايي، محبتش محبت خدايي، و رفتارش رفتار خدايي مي‏شود. چنين انساني خدا را بيش از همه دوست دارد: وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّه؛(2) «کساني که ايمان آورده‏اند، به خدا محبت بيشتري دارند».

بنابراين در رابطة ولايت بين خدا و انسان، خدا از انسان اثر نمي‏پذيرد. اساساً خداوند


(1). توبه (9)، 71.

(2). بقره (2)، 165.

از هيچ موجودي اثر نمي‌پذيرد؛ البته در اينجا نيز ولايت، به يك معنا طرفيني است: ازيک‌سو،‌ ولايت خداوند بر مؤمنان مطرح شده و ازسوي‌ديگر ولايت مؤمنان نسبت به خداوند؛ يعني هم گفته مي‏شود اللهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا(1) و هم گفته مي‏شود أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُون؛(2) «آگاه باشيد که اولياي خدا نه می‌ترسند و نه اندوهگين مي‏شوند». گرچه در اينجا نيز ولايت طرفيني است، تأثير فقط از يک‌طرف است. به‌ديگرسخن، رابطة اتصال و پيوند دوطرفي است: هم انسان به خدا، و هم خدا به انسان نزديک است؛ ولي تأثير و تأثر طرفيني نيست.

همچنین برخي آيات، افزون بر اينکه به ولايت خداوند اشاره کرده‌اند، در امتداد آن، ولايت دیگران را نيز متذکر شده‌اند: إِنَّمَا وَلِيُّکُمُ اللهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَيُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَهُمْ رَاکِعُونَ؛(3) «سرپرست و ولي شما تنها خداست و پيامبر او و آنها که ايمان آورده‌اند؛ همان‌ها که نماز را به‌پا مي‌دارند و در حال رکوع زکات مي‌دهند».

اين آيه، ولايت بر ديگران را افزون بر خداوند، دربارة پيامبر صلی الله علیه و آله و دستة خاصي از اهل ايمان يعني معصومان علیهم السلام نیز اثبات مي‏کند. گفتنی است که شيعيان، در اذان و اقامه، جمله‌اي را به‌قصد تبرک و تيمن ذکر مي‌کنند که حاکی‌از ولایت علی علیه السلام   نسبت به خداوند است: أشهد أنّ علياً ولي اللّه‏؛ «شهادت مي‌دهم که علي علیه السلام ولي خداست».

ب) افزون بر رابطة دو فرد انسان يا خدا و انسان، رابطة ولايت گاهي میان فرد و جامعه برقرار مي‏شود: النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُومِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِم؛(4) «پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است».

در اينجا يک‌طرف رابطة ولايت، شخص پيامبر صلی الله علیه و آله ، و طرف ديگر آن امت اسلامي است. گاهي از اين ولايت به ولاية النبى على الأُمة تعبير مي‏کنند. درکل، ولايت امر ارتباط مجموعه‏اي از انسان‌ها با ولي امر است. بنابراين ولي امر مسلمين کسي است که ارتباطی نزديک و محکم با مردمي دارد که در امور اجتماعي و سياسي، بدون هيچ


(1). بقره (2)، 257.

(2). يونس (10)، 62.

(3). مائده (5)، 55.

(4). احزاب (33)، 6.

فاصله‏ اي، پشت سر او حرکت مي‏کنند و از وی اثر مي‏پذيرند.

البته بايد به اين نکته دربارة کاربرد واژة ولايت در قرآن کريم توجه کرد که گاهي ولايت، بار معنايي ارزشي مثبت و ايجابي دارد؛ مانند مواردي که تا کنون برشمردیم که براساس آنها خدا وليّ مؤمنان است و مؤمنان هم وليّ خدايند. خود مؤمنان نیز با يکديگر چنین‌اند و آن ‌کساني که واقعاً ايمانشان کامل است، آن‌چنان با یکديگر در ارتباط و اتصال و پيوندند که بيگانه‌اي نمي­تواند میان آنها نفوذ کند. اما گاهي ولايت، بار ارزشي منفي دارد؛ يعني گاهي ممکن است انسان به کسي نزديک شود و از او زیان ببيند: اللهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُواْ يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِينَ کفَرُواْ أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَات؛(1) «ولي کساني که ايمان آورده‌اند، خداست که آنان را از ظلمت‌ها به‌سمت نور بيرون مي‌برد، و اولياي کساني که کفر ورزيدند، طاغوت است که آنان را از نور به‌سمت ظلمت‌ها بيرون مي‌برند».

این آیة نورانی، حاکي از اين است که خداوند وليّ مؤمنان است؛ اما وليّ کافران، طاغوت است.

نکتة بسيار مهمي را مي‌توان از کاربردهاي مختلف مادة «و ل ي» و مشتقات آن در قرآن کريم به‌دست آورد: ولايت، امري غير از قيموميت است. بررسي موارد کاربرد اين واژه در قرآن کريم نشان مي‌دهد که همواره اين‌گونه نيست که معناي قيموميت در مفهوم ولايت نهفته باشد تا سبب شود برخي ادعا کنند ولايت فقيه این است که شخص برتري، به نام فقيه، بر صغار و انسان‌هاي بي‏عقل قيموميت داشته باشد.(2)مفهوم ولايت، معنايي وسيع‌تر از اين دارد. از آياتي که ناظر به رابطة ولايي خداوند و بندگان اويند، به‌خوبي مي‌توان دريافت که مفهوم ولايت چنین نيست که همواره يکی قيّم ديگران باشد؛ زيرا معنا ندارد مؤمنان و بندگان خاص خداوند قيّم خدا باشند. همچنین از آياتي که مفهوم ولايت ميان خود انسان‌ها را مطرح مي‌کند، مي‌توان پي برد که فروکاستن مفهوم ولايت به قيموميت نادرست است؛ زيرا براساس اين دسته آيات، هر


(1). بقره (2)، 257.

(2). ر.ک: مهدي حائري يزدي، حکمت و حکومت، ص176.

مؤمني بر مؤمن ديگر ولايت دارد و متقابلاً آن يکي بر اين يکي. اين رابطه چه رابطه‏اي است؟ آيا معنا دارد که هريک قيّم ديگري باشند؟ در پاسخ باید گفت که  قيّم‌بودن يک‌طرفه است، نه دوطرفه. مثلاً کسي مي‌تواند قيّم صغار باشد، ولي ديگر معنا ندارد که صغار متقابلاً قيّم او باشند. پس روشن مي‌شود مراد قرآن از طرح رابطة دوطرفة ولايي مؤمنان، قيّم‌بودن هريک از آنها بر يکديگر نيست، بلکه مراد اين است که آنها چون خيرخواه يکديگرند، متقابلاً يکديگر را امربه‌معروف و نهي‌ازمنکر مي‌کنند؛ مانند وقتی که کسي از ميان آنان به انحراف می‌افتد و مرتکب گناه و اشتباهي می‌شود. حال ممکن است همين کسي که امروز امربه‌معروف و نهي‌ازمنکر مي‌کند، روزي ديگر، خود دچار اشتباه شود، و دراين‌صورت، خود آن شخص، اين فرد را امربه‌معروف و نهي‌ازمنکر مي‏کند. پس حقيقت ولايت، رابطة عميق قلبي میان دو موجود عاقل است که منشأ استفادة يکي از ديگري می‌شود؛ همچنان‌که ما همه از خدا استفاده مي‏کنيم يا دو فرد انسان از یکديگر استفاده مي‏کنند يا دو جامعه باهم رابطة ولايي برقرار مي‏کنند و پيمان دوستي و مودت مي‌بندند.

خلاصه آنکه مفهوم ولايت، برخلاف آنچه برخي تصور مي‌کنند، بدین معنا نيست که همه‌جا بايد شخص بر کساني ولايت داشته باشد که کم‌شعور و بي‏عقل‌اند و استقلال شخصيت ندارند. مفهوم ولايت در مسائل سياسي نيز اين است که کسي در رأس هرم قدرت قرار بگيرد تا آن نظام سياسي دچار هرج‌ومرج و تشتت نشود. بديهي است که در هر نظام سياسي بايد اين رأس وجود داشته باشد و ارگان‌هاي مختلف نظام در يک نقطه بايد به هم بپيوندند. نام آن‌کس که در اين نقطه قرار مي‏گيرد، در اصطلاح اسلامي، «ولي» است. همة نظام‌هاي سياسي دنيا چنین نقطة وحدتی دارند؛ اما ممکن است که نام ديگري همچون سلطان، پادشاه، رئيس‌جمهور و نخست‌وزير براي آن برگزيده باشند.

نتيجه آنکه معناي ولايت، چنان‌که آيات قرآن شهادت مي‌دهند، قيموميت بر صغار و افراد جاهل و کم‏عقل نيست؛ بلکه رابطة صميمي قلبي میان افراد جامعه و کسي است که در رأس هرم قدرت قرار گرفته. درحقيقت، نام رابطة نزدیک مدير و رهبر جامعه با مردم، و در نتيجه، پيوند و محبت و عاطفة میان آنها «ولايت» است. هم معناي لغوي اين واژه، هم معناي عرفي و هم معناي اصطلاحي آن به همين مطلب اشاره می‌کند. بنابراین

در اين چهارده قرن که از کاربرد اين واژه در دنياي اسلام می‌گذرد، هيچ‌کس نگفته است که وقتي مي‏گوييم «امامان معصوم علیهم السلام وليّ امت‌اند»، یعنی مردم، سفيه فرض شد‌ه‌اند؛ بلکه عرف مسلمين، اين واژه را ترسيم‌کنندة رابطه‏اي مي‌دانستند که بين امت و امام برقرار مي‌شود و براساس آن، امام حق رهبري و فرمان‌دادن به مردم پيدا مي‌کند و مردم بايد از امر او اطاعت کنند. البته متقابلاً مردم نيز بر امام حقوقي خواهند داشت. بنابراین، ولايت فقيه به اين معنا نيست که مردم سفيه‌اند و فقيه، قيّم آنهاست؛ بلکه ترسيم‌کنندة همان رابطه‌اي است که در زمان معصومان علیهم السلام ميان ايشان و مردم برقرار بوده است.

3ـ6. ولايت تکويني و تشريعي

به‌منظور روشن‌ترشدن مفهوم ولايت، مناسب است که افزون‌بر آنچه تا کنون دربارة معناي لغوي و اصطلاحي و کاربردهاي اين واژه در قرآن کريم گفتیم، به مطلب ديگري نيز اشاره کنیم: تقسيم ولايت به ولايت تکويني و تشريعي.

ولايت تکويني، به‌معناي تصرف حقيقي در موجودات و امور تکويني است. روشن است که چنين ولايتي، اصالتاً از آنِ خداست؛ زیرا اوست که تمام موجودات، تحت اراده و قدرتش هستند. اصل پيدايش و تغييرات و بقاي همة موجودات به‌دست خداست؛ ازاين‌رو بر تمام موجودات عالم ولايت تکويني دارد. البته خداوند متعال مرتبه‏اي از اين ولايت را به برخي بندگانش عطا مي‏کند. معجزات و کرامات انبياء و اولياء از آثار همين ولايت تکويني است.

ولايت تشريعي بدين معناست که تشريع و امرونهي و فرمان‌‏دادن در اختيار کسي باشد. درحقيقت در ولايت تشريعي، سخن از تصرف اعتباري است؛ بدین‌معنا که اگر مي‏گوييم خداوند ربوبيت تشريعي دارد، یعنی اوست که فرمان مي‏دهد ديگران چه کنند و چه نکنند. پيامبر صلی الله علیه و آله و امام معصوم علیه السلام نیز حق دارند به‌اذن الهي به مردم امرونهي کنند. آنچه در بحث ولايت فقيه مطرح است، ولايت تکويني نيست؛ بلکه اين است که فقيه داراي شرايط، ولايت تشريعي در راستاي ولايت خدا و پيامبر صلی الله علیه و آله و معصومان علیهم السلام دارد و او مي‏تواند و شرعاً حق دارد که به مردم امرونهي کند.

البته بايد به اين نکته توجه کرد که تصرف در تکوين و تشريع، با ارادة خداوند

صورت مي‌گيرد. در تصرف و ولايت تکويني، خداوند متعال به برخی بندگانش قدرتي مي‏دهد که با ارادة خودشان در شخصي تصرف مي‏کنند؛ چنان‌که اولاً از قلب او آگاه مي‏شوند و مي‏دانند در قلبش چه مي‏گذرد و ثانياً مي‏توانند به‌اذن خدا در او تصرف کنند و مثلاً مريضي را شفا دهند يا حتي مرده‌اي را زنده کنند. اين بدان معنا نيست که آن بندگان خاص خدا در جاي خدا قرار مي‌گيرند. مثلاً براساس آيات قرآن کريم، حضرت عيسي علیه السلام خود را «عبدالله»، يعني بندة خدا، دانسته است (نه خود خدا)؛ اما خداوند مقامي به او داده بود که مي‌توانست مرده را زنده، و نابيناي مادرزاد را بینا کند:(1) أَنِّى قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّى أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللّهِ وَأُبْرِئُ الأَكْمَهَ وَالأَبْرَصَ وَأُحْىِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللّه؛(2) «من نشانه‌اي ازطرف پروردگار شما برايتان آورده‌ام. من از گِل چيزي به‌شکل پرنده مي‌سازم. سپس در آن مي‌دمم که به‌فرمان خدا پرنده‌ مي‌شود و به‌اذن خدا کور مادرزاد و مبتلايان به پيسي را بهبود مي‌بخشم و مردگان را زنده مي‌کنم».

پس معناي اين نوع تصرف به‌اذن خدا اين نيست که اين بندگان خاص خدا ربوبيت مي‌کنند؛ چون ربوبيت اين است که کسي از پيش خود و بدون اتكا به موجود ديگري، مستقلاً کاري انجام دهد. اگر کسي چنين ادعايي کند، مشرک شده است؛ آن‌هم شرک در ربوبيت تکويني. همچنین شرک در ربوبيت تشريعي آن است که کسي معتقد باشد که حق دارد بدون اذن خدا قانون وضع کند و بدون حکم خدا بر مردم حکم براند. بنابراین، هم تصرف تکويني بايد به‌اذن خدا باشد و هم تصرف تشريعي.

نکتة قابل توجه در بحث ما ولايت تشريعي است. درحقيقت، سخن اين است که اذن تصرف تشريعي در موجودات عالم به‌دست کيست و چگونه و به‌دست چه کساني تحقق مي‌يابد؟


(1). مريم (19)، 30.

(2). آل‌عمران (2)، 49.

7. فقيه

فقه که در لغت به‌معناي فهم همراه با تلاش آمده، در اصطلاح به «علم به احکام شرعي» خلاصه شده است.(1) همچنین فقيه به کسي می‌گویند که در فهم مسائل شرعي و احکام الهي تخصص داشته باشد. به‌عبارت‌دقيق‌تر، فقيه همان کسي است که ملکة فقاهت در او وجود دارد، و فقاهت يعني فهم مسائل شرعي از راه استنباط از ادلة‌ معتبر شرعي.

 

8. ولايت فقيه

با توجه به تعريف ولايت و فقيه، مراد از اصطلاح «ولايت فقيه» روشن مي‌شود. در تبيين مفهوم ولايت فقيه، به چند نکته بايد توجه کرد:

الف) منظور از ولايت در بحث ولايت فقيه، حاکميت فقيه به نيابت از امام معصوم علیه السلام بر جامعة اسلامي است. بنابراين مفاهيم ديگر آن همچون محبت، نصرت، مودت، سرپرستي و ولايت تکويني، اصلاً محل بحث نيست.

ب) ولايت فقيه هنگامی مطرح می‌شود که مردم، براي رسيدگي به امور اجتماعي‌شان، به امام معصوم علیه السلام   دسترس نداشته باشند و به‌ناگزير، براي حل‌وفصل آن امور، به کسي مراجعه کنند که ازطرف ايشان نيابت داشته باشد. دراين‌صورت، اطاعت از فقيه جامع‌الشرايط، در همان چيزهايي که اطاعتش از امام معصوم علیه السلام واجب بود، لازم مي‌‌شود. درحقيقت، هنگامي که حکومت امام معصوم علیه السلام عملاً ميسر نيست و مردم به وی دسترس ندارند و نمي‌توانند نيازهاي حکومتي‌شان را به‌دست او برآورند، خداوند بدلي به‌جاي آن قرار داده؛ منتها بدلي که خود شارع تعيين کرده. دقيقاً مانند آنجا که شارع فرموده: وضو و غسل بر شما لازم است؛ اما اگر نتوانستيد، تيمم کنيد. در اينجا، تيمم حکم شرعي است؛ ولی بدل از يک حکم اصلي ديگر است. در محل بحث ما نيز آنچه شارع مقدس از آغاز براي حفظ نظام تشريع و جلوگيري از اختلال نظام و هرج‌ومرج درنظر داشته، اين بوده است که در رأس حکومت حق، شخصي معصوم قرار گيرد؛ اما خداوند متعال مي‌دانسته است که انسان‌ها هميشه به حکومت معصوم تن


(1). ر.ک: حسین‌بن‌محمد الراغب الاصفهاني، مفردات الفاظ القرآن، تحقيق صفوان عدنان داوودي، ص642، ذيل واژة «فقه».

نمي‌دهند يا دسترسي به امام معصوم برايشان ميسّر نيست. بنابراین، حتي در اين حالت، خداوند بندگان را به حال خود وانگذاشته، و رحمت خود را از ايشان قطع نکرده؛ بلکه بدلي جاي آن نهاده است؛ مثلاً در زمان امام باقر و امام صادق علیه السلام ، که مناسب‌ترين زمان براي بهره‌بردن مردم از اهل‌بيت علیهم السلام بوده، بسياري اوقات، شيعیانی که مي‌خواستند سؤالي از امام کنند، بايد تقيه مي‌کردند و به‌بهانة فروختن تخم‌مرغ و سبزي و خيار و مانند اینها، به خانة امام صادق علیه السلام می‌رفتند و از ايشان مسئله مي‌پرسيدند. در اینجا پرسشی پیش‌ می‌آید: در همان زمان که حتي امام کرسي درس داشت و هزاران نفر از شهرهاي اطراف مي‌آمدند و از محضرشان استفاده مي‌کردند، آن‌کس که در شهرهاي دور زندگي مي‌کرد، براي حل مسئلة اجتماعي ـ ‌سياسي خود، چه مي‌بايست می‌کرد؟ آيا مجبور بود مسافتی بسيار طولاني‌ را در مدت زمانی دراز بپیماید تا به خدمت خود امام برسد يا اينکه مي‌بايست به نایبان امام مراجعه مي‌‌کرد؟ همچنين اگر اختلافي ميان مردم درمي‌گرفت، آيا لازم بود مستقيم، خود امام آن را برطرف کند؟ براي رفع اين مشکلات بود که ولايت ‌فقيه از همان زمان معصومان علیهم السلام مطرح شد تا مسائل شيعيان حل‌وفصل شود.

همچنین در زمان غيبت، به‌بهانة دسترس نداشتن شيعيان به معصوم علیه السلام ، نمي‌توان پذيرفت که خداوند متعال بندگان خود را به حال خود رها کرده باشد، بلکه بر عهدة آنان گذاشته است که برای حل‌وفصل مسائل اجتماعي و سياسي‌شان به فقيه مراجعه کنند.

ج) واژة ولايت فقيه اين پرسش را در ذهن پیش‌ می‌آورد که آيا تنها فقاهت، شرط اِعمال ولايت است يا اينکه شروط ديگري نیز هست؟ پاسخ اين است که از ادلة ذکرشده در بحث ولايت فقيه چنین برمی‌آید که فقاهت، شرط لازم براي اعمال ولايت است، نه کافي؛ يعني کسي که حاکميت را در دست مي‌گيرد، حتماً بايد فقیه باشد و حاکميت غيرفقيه پذيرفته نيست. شروط لازم ديگر براي ولي فقيه، در بحث شرايط ولي فقيه، به‌تفصیل خواهد آمد.

د) ولايت فقيه بدان معناست که در نظام اسلامي بايد فقيه جامع‌الشرايط فصل‌الخطاب باشد. در هر حکومتي، کسی بايد باشد که بتواند حرف آخر را در مسائل سياسي و مديريت کشور بزند؛ وگرنه آن نظام سامان نمي‌يابد و به تشتت درمی‌افتد. در نظام

اسلامي، ولايت فقيه چنين نقشي دارد.

ه) ولي فقيه کسي است که هم ازنظر علم به قانون اسلام، آگاه‏تر از ديگران است، هم ازنظر تقوا در بالاترين مراتب است و هم ازنظر مديريت جامعه، اصلح از ديگران است. درحقيقت، چون ولي فقيه جاي امام معصوم علیه السلام مي‌نشيند، بايد نزديک‌ترين شخص به وی در فقاهت و عدالت و کفايت باشد.

درمجموع، مي‌توان ولايت فقيه را رهبري و زعامت جامعة اسلامي دانست، به‌دست فقيه عادل و باکفايت در راستاي حاکميت الهي و در ادامة حاکميت انبياء و معصومان علیهم السلام ، به‌منظور دستیابی به کمال انساني.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org