- پيشگفتار نگارنده
- مقدمه نگارنده درباره فصول کتاب
- الفصلُ الأوّل:في الدلالةِ علي الغرضِ في هذا الفن
- الفصل الثاني:في مرتبة كتاب البرهان(1)
- الفصل الثالث:في أنّ كلَّ تعليم و تعلُّم ذهنيّ فبعلم قد سبق
- الفصل الرابع:في تعديدِ مبادئ القياساتِ بقول عام
- الفصلُ الخامس:في المطالبِ و ما يتصل بها و في ذلك بيانُ أصنافِ مبادئ العلومِ و أصنافِ الحدودِ الوسطي
- الفصلُ السّادس:في كيفيةِ إصابةِ المجهولاتِ من المعلومات
- الفصلُ السابع: في البرهان المطلق و في قسمَيه اللَّذينِ أحدُهما برهانُ «لِمَ» و الآخرُ برهانُ «إنّ» و يسمَّي دليلا
- الفصلُ الثامن:في أنَّ العلمَ اليقينيَّ بكلِّ ماله سببٌ من جهة سببِه و مراعاةِ نِسَبِ حدودِ البرهانِ من ذلك
- الفصلُ التاسع:في كيفيّة تعرّف ماليس لمحموله سببٌ في موضوعه و في الاستقراء و موجَبه و التجربة و موجَبها
- الفصل العاشر:في بيان كيفيّة كون الأخصِّ علّةً لإنتاج الأعمِّ علي مادونَ الأخصِّ و إبانة الفرق بين الأجناس و الموادِّ و بين الصور و الفصول
- الفصلُ الحادي عشر: في اعتبارِ مقدّماتِ البرهان من جهة تقدّمها و علّيتها و سائر شرائطها
- الفصل الثانيعشر: في مبدأ البرهان
الفصل الثاني
في مرتبة كتاب البرهان(1)
إِنّ الفنونَ الّتي سلفت، سلف أكثرُها علي نهج طبيعي من الترتيب. فكان من حقِّ الفنِّ الّذي في البسائط أَنْ يقدَّم علي المركّبات و من حقِّ الفنِّ الذي في التركيب الأوّل الجازم أَنْ يقدَّم علي الذي في القياس، و كان من حقِّ الفنِّ الذي في القياس المطلق أَنْ يقدَّم علي القياسات الخاصة.
فصل دوم
مرتبه و جايگاه كتاب برهان
اكثر فنوني كه پشت سر گذاشتيم به ترتيب طبيعي مورد بحث واقع شدند، زيرا حق همين بود كه مفردات بر مركّبات تقدّم داشته باشند و نيز حق اين بود كه اوّلين و سادهترين تركيب جازم يعني مباحث قضايا بر مباحث قياس مقدّم شوند و مباحث مربوط به اصل قياس به طور مطلق نيز بر مباحث مربوط به قياسهاي ويژه و خاص، مقدّم گردند.
ترتّب عقلاني در مباحث و ابواب منطق
همانگونه كه در حوادث طبيعي و در نظام تكوين، نوعي ترتب و چينش مخصوص برقرار است، علوم مختلف نيز گاه در طول يكديگر قرار ميگيرند و ترتيب و سامان خاصي مييابند به گونهاي كه جابجايي هر يك از حلقات اين سلسله، نادرست و نامعقول مينمايد. همين طور در خود يك علم نيز، آغاز و انجامي مطرح است اين نكته بخصوص در علوم عقلي همانند رياضيات، فلسفه و منطق هويدا و آشكار است، گرچه در علوم تجربي و نقلي اين ترتيب و ترتّب چندان محكم و لا يتخلّف نيست(2).
1. ر.ك: اساس الاقتباس، ص340.
2. البته در همين علوم نيز ميتوان از حيث خاصي، نوعي ترتّب منطقي برقرار كرد.
چنين نيست كه ما بتوانيم مباحث فلسفه و يا منطق را به هرگونه كه ميخواهيم و از هر كجا كه ذوقمان ميگيرد، آغاز كنيم و اين مجموعه از مباحث را به دلخواه خود، رشته كنيم و آرايش ببخشيم و اين به جهت آن است كه مفاهيم و محتويات ذهن نيز ـ همانند عالم عين ـ نِسَب و روابط خاصي دارند و از آرايش ويژهاي برخوردارند و به گونهاي معيّن به صف ميشوند. همانطور كه در پديدههاي عيني، جزء بر كل مقدّم است، در ابواب منطق نيز مباحث مربوط به مفاهيم مفرد و بسيط بر مباحث مركّبات تقدُّم دارند.
مركّبات نيز مراتبي دارند. مركّبات درجه اوّل بر مركّبات درجه دوّم مقدماند و همين طور. يعني تصور بسيط بر تصور مركب و مركب تام حملي بر شرطي مقدّم است.
خود قضاياي حمليه و شرطيه نيز ساده و مركب دارند. همه مباحث قضايا نيز بر مبحث استدلال (تمثيل، استقراء، قياس) مقدّماند، چراكه در استدلال حداقل، وجود دو قضيّه ضروري است. مبحث قياس به طور مطلق نيز ـ از آن حيث كه مطلق است ـ بر مبحث صناعات كه هر يك استدلال مقيّد و مخصوص است، تقدّم دارد.
سؤال: آيا رابطه مطلق و مقيّد همچون رابطه كل و جزء نيست؟ و آيا نبايد بحث از قياس مقيّد بر بحث از قياس مطلق مقدم شود; همانگونه كه جزء بر كل مقدم ميشود؟
پاسخ: خير. زيرا مطلق و مقيّد قابل حمل بر يكديگرند، امّا كل و جزء بر يكديگر حمل نميشوند و اصولا «كل و جزء» دو وصفي هستند كه اختصاصاً در مورد مفاهيم به كار نميروند، امّا (مطلق و مقيّد) همانند (عام و خاص) و (كلّي و جزئي) دو صفت براي مفاهيماند(1).
جزء، نسبت به كل، مقوّم است اما خاص نسبت به عام چنين نيست. از اين رو وجود جزء بر كل(2) مقدّم است. اما از نظر مفهومي، عام بر خاص و مطلق بر مقيد تقدم دارد، كما اينكه اعتبار لا بشرط مقسمي براعتبار بشرط شيء تقدّم منطقي دارد. و به يك معني ميتوان مطلق و عام را جزء مقيّد و خاص شمرد زيرا مفهوم مقيّد و خاص، قابل تحليل به دو جزء مفهومي است: يكي مفهوم عام يا مطلق، و ديگري مفهوم قيد و خصوصيّت.
متن
و أمّا هذهِ الفنونُ الّتي انتقلنا إليها فمن الجائز أن يقدّم بعضُها علي بعض و ليس إلي
1. اطلاق و تقييدي كه در برخي كلمات عرفا و حكما در مورد وجودات عيني به كار رفته و نيز مفاهيم كلّي و جزئي كه از اوصاف وجود قرار گرفته به معناي ديگري است.
2. اين نكته البته مغفول نيست كه «كل» يك مفهوم انتزاعي است و وجود منحاز و مستقل از اجزاء ندارد.
شيء من التّراتيب و الأوضاعِ حاجةٌ ضروريةٌ. لكنّ الأشبه أن يكونَ المعلّمُ الاوّلُ رَتَّب هذا الفنَّ الّذي في البرهان قبلَ سائرِ الفنون، لأنّ الغرضَ الأفضلَ في جميع ما سلف و في القياس نفسِه، هو التّوصّلُ إلي كسبِ الحقِّ و اليقينِ، و هذا الغرضُ يُفيدُه هذا الفنُّ، دونَ سائرِ الفنون. و الأَولي في كلِّ شيء أَنْ يقدَّمَ الأهمُّ و أَنْ يُصرفَ الشغلُ إلي الفَرضِ قبلَ النَفلِ. فامّا ما يفيدُه سائرُ الفنونِ فكأَنَّه من الأمورِ الّتي يُنتفعُ ببعضِها في الأمورِ المدنيّةِ المشتركةِ دونَ استفادةِ الكمالاتِ الخاصيةِ إلاّ ما يُتعلَّمُ منه علي سبيلِ ما يُتعلَّمُ الشرُّ لِيُحذرَ. و الكمالُ الخاصُّ قبلَ الكمالِ المشتركِ، و ذلك لأَنَّ بعضَها يُتعلَّم لِيتحرّزَ منه، و بعضَها لِيُرتاضَ به او لِيكبحَ به معاندُ الحقِّ، و بعضَها ليقدرَ به علي مخاطبةِ الجمهورِ في حملِهم علي المصالحِ بما يظنّون منه ظنّاً او يتخيّلون تخيّلا، و جميعُ ذلك ممّا لا غنيةَ عن تلخيصه لتكملةِ الأقسامِ.
ترجمه
و امّا اين صناعات و فنوني كه بدانها رسيدهايم، ممكن است كه بعضي بر بعض ديگر مقدّم شوند و نياز ضروري به يك ترتيب و چينش مخصوص، در كار نيست. امّا بنظر ميرسد كه معلّم اول (ارسطو) اين فن يعني برهان را بر ديگر فنون مقدّم داشته است، چراكه بالاترين غرض در جميع ابواب گذشته و حتي در خودِ قياس، دستيابي به حق و تحصيل يقين است و اين غرض راتنها اين فن تأمين ميكند و نه ساير فنون. و شايستهتر اين است كه در هر امري، اهمّ مقدّم گردد و به فريضه و واجب قبل از نافله و مستحب، پرداخته شود. و اما آنچه كه ساير فنون به دست ميدهند، پارهاي از آنها اموري هستند كه در شئون مشتركِ اجتماعي مفيدند و در كمالات فردي، فايدهاي نميرسانند مگر آنچه كه براي اجتناب و فرار و پرهيز، فرا گرفته ميشود، همانگونه كه شرّ نيز آموخته ميشود تا از آن دوري شود. و كمال خاصّ قبل از كمال مشترك است. بطور كلّي برخي از اين فنون فراگرفته ميشود تا از آن پرهيز شود (مانند فن مغالطه) و پارهاي براي اين است كه به وسيله آن تمرين شود و مهارت كسب گردد و يا دشمن حق مغلوب گردد (مانند جدل) و پارهاي براي اين است كه بتوان با آن با توده مردم سخن گفت و با استفاده از گمانها و تخيّلاتشان آنان را بر مصالحشان ترغيب و تحريك نمود (مانند خطابه و شعر). البته ذكر بيان همه اينها براي تكميل اقسام، ضروري و مورد احتياج است.
ترتيب صناعات خمس
هر ترتيبي همانند تقسيم، بر اساس ملاك خاصّي استوار است و با تغيير ملاك، ترتيب و تقسيم دگرگون ميشوند. در ترتيب صناعات نيز ممكن است ملاكات مختلفي در نظر گرفته شود، امّا معيار در ترتيب ارسطو همان هدف اصلي منطق در نظر گرفته شده است يعني رسيدن به حق و يقين.
امّا ممكن است از ديدگاه ديگري، ديگر صناعات بر برهان تقدّم يابند، كما اينكه برخي مورّخان فلسفه بر آنند كه ارسطو در تنظيم و تدوين رسالات منطقي خود سهولت تعليم را در نظر گرفته و كتاب جدل را بر كتاب برهان مقدّم داشته است.
نكتهاي كه در اينجا بايد بدان توجه شود اين است كه مباحث صناعات، ترتّب طبيعي بر يكديگر ندارند ـ آنچنان كه مباحث ديگر منطق دارند ـ و از اين رو است كه شيخ(رحمه الله) فرموده چندان حاجتي به ترتيب و چينش صناعات به شكل خاصي در كار نيست.
غرض در صناعتهاي جدل، مغالطه، شعر و خطابه
غرض در برهان ـ چنانكه اشارت شد ـ كسب حق و يقين است و جنبه شخصي دارد و از همين جهت است كه بر ديگر صناعات مقدّم شده است(1) اما غرض از مغالطه، آشنايي با راهها و كيفيت وقوع غلط در استدلالها براي پرهيز از آنها است و لذا فراگيري مغالطه مطلوبيت با لذّات ندارد. البته فراگيري مغالطه دو جهت دارد: گاهي براي تغليط ديگران و يا رهانيدن آنان از دام مغالطات است و گاهي براي رهايي خود انسان از مغالطه و جلوگيري از انحراف است.
از جهت نخست از امور اجتماعي شمرده شده و از جهت دوّم، از امور شخصي. امّا در عين حال شخصي بودن مغالطه آن را همانند برهان نميسازد و در رتبه آن نمينشاند، چراكه فراگيري مغالطه از قبيل شناخت شرّ است كه انسان از آن جهت بدان محتاج است كه از شر مصون بماند، نه بسان خيري كه انسان آن را فرا ميگيرد تا به كار بندد و از آن استفاده كند.
امّا غرض از جدل، اسكات خصم است و نه اثبات حق، و از اين رو جدل همواره بين دو فرد و يا بيشتر واقع ميشود و از امور اجتماعي است. البته در جدل نيز همانند مغالطه يك نفع
1. نگاه كنيد به: شفا، ابن سينا، المنطق 3، منشورات كتابخانه آية الله العظمي مرعشي نجفي، ايران، قم، 1404 ق. كتاب جدل، فصل اول.
شخصي هم وجود دارد و آن كسب مهارت براي تحصيل ملكه برهان است، اما اين جهت در جدل، مطلوب بالذّات نيست.
امّا غرض از خطابه، ترغيب و تحريض جمهور مردم به مصالحشان است و از اين رو فقط جنبه اجتماعي داشته، هرگز با يك فرد محقق نميشود. تفاوت ديگر خطابه با برهان اين است كه قياسات خطابي ـ و نيز شعري ـ عمدتاً در مورد قضايا و موضوعات شخصي و جزئي اقامه ميشوند و نه پيرامون امور نظري كلّي. از اين دو جهت خطابه، متأخّر از برهان است.
امّا غرض از شعر، تحريك احساسات و تخيّلات ديگران براي بعث و يا زجر (ترغيب و يا تحذير) آنان است و اينها هيچ يك غرض اصلي منطق نيست و از اين رو قياس شعري نيز همانند سه نوع قياس قبلي متأخر از برهان است.
نتيجه: وجه تقدّم برهان بر مغالطه و جدل ـ كه هم جنبه اجتماعي دارند و هم شخصي ـ يك چيز است و آن اين است كه هدف شخصي در برهان مطلوبيت بالذّات دارد امّا در آن دو مطلوبيت بالعرض، و وجه تقدّم برهان بر خطابه وشعر دو چيز است:
يكي اينكه غرض در اين دو تثبيت حق و تحصيل يقين نيست. ديگر اينكه اين دو جنبه اجتماعي دارند و برهان جنبه شخصي; و شخص بر اجتماع و جزء بر كلّ، تقدم دارد.
متن
لكن من الناسِ مَن رأي أَنَّ الأصوبَ هو أن يتقدّمَ الفنُّ المعلِّمَ للجدلِ علي هذا الفنِّ، فاستُنكِرَ ما يقولُه كلَّ الاستنكار و رُدَّ عليه كلَّ الرّد، و ليس يستحقُ الرجلُ كلّ ذلك النكير و كلَّ ذلك الرّدِ، فإِنَّ مَن وسع وقتُه للتأخّر و أُمليَ له في الأجل فسلك ذلك السبيلَ كان ذلك أَحسنَ من وجه، و إِنْ كان الأوّلُ أحسنَ من وجه: فإن الأوّلَ أحسنُ من جهةِ حسنِ الاختيارِ و الشفقةِ علي الروزگار، و الثاني أَحسنُ من جهةِ اختيارِ حسنِ التدريج.
ترجمه
امّا نظر برخي افراد اين است كه اگر فن جدل بر فنّ برهان مقدّم شود صحيحتر است. و اين نظر شديداً مورد انكار قرار گرفته و مردود دانسته شده است. در حالي كه گوينده اين سخن اين اندازه مستحق ردّ و انكار نيست (و سخنش تا حدودي درست است)، چراكه اگر كسي عمر و مجالي دراز داشته باشد و اجل به او مهلت دهد كه اين
طريق و ترتيب را بپيمايد (نخست جدل و سپس برهان را فرا گيرد) از جهتي نيكوتر است، گرچه ترتيب نخست (اوّل برهان و سپس جدل) نيز از جهت ديگري احسن است.
ترتيب نخست (تقديم برهان) از اين جهت كه نفع صناعت نيكوتر و اشرف مقدّم ميشود و نيز به جهت ترس از حوادث روزگار احسن است، و ترتيب دوّم (تقديم جدل) از نظر اختيار تدريج، احسن است (تدريج، در تعلّم اقتضا ميكند كه نخست جدل و سپس برهان آموخته شود).
شفقت بر روزگار
در كتب لغت «شَفَقَ عليه» به معناي اين است كه (بر او مهرباني كرد) و «أَشْفَقَ منه و عليه» به معناي اين است كه (ترسيد و آزمند شد). مراد از تعبير «الشفقة علي الروزگار» يا ترس از سرآمدن روزگار يعني مُردن است و يا به معناي مدارا كردن و رعايت مصالح روزگار است و با توجه به معناي دوّم، مراد اين است كه فراگيري برهان نافعتر از جدل است و مصالح بيشتري دارد و روزگار انسان را بهتر رو به راه ميكند و سامان ميدهد و از اين نظر بر فراگيري جدل مقدّم است امّا با توجه به تعبير سابق شيخ(رحمه الله)«اُملي له في الاجل» ظاهراً منظور از «الشفقة علي الروزگار» ترس از حوادث ناگهاني و عدم موفقيت است.
متن
و ذلك لاَّنَّ مدارَ الجدلِ إنّما هو علي القياسِ و الاستقراءِ، و من كلِّ واحد منهما برهاني. و غيرُ برهاني و القياساتُ البرهانيّةُ الأُولي هي المؤلّفةُ من مقدّمات محسوسة و مجرّبة و اوّلية أو أوّليةِ القياسِ كما سَتقفُ عليه، و الاستقرائاتُ البرهانيّةُ هي المستوفيةُ المذكورةُ. فأمّا القياسُ الجدليُ فهو من المقدّماتِ المشهورةِ، و استقراؤُه من المستوفيةِ بحسبِ الظاهرِ أو بحسبِ الدعوي، و كلُّ مقدمة محسوسة اَو مجرّبة أو أوّليّة فإنّها مشهورةٌ و في حكمها و لا ينعكس; و كلُّ استقراء حقيقي فهو أيضاً استقراءٌ بحسبِ الظاهرِ ولا ينعكس.
ترجمه
و اين (تقدّم جدل) به جهت اين است كه مدار جدل بر قياس و استقراء است و از هر يك از اين دو چه برهاني باشد و چه غير برهاني در جدل استفاده ميشود. از طرفي
اولين قياسهاي برهاني همواره از مقدّمات محسوسه، مجرّبه و اوّليه و يا مقدّماتي كه قياس دارند امّا قياسشان اوّلي است (فطريات) تشكيل ميشوند ـ كه البته در مباحث آينده بر اين مطالب واقف خواهي شد ـ و استقراء برهاني، همان استقراء تامّ است كه پيشتر مذكور شد. و امّا قياس جدلي از مقدّمات مشهوره تأليف ميشود و استقراء جدلي هم استقرايي است كه يا فقط در ظاهر تامّ مينمايد و يا مجادل، دعواي تماميّت آن را ميكند. هر مقدمه محسوسه يا مجرّبه و يا اوليّه، مشهوره نيز هست و حكم مشهورات را دارد امّا عكس اين مطلب صحيح نيست. و هر استقراء حقيقي و تامّ، به حسب ظاهر نيز تامّ است اما عكس اين امر، صادق نيست.
صورت جدل
صورت برهان همواره قياس است و بازگشت استقراء تامّ هم به قياس مقسّم است و امّا استقراء ناقص و تمثيل هم به خودي خود مفيد يقين نيستند، از اين رو است كه ميگويند مدار برهان همواره قياس است و تنها اين صورت استدلال است كه مفيد يقين ميباشد.
امّا در جدل ـ از آنجا كه هدف اثبات حق نيست بلكه غرض اسكات خصم است ـ از هر سه صورت استدلال استفاده ميشود گرچه غالباً از قياس و استقراء و به ندرت از تمثيل كمك گرفته ميشود.(1)
قياسات اوّليه برهاني
مراد از قياسات اوليه برهاني، قياسات بسيطي است كه از بديهيات اوّليه و يا ثانويه تشكيل ميشوند. توضيح اينكه اكثر قياسات برهاني كه ما در علوم اقامه ميكنيم قياسات مركّباند يعني مقدمات اين اقيسه خود نيز محتاج قياسات ديگري هستند تا برسد به قياسهاي اوليه و بسيطي كه از بديهيات تأليف شده باشند. بديهيات هم به دو دسته تقسيم ميشوند: اوّليه و ثانويه. مراد از بديهيات اوّليه همان اوّليات ومراد از ثانويه، پنج دسته ديگر است يعني محسوسات (باطني و ظاهري)، مجرّبات، فطريّات، حدسيّات و متواترات. البته به نظر
1. نگاه كنيد به اساس الاقتباس، ص445. و نيز المنطق، محمدرضا مظفر، چاپ سوم، نجف، 1388 هـ . چاپخانه نعمان، ص 375 و نيز اللمعات المشرقية، چاپ شده در منطق نوين، تأليف صدرالدين شيرازي، با ترجمه و شرح دكتر عبدالمحسن مشكوة الديني، انتشارات آگاه، تهران، 1360، اشراق هفتم.
ميرسد آنچه از اين شش دسته، حقيقتاً بديهي است و محتاج كسب فكري نميباشد تنها دو قسم اوّليات و محسوسات باطني (وجدانيات) است و چهار قسم ديگر محتاج مقدمات فكري بوده، نظري هستند(1). و سرّ بداهت اوّليات و وجدانيات اين است كه باز گشت به علم حضوري دارند.
نسبت برهان و جدل از حيث ماده و صورت
شيخ(رحمه الله) در مقام اين است كه ثابت كند جدل هم از جهت مواد و هم از جهت صورت، اعم از برهان است و از اين رو ممكن است از جهتي جدل بر برهان مقدم شود چراكه عام بر خاص تقدم دارد. خواجه طوسي(رحمه الله) نيز ميفرمايد: «والجدل اعم من البرهان مادّةً و صورةً»(2).
اعم بودن جدل از نظر موادّ به جهت اين است كه از طرفي مواد اوّليه برهان بديهيات، و مواد اوليه جدل مشهورات است و از سوي ديگر ميدانيم كه نسبت بين بديهيات و مشهورات، عموم و خصوص مطلق است: هر بديهي مشهور هم هست امّا هر مشهوري بديهي نيست.
و اما اعمّ بودن جدل از حيث صورت به جهت اين است كه در جدل از استقراء، تمثيل، قياس حقيقي و ظاهري استفاده ميشود. اما در برهان تنها قياس حقيقي (منتج) است كه كاربرد دارد. استقراء جدلي ممكن است حقيقتاً تامّ باشد و ممكن است فقط در ظاهر، تام بنمايد، امّا استقراء برهاني حتماً بايستي تامّ و مفيد يقين باشد و البته هر استقراء حقيقي و تام، استقراء تامّ ظاهري هم شمرده خواهد شد.
نقد خواجه طوسي(رحمه الله)
خواجه در اساس الاقتباس كلامي دارد كه حاصل آن منع تقديم جدل بر برهان و وجوب تقديم برهان بر جدل است. وي ميگويد گرچه موادّ جدل، اعم از موادّ برهان است امّا اين اعمّيت از قبيل اعميّت جنس از نوع نيست چراكه جنس نسبت به نوع، ذاتي است امّا مشهوريت يك قضيه بديهي و صادق، ذاتي آن نيست بلكه عرضي است و لذا مشهوريت براي بديهيات، عارِض اعم است مثل ماشي براي انسان. لذا خواجه ميگويد: نميتوان اعمّيت قياس نسبت به هر يك از صناعات را نظير اعمّيت مشهورات نسبت به بديهيات گرفت و از اين راه تقديم
1. نگاه كنيد به: آموزش فلسفه، محمدتقي مصباح يزدي، چاپ سوم1368، مركز چاپ و نشر سازمان تبليغات اسلامي، ج1، ص210 و 221 ـ 222.
2. الجوهر النضيد، علاّمه حلّي، انتشارات بيدار، 1363، ص236.
جدل بر برهان را توجيه كرد. چراكه قياسيت در هر يك از قياسات پنجگانه، امري ذاتي است امّا مشهوريت، ذاتي بديهيات نيست بلكه عارضي است. عبارت خواجه طوسي اين است:
و مواد جدل اگرچه از مواد برهان، عامتر باشد به وجهي، چه صادق به حسب اغلب مشهور بود و نه هر مشهوري صادق بود، امّا اعمّي عرضي است چه تعلّق صدق به شهرت ضروري نيست، به خلاف قياس كه اعمّي ذاتي است چه جزو صوري است. پس به اين سبب تقديم برهان بر اين صناعات واجب است.(1)
در پاسخ نقد فوق ممكن است گفته شود: گرچه مقدّمات مذكور صحيح است، امّا حدّاكثر، اولويت تقديم برهان بر جدل را به كرسي مينشاند نه وجوب آن را، بنابراين تقديم جدل بر برهان به لحاظ همان اعميت عرضي، خالي از وجه نخواهد بود.
كلمه «به وجهي» در كلام خواجه(رحمه الله) ممكن است ناظر به اين باشد كه اعميت مطلق موادِّ جدل وقتي است كه با مبادي اوليه برهان مقايسه شود يعني بديهيات، والاّ اگر با مطلقِ موادِ يقيني مقايسه شود نسبت، عموم و خصوص من وجه خواهد بود.
مقصود از شهرت بديهيات
ممكن است همچنين به ذهن آيد كه مراد از شهرت بديهيات، شهرت مطلق و عامّ است و مقصود اين است كه همه مردم با بديهيات آشنايند و هر قضيه اوّلي، فطري، حدسي، تجربي، حسّي، و متواتر كه مطرح شود همگان آن را بوضوح و روشني ميدانند و حال آنكه چنين نيست. در اين جا بايد به چند نكته توجه كرد:
الف. اگر بديهيات را منحصر در دو قسم اوّليات و وجدانيات دانستيم، حكم شهرت نيز تنها در مورد همين دو قسم جاري است و نه چهار قسم ديگر.
ب. شهرت گاهي مطلق است و گاهي محدود. شهرت مطلقه آن است كه قضيهاي در نزد عموم مردم شهرت داشته باشد، و شهرت محدود آن است كه قضيهاي تنها در بين گروه و قوم خاصي مشهور باشد. برخي از بديهيّات ششگانه چنين نيستند كه شهرت مطلقه داشته باشند بلكه مقصود از شهرت در آنها، شهرت محدود و مقيّد است.
ج ـ حتي برخي از اوّليات ممكن است به جهت خفايي كه در تصوّرات آنها راه دارد، اندكي
1. اساس الاقتباس، ص344. اين اشكال و پاسخ در كلام خود شيخ(رحمه الله) هم خواهد آمد.
خفا پيدا كنند و چندان واضح و روشن ننمايند و بالتبع در شهرت آنها نيز خلل ايجاد شود. امّا بايد توجه كرد كه مقصود از بداهت در اوّليات، بداهت حكم و اذعان است و نه بداهت تصوّرات. پس بداهت و بالتبع شهرت اوّليات منوط و متوقف بر تصور صحيح از موضوع و محمول آنها است. به عبارتي همه اوّليات مشهورند امّا برخي بالفعل و پارهاي بالقوة القريبة من الفعليّة. و شايد مراد شيخ از «و في حكمها» همين باشد.
متن
و ليس كلُّ ما اورد في الجدل فهو شيءٌ بعيد عن البرهان، بل كثيرٌ من الموادّ البرهانيّة مذكورةٌ في الجدل، لكنّها لم تؤخذ من حيثُ هي صادقةٌ بوسط أو بلا وسط بل من حيثُ هي مشهورةٌ ـ لوأخذت من حيثُ هي صادقةٌ لم يُرض بمشهورات غيرِ صادقة ـ فالمادّةُ الجدليّةُ الاُولي أعمُّ من المادّة البرهانية الأولي. نعم سيتشعب البرهانُ الي موادَّ لا تكونُ مشهورةً ولكن ليست تلك الموادُّ بالموادِّ الأولي للبرهان.
ترجمه
و اينچنين نيست كه همه آنچه در جدل آورده ميشود (مواد) از صناعت برهان به دور باشد، بلكه بسياري از مواد برهاني در جدل هم به كار ميرود، البته با اين تفاوت كه اين قضايا در جدل به عنوان قضايايي صادق (چه بدون حد وسط يعني بديهي و چه با وسط يعني نظري) به كار گرفته نميشوند بلكه از آن حيث كه مشهورند اخذ ميشوند، چراكه اگر در جدل تنها به حيثيت صدق نظر بود، هرگز نميبايست از مشهورات غير صادق در آن استفاده ميشد (و حال آنكه استفاده ميشود). بنابراين موادّ اوّليه جدل اعمّ از مواد اوّليه برهان است. بله براهين ثانويّه و درجه دوّم از مقدمات و موادّي تأليف ميشوند كه چهبسا مشهور نباشند، امّا آن مواد، البته موادّ اوّليه نيستند.
قوله: «بل كثير من الموادّ البرهانيّة»
اگر مراد از مواد برهاني در اين عبارت همان مواد اوليه برهان باشد تعبير «كثير» با نسبت عموم و خصوص منوجه سازگار است، و با نسبت عموم و خصوص مطلق كه شيخ(رحمه الله) در مقام
اثبات آن است سازگاري ندارد. امّا اگر مراد، اعم از مواد اوّليه و ثانويه يعني مجموع يقينيات بديهي و نظري باشد با تعبير «كثير» سازگار است. عبارت «نعم...» اشاره به اين است كه نسبتسنجي مورد بحث، ميان موادّ اوّليه برهان و جدل است و نه مواد ثانويه، چراكه اگر بين يقينيات (اعم از نظري و بديهي) و مشهورات نسبتسنجي كنيم، نسبت عموم من وجه است و نه عموم و خصوص مطلق. و شايد منظور از «كثير» كثرت عددي باشد و اعم بودن مواد جدل به لحاظ نوع باشد كه هم شامل نوع بديهيات ميشود و هم شامل ساير مشهورات.
متن
و مع ذلك فإنّ النسبةَ الَّتي تكونُ بينَ تلك الموادِّ البرهانيةِ لا يدفع الجدلُ استعمالَها، بل إنّما لا يستعملها لأنّه ليس له إلي معرفتها سبيلٌ. و أمّا النّسبةُ الّتي بينَ تلك الحدود فتستعمل في الجدل، لكنّ الحدودَ أنفسَها ربّما دقَّت عن الجدل، و في المنطق لا يُعطي الحدودُ إنّما يُعطي النسبُ الّتي بينَ الحدود. فإذن نسب الموادّ الثّواني ممّا يُعطي أيضاً في تعليم صناعة الجدل بحسب المنطق و اذا كان كذلك فنسبةُ مادة الجدل و نسبةُ النّسب الّتي تُعطي في تعليم قانون الجدل ـ و هما شيئان مختلفان ـ إلي الموادّ الاُولي للبرهان و إلي النّسب الّتي تعطي لحدود الموادّ في تعليم قانون البرهان ـ و هما شيئان مختلفان ـ نسبةُ صورة القياس المطلق إلي القياس البرهانيّ، و اذا كانت هذه النّسبةُ إحدي الدّواعي الي تقديم القياس فكذلك تلك هي إحدي الدّواعي إلي تقديم كتاب الجدل.
ترجمه
علاوه بر آنچه گذشت، نسبتهاي معتبر بين موادّ برهاني نيز در جدل ممنوع الاستعمال نيست، بلكه اگر احياناً جدلي، آنها را به كار نميبندد به جهت اين است كه بدانها آگاهي ندارد. و اما نسبتهايي كه بين حدود در براهين معتبر است، در جدل هم به كار ميآيند، اما خود حدود البته چهبسا فراتر از شأن جدل باشند، ولي بايد توجه كرد كه در منطق آنچه مطرح ميشود و ارائه ميگردد، نفسِ حدود نيست بلكه فقط نسبتهايي كه بين حدود برقرار است عرضه ميشود.
بنابراين از نظر منطقي، نسبتهاي معتبر بين موادّ درجه دوّم برهان نيز از جمله چيزهايي هستند كه در تعليمات فنّ جدل جاي ميگيرند.
با توجه به آنچه گفتيم نسبت موادّ جدلي و روابطي كه بين اين موادّ برقرار است ـ كه اينها دو امر جداي از هماند ـ با موادّ اوّليه برهان و روابطي كه بين آنها معتبر است ـ و اينها نيز دو امر جداي از هماند ـ نظير همان نسبت صورت قياس مطلق است با قياس برهاني، و اگر همين نسبت يكي از انگيزههاي تقديم قياس بر برهان است، بايستي همين امر يكي از انگيزههاي تقديم كتاب جدل بر كتاب برهان نيز باشد.
نسبت بين موادّ و حدود
شيخ(رحمه الله) در اينجا ميفرمايد بين مقدّمات و نيز بين حدود در برهان (چه براهين بسيط و اوليه و چه براهين مركّب و ثانويه) ضوابط و روابطي برقرار است كه همه اينها در مقدّمات و حدود جدل نيز كاربرد دارند امّا عكس آن درست نيست، يعني در جدل ضوابط و روابطي مطرح است كه در برهان، معتبر و مستعمل نميباشد.
مراد از نسبت بين مواد مثلا اين است كه ميگوييم: «صغري و كبري در قياس اقتراني بايد در جزئي به نام حدّ وسط مشترك باشند»، و يا ميگوييم: «محمولات در برهان بايستي ذاتي موضوع خود باشند» و يا ميگوييم: «در شكل چهارم نبايد صغراي سالبه با كبراي جزئيه همراه شود كه در اين صورت قياس عقيم خواهد بود».
مراد از نسب بين حدود مثلا اين است كه ميگوييم: «محمول در مقدمات برهان بايستي محمول اوّلي باشد.»
رعايت اين ضوابط و نسبتها در جدل نيز مطلوب و مفيد است، گرچه ضروري نيست، پس از اين جهت نيز جدل اعمّ از برهان خواهد بود، واين اعمّ بودن، وجهي براي مقدّم داشتن جدل به شمار ميرود.
قوله: لكن الحدود انفسها...
مراد از اين جمله اين است كه چهبسا در مسائل برهاني، مفاهيمي باشند به عنوان حدود و تعاريف پارهاي از حقايق كه اصلا براي فرد جدلي روشن و مفهوم نباشند و ذهن مجادل به آنها نرسد، امّا اين دخلي در مدعاي ما ندارد و خللي وارد نميكند، چراكه اين مسئله خارج از بحث است، يعني ربطي به منطق ندارد، چون كار منطقي اين نيست كه حدود اشياء را تعيين كند
بلكه كار منطقي اين است كه كليّات و قواعدي را پيرامون تعريف و استدلال و نسبتهاي بين حدود آنها بيان كند و از اين حيث، بحثهاي صناعت جدل اعم از برهان است، امّا بحث از تك تك حدود اشيا نه در كتاب برهان مطرح است و نه در كتاب جدل و نه در هيچ مبحثي از مباحث منطق صوري، و اگر احياناً منطقيان از مثالهايي مثل «حيوان ناطق» در تعريف انسان استفاده ميكنند فقط به عنوان مثال است و الاّ كار منطقي ـ بما هو منطقي ـ اين نيست كه تعيين حدود اشيا نمايد، بلكه اين امر كار فيلسوف است كه عهدهدار مباحث هستيشناسي (انتولوژيك) و شناخت حقايق هستي است.
متن
لكن بينهما بعدَ ذلك فرقٌ، و ذلك لأَنّ العامَّ قد يكون مقوّماً للشيء و قد يكون عارضاً، و نسبةُ القياس المطلق إلي القياس البرهاني هي نسبةُ امر مقوّم و نسبةُ المشهور إلي الصّادق بلاوسط ليس نسبةَ أمر مقوّم. و لذلك إذا التفتَ الإنسانُ الي الصّادق بلاوسط ـ من حيثُ هو صادق بلا وسط ـ و لم يلتفت الي شهرته، بل فُرِض مثلا أَنّه غيرُ مشهور بل شنيعٌ، لَما أوقَعَ ذلك خللا في التصديق به، كما لو سلب القياس البرهانيّ حدّ القياس المطلق، لاختلّ بل لامتنع.
لكنّه و ان كان كذلك، فانّ الابتداءَ بالاعمِّ ثم التدرّجَ الي الأخصِّ متعرفاً فيه الفصلُ بينه و بين ما يشاركه في ذلك الأعمّ أمرٌ نافع، و إن كان الأعمُّ ليس مقوّماً. و علي هذه الصّورة حصلت ملكةُ البرهان: فإنّه انما فطن أوّلا للجدل ثم انتقل إلي البرهان. و أيضا فانّ الأمورَ المجهولة اذا طُلبت فإنّما يتوصّل اليها في أكثر الأمر بأَنْ تُورَدَ أوّلاً قياساتٌ جدليةٌ علي سبيل الارتياض، ثمّ يُتخلّص منها إلي القياس البرهاني، و هذا شيءٌ ستعلمه في صناعة الجدل.
ترجمه
اما بين اين دو مسئله (نسبت قياس مطلق با قياس برهاني و نسبت جدل با برهان) فرقي وجود دارد، و آن اين است كه گاهي امر اعمّ نسبت به اخصّ، مقوّم محسوب ميشود و گاهي عارض. و نسبت قياس مطلق با برهان، نسبت امر مقوّم با متقوّم است، اما نسبت مشهورات با صوادق بلاوسط (بديهيات) نسبت مقوّميت نيست و از اين رو است كه اگر انسان به يكي از قضاياي بديهي از اين حيث كه قضيهاي است
صادق توجه كند و هرگز به شهرت آن هم التفاتي نداشته باشد، ـ و حتي اگر فرض شود كه اصلا شهرتي نداشته باشد ـ آن را تصديق خواهد كرد و اين عدم شهرت هيچگونه خللي در اين تصديق ايجاد نميكند و حال آنكه اگر ويژگي قياس بودن از قياس برهاني سلب شود، اساس و ساختار آن برهان، مختل خواهد شد و اصلا اين امر مستلزم تناقض و ممتنع است (محال است استدلالي برهان، باشد و قياس نباشد) امّا با همه اينها شروع از امر اعمّ و سپس رسيدن به امر اخصّ به گونهاي كه در اين بين، به تدريج فرق اين امر اخصّ با ديگر اموري كه با آن در اعم شريكاند روشن شود، كار و شيوهاي است نافع، گرچه اعمّ مقوّم هم نباشد (و از ذاتيّاتِ اخص به شمار نرود).
و اصلا به همين شيوه هم هست كه ملكه برهان براي انسان حاصل ميشود، يعني انسان نخست به جدل و قياسات جدلي متفطّن شده، سپس منتقل به برهان و برهانيات ميشود.
همين طور امور مجهوله وقتي مورد طلب واقع ميشوند در اكثر موارد نخست به عنوان تمرين از راه قياسات جدلي آنها را اثبات ميكنيم سپس از اين قياسات جدلي به قياس برهاني منتقل ميشويم. و البته اين نكتهاي است كه در صناعت جدل به تفصيل با آن آشنا خواهيد شد.
فرق نظر خواجه طوسي(رحمه الله) و شيخالرئيس(رحمه الله) در مسئله
پيشتر (فصل دوم، مبحث «نقد خواجه طوسي(رحمه الله)») گفتيم كه مرحوم خواجه(رحمه الله)تقديم برهان بر جدل را ظاهراً واجب ميداند و نه جايز، اما مرحوم شيخ(رحمه الله) در مقام اين است كه تقديم هر دو را به نحوي موجّه سازد. ميفرمايد گرچه ما قبول داريم كه رابطه مشهور و بديهي همانند رابطه قياس و برهان نيست و ميپذيريم كه شهرت براي بديهي امري عارضي است و عرض مفارق هم هست و نه لازم، امّا با همه اينها معتقديم كه همين مقدار نيز مرجّح و مصحِّح تقديم جدل بر برهان ميتواند باشد، چراكه از نظر فنّ آموزش، شروع از مباحث اعمّ و سير تدريجي به سمت اخص، احسن و انفع است.
حصول ملكه برهان و تمرينات جدلي
كسب ملكه برهان به گونهاي كه انسان بتواند به راحتي در مسائل مختلف و مورد احتياج، اقامه
برهان نمايد محتاج تمرينات فراوان است و از آنجا كه آشنايي با مسائل عقلي و برهاني و مفاهيم و مصطلحات رايج در اين گونه علوم قدري مشكل و محتاج تحصيلات درازمدّت است، لذا اينگونه مسائل را در ابتدا براي مبتديان با استفاده از قياسات جدلي و قضاياي مشهوره ثابت ميكنند تا كمكم ذهن آنها با مفاهيم و مسائل، انس بيشتري بگيرد و آمادگي لازم را براي فراگيري علوم دقيقه پيدا كنند. و اين خود يكي از منافع فراگيري جدل قبل از برهان است كه شيخ(رحمه الله) در اينجا اجمالا بدان اشاره فرموده و تفصيل آن را به فنّ جدل حوالت داده است(1).
متن
فأمّا صناعةَ الخطابة والشعر فبعيدان عن النّفع في الاُمور الكلّية النظرية، و ذلك لأنّ موضوعَهما الاُمورُ الجزئيةُ، و إن نُقلَتْ الي الاُمور الكلّيه ظلمت هي الاُمورَ الكلّيةَ.
و أمّا المغالطةُ فإنّها و إن شاركت الجدلَ في أنّها كانت أوّلا قبلَ البرهان في الزّمان، فإنّها إنّما كانت تتقدم تقدُّمَ الضّارِّ لا النّافع، و تقدُّمُ الجدل تقدُّمُ النافع. و المغالطةُ ليست ممّا ينفع بوجه، و لا مادّتُها بمشاركة لمادّة البرهان بوجه، بل لا المادّةُ المغالطيةُ تُحمل علي مادّة البرهان و لا صورتُها علي صورته و لا بالعكس.
و الخطابةُ قد تقدّمت أيضاً علي البرهان في الزمان، فكانت إمّا مشبّهة بالجدل و من حكم الجدل، أو كانت علي حكم المغالطة. و ليس التقدّمُ في الزمان هو المقصودُ، بل التقدّمُ النّافعُ الّذي مع مشاركة ما.
ترجمه
و امّا دو صناعت خطابه و شعر هيچگونه نفعي در امور كلي نظري ندارند، چراكه موضوع اين دو امور جزئيه است و اگر صناعت خطابه يا شعر به امور كليّه كشيده شود، در حقيقت مرزِ كليّات در هم شكسته ميشود و مورد ظلم و تجاوز قرار ميگيرد.
و امّا مغالطه گرچه از اين جهت با جدل شريك است كه هردو تقدّم زماني بر برهان دارند، امّا تفاوتشان اين است كه تقدّم مغالطه بر برهان تقدم ضارّ است و تقدّم جدل، تقدّمِ نافع. و مغالطه هيچ گونه نفعي ندارد و از نظر ماده هم هيچ مشاركتي با برهان ندارد، بلكه اصلا نه ماده و صورت مغالطه بر ماده و صورت برهان قابل حمل و
1. نگاه كنيد به: اساس الاقتباس، ص 447 و كتاب جدل از منطق شفا، فصل اول.
تطبيق است و نه مادّه و صورت برهان قابل انطباق بر مادّه و صورت مغالطه است (بلكه بين آنها تباين محض برقرار است).
و خطابه نيز البته تقدّم زماني بر برهان دارد و از اين جهت يا شبيه جدل است و حكم آن را دارد و يا حكم مغالطه را. ولي بايد دانست كه مقصوداز ملاك تقدّم، هرگز تقدّم در زمان نيست، بلكه مقصود و مطلوب، تقدّمي است كه نافع بوده، همراه با نوعي مشاركت باشد.
موضوع خطابه و شعر
غرض از خطابه، اقناع جمهور مردم است و سر و كار توده مردم با امور جزئي و قضاياي شخصي و حسّي است و لذا خطابه نيز در همينگونه موضوعات ايراد ميشود. البته مراد ما از خطابه، قياس خطابي است (چه شفاهي و چه كتبي) و نه صرفاً آنچه امروزه به نام خطابه خوانده ميشود كه مجموعهاي از قضايا و قياسات متعدّد است كه چهبسا در بين اين قياسات و قضايا، قضايايي كلّي و قياساتي برهاني نيز وجود داشته باشد.
شعر نيز از قضاياي مخيّله ساخته ميشود و قوام شعر به خيالپردازي است و ميدانيم كه صور خياليه، صوري جزئي هستند. از اين رو شيخ(رحمه الله) فرموده است كه اين دو صناعت در امورِ كلي نظري (معقولات و مسائل فلسفي) نفعي ندارند.
مراد از اينكه اگر خطابه و شعر به امور كلّي راه يابند بر اين امور ظلم و تعدّي خواهد رفت، اين است كه مباحث و مسائل عقلي و فلسفي جاي خطابه و شعر نيست چراكه موادّ خطابي و شعري، موادّي ظنّي و خيالپردازانهاند، در صورتي كه غرض در معقولات، كسب علم و يقين است و روشن است كه دستيابي به اين غايت هرگز با آن گونه مواد ميسور نيست.
لزوم تأخر مغالطه و خطابه از برهان
گفتيم كه يكي از وجوه تقدم جدل بر برهان، تقدّم زماني است، يعني اصحاب برهان در ابتدا با جدل آشنا ميشوند و سپس راه به برهان ميبرند. در اينجا سؤالي مطرح ميشود و آن اين است كه مغالطه نيز از اين حيث با جدل شريك است، يعني مغالطه نيز بر برهان تقدّم زماني دارد، چراكه انسان قبل از رسيدن به كمال عقلي، غالباً اسير مغالطات است; پس مغالطه نيز بايستي بتواند بر برهان مقدّم شود؟
شيخ(رحمه الله) از اين سؤال مقدّر پاسخ ميدهد و ميفرمايد: گرچه مغالطه از اين حيث شبيه جدل است و بر برهان تقدّم زماني دارد، امّا در عين حال از دو جهت با جدل تفاوت دارد:
الف) مغالطه هيچگونه نفع ذاتي ندارد تا تقديم آن را بر برهان موجّه سازد.
ب) مغالطه ـ به خلاف جدل ـ هيچگونه اشتراكي با برهان ندارد، چراكه موادّ مغالطه مشبّهات و وهميّات است و موادّ برهان، يقينيّات، و بين اينها تباين است. و نيز صورت مغالطه، قياس بدلي است در حالي كه صورت برهان، قياس حقيقي است.
خطابه نيز گرچه تقدّم زماني بر برهان دارد و از اين جهت شبيه جدل و مغالطه است، امّا گفتيم كه صِرفِ تقدّمِ زماني كافي نيست بلكه آنچه مجوّز تقدّم بر برهان است اين است كه تقدّمي نافع باشد و در عين حال، نوعي مشاركت در مادّه يا صورت نيز با آن داشته باشد.
آيا در خطابه از مشهورات نميتوان بهره گرفت؟
در پي آنچه در مبحث «لزوم تأخر مغالطه و خطابه از برهان» از همين فصل گفتيم ممكن است اين سؤال به ذهن آيد كه مگر در خطابه و جدل هر دو از مشهورات استفاده نميشود، پس چگونه ميگوييم كه جدل در پارهاي موارد در استفاده از مشهورات با برهان شريك ميشود. امّا خطابه هيچگونه مشاركتي با برهان از حيث مواد ندارد؟! مگر از بديهيات اوّليه نميتوان در هرسه صناعت بهره گرفت؟
در پاسخ اين اشكال ممكن است گفته شود: گرچه از مشهورات، هم در جدل استفاده ميشود و هم در خطابه، امّا فرق مشهورات در اين دو صناعت اين است كه مشهوراتِ جدل، مشهورات حقيقيهاند و مشهورات خطابه، مشهورات ظاهريه. يعني چون غرض از خطابه صرفاً اقناع جمهور است، صرف شهرتِ ظاهري قضايا براي مخاطبان كافي است، گرچه شهرت حقيقي نباشد. امّا در جدل حتماً لازم است كه مواد از مشهورات حقيقيه باشند(1).
امّا اين پاسخ به نظر تامّ نميرسد، چراكه ميتوان گفت نسبت مشهور حقيقي با مشهور ظاهري اگر مثل نسبت بديهي و مشهور، عموم و خصوص مطلق نباشد، حداقل عموم و خصوص من وجه است و به هر حال تباين نيست. يعني اگر هر مشهور حقيقي، مشهور ظاهري نباشد، حداقل برخي مشهوراتِ حقيقي هستند كه از مشهورات ظاهريه هم به حساب
1. نگاه كنيد به: المنطق، محمدرضا مظفر، دارالتعارف، 1400 هـ ـ ، كتاب خطابه، مبحث اول، بند5.
ميآيند، در اين صورت باز هم نوعي مشاركت بين موادّ جدل و موادّ خطابه برقرار ميشود و بنابراين نميتوان بين موادّ برهان و جدل از يك طرف و مواد خطابه از طرف ديگر تباين كلّي قائل شد، آنسان كه مقتضاي ظاهر سخن شيخ(رحمه الله) است(1).
1. در برخي نسخهها به جاي «والخطابة» در پاراگراف اخير، «و المغالطة» آمده است كه در اين صورت ميتوان آن را به «مشاغبه» تفسير كرد، چراكه مشاغبه از جهتي به جدل شبيه است و از جهتي به مغالطه. نگاه كنيد به: اساس الاقتباس، ص 515.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org