- پيشگفتار نگارنده
- مقدمه نگارنده درباره فصول کتاب
- الفصلُ الأوّل:في الدلالةِ علي الغرضِ في هذا الفن
- الفصل الثاني:في مرتبة كتاب البرهان(1)
- الفصل الثالث:في أنّ كلَّ تعليم و تعلُّم ذهنيّ فبعلم قد سبق
- الفصل الرابع:في تعديدِ مبادئ القياساتِ بقول عام
- الفصلُ الخامس:في المطالبِ و ما يتصل بها و في ذلك بيانُ أصنافِ مبادئ العلومِ و أصنافِ الحدودِ الوسطي
- الفصلُ السّادس:في كيفيةِ إصابةِ المجهولاتِ من المعلومات
- الفصلُ السابع: في البرهان المطلق و في قسمَيه اللَّذينِ أحدُهما برهانُ «لِمَ» و الآخرُ برهانُ «إنّ» و يسمَّي دليلا
- الفصلُ الثامن:في أنَّ العلمَ اليقينيَّ بكلِّ ماله سببٌ من جهة سببِه و مراعاةِ نِسَبِ حدودِ البرهانِ من ذلك
- الفصلُ التاسع:في كيفيّة تعرّف ماليس لمحموله سببٌ في موضوعه و في الاستقراء و موجَبه و التجربة و موجَبها
- الفصل العاشر:في بيان كيفيّة كون الأخصِّ علّةً لإنتاج الأعمِّ علي مادونَ الأخصِّ و إبانة الفرق بين الأجناس و الموادِّ و بين الصور و الفصول
- الفصلُ الحادي عشر: في اعتبارِ مقدّماتِ البرهان من جهة تقدّمها و علّيتها و سائر شرائطها
- الفصل الثانيعشر: في مبدأ البرهان
الفصل العاشر
في بيان كيفيّة كون الأخصِّ علّةً لإنتاج الأعمِّ
علي مادونَ الأخصِّ و إبانة الفرق بين الأجناس
و الموادِّ و بين الصور و الفصول
فاقولُ: إِنّه ممّا يشكلُ إشكالا عظيماً أَنّ الحيوانَ كيف يكون سبباً لكون الإنسانِ جسماً علي ما ادّعينا من ذلك؟ فإنّه ما لم يكن الإنسانُ جسماً لم يكن حيواناً. و كيف يكون سبباً لكون الإنسان حسّاساً؟ و ما لم يكن الإنسان حسّاساً لم يكن حيواناً; لأنّ الجسميّةَ و الحسَّ سببان لوجود الحيوان، فما لم يُوجَد الشيءُ لم يوجد ما يتعلّق وجودُه به. و أيضاً إذا كان معني الجسم ينضمُّ إلي معني النفس فيكونُ مجموعُهما ـ لا واحدٌ منهما ـ حيواناً، فكيف يُحملُ الجسمُ علي الحيوان فيكونُ كما يُحملُ الواحدُ علي الإثنين؟! و كذلك كيف تُحملُ النفسُ علي الحيوان فيكونُ كما يُحملُ الواحدُ علي الإثنين؟!
فصل دهم
در بيان اينكه چگونه امر اخصّ ميتواند علّت حمل اعم بر مادون اخص شود و در بيان فرق
بين اجناس و مواد، و بين صور و فصول
ميگويم: از جمله اشكالات مهمي كه مطرح ميشود اين است كه بر اساس آنچه قبلا گفته شد چگونه «حيوان» سبب ميشود كه انسان، جسم باشد؟ در حالي كه مادام كه انسان، جسم نباشد حيوان نيست. و چگونه حيوان سبب ميشود كه انسان حساس باشد؟ و حال آنكه مادام كه حساس نباشد حيوان هم نيست; چراكه جسميت و حسّاسيت، دو سبب وجود حيواناند.
پس مادام كه شيء موجود نشود آنچه متعلق به آن شيء است نيز موجود نخواهد شد. و
همين طور وقتي جسميت ضميمه معناي نفس ميشود، از مجموع آندو ـ نه يكي به تنهايي ـ حيوان به وجود ميآيد; پس چگونه ممكن است جسم بر حيوان حمل شود؟ اين مانند آن است كه يك بر دو حمل گردد! و همين طور چگونه ممكن است نفس بر حيوان حمل شود؟ اين نيز مانند حمل يك بر دو است!
علّيت اخص در ثبوت اعم و حمل اعم بر اخص
در فصل هفتم شيخ(رحمه الله) فرمود كه اگر بخواهيم مثلا جسميّت را براي انسان ثابت كنيم، حيوان را حد وسط قرار ميدهيم و در نتيجه حيوانيت كه اخص از جسميت است براي ثبوت جسم در انسانْ علّت ميشود. در اينجا اشكالي پيدا ميشود و آن اينست كه تا موجودي ابتداءً جسميت نداشته باشد نميتواند حيوان شود، پس جسميت، علّت حيوانيت است نه بالعكس؟ شيخ(رحمه الله)وعده داده بود كه پاسخ اين اشكال را بدهد و اينك در اين فصل ميخواهد به آن وعده وفا كند.
اشكال ديگري كه شيخ(رحمه الله) در اين فصل، بدان ميپردازد اين است كه چگونه ميتوان جسم را بر حيوان حمل كرد و حال آنكه جسم جزئي از حيوان است؟ حيوان يعني جسمِ داراي روح. پس جسميتْ جزئي از حقيقتِ حيوان است; بنابراين بايد بتوان جزء را بر كل حمل كرد! اين، شبيه آن است كه بخواهيم «يك» را بر «دو» حمل كنيم و اين حمل نادرست است زيرا «يك» جزئي از «دو» است و جزء بر كل قابل حمل نيست.
فرق مادّه با جنس، و صورت با فصل
شيخ(رحمه الله) در پاسخ اشكالات مذكور ميفرمايد كليد حل اين معمّا در شناخت فرق بين ماده با جنس و همچنين فرق صورت با فصل است.
جسم را به دو صورت ميتوان لحاظ كرد: يكي لحاظ مادّه بودن و ديگري لحاظ جنسيّت. اگر ما جسم را به عنوان جزئي از ماهيت حيوان لحاظ كنيم، در اين صورت جسم، ماده حيوان است و جزء آن محسوب ميشود و قابل حمل بر حيوان نيست، چرا كه حيوان، مركّب از جسم و صورتِ حيواني است نه جسم صرف.
لحاظ ديگر در جسم، لحاظ جنسيت است و با لحاظ ماده بودن تفاوت دارد.
توضيح اينكه: اگر ماهيت جسم را «بشرط لا» اخذ كنيم، لازمه اين اعتبار، صورت بودن نفس براي حيوان است و با اين لحاظ قابل حمل بر حيوان نيست. و امّا اگر جسم را با لحاظ «لابشرطي» در نظر بگيريم قابل حمل بر حيوان و ديگر انواع تحت جسم خواهد بود. همچنين نفس را اگر «لابشرط» اخذ كنيم، فصل و قابل حمل بر حيوان ميشود.
متن
فنقول: إِنَّ هذا كلَّه يُحلّلُ إذا عرفنا الجسمَ الّذي هو مادةٌ، و الجسمَ الّذي هو جنس، و الحسّاسَ و الناطقَ الذي هو صورة أوجزء، و الّذي هو فصل، و بان لنا من ذلك أَنَّ ما كان منه بمعني المادّة أو الصورة فلا يُحملُ البتّةَ، و لا يُؤخذُ حدوداً وسطي بذاتها وحدَها، بل كما تُؤخذُ العللُ حدوداً وسطي و علي النحو الّذي نبيّنه بعدُ.
ترجمه
همه اين سؤالات وقتي حلّ ميشوند كه ما جسمي را كه ماده است و جسمي را كه جنس است بشناسيم و نيز حساس و ناطقي را كه صورت يا جزءاند از حساس و ناطقي كه فصلاند تمييز دهيم. و روشن شود كه آنچه به معناي ماده يا صورت است هرگز قابل حمل نيست و به تنهايي حدّ وسط قرار نميگيرد، بلكه اينها همانند علل و اسباب، حد وسط قرار ميگيرند، به طوري كه بعداً بيان خواهيم كرد.
وساطت مادّه يا صورت در برهان
يكي از بحثهاي منطقي اين است كه عللي كه به عنوان حدّ وسط در برهان اخذ ميشوند كدامند، و چه شرايطي بايستي داشته باشند؟ شيخ اين بحث را در فصل پنجم از مقاله چهارم به تفصيل بيان خواهد كرد. اجمالا بايد دانست كه حقيقتاً علت تامه است كه ميتواند به عنوان حد وسط در برهان اخذ شود و جزءالعلة (علّت ناقصه) اگر در برهان واسطه شود مفيد يقين نخواهد بود، مگر اينكه ساير اجزا، معلوم و محقق باشند و تنها يك جزء، مجهول باشد و در برهان تنها روي همين جزء تكيه شود. در اين صورت نيز آنچه حقيقتاً مفيد يقين به نتيجه ميشود علت تامه است، اما در عبارت برهان تنها روي يك جزء تكيه ميشود، شيخ در اينجا اشاره ميكند كه ماده يا صورت به تنهايي نميتوانند به عنوان حد وسط قرار گيرند و تفصيل و تبيين اين مطلب را به آينده وا ميگذارد.
متن
فنقول: إِنّا إذا أخذنا الجسمَ جوهراً ذا طول و عرض و عمق من جهة ما له هذا بشرط(1) أَنّه ليس داخلا فيه معني هو غيرُ هذا ـ و بحيثُ لو انضمَّ إليه معني غيرُ هذا مثلُ حسٍّ أو تغذٍّ أو غيرِ ذلك كان خارجاً عن الجسميّة محمولا في الجسمية مضافاً إليها ـ كان المأخوذُ هو الجسمُ الّذي هو المادّةُ.
و إن أخذنا الجسم جوهراً ذا طول و عرض و عمق بشرطِ(2) أَلاّ نتعرّضَ لشيء آخر ألبتّةَ و لا نوجبَ أن تكونَ جسميّة لجوهرية مصوّرة بهذه الأقطارِ فقط، بل جوهرية كيف كانت و لومع ألفِ معني مقوِّم لخاصيّة تلك الجوهريّة و صورة و كان معها و فيها الأقطارُ و لكن للجملة أقطارٌ ثلاثةٌ علي ما هي للجسم، و بالجملة أَيُّ مجتمعات تكونُ بعدَ أن تكونَ جملتُها جوهراً ذا أقطار ثلاثة، و تكونُ تلك المجتمعاتُ ـ إن كانت هناك مجتمعاتٌ ـ داخلةً في هويّة ذلك الجوهر، لا أن تكونَ تلك الجوهريّةٌ تمّتْ بالأقطار ثمّ اُلحقت بها تلك المعاني خارجةً عن الشيء الّذي قد تمّ(3); كان هذا المأخوذُ هو الجسمُ الّذي هو الجنسُ.
فالجسمُ بالمعني الأوّلِ ـ إذ هو جزءٌ من الجوهر المركّب من الجسم و الصور الّتي بعد الجسمية الّتي بمعني المادّة ـ فليس بمحمول، لأن تلك الجملةَ ليستْ بمجرّدِ جوهر ذي طول و عرض و عمق فقط. و أمّا هذا الثاني فإنّه محمول علي كلِّ مجتمع من مادّة و صورة، واحدةً كانت أو ألفاً، و فيها الأقطارُ الثلاثةُ.
فهو إذنْ محمولٌ علي المجتمع من الجسمية الّتي هي كالمادة، و من النفس، لأَنَّ جملةَ ذلك جوهرٌ، و إن اجتمع من معان كثيرة، فإن تلك الجملةَ موجودة لا في موضوع. و تلك الجملةُ جسمٌ لأنّها جوهرٌ له طولٌ و عرض و عمق.
ترجمه
ميگوييم: ما اگر جسم را به عنوان جوهري داراي طول و عرض و عمق و صرفاً از همين حيث ملاحظه كنيم به شرط اينكه در آنْ معناي ديگري وارد نشود ـ به گونهاي كه اگر معناي ديگري مثل احساس، تغذّي و يا غير اينها بخواهد بدان منضم شود، به
1. «بشرط» در اينجا به معناي «بحيث» است و به معناي اعتبار «بشرط شيء» نيست.
2. «بشرط» در اينجا نيز به همان معناست.
3. از جمله «و إن أخذنا...» تا اينجا، جمله شرط و عبارت بعدي، جمله جواب شرط است.
عنوان چيزي خارج از جسميت كه حمل بر آن ميشود و زايد بر جسميّت است، تلقي شود ـ در اين صورت ما جسم را به عنوان ماده لحاظ كردهايم و اگر جسم را به عنوان جوهري داراي طول و عرض و عمق لحاظ كنيم، بدين شرط كه متعرّض امر ديگري نشويم; يعني جسميت را صرفاً به عنوان جوهر داراي ابعاد ثلاثه در نظر نگيريم، بلكه به عنوان جوهري به هر صورت كه باشد ولو همراه با هزار معناي ديگر كه مقوّم آن جوهريت باشد و همراه با صورتي كه با آن ابعاد ثلاثه، قرين باشد; اما در هرحال مجموعه اين امور داراي ابعاد سهگانه ـ همانگونه كه در جسم است ـ باشند، و به طور كلي هر مجموعهاي از معاني مختلف، اگر جملگي مصداقِ جوهر داراي ابعاد سهگانه باشد، به نحوي كه اين امور مجتمع ـ اگر وجودي دارند ـ در هويت وجود آن جوهر، دخيل باشند، نه اينكه آن جوهريت به نحوي لحاظ شود كه با ابعاد ثلاثه، تماميّت يافته و اين معاني و عناصر ديگر به عنوان اموري خارج از آن ذات تامّ كه بدان ملحق شدهاند تلقي شوند; (در صورتي كه جسم را با تمام اين شرايطي كه گفتيم لحاظ كنيم) آنچه ما مورد ملاحظه قرار دادهايم، جسمي است كه به عنوان جنس تلقي ميشود.
پس جسم به معناي نخست ـ چون جزئي از جوهر مركّبي است كه از جسميت و صورتهاي ديگر غير از جسميتي كه به عنوان ماده است تركيب يافته ـ نميتواند محمول واقع شود; زيرا اين شيء مركّب صرفاً; جوهر داراي طول و عرض و عمق نيست. اما جسم به معناي دوم ميتواند بر هر شيء مركّب از ماده و صورت حمل شود، خواه صورت واحد باشد، يا هزار تا باشند، البته در فرضي كه داراي ابعاد سهگانه باشد.
پس جسم، به معناي دوّم بر آنچه از جسميتي كه به عنوان ماده است و از نفس تركيب يافته، حمل ميشود; زيرا همه اين مجموعه جوهر خواهد بود، اگرچه از معاني مختلف تركيب يافته باشد ولي در مجموع، مصداق «موجود لافي موضوع» يعني موجودي كه محتاج به موضوع نيست ميباشد. و همه اين مجموعه مركّب نيز جسم ميباشد، زيرا جوهري است كه داراي طول و عرض و عمق است.
لحاظ لابشرط و بشرط لا
وقتي مفهوم جسم را بشرط لا (تقريباً مرادف با جَماد) لحاظ ميكنيم معنايش اين است كه در
اين مفهوم، فقط معناي «جوهرِ داراي طول و عرض و عمق» را ميبينيم و لا غير، به گونهاي كه اگر معناي ديگري را كنار آن قرار دهيم، ضميمهاي خواهد بود خارج از جسميت، و داخل ماهيّت جسميت نميگنجد.
در صورتي كه لازمه اينكه مفهومي داخل در ماهيتي باشد اين است كه بر آن حمل شود. پس اگر مفهومي قابل حمل بر ماهيتي نبود معلوم ميشود داخل در آن ماهيت نيست و امري خارجي محسوب ميشود. اگر جسم را با لحاظ مذكور ملاحظه كنيم (جَماد) براي صوري كه روي اين ماده موجود ميشوند (مثل صورت حيوانيت) ماده خواهد بود. در اين لحاظ نميتوان گفت جسم، حيوانيت است. بلكه بايد از لفظ «في» يا «علي» استفاده كرد و چنين گفت: «الحيوانية في الجسم» يا «عليالجسم». اين سخن معنايش اين نيست كه صورت حيواني جزئي از ماهيت مادّه، يعني جسم است، بلكه حيوانيت، چيزي خارج از ماهيت جسم است; اما ظرف تحققش جسم است. و امّا لحاظ لابشرطي در جسم اين است كه آن را به عنوان مفهومي لحاظ كنيم كه گويا هنوز تماميت نيافته و بايستي يك معناي ديگري هم به آن افزوده شود تا تام گردد، به عبارت ديگر تجويز كنيم كه معناي ديگري هم به آن ضميمه شود به گونهاي كه مقوّم آن گردد و معناي آن را منحصر نكنيم به جوهري كه داراي ابعاد ثلاثه است (جماد) و بس، بلكه به اين معني در نظر بگيريم كه آن جوهري است كه داراي اقطار ثلاثه است و ميتواند حساسيت و حركت بالارادة و ناطقيت و... را نيز به عنوان جزئي از حقيقت خودش داشته باشد. جسم را اگر بدين صورت لحاظ كرديم كه منافاتي با اضافه شدن ديگر صور به آن نداشته باشد «جنس» خواهد بود و جسم بدين معنا بر همه اقسام جسم، قابل حمل است; زيرا منافاتي بين جسم به معناي جنسي با فصول و ويژگيهاي مختلف اجسام، لحاظ نشده است.
براي توضيح بيشتر، مفهوم روح يا نفس و مفهوم ناطق را در نظر بگيريد، روح يا نفس مفهوم بشرط لائي بوده، قابل حمل بر انسان نيستند و نميشود گفت: انسان روح است يا انسان نفس است. امّا مفهوم ناطق يك مفهوم فصلي و لابشرطي است و لذا بر انسان حمل ميشود. دو مفهوم نامي و نبات نيز همينطور ميباشند. نامي يك مفهوم لابشرطي است و لذا بر غير گياهان (مانند حيوانات) هم قابل حمل است. اما نبات يك مفهوم بشرط لائي است و بر غير گياه حمل نميشود.
نكته ديگري كه شيخ بعداً به تفصيل پيرامون آن سخن خواهد گفت اين است كه وقتي مفهومي را به صورت جنس و لابشرط لحاظ ميكنيم و آن را بر انواع مندرجِ تحت آن، حمل ميكنيم درحقيقت، جنس و نوع يكي ميشوند، و فقط تفاوت اعتباري پيدا ميكنند.
فصل نيز وقتي بر نوع حمل ميشود در واقع يكي هستند و فقط اعتباراً فرق دارند. مثلا وقتي حيوان يا ناطق را بر نوع انسان حمل ميكنيم معناي اين حمل اين است كه حيوان همان انسان است و ناطق نيز همان انسان است و فرق حيوان و ناطق با انسان فرقي اعتباري است. بعداً در اين باره، بحث مبسوطي خواهد شد.
متن
و كذلك فإِنّ الحيوانَ إذا أخذ حيواناً بشرطِ ألاّ يكونَ في حيوانيته الاّ جسميةٌ و اغتذاء و حسّ، كان لا يبعدُ أن يكونَ مادّةً و أن يكون مابعدَ ذلك خارجاً عنه، فربما كان مادّةً للإنسان و موضوعاً و صورتُه النفسُ الناطقةُ.
و إن أخذ بشرطِ(1) أن يكون جسماً بالمعني الّذي به يكونُ الجسم جنساً و في معاني ذلك الجسم علي سبيل التجويز الحسُّ(2) و غيرُ ذلك من الصور ـ و لو كان النطقَ أو فصلا يقابل النطقَ ـ غيرَ متعرّض لرفع شيء منها أو وضعه بل مجوّزاً له وجودَ أَيِّ ذلك كان في هويّته، ولكن هناك معها بالضرورة قوّةٌ تغذية و حسٌّ و حركةٌ ضرورةً، و لا ضرورةَ في ألاّ يكونَ غيرُها أويكون، كان حيواناً بمعني الجنس.
ترجمه
همينطور اگر حيوان به گونهاي لحاظ شود كه در آن جز جسميت و تغذيه و احساس نباشد، بعيد نيست كه به عنوان مادّه تلقي شود و امور لاحقه بعدي همگي خارج از حيوانيّت شمرده شوند، پس ممكن است حيوان ماده و موضوع براي انسان باشد كه صورت آن نفس ناطقه است.
و اگر حيوان به عنوان چيزي لحاظ شود كه جسميت به معناي جنسي در آن هست و به علاوه در اين جسميت، حساسيت نيز راه داشته باشد و نيز الحاق ديگر صورتها ـ چه نطق و چه فصل ديگري غير از نطق ـ ممكن باشد، بدون اينكه متعرّض نفي يا
1. «بشرط» در اينجا بمعناي «بحيث» است و نبايد به معناي اعتبار «بشرط شيء» گرفته شود.
2. در اين عبارت «ذلك الجسم» به جاي «ذلك الحيوان» و «الحس» به جاي «للحسّ» صحيح است.
اثبات اينها شويم، بلكه وجود هر يك از اين لواحق را در هويت حيوان ممكن بدانيم ولي حتماً همراه با جسميت، قوه تغذيه و حس و حركت را در نظر بگيريم، امّا اينكه غير از اين امور چيز ديگري هم باشد يا نباشد هيچيك ضروري نباشد، در اين صورت «حيوان»، معناي جنسي خواهد داشت.
متن
و كذلك فافهم الحالَ في الحسّاس و الناطق. فإن أخذ الحسّاسُ جسماً او شيئاً له حسٌّ بشرطِ أَلاّ تكونَ زيادةٌ اُخري، لم يكن فصلا بل كان جزءاً من الإنسان، و كذلك كان الحيوانُ غيرَ محمول عليه. و إن اُخذ جسماً أو شيئاً مجوّزاً له و فيه و معه أَي الصور و الشرائط كانت، بعدَ أن يكونَ فيها حسٌّ، كان فصلا و كان الحيوان محمولا عليه.
ترجمه
در مورد حساس و ناطق نيز مطلب را همينگونه بايد فهميد. ـ يعني ـ اگر حسّاس به عنوان جسمي يا چيزي در نظر گرفته شود كه داراي حسّ است بدين شرط كه امر زايد ديگري در آن نباشد، در اينصورت فصل نخواهد بود، بلكه جزئي از انسان شمرده ميشود و ـ طبعاً ـ حيوان هم بر آن قابل حمل نيست.
ولي اگر حساس، به عنوان جسمي ياچيزي در نظر گرفته شود كه با فرض داشتن احساس، وجود صورتها و شرايط ديگري نيز براي آن و در آن و با آن ممكن است، در اين صورت فصل خواهد بود و حيوان بر آن حمل ميشود.
حيوان لابشرط و بشرط لا
همانگونه كه جسم دو حيثيت دارد: لابشرط و بشرطلا، حيوان نيز به دوگونه قابل اعتبار است: حيوان را اگر به عنوان جسمي در نظر گرفتيم كه تغذي، حسّ و حركت بالاراده دارد، همين و بس; در اين صورت براي ماهيت حيوان يك معناي تام و نوعي در نظر گرفتهايم و ميتوانيم آن را ماده براي انسان بدانيم مثل اينكه جسم به اعتبار بشرط لائي را ماده حيوان ميشماريم.
حيوان به معناي ماده، جزيي از نوع و ماهيت انسان است و بايد جزء ديگر يعني صورتِ انساني (ناطقيت) به آن ضميمه شود تا ماهيت نوعي انسان تحقق يابد.
نكته: علّت اينكه شيخ با تعابيري مثل «لايبعد» و «ربما» ميفرمايد حيوان ماده انسان است
اين است كه از نظر فلسفي بحثي است كه آيا نفس ناطقه بايستي به جسمي تعلق گيرد كه پيشتر داراي نفس حيواني شده باشد يا اينكه لازم نيست قبل از تعلّق نفس ناطقه، جسم داراي نفس حيواني شده باشد؟. شيخ(رحمه الله)ميفرمايد: بعيد نيست كه ما بگوييم جسمي كه داراي صورت و نفس حيواني شده، براي انسان ماده واقع ميشود. البته تحقيق و تفصيل اين مطلب بايستي در فلسفه انجام شود.
مطلب ديگري كه بايد توجه كنيم اين است كه وقتي مثلا مفهوم حيوان را لابشرط اخذ ميكنيم، اين مفهوم نسبت به اجزاي ذاتي آن مثل جسميت و حسّ و حركت ارادي لابشرط نيست و نسبت به آنها رابطه ضروري دارد، بلكه اين نسبت لابشرطي در رابطه با فصول و صور ديگري است كه بعداً روي آن ميآيد مثل ناطقيت و صاهليت و امثال آنها و لذا نسبت به آنها تعبير «تجويز» به كار رفته است.
اعتبار لابشرط و بشرط لا در فصل
همانطور كه دو مفهوم جسم و حيوان داراي اعتبارات لابشرط و بشرط لا بودند، مفاهيم فصلي مثل حسّاس و ناطق نيز همين اعتبارات را دارند. در اينجا شيخ(رحمه الله) در مورد معناي حسّاس با ترديد ميگويد: حساس يا جسمي است كه داراي حس است و يا شيئي كه داراي حس است.
امّا ايشان در جاي خودگفته است كه جسميّت، داخل در معناي حساسيت نيست و حساس يعني شيئي كه داراي حس است، خواه جسم باشد و خواه نباشد. و ناطق را اگر به معناي نفس ناطقه در نظر بگيريم بر انسان قابل حمل نيست و مفهوم جسميت هم هرگز داخل در آن نميباشد و اين همان لحاظ بشرط لائي ناطقيت است كه با همين لحاظ، صورتْ محسوب ميشود.
و امّا اگر ناطق را به معناي عاقل و انديشنده لحاظ كرديم، به گونهاي كه مفهوماً قابل حمل بر انسان و هر موجود انديشنده ديگري باشد، در اين صورت آن را لحاظ لابشرطي كردهايم و با اين لحاظ، فصلِ انسان محسوب ميشود.
نكتهاي كه در اينجا اشاره به آن بيمورد نيست اين است كه آيا حمل جنس بر فصل مثل حمل حيوان بر ناطق چگونه حملي است؟ اين بحث محل اختلاف است.
صدرالمتألهين(رحمه الله) معتقد است كه جنس نسبت به فصل، جنس محسوب نميشود و
بنابراين حمل آن بر فصل عرضي است نه ذاتي، برخلاف حمل جنس و فصل بر نوع، كه حمل اوّلي ذاتي ميباشد.
متن
فإذنْ أي معني أخذتَه ممّا يشكل الحالُ في جنسيته أو مادّيته فوجدتَه قد يجوز انضمامُ الفصول إليه ـ ايَّها كان ـ علي أنّها فيه و منه، كان جنساً. و إن أخذتَه من جهةِ بعض الفصول و تممتَ به المعني و ختمتَه حتّي لوأدخل شيء آخرُ لم يكن من تلك الجملة و كان خارجاً، لم يكن جنساً بل مادةٌ. و إن أوجبتَ له تمامَ المعني حتّي دخل فيه ما يمكن أن يدخلَ، صار نوعاً. و إن كنت في الإشارة إلي ذلك المعني لا تتعرّض لذلك، كان جنساً. فإذن باشتراط ألاّ تكونَ زيادةٌ يكون مادةً، و باشتراط أن تكون زيادةٌ نوعاً، و بأَلاّ يتعرّضَ لذلك بل يجوزُ أن يكونَ كلُّ واحد من الزيادات علي أَنّها داخلةٌ في جملةِ معناه، يكون جنساً. و هذا إنّما يشكل فيما ذاتُه مركّبٌ، و أمّا فيما ذاتُه بسيطٌ فعسي أَنَّ العقلَ يَفرض فيه هذه الإعتباراتِ ـ علي النّحو الّذي ذكرنا قبلَ هذا الفصل ـ في نفسه. و أمّا في الوجود فلا يكونُ منه شيءٌ متميّزٌ هو جنس و شيءٌ هو مادّةٌ.
ترجمه
بنا بر آنچه گفتيم در هر مفهومي اگر در مورد جنس يا ماده بودن آن اشكالي پديد آيد، بايد ببينيم اگر انضمام فصول به آن ـ هر فصلي كه باشد ـ به عنوان اينكه اين فصول در آن و يا از آن هستند ممكن است، در اين صورت جنس خواهد بود. و اگر آن را همراه با بعض فصول در نظر گرفتيم و معنايي تامّ براي آن ساختيم، به گونهاي كه اگر امر ديگري بخواهد اضافه شود، خارج از آن مجموعه محسوب شود، در اين صورت آن مفهوم، جنس نخواهد بود بلكه ماده است.
و اگر براي آن مفهوم، تماميت از حيث معني را لازم دانستيم به گونهاي كه آنچه امكان انضمام داشت ضميمه شده است در اين صورت آن مفهوم، نوع خواهد بود. و اگر هنگامي كه آن مفهوم را در نظر ميگيريم اصلا متعرّض چنين مطلبي نشويم، آن مفهوم، جنس خواهد بود. پس اگر در يك مفهوم، شرط عدم زيادت كرديم، مادّه خواهد بود.
و اگر شرط زيادت كرديم، نوع خواهد بود; و اگر اصلا در مورد زيادت و عدم
زيادت متعرّض مطلبي نشديم بلكه مجاز شمرديم كه هر يك از اين زيادات در آن معنا داخل باشند، در اين صورت آن مفهوم، جنس محسوب ميشود.
و اين اشكال در مورد اموري كه ذاتاً مركب هستند وجود دارد، و امّا در آنچه كه ذاتاً بسيط است عقل در ظرف ذهن به گونهاي كه قبل از اين فصل بيان كرديم اين اعتبارات سهگانه (لابشرط، بشرط شيء و بشرطلا) را فرض ميكند. و امّا در وجود خارجي، دو امر متمايز از هم تحقق ندارند كه يكي جنس باشد و يكي مادة.
معيار كلي تشخيص جنس از ماده و فصل از صورت
اگر در مفهومي شك كرديد كه جنس است يا ماده، و فصل است يا صورت؟ شيخ ميفرمايد بايد آزمايش و دقت كنيد كه اگر مفهوم ديگري به آن اضافه شود آيا باز هم اين مفهوم مورد نظر بر مجموع مفهوم مركّب، قابل حمل و تطبيق هست يا نه؟ اگر قابل حمل است اين مفهوم شما مفهوم جنسي يا فصلي است، وامّا اگر قابل حمل و تطبيق نيست بدانيد كه مفهومتان مادّه يا صورت است.
به تعبير ديگر مفهوم جنسي يا فصلي، مفهومي است كه ميتواند به مفهوم اضافي ديگري ضميمه شود و با آن تناسب داشته باشد، امّا مفهوم مادّه يا صورتْ طوري است كه جز بر خودش نميتواند (بر مفهوم ديگري) حمل شود و انضمامپذير نيست، بلكه خود معنايي تام و در بسته دارد.
وجود اشكال مذكور در ماهيات مركّب، روشن است. و امّا در ماهيات و امور بسيط، جايي براي اين سؤال نيست كه في المثل آيا مفهوم مفروض، حكايت از مادّه اين موجود ميكند يا از جنس آن؟ چراكه بسايط در خارج اصلا ماده و صورتي ندارند تا بين ماده يا جنس، و صورت يا فصل شبههاي پيش آيد. البته عقلا ميتوان براي ماهيات بسيط ماده و صورتي در نظر گرفت، يعني مفهوم جنسي يا فصلي را به صورت مفهوم بشرط لا در نظر بگيريم. ولي عمده اشكال در اموري است كه خارجاً داراي اجزا ميباشند، يعني ماده و صورتي دارند. اينجاست كه دريك مفهوم گاهي امر مشتبه ميشود كه آيا آن مفهوم به جزء خارجي يعني ماده و صورت اشاره دارد يا به جزء عقلي يعني جنس و فصل.
همه آنچه تا اينجا گذشت براي بيان فرق بين لحاظ بشرط لائي و لابشرطي بود. اينك پس از اين مقدمات بايد به اصل سؤالاتي كه در ابتداي اين فصل مطرح شد، باز گرديم و به پاسخگويي بدانها بپردازيم.
متن
و إذا قرّرنا هذا فلنقصدْ المقصودَ الأوّل و نقولُ: إنّما يوجد للإنسان الجسميةُ قبل الحيوانية في بعض وجوه التقدّم إذا أخذت الجسميةُ بمعني المادّة لا بمعني الجنس. و كذلك إنّما يوجد له الجسمُ قبل الحيوانية، إذا كان الجسم بمعني لا يُحمل عليه، لا بمعني يُحمل عليه. و أمّا الجسميةُ الّتي يجوزُ أن توضعَ متضمّنةً لكلِّ معني مقرون به مع وجوبِ أَن تَتضمّنَ الأقطارَ الثلاثةَ، فإنّها لا توجد للشيء الّذي هو نوع من الحيوان، إِلاّ و قد تَضمّن الحيوانيةَ بالفعل بعدَ أَن كان مجوَّزاً في نفسه تضمّنُه إيّاها(1). فيكون معني الحيوانية جزءً مّا من وجودِ ذلك الجسمِ إذا حصل الجسمُ، بعكس حال الجسم الّذي بمعني المادّة فإنّه جزءٌ من وجود الحيوان.
ثمّ الجسمُ المطلق الّذي ليس بمعني المادّة، فإنّما وجودُه و اجتماعُه من وجود أنواعه و ما يوضع تحتَه، فهي أسبابٌ لوجوده و ليس هو سبباً لوجودها. ولوكان للجسمية الّتي بمعني الجنس وجودٌ محصَّل قبلَ وجود النوعية لكان سببَ وجود النوعية مثل الجسم الّذي بمعني المادّة ـ و إن كانت قبليّتُه لا بالزّمان ـ و لكان إذ يوجدُ ذلك يوجدُ شيئاً ليس هو النوعَ، بل علّةٌ للنوع يوجد بوجوده النوعُ، فلا يكونُ النوع هو هو، و هذا محالٌ.
بل وجودُ تلك الجسمية في النوع هو وجودُ النوع لا غيرُ، بل هو فيالوجود هو نوعُه.
ترجمه
پس از بيان مطالب گذشته اينك بر ميگرديم به مقصود نخست و ميگوييم: اگر جسميت به معناي ماده در نظر گرفته شود، نه به معناي جنس، از جهتي پيش از حيوانيت براي انسان موجود ميشود. و همينطور اگر جسم به معنايي ملاحظه شود كه بر انسان حمل نميشود، نه به معنايي كه قابل حمل بر انسان است، اين جسم قبل از حيوانيت براي انسان حاصل ميشود.
امّا جسميتي كه ميتواند مشتمل بر هر معناي مقارن ديگري باشد ـ البته به شرط اشتمال بر ابعاد سهگانه ـ اين جسميّت براي چيزي كه نوعي از حيوان است حاصل
1. در نسخه ديگر چنين است: في نفسها تضمّنها إيّاه.
نميشود مگر اينكه آنچيز پيشتر حيوانيت را بالفعل دارا شده باشد با توجه به اينكه خود معناي جسم طوري ملاحظه شده باشد كه متضمن حيوانيت باشد، در اين صورتْ حيوانيت ـ هنگام حصول جسم ـ جزئي از وجود آن جسم خواهد بود، بخلاف جسمي كه به منزله ماده است كه جزئي از وجود حيوان شمرده ميشود.
مطلب ديگر اينكه وجود و تحصيل جسم مطلق كه به معناي ماده نيست ناشي از وجود انواع جسم و آنچه تحت جسم مندرج است ميباشد، پس اين انواع، اسبابِ وجود جسم مطلقاند، نه اينكه جسم مطلق سبب وجودِ اين انواع باشد. و اگر جسميتي كه به معناي جنس است، قبل از وجودِ نوعيت، وجود محصّلي ميداشت ميبايست سببِ وجود نوعيت باشد همانند جسمي كه به معناي ماده است ـ گرچه تقدّم آن، زماني نيست ـ و ميبايست وقتي كه جسم موجود ميشود، چيزي غير از نوع باشد يعني علّتي كه نوع به وجود آن محقق شود، و در اين صورت آن جسم، خودِ نوع نخواهد بود و اين امري است محال، بلكه وجودِ آن جسميت در نوع، همان وجودِ نوع است، نه چيز ديگر; بلكه اصلا جسم در مقامِ وجود خارجي همان نوع است (و وجودي جداي از وجود نوع خودش ندارد).
عليّت بين جنس قريب و جنس بعيد
اشكالي كه در ابتداي اين فصل مطرح شد اين بود كه چگونه جنس قريب ميتواند علّت براي حمل جنس بعيد بر نوع باشد؟ شيخ ميفرمايد: با توجه به فرقهايي كه بين اعتبار لابشرط و بشرط لا گفتيم، اگر حيوانيت را مركّب از ماده و صورت (يعني جسم و صورتِ حيواني) لحاظ كنيم، چون جسميت جزئي از حيوان است و جزء همواره بر كلّ تقدم دارد، پس جسم به معناي بشرط لائي يعني مادّه، مقدّم بر حيوانيت خواهد بود و اين تقدّم، تقدّم بالتجوهر و بالماهيّة است و از حيثي ميتوان آن را تقدّم بالطبع ـ تقدّم علّت ناقصه بر معلول ـ ناميد.
و امّا اگر مفهوم جسم را به معناي جنسي (لابشرط) در نظر بگيريم، در اين صورت خودش تحصّلي ندارد كه ابتداءً، موجود شود و سپس به دنبال آن، نوع محقق شود، بلكه تحصّل آن به تحصّل نوع است و تا نوع محقق نشود، جنس نيز تحصّل پيدا نميكند و لذا در اين صورت بايد بگوييم: نوع، علّتِ جنس است نه بعكس.
و چون حيوان نسبت به جسم، نوعِ اضافي است و همان احكام نوع حقيقي در نوع اضافي هم جاري است، پس تاحيوان محقق و محصَّل نشود، جسميت تحصل و تحقّقي نخواهد داشت، پس در اين صورت ميتوان گفت حيوان، علت جسم است.
نكته ديگري كه در اينجا بايد مورد توجه قرار گيرد اين است كه وقتي جسم را بر انسان ـ كه نوعي از حيوان است ـ حمل ميكنيم، مقصودمان جسميت عام نيست بلكه حصهاي از جسميت است كه در حيوان وجود دارد نه آن حصهاي كه مثلا در خاك يا سنگ يا آهن هست. پس جزئي از جسميتي كه بر انسان حمل ميشود حيوانيت است و بنابراين چون حيوان جزئي از اين حصّه خاص از جسميت محسوب ميشود بر آن، تقدّم خواهد داشت. امّا جسميتي كه به معناي مادّه است، مستقل و متحصّل ميباشد و قبل از اينكه حيوان يا انسان محقق شود، تحصّل دارد و لذا معلولِ حيوان شمرده نميشود.
نكته ديگر اين است كه جسميتي كه معناي جنسي دارد و قابل حمل بر انواع مادون خود است، اگر محصّل باشد، جزئي از اجزاي هر يك از انواع خواهد بود. و در اين صورت ديگر قابل حمل بر انواع نميباشد چون جزء بر كلّ قابل حمل نيست.
به عبارت ديگر: چنين جسميتي علتِ نوع خواهد بود و نوع معلولِ آن شمرده ميشود و ميدانيم كه علّت، هرگز بر معلول خود حمل نميشود، و حال آنكه جنس قابل حمل بر نوع است و اصلا جنس و نوع وجوداً يكي هستند و وجود منفكّي از يكديگر ندارند.
متن
فلنرتّب الآنَ نوعاً و لنحمل عليه جنسَه و فصلَ جنسه و جنسَ جنسه فنقولُ:
إنّا إذا اعتبرنا هذه الأمورَ من جهةِ مالها نسبة بالفعل إلي موضوعاتها ـ ليس(1) من جهة اعتبار طبائعها فقط ـ لم نجد الجنسَ الأعلي يوجد أوّلا مستقرّاً بنفسه للنوع، ثمّ يتلوه الجنس الّذي دونَه و يُحمل بعدَه، بل نجد كلَّ ما هو أعلي تابعاً في الحمل للأسفل. فإنّك تعلم أنّه لا يُحمل جسم علي الإنسان الاّ الجسمُ الّذي هو الحيوان، فإنّه ليس يحملعليه جسمٌ غيرُالحيوان، بل يسلب عنه جسم ليس بحيوان.
فشرط الجسم الّذي يحمل عليه أن يكون حيواناً و لولا الحيوانيةُ لكان الجسم لا يحمل عليه، إذ الجسم الّذي ليس بحيوان لا يحمل عليه، و ليس الجسم الاّ حيواناً أو
1. يعني: لا.
هو نفسُالحيوان. و الجسم الّذي يحمل عليه هو الّذي إذا اعتُبر بذاته كان جوهراً كيف كان، و لو كان مركّباً من ألْف معني، و ذلك الجوهر طويل عريض عميق. و هو إذا حمل عليه بالفعل قدصار المجوَّز فيه من التركيب مُحصَّلا في الوجوب، فإن كلَّ مجوَّز كما علمته و تعلمه فقد يعرض له سببٌ به يجب، و هو السبب المعيِّن. فكذلك هذا المجوَّزُ الّذي نحن في حديثه ليس ممّا يبقي مجوَّزاً لا يجب ألبتّةَ، بل قد يجب، فيكون الجسم قد وجب فيه التركيبُ الجاعلُ إيّاه حيواناً، فيكون ذلك الجسم حينئذ حيواناً، و ذلك الحيوان إنساناً. فيكون الإنسان لا يحمل عليه جسمٌ الاّ الجسمُ الّذي هو حيوان لا شيءٌ آخرُ. فالحيوان هو أوّلا جسم، ثمّ الإنسانُ.
ترجمه
اينك نوعي را در نظر ميگيريم و جنس، فصلِ جنس و جنسِ جنسش را بر آن حمل ميكنيم و ميگوييم:
ما وقتي اين امور را از آن جهت كه بالفعل داراي نسبتي با موضوعاتشان هستند نه فقط از نظر طبيعت و ماهيتشان ـ در نظر ميگيريم، چنين نيست كه نخست جنسِ اعلي به طور مستقل براي نوع تحقق يابد و سپس جنسي كه پايينتر از آن قرار دارد و بعداً بر آن حمل ميشود، بلكه ميبينيم از نظر حمل آنچه كه اعلي است تابع اسفل است. شما ميدانيد كه هرگز جسمي بر انسان حمل نميشود، مگر آن جسمي كه حيوان باشد.
يعني جسمي كه غير حيوان باشد بر انسان حمل نميشود، بلكه جسمي كه حيوان نباشد از انسان سلب ميشود، پس شرط جسمي كه بر انسان حمل ميشود، اين است كه حيوان باشد. و اگر حيوانيت نباشد، جسم بر انسان حمل نميشود; زيرا جسمي كه حيوان نيست حمل بر انسان نميشود. و اين جسمي كه حمل بر انسان ميشود چيزي نيست جز حيوان، و اصلا خودِ حيوان است.
و جسمي كه بر انسان حمل ميشود، همان است كه اگر ذاتاً ملاحظه شود جوهري است كه ميتواند به هرنحوي باشد ولو مركّب از هزار معني، در صورتي كه البته اين جوهر داراي طول و عرض و عمق باشد. و جسم وقتي بالفعل بر انسان حمل شود، آن تركيبي كه تحققش ممكن بود ضرورتاً حاصل ميشود; چراكه هر
ممكني ـ چنانكه قبلا دانسته شد و بعداً نيز معلوم خواهد شد ـ گاهي به وسيله سببي واجب ميشود و اين سبب، سبب تعيين كننده است.
همينطور اين امر ممكني كه ما پيرامون آن سخن ميگوييم، امري نيست كه همواره در حالت امكان بماند و واحب نشود، بلكه گاهي واجب ميشود و در نتيجه آن تركيبي كه جسم را حيوان ميكند ضروري ميشود و در اين صورت، جسم حيوان ميشود و اين حيوان، انسان ميشود. پس انسان بهگونهاي است كه بجز جسمي كه حيوان است بر آن حمل نميشود. پس نخست «حيوان» داراي جسميت است و سپس «انسان» (به توسط حيوان، متّصف به جسميت ميشود).
بيان ديگر براي عليّتِ جنس قريب نسبت به جنس بعيد
شيخ(رحمه الله) با عبارت «و الجسم الّذي يحمل عليه...» به بيان ديگري اثبات ميكند كه حيوان نسبت به جسم، عليّت دارد. و آن اين است: جسم چون جنس است نسبت به همه صور بعدي ـ مثلا صورت ناطقيت ـ رابطه امكاني دارد نه رابطه ضرورت. و اگر بخواهد بر انسان مثلا حمل شود بايد اين رابطه امكاني تبديل به رابطه ضرورت شده باشد يعني جسم بالفعل داراي صورت انساني شده باشد و اين، وقتي است كه سببي، آن رابطه امكاني را ضروري كرده باشد و اين سبب، چيزي جز حيوانيت نيست. يعيني چون خودش سبب اين ضرورت نيست، پس بايد از جانب غير پيدا شود و اين عامل همان حيوانيت است.
حيوانيت است كه تعيين ميكند كه آيا آنچه ممكن بود در جسم پديد آيد به وجود آمده يا نه؟ پس واسطه تحقق و فعليت و ضرورت جسميت در انسان، حيوانيت است. لذا جنس قريب از اين حيث نيز نسبت به جنس بعيد، علّيت و وساطت دارد.
متن
و بعد هذا كلِّه، فليكن الجسمُ المحمولُ علي الإنسان علّةً لوجود الحيوان، و ليس ذلك مانعاً ـ علي ما علمت ـ أن يكون الحيوان علّةً لوجود الجسم للأنسان. فربما وصل المعلول إلي الشيء قبلَ علّته بالذّات، فكان سبباً لعلّته عنده، إذا لم يكن وجودُ العلّة في نفسها و وجودها لذلك الشيء واحداً، مثل وجود العرض في نفسه و وجوده في موضوعه فإنّ العلّةَ فيهما واحد; و ليس كذلك حال الجسم و الإنسان،
فإنّه ليس وجود الجسم هو وجوده للإنسان. و بالجملة لوشئنا أن نوصل الجسمَ إلي الإنسان قبلَ الحيوان لم يمكن، و ذلك لأنّ الموصَل إليه حينئذ لا يكون إنساناً،: لأنَّ ما لم يكن حيواناً لم يكن إنساناً.
فمحالٌ أن نوصل الجسمَ إلي حدٍّ أصغرَ يكون ذلك الحدُّ الأصغرُ إنساناً و لم يصل إليه الحيوانُ. و الحيوان إذا وصل إلي شيء تضمّن ذلك الوصولُ وصولَ ما فوق الحيوان. و يكون وصولُ الحيوان إليه غيرَ ممكن أيضاً بلاواسطة يكون وصولُها نفسَ حصول الإنسان. و افهم منالوصول الحملَ علي مفروض.
و هذه فصولٌ نافعة في العلوم دقيقةٌ في أنفسها لا يجب أن يُستهانَ بها(1).
ترجمه
مطلب ديگر آنكه: ميبايست جسمي كه بر انسان حمل ميشود، علّتِ وجود حيوان باشد. و اين مطلب بنا بر آنچه دانستيد ـ منافاتي با اين ندارد كه حيوان، علّتِ وجود جسم در انسان باشد. پس چهبسا معلول قبل از علّتِ بالذّاتِ خود بر شيئي حمل شود و همين معلول، سببِ وجودِ علت در آن شيء شود، و اين هنگامي است كه وجود فينفسه علت و وجودش در آن شيء، امر واحدي نباشد مثل عرض كه وجود في نفسه و وجودش براي موضوع يكي است و لذا علت هر دو وجود، واحد است. امّا حالتِ جسم و انسان اينگونه نيست; يعني وجود في نفسه جسم همان وجودش در انسان نيست. و به طور كلي اگر بخواهيم جسميت را قبل از حيوانيت به انسان نسبت دهيم امكان ندارد; زيرا در اين صورت موصولٌ إليه انسان نخواهد بود; چون چيزي كه حيوان نباشد، انسان هم نخواهد بود.
پس محال است كه جسم را بر حدّ اصغري كه انسان است پيش از وصول حيوان، حمل نماييم. و اگر حيوان به چيزي واصل شد، وصول آنچه كه بالاتر و اعم از حيوان است را نيز دربر دارد، و حمل حيوان نيز بر انسان بدون وساطت صفاتي كه ذاتي انسان و محقّقِ معناي انسانيت ميباشند، غير ممكن است. و مراد از «وصول» در اينجا «حمل» بر شيء مفروض است.
و اين مطالب، مسائلي هستند كه در علوم بسيار مفيد وفي نفسه دقيق ميباشند و نبايد سهل و سبك انگاشته شوند.
1. يجب اَن لا يستهان بها (حاشيه استاد جوادي آملي).
بيان سوّم شيخ(رحمه الله) در عليّتِ جنس قريب براي بعيد
شيخ ميگويد تا حالا گفتيم كه تحصّل معناي جنسي جسميت به واسطه حيوانيت است. حالا فرض ميكنيم كه جسميت، داراي معناي محصل و تامّي است. ولي باز هم براي حمل بر انسان محتاج واسطه است و اين واسطه همان حيوانيت است; گرچه حيوانيت معلولِ جسميت باشد.
ما قبلا گفتيم كه گاهي حد وسط، معلولِ ذاتِ اكبر است، امّا براي ثبوت اكبر در اصغر علّيت دارد مثل شعله آتش و خود آتش كه پيشتر توضيح آن گذشت. در اينجا هم براي اينكه جسميت در انسان محقق شود، واسطهاي لازم است و آن واسطه، حيوانيت است. پس بدين لحاظ هم، حيوانيت براي جسميت، سببيّت دارد.
متن
و قِسْ علي هذا حالَ الفصل الّذي هو لجنس الإنسان في وجوده للإنسان، فإنّه كجنس الحيوان أيضاً في أَنّه جزء من الحيوان يوجَد اوّلا للحيوان، و بالحيوان للإنسان. و اعرفْ هذا بالبيانات التي قُدّمتْ، فإنّك إن حاولتَ عرفانَه من البيان الأخير تخيّل عندك أَنَّ ذلك مختصٌ بالجنس و لا يقال للفصل، و ليس كذلك. ولكن في تفهُّم كيفيّة الحال فيه صعوبةٌ ربما سهلتْ عليك إن تانّيتَ للإعتبار، و ربما عَسُرَت، و طبيعتُها غيرُ مطّردة.
فإذا أردت أن تعتبر ذلك فتذكّرْ حالَ الفرق بينالفصل و النوع، و تذكّر ما بيّناه من أَنّ طبيعةَ كلِّ فصل، و إن كانت في الوجود مساويةً لنوع واحد، فهي صالحةٌ لأن تقالَ علي أنواع كثيرة. فإذا تذكّرتَ هذا و أحسنت الإعتبارَ، وجدت طبيعةَ فصل الـجنس يستحيل حملُها علي الإنسان و لم يُحملْ عليه الحيوانُ حالَما لم يحمل عليه الحيوانُ.
فقد بان لنا أنّ الجنسَ الأقرب إذا نسب إلي النوع بالفعل و نسب الجنس الّذي يليه إلي ذلك النوع بالفعل، أو نسب فصله إلي ذلك النوع بالفعل، لم تكن نسبةُ جنس الجنس و فصل الجنس قبلَ نسبة الجنس، و أَنّ ذلك ليس كما يَأخذُ الآخذُ طبيعةَ الجنس و الفصل بذاتهما غير مَنسوبة إلي شيء بعينه، حتّي يكونَ ما هو أعمُّ ممّا يجوز أن يوجد و إن لم يوجد ما هو أخصُّ. و فرقٌ بين أن يكون قبلُ في الوجود مطلقاً، و أن يكون قبلُ في الوجود لشيء. فقد اتّضح من ذلك أنّ الشبهةَ منحلّة.
ترجمه
و به همين منوال قياس كن حال فصل جنس انسان را در وجودش براي انسان. اين فصل نيز همانند جنس حيوان از آنجا كه جزئي از حيوان محسوب ميشود، نخست در حيوان محقق ميشود و به واسطه حيوان براي انسان، حاصل ميگردد. و اين مطلب را بر اساس بيانات پيشين درياب. و اگر بخواهي از بيان اخير اين مطلب را دريابي، چهبسا چنين بپنداري كه اين نكته مختصّ به جنس است و در مورد فصل گفته نميشود، و حال آنكه چنين نيست، و امّا در فهم اين مسئله در باب فصل، يك نوع صعوبتي هست(1) كه اگر با تأنّي و دقّت، نظر كني چهبسا آسان شود، و چه بسا در مواردي سخت و دشوار گردد، و خلاصه اين مسئله در همه موارد يكسان نيست.
و اگر ميخواهي اين نكته را دريابي، فرق بين فصل و نوع را به يادآور، و نيز آنچه را قبلا تبيين كرديم در نظر آور كه طبيعتِ هر فصلي ـ گرچه از نظر مصداقِ خارجي مساوي با نوع واحدي باشد ـ امّا به گونهاي است كه ميتواتد بر انواع متعدّدي حمل شود. اگر اين مطالب را در نظر آوري و خوب دقّت كني، در مييابي كه محال است فصل جنس بر انسان حمل شود و در حالي كه حيوان بر انسان حمل نشده باشد.
پس اينك بر ما روشن گرديد كه اگر جنس قريب و جنس بعيد، و يا فصلِ جنس هرسه ـ بالفعل به نوعي نسبت داده شوند، هرگز انتساب جنسِ جنس و فصلِ جنس پيشتر از انتسابِ جنس نيست. و اين ملاحظه، مثل آنجا نيست كه كسي ماهيت جنس و فصل را في حدّ نفسه و بدون انتساب به شيء خاصّي لحاظ كند به گونهاي كه امر اعم بتواند بدون وجود اخص، موجود شود. و فرق است بين قبليت در وجود مطلق و قبليت به لحاظ وجود در شيء ديگر. بدين ترتيب، حلّ شبهه مزبور روشن گرديد.
حمل فصلِ جنس بر نوع
آنچه گذشت درباره جنسالجنس بود. حال بايد ديد كه فصلالجنس چگونه بر نوع، حمل ميشود. مثلا اگر بخواهيم فصلِ حيوان را بر انسان حمل كنيم آيا بازهم محتاج وساطت
1. شايد وجه صعوبت اين است كه اعتبار بشرط لائي در فصل نسبت به همين اعتبار در جنس، بعيدتر از ذهن است، چون مثلا تصور اينكه در ناطق، انسان بودن ملحوظ نباشد مشكلتر از اين است كه در حيوان، انسان بودن يا نوع ديگر بودن ملحوظ نباشد.
حيوانيت هستيم؟ شيخ(رحمه الله) در اينجا هم ميفرمايد: اگر بخواهيم فصل حيوان بر انسان حمل شود اوّل بايستي خود حيوان حمل شود. مگر اينكه منظور از فصل، صورت باشد يعني همان مفهوم بشرطلا. صورت براي حيوان علّيت دارد و لذا براي انسان هم عليّت خواهد داشت چون علّةالعلّة، علّت است. امّا اگر فصل حيوان ـ كه گفتهاند مركّب از دو مفهوم «حسّاس و متحرك بالارادة» است ـ را لابشرط در نظر بگيريم، حمل آن بر انسان، معلول حمل حيوان بر انسان است.
فرق فصل و نوع
فصل يك نوع مثل انسان ـ يعني ناطق ـ في حدّ نفسه قابليت دارد كه بر انواع كثيري حمل شود، گرچه در خارج مصداق ديگري جز انسان ندارد. همچنين هر فصلي نسبت به نوع خود همين رابطه را دارد. پس اختصاص فصل به مصاديق يك نوع، امري است كه بايد از خارج به دست آيد و صرفِ مفهوم آن، اختصاص را نميرساند.
شيخ ميفرمايد: فصل جنس نيز اگر بخواهد بر نوع حمل شود محتاج واسطه است و اين واسطه خود جنس است. بر خلاف مفهوم فصلي كه في حدّنفسه قابليت صدق بر انواع كثيرهاي را دارد، مفهوم نوعي نميتواند بر غير مصاديق خود صادق باشد. يعني اگر يك مفهوم بر انواع متعددي صادق باشد معلوم ميشود مفهوم نوعي نيست.
متن
و هذا يتبين بياناً أوضحَ إذا نحن تأمّلنا الأمورَ البسيطة، فإنّه لا يجوز أن يوجدَ معني اللون لشيء ثمّ توجدَ له البياضيةُ، بل الموجود الأوّل له هو البياضيّة، و إذا وُجد الشيء بياضاً أو سواداً تبعه وجودُ أَنّ للشيء لوناً، و إن كان اللّون أعمَّ من البياض و قد يوجد حيثُ لا يوجد البياض، لكنّه لا يوجد لجزئيّات البياض إلاّ لأنّه موجود للبياض; إذ كان معني فصل الجنس و جنسه يوجدان للجنس و إن لم يوجَدا لنوعه المعيّن، و لا يوجدان للنوع إلاّ و قد وُجدا للجنس، فهما إذنْ لمعني الجنس قبلهما لمعني النوع. فظاهرٌ بيِّنٌ أَنّ وجودَهما للجنس بذاته، و وجودَهما للنوع بالجنس. فإذن، الجنسُ سبب في وجودهما للنوع، لأَنَّ كلَّ ما هو بذاته فهو سبب لماليس بذاته. و كذلك حالُ ما تحتَ النوع مع النوع.
ترجمه
و اگر ما امور بسيطه را مورد تأمل قرار دهيم اين مطلب واضحتر ميشود: مثلا امكان ندارد كه در يك شيء، نخست معناي «رنگ» تحقق يابد و سپس «سفيدي» در آن محقق شود، بلكه آنچه اوّل پيدا ميشود «سفيدي» است و وقتي شيء داراي سفيدي يا سياهي شد بالتبع داراي رنگ خواهد شد. گرچه «رنگ» اعم از سفيدي است و گاه در جايي كه سفيدي نيست، نيز به وجود ميآيد.
امّا رنگ براي جزئيات و مصاديق سفيدي حاصل نميشود مگر به جهت اينكه در سفيدي حاصل است; زيرا فصلِ جنس و جنس آن براي خود جنس حاصلاند، گرچه ممكن است در يك نوع معيّن تحقق نيافته باشند، و امّا اين دو در نوع محقق نميشوند، مگر اينكه قبلا در خود جنس موجود شده باشند، بنابراين اين دو ـ يعني فصلِ جنس و جنسِ جنس ـ در خود جنس پيشتر تحقق دارند تا در معناي نوع.
پس به خوبي روشن ميشود كه وجود اين دو براي جنس، بالذات و وجودشان براي نوع، به واسطه جنس است. و بنابراين، جنس، سبب وجود اين دو براي نوع است. زيرا امر ذاتي سبب براي غير ذاتي است. و همينطور است رابطه آنچه تحت نوع است با خودِ نوع.
جنس و فصل در ماهيات بسيط
شبههاي كه از آن سخن گفتيم، در ماهياتي پيش ميآيد كه در خارج، مادّه و صورتي دارند و در نتيجه، مفهوم واحد از حيثي ميتواند جنس يا فصل باشد و از حيث ديگر مادّه يا صورت تلقي شود. در اينجا است كه ممكن است اشتباه شود و مفهوم جنسي همانند ماده، جزء شيء و خارجاً مقدم بر آن پنداشته شود.
امّا اگر بحث را در وجوداتي كه در خارج بسيطاند مطرح كنيم، مطلب واضحتر خواهد بود. ميدانيم كه اعراض مثل رنگها در خارج، وجودي بسيط دارند، گرچه مفهوماً مركب از جنس و فصل عقلي هستند. مثلا رنگ سفيدي در خارج، امري بسيط است و مادّه و صورت خارجي ندارد، امّا دو مفهوم خاصّ و عامّ يعني «سفيدي» و «رنگ» بر آن، حمل ميشود. در اينجا نميتوان گفت لونيت و رنگ بودن، جزئي از ماهيت سفيدي است; چون اصلا سفيدي جزء ندارد، امّا در عين حال ميتوانيم بگوييم تا سفيدي در جسمي تحقق نيابد لونيت پديد نميآيد و لذا سفيدي مقدّم بر لون است و نسبت به آن، عليّت دارد. پس اينطور نيست كه
هميشه اعم، علّتِ اخص باشد. بلكه چونگاهي اعم، وجودي جداي از وجود اخص ندارد ـ مثل اَعراض ـ تا اخص تحقق نيابد، اعم تحققي نخواهد داشت.
پس فصلِ جنس و جنسِ جنس ابتداءً براي خود جنس محققاند و به واسطه جنس است كه در نوع نيز تحقق پيدا ميكنند. و لذا بايد گفت تحقق فصلِ جنس و جنسِ جنس در خود جنس بالذّات است و در نوع، به واسطه جنس است و ميدانيم كه هميشه آنچه بالذّات موجود است براي آنچه بالذّات نيست سببيّت دارد يعني «ما بالذات سبب لما بالعرض» و يا به عبارت ديگر «كلّ ما بالعرض ينتهي إلي ما بالذّات».
در مورد نوع و آنچه از اصناف و افرادِ مندرج تحت آن است نيز همين امر، صادق است. يعني مثلا حمل فصلِ نوع بر اصناف يا افراد، به واسطه خود نوع است. مثل اينكه ناطق را اگر بر زيد حمل ميكنيم به جهت اين است كه ناطق اولا بر انسان حمل ميشود و انسان واسطه ميشود كه بر زيد نيز حمل گردد. امّا تحقق خارجي انسان، معلول تحقّق فرد يا افراد آن است; زيرا تا وجود فردي از افراد محقق نشود، انسان در خارج محقق نميشود. پس وجود فرد خاصّ براي وجود انسان عامّ، سببيّت دارد.
متن
فإن قال قائل: إِنّا إذا قلنا إنّ كلَّ (ج) حسّاس، و كلَّ حسّاس حيوان، فأنتجنا أنّ كلّ (ج) حيوان; لم يمكن أن يزولَ هذا العلمُ ألبتةَ و لم يمكنّا الاّ نصَدّقَ بأنّه لا يمكن ألاّ يكون كلّ (ج) حيواناً.
فالجوابُ أَنّ الأمر ليس هكذا، بل الحيوانُ، و إن لزم وجودَ الحسّاس، فليس بيِّناً أَنّ كل حسّاس حيوان بياناً يقينيّاً، بل بياناً وجوديّاً، أو هو بيانٌ ما ببيان برهانيٍّ، و ذلك لأَنّ معني قولك «حسّاس» هو أنّه شيء ذوحسّ من غيرِ زيادةِ شرط، فليس، يلزم ضرورةً أن يكون ذلك الشيءُ من جهةِ أَنّه ذوحسّ هو ذواغتذاء و نموّ و حركة مكانيّة، لا بأَنْ تكونَ هذه المعاني مضمّنةً في الحسّاس تضميناً بالفعل، و لابأَنْ يكون العقل يوجب في أوّل الأمر أَنْ يكون كلّ حسّاس يلزمه هذه المعاني كلُّها بذاتها ـ و جملةُ هذه المعاني معني الحيوان.
فإذنْ، كونُ الحسّاس حيواناً بلابيان آخَرَ، أمرٌ ليس يتعيّن بالوجوب إلاّ بوسط، بل هو أمر لا يمنع العقل في أوّلِ وَهْلَة أَن يكون شجراً أو يكونَ جسماً له حسّ و ليس له سائرُ المعاني الّتي بها تكون الحياةُ. فإذنْ توسيطُ الحسّاس وحدَه لا يوجب اليقينَ
المدّعي، إلاّ أن يؤخذ الحسّاسُ من جهة يكون علّةً للحيوان لا فصلا، ثمّ يُتمَّمَ سائرُ المعاني الّتي يصيربها علّةً موجبةً للحياة علي ما نوضح في باب العلل من كيفيّة أخذ العلل حدوداً وسطي. فحينئذ لا يكونُ الحسّاسُ الفصلُ حدّاً أوسطَ، و لا أيضا الحسّاسُ وحدَه. و أمّا إذا كان الحيوانُ هو الحدَّ الأوسطَ و الحسّاسُ مضمّنٌ فيه، ليس لازماً خارجاً عنه، وجب اليقينُ بالحسّاس لا محالةَ لم يمكن أن يتغيّرَ. و أنت تزدادُ تحقيقاً لهذا ممّا سلف.
ترجمه
اگر كسي بگويد: ما وقتي ميگوييم: هر (ج) حسّاس است وهر حسّاسي حيوان است و سپس نتيجه ميگيريم كه هر (ج) حيوان است، اين علم ما هرگز زوالپذير نيست و محال است ما تصديق نكنيم كه: امكان ندارد كه (ج) حيوان نباشد.
جواب اين است كه مسئله بدينگونه نيست، يعني حيوان گرچه در خارج ملازم حسّاس است، ولي بديهي و يقيني نيست كه هر حسّاسي حيوان است، بلكه اين مطلبي است كه به لحاظ وجود خارجي بيان ميشود، يا مطلبي است كه بر اساس يك دليل برهاني ديگر استوار است; زيرا معناي «حساس» صرفاً شيئي است كه داراي حس است، بدون هيچ شرط زايد ديگري.
و هيچ ضرورتي در كار نيست كه چنين شيئي چون داراي حس است، داراي تغذيه و رشد و حركت مكاني هم باشد. نه ميتوان گفت كه اين معاني بالفعل در ضمن معناي حساس گنجانيده شدهاند و نه اينكه عقل بداهتاً ايجاب ميكند كه هر حساسي ذاتاً ملازم با اين معاني باشد ـ و مجموعه اين معاني، همان مفهوم حيوان است.
با توجه به آنچه گفتيم حيوان بودنِ حساس، اگر دليلي در كار نباشد، امري حتمي و ضروري نيست، مگر اينكه از راه حدّوسطي اثبات شود. بلكه عقل در اولين وهله ممتنع نميداند كه موجود حسّاس، درخت ويا جسمي باشد كه داراي حس است و هيچيك از معانياي را كه قوام حيات به آنها است، نداشته باشد. بنابراين صرف آوردن حساس، به عنوان حدّ وسط، موجب يقين به مطلوب نميشود، مگر اينكه حساس به صورتي لحاظ شود كه علّت حيوان باشد نه فصلِ حيوان، سپس ساير معانياي كه حساس همراه آنها علّتِ موجبه حيات ميشود، تتميم گردد. به گونهاي كه ما در باب علل راجع به كيفيت ملاحظه علل به عنوان حدّ وسط توضيح خواهيم داد.
و امّا اگر حيوان حدّ وسط باشد و حساس در ضمن آن گنجانيده شده باشد، نه اينكه خارجِ لازمِ آن باشد، در اين صورت ميبايست يقين به حساسيت نيز حاصل شود و هزگز امكان تغيير آن نباشد، و شما با مطالعه آنچه پيشتر در اين زمينه گذشت به تحقيق بيشتري دست مييابيد(1).
قوله: «فإن قال قائل...»
شيخ(رحمه الله) در اينجا اشكال را نسبت به اصل مطلب طرح ميكند و آن اينكه ما ميتوانيم از راهِ فصلِ جنس، به خود جنس يقين پيدا كنيم. مثلا از طريق علم به حساسيت كه جزئي از فصل حيوان است، به خود حيوانيت، علم پيدا ميكنيم. پس شما چگونه ميگوييد خود جنس، علت ثبوت جنس جنس و فصل جنس است و طبق قاعده «ذوات الأساب...» بايد از راه علّت، علم به معلول پيدا كرد نه بعكس؟
در پاسخ به اين اشكال، شيخ(رحمه الله) ميفرمايد اين اكتساب، صحيح و مفيد يقين نيست; زيرا وقتي در كبري ميگوييد «هر حساسي حيوان است» اين قضيه شما ضروري و يقيني نيست; چون شما از كجا ميدانيد كه هر حساسي ضرورتاً حيوان است؟ آيا حيوانيت در مفهوم حسّاس مأخوذ است؟
خير، حساسيت يك مفهوم بسيط است و در آن، حيوان بودن اخذ نشده است و اگر از خارج ما ميدانيم كه هر حسّاسي حيوان است، اين اطّلاع صرفاً مفيد علم فعلي است و علم ضروري را افاده نميكند. يعني ما فقط ميدانيم كه فعلا آنچه در عالم خارج، حساس است، حيوان هم هست، امّا نميتوانيم به صرف همين اطلاع، ادعا كنيم كه محال است موجودي حساس باشد و حيوان نباشد.
پس كبراي استدلال مذكور، ضروري نيست. امّا عكس اين قضيه بدين صورت كه بگوييم «هر حيواني حساس است» البته ضروري است; زيرا حساسيت در مفهوم حيوان مأخوذ است و لذا محال است حيواني حساس نباشد.
شيخ اضافه ميكند كه اگر حساس را به عنوان صورت لحاظ كنيم نه به عنوان فصل، البته نسبت به حيوان جزءالعلّة خواهد بود و ميتواند در كنار ساير اجزاي علّت تامه، سبب حيوان شمرده شود كه تفصيل اين مطلب بايد در جاي خود مطرح شود.
1. به فصل هفتم همين كتاب مراجعه كنيد.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org