قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

الفصل الثاني عشر

في مبدأ البرهان

و مبدأُ البرهان يقال علي وجهين: فيقال مبدأُ البرهان بحسب العلم مطلقاً، و يقال مبدأ البرهان بحسب علم مّا. و مبدأُ البرهان بحسب العلم مطلقاً هو مقدمةٌ غيرُ ذاتِ وسط علي الإطلاق، أَيْ ليس من شأنها أَن يتعلّقَ بيانُ نسبة محمولها إلي موضوعها ـ كانت إيجاباً أو سلباً ـ بحدٍّ أوسطَ، فتكون مقدّمةٌ اُخري أقدمَ منها و قبلَها. و مبدأُ البرهان بحسب علم مّا يجوزُ أَن يكون ذا وسط في نفسه، لكنّه يوضع في ذالك العلم وضعاً و لا يكون له في مرتبته في ذلك العلم وسطٌ، بل إمّا أن يكون وسطُه في علم قبلَه أو معه، أو يكون وسطُه في ذلك العلمِ بعدَ تلك المرتبةِ كما ستعرف الحالَ فيه.

 

فصل دوازدهم

مبدأ برهان

مبدأ برهان به دو گونه گفته مي‌شود: گاهي مراد از آن، مبدئي است كه به طور كلي براي همه علوم، مبدأ شمرده مي‌شود و گاهي مراد از آن، مبدأ برهان به حسب يك علم خاص است. و مبدئي كه به طور مطلق براي همه دانشها مبدأ است، مقدمه‌اي است كه اصلا داراي حدّ وسط نيست، يعني به گونه‌اي است كه نسبت محمول آن به موضوعش ـ چه ايجابي باشد و چه سلبي ـ حدّوسطي ندارد كه لازمه‌اش وجود مقدمه ديگري مقدّم بر آن باشد. و آنچه كه نسبت به يك علم خاصّ، مبدأ برهان محسوب مي‌شود في نفسه ممكن است داراي حد وسط باشد. امّا در آن علم به عنوان اصل موضوع، تلقي مي‌شود و در مرتبه خود در آن علم، حدّوسطي ندارد، بلكه حدّ وسط آن يا در علمي پيش از آن و يا در علمي هم‌رديف آن و يا در خود همين علم در مرتبه بعد است، چنانكه بزودي خواهي دانست.

متن

و كلا القسمينِ من مبدأِ البرهان، و يتّفقان في أَنَّ كلَّ واحد منهما أحدُ طرفي النقيض

بعينه، و لا يمكن أن يكون الآخر برهانيّاً، و يخالفان المقدّمةَ الجدليّةَ بأن الجدليةَ و إن كانت أحدَ طرفي النقيض فليس بعينه علي ما علمت.

و المقدّمةُ الّتي هي مبدأُ برهان و لا وسطَ لها ألبتةَ و لا تكتسب من جهة غير العقل، فإنّها تسمَّي العلمَ المتعارفَ و المقدّمةَ الواجبَ قبولُها. و أمّا كلُّ شيء بعدَها ممّا يلقَّنُ في افتتاحات العلوم تلقيناً ـ سواء كان حدّاً أو مقدّمة ـ ففي الظاهر أَنّهم يسمّونها «وضعاً».

ترجمه

و هر دو قسم مذكور مبدأ برهان محسوب مي‌شوند و در اين جهتْ مشترك مي‌باشند كه يكي از دو طرفِ نقيض‌اند به گونه‌اي كه امكان ندارد طرف مقابلِ آنها برهاني باشد. و با مقدّمه جدلي، اين تفاوت را دارند كه مقدّمه جدلي گرچه يكي از طرفين نقيض است، امّا ـ چنانكه مي‌دانيد ـ اين مقدميت فقط در يك طرفْ متعيّن و منحصر نيست. و مقدمه‌اي كه مبدأ برهان است و هيچ حدّوسطي ندارد و از جاي ديگري غير از عقل به دست نمي‌آيد «علم متعارف» و مقدّمه «واجب‌القبول» ناميده مي‌شود.

و امّا مطالب ديگري كه در آغاز علوم، بيان و پذيرفته مي‌شوند ـ خواه از قبيل تعاريف باشند و يا به صورت مقدمه ـ ظاهراً آنها را «وضع» مي‌نامند.

 

مبادي برهان(1)

در اين فصل شيخ(رحمه الله) مصطلحاتي مثل مبدأ، اصل متعارف، اصل موضوع، مصادره و... را توضيح مي‌دهد. تخست بايد دانست «مبدأ و مقدّمه» نسبت تساوي ندارد بلكه مبدأ اعمّ از مقدمه است. مبدأ بر مبادي تصوريه نيز اطلاق مي‌شود، امّا مقدمه فقط براي قضاياي تشكيل‌دهنده قياس، يعني صغري و كبري اطلاق مي‌گردد. به عبارت ديگر: مبادي به تصوريه و تصديقيه تقسيم مي‌شود و مبادي تصديقيه همان مقدّمات است.

   مبادي تصديقي برهان دو قسم است: اصول متعارفه، اصول موضوعه.

   اصول متعارفه، همان قضاياي بديهيه‌اي هستد كه اختصاص به علم خاصّي ندارند و ثبوت محمول براي موضوع در آنها نياز به حدّ وسط ندارد. مبادي برهان منحصر به اين قضايا نيست بلكه در يك علمْ ممكن است بسياري از قضاياي نظري كه محتاج اثبات‌اند نيز به عنوان مقدّمات برهان به كار گرفته شوند و معناي اينكه اينگونه قضاياي نظري در علم مذكور جزء مبادي


1. نگاه كنيد به: منطق ارسطو، ج2، ص358; و نيز اساس‌الاقتباس، ص347; التحصيل، ص198.

آن علم هستند نه مسائل آن علم، اين است كه اثبات آنها در علم ديگري است نه در علم مزبور. مثلا در فلسفه، مسائلي اثبات مي‌شود كه در علم ديگر از آنها به عنوان مبادي استفاده مي‌شود.

   نكته ديگر اين است كه علوم داراي مراتبي هستند: برخي مقدم، پاره‌اي متوسط و بعضي متأخرند. ممكن است در علم متوسط از مقدمه‌اي استفاده كنيم كه جاي اثبات آن، علم متأخر است. در اينجا است كه اين مقدّمه به عنوان «اصل موضوع» خوانده مي‌شود. مورد ديگرِ اطلاق اصل موضوع آنجاست كه در يك علم كه داراي فصول و بخشهايي مترتب بر يكديگر از ابتدا تا انتهاست، ما مقدمه‌اي را كه جاي اثباتش در فصول متأخر است، در بخشهاي نخست به كار گيريم. به چنين مقدمه‌اي نيز اصل موضوع اطلاق مي‌شود.

   اصول متعارفه جزء مسائل هيچ علمي محسوب نمي‌شوند; چون بديهي هستند و محتاج به اثبات نيستند و حال آنكه مسائل هر علم نياز به اثبات دارند. پس اصول متعارفه از مبادي همه علوم تلقي مي‌شوند.

   اصطلاح ديگر در اين باب «وضع» و «اوضاع» است. اين مصطلح هم در مورد اصول موضوعه گفته مي‌شود و هم شامل مبادي تصوريه يعني حدود و تعاريف مي‌شود.

   اصطلاح ديگر «مصادره» است. توضيح اينكه اصول موضوعه دوگونه است: اگر در ذهن مخاطب نسبت به قضيه‌اي كه به عنوان اصل موضوع به او القا مي‌شود تا بعداً در جاي خود اثبات شود، رأي مخالفي وجود نداشته باشد، اصل موضوع خوانده مي‌شود و اما اگر رأي مخالفي در ذهن مخاطب نسبت به آن وجود داشته باشد، قضيه مزبور را «مصادره» مي‌نامند. پس طبق يك اصطلاح «اصل موضوع» اعمّ است و شامل مصادرات هم مي‌شود و مبادي تصديقي به سه دسته اصول موضوعه، اصول متعارفه و مصادرات تقسيم مي‌گردد. طبق اصطلاح ديگر، اصول موضوعه معناي عامي دارد و حتي شامل اصول متعارفه (بديهيات) نيز مي‌شود.

   در اصطلاح ديگري ارسطو «وضع» را در مورد مطلبِ خلاف واقعي به كار برده كه كسي بدان معتقد است. مثلا كساني در زمان او منكر حركت بودند. ارسطو وقتي چنين نظري را براي نقد و بررسي طرح مي‌كند از آن به عنوان «وضع» (=فرض) ياد مي‌نمايد.

 

مبدأ برهان و مبدأ جدل

يكي از مباحثي كه در اينجا شيخ(رحمه الله) متعرض آن شده، فرق مبادي برهان با مبادي جدل است. مبدأ برهان به دو معني اطلاق شد: يكي اصول متعارفه و يكي اصول موضوعه. اين دو قسم هر

دو، در اين جهت مشترك مي‌باشند كه نقيضشان كاذب است و اين مبادي، متعيناً طرفِ صادق نقيضين‌اند. امّا در جدل هر يك از طرفين نقيض ـ چه صادق باشد چه كاذب ـ اگر شرط لازم در جدل، يعني شهرت را دارا باشد، مي‌تواند مقدمه جدل قرار گيرد.

   پس در برهان يكي از طرفين نقيض كه صادق است، متعيناً به عنوان مقدمه برهان محسوب مي‌شود. امّا در جدل، صدقِ يكي از نقيضين تعيين كننده مقدمه جدل نيست، بلكه آنچه تعيين كننده است شهرت يكي از طرفين است.

متن

و الحدُّ يخالف المقدّمةَ التي يكلَّفُ المتعلّمُ تسليمَها و ليست بيّنةً بنفسها، بل يخالف كلَّ مقدمة، و إن كان الحدُّ قد يقال علي هيئةِ مقدّمة، مثلا كما لقائل أن يقول: إِنّ الوحدةَ هي ما لا ينقسم بالكمّ. و وجهُ المخالفة أَنّ الغرضَ ليس أن يصدقَ علي الوحدة محمول مّا، بل أن يتصوّرَ معني اسمِ الوحدة أو معني ذاتِ الوحدة، لا أَنّها هل هي كذا أوليست كذا.

ثمّ لا سبيلَ إلي تلقين ذلك إلاّ بقول يقال علي هيئة المقدمة، و لا يكون في ذلك منازعةٌ ألبتّةَ، لأَنّ لكلِّ حدٍّ أَنْ يوضعَ له كلُّ اسم. إنّما تقع المنازعةُ في الحدود ـ إن وقعتْ ـ لا في معني التصديق بل في خطأ إن وقع في التصوّر. و أمّا المقدمةُ فإنّما تورَد ليقرَّرَ بها التصديقُ لا التصوّرُ.

ترجمه

و «تعريف» با مقدمه‌اي كه معلّم مي‌بايست بدان تسليم شود در حالي كه في نفسه بديهي نيست (مسلّمات)، متفاوت است، بلكه با هر مقدمه‌اي تفاوت دارد، گرچه گاهي تعريف به صورتِ مقدمه بيان مي‌شود، مثل اينكه كسي در تعريفِ «وحدت» بگويد: وحدت چيزي است كه از لحاظ كمّي قابل انقسام نيست. و تفاوت در اين است كه در اينجا غرضْ آن نيست كه محمول خاصّي براي وحدت، مورد تصديق قرار گيرد، بلكه غرض آن است كه معناي لفظ وحدت يا حقيقتِ وحدت تصور شود، نه اينكه [مصداق] وحدت، اين است يا آن نيست.

و راهي براي القاي اين تصور نيست مگر اينكه به شكل مقدمه‌اي بيان شود و اين البته محل نزاع نيست; چون هر اسمي را مي‌توان براي هر تعريفي قرار داد. اگر در باب حدود (تعريف) اختلافي باشد از حيث تصديق نيست، بلكه پيرامون خطايي

است كه چه‌بسا در تصور رخ مي‌دهد. و امّا مقدمه كه بيان مي‌شود براي بيان تصديق است، نه تصوّر.

 

تعاريف از مقدمات برهان نيستند

حدود و مفاهيمي كه در ابتداي يك بحث علمي به متعلم القا مي‌شوند اصطلاحاً جزء مقدمات برهان محسوب نمي‌شوند; چراكه مقدمات برهان، از سنخ قضايا و تصديقات‌اند، امّا حدود و مفاهيم، جنبه تصوّري دارند. در اينجا سؤالي مطرح مي‌شود و آن اين است كه ما مي‌بينيم گاهي تعاريف و حدود اشياء را به شكل قضيه و تصديق بيان مي‌كنند. آيا در اينصورت حدود و تعاريف از جمله مقدمات محسوب مي‌شوند؟

   پاسخ منفي است; زيرا منظور از اين قضايا فقط بيان معناي لفظ است، نه بيان حكمي ايجابي يا سلبي در مورد وجود و عدم محمولي براي موضوعي در خارج. پس اينگونه موارد حقيقتاً قضيه (=مشتمل بر تصديق) نيستند و فقط ظاهري مثل قضيه دارند و لذا مقدمه برهان محسوب نمي‌شوند. به بيان فني: مقدمه برهان بايست از قبيل مطلب «هل» باشد نه مطلب «ما» و حال آنكه حدود و تعاريف ـ ولو به صورت قضيه بيان شوند ـ از قبيل مطلب «ما» هستند و حمل در اينگونه قضايا، حمل اوّلي است و لذا فقط بيانگر مفهوم‌اند.

   مفاهيم الفاظ، جاي نزاع ندارند; و بويژه اصطلاحات علوم و معاني آنها نمي‌توانند مورد نزاع باشند. و اگر نزاعي هم باشد از حيث تصديق نيست بلكه جنبه تصوري و مفهومي دارد و بايد به منبع اصلي اعتبار و جعل، مراجعه نمود و معناي لفظ را يافت.

متن

ثمّ إِنَّ المقدّمةَ الوضعيّةَ تختصّ دونَ الحّد باسم آخَرَ، و هو الأصلُ الموضوعُ. و الحدّ وضع و ليس أصلا موضوعاً، لأنّه لا إيجابَ فيه و لا سلبَ.

و قوم يسمّون الأصلَ الموضوعَ بالمصادرة. و قوم يقسمون الأصلَ الموضوعَ إلي مقبول بالمساهلة، و ليس في نفس المتعلم رأيٌ يخالفه، و يخصّونه مرّةً أخري باسمِ «الأصل الموضوع» و إلي متوقَّف فيه بحسب ضمان المعلِّم بيانُه في وقته و في نفس المتعلِّم رأيٌ يخالفه. و ربما قالوا «وضع» لكلِّ أصل موضوع فيه تصديقٌ مّا، كان أوّلياً أو غيرَ أوليّ، كان في نفس المتعلّم ما يخالفه أولم يكن.

و ربما سمّي في التعليم الأوّلِ باسم الوضع كلُّ رأي يخالف ظاهرَ الحقّ يقال باللسان دونَ العقل، مثل قول من قال إِنّ الكلَّ واحد، و إنّه لا حركةَ.

ترجمه

نكته ديگر اينكه مقدمه وضعي ـ نه تعريف ـ اسم ديگري دارد و آن «اصل موضوع» است. و حدّ (تعريف) فقط وضع، خوانده مي‌شود و اصل موضوع نيست; چون در تعريف، سلب و ايجابي وجود ندارد.

و گروهي اصل موضوع را «مصادره» مي‌نامند. و عدّه‌اي آن را به دو قسم تقسيم مي‌كنند: يك قسم آن است كه بسادگي مورد قبول واقع شود و در ذهن متعلّم رأي مخالفي نسبت به آن وجود ندارد، و اين گروه اختصاصاً همين قسم را به اسم اصل موضوع مي‌خوانند. قسم ديگر آن است كه معلّم اثبات آن را به جاي مناسب خودش موكول مي‌كند و در ذهن شاگرد نظر مخالفي نسبت به آن مطلب وجود دارد. و چه بسا گاهي «وضع» را در مورد هر اصل موضوعي كه در آن تصديقي وجود داشته باشد ـ خواه از اوّليات باشد و يا از غير اوّليات و خواه در انديشه متعلّم رأي مخالفي نسبت به آن وجود داشته باشد يا نه ـ به كار مي‌برند.

و گاه در تعليم اول (كتاب ارسطو) «وضع»(1) به رأيي اطلاق مي‌شود كه برخلاف حقيقتِ روشن است، به زبان گفته مي‌شود، ولي عقل آن را تأييد نمي‌كند مثل قول كسي كه مي‌گويد: همه‌چيز واحد است، و حركتي وجود ندارد.

متن

و ربما قصر المتعلّمُ عن تصوّر الأوّليات في العقل أوّليةً، فتصير الأوّلياتُ بالقياس إليه أوضاعاً، و ذلك إمّا لنقص في فطرته أصليٍّ أو حادث مرضيّ أَوسنّي، أولتشوُّش من فطرته بآراء مقبولة أو مشهورة يلزم بها رَدَّ الأَوّلي لئَلاّ ينتجَ نقيضَها. و ربما كان اللفظُ غيرَ مفهوم فَيحتاجُ أن يبدَّلَ، أو يكونُ المعني غامضاً لا يفهم، فإذا فهم أذعن له. و غموضُه قد يكون كثيراً لكلّيته و تجريده و بُعدِه عن الخيال. و في مثل هذا قد يستقرئ المخاطبُ الجزئياتِ فينتفعُ كثيراً، لأَنّ الاستقراءَ و إن كان لا يُثبِتُ فقد يذكّرُ.

ترجمه

و گاهي متعلم نمي‌تواند اوّليات را به طور بديهي در ذهن تصور كند، در اين صورت


1. واژه «hypothese» در لاتين به معناي «فرض» است. به نظر مي‌رسد مترجمين عرب اين واژه رابه «وضع» ترجمه كرده‌اند و احتمالا مراد از اصطلاح وضع كه به ارسطو نسبت داده مي‌شود «فرضيه» باشد.

اوّليات نسبت به او حكم «اوضاع» را دارند، و اين ناتواني در متعلم يا از ابتدا و به صورت تكويني است و يا در اثر حادثه‌اي خاص مثل بيماري و يا در سنّ خاصّي است و يا ناشي از تشويش و اضطرابي است كه در انديشه فرد به سبب آراء مقبوله يا مشهوره شده كه در نتيجه وادار مي‌شود اوّليات را ردّ كند تا گرفتار نتيجه‌اي نقيض آن آراء نشود.

و چه بسا در اينگونه موارد الفاظ گنگ و نامفهوم‌اند كه مي‌بايست عوض شوند، و يا معنا غامض و غير مفهوم است كه اگر متعلم آن را بفهمد حتماً اذعان و تصديق خواهد نمود. و كثرت غموض و پيچيدگي مفهوم ممكن است در اثر كلّي و مجرد و دور از خيال بودن آن باشد و در اينگونه موارد مي‌توان از استقراء جزئيات بهره فراوان برد; چون استقراء گرچه نمي‌تواند چيزي را اثبات كند ولي مذكِّر و يادآوري‌كننده هست.

 

احتياج به تنبيه در بديهيات

گفتيم بديهيات محتاج حدّ وسط نيستند، امّا گاهي نياز به تنبيه و توضيح دارند. مثلا آنجا كه متعلم قاصر است از اينكه معناي قضيه‌اي را درست تصور كند، مثلا مفهوم نقيض را نمي‌فهمد تا قضيه امتناع تناقض را تصديق كند، ممكن است ريشه اين قصور، كودني و ضعف فطري باشد، و ممكن است در اثر حادثه‌اي و عارضه‌اي پديد آمده باشد يا لازمه سنّ خاصي باشد و يا معلول تشويشهايي باشد كه ناشي از پذيرش آراء مشهور و مقبولِ خلاف واقع است; و ممكن است كه ناشي از گنگي و ابهامِ لفظ باشد چنانكه ممكن است خود معناي لفظ، غموض و پيچيدگي داشته باشد و ذهن فرد نتواند آن را فهم كند. به عنوان مثال، مي‌دانيم از نظر عقلي و فلسفي اعاده معدوم محال است. از سويي به ما چنين القا شده كه معاد و رستاخيز به معناي اعاده معدومات است، از اين رو در برابر اين اصل فلسفي مقاومت مي‌كنيم و گاهي آن را نمي‌پذيريم. در اينگونه موارد حتّي قواعد بديهي و روشن نيز محتاج تنبيه و توضيح‌اند، امّا در هيچ‌يك از اين موارد، اكتساب و تعليم و تحصيل، صادق نيست.

   كساني كه القائات و شبهات ماركسيستي و مانند آنها در ذهنشان رسوخ كرده مي‌گويند نه تنها تناقض محال نيست كه اصلا اساس عالم هستي بر تناقض است! اينان اگر ذهنشان را از القائات پاك كنند و مفردات قضيه امتناع تناقض را به خوبي فهم كنند، در تصديق آن محتاج اكتساب نيستند.

   بايد دانست كه در قضاياي بديهي چنين نيست كه هميشه مفردات آنها هم بديهي التصور باشند، بلكه چه‌بسا در يك تصديق بديهي، تصورات آن بديهي نباشد و كسب تصورات به بداهت تصديق، ضرري نمي‌زند و كساني كه قضاياي بديهي را به واسطه نظري بودن تصورات آنها انكار مي‌كنند، دچار مغالطه عجيبي شده‌اند.

   به هر حال، گاهي عدم فهم بديهيات ناشي از تجريدي و انتزاعي بودن معناي آنها است. مثلا كودكان تا سنّ خاصي فقط درك حسي جزئي دارند و حتي ـ چنانكه روانشناسان گفته‌اند ـ قدرت ندارند بين چند چيز مشابه، مفهوم كلّي انتزاع كنند. كلّيات عقلي، چون از امور تجريدي محض‌اند براي همه كس مفهوم نمي‌شوند.

   در اينگونه موارد مي‌توان از تمثيل و استقراء استفاده كرد و مفاهيم و مطالب بديهي را به ذهن مبتديان تقريب نمود. استقراء ناقص و ذكر چند مثال گرچه مثبِت قاعده كلّي يقيني نيست، امّا مذكِّر هست. يعني آنچه را انسان بالفطره مي‌داند به خاطر مي‌آورد.

متن

و علي الأحوال كلِّها فيجبُ أن نضعَ أَنّ مبادئَ العلوم حدودٌ و مقدّماتٌ واجبٌ قبولُها في أوّلِ العقل، أو بالحسّ و التجربة، أو بقياس بديهي في العقل. و بعدَ هذا أصولٌ موضوعة مشكوكٌ فيها ولكن لا يخالفها رأيُ المتعلّم، و مصادراتٌ. و ليست الأصولُ الموضوعة تستعمل في كلّ علم، بل من العلوم ما يستعمل فيها الحدودُ و الأوليّاتُ فقط كالحساب. و أمّا الهندسةُ فيستعمل فيها جميعُ ذلك. و العلمُ الطّبيعيُّ أيضاً قد يستعمل فيه جميعُ ذلك، ولكن مخلوطاً غيرَ مميَّيز.

ترجمه

و به طور كلّي، لازم است مبادي علوم رابدين صورت تنظيم كنيم كه ابتداءً حدود و مقدماتي داريم كه يا به طور بديهي براي عقل واضح‌اند و قبول آنها ضروري است، و يا از طريق حس و تجربه به دست مي‌آيند، و يا بر اساس قياسي بديهي حاصل مي‌شوند. بعد از اينها اصول موضوعه هستند كه مشكوك مي‌باشند، ولي متعلم نسبت به آنها نظر مخالفي ندارد، و دسته ديگر مصادرات‌اند. و چنين نيست كه اصول موضوعه در هر علمي كاربرد داشته باشند، بلكه در پاره‌اي از علوم فقط از تعاريف و اوّليات استفاده مي‌شود، مثل علم حساب. و اما در علم هندسه همه اقسام فوق به كار مي‌روند. و در طبيعيات نيز، گاه همه اقسام به كار مي‌روند، البته به طور مخلوط و تفكيك ناشده.

مبادي علوم

مراد از مقدمات «واجب القبول في أوّل العقل» بديهيات اوليه است و مراد از مقدّماتي كه با حس و تجربه به دست مي‌آيند همان محسوسات و مجرّبات مي‌باشد و مراد از مقدّماتي كه با قياس بديهي عقلي به دست مي‌آيند، فطريات است. اين قضايا از اصول متعارفه هستند و البته بين خود اينها از نظر درجه بداهت، فرق است. هر علمي به اصول متعارفه احتياج دارد، ولي ممكن است در علمي به اصول موضوعه احتياج نباشد. مثلا علم حساب، مبادي تصوريه دارد و مبادي تصديقيه‌اش فقط اوّليات است كه از اصول متعارفه به حساب مي‌آيند. ولي هندسه علاوه بر حدود، هم محتاج اصول متعارفه است و هم محتاج اصول موضوعه.

   در طبيعيات نيز همه اين مبادي، مورد حاجت است. امّا تفاوتي كه بين هندسه و طبيعيات هست اين است كه اصول موضوعه هندسه به طور كاملا مشخص و معيّن و محدود در ابتداي اين علم گرد آمده، امّا اصول موضوعه طبيعيات محدود و مشخص نيست و در هر بحثي به تناسب از اصول موضوعه مختلفي كه در علوم ديگر مثل فلسفه و رياضيات و... اثبات شده‌اند، استفاده مي‌شود.

متن

و لمّا كان البرهانُ يوقع لنا تصديقاً يقينياً بمجهول و إنّما يوقعه البرهانُ بسبب مبادئ البرهان، فيجب أن يكون تصديقُنا بها متقدّماً. و ليس يكفينا أن نكون مصدِّقين بمبادئ البرهان كلِّها أو بعضِها، أي الّذي ليس بمصادرة فقط، بل أن يكون تصديقُنا بها آكدَ و أولي من تصديقنا بالنتيجة و تكذيبُنا بمقابلاتها أَشدَّ من تكذيبنا بمقابل النتيجة. و ليس المقابلُ بالنقيض فقط، بل و بالضدّ.

و إنّما وجب ذلك لأنّه إذا كان شيءٌ علّةً لشيء في معني يشتركان فيه، فيجب أن يكون ذلك المعني في العلّة آكدَ و أكثرَ، إذا كان من أجله يحصل في الآخرِ. فإنّا إذا كُنّا نحبُّ شيئين، لكن حبُّ أحدِهما سببٌ لأَنْ نحبَّ الآخَرَ، فالسبب أولي باَن يُحَبَّ أكثرَ، كالولد و المعلّم للولد.

و ليس يجب أن يُظنَّ أَنّ كلَّ شيئين يقال إِنَّ أحدَ هما أولي بأمر من الآخر فهو لنقص في الآخر أو المخالطة من الضّد للآخر، كما يظنُّ من أَنّ الأولي بالسوادية ماشارك في نفس السواد و كان أزيدَ سواديةً فيكون الآخرُ أزيدَ بياضيةً، حتّي يكونَ الشيء إنّما يكونُ أولي بالصدق إذا كان الآخرُ أولي باللاّ صدق، فيخالطه

شيءٌ من الكذب، بل قد يقال إِنّ كذا أولي بكذا من كذا إذا كانا في طبيعة سواءً، لكن أحدهما له الأمر في نفسه أوّلا و للآخر بعدُ.

و إذا صدَّقَت النفسُ بأمرين كليهما، لكن صدَّقتْ بأحد الأمرين قبلُ و بالآخر بعدُ، كانت النفسُ تصدّق بأحدهما ملتفتةً إليه نفسِه، و بالآخر ليس ملتفتةً إليه نفسِه بل ملتفتةً إلي الأوّل، فكان التصديقُ بالأوّل أشدَّ لهذا المعني.

فإن شَوَّشَك هذا الفصلُ فدعْه، فلا كبيرَ جدوي فيه.

ترجمه

چون برهان براي ما نسبت به امر مجهول، موجب تصديق يقيني مي‌شود و حصول اين يقين، ناشي از مبادي و مقدّمات برهان است، پس تصديق ما نسبت به اين مقدمات ضرورتاً مقدم خواهد بود. و تنها تصديق به همه يا بعضي از مقدّمات ـ كه طبيعتاً غير از مصادرات‌اند ـ كافي نيست، بلكه مي‌بايست تصديق مانسبت به مقدمات در مقايسه با تصديق ما نسبت به نتيجه، از اولويت و تأكيد بيشتري برخوردار باشد و نيز تكذيب ما نسبت به مقابلاتِ اين مقدّمات، شديدتر از تكذيب ما نسبت به مقابل نتيجه باشد. و بايد دانست كه منظور از «مقابل» تنها «نقيض» نيست، بلكه «ضدّ» را هم شامل مي‌شود.

سرّ اين مطلب اين است كه اگر امري بين دوچيز مشترك باشد، ولي وجود آن در يكي از آنها علّت وجود آن در ديگري باشد، مي‌بايست آن معنا در علّت، بيشتر و مؤكدتر، باشد تا در معلول; چراكه به واسطه آن (علت) در ديگري (معلول) پديد آمده است. مثلا دوست داشتن فرزند و معلّم او. در اين صورت قطعاً اوّلي كه سبب است از نظر محبوبيت، اولويت خواهد داشت. و نبايد چنين پنداشت كه هرگاه گفته مي‌شود يكي نسبت به ديگري داراي اولويت است، معنايش وجود نقصي در دوّمي و يا اختلاط با ضدّ آن است. كما اينكه گاه چنين پنداشته مي‌شود كه مراد از اولويت در سياهي اين است كه شيء، علاوه بر اصل سياهي مشترك، فزوني در سياهي داشته باشد و در مقابل، شيء ديگر داراي سفيدي بيشتري باشد، و نيز يك قضيه وقتي اولويت در صدق دارد كه قضيه مقابل آن، اولويت در عدم صدق (كذب) داشته باشد، يعني با اندكي دروغ آميخته باشد! بايد دانست كه گاهي مراد از اينكه، فلان شيء در فلان امر، از ديگري اولي است، اين است كه هر دو، در آن امر مشترك مي‌باشند; امّا يكي اوّلا و بالذّات آن را داراست و ديگري ثانياً و بالتَبَع.

و هنگامي كه نفس‌مان به دو امر تصديق مي‌كند، امّا يكي را پيشتر و ديگري را بعد از آن، معنايش اين است كه اوّلي را با التفات و توجه نسبت به خود آن امر، تصديق مي‌كند، ولي دوّمي را با التفات به خود آن تصديق نمي‌كند، بلكه با توجه به اوّلي است كه آن راهم تصديق مي‌كند، پس درجه تصديق نسبت به اوّلي شديدتر است.

اگر مطالب اين فصل، موجب آشفتگي ذهني مي‌شود، مي‌توانيد از آن بگذريد; چراكه فايده چنداني در آن نيست.

متن

و اعلم أَنّه لمّا سُمع ما قيل في التعليم الأوّل حيثُ قيل ما قيل: «فجميعُ الّتي يأخذها و هي مقبولةٌ من حيثُ لم يبيّنها، إن كان أَخَذَه لما هو مظنونٌ عند المتعلّم فإنّما يضعُها وضعاً، و هي أصلٌ موضوع: أعني الوضعَ لا علي الإطلاق لكنّها عندَ ذلك فقط. فأمّا إن هو أَخَذَه من حيثُ ليس له فيه بعينه و لا ظنٌّ واحد، أو من حيث ظنّه علي ضدٍّ، فإنّما يصادر عليه مصادرةً»(1). و هذا هو الفرقُ المذكور في التعليم الأوّل بين المصادرة و بين الأصل الموضوع، و ذلك أَنّ المصادرةَ هو ما كان مقابلا لظنّ المتعلّم، و هو هذا الّذي يأخذه الإنسانُ و هو متبرهنٌ و يستعمله من حيثُ لم يبيّنه; ظنّوا أَنّ الأصلَ الموضوع هو الّذي يتبيّن بأدني تأمّل و أنّ المصادرةَ ما لا يتبيّنُ بأدني تأمّل، بل كان الأصلُ الموضوع هو الّذي يحضر المتعلّمُ حقيقتَه، إذا فكّر أَدني فكر، و أنّ المصادرةَ هو ما لا سبيلَ له إلي ذلك، و ليس الأمرُ كذلك.

ترجمه

و بدان كه در تعليم اوّل ارسطو چنين آمده است: مقدّماتي كه معلّم براي متعلم بدون تبيين و اثبات، وضع و طرح مي‌كند، اگر از مطالبي است كه متعلم نسبت به آنها ظن دارد، «اصل موضوع» نام دارد و فقط در اين مرحله از آموزش به عنوان اصل موضوع تلقي مي‌شود، نه اينكه براي هميشه بدون اثبات بماند. و امّا اگر از مطالبي است كه متعلّم نسبت به آنها هيچ ظني ندارد و يا ظن برخلافِ آن دارد، در اين صورت «مصادره» ناميده مي‌شود.» اين مطلب همان فرق بين مصادره و اصل موضوع است كه در كتاب ارسطو آمده است، يعني «مصادره» مطلبي است كه بر خلاف ظن متعلم


1. اين عبارت از ترجمه ابي بشر متي‌بن‌يونس از تعليم اوّل از سطو نقل شده است، نگاه كنيد به: منطق‌ارسطو، ج 2، ص360 ـ 361.

است و امري است كه انسان آن را در مقام اقامه برهان ـ از آن حيث كه هنوز اثبات نكرده ـ به كار مي‌گيرد.

برخي از روي بدفهمي چنين پنداشته‌اند كه مراد از اصل موضوع، مطلبي است كه با كمترين توجه واضح مي‌گردد و مراد از مصادره، مطلبي است كه با تأمل اندك معلوم نمي‌شود. در پندار اينان گويا اصل موضوع آن است كه متعلم با كمي تفكر مي‌تواند به حقيقت آن برسد ولي در مصادره، چنين چيزي نيست؛ امّا اين پندار، نادرست است و مطلب اينگونه نيست.

 

برداشت نادرست از تعريف مصادره و اصل موضوع

برخي از ترجمه پيچيده‌اي كه از كلام ارسطو شده، چنين برداشت كرده‌اند كه گويا ارسطو مي‌خواهد بگويد اگر قضيه‌اي براي متعلّم با اندك تأمل روشن شود «اصل موضوع» ناميده مي‌شود و اگر اثباتش مشكل باشد «مصادره» است. شيخ(رحمه الله) اين برداشت را نادرست مي‌داند و در برابر اين گروه مي‌فرمايد: شما كه مي‌گوييد اصل موضوع آن است كه با اندك تأمل فهميده مي‌شود آيا منظورتان اين است كه فهم معناي لفظ و مفردات قضيه، محتاج تأمل است؟

   اگر اين باشد، در بديهيات نيز به چنين تأملي، اندكي نياز هست و چه‌بسا در پاره‌اي بديهيات، تصور مفردات آنها تأمل و دقت فراواني بطلبد. آيا در اين صورت، بديهيات نيز جزء اصول موضوعه يا مصادرات محسوب مي‌شوند؟! و امّا اگر منظورتان اين است كه اصول موضوعه براي تصديق، محتاج حدّ وسط ساده و روشني هستند امّا مصادرات، اوساطي دقيق و مشكل دارند، در اين صورت مي‌بايست هر قضيه‌اي را كه محتاج حد وسط ساده و واضحي است از اصول موضوعه بدانيد و حال آنكه چه‌بسا قضيه مذكور از مسائل يك علم باشد نه از مبادي آن. مثلا در حساب و هندسه مسائلي هست كه نظري بوده، در عين حال داراي حد وسط روشني هستند، آيا اينها را مي‌بايست از اصول موضوعه حساب و هندسه به شمار آورد؟ چنين چيزي صحيح است، چون اينها مبتني بر مقدمات و اصول موضوعه ديگري هستند، نه اينكه خود از اصول موضوعه باشند و اگر هم از اصول موضوعه باشند و هم از مسائل، مستلزم دور خواهد بود.

   حاصل آنكه: تفسير فوق از معناي اصل موضوع و مصادره و فرق آنها در كلام ارسطو نادرست است و مراد ارسطو از اين دو مصطلح، همان است كه پيشتر گذشت.

   دو نكته ديگر كه در اينجا شيخ(رحمه الله) بدانها اشاره مي‌كند، يكي اين است كه يك قضيه واحد

كه مبدأ تلقي مي‌شود ممكن است از جهتي ـ كه اثباتش به جاي ديگر موكول مي‌شود ـ اصل موضوع باشد و از آن جهت كه متعلم، ظنّي بر وفاق آن ندارد، مصادره خوانده شود.

   ديگر اينكه مصادره تنها در مورد مبدأ علم به كار نمي‌رود، بلكه در درون يك علم نيز وقتي براي اثبات مسئله‌اي از مقدمه‌اي استفاده مي‌كنيم كه در آن علم هنوز اثباتش نكرده‌ايم، مقدمه مذكور را مصادره مي‌ناميم.

متن

فإنّ الّذي يتبيّنُ بأدني تأمّل إمّا أن يكونَ التأمّلُ هو الإستكشافُ لمفهوم اللّفظ علي سبيل التنبيه، و هو أن يكونَ الشيءُ حقُّه أَن يُعلمَ ثمّ يذهبُ عنه المتعلّمُ و لا يتبيّنُه لنوع من الغفلة عن مفهوم اللفظ; و إمّا أن يكون التأمّل هو الإستكشاف لحال القول في صدقه لا في فهمه. فأمّا الإستكشافُ للتصوّر فليس إنّما يعرض في القسم الّذي هو الأصلُ الموضوع، بل قديقع أيضاً في الأوائل الحقيقيّة، فإنّها ربما ذُهب عنها و أُغفلتْ حتّي اُنكرتْ، فيحتاجُ أن ينبّهَ المتعلّمُ.

فأمّا التأمّلُ للتصديق فالتصديقُ بالمجهول لا يتّضح الاّ بالوسط، فيكون هذا الإستكشافُ هو ابتغاءُ الحدّ الأوسط في موضع بنوع يسهلُ علي المتعلّم إدراكُه. فيشبه أن تكون المطالبُ و المسائلُ القليلةُ الأوساطِ أصولا موضوعة. فإن كان كذلك صار كثيرٌ من المسائل السهلة الّتي في الهندسة الّتي يفطنُ لها المتعلّمُ بأدني تأمّل، من جملة الأصول الموضوعة، و هذا محالٌ. بل الأصول الموضوعة، هي المقدّماتُ المجهولة في أنفسها الّتي من حقّها أن تبيَّنَ في صناعة أخري، إذا كان المتعلّمُ قد قَبِلها و ظنّها بحسنِ ظنّه بالمعلّم و ثقته بأَنَّ ما يراه من ذلك صدقٌ.

ترجمه

در مطلبي كه با اندك تأملي روشن مي‌شود، يا تأمل لازم، مربوط به مفهوم لفظ (مقام تصوّر) است كه متعلّم مي‌بايست آن را بداند امّا از آن غفلت كرده و اينك نياز به تنبّه دارد تا دوباره به ذهن آورد و يا مربوط به مقام تصديق و اذعان است و نه صرفاً فهم معناي لفظ. و امّا تأمل براي دستيابي به معناي لفظ، منحصر به اصول موضوعه نيست، بلكه گاهي در قضاياي بديهي و اوّليات نيز اين امر رخ مي‌دهد. يعني چه بسا مفاهيم الفاظ در اوّليات مورد غفلت قرار گيرد تا آنجا كه به انكار بديهيات منجر شود، در اين صورت متعلّم محتاج تنبه است.

و امّا تأمل براي رسيدن به تصديق، بايد توجه كنيم كه تصديق به يك مطلب مجهول جز از راه حد وسط حاصل نمي‌شود، پس معناي اين تأمل و استكشاف، به دست آوردن حد وسط است به گونه‌اي كه براي متعلّم فهم آن آسان باشد. اگر چنين باشد پس مي‌بايست همه مطالب و مسائلي كه داراي حدّ وسطِ كم و واضحي هستند اصول موضوعه شمرده شوند. و در اين صورت بسياري از مطالب ساده هندسي كه متعلّم آنها را با اندك تأملي مي‌فهمد از جمله اصول موضوعه خواهند شد، و اين امري است محال. بلكه بايد گفت اصول موضوعه مقدماتي هستند كه في‌نفسه مجهول و محتاج تبيين در علم ديگري مي‌باشند، امّا متعلّم به جهت حُسن ظنّ و اعتمادي كه به معلّم خود دارد آنها را به عنوان قضيه صادق مي‌پذيرد.

متن

و المصادرةُ ما كان كذلك لكنّ المتعلّمَ لا يظنُّ ما يراه المعلّمُ ظَنَّ مقابِلَه أو لم يَظُنَّ شيئاً. و الموكَّدُ بالجملة فيه أن يكون عند المتعلّم ظنٌّ يقابلُه. بل الأشبهُ أن تكون المصادرة هي ما تكلَّف المتعلّمُ تسليمَه و إن لم يظنَّه، كان من المبادئ أو كان من المسائل في ذلك العلم بعينه: المسائل الّتي تتبيّن بعدد فيستسمح بتسليمها في درجة متقدّمة. فيكون المبدأُ الواحد الّذي ليس بيِّناً بنفسه أصلا موضوعاً باعتبار، و مصادرةً باعتبار.

و قد يكون مثلُ ذلك الإعتبار في غير المبدأ للصناعة، بل في مبدأ لبعض مسائل الصناعة، إذا كان يتبيّن في الصناعة. فيقال لذلك المبدأ «مصادرةٌ».

و بالحريِّ أن يكون ما وضع في‌كتاب «اوقليدس» و هو التقاءُ خطّين في جهة الناقص عن قائمتين «مصادرة»; إذ كان الأوسطُ لا يكون هناك إلاّ من صناعة الهندسة.

ترجمه

مصادره نيز همانند اصل موضوع است، امّا در مصادره، متعلّم نسبت به آنچه رأي معلم است ظنّي ندارد; خواه ظن بر خلاف داشته باشد و خواه هيچ ظنّي نسبت به طرفين نداشته باشد. امّا آنچه در مصادره مورد تأكيد است اين است كه متعلّم ظني برخلاف نظر معلّم داشته باشد و شايد بهتر اين است كه بگوييم مصادره، مطلبي است كه متعلم بسختي آن را مي‌پذيرد، گرچه هيچ ظنّي هم نداشته باشد، خواه اين

مطلب از مقدّمات آن علم باشد و خواه، از مسائل آن علم، يعني از مسائلي كه بعداً تبيين خواهد شد. ولي از متعلّم خواسته مي‌شود كه قبلا آن را تلقّي به قبول كند. با اين توضيحات روشن مي‌شود كه يك مطلب واحد كه في نفسه بديهي نيست مي‌تواند به اعتباري «اصل موضوع» و به اعتبار ديگر «مصادره» ناميده شود.

و گاهي نيز نظير همين ملاحظه در مورد قضيه‌اي كه از مبادي كلِّ علم نيست، صورت مي‌گيرد. يعني در قضيه‌اي كه نسبت به برخي از مسائل آن علم مبدئيت دارد و آن مبدأ در خود همان علم بعداً تبيين خواهد شد، به چنين مبدئي «مصادرة» گفته مي‌شود. و بجا است كه آنچه در كتاب اقليدس آمده كه: «دو خط موازي اگر از حالت توازي خارج شوند حتماً در جهتي كه مجموع زواياي آن دو در تقاطع با يك خطّ مورّب كمتر از 180 درجه است، با يكديگر تلاقي خواهند نمود» مصادره ناميده شود، چرا كه حدّ وسط در اين قضيه، مربوط به خود علم هندسه مي‌شود.

 

مصادره اقليدس

يكي از مسائل هندسه اقليدسي اين است كه اگر از دو خط موازي يكي به طرف ديگري ميل كند، قطعاً اين‌دو خط در نقطه‌اي با يكديگر تلاقي خواهند كرد و اين نقطه تلاقي در طرفي است كه اين دو خط، متمايل به يكديگرند.

 

شكل (الف)

 

شكل (ب)

   به اين دو شكل نگاه كنيد:

   در شكل (الف) كه يكي از دو خط متوازي، ميل به سمت ديگري دارد، دو زاويه‌اي كه در سمت راست خطّ مورّب واقع مي‌باشند، كمتر از 180 درجه (دو قائمه) و دو زاويه‌اي كه در سمت چپ آن واقع شده‌اند بيش از 180 درجه هستند مصادره اقليدس مي‌گويد اين دو خط قطعاً در سمت راست با يكديگر تلاقي خواهند كرد.

   و امّا در شكل (ب) در دو طرف خط مورّب زواياي قائمه به وجود آمده كه دو به دو 180 درجه هستند و لذا اين دو خط در هيچ جهت يكديگر را قطع نمي‌كنند.

   در هندسه اقليدس اين مسئله را پيش از آنكه اثباتش كنند به متعلّم القا مي‌كنند و چون متعلّم ظني بر وفاق آن ندارد، آن را «مصادره» گويند.

متن

و العجبُ ممّن ظنَّ أَنّ الأصلَ الموضوع يكون كقولهم في الهندسة «إِنَّ الخطوطَ الخارجة من المركز إلي المحيط متساويةٌ»: فإِنّ هذا قد يشكل قليلا و لا يشكل أَنّ المساويةَ لواحد متساويةٌ، ثمّ يكونُ هذا الإشكالُ ممّا يقع بيانُه بأَدني تأمّل (قال): و ذلك بفركار يعرف به المتعلّم ذلك فيقبله.

ولعمري إنّ هذا الغافلَ لو قال إِنّ تفهُّم هذه القضيّة علي سبيل التصوّر قد ينتفع فيه بالفركار، لكان له معني. و أمّا علي سبيل التصديق فكيف يمكن ذلك؟ فإنّه إذا سمع المتعلّم أن الدائرة يعني بها شكلٌ خطوطُ مركزه كذا، و سلّمه وحدَّه لم يمكنه أن يضع دائرةٌ و خطوطٌ مركزُها لا كذا: فيكون وضع دائرةً ليست دائرةً. و هذا لا يمكنه أن يشكّ فيه بعد فرض وضع دائرة، و يكون هذا بيّنَ اللّزوم من فرض الدائرة. بل الّذي يجب أن يشكل عليه هو أنّه هل هذا المسمَّي «دائرةً» له وجود أم ليس له وجود؟ فإن بلغ إلي أن أشكل عليه حال هذه الخطوط بعد أن سمع حدَّ الدائرة و فرض أنّ لها وجوداً فالفركار كيف يصحّح الأمر العقليّ في الهندسة؟ و لوكان فركار عقليٌ لَعَزَّ ذلك فيه فضلا عن الحسّي! فكيف يمكن أن يُدلّ بفركار جزئي عقليّ أو حسّي، إلاّ أنّ خطوطاً محدودة هي متساوية؟ و كيف يلزم من ذلك أن كلَّ خطّ ممّا لا نهايةَ له في القوّة كذلك لزوماً ضروريّاً؟ فإن شكّ المتعلّم في وجود الدائرة شكّ في ذلك مع كلّ فركار يفرضه، و إن سلّم وجودَ الدائرة لم يمكنه ـ و قد حدّها ـ أن يشكّ في ذلك.

ثمّ إن كان متعلّمٌ أبلهُ شكَّ في ذلك بعدَ أن فهم ما الدائرةُ، و انتفع بالفركار علي

سبيل التنبيه عن الغفلة، فستجد متعلّمين بُلهاءَ أكثرَ من ذلك سيغفلون عن تفهُّمِ أَنّ المقاديرَ المساوية لمقدار واحد متساويةٌ، حتّي يؤخذَ لهم مسطرةٌ و خطوط فيبيّن لهم ذلك علي سبيل التنبيه.

ترجمه

جاي شگفتي است كه برخي چنين پنداشته‌اند كه اين قضيه در هندسه، اصل موضوع است: «در دايره خطوطي كه از مركز به محيط، متصل مي‌شوند همه با هم مساوي‌اند» چراكه اين مطلب گاه تا حدودي مشكل است، امّا اين قضيه كه «امور مساوي با يك چيز خود نيز مساوي‌اند»، هرگز مشكل نيست. اينان گفته‌اند اِشكال در قضيه اول با كمترين تأمل از بين مي‌رود و آن بدين طريق است كه متعلم با پرگار خطوط را اندازه مي‌گيرد و سپس مي‌پذيرد.

ولي حق اين است كه اگر اين غافل چنين مي‌گفت كه براي فهم تصوّري اين قضيه، مي‌توان از پرگار استفاه كرد، معنايي داشت. و امّا در تصديق به قضيه چگونه پرگار مي‌تواند مفيد باشد؟ چراكه متعلّم وقتي مي‌شنود كه مقصود از دايره، شكلي است كه خطوط مركزي آن داراي فلان ويژگي هستند و اين مطلب را مي‌پذيرد و دايره را همين‌گونه تعريف مي‌كند، روشن است كه نمي‌تواند دايره‌اي را فرض كند كه خطوط مركزي آن چنين نباشد; چراكه در اين صورت دايره‌اي را فرض كرده كه دايره نيست! (و اين تناقص است). و اين مطلبي نيست كه با فرض وجود دايره، قابل شك باشد. و به عبارتي، اين تساوي خطوط، لازمه بيّنِ وجود دايره است.

بلكه آنچه براي متعلم مي‌بايست مشكل باشد اين است كه آيا چنين چيزي كه دايره ناميده مي‌شود در خارج وجود دارد يا نه؟ حال اگر كار به جايي رسيد كه متعلّم با فرض اينكه تعريف دايره را مي‌داند و علم به وجود آن هم دارد، باز هم در تساوي خطوطِ از مركز تا محيط شكّ مي‌كند، در اين صورت چگونه پرگار مي‌تواند اين مطلب عقلي را اثبات كند؟ و اگر پرگار عقلي هم مي‌داشتيم، اثبات چنين مطلي مشكل مي‌بود، چه رسد به پرگار حسّي! چگونه مي‌توان با پرگار جزئي عقلي يا حسّي ـ كه فقط قادر بر اندازه‌گيري تعداد محدودي از خطوط است ـ چنين مطلبي را ثابت كرد؟ و بفرض كه تعداد محدودي از خطوط را اندازه گرفتيم و تساوي آنها را مشاهده كرديم، چگونه از اين مطلب ضرورتاً لازم مي‌آيد كه همه خطوط نامحدودي

كه از مركز به محيط مي‌رسند مساوي باشند؟ اگر متعلم در اصل وجود دايره شك داشته باشد، در مدّعاي فوق هم ـ با هر پرگاري كه فرض شود ـ شكّ مي‌كند. و اگر وجود دايره را پذيرفته باشد ـ با فرض اينكه آن را تعريف كرده است ـ ديگر نمي‌تواند در حكمِ خطوطِ مركزي آن شك كند.

حال اگر متعلم ابلهي باشد كه پس از فهمِ معناي دايره، در تساوي خطوط مذكور (شعاعها) شك كند و به وسيله پرگار از اين غفلت به درآيد، مي‌توان بيش از اين شاگردان ابلهي يافت كه از فهم اين نكته كه «مقاديرِ مساوي با مقدار واحد، با هم مساوي‌اند» غافلند; تا آنجا كه مي‌بايست براي تنبّه آنان از خط‌كش و رسم خطوط استفاده كرد اتا مطلب برايشان روشن شود.

متن

و بالجملة فإنّ سبيلَ التنبيه لا يتميّزُ به العلمُ المتعارف من غير المتعارف، بل الحقّ هو أَنّه إنّما صارت هذه المقدّمةُ أصلا موضوعاً لأنّ وجود الدائرة غيرُ بيِّن بنفسه فيحتاج إلي بيان فوقَ البيان الواقع بالفركار. فإن سامح المتعلّم صار أصلا موضوعاً.

بل يجب أن يُفهم ما سُمع من المعلّم الأوّل علي ما أعبّر عنه. فكلُّ ما يؤخذ و يكلَّف قبولُه من غير بيان ـ و هو محتاج إلي بيان، و يقع للمتعلّم ظنٌّ بتصديقه ـ فهو أصلٌ موضوع بالقياس إلي ذلك المتعلّم الّذي ظنّ، لا بالقياس إلي غيره. فأمّا إن أخذه و هو لا يظنّ ما يظنّه المعلّم أو يظنّ خلافَ ذلك فهو مصادرة، و المصادرة هو ما يقابل ظنَّ المتعلّم: إمّا بالسلب بأن لا يظنَّ، أو بالتضادّ بأن يظنَّ غيرَه، وذلك حينُ يأخذ هذا الّذي يحتاج إلي بيان، أخذاً من غير بيان.

ترجمه

و به طور كلي راه تنبيه، راهي نيست كه به وسيله آن، علم متعارف از غير متعارف متمايز گردد، بلكه حق اين است كه بگوييم مقدمه فوق، اصل موضوع است; چراكه وجود دايره بديهي نيست و محتاج اثبات مي‌باشد، البته نه اثباتي به وسيله پرگار. پس اگر متعلم در پذيرش اين مطلب مسامحه كند و آن را بپذيرد، مقدمه مذكور، اصل موضوع خواهد بود.

لازم است آنچه از ارسطو (معلّم اول) شنيده مي‌شود به همان‌گونه كه من آن را تعبير مي‌كنم فهم شود، يعني: هر مطلبي كه پذيرش آن بدون دليل بر متعلّم تكليف شود

در حالي كه واقعاً احتياج به اثبات دارد و در عين حال متعلّم نسبت به تصديق آن داراي ظن است ـ چنين مطلبي نسبت به اين متعلّم كه داراي ظنّ است نه نسبت به ديگران، اصل موضوع خواهد بود و امّا اگر متعلّم مطلبي را از معلّم بگيرد و ظنّي موافق با ظن معلّم نداشته باشد يا ظنّ برخلافِ رأي او داشته باشد، اين مطلب، مصادره خواهد بود. و مصادره كه مقابل با ظنّ متعلم است يا به صورت سلبي است يا به صورت تضاد. صورت سلبي اين است كه اصلا ظنّي در كار نيست، و صورت تضاد اين است كه ظن معلّم بر خلاف نظر متعلّم است. همه اينها در وقتي است كه متعلم مطلبي را كه محتاج بيان است، بدون دليل مي‌پذيرد.

 

برداشت نادرست در فرق اصل متعارف و اصل موضوع

برخي گفته‌اند فهم اينكه «مساوي مساوي شيء، مساوي آن شيء است» ساده و آسان است و لذا اين قضيه از اصول متعارفه است. امّا فهم اين قضيه كه «شعاعهاي دايره، مساوي‌اند» قدري مشكل است و لذا اين قضيه از اصول موضوعه است. و راه حل و تبيين اين قضيه، اين است كه از پرگار استفاده كنيم و تساوي اندازه شعاعهاي دايره را اثبات كنيم؟

   شيخ(رحمه الله) مي‌فرمايد: پرگار براي اثبات قاعده كلّي، فايده‌اي ندارد و اگر مفيد باشد، تنها در مقام تصورِ معناي تساوي شعاعهاست، نه در مقام تصديق. اصلا كسي كه معناي دايره را فهم كرده باشد، لزوماً بايد تصديق كند كه شعاعهاي دايره مساوي يكديگرند و اگر كسي در اين مطلب شكّ داشته باشد، معلوم مي‌شود اصلا معناي دايره را به‌خوبي نفهميده است; چون تساوي شعاعها لازم بيِّن دايره است.

   اگر بگوييد كساني هستند كه با علم به تعريف دايره بازهم در تساوي شعاعها شك مي‌كنند؟ پاسخ اين است كه چنين چيزي در بديهيات و اصول متعارفه هم پيش مي‌آيد و در اين موارد، نياز به تنبيه بر بديهيات پيش مي‌آيد. آيا در اين صورت، مي‌توان گفت بديهي از بداهت مي‌افتد؟ خير، چون نياز به تنبيه، ملاك تمايز اصول متعارفه از غير آنها نيست كه بگوييم آنچه نياز به تنبيه ندارد، بديهي و آنچه نياز به تنبيه دارد، غير بديهي است.

   پس ملاك تمايز بين اصول متعارفه، اصول موضوعه و مصادرات، همان است كه پيشتر گفتيم و مراد ارسطو نيز جز آنچه بيان نموديم نيست.

متن

و ممّا غلّطهم في أمر الأصل الموضوع ما سمع أنّه جعله أحدَ قسمي ما لا وسطَ له،

و حسبوا أنّ معناه لا وسطَ له في نفسه، و ليس كذلك. بل معناه ما لا وسط له في ذلك العلم سواءٌ كان له وسطٌ في علم آخرَ أو لم يكن و لا في شيء من العلوم وسطٌ.

ترجمه

و از جمله اموري كه سبب اشتباه برخي درباره اصل موضوع شده اين است كه شنيده‌اند ارسطو اصل موضوع را يكي ار دو قسم قضيه بدون وسط قرار داده است، لذا چنين پنداشته‌اند كه اصل موضوع واقعاً داراي حدّ وسط نيست، در حالي كه مطلب از اين قرار نمي‌باشد. بلكه اصل موضوع در يك علم آن است كه در آن علم، حدّ وسط ندارد، خواه در علم ديگر حدّ وسط داشته باشد و يا در هيچ علمي حدّ وسط نداشته باشد.

 

منظور از اينكه اصل موضوع، وسط ندارد چيست؟

ارسطو گفته است قضايايي كه وسط ندارند دو قسم مي‌باشند: قضايايي كه در علم مربوط به خود، وسط ندارند، و قضايايي كه اصلا وسط ندارند. قسم اوّل اصول موضوعه و قسم دوّم اصول متعارفه ناميده مي‌شوند. برخي خيال كرده‌اند، منظور ارسطو اين است كه اصول موضوعه اصلا وسط ندارند، نه در علم مربوط به خود و نه در علوم ديگر.

   شيخ مي‌فرمايد اين نيز يكي ديگر از برداشتهاي نادرستي است كه درفهم مراد ارسطو رخ داده است و عدّه‌اي را گرفتار تحيّر و اشتباه نموده است.

متن

و اعلم أنّ المقدّماتِ البرهانيّةَ، التي علي مطالبَ ضروريّة إنّما هي في موادَّ واجبة ضروريّة، والمغالطاتُ البرهانية في أمثالها هي في موادَّ ممتنعة ضرورية. و أعني بالمغالطات البرهانية ما يُشبه البرهانَ و ليس برهاناً. فإنّ من المغالطات مغالطات جدليةً غيرَ برهانية. و الفرق بينهما أَنّ مقدّمةَ المغالطة البرهانية تُشبه بالأوّلية و تكون من اُمور ضرورية، الاّ أن يكون المطلوب أمراً ممكناً فيكون القياسُ عليه من الممكنات. و أمّا القياسُ علي ما ليس منها فإنّما يكون من ضروريّات، و مقابلاتُها مقابلاتُ الضرورية.

فلذلك توجد كليّة كاذبة في الكلّ، كبري و صغري و ينتج منها نتائج كاذبة في الكلّ إذا أخذت كبري; و تكون المقدمةُ منها مضادّةً للمقدّمة البرهانية، و النتيجةُ منها مضادّةً للنتيجة البرهانية، إذا أخذت علي هذه الصورة.

و أمّا المقدمةُ المغالطيّة الجدليّة فإنّها تشبه بالمشهورة و لا تكون مشهورةً عند التعقّب، و لا يجب في الأكثر أن تكون ضرورية. و ربما كانت شنعةً، و ربما كانت مع شناعتها صادقةً ولكن استعمالها في الجدل يكون مغالطةً، لأنّها و إن كانت صادقة فهي خلاف المشهورة، فإنّ كثيراً من المشهورات كاذبٌ، و كثيراً من الشنع حقٌ. و نسبةُ المشهور والشنع إلي القياسات الجدليّة نسبةُ الحقّ و الباطل إلي القياسات البرهانية، فالغلط في البرهان هو بما ليس بحقٍّ; و في الجدل بما ليس بمشهور; و المغالطة البرهانية تقع لسهو من القيّاس، و قد تقع لقصد الإمتحان، و قد تقع شرّاً و رداءةَ نفس.

ترجمه

بدان كه مقدّمات در برهاني كه براي اثبات نتايج ضروري اقامه مي‌شود، مي‌بايست از موادّ واجب القبول و ضروري الصدق باشد. و مغالطه برهاني در اينگونه مطالب به اين است كه مقدّمات از مواد ممتنع و ضروري الكذب تشكيل شود. منظور از مغالطه برهاني، استدلالي است كه شبيه برهان است ولي در واقع برهان نيست. و برخي از مغالطات، مغالطه جدلي غير برهاني است. و فرق بين مغالطه برهاني و مغالطه جدلي در اين است كه مقدمه مغالطه برهاني، شبيه اوّليات و از قضاياي ضروريّة است; مگر اينكه مطلوب، امري ممكن باشد كه در اين صورت، استدلال بر آن نيز از مقدمات ممكن تأليف مي‌شود.

و امّا اگر استدلال براي غير ممكنات (يعني ضروريات) باشد، مي‌بايست از قضاياي ضروريه و مقابلات آنها تأليف شود، از اين رو قضيه كليّه‌اي كه در تمام مصاديق، كاذب باشد مي‌تواند به عنوان كبري يا صغراي استدلال اخذ شود. اگر به عنوان كبري قرار گيرد نتايجي كه از آن به دست مي‌آيد در تمام مصاديقْ كاذب خواهد بود و در اين صورت چنين مقدّمه‌اي ضدّ مقدمه برهان و نتيجه آن نيز ضد نتيجه برهان مي‌باشد.

و امّا مقدمه مغالطه جدلي، قضيه‌اي است كه شباهت به مشهوره دارد ولي با اندكي تفحص روشن مي‌شود كه مشهوره نيست و اكثراً لزومي ندارد كه ضروريه باشد. و چه‌بسا گاهي شنيع (خلاف مشهور) و در عين حال صادق باشد، اما به كارگيري چنين مقدمه‌اي در جدل، مغالطه محسوب مي‌شود; زيرا اگرچه صادق است ولي مشهوره نيست. چه بسا قضاياي مشهوره‌اي كه كاذب‌اند و قضاياي شنيعي (خلاف

شهرت) كه حق‌اند. و نسبتِ قضيه مشهور و شنيع در قياسات جدلي، شبيه نسبتِ حق و باطل در قياسات برهاني است. پس خطا در برهان به اين است كه مقدّمه آن، صادق نباشد و در جدل به اين است كه مشهور نباشد. و مغالطه برهاني، گاهي ناشي از اشتباه مستدلّ است و گاهي براي آزمايش و امتحان صورت مي‌گيرد و گاهي به قصد شرارت و از روي خبث باطن انجام مي‌شود.

 

مغالطه در برهان و جدل

بحث در اين فصل پيرامون مبدأ برهان بود. يكي از شرايط مواد و مقدّمات برهان «ضروري» بودن آنها است. اگر كسي بخواهد در برهان مغالطه كند، مي‌بايست از مقدّماتي استفاده كند كه ضروري الصدق نباشند، بلكه بعكس ضروري الكذب باشند. يعني همان‌گونه كه مقدمه برهانِ غير مغالطي مي‌بايست واجب‌الصدق باشد، مقدّمه برهانِ مغالطي مي‌بايست ممتنع‌الصدق باشد تا نتيجه كاذب بدهد. البته ممكن است هردو مقدّمه كاذب باشند و يا يكي ازآنها كاذب باشد كه در هر دو صورت نتيجه كاذب خواهد بود. خلاصه آنكه در مغالطه برهاني، نتيجه حتماً كاذب است.

   براي مغالطه در جدل، مي‌بايست از مقدّماتي استفاده كنيم كه غير مشهور يعني شنيع باشند خواه في حد نفسه صادق باشند يا نباشند. چه‌بسا قضيه‌اي مشهوره باشد و در عين حال كاذب نيز باشد، در اين صورت اگر چنين قضيه‌اي در قياس قرار گيرد جدل صحيح خواهد بود و نه مغالطه در جدل. وقتي مغالطه در جدل محقق مي‌شود كه از مقدّمات غير مشهوره ـ و لو صادق ـ به جاي مشهوره ـ و لو كاذب ـ استفاده شود.

 

استفاده از مقدّمات ممكنه در برهان

اين عبارت كه «..إلاّ ان يكون المطلوب أمراً ممكناً فيكون القياس عليه من الممكنات» اشاره به يك نكته مهم است و آن اينكه مي‌توان از مقدّمات ممكنه نيز قياس برهاني تشكيل داد و اينكه گفته‌اند مقدّمات برهان، حتماً مي‌بايست از قضاياي ضروريه باشند، كليّت ندارد و فقط در براهين علوم ضروري و كلّي، مثل رياضيات و منطق و فلسفه و... اين شرط لازم است و الاّ در آنجا كه مطلوب و نتيجه مورد نظر ما خود، قضيه‌اي امكاني باشد، مي‌توان از مقدّمات ممكنه استفاده كرد و اين جهت امكاني، به برهانيت قياس، ضرري نمي‌رساند.

الحمد لله أوّلا و آخرا

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org