- پيشگفتار
- انواع فضايل اميرالمؤمنين(عليه السلام)
- على(عليه السلام) شخصيتى متفاوت
- بررسى و پاسخ چند شبهه درباره فضايل اميرالمؤمنين(عليه السلام)
- منشأ مشروعيت حكومت على(عليه السلام) ، انتصاب يا انتخاب؟
- سقيفه، نقطه آغاز سكولاريزم
- سقيفه، عبرتى مهم در تاريخ اسلام
- بازشناسى عوامل مخالفت با اميرالمؤمنين(عليه السلام)
- اصول گرايى، شيوه حكومتىِ على(عليه السلام)
- رفتار و عملكرد سياسى على(عليه السلام) پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)
- نقش مردم در مشروعيت و مقبوليت حكومت اسلامى
- تقابل «غدير» و «سقيفه» در تاريخ اسلام
- علل همراهى نكردن مردم با على(عليه السلام) پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)
- بحثى پيرامون مفهوم «امامت»، «ولايت» و «ولايت فقيه»
- تفكيك ناپذيرى ولايت الهى از ولايت اهل بيت(عليهم السلام)
- استقرار حكومت و ولايت فقيه در ايران
- ولىّ فقيه و حق قانون گذارى
- حكومت ولايى و تهديدهاى پيش رو
گفتار نهم
رفتار و عملكرد سياسى على(عليه السلام) پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)
صبر 25 ساله، چرا؟
در مباحث گذشته مطرح شد كه چرا اميرالمؤمنين(عليه السلام) بعد از رسيدن به خلافت به مبارزه با عدهاى از مسلمانان پرداخت و تقريباً تمامى دوران خلافت آن حضرت(عليه السلام) به جنگ با آنها سپرى شد. (ابتدا با اصحاب جمل، سپس با اصحاب صفين و سرانجام هم با اصحاب نهروان.)
همانگونه كه خود اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز بارها در فرمايشات خود تأكيد فرموده، در اين جنگها جز انجام وظيفه و تكليف واجبى كه خداى متعال بر عهده ايشان گذاشته بود، هيچ هدف ديگرى در كار نبود. اما كسانى براى اين اقدامات حضرت على(عليه السلام) تفسيرهايى ديگر مىكردند. بعضى مىگفتند، اين كارها براى كشورگشايى است و على مىخواهد سلطه خودش را توسعه داده، مُلك خودش را وسيع تر كند. از نظر آنان جنگ على(عليه السلام) با معاويه براى آن بود كه آن حضرت مىخواست كشورى پهناورتر داشته باشد و سرحدّات شام نيز زير چتر حكومتش باشد! يا جنگش با طلحه و زبير براى آن بود كه مبادا آنان سرزمين حاصل خيز عراق را از دستش خارج كنند!
از سوى ديگر، در دوران 25 ساله خلافت سه خليفه اول و قبل از اين كه مردم با اميرالمؤمنين(عليه السلام) بيعت كنند، برخى افراد آن حضرت را تحريض به جنگ مىكردند. آنان مىگفتند، شما بايد با اينان به جنگ برخيزيد و حق خودتان را بگيريد و نگذاريد ديگران حقتان را تضييع و پايمال كنند. اين افراد هنگامى كه با پاسخ منفى آن حضرت روبه رو مىشدند، مىگفتند على از جانش مىترسد و براى اين كه كشته نشود از گرفتن حقش امتناع مىورزد!1
از اين رو اين سؤال مطرح مىشود كه به راستى چرا اميرالمؤمنين با وجود آن كه خلافت حق آن حضرت بود، براى رسيدن به حق خود هيچ حركتى نكرد؟ آيا واقعاً از جانش مىترسيد، يا اصولا در اصل اين كه اين اقدام صحيح است يا خير، ترديد داشت؟ آيا اميرالمؤمنين(عليه السلام) واقعاً نمىدانست وظيفه چيست؟! يكى از خردههايى كه آن زمان نيز مطرح مىكردند و در لابه لاى فرمايشات حضرت على(عليه السلام) در نهج البلاغه نيز به آن اشاره شده، اين است كه مىگفتند، مگر درباره حقانيت خويش ترديد دارى كه اقدام نمىكنى؟!2
آيا به راستى اين گونه بود و حضرت در اين امر ترديد داشت؟ آيا ترس از مرگ باعث شد كه در آن دوران اقدام به جنگ نكند؟ همانگونه كه پس از داستان حكميت نيز وقتى حضرت از جنگيدن با معاويه دست كشيد، خوارج اعتراض مىكردند كه چرا دست از جنگ كشيدى، آيا از جانت مىترسى؟!
1و2. در ادامه مطالب همين گفتار به شواهدى در اين زمينه اشاره خواهد شد.
به هر حال اين سؤال مطرح است كه چرا آن حضرت در برههاى بسيار قاطعانه در مقابل مخالفان خود ايستاد و تا مرحله جنگ نيز پيش رفت، اقدام به جنگ و مبارزه كرد و زمانى نيز راه سكوت و مماشات را در پيش گرفت؟ گرچه بررسى شواهد تاريخى، به تنهايى براى تحليل اين مسأله كافى است، اما براى اطمينان بيشتر، بهتراست پاسخ اين پرسش را در كلمات آن حضرت جستجو كنيم تا تصور نشود كه تحليلمان صرفاً بر اساس حدس و گمانهاى شخصى استوار است.
پاسخ
در آن روزگار هم برخى مىگفتند، بهتر بود اميرالمؤمنين(عليه السلام) بعد از رسيدن به خلافت نيز ـ مثل 25 سال قبل ـ با مخالفان نمىجنگيد و يا دست كم مبارزه را به تأخير مىانداخت. از نظر اين عده، اين كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) بلافاصله خود را درگير جنگ جمل و بعد هم صفين كرد سياست درستى نبود. به تعبير ساده تر، راهى كه آن حضرت در زمان خلافت خود در پيش گرفت نادرست، و نشانه آن بود كه على(عليه السلام) سررشتهاى در مسايل سياسى ندارد و راه و رسم حكومت و زمامدارى نمىداند!
اميرالمؤمنين(عليه السلام) خود در پاسخ اين گونه قضاوتها چنين مىفرمايد: وَلَقَدْ اَصْبَحْنا فى زَمان قَدِ اتَّخَذَ اَكْثَرُ اَهْلِهِ الْغَدْرَ كَيْساً؛ ما در زمانى زندگى مىكنيم كه اكثر مردم نيرنگ و فريب كارى را زرنگى مىدانند! حضرت با اشاره به كارهاى معاويه مىفرمايد، مردم فكر مىكنند اين از زرنگى و درايت معاويه است كه براى رسيدن به مقاصد خود مكر و حيله به كار مىبرد. وَ نَسَبَهُمْ اَهلُ الْجَهْلِ فيهِ إِلى حُسْنِ الْحيلَةِ؛ افرادى كه به حقايق امور
آگاه نيستند، كارهايى را كه سرچشمه اش مكر و فريب است سياست مدارى و حسن تدبير و چاره انديشى مىدانند. ما لَهُمْ قاتَلَهُمُ اللّهُ؛ اينان به دنبال چه هستند؟ خدا نابودشان كند! قَدْ يَرَى الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ وَجْهَ الْحيلَةِ وَ دُونَهُ مانِعٌ مِنْ اَمرِ اللّهِ وَ نَهْيِهِ؛ چه بسا كسى از نظر سياست مدارى و مصلحت انديشى نيرومند است و هيچ كم ندارد (حُوَّلُ الْقُلَّبْ، يعنى كسى كه در تغيير و تحويل كارها و زير و رو كردن آنها ماهر است) ولى امر و نهى خدا و حدود و ضوابط شرعى است كه جلوى او را مىگيرد. او براى چيره شدن بر دشمن، خوب مىداند كه چه بايد كرد، ولى خدا، شرع و تقوا اجازه نمىدهد بسيارى از كارها را انجام دهد. فَيَدَعُها رَأْىَ عَيْن بَعْدَ الْقُدْرَةِ عَلَيْها؛ با اين كه راه مكر و حيله را مىداند، ولى براى اطاعت خدا و رعايت ارزشها آن را رها مىكند. اما كسانى كه به دنبال فرصت طلبى و منافع شخصى خود هستند اين گونه نيستند. وَ يَنْتَهِزُ فُرْصَتَها مَنْ لا حَرِيجَةَ لَهُ فِى الدّينِ؛كسانى كه نسبت به دين بى پروا بوده و احكام شرعى و ارزشهاى اسلامى را رعايت نمىكنند، از هر حيلهاى استفاده مىكنند و براى رسيدن به هدف، استفاده از هر وسيلهاى را توجيه پذير مىدانند؛ ولى من اين گونه نيستم، بلكه بايد دستور خدا را رعايت كنم. از اين رو من براى رسيدن به پيروزى، از هر راه و وسيلهاى نمىتوانم استفاده كنم. مانع من تقوا و اطاعت خدا است.1
در همان دوران 25 ساله نيز كسانى به اميرالمؤمنين(عليه السلام) پيشنهاد كردند كه براى گرفتن خلافت اقدام كن و ما هم به شما كمك مىكنيم. يكى از افرادى كه حضرت را براى گرفتن خلافت تشويق مىكرد، پدر معاويه، دشمن سرسخت اهل بيت(عليهم السلام) و اسلام، ابوسفيان بود! البته وى در اين كار
1. ر.ك: نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 41.
در واقع سنگ خود را به سينه مىزد. او وقتى ديد كه مردم با ابوبكر بيعت كردند و خلافت از خاندان آنان خارج گرديد و چيزى نصيب آنها نشد، از اين راه وارد شد. هدف او اين بود كه با ايجاد اختلاف در جامعه اسلامى بتواند از آب گل آلود ماهى بگيرد و چيزى نصيب خاندان خودش شود. از اين رو فريب كارانه على(عليه السلام) را تشويق مىكرد كه بيا و حق خودت را بگير؛ چون پيغمبر(صلى الله عليه وآله) شما را تعيين كرده، دستت را دراز كن تا من با شما بيعت كنم! البته در اين ميان برخى نيز حقيقتاً از سر خيرانديشى اين پيشنهاد را به آن حضرت مىدادند. آن طور كه نقل شده، عباس عموى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نيز همين پيشنهاد را به اميرالمؤمنين(عليه السلام) داد. جز اينها افرادى ديگر، مانند سلمان، ابوذر، مقداد و عمار هم بودند كه با ابوبكر بيعت نكردند، اما هيچ گاه به اميرالمؤمنين(عليه السلام) پيشنهاد نكردند كه براى گرفتن حق خود در خلافت اقدام نمايد. آنان كه از ياران على(عليه السلام) و مطيع آن حضرت بودند، هيچ گاه بدون اجازه اميرالمؤمنين(عليه السلام) اقدامى نمىكردند و مىدانستند كه هر چه مصلحت باشد، خود حضرت انجام مىدهد.
در هر حال، اميرالمؤمنين(عليه السلام) در برابر پيشنهاد اين افراد براى احقاق حق خود فرمود: اَيُّهَا النّاسُ شُقُّوا اَمْواجَ الْفِتَنِ بِسُفُنِ النَّجاةِ؛ امواج فتنه را با كشتىهاى نجات بشكافيد. اكنون امواج فتنه، جامعه اسلامى را تهديد مىكند، پس در مقابل اين امواج، كشتى نجات را راه بيندازيد و اين امواج را بشكنيد و فرو بنشانيد. اميرالمؤمنين(عليه السلام) مىديد كه افرادى قصد دارند در جامعه نوپاى اسلامى، در همين اولين روزهاى پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) ، آتش جنگ را برافروزند و بين مسلمانان ايجاد اختلاف كنند؛ و اين اختلاف، نتيجهاى جز از هم پاشيدن جامعه اسلامى نخواهد داشت. وَ عَرِّجُوا عَنْ طَريقِ الْمُنافَرَةِ؛ راه نفرت انگيزى و ايجاد دشمنى را رها كنيد. وَ
ضَعُوا تيجانَ المُفاخَرَةِ؛ اين تاج و افسرهايى كه به عنوان فخر بر سر خود مىگذاريد ـ كه ما از فلان طايفه هستيم يا فلان امتيازات را داريم ـ كنار بگذاريد و ببينيد مصلحت اسلام و مسلمين چه اقتضا مىكند. هذا ماءٌ آجِنٌ وَ لُقمَةٌ يَغُصُّ بِها آكِلُها؛ اين مسأله خلافت، آب بد مزه و لقمه گلوگيرى است كه بالاخره گلوى كسانى را كه اين لقمه در دهانشان فرو رفته، خواهد گرفت. فَاِنْ أَقُلْ يَقُولُوا حَرَصَ عَلَى الْمُلْكِ وَ اِنْ أَسْكُتْ يَقُولُوا جَزَعَ مِنَ الْمَوْتِ؛ اگر به مردم بگويم، خلافت حق من است، اينها را رها كرده و از من حمايت كنيد؛ خواهند گفت، اين حرفها را براى دنيا و حكومت و سلطنت مىزند؛ و اگر سكوت كنم، افرادى مثل شمامى گويند كه از جانش مىترسد! آيا به راستى فكر مىكنيد كه من از جانم مىترسم؟! هَيْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ الَّتِي وَ اللّهِ لَابْنُ أَبِيطَالِب آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ؛1 بعد از اين كه من در زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) اين همه جنگ و فداكارى كردم، اكنون به من مىگوييد، تو از جانت مىترسى! به خدا قسم انس من به مرگ از انس طفل شيرخوار به پستان مادر بيشتر است. من نه تنها از اين امر هيچ نگرانى ندارم، بلكه با مرگ مأنوسم. من با مرگ زندگى مىكنم و هر لحظه انتظار شهادت را مىكشم؛ با اين همه شما مىگوييد كه من به سبب ترس از مرگ اقدام نمىكنم! هرگز اين گونه نيست. من براى رعايت مصالح اسلام و مسلمين است كه اقدام نمىكنم.
برخى ديگر نيز مىگفتند، معلوم مىشود حضرت على(عليه السلام) نسبت به حق خودش يقين ندارد. ما مىدانيم كه او از جنگ نمىترسد و انسانى شجاع و بى پروا است؛ از اين رو اگر اقدام نمىكند، معلوم مىشود كه يقين ندارد خلافت حق او باشد و او است كه بايد خليفه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) باشد.
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 5.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين باره مىفرمايد: ما شَكَكْتُ فِى الْحَقِّ مُذْ أُرِيتُهُ؛1 از آن هنگام كه حق به من نشان داده شده، لحظهاى در آن شك نكرده ام. تعبير حضرت در اين جا قابل دقت است. نمىفرمايد: «مُذْ عَرَفْتُهُ...»؛ از آن هنگام كه حق را «شناختم» در آن شك نكردم، بلكه مىفرمايد: از آن هنگام كه حق به من نشان داده شد و آن را «ديدم» در آن شك نكردم. اين، اشاره به همان مقام نورانىاى است كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) دارد. در مباحث گذشته اشاره كرديم كه على(عليه السلام) كسى بود كه فرشته وحى را مىديد و صداى وحى را مىشنيد. اميرالمؤمنين(عليه السلام) كسى بود كه فرمود: لَوْكُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقيناً؛2 من در هيچ چيز شكى ندارم و اگر پردهها برداشته شود ذرهاى بر يقين من افزوده نخواهد شد! از اين رو على(عليه السلام) كسى نبود كه اگر در مورد گرفتن حق خلافت اقدامى نمىكرد، بتوان گفت به اين دليل است كه در حق ترديد دارد.
براى آن كه بهتر روشن شود كه چرا آن حضرت براى گرفتن حق خود اقدام نمىكرد و از چه چيز نگران بود، اميرالمؤمنين(عليه السلام) به داستان حضرت موسى(عليه السلام) اشاره مىكند. حضرت موسى(عليه السلام) بار اول هنگامى كه عصايش را انداخت و اژدها شد، چون هنوز چنين چيزى نديده بود، به طور طبيعى كمى ترسيد. خدا به او فرمود: اين چيست كه در دست دارى؟ گفت: اين عصاى من است كه به آن تكيه مىكنم و با آن برگ درختان را براى گوسفندانم مىريزم. خداوند فرمود: عصايت را بينداز. عصا را انداخت و ناگهان چوب تبديل به اژدها شد. چون اين صحنه براى حضرت موسى(عليه السلام) سابقهاى
1. همان، خطبه 4.
2. بحارالانوار، ج 40، باب 93، روايت 54.
نداشت و كاملا غير منتظره بود، به طور طبيعى حضرت كمى وحشت كرد. قرآن از اين حالت اين گونه تعبير مىكند:
فَلَمّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ؛1 پس چون ديد آن مثل مارى مىجنبد، پشت كرد و برنگشت.
حضرت موسى(عليه السلام) با ديدن آن اژدها پا به فرار گذاشت؛ اما از جانب خداى متعال خطاب آمد كه:
أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ؛2 پيش آى و مترس كه تو در امانى.
اما غير از اين، در صحنه رويارويى حضرت موسى(عليه السلام) با ساحران نيز قرآن مىفرمايد حضرت موسى(عليه السلام) دچار وحشت شد. ساحرانى كه به دعوت فرعون آمده بودند آن چنان سحرى ارائه دادند كه قرآن درباره آن، تعبير «سحر عظيم» را به كار برده است: وَ جاؤ بِسِحْر عَظِيم.3 در فضايى باز ريسمانها و چوبهايى را كه درست كرده بودند به زمين انداختند و با سحرى كه انجام دادند به صورت مار و اژدها ظاهر شد و مردمى كه در آن جا بودند همه فكر كردند كه آن مار و افعىها الآن حمله مىكنند و آنها را خواهند بلعيد. صحنهاى بسيار وحشتناك بود. در اين صحنه هم قرآن مىفرمايد حضرت موسى(عليه السلام) ترسيد: فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسى؛4 پس موسى بيمى در خود احساس كرد. اما اين «أَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً» غير از آن ترس در بار اول است. بار اول چون سابقه نداشت، طبيعى بود كه بترسد. چوبى بود كه به يك باره تبديل به اژدها شد، و به صورت طبيعى باعث
1. قصص (28)، 31.
2. همان.
3. اعراف (7)، 116.
4. طه (20)، 67.
ترسيدن انسان مىشود. اين ترسيدن، به اصطلاح، عملى انعكاسى و رفلكسى بود. اما در صحنه دوم، حضرت موسى سابقه عصاى خود را داشت و مىدانست كه تبديل به اژدها مىشود و هم چنين مىدانست كه آنچه ساحران انجام دادهاند سحر است؛ اما در عين حال قرآن مىفرمايد: فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسى. سؤال اين است كه اين جا چرا بار ديگر حضرت موسى(عليه السلام) ترسيد؟ اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين جا در پاسخ اين سؤال مىفرمايد: لَمْ يُوجِسْ مُوسى(عليه السلام) خِيفَةً عَلى نَفْسِهِ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهّالِ وَ دِوَلِ الضَّلالِ؛1اين جا موسى(عليه السلام) از جانش نترسيد، بلكه ترس او از اين بود كه اين سحر عظيمى كه ساحران ارائه دادهاند مردم را گمراه كند و مانع هدايت آنها گردد. در فضايى باز و گسترده، در حالى كه مردم در يك روز عيد براى شادى جمع شده بودند، يك باره ديدند اين همه مار و اژدها از اطراف حركت مىكنند. صحنهاى بسيار عجيب و تأثير گذار بود. موسى(عليه السلام) ترسيد كه مردم به محض ديدن اين صحنه فرار كرده و اصلا منتظر نشوند كه ببينند چه كسى حق و چه كسى باطل است. لَمْ يُوجِسْ مُوسى(عليه السلام) خِيفَةً عَلَى نَفْسِهِ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهّالِ وَ دِوَلِ الضَّلالِ؛ ترسيد كه مبادا آن جاهلان پيروز شده و گمراهى رواج پيدا كند و ديگر نوبت به اين نرسد كه حضرت اثبات كند كه اينها سحر بود، اما كار من معجزه است و من حق هستم. اين جا بود كه خطاب شد نترس! تو هم سريع عصا را بينداز كه همه اينها را خواهد بلعيد.
هدايت مردم و حفظ مصالح دين، دغدغه على(عليه السلام) در سكوت و جنگ
منظور حضرت على(عليه السلام) از نقل اين جمله، اشاره به اين مطلب است كه من
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 4.
نيز در قضيه خلافت از جانم نترسيدم. وقتى ديدم خلافت به دست كسان ديگرى افتاده، از ترس جانم نبود كه اقدام جدى نكردم و شمشير نكشيدم، بلكه از گمراهى مردم ترسيدم. خوفم از اين بود كه بگويند، معلوم مىشود حقى در كار نيست و هر كدام از اينها فقط به دنبال ملك و سلطنت خودشان هستند. از اين ترسيدم كه مردم تصور كنند جنگ فقط جنگ قدرت است و حقيقتى در كار نيست؛ اگر اينها به جان هم افتاده اند، براى اين است كه هر كدام مىخواهد خود رئيس بشود. از ترس اين كه مبادا اين مسأله باعث گمراهى مردم شود و دين حقيقت خودش را از دست بدهد، من سكوت كردم و كوتاه آمدم؛ نه اين كه از ترس جانم سكوت كرده باشم.
آن حضرت در جايى ديگر درباره همين مسأله مىفرمايد: أَمّا قَوْلُكُمْ أَ كُلَّ ذلِكَ كَراهِيَّةَ الْمَوْتِ فَوَاللّهِ ما أُبالِي دَخَلْتُ إِلَى الْمَوْتِ أَوْ خَرَجَ الْمَوْتُ إِلَيَّ؛ مىگوييد، آيا اين همه كنار كشيدن و مماشات و خوددارى كردن از جنگ و گرفتن حق، به اين دليل است كه از مرگ كراهت دارد و مىترسد كه كشته شود؟ به خدا قسم، على(عليه السلام) باك ندارد كه او به طرف مرگ برود و يا مرگ به سراغ على(عليه السلام) بيايد! براى من فرقى نمىكند كه من سراغ مرگ بروم و مرگ را در آغوش بگيرم، يا مرگ به سراغ من بيايد. آن گاه آيا چنين كسى از ترس مرگ از انجام وظيفه اش خوددارى مىكند؟! حرف ديگرى نيز داشتيد: وَ اَمّا قَولُكُمْ شَكّاً فى اَهْلِ الشّامِ؛ مىگوييد، مگر در نبرد با مردم شام و معاويه ترديد دارى؟ زودتر لشكركشى كن، به شام و صفين برو و كار معاويه را تمام كن. حضرت در پاسخ مىفرمايد، اگر من در اين كار تأنى دارم و زود اقدام نمىكنم و به مكاتبه و بحث مىپردازم، بدان سبب نيست كه در جنگ با آنها شك دارم. درست است كه من حق دارم با كسانى كه بر حكومت
اسلامى خروج كردهاند وارد نبرد شوم و آنها را از ميان بردارم؛ اما من مىخواهم تا آن جا كه ممكن است، افراد ـ گرچه يك نفر باشد ـ هدايت شوند. مايلم فرصت بدهم، تا كسانى كه امر برايشان مشتبه شده، آگاه شوند و از روى بصيرت اقدام كنند. شايد در بين اينها كسانى باشند كه هنوز حق را درست نشناخته و حجت بر ايشان تمام نشده است. سعى من بر اين است كه مردم را هدايت كنم؛ وقتى مطمئن شدم قابل هدايت نيستند، آن گاه به جنگ اقدام مىكنم. وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ شَكّاً فِي أَهْلِ الشَّامِ فَوَاللَّهِ مَا دَفَعْتُ الْحَرْبَ يَوْماً إِلَّا وَ أَنَا أَطْمَعُ أَنْ تَلْحَقَ بِي طَائِفَةٌ فَتَهْتَدِيَ بِي وَ تَعْشُوَ إِلى ضَوْئِي؛ هر روزى كه جنگ را تأخير انداختم، هيچ دليلى نداشت جز اين كه اميد داشتم كسانى هدايت شوند و از تاريكىها به سوى نور حركت كنند. اينان در شب تاريك گير كردهاند و گمراه هستند؛ اميد من اين است كه بتوانند در اين تاريكى شب، نور حق را بشناسند و به طرف من بيايند. وَ ذَلِكَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَقْتُلَهَا عَلَى ضَلَالِهَا وَ إِنْ كَانَتْ تَبُوءُ بِاثامِها؛1 براى من بسيار مطلوب تر است كه يكى از آنها هدايت شود، تا اين كه در همان حال گمراهى او را به قتل برسانم؛ هرچند بار اينان از گناه سنگين است و استحقاق كشته شدن را هم دارند.
بنابراين اگر اميرالمؤمنين(عليه السلام) در مواقعى راه مماشات را در پيش مىگيرد و به جنگ روى نمىآورد، تنها ملاحظه اش مصالح اسلام و جامعه اسلامى است. اما از سوى ديگر آن گاه نيز كه جنگ را وظيفه و تنها راه چاره تشخيص دهد، بى هيچ ملاحظهاى به آن اقدام خواهد كرد. در اين باره پيش از اين كلامى را از آن حضرت نقل كرديم كه مىفرمايد، در اين مقطع،
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 54.
كار به جايى رسيده كه اگر اقدام به جنگ نكنم راهى جز كفر ندارم: وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الْأَمْرِ وَ عَيْنَهُ وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ فَلَمْ أَرَ لِي إِلَّا الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ بِما جاءَ مُحَمَّدٌ (صلى الله عليه وآله) إِنَّهُ قَدْ كَانَ عَلَى الْأُمَّةِ وَال أَحْدَثَ أَحْدَاثاً وَ أَوْجَدَ لِلنّاسِ مَقَالا فَقَالُوا ثُمَّ نَقَمُوا فَغَيَّرُوا.1 تعبير بسيار عجيبى است. به خصوص به مذاق كسانى كه با افكار امروزى و فرهنگ غربى خو گرفتهاند چندان خوش نمىآيد! چرا كه از نظر آنان در مسأله دين هيچ گاه نبايد درگير شد، بلكه بايد هميشه با لبخند و تساهل و تسامح برخورد كرد! اين افراد كه در مسأله سياست و قدرت اگر كسى بخواهد عليه آنها اقدام كند به شدت با او مقابله مىكنند، در باره دين به تقليد از فرهنگ غرب مىگويند: تساهل و تسامح داشته باشيد، دين نبايد منشأ جنگ شود، با هم بسازيد، لبخند بزنيد، گل بگوييد و گل بشنويد! در آن زمان نيز برخى مىگفتند: على(عليه السلام) با طلحه و زبير خويش و قوم هستند، بايد با هم بسازند، چرا جنگ به راه مىاندازند تا اين همه خون ريزى شود؟! اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين باره مىفرمايد: وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الاَْمْرِ وَ عَيْنَهُ؛ من چشم و گوش اين مسأله را زير و رو كردم تا ببينم در اين شرايط چه بايد بكنم. وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ؛ پشت و رويش را گرداندم و همه جهات آن را بررسى كردم. اين طور نبود كه اقدامى عجولانه و شتاب زده باشد و بدون فكر و تدبير تصميم گرفته باشم. فَلَمْ أَرَ لِي إِلَّا الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ؛ پس از تأمل فراوان و ملاحظه همه جوانب به اين نتيجه رسيدم كه دو راه بيشتر ندارم: جنگ يا كفر! اگر بخواهم بر دين اسلام باقى بمانم، چارهاى جز جنگيدن با اين دار و دسته ندارم؛ چون آنها با بدعتها و تحريفهايى كه در دين ايجاد مىكنند به تدريج اسلام را از بين مىبرند.
1. همان، خطبه 43.
وظيفه شرعى من اين است كه با اينها بجنگم. اگر كوتاهى كنم يعنى اسلام را انكار نموده و حكم خدا را قبول نكرده ام.
شبيه اين، در خطبهاى ديگر مىفرمايد: وَ قَدْ قَلَّبْتُ هَذَا الْأَمْرَ بَطْنَهُ وَ ظَهْرَهُ حَتَّى مَنَعَنِي النَّوْمَ؛ آن قدر در اين باره فكر كردم كه خواب از چشمم رفت؛ شبها نخوابيدم و درباره آن خوب انديشيدم و همه راهها را بررسى كردم تا ببينم آيا چارهاى دارم كه از اين جنگ خوددارى كنم؟ فَمَا وَجَدْتُنِي يَسَعُنِي إِلَّا قِتَالُهُمْ أَوِالْجُحُودُ بِمَا جَاءَ بِهِ مُحَمَّدٌ(صلى الله عليه وآله) ؛ هرچه جستجو كردم، دو راه بيشتر پيش پاى خود نديدم: جنگ يا جحود. اين جا تعبير شديدتر است. در خطبه قبلى تعبير حضرت «كفر» بود، اما اين جا تعبير «جحود» است؛ يعنى انكار آگاهانه و از روى عناد. اگر جنگ نكنم، بايد با دين دشمنى بورزم و آگاهانه دين خدا را زير پا بگذارم. فَكَانَتْ مُعَالَجَةُ الْقِتَالِ أَهْوَنَ عَلَيَّ مِنْ مُعَالَجَةِ الْعِقَابِ؛1و دست و پنجه نرم كردن با جنگ براى من آسان تر بود از دست و پنجه نرم كردن با عذاب خدا!
مشكل على(عليه السلام) ؛ يكى شدن دارو و درد!
در جنگ صفين پس از آن كه كار به حكميت كشيد، على رغم آن كه حضرت در ابتدا حكميت را نمىپذيرفت، اما تحت فشار مقدسهاى نادان و ساده لوح و كسانى كه فريب عمروعاص را خورده بودند مجبور به پذيرش آن شد. اين گونه مقدسهاى ساده لوح هميشه بوده و هستند. در زمان رژيم طاغوت نيز برخى مىگفتند غيبت محمدرضا شاه را نكنيد، چرا كه شيعه است! اينان امروزه نيز در واكنش به انتقاد از برخى كسانى كه به طور
1. همان، خطبه 53.
علنى كارهاى ضد اسلامى انجام مىدهند، مىگويند: «با دهان روزه غيبت اينها را نكنيد! وزير كابينه اسلامى هستند، مواظب باشيد غيبت نشود!»
اين مقدسها در جنگ صفين دور على را گرفتند و آن قدر فشار آوردند كه نزديك بود حضرت على(عليه السلام) كشته شود. از اين رو حضرت براى مالك اشتر پيغام فرستاد كه اگر مىخواهى على(عليه السلام) را زنده ببينى، برگرد! آنها مىگفتند ما با قرآن نمىجنگيم؛ لشكر شام قرآن بالا بردهاند و حاضر شدهاند به حكم قرآن تن دهند، تو نيز حكم قرآن را قبول كن. على(عليه السلام) فرمود: اَنَا اْلقُرآنُ النّاطق؛ قرآن ناطق و مفسر قرآن منم و آنچه بر سر نيزه است جز كاغذ و مركّب چيزى نيست. گفتند: ما اين حرفها را نمىفهميم، هر چه قرآن بگويد قبول داريم. بدين ترتيب حضرت على(عليه السلام) مجبور شد حكميت را بپذيرد.
پس از قبول حكميت، نوبت به تعيين شخص حَكَم رسيد. همان مقدسها اصرار داشتند كه حَكَم بايد ابوموسى اشعرى باشد و هر چه اميرالمؤمنين(عليه السلام) اصرار كرد كه ابن عباس باشد، زير بار نرفتند!
اما بعد از حكميت، همان كسانى كه به اميرالمؤمنين(عليه السلام) فشار آوردند كه بايد حكميت را قبول كنى، گفتند تو اشتباه كردى و با قبول حكميت كافر شدى! بايد از اين كار خود توبه كنى و دوباره با معاويه وارد جنگ شوى! حضرت فرمود: شما فشار آورديد و مرا به اين كار وادار كرديد؛ اكنون من قول دادهام و عهد و پيمان بسته ام، براى يك حاكم اسلامى زيبنده نيست كه به پيمانش عمل نكند. اگر رعايت عهد و پيمان نشود، در جامعه سنگ روى سنگ بند نخواهد شد. گفتند: اگر حرف ما را نپذيرى و توبه نكنى معلوم مىشود كافر شده اى!
آرى، اينها خون دلهايى است كه نه لشكر شام و طرفداران معاويه، كه اصحاب خود على(عليه السلام) به كام او مىكردند! به راستى على(عليه السلام) بايد با اين مردم چه كند؟!
در هر صورت پس از آن كه اين قضايا تمام شد، كسانى كه تا حدودى منصف تر بودند و على(عليه السلام) را متهم به كفر نكردند، به آن حضرت اعتراض كرده و گفتند: يك روز گفتى حكميت را قبول نكنيم، سپس گفتى آن را قبول كنيم. اين مسأله براى ما جاى سؤال است و نمىدانيم كدام يك از حرف هايت درست تر است؟! اميرالمؤمنين(عليه السلام) با سوز دلى خاص، در پاسخ چنين مىفرمايد:
أَما وَ اللّهِ لَوْ أَنِّي حِينَ أَمَرْتُكُمْ بِما أَمَرْتُكُمْ بِهِ حَمَلْتُكُمْ عَلَى الْمَكْرُوهِ الَّذِي يَجْعَلُ اللّهُ فِيهِ خَيْراً فَإِنِ اسْتَقَمْتُمْ هَدَيْتُكُمْ وَ إِنِ اعْوَجَجْتُمْ قَوَّمْتُكُمْ وَ إِنْ أَبَيْتُمْ تَدارَكْتُكُمْ لَكانَتِ الْوُثْقى وَ لكِنْ بِمَنْ وَ إِلى مَنْ؛
اگر آن هنگام كه من شما را به جنگ امر كردم ـ كه البته شما آن را دوست نداشتيد، در حالى كه خداوند خير شما را در آن قرار داده بود ـ اگر راه صحيح را در پيش مىگرفتيد، كمكتان مىكردم، و اگر منحرف مىشديد شما را تعديل و راهنمايى مىكردم. اگر كار به اين روش پيش مىرفت اين مشكلات پيش نمىآمد؛ اما من با چه نيرويى شما را وادار كنم كه بجنگيد؟ من مىخواستم جنگ ادامه پيدا كند، مالك اشتر در چند قدمى پيروزى بود و بعد از تحمل آن سختى ها، همه مىرفتيم كه از جنگ نتيجه بگيريم، ولى شما نگذاشتيد و فشار آورديد كه حكميت را قبول كن. من اگر مىخواستم قبول نكنم با چه نيرويى مىتوانستم در مقابل شما مبارزه كنم؟ و از آن سو با چه نيرويى با معاويه مىجنگيدم؟ لكِن بِمَنْ وَ اِلى مَنْ؛ به وسيله كدام نيرو
و سپاه و به اميد چه كسى بجنگم؟ اُريدُ اَنْ اُداوى بِكُمْ وَ اَنتُمْ دائى؛ من مىخواهم شما را وسيله درمان قرار دهم و به كمك شما درد جامعه را ـ كه وجود يك حاكم ظالم غير اسلامى است ـ علاج كنم، اما شما خود، درد من شده ايد! وقتى خود دارو درد بشود، ديگر با چه دارويى مىشود آن را معالجه كرد؟! كَناقِشِ الشَّوْكَةِ بِالشَّوْكَةِ وَ هُوَ يَعْلَمُ اَنَّ ضَلْعَها مَعَها؛1 مثل كسى كه خار در پوستش رفته باشد و بخواهد آن خار را با خارى ديگر در بياورد، در حالى كه مىداند ميل خار با خار است! من مىخواهم دردى را با كسانى معالجه كنم كه خودشان دردند! از اين رو بايد خون دل بخورم و اين حكميت را بپذيرم.
اينها گوشهاى از فرمايشات اميرالمؤمنين(عليه السلام) بود درباره اين كه چرا آن حضرت گاهى به جنگ روى آورده و گاهى نيز دست از جنگ شسته و راه سكوت يا صلح را در پيش گرفته است. خوددارى آن حضرت از جنگ در دو مرحله بود؛ يكى در زمان سه خليفه اول و قبل از بيعت مردم با آن حضرت، و ديگرى پس از قبول حكميت در جنگ صفين. كسانى مىپنداشتند كه آن حضرت از ترس جانش سكوت مىكند، و برخى نيز مىگفتند چون شك دارد و به وظيفه اش يقين ندارد، به جنگ اقدام نمىكند. حضرت در پاسخ دسته اول فرمودند؛ من كسى نيستم كه از مرگ بترسم؛ و در پاسخ گروه دوم نيز فرمودند، من كسى هستم كه حقيقت حق را به من نشان داده اند، آن گاه چگونه در حقيقت شك مىكنم؟!
توجيه نارواى دگرانديشان در مورد صبر 25 ساله على(عليه السلام)
در مورد 25 سال صبر و مداراى اميرالمؤمنين(عليه السلام) در زمان سه خليفه اول،
1. ر.ك: نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 120.
توجيه ديگرى كه اين روزها گاهى مطرح مىشود اين است كه حضرت على(عليه السلام) به اين دليل با آنها نجنگيد كه شرعاً جنگ برايش جايز نبود؛ چرا كه در آن 25 سال اصلا حكومت حق آن حضرت نبود كه بخواهد براى گرفتن آن اقدام كند! به عبارت ديگر، اصلا حكومت حضرت در آن 25 سال، مشروع نبود؛ چرا كه مشروعيت حكومت بستگى به بيعت مردم دارد، و مردم طى آن 25 سال با على(عليه السلام) بيعت نكردند! اين مردم هستند كه بايد حق حكومت را به كسى بدهند، و در آن 25 سال مردم حق حكومت را به ايشان ندادند. از اين رو آن حضرت حق نداشت در اين زمينه اقدام كند!
اين قرائتى جديد از رفتار اميرالمؤمنين(عليه السلام) است كه امروزه برخى شيعيان نوانديش(!) آن را مطرح مىكنند. اين در حالى است كه طى 1300 سال علماى شيعه تلاش كردهاند كه بگويند خلافت حضرت على(عليه السلام) از سوى خدا است، و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به دستور خداى متعال اميرالمؤمنين(عليه السلام) را براى خلافت پس از خود تعيين كرد: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ.1
بر اساس اين آيه شريفه اهميت اين مسأله به حدى بود كه اگر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اين وظيفه را انجام نمىداد و جانشينى حضرت على(عليه السلام) را به جاى خود ـ كه از جانب خداى متعال مشخص شده بود ـ بيان نمىكرد، به منزله اين بود كه اصلا رسالت الهى را تبليغ نكرده است! چرا كه رسالت الهى يك مجموعه است كه جزء اخير آن، اعلام ولايت و خلافت اميرالمؤمنين(عليه السلام) است. از اين رو بدون آن، ساير تلاشها نيز ثمرى نخواهد داد و از بين خواهد رفت. آنچه در اين ميان مهم است و علماى شيعه
1. مائده (5)، 67.
قرنها بر آن تأكيد كرده اند، اين است كه امر خلافت و ولايت و رهبرى امت اسلامى با «انتصاب» خداى متعال انجام مىپذيرد و «انتخاب» مردم در آن نقشى ندارد.
نصب و اذن الهى، تنها ملاك مشروعيت حاكم
در طول 1300 سال گذشته، اختلاف اصلى و اساسى شيعه و اهل سنّت، بر سر «انتصابى» يا «انتخابى» بودن مسأله امامت و رهبرى بوده است. البته اختلافات جزئى ديگرى نيز در برخى مسايل فقهى و ساير مسايل داريم، ولى مسأله اصلى كه شيعه را از ساير طوايف مسلمانان جدا مىكند و مشخصه شيعه بودن است، اين است كه شيعيان خلافت حضرت على(عليه السلام) ، و به طور كلى مسأله «امامت» را به «نصب» و تعيين خداى متعال مىدانند.
آن گاه امروزه كسانى نام خود را شيعه گذاشتهاند و به نام دفاع از تشيع مىگويند: حضرت على(عليه السلام) طى آن 25 سال هيچ حقى در مورد خلافت نداشت! حق حكومت از آنِ مردم است و مردم اين حق را به هركس كه خود بخواهند واگذار مىكنند! پيغمبر(صلى الله عليه وآله) هم كه حاكم شد چون مردم به او حق داده بودند، و گرنه ايشان فقط پيامبر بود و حق حكومت كردن نداشت!
آرى، با وجود اين كه خداوند در قرآن مىفرمايد: النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ،1 اين كج انديشان مىگويند، اگر مردم حكومت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را هم قبول نمىكردند پيغمبر(صلى الله عليه وآله) حق نداشت بر آنها حكومت كند! و مسأله در مورد حضرت على(عليه السلام) نيز بر همين منوال است! پيغمبر(صلى الله عليه وآله) حضرت على(عليه السلام) را براى خلافت معرفى كرد، ولى چون مردم رأى ندادند و قبول
1. احزاب (33)، 6.
نكردند، حضرت على(عليه السلام) نمىتوانست خليفه باشد. در نگاه اينان، اين امر نظير انتخابات رياست جمهورى در حال حاضر است. فرض كنيد كه امام(رحمه الله) يا مقام معظم رهبرى ـ مدّ ظله العالى ـ شايستگى كسى را براى رياست جمهورى تأييد كنند؛ اما اگر مردم به آن شخص رأى ندهند رئيس جمهور نمىشود. پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نيز، بلاتشبيه، اشارهاى كردند كه خوب است على(عليه السلام) را بعد از من انتخاب كنيد؛ اما چون مردم اين مسأله را قبول نكردند، از اين رو اميرالمؤمنين(عليه السلام) حق خلافت نداشت و راهى جز اين نبود كه حكومت خلفا را بپذيرد و به رأى اكثريت تمكين كند! اين اقتضاى اصل «حاكميت انسان بر سرنوشت خويش» است!
اين شبهه را كه با رنگ و آب «علمى» مطرح مىشود، به راستى بايد از شبهههاى شيطانى اين روزگار دانست. شيطان بعد از چندين هزار سال تجربه در فريفتن انسان، استادى را به نهايت رسانده است و در قالب قرائت جديد از دين به دوستان خود چنين القا مىكند كه على(عليه السلام) در ابتدا اصلا حق حكومت نداشت و تنها آن گاه حق پيدا كرد كه مردم با او بيعت كردند!
اين همه در حالى است كه اعتقاد قطعى شيعه اين است كه خداوند خود، حضرت على(عليه السلام) را جانشين پيامبر(صلى الله عليه وآله) قرار داد و در اين زمينه حتى شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز حق تصميم گيرى نداشت. پيامبر(صلى الله عليه وآله) فقط وظيفه داشت كه تصميم خدا را به اطلاع مردم برساند؛ اما در همين حد نيز خوف اين را داشت كه اگر اين امر را اظهار كند مردم نپذيرند و در بين آنان اختلاف بيفتد. البته حق هم داشت بترسد؛ چرا كه حضرت على(عليه السلام) در جنگهاى مختلف، بسيارى از سران قريش را كه سدّ راه اسلام بودند از ميان برداشته بود و به همين دليل آتش كينه نسبت به آن حضرت در
دلهاى بسيارى از آن مردم زبانه مىكشيد. ابن ابى الحديد در اين باره جمله جالبى دارد. او مىگويد، از استادم پرسيدم چرا با آن همه سفارشهاى پيامبر درباره حضرت على(عليه السلام) ، مسلمانهايى كه در ركاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) فداكارىها كرده و اهل نماز و روزه و جهاد بودند، حضرت على(عليه السلام) را رها كردند؟ استادم در پاسخ گفت: عجب سؤالى مىپرسى! من تعجب مىكنم از اين كه چرا بعد از وفات پيغمبر(صلى الله عليه وآله) على(عليه السلام) را نكشتند! و جا داشت بعد از رحلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) همين مسلمانها على(عليه السلام) را بكشند! مگر نمىدانى حضرت على(عليه السلام) هفتاد نفر از سران عرب را در جنگها كشته بود. (فقط در جنگ بدر؛ برادر، دايى و جد معاويه، هر سه به دست آن حضرت كشته شدند.) از اين رو بسيارى از آن مردم به دنبال فرصت بودند كه به انتقام خون هايشان على(عليه السلام) را بكُشند. او مىگويد: به گمان من، علت اين كه براى كشتن حضرت على(عليه السلام) اقدام نكردند اين بود كه تصور كردند كه او ديگر كنار زده شد و از صحنه سياست بيرون رفت. چون در طول آن 25 سال حضرت على(عليه السلام) به دنبال عبادت، قرآن، زراعت و... بود و حتى در جنگها هم شركت نمىكرد، از اين رو فكر كردند كه حضرت كنار كشيده و ديگر از صحنه خارج شده است. اين گونه بود كه آن حضرت را رها كردند، و گرنه او را مىكشتند. خود اميرالمؤمنين(عليه السلام) پس از جريان سقيفه كه آن حضرت را به زور براى بيعت بردند، خطاب به قبر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) چنين گفت: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي.1 نزديك بود مرا بكشند. اين همان جملهاى بود كه حضرت هارون در جريان گوساله پرستى بنى اسرائيل، به حضرت موسى(عليه السلام) گفت.2
1. اعراف (7)، 150.
2. ر.ك: بحارالانوار، 28، باب 4، روايت 10، 14، 27 و 45.
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از اين مىترسيد كه با اعلان خلافت حضرت على(عليه السلام) ، بين مسلمانها اختلاف بيفتد و بعد از رحلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) همه زحمتها هدر برود. از همين رو بود كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) اعلام عمومى و صريح خلافت حضرت على(عليه السلام) را تأخير مىانداختند. طبق برخى از روايات ـ يا استنباطى كه از روايات شده ـ اين دستور از روز عرفه (نهم ذى الحجه) به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) داده شد كه حضرت على(عليه السلام) را به جانشينى خود معرفى كند؛ اما ايشان كه نگران اختلاف امت بودند تا روز هجدهم ذى الحجه اين مسأله را به تأخير انداختند. تا اين كه روز هجدهم، در غدير خم، جبرئيل نازل شد و مهار اسب پيامبر(صلى الله عليه وآله) را گرفت و فرمود: خدا مىفرمايد، همين جا بايد خلافت على(عليه السلام) را ابلاغ كنى: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ؛1 نترس! خداوند جلوى اين فتنه را خواهد گرفت، تو بايد خلافت على را ابلاغ كنى و وظيفهات را انجام دهى. نترس از اين كه تو را متهم كنند كه بر اساس گرايشهاى خويشى و قومى داماد خودت را به جانشينى انتخاب كرده اى. اين جا بود كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) دستور داد مردم در غدير خم جمع شوند، و مسأله را با صراحت ابلاغ فرمود.
در هر صورت، همه سخن بر سر اين مسأله است كه حضرت على(عليه السلام) از سوى خداى متعال تعيين شده بود و اين طور نبود كه مردم حقى داشتند و به آن حضرت واگذار كردند. هنگامى كه خداوند در مسألهاى حكمى صادر فرمود، مردم در مقابل خدا چه حقى مىتوانند داشته باشند؟ قرآن كريم مىفرمايد:
1. مائده (5)، 67.
وَ ما كانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ؛1 و هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و فرستاده اش به كارى فرمان دهند، براى آنان اختيارى در كارشان باشد.
مردم در مقابل يكديگر حق دارند نه در مقابل خدا. «حقوق بشر» در مورد حقوق انسانها نسبت به يكديگر است نه حق انسان بر خدا. اعلاميه حقوق بشر نمىتواند حقى براى انسان نسبت به خدا اثبات كند. اين صريح آيه قرآن است. بهتر است طرفداران «قرائت جديد» ترجمهاى براى اين آيه بكنند و شفاف بگويند معناى اين آيه چيست؟! مىفرمايد، هيچ مرد مؤمن و هيچ زن مؤمنى، در جايى كه خدا و رسولش تصميمى مىگيرند هيچ اختيارى از خودشان ندارند. اصحاب قرائتهاى جديد اين آيه را معنا كنند تا اگر معناى ديگرى دارد ما هم بدانيم! مىگويند، مردم حق حاكميت دارند و حق حاكميتشان را به ابوبكر و عمر و عثمان و بعد هم به على(عليه السلام) واگذار كرده اند! مردم در مقابل خدا چه حقى داشتند؟ قرآن مىفرمايد: اگر خدا و رسولش تصميمى گرفتند هيچ كس حق ندارد حركتى بر خلاف آن انجام دهد. شما قرآن را قبول داريد يا خير؟! اگر اعلاميه حقوق بشر را ناسخ قرآن مىدانيد، پس بگوييد دين جديدى آورده ايد؛ چرا ديگر ادعاى اسلام مىكنيد؟! قرآن مىفرمايد: هيچ مرد و زن مؤمنى، در مقابل تصميم و اراده خدا، هيچ حق و اختيارى ندارند. اختيارات انسانها در زندگى خودشان و در مقابل يكديگر است، و تازه آن حقوق را نيز خداى متعال قرار داده است، و گرنه اصالتاً هيچ حقى غير از حق خداى متعال مطرح نيست.
اصحاب قرائتهاى جديد گاهى براى اثبات اين مدعاى خود كه
1. احزاب (33)، 36.
مشروعيت حاكمان و حكومتها به رأى و خواست مردم است، به اين جمله اميرالمؤمنين(عليه السلام) استناد مىكنند كه: لَوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ وَ قيامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النّاصِرِ...لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا .1 آنان اين جمله حضرت را اين طور معنا مىكنند كه چون تا كنون مردم با من بيعت نكرده بودند، از اين رو حكومت من مشروع نبود! در حالى كه هرگز مراد حضرت اين نيست؛ بلكه مراد اين است كه تا الآن كه پشتيبانى و حمايت مردم نبود تكليفى براى تشكيل حكومت و احقاق حقم نداشتم؛ اما اكنون كه با من بيعت كردند حجت بر من تمام شد. چون شما حضور پيدا كرديد و حاضر شديد مرا يارى كنيد، حجت بر من تمام شده و تكليفم براى گرفتن حق خلافتم منجَّز شده است.
اين فرمايش اميرالمؤمنين(عليه السلام) در واقع اشاره به اين قاعده كلى است كه اصولا «تكليف داير مدار قدرت است». وقتى در مقابل دهها هزار نفر، حضرت على(عليه السلام) فقط دو سه نفر طرفدار داشت؛ چطور مىتوانست با آنها بجنگد؟ از اين رو چون قدرتى نداشت تكليفى هم براى احقاق حق خود و تشكيل حكومت نداشت؛ اما حق حكومت داشت؛ حقى كه خداى متعال براى آن حضرت قرار داده بود. آن گاه كه يار و ياور پيدا كرد و مردم جمع شدند و با ايشان بيعت كردند، تكليف بر آن حضرت منجَّز شد، و از اين رو حكومت را در دست گرفت. از مجموع فرمايشات اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز چيزى جز اين فهميده نمىشود. آنچه كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) را به صحنه مىكشاند، آن گونه كه خود مىفرمايد، تكليفى است كه بر اثر حضور مردم بر گردن آن حضرت آمده است. تكليف على(عليه السلام) اين است كه در صورت
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 3.
قدرت، بايد كارى كند كه احكام خدا در جامعه پياده شود، بدعتها رواج پيدا نكند و حقوق مظلومان از بين نرود. حضرت در همين خطبهاى كه قسمتى از آن را نقل كرديم، در تبيين فلسفه قبول خلافت پس از اصرار مردم مىفرمايد: ...وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَنْ لا يُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِم وَ لَا سَغَبِ مَظْلُوم ؛1 براى اين كه دين خدا برپا باشد و حقوق مردم تضييع نشود قبول كردم؛ نه اين كه چون شما به من حق حكومت داديد حكومت من مشروعيت پيدا كرده است.
بنابراين علت عدم اقدام حضرت براى به دست گرفتن خلافت، تكليف الهى و حفظ مصالح اسلام و جامعه اسلامى بود. اگر آن حضرت طى 25 سال اقدامى در اين زمينه نكرد براى آن بود كه اصل اسلام از بين نرود. داستان گفتگوى حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) با آن حضرت ـ كه در برخى نقلها آمده است ـ از جمله شواهد اين مطلب است. بر اساس نقلى كه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده است، روزى حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) در ضمن صحبت هايش با اميرالمؤمنين(عليه السلام) اين مسأله را مطرح كرد كه آيا بهتر نيست آن حضرت سكوت را بشكند و براى گرفتن حق خود قيام كند؟ در همين حال صداى مؤذن به گوش رسيد كه ندا مىداد: اشهد ان محمداً(صلى الله عليه وآله) رسول الله. اميرالمؤمنين(عليه السلام) به حضرت زهرا(عليها السلام) فرمود: آيا اين كه اين اسم و اين صدا از روى كره زمين محو شود تو را خوشحال مىكند؟ حضرت زهرا(عليها السلام) پاسخ منفى دادند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمودند، پس اگر مىخواهى اين نام و اين صدا باقى بماند راهى جز شكيبايى و خون دل خوردن نداريم.2
1. همان.
2. ر.ك: شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 11، ص 113.
اين روايت به خوبى گوياى اين مطلب است كه صبر و سكوت اميرالمؤمنين(عليه السلام) دليلى جز حفظ و رعايت مصالح اسلام و جامعه اسلامى نداشت. مسأله اين نبود كه حضرت از جان خود مىترسيد، بلكه مىديد در صورت مقابله و دست بردن به شمشير، آنچه در اين ميان از بين مىرود اصل اسلام است. از اين رو آن حضرت راهى را برگزيد كه به حفظ اسلام منجر شود.
اما آن زمان هم كه اقدام كردند به اين دليل بود كه مردم با ايشان بيعت كردند و حجت بر آن حضرت تمام شد. مردم ديگر از همه چيز سرخورده شده بودند و تشخيص دادند كه هيچ كس ديگر جز حضرت على(عليه السلام) نمىتواند اين كشتى متلاطم در اين درياى طوفانى را به ساحل برساند. از اين رو با حضرت بيعت كردند، و با بيعت آنان حجت بر حضرت على(عليه السلام) تمام شد.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org