قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

 

 

 

گفتار پنجم

 

سقيفه، نقطه آغاز سكولاريزم

 

توجه به يك نكته در حديث «يوم الدار»

گوشه‌هايى از فضايل اميرالمؤمنين على(عليه السلام) و موهبت تشريعى كه خداى متعال براى آن حضرت در تصدى منصب خلافت و ولايت قرار داده است بيان شد. بحث در اين زمينه بسيار گسترده است. در طول چندين قرن، يكى از مهم ترين زمينه‌هاى فعاليت علماى بزرگ شيعه، تحقيق در اين مسأله بوده و آن بزرگان، در اين زمينه كتاب‌هاى فراوانى نيز به صورت‌هاى مختلف تدوين كرده اند. اين تلاش‌ها در حدى گسترده است كه شايد بتوان گفت هيچ نقطه ابهامى در اين زمينه باقى نگذاشته اند. از جمله اين تأليفات مى‌توان به دو كتاب ارزشمند «حلقات» و «الغدير»اشاره كرد. «حلقات» اثر «مير حامد حسين هندى» است كه در آن به تحقيق درباره روايات مربوط به منصب خلافت و ولايت پرداخته و زحمت فراوانى را براى تدوين آن متحمل شده است. «الغدير» نيز اثرى گران سنگ از «علامه امينى(قدس سره) » است كه آن بزرگوار پس از سال‌ها تلاش آن را در چندين جلد به نگارش درآورده است.

 

با اين حال، ملحدان و فريب خوردگان داخلى ـ حتى گاهى در لباس دفاع از اسلام و تشيع ـ شبهاتى را در اين زمينه مطرح مى‌كنند كه ممكن است ذهن جوانان و نوجوانان ما را مغشوش كند. براى پاسخ به اين شبهات، از باب مقدمه به بعضى از روايات متواتر درباره مسأله امامت و خلافت اميرمؤمنان(عليه السلام) كه شيعه و سنى در مورد آنها اتفاق نظر دارند و هم چنين به تعدادى از كتاب‌هاى فراوانى كه در اين زمينه نوشته اند، اشاره شد.

يكى از اين احاديث، حديث «يوم الدار» است. در جلسه قبل اين حديث را به تفصيل نقل كرديم. بر اساس اين روايت، روزى كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مأمور شدند دعوت خود را علنى كنند، خويشان خود را به مهمانى دعوت كردند و در آن مجلس فرمودند: اولين كسى كه به من ايمان بياورد و مرا تصديق كند وصى، وارث، وزير و خليفه من خواهد بود. بزرگان اهل تسنن تصريح كرده‌اند كه در اين مجلس تنها على بن ابى طالب(عليه السلام) دعوت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را اجابت كرد. از اين رو پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز به آن حضرت اشاره كرده و فرمودند: اِنَّ هذا أَخى و وَصيّى و وَزيرى و خَليفَتى فيكُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ و أَطيعُوا.1

درباره اين حديث اين سؤال مطرح شده است كه در آن مجلس حضرت ابوطالب(عليه السلام) نيز حاضر بودند، چرا ايشان به پيامبر(صلى الله عليه وآله) ايمان نياوردند؟

البته مسأله ايمان حضرت ابوطالب(عليه السلام) و بحث از آن، اختصاصى به اين حديث ندارد و در كل يكى از مسايل اختلافى بين شيعه و سنّى است. برادران اهل تسنن معتقدند، ابوطالب(عليه السلام) تنها به واسطه عاطفه خانوادگى از


1. بحارالانوار، ج 18، باب 1، روايت 27.

پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) حمايت مى‌كرد، اما به آن حضرت ايمان نياورده بود. لكن روايات فراوانى به صورت‌هاى مختلف از ائمه اطهار(عليهم السلام) نقل شده است كه فرموده اند: ابوطالب(عليه السلام) در اين امت مانند مؤمن آل فرعون است كه «يَكْتُمُ إِيمانَهُ».1 او مأمور بود ايمان خود را مكتوم بدارد و تقيه كند تا بتواند از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) حفاظت كند. ايشان از ابتدا به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) ايمان داشت و حتى پيش از آن نيز فردى مؤمن و معتقد به خداى متعال بود؛ لكن مأمور بود ايمان خود را اظهار نكند. همان‌گونه كه مؤمن آل فرعون و بسيارى ديگر نيز در طول تاريخ اين گونه بودند كه به سبب مصالحى ايمان و اعتقاد خود را به خدا و انبيا و يا ولايت ائمه(عليهم السلام) اظهار نمى‌كردند.

 

نكته‌اى در مورد تقيّه

به تناسب اين بحث جا دارد به يكى از اشكالاتى كه وهابيان بر شيعه مى‌گيرند اشاره كنيم. يكى از نقاط ضعفى كه وهابيت به شيعيان نسبت مى‌دهد اين است كه شيعيان مى‌گويند ما در بعضى موارد تقيه مى‌كنيم؛ پس آنان دو رو و منافق هستند. شيعيان با وجود اين كه در باطن، عقايدشان با وهابيت تفاوت دارد و نمازِ مطابق احكام وهابى‌ها را صحيح نمى‌دانند، لكن در ظاهر به امام جماعت وهابى اقتدا كرده و در نماز با وهابى‌ها موافقت و همراهى مى‌كنند؛ از اين رو شيعيان منافق و دو رو هستند!

در پاسخ اين شبهه بايد گفت: اگر لازمه كتمان ايمان و تقيه نفاق باشد، پس مؤمن آل فرعون نيز بايد يكى از بزرگ ترين منافقان باشد! با اين


1. غافر (40)، 28.

وجود، چگونه در قرآن سوره‌اى به نام او نازل و از چنين كسى ستايش شده است؟! هم چنين در صدر اسلام عمار ايمان خود را كتمان كرد و به اين واسطه نجات يافت؛ اما پدر و مادر او كه مسأله تقيه را نمى‌دانستند و از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در ظاهر برائت نجستند، به اندازه‌اى شكنجه شدند كه به شهادت رسيدند. قرآن نيز با آيه «إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ»1 تأييد مى‌كند كه در مواردى بايد ايمان را مخفى كرد تا از شر دشمنان محفوظ ماند يا مصالح ديگر اسلامى تأمين گردد.

همان‌گونه كه حضرت امام(قدس سره) در «رساله تقيه» خود فرموده اند: تقيه هميشه به لحاظ خوف از جان نيست؛ بلكه تقيه دو قسم است؛ قسم اول، تقيه خوفى است، به اين معنا كه انسان به دليل ترس از جان تقيه كرده، ايمان، عقيده، اعمال و فتواى فقهى خود را اظهار نمى‌كند و مطابق فقه ديگران عمل مى‌كند. گاهى نيز براى حفظ مصالح جامعه اسلامى بايد تقيه كرد. به فرمايش حضرت امام(قدس سره) اين قسم، «تقيه مداراتى» نام دارد.

در هر صورت، تقيه از افتخارات شيعه و مورد تأييد قرآن، و رفتارى است كه مؤمن آل فرعون داشت. درباره ايمان حضرت ابوطالب(عليه السلام) نيز بايد گفت، آن بزرگوار براى حفظ مصالح دين نوپاى اسلام مأمور به تقيه بود.

 

ظهور «سكولاريزم» در سقيفه!

از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) روايات فراوانى نقل شده است كه در آنها تعبيراتى از قبيل خليفه، ولىّ، مولا و تعابير ديگرى شبيه آنها در شأن اميرالمؤمنين(عليه السلام) صادر شده است. بسيارى از اين روايات را اهل تسنن نيز نقل كرده اند.


1. نحل (16)، 106.

بعضى از اين تعبيرات به قدرى صريح است كه اگر شخصى بدون غرض آنها را مطالعه كند، هيچ شك و شبهه‌اى در مورد ولايت و خلافت حضرت على(عليه السلام) براى او باقى نخواهد ماند. به همين علت بعضى از علماى اهل تسنن كه اين گونه احاديث را جمع آورى كرده و در اين زمينه آثارى را تأليف كرده اند، به جهت اهتمام نسبت به گردآورى روايات پيرامون مدح اميرالمؤمنين(عليه السلام) و يا اثبات ولايت و خلافت ايشان، متهم به تشيع شده اند.

اين گونه روايات فراوان است و در كتب متعددى ثبت شده است، كه علاقه مندان مى‌توانند به آنها مراجعه كنند. نكته مهم در اين ميان، تشكيكى است كه درباره مضمون اين روايات صورت مى‌پذيرد. از صدر اسلام افرادى كه در مقام بحث و جدل مغلوب شده و بر آنها ثابت مى‌شد كه اين تعبيرات از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) صادر شده و معنايى جز خلافت حضرت على(عليه السلام) ندارد، متعصبانه با طرح شبهه‌هاى شيطانى، به تحريف معنوى اين روايات دست مى‌زدند. از جمله اين شبهات اين است كه:

مى پذيريم كه بعد از وفات پيغمبر(صلى الله عليه وآله) وظيفه‌اى كه بر عهده ايشان بوده به حضرت على(عليه السلام) منتقل شده است. اما كار پيغمبر(صلى الله عليه وآله) ابلاغ رسالت و دين خدا بود و وظيفه ديگرى نداشت؛ از اين رو وظيفه حضرت على(عليه السلام) بعد از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) ، به عنوان خليفه آن حضرت، تبليغ دين خدا است و وظيفه ديگرى بر عهده آن حضرت نيست!

بر اساس شبهاتى از اين قبيل، منشأ سكولاريزم، يعنى تفكيك ديانت از سياست، از صدر اسلام پيدا شد. از همان ابتدا كسانى مى‌گفتند مسأله رياست بر امت و به تعبير ديگر «امامت»، مربوط به زندگى دنيا و اداره امور آن است و ربطى به «رسالت» ندارد. پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) ، رسول خدا و مأمور

ابلاغ پيام‌هاى خدا به مردم بود، اما امامت و حكومت بر مردم و وجوب اطاعت مردم از آن حضرت در امور دنيا ثابت نشده است! از اين رو درباره حضرت على(عليه السلام) نيز كه خليفه آن حضرت است، ثابت نيست. بنابراين گرچه حضرت على(عليه السلام) خليفه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) است، لكن چون بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) تنها «ابلاغ» پيام‌هاى خداوند واجب بوده است، به همين دليل براى حضرت على(عليه السلام) نيز به عنوان خليفه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) امرى بيش از اين ـ تبليغ دين ـ ثابت نيست! خلاصه، مسأله حكومت از مسأله تبليغ دين جدا است و خلافت اميرالمؤمنين(عليه السلام) از پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه در روايات آمده فقط در امر تبليغ دين است!

شايد تعجب كنيد كه چگونه ممكن است در صدر اسلام چنين مسأله‌اى مطرح شده باشد؟! اما واقعيت اين است كه اتفاقاً پايه و اساس ماجراى سقيفه بر همين نظريه استوار بود. هنوز پيكر مبارك پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به خاك سپرده نشده بود كه عده‌اى در سقيفه جمع شدند تا براى امت، خليفه و امام تعيين كنند. معنى اين كار آن بود كه خدا و پيامبر فقط در امر دين دخالت مى‌كنند و مسأله رهبرى جامعه و حكومت چون مربوط به دين نيست، از اين رو خدا و پيامبر نيز چيزى در مورد آن نفرموده‌اند و ما خود بايد در اين باره تصميم بگيريم! معناى اين كار، تفكيك دين از سياست بود و نطفه اين نظريه در سقيفه بسته شد.

 

اولين نظريه پرداز سكولاريزم در تاريخ اسلام

اولين نظريه پرداز سكولاريزم در تاريخ اسلام، معاويه بود. وى اين مسأله را در يكى از مكاتبات خود با اميرالمؤمنين(عليه السلام) مطرح كرده است.

در طول پنج سال حكومت حضرت على(عليه السلام) مكاتبات زيادى بين آن

حضرت و معاويه انجام شد. چون حضرت على(عليه السلام) در عين حال كه معاويه را از حكومت شام عزل كرده بودند، نمى‌خواستند جنگ و خون ريزى اتفاق بيفتد و خون بى گناهانى ريخته شود. از اين رو مى‌بايست از سويى حجت را بر معاويه تمام كنند و از سوى ديگر از بروز شبهه در اذهان ديگران جلوگيرى كنند؛ چون ممكن بود كسانى بگويند بهتر بود حضرت على(عليه السلام) معاويه را به بحث و گفتگو دعوت كرده و او را هدايت مى‌كرد؛ چرا على(عليه السلام) اين كار را نكرد؟ براى دفع اين شبهه، طى دوران حكومت حضرت على(عليه السلام) مكاتبات زيادى بين اميرالمؤمنين(عليه السلام) و معاويه واقع شد. بسيارى از نامه‌هاى حضرت امير(عليه السلام) به معاويه در نهج البلاغه نقل شده است. جواب‌هاى معاويه نيز در برخى شرح‌هاى نهج البلاغه، مانند شرح ابن ابى الحديد آمده است.

از جمله، اميرالمؤمنين(عليه السلام) ضمن نامه‌اى مفصل براى معاويه، به احاديث پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) احتجاج كرده، نوشتند: پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مرا وصى و وزير خود قرار داد و فرمود: «على(عليه السلام) بعد از من خليفه من بر شما است» و پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) تعابيرى مانند ولايت، امامت، خلافت و رياست را در شأن من فرمودند، با اين همه چگونه تو اين احاديث را قبول نمى‌كنى؟ معاويه در پاسخ حضرت امير(عليه السلام) اين گونه نوشت: اَلا وَ اِنَّما كانَ مُحَمَّدٌ رَسُولا مِنَ الرُّسُلِ اِلَى النّاسِ كافَّةً فَبَلَّغَ رِسالاتِ رَبِّهِ لايَمْلِكُ شَيْئاً غَيْرَهُ؛1 يعنى درست است كه تو خليفه رسول الله(صلى الله عليه وآله) و جانشين او هستى، اما مگر رسول الله(صلى الله عليه وآله) چه كسى بود؟ او تنها پيام آورى بود و از جانب خدا پيام‌هايى را به مردم ابلاغ مى‌كرد؛ اما «لايَمْلِكُ شَيْئاً غَيْرَهُ»، مقام و منصب ديگرى غير از دريافت و ابلاغ


1. بحارالانوار، ج 33، باب 16، روايت 420.

پيام‌هاى خدا به مردم نداشت! از اين رو تو (على(عليه السلام) ) نيز خليفه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستى تا پيام‌هايى را كه آن حضرت از جانب خدا آورده بود، به مردم برسانى! اما امامت و رياست بر مردم را خود پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) هم نداشت تا تو بخواهى جانشين او در اين امر باشى!

حضرت امير(عليه السلام) در پاسخ معاويه نامه‌اى نوشتند و در خصوص اين استدلال او فرمودند: زَعَمْتَ أَنَّهُ كانَ رَسُولا وَ لَم يَكُنْ اِماماً فَاِنَّ اِنْكارَكَ عَلى جَميعِ النَّبيّينَ الْاَئِمَّةِ؛1 تو مدعى هستى كه پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) تنها مقام رسالت را داشت و مقام امامت و رياست بر امت را نداشت؛ اين سخن تو نه تنها انكار مقام امامت براى پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است، بلكه انكار اين مقام در حق تمام انبيايى است كه داراى مقام امامت بودند.

در توضيح فرمايش حضرت امير(عليه السلام) بايد بگوييم، دو آيه در قرآن بر امامت انبيا تصريح كرده است؛ نخستين آيه اين است:

وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا؛2 و برخى از آنان (پيامبران) را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مى‌كردند.

آيه ديگر آيه‌اى است كه به طور مشخص مقام امامت را براى حضرت ابراهيم(عليه السلام) ثابت مى‌كند: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً.3 در تفسير اين آيه مفسران اثبات كرده‌اند كه بعد از آن كه حضرت ابراهيم(عليه السلام) به مقام نبوت، رسالت، و خلّت (مقام خليل اللهى) نايل شد، در نهايت به مقام امامت رسيد و اين آخرين مقام حضرت


1. همان.

2. سجده (32)، 24 و انبياء (21)، 73.

3. بقره (2)، 124.

ابراهيم(عليه السلام) بود كه در اواخر عمر به آن حضرت اعطا شد. حدود صد سال از سن حضرت ابراهيم(عليه السلام) گذشته بود كه خداى متعال حضرت اسماعيل(عليه السلام) را به ايشان عنايت كرد. پس از آن كه حضرت اسماعيل(عليه السلام) جوانى برومند گرديد، خداوند با دستور ذبح اسماعيل(عليه السلام) ، حضرت ابراهيم(عليه السلام) را امتحان كرد. پس از تمام امتحانات، كه ذبح اسماعيل(عليه السلام) نيز يكى از آنها بود، مقام امامت به آن حضرت عطا شد: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً. بنابراين مقام امامت، بالاترين و آخرين مقامى است كه حضرت ابراهيم(عليه السلام) به آن نايل گرديد.

اين فضيلت ـ اعطاى مقام امامت ـ به اندازه‌اى مهم بود و حضرت ابراهيم در اثر رسيدن به آن چنان شادمان شد كه بلافاصله گفت: وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي؛ يعنى خدايا! اين مقام را در ذريه و نسل من نيز قرار بده! يكى از ويژگى‌هاى شخصيتى حضرت ابراهيم(عليه السلام) اين بود كه نسبت به فرزندان و نسل خود اهتمام فراوانى داشت و در هر مناسبتى كه دست به دعا برمى داشت، براى فرزندان و نسل آينده خود نيز دعا مى‌كرد. زمانى هم كه اين مقام به او داده شد، گفت: خدايا! حال كه اين مقام را به من دادى، آن را به نسل من نيز عطا فرما! خداوند در پاسخ آن حضرت، ضمن آن كه دعاى او را اجابت كرد، فرمود: لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ ؛ يعنى اين مقام را در ذريه تو نيز قرار خواهم داد، اما ستم گران به اين مقام نخواهند رسيد.

پس حضرت ابراهيم(عليه السلام) و هم چنين عده ديگرى از انبيا، به نص قرآن كريم داراى مقام امامت بوده اند. با توجه به اين آيات، حضرت امير(عليه السلام) به معاويه مى‌فرمايد: اگر تو براى رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) مقام امامت را قايل نباشى و فقط شأن رسالت و پيام رسانى آن حضرت را بپذيرى، نه تنها امامت آن

حضرت را انكار كرده اى، بلكه امامت ساير انبيا(عليهم السلام) را نيز كه قرآن به آن تصريح كرده است، انكار كرده اى.

علاوه بر آياتى كه امامت را براى ديگر انبيا اثبات مى‌كند، اين مقام براى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز با آيات خاصى ثابت مى‌شود كه شايد صريح ترين آنها آيه «النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»1 باشد. طبق اين آيه، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نسبت به همه مؤمنان از خود ايشان اولى است و بر تصرفاتى كه هر كس مى‌تواند در زندگى و اموال خود داشته باشد، ولايت دارد. هم چنين به آيات ديگرى نيز در اين زمينه مى‌توان اشاره كرد؛ مانند: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ،2 و نيز آياتى كه در آنها به طور مطلق امر به اطاعت از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) شده است؛ مانند: أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ.3 معناى تمام اين آيات، اثبات مقام امامت براى پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است؛ ولى معاويه با جسارت كامل، مفاد تمام اين آيات را انكار مى‌كرد!

البته انكار معاويه به دليل آگاه نبودن او از اين آيات نبود، بلكه مى‌خواست در مقام بحث و جدل، چنين وانمود كند كه اگر من از چنين مسأله‌اى مطلع بودم و برايم به اثبات رسيده بود، با آن مخالفت نمى‌كردم و من نيز تسليم شما مى‌شدم. به عبارت ديگر، او جاهل نبود بلكه «تجاهل» مى‌كرد؛ و اين نيز يكى از شگردهاى شيطانى معاويه بود.

 

تجاهل، يكى از شگردهاى معاويه

از جمله موارد ديگرى كه معاويه چنين وانمود كرده كه اگر آگاه بود سرپيچى


1. احزاب (33)، 6.

2. مائده (5)، 55.

3. نساء (4)، 59 و موارد ديگر.

نمى كرد، داستانى است كه بعد از شهادت اميرالمؤمنين(عليه السلام) اتفاق افتاد. در يكى از سفرهايى كه معاويه به بهانه حج به حجاز آمده بود، مطابق سنّت رايج بين سياست مداران شيطانى ـ كه امروزه نيز مى‌توان نمونه‌هايى از آن را مشاهده كرد ـ براى فريفتن و جذب افراد سست ايمان، آنها را به مجالس خود دعوت مى‌كرد، به آنها احترام مى‌گذاشت، از آنها پذيرايى كرده و به ايشان هدايايى مى‌داد. آن گونه كه نقل شده است، ظاهراً در مسجد النبى(صلى الله عليه وآله) ديد سه نفر از افراد برجسته و شخصيت‌هاى اجتماعى آن دوران گرد هم نشسته اند. آنان عبدالله بن عمر، عبدالله بن عباس و سعد بن ابىوقّاص بودند. سعد بن ابىوقّاص پدر عمر سعد و يكى از شخصيت‌هاى معروف آن زمان و از صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود. او از كسانى بود كه با معاويه بيعت نكرده بود، گرچه از اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز تبعيت نمى‌كرد.

معاويه نزد آنها آمده و در كنار آنها نشست و با روى باز از هر يك احوال پرسى كرد. سپس از سعد پرسيد: آيا تو همان كسى هستى كه با ما بيعت نكردى؟ سعد پاسخ داد: بله، من پير شده‌ام و نمى‌خواهم وارد اين گونه بحث‌ها شوم؛ به علاوه، بيعت با تو ابهام‌هايى داشت و من يقين به صحت اين كار نداشتم. معاويه از او پرسيد: چگونه جرأت مى‌كنى بگويى كه من صلاحيت بيعت را نداشتم؟ سعد در جواب او گفت: من از حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) شنيدم كه فرمود:

عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ يَدُورُ حَيْثُما دارَ عَلِىٌّ؛1على(عليه السلام) با حق است و حق با على(عليه السلام) است، هر جا كه على(عليه السلام) باشد، حق همان جا است.

 


1. بحارالانوار، ج 38، باب 57 روايت 1.

با وجود اين فرمايش پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) چگونه مى‌توانستم على(عليه السلام) را رها كنم و با تو بيعت كنم؟ معاويه گفت: عجب سخنى نقل كردى! من تا به حال نشنيده بودم! پيغمبر(صلى الله عليه وآله) چه وقت چنين سخنى فرموده است؟ آيا دليل و شاهدى نيز دارى؟ سعد پاسخ داد: بله! امّ سلمه شاهد صدور اين فرمايش از پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده است. معاويه همراه با آن سه نفر براى بررسى سخن سعد به خانه امّ سلمه رفتند. امّ سلمه يكى از همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) است و همه او را طبق آيه قرآن به عنوان «امّ المؤمنين» شناخته و به او احترام مى‌گذاردند.

پس از ورود به خانه امّ سلمه، معاويه شروع به صحبت كرد و گفت: يا امّ المؤمنين! مى‌دانى كه در اين روزگار دروغ‌هاى زيادى گفته مى‌شود و مطالبى به پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نسبت داده مى‌شود كه حقيقت ندارند. سعد بن ابىوقّاص مدعى است از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) سخنى را شنيده است، كه ما آن را نشنيده ايم، و ادعا مى‌كند كه تو نيز شاهد آن بوده اى. امّ سلمه گفت آن سخن چيست؟ معاويه گفت: سعد مدعى است كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرموده است: عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ يَدُورُ حَيْثُما دارَ عَلِىٌّ. امّ سلمه گفت: پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در همين خانه و در همين مكان اين حديث را فرمود. با شنيدن شهادت امّ سلمه معاويه در بحث مغلوب و سرافكنده شد، اما براى فريب حاضران گفت: من اين حديث را نشنيده بودم؛ اگر از آن اطلاع داشتم، تا دم مرگ از متابعت على(عليه السلام) دست بر نمى‌داشتم1!

اگر معاويه اين حديث را نشنيده بود، آيا صدها حديث ديگر با همين مضمون را كه بر امامت و ولايت حضرت على(عليه السلام) دلالت مى‌كند، نيز


1. همان.

نشنيده بود؟! معاويه به خوبى از اين مسأله آگاه بود، لكن براى فريب مردم چنين وانمود مى‌كرد كه امر بر من مشتبه شده است. اين يكى از شگردهايى است كه همه شياطين بعد از شكست و مفتضح شدن به آن متوسل مى‌شوند و اشتباه خود را به صورت‌هاى مختلف توجيه مى‌كنند تا كار خود را درست جلوه دهند و يا خود را نزد ديگران معذور نشان دهند.

حاصل كلام اين كه، معناى عملكرد اصحاب سقيفه، تفكيك دين از سياست بود. به تعبير ديگر، بنيان گذاران سكولاريزم در اسلام، اصحاب سقيفه بودند و اولين كسى كه با صراحت مدعى تفكيك دين از سياست شد، شخص معاويه بود كه گفت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به جز رسالت مقام ديگرى نداشت: لايَمْلِكُ شَيْئاً غَيْرَهُ. بعد نيز براى توجيه كار خود گفت: اگر از احاديثى كه بر ولايت على(عليه السلام) دلالت مى‌كند اطلاع داشتم، من نيز از على(عليه السلام) تبعيت مى‌كردم!

 

اثبات امامت حضرت على(عليه السلام)  در گرو اثبات مقام امامت پيامبر(صلى الله عليه وآله)

با توجه به شبهه تفكر جدايى دين از سياست، معلوم مى‌شود كه قبل از اثبات خلافت اميرالمؤمنين(عليه السلام) بايد مقام امامت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را اثبات كنيم؛ تا خلافت و جانشينى حضرت على(عليه السلام) پس از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) ، مستلزم اثبات مقام امامت براى آن حضرت باشد.

امامت مقامى است كه يكى از شؤون مهم آن، زعامت و رهبرى سياسى جامعه مى‌باشد، به گونه‌اى كه اطاعت از اوامر و نواهى صاحب اين مقام بر همه واجب و فرمان او نافذ باشد. اگر پيغمبر(صلى الله عليه وآله) داراى چنين مقامى نباشد، جايى براى بحث از برخوردارى حضرت على(عليه السلام) از اين مقام، به

عنوان خليفه آن حضرت، باقى نمى‌ماند؛ چرا كه در نهايت گفته خواهد شد: پيامبر(صلى الله عليه وآله) از جانب خدا براى رسالت و ابلاغ پيام برگزيده شده بود، حضرت على(عليه السلام) نيز به عنوان خليفه او مأمور به تبليغ دين و نصيحت مردم بود. اما اگر ابتدا ثابت شود كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) داراى مقام امامت نيز بوده اند، در اين صورت با استناد به رواياتى كه حضرت على(عليه السلام) را به عنوان خليفه پيامبر(صلى الله عليه وآله) معرفى مى‌كند، مى‌توان امامت آن حضرت را اثبات كرد.

امامت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) از نظر ما امرى كاملا مسلّم است و با مرورى بر قرآن كريم به راحتى مى‌توان اين مسأله را براى ديگران نيز ثابت كرد. تعابيرى نظير «أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ»1 كه بارها در قرآن تكرار شده، به روشنى بر اين مطلب دلالت مى‌كند. امامت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و وجوب اطاعت آن حضرت از همان ابتدا براى مردم روشن بود؛ چرا كه وقتى در «يوم الدار» پيامبر(صلى الله عليه وآله) خويشان خود را به اسلام دعوت كرد و تنها حضرت امير(عليه السلام) دعوت آن حضرت را اجابت نمود، رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) با اشاره به حضرت على(عليه السلام) ، خطاب به حاضران فرمود: اِنَّ هذا أَخى وَ وَصيّى وَ وَزيرى وَ خَليفَتى فيكُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطيعُوا.2 برداشت اطرافيان از اين سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين بود كه رسول الله(صلى الله عليه وآله) حضرت على(عليه السلام) را به عنوان امام معرفى كرد و بر همين اساس بود كه ابولهب و ديگران با تمسخر به ابوطالب(عليه السلام) گفتند: از اين پس تو بايد از فرزند نوجوان خود اطاعت كنى. اگر معناى كلام پيامبر(صلى الله عليه وآله) امامت و اطاعت امر نبود، آنها بر چه اساسى با اين كنايه


1. نساء (4) 59؛ مائده (5)، 92؛ نور (24)، 54؛ محمد (47)، 33 و تغابن (64)، 12. غير از اين تعبير، موارد متعددى نيز تعابيرى مثل: «اطيعوا الله و الرسول»، «اطيعوا الله و رسولَه» و غير آنها نيز در قرآن كريم آمده است.

2. بحارالانوار، ج 18، باب 1، روايت 27.

ابوطالب(عليه السلام) را مسخره كردند؟ از اين رو آنها نيز از اين تعبير پيامبر(صلى الله عليه وآله) نسبت به حضرت على(عليه السلام) امامت و وجوب اطاعت را برداشت كردند.

 

حكومت دينى، ديكتاتورى يا دموكراتيك؟!

پيش از اين شبهه‌اى مطرح شد كه بخشى از آن بدون پاسخ باقى ماند. اين شبهه كه امروزه بيشتر مطرح مى‌شود اين است كه حكومت دو قسم بيشتر ندارد: ديكتاتورى ودموكراتيك. از اين رو حكومت اسلامى يا ديكتاتورى است يا دموكراتيك. روشن است كه نمى‌توان پذيرفت حكومت اسلامى ديكتاتورى باشد؛ بنابراين بايد گفت حكومت اسلامى دموكراتيك است. از لوزام دموكراتيك بودن حكومت نيز اين است كه خود مردم بايد براى خود، قانون، خليفه و رئيس تعيين كنند. در اين صورت اصولا پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر اساس چه حقى مى‌تواند براى خود جانشين تعيين كند؟! اين كار نوعى استبداد ديكتاتورى است كه در يك حكومت دموكراتيك قابل قبول نيست!

پاسخ اين شبهه اين است كه تقسيم حكومت به دموكراتيك و استبدادى، تقسيم كاملى نيست. به تعبير ديگر، حكومت‌هايى كه مردم برقرار مى‌كنند از دو حال خارج نيست، يا آن حكومت با كمك زور و جبر بر سر كار آمده است (حكومت استبدادى) و يا با مراجعه به آرا و نظرات مردم انتخاب شده است (حكومت دموكراتيك). اما اگر حكومتى از ناحيه خدا تعيين شده باشد، ديكتاتورى در آن مطرح نيست؛ چون استبداد و ديكتاتورى در صورتى تحقق مى‌يابد كه انسانى امرى را با اجبار و بدون دليل به انسان‌هاى ديگر تحميل كند. اصولا عنوان ديكتاتورى در مورد ذات حضرت بارى تعالى موضوعيت پيدا نمى‌كند؛ چون انسان در مقابل

خداوند متعال هيچ حقى ندارد تا بتوان چنين بحث‌هايى را مطرح كرد. او فوق همه مخلوقات و فوق همه قدرت‌ها است. هر قدرتى در هر جا، نشات گرفته از او است. تمام هستى از او است و هر حقى كه براى انسان‌ها ثابت شود، بايد از جانب خداوند باشد. نمى‌توان خداى متعال را در كنار مردم قرار داد و گفت حكومت خدا ديكتاتورى است چون با رأى مردم تشكيل نشده است! البته خداوند غير از خير و صلاح مردم چيز ديگرى نمى‌خواهد و اراده نمى‌كند. او مولا و رب همه مخلوقات است و معناى ربوبيت اين است كه همه امور مخلوقات اعم از تكوينى و تشريعى، در اختيار او است و او مدبر امور است و هر موجودى را كه به كمال لايق و متناسبش رهنمون مى‌شود و همه بايد از او اطاعت كنند.

 

ابليس، اولين منكر ربوبيت تشريعى خداوند

بايد توجه داشت كه قايل شدن به اين كه، تعيين و وضع قانون و نيز حاكم و حكومت بايد بر اساس خواست و اراده خود انسان‌ها صورت پذيرد، در واقع انكار «ربوبيت تشريعى» خداوند است كه نوعى كفر محسوب مى‌شود. فراموش نكنيم كه مشكل شيطان با خداوند نيز در مورد ربوبيت تشريعى و اطاعت اوامر الهى بود و همين امر او را آن چنان به ورطه سقوط كشاند، وگرنه او هرگز خالقيت و ربوبيت تكوينى خداوند را انكار نكرد. هنگامى كه خدا از او سؤال كرد: چرا بر آدم سجده نكردى؟ پاسخ داد: خَلَقْتَنِي مِنْ نار وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِين؛1 هم چنين در ادامه گفت: رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي.2 اين تعابير نشان


1. اعراف، (7)، 12.

2. حجر (15)، 39.

مى دهد كه او هم «خالقيت» و هم «ربوبيت» خداى متعال را قبول داشت. علاوه بر آن به «معاد» نيز اعتقاد داشت؛ چون از خداوند درخواست كرد كه: فَأَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ؛1 مرا تا روزى كه برانگيخته خواهند شد مهلت بده. همه اينها نيز در حالى بود كه، طبق فرمايش اميرالمؤمنين(عليه السلام) در نهج البلاغه، شيطان تا آن هنگام شش هزار سال خدا را عبادت كرده بود: وَ كانَ قَدْ عَبَدَ اللّهَ سِتَّةَ آلافِ سَنَة لايُدْرى أَمِنْ سِنِى الدُّنْيا أَمْ مِنْ سِنِى الآخِرَةِ؛2 كه حضرت مى‌فرمايند، مشخص نيست اين شش هزار سال، از سال‌هاى دنيا است يا از سال‌هاى آخرت!

با تمام اين خصوصيات، خداوند ابليس را «كافر» معرفى مى‌كند:

وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ؛3 و (ياد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم: «براى آدم سجده كنيد.» همگى سجده كردند، جز ابليس كه سر باز زد و تكبر ورزيد و از كافران شد.

پس از آن همه عبادت، مهر «كفر» بر پيشانى شيطان زده شد و خداوند او را از درگاه خود راند و براى ابد ملعون گرديد؛ چرا؟ چون حق ربوبيت تشريعى خداوند را منكر شد و گفت خداوند بدون دليل به او امر كرده است كه بر آدم سجده كند. اين گفته شيطان كه من برتر از آدم هستم و خدا حق ندارد مرا به سجده كردن بر آدم امر كند، در واقع انكار ربوبيت تشريعى خداوند متعال و كفر به آن بود.

 


1. همان، 36.

2. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فيض الاسلام، خطبه 234 (معروف به قاصعه).

3. بقره (2)، 34.

قرآن با به كار بردن تعبير «شَياطِينَ الإِْنْسِ وَ الْجِنِّ» به اين حقيقت اشاره مى‌كند كه شيطان فقط يك شخص نيست بلكه يك جريان و تفكر است كه گروهى از جن و انس را شامل مى‌شود. از اين رو كسانى كه مى‌گويند: خدا بدون خواست و اراده مردم، نبايد قانون وضع نمايد و يا حاكم تعيين كند، اين گفته آنها انكار ربوبيت تشريعى خداوند و نتيجه دنباله روى آنان از شيطان است.

قوام توحيد اسلامى به پذيرفتن «ربوبيت تشريعى» است. اگر كسى بخواهد حد نصاب توحيد اسلامى را داشته باشد، بايد در حيطه قانون گذارى و امر و نهى فقط اراده خدا را دخيل و حاكم بداند. البته خداوند در وضع قوانين براى خود چيزى نمى‌خواهد، بلكه تنها خير و صلاح موجودات را در نظر دارد.

توحيد در ربوبيت تشريعى به اين معنى است كه فقط خداى متعال حق امر و نهى دارد. اين، يكى از اركان مهم توحيد است و توحيد بدون اين ركن كامل نيست، بلكه مانند توحيد ابليس است كه بود و نبود آن يكى است. آيا هر كسى كه وجود خدا را پذيرفت، موحّد است؟ توحيد در خالقيت، يك مرحله از توحيد است، ولى به تنهايى كافى نيست. اعتقاد به توحيد در «ربوبيت تكوينى» نيز كافى نيست. شيطان نيز تا اين حد از توحيد را قبول داشت و بر همين اساس خدا را با تعبير «ربّ» خطاب مى‌كرد. آنچه شيطان آن را قبول نداشت «ربوبيت تشريعى» بود. او معتقد بود عقل من مى‌گويد، نبايد در برابر آدم سجده كنم، چون من از او بهترم. كسانى كه مى‌گويند، ما در مقابل احكام خدا عقل خود را حاكم مى‌كنيم و خدا حق ندارد بدون اجازه ما براى ما قانون وضع كند، «كفر باطنى» آنها قطعى و مسلّم است، اما اين كه

آيا در ظاهر نيز ارتداد و كفر حاصل مى‌شود يا نه، مسأله ديگرى است كه به فقه مربوط مى‌شود.

حقيقت ايمان و كفر، امرى قلبى و باطنى است. ممكن است كسى در ظاهر شهادتين را بر زبان جارى كند و احكام اسلام را نيز رعايت كند، اما با گفتن شهادتين به تنهايى و بدون التزام قلبى به لوازم آن، انسان اهل سعادت و نجات نخواهد شد. منافقان زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) شهادتين را مى‌گفتند، نماز هم مى‌خواندند، لكن قرآن مى‌فرمايد:

وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى؛1 منافقان با كسالت و بدون ميل و رغبت قلبى نماز مى‌خواندند.

اين اسلام ظاهرى است و تنها ثمره آن، جريان احكام ظاهرى اسلام بر شخص ـ نظير پاك بودن بدن، حفظ جان و نظاير آنها ـ است؛ البته تا زمانى كه شخص ضروريات اسلام را انكار نكند.

در ربوبيت تشريعى بحث اين است كه اگر كسى يقين داشته باشد كه حكمى از جانب خداوند صادر شده و با اين وجود در قلب خود آن را قبول نداشته باشد، چنين كسى حتى اگر اعتقاد خود را به زبان نياورد كافر است. چنين كسى مصداق آيه «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض»2 است. قرآن در مورد كسانى كه تفكر «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض» دارند، مى‌فرمايد: أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا؛3 آنان در حقيقت كافرند. اگر ايمان به احكام دين به دليل صدور آنها از جانب خدا باشد، اين ملاك در تمام احكام دين هست و از اين


1. نساء (4)، 142.

2. همان، 150.

3. همان، 151.

رو بايد تمام آنها را پذيرفت. اگر هم پذيرفتن برخى احكام خدا به علت تطابق آن با خواسته نفس و سليقه شخصى است، اين ايمان به خدا نيست، ايمان به نفس و ايمان به خود است! به راستى چگونه است كه عده‌اى بعضى از احكام دين را مى‌پذيرند و بعضى ديگر را رد مى‌كنند؟

در بحث امامت نيز اگر براى كسى واقعاً ثابت شد كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) از جانب خدا حضرت على(عليه السلام) را به جانشينى تعيين كرده است، حتى اگر در دل اين مطلب را انكار كند، واقعاً كافر است. البته منظور از كافر و كفر در اين جا، مقابل مؤمن و ايمان واقعى است، نه در مقابل مسلمان و اسلام ظاهرى. بحث اين است كه اگر براى كسى ثابت شده كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) از جانب خدا حضرت على(عليه السلام) را به خلافت تعيين كرده است، اما با اين حال نمى‌خواهد اين مسأله را بپذيرد و مى‌گويد خلافت حضرت على(عليه السلام) را قبول ندارم، چنين كسى باطناً كافر و مصداق آيه «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض» است. البته بايد توجه داشته باشيم كه بسيارى از برادران اهل تسنن نسبت به مسأله خلافت بلافصل اميرالمؤمنين(عليه السلام) پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) آگاهى كامل و درستى ندارند و انكار آنان از روى علم و عمد نيست.

 

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org