قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

‌‌

فصل دوم

رابطه دين با سياست

‌سكولاريزم

در زمينه رابطه دين با سياست گفت و گوهاى زيادى شده است. در كشور خود ما و در ساير كشورهاى اسلامى و همچنين كشورهاى غربى نظرهاى بسيار متفاوتى در اين‌باره ارائه گرديده است. اگر اين نظرات مختلف را بر روى يك طيف در نظر بگيريم در يك قطب آن «نظريه جدايى دين از سياست» و در قطب مخالف آن «نظريه ديانت عين سياست و سياست عين ديانت» قرار مى‌گيرد. البته نظريه‌هاى متوسّطى هم بين اين دو قطب مخالف وجود دارد. در اين‌جا قصد آن نداريم تا همه اين نظريه‌ها را نقد و بررسى كنيم بلكه بر آنيم تا ضمن طرح اجمالى «نظريه جدايى دين از سياست» و نقد آن، نظر خود را درباره ارتباط دين با سياست بيان نماييم.

‌‌ نظريّه جدايى دين از سياست در محافل علمى و ادبيات امروز معمولا با عنوان «سكولاريزم» يا «سكولاريسم» طرح مى‌شود. البته درباره مفاد و معناى كلمه «سكولاريزم» بحث‌هايى وجود دارد و معانى متعدّدى براى آن گفته شده است ولى به هر حال بايد روشن باشد كه ما واژه سكولاريزم را در اين كتاب به همين معنا (جدايى دين از سياست) بكار مى‌بريم.

‌‌ جدايى دين از سياست (سكولاريزم) بدين معناست كه حوزه و قلمرو هر يك از دين و سياست با يكديگر متفاوت است و «هيچ كدام از آنها نبايد

در امور مربوط به قلمرو ديگرى دخالت كند» و يا به تعبير ديگر «هيچ يك از دين و سياست در قلمرو ديگرى دخالت نمى‌كند». براى آشنايان به تعابير علمى و فنّى روشن است كه تعبير اول از مقوله مفاهيم ارزشى (بايدها و نبايدها) و تعبير دوم از مقوله مفاهيم معرفت‌شناسى (هست‌ها و نيست‌ها) است.

‌‌ مطابق اين نظريه (سكولاريزم) اصولا دين و سياست همچون دو خطّ موازى‌اند كه هيچ نقطه تلاقى با يكديكر ندارند و مسير آنها جداى از يكديگر است و هر يك، به نهايت و پايانى غير از آن‌چه كه مقصد ديگرى است ختم مى‌گردد. مطالعه مباحثى كه در ادامه همين گفتار مى‌آيد تبيين روشن‌تر و تصوير واضح‌ترى از نظريّه سكولاريزم ارائه خواهد كرد.

ظهور سكولاريزم

داستان سكولاريزم در واقع از اروپاى قرون وسطى شروع مى‌شود و بايد ريشه‌هاى آن را در اين عصر و در دوران تسلّط كليسا بر همه شئون اروپا و مردم اين قارّه جست وجو كرد. كليسا در اين دوران به دو كليساى روم غربى و روم شرقى تقسيم مى‌شد. كليساى روم شرقى عمدتاً در تركيه فعلى (قسطنطنيه) مركزيت داشت امّا مركز كليساى كاتوليكِ روم غربى در كشور فعلى ايتاليا قرار داشت و پاپ‌ها در آنجا حكومت مى‌كردند و قدرت عجيبى به هم زده بودند و سلاطين كشورهاى مختلف تا اسپانيا هم از آنها فرمان بردارى مى‌كردند و حرف شنوى داشتند.

‌‌ پاپ‌ها و كليسا با در اختيار داشتن تجارت‌ها و صنايع بزرگ و همچنين برخوردارى از موقوفات و زمين‌هاى كشاورزى وسيع و فراوان، از قدرت اقتصادى و نظامى عظيمى بهره مى‌بردند و عملا به گونه‌اى شده بود كه

حاكميت و نفوذ خود را بر سراسر قارّه اروپا تحميل مى‌كردند و براحتى در مقابل حكّام و سلاطين سرزمين‌هاى ديگر صف آرايى مى‌كردند و با آنها درگير مى‌شدند. البته اين قدرت نوسان داشت و احياناً با طغيان يك پادشاه و حاكم تضعيف مى‌شد ولى به هر حال پاپ عملا بر كلّ كشورهاى مسيحى رياست داشت و سلاطين بايد تابع او مى‌بودند و از او اطاعت مى‌كردند. اين، ادّعاى كليسابود و تا آنجا كه مى‌توانست با تمام توان آن را اعمال مى‌كرد. اين حاكميت و تسلّط، همه زمينه‌ها از جنبه‌هاى فردى و احكام و مراسم دينى و مذهبى گرفته تا جنبه‌هاى اجتماعى و سياسى و حتى علوم مختلف را شامل مى‌شد. آموزش و پرورش و تدريس و تعليم علوم از جمله رياضيات و ادبيات و نجوم، همه و همه در اختيار كشيش‌ها بود. دادگاه‌هاى تفتيش عقايد (انگيزاسيون) اين دوره و از جمله محاكمه گاليله به جرم نظريه‌اش در باب چرخش زمين به دور خورشيد، معروف و زبانزد خاصّ و عام است.

‌‌ اين در حالى بود كه كليسا و مسيحيت آن زمان مايه علمى و دينى قويّى نداشت و مطالب خود را عمدتاً از دانشمندان علوم تجربى و فلاسفه به عاريت گرفته بود و خود از درون مايه اصيل و محكمى برخوردار نبود. طبعاً در اين دستگاه عريض و طويل با آن وسعتى كه پيدا كرده بود و از آن طرف هم ضعف و فقر بنيان علمى و مبانى تئوريك، به تدريج فسادهايى پيدا شد و موجب حركت‌هايى عليه دستگاه پاپ و كليساى كاتوليك گرديد. افرادى نظير مارتين لوتر (بنيان گذار فرقه پروتستان در مسيحيت) از درون تشكيلات خود كليسا در پى ايجاد اصلاحاتى در تعاليم مسيحيت بر آمدند و در كنار حركت‌هاى سياسى و فرهنگى اصلاح طلب ديگر شروع به فعاليت كردند. مجموع اين حركت‌ها منجر به شكل‌گيرى نهضت

بزرگى بر عليه پاپ گرديد و سرانجام به رنسانس منتهى شد. يكى از نتايج مهمّ رنسانس، كه توسّط برخى از رجال دينى و روحانى مسيحيت هم مورد تأكيد قرار گرفته بود، تقبيح رفتار كليساى كاتوليك و دخالت آن در امور مربوط به جامعه و از جمله امور سياسى بود. گفته شد آن‌چه كليساى كاتوليك تا آن زمان ترويج و عمل كرده انحراف از تعاليم مسيحيت بوده و مسيحيت اصيل، دينى است كه در آن حكومت نباشد و به كار سياست نپردازد و به تقويت و تحكيم رابطه انسان با خداى خودش در داخل كليسا محدود شود. نتيجه گرفته شد تمام مصيبت‌ها و محروميت‌ها و عقب افتادگى‌هاى اروپا در طّى اين چند صد سال ريشه در كليسا و تعاليم آن دارد؛ پس بايد آنها را از صحنه بيرون كرد. محورهاى عمده تعاليم كليسا عبارت از خدا و آسمان و ملكوت بودند. تصميم گرفتند بجاى اين تعاليم كه عوامل مصيبت زا و ترمز دهنده جامعه بودند تعاليم و شعارهاى ديگرى را مطرح كنند؛ بدين ترتيب كه بجاى خدا مى‌گوييم انسان؛ بجاى آسمان مى‌گوييم زمين و بجاى ملكوت هم زندگى را قرار مى‌دهيم.

‌‌ به اين صورت بود كه شعار «خدا، آسمان، ملكوت» جاى خود را به سه محور ديگر يعنى «انسان، زمين، زندگى» داد و حساب دين را از مسايل جدّى زندگى جدا كردند و گفتند مسائل زندگى را بايد دنيايى و در زمين حلّ كرد نه آن كه به سراغ خدا در ملكوت آسمان برويم. اين گرايش بنام سكولاريسم، يعنى اين جهانى و دنيايى، معروف شد و براساس چنين تفكّرى بود كه گفته شد اگر خدايى و دينى هست و كسى به آن معتقد است خودش مى‌داند و خداى خود؛ به كارهاى اجتماع نبايد ربطى پيدا كند. جاى دين در كليسا و معبد است؛ آن جا هرچه مى‌خواهيد گريه و نيايش و توبه كنيد امّا وقتى از در كليسا بيرون آمديد و قدم به صحنه

اجتماع و مسائل جدّى زندگى گذاشتيد ديگر جاى دين نيست. دين يك حوزه خاص دارد و سياست حوزه ديگرى؛ سياست تدبير امور جامعه است و دين يك رابطه شخصى بين انسان و خداست. بدين ترتيب بود كه در اروپا و مسيحيت رابطه بين دين و سياست از هم بريده شد و ميان آنها مرزى ايجاد كردند و در يك طرف مسائل شخصى و در طرف ديگر مسائل اجتماعى را قرار دادند. البته به تدريج پا را از اين هم فراتر گذاشتند و گفتند اصولا دين يك مسئله ذوقى و سليقه‌اى است و نظير مسائل ادبى و شعر و شاعرى است. همان گونه كه يك شاعرى مى‌گويداى ماه من؛اى خورشيد من؛اى باد صبا اين پيغام را به محبوب من برسان؛ و اين‌ها يك چيزهاى شخصى و ذوقى است و در عالم واقع نه باد صبا پيامى براى كسى مى‌برد و نه ماه و خورشيد صداى او را مى‌شنوند بلكه اين سخنان صرفاً هيجانات و تلاطم‌هاى روحى و عاطفى او را بازگو مى‌كند، وقتى هم كسى به گوشه‌اى مى‌رود و با اشك و آه مى‌گويد: اى خداى من؛ اى معبود من؛... همين طور است و معلوم نيست خدايى باشد يا نباشد. شاعر مى‌گويد اى ماه شب چهارده چقدر تو زيبايى؛ ولى علم نجوم و كيهان‌شناسى امروز مى‌گويد ماه، يك جسم سرد و بى‌روح و يك بيابان بى‌آب و علفى است كه هيچ حُسنى ندارد. اين فردى هم كه مى‌گويداى خداى من تو چقدر خوبى و... اين تنها يك تخليه روانى است كه روح او را آرام مى‌كند. خلاصه اين‌كه، آن‌چه واقعيت دارد اين است كه انسان بايد كار كند و پول در بياورد و زندگى و تفريح كند و حكومت تشكيل بدهد و قانون وضع كند و مجرمين و تبهكاران را مجازات و زندانى كند و جنگ و صلح داشته باشد و اين‌ها ربطى به دين ندارد. اين مطالب در حقيقت همسو با فلسفه پوزيتيويسم (اثبات‌گرايى، عينى‌گرايى) است كه پس از

رنسانس در غرب پيدا شده و معتقد است آن‌چه را كه لمس مى‌كنيم و مى‌بينيم واقعيت دارد و بايد درباره آن فكر كنيم و برنامه‌ريزى نماييم امّا خدا و ملكوت را كسى نديده و به تجربه در نيامده‌اند پس نبايد آنها را جدّى گرفت.

‌‌ به مرور زمان و بواسطه اختلاط فرهنگ‌ها، كه با ظهور فن‌آورى‌هاى جديد و پيش رفته روز بروز بيش‌تر حاصل مى‌شد، گرايش سكولاريستى در كشورهاى اسلامى و در ميان متفكّران مسلمان هم رواج پيدا كرد و اين سؤال براى روشنفكران مسلمان هم مطرح شد كه چرا اسلام مثل مسيحيت نباشد؟ اسلام هم يك دين است و دين هم كه رابطه انسان با خداست پس نبايد كارى با زندگى اجتماعى مردم داشته باشد.

‌‌ در انقلاب اسلامى هم كه با نام دين و اسلام انجام گرفت و پيروز شد نظير همين سخنان گفته مى‌شود. برخى به گمان خود از سر دلسوزى و براى سربلندى اسلام(و البته برخى هم رياكارانه) مى‌گويند اين‌كه شما دين را با سياست مخلوط كرديد و اساس حكومت خود را دين قرار داده‌ايد، نظير كار كليساى كاتوليك شكست خواهد خورد و آزموده را آزمودن خطاست. براى اين‌كه دين نجات پيداكند و مشكلات و نابسامانى‌ها و ندانم كارى‌ها و خرابى‌ها بنام دين تمام نشود بايد حساب دين را از برخى رفتارهاى نادرست صاحب منصبان و متصدّيان حكومتى روحانى و دينى جدا كرد؛ و اين كار با جدايى دين از سياست ميسّر است. اگر مى‌خواهيد دينتان محفوظ بماند و احترام قرآن و اسلام همچنان باقى بماند تنها راه آن است كه دين را از صحنه سياست بر كنار بداريد و سياست را براى سياست مداران بگذاريد تا روحانيون و عالمان دينى، هم قداست و آبرويشان محفوظ باشد و مخدوش نشود و هم اين‌كه با

دخالت‌هاى ناشيانه خود در امور سياسى، كارها را خراب نكنند.اين قرائت و تفسيرى كه از دين كرده‌ايد و آن را در سياست دخيل دانسته‌ايد غلط است وبايد تفسير و قرائت جديدى را مطرح كرد و يك پروتستانتيسم اسلامى و مارتين لوتر مسلمان لازم است؛ در غير اين صورت دين و اسلامتان بكّلى نابود خواهد شد.

‌‌ به هر حال گرايش‌هاى سكولاريستى در برخى كشورهاى اسلامى نظير تركيه تا بدان جا پيش رفته كه قانون اساسى آنها نظام لائيك را پذيرفته و يك كارمند مسلمان در ادارات دولتى تركيه حق ندارد اسمى از دين و اسلام ببرد و شعار و علامتى از دين را به همراه داشته باشد. حتى پوشيدن لباس روحانى در تركيه جرم است و اگر كسى راببينند كه لباس روحانى پوشيده يا دستمال و شالى شبيه عمامه بر سر دارد پليس او را دستگير مى‌كند. اين وضع امروز كشورى است كه در گذشته‌اى نه چندان دور مركز خلافت بزرگ اسلامى و دولت عثمانى بود و بخش عظيمى از آسيا و تقريباً نيمى از اروپا را در اختيار داشت.

سكولاريزم از نگاه برون‌دينى

برخى از نويسندگان و روشنفكران داخلى براى اثبات نظريه جدايى دين از سياست اين گونه بحث كرده‌اند كه قبل از ورود به دين و با يك نگاه برون‌دينى، ما بايد اين سؤال را مطرح كنيم كه اصولا بشر چه احتياجى به دين دارد و در چه مسائلى نياز دارد كه دين او را راهنمايى كند؟ در پاسخ به اين سؤال، دو شق را متصوّر دانسته‌اند: يكى اين‌كه بگوييم انسان در همه چيز و در همه امور زندگى خود نياز به دين دارد و بايد منتظر دستور دين باشد؛ اين‌كه چگونه غذا بخورد، چگونه لباس بدوزد، چگونه لباس

بپوشد، چگونه مسكن بسازد، چگونه ازدواج كند، چگونه جامعه تشكيل بدهد و... خلاصه اين‌كه يك پاسخ اين است كه بگوييم دين بايد همه مسائل رابراى انسان حل كند. اگر چنين پاسخى را بپذيريم و اين را مبنا قرار دهيم كه انسان اگر مى‌خواهد لباس بدوزد بايد ببيند كه دين چه مى‌گويد؛ اگر غذا خواست بايد ببيند دين چه مى‌گويد، اگر طبيب خواست بايد ببيند دين چه مى‌گويد، در اين صورت طبيعى است كه اگر احتياج به تشكيل حكومت هم پيدا كرديم بايد ببينيم دين چه مى‌گويد. ولى همه مى‌دانند و بديهى است كه اين گونه نيست و هيچ دينى هم چنين ادّعايى ندارد كه من تمام نيازهاى بشر را رفع مى‌كنم و مثلا به شما ياد مى‌دهم كه اين ساختمان يا اين سقف را چگونه بسازيد. اگر اين طور بود بنابر اين ديگر لازم نبود كسى دنبال تحقيقات علمى برود و همه مسائل را از دين مى‌گرفت. ولى مى‌دانيم كه وجود دين و احكام دينى، بشر را از آموختن علوم و انجام تحقيقات بى‌نياز نكرده است و دين نمى‌تواند فن‌آورى‌هاى فانتوم، رايانه، ماهواره و فيزيك هسته‌اى را به بشر عرضه كند. بنابر اين چنين پاسخى كه بگوييم دين بايد همه مسائل را براى انسان حل كند قطعاً صحيح نيست و باصطلاح، ما نبايد «حداكثر» انتظار را از دين داشته باشيم و هر چيزى را كه مى‌خواهيم پاسخش را از دين مطالبه نماييم.

‌‌ پس از اين‌كه نتوانستيم پاسخ اول را قبول كنيم تنها راه و پاسخ ممكن در مورد انتظار ما از دين اين است كه بگوييم دين اساساً يك امر آخرتى است و براى ساختن و آباد كردن آخرت بشر آمده و كارى به زندگانى دنيا و امور دنيوى و اجتماعى او ندارد و آنها را به علم و عقل و تدبير خود او واگذار كرده است. بر اساس اصطلاحى كه در اين مورد بكار برده‌اند ما

بايد فقط يك «حدّاقلّى» را از دين انتظار داشته باشيم. بنابراين قلمرو دين فقط امور آخرتى را شامل مى‌شود؛ مسائلى از اين قبيل كه چگونه نماز بخوانيم، چگونه روزه بگيريم، چگونه به حج برويم و در يك كلمه اين‌كه چه كنيم كه در آخرت به جهنّم نرويم و از اهل بهشت باشيم. در مورد هر آنچه كه دنيوى است بايد به سراغ علم و عقل رفت و هر آنچه را كه مربوط به آخرت مى‌شود بايد از دين گرفت. و سياست مربوط به امور دنيوى است و اساساً از قلمرو مسائل دينى خارج است. سياست در منطقه حاكميت علم و عقل واقع مى‌شود و دست دين خود بخود از دامان آن كوتاه است. بنابراين، عالمان علوم اجتماعى و سياست مداران هستند كه بايد در امور سياسى و اداره امور جامعه نظر بدهند و فقيهان و عالمان دين هم بايد به آخرت مردم بپردازند و آنان را نمى‌رسد كه بر مسند حكومت و سياست بنشينند و اگر چنين كنند، اين كارِ آنان بر هيچ مبناى تئوريك و منطق صحيحى استوار نيست و به بيانى كه گفته شد ضدّ علم و منطق است.

‌‌ روشن است كه اين بيان، سكولاريزم و جدايى دين از سياست را بسيار برهنه‌تر و تندتر از آن‌چه كه در مغرب زمين و پس از رنسانس پيدا شده مطرح مى‌نمايد.

ارزيابى رابطه دين و سياست

قبل از هر چيز لازم است متذكّر گرديم كه منظور ما از «دين» در اين‌جا، «اسلام» است و ناظر به ساير اديان نيستيم. بنابراين سؤال اصلى ما از «رابطه اسلام با سياست» است. پس از تذكّر اين نكته كه ضرورى مى‌نمود،به نظر مى‌رسد براى ارزيابى رابطه دين و سياست ابتدا بايد

توافقى بر سر خود اين دو مفهوم صورت گيرد و مشخّص كنيم منظور ما از دين و سياست چيست.

‌‌ «سياست» در اصطلاح عرفى، امرى مذموم قلمداد مى‌شود و داراى بار منفى است و توأم با حيله‌گرى و حقّه بازى و نيرنگ و فريب است. امّا بايد توجه داشته باشيم كه مراد ما از سياست در اين‌جا چنين سياستى نيست بلكه به تعبيرى ساده منظور ما از سياست، «آيين كشوردارى» است. و به تعبير دقيق‌تر، سياست در اين بحث به معناى «روش اداره امور جامعه بصورتى است كه مصالح جامعه ـ اعم از مادّى و معنوى ـ را در نظر داشته باشد.» بنابراين، سياست به تنظيم و اداره امور اجتماعى مربوط مى‌شود.

‌‌ امّا منظور ما از دين (اسلام) مجموعه احكام، عقايد و ارزش‌هايى است كه توسّط خداوند براى هدايت بشر و تأمين سعادت دنياو آخرت بشر تعيين گرديده و بوسيله پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و ائمه اطهار(عليهم السلام) به مردم ابلاغ وبراى آنان تبيين گرديده و يا به حكم قطعى عقل كشف شده است.

‌‌ با روشن شدن مفهوم «دين» و مفهوم «سياست» اگر ما بخواهيم بدانيم كه آيا اسلام شامل امور سياسى نيز هست يا اين‌كه متعرّض مسائل سياسى و اجتماعى نشده است بهترين راه، مراجعه به خود اسلام است و همان گونه كه ما حتى اگر مسيحى هم نباشيم امّا بخواهيم نظر مسيحيت را راجع به موضوعى بدانيم روش منطقى و صحيح آن مراجعه به انجيل است، در اين‌جا هم براى مشخّص شدن جايگاه سياست در اسلام بايد به متن قرآن و معارف و احكام دين مراجعه كنيم تا ببينيم آيا اسلام راجع به سياست و تنظيم امور اجتماعى هم سخنى دارد يا فقط مشتمل بر مسائل فردى است. اگر كسى بگويد اسلام آن نيست كه قرآن مى‌گويد؛ كه پيامبر

اسلام(صلى الله عليه وآله) فرموده؛ آن نيست كه ائمه معصومين(عليهم السلام) گفته‌اند بلكه اسلام آن چيزى است كه من مى‌گويم، روشن است كه اين حرف منطقى و قابل قبول نيست و اگر كسى بخواهد از اسلامى كه مسلمان‌ها مى‌گويند تحقيق كند، اسلام آن چيزى است كه در قرآن و سنّت بيان شده نه آن چيزى كه فلان مستشرق اروپايى يا امريكايى گفته يا من به دلخواه خودم و بريده از قرآن و سنّت تعريف كرده‌ام. اگر من بگويم اسلام را قبول دارم امّا اسلام آن طورى كه قرآن گفته نيست، آن طور كه پيامبر فرموده نيست، بديهى است كه اين سخن در واقع به معناى انكار اسلام و نفى آن است. بنابراين براى روشن شدن رابطه اسلام با سياست بايد به متن قرآن و سنّت مراجعه كنيم.

‌‌ براى روشن شدن نظر قرآن در مورد آن‌چه كه ما در اين‌جا در پى آن هستيم كافى است اندكى با الفاظ عربى آشنا باشيم و لازم نيست كه متخصّص در ادبيات عرب يا متخصّص تفسير قرآن باشيم و حتى لازم نيست تفسيرى كوتاه از قرآن را مطالعه كرده باشيم بلكه تنها آشنايى اجمالى و مختصر با لغت عربى كافى است. با مراجعه به قرآن مى‌بينيم همان گونه كه اسلام مطالبى راجع به عبادات و اخلاق فردى دارد، براى زندگى و روابط خانوادگى،براى ازدواج، براى طلاق، براى معاملات و تجارت، براى تربيت فرزند، پيروى و اطاعت از «اولواالامر»، قرض، رهن، جنگ و صلح، حقوق مدنى، حقوق جزايى، حقوق بين الملل، و مسائلى نظير آنها نيز دستورالعمل دارد و درباره آنها سخن گفته است. آيات فراوان و متعدّدى در قرآن راجع به اين امور است و چندين برابر آنها در احاديث و روايات منقول از پيامبر اسلام و ائمه اطهار(عليهم السلام) وارد شده است. با چنين وصفى آيا مى‌توان پذيرفت كه اسلام خود را از سياست و مسائل مربوط

به تنظيم روابط اجتماعى بركنار داشته و تنها به مسائل عبادى و اخلاق فردى بشر پرداخته و به تنظيم رابطه انسان با خدا بسنده نموده است؟! در اين‌جا به نمونه‌هايى از اين موارد اشاره مى‌كنيم:

‌‌ بزرگ‌ترين آيه قرآن مربوط به قرض دادن است كه تأكيد مى‌كند اگر پولى را به كسى قرض مى‌دهيد از او نوشته و رسيد بگيريد و پول را در حضور دو شاهد به او بدهيد و اگر اتفاقاً در جايى هستيد كه قلم و كاغذى نيست تا رسيد بگيريد، كسى هم نيست تا شاهد باشد در چنين جايى رهن بگيريد يعنى در مقابل اين پولى كه به او قرض مى‌دهيد يك شىء قيمتى از او بگيريد و هر وقت پولتان را پس داد آن رابه او برگردانيد.(1) آيا چنين دينى راجع به اداره امور جامعه و تنظيم روابط اجتماعى سخنى ندارد؟

‌‌ ازدواج و طلاق نيز از زمره مسائل اجتماعى‌اند. آيات متعدّدى در قرآن راجع به كيفيت ازدواج و احكام آن،(2) كيفيت طلاق و احكام آن،(3)پرداخت و دريافت مهريّه،(4) افرادى كه ازدواج با آنها مجاز يا ممنوع است،(5) روابط زناشويى،(6) حل اختلافات خانوادگى و... وارد شده است. مثلا در مورد حل اختلافات خانوادگى مى‌فرمايد:

چنان چه بيم آن داريد كه نزاع و خلافِ سخت بين آنها (زن و شوهر) پديد آيد داورى از طرف خويشان مرد و داورى از طرف خويشان زن برگزينيد، اگر قصد اصلاح داشته باشند خداوند ميان ايشان سازگارى پديد مى‌آورد به‌درستى كه خداوند دانا و آگاه است.(7)


1. بقره(2)، 283 ـ 282.

2. بقره(2)، 240.

3. بقره / 230، احزاب / 49.

4. نساء(4)، 20.

5. نساء(4)، 23.

6. بقره(2)، 223 ـ 222.

7. نساء(4)، 35.

‌‌ مسئله ارث از ديگر مسائل اجتماعى است كه قرآن كريم در آيات متعدّدى به آن پرداخته است:

خداوند شما را در مورد فرزندانتان سفارش مى‌كند: بهره پسر [در ميراث] بهره دو دختر است. پس اگر [وارثان] دختر و بيشتر از دو باشند دو سوّم ميراث از آنهاست، و اگر يك دختر باشد نيمى از ميراث از آن اوست.(1)

‌‌ از ديگر مسائل اجتماعى كه امكان رخ دادن آن وجود دارد درگيرى و جنگ داخلى است. قرآن در اين‌باره مى‌فرمايد:

و اگر دو گروه از مؤمنان باهم كارزار كنند ميان آنها آشتى دهيد. پس اگر يكى از آن دو بر ديگرى ستم و تجاوز روا دارد با آن گروهى كه ستم و تجاوز مى‌كند، بجنگيد تا به فرمان خداى باز گردد؛ پس اگر بازگشت پس بين آنان با عدل و داد آشتى برقرار كنيد. به‌درستى كه خداوند دادگران را دوست دارد.(2)

‌‌ معاملات و تجارت نيز از جمله روابط اجتماعى هستند. اسلام و قرآن در اين‌باره نيز سكوت نكرده و مسئله را به عقل و علم و عرف خود جامعه واگذار نكرده و درباره آنها دستوراتى صادر كرده است:

خداوند، بيع (خريد و فروش) را حلال و ربا را حرام كرده است.(3)

اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد چون براى نماز جمعه ندا داده شود پس به‌سوى ذكر خدا بشتابيد و خريد و فروش را رها كنيد.(4)

اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد به پيمان‌ها و قراردادها وفا كنيد.(5)

‌‌ در مورد جرايم اجتماعى نيز احكام متعدّدى در قرآن كريم آورده


1. نساء(4)، 11.

2. حجرات(49)، 9.

3. بقره(2)، 275.

4. جمعه(62)، 10.

5. مائده(5)، 1.

شده است. از جمله درباره سرقت كه يكى از جرايم مهم و پر تعداد اجتماعى است مى‌فرمايد:

دست مرد و زن دزد را قطع كنيد.(1)

‌‌ و يا در مورد ارتكاب فحشا و عمل منافى عفت ولو هيچ شاكى خصوصى هم نداشته باشد امّا اگر حاكم شرع و قاضى دادگاه اسلامى برايش ثابت شد كه چنين عملى اتّفاق افتاده، از نظر اسلام و قرآن جرم محسوب گشته و براى ايجاد مصونيت اجتماعى و ايجاد امنيت جنسى در جامعه مجازات سنگينى براى آن در نظر گرفته شده است. قرآن كريم با صراحت و قاطعيت تمام در اين‌باره مى‌فرمايد:

اَلزَّانِيَةُ وَالزَّانِى فَاجْلِدُوا كَلَّ وَاحِد مِنْهُمَا مِأَةَ جَلْدَة وَ لاتَأْخُذْكُمْ بِهِمَا رَأْفَةٌ فِى دِينِ اللَّهِ اِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَومِ الْاَخِرِ وَلْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ.(2)

زن زناكار و مرد زناكار را پس به هر يك از آنان صد تازيانه بزنيد و در مورد دين خدا عطوفت و مهربانى شما را نگيرد اگر به خدا و روز قيامت ايمان داريد، و بايد گروهى از مؤمنان شاهد مجازات آن دو باشند.

‌‌ اينها نمونه‌هاى اندكى است از دهها آيه‌اى كه در قرآن كريم راجع به روابط اجتماعى و اداره امور مربوط به جامعه آمده است و چند برابر آنها در روايات پيامبر اكرم و ائمه اطهار(عليهم السلام) بيان شده است. اكنون سئوال اين است كه آيا اين آيات و روايات درباره مسائل فردى و رابطه فرد انسان با خداست يا ناظر به رابطه انسان‌ها با يكديگر و تنظيم روابط اجتماعى است؟ اگر محتواى اسلام اينهاست كه در اين آيات و روايات آمده آيا مى‌توان ادّعا كرد اسلام با سياست و اداره امور جامعه كارى ندارد و


1. مائده(5)، 38.

2. نور(24)، 2.

مسائل دنيايى مردم را تماماً به خود آنها واگذار كرده و تنها درباره آخرت و بهشت و جهنّم چيزهايى گفته است؟ براى انسان‌هاى منصف واهل منطق جاى هيچ شكّى باقى نمى‌ماند كه اين گونه نيست. البته كسانى ممكن است از روى عناد خيلى چيزها را انكار كنند ولى با اين آيات صريح و روشنى كه در قرآن آمده انكار مداخله اسلام در امور سياسى و مربوط به اداره جامعه مانند انكار خورشيدى است كه هر روزه در آسمان ظاهر مى‌شود و تمامى كره زمين را گرما و روشنى مى‌بخشد.

‌‌ به طريق ديگرى نيز مى‌توان وجود آيات مربوط به سياست را در قرآن تحقيق كرد؛ بدين ترتيب كه بر اساس نظريه تركيب حكومت و نظام سياسى از سه قّوه به بررسى آيات قرآن بپردازيم. توضيح آن‌كه: معروف است از زمان منتسكيو به بعد هيأت حاكمه مركّب از سه قوه دانسته شده است كه عبارتند از: قوه مقننه، قوه قضائيه و قوه مجريه. اكنون مى‌توانيم با اين ديد وارد قرآن بشويم و ببينيم آيا قرآن كريم به مواردى كه مربوط به يكى از اين سه قوه است اشاره كرده يا نه؟ بديهى است در صورت وجود آياتى كه از وظايف و كارهاى اين قوا محسوب مى‌شود دخالت اسلام در سياست و در نتيجه، سياسى بودن دين اسلام آشكار خواهد شد.

‌‌ كار قوه مقننه وضع قوانين و احكامى براى اداره امور جامعه است؛ اين‌كه در چه شرايط خاصّى مردم بايد چگونه رفتارهايى داشته باشند كه عدالت و امنيت و نظم در جامعه حاكم باشد، حقوق افراد تضييع نشود و جامعه روبه صلاح و پيشرفت برود.

‌‌ در كنار قوه مقننه، قوه مجريه قرار دارد كه كار آن اجراى قوانين وضع شده از سوى قوه مقننه است كه در شكل هيئت دولت و نخست وزير يا رئيس جمهور و وزرا تبلور مى‌يابد.

‌‌ و سرانجام در كنار اين دو قوه، قوه ديگرى بنام قوه قضائيه قرار دارد كه خودش قانون‌گذار نيست، خودش مجرى هم نيست ولى تطبيق قوانين كلّى به موارد خاص و بررسى اختلافاتى كه بين مردم با خودشان و يابين مردم و دولت بوجود مى‌آيد و قضاوت در مورد آنها بر عهده آن گذارده شده است. اكنون ببينيم آيا در قرآن راجع به اين مطالب صحبت شده و از اين وظايف سخنى به ميان آمده و تكليفى براى مسلمان‌ها معيّن گرديده يا اين‌كه قرآن در اين موارد سكوت كامل اختيار كرده و امر آنها را به خود مسلمانان واگذاشته تا بنا به صلاحديد و تشخيص خودشان عمل كنند.

‌‌ در مورد وظيفه قانون‌گذارى (منظور قوانين اجتماعى است) همان گونه كه گفتيم و نمونه‌هايى از آن را نيز ذكر كرديم قرآن و اسلام به اين امر اهتمام ورزيده و قوانين مدنى، حقوقى، جزايى، قوانين تجارت و معاملات و... متعدّدى را وضع كرده است. بنابر اين در اين بخش از مسايل كشوردارى كه عبارت است از ارائه و وضع قوانين براى اداره امور جامعه، دخالت كرده است. علاوه بر اينها قرآن حقّى نيز براى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) قايل شده كه بر اساس آن در موارد خاص كه تابع شرايط زمانى و مكانى است و بر طبق تغييرات شرايط زمان و مكان كه احتياج به قوانين متغيّر هست، خود پيامبر چنين قوانينى را وضع مى‌كند و مردم نيز موظّف به رعايت اين قوانين هستند. دراين‌باره در قرآن چنين مى‌خوانيم:

وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة اِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ اَمْراً اَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ اَمْرِهِم(1)

نه هيچ مرد مؤمنى و نه هيچ زن مؤمنى حق ندارد در جايى كه خدا و پيامبرش تصميمى مى‌گيرند، در برابر آن مخالفت نمايد.


1. احزاب(33)، 36.

‌‌ بر اساس اين آيه اگر خدا و پيامبر تصميمى را براى مردم گرفتند و چيزى را مقرر داشتند هيچ‌كس حق ندارد آن را نقض كند و در مقابل تصميم و دستور خدا و پيامبر، مسلمانان هيچ اختيارى درباره كارشان ندارند. يعنى قانون پيغمبر پس از دستورات خداوند و قوانين ثابت الهى، نسبت به همه كسانى كه در جامعه اسلامى و تحت لواى حكومت اسلامى زندگى مى‌كنند الزام‌آور است و هيچ‌كس حق ندارد در مقابل آن‌چه كه پيامبر وضع نموده و آن‌چه را در حق مردم مقرر داشته اختيار و حق مخالفتى براى خود محفوظ بدارد. اين آيه و آيه «النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِم(1): پيامبر نسبت به مؤمنان از خود آنها به خودشان مقدّم‌تر است.» بالاترين مرتبه حقوقى و اجرايى است كه مى‌توان براى كسى قايل شد؛ كه در اسلام براى شخص پيامبر اكرم لحاظ شده است. البته اين‌كه اين شأن بعد از پيامبر براى ديگران ثابت است يا نه، بحثى است كه در ادامه مباحث همين كتاب به آن خواهيم پرداخت.

‌‌ پس تا اين‌جا ملاحظه كرديم قرآن و اسلام در وظيفه قوه مقننه دخالت كرده و علاوه بر وضع قوانين اجتماعى ثابت، نسبت به شرايط متغير نيز براى پيامبر حق قانون‌گذارى قايل شده و ديگران را ملزم به رعايت اين قوانين دانسته است. همچنين با توجه به مفاد دو آيه اخير (6 و 36 احزاب) در مورد وظيفه قوه مجريه و اجراى اين قوانين نيز اظهار نظر نموده است.

‌‌ اما نسبت به قوه قضائيه و مسئله حل اختلافات و نزاع‌ها كه بعد ديگرى از حكومت و سياست را تشكيل مى‌دهد قرآن كريم سكوت نكرده و در اين‌باره نيز سخن گفته است:

فَلا وَ رَبِّكَ لايُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِى اَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّاقَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً.(2)


1. احزاب(33)، 6.

2. نساء(4)، 65.

پس قسم به پروردگارت كه ايمان نمى‌آورند مگر اين كه در اختلافاتى كه بين آنان پديد مى‌آيد تو را قاضى قرار دهند و بعد از آن هيچ احساس ناراحتى در قلب و دلشان نسبت به قضاوت تو نداشته باشند و تسليم محض باشند.

‌‌ نه تنها اصل مسئله قضاوت و وظيفه قوه قضائيه در اسلام تثبيت شده بلكه مى‌بينيم آن را شرط ايمان قرار داده‌اند و با تأكيد خاصّى (كه مفاد قسم‌هاى منفى در قرآن است) قسم ياد مى‌كند كه مردم ايمان نمى‌آورند تا اين گونه بشوند كه در موارد اختلافشان تو را قاضى قرار دهند و براى داورى به نزد تو آيند (نه آن كه به ديگران مراجعه كنند) و پس از قضاوت تو نه تنها عملا اعتراضى نداشته باشند بلكه قلباً نيز از قضاوت تو، حتى اگر بر عليه آنان حكم كرده باشى، هيچ گونه احساس كدورت و ناراحتى نداشته باشند و باكمال رضا و رغبت حكم تو را بپذيرند. و مسئله وقتى جالب‌تر مى‌شود كه بدانيم پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بر اساس علم غيب و باطن قضاوت نمى‌كرده بلكه مانند هر قاضى ديگرى كه در اسلام قضاوت مى‌كند بر مبناى مدارك و اسناد و شواهد، بين دو طرف اختلاف، حكم مى‌فرموده و به همين دليل نيز ممكن بوده در اثر قصور و ضعف مدارك و اسناد، حق كسى درست داده نشود و گرچه در واقع حق با اوست اما به سبب اقامه نكردن دليل معتبر، بر ضرر او حكم شود. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى‌فرمايد:

اِنَّمَا اَقْضِى بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَالْاَيْمَانِ.(1)

هر آينه من در بين شما بر اساس شاهد و قسم حكم مى‌كنم.

‌‌ يعنى من براى قضاوت، بر اساس همين موازين دادرسى موجود كه شاهد و اقرار و قسم و امثال اينهاست عمل مى‌كنم و بنابراين مثلا ممكن


1. وسائل‌الشيعه، ج 27، ص 232.

است گاهى شاهد عادلى آمده و شهادت مى‌دهد امّا مطلب براى او مشتبه بوده و ندانسته اشتباه كرده است؛ يا اين‌كه اتّفاقاً در اين يك مورد دروغ گفته امّا چون فسقش براى قاضى (در اين‌جا پيامبر) بر اساس موازين ظاهرى اثبات نشده بلكه بر عكس، عدالت او ثابت شده است بنابراين شهادت او پذيرفته شده و بر اساس آن حكم صادر شده است. اين آيه مى‌فرمايد اگر چه اين گونه شده باشد و حكم خلاف واقع هم باشد اما چون بر اساس موازين دادرسى و توسّط پيامبر صادر شده وظيفه مؤمن است كه بپذيرد و تسليم آن باشد و گرنه مؤمن نخواهد بود.

‌‌ اكنون سؤال اين است كه چه در حيطه وضع و اجراى قانون (قوه مقننه و مجريه) و چه در حيطه قضاوت و دادرسى (قوه قضائيه) آيا بالاتر از آن‌چه در اين آيات آمده، مى‌شود در امور كشوردارى و مسايل مربوط به جامعه دخالت كرد؟ و آيا با توجه به اين آيات هنوز هم جايى براى اين ادّعا كه اسلام ربطى به سياست ندارد و در امور اجتماعى دخالت نكرده باقى مى‌ماند؟!

اقلّى يا اكثرى بودن دين

همان گونه كه اشاره كرديم درباره رابطه دين و سياست برخى گفته‌اند مابايد اين مسئله را از نگاه برون‌دينى بررسى كنيم و قبل از اين‌كه به سراغ دين و محتواى آن برويم بايد ببينيم اصولا ما چه انتظارى از دين بايد داشته باشيم و پاسخ داده‌اند كه مابايد حداقّل مطالب را از دين انتظار داشته باشيم؛ اين‌كه چه كنيم كه به بهشت برويم و دچار جهنّم و عذاب اخروى نشويم و در يك كلمه اين‌كه انتظار ما از دين بايد تبيين مسائل مربوط به آخرت باشد و امور مربوط به دنيا را دين نه وظيفه دارد براى ما

بيان كند و نه اين‌كه بيان كرده است.دراين گونه مسائل بشر بايد به عقل و علم خودش مراجعه كند.

‌‌ در رابطه با اين نظريه بايد بگوييم حقيقت اين است كه ما گرچه زندگيمان در دو وجه حيات دنيوى و حيات اخروى متبلور مى‌شود؛ يعنى ما يك دورانى داريم كه متولّد مى‌شويم و در اين عالم، زندگى دنيايى ما شروع مى‌شود و با مرگ خاتمه مى‌يابد و دوران ديگرى كه وارد عالم برزخ مى‌شويم تا آن گاه كه قيامت كبرى بر پا گردد (البته ممكن است ما عالم جنين و يا حتى قبل از آن را هم از مراحل وجود انسان به حساب آوريم ولى به هر حال اين مقدار واضح و مسلّم است كه دو بخش از حيات ما يكى مشتمل بر زندگى در اين دنياى مادّى تا هنگام مرگ و ديگرى پس از مرگ و عالم آخرت است.) امّا بايد توجه داشته باشيم كه معناى اين سخن آن نيست كه امور زندگى و رفتارهاى ما هم در دنيا دو بخش دارد كه يك قسمت از آن مربوط به زندگى دنياست و قسمت ديگرش مربوط به آخرت است. اصولا آن‌چه انسان مى‌تواند از اعمال انجام دهد و رفتارهايى كه چگونگى زندگى آخرتى او را رقم مى‌زنند فقط مربوط به همين دنياست:

اَلْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لا حِسابَ وَ غَداً حِسَابٌ وَ لا عَمَلَ.(1)

امروز هنگام عمل است و حسابى در كار نيست و فردا هنگام حساب است و عملى در كار نيست.

‌‌ بنابر اين اساساً دين به اين منظور آمده كه براى رفتارهاى ما در همين دنيا دستورى بدهد نه اين‌كه دين براى اين است كه ما پس از آن كه از اين دنيا رفتيم آن وقت دستورى خواهد داد! اكنون سؤال اين است كه اين


1. بحارالانوار، ج 77، ص 419.

مدّتى را كه ما در اين دنيا (مثلا 60 سال) زندگى مى‌كنيم آيا اين مدت دو بخش دارد كه يك بخش آن مربوط به دنيا و بخش ديگرش مربوط به آخرت است؛ مثلا سى سال اولش مربوط به دنيا و سى سال دومش مربوط به آخرت است؟! يا اين‌كه هر شبانه روز كه 24 ساعت است دو بخش دارد و مثلا روزش مربوط به دنيا و شب نيز مال آخرت است؛ يا در هر شبانه روز بصورت متناوب يك ساعتش مال دنيا و يك ساعتش مال آخرت است؟! يا اين‌كه ما اصولا در دنيا چيزى كه مربوط به آخرت نباشد نداريم و همه رفتارها و لحظه‌هاى ما در دنيا مى‌تواند شكل آخرتى داشته باشد؛ يعنى به گونه‌اى باشد كه براى آخرت مفيد است و مى‌تواند به گونه‌اى‌باشد كه براى آخرت مضّر است و به هر حال در آخرت ما تأثير دارد؟

‌‌ بينش اسلامى اين است كه زندگى آخرت را بايد در همين جا و با رفتارها و اعمالى كه در همين دنيا انجام مى‌دهيم، بسازيم:

اَلدُّنْيَا مَزْرَعَةُ الْاَخِرَةِ.(1)

اين دنيا كشتزار آخرت است.

‌‌ در اين‌جا بايد بكاريم و در آن جا درو كنيم و چنين نيست كه ما زندگى دنيايى جداى از آخرت داشته باشيم. همه كارهايى كه ما در اين عالم انجام مى‌دهيم مثل نفس كشيدن، چشم بر هم زدن، قدم برداشتن، نشستن، خوابيدن، برخاستن، نگاه كردن،معاشرت كردن، سخن گفتن و سخن شنيدن، غذا خوردن، روابط زناشويى و خانوادگى، روابط بين افراد جامعه، رابطه بين حكومت و مردم، همه و همه مى‌تواند به گونه‌اى باشد كه براى آخرت ما سودمند و مفيد است و مى‌تواند هم به گونه‌اى باشد كه در آخرت ما تأثير منفى و سوء داشته باشد.


1. عوالى‌اللئآلى، ج1، ص268

‌‌ پس زندگى ما در اين دنيا دو بخش مستقل و دو قلمرو جداگانه ندارد كه يكى براى دنيا و ديگرى براى آخرت باشد.مثلا غذا خوردن درست است كه مربوط به زندگى دنياست امّا مى‌تواند به گونه‌اى باشد كه آتش جهنّم را در پى داشته باشد و مى‌تواند اين گونه نباشد:

اِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ اَمْوَالَ اليَتَامَى ظُلْماً اِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ نَاراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيرا(1)

همانا كسانى كه به ناحق اموال يتيمان را مى‌خورند قطعاً آتش در شكم هايشان تناول مى‌كنند و زود است كه به آتش جهنّم واصل شوند.

‌‌ ظاهر امر اين است كه دارند غذا مى‌خورند و شكمشان سير مى‌شود اما واقع اين است كه همين چيزى را كه مى‌خورند در واقع آتشى است كه در قيامت ظاهر خواهد شد و با آن خواهند سوخت و همين غذايى را كه مى‌خورند عذاب جهنّم آنها خواهد شد. و اگر كسى همين غذايى را كه مى‌خورد براى اين باشد كه بدنش نيرو و قوّت بگيرد تا بتواند خدا را عبادت و اطاعت كند، خودِ اين غذا خوردن عبادت مى‌شود و شخص به سبب آن مستوجب ثواب مى‌گردد و برايش بهشت مى‌سازد. ما هيچ فعلى كه از هيچ اندامى سر بزند نداريم مگر اين‌كه مى‌توانداثرى در سعادت آخرت ما داشته باشد (اگر براى خدا باشد) و مى‌تواند اثرى در شقاوت ما داشته باشد (اگر بر خلاف دستور و رضايت خدا باشد) و احياناً مى‌تواند بى‌تفاوت باشد (اگر از مباحات و كارهاى حلالى باشد كه هيچ جهت رجحانى در فعل و ترك آن لحاظ نشود). به هر حال چنين نيست كه زندگى ما دو بخش مستقل داشته باشد؛ يك بخش آن در مسجد و معبد و حسينيه


1. نساء(4)، 10.

انجام بگيرد كه آن مربوط به آخرت است و بقيه‌اش مربوط به خودمان است و كارى به آخـرت ندارد، ربطى به خدا ندارد.اين همان تفكّر غلطى است كه در مغرب زمين چند قرن است رواج پيدا كرده و ذهن‌هايى را به خود مشغول داشته است و كم كم در كشور ما و بين مسلمانان هم رواج پيدا كرده و چنين القا مى‌شود كه اصلا جاى دين در عبادتگاه است و اثرش هم در آخرت است و ساير مسائل از حوزه دين خارج است. اما حقيقت اين است كه در اسلام چنين چيزى نيست (البته در ساير اديان هم نبوده است و بعد از تحريف‌ها يا تفسيرهاى غلط است كه چنين چيزى پيدا شده) و آن‌چه كه از اسلام فهميده مى‌شود اين است كه انسان در اين عالم آفريده شده تا سعادت و يا شقاوت را براى خودش بسازد و سعادت و شقاوتش در سايه رفتارهاى همين جهانى او حاصل مى‌شود. اگر رفتارهايش طبق دستور خداوند باشد سعادت ابدى، و اگر خلاف دستورهاى خداوند باشد شقاوت ابدى برايش در پى‌خواهد داشت.

‌‌ مغالطه نظريه دين اقّلى يا اكثرى اين است كه مى‌گويد در پاسخ به اين سؤال كه «انتظار ما از دين چه بايد باشد؟» دو گزينه بيش‌تر وجود ندارد؛ يك گزينه اين‌كه حداكثر مطالب را، غذا پختن و غذا خوردن را، خانه ساختن را، هواپيما و كشتى ساختن را، و... از دين بخواهيم، كه روشن است اين گزينه باطل و غلط است، و گزينه ديگر اين‌كه آن‌چه مربوط به دين است يك حداقلّى است كه همان نماز و روزه و خلاصه رابطه فرد با خدا و مسئله آخرت است، امّا يك حداكثرى هم وجود دارد كه مربوط به دنيا مى‌شود و از جمله آنها مسئله اداره حكومت و سياست است و اين‌ها ربطى به دين ندارد. و چون گزينه اول قطعاً قابل قبول نيست، خود بخود گزينه دوم اثبات مى‌شود. مغالطه در اين است كه اين مسئله فقط دو راه

حل و دو گزينه ندارد بلكه گزينه سومى نيز مى‌توان در نظر گرفت، كه گزينه صحيح هم همين گزينه است، و آن اين است كه نه چنين است كه ما بايد همه چيز را از دين ياد بگيريم حتى نوع و طريق غذا پختن و لباس پوشيدن و خانه ساختن را و نه چنان است كه دين تنها منحصر به رابطه انسان با خدا و حالات و شرايط خاص باشد بلكه حق اين است كه همه امور آن آگاه كه رنگ ارزشى پيدا كند، آن گاه كه تأثير و رابطه‌اش با آخرت سنجيده شود، آن گاه كه اثر آنها در كمال نهايى انسان و قرب و بعد به خداوند لحاظ گردد، اين‌جاست كه دين قضاوت مى‌كند و به زبان ساده، حلال و حرام افعال ما را بيان مى‌نمايد ولى به كيفيت آنها كارى ندارد. مثلا در مورد غذاخوردن، به اين‌كه در ظرف چينى باشد يا غير آن، كارى ندارد امّا مى‌گويد اگر بعضى غذاها را بخوريد حرام است و گناه كرده‌ايد. خوردن گوشت خوك حرام است، خوردن گوشت سگ حرام است، آشاميدن مشروبات الكلى حرام است. درست كردن مشروبات الكلى يا پرورش خوك كار دين نيست اما خوردن گوشت خوك و مشروبات الكلى در تكامل انسان اثر منفى دارد لذا بار ارزشى منفى پيدا مى‌كند و اين نوع از خوردنى و آشاميدنى‌ها حرام و ممنوع مى‌شود. پس خوردن و آشاميدن گر چه يك امر دنيايى است امّا از آن جهتى كه بار ارزشى پيدا مى‌كند و به كمال نهايى انسان مربوط مى‌شود دين به آن پرداخته و درباره آن دستور صادر كرده است. يا مثلا در مورد خانه ساختن، اسلام به اين‌كه درب و پنجره خانه شما آلومينيم باشد يا آهن، نماكارى با سنگ چينى باشد يا با آجرنما و نظاير آنها كارى ندارد اما مى‌گويد خانه را در زمين غصبى نسازيد، خانه را طورى نسازيد كه مشرف به خانه ديگران باشد و اشراف بر ناموس ديگران پيدا كنيد، با پول ربوى و حرام خانه نسازيد. براى لباس پوشيدن و زينت كردن، اسلام كارى به مدل دوخت و رنگ پارچه شما

ندارد امّا مى‌گويد اگر مرد هستيد پوشيدن لباس ابريشم يا طلاى خالص براى شما حرام است؛ چه زن و چه مرد بايد طورى لباس بپوشند كه ساتر عورت باشد؛ اگر مرد هستيد انگشترى و ساير زينت‌هاى طلا براى شما حرام است. اسلام درباره اين‌كه براى تفريح و سرگرمى، به پارك يا به نقاط خوش آب و هواى اطراف شهر و يا به كنار دريا برويد دخالتى نمى‌كند، امّا اسلام مى‌گويد سرگرمى شما نبايد قمار باشد قمار حرام است؛ نبايد لهو باشد، لهو حرام است. پس اسلام در هر فعلى از وجهه ارزشى آن نظر مى‌كند و سخن مى‌گويد. ارزش مثبت و منفى آن را، واين را كه موجب كمال يا سقوط انسان است بيان مى‌كند. البته اين جهت ارزشى و تأثير مثبت و منفى يك فعل در كمال انسان گاهى آن قدر روشن است كه عقل انسان هم بخوبى آن را درك مى‌كند؛ در اين گونه موارد بيان تعبّدى از ناحيه دين لازم نيست و حكم خدا را از راه عقل هم مى‌توان فهميد. و اين همان بحثى است كه تحت عنوان «مستقلات عقليه» در ميان فقها مشهور است كه فرموده‌اند عقل در برخى مسائل مستقلا مى‌تواند قضاوت كند و حسن و قبح آن را درك كند و كشف نمايد كه اراده خداوند بر چه چيز تعلّق گرفته است. مثلا عقل هر كسى تشخيص مى‌دهد كه گرفتن يك لقمه نان از دست يك كودك خردسال يتيم و خوردن آن كارى زشت و ناپسند است، اين‌جا لازم نيست حتماً يك آيه‌اى، يك روايتى داشته باشيم بلكه همان درك عقل مى‌تواند كاشف از اراده خداوند باشد. ولى در اكثر موارد، عقل اين توانايى را ندارد كه وجوه ارزشى افعال و مقدار تأثيرى را كه در سعادت و شقاوت ما دارد درك كند تا مابفهيم كه اين كار (بسته به منفى و مثبت بودن و درجه ارزش آن) واجب است يا حرام، مستحب است يا مكروه؛ و يا از مباحات است. اين‌جاست كه دين بايد دخالت كند و نوع و درجه تأثيرى را كه اين فعل مى‌تواند در كمال نهايى ما داشته باشد بيان

نمايد. پس دين و اسلام، طبق آن‌چه كه طرفداران نظريه دين اقلّى، مى‌گويند تنها به آخرت نپرداخته بلكه در كسب و تجارت، رهن و اجاره، ازدواج و طلاق، خوردنى و آشاميدنى، مسكن و لباس، تفريح و سرگرمى، و... هم وارد شده و دستورات متعدّدى بيان كرده است. بلكه بالاتر، حتى در تعيين سال و ماه هم تكليف ما را روشن كرده و ما را به خودمان وانگذاشته است. فرض كنيد كسى قرارى گذاشته كه يك سال خانه‌اى را اجاره كند. سؤال مى‌شود يك سال چند ماه است، چند روز است؟ آيا كسى مى‌تواند بگويد كه سال نوزده ماه است و هرماهى هم نوزده روز (مجموعاً 361 روز) يا اين‌كه قرآن و اسلام در اين زمينه نظرى دارد؟ پاسخ اين است:

اِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَاللَّهِ اِثنَا عَشَرَ شَهْرَاً فِى كِتَابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالاَرْضَ مِنْهَا اَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذَلِكَ الدِّيْنُ الْقَيِّم(1)

همانا تعداد ماه‌ها در نزد خداوند دوازده ماه در كتاب خداوند در روزى كه آسمان‌ها و زمين را خلق كرد تعيين شده كه چهار ماه آن از ماههاى حرام است. دين استوار و درست اين است.

‌‌ قرآن و اسلام راجع به هلال ماه در آسمان و فايده آن براى مسلمانان هم پيام دارد:

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَهِلَّةِ قُلْ هِىَ مَوَاقِيتُ لِلنَّاسِ وَالْحَجِّ.(2)

از تو در مورد هلال‌هاى ماه سؤال مى‌كنند بگو با آن اوقات مردم و زمان حج تعيين مى‌شود.

‌‌ اين ماهى كه به اشكال (هلال‌هاى) مختلف در آسمان ديده مى‌شود براى روشن شدن مسائل عبادى و حقوقى مردم مفيد است كه هم در


1. توبه(9)، 36.

2. بقره(2)، 189.

مورد نماز و روزه و حجّشان آن را ملاك قرار دهند و هم در مورد كارهاى حقوقى اشان كه مثلا گفته‌اند اين مبلغ را دوماهه به تو قرض مى‌دهم يا اين مغازه را نُه ماهه اجاره مى‌كنم.

‌‌ اكنون انسان‌هاى عاقل و منصف قضاوت كنند كه آيا دينى كه از نماز و روزه و حجّ و طهارت و نجاست گرفته تا خريد و فروش، رهن و اجاره، ازدواج و طلاق، روابط زن و شوهر، روابط فرزند با پدر و مادر، جنگ و صلح، روابط با ساير ملل و تا خوردن و آشاميدن، لباس پوشيدن و زينت كردن، خانه ساختن و تفريح كردن و حتى تعيين ماه‌هاى سال سخن گفته و دخالت كرده، دين اقلّى است يا دين اكثرى؟ چنين دينى سياسى است يا غير سياسى؟ در امور اجتماعى و مربوط به اداره جامعه دخالت كرده يا تنها به امور فردى و عبادى پرداخته است؟ آيا هيچ انسان عاقلى مى‌تواند بپذيرد كه خوردن گوشت خوك و يا مشروبات الكلى در سعادت و شقاوت انسان اثر دارد و بنابراين دين بايد به آن بپردازد امّا نوع حكومت و اداره امور جامعه هيچ تأثيرى در اين زمينه ندارد و اسلام درباره آن و ابعاد ارزشى آن نظرى مثبت يا منفى ندارد؟ مثلا حكومت يزيد با حكومت اميرالمؤمنين (عليه السلام) هيچ تفاوتى ندارد و اسلام هيچ نظرى درباره آنها ندارد و مى‌گويد اين‌ها صرفاً دو روش هستند؛ او آن گونه مى‌پسنديد و رفتار مى‌كرد و ديگرى هم گونه‌اى ديگر را مى‌پسنديد و رفتار مى‌كرد و اين ربطى به دين ندارد. نحوه حكومت على و نحوه حكومت يزيد نه در سعادت و شقاوت خودشان و نه در سعادت و شقاوت جامعه‌اى كه بر آن حكومت مى‌كردند، نه در كمال و انحطاط خودشان و نه در كمال و انحطاط اجتماعشان هيچ تأثيرى ندارد و اين مسئله در حيطه امور مربوط به دنياست و من كه دين هستم كارم فقط آخرت و بيان بهشت و جهنّم

آدميان است؟! و يا در همين زمان كنونى آيا دين مى‌گويد آن حكومت‌هايى كه بچّه‌هاى بى‌گناه را كه در هيچ مكتب و مرامى گناهى ندارند سر مى‌برند يا زنده زير خاك مى‌كنند و يا بر سر آنها بمب مى‌ريزند و آنان را نابود مى‌كنند با آن حكومت‌هايى كه با تمام وجودشان در خدمت محرومان و مستضعفان و ستم ديدگان هستند، در نظر من مساوى‌اند و اين دو شكل حكومت هيچ تأثيرى در بهشت و جهنّم آنها ندارد؟! پاسخ دشوار نيست؛ اندكى خردورزى كافى است:

اِنَّ شَرَّالدَّوَابِّ عِنْدَاللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ.(1)

همانا بدترين جنبندگان در نزد خداوند كرها و لال‌ها هستند؛ كسانى كه عقل خود را به كار نمى‌گيرند.


1. انفال(8)، 22.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org