قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

صدا/فیلماندازه
برای‌دریافت‌فایل‌صوتی‌این‌جاراکلیک‌کنید11.54 مگابایت

بسم الله الرحمن الرحيم

آن چه پيش‌رو داريد گزيده‌اي از سخنان حضرت آيت‌الله مصباح‌يزدي (دامت‌بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 22/10/95، مطابق با دوازدهم ربيع‌الثاني 1438 ايراد فرموده‌اند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.

عوامل انحطاط انسان در آينه داستان‌هاي قرآن

(11)

افزايش ايمان؛ هدف اصلي انبيا

 

اشاره

موضوع بحث ما در جلسات اخير استفاده از داستان حضرت موسي‌علي‌نبينا‌و‌آله‌و‌‌عليه‌السلام بود تا وظيفه خودمان را در شرايط مشابه درک کنيم و از حکمت‌ها و مواعظي که در اين داستان‌ها بيان شده، بهره ببريم. بحث را از سوره قصص شروع کرديم که خداوند در آيات ابتدايي آن مي‌فرمايد: نَتْلُوا عَلَيْكَ مِن نَّبَإِ مُوسَى وَفِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ؛ ما اين داستان را به حق بيان مي‌کنيم. معمولا هنگام نقل داستان،، براي پردازش آن کم و زيادهايي رخ مي‌دهد و گاهي مطالبي مخلوط داستان مي‌شود که جزو جوهر داستان نيست. اين کاري است که داستان‌نويسان و رمان‌نويسان مي‌کنند و اگر رعايت موازين بشود، کار عقلايي و خوبي  است. ولي قرآن هنگام نقل داستان‌ها تأکيد مي‌کند که آن‌ها بالحق است؛ يعني عنصر اضافي ندارد و از چيزي که بايد ذکر شود، کم گذاشته نشده است، و همان طوري که هست عين حقيقت را براي شما بيان مي‌کند.

نکته ديگر هدف از بيان اين داستان است. مي‌فرمايد: نَتْلُوا عَلَيْكَ مِن نَّبَإِ مُوسَى وَفِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ؛ هدف ما از بيان اين داستان همه مردم نيستند. مخاطب واقعي ما اهل ايمان هستند. خداوند براي رشد ايمان کساني که داراي مراتب اوليه ايمان هستند، از شيوه‌هاي مختلفي بهره مي‌گيرد. يکي از آن شيوه‌ها ذکر داستان گذشتگان است.

ايمان به غيب؛ اولين علامت اهل تقوا

 نکته ديگري که در طول اين داستان و البته کل قرآن روي آن تأکيد شده مسئله  ايمان به خدا و ايمان به غيب است. خداوند در همان ابتداي قرآن مي‌فرمايد: الم* ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ * الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ؛[1] اين کتابي براي اهل تقواست. همان‌گونه که مرحوم علامه طباطبايي‌رضوان‌الله‌عليه بيان فرموده‌اند، تقوا در اين‌جا تقواي اصطلاحي نيست، بلکه يعني کساني که خودشان را مي‌پايند، کساني که خودشان را رها نمي‌کنند تا هر چه ميل‌شان کشيد انجام دهند. کساني که داراي اين انگيزه هستند، خدا و قرآن هدايت‌شان مي‌کند تا به هدف‌شان برسند و راه صحيح را بپيمايند. سپس ويژگي‌ها و علائم اهل تقوا را بيان مي‌کند. اولين علامت، ايمان به غيب است؛ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ.

خداوند ما انسان‌ها را به‌گونه‌اي آفريده که بيشتر ادراکات آگاهانه‌مان در اين عالم از راه حواس پنج‌گانه است. اما درباره چيزهايي که اصلا به حواس ما راه ندارد، چگونه مي‌توانيم قضاوت کنيم؟ بسياري از انسان‌ها مي‌گويند هر چه در حواس ما نگنجد اصلا نيست، دروغ است و نبايد آن‌ها را پذيرفت. معمولا گرايش‌هاي پوزيتيويستي (حس‌گرا) اين طور فکر مي‌کنند. قرآن در مقابل اين‌ نگرش مي‌گويد: شما ابتدا بايد بدانيد که همه چيز را درک نمي‌کنيد؛ چيزهايي هست که حس شما به آن نمي‌رسد. آن‌ها غيب و غايب از شماست ولي بايد به آن‌ها ايمان داشته باشيد؛ البته با عقل‌تان مي‌توانيد آن‌ها را بشناسيد و بفهميد که هست و به آن ايمان بياوريد. اصل خدا همين طور است. اگر کسي بگويد هر چه نمي‌بينم نيست،چگونه به خدا اعتقاد داشته باشد؟ اساس کار انبيا براي هدايت مردم اين است که به آن‌ها بفهمانند که همه چيز ديدني و حس کردني نيست. چيزهاي ديگري هم هست که در حس ما نمي‌گنجد، ولي خداوند به ما عقل به ما داده است تا وجود آن‌ها را بفهميم و بعد از اين‌که دانستيم ايمان بياوريم و به لوازمش ملتزم باشيم. اين اصل مسئله است ولي معمولا انسان‌ها به آساني چيزهايي که راه حسي براي درکش ندارند را نمي‌پذيرند.

از اين جا معيار ديگري براي درجات ايمان پيدا مي‌شود؛ بعضي‌ها با اين‌که پيغمبران را قبول مي‌کنند و به نحوي دين را مي‌پذيرند، اما باورشان نيست که آن چيزي که در حواس‌شان نمي‌گنجد، واقعيت داشته باشد. در مقابل، برخي آن حقايق را بيشتر از حسيات باور مي‌کنند. مي‌گويند در حسيات ممکن است انسان اشتباه کند ولي چيزي که برهان عقلي دارد، شک برنمي‌دارد. بلکه در مباحث عقلي اثبات مي‌کنند که براي اين‌که بدانيم ادراک حسي ما مطابق واقع است، بايد از عقل کمک بگيريم. اگر ادراک عقلي نداشته باشيم، هميشه اين شک براي ما مي‌ماند که آيا درست حس کرده‌ايم يا خطاست. در قرآن بر اين معيار بسيار تأکيد شده است که انسان بايد عقلش را به کار گيرد، از شواهد مختلف استفاده کند، ايمان به غيب داشته باشد و فکر نکند همه چيز را بايد حس کند تا باور کند.

مراتب ايمان

بني‌اسرائيل نيز بسيار حس‌گرا بودند. آن‌ها بعد از تحمل آن‌ همه مشکلات ، وقتي حضرت موسي آن‌ها را هدايت کرد و مشکلات‌شان برطرف شد، تازه صاف و صريح به حضرت موسي گفتند: لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً؛[2] ما سخن تو را هرگز قبول نمي‌کنيم، مگر اين‌که خدا را آشکارا ببينيم! اگر مي‌خواهي کلام تو را قبول کنيم بايد خدا را به ما نشان بدهي و همان‌طور که تو را مي‌بينيم، بايد او را هم ببينيم. اين دو قطب هميشه وجود دارد. يک قطب مي‌گويند: لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً. يک قطب هم مي‌گويد: «کي بوده‌اي نهان که هويدا کنم تو را»؟! خدايا اصلا وجود چيزهاي ديگر را با تو مي‌شناسم؛ کيف يستدل عليک بما هو في وجوده مفتقر إليک؛ متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدلّ عليک. يک قطب مي‌گويد تا با چشمم نبينم نمي‌پذيرم. قطب ديگر مي‌گويد آن چيزهايي را که مي‌بينم به خاطر اين‌ است که تو را قبول دارم. اصلا آن‌ها را با تو مي‌بينم. من با آن چشمي که تو به من دادي و نورش مي‌دهي چيزهاي ديگر را مي‌بينم. تو احتياج به دليل نداري؛ أيکون لغيرک من الظهور ما ليس لک حتي يکون هو المظهر لک؛ يعني چيزي از تو روشن‌تر هم مي‌شود؟! بين اين دو نقطه که درست در مقابل هم قرار دارد، مراتب قريب به بي‌نهايت است. از مرتبه اول ايمان تا ايمان علي‌عليه‌السلام بي‌نهايت اختلاف است. شبيه اين است ‌که بخواهيم خطي را تقسيم کنيم. مي‌گويند ميل به صفر مي‌کند ولي هيچ وقت از تقسيم اين امتداد به صفر نمي‌رسيد. مراتب ايمان هم همين طور است.

هدف اصلي‌ انبيا اين بود که بشر را مؤمن بار بياورند و بر ايمانش بيفزايند؛ زيرا کمال انسان به ايمان و عقيده او بستگي دارد و هر چه ايمانش کامل‌تر باشد برتر خواهد بود. به دنبال تغيير مراتب ايمان، تفسير تمام بيانات انبيا، دستورات و شرايع آسماني و احکام نيز تغيير مي‌کند و هر کس هر مرتبه‌اي دارد، آن‌ها را مطابق همان درجه از معرفت و ايمان خودش تبيين مي‌کند. برخي هدف بعثت انبيا را فراهم کردن زندگي راحت براي مردم مي‌دانند، و مي‌گويند: دين براي اين آمده است ‌که مشکلات مردم حل شود، و براي همين است که دين مي‌گويد: ظلم نکنيد، به عدالت رفتار کنيد، مهربان و صميمي باشيد، دروغ نگوييد، خيانت نکنيد، تا همه مردم خوش باشند و زندگي راحت و خوبي در اين دنيا داشته باشند. آنها معتقدند: حتي وقتي دين مردم را از جهنم مي‌ترساند نيز براي رسيدن به همين هدف است. اصل جهنم براي اين است که مردم کار بد نکنند تا اين‌جا خوش باشند. اگر مردم خودشان خوب زندگي مي‌کردند، نيازي به دعوت به بهشت و ترساندن از جهنم نبود، و اين حرف‌ها مثل يک مترسک است. اين‌ها را گفته‌اند که ما از گناه دست برداريم و راحت‌تر زندگي کنيم، خيانت نکنيم، دزدي نکنيم، تجاوز به ناموس مردم نکنيم، و اين همان زندگي سعادتمندانه است که انبيا براي ما مي‌خواستند؛ سعادت توأم با عدالت! البته ليبرال‌ها حتي اين چيزها را هم قبول ندارند و مي‌گويند: ما بايد خوش بگذرانيم. هر چه مى‌خواهد بشود، حتي اگر ميليون‌ها انسان هم بميرند به ما ربطي ندارد!

حس‌گرايي؛ ريشه اعتراض به حضرت موسي

بني‌اسرائيل نيز خيال مي‌کردند که حضرت موسي آمده است تا آن‌ها را از چنگال فرعونيان نجات دهد، سختي‌ها برطرف شود و زندگي خوشي داشته باشند. در روايات آمده است که چهارصد سال انتظار کشيدند که حضرت موسي مبعوث شد، انتظار داشتند ديگر همه کارها درست شود، فرعون غرق شود و همه ملک مصر دست آن‌ها بيفتد، اما باز خبري نشد. اين است که گله کردند که اين چه وضعي است؟ أُوذِينَا مِن قَبْلِ أَن تَأْتِينَا وَمِن بَعْدِ مَا جِئْتَنَا؛[3] پيش از اين‌که تو بيايي ما در فشار بوديم و فرعونيان ما را اذيت مي‌کردند. انتظار داشتيم تو بيايي ما را نجات بدهي، حالا که آمدي باز هم همين طور است. از تو انتظار داشتيم، مي‌گفتيم مصلح مي‌آيد و ما را نجات مي‌دهد و زندگي براي ما خوب مي‌شود، اما حالا باز همان سختي‌ها هست. ريشه اين انتظار به همان تفکر حسي مادي‌گرايانه برمي‌گردد؛ اين‌ها همان کساني بودند که مي‌گفتند: لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً.

مراتب ايمان انسان‌ها در اقوام و زمان‌ها نيز بسيار متفاوت است. در همين زمان ما که اين همه آگاهي‌هاي اسلامي ترقي کرده، انقلاب اسلامي پيروز شده و ما اين همه شهيد داده‌ايم تا احکام اسلام اجرا شود، گاهي کساني چيزهايي مي‌گويند که انسان تعجب مي‌کند؛ کساني که انسان درست ضد آن کلام را از آن‌ها انتظار دارد. گاهي کساني که انسان انتظار دارد روي معارف اسلامي پافشاري کنند، نسبت به همين معجزات و کرامات سخناني مي‌گويند که انسان تعجب مي‌کند. مي‌گويند اين‌ها خيالبافي است و حتي مي‌کوشند که آن‌ها را با امور طبيعي تفسير کنند. براي مثال قرآن درباره داستان خشک شدن آب نيل و عبور بني‌اسرائيل از آن مي‌گويد: ما منت مي‌گذاريم، ما شما را نجات داديم و آن‌ها را غرق کرديم، فَلَمَّا آسَفُونَا انتَقَمْنَا مِنْهُمْ، اما برخي گفته‌اند: حضرت موسي علم هيأت مي‌دانست. او به بني‌اسرائيل زماني را معرفي کرد که مي‌دانست جزر و مد خيلي بزرگي در آن اتفاق مي‌افتد و ته رود نيل پيدا مي‌شود. اين  چيز مهمي نبود. جزر و مدي بود که اتفاق افتاد!

قدرت نمايي خدا در نجات موسي

 شما شرايط را درست در ذهن‌تان تصور کنيد که بني‌اسرائيل در آن زمان در چه وضعي زندگي مي‌کردند! همين مصيبت که فرعون پسران آن‌ها را مي‌کشت و دختران آن‌ها را زنده مي‌گذاشت؛ يُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَيَسْتَحْيِي نِسَاءهُمْ. در روايات و در تواريخ آمده است که فرعون قابله‌هايي را تعيين کرده بود تا مراقب هر زن حامله بني‌اسرائيل باشند و هنگام وضع حملش نزد او حاضر شوند و اگر پسر است او را همان‌جا سر ببرند و اگر دختر است زنده نگه‌دارند. شايد تصور شود که زنده نگه‌داشتن دختران تخفيفي براي دخترها بوده است،‌ ولي از تفاسير و روايات استفاده مي‌شود که اين خود بلاي بزرگي بود. اگر در قومي پسر نباشد و دخترها بي‌شوهر بمانند، مجبور مي‌شوند که خودفروشي کنند و در اختيار ديگران قرار بگيرند. اين‌که زنان را سر نمي‌بريد خود شکنجه ديگري براي بني‌اسرائيل بود. دست‌کم بايد کلفت بشوند و براي ديگران کار کنند. در چنين شرايطي خانمي حامله است و از همان ابتداي حاملگي نگران است که آيا من بچه‌ام سالم متولد مي‌شود يا نه؟ اگر متولد شد و پسر بود، در مقابل اين فرعونيان چه کنم؟ بالاخره وقت موعود رسيد و پسري به دنيا آمد. مراقب بود صدايي از خانه بلند نشود. ولي دائما نگران است نکند مأموران فرعون بفهمند و کودک را بکشند.شما فکر مي‌کنيد اين زن در اين حال بايد چه کار کند؟ به چه کسي پناه ببرد؟ رازش را به چه کسي بگويد؟ بالاخره بچه تازه متولد شده است و ممکن است گريه ‌کند، صدايش بلند ‌شود و همسايه‌ها بفهمند.

خداوند مي‌فرمايد: در اين شرايط ما به مادر موسي وحي کرديم؛ وَأَوْحَيْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى؛[4] البته روشن است که اين وحي مساوي با وحي نبوت نيست. وحي در قرآن مراتب مختلفي دارد. وحي در اين‌جا به همان معناي الهام  است  و گاهي مثل اين است ‌که انسان صدايي را مي‌شنود. وَأَوْحَيْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِيهِ؛ به مادر موسي وحي کرديم که فعلا او را شير بده. فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ. ببينيد خداوند چه نسخه‌اي براي مادر موسي پيچيده است! کدام قانون طبيعي اين راه را نشان مي‌دهد؟ اگر ما بوديم چه کار مي‌کرديم؟ اگر سياست‌مداران عالم جمع مي‌شدند تا فکري براي زنده ماندن اين کودک بکنند، چه کار مي‌کردند؟ اما نسخه خدا اين بود؛ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ؛ هنگامي که خيلي ترسيدي و از اين‌که خودت بتواني او را نگه داري، نااميد شدي، او را در نهر بينداز! نه اين‌که او را در آب بينداز و براي اين‌که بلايي به سرت نياورند، منکر او بشو! مي‌فرمايد: إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ؛ ما مي‌گوييم او را در آب بينداز، اما نه اين‌که از او صرف‌نظر کني! ما ضمانت مي‌کنيم که دوباره او به آغوش خودت برگردد و نه‌تنها به آغوشت برمي‌گردد بلکه در امن و امان خواهد بود و بالاتر اين‌که ما اين نوزاد را از پيغمبران قرار خواهيم داد. او رسالت بزرگي بر عهده‌اش است که بايد انجام دهد.

مادري که فرزندش را در دريا مي‌اندازد، چه حالتي دارد؟ آيا اصلا مي‌تواند صبر کند و آرام بگيرد؟ قرآن مي‌گويد: آن قدر وضعش نگران‌کننده بود که نزديک بود راز را افشا کند؛ وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا إِن كَادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا؛[5] نزديک بود که اسرار را فاش کند و بگويد که من بچه‌‌دار بودم و او را به آب انداختم، و حالا کاري بکنيد که بچه‌ام برگردد وهر بلايي مي‌خواهيد سر من بياوريد. اما ما دلش را محکم کرديم. ببينيد اين‌جا چند معجزه و خلاف عادت اتفاق افتاده است! اولا خود اين‌که به مادر موسي وحي شود که کودک را در دريا بينداز! روشن است که اين امر عادي نبود. بعضي از افراد ضعيف‌الايمان گفته‌اند که منظور از وحي اين است که يک‌باره چيزي به ذهنش خطور کرد! اگر چنين است إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ به چه معناست؟ اين وعده ‌که ما اين کودک را به تو برمي‌گردانيم و بعد او را از پيغمبران قرار خواهيم داد، هم به ذهنش خطور کرد؟!

مادر کودک را در جعبه‌اي گذاشت و او را در يکي از نهرهاي رود نيل انداخت. اتفاقا اين نهر از زير کاخ فرعون رد مي‌شد. فرعون خود بچه‌دار نمي‌شد و خانمش هم عقيم بود. روشن است که خيلي دوست داشتند که بچه‌دار بشوند. فرعون و همسرش در قصر نشسته بودند که ديدند جعبه‌اي در نهر همراه موج آب جلو مي‌رود، و يک‌بار هم موج زد و جعبه کنار ساحل کنار کاخ فرعون ايستاد. اين‌ها نشسته بودند، تماشا مي‌کردند. گفتند برويم ببينيم اين چيست؟ همسر فرعون آمد جعبه را باز کرد و يک مرتبه حالت عجيبي پيدا کرد. گفت: عجب بچه است! فرعون براساس آن نگراني که داشت گفت بايد بدهيم سر او را ببرند. همسرش گفت: نه اين کار را نکن! نگه‌اش دار! ما که بچه نداريم شايد اين را بتوانيم فرزندخوانده خودمان قرار بدهيم. وقتي نگاه فرعون به اين بچه افتاد، محبت اين بچه در دلش افتاد؛ وَأَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِّنِّي.[6] آيا اين‌ها هم اتفاقي بود؟!

داستان موسي و تقويت ايمان مسلمانان

سوره قصص از سوره‌هاي مکي است و وقتي نازل شد که مسلمان‌ها در ابتداي بعثت پيغمبر اکرم هنوز در مکه بودند. يکي از راه‌هاي تقويت ايمان عموم مردم اين است که پيغمبري مبعوث شود و مردم را راهنمايي کند. اين پيغمبر بايد بتواند دعوتش را تعميم بدهد و قدرت اين را داشته باشد که بتواند رسالت خدا را به مردم برساند. اگر همان ابتدا دشمنان او را بکشند نقض غرض مي‌شود. اراده خدا بر اين قرار گرفته است که اين دعوت پا بگيرد. اين پيغمبر بايد در بين مردمي بت‌پرست و دور از علم و فرهنگ زندگي کند که به جهالت معروف‌اند. اين‌ها بايد بيايند کمک کنند و کم‌کم جامعه اسلامي را تشکيل دهند. آن قدر دشمنان به اين پيغمبر فشار آورد‌ه‌اند که آن‌ها از شهر بيرون رفته و در دره‌اي که حتي نان و آب هم به آن‌ها نمي‌رسد، زندگي مي‌کنند. نه يک روز و دو روز، بلکه چندين سال در شعب ابي‌طالب در چنين شرايطي روزگار مي‌گذراندند.خداوند مي‌خواهد ايمان آن‌ها تقويت شود و باور کنند که بر دشمنانشان پيروز مي‌شوند و قدرت‌هاي ظاهري مانع پيشرفت اراده الهي نخواهد شد. از اين‌رو خداوند اين داستان را نقل کرد که  ببينيد ما با چه تدبيري بچه يک مادر را که بچه‌هايشان را فرعونيان مي‌کشتند، زنده نگه داشتيم و حالا اين بچه چه شد؟ همان نوزادي که مادر هم نمي‌توانست او را در آغوش خودش نگه‌ دارد، به پيامبري رسانديم!

خداي موسي خداي ما هم هست

آيا امروز اين داستان براي ما کارآيي ندارد؟! آيا ما هم بايد بگوييم اين داستان «قضية في واقعه» است؟! آيا خيال مي‌کنيم اين‌ها اساطير الاولين است؟! البته  بعضي از نوانديشان همين‌ سخنان را گفته‌اند. مي‌گويند: اين‌ها واقعيتي ندارند. قرآن قصه درست کرده است تا از آن استفاده‌هاي اخلاقي بکند و به اين معنا نيست که اين جريانات حتما اتقاق افتاده است! اما آيا ما  هم بايد اين طور فکر کنيم، يا اين‌که بايد بگوييم قرآن امروز هم زنده است و مي‌خواهد براي ما بگويد: اگر اسباب ظاهري براي شما فراهم نمي‌شود، نااميد نشويد؛ وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ؛. قرآن نمي‌ميرد. اگر قرآن فقط براي همان مواردي بود که داستان درباره‌اش نازل شده بود، قرآن هم با صاحب داستان مي‌مرد. اما اين طور نيست. اين داستان براي اين است ‌که شما ياد بگيريد، بر ايمان شما بيفزايد، درس زندگي بگيريد و ببينيد اعتمادتان بايد به چه کسي باشد؛ به خدا، يا به فرعون، و هامان يا به ثروت قارون؟

خداوند به ما مي‌گويد: ما طفل شيرخواره را اين طور حفظ کرديم و به اين‌جا رسانديم. آيا ديگر قدرت‌مان تمام شد؟! مگر حالا ديگر ما نمي‌توانيم که شما مي‌رويد در خانه ديگران و پيش آمريکا دريوزگي مي‌کنيد؟! امروز ما بايد از اين داستان بهترين بهره را بگيريم و احساس قدرت کنيم؛ البته با اعتماد به قدرت خدا، نه قدرت شياطين و تدبيرهاي سياست‌مداران‌مان. بايد به قدرتي که عالم در مقابلش خاضع است اعتماد کرد و از هيچ چيز هم نترسيد؛ وَيَخْشَوْنَهُ وَلَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ.[7] اگر استثناي ديگري به اين اضافه شد، عامل شکست است. هر جا اميدها به کس ديگري بسته شد، آن‌جا  در مي‌مانيم، اما هر جا فقط اعتماد به خدا بود او مي‌تواند دست ما را بگيرد، و وعده داده که مي‌گيرد.

 وصلي‌الله علي محمد و آله‌الطاهرين.


[1]. بقره،1-3.

[2]. بقره، 55.

[3]. اعراف، 129.

[4]. قصص، 7.

[5]. قصص، 10.

[6]. طه، 39.

[7]. احزاب، 39.

 

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org