قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

شرح مناجات شعبانيّه

 

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد؛

خداوندا؛ بر محمد و آل محمد رحمت فرست.

 

اهميّت ذكر صلوات

اين مناجات مانند دعايى كه در ماه شعبان هر روز هنگام زوال تلاوت مى‌شود، با صلوات شروع شده و در خلال آن چند مرتبه تكرار مى‌گردد. در بسيارى از دعاهاى صحيفه سجاديّه(عليه السلام) (با اين‌كه حضرت سجّاد(عليه السلام) خود از آل محمد(صلى الله عليه وآله) است) صلوات بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و اهل‌بيت آن حضرت تكرار مى‌گردد.

صلوات آن‌قدر اهميّت دارد كه جزئى از تشهد نماز گشته و فقدان آن موجب بطلان نماز است، چنان‌كه شافعى يكى از ائمه اربعه اهل سنّت در شعرى كه در مدح اهل‌بيت(عليهم السلام) سروده است چنين مى‌گويد:

كَفاكُمْ عَظيمُ الْقَدْرِ اَنَّكُمُ *** مَنْ لَمْ يُصَلِّ عَلَيْكُمْ لا صَلوةَ لَه(1)

در عظمت مقام شما همين بس، كه هر كس در نماز بر شما صلوات نفرستد، نمازش مقبول نيست.

 


1. ينابيع المودّة، ج 3، ص 103.

نماز رابطه‌اى فردى با خدا است امّا بايد در نماز صلوات گفته شود، و اين حكم وجوب صلوات در تشهد نماز، نه مختصّ به شيعيان، بلكه مورد اتفاق فريقين است.

 

نكاتى چند درباره ذكر صلوات

در اين رابطه لازم است به چند نكته پيرامون صلوات بپردازيم:

 

نكته اوّل

در آداب دعا كردن آمده است كه براى پذيرفته شدن دعا و استجابت قطعى آن، قبل و بعد از دعا صلوات ذكر شود و دليل آن چنين ذكر شده است: دعايى كه قبل و بعد از آن صلوات ذكر شود در حقيقت سه دعا است، زيرا معناى صلوات طلب رحمت خاص براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اهل‌بيت آن حضرت است و به طور قطع اين دو صلوات ـ قبل از دعا و بعد از دعا ـ مستجاب و مورد پذيرش الاهى است؛ زيرا امكان ندارد خداوند اين دعا را كه خالص‌ترين دعاها براى بهترين بندگان است مستجاب ننمايد، و نيز از فضل و كَرَم خداوند دور است كه دعاى پيچيده در ميان دو دعاى مستجاب را نپذيرد.(1)

پس به طور قطع چنين دعايى مستجاب است و خداوند آن خواسته را يا بهتر از آن را عنايت خواهد كرد.


1. البته اين در صورتى است كه آن دعاى شخصى شرايط اجابت را داشته باشد. به عنوان طلب گناه و يا خلاف مصلحتى براى ديگران نكرده باشد.

يك پرسش و پاسخ آن

حال ممكن است اين پرسش مطرح شود كه صلوات در تشهّد نماز كه قبل و بعد از آن دعايى نيست بلكه قبل از آن شهادتين (اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له واشهد ان محمداً عبده ورسوله) آمده و پس از آن نيز سه سلام (السلام عليك ايها النبى... السلام عليكم ورحمة الله وبركاته) وجود دارد، و نيز صلواتى كه پس از دستور خداوند كه مى‌فرمايد: إِنَّ اللهَ وَمَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيماً،(1) گفته مى‌شود در آن هيچ‌گونه دعا و درخواستى براى ما وجود ندارد، حكمت اين صلوات‌ها چيست؟

پاسخ اين سؤال به سه مقدمه نيازمند است:

1. انسان براى هر كارى كه از روى اختيار انجام مى‌دهد، نتيجه و هدفى در نظر مى‌گيرد. بنابراين، هر دعايى كه مى‌كنيم به قصد اجابت است.

2. نمى‌دانيم كه دعاهاى شخصى ما به صلاح بوده و سودى براى ما دارد و در نتيجه پذيرفته مى‌شود يا خير، اما مى‌دانيم كه صلوات حتماً اجابت مى‌شود. بنابراين انسان عاقل وقت خود را صرف دعايى مى‌كند كه يقين دارد پذيرفته مى‌شود.

3. وقتى كه براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اهل‌بيت آن حضرت طلب رحمت مى‌كنيم، در واقع هديه‌اى به پيشگاه آنان تقديم مى‌كنيم و مى‌دانيم كه


1. احزاب(23)، 56: خدا و فرشتگانش بر پيامبر صلوات مى‌فرستند، پس اى اهل ايمان شما نيز بر پيامبر صلوات فرستاده و در مقابل او كاملا تسليم باشيد.

جود و كرم ايشان اقتضا مى‌كند آن بزرگواران نيز هديه ما را جبران كنند و بى‌پاسخ نگذارند و پاسخ آن‌ها دعايى است كه براى ما مى‌كنند و دعاى آن‌ها حتماً پذيرفته خواهد شد.(1)

پس اگر براى خودمان دعا كنيم معلوم نيست پذيرفته شود ولى اگر آن‌ها براى ما دعا كنند قطعاً مستجاب است و به اصطلاح فلسفى، هم استعداد و قابليت قابل و هم افاضه و فاعليت فاعلْ تامّ و تمام است يعنى فياضيّت الاهى (فاعليّت) مطلق و بى‌قيد و شرط است و قابليّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و خاندان آن حضرت نيز براى درك رحمتْ نامحدود است، پس استعداد و قابليّت نيز تامّ بوده، هيچ مانع و كمبودى براى اجابت دعاى ما (صلوات) وجود ندارد. بنابراين عقل حكم مى‌كند اگر طالب منفعت خويشيم هر چند به صورت ابتدايى (و بدون پيچيدن دعاى شخصى در ميان دو صلوات) براى آن بزرگواران صلوات بفرستيم.

 

نكته دوّم

بازگشت اين صلوات‌ها به خود انسان‌هاست. چرا كه ما براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و خاندانش طلب رحمت مى‌كنيم و چون ظرف وجودى


1. در همين جا لازم است كه از مسؤولان صدا و سيماى جمهورى اسلامى ايران تشكر كنم كه قبل از اخبار، ذكر صلوات را به عنوان يك سنت حسنه ترويج نمودند و به حكم «من سن سنة حسنة كان له مثل اجر من عمل بها» هر كس صلوات بفرستد در ثواب آن شريك خواهند بود. عيبش چو بگفتى هنرش نيز بگو. ما انتقاداتى از صدا و سيما داريم ولى از كارهاى خوب آن‌ها نيز متشكريم.

آنان لبريز از رحمت الاهى است و نيازى ببه آن ندارند، اين رحمت به كسانى كه تحت ولايت آن‌ها هستند سرازير مى‌شود. درست مثل آن‌كه، شخصى استكان يا ليوانى را پر از آب كرده است و اگر مرتب از او بخواهيم بر روى آن آب، آبى بريزد قطعاً در ظرفى كه زير آن استكان يا ليوان وجود دارد سرازير شده و موجوداتى كه در آن ظرف يا اطراف آن هستند بهره مى‌گيرند. بنابراين هر كس صلوات مى‌فرستد به دليل سرريز شدن رحمت الاهى از ظرفيّت وجودى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اهل‌بيت(عليهم السلام)، بركت اين صلوات به خود او و ديگران مى‌رسد و به همين سبب در دعاها مى‌خوانيم:

«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد، صَلوةً تَغْفِرُ بِها ذُنُوبَنا وَ تُصْلِح بِها عُيُوبَنا...».(1) خداوندا، بر محمد و آل محمد رحمت فرست، رحمتى كه به واسطه آن گناهان ما را آمرزيده و عيوب ما را پوشيده بدارى.

پس نتيجه صلوات بر پيامبر و اهل‌بيت گرامى آن حضرت به خود ما بر مى‌گردد، علاوه بر آن‌كه آن بزرگواران در مقابل هديه ما، دعا كرده و ما را از بركات هديه خويش بهره‌مند مى‌سازند.

بعد از درك اين مطلب، پذيرش برخى از مفاهيم زيارت آل‌يس كبير كه آمده است: «فَما شَىْءٌ مِنّا اِلاّ وَاَنْتُمْ لَهُ السَّبَبُ وَاِلَيْهِ السَّبيلُ» آسان مى‌گردد.


1. سيد ابن طاوس، المراقبات، ج 1، ص 76.

نكته سوّم

انسان وقتى مى‌خواهد از يك شخص بزرگ و با عظمت چيزى درخواست كند ولى در خود چنين لياقتى نمى‌بيند بنابر اصول روان‌شناسى لازم است اوّل توجّه آن شخص بزرگ را به مطلوبش جلب كرده، سپس خواسته خود را مطرح نمايد. به عنوان مثال ابتدا به فرزند و يا دوست صميمى او اظهار ارادت و علاقه كرده و كم‌كم زمينه درخواست خود را فراهم نمايد.

بى‌ترديد ما انسان‌ها به دليل گناهان و زشتى‌هاى خود، شايستگى و استحقاق درخواست چيزى را از پيشگاه با عظمت پروردگار نداريم و از سوى ديگر چاره‌اى جز درخواست از درگاه او نيست، پس، بايد اين لياقت و اجازه درخواست را پيدا كنيم و براى اين كار هيچ چيز بهتر از طلب رحمت براى دوستان و اولياى الاهى نيست. پس، با صلوات فرستادن براى عزيزترين دوستان خدا و اظهار ادب در پيشگاه آنان، لياقت جلب توجّه الاهى را پيدا كرده و درخواست‌هاى خود را مطرح مى‌نماييم.

در حقيقت با صلوات جرأت پيدا كرده‌ايم در پيشگاه با عظمت الاهى سخن بگوييم و قبل از آن‌كه براى خود چيزى بخواهيم براى دوستان و عزيزانِ درگاه خداوند طلب رحمت كنيم، و به عبارت ديگر در عالم محبّت يك نوع ايثار نموده و با زبان خاصّى به اهل‌بيت(عليهم السلام) عرض مى‌كنيم: «ما گرچه خود سراپا نياز هستيم ولى چون شما را

دوست داريم قبل از اين‌كه براى خود چيزى بخواهيم براى شما رحمت مى‌خواهيم».

گرچه اهل‌بيت(عليهم السلام) نيازى به درخواست ما ندارند ولى، كار ما در حقيقت مانند آن فقير گرسنه و بيمارى است كه درِ خانه كسى را مى‌زند و چنين مى‌گويد: «خدا عمرت بدهد. سلامتى عطا كند. بركت عنايت فرمايد». درست همان چيزهايى را كه آن فرد دارد براى او از خداوند درخواست مى‌كند. اين اظهار محبّت و جلب توجّه است، و هيچ‌گاه او در جواب آن فقير نمى‌گويد من سالم هستم، زيرا مى‌داند اين فرد جز اين مقدار دعا، كار ديگرى نمى‌تواند انجام بدهد و مى‌خواهد بگويد، اگر تو سالم نبودى من از خدا مى‌خواستم كه به تو سلامتى عطا كند. پس اين‌گونه دعاها تبيين عقلى ندارد، بلكه تنها يك ابراز عشق و علاقه و محبّت است.

 

خاطره‌اى از حاج ميرزا على هسته‌اى اصفهانى

مجتهد حكيم، مرحوم آقاى حاج ميرزا على هسته‌اى اصفهانى يكى از وعّاظ معروف بود. او كتاب اسفار را تدريس مى‌كرد. من كم‌تر از 20 سال داشتم كه گاهى در تهران، مسجد حاج سيد عزيزالله پاى منبر ايشان مى‌رفتم. يك روز همين سؤال را از ايشان پرسيدم كه اهل‌بيت(عليهم السلام) چه نيازى به طلب رحمت ما دارند، با اين‌كه خودشان از هر نوع رحمتى برخوردارند. ايشان ديد كه من جوان هستم و هنوز پايه

علمى زيادى ندارم، ابتدا مرا تشويق كرد و سپس مطابق فهم من گفت: «باغبانى براى ارباب خود مشغول باغبانى است و گل‌هايى مى‌پروراند كه بذر و آب و كود و زمين، همه و همه مال ارباب است و خود نيز ملك و مال ارباب مى‌باشد، ولى وقتى گل‌ها بزرگ شده و منظره زيبا و فضايى معطّر بوجود آوردند و ارباب براى ديدن آن منظره وارد باغ گرديد، آن باغبان دسته‌اى از گل‌ها را چيده و با ادب به حضور او تقديم كرده و خوش‌آمد مى‌گويد و پاداش مى‌گيرد. اين يك نوع ادب است وگرنه خود باغبان و همه گل‌ها متعلّق به ارباب هستند. پس ما نيز با صلوات، گلى را از باغ آن‌ها چيده و به خودشان اهدا مى‌كنيم». عين همين مطلب درباره وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ نيز صادق است كه در حقيقت فَرَج اهل ايمان در فَرَج آنان است.

وَاسْمَعْ دُعايى اِذا دَعَوْتُكَ وَاسْمَعْ نِدائى اِذا نادَيْتُكَ وَ اَقْبِلْ عَلَىَّ اِذا ناجَيْتُكَ؛ و بشنو دعايم را آن‌گاه كه تو را مى‌خوانم و بشنو ندايم را آن‌گاه كه تو را ندا مى‌كنم و رو به من بياور آن‌گاه كه با تو مناجات مى‌كنم.

اين مناجات پس از ذكر صلوات، با سه جمله مشابه (دعا، ندا و نجوا) شروع مى‌شود، در ضمن اين دعا عرض مى‌كنيم: «خداوندا، وقتى تو را دعا مى‌كنم، دعاى مرا بشنو و وقتى كه تو را ندا و فرياد مى‌كنم، نداى من را بشنو و وقتى كه با تو مناجات مى‌كنم، به طرف من رو بياور».

حال اين سؤال پيش مى‌آيد، خداوندى كه به هر چيزى عالم

است، هر صدايى را مى‌شنود و هر چيزى را مى‌بيند حتى قبل از آن كه معلوم و مسموع و مبصرى وجود داشته باشد. چگونه ممكن است صدايى را نشنود و ما از او درخواست شنيدن صدا و نداى خود را داشته باشيم؟

جواب آن است كه منظور از اين شنيدن آن معنايى نيست كه درباره ما انسان‌ها مطرح است؛ يعنى ابتدا صدا به پرده صماخ خورده، آن را مرتعش مى‌كند و اين ارتعاش به وسيله اعصاب به مغز منتقل شده و زمينه ادراك روح در هنگام تعلق به مادّه حاصل مى‌گردد و اگر گوش، هوا و صماخ سالم نباشند، شنيدن تحقق نمى‌يابد. بلكه به معناى اجابت است. چنان‌كه در محاورات عرفى مى‌گوييم: «فلان شخص حرف مرا شنيد» و منظور ما ترتيب اثر دادن است نه رسيدن صدا به گوش او.

و شايد منظور از شنيدن، عنايت خاص باشد، همان‌طور كه ما با كسى حرف مى‌زنيم و او علاوه بر آن كه صدا به گوش او مى‌رسد، توجّه خاصى نيز مى‌نمايد، و اين توجه خاص، غير از فعل و انفعالات مادّى است كه پس از برخورد صدا با گوش صورت مى‌گيرد.

به هر حال منظور از شنيدن درباره خداوند، به معناى عنايت و توجّه خاص او و يا به معناى اجابت و ترتيب اثرى است كه از او درخواست مى‌كنيم. هر چند كه معناى دوّم به قرينه «و اقبل علي اذا ناجيتك» به همان معناى اوّل برمى‌گردد.

حكايت ما كه قصد راز و نياز با خدا و انتظار جواب از او داريم و مى‌خواهيم با او انس بگيريم، مانند مگسى است كه در فضا سر و صدايى ايجاد مى‌كند و از انسان‌ها خواهش مى‌كند كه به صداى او توجه كنند و طبيعتاً لياقت آن را ندارد كه كسى به صداى او توجه كند، چرا كه بايد با مگس‌هاى امثال خودش هم‌كلام شود. پس گفتوگوى انسان با خدا نظير سخن گفتن مگس با انسان است و به همين خاطر، يك انسانِ با معرفت، در آغاز درخواست مى‌كند كه خداوند دعا و ندا و نجوايش را بشنود. اوّل بايد مطمئن گردد كه سخنش خريدار و شنونده دارد و سپس به سخن گفتن پرداخته درخواست‌هايش را مطرح كند، ولى اگر به او بگويند: «اخْسَؤُا فِيها وَلا تُكَلِّمُونِ» و مشمول لا يُكَلِّمُهُمُ اللهُ و بدتر از آن وَلا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ گردد كه نه‌تنها با او سخن نمى‌گويند بلكه حتى گوشه چشمى نيز به او نمى‌كنند، جايى براى سخن گفتن، دعا، ندا و نجوا باقى نمى‌ماند.

 

فرق بين دعا، ندا و نجوا

اهل لغت گفته‌اند: بين اين سه واژه تفاوت‌هايى وجود دارد، به اين شرح كه: «دعا داراى مفهومى عام و معنايى گسترده است، يعنى اگر كسى را با هر زبانى و به هر كيفيّتى، خواه از راه دور يا نزديك و خواه بلند يا آهسته صدا بزنند و خواه آن فرد آشنا باشد و خواه بيگانه. به همه اين صدا زدن‌ها دعا مى‌گويند.

ولى ندا به صدايى گفته مى‌شود كه بلند و فريادگونه است و انسان از راه دور و يا حتّى از راه نزديك، ولى نه به قصد رساندن صدا به گوش طرف مقابل، بلكه با انگيزه‌اى ديگر؛ مانند آرام شدن و تخليه روانى، صداى خود را بلند مى‌كند.

و نجوا به معناى حرف زدن خصوصى با كسى است به گونه‌اى كه ديگرى نمى‌تواند آن را بشنود. پس نجوا سخنى بين الاثنين است كه شخص ثالث از شنيدن آن بى‌بهره است. البته گاهى انسان با خدا نجوا مى‌كند و گاهى خداوند با انسان، چنان‌كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) درباره برخى از افراد مى‌فرمايد: «ناجاهُمْ في فِكْرِهِمْ وَكَلَّمَهُم في ذاتِ عُقُوْلِهِمْ».(1)

و نيز خداوند مى‌فرمايد: «وقتى كه بنده جز رضايت من هدفى نداشته باشد او را دوست مى‌دارم و در شبهاى تاريك و خلوت‌هاى روز با او مناجات مى‌كنم»(2)؛ يعنى بنده به گونه‌اى سخن مى‌گويد كه مى‌فهمد خدا با او حرف مى‌زند، ولى هيچ‌كس متوجّه چنين رابطه‌اى نمى‌گردد. اين‌گونه ارتباط، مناجات خدا با بنده ناميده مى‌شود.

نكته قابل توجّه آن است كه در بخش سوّم دعا، واسمع نجواى و يا واسمع مناجاتى، مطرح نمى‌گردد، بلكه به گونه‌اى مغاير با دو قسمت پيشين مى‌گوييم: «وأقبل علي اذا ناجيتك»، دليل آن اين است كه هنگام نجوا و سخن خصوصى نياز است طرف مقابل به طور كامل توجّه كند و اگر توجه كامل ننمايد غرض از نجوا حاصل نمى‌گردد و مى‌توان


1. نهج البلاغه، خطبه 22.

2. حديث معراج (ر.ك: راهيان كوى دوست).

گفت كه در نجوا تنها صحبت كردن به صورت خصوصى موضوعيّت دارد و محتوا اهميت چندانى ندارد و به عبارت ديگر سخن گفتن با محبوب و انس گرفتن مهمّ است و اگر محبوب عنايت نكند و روى خود را برگرداند نقض غرض مى‌شود.

پس انسان چه بخواهد و چه نخواهد خدا حرف او را مى‌شنود، ولى آن‌چه مطلوب اوست، گوش دادن و عنايت است و اجابت درخواست‌هاى او از طرف خداوند در مرحله بعد قرار دارد، هم‌چنان كه در برخى از مناجات‌ها اصلا درخواستى وجود ندارد. به طور مثال وقتى كه انسان عرض مى‌كند: «خداوندا اگر مرا هزار بار به جهنم ببرى و بسوزانى محبّت تو از دل من خارج نمى‌شود»، به هيچ وجه درخواست و حاجتى مطرح نمى‌كند، بلكه تنها يك معاشقه است و دوست دارد خداوند به حرف او گوش بدهد و به او عنايت داشته باشد. پس از بين سه معنايى كه براى سمع (شنيدن) مطرح شده است، يعنى علم، توجّهو ترتيب اثر دادن معناى دوّم، يعنى توجّه و عنايت مناسب‌تر است.

بنابراين، شروع مناجات شعبانيه و ساير مناجات‌ها با اين نحوه دعا، در حقيقت دستورالعملى به بندگان است كه چگونه آداب دعا را رعايت و خود را لايق گفتوگو و مناجات با خداوند كنند و از او بخواهند كه بر آن‌ها منّت گذارده و درخواست آن‌ها را مورد توجه و عنايت قرار دهد. چرا كه گناهان آبرويى براى آن‌ها نگذاشته و مانع از

توجّه الاهى گرديده است. چنان‌كه در دعايى چنين مى‌خوانيم: «اَللّهُمَّ اِنْ كانَتْ ذُنُوبي قَدْ اَخْلَقَتْ وَجْهي عِنْدَكَ وَ حَجَبَتْ دُعائي عَنْكَ و حالَتْ بَيْني وَ بَيْنَكَ... وَ اِنْ كانَتْ قَدْ مَنَعَتْ اَنْ تَرْفَعَ لي اِلَيْكَ صَوْتاً... فَها اَنَا ذا مُسْتَجيرٌ بِكَرَمِ وَجْهِكَ وَ عِزِّ جَلالِكَ مُتَوَسِّلٌ اِلَيْكَ مُتَقَرِّبٌ اِلَيْكَ بِاَحَبِّ خَلْقِكَ اِلَيْكَ وَ اَكْرَمِهِمْ عَلَيْكَ وَ اَوْلاهُمْ بِكَ...‌.(1) خداوندا، اگر گناهانم چهره مرا زشت و دعاى مرا محجوب كرده و بين من و تو حائل گرديده است... و باعث شده كه صداى من به تو نرسد... اينك، من به تو توسّل جسته و به وسيله محبوب‌ترين خلق و گرامى‌ترين و سزاوارترين آن‌ها به سوى تو تقرب مى‌جويم...».

خاطرنشان مى‌سازيم كه براى همين استغفار نيز قابليت نداريم و بايد به اوليا الاهى متوسّل شويم تا استغفار ما قابليت براى شنيدن پيدا كند.

بنابراين شروع مناجات با صلوات، اين معنى را نيز مى‌رساند كه حتى درخواست آمرزش گناهان نيز لياقت مى‌خواهد و با آوردن نام محبوب پروردگار، به خودمان لياقت مى‌دهيم تا خداوند استغفار ما را بپذيرد. اين‌گونه ادب ورزى در دعا موجب حضور قلب بيش‌ترى نيز گرديده و ارزش دعاى انسان را بالا مى‌برد. اگر يك نفر دسته گل بسيار زيبايى را كه براى شخص هديه آورده، به گوشه‌اى بياندازد، از ارزش آن كاسته مى‌گردد؛ ولى اگر با فروتنى، دست خود را بلند كرده و با


1. مفاتيح الجنان، دعاى بعد از زيارت جامعه.

ادب آن را تقديم كرده و در ضمن فروتنانه اظهار كند كه: «برگ سبزى است تحفه درويش» و جملاتى از اين قبيل بر زبان بياورد، ارزش زيادى پيدا مى‌كند؛ وگرنه گل در باغچه و بازار فراوان است و خريدن آن آسان. و از آن‌جا كه نمى‌دانيم چگونه عرض ادب كنيم، اولياى الاهى نحوه آن را به ما آموخته‌اند و ما نياز نداريم جملاتى با فكر ناقص خود بسازيم. فقط بايد كمى در مضامين آن جملات فكر كرده، سپس با رعايت ادب عين همان جملات را به پيشگاه الاهى عرضه بداريم.

اگر تصوّر انسان اين باشد كه خدا به او اعتنا نكرده و به حرف او توجّه نمى‌كند، هيچ‌گاه باب گفتوگو و راز و نياز باز نمى‌شود. به همين خاطر درخواست مى‌كنيم: «خدايا سخنانم را بشنو و با عنايت خاصى به من توجّه كن. فَقَدْ هَرَبْتُ اِلَيْك؛ پس اى خداوند به سوى تو فرار كردم». گويا انسان دشمنانى دارد كه او را تهديد مى‌كنند و او مى‌خواهد از چنگ آنان فرار كرده و به نقطه‌اى در جهت عكس حركت دشمن به سرعتْ حركت كند.

حال، بايد ديد ما چه دشمنانى داريم كه از چنگ آن‌ها به سوى خداوند فرار مى‌كنيم. بى‌ترديد خداوند جسم نيست تا در يك طرف قرار بگيرد و دشمن در طرف ديگر، اين فرار روحى و قلبى و معنوى است، پس جهت مقابلِ خداوند، جهت نزولى و فرار از آن به معناى حركت صعودى است. عواملى وجود دارند كه مى‌خواهند ما را به

طرف مخالف پروردگار جذب كرده و پايين بكشند پس بايد نيرويى صرف كرد تا همانند موشك‌هايى كه از جاذبه زمين فرار مى‌كنند، ما نيز از نيروى مخالف فرار كرده و در فضاى ديگرى قرار گرفته، به سوى خداوند برويم.(1)

البته در هر مرحله، عوامل بازدارنده بيش‌تر شده و داراى جاذبه‌هاى بيش‌ترى مى‌شوند، درست مثل دانش‌آموزانى كه در هر مقطع تحصيلى، با امتحانات متفاوت و پيچيده‌ترى مواجه مى‌شوند. ما نيز در مرحله نخست، با واجبات و محرماتى روبه‌رو هستيم كه در مرحله بعد تشخيص آن واجبات و محرّمات پيچيده مى‌گردد و در مراحل بعدى پيچيده‌تر مى‌شوند تا جايى كه ممكن است انسان بين واجب و حرام نتواند فرق بگذارد و يا ترديد پيدا كند كه آيا فلان عملْ واجب يا حرام است.

همان‌طورى كه براى كلاس اول ابتدايى، امتحانى ساده وبراى دانشجوى سال آخر دانشگاه، فرمول‌هاى پيچيده رياضى و


1. نظير اين تشبيهات در قرآن كريم آمده است، آن‌جا كه مى‌فرمايد: «كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّياطِينُ فِي الأَْرْضِ حَيْرانَ» دقيقاً صحنه‌اى را مثل يك بيابان وسيع مجسّم مى‌كند كه جاده مشخصى ندارد و عواملى هستند كه مى‌خواهند انسان را در اين بيابان سرگردان كنند. البته اين فرد دوستانى دارد كه او را به سوى خود مى‌خوانند، ولى چون در چنگ اين عوامل سرگردان مانده از اجابت دوستان خود عاجز است. و نيز در تشبيه ديگرى مى‌فرمايد: «وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللهِ فَكَأَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكان سَحِيق». يعنى كسى كه شرك مىورزد، مثل كسى است كه از آسمانى بلند فرو افتد و لاشخورها و كركس‌هايى او را گرفته و قطعه قطعه نموده و يا تندبادى او را به گودالى دوردست بيفكند كه ديگر راه نجات نداشته باشد. اين تشبيهات قرآنى، مؤيّد همان سير نزولى است.

پرسش‌هاى سنگين وجود دارد، براى انسان‌ها نيز مراتب و مراحل و امتحانات گوناگونى وجود دارد كه براى موفقيت در آن‌ها نياز به آشنايى با كتاب و سنّت است.

 

خاطره‌اى از مرحوم آيت‌الله حاج شيخ محمدتقى آملى

يكى از دوستان كه در انفجار حزب جمهورى اسلامى در هفتم تير به شهادت رسيد(1) به خدمت مرحوم آقاى شيخ محمدتقى آملى در تهران رسيده، درخواست راهنمايى و ارشاد در راه تهذيب نفس و طىّ مدارج معنوى نموده بود. ايشان در پاسخ فرموده بود: اين كه تو مى‌گويى و مى‌خواهى همانند كندنِ كوه با مژه چشم است، اگر چنين آمادگى و همّتى دارى قدم در اين راه بگذار.

پيمودن اين راه مانند بالا رفتن از كوهى است كه چند نفر، همواره انسان را به سمت پايين مى‌كشانند و بايد با همّت والا، خود را از چنگ آن‌ها خلاص كرده، و بالا رفت. اين افراد همان شيطان‌هايى هستند كه همواره ما را از خدا دور مى‌كنند و چه بسا در لباس‌ها و قالب‌هاى گوناگون در بيايند. به طور مثال گاهى ممكن است در لباس اهل علم و زهد و با قيافه‌هايى فريبنده ظاهر شده و انسان را به بى‌راهه بكشانند و بدون اين‌كه متوجّه شويم، حتّى خوشحال از اين‌كه از فلان عالم و زاهد پيروى مى‌كنيم، به درّه سقوط و نابودى بيفتيم.


1. منظور مرحوم شيخ غلامرضا دانش آشتيانى است.

مكاشفه مرحوم شيخ انصارى

شيخ انصارى از لحاظ زهد و تقوى كم‌نظير بود. متأسفانه، از مقامات معنوى ايشان چندان اطلاعى نداريم و فقط ايشان را به عنوان صاحب كتاب‌هايى چون مكاسب و رسائل مى‌شناسيم. خوب است اساتيد، هنگام تدريس اين‌گونه كتاب‌ها، از مقامات روحى و معنوى پديدآورندگان آن‌ها نيز مطالبى بگويند تا شاگردان، آن بزرگواران را بيش‌تر بشناسند.

به هر حال، مقامات شيخ انصارى بسيار عالى است. زمانى كه به مرجعيّت و رياست تامّه رسيده بود و وجوهات فراوانى براى او آورده بودند، وضع حمل همسر ايشان نزديك بوده است و لذا زنان همسايه به وى پيشنهاد مى‌كنند كه مقدارى روغن تهيّه كنيد تا همسر شما پس از وضع حمل (كه به شدّت به آن نياز پيدا مى‌كند) مصرف نمايد.

شيخ انصارى يك تومان از وجوهات را برداشته، تصميم مى‌گيرد روغن براى همسرش خريدارى كند، در اين حال به فكر مى‌افتد كه اگر همسر يكى از محصلين علوم دينى، در شهر نجف وضع حمل كند آيا يك تومان در اختيار دارد كه براى او روغن بخرد؟ و با اين فكر بر مى‌گردد و پول را سر جاى خود مى‌گذارد. آن شب يكى از اهل مكاشفه در عالم كشف يا رؤيا مى‌بيند كه شيطان طناب‌هاى قوى و رنگارنگى درست كرده است. از او مى‌پرسد: اين‌ها چيست؟ وى در پاسخ مى‌گويد: ريسمان‌ها وطناب‌هايى است كه براى مردمان درست

كرده‌ام تا هر كسى را به دامى چون شهوت و رياست و مقام و پول و... بياندازم. در همين حال چشم او به طنابى بسيار قوى و محكم مى‌افتد كه پاره شده بود و از شيطان مى‌پرسد: كه اين چيست و براى كيست؟ شيطان آهى از سر اندوه مى‌كشد و مى‌گويد: نُه ماه زحمت كشيدم و اين طناب را بافتم تا ديشب به گردن شيخ انصارى انداختم، ولى او با يك حركت آن را پاره كرد و زحمت چندين ماهه مرا به هدر داد.

وقتى كه آن شخص از حال كشف يا رؤيا خارج مى‌گردد به خدمت شيخ رفته و جريان را به‌عرض او مى‌رساند. شيخ انصارى ابتدا گريسته و سپس ماجراى يك تومان پول را (كه البته آن زمان خيلى ارزش داشته) براى او تعريف مى‌كند و خدا را بر اين توفيق سپاس مى‌گويد.

به هر حال، ما دشمنانى زياد با دام‌هاى رنگارنگ داريم و پيامبران(عليهم السلام) ما را متوجّه نموده‌اند و به ما گفته‌اند: «آخِرُ ما يَخْرُجُ مِنْ رُؤوُسِ الصِّدّيقينَ حُبُّ الرِّياسَةِ.(1) آخرين چيزى كه از فكر و انديشه صدّيقان خارج مى‌شود حبّ رياست است». چرا كه انسان دوست دارد مردم به او احترام گزارده، و عكس او را منتشر كنند و عناوين و القاب اجتماعى به او بدهند. پس بايد از اين جاذبه‌ها خود را رها كرده و از چنگ آن‌ها به سوى خداوند فرار كنيم، و اين فرار و نيز شدّت و آهستگى آن بستگى به قدرت آن دشمنى دارد كه مى‌خواهد ما را به سمت خود بكشاند. چنان‌كه در روان‌شناسى گفته‌اند: آدمى


1. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 22، ص 181.

قدرت‌هاى نهفته‌اى دارد و تا احساس خطر نكند آن‌ها را به كار نمى‌گيرد و چه بسا خود هم از وجود آن قدرت‌ها بى‌خبر باشد ولى وقتى تحت تعقيب دشمنى سرسخت قرار بگيرد، همه توان خود را براى فرار از چنگ آن به كار مى‌گيرد.

 

انواع دشمنان

در اين مناجات با حضور قلب مى‌گوييم: اى خدا، من از دشمنى سرسخت و نيرومند فرار كردم و اگر فرار نكرده بودم دشمن بر من غالب مى‌شد و سعادت من از بين مى‌رفت». پيوسته در معرض دشمنان خطرناكى هستيم كه ما را رها نمى‌كنند و مى‌خواهند ما را از خدا دور كنند. اين دشمنان عبارتند از:

 

1. نفس

طبق روايتى از حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) كه مى‌فرمايد: اَعْدى عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتي بَيْنَ جَنْبَيْكَ؛(1) سرسخت‌ترين دشمنان، خواسته‌هاى شيطانى و شهوانى خود فرد است كه سرگرم شدن به آن‌ها موجب دورى از مقام قرب الاهى است.

يعنى علاوه بر گناهان كبيره و اعمال حرام، حتّى خواسته‌هاى نفسانى حلالْ مانع كمال و دست كم موجب ايستايى انسان مى‌گردند.


1. بحارالانوار، ج 67، ص 36.

يك خاطره سودمند

تازه ازدواج كرده بودم كه يكى از بزرگان به عنوان تفقّد از شاگرد كوچك خود، به منزل ما آمد. براى ايشان شيرينى آوردم. وقتى كه اندكى از آن شيرينى را ميل كرد به من فرمود: «اين شيرينى مانند سنگى بود كه به پاى يك پرنده بستند و مانع از پرواز او مى‌شود». مى‌خواست به من بفهماند كه گاهى امور حلال نيز مانع رسيدن به كمالاتى برتر و بالاتر مى‌گردند و لذايذ حلال دنيا آدمى را از سير و حركت باز مى‌دارند تا چه رسد به حرام و گناه كه آدمى را به قعر جهنم مى‌كشاند.

پس جوانانى كه در عنفوان جوانى هستند و هنوز صفات ناپسند نفسانى در آنان رسوخ نكرده، بكوشند و با تمرين سعى كنند كه با خواسته‌هاى دل هر چند حلال، مخالفت كنند و با پرداختن به مستحبات (و يا واجباتى كه امروزه خيلى زيادند و نوبت به مستحبات نمى‌رسد) نفس خود را مهار كنند. جوان‌ها تا جوان هستند طبق فرموده امام(قدس سره)بايد قدر جوانى خود را بدانند كه با اراده خود خيلى از كارها را مى‌توانند انجام دهند.

 

2. شيطان جنّى

بر اساس آيه شريفه‌اى كه از زبان شيطان نقل مى‌كند كه به خداوند عرض كرد: «فَبِعِزَّتِكَ لاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِين»(1)، شيطان دشمن قسم خورده ماست و اين


1. ص (38)، 82.

مطلب به صورت يك ضرب‌المثل نيز در آمده است. اين قسم بزرگى است كه شيطان ياد كرده كه همه فرزندان آدم را گمراه خواهد كرد.

 

3. شيطان‌زادگان

بر اساس آيه «إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَقَبِيلُه»(1)، شيطان‌زادگان و اطرافيان او دار و دسته شيطان جنّى هستند و از دشمنان ما مى‌باشند كه سنگر گرفته و ما را از درون سنگر خود مى‌بينند، ولى ما آن‌ها را نمى‌بينيم و نمى‌فهميم از كجا به سوى ما تيراندازى مى‌كنند تا خود را از تيررس آن‌ها دور كنيم و چاره‌اى انديشيده و پاسخ مناسبى به آنان بدهيم.

 

4. شياطين انسى

بر اساس آيه «شَياطِينَ الإِْنْسِ وَالْجِن»(2)، شيطان جنّى شاگردانى از آدمى‌زادگان تربيت كرده كه كم‌تر از او نبوده و گاهى قدرتمندتر از او به وسوسه آدميان مى‌پردازند و به همين خاطر در سوره ناس دستور استعاذه از آن‌ها را چنين صادر فرموده است: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ ... مِنَ الْجِنَّةِ وَالنّاس»(3) به همين جهت عذاب بعضى از شياطين انس از عذاب شياطين جن بالاتر و بيش‌تر است.

پس شياطين جنّى و انسى و شيطان‌زادگان و نفس آدمى، دشمنان سرسختى هستند كه همواره از درون و بيرون ما را تعقيب، و


1. اعراف (7)، 27.

2. انعام (6)، 112.

3. ناس (144)، 1 و 6.

به صورت‌ها و حيله‌هاى مختلفْ وسوسه مى‌نمايند. بايد همواره توجّه داشت كه در تيررس آن‌هاييم و هر گاه زمينه گناه فراهم شود در نزديكى دام آن‌ها قرار گرفته‌ايم، همانند تاجرى كه با تمام طلاها و يا چك‌هاى مسافرتى خود در بيابان دچار دُزد گشته كه بايد به سرعت فرار كند، ما نيز بايد همين‌گونه از شرّ اين دشمنان به سوى خداوند فرار كنيم.

بنابر لازم است چند چيز را بدانيم:

1. دشمنانى داريم كه همواره در تعقيب ما هستند و مى‌خواهند سرمايه‌هاى ايمان و معرفت ما را بدزدند.

2. به تنهايى از عهده اين دشمنان بر نمى‌آييم و به همين خاطر است كه اميرمؤمنان(عليه السلام) مى‌فرمايند: «اِلهي قَلْبى مَحْجُوبٌ وَ نَفْسي مَعْيُوبٌ وَ عَقْلي مَغْلوُبٌ وَ هَوائي غالِب؛(1) خداوندا، قلب من محجوب و نفس من معيوب و عقل من مغلوب و هواى نفس من غالب است».

3. بايد از چنگ اين دشمنان به سوى كسى فرار كنيم كه ما را از شرّ نفس، شيطان‌هاى جنى و شيطان‌هاى انسى حفظ كند.

4. اين فرار به معناى دويدن دل و جدا شدن از هوس‌ها است، وگرنه نفس هميشه با ما است و فرار از آن بى‌معنى است و خدا هم همه جا هست و جاى مخصوصى ندارد؛ «فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ الله».(2)

* * *


1.بحارالانوار، ج 84، ص 341.

2. بقره (2)، 115.

وَ وَقَفْتُ بَيْنَ يَدَيْكَ مُسْتَكيناً لَكَ مُتَضَرِّعاً اِلَيْكَ راجياً لِما ثَوابى لَدَيْك؛ و ايستاده‌ام روبه‌روى تو در حالى كه مسكين تو و متضرع به سوى تو و اميدوار به ثوابى كه نزد تو است مى‌باشم.

حال كه در بيابان زندگى از چنگ گرگ‌هاى خونخوار فرار كرديم و به بارگاه با شكوهى پناه برديم، كاملا با صاحب آن خيمه و خرگاه روبه‌رو مى‌گرديم.

بين يديك تعبيرى است عربى و ريشه در روابط انسانى دارد. انسان ممكن است به چند گونه در حضور كسى بايستد:

اوّل: در سمت راست او قرار گيرد؛

دوّم: در سمت چپ او قرار گيرد؛

سوّم: كاملا روبه‌روى او قرار گيرد.

تنها در صورت سوّم است كه كاملا با او مواجه شده است. از اين حالت مواجهه در عربى تعبير به بين يديه مى‌گردد.

پس وقتى كاملا با خداوند مواجه مى‌شويم، بايد تمام توجّه به او باشد تا بتوانيم در مناجات خود حال و شور و سوز و گدازى داشته باشيم.

اين حالت تسليم كسى است كه هيچ كارى از او ساخته نيست، مانند مال‌باخته‌اى كه تمام ثروت خود را از دست داده و يا بيمارى كه در حال جان كندن است و هيچ اراده و اختيارى از خود ندارد، اين حالت بيچارگى و فروتنى و تضرّع است.

روان‌شناسان از ديرباز گفته‌اند كه در وجود انسان، شادى و غم، خنده و گريه، و ترس و وحشت سرشته شده و هر يك از آن‌ها در جايى مصرف و كاربرد دارد؛ زيرا وجود اين‌ها بيهوده نيست. پس گاهى بايد بخندد تا سلامتى و شادابى به دست بياورد؛ گاهى بايد بگريد تا به احساسات و عواطف خود پاسخ بدهد؛ گاهى بايد خشم بورزد؛ گاهى محزون باشد و گاهى شادمان شود و اشك شوق بريزد.

خداوند مى‌فرمايد: «تَرى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ الْحَق.(1)برخى از كشيشان و راهبان را مى‌بينى كه به خاطر شناخت حق و حقيقت اشك شوق مى‌ريزند». يا مانند حضرت شعيب كه از شوق لقاى الاهى گريه‌هاى طولانى داشته است.

در پيشگاه الاهى كه قادر مطلق است و ما هيچ طلبى از او نداريم بلكه گناه هم انجام داده‌ايم، بايد با گريه و زارى خواسته‌هاى خودمان را مطرح نماييم و اميد به پاداش و ثواب الاهى داشته باشيم. بنابراين مناجات‌كننده با اين دعا به دو حيثيت وجودى خويش اشاره مى‌كند:

«1. در موقعيتى هستم كه از دشمنان فرار كردم؛

2. اكنون در اين‌جا با حال تضرّع و بى‌اعتمادى كامل به خويشتن، ايستاده‌ام».

* * *

و تعلم ما في نفسي و تخبر حاجتي و تعرف ضميري و لا يخفى عليك أمر


1. مائده (5)، 83.

منقلبي و مثواي و ما أريد به من منطقي و اتفوه به من طلبتى و ارجوه لعاقبتى و قد جرت مقاديرك عليّ يا سيدى فيما يكون منى الى اخر عمرى من سريرتى و علانيتى و بيدك لا بيد غيرك زيادتى و نقصى و نفعى و ضرى؛ و تو آن‌چه را كه در سينه من است مى‌دانى و از حاجت من خبر دارى و درون من را مى‌شناسى و پايان تحولات و توقفگاه من بر تو پوشيده نيست و آن‌چه كه مى‌خواهم بگويم و حاجتم را بر زبان بياورم و براى پايان كار خود اميدوارم مى‌دانى. و اى خداى من قضا و قدر تو بر من تا پايان عمر خواه نهان و خواه آشكار جارى شده است و زيادى و نقصان و نفع و ضرر من به دست تو است نه به دست ديگرى.

انسان در حال مناجات بايد از يك‌سو خود و كاستى‌ها و ضعف‌هاى خود، و از سوى ديگر خصوصيّات و ويژگى‌هاى خداوند را كه با او مواجه است ببيند. در اين فراز از مناجات شعبانيه به ويژگى‌هاى پروردگار اشاره مى‌شود كه عبارتند از:

 

1. علم الاهى نسبت به حال و موقعيّت انسان

اولين ويژگى خداوند كه در اين فراز به آن اشاره شده، علم و آگاهى وسيع و همه‌جانبه خدا به انسان است، چون هرگز به كسى كه شناختى از انسان نداشته، موقعيّت او را ندانسته و امكان فريب خوردن او وجود دارد، نمى‌توان پناه برد و با او مناجات كرد. علم الاهى با چند عبارت مطرح شده است:

الف) «تعلم ما فى نفسى» انسانى كه مى‌داند خداوند از تمام ابعاد وجودى او با اطلاع است، نمى‌تواند آن‌گونه كه در مقابل انسان‌هاى ديگر نقش بازى مى‌كند، خود را براى خداوند به گونه‌اى كاذب جلوه دهد، بلكه بايد صادقانه، در مقابل خدايى كه از تمام اسرار وجودى او با اطلاع است حاضر شود و چيزى را نپوشاند و در مقام فريب‌كارى و دروغ‌گويى بر نيايد.

ب: «تخبر حاجتى» خدايا، تو بهتر از من از نيازهايم خبر دارى، گاهى انسان به نيازمندى‌هاى خود توجه ندارد و تنها بر اثر فشار يك سلسله غرائز حيوانى از قبيل گرسنگى و تشنگى و سرما و گرما و شهوت و... مى‌فهمد كه غذا، آب، وسايل گرم‌كننده و سردكننده، همسر و مسكن مى‌خواهد، ولى هزاران نياز ديگر است كه انسان از آن‌ها خبر ندارد و احساس نياز او مرحله به مرحله برايش پيش مى‌آيد.

برخى از خواسته‌هاى درونى ما زير پرده‌اى قرار گرفته و به قدرى پيچيده‌اند كه از خود ما نيز پوشيده‌اند. چه بسا انسان مى‌خواهد كارى بكند، ولى انگيزه و دليل آن را نمى‌داند، مثلا، انگيزه بسيارى از رفتارهاى او خود كم‌بينى و يا حسادت و يا خودنمايى است، هر چند به صورت خيرخواهى يا كشف حقيقت و يا كسب ثواب جلوه كند و اگر احياناً، كسى به او تذكّر بدهد باور نمى‌كند و او را متّهم به بدگمانى مى‌نمايد. اين همان چيزى است كه در روان‌شناسى به عنوان شعور ناخودآگاه، نيمه‌آگاه در برابر شعور آگاه مطرح مى‌گردد.

خداوند از لايه‌هاى زيرين روح ما آگاه است حتى اگر خود ما به لايه‌هاى نخستين آن نيز پى نبرده باشيم. ما گاهى چيزهايى را مى‌خواهيم كه هيچ تجربه‌اى از آن نداشته، و يا آن‌ها را نديده و نشنيده و يا آثار آن را درك نكرده‌ايم، در حالى كه خداوند همه آن نيازها را مى‌داند.

ج) «و تعرف ضميرى» خدايا تو بهتر از من باطن مرا مى‌شناسى؛ يعنى در باطن و دل من خواسته‌هايى است كه من خودم از آن آگاه نيستم ولى تو آن‌ها را خوب مى‌شناسى.

د) «و لا يخفى عليك امر منقلبى و مثواى»(1) نه‌تنها به آن‌چه كه موجود است آگاه هستى، بلكه به آينده من و دگرگونى‌هاى حال من و اين‌كه به چه نقطه‌اى ختم مى‌شوند نيز آگاهى، چرا كه حالات من هر روز دگرگون مى‌شوند، ولى سرانجام به خط پايان مى‌رسند و من در جايى ثابت اقامتْ مى‌كنم و از حركت باز مى‌مانم. بنابراين، ما مواجه با كسى هستيم كه نه‌تنها الآن بلكه آينده ما را تا ابديت مى‌داند؛ نه‌تنها از اعماق دل ما در حال حاضر با خبر است، بلكه از سرنوشت نهايى ما نيز آگاه است.(2)


1. منقلب يعنى نقطه‌اى كه انقلابات و تحولات به پايان مى‌رسند و مثوى يعنى جايگاه ابدى و اقامتگاه ثابت.

2. به طور مكرر عرض كرده‌ايم كه خداوند اصرار دارد تمامى پديده‌ها را به خود نسبت دهد و در عين حال اسباب ظاهرى و واسطه‌ها را نيز نفى نمى‌كند. مثلا، آفتاب مى‌تابد و آب دريا بخار مى‌شود و به صورت ابر در مى‌آيد و ابر در اثر جابه‌جا شدن هوا و سرد و گرم شدن آن حركت مى‌كند و تبديل به آب شده و باران مى‌بارد و عوامل باران نه‌تنها براى مردم امروز كه دوران پيشرفت علم است، حتى براى مردم روزگار قديم واضح و آشكار بوده، ولى خداوند تعالى بارها در قرآن هر مرحله از مراحل پيدايش باران را به خود نسبت داده است و مى‌فرمايد: وَأَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ (حجر (15)، 22)؛ خداوند اين ابرها را بارور كرد. وَأَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً؛ (انعام (6)، 99)خداوند باران را بارانيد. سُقْناهُ لِبَلَد مَيِّت (اعراف (7)، 57)خداوند ابرها را جابجا كرد و به سرزمين مرده سوق داد. فالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوى؛ (انعام (6)، 95) خداوند هسته را مى‌شكافد و گياه را مى‌روياند و...».

نه‌تنها در رابطه با امور طبيعى، بلكه كارهاى آدميان را در عين حال كه فاعليّت انسان را نفى نمى‌كند به خود نسبت مى‌دهد كه تحت عنوان توحيد افعالى در مباحث كلامى مطرح است.

حضرت ابراهيم(عليه السلام)آن بزرگ قهرمان توحيد در ضمن مطالبى اشاره به همين موضوع نموده و مى‌فرمايد: «وَالَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ * وَإِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ؛ (شعراء (26)، 79 و 80) يعنى خداوند به من غذا و آب مى‌دهد و وقتى كه مريض مى‌شوم مرا شفا مى‌دهد».

نكته جالب آن‌كه نمى‌گويد: آب را در ظرف ريخته و به دست من مى‌دهد بلكه بالاتر از آن مى‌فرمايد: «خداوند آب را به من مى‌نوشاند و غذا را نيز همين‌طور به من مى‌خوراند».

و خداوند نيز مى‌فرمايد: «أَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ؛ (واقعه (56)، 64) يعنى آيا شما كشاورزى مى‌كنيد و يا خداوند كشاورز است»؟

شما تنها هنرى كه داريد با ده‌ها وسيله و ابزار كه آن‌ها را نيز خداوند در اختيار شما قرار داده، تنها دانه را زير خاك كرده و به آن آب و كود مى‌دهيد. اما رويانيدن و زياد كردن و به صورت غذا درآوردن دانه كار خداست. در روايات آمده است كه هر پديده‌اى كه در جهان هستى پيدا مى‌شود بايد چند مرحله را بگذراند:

«علم خدا، اذن خدا، مشيّت، اراده، قضا، قدر، امضا».(هر كدام از اين كلمات معانى خاصّ خود را دارند كه با تأمّل و دقت فرق آن‌ها روشن مى‌گردد).

اين مراحل هفت‌گانه را در يك جمله خلاصه نموده و مى‌فرمايد: «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (يس (36)، 82)

خداوند مراحل چندگانه يك كار اختيارى مانند ايمان را نيز به خود نسبت داده و مى‌فرمايد:

«وَما كانَ لِنَفْس أَنْ تُؤْمِنَ إِلاّ بِإِذْنِ اللهِ؛ (يونس (10)، 100) هيچ انسانى ايمانى نمى‌آورد مگر به اذن الاهى».

چنان‌كه كار غير اختيارى انسان‌ها مانند مرگ را به خود نسبت داده و مى‌فرمايد:

«وَما كانَ لِنَفْس أَنْ تَمُوتَ إِلاّ بِإِذْنِ اللهِ؛ (آل عمران (3)، 145) هيچ انسانى نمى‌ميرد مگر به اذن پروردگار».

 

 

هـ) «و ما اريد ان ابدئ به من منطقى و اتفوه به من طلبتى» آن‌چه را كه مى‌خواهم به زبان بياورم و به آن لب بگشايم مى‌دانى.

و) «و ارجوه لعاقبتى» و آن‌چه را كه براى سلامتِ پايان كار خودم به آن اميد دارم، نسبت به آن آگاه هستى.

اين‌ها مربوط به بخش نخستين اين مناجات بود كه اشاره به ويژگى نخست خداوند يعنى علم الاهى مى‌نمايد.

 

2. مديريّت و ربوبيّت تكوينى الاهى

دومين ويژگى خداوند كه در اينجا مورد اشاره واقع شده مديريّت و ربوبيّت تكوينى او است كه به دو صورت ذكر شده است:

اوّل: «و قد جرت مقاديرك علىّ يا سيدى فيما يكون منى الى آخر عمرى من سريرتى و علانيتى» قضا و قدر تو تا آخر عمر خواه به‌صورت آشكار و خواه پنهان بر من جارى است. يعنى اين‌گونه نيست كه تو فقط نسبت به من و جهان آگاه باشى و هيچ‌گونه فعاليتى انجام ندهى، بلكه امور عالم و از جمله امور من به دست تو تقدير(1) و مهندسى مى‌شود. من در


1. تقدير و يا قضا و قدر از پيچيده‌ترين مباحثى است كه روايات و علماى علم كلام و حكمت درباره آن فراوان سخن گفته‌اند و برخى هم آن را مسأله‌اى حل ناشدنى دانسته و گفته‌اند: قلم چو به اين‌جا رسيد سر بشكست. و برخى از روايات هم آن را بحر عميق دانسته و تفكّر زياد درباره آن را ممنوع كرده‌اند.

روايتى از امام هادى(عليه السلام) رسيده است كه يك مرحله از فاعليت خداوند را به يك مهندس تشبيه نموده و مى‌فرمايد: براى بناى يك ساختمان ابتدا بايد مهندس نقشه‌اى ارائه بدهد كه اين ساختمان در چه محلى و با چه گنجايشى و با چه پايه و اساسى ساخته شود و تا ساخته نشده همچنان به عنوان يك نقشه هست و امكان تغيير آن وجود دارد.

تدبير جهان هستى توسط خداوند نيز همان مهندسى كارها و زمينه‌سازى و فراهم ساختن شرايط است و مراحل مختلف قابل تغيير است تا به مرحله قضا و حتميّت كار مى‌رسد. البتّه طبق برخى از آموزه‌هاى دينى قضاى حتمى الاهى نيز قابل تغيير مى‌باشد، چنان‌كه در دعاى پس از زيارت حضرت رضا(عليه السلام)مى‌خوانيم: «وَ قَضائِكَ الْمُبْرَمِ الَّذي تَحْجُبُهُ بِاَيْسَرِ الدُّعاءِ: خدايا تو را به آن قضاى حتمى كه با اندك دعايى تغيير مى‌پذيرد سوگند مى‌دهم كه...».

و اين همان چيزى است كه در اصطلاح كلام بداء ناميده مى‌شود. يعنى خداوند در لوح مقدرات آن را نوشته و به ملائكه وحى كرده و گويا ديگر هيچ قابل برگشت نيست ولى گاهى خداوند آن را تغيير مى‌دهد. مثلا تقدير شده كه عمر فلان شخص پنجاه سال باشد ولى با صله رحم و احسان به پدر و مادرى كه انجام داد عمر او به هشتاد سال افزايش يافت. به عنوان مثال خداوند به عمر مرحوم آقاى صدّيقين اصفهانى كه مردى بزرگ و شبانه روز در خدمت مردم بوده و در هر ساعتى از شبانه‌روز براى مردم استخاره مى‌گرفته و تعبير خواب مى‌كرده است، ده سال به خاطر اين خدمات افزود.

مسير مقدرات تو هستم. جالب آن‌كه انجام مقدّرات به عنوان جريان و با عبارت «جرت» بيان شده است؛ چرا كه مربوط به مقام اجرا و سامان‌دهى است، پس مقدّرات بايد جريان پيدا كنند. اين تقدير در گذشته، حال و آينده وجود دارد و از آغاز تا انجام عمر انسان را در بر مى‌گيرد و همه امور پنهانى و آشكار را تحت برنامه‌هاى اندازه‌گيرى شده و دقيقِ خدا قرار مى‌دهد.

دوّم: «و بيدك لا بيد غيرك زيادتى و نقصى و نفعى و ضرى»؛ يعنى درست است كه مقدرات انسان طراحى و برنامه‌ريزى شده است، ولى تا به مقام عمل نرسيده، مى‌توانى آن را تغيير بدهى و تغيير آن به دست تو است و هيچ‌كس ديگر نمى‌تواند در آن تصرّف كند. افزايش و

كاهش و سود و زيان من تنها و تنها در دست تو مى‌باشد. پس روشن شد كه انسان با توجه به اين موضوعات با خدا مناجات مى‌كند. موضوعاتى مثل؛ بى‌لياقتى او، علم خداوند نسبت به او و اين‌كه همه مقدّرات او به دست پروردگار است.

* * *

اِلهي اِنْ حَرَمْتَني فَمَن ذَا الَّذي يَرْزُقُني وَ اِنْ خَذَلْتَني فَمَنْ ذا الَّذي يَنْصُرُني؛ خداوندا، اگر تو مرا محروم سازى، پس چه كسى مرا روزى مى‌دهد و اگر تو مرا رها كنى پس چه كسى مرا يارى مى‌كند؟

براى توضيح اين فراز از مناجاتْ ذكر دو مقدمه لازم است:

1. زبان گفتوگو در موارد و مقامات مختلف فرق مى‌كند. در مقام بحث و گفتوگوى اعتقادى عادت داريم كه مطلب خود را با استدلال و برهان فلسفى و رياضى ثابت كنيم و گاهى ممكن است سخن خود را به هر شكل ممكن به كرسى نشانده و طرف مقابل را وادار به پذيرش آن كنيم. روش اوّل را برهان و روش دوم را جدل مى‌گويند و هدف از آن دو قانع كردن طرف مقابل است.

ولى گاهى با زبان عذرخواهى با يك دوست صميمى سخن مى‌گوييم، اين‌جا سخن از استدلال و برهان و جدل نيست بلكه، فقط دنبال بهانه‌اى مى‌گرديم تا طرف مقابل با لطف و محبّت خود از خطا و اشتباه ما صرف‌نظر كند.

عالم محبّت، زبان خاصى دارد. شاعران عارفى چون مرحوم شيخ

محمدحسين اصفهانى (معروف به كمپانى) و حضرت امام خمينى(رحمه الله)و علامه طباطبايى(قدس سره) كه غزلهايى با مضامين خاصّى گفته‌اند از زبان محبت استفاده كرده‌اند و همين مضامين در دعاها و مناجات‌هايى از قبيل مناجات ابوحمزه وجود دارد: «اِنْ اَدْخَلْتَنىِ النّارَ اَعْلَمْتُ اَهْلَها اَنّي اُحِبُّكَ؛ اگر مرا به جهنم ببرى به اهل جهنم خواهم گفت كه هنوز تو را دوست دارم».

اين زبان برهان و استدلال و جدل نيست. اين نه اولتيماتوم است كه خدا را تهديد كند و نه كلاس درس فلسفه و رياضيات و مناظره و جدل؛ بلكه مقام معاشقه است،. زبان دلال است نه جدال. در زبان دلال گاهى حالت انبساط است و گاهى انقباض. انسان گاهى براى خودش و ديگران دعا مى‌كند و مثل كسى كه كنار اقيانوسى ايستاده براى خود و همسايگان و دوستان و آشنايان و... براى همه خلائق رحمت مى‌طلبد و به كم‌تر از آن قانع نمى‌شود.

حال دلال كه در دعاى افتتاح؛ مُدِلاّ عَلَيْكَ فيما قَصَدْتُ فيهِ آمده است، حال بچّه‌اى است كه نزد مادر خود ناز مى‌كند.

كسى كه آلوده به گناهان و آلودگى‌هاست اين لياقت را ندارد كه در پيشگاه الاهى و در محفلى كه صالحان و انبيا و اوليا(عليهم السلام) حضور دارند حاضر شود و چون خودش از عهده پاك كردن آن گناهان بر نمى‌آيد و مى‌خواهد در آن جمع حاضر شود، ديگر جاى استدلال و برهان و احتجاج نيست تا بخواهد بر اساس برهان، استدلال و يا طبق

مقبولات و مشهورات، جدل كند كه خدا بايد مرا بيامرزد، بلكه جاى عذرخواهى و تمسّك به صفات الاهى است.

تقريباً نيمى از مناجات شعبانيه مشتمل بر همين تمسّكات و عذرخواهى‌ها و بهانه‌جويى‌ها است تا انسان خود را سزاوار آمرزش قلمداد كند تا پس از آن نوبت به درخواست‌هاى ديگر برسد؛ كسى كه سر و وضع آلوده و كثيف و متعفّن دارد و مى‌خواهد وارد يك جمع محترم شود، بايد ابتدا براى تعويض لباس و استحمام و تغيير وضع موجود خود تمنّا و خواهش كند.

2. بر اساس ادلّه عقلى و روايات توحيدى و نهج‌البلاغه و معارف اسلامى، هيچ‌گاه در ذات خداوند تغييرى ايجاد نمى‌شود.(1)


1. چون اين مسأله كم‌تر در جاهاى ديگر مورد بحث واقع مى‌شود، در اين‌جا لازم است پيرامون آن توضيح دهيم:

گاهى به ذهن مى‌آيد كه خدا نيز حالات مختلف چون رضا، سخط و غضب دارد. گاهى خوشنود و گاهى غضبناك مى‌گردد. در روايتى در اصول كافى باب توحيد از هشام بن حكم است كه زنديقى به محضر حضرت صادق(عليه السلام) آمد. (لازم به ذكر است كه زنديق به معناى كافرى است كه اهل تحقيق و پژوهش و دانش است و در ميان همفكران خود منزلتى به عنوان ايدئولوگ دارد، بنابراين سؤالاتى كه مى‌كردند جاندار و قوى بود و جواب‌هايى كه ائمه(عليه السلام)مى‌دادند بسيار پرمحتوا و خيلى قابل استفاده است).

زنديق از حضرت صادق(عليه السلام) پرسيد: «آيا خداوند رضايت و غضب و سخط دارد»؟ او چون قرآن خوانده بود مى‌دانست كه در قرآن عباراتى از قبيل «رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ» و «سَخِطَ اللهُ عَلَيْهِمْ» و «غَضِبَ اللهُ عَلَيْهِمْ» مكرّر آمده است و حضرت صادق(عليه السلام) آن را انكار نمى‌كند، بنابراين مى‌خواست قبل از بحث از حضرت اعتراف بگيرد و سپس بحث كند. حضرت فرمود: «آرى خداوند رضا و غضب دارد». ولى براى اين‌كه جايى براى اشكال باقى نماند فوراً فرمود: «ولى نه چون انسان‌ها و مخلوقات كه ابتدا رضايت و سپس غضب بر آن‌ها وارد مى‌گردد. چرا كه مخلوق اجوف و توخالى است كه با اين چيزها پر مى‌گردد، مركّب از اشيايى مصنوع و ساخته شده است كه مى‌تواند جاى خالى داشته باشد ولى در مورد خداوند چنين نيست چرا كه خداوند واحد و احديُّ الذات و احديُّ المعنا است يعنى صفات الاهى عين ذات اوست و لذا هيچ چيز وارد ذات او نمى‌شود».

اينك، اين سؤال پيش مى‌آيد كه اگر چنين است پس اين رضا و سخط و غضب كجا پيدا مى‌شوند؟

جواب آن است كه به اصطلاح علمى، اين‌ها صفاتى خارج از ذات و متعلق به مقام فعل هستند. يعنى در مقام فعل اين صفات به خداوند نسبت داده مى‌شود. از افعال او معلوم مى‌شود كه اگر به كسى ثواب و پاداش داد مى‌گوييم: از او راضى شد، و اگر او را عقاب كرد مى‌گوييم: خداوند بر او غضب كرده است. پس رضاى الاهى پاداش و غضب عقاب اوست بدون آن‌كه چيزى بر او وارد گردد و او را از حالى به حال ديگر متحوّل گرداند و هيجانى ايجاد كند، چرا كه به قول قديمى‌ها غضب عبارت از هيجان خون است. بنابراين، از صفات مخلوقات عاجز و نيازمند است، نه خداوند.

يكى ديگر از متكلمان معروف به نام عمروبن عبيد معتزلى به حضرت باقر(عليه السلام) عرض مى‌كند: «فدايت شوم، معناى آيه چهل سوره طه كه مى‌فرمايد: «وَمَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوى» چيست؟ مگر خداوند مثل ما انسان‌ها غضب مى‌كند و رنگش سرخ و رگ‌هاى گردنش متورّم مى‌گردد»؟

حضرت باقر(عليه السلام) فرمودند: «منظور از غضبْ عقاب، و حلول غضب به معناى شامل شدن عقاب و كيفر است». آن‌گاه مى‌فرمايد: «اِنَّهُ مَنْ زَعَمَ اَنَّ اللهَ قَدْ زالَ مِنْ شَىْء إلى شَىْء فَقَدْ وَصَفَهُ صِفَةَ مَخْلُوق. هر كس كه گمان كند خداوند از يك حالتى به حالت ديگر متحوّل مى‌گردد خدا را به صفات مخلوقات موصوف كرده است».

پس اگر كسى گمان كند كه خشنودى در خدا از بين رفته و غضب جاى آن را مى‌گيرد لوازم ممكنات و مخلوقات ناقص را براى خدا دانسته در حالى كه ساحت قدس الاهى از اين‌گونه حالات و تحوّلات دور است.

البته در قرآن برخى از اندام‌ها چون عين (چشم)، يد (دست) و قدم (پا) مانند يد الله و تصنع على عينى و امثال اين‌ها به خداوند نسبت داده شده است. دليل آن اين است كه ما حقايق ماوراى امور مادى و جسمانى را نمى‌توانيم درك كنيم و فقط با تشبيه به مادّيات است كه اندكى فهم آن‌ها را آسان مى‌سازد و با تصوّر آن‌ها و سپس تجريد و تنزيه به خداوند تعالى نسبت بدهيم. در روايتى است كه هر موجودى خدا را به صفات خودش تصور مى‌كند و حتى مورچه گمان مى‌كند كه خداوند دو شاخك دارد و اگر نداشته باشد نمى‌تواند درست راه برود و براى او نقص حساب مى‌شود!

از حضرت باقر(عليه السلام) روايت است كه فرمود: «كُلَّما مَيَّزْتُمُوهُ بِاَوْهامِكُمْ في اَدَقِّ مَعانيهِ فَهُوَ مَخْلُوقٌ لَكُمْ مَرْدُودٌ اِلَيْكُمْ؛ هر چه درباره خدا در ذهن خود فرض و تصوّر كنيد ساخته ذهن شماست هرچند كه در دقيق‌ترين معانى خود باشد كه به خودتان بر مى‌گردد، چرا كه مخلوق شماست».

به هر حال اين صفاتى را كه ما در ذهن خود تصوّر مى‌كنيم ريشه آن امورى است كه ما در خود يا ديگر مخلوقات مى‌يابيم و سعى مى‌كنيم كه تنزيه از نقايص نموده به خدا نسبت بدهيم. حال بستگى دارد كه آيا بتوانيم به طور شايسته‌اى تنزيه كنيم يا خير.

 

 

چنان‌كه حضرت على(عليه السلام) مى‌فرمايد: «لَمْ يَسْبَقْ لَهُ حالٌ حالا».(1) و تحت تأثير هيچ عاملى قرار نمى‌گيرد؛ و نيز حضرت سيدالشهداء(عليه السلام) عرض مى‌كند: «اِلهي تَقَدَّسَ رِضاكَ اَنْ يَكوُنَ لَهُ عِلَّةً مِنْكَ فَكَيْفَ يَكُونُ لَهُ عِلَّةً مِنّي».(2)

پس خشنودى و غضب پروردگار معلول چيزى نيست. ولى با بندگان خود به زبان محاوره صحبت كرده و رضايت و غضب خود را برخاسته از عملكرد آدميان دانسته و به عنوان مثال مى‌فرمايد: «فَلَمّا آسَفُونَا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ»(3) و يا در جاى ديگر مى‌فرمايد: وَغَضِبَ اللهُ عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِيماً.(4) همه اين تعبيرات (خشنودى، غضب، انتقام و تأسف) بر اساس محاوره و زبان گفتوگو با انسان‌ها است.

پس از ذكر دو مقدمه‌اى كه بيان شد (اوّلا: زبان مناجات غير از استدلال و جدل و مانند آن‌ها است و ثانياً: خداوند با انسان‌ها به زبان


1. نهج البلاغه، خطبه 65: خداوندى كه هيچ حالتى براى او پيش نمى‌آيد كه قبلا نداشته باشد.

2. دعاى عرفه: خداوندا، رضاى تو بالاتر از آن است كه خودت براى آن علّتى قرار دهى تا چه رسد به اين‌كه من بخواهم علّت براى آن باشم.

3. زخرف (43)، 55: وقتى كه ما را به تأسف وا داشتند و غمگين ساختند از آن‌ها انتقام گرفتيم.

4. نساء (4)، 93: خداوند بر او غضب كرد و او را لعنت نمود و براى او عذابى دردناك مهيا كرد.

محاوره سخن گفته است وگرنه رضا و غضب او معلول چيزى نيست.) در اين فراز از مناجات شعبانيه عرض مى‌كنيم:

خداوندا، اگر مرا از رحمت خود محروم كنى چه كسى مى‌خواهد به من چيزى ببخشد؟ مگر كسى هست كه بتواند به من چيزى ببخشد؟ اگر مرا در چنگ دشمن رها كنى آيا كسى هست كه بتواند مرا برهاند؟ اگر تو مرا يارى نكنى پس چه كسى مى‌تواند مرا يارى كند؟

بنابراين در مقام عذرخواهى و تقاضاى رحمت و بخشش (نه طلب‌كارانه) خود را مشمول رحمت و مستحق يارى خدا مى‌كنيم. وقتى خود را كوچك ديديم و درخواست عطوفت و رحمت كرديم، لايق شمول لطف خدا مى‌گرديم و علاوه بر پاك شدن از آلودگى‌هاى گناه، گنجايش درك رحمت الاهى را پيدا مى‌كنيم.

* * *

اِلهي اَعُوذُ بِكَ مِنْ غَضَبِكَ وَ حُلُولِ سَخَطِكَ؛ خداوندا، به تو پناه مى‌برم از اين‌كه غضب و سخط تو بر من حلول كند.

برخى از گناهان ممكن است انسان را از خدا دور كند تا جايى كه مورد غضب و خشم الاهى قرار گيرد و به هيچ وجه نقطه روشنى در وجود او باقى نگذاشته و به طور كلّى او را مطرود الاهى گرداند.

افرادى هستند كه در آغاز زندگى كارهاى خوبى انجام مى‌دهند ولى ممكن است در موقعيت‌هايى قرار گيرند و آلودگى‌هايى پيدا كنند كه نه‌تنها گذشته آن‌ها را تاريك و سياه مى‌كنند بلكه اميدى به اصلاح او در آينده نيز باقى نمى‌گذارند.

اهل‌بيت(عليهم السلام) در موارد متعدّد ما را به سرنوشت ابليس متوجّه ساخته‌اند. امير مؤمنان على(عليه السلام) مى‌فرمايد: «وَ كانَ قَدْ عَبَدَ اللهَ سِتَّةَ آلافِ سَنَة لا يُدْرى أَمِنْ سِنِى الدُّنْيا أمْ مِنْ سِنِى الاْخِرَةِ».(1)

شيطان قبل از خلقت آدم(عليه السلام) شش هزار سال خدا را عبادت كرد، به گونه‌اى كه فرشتگان او را از خود مى‌دانستند و معلوم نيست كه آيا اين سال‌ها، دنيايى بوده‌اند يا آخرتى. شايد مصلحت نبوده كه پيرامون آن توضيح دهند. (وگرنه خود حضرت مى‌دانستند كه آيا از سالهاى دنيا بوده يا از سالهاى آخرت) احتمال دارد كه هر روز از آن هزار سال طول كشيده باشد. ولى اين عبادت‌ها از روى ايمان و اعتقاد به ربوبيت تشريعى الاهى نبوده، هرچند شيطان، وجود خدا و نيز يگانگى و ربوبيت تكوينى خدا را پذيرفته بود و به قيامت نيز عقيده داشت.(2)

پس شيطان عصيان ريشه‌دارى داشت كه به كفر منتهى گشته و يا از كفر برخاسته بود. شيطان عقيده به ربوبيت تشريعى خداوند نداشت، يعنى نمى‌پذيرفت كه بايد فرمان خدا را اطاعت كرد و به همين سبب وقتى خداوند فرمان سجده در مقابل آدم را صادر كرد، اظهار داشت: «أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نار وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِين».(3) و با اين پاسخ به حكم الاهى اعتراض داشت كه چگونه كسى كه بهتر است براى كسى كه


1. شيطان خدا را 6 هزار سال عبادت كرد كه معلوم نيست از سالهاى دنيا بوده است يا از سالهاى آخرت. نهج البلاغه، خطبه قاصعه.

2. از اين‌كه شيطان عرض كرد: «فَبِعِزَّتِكَ لاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ... رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ» معلوم مى‌شود كه عقيده به وجود و ربوبيّت و عزّت الاهى داشته و به قيامت نيز عقيده داشته است (غياثى كرمانى).

3. اعراف (7)، 12؛ من بهتر از او هستم كه مرا از آتش و آدم را از گِل آفريدى.

مقام او پايين‌تر است سجده كند. اين همان روح استكبار، انكار ربوبيت تشريعى و كفر است. أَبى وَاسْتَكْبَرَ وَكانَ مِنَ الْكافِرِينَ.(1) به همين خاطر كفر برخى از انسان‌ها را به كفر ابليس تشبيه مى‌كنند، چرا كه بدترين كفرهاست.

همين شيطان به خداوند عرض كرد: اگر مرا از سجده بر آدم معاف بدارى تو را به گونه‌اى عبادت مى‌كنم كه هيچ‌كس تا به حال عبادت نكرده است. خداوند در پاسخ فرمود: «إِنّي أُحِبُّ اَنْ اُطاعَ مِنْ حَيْثُ اُريد».(2)

اگر مى‌خواهى مرا بپرستى بايد همان‌گونه كه مى‌گويم پرستش كنى وگرنه خود را پرستيده‌اى. بنابراين ممكن است كسى پس از شش هزار سال عبادت، كافر گشته و به طور كلّى از درگاه الاهى رانده شود.

حضرت على(عليه السلام) اين جريان را بدان جهت مطرح مى‌فرمايد كه ما به عبادات و اعمال و درس و بحث و فقه و اصول و فلسفه و تفسير و علوم اسلامى و تبليغ خودمان مغرور نگرديم و همواره نگران عاقبت كار خود باشيم؛ چرا كه ممكن است عبادت شش هزار ساله هم مانند كسى كه خداوند در قرآن درباره او فرموده است: «الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها... وَلَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَلكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الأَْرْضِ وَاتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ...»(3) بر باد فنا برود.


1. بقره (2)، 34: امتناع كرد و استكبار ورزيد و از كافران بود.

2. بحار الانوار، ج 2، باب 32، ص 262: من دوست دارم آن‌گونه كه خودم مى‌خواهم اطاعت شوم. البته در بعضى از روايات به اين صورت آمده است: «اِنَّما اُريدُ اَنْ اُعْبَدَ مِنْ حَيْثُ اُريدُ».

3. اعراف (7)، 176: آن كسى كه آيات خود را به او داديم ولى او خود را از آن‌ها منسلخ ساخت... و اگر مى‌خواستيم او را بدان آيات رفعت مى‌داديم ولى او خود به زمين چسبيد و از هوس خود پيروى كرد. پس او مانند سگ است...

به هر حال انسانى كه با خدا مناجات مى‌كند توجّه دارد كه ممكن است گناهان، او را به كلّى از درگاه حق محروم گردانده و مورد غضب قرار دهند. چنان‌كه خداوند مى‌فرمايد: «وَمَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوى».

پس در اين فراز از مناجات مى‌گوييم: پناه به تو مى‌برم از اين‌كه مورد غضب و سخط تو قرار بگيرم.

معمولا اهل لغت سخط را مرادف با غضب گرفته و برخى گفته‌اند: سخط، شدّت غضب است. بنابراين مى‌گوييم: خداوندا به تو پناه مى‌برم از اين‌كه مورد غضب تو واقع شوم.

ما انسانها ممكن است كه از خيلى چيزها بدمان بيايد ولى تا خيلى خيلى زشت و ناپسند نباشد نسبت به آن اظهار غضب و خشم نمى‌نماييم. خداوند نيز بين گناهان فرق قائل شده و گناهان كوچك را كه قابل آمرزش هستند و يا گناهان كبيره‌اى را كه با توبه يا شفاعت آمرزيده مى‌شوند، با گناهانى كه مثل شمشير كشيدن به روى خدا هستند و كيفر و عقوبت سخت دارند، يكسان نمى‌داند.

در قرآن كريم بين رضايت و ثواب تفاوت وجود دارد. مثلا وقتى كه مى‌فرمايد: رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنّات؛(1) معلوم مى‌شود رضايت، چيزى بالاتر از بهشت است. كسانى كه به طمع بهشت


1. توبه (9)، 100: خداوند از آنان راضى گرديد و بهشت‌هايى براى آن‌ها مهيا گردانيد.

عبادت مى‌كنند مزدى چون بهشت دريافت مى‌كنند، ولى كسانى چون امير مؤمنان و ائمه(عليهم السلام) به بالاتر از بهشت يعنى رضوان الاهى نايل مى‌شوند. وَرِضْوانٌ مِنَ اللهِ أَكْبَر.(1)

وقتى كه چيزى مثل هواى خنك در تابستان مورد رضايت و پسند ما باشد، سه موضوع وجود دارد:

1. درك اين مطلب كه هواى خنك در تابستان ملايم طبع ماست؛

2. خود آن هواى خنك؛

3. احساس لذتى كه از آن خنكى هوا در تابستان براى ما ايجاد مى‌شود.

در مورد خداوند بايد گفت: «خداوند با هر كمالى ملايمت و با هر ضد كمالى مخالفت و منافرت دارد». إِنَّ اللهَ يُحِبُّ التَّوّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ(2) ـ إِنَّ اللهَ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتال فَخُور.(3)

پس وقتى بخواهيم بين ذات خدا و مقام فعل خارجى آن‌ها مراتبى در نظر بگيريم مثل اين كه خداوند آن را دوست دارد يا نمى‌پسندد. بايد گفت دوست داشتنِ كمالات كه عين ذات خداوند است رضا، و دوست نداشتن، سخط است. البته به مجرّد اين‌كه انسان مرتكب گناهى شود مورد سخط و غضب الاهى قرار نمى‌گيرد وگرنه مهلت انجام آن را پيدا نمى‌كند.


1. توبه (9)، 72: رضايت الاهى بالاتر است.

2. بقره (2)، 222: خداوند هر كسى را كه رو به طهارت بياورد دوست مى‌دارد.

3. لقمان (31)، 18: خداوند هر انسان خيال‌پرداز فخرفروش را دوست ندارد.

بايد خيلى بدى و زشتى زياد باشد كه انسان در رديف مَغْضُوب عَلَيْهِم قرار بگيرد و روى سعادت نبيند. اگر انسان به اين حدّ نرسد مى‌توان به اصلاح او اميدوار بود، چنان‌كه در مناجات ديگرى آمده است: فَاِنْ لَمْ تَكُنْ غَضِبْتَ عَلَيَّ فَلا اُبالي.(1)

پس انسان بايد پناه به خدا ببرد كه مبادا مشمول غضب الاهى گردد، بايد توفيق بخواهد تا كارى انجام ندهد كه موجب غضب الاهى گردد كه در اين صورت ديگر اميدى به عفو نيست.

* * *

اِلهي اِنْ كُنْتُ غَيْرَ مُسْتَأْهِل لِرَحْمَتِكَ فَاَنْتَ اَهْلٌ اَنْ تَجُودَ عَلَيَّ بِفَضْلِ سِعَتِك؛ خداوندا اگر شايسته رحمت تو نيستم، تو شايسته آنى كه بر من با فضل گسترده‌ات احسان بنمايى.

در اين بخش به خداوند عرض مى‌كنيم: من گرچه استحقاق رحمت تو را ندارم و زشتى‌هايم خيلى زياد است ولى از رحمت تو نااميد نيستم، چون رحمت تو ويژه مستحقّين نيست بلكه آن‌قدر گسترده است كه همه را مشمول فضل تو مى‌گرداند. فضل بالاتر از استحقاق است و اگر رحمت بر خلاف حكمت نباشد شامل افرادى كه استحقاق آن را ندارند نيز خواهد شد. رحمت خدا تنها از كسانى منع مى‌شود كه رحمت بر آن‌ها بر خلاف حكمت الاهى باشد، مانند كشندگان پيامبران و اوليا و افرادى كه بندگان را از روى عناد و آگاهى


1. خداوندا، غضبت را بر من شامل نگردان كه اگر هنوز مورد غضب قرار نگرفته‌ام، اميد اصلاح دارم، و ديگر غصّه‌اى ندارم.

گمراه مى‌كنند. در اين صورت اگر خداوند آن‌ها را رحمت كند بر خلاف حكمت خود كار كرده است. به هر حال كسانى كه شايستگى رحمت را ندارند، مى‌توانند اميدوار باشند كه با پيدا كردن يك حال مخصوصْ مشمول فيض الاهى گشته و سرريز رحمت پروردگار به آن‌ها نيز برسد.

ايمان، توجه، و توسّل به اوليا موجب پيدايش اين گنجايش است و حكمت نيز اقتضا مى‌كند كه مشمول سرريز رحمت الاهى گردند. چرا كه اصل رحمت شامل وجود مقدس خاتم انبيا(صلى الله عليه وآله) و اهل‌بيت آن حضرت(عليهم السلام) گشته و سرريز آن به كسانى كه خود را در معرض آن قرار داده و هنوز مشمول غضب الاهى نشده‌اند خواهد رسيد.

* * *

اِلهي كَأَنّي بِنَفْسي واقِفَةٌ بَيْنَ يَدَيْكَ وَ قَدْ اَظَلَّها حُسْنُ تَوَكُّلي عَلَيْكَ فَقُلْتَ ما اَنْتَ اَهْلُهُ وَ تَغَمَّدْتَني بِعَفْوِك؛ خداوندا، گويا خودم را روبه‌روى تو مى‌بينم در حالى كه توكّل من بر تو بر سر من سايه افكنده است. پس تو آن‌چه را كه خود شايسته آن هستى به من مى‌گويى و مرا مشمول عفو خود مى‌فرمايى.

در اين فراز از مناجات، انسان خود را اين‌گونه فرض مى‌كند كه در پيشگاه الاهى ايستاده و مى‌داند كه شايستگى رحمت ندارد ولى ابر رحمتى بر او سايه افكنده و آن به خاطر توكّلى است كه بر خداوند دارد، چرا كه براى اعمال خود هيچ ارزشى قائل نيست و تنها كار خود را به خداوند واگذار كرده تا او را ببخشد. بنابراين عرض مى‌كند:

خدايا به تو نيكو توكّل كردم و اين توكّلِ ارزشمندِ من، مقدمه و زمينه نزول رحمت تو بر من است.

 

خاطره‌اى از مرحوم حاج ميرزا عبدالعلى تهرانى

در روزگار جوانى ماه مبارك رمضان به مشهد مقدّس مشرف گشتم و مرحوم حاج ميرزا عبدالعلى تهرانى (پدر حاج آقا مجتبى تهرانى كه در تهران درس فقه و اصول و اخلاق دارند) در مشهد اقامت داشت و مدّتى بالاى سر حضرت نماز مى‌خواند و شبها در منزل خود مجلس وعظ داشت. يكى از شبهاى احياء (به نظرم شب بيست و سوم) پس از پايان مراسم قرآن روى سر گرفتن به هنگام دعا چنين گفت:

«خدايا من وقتى كه جوان بودم در دعاها پا را از مراتب توحيد پايين‌تر نمى‌گذاشتم (يعنى هميشه از تو مراتب توحيد را مى‌خواستم) امّا حالا كه پير شدم و محاسنم سفيد گشته از تو مى‌خواهم كه مرا مسلمان بميرانى...

خدايا در اين شب احيا كسانى قرآن خوانده و توسل و عبادت داشته‌اند و هر كسى را به واسطه يك عملى مثل روزه و نماز و صدقات و صله رحم و كارهاى خيرى كه داشتند بخشيدى. خدايا ما را هم مجّانى بيامرز تا روز قيامت بگويى يك دسته را من مجّانى آمرزيدم».

اولياى خدا بعد از طى مقامات و سال‌ها سير و سلوك و رياضت و استفاده از اساتيدى بزرگ چون مرحوم ميرزا جواد آقاى تبريزى، در

سنّ هشتاد سالگى به جايى مى‌رسند كه به عمل خود نمى‌توانند اتّكا كنند. به همين سبب در اين فراز از مناجات مى‌گوييم: خدايا فرض كنيم كه روز قيامت شده و من در پيشگاه تو ايستاده‌ام، گرچه دستم خالى است ولى يك ابر روى سر من سايه انداخته و آن توكّل خوبى است كه به تو داشتم. و تو نيز در اين ايستگاه، آن‌چه را كه شايسته مقام تو، نه آن‌چه كه شايسته من بوده است، گفته‌اى. يعنى نگفتى: تو بى‌شرم و گناهكار و آلوده‌اى. فرمودى: من اهل گذشت و آمرزش و بخشش هستم. لذا مرا مشمول عفو خود به بركت همان توكّل نمودى. مناجات‌كننده به خود مى‌آيد كه اگر من اين آلودگى‌ها را بايد با خود به جهان آخرت ببرم ولى باز از رحمت خدا نااميد نيستم، ولى اين اميد نه به اعمال خودم بلكه به واگذارى شايسته كارهايم به خداست و انتظار دارم كه در قيامت در هنگامه حساب و كتاب، آن‌چه را كه سزاوار شأن او از كرم و بزرگوارى و عفو است بگويد، نه آن‌چه كه سزاوار من از عقاب و كيفر است.

* * *

اِلهي اِنْ عَفَوْتَ فَمَنْ اَوْلى مِنْكَ بِذلِكَ وَ اِنْ كانَ قَدْ دَنا اَجَلي وَ لَمْ يُدْنِني مِنْكَ عَمَلي فَقَدْ جَعَلْتُ الاِْقْرارَ بالذَّنْبِ اِلَيْكَ وَسيلَتي؛ خداوندا، اگر تو مرا عفو كنى، پس چه كسى سزاوارتر از تو به اين كار است، و اگر مرگ من فرا رسد و عمل من نتواند مرا به تو نزديك گرداند، من اقرار به گناهان را وسيله خودم به سوى تو قرار مى‌دهم.

در اين فراز عرض مى‌كنيم: خداوندا، اگر بخشش در كار باشد چه كسى سزاوارتر از تو به بخشيدن است؟ اگر آمرزش مطلوب است پس چه كسى بهتر از تو مى‌آمرزد؟ اگر مرا ببخشى دور از انتظار نيست. اگر مرگ من فرا رسيده و هنوز عمل من باعث نزديك شدن من به تو نشده باشد، فقط يك راه مانده كه به تو نزديك شوم و مشمول آمرزش و رحمت تو گردم و آن، اقرار به گناه است.(1) خدايا؛ من اقرار مى‌كنم كه


1. لازم است كه به يك نكته اشاره شود و آن اين‌كه: در مضامين دعاى كميل و ابوحمزه
و ساير دعاها و مناجات شعبانيه و ساير مناجات‌ها تعبيرات عجيبى در رابطه با اقرار
به گناهان وجود دارد كه از سوى معصومين(عليهم السلام) ابراز گرديده كه گويا بالاترين گناهان كبيره را مرتكب شده‌اند و به هيچ وجه با مقام عصمت تناسب ندارد. به عنوان مثال حضرت سجّاد(عليه السلام) در دعاى ابوحمزه ثمالى به درگاه الاهى عرض مى‌كند: «فَمَنْ يَكوُنُ اَسْوَءَ حالا مِنّي اِنْ أنَا نُقِلْتُ عَلى مِثْلِ حالي اِلى قَبْري؟ چه كسى حال او بدتر از حال من است، اگر اين‌گونه به سوى قبر خويش روانه شوم»؟

در اين رابطه بزرگان جواب‌هايى داده‌اند.

برخى فرموده‌اند: «امام معصوم(عليه السلام) چون پيشواى مردم است و قافله و كاروان خودش را به بهشت مى‌برد، از زبان همه پيروان خود دعا و مناجات مى‌كند و گويا خود را نازل منزله هر يك از دوستان خود حتى آن‌هايى كه در پايين‌ترين درجات هستند، قرار مى‌دهد».

برخى فرموده‌اند: «اين دعاها و مناجات‌ها براى تعليم و آموزش به ديگران است و گويا به اهل ايمان گفته مى‌شود كه بايد در مقام مناجات اين‌چنين سخن بگوييد».

برخى ديگر گفته‌اند: «بسيارى از كارهايى را كه ما انسان‌هاى معمولى آرزوى انجام آن را داريم به حكم «حَسَناتُ الاَْبْرارِ سَيِّئاتُ الْمُقَرَّبينَ» براى كسانى كه داراى معرفت عالى هستند گناه بزرگى شمرده مى‌شود. مثلا ما خوشحاليم كه چند ركعت نافله شب به‌صورت خواب‌آلوده و دست و پا شكسته بخوانيم كه نوكرهاى دست چندم حضرت اميرالمؤمنين على(عليه السلام) اگر چنين نمازى بخوانند، دست حسرت بر سر خود مى‌كوبند و اين‌گونه نماز را توهين به محضر مقدّس پروردگار مى‌دانند. پس به كارى كه ما باليده و افتخار مى‌كنيم، آنان از آن استغفار مى‌كنند».

برخى ديگر گفته‌اند: «اولياى الاهى در مقامى كه اين دعاها را مى‌خوانند و اظهار ضعف و گناه و كوتاهى مى‌نمايند، آن وقتى است كه را از خودشان نمى‌بينند و مى‌گويند: اگر خداوند دست مرا نگيرد به پست‌ترين دركات سقوط خواهم كرد».

توضيح آن‌كه؛ اگر ما عوامل هدايت خويش را كه عبارت از عقل و ايمان و معرفت است از خودمان بدانيم كسانى را كه از اين عوامل بى‌بهره‌اند، بدتر از خود مى‌دانيم، ولى اگر خود را ظرف خالى ديده و اين‌ها را فيض پروردگار دانسته كه به ما افاضه شده‌اند و معتقد شويم كه: «وَما كانَ لِنَفْس أَنْ تُؤْمِنَ إِلاّ بِإِذْنِ اللهِ؛ هيچ انسانى نمى‌تواند ايمان بياورد مگر به اذن پروردگار.» و ظرف خالى را آماده پذيرش هر نوع آفت ببينيم و يقين داشته باشيم كه خداوند در هر لحظه ايمان و هدايت و عقل مى‌دهد و ممكن است اين فيض قطع شده و منشأ همه فسادهاى برخاسته از فقدان علم و معرفت و تقوا خواهد گشت.

پس مى‌گويد: خدايا اگر من را تو حفظ نكنى از هر كسى پست‌تر هستم. خدايا، من صرف‌نظر از آن‌چه كه تو داده‌اى همان ظرف خالى هستم كه فاقد هدايت است.

جايى كه خداوند به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى‌فرمايد: «أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوى * وَوَجَدَكَ ضَالاًّ فَهَدى؛ آيا تو را يتيمى نيافت و پناه نداد؟ و آيا تو را گمشده‌اى نيافت و هدايت نكرد؟» و نيز درباره آن حضرت مى‌فرمايد: «ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَلاَ الإِْيمانُ؛ تو نمى‌دانستى كه كتاب و ايمان چيست.» پس پيامبر(صلى الله عليه وآله) هم ظرف خالى است كه از ايمان و هدايت الاهى برخوردار گشته با اين‌كه اشرف مخلوقات و اكمل موجودات و واسطه در فيض الاهى براى ديگران مى‌باشد. و روح عبادت همين است كه انسان به تدريج بفهمد كه از خود هيچ ندارد و اين فهم خود را به صورت‌هاى مختلف ابراز كند. گريه كند، اشكش جارى شود. نتيجه چنين عبوديتى همان است كه طبق مضمون يك حديث «اَلْعُبوُدِيَّةُ جَوْهَرَةٌ كُنْهُها الرُّبُوبِيَّةٌ؛ عبوديت گوهرى است كه حقيقت آن ربوبيت است.» هر چند كه اين روايت سند صحيحى ندارد ولى مضمون آن صحيح است.

به هر حال اولياى الاهى با توجّه به ظرف خالى وجود خويش كه منشأ همه فسادها و سقوط به دركات است چنين مناجات‌ها و تعبيراتى داشته‌اند.

برخى از اين پاسخ‌ها چندان دلنشين نيست و شايد پاسخ اخير عميق‌تر باشد.

بنده‌اى ناچيز هستم و اين اقرار وسيله‌اى براى نزديك شدن گناهكار به رحمت مى‌گردد.

 

يك پرسش اساسى و پاسخ آن

گويا در اين‌جا سؤال مقدّرى است و آن اين‌كه: اگر گناهكار آمرزيده شود خلاف حكمت است و در اين صورت گناهكار با اهل طاعت

فرقى نمى‌كند. جواب آن اين است كه اين گناهكار با تذلّل و فروتنى اقرار به گناه كرده است و با گناهكاران ديگر فرق مى‌كند.

انسان از روى خودخواهى و خودپرستى حاضر نمى‌شود به اشتباه خود حتى در خلوت اقرار نمايد و اگر كسى تربيت‌نايافته باشد غرور و استكبار به او اجازه نمى‌دهد به اشتباه و گناه اعتراف نمايد بلكه همواره آن را توجيه كرده و به توجيهاتى مانند: «جامعه فاسد است» و يا توجيهاتى براساس گفته‌هاى‌برخى‌از مكاتب‌روان‌شناسى وجامعه‌شناسى كه مى‌گويند: «بشر ساخته دست محيط و وراثت است و از آن جا كه عوامل ژنتيك و عوامل اجتماعى و محيط در اختيار انسان نمى‌باشند و از خود اختيارى ندارد، پس اگر اشتباه كرد تقصير پدر و مادر و محيط جامعه است» متوسل مى‌شود و اعمال خود را اين چنين توجيه مى‌كند.

البته، اين سخن تا حدّى درست است، يعنى تأثير اين عوامل را نمى‌توان انكار كرد و تا حدودى در شخصيت افراد تأثير مى‌گذارند، ولى اين عوامل تعيين‌كننده نيست و فقط زمينه‌ساز است و هرگز موجب جبر نمى‌شود. اين‌كه در قرآن كريم روى داستان برخى از افراد مانند فرزند و همسران نوح(عليه السلام) و لوط(عليه السلام) تأكيد مى‌شود براى آن است كه نشان دهد ارتباط با بيت نبوّت نمى‌تواند اختيار و اراده را از انسان بگيرد و به اجبار او را به راه حق هدايت كند و به همين سبب وقتى كه حضرت نوح(عليه السلام)عرض كرد: «خدايا قول داده بودى كه اهل من را نجات دهى، جواب آمد: إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِح».(1)


1. تحريم (66)، 11: فرزند تو از اهل تو نبود، او عملى ناصالح بود.

از سوى ديگر همسر فرعون را مثال مى‌زند كه در دربار فرعون كه بدترين و فاسدترين محيط‌هاست به مقامى مى‌رسد كه خداوند درباره او مى‌فرمايد: «وَضَرَبَ اللهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْن».(1) و به چنان مقامات عالى عرفانى مى‌رسد كه درخواست منزلى در بهشت نزد خدا مى‌كند، نه مانند برخى از ما كه كاخ و ميوه و همسر بهشتى مى‌خواهيم، بلكه عند‌الله را مى‌طلبد كه مقام جوار الاهى است. پس اگر عامل محيط موجب جبر مى‌شد مى‌بايست دربار فرعون كه كثيف‌ترين و فاسدترين محيط است، همسر فرعون را نيز مثل ساير درباريان بسازد و نه‌تنها چنين نكرد بلكه اين بانوى گرامى به عنوان الگو براى تمام مؤمنان در طول تاريخ مطرح شد. پس اين بهانه‌ها نمى‌تواند توجيه‌كننده اشتباهات كسى باشد. اگر انسان سالمى باشد، اعتراف مى‌كند كه اشتباه كردم و قول مى‌دهم تكرار نكنم. دست كم نزد خود اقرار و اعتراف كرده و شايستگى بخشش پيدا مى‌كند. ولى اگر گردن‌كلفتى و توجيه‌گرى كند، خداوند مى‌گويد من چه چيزى را ببخشم در حالى كه او نمى‌پذيرد كه مرتكب اشتباه شده است.

بارى، اعتراف به گناه و اشتباه در محضر خداوند، آخرين وسيله‌اى است كه انسان مى‌تواند براى تقرّب به خدا از آن استفاده كند و معلوم مى‌شود كه هنوز مورد غضب و سخط الاهى واقع نشده است، و گرنه مجال چنين اعتراف و اقرارى نمى‌يافت. بنابراين عرض مى‌كنيم: اگر


1. هود (11)، 46: و خداوند براى مؤمنان زن فرعون را مثال مى‌زند... .

توفيق پيدا كردن راه تقرّب به سوى خداوند را از راه عمل صالح پيدا نكرديم، راه ديگرى انتخاب كرده و آن اقرار و اعتراف به گناه در پيشگاه الاهى است.

* * *

اِلهي قَدْ جُرْتُ عَلى نَفْسي فِي النَّظَرِ لَها فَلَهَا الْوَيْلُ اِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَها؛ خداوندا، من به خودم در رابطه با چاره‌انديشى و تدبير خودم ظلم و جور نمودم. پس واى بر من اگر من را نيامرزى.

براى تبيين اين فراز از مناجات ذكر دو مقدمه لازم است:

1. تقريباً نيمى از اين مناجات در طلب رحمت و بخشش الاهى است و با انواع بيانات لطيف و شيرين و دلنشين سعى شده كه درياى رحمت الاهى به جوش بيايد. هرچند قبلا گفته شد، خداوند حالات متعارض ندارد و تغيير متعلق به ما است كه لياقت رحمت او را پيدا مى‌كنيم. مثلا همه مردم حتى كودكان دبستانى مى‌دانند كه خورشيد طلوع و غروب نمى‌كند، ولى مى‌گويند طلوع و غروب كرد، قرآن نيز با زبان عرف سخن گفته است. البته خورشيد هم حركتى دارد ولى غروب و طلوع معروف را ندارد، و اين زمين است كه خود را مواجه با خورشيد مى‌كند نه اين‌كه خورشيد بالا و پايين برود. ما نيز به زبان محاوره مى‌گوييم كارى مى‌كنيم تا خدا را خشنود كند و پرهيز مى‌كنيم از كارى كه خدا را ناخوش بيايد. در حالى كه ما كوچك‌تر از آنيم كه بتوانيم رضايت براى خدا ايجاد كنيم.

پس ما كه مى‌گوييم درياى رحمت خدا به جوش بيايد در حقيقت معناى آن اين است كه در ما جوششى پيدا شود كه مشمول رحمت الاهى شويم، چرا كه رحمت او مثل آبشارى است كه از ازل تا ابد در حال ريزش و جوشش و خروش است و اين ما هستيم كه بايد جلو رفته و اين گنجايش را پيدا كنيم تا از اين آبشار بى‌پايان رحمت الاهى استفاده كنيم.

2. زبان مناجات و دعا غير از زبان برهان و جدال و خطابه است. اگر زبان‌ها را در همان صناعات خمس(1) محصور كنيم، مى‌توانيم بگوييم دعا و مناجات زبان شعر است، البته نه به معناى نثر منظوم بلكه شعر در اصطلاح اهل منطق يعنى بيانى كه نيروى خيال را تحريك كند و در مقام مدح، عواطف و در مقام مرثيه، احساسات ديگران را تحريك مى‌كند. با اين تفاوت كه در مناجات احساسات و عواطف مناجات‌كننده تغيير پيدا كرده و تحريك مى‌گردد تا شايستگى درك رحمت الاهى را پيدا كند. كسى اشكال نكند كه در فلان دعا، كبرى كليّت ندارد و در فلان مناجات مقدّمات برهان تمام نيست. چرا كه اين دعا در مقام استعطاف است تا عطوفت خداوند جلب شود نه در مقام بيان يك قضيّه برهانى و جدلى و... .

پس از ذكر اين دو مقدمه در رابطه با اين فراز از مناجات عرض مى‌كنيم:


1. منظور از صناعات خمس برهان و جدل و خطابه و مغالطه و شعر است كه در منطق مطرح گرديده است. (غياثى كرمانى)

گاهى ممكن است كسى به طور معمولى اقرار كند كه من گناه كرده‌ام و گاهى نيز همين اقرار را با لطافت خاص بيان مى‌كند. روح انسان كه منسوب به خدا است قدرت زيادى دارد و مى‌تواند علاوه بر فاعل ادراك بودن، موضوع ادراك نيز باشد. يعنى چيزى را درك كرده و سپس خود به تماشاى درك خود مى‌نشيند و جمع اين دو حالت خيلى عجيب است كه امكان آن براى بسيارى از فيلسوفان اروپايى و غربى مورد ترديد است و گفته‌اند: علم به نفس مُحال و علم شهود به نفس ناممكن است چرا كه عالِم بايد غير از معلوم باشد. ولى پندار اين فيلسوفان درست نيست، چرا كه روحِ منسوب به خدا، در وجود انسان قدرتى دارد كه مى‌تواند بر اعمال خود اشراف پيدا كند. آگاهان از علم روان‌شناسى اهميّت اين مسأله را به خوبى درك مى‌كنند، مى‌توان گفت كه راز خليفة‌الله بودن انسان همين قدرت روحى اوست كه امانتدار الاهى گشته و اختيار و اراده نيز از همين‌جا ناشى مى‌گردد.

انسان قدرت دارد كه زمام خيال خود را در اختيار گرفته و نگذارد هر جا كه مى‌خواهد بتازد. و اگر كارى كنيم كه جهنمى بشويم خيلى به خودمان ظلم كرده‌ايم. اين قدرت را بايد در جهت اصلاح خود به كار ببنديم و از قدرت خود سوء استفاده نكنيم.

در اين فراز مى‌گوييم: خودم بر خودم حقى داشتم كه آن را پايمال نمودم، زيرا ما داراى دو شأن و موقعيّت هستيم. يكى شأن كسى كه بايد حقّى ادا كند و ديگر شأن كسى كه بايد حق او ادا شود. هم معلّم

هستيم و هم متعلّم. هم مربى هستيم و هم متربّى. و لذا عرض مى‌كنيم: خدايا به خودم ظلم كردم، چرا كه در مقام چاره‌انديشى و نگاه به موقعيّت وجودى و تدبير امور خودم كوتاهى نمودم، مثل پدرى كه به جاى چاره‌انديشى براى فرزندش، او را در آتش انداخته باشد، من نيز خودم را به آتش افكنده‌ام. امّا در دنيا چون پرده وجود دارد نمى‌توانم ببينم ولى در قيامت كه پرده‌ها كنار رفت و يا براى مردان خدا كه پرده‌ها هم اكنون كنار رفته است معلوم مى‌شود كه هم اكنون در آتش هستم.

وقتى كه ديگرى از انسان شكايت مى‌كند، قاضى حق او را مى‌گيرد و به صاحبش برمى‌گرداند، ولى وقتى كه انسان از خودش شكايت مى‌كند قاضى چه مى‌تواند بكند؟ اين لطيف‌ترين بيانى است كه بيچارگى و عجز انسان را مجسم و عطوفت و رحمت الاهى را اقتضا مى‌كند.

واى بر من، هيچ چاره‌اى ندارم مگر آن‌كه تو مرا ببخشى. كسى به داد من نمى‌رسد. از خودم شكايت مى‌كنم كه به خودم ستم نمودم.

* * *

اِلهي لَمْ يَزَلْ بِرُّكَ عَلَيَّ اَيّامَ حَيوتي فَلا تَقْطَعْ بِرَّكَ عَنّي في مَماتي؛ خداوندا احسان تو همواره در دوران حيات و زندگى شامل حال من بوده است، پس آن را در حال ممات از من دريغ مدار.

اگر بخواهيم اين جمله را به‌صورت قياس در نظر بگيريم يك كبراى پنهان دارد و آن اين‌كه:

خدايا در طول زندگى به من احسان كردى و هر كس كه در طول زندگى به من كمك كرده بايد بعد از مرگ هم به من كمك كند. پس خدايا بايد پس از مرگ به من كمك كنى.

امّا اين كبرى تامّ و تمام نيست، زيرا خداوند در طول زندگى براى فراهم شدن زمينه امتحان به انسان‌ها كمك كرده است و بعد از مرگ نوبت حساب و عقاب است و ديگر آن موضوع باقى نمانده است. و چون اين بيان نه برهانى است و نه جدلى، بلكه صرفاً بهانه‌اى است براى مخاطب قرار دادن پروردگار، نبايد انتظار تامّ بودن برهان را داشت.

پس عرض مى‌كنيم: خدايا! يك عمر به من احسان كردى، قبل از آن‌كه آفريده شوم با نعمت و با لطف تو شرايط وجود براى من فراهم شد. در طول زندگى، هميشه مشمول نعمت‌هاى بى‌پايان تو بودم كه توان شمارش آن‌ها را ندارم. پس از مرگ نيز احتياج به آن دارم، پس با استصحاب احسان، مرا رها نكن. همان عاملى كه باعث شد عمرى بدون استحقاق و حتى بدون اين‌كه درخواستى داشته باشم به من نعمت ببخشى، به حكم اَلاِْكْرامُ بِالاِْتْمامِ پس از مرگ نيز نعمت خود را تكميل كن.

* * *

اِلهي كَيْفَ ايَسُ مِنْ حُسْنِ نَظَرِكَ لي بَعْدَ مَماتي وَ اَنْتَ لَمْ تُوَلِّني اِلاَّ الْجَميلَ في حَيوتي؛ خداوندا، چگونه از نظر رحمت تو براى پس از مرگم نااميد باشم

در حالى كه در زمان حيات و زندگيم جز به خوبى و زيبايى با من رفتار نكردى.

اين فراز نيز مانند فراز قبلى براى جلب ترحّم و احسان الاهى است با اضافه اين مفهوم كه: تو يك عمر به من احسان كردى و اين باعث اميدوارى من شد كه پس از مرگ من هم ادامه پيدا خواهد كرد. استمرار نعمت‌هاى گذشته را نه فقط در حال حيات، بلكه پس از مرگ نيز درخواست كنم، چرا كه عادت تو احسان است. چگونه از كسى كه عادت به رحمت و احسان دارد، نااميد باشم. من كه همواره از تو خوبى و زيبايى و لطف ديدم، چشم اميد به استمرار و جريان آن پس از مرگ دارم.

* * *

اِلهي تَوَلَّ مِنْ اَمْري ما اَنْتَ اَهْلُهُ وَعُدْ عَلَيَّ بِفَضْلِكَ عَلى مُذْنِب قَدْ غَمَرَهُ جَهْلُهُ؛ خداوندا، آن‌گونه كه تو شايسته‌اى كارهاى مرا به عهده بگير و فضل خودت را بر گنهكارى كه نادانى‌اش او را در خود فرو برده است، جارى ساز.

خداوندا، مقتضاى يك عمر گناه و معصيت آن است كه مرا عقوبت كنى، چرا كه جواب گناه تكريم و پاداش نيست. پس شايستگى براى پاداش ندارم بلكه بايد تنبيه شوم، ولى تو شايسته احسان، كرم و گذشت هستى. اگر بيامرزى هيچ‌كس به تو اعتراض نمى‌كند، پس به گونه‌اى كارهاى من را سامان بده كه سزاوار آن هستى.

تو به مقتضاى كرم و آمرزش خود با من برخورد كن نه به مقتضاى گناهان من.

در اين‌جا حالت انبساط خاطر، انس و اميد به انسان دست مى‌دهد، چرا كه حالات ما متفاوت است. گاهى اقتضا مى‌كند كه به اسماى جلال توجه كنيم و گاهى به اسماى جمال. مثلا كسى كه گرفتار دشمنى ظالم شده به قهاريّت و جباريّت الاهى توجه مى‌كند و نمى‌گويد اى خداى مهربان و بخشنده، بلكه مى‌گويد اى خداى قهّار و منتقم از اين دشمن انتقام بگير. وقتى از او رحمت و بخشش طلب مى‌كند او را با اسامى غفور و رحيم ياد مى‌كند.

دعاى جوشن كبير به دليل اين كه اسامى گوناگون خداوند را در بر دارد داراى جامعيّت خاصى است.

بيش‌تر از نصف مناجات شعبانيه درخواست پاك شدن از آلودگى‌ها و بقيه آن نام بردن از كمالات و صفات عالى الاهى است كه به اميد افاضه بركت و رحمت خوانده مى‌شود. پس بخش اوّل زمينه‌ساز است چون بيش‌ترين كلمه‌اى كه در آن بخش به كار رفته عفو و مشتقات آن است.

وقتى مى‌گوييم: اى جواد و اى صاحب جود، ذهن متوجّه اين صفت الاهى مى‌شود. پس عرض مى‌كنيم كه‌اى جواد، جود تو به گونه‌اى است كه اميد من را زياد كرده و آرزوى من را گسترش مى‌دهد.

انسان آرزو دارد به مقامات و كمالات و لذات و خوشى‌هايى

(خواه پندارى و خواه واقعى) برسد. اين‌ها آرزوهايى محدود با توجه به شرايط خارجى است، زيرا اگر تناسبى با شرايط خارجى نداشتند نه تنها مورد پسند عقل و تحسين عاقلان نبود بلكه مورد استهزاى آنان نيز قرار مى‌گرفت. اگر كسى آرزو كند داراى وجودى باشد كه يك بال او شرق و بال ديگر او غرب عالم را فرا بگيرد، اين آرزويى احمقانه است، چرا كه شرايط وجود خارجى انسان متناسب با چنين آرزويى نيست. پس بايد آرزو با شرايط خارجى هرچند كه تحقّق آن‌ها به زمان زيادى احتياج داشته باشد متناسب باشد. امّا اگر براى انسان شرايطى را در نظر بگيريم كه بر خلاف اين جهان محدود، داراى مبدأ و سرچشمه‌اى نامحدود باشد، مثلا هر چه كه ببخشد چيزى از او كاسته نشود و هر كارى كه بخواهد انجام دهد هيچ مشكلى براى او پيش نيايد در چنين شرايطى اظهار حاجت‌هاى كوچك و حقير، زيبنده نخواهد بود.

اگر شما كنار اقيانوسى ايستاده باشيد و آرزوى يك كاسه آب بكنيد عجيب و شگفت‌انگيز است. هر كس بشنود مى‌گويد: اين‌كه آرزومندى نمى‌خواهد، مى‌توانى از اين اقيانوس هرچه كه مى‌خواهى بردارى.

حال توجه كنيد به درياى بى‌كران لطف الاهى كه: لا تَزيدُهُ كَثْرَةُ الْعَطاءِ اِلاّ جُوداً وَ كَرَما.(1) در اين جا لازم نيست كه اميدهايتان را محدود كنيد، چرا كه از درياى رحمت او هيچ كم نمى‌شود و هيچ


1. دعاى افتتاح: كثرت جود و بخشش چيزى جز جود و بخشش نمى‌افزايد.

زحمتى هم براى خداوند ندارد و انرژى مصرف نمى‌كند. إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون.(1)

در اين فراز از دعا، مطلب جديدى به نظر مى‌رسد و آن اين‌كه، خدايا نسبت به كسانى كه گنهكارند تفضّل مى‌كنى آن‌ها در اثر جهل و نادانى مرتكب گناه شده و به بى‌راهه مى‌روند. آن فضلى را كه نسبت به گنهكاران جاهل روا مى‌دارى، متوجّه من نيز بفرماى.

بى‌ترديد، همه گناهان برخاسته از جهل است، ولى نه جهل نسبت به اصل گناه، بلكه نسبت به نتايج و تبعات گناه؛ زيرا اغلب گناهانى كه مرتكب مى‌شويم از روى جهل به نتايج گناه است، اگر كسى توجّه داشته باشد كه اين گناه او را از چه سعادت‌هايى محروم مى‌كند و اگر راه بندگى را بپيمايد چه سعادت‌هايى نصيب او مى‌گردد، مرتكب گناه نمى‌شود. كسى كه سراغ موادّ مخدّر مى‌رود اگر در آن لحظه بداند كه چه آثار بدى دارد و يك عمر او را بدبخت كرده، از هستى ساقط مى‌كند و آبروى او را در اجتماع ريخته، قدرت كار و زندگى شرافتمندانه را از او سلب مى‌نمايد، هيچوقت به چنين كار سفيهانه‌اى روى نمى‌آورد.

او گرچه مى‌داند كار، كار بدى است ولى در آغاز مى‌خواهد ببيند چه مزه‌اى و چه لذّتى دارد كه برخى دنبال اعتياد و مواد مخدّر مى‌روند. در ابتدا لذّتى زودگذر براى او پيش مى‌آيد و اندك اندك وارد باتلاقى مى‌شود كه رهايى از آن دشوار خواهد بود.


1. يس (36)، 82: وقتى كه خداوند اراده كند كارى انجام دهد به آن مى‌گويد باش، پس مى‌باشد.

پس گنهكار در جهل فرو رفته و نمى‌داند عواقب و مراحل بعدى گناه چيست نمى‌داند گناه موجب كفر و انكار است تا جايى كه حتى اگر او را تا پاى چوبه دار ببرند حتى حاضر نيست يك بار طلب آمرزش كند. شايد روزگارى اهل نماز، عبادت و شب زنده‌دارى هم بوده است، ولى گناه او را به اين روز انداخته است. بارى، چنين كسى بخشيده نمى‌شود، چون بخشش او خلاف حكمت و ابطال فلسفه خلقت است كه مى‌فرمايد:

الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلا.(1)

بنابراين اگر خداوند اين افراد را كه حاضر نيستند به هيچ وجه عذرخواهى كنند مورد بخشش قرار دهد، چنين كسانى را با كسى كه از روى غفلت مرتكب گناهى شده است با يك چشم نگريسته و اين خلاف حكمت الاهى است. جهلى كه موجب گناه شده و اكنون گنهكار به خود آمده و به عذرخواهى پرداخته است قابل بخشش مى‌باشد و اين اميد در او به وجود آمده كه طلب بخشش مى‌كند.

بارى، در اين فراز، علاوه بر اقرار به گناه و درخواست رحمت كه در فرازهاى قبل هم به آن‌ها اشاره شده بود به عنصر جهل نيز تكيه مى‌شود و مى‌گويد: گرچه من گنهكارم و مستحق عقوبت ولى چون از روى جهل و نادانى بوده، تفضّل خود را شامل حال من بنماى.

* * *


1. ملك (67)، 2: خداوند مرگ و زندگى را آفريد تا شما را بيازمايد كه كدام يك بهتر عمل مى‌كنيد.

اِلهي قَدْ سَتَرْتَ عَلَيَّ ذُنُوباً فِي الدُّنْيا وَ اَنَا اَحْوَجُ اِلى سَتْرِها عَلَيَّ مِنْكَ فِي الاُْخْرى اِذْ لَمْ تُظْهِرْها لاَِحَد مِنْ عِبادِكَ الصّالِحينَ؛ خداوندا، تو در دنيا گناهانى را كه مرتكب شده بودم پوشانيدى، در حالى كه من در آخرت نياز بيش‌ترى به پوشانيدن آن‌ها دارم. چراكه تو در دنيا براى هيچ يك از بندگان صالحت گناهان مرا آشكار نساختى.

خداوندا، من اقرار به گناه كردم و تو آن كريمى هستى كه در تمام عمر آن‌ها را پوشانيدى و مرا رسوا نساختى، ولى نياز من به اين ستاريّت در آخرت بيش‌تر است، چرا كه در دنيا اگر رسوا مى‌شدم عذاب آخرت از من برداشته مى‌شد، حال كه حاضر نشدى آبروى من را پيش خلق بريزى و مرا در حضور كسانى امثال خودم رسوا كنى، اين ستاريّت خود را در آخرت نيز تداوم ببخش، چرا كه نياز من به اين پرده‌پوشى در آخرت خيلى بيش‌تر از پرده‌پوشى در دنياست.

اين فراز از دعا نيز در طلب رحمت است و در آن از استدلال و برهان و جدل خبرى نيست كه بگويد به اين دليل در دنيا گناهانت را پوشاندم تا حيا كنى ولى سوء استفاده كردى، اكنون بايد تو را كيفر بدهم. ولى منطق استرحام چنين حكم نمى‌كند.

در اين‌جا علاوه بر نكات يادشده در فرازهاى قبلى، نكته جديدى هم اضافه مى‌شود و آن عبارت است از اين‌كه، خدايا، در دنيا براى هيچ يك از بندگان شايسته‌ات راز مرا فاش نكردى، و در آخرت اگر رسوايم كنى آبروى من پيش بندگان صالح تو مى‌ريزد. اگر انسان

در دنيا گناهى مى‌كند و رفقاى او مى‌فهمند و او هم پروايى ندارد، چون آن‌ها هم‌پالگى‌هاى او هستند، ولى از اين كه افراد خوب كه اهل اين كارها نيستند بفهمند هراس دارد و خداوند لطف مى‌كند و در دنيا آبروى او را نزد خوبان نمى‌ريزد تا او را توبيخ نكنند ولى در آخرت خوب و بد همه معلوم مى‌شود. آن‌جا بهشتيان، جهنميان را مى‌بينند و هيچ‌كس مخفيانه به بهشت يا جهنم نمى‌رود. وَبَرَزُوا للهِِ جَمِيعا.(1)

اگر خداوند در آخرت عيوب او را نپوشاند همه مى‌فهمند كه انسان بدى بوده است. انسان گاهى نمى‌خواهد حتى يك بچّه هم از اعمال زشت او آگاه شود، ولى در قيامت كه همه خلائق از اوّل تا پايان خلقت در صحراى محشر حاضرند، رسوايى آن روز هزاران بار بدتر از رسوايى دنياست. پس نياز او به ستاريّت خداوند بيش‌تر از دنياست. بنابراين در اين فراز علاوه بر نكات قبلى به نكته‌اى ديگر تكيه شده و آن شدّت رسوايى آخرت نسبت به رسوايى دنياست؛ زيرا همه مردم مى‌فهمند انسان چه‌كاره بوده است.

خداوند نيز تا جايى كه خلاف حكمت نباشد از افاضه رحمت خوددارى نمى‌كند و به همين خاطر كسانى كه به واسطه شدت گناهان در برزخ و در قيامت معذّب مى‌شوند در پايان كار آن‌ها را مشمول شفاعت مى‌نمايد. حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) مى‌فرمايند: «اِدَّخَرْتُ


1. ابراهيم (14)، 21: همه در پيشگاه الاهى آشكار ظاهر مى‌شوند.

شَفاعَتي لاَِهْلِ الْكَبائِرِ مِنْ اُمَّتي».(1) شفاعت پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى كسانى است كه در مراحل گوناگون پاك نشده‌اند. گاهى مَثل گرفتارى‌ها مثل آتشى است كه فلزى را در آن مى‌اندازند تا خالص شود. در دنيا افرادى كه گناهكارند مبتلا به بلاهايى مى‌شوند تا روح آن‌ها پاك شود و راحت از دنيا بروند و اگر پاك نشدند با سكرات موت آن‌ها را پاك مى‌كنند تا در عالم برزخ مشكل نداشته باشند و اگر پاك نشدند با فشار قبر وگرنه با گرفتارى‌هاى برزخ و در پايان با سختى‌هاى محشر و دست آخر با شفاعت پيامبر(صلى الله عليه وآله)و اهل‌بيت(عليهم السلام) پاك شده و وارد حوض كوثر مى‌گردند. زيرا بهشت جاى ناپاكان نيست و در هر صورت انسان بايد پاك شود تا به بهشت برود.

بيش‌ترين اميد ما همان شفاعت است. وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى.(2) خشنودى پيامبر(صلى الله عليه وآله) طبق رواياتْ مقام شفاعت در آخرت است. ولى در روايات آمده كه شفاعت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه(عليهم السلام) متعلق به آخرت است و قولى براى شفاعت در برزخ نداده‌اند. كسانى هستند كه با اعمالى چون زيارت حضرت رضا(عليه السلام) و سيدالشهدا(عليه السلام) و ساير ائمه اطهار(عليهم السلام)موجب شده‌اند آن بزرگواران به ديدن آن‌ها بيايند و از دردهاى آن‌ها بكاهند و چه بسا عذاب به كلى مرتفع شود. در عين حال اگر چيزى باقى بماند و در عالم برزخ با آن همه گستردگى زمان


1. بحارالانوار، ج 8، ص 58، با اندكى تفاوت: شفاعت خودم را براى كسانى از امّت خود ذخيره كرده‌ام كه گناه كبيره انجام مى‌دهند.

2. ضحى (93)، 5: و خداوند به زودى به تو آن‌قدر بدهد كه تو راضى شوى.

پاك نشدند و روز قيامت نيز با حوادث هولناك خود نتوانست آن‌ها را بشويد، سرانجام محمّد و آل محمّد(عليهم السلام) به شفاعت بر خواهند خاست و مؤمنان را نجات خواهند داد.

* * *

اِلهي جُودُكَ بَسَطَ اَمَلي وَ عَفْوُكَ اَفْضَلُ مِنْ عَمَلي؛ خداوندا، بخشش تو، اميد من را زياد و گسترده مى‌كند و عفو و گذشت تو بالاتر از عمل من است.

براى تبيين اين فراز از مناجات و درك بهترِ آن، يك نكته را بايد متذكر گرديم و آن اين‌كه: توجّه ما به خداى متعال، معمولا در شرايط عادى به كمك مفاهيم ذهنى انجام مى‌گيرد، حتّى وقتى كه اسم خدا را به زبان مى‌آوريم، هر كسى معناى خاصّى از آن را در ذهن خود تداعى مى‌كند و معمولا معناى آفريدگار عالم تصور مى‌شود. همين كلمه آفريدگار كه يك مفهوم ذهنى است در هنگام دعا به تناسب حال يا حاجت و خواسته‌اى كه داريم داراى مفهوم خاصى مى‌گردد. كسى كه از خداوند روزى طلب مى‌كند از كلمه خدا؛ روزى‌دهنده و كسى كه گرفتارى دارد؛ رفع‌كننده گرفتارى و آن كسى كه مريض دارد؛ شفادهنده بيماران را در ذهن خود مى‌آورد. البته گاهى ممكن است براى برخى افراد در حال دعا، مناجات و نماز با حضور قلب و خلوت در شبهاى تار و در حال سجده با اشك جارى، حالاتى پيش بيايد كه توجه به هيچ مفهوم خاصّى نداشته باشد و نتواند بگويد كه در آن حالت از خدا چه معنايى را در نظر مى‌آورد و فقط حالت انسى كه براى او پيش آمده را

درك كند. اين همان مرتبه ضعيف از درك شهودى است و براى افراد معمولى پيش مى‌آيد و مراتب كامل آن مخصوص اولياى الاهى است.

غالب مردم از راه مفاهيم با خدا ارتباط برقرار مى‌كنند و مفاهيم هميشه يك بُعد و زاويه خاص را نشان مى‌دهند. با گفتن رحمن و رحيم، بايد كسى را در نظر بگيريم كه خداوند به او ترحم مى‌كند و با گفتن خالق و رازق، بايد كسى را در نظر بگيريم كه خداوند او را خلق كرده و رزق مى‌دهد. تمامى اسما حسناى الاهى در مقام فعل، نشانه كارى از كارهاى خدا يا بيان‌كننده كيفيت آن كار است. اسما و صفات الاهى كه عقل و ذهن ما را از يك زاويه ويژه به خدا توجه مى‌دهد به دو دسته تقسيم مى‌شوند:

1. اسماى جمال. يعنى اسم‌هايى كه دلالت بر رحمت و لطف الاهى مى‌كند مثل رحمن و رحيم و غفار و كريم و...؛

2. اسماى جلال. يعنى اسم‌هايى كه دلالت بر قهر و سلطه خدا مى‌كند مثل عزيز و قهار و جبار و متكبّر و... .

وقتى كه اسماى جمال مطرح مى‌شود انسان احساس مى‌كند كه مى‌خواهد با او انس بگيرد و به او نزديك شود و وقتى كه اسماى جلال مطرح مى‌شود انسان احساس مى‌كند كه قدرت عرض اندام در مقابل او و حتى قدرت راحت سخن گفتن با او را ندارد.

بنابراين، وقتى انسان به مهربانىِ خدا توجه مى‌كند، زبانش باز مى‌شود و مى‌گويد: خدايا با ما هم مهربان باش.

انسان وقتى خودش را در مقابل چنين درياى بى‌كران مى‌بيند، آرزوهاى بسيار وسيع و گسترده پيدا مى‌كند، نه‌تنها اميدوار مى‌شود كه گناهانش آمرزيده شوند بلكه براى رسيدن به مقامات بسيار عالىِ دوردست نيز اميدوار مى‌شود.

فراموش نكنيد كه در آغاز در مقام توبه كردن هستيم. پس اوّل بايد توجّه به زشتى‌هاى اعمال خود پيدا كنيم ولى اكنون كه در مقام طلب احسان خداييم، با اسم جواد آغاز مى‌كنيم و مى‌گوييم: جود تو اميد مرا گستراند. در حقيقت از يك طرف آرزوهايم زياد و از سوى ديگر گناهانم نيز فراوان است و امر دائر است بين اين‌كه بيامرزى يا مؤاخذه بنمايى. در مقام مقايسه عمل خودم با آمرزش تو مى‌بينم گرچه گناه من بزرگ است ولى آيا گناه من بزرگ‌تر است يا آمرزش تو؟ گناه من شأنى از شؤون من است. گناه من با همه بزرگى‌اش در مقابل آمرزش الاهى چيزى به حساب نمى‌آيد.

عدد بزرگى را فرض كنيد كه همه كهكشان‌ها را پر كرده است، ولى هر گاه با بى‌نهايت مقايسه مى‌گردد باز هم محدود است. گناه ما هر چند مثل آن عدد بزرگ است ولى در مقابل آمرزش الاهى ناچيز است.

* * *

اِلهي فَسُرَّني بِلِقائِكَ يَوْمَ تَقْضي فيهِ بَيْنَ عِبادِك؛ خداوندا، مرا با ديدار خودت در روز قضاوت و داورى بين بندگانت مسرور و شاد گردان.

كلمه لقاء در متون دينى و قرآن و روايات آمده و در كلمات بزرگان به دو صورت به كار رفته است:

1. همين معنايى كه غالباً در كتب دينى آمده و با حذف مضاف‌اليه يعنى لقاء الحساب و لقاء الاجر و لقاء يوم الدين و... مى‌باشد؛

2. برداشتن پرده‌ها و حجاب‌ها؛ يعنى كنار رفتن همين دنياست و در قيامت، كه روز آشكار شدن نهانى‌ها و دريده شدن پرده‌هاست، تحقّق مى‌يابد و همه بندگان، خود را در حضور خدا مى‌بينند و نداى «لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ» را مى‌شنوند كه خداوند پاسخ مى‌دهد: «للهِِ الْواحِدِ الْقَهّارِ» چرا كه هيچ نَفَس‌كشى نيست تا پاسخ بگويد.

منكرترين افراد مى‌گويند: «رَبَّنا أَبْصَرْنا وَسَمِعْنا».

يكى از اسامى روز قيامت يوم لقاء الله است. اين لقا اختصاص به شخص معين ندارد، بلكه همگى در اين روز با خداوند ملاقات مى‌كنند. در اين زمينه در قرآن مجيد چنين مى‌خوانيم: «يا أَيُّهَا الإِْنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيه».(1)

پس چه كافر و چه مؤمن با خدا ملاقات خواهند كرد و اين ملاقات‌ها عموميت دارند و همه مردم با كنار رفتن پرده‌ها خدا را ملاقات مى‌كنند.

البتّه اين ملاقات‌ها با يكديگر متفاوتند و براى همه شادكننده نيست، بلكه براى كافران مايه عذاب است. به كافران حتى اجازه تكلّم داده نمى‌شود و به آن‌ها گفته مى‌شود: اخْسَؤُا فِيها وَلا تُكَلِّمُون(2)


1. انشقاق (84)، 6: اى انسان تو به سوى پروردگارت با زحمت خواهى رفت و با او ملاقات خواهى كرد.

2. مؤمنون (23)، 108: در جهنّم با خفّت وارد شويد و با من سخن نگوييد.

لقاء ديگرى نيز وجود دارد كه مخصوص اولياى الاهى است و در آخرين مراحل سير و تكامل به لقاء الاهى بار مى‌يابند.

در يكى از مناجات‌هاى امام سجّاد(عليه السلام) آمده است: وَ رُؤْيَتُكَ حَاجَتِي(1)و درباره شهيد نيز آمده است كه: يَنْظُرُ اِلى وَجْهِ الله؛(2) اين‌گونه لقاها غير از لقاهاى عمومى است. مراد از لقا در اين فراز از مناجات: «فسَّرني يوم لقاءك»، با فرض گناهان فراوان، لقاء مخصوص افراد كامل و اولياى الاهى نيست بلكه شاد شدن به هنگام ملاقات عمومى است؛ ملاقات عمومى كه در آن شاد و برخى نگران هستند. پس، از خدا مى‌خواهيم در آن روز كه بين مردم داورى مى‌كند از ما خشنود باشد و با غضب با ما مواجه نشود.

* * *

اِلهِي اعْتِذاري اِلَيْكَ اعْتِذارُ مَنْ لَمْ يَسْتَغْنِ عَنْ قَبُولِ عُذْرِهِ. اِلهي فَاقْبَلْ عُذْري يا اَكْرَمَ مَنِ اعْتَذَرَ اِلَيْهِ الْمُسيئُون؛ خداوندا، عذرخواهى من از تو عذرخواهى كسى است كه بى‌نياز از پذيرش عذر نيست. خداوندا، عذر مرا بپذير اى كسى كه گنهكاران از تو عذر مى‌خواهند.

اين فراز از مناجات نيز براى درخواست رحمت و جلب عطوفت و مهر الاهى است.

 

انواع عذرخواهى و پذيرش عذر

فرض كنيد كه شما با دوست خود اختلافى پيدا كرده و به او جسارت


1. مناجات المريدين: و ديدار تو آرزوى من است.

2. شهيد نظر به وجه الله مى‌كند.

نموده و حرف زشتى به او زده‌ايد، سپس پشيمان شده و تصميم مى‌گيريد كه از او عذرخواهى كنيد. معناى اين عذرخواهى اين نيست كه من كار بدى نكرده‌ام، بلكه در آغاز اعتراف كرده و سپس عذر مى‌خواهيد و خود را كوچك مى‌كنيد تا عمل شما را ناديده بگيرد.

كسى كه عذر مى‌خواهد، گاهى فكر مى‌كند عذرخواهى يك كمال است و لذا براى آن‌كه باادب باشد از كار بد خود عذرخواهى مى‌كند، ديگر انتظار ندارد كه طرف مقابل عذر او را بپذيرد يا نپذيرد و فقط انجام وظيفه اخلاقى براى او اهميّت دارد و نه هيچ چيز ديگر. اين عذرخواهى كسى است كه بى‌نياز از پذيرش عذر است.

ولى گاهى كسى مرتكب قتل شده و حكم اعدام او صادر گرديده و تا رضايت ولىّ دَم نباشد از اعدام رهايى ندارد، اين‌جاست كه آن فرد به عذرخواهى نزد اولياى دَم مى‌رود، و نسبت به قبول و عدم قبول عذر بى‌تفاوت نيست؛ چرا كه مرگ و حيات او در گرو آن است، بنابراين آن‌قدر التماس و خضوع و طلب رحمت و عذرخواهى مى‌كند تا ولىّ دم عذر او را بپذيرد، چون غير از اين راهى ندارد. در اين فراز از مناجات چنين عذرخواهى مطرح است نه عذرخواهى از نوع اوّل كه از روى بى‌تفاوتى باشد.

پذيرش عذر نيز صورت‌هاى مختلفى دارد. گاهى تنها عذر كسى را مى‌پذيرند، و گاهى علاوه بر اين براى او عذرى هم مى‌تراشند و مى‌گويند: من شما را مى‌شناسم. شما كسى نيستيد كه از روى عمد

چنين حركت ناپسندى انجام داده باشيد. و گاهى علاوه بر پذيرش عذرخواهى به او ياد مى‌دهند كه چگونه عذرخواهى كند. گاهى شخص مقابل از او عذر مى‌خواهد و از او دلجويى به عمل مى‌آورد.

يعنى انسان معمولى حداكثر عذر را مى‌پذيرد و انسان بالاتر غير مستقيم به او روش عذرخواهى را مى‌آموزد و انسان برتر از آن، خود در عذرخواهى پيش‌قدم مى‌شود و از او دل‌جويى به عمل مى‌آورد.

 

انگيزه‌هاى گوناگون پذيرش عذر در بين مردم

البته انگيزه‌هاى پذيرش عذر در ميان انسان‌ها متفاوت است، اين انگيزه‌ها عبارتند از:

1. گاهى عذرخواهى كسى به اين اميد پذيرفته مى‌شود كه اگر روزى به او محتاج شود در مقابل پذيرش عذرخواهى او احتياجش را برآورده كند؛

2ـ گاهى پذيرش‌عذر به‌اين علّت‌است كه ديگرى‌هم عذر او را بپذيرد؛

3ـ گاهى براى آن است كه رفاقت بين آنان تجديد و تشديد شود و از آن بهره بگيرند؛

4ـ گاهى براى آن‌كه خداوند گناهانشان را بيامرزد عذر ديگران را مى‌پذيرد. پس در همه اين موارد پاداش بشرى يا الاهى مدّنظر است، ولى خداوند اگر عذر كسى را مى‌پذيرد نه انتظار پاداش و نه توقّع مزدى دارد، بلكه بزرگوارترين كسى است كه بدكاران از او عذرخواهى

مى‌كنند. خدايى كه نه‌تنها عذر مى‌پذيرد بلكه به انسان روش عذرخواهى مى‌آموزد و گاهى عجبا و شگفتا:

كرم بين و لطف خداوندگار *** گنه بنده كرده است و او شرمسار

* * *

اِلهي لا تَرُدَّ حاجَتي وَ لا تُخَيِّبْ طَمَعي وَ لا تَقْطَعْ مِنْكَ رَجائي وَ اَمَلي؛ خداوندا، حاجتم را نابرآورده نگردان و چشمداشت من را نوميد، و آرزو و اميد من را قطع نكن.

گوينده در اين فراز از مناجات گويا به احساسى دست يافته كه شايستگى آمرزش و رحمت پيدا كرده، با اين بيانات متعدّد و توجّه خود به صفات جمال و رحمت و بخشش الاهى، قابل ترحّم گشته و لذا براى تأكيد درخواست‌هاى گذشته‌اش يك پله بالاتر آمده و مى‌گويد: از اين‌كه توفيق دادى و اين مرتبه از هدايت را شامل حال من كردى من تفأل به خير مى‌زنم و معلوم مى‌شود اراده خيرى داشته و مى‌خواهى مرا عاقبت به خير كنى وگرنه توفيق نمى‌دادى. در حالى كه اگر آسمان‌ها از گناه من مطلع مى‌شدند مرا مى‌ربودند و زمين مرا در درون خويش فرو مى‌برد و دريا مرا در خود غرق مى‌كرد، ولى رسوايم نكردى تا بتوانم در جامعه باقى بمانم، تحصيل علم كرده و از مؤمنان استفاده نمايم.

* * *

اِلهي لَوْ اَرَدْتَ هَواني لَمْ تَهْدِني؛ خداوندا، اگر تو مى‌خواستى مرا پست و خوار كنى مرا هدايت نمى‌كردى.

من عدم رسوايى خود را به اين دليل مى‌دانم كه تو نمى‌خواهى آبرويم ريخته شود و مى‌خواهى به راه خير كشيده شوم تا عاقبت به خير گردم.

خداوندا، علاوه بر آن‌كه در كنار درياى بى‌كران رحمت تو ايستاده‌ام و اميد برخوردارى از آن رحمت عمومى كه شامل همه مى‌گردد دارم، خصوصيّت ديگرى هم دارم و آن اين‌كه مرا رسوا نكردى و لطف بيش‌ترى در حق من نمودى و به همين خاطر اميدم به تو بيش‌تر است.

* * *

إِلهي ما أَظُنُّكَ تَرُدَّني في حاجَة قَدْ أَفْنَيْتُ عُمْري في طَلَبِها مِنْك؛ خداوندا، من گمان نمى‌كنم كه تو مرا از حاجتى محروم كنى كه عمر خودم را در طلب آن سپرى كرده‌ام.

اگر مستمندى درخواستى بكند هركسى به اقتضاى شخصيّت و بزرگوارى و موقعيّت خود به او پاسخى مى‌دهد. اگر مستمند به جاى يك بار، ده بار و صد بار دست نياز دراز كند، انسان بزرگوار همان بار اوّل هم او را بى‌جواب نمى‌گذارد، چه رسد به اين كه به خانه او بيايد، قطعاً او را نااميد نمى‌كند و اگر كسى ده‌ها بار دست نياز به در خانه او بياورد خيلى بعيد است او را نااميد گرداند، چه رسد به اين‌كه عمر خود را صرف گرفتن چيزى از او كرده باشد.

انسان خواسته‌هاى زيادى از خداوند متعال دارد و در طول عمر

خود دعاهاى زيادى عرضه مى‌دارد، امّا مؤمن از آغاز تكليف كه گناهان او ثبت مى‌شوند و نياز به آمرزش دارد، از خدا آمرزش مى‌طلبد، در نماز شب هفتاد بار استغفار مى‌كند و سيصد مرتبه العفو مى‌گويد و با اين وجود ديگر گمان نمى‌كند خداوند او را از رحمت و آمرزش خود محروم گرداند بلكه كاملا مطمئن است كه با اين تأدّب، مشمول آمرزش و رحمت الاهى قرار گرفته است.

* * *

إِلهي فَلَكَ الْحَمْدُ أَبَداً أَبَداً دائِماً سَرْمَداً يَزِيدُ وَ لا يَبِيدُ كَما تُحِبُّ وَ تَرْضى؛ خداوندا، پس تو را حمد و ستايش مى‌كنم هميشه و براى ابد و دائم كه همواره در تزايد است و قطع نمى‌شود و آن‌گونه است كه تو دوست دارى و راضى شوى.

مناجات‌كننده، از آغاز كه هيچ راهى به حريم دوست نداشت تا اكنون كه يقين به اجابت درخواست خود دارد، به طور يقينى فاصله‌اى طى كرده، حال آن كه خود را خيلى نزديك احساس مى‌كند و زبان به ستايش و حمد مى‌گشايد و مى‌گويد: حالا كه مطمئن شدم مرا مى‌بخشى در مقام حمد و ستايش تو برمى‌آيم و پيوسته تو را ستايش مى‌كنم، آن هم ستايشى كه تو دوست مى‌دارى و مى‌پسندى. نه لحظه‌اى و زودگذر است و نه موجب خستگى و ملالت كه آن را رها كنم، بلكه ستايشى است روزافزون.

* * *

اِلهي اِنْ اَخَذْتَني بِجُرْمي اَخَدْتُكَ بِعَفْوِكَ. اِلهي وَ سَيِّدي وَ عِزَّتِكَ وَ جَلالِكَ لَئِنْ طالَبْتَني بِذُنُوبي لاَُطالِبَنَّكَ بِعَفْوِكَ وَ لَئِنْ طالَبْتَني بِلُؤْمي لاَُطالِبَنَّكَ بِكَرَمِكَ وَ لَئِنْ اَدْخَلْتَنِي النّارَ لاَُخْبِرَنَّ اَهْلَ النّارِ بِحُبّي لَك؛ خداوندا، اگر تو مرا به گناهم بگيرى من هم تو را به عفوت مى‌گيرم، اى خدا و اى سرور من، به عزت و جلالت سوگند، اگر تو مرا به گناهانم مطالبه كنى من نيز تو را به عفوت مطالبه مى‌كنم و اگر تو مرا به خاطر لئامت من مطالبه كنى من نيز تو را به بزرگواريت مطالبه مى‌كنم، و اگر تو مرا به آتش جهنم ببرى من به دوزخيان خواهم گفت كه من تو را دوست مى‌دارم.

مراحلى را كه مناجات‌كننده از آغاز تاكنون طى كرده از نظر بگذرانيد و ملاحظه كنيد كه چگونه و با چه شيوه‌اى شروع شد و به كجا رسيد. براى توضيح اين مراحل گوناگون به يك مثال توجه كنيد:

فرض كنيد كه پدرى، گوهرى گران‌بها به فرزندش هديه داده و براى حفظ آن، سفارش اكيد نموده است. ولى فرزند با سهل‌انگارى آن گوهر را از دست داد. چنين فرزندى در مقابل پدر ابتدا دچار ترس و وحشتى مى‌شود و خود را سزاوار كيفر مى‌بيند و چاره‌اى جز عذرخواهى ندارد چرا كه زندگى او توسط پدر اداره مى‌شود و به همين خاطر چون جرأت جلو آمدن را ندارد، با رعايت فاصله سر خود را پايين انداخته و آهسته آهسته عذرخواهى كرده كه من نفهميدم و از دست رفتن گوهر براى تو اهميّتى ندارد و مى‌توانى صدها برابر آن را به من بدهى. از اين به بعد حواسّم را جمع مى‌كنم.

اگر بداند چگونه احساسات پدر را تحريك كند با سخنانى لطيف و مؤدبانه دل پدر را به خود مهربان مى‌كند و كم‌كم به نزديك پدر رفته و بعد از عذرخواهى‌هاى فراوان و اظهار خشوع و خضوع، كار به جايى مى‌رسد كه پدر دستى به سر او مى‌كشد و خاطر جمع مى‌شود كه ديگر او را كيفر نخواهد كرد بلكه از سر مهربانى به روى او لبخند نيز مى‌زند. پس ترس او از بين رفته و به اميد اين كه پدر او را در آغوش بگيرد و پذيراى او شود قدم به قدم جلو آمده و وقتى كه در آغوش او قرار گرفت، باب گفتوگو با پدر را باز كرده و تشكّر مى‌نمايد و اندك اندك با حالت ناز و دلال مى‌گويد: پدر جان اگر تو بخواهى مرا به واسطه جرمم مؤاخذه كنى من نيز تو را با بخششى كه دارى مؤاخذه مى‌كنم. اگر بگويى چرا آن جرم و سهل‌انگارى را مرتكب شدى؟ من هم دست به دامن بخشش تو مى‌شوم و مى‌گويم: پس بخشش تو كجا رفت؟ اگر بگويى، كارهاى پَستت چه مى‌شود؟ من هم مى‌گويم: پس بزرگوارى تو چه مى‌شود؟ اگر بخواهى مرا بزنى، من در همان حال كه كتك مى‌خورم به اطرافيان مى‌گويم تو را دوست دارم، و اگر بخواهى مرا به زندان ببرى، به زندانيان خواهم گفت كه من پدرم را دوست دارم. اگر فرزند در ابتدا چنين سخنانى مى‌گفت خيلى دور از ادب و نهايت بى‌ادبى بود، ولى حال كه خودش را در آغوش پدر ديده است، اين چنين سخن مى‌گويد.

مناجات‌كننده نيز همه اين حالات را پشت سر گذارده و اكنون به

ناز و دلال پرداخته و مى‌گويد: «اگر مرا به جهنم ببرى به جهنميان مى‌گويم كه خدا مرا كه دوستش داشته‌ام به جهنم آورده است. آن وقت تو چكار مى‌كنى»؟

اگر كسى در شرايط عادى با خداوند چنين حرف بزند او را توبيخ مى‌كنند كه اى بى‌ادب با اين حرف‌ها مستحق عذاب و عقاب بيش‌ترى شدى، ولى وقتى كه خود را در آغوش رحمت الاهى مى‌بيند، لب به غنج و دلال مى‌گشايد.

پس يكى از شيوه‌هايى كه در مقام راز و نياز با خداوند مورد استفاده قرار مى‌گيرد تنها در بيانات اهل‌بيت(عليهم السلام) است و اگر در گفتار منظوم و منثور ديگران، خواه به عربى يا فارسى ديده مى‌شود نقل به مضمون گفته‌هاى آن بزرگواران در صحيفه علويه و صحيفه سجّاديه(1)و دعاهاى امير مؤمنان(عليه السلام) در مفاتيح الجنان و... مى‌باشد.(2)

به تعبير حضرت امام خمينى(قدس سره) به نقل از يكى از اساتيدشان، دعا قرآن صاعد است(3) و متأسفانه قدر آن دانسته نمى‌شود.

* * *


1. براى صحيفه سجاديه متمّم‌هايى نوشته‌اند كه غير از صحيفه سجاديه معروف به نام صحيفه كامله است، يعنى صحيفه ثانيه و ثالثه و رابعه هم داريم.

2. افسوس كه اشتغالات ما به امور بيهوده مانع از سر زدن به اين كتاب‌ها و حداقل يك مرتبه مرور كردن بر آن‌هاست. افسوس كه در روى زمين فقط چند درصد مسلمان و از اين مسلمانان فقط چند درصد شيعه و از اين شيعيان فقط چند درصد دسترسى به معارف اهل‌بيت(عليهم السلام)دارند كه اين‌ها نيز فرصت مرورى بر اين مناجات‌ها و دعاها ندارند و اين يك ظلم و جفا نسبت به اهل‌بيت عصمت و طهارت(عليهم السلام) است.

3. صحيفه نور، بحث دعا.

اِلهي اِنْ كانَ صَغُرَ في جَنْبِ طاعَتِكَ عَمَلي فَقَدْ كَبُرَ في جَنْبِ رَجائِكَ اَمَلي؛ خداوندا، اگر در مقايسه با اطاعت تو عمل من اندك است، در رابطه با رجاى تو آرزوى من بزرگ است.

گفتيم كه فرزند در آغوش پدر به ناز و دلال پرداخته ولى بايد توجّه داشت كه اين شيرين‌كارى‌ها و نازها نبايد خيلى طول بكشد وگرنه روابط پدر و فرزندى تيره خواهد گشت، بنابراين آن فرزند از گفتار خود كه مى‌گفت: «اگر تو كارهايى بكنى من هم كارهايى مى‌كنم»، خيلى زود برمى‌گردد و به وظايف خود و اطاعت از پدر مى‌پردازد. به همين سبب است كه تعابير برخاسته از ناز و دلال در مناجات‌ها حجم بسيار اندكى نسبت به ساير مناجات‌ها دارند، چرا كه زيادتر از اين مقدار موجب مى‌شود كه نمكين بودن خود را از دست داده و از حدّ ادب خارج شوند. البتّه همان‌طور كه فرزند يك باره خود را در آغوش پدر نمى‌افكند بلكه آرام آرام به اين مرحله مى‌رسد، بنده نيز براى رعايت حريم حرمت خداوند بايد آرام آرام به حدّى برگردد كه بتواند ادب عبوديّت را مراعات كند.

حال بعد از آن شيرين‌زبانى‌ها بار ديگر به رعايت ادب پرداخته و با نهايت لطافت و ظرافت مى‌گويد: من در انجام وظايف بندگى خودم كوتاهى كردم. اعمالى كه مى‌بايست به عنوان بندگى انجام دهم در مقام مقايسه با آن‌چه كه مقتضاى ربوبيّت تو است بسيار ناچيز و اندك است ولى در عين حال جود و كرم و بزرگوارى كه تو دارى و موجب

اميدوارى به رحمتت مى‌گردد، سبب شده است آرزوى من به رحمت تو بسيار شود. پس گرچه عمل من اندك است ولى اميدم بس فراوان مى‌باشد و گويا آن، اين را جبران مى‌كند.

* * *

اِلهي كَيْفَ اَنْقَلِبُ مِنْ عِنْدِكَ بِالْخَيْبَةِ مَحْرُوما؛ خداوندا، چگونه از نزد تو محروم و دست خالى برگردم؟

خداوندا، حالا كه اين‌قدر به لطف تو دل بسته‌ام و اميدوار شده‌ام و نسبت به تحقق آمال و آرزوهايم حسن ظنّ به تو دارم، حال چگونه مرا از خانه‌ات محروم و دست خالى برمى‌گردانى؟ اگر آرزويم برآورده نشود، با آن جود و كرم تو سازگار نيست. درست است كه عمل من كم و اندك است ولى سرانجام اميد من به جود توست.

مناجات‌كننده از آن اوج دلال، آرام آرام به قوس نزولى بازمى‌گردد و به تواضع روى مى‌آورد.

* * *

اِلهي وَ قَدْ أَفْنَيْتُ عُمْري في شِرَّةِ السَّهْوِ عَنْكَ وَ اَبْلَيْتُ شَبابي في سَكْرَةِ التَّباعُدِ مِنْك؛ خداوندا، من عمر خودم را در نادرستى و غفلت از تو نابود، و جوانى خود را در مستى دورى از تو فرسوده كردم.

اين فراز، بيان ديگرى از تقويت روحيّه ادب در پيشگاه پروردگار و به جوش آوردن مجدّد درياى رحمت الاهى و پيدا كردن استعداد و شايستگى درك رحمت خداوند است.

خداوندا، به خود نگاه مى‌كنم و به عمرى كه در نهايت شرارت و غفلت و بى‌خبرى گذراندم. البته غفلت‌ها و بى‌خبرى‌ها متفاوتند. امثال ما ممكن است به حال غفلت از گناهان كبيره دچار شويم، ولى كسانى كه در مراتب عالى به سر مى‌برند اگر از آن ژرف‌نگرى كه بايد در ياد خدا داشته باشند به هنگام توجّه به زندگى و نيازهاى مادى، كم شود برايشان غفلت به حساب مى‌آيد و با توجه به خواسته‌هاى مشروع دنيوى از عمق توجّه به ماوراى ماده و طبيعتْ غافل مى‌شوند. هر انسانى زندگى خود را از ابتداى كودكى تا مدت‌ها با سهو و غفلت مى‌گذراند. غفلت در تمامى عمر مى‌تواند همراه آدمى باشد، به خصوص دوران جوانى كه اوج شادابى و نشاط است، و گاهى انسان را به حالتى دچار مى‌كند كه سبب شرمندگى و پشيمانى خود او مى‌شود. انسان وقتى به مقتضاى طبيعت خود، دچار چنين حالاتى مى‌شود حتى اگر به گناه هم مبتلا نشود باز از پيدايش چنين حالاتى در محضر خداوند شرمنده و خجل مى‌گردد. از اين حالت به مستى تعبير شده است كه گويا عقل انسان در آن حالت درست كار نمى‌كند. پس هر كسى اوج جوانى خود را به ياد مى‌آورد و از كهنه و فرسوده كردن آن افسوس مى‌خورد كه با حالت مستى‌گونه‌اى از خداوند دور شده است. البته جوانى اولياى الاهى نيز با حالتى متفاوت با حالت ما انسان‌هاى معمولى گذشته است.

* * *

اِلهي فَلَمْ اَسْتَيْقِظْ اَيّامَ اغْتِراري بِكَ وَ رُكُوني اِلى سَبيلِ سَخَطِك؛ خداوندا، من در ايام بى‌خبرى بيدار نشدم و به همان راهى كه به غضب تو منتهى مى‌شد اصرار مى ورزيدم.

خداوندا، از اين حال بى‌هوشى و مستى و بى‌خبرى كه داشتم و مى‌توانستم بيرون بيايم و اين كار را نكردم و دلم را متوجه آن راهى كه از تو دور مى‌شد نمودم و به سخط و خشم تو گرفتار شدم. با عمل ناچيزى، عمر خود را به هدر دادم و حال به خود آمده‌ام.

* * *

اِلهي وَ اَنَا عَبْدُكَ وَ ابْنُ عَبْدِكَ قائِمٌ بَيْنَ يَدَيْكَ مُتَوَسِّلٌ بِكَرَمِكَ اِلَيْك؛ خداوندا، من بنده تو و فرزند بنده تو هستم كه اكنون در پيشگاه تو ايستاده‌ام و به كرم تو توسّل جسته‌ام تا به تو دست يابم.

خدايا! من، پدر، مادر و همه گذشتگان من، غلام و غلام‌زاده تو بوده و هستيم. نه‌تنها من بنده تو كه همه گذشتگان من غلام تو بوده‌اند و مملوكيّت ما تازگى ندارد. حال اميدم به كرم و بزرگوارى توست تا اين غفلت‌ها و بى‌خبرى‌ها را جبران كنم و ديگر نمى‌خواهم به آن‌ها برگردم.

* * *

اِلهي اَنَا عَبْدٌ اَتَنَصَّلُ اِلَيْكَ مِمّا كُنْتُ اُواجِهُكَ بِهِ مِنْ قِلَّةِ اسْتِحْيائي مِنْ نَظَرِكَ وَ اَطْلُبُ الْعَفْوَ مِنْك؛ خداوندا، من بنده‌اى هستم كه از آن حالتى كه با بى‌شرمى با تو روبه‌رو مى‌شدم چنان دور مى‌شوم كه ديگر بر نمى‌گردم و از تو تقاضاى عفو و بخشش مى‌كنم.

تعبير «اتنصّل» را شايد در هيچ دعايى (جز يك دعاى ديگر) نديده‌ام. اتنصل از كلمه «نصل» گرفته شده و به معناى رها كردن تير با فشار شديد از كمان است كه ديگر امكان برگشتن ندارد.

در اين فراز از مناجات عرض مى‌كنيم: «خدايا من از حالت گذشته خود چنان دورى مى‌جويم كه مى‌خواهم بيرون بپرم و ديگر به آن كمان بر نگردم و اين به خاطر قلّة الحيائى(1) است كه در گذشته در محضر تو داشتم».

گذشته من به قدرى نامطلوب و خطرناك است كه مى‌خواهم با يك حالت جهش و پرشى چون تير از كمان رها شده، پرتاب گردم و به حالت بيزارى و تنفر از بى‌شرمى‌هاى گذشته خويش و مستى‌هاى جوانى كه در پيشگاه تو بى‌شرمانه كارهايى را انجام مى‌دادم، برسم. نمى‌خواهم به آن حالت بى‌شرمى گذشته خود برگردم، همانند تيرى كه رها شده و هرگز به كمان برنمى‌گردد.

در گذشته چنان غافل و مست و بى‌خبر بودم كه نمى‌توانستم توجّه كنم به اينكه تو حاضرى و زشتى‌هاى مرا مى‌بينى.اينك، از آن حالت برگشته و جبران آن به اين است كه از تو تقاضاى بخشش كنم.


1. قلّة الحياء در فارسى به بى‌شرمى و بى‌حيايى، مانند قلّة الحيرة به بيچارگى ترجمه مى‌شود و اين از ويژگى‌هاى ادبيّات هر زبانى است كه با كم و زياد كردن واژه‌ها ترجمه مى‌شود. بنابراين در اين‌جا قلة الحياء را مانند قلة الحيرة به بى‌حيايى و بى‌چارگى ترجمه مى‌كنيم، نه به كم‌حيايى و كم داشتن راه چاره.

ملاحظه نموديد كه انسان چگونه از آن حالت غنج و دلال و نازى كه در آغوش رحمت الاهى داشت، آرام آرام برگشته و به رعايت ادب پرداخته و اظهار شرم و خجالت نموده و اين سير و سلوكْ اندك اندك به حد نصابِ مناجات رسيد و گناه‌كار براى خود چاره‌اى جز آرميدن در سايه بخشش الاهى نمى‌بيند.

به ياد داريد كه گفتيم: انسان وقتى در پيشگاه الاهى واقع مى‌شود، نخست مى‌خواهد از خطرات حفظ شود، سپس خواسته‌ها و نيازهاى خود را مطرح مى‌كند و درخواست برطرف شدن گرفتارى‌ها را مى‌نمايد، بعد كمالات و فضايل را مطرح كرده تا به مقام قرب الاهى برسد، و اين‌ها همه در صورتى است كه بازدارنده‌هاى ابتدايى يعنى آلودگى‌ها برطرف گشته و مطمئن شود كه از آن آلودگى‌ها پاك شده است، مانند ظرفى كه شايستگى آن را پيدا مى‌كند كه در آن شير يا آب ميوه ريخته شود . پس مناجات‌كننده اوج و حضيضى داشت و حال به آن حدّ از نصاب رسيده كه مى‌تواند متن خواسته‌هايش را مطرح كند و براى رفع مشكلاتش راز و نياز كند. تا كنون ظرف وجود خود را تطهير كرده، و اكنون آماده دريافت و جذب مهربانى شده است.

* * *

اِلهي لَمْ يَكُنْ لي حَوْلٌ فَاَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِكَ اِلاّ في وَقْت اَيْقَظْتَني لِمَحَبَّتِكَ وَ كَما اَرَدْتَ اَنْ اَكُونَ كُنْتُ فَشَكَرْتُكَ بِاِدْخالي في كَرَمِكَ وَ لِتَطْهيرِ قَلْبى مِنْ اَوْساخِ الْغَفْلَةِ عَنْك؛ خداوندا، من قدرت نداشتم كه از معصيت و نافرمانى تو

فاصله بگيرم جز در هنگامى كه مرا متوجّه محبّت خود نمودى و بيدار ساختى و آن‌گونه شدم كه ميل تو بود. پس تو را سپاس مى‌گويم كه مرا در دايره كرمت وارد ساختى و قلبم را از چركهاى غفلتْ پاك نمودى.

خدايا، عمرى را به غفلت و بى‌خبرى و مستىِ جوانى گذراندم. آن وقتى كه در لجنزار معصيت فرو رفته بودم، هواهاى نفسانى و وساوس شيطانى بر من مسلط شده بودند، نمى‌توانستم خودم را از اين وضع نجات بدهم و از حالت معصيت به حال طاعت و عبادت برگردم، مگر آن وقتى كه تو مرا بيدار كردى و هشدار دادى و متوجّه محبّت خود كردى و آن گونه شدم كه تو خواستى. تو مرا مشمول اين لطف ساختى و از خواب غفلت و مستى بيدار كردى، پس از اين كه مرا در حوزه لطف خود وارد ساختى و دلم را از آلودگى و پليدى‌هاى غفلت پاك كردى و آن‌ها را از قلب من زدودى، تو را سپاس مى‌گويم.

توضيح آن‌كه: ما هرگاه مى‌خواهيم كارى را از روى اختيار انجام بدهيم، خواه كوچك باشد يا بزرگ، حتماً بايد دو عامل در آن دخالت و براى تحقّق آن دو شرط وجود داشته باشد:

نخست بايد نيرويى داشته باشيم كه بتوانيم صرف آن كار بنماييم تا انجام بپذيرد، چنان‌كه اگر جسمى بخواهد از نقطه‌اى حركت كند بايد نيرويى بر آن وارد گردد. در افكار قلبى و روحى نيز، نيروى بدنىِ متناسب با آن لازم است هرچند كه ما آن نيروى بدنى را احساس ننماييم. اراده ما مشروط به كاركرد سلول‌هاى مغزى و صرف انرژى

است و حتّى بايد در روح نيز انرژى ويژه‌اى وجود داشته باشد تا اين اراده تحقق پيدا كند، وگرنه فكر همانند جسم ساكنى است كه هيچ نيرويى به آن وارد نشده است و براى حركت نياز به يك نيروى خارجى، يا ديناميكى و درون جوش دارد.

ديگر آن‌كه، براى شناخت سمت و سوى حركت به آگاهى نياز داريم. وقتى كه اين دو عامل و شرط وجود داشته باشند انسان مى‌تواند هر كار ارادى را انجام دهد. مثلا اگر كسى بخواهد عبادت ارادى(1) انجام دهد نياز به قدرت و شناخت دارد و در صورت تحقّق اين دو، عبادت نيز قابل تحقّق است.

چون از باب تشبيه به مادّيات براى اين نيرو بايد جايى در نظر گرفته شود، قلب را جايگاه آن مى‌دانيم. همان قلبى كه به تعبير قرآن «الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ»(2) در سينه جاى دارد. اين ظرف بايد خالى باشد؛ يعنى گرايش به جهت خاصّى نداشته باشد. مثلا وقتى مى‌گويند: «گفتن الله اكبر ثواب دارد» و ما به راحتى آن را مى‌گوييم بدان جهت است كه در قلب ما نيروى متضادّ وجود ندارد و گرايشى بر ترك آن نيست ولى اگر نيروى ديگرى وجود داشته باشد، جلوى آن را مى‌گيرد و آن را خنثى مى‌كند مثل جسمى كه دو نيروى مساوى از دو جهت مخالف بر آن وارد مى‌شود و كه جسم را همچنان در سر


1. قيد اراده و اختيار براى عبادت بدان جهت است كه اگر عبادت اختيارى نباشد در انسان نمى‌تواند اثر مثبت بگذارد.

2. حج (22)، 46: قلبهايى كه در سينه‌ها قرار دارند.

جاى خود ثابت نگه مى‌دارد، چرا كه نيروهاى وارده بر اثر تقابل خنثى مى‌شوند و بر آيند آن‌ها صفر مى‌گردد.

فرض ديگر آن‌كه، نيرو و گرايش ديگرى نيز در قلب وجود دارد و با نيرويى قوى‌تر، مانع از به فعليت رسيدن اراده مى‌گردد. مثلا ما علاقه داريم نماز اوّل وقت و يا نافله شب بخوانيم و اين گرايش قلبى ما است، ولى ميل به استراحت نيروى قوى‌ترى است كه جلو اين اراده را گرفته، بنابراين زنگ ساعت را خاموش كرده، دوباره مى‌خوابيم و يا به بهانه‌هاى مختلف از آن گرايش قلبى خود فاصله مى‌گيريم. يا اين كه اگر كسى گناهى را آن‌قدر تكرار كند تا به صورت عادت براى او در آمده باشد، يك نيروى قوى قلب او را اشغال كرده و مرتب او را به انجام آن گناه دعوت مى‌كند و نيروى جديد كه همان اراده ترك گناه است، توان مقابله با آن را ندارد و بايد خيلى مبارزه كند تا بر آن پيروز گردد.

مناجات‌كننده حال خود را چنين ترسيم مى‌كند: يك عمر با غفلت و عادت به زشتى‌ها و شهوات گذرانده و حال، لطف الاهى نصيب او گشته كه توانسته بر نيروى سابق كه بسيار قوى بودند، چيره شود وگرنه همچنان در منجلاب تباهى و فساد دست و پا مى‌زد، به همين خاطر مى‌گويد: خدايا من يك نيروى(1) ابتدايى مى‌خواستم تا دگرگون شوم و


1. جالب آن است كه در اين مناجات از اين نيرو تعبير به «حول» شده است كه با تحوّل و حال تناسب دارد چرا كه بايد فرد را به جهت ديگرى كه ضد و مخالف جهت موجود است حركت بدهد و از وضع موجود متحول و دگرگون گردد. گاهى يك نيرو فقط در جهت مطلوب به كار گرفته مى‌شود كه آن را «قوّت» مى‌گويند، ولى چون اين‌جا يك نيرو بايد با نيروى قبلى مبارزه كند و انسان را به راه مستقيم بكشاند «حول» ناميده مى‌شود و لذا مى‌گوييم: «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِيِّ الْعَظيمِ» و يا در نماز مى‌گوييم: «بِحَوْلِ اللهِ وَ قُوَّتِهِ اَقُومُ وَ اَقْعُدُ» يعنى به هر دو نيرو نياز است هم بايد از حالت قبلى كه نشستن و سكون بود به كمك الاهى به حركت وادار شويم و نيز چون تازه مى‌خواهيم حركت كنيم، و ديگر مانعى بر سر راه ما نيست يك نيروى ديگر براى ادامه حركت مى‌خواهيم.

نيروهاى پليد قبلى را خنثى كنم و حال نيروى ديگرى مى‌خواهم تا در جهت مطلوب حركت كنم.

پس اوّل حول لازم بود تا از دوران قبلى خارج بشوم ولى خودم نداشتم، چرا كه همه نيروهايم را در جهت خلاف و مستى و زشتى صرف كرده بودم، ولى تو مرا بيدار كردى و آن نيرو را به من بازگرداندى تا مزه محبت تو را چشيدم و همه نيروهاى شيطانى و نفسانى را مغلوب و سركوب كردم و اين لطفى بود كه تو كردى. پس بايد سپاس تو را به جاى آورم كه مرا در حوزه لطف خودت وارد ساختى و قلب من را از آلودگى‌هاى غفلت(1) پاك كردى.

 

شبهه جبر و پاسخ آن

حال ممكن است كه شبهه‌اى پيش بيايد و ذهن را مشغول كرده، و حال مناجات را بگيرد و انسان را به سوى جبرگرايى سوق دهد، و آن اينكه: اگر انسان در هنگام ابتلاى به معصيت نتواند خود را رها كند


1. جالب آن‌كه غفلت را چرك ناميده است براى آن‌كه سياهى و تاريكى و تعفّن ايجاد مى‌كند ولى نور محبّت آن‌ها را پاك كرده و به جاى آن، نور و سفيدى و روشنايى را قرار داد.

پس مجبور به معصيت است و لذا تكليفى نخواهد نداشت و وقتى از دام گناه رهيد، خدا مدد كرده و محبّتش را در دل او انداخته و در اين صورت باز هم كار خداست. هم‌چنين آياتى مثل: «إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلكِنَّ اللهَ يَهْدِي مَنْ يَشاء»(1) مى‌توانند همين شبهات را به وجود آورند.

اگر نمى‌دانيم كجا بايد برويم و چه هدفى را تعقيب كنيم و خداوند بايد ما را هدايت كند. هم نيرو و هم هدايت بايد از طرف خدا باشد، و ما در اين ماجرا چه‌كاره هستيم؟ اين مسأله از ديرباز براى مردم و به خصوص متديّنين مطرح بوده است.

البته پاسخ به اين سؤال و شبهه، نياز به بحث‌هاى عميق و تخصّصى دارد، چرا كه از پيچيده‌ترين مسائل عقلى است و چنان‌كه مى‌دانيد در بسيارى از روايات از تفكّر درباره آن نهى شده و به عنوان راهى ناهموار و دريايى پر تلاطم و بيابانى خطرناك مطرح گرديده است، ولى سعى مى‌كنيم جوابى نسبتاً ساده كه رفع شبهه كند به اين سؤال بدهيم.

انسان با علم حضورى درك مى‌كند اگر مجبور بود نمى‌توانست از بين دو كار يكى از آن‌ها را انتخاب و ديگرى را ترك كند. چنان‌كه مولانا مى‌گويد:

اين كه گويى اين كنم يا آن كنم *** اين دليل اختيار است اى صنم


1. قصص (28)، 56: تو نمى‌توانى هر كس را كه مى‌خواهى هدايت كنى ولى خداوند هر كس را كه بخواهد هدايت مى‌كند.

ديگر آن‌كه ما كسانى را براى كارهاى خوب ستايش و به خاطر كارهاى زشت سرزنش مى‌كنيم، در حالى كه اگر انسان موجودى مجبور باشد، هرگز استحقاق توهين و يا تعظيم و در نتيجه استحقاق پاداش و كيفر نخواهد داشت. اين دو دليل كاملا مى‌تواند انسان را قانع كند كه انسان در انجام كارها مختار و آزاد است.

پس منظور آياتى از قبيل «مَنْ يُضْلِلِ اللهُ فَلا هادِيَ لَه»(1) و يا «فَمَنْ يَهْدِي مَنْ أَضَلَّ الله»(2) و يا «إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلكِنَّ اللهَ يَهْدِي مَنْ يَشاء» كه هدايت و گمراهى را به دست خدا مى‌داند، در حالى كه انسان وجداناً مى‌يابد كه قدرت بر فعل و ترك دارد، چيست؟

براى پاسخ به اين سؤال ذكر چند نكته ضرورى است: ما در هر كارى كه انجام مى‌دهيم به وجود دو عامل پى مى‌بريم. الف) خوب يا بد بودن آن كار را مى‌فهميم؛ ب) مى‌دانيم كه قدرت انجام آن كار را داريم يا خير؟ به عنوان مثال، همه ما مى‌دانيم طفل يتيم و گرسنه، نياز به كمك دارد؛ هم مى‌توانيم به او كمك كنيم و هم مى‌توانيم به صورت او سيلى بزنيم و در ضمن مى‌فهميم كمك كردن به او خوب و سيلى زدن به صورت او بد است.

هيچ انسان عاقلى در نقش اين دو عامل (علم و قدرت) ترديد ندارد. همه ما مى‌دانيم ابزارى كه انسان به وسيله آن وجود اين دو عامل را درك مى‌كند عقل است كه معيار فهم مى‌باشد و خداوند اين


1. اعراف(7)، 186: كسى كه خدا گمراهش كند ديگر كسى او را هدايت نمى‌كند.

2. روم (30)، 26: چه كسى مى‌تواند هدايت كند كسى را كه خداوند او را گمراه ساخته است.

عقل را به انسان داده است. كسانى كه مبتلا به بيمارى خاصى مى‌شوند و تعدادى از سلّول‌هاى مغز آن‌ها دچار اختلال مى‌شوند، ديوانه گشته و در عين حال كه مثل ديگر مردم چشم، گوش، دست و پا دارند، نمى‌توانند خوب و بد را از يكديگر تشخيص دهند. پس مى‌فهميم كه ما به خودى خود چيزى را نمى‌فهميم، بلكه در پرتو عقل خدادادى و نيز با هدايت انبيا(عليهم السلام) و از راه كتاب و سنّت به حسن و قبح اعمال پى مى‌بريم.

پيامبران(عليهم السلام) و قرآن را نيز خداوند فرستاده است. چشم و گوش و زبانى كه انسان به واسطه آن‌ها قرآن را مى‌فهمد و مى‌شنود نعمت خدادادى است. پس تمام كارهايى كه ما با اختيار خود انجام مى‌دهيم در گرو نعمت‌هايى است كه خداوند به ما داده، وگرنه خود قادر به انجام آن نيستيم.

اگر كسى بخواهد حرف بزند، بايد زبان، هوا، حنجره و تارهاى صوتى داشته باشد و اگر يكى از آن‌ها نباشد، حرف زدن تحقّق پيدا نمى‌كند و همه اين‌ها مخلوق خداوند هستند. پس براى انجام هر كارى چه در بُعد علمى و چه در بُعد عملى نياز به ابزارهايى است كه خداوند آفريده است. هزاران عامل بايد دست به دست هم بدهند تا يك كار صورت بگيرد و نقش انسان در ميان آن همه عامل ناچيز است، و در عين حال انسان با اختيار خود مى‌تواند آن كار را انجام بدهد يا ندهد. پس اگر انسان كار خوبى انجام داد سهم خدا به مراتب

بيش‌تر از سهم انسان است و لذا خداوند مى‌فرمايد: «اَنَا اَوْلى بِحَسَناتِكَ مِنْكَ وَ اَنْتَ اَوْلى بِسَيِّئاتِكَ مِنّي».(1)

روشن است كه همه عوامل نيكى از سوى خداست و فقط با اختيار انسان صورت مى‌پذيرد. تمام وسايل گناه را خداوند در اختيار بشر قرار داده و گناه نتيجه سوء اختيار انسان است، چرا كه همه آن عوامل را در مسير غلط قرار داده وگرنه مى‌توانست براى انجام عبادت از آن‌ها استفاده كند. چرا كه اين‌ها ضرورتاً براى گناه آفريده نشده‌اند. زبان مى‌توانست ذكر خدا بگويد ولى با اختيار صاحبش فحش داد. تنفس كردن مى‌توانست وسيله عبادت باشد ولى با سوء استفاده، وسيله ارتكاب گناه گرديد.

براى رفع اين شبهه به همين مقدار اكتفا مى‌كنيم، گرچه معترفيم كه عمق مطلب بالاتر از اين‌ها است و كسانى كه در مسير عبوديت گام برمى‌دارند به اسرارى پى مى‌برند و با شهود و عرفان آن مسائل را حلّ مى‌كنند. پس وقتى گفته مى‌شود: من نمى‌توانستم از گناهان قبلى دست بردارم و از نعمت‌هاى تو سوء استفاده مى‌كردم تا جايى كه براى من عادت شده بود به كمك تو احتياج پيدا كردم و مرا يارى كردى. پس از نظر فلسفى به اين معنى نيست كه من اختيارى نداشتم. فرض كنيد يك نفر از پشت‌بام خود را پرتاب كند، به طور يقينى در


1. كافى، جلد 1، ص 157. حضرت رضا(عليه السلام): «من سزاوارترم كه حسنات خود را مربوط به من بدانى و تو سزاوارترى كه گناهان را به نام خود بخوانى».

ميان راه، بين آسمان و زمين قدرت نگهدارى خود را ندارد. پس اگر به زمين خورد و مغز او متلاشى شد نمى‌گويند اگر در ميانه راه پشيمان شده باشد پس گناهكار نيست. او مقدّمات را به گونه‌اى تنظيم كرده بود كه اين نتيجه خواه ناخواه بر آن مترتّب مى‌شد و به اصطلاح علمى «الاضطرار بالاختيار لا ينافى الاختيار». او اگر از اوّل با سوء اختيار خود چنين مقدماتى را انتخاب نكرده بود به اين سرنوشت مبتلا نمى‌شد.

به يك مثال ديگر توجه بفرماييد:

اگر كسى در يك سرازيرى با شيب تند، شروع به دويدن كند و كسى به او بگويد كه در ادامه راه به حالى مى‌رسى كه نمى‌توانى خود را كنترل كنى، ولى او بى‌توجّه به اين هشدار شروع به دويدن كند و به جايى برسد كه ديگر نتواند خودش را كنترل كرده، به شدت به زمين بخورد و مغز او متلاشى شود، چنين كسى از سرزنش در امان نمى‌ماند و كسى نمى‌تواند با اين بهانه كه چون در نيمه راه نمى‌توانسته خودش را كنترل كند تقصيرى نداشته، او را تبرئه كند، و چون در آغاز مى‌توانست خود را در اين سراشيبى تند قرار ندهد پس مقصّر است. كسى كه در سراشيبى گناه قرار مى‌گيرد، مصداق مَنْ أَضَلَّ اللهُ مى‌گردد، در حالى كه خداوند كسى را بى‌جهت گمراه نمى‌كند بلكه خدا كسى را كه در سراشيبى تند برود به زمين زده و كسى را كه با استقامت در روى زمين هموار حركت مى‌كند بر زمين نخواهد زد. راه كج رفتن و گناه زياد مرتكب شدن، كار را به جايى مى‌رساند كه انسان ديگر خوب

و بد را تشخيص نمى‌دهد و قدرت فهم از او گرفته مى‌شود. ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ الله.(1)

پس صحيح اين است كه خدا انسان‌ها را هدايت مى‌كند، چون اسباب هدايت همه از او است، اگر از آن ابزار سوء استفاده كرديم گمراه شده‌ايم، از آن جا كه ابزار آن را خدا در اختيار ما قرار داده، مى‌توان گفت خدا گمراهمان كرده است، امّا اين بدان معنا نيست كه مجبور هستيم، و بر فرض كه ما هيچ اختيارى در حال ارتكاب گناه نداشته باشيم، چون مقدّمات آن را با اختيار خود مرتكب شده‌ايم از ما سلب مسؤوليت نمى‌كند.

درباره معناى ايقظتنى لمحبتك و كما اردت ان اكون كنت... چند احتمال مطرح است:

1. اگر من را با لطف و محبّت خودت بيدار نكرده بودى، از آن حالت غفلت بيرون نمى‌آمدم. غفلت ريشه همه پستى‌ها، و بيدارى اولين قدم اصلاح مى‌باشد. شاهد اين احتمال، جمله «و لتطهير قلبى من اوساخ الغفلة عنك» است، يعنى چون دلم را از آلودگى‌هاى غفلت پاك كردى تو را شكر كردم. در اين صورت «لـ» در لمحبّتك علّت است، يعنى علّت بيدارى من، محبّت و لطف تو بوده است. چنان‌كه در قرآن نيز آمده است: «وَلَوْ لا فَضْلُ اللهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ ما زَكى مِنْكُمْ مِنْ أَحَد أَبَداً».(2)


1. روم (30)، 10: عاقبت كسانى كه گناه كنند اين است كه آيات الاهى را تكذيب مى‌نمايند.

2. نور (24)، 21: اگر فضل و رحمت الاهى نبود هيچ كدام از شما قدرت بر تزكيه نداشتيد.

2. «ل‌» در لمحبتك متعلق به ايقظتنى است، چون معناى لغوى يقظه بيدارى و توجه پيدا كردن است. يعنى من را متوجه محبّت خود نمودى. بنابراين زمانى كه مرا متوجه محبت خودت نمودى، توانستم از حال زشتى خارج شده و به طرف عبادت بروم. پس محبّتك از باب اضافه مصدر به فاعل است يعنى من را متوجه ساختى كه دوستم مى‌دارى و اين باعث شد دست از هواهاى نفسانى خود بردارم. چون خجالت مى‌كشم در مقابل محبت‌ها و لطف تو عصيان كنم. پس «لـ» در اين صورت براى تعليل نيست.

3. وقتى توانستم از اين آلودگى‌ها نجات پيدا كنم كه تو من را متوجه لزوم محبّت ورزيدن به خودت كردى. يعنى لزوم توجّه به محبّت خودت را در من بيدار نموده و كارى كردى كه متوجّه بشوم كه بايد به تو محبّت كنم. يا اين محبّت فطرى را كه در من خفته بود، بيدار و فعال كردى. چرا كه فطرت مى‌گويد بايد كسى را كه به تو خير رسانده است دوست داشته باشى. «اَلاِْنْسانُ عُبَيْدُ الاِْحْسانِ» انسان فطرتاً بنده احسان است. اگر كسى بداند كه خداوند چقدر به او محبّت كرده و نعمت داده، او را دوست خواهد داشت. پس لمحبتك به معناى لمحبّتي لك و اضافه مصدر به مفعول است. بنابراين فاعل اين محبّت بنده و متعلَّق آن خداوند است و «ل‌» در لمحبتك متعلق به يقظه است.

به نظر اين احتمال قوى‌تر از دو احتمال ديگر است و نتيجه آن

اين‌كه، وقتى مى‌توانستم دست از گناهم بردارم و آن را رها كنم كه محبّت تو در دلم پيدا شد.

 

توضيحى پيرامون احتمال سوّم

انسان وقتى مرتكب گناهى مى‌شود حتماً به واسطه يك عامل جاذب بوده كه او را به طرف گناه جذب كرده است. يعنى انسان در هر كار ارادى و اختيارى، بايد ميل، علاقه و لذّتى نسبت به آن احساس كند. و براى اين‌كه از حوزه جاذبه معصيت خارج بشود بايد جاذبه قوى‌ترى باشد تا آن را خنثى كند، و آن جاذبه خدايى است كه همه چيز در برابر آن رنگ مى‌بازد.

پس در اين فراز از مناجات مى‌گوييم: خدايا وقتى توانستم از چنگال شيطان خارج شوم كه جاذبه محبّت تو به فريادم رسيد و علّت آن هم تو بودى. چرا كه جهان، جهان اسباب و مسبّبات و علل و عوامل است نه گزاف. قبل از آن، طبق خواست تو نبودم و اكنون آن‌گونه كه اراده كرده‌اى هستم و بى‌ترديد اين اراده، اراده تشريعى است نه تكوينى، چرا كه هيچ پديده‌اى نمى‌تواند از اراده تكوينى سرپيچى كند ولى خداوند تشريعاً دوست دارد همه خوب باشند در حالى كه برخى بد هستند.

از اين‌جا به اهميّت محبّت خدا و نقش آن در سعادت انسان پى مى‌بريم و معلوم مى‌شود محبّتْ عامل ذوب كردن گناه و نجات انسان

از منجلاب فساد بوده و اكسيرى است كه بر هزاران صفت خوب انسانى برترى دارد.

كسى كه كارهاى خوب همراه با گناه انجام مى‌دهد، مثل كسى است كه در يك كيسه سوراخ، دارد طلا و جواهرات گران‌قيمت مى‌ريزد و يا مادّه فاسد كننده‌اى را در كنار ميوه و غذاى با ارزش مى‌گذارد. پس بايد از پادزهر اين گناه استفاده كند و آن، محبّت خدايى است.

 

سخنى درباره اكسير محبّت

جاذبه اشياء مادّى، همانند جاذبه‌اى كه نيوتون به عنوان جاذبه عمومى كشف كرده و نيز مانند جاذبه آهن و آهن‌ربا، باعث شده كه برخى از فيلسوفان معتقد شوند كه در اشياء مادى هم يك شعور مرموز و ضعيفى وجود دارد و اين كششْ دليل آن شعور مرموز و ضعيف است، ولى دانشمندان علوم تجربى اين مطلب را نپذيرفته‌اند.

همانند اين جذب و كشش كه بين اشياء مادّى وجود دارد، يك كشش آگاهانه (و نه فيزيكىِ بى‌اختيار) بين يك شىء و دل انسان وجود دارد. اين جاذبه را كه يك جاذبه روحى آگاهانه است، محبّت مى‌ناميم. كششى كه انسان آن را درك مى‌كند و گويا جاذبه‌اى در موجودى هست كه انسان را به طرف خود مى‌كشاند. حال اين كشش و جاذبه گاهى بين دو انسان است كه دو موجود با شعورند و گاهى

بين يك شىء مادى بى‌شعور و انسان. مثل جاذبه‌اى كه بين يك گُل زيبا و انسان وجود دارد. گُلْ انسان را به سمت خود مى‌كشاند بدون آن‌كه درك و شعورى داشته باشد و اين مرتبه ضعيف از محبت است.

محبّت بين انسان و خداوند بالاترين و بهترين مراتب جاذبه و كشش است چرا كه خداوند داراى بالاترين مراتب درك و شعور است و اين كشش، آگاهانه و برخاسته از شعور و دوسويه است حتّى اگر در آغاز يك‌طرفه باشد سرانجام به طرفين منتهى مى‌گردد. خداوند در قرآن مى‌فرمايد: «فَسَوْفَ يَأْتِي اللهُ بِقَوْم يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ».(1)

يا به قول شاعر:

چه خوش بى مهربانى هر دو سر بى

و نيز اين آيه قرآن كه اشاره به همين مطلب دارد: رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ.(2)

امّا بحث از عوامل اين محبّتْ طولانى و مفصّل است كه غزّالى در ربع آخر احياءالعلوم به نام منجيات در باب المحبة و الشوق و الانس و الرضا بحث كرده و مرحوم فيض عيناً آن را در المحجة البيضاء آورده است.(3)


1. مائده (5)، 54: پس به زودى خداوند قومى را خواهد آورد كه آن‌ها را دوست مى‌دارد و آن‌ها نيز خداوند را دوست مى‌دارند.

2. مائده (5)، 119: خداوند از آنان راضى و آن‌ها از خداوند راضى هستند.

3. غالب مباحث غزالى پخته و سنجيده و حساب شده است هر چند داراى انحرافاتى نيز هست و مرحوم فيض(رحمه الله) كوشيده است تا آن‌ها را تنقيح كرده و اشتباهات و روايات ضعيف و نادرستى را كه از متصوّفه نقل كرده حذف كند و به جاى آن‌ها روايات اهل‌بيت(عليهم السلام) را قرار بدهد. كتاب المحجة البيضاء كتابى بسيار با ارزش است كه در باب اخلاق بهتر از آن كه همان متن منقح شده احياء العلوم است وجود ندارد. وى در اوّل جلد هشتم (از چاپ‌هاى هشت جلدى) در باب محبّت بحث كرده است.

ساده‌ترين راه ايجاد محبّت به خداوند

يكى از ساده‌ترين عوامل محبّت به خدا همان راهى است كه خود حضرت حق به حضرت موسى(عليه السلام) آموخته است.(1) آن‌جا كه مى‌فرمايد: «يا مُوسى حَبِّبْني اِلى خَلْقي؛(2) اى موسى، من را نزد بندگانم محبوب گردان و كارى بكن كه مرا دوست داشته باشند». حضرت موسى(عليه السلام) عرض كرد: «چگونه مى‌توانم اين كار را انجام دهم؟» خداوند فرمود: «نعمتهاى من را به ياد آن‌ها بياور».

خداوند اين ويژگى را در روح بنى‌آدم قرار داده است كه اگر بدانند كسى بى‌طمع و بدون چشمداشت به آن‌ها خدمت مى‌كند او را دوست خواهند داشت.

البتّه اين اثرى است طبيعى نه اختيارى، هر چند انسانها در داشتن اين استعداد متفاوت هستند و ميزان شكرگزارى و قدردانى در آن‌ها متفاوت است، ولى امكان ندارد كسى به هيچ وجه او را دوست نداشته باشد. هر خدمتى كه موجب جلب محبت انسان مى‌شود، هزاران هزار برابر آن را خداوند به انسان عطا كرده علاوه بر اين‌كه كسانى را هم آفريده و اراده و اسباب اين خير را هم در آن‌ها ايجاد


1. حضرت موسى(عليه السلام) پيغمبرى بود كه بيش‌ترين گفت‌وگو را با خداوند داشته است و به همين مناسبت كليم‌الله ناميده شده است.

2. مستدرك الوسائل، ج 12، ص 240.

كرده تا بتوانند به او خدمت كنند. مثلا محبّت مادر كه پاك‌ترينِ محبّت‌ها است، فطرى، بدون چشمداشت و مثال‌زدنى در ادبيات همه اقوام و ملل جهان است. مادرى كه براى فرزند خود فداكارى مى‌كند، داراى محبّتى است كه خداوند در او قرار داده كه اگر فرزند خود را نوازش نكند، و نتواند به او شير بدهد ناراحت مى‌شود. محبّت اين مادر و خدمات هر انسان ديگرى گرچه بسيار ارزش دارد ولى با نعمت‌هاى الاهى كه از هر طرف گسترده است قابل قياس نيست. موجودات ذى‌شعور و بى‌شعور، زمين و آسمان، ابر و باران، خورشيد و دريا و كوه و... همه و همه نعمت‌هاى الاهى هستند. نعمت‌هايى كه وسعت آن‌ها بسيار بيشتر از خدماتى است كه ديگران به انسان مى‌كنند.

ما محبّت مادر را مى‌بينيم ولى محبّت خدا را ناديده مى‌گيريم و به همين خاطر نمى‌دانيم چقدر ما را دوست دارد، اگر چشمى باز شود و دلى آگاه گردد و محبّت خدا را درك كند، خواهد فهميد كه اگر همه محبت‌هاى دنيا و محبّت‌هاى مادران جهان جمع شوند در مقابل محبّت خداوند چون قطره‌اى در مقابل دريا و دانه‌اى در دامن فضا بلكه كم‌تر از آن است. و درك اين معنى شعورى فوق شعورهاى عادى مى‌طلبد.

 

نگاهى گذرا به نعمتهاى الاهى

تنها به يك اندام كوچك بدن مثل چشم توجّه كنيد كه چه عضوهايى

در آن به كار رفته و اگر يكى از آن‌ها از كار بيفتد، چشم از كار مى‌افتد و انسان حاضر است بهايى گزاف بپردازد تا بينايى خود را به دست آورد. ولى ما قدر اين نعمت را نمى‌دانيم. ارزش ساير اعضا و اندام‌هاى ما با مقايسه چشم معلوم مى‌شود.

بالاتر از آن ابزار فكر و تعقّل آدمى است كه اگر تمام اعضاى بدن كسى كاملا سالم و زيبا باشند ولى عقل او ناقص باشد هيچ ارزشى نخواهند داشت.

آيا خداوند اين‌ها را به انسان فروخته است؟ آيا در مقابل آن‌ها پولى گرفته است؟ چشم، گوش، دست، پا، انگشتان، قلب، ريه، كبد و اين اندام‌هاى فراوانى كه هر كدام نقش بزرگى در حيات ما دارند را رايگان در اختيار ما قرار داده است.

كسى كه حاضر است كليه يا قلب يا برخى از اندام‌هاى خود را به نيازمندى اهدا كند چقدر موجب محبّت و امتنان مى‌گردد و بيمار و بستگان فردى كه به او اهدا شده نسبت به اهداكننده چقدر علاقمند مى‌شوند، حال بنگريد كه خدايى كه همه اين اندام‌ها را رايگان به ما داده چقدر بر ما منّت دارد.

پس ساده‌ترين راه محبّت به خدا، كه يكى از آثارش دست برداشتن از گناه است، فكر كردن درباره نعمت‌هاى خدا است. علاوه بر نعمت‌هايى جسمانى، عقل و انبيا(عليهم السلام) و كتاب آسمانى كه براى هدايت ما فرستاده شده، موقعيتى كه در جامعه داريم، عيبهايى كه

خداوند آن‌ها را ناديده گرفته و پوشانده، هر كدام نعمت‌هاى پرارزش الاهى هستند. آيا اين خداى مهربان دوست داشتنى نيست؟

* * *

اِلهي انْظُرْ اِلَيَّ نَظَرَ مَنْ نادَيْتَهُ فَاَجابَكَ وَاسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعُونَتِكَ فَاَطاعَك؛ خداوندا، به من نگاه كن، نگاه كسى كه او را ندا كردى و او نيز تو را پاسخ داد، و تو او را به يارى خود فراخواندى و او نيز تو را اطاعت نمود.

براى توضيح اين فراز از مناجات، به چند نكته بايد توجه شود:

1. بيان شد كه زبان مناجات زبان تضرّع، طلب آمرزش و امثال اين‌ها است و لحن خاصّى را مى‌طلبد.

2. بين ما و خداوند يك سلسله نسبتها است كه همواره ثابت هستند و هيچ تغييرى نمى‌كنند مثل نسبت خالق و مخلوق كه هيچ‌گاه تغيير نمى‌كند. هميشه خداوند خالق و ما انسانها مخلوق هستيم. رازق و مرزوق و امثال اين‌ها نيز از نسبت‌هاى غير قابل تغييرند. نسبت‌هايى هم وجود دارد كه به واسطه تغيير ما انسان‌ها تغيير مى‌كنند. مثلا ما كه شايستگى رحمت الاهى را نداشتيم با تغييراتى مى‌توانيم مشمول رحمت او شويم. پس حال ما تغيير كرد نه رحمت كه همواره در حال ريزش است. پس در حال گناه نسبت بين ما و خدا «رحمت ندادن» و پس از آمرزش نسبت «رحمت دادن» است.

3. رابطه بين ما و خدا تكوينى است و تابع قرارداد نمى‌باشد، ما نمى‌توانيم آن را تغيير بدهيم. مانند خدايىِ خدا و مخلوق بودن ما؛

خداوند تكويناً خالق ماست و هيچ مخلوقى نمى‌تواند اين رابطه را تغيير دهد. حتّى خود خداوند هم اين رابطه خالق و مخلوق بودن را تغيير نمى‌دهد، چرا كه قدرت به مُحال تعلق نمى‌گيرد و چون محال است كه بشر خدا بشود، پس تغيير اين رابطه ممكن نيست.

پس خداوند تكويناً پروردگار و خالق و مدبّر و رازق ما است. معمولا اسماى حسنى كه در دعاى جوشن كبير و امثال آن‌ها (غير از چند وصف مثل حى و عليم و... كه چه ما باشيم و چه نباشيم خداوند زنده و عالم است) ذكر شده‌اند داراى مفاهيم اضافى هستند يعنى يك رابطه بين مخلوقات و خدا در نظر گرفته شده كه گاهى اين رابطه تكوينى و غير قابل تغيير است و گاهى قراردادى است، يعنى بايد با اختيار خود كارى انجام بدهيم تا اين رابطه تغيير كند و از خدا مى‌خواهيم كه اين رابطه را تغيير دهد. افراد معمولى غالباً كارهايشان هم شامل خوبى‌ها مى‌شود و هم بدى‌ها. مثلا ايمان به خدا و مناجات با او، از كارهاى خوب ما است و خداوند بر اساس حالات مختلف ما، نسبت‌هاى مختلفى با ما دارد. در هنگام اطاعت يك رابطه، و در حال سركشى رابطه‌اى ديگر.

در اين فراز از مناجات عرض مى‌كنيم: خداوندا، گناهكار هستيم و در عين حالْ ايمان به تو آورديم.

خداوندا! تو مى‌توانى به دو گونه به ما نگاه كنى: يا به گناهانمان نگاه مى‌كنى كه در اين صورت ما عاصى هستيم و تو عصيان‌شده، و يا

به كارهاى خوب مثل ايمان و اطاعت ما نظر مى‌افكنى كه در اين صورت ما مطيع هستيم و تو مطاع؛ خدايا! مانند اهل اطاعت به ما نگاه كن نه اهل گناه. نظر مهر به ما بيفكن نه نظر قهر. در برخى از دعاها مى‌خوانيم: «اُنْظُرْ اِلَيْنا نَظْرَةً رَحيمَة»(1) يعنى كارى كن من شرايطى در خود به وجود بياورم كه لياقت نظر مهر تو را داشته باشم. البته همين گفتوگو و مناجات، علامت تغيير حال است؛ تغيير از حالت غفلت و بى‌خبرى به حالت توجّه و اُنس.

خداوندا! مى‌توانى در مقام يك عزيز، مقتدر، جبّار و قهّار به يك عبد ذليل و عاصى نگاهى كنى و مى‌توانى در مقام يك مولاى مهربان و رحمن و رحيم به يك بنده عذرخواه و فروتن و فرمان‌بردار كه در هنگام ندا تو را اجابت و در هنگام فراخوان، تو را اطاعت نموده است، نگاه كنى.

به نظر من ناديته اضافه به مفعول است چون متعلق به نظر مى‌باشد، يعنى منظور اليه، كسى است كه نداى تو را اجابت كرده (نه اين‌كه نگاه كرده است). تو مرا در قرآن فراخواندى و گفتى: ادعونى و من اجابت كردم. من را به كارى گماردى و من هم اطاعت كردم. البتّه آن كار را با يارى و همراهى تو انجام دادم. مثلا قدرتى كه تو در وجود من آفريدى و يا توفيقى كه مرحمت فرمودى. پس به من از سر خشم نگاه نكن.

* * *


1. دعاى ندبه: به ما نگاه مهربانانه بيفكن.

يا قَريباً لا يَبْعُدُ عَنِ الْمُغْتَرِّ بِهِ وَ يا جَواداً لا يَبْخَلُ عَنْ مَنْ رَجا ثَوابَه؛ اى خدايى كه نزديك هستى و از فريب‌خوردگان فاصله‌اى ندارى، و اى بخشنده‌اى كه نسبت به كسى كه اميد به پاداشت دارد بخل نمىورزى.

سال‌ها از او دور بوديم و حالا مى‌خواهيم به او نزديك شويم. پس بايد اسم قريب را به زبان آورد و گفت: اى كسى كه نزديك به منِ گستاخ(1) هستى من كه جسارت كردم و فريب شيطان خوردم و مقام و عظمت تو را فراموش كردم.

و نيز اسم جواد را بايد بر زبان آورد و گفت: اى بخشنده‌اى كه حتى نسبت به كسى كه اميد ثواب ندارد بخل نمىورزى. جواد كسى نيست كه تنها به هر كس كه شايستگى دارد چيزى بدهد بلكه به همه، چه لايق و چه نالايق، عطا مى‌كند، زيرا سخن از من رجا ثوابه است نه من يستحق ثوابه. صفت جواد داشتن تو اقتضا مى‌كند كه هيچ‌كس را محروم ننمايى.

* * *

اِلهي هَبْ لي قَلْباً يُدْنيهِ مِنْكَ شَوْقُهُ و لِساناً يُرْفَعُ اِلَيْكَ صِدْقُهُ وَ نَظَراً يُقَرِّبُهُ مِنْكَ حَقُّه؛ خداوندا، به من قلبى كه شوق آن مرا به تو نزديك مى‌سازد و زبانى كه صدق آن به سوى تو صعود كند و نگاهى كه حقيقت آن مرا به تو نزديك گرداند، عطا بفرما.


1. اغترّ به و به معناى گستاخى است. اغترار به جاى اجتراء يعنى جرأت به خود دادن از باب اشراف يا تضمين يا استعاره يا كنايه اخص به لازم است. و اما غرور در ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ به معناى فريفتن است و فريب‌خورده جرأت پيدا مى‌كند و بر مولاى خود شورش مى‌كند.

در اين فراز از مناجات سه درخواست به پيشگاه‌الاهى مطرح مى‌گردد:

1. قلبى كه اشتياق به خداوند داشته باشد؛

2. زبانى راستگو و صادق؛

3. نگاهى برخاسته از حق و يا نگرش حق.

شايد مى‌توانستيم اين سه درخواست خود را به اين شكل هم مطرح كنيم: الهى هب لى قلبى شائقا و لسانا صادقا و نظراً حقّاً ولى براى هر كدام از اين‌ها وصفى جداگانه گفته شده كه عبارتند از:

اوّل) دلى كه شوق آن، انسان را به خدا نزديك كند. پس نه‌تنها دلى مشتاق نياز است بلكه شوق آن‌چنان باشد كه موجب نزديك شدن به خدا گردد؛

دوّم) زبانى كه راست‌گويى آن انسان را به سوى خدا بالا ببرد. پس نه‌تنها زبانى راست‌گو نياز است بلكه صدق و راستگويى آن بايد موجب بالا رفتن به سوى خدا گردد؛

سوّم) نگاهى كه حقيقت آن موجب نزديكى به خدا شود. پس نه‌تنها نگاه حق نياز است بلكه حقيقت آن بايد موجب تقرب به پيشگاه خدا گردد. و به احتمال قوى منظور از نظر در اين‌جا بصيرت است نه نگاه با چشم سر. يعنى نگرش و بينشى داشته باشم كه بينش حقّ او، انسان را به خدا نزديك گرداند.(1)


1. بر حسب ظاهر لفظ، ضمير يقربه به نظر برمى‌گردد ولى بعيد است كه مراد اين باشد، بلكه اين‌جا از مواردى است كه ضمير به مصاحب مرجع برمى‌گردد يعنى بايد چنين گفت: نظرا يقربه منك حقه يعنى نظرى به من بده كه صاحب نظر را كه من باشم به تو نزديك كند.

درخواست اوّل اين فراز از مناجات قلب مشتاق به خداست به گونه‌اى كه باعث نزديكى صاحب قلب به پروردگار گردد. حال بايد ديد كه شوق به خداوند به چه معنى است؟ آن‌گاه بررسى كرد كه چگونه قلب مشتاق مى‌تواند انسان را به خدا نزديك گرداند.

 

يك گمان نادرست و پاسخ آن

برخى گمان مى‌كنند محبّت ورزيدن به خداوند نادرست است و بايد به رحمت يا ثواب يا بهشت و يا حداكثر به دوستان خدا محبّت ورزيد و چون محبّت به چيزى ديدنى و قابل لذت و اُنس تعلق مى‌گيرد، محبّت به خداوند بى‌معنى است، ولى به دليل نصّ صريح قرآن كه مى‌فرمايد: «وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا للهِِ»(1) چنين پندارى درست نيست. اين همه تعبيرات شگفت‌انگيز در دعاها و مناجات‌ها و به ويژه در دعاى عرفه، جاى ترديدى باقى نمى‌گذارد كه منظور، محبّت ورزيدن به خداوند است و اين گمان كه محبّت تنها به محسوسات تعلق مى‌گيرد بى‌جا است. محبّت حالتى است كه خداوند در روح آدميان نسبت به هر چيز خوبى خواه ديدنى و محسوس و خواه غيرمحسوس قرار داده و بالاترين خوبى‌ها در خداوند جمع است و بالاترين مصداق محبّت، همان محبّت به خداوند است.


1. بقره (2)، 165: و آنان كه اهل ايمانند محبّت بيش‌ترى به خداوند دارند.

يك پرسش و پاسخ آن

حال اين سؤال پيش مى‌آيد كه شوق به خداوند به چه معنى است؟ به اين توضيح و مثال توجه كنيد. ما عدالت را دوست داريم، ولى نمى‌توانيم بگوييم انسان شوق دارد تا به عدالت برسد. چرا كه شوق در جايى مطرح مى‌شود كه انسان، كسى را ديده و به او علاقه‌مند شده و اكنون بين او و محبوبش فاصله افتاده باشد و اين ايجاد فاصله سبب شده كه شوق وصال مجدّد در او به وجود بيايد. پس شوق حالتى بعد از دوست داشتن است. شوقِ دل نسبت به خداوند به همين معناست كه دل خدا را دوست دارد و مى‌خواهد به او برسد ولى دستش از دامن او كوتاه است در حالى كه امكان نزديك شدن به او وجود دارد.

يكى از مباحث بسيار مشكل در معارف دينى كه مورد بحث قرار گرفته و افرادى كه داراى جمود فكرى بوده‌اند آن را تأويل نموده و يا حدّاقل درباره آن سكوت و توقّف كرده‌اند مسأله رؤيت الاهى است. قرآن كريم در مورد حضرت موسى(عليه السلام)مى‌فرمايد: ايشان به خداوند عرض كرد: «رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْك».(1)

جواب خداوند اين بود: «لَنْ تَرانِي وَلكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسى صَعِقا».(2)

حضرت موسى(عليه السلام) انسان نادانى نبوده كه ادّعا و درخواست


1. اعراف (7)، 143: خدايا خودت را به من نشان بده تا تو را ببينم.

2. اعراف (7)، 144: تو مرا هرگز نخواهى ديد ولى به كوه بنگر كه اگر استقرار داشت مرا خواهى ديد. وقتى كه خداوند بر كوه تجلّى كرد آن را در هم كوبيد و موسى بى‌هوش گرديد.

جاهلانه نموده و كار مُحالى را از خداوند بطلبد. پس چگونه چنين درخواستى نمود؟(1)

و نيز آياتى از قبيل: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَة» و تعابيرى چون رؤيت و مشاهده و لقاء الله كه در قرآن و روايات و مناجات‌ها فراوان آمده و بايد تبيين گردند.

بى‌ترديد ديدن خداوند هرگز با چشم سر صورت نمى‌گيرد، چرا كه چشم فقط رنگ محسوسات را مى‌بيند و قدرت درك بو، وزن، صدا و مانند اين‌ها را ندارد چه رسد به امور نامحسوس. تنها رنگ‌ها هستند كه با چشم ديده مى‌شوند و خداوند نه رنگ است و نه رنگى، پس معقول نيست كه چه در دنيا و چه در آخرت ديده شود و برخى از برادران اهل سنّت كه قائل به رؤيت خداوند در آخرت هستند، ندانسته‌اند كه، مُحال عقلى منحصر در دنيا نيست و به همين خاطر در نهج‌البلاغه تأكيد شده كه لا تَراهُ الْعُيُونُ بِمُشاهَدَةِ الْعِيانِ وَ لكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقائِقِ الاْيمانِ.(2)

پس رؤيت دل نسبت به خداوند ممكن است، و لذا انسان اشتياق پيدا مى‌كند كه او را ببيند. و حتّى بالاتر از آن در مناجات‌هاى خمسة عشر و امثال آن تعبير وصول به خدا هم وجود دارد، كه ممكن است به همين رؤيت حق تفسير گردد و مرتبه بالاتر از رؤيت در آخرت و ويژه


1. برخى دست به تأويلاتى دور از انصاف علمى زده و گفته‌اند: اين‌ها چكامه است.

2. نهج البلاغه، كلام 179: نگاه با چشم او را ادراك نمى‌كند و چشم‌ها آن‌گونه كه موجودات را مى‌بينند او را نمى‌بينند ولى قلب‌ها با حقايق ايمانى او را درك مى‌كنند.

اولياى الاهى است و راز آن هم اين است كه بنيه جسمانى در دنيا تحمّل جلوه الاهى را ندارد، حتى كوه نيز تحمل چنين چيزى را ندارد، چنان‌كه حضرت موسى(عليه السلام) بى‌هوش گرديد و اگر رؤيت كامل تحقق يافته بود، قطعاً چيزى از حضرت باقى نمى‌ماند.(1)

امير مؤمنان على(عليه السلام) مى‌فرمايد: «وَ لَوْلا الآجالُ الَّتي كَتَبَ اللهُ عَلَيْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ اَرْواحُهُمْ في اَبْدانِهِمْ طَرْفَةَ عَيْن».(2)

گاهى هيجانات روحى چنان قوى مى‌شوند كه تحمّل آن‌ها مشكل و حتى غيرممكن مى‌شود. گاهى ممكن است ديدار عزيزى كه سال‌ها از او دور بوده‌ايد منجر به بى‌هوشى شود. بدن تحمل چنين لذت ناگهانى كه براى روح پيش مى‌آيد، را ندارد.

انسانى كه مى‌داند خداى دوست‌داشتنى را با چشم دل مى‌توان ديد، به طور حتم آتش شوق ديدار در دل او شعلهور مى‌گردد. و هر قدر توجّه به اين حقيقت قوى‌تر شود، شوق ديدار نيز افزون‌تر مى‌گردد. البتّه دانستن اين مطلب كافى نيست بلكه توجّه نيز لازم است. يعنى ابتدا بايد بدانيم خداوند كمال مطلق، و از هر چيز دوست‌داشتنى‌تر است و آن‌گاه اين باور قلبى و معرفت را با توجّه به خدا و غفلت از غير خدا بارور كرده و شوق به ديدار او را در خود


1. ولى چون وجود انسان در آخرت كه دار الحيوان است وجودى قوى‌تر مى‌باشد و مرگ نيز وجود ندارد، وقتى كه رؤيت كامل تحقّق بيابد، بنيه جسمانى تحمّل آن را خواهد داشت.

2. نهج‌البلاغه، خطبه همّام (متقين): متّقيان كسانى هستند كه اگر اجل‌هاى حتمى پروردگار نبود لحظه‌اى روح آن‌ها در بدن استقرار پيدا نمى‌كرد.

تقويت نماييم كه هر چه توجه بيش‌تر شود، شوق ديدار نيز افزون‌تر خواهد گشت.

بارى، امورى هستند كه موجب الهاء و غفلت دل نسبت به خداوند مى‌شوند و در نتيجه شوقى هم در دل براى ديدار الاهى وجود نخواهد داشت. شنيده‌ايم عده‌اى كه مجذوب خداوند شده باشد آرام و قرار ندارند و دل آن‌ها با هيچ چيزى غير از خدا انس نمى‌گيرد و مانند ما انسان‌هاى معمولى به خستگى‌ها و سرگرمى‌هاى بى‌حاصل روى نمى‌آورند، اين‌ها بر اين باورند كه وَ كُلُّ جَمالِكَ جَميل.

گاهى برخى خواسته‌هايمان، از قبيل توسعه در رزق، سلامتى و شفاى بيماران و... را از صميم قلب مطرح مى‌كنيم، چرا كه باور كرده‌ايم اين‌ها نيازهاى جدّى هستند. اگر مدّتى بى‌سر و سامانى كشيده و مستأجر بوده باشيم از صميم دل از خدا درخواست منزل مى‌كنيم.

اگر كسى نسبت به فردى علاقمند باشد و در عين حال مدت‌ها او را نديده باشد به طور حتم بى‌صبرانه در انتظار ديدار او خواهد بود. اگر به چيزى غير از شوق ديدار سرگرم شود، آن شوق فروكش مى‌كند. بنابراين پزشكان درباره كسانى كه گرفتار عشق‌هاى تند و بيمارى‌هاى حاصل از آن شده‌اند، توصيه مى‌كنند آن‌ها را به چيزى سرگرم كنيد. چرا كه هر چه ذهن و دل متمركز بر ياد و خاطره معشوق گردد، اشتياق نيز بيش‌تر مى‌گردد.

اميد است شوق ديدار خدا را نيز به طور جدّى و صادقانه از او بخواهيم و اين حالت، جز با مقايسه با ساير امور مناسبْ حاصل نمى‌شود.

براى اشتياق ديدار خداوند، ياد خدا لازم است و هرچه ياد و تمركز بيش‌تر باشد، شوق نيز زيادتر مى‌گردد. براى امتحان چند شب هنگام سحر، در جايى خلوت و با نور كم به مدت يك ساعت دل خود را متوجّه خدا (خواه با ذكر لفظى و خواه بدون آن) نماييد. شب آرام است و عوامل دل‌مشغولى وجود ندارد. بايد جايى را انتخاب كرد كه از ديد پنهان باشد و با تمرين و تكرار مى‌توانيد كم‌كم شوق را در خود به وجود آوريد، هرچند كه در آغاز كارى دشوار مى‌باشد.

بى‌جهت نيست كه فرمان وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ(1) و نيز قُمِ اللَّيْلَ... وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلا(2) داده شده چرا كه إِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئاً وَأَقْوَمُ قِيلا.(3)

ما معتقديم كه در عمق دل و باطن فطرت ما راهى به سوى خدا وجود دارد و در آنجا پاى مفاهيم در كار نيست. دل در اصلِ وجودش با خدا آشناست و «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى»(4) دليل بر آشنايى فطرت با خداست. بيگانگان ما را از خدا جدا كردند اگر اين‌ها را فراموش كنيم، دل آشناى خود را پيدا مى‌كند، ولى نه از راه مفاهيم. مفاهيم مربوط به


1. اسراء (17)، 79: شبانگاه به تهجّد بپرداز.

2. مزمل (73)، 2 و 4: شب برخيز و... و قرآن را با ترتيل تلاوت كن.

3. مزمل (73)، 6: شبانگاهان براى استوارى گام‌ها و سخن‌ها مؤثرتر است.

4. اعراف (7)، 172.

ذهن هستند ولى آشناى دل، خدايى است كه او نيز مشتاق انسان‌هاست، بر اساس يك روايت، خداوند مى‌فرمايد: دوستان به سوى من مشتاقند و من به سوى آن‌ها مشتاق‌ترم.(1)

* * *

اِلهي مَنْ تَعَرَّفَ بِكَ غَيْرُ مَجْهُول وَ مَنْ لاذَ بِكَ غَيْرُ مَخْذُول وَ مَنْ اَقْبَلْتَ عَلَيْهِ غَيْرُ مَمْلوُل؛ خداوندا، كسى كه به وسيله تو شناخته شود، ناشناس نيست و كسى كه به تو پناهنده شود، خوار و بى‌ياور نمى‌باشد و كسى كه تو به او رو بياورى خسته و ملول نمى‌شود.

انسان اجمالا مى‌داند كه در سايه ارتباط با خداوند هر كارى و در هر حالى تحقق مى‌يابد و هر خواسته‌اى جامه عمل مى‌پوشد و در اثر قطع ارتباط با خداوند، شكست و ناكامى و بدبختى به وجود مى‌آيد. امّا طبيعت انسان به گونه‌اى است كه اگر مطلبى را با تفصيل و توضيح بفهمد در نهاد او اثر بيش‌ترى مى‌گذارد. مثلا اگر به طور كلى بگوييم: خداوند بر هر كارى قادر است، روزى مى‌دهد و هر كسى رزق خود را از او مى‌گيرد و به طور مفصّل پيرامون آن توضيح بدهيم و نيز بدانيم او كسى است كه حتّى طفل شيرخوار را هم از روزى محروم نمى‌كند يا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغير . اگر در گوشه بيابان يا قعر دريا يا اوج آسمان جنبنده‌اى وجود داشته باشد خداوند روزى او را مى‌رساند، در روح ما بيش‌تر اثر مى‌گذارد.


1. حضرت علامه آيت‌الله حسن‌زاده:

تشنه به سوى آب و آب خود تشنه تشنه است *** گدا خدا خدا كند خدا گدا گدا كند

در اين فراز از مناجات، به چند نمونه از كارهايى كه در سايه ارتباط با خداوند تحقق مى‌يابند اشاره مى‌كنيم. البته به نمونه‌هاى فراوانى از اين دست مى‌توان اشاره كرد، ولى چون حجم دعا و مناجات بايد مراعات شود به بيش‌تر از چند موضوع و نمونه بسنده شده است: 1. هر كس به وسيله خداوند معرّفى شود، گم‌نام و ناشناخته نمى‌ماند.

در زبان فارسى براى واژه تعرُّف معادلى سراغ نداريم ولى در عربى به چند معنى به كار مى‌رود. گاهى به اين معنى است كه انسان خود را به گونه‌اى نشان بدهد كه ديگران او را بشناسند. اين معنى در مقابل تنكّر است، يعنى كسى به گونه‌اى لباس بپوشد و قيافه بگيرد كه كسى او را نشناسد.

تعرّف معمولا با كلمه الى يا «لـ» متعدى گشته و تعرّف اليه و تعرّف له گفته مى‌شود. در دعاى عرفه مى‌خوانيم: «تَعَرّفْتَ اِلَىَّ في كُلِّ شَيْئ حتّى لا أجْهَلَكَ في شَىْء ؛ خدايا تو در هر چيزى خودت را به من نشان دادى تا تو را در همه چيز بشناسم» و به اصطلاح عرفانى همه چيز آينه تمام‌نماى تو است. در تعبيرى ديگر مى‌خوانيم: تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَيْء خداوندا، تو خودت را به هر چيز معرفى كردى و همه تو را شناختند، ولى در اين فراز از مناجات مَنْ تَعَرَّفَ بِكَ آمده است. بنابراين نتيجه آن را با واژه غير مجهول عنوان مى‌كند نه غير جاهل. يعنى اگر تو كارى بكنى كه كسى به يك صفتى يا در جايى شناخته بشود، مجهول و

ناشناخته نخواهد ماند. در اين جمله و بقيّه جملات، كلمه بِك مورد تأكيد قرار گرفته است. يعنى با ارتباط با خدا همه چيز حاصل مى‌شود.

معروفيّت و شهرت‌طلبى كه در علم اخلاق، ناپسند و از رذائل اخلاقى است، تمايلى شيطانى و نفسانى است ولى معروفيّتى كه در اين فراز از مناجات مطرح است، مطلوب و پسنديده مى‌باشد، چرا كه به واسطه معروفيّت مؤمن، مردم مى‌توانند از او بهره ببرند. مانند حضرت سليمان(عليه السلام) كه از خداوند چنين تقاضا مى‌كند: «رَبِّ اغْفِرْ لِي وَهَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لأَِحَد مِنْ بَعْدِي».(1) آن حضرت هوس سلطنت و قدرتى كه ديگر سلاطين و قدرتمندان دارند نداشت، زيرا اين يك هوس كودكانه است بلكه مى‌خواست در سايه اين قدرت و سلطنت بى‌نظير، دين خدا و توحيد را رواج بدهد و به همين سبب بعد از رسيدن به سلطنت، و داشتن همه نوع امكانات، از راه حصيربافى زندگى خود را تأمين مى‌كرد.(2)

كسانى هستند كه در اين ادعاى خود صادق بوده و آن‌قدر عشق به


1. ص (38)، 35: خداوندا، به من سلطنتى بده كه شايسته هيچ‌كس بعد از من نباشد.

2. البتّه ممكن است كسانى ادعاى چنين مطلبى را بنمايند ولى خداوند امتحان مى‌كند، چنان‌كه خود در وصف منافقين مى‌فرمايد:«وَمِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ الصّالِحِينَ؛ برخى از آنان با خداوند عهد مى‌بندند كه اگر به ما ثروت بدهى در راه تو تصدّق مى‌كنيم و از صالحان خواهيم بود»(توبه (9)، 75). ولى پرده از صفت نفاق آن‌ها برداشته و مى‌فرمايد: «فَلَمّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً...؛ ولى وقتى كه خداوند از فضل خود به آن‌ها عطا كرد بخل ورزيده و نفاق را در قلوب آن‌ها قرار داد...».(توبه (9)، 76).

هدايت ديگران داشته كه دنبال وسيله‌اى مى‌گردند تا به هدف برسند. چنان‌كه حضرت ابراهيم(عليه السلام) در دعاى خود عرض مى‌كند: «وَاجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْق فِي الآْخِرِينَ».(1)

اين همان ابراهيمى است كه به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دستور تبعيّت از آن حضرت داده شده است (وَاتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهِيم) و وقتى كه خداوند به او امامت مى‌دهد، وى آن را براى فرزندان خود نيز مى‌خواهد. چنان‌كه در قرآن مى‌فرمايد: ...قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِين.(2)

ابراهيم(عليه السلام) كه مى‌خواهد نام او پس از مرگ به نيكى برده شود و يا فرزندانش از امامت برخوردار شوند همان كسى است كه با اخلاص مى‌گويد: «انّى وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَالأَْرْض.(3)

پس او مى‌خواهد تا در پرتو باقى ماندن نام و آوازه‌اش، آموزه‌ها و تعليمات او باقى بمانند و مردم به توحيد هدايت شوند وگرنه حضرت از روى خودخواهى (مثل بعضى‌ها كه نام و عكس خود را روى كاشى چاپ مى‌كنند و منظورشان اشتهار بين مردم است) نمى‌خواهد نام و نشانى باقى بگذارد.


1. شعراء (26)، 84: خدايا، نام نيك مرا در ميان مردم ديگر قرار بده.

2. بقره (2)، 124: خداوند (پس از امتحانات زيادى) به حضرت ابراهيم فرمود: «من تو را امام مردم قرار دادم. عرض كرد: آيا ذريّه من نيز از اين امامت برخوردارند؟ خداوند فرمود: عهد من به ستمگران نمى‌رسد».

3. انعام (6)، 79: چهره جان خويش را به سمت خدايى قرار دادم كه آفريننده آسمان‌ها و زمين است.

ممكن است كسى بخواهد معروف باشد ولى نه بر اساس هوس بلكه براى خدمت به ديگران. زيرا اگر گمنام باشد كسى به حرف او اعتنا نمى‌كند، درس و كتاب او را نمى‌شناسد و استفاده‌اى نمى‌برد، اما علماى بزرگى كه اسم آن‌ها باقى است و مردم آن‌ها را مى‌شناسند اين آشنايى باعث شده كه از درس و كتاب‌هاى آن‌ها استفاده شود.

2. كسى‌كه به‌خداوند پناهنده‌شود، خوار وبى‌ياور و تنها نخواهدماند.

همه مى‌دانند نيروهايى كه در اختيار دارند براى رفع نيازهايشان كافى نيست و حتماً بايد براى رفع مشكلاتى كه پيش مى‌آيد از يك عامل خارجى استفاده كنند، مثلا اگر دشمن آن‌ها را تهديد كرد بايد به جايى پناه ببرند. شأن مؤمن موحّد اين است كه با احساس هر نياز به خدا توجّه كرده و به او پناه ببرد و اين پناهندگى بر حسب مراتب ايمان مؤمنان متفاوت است. برخى در همه چيز و در همه حال به خداوند پناه مى‌برند و اگر به دنبال اسباب و وسايل مى‌روند به عنوان اداى تكليف است وگرنه كار را در دست خدا مى‌دانند. افراد كمى به اين مرتبه از توحيد رسيده‌اند.

برخى از افراد گاهى در شرايطى قرار مى‌گيرند كه هيچ‌كس در آن شرايط نمى‌تواند كارى برايشان انجام بدهد و به همين خاطر فقط به خدا پناه مى‌برند. قرآن كريم نيز بارها به اين موضوع پرداخته و مى‌فرمايد: كسانى كه سوار كشتى شده و در دريا گرفتار طوفان مى‌شوند، امواج خروشان اطراف كشتى را فراگرفته و آنان خود را بين

مرگ و زندگى مى‌بينند، در چنين حالى خدا را با اخلاص مى‌خوانند كه اگر ما را از بلا نجات بدهى سپاس‌گزار تو خواهيم بود، ولى همين كه نجات پيدا كردند، از گرفتارى رها شده و قدم به خشكى گذاردند باز، شرك ورزيده سراغ همان بت‌هاى خود مى‌روند.

انسان اگر چند مرتبه به دوست صميمى خود مراجعه كند و كارى از او برنيايد سرانجام خسته شده، با ناراحتى رهايش مى‌كند ولى اگر به خدا پناهنده شود، هرگز خفيف و خوار نمى‌شود، و از هر گرفتارى نجات پيدا مى‌كند.

3. هر كس خدا به او رو بياورد خسته و ملول نمى‌شود.

انسان معمولا پس از مدّتى كه با دوستان و خويشان خود انس گرفته نشست و برخاست داشته باشد، از لذّت و شدت انس او كاسته شده و اندك اندك از آمد و رفت با آن‌ها خسته مى‌شود، ولى اگر خداوند به كسى توجّه كند هيچ‌گاه خسته نمى‌شود و علاقه او بيش‌تر نيز خواهد مى‌شود.

اگر به مسؤوليت‌هاى خود در برابر خداوند درست عمل نكرديم، خداوند هم روى خود را بر مى‌گرداند و در اين صورت خستگى و درماندگى از هر سو به ما هجوم مى‌آورد. ولى اگر ما به وظيفه بندگى عمل كرديم، خدا هم زمينه انس گرفتن با خودش را فراهم مى‌كند و ما دچار ملال نمى‌شويم.

* * *

اِلهي مَنِ انْتَهَجَ بِكَ لَمُسْتَنيرٌ وَ اِنَّ مَن اِعْتَصَمَ بِكَ لَمُسْتَجير؛ خداوندا، كسى كه از تو كمك بخواهد راه او روشن است و كسى كه به تو تمسك كند پناه داده مى‌شود.

در اين فراز از دعا به دو مطلب اشاره مى‌شود:

اوّل) كسى كه از خدا كمك بخواهد تا راه را پيدا كند، خدا به او كمك مى‌كند، تا راه روشن را بپيمايد.

دوّم) كسى كه به دامن خدا چنگ بزند پناهش مى‌دهد. اعتصام به معناى چنگ زدن است. اگر كسى بخواهد از بالا بيفتد دست به حلقه‌اى مى‌زند و آن را مى‌گيرد. اگر كسى اين‌گونه به فضل و رحمت خدا چنگ بزند او را از سقوط نجات مى‌دهد.

* * *

قَدْ لُذْتُ بِكَ يا اِلهي فَلا تُخَيِّبْ ظَنّي مِنْ رَحْمَتِكَ وَلا تَحْجُبْني عَنْ مَعْرِفَتِك؛ به تو پناه آوردم اى خداى من، پس من را از رحمت خودت نااميد نكن و از معرفت خودت محجوب نگردان.

در طى چند فراز اخير پنج كبراى كلّى مطرح گرديد:

1. هر كس به وسيله خدا معرفى شود گمنام نخواهد ماند؛

2. هر كس به خدا پناهنده شود بى‌ياور نخواهد ماند؛

3. هر كس خدا به او رو بياورد، دچار ملالت نخواهد شد؛

4. هر كس راه خدا را بپيمايد راه او روشن خواهد شد؛

5. هر كس به خدا تمسك جويد پناه داده خواهد شد.

و اينك موقع نتيجه گرفتن است. پس عرض مى‌كنيم: خداوندا! حال كه به تو پناه آوردم، و قرار بر اين است كه هر كس به تو پناه بياورد، او را پناه بدهى، آيا ممكن است مرا پناه ندهى؟ مرا از رحمت خودت نااميد نكن و بين من و مهربانى‌ات مانع قرار مده، زيرا اقتضاى لطف و رحمت در تو هست و اگر به آن نمى‌رسم به خاطر مانع است. خدايا! اين مانع را بردار و بگذار من نيز به آن نايل شوم.

* * *

اِلهي اَقِمْني في اَهْلِ وِلايَتِكَ مَقامَ مَنْ رَجَا الزِّيادَةَ مِنْ مَحَبَّتِك؛ (1)خداوندا، مرا در ميان اهل ولايتت مقيم بدار، اقامه كسى كه اميد محبّت فراوان تو را دارد.

در رابطه با اين فراز از مناجات چند موضوع قابل تأمّل است:

1. كسانى وجود دارند كه اهل ولايت خدا هستند؛

2. خداوند كسانى را در جمع اين اشخاص قرار مى‌دهد.

 

ولايت و اهل آن

حال بايد ديد كه ولايت خدا چيست؟ و كسانى كه در ميان اهل ولايت قرار مى‌گيرند چه ويژگى دارند؟ و همچنان كه در اين فراز از مناجات به آن اشاره شد چه كسانى هستند كه اميد زيادتى محبّت دارند؟ و چه رابطه‌اى بين ولايت و محبّت الاهى وجود دارد؟ اين‌ها


1. كلمه مُقام هم با ضمّه و هم با فتحه درست است. مُقام اسم مفعول از اقامه و يا اسم زمان و مكان و مصدر هم مى‌باشد.

همه سؤالاتى كه نياز به بحث‌هاى طولانى دارد كه مجال بحث گسترده درباره آن‌ها نيست.

كلمه ولايت در فرهنگ ما به ويژه پس از انقلاب اسلامى جايگاه خاصّى پيدا كرده است. ما در فارسى براى كلمه ولايت نتوانستيم واژه معادلى پيدا كنيم. مفسّران هم در تفسير اين واژه مطالب زيادى بيان كرده‌اند. اگر بخواهيم نزديك‌ترين مفهوم را در اين رابطه بيان كنيم، مفهوم پيوند و ارتباط است. يعنى گاهى دو موجود در كنار هم قرار گرفته بر يكديگر تأثير مى‌گذارند. اين‌گونه ارتباط و تأثير و تأثّر را در عربى ولايت مى‌گويند، ولى گاهى اين مفهوم را بين دو طرفى لحاظ مى‌كنند كه يكى از آن‌ها مؤثّر و ديگرى متأثر است چنانكه خداوند ولىّ انسان است با اين‌كه كسى در خدا تأثير نمى‌گذارد. در قرآن كسانى ولىّ خداوند معرفى شده‌اند: «أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ»(1) و نيز ما در شهادت به ولايت مى‌گوييم: «اَشْهَدُ اَنَّ عَلِيًّا وَلِىُّ الله؛ گواهى مى‌دهم كه على(عليه السلام) ولىّ خداست». پس هم خدا ولىّ على(عليه السلام) و هم على(عليه السلام) ولىّ خداست و رابطه طرفينى مى‌باشد، امّا تأثير فقط از طرف خداى متعال است.

البتّه گاهى هم رابطه يك طرفه است مثل اين‌كه پدر ولىّ طفل است، امّا طفل ولىّ پدر نمى‌باشد و يا رهبر اسلامى ولىّ امر مسلمين است امّا مسلمين ولىّ امر او نيستند. در حالى كه مسلمين نسبت به


1. بقره (2)، 38: آگاه باشيد كه اولياى خدا هيچ گونه خوف و حزنى ندارند.

يكديگر ولىّ هستند و بر يكديگر ولايت و بر كارهاى يكديگر نظارت دارند، به خوبى‌ها امر و از زشتى‌ها نهى مى‌كنند و در يكديگر اثر مى‌گذارند. آنان همديگر را اندام يك پيكر مى‌دانند و در هنگام راهنمايى از يكديگر استقبال مى‌كنند. همان طور كه چشم دست و پا را راهنمايى كرده و آن‌ها هم با پيمودن راه از او تشكّر مى‌كنند و به او با اين بيان كه ربطى به تو ندارد اعتراض نمى‌نمايند.

پس مؤمنان با يكديگر پيوند سازمان‌يافته‌اى دارند چنان‌كه خداوند مى‌فرمايد: «وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْض»(1)

فرشتگان هم اولياى انسان هستند و رابطه بين آن‌ها و انسان طرفينى است. چنان‌كه خداوند از زبان آنان مى‌فرمايد: «نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا».(2)

جنّيان و شياطين هم مى‌توانند اولياى برخى انسان‌ها باشند. چنان‌كه خداوند مى‌فرمايد: «إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ».(3) طواغيت هم اولياى كافران هستند چنان‌كه مى‌فرمايد: وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطّاغُوت.(4)

 

ولايت خداوند

پس ولايت عبارت است از ارتباط نزديك با طرف مقابل همراه با


1. توبه (9)، 71: برخى از مردان و زنان مؤمن بر يكديگر ولايت دارند.

2. فصلت (41)، 31: ما در دنيا و آخرت اوليا شما هستيم.

3. نحل (16)، 100: براى شيطان سلطه‌اى نيست مگر آنان كه او را به ولايت برگزينند.

4. بقره (2)، 257: كافران اوليا آن‌ها طاغوت است.

اثرگذارى، خواه خوب باشد يا بد. خداوند بر همه موجودات ولايت دارد و از هر موجودى به او از خود او نزديك‌تر است و هر كارى بخواهد درباره او انجام مى‌دهد. ولايت عام خداوند مانند ربوبيّت عام الاهى نسبت به همه ما يكسان است ولى آن ولايت خاصى كه بر موجودات ذى‌شعور و داراى اختيار دارد ولايتى است كه بايد آنان شايستگى آن را داشته باشند. اگر كسى بخواهد تحت بيرق ولايت الاهى درآمده و ولىّ الله بشود يعنى خداوند در كارهايش نظارت و تدبير نموده و رهايش نكند بايد ايمان داشته و طبق مقتضيات آن عمل نمايد. چرا كه «اللهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا» و اگر كسى ايمان نداشته باشد، خداوند متولّى امر او نشده، تدبير كار او را به عهده نمى‌گيرد، ولى كسى كه خداوند كارهايش را به عهده بگيرد مى‌داند چه كار بايد بكند كه به نفع او تمام شود و نگرانى نخواهد داشت. لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ(1) چون مى‌داند كه خدا او را دوست مى‌دارد و جز خير براى او رقم نمى‌زند، پس جاى نگرانى نيست.

امام صادق(عليه السلام) مى‌فرمايد: از كار مؤمن تعجب مى‌كنم كه اگر خداوند سلطنت روى زمين را به او بدهد خير او در آن است و اگر بدنش را با قيچى ريزريز كنند باز خير او در آن است.(2)

البتّه اين ولايت مراتبى مايل به بى‌نهايت دارد. مرتبه اوّل همان است كه به هر كس هر چه دادند قانع مى‌شود و در حدّ يك روزى


1. بقره (2)، 62.

2. اصول كافى، ...

حلال و همسر خوب و رفع گرفتارى و برآورده شدن حاجت خود اكتفا مى‌كند. مرتبه بالاتر اين است كه مى‌فهمد خدايى كه متصدّى كار او شده و ولايت او را بر عهده گرفته، چقدر دوست داشتنى است، نسبت به او عشق مىورزد و به مقدار موجود از محبّت او قناعت نمى‌كند.

پس در اين فراز از مناجات عرض مى‌كنيم، خدايا: من را در ميان اهل ولايتت قرار بده (امّا در كدام مقطع؟ معلوم مى‌شود كه مقامات اهل ولايت متفاوت است بنابراين درخواست مى‌كنيم) در ميان كسانى كه اميد به افزايش محبّت تو دارند.

پس چند موضوع را مى‌توان از اين مطلب استفاده كرد:

1. لازمه ايمان، برقرار كردن رابطه‌اى خاص با خداى تعالى است؛

2. خدا خالق و ربّ همه است، ولى عناياتش به همه يكسان نيست. هم دنياپرستان و هم خداپرستان را كمك مى‌كند كُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَهَؤُلاء ولى كمك‌هاى خداوند متفاوت است. به برخى از افراد چيزهايى مى‌دهد كه به نفع آن‌ها است هر چند كه خودشان ندانند و شايد گلايه هم كنند مانند فقر و زلزله و سيل، چنان‌كه مى‌فرمايد: وَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُم؛(1) چرا كه آن‌ها اسرار تدبيرهاى الاهى را نمى‌دانند كه هر كدام چه حكمت‌هايى دارند.

3. هر كدام از ما به خواست خود نمى‌توانيم در هر مقامى كه


1. بقره (2)، 216: چه بسا شما چيزى را نپسنديد در حالى كه به سود شماست.

خواستيم قرار بگيريم، بايد خدا بدهد و آن را هم حفظ و زياد كند. پس بايد از او بخواهيم كه بده و نگه دار و زياد كن.

انسان بايد شايستگى داشته باشد تا خداوند به او نور معرفت بدهد. شايستگى، به درس خواندن، فكر كردن، مباحثه و كتاب نوشتن، و مكتب باز كردن و مرشد شدن نيست. بله، ممكن است با اين چيزها انسان بتواند حرف معرفت بزند ولى نورانى بودن دل چيز ديگرى است. وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُور(1) پس نورانى شدن به دلخواه ما نيست تا همانند فتيله چراغ آن را بالا و پايين بكشيم، بلكه بايد خداوند معرفت، ولايت، عشق و محبّت ما را روزافزون كند. گاهى انسان به هر درى كه مى‌زند باز نمى‌شود و گاهى نيز به راحتى احساس مى‌كند به خداوند نزديك است و گويا خدا را مى‌بيند و با او حرف مى‌زند.

پس بايد از او بطور جدّى بخواهيم و لياقتش را هم داشته باشيم. وَسْئَلُوا اللهَ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ اللهَ كانَ بِكُلِّ شَيْء عَلِيما؛(2) اما اگر نخواستيم و نرفتيم و متوسّل نشديم خبرى نيست. البته همين دعا كردن هم منوط به توفيق الهى معلول عواملى است كه بايد از سوى خداوند افاضه گردد. پس بايد توجه داشته باشيم كه:

اوّلا: كمالات معنوى ارزش و زحمت كم‌ترى از امور مادى ندارند بلكه از آن‌ها ارزشمندترند. مثلا اگر كسى اراده كند كه يك عدد برليان


1. نور (24)، 40: و كسى كه خدا به او نور ندهد نور ندارد.

2. نساء (4)، 32: از فضل خدا مسألت كنيد كه خداوند به هر چيزى داناست.

داشته باشد بايد زحمت بكشد، عرق بريزد و در معدن‌ها جستوجو كند. پس وقتى كه تحصيل امور مادّى اين همه زحمت دارد، امور معنوى زحمت فراوان‌ترى دارند و بايد راه آن را پيدا كرد.

ثانياً: چون خداوند اولياى خود را دوست دارد، از ما مى‌خواهد مغرور نشده، براى رسيدن به اين كمالات به اولياى او متوسل شويم و از مسير آن‌ها كمالات را به دست آوريم.

ثالثاً: به يك مرتبه از محبّت و معرفت نبايد قانع شويم بلكه بايد هر مرتبه را سكّوى پرش به مرحله بعد قرار دهيم و بدانيم كه «وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لأََزِيدَنَّكُم»(1) پس اگر در هر مرتبه كه نورانيّتى حاصل مى‌شود به وظيفه عمل كنيم خداوند نيز به وعده مؤكد خويش مبنى بر افزايش آن عمل خواهد كرد. در اين آيه شريفه چند تأكيد وجود دارد:

1. تأذّن كه از باب تفعّل براى زيادتى مفهوم است؛ يعنى خداوند خيلى آشكار اعلام كرده است تا بر هيچ‌كس مخفى نماند. چون اذان به معناى اعلام عمومى و آشكار است؛

2. لئن شكرتم صيغه قسم است؛

3 و 4. لازيدنكم با لام قسم و نون تأكيد ثقيله همراه است.

خداوند سوگند ياد كرده كه در صورت شكرگزارىْ نعمت‌هاى مادى و معنوى را زياد كند و گاهى داستان‌هايى چون بلعم باعورا را براى ما ذكر مى‌كند تا هشدارى به ما باشد كه انسانى كه مى‌توانست


1. ابراهيم (14)، 7: خداوند آشكارا اعلام فرموده است كه اگر شكرگزارى كنيد نعمت‌هايتان را زياد مى‌كنم.

به عالى‌ترين مقامات برسد، به پست‌ترين درجات سقوط كرد. فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْب...‌.

 

انواع بندگان

چنان‌كه مى‌دانيد، انسانهايى كه در مقام بندگى هستند به سه دسته تقسيم مى‌شوند:

اوّل) بردگان كه فقط از ترس عقوبت و كيفر عبادت مى‌كنند، يعنى خدا را واجب الاطاعة مى‌دانند ولى انگيزه آن‌ها مصون بودن از كيفر و جهنم است و بر فرض اگر اين‌ها مى‌دانستند جهنمى در كار نيست دست از عبادت بر مى‌داشتند. عبادت اين‌گونه افراد را عبادة العبيد مى‌گويند.

دوّم) تاجران يا اجيران كه انگيزه آن‌ها فقط رسيدن به پاداش و مزد است و گويا عبادت‌هاى خود را با خدا معامله مى‌كنند و در مقابل بهشت را مى‌گيرند. عبادت اين دسته را عبادة التجّار مى‌گويند.

البته هيچ كدام از اين دو دسته بد نيستند و در مقابل غافلان قابل ستايشند و قرآن نيز از همين راه‌ها و انگيزه‌ها استفاده كرده است و آياتى از قبيل «جَنّات تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَْنْهارُ»(1) و «هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى تِجارَة تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذاب أَلِيم»(2) و «إِنَّ اللهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِين...»(3) و يا «إِنَّ جَهَنَّم


1. بقره (2)، 25: بهشتيانى كه از زير درختان آن‌ها نهرهايى جارى است.

2. صف (61)، 10: آيا شما را به تجارتى راهنمايى كنم كه شما را از عذاب دردناك برهاند؟

3. توبه (9)، 111: خداوند جان و مال مؤمنان را خريدارى كرده است.

كانَتْ مِرْصاداً»(1) و «ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ * قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّين»َ(2) و «رَبَّنَا اصْرِفْ عَنّا عَذابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذابَها كانَ غَراماً»(3) در تشويق و تهديد انسان‌ها به منظور كشاندن آن‌ها به وادى عبادت فراوانند.

سوّم) آزادگان كه فقط و فقط به خاطر سپاس‌گزارى و يا محبّت الاهى عبادت مى‌كنند و فرضاً كه بهشت و جهنمى هم در كار نباشد اينان دست از عبادت بر نمى‌دارند. عبادت اين گروه را عبادة الاحرار مى‌نامند. تعبير امام على(عليه السلام) كه خود پيشواى اين گروه بسيار اندك است حُبّاً له و شكراً مى‌باشد. چرا كه انسان وقتى كه حق‌شناس گرديد در مقابل ولى‌نعمت خود خضوع مى‌كند و انتظار پاداشى ندارد. اگر حسّ حق‌شناسى و سپاس‌گزارى او قوى باشد، همين كه بداند خداوند بر او حقّ حيات، حقّ وجود، حقّ هدايت و ساير شئون ربوبيّت را دارد، كافى است كه در مقابل خداوند به عبادت بپردازد. و شايد فرمان أَنِ اشْكُرْ لِي براى آن باشد كه در افراد معمولى اين احساس زود بيدار مى‌شود كه بايد در مقابل ولى‌نعمت خود شكرگزارى كنند، بنابراين آن‌ها را به انديشه در نعمت‌ها و لزوم سپاس‌گزارى از خداوند وادارمى‌نمايد.

اگر كسى دو ركعت نماز از روى حبّ يا شكر بخواند ارزش آن از (نمى‌گويم هزار سال) حدّاقل هزار ركعت كه به اميد ثواب يا ترس از


1. نباء (78)، 21: جهنم در كمينگاه است.

2. مدثر (74)، 42 و 43: چه چيز شما را به دوزخ افكنده است؟ در جواب مى‌گويند: ما اهل نماز نبوديم.

3. فرقان (25)، 65: خداوندا عذاب جهنم را از ما دور كن كه عذاب جهنم غرامت است.

عقاب خوانده مى‌شود بالاتر است. لازمه محبّت آن است كه اگر كسى در مقابل محبوب فروتنى كرد، توقّع پاداش نداشته باشد. البته محبّت سقف معينى ندارد، بلكه مراتب نامحدودى دارد كه بايد، هر روز از خدا افزايش آن را بخواهيم.

* * *

اِلهي وَ اَلْهِمْني وَلَهًا بِذِكْرِكَ اِلى ذِكْرِكَ وَ هِمَّتي في رَوْحِ نَجاحِ أَسْمائِكَ وَ مَحَلِّ قُدْسِك؛ خداوندا، شوق و رغبت و شيدايى با ذكر خودت براى ذكر بالاتر به من عنايت كن و همّت من را در يك آرامشى قرار بده كه از راه رسيدن به اسما و محل قدس تو حاصل مى‌گردد.

گويا در رابطه با فراز قبلى اين مناجات، اين سؤال مقدّر وجود دارد كه خدايا حال كه فهميدم بايد در مقابل ولى‌نعمتْ سپاس‌گزار باشم و در ميان اهل محبّت و ولايتت قرار بگيرم، براى آن‌كه بر محبّتم مرتب افزوده گردد بايد چه كار كنم؟

در اين فراز پاسخ آن پرسش مقدّر داده شده است كه: راه آن اين است كه سعى كنيد هر چه بيش‌تر توجّه به خدا و ياد او در دل شما وجود داشته باشد. چرا كه بر اساس علم روان‌شناسى و نيز تجربه، هر قدر كه انسان نسبت به چيزى بيش‌تر متمركز باشد، محبّت آن در قلب او افزايش مى‌يابد. پس راه افزايش محبّتْ ياد و ذكر الاهى است.

 

نكته‌اى در باب ذكر

البته كسى گمان نكند منظور از ذكر، در دست گرفتن يك تسبيح هزار

دانه و گفتن ذكرهاى مكرّر است. بلكه منظور، توجّه قلبى به خداوند است، و نيز بايد توجّه داشت كه ذكر نيز مانند محبّت درجاتى دارد و مختصر توجه قلبى به خداوند كافى نيست.

توجّه به مسايلى چون آفرينش انسان، و رزق و روزى او، حل مشكلات، و رفع بلاهايى كه تعداد آن‌ها بيش‌تر از نعمت‌هاست و ما خود خبر نداريم و... زمينه‌هايى براى فكر و سپس ذكراند، ولى همين ياد خدا هم بايد به توفيق الاهى باشد. پس در اين فراز عرض مى‌كنيم: خدايا ما دوست داريم كه به ياد تو باشيم ولى توفيق آن را خودت عطا كن. و چون مى‌خواهيم به مراتب بالاترِ ذكرْ دست يابيم، مى‌خواهيم كه خودش اين توجّه و ياد قلبى را به مراتب شديدتر كند و هر مرتبه از ذكر را وسيله‌اى براى ارتقا به مرحله بعدى قرار دهد. فرض كنيد مى‌خواهيد وارد اتاقى تاريك بشويد و برق را روشن كنيد و نمى‌دانيد كليد آن كجاست، ابتدا فندك روشن مى‌كنيد تا كليد را ببينيد و آن‌گاه كليدها را يكى پس از ديگرى روشن مى‌كنيد تا فضا كاملا روشن گردد. ذكر نيز ابتدا با مراتب ضعيفى كه موجب صعود به مراحل بالاتر مى‌گردد شروع مى‌شود.

كسانى كه چاه مى‌كَنند، وقتى كه به جايى نمناك مى‌رسند، توجه خود را به آن نقطه متمركز مى‌سازند و كاوش بيش‌ترى مى‌كنند تا به آب برسند. در دل آدمى نيز همين جريان وجود دارد؛ اگر واقعيتى پيدا شد و كاوش گرديد به حقيقت بيش‌ترى مى‌رسد. معرفت و محبّت و

ذكر خداوند نيز همين‌گونه است كه اگر كسى كليد كوچكى را پيدا كرد و روى آن تأكيد نمود بر معرفت و ياد او مى‌افزايد.

البتّه اين كارها نيز به لطف خدا انجام مى‌گيرد ولى از آن‌جا كه به ما دستور داده‌اند: گدايى كن تا محتاج خلق نشوى بايد از خدا بخواهيم محبّت و ياد خود را در ما روزافزون كند و شور و شوقى ايجاد كند كه بيش‌تر به ياد او باشيم.

جالب آن‌كه راه را به ما نشان داده‌اند و اگر قرار بود خودمان اين راه را پيدا كنيم معلوم نبود چه وقت به اين راه دست مى‌يافتيم.

آرى، بايد شيدايى و شيفتگى داشت. و همان ياد و ذكرى را كه براى ما ميسور است مقدّمه و پايه براى ذكرهاى بعدى قرار دهيم.

انسان بايد همّت خود را در مسيرى قرار دهد كه نتيجه آن رَوْح و راحتى است كه از طريق رسيدن به اسما و محلّ قدس الاهى حاصل مى‌شود. خداوند اسامى و محل قدسى دارد كه انسان بايد با رسيدن به آن‌ها به موفقيّت دست يابد. آن محل قدس جايگاه پاكى‌ها و پاكيزگى‌ها، و منزه از انواع آلودگى‌هاست. بنابراين يك مرتبه از كمال رسيدن به اسماى الاهى و محلّ قدس است، با رسيدن به آن‌جا، نهايت لذت و آرامش و آسايش و روح و ريحانى كه فوق تصوّر ما مى‌باشد و با هيچ چيز قابل مقايسه نيست، حاصل مى‌شود. پس همّت انسان بايد در جهت رسيدن به اين كمال باشد.

اين فراز از دعا به طور كامل در اوج است، و در آن سخن از آمرزش

و نيازهاى دنيوى و ترس از عقوبت و نرسيدن به خواسته‌هاى مادّى نيست، بلكه سخن از رسيدن به عالى‌ترين لذت‌ها يعنى اسما و محلّ قدس است. ولى همه انسان‌ها چنين همّت والا و بلندى ندارند، و اگر اين دعاها نبود ما هيچ وجه گمان نمى‌كرديم كه چنين مقامات رفيعى هم وجود دارد و ممكن است نصيب انسان بشود.

همّت ما انسان‌ها ضعيف است و معمولا در رسيدن به غذا و لباس و محلى ساكت براى استراحت و امثال اين‌ها صرف مى‌شود و داشتن همتى بلند براى رسيدن به اسماى الاهى و محل قدس، موهبتى الاهى است.

 

منظور از اسماى الاهى

اكنون بايد ديد كه مراد از اسماى الاهى چيست؟ خداوند نام‌هاى فراوانى از قبيل الله، رحمن، رازق، و خالق و... دارد. بر اساس روايات اهل‌بيت(عليهم السلام) اسماى الاهى عينيّت دارند نه به اين معنى مثلا در گوشه آسمان قرار گرفته باشند. البتّه ما با هر مفهومى كه مواجه مى‌شويم براى درك آن به سراغ مصاديق مادى مى‌رويم و چاره‌اى هم نداريم. مثلا وقتى كه مى‌گوييم اسم عينيّت دارد، گمان مى‌كنيم كه چيزى در محلى گذاشته شده، و ما بايد خودمان را به آن‌جا برسانيم، در حالى كه عينيّت به معناى واقعيت داشتن است. انسان در هر مرحله از شناخت خدا، وقتى كه از افق مادّيات گذشت، جلوه‌اى از خدا را با

دل خود مى‌بيند كه نام آن‌ها را اسم مى‌گذارد. مفهوم لغوى اسم، نشانه و علامت است و چون انسان مى‌خواهد آن مشاهده‌ها و جلوه‌ها را توصيف كند، به ضرورت و ناگزير، آن مشاهده‌ها را با واژه‌هايى مثل اسم، جلوه، تجلّيات و انوار عنوان مى‌كند.

پس اسماى الاهى تنها يك مفهوم ذهنى نيست كه ما در ذهن خود مى‌آوريم، چرا كه كافر نيز همان مفهوم را در ذهن آورده و وجود خارجى آن را انكار مى‌كند ولى ما وجود خارجى آن را اثبات مى‌نماييم. اين مرحله‌اى است كه ما گرفتار الفاظ و مفاهيم هستيم و با امور مادى سر و كار داريم ولى اگر آن را بيابيم مى‌فهميم كه غير از مفهوم است. مثلا ما شادى را احساس مى‌كنيم كه خود شادى است نه مفهوم آن.

بارى، بايد به اصطلاح فلسفى با علم حضورى آن را درك كنيم. و كسانى كه در مسير الاهى قدم بر مى‌دارند كم‌كم پرده‌هايى از جلو چشم قلبشان برداشته شده و در هر مرحله‌اى متناسب با مقام و شأن خود جلوه‌اى از جلوه‌هاى خدا را مى‌بينند، آن‌گونه كه شادى و غم و عشق و محبّت خود را مى‌بينند. يافتن و رسيدن به اسماى و محلّ قدس غير از داشتن مفاهيم است.

* * *

اِلهي هَبْ لي كَمالَ الاِْنْقِطاعِ اِلَيْكَ وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلوُبِنا بِضِياءِ نَظَرِها اِلَيْكَ حَتّى تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ اِلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصيرَ اَرْوحُنا

مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ؛ خداوندا، كمال انقطاع به سوى خودت را به من عطا كن و چشم‌هاى دل ما را با نور نگاهت روشن گردان تا چشم‌هاى دل، حجاب‌هاى نورانى را بدرد و به معدن عظمت برسد و ارواح ما معلّق به عزّت قدس تو گردد.

در اين فراز از مناجات چنين عرض مى‌كنيم: خداوندا به من نهايت انقطاع به خودت را مرحمت كن و چشم‌هاى دل ما را با نور نگاه به خودت روشن كن تا پرده‌هاى نورانى را پاره كند و به معدن عظمت برسد.

اين تعبيرات براى ذهن ما كه هنوز در آغاز راه مانده‌ايم نامأنوس است. براى ما كه نمى‌دانيم آيا گناهانمان آمرزيده شده يا خير، مفاهيم والا و دور دستى هستند.

در توضيح اين مفاهيم مى‌توان گفت: انسان در اين جهان براى رفع نيازها و رسيدن به خواسته‌هاى خود به اسباب و عواملى متوسّل مى‌شود و خواه ناخواه در ضمير ناخودآگاه خود مى‌فهمد اين اسباب و عوامل نيازهاى او را برطرف مى‌كنند. مثلا وقتى تشنه مى‌شود، آب مى‌نوشد و پس از چند مرتبه به اين نتيجه مى‌رسد كه آب رفع تشنگى مى‌كند بنابراين هر گاه تشنه مى‌شود به سراغ آب مى‌رود، و اگر تربيت دينى نيافته باشد كارى به خدا ندارد و نيز در هنگام گرسنگى به سراغ نان مى‌رود و خاطر جمع مى‌شود كه نان رفع گرسنگى مى‌نمايد و اگر آب و غذا نباشد عزا مى‌گيرد و به فكر فرو مى‌رود كه اگر بر اثر تشنگى و گرسنگى بيمار شد بايد به پزشك مراجعه كند و سرانجام زندگى

خود را مديون ده‌ها و صدها ابزار و وسيله مى‌بيند و به آن‌ها احساس دلبستگى و وابستگى مى‌كند.

انسان در طول عمر خود، به ويژه به واسطه كشفيّات جديدى كه حاصل شده نيازهاى بسيار گسترده‌اى از قبيل منزل و وسايل آن چون فرش و يخچال و فريزر و ماشين پيدا مى‌كند كه هر كدام ده‌ها شاخه و شعبه از نيازهاى جديد را ظاهر مى‌سازند و موجب دلبستگى او گشته و هرموار به سوى بى‌نهايت پيش مى‌رود و اگر هزار سال عمر كند دلبستگى او هزار برابر وضع موجود مى‌گردد.

انسان نيز دوست دارد همسر، فرزند، نوه، نتيجه، داماد، عروس و امثال اين‌ها داشته باشد و اين دلبستگى‌ها مانند تارهاى عنكبوت او را از هر سو محاصره مى‌كنند آن چنان كه در بسيارى از موارد فراموش مى‌كند كه خدايى هم هست.(1)

امّا خداوند دوست دارد بندگانش به گونه‌اى ديگر بيانديشند و نمونه‌هايى نيز ارائه كرده كه فكر و فرهنگ آن‌ها مورد رضا و پسند الاهى بوده است. آن‌ها عقيده داشته‌اند كه اين ابزارها همگى به اراده الاهى ابزار و وسيله‌اند و بدون اراده الاهى تأثير گذار نمى‌باشند. به عنوان مثال:

وقتى كه طاغوت زمان از حضرت ابراهيم(عليه السلام) مى‌پرسد كه خداى تو كيست؟ مى‌فرمايد: خداى من آن كسى است كه به من غذا مى‌خوراند


1. اين‌ها كافرانى نيستند كه معاذ الله خدا را اصلا قبول ندارند و او را انكار مى‌كنند، بلكه مؤمنانى هستند كه توحيد افعالى را پذيرفته و با دليل لا مؤثر في الوجود الاّ الله را ثابت كرده‌اند، ولى در موقع آزمايش، دل به اسباب بسته‌اند و تناقضى در فكر و عمل آنان پديد مى‌آيد.

و آب مى‌نوشاند و وقتى كه مريض مى‌شوم مرا شفا مى‌دهد و مرا مى‌ميراند و زنده مى‌گرداند.

ابراهيم(عليه السلام) به اين سخنان عقيده كامل داشته و به همين خاطر وقتى او را در آتش بزرگ نمروديان مى‌افكنند بين زمين و آسمان و قبل از افتادن در آتشْ جبرئيل نزد او آمد و عرض كرد: اَلَكَ حاجَةٌ؟ آيا حاجتى دارى؟ فرمود: اَمّا اِلَيْكَ فَلا يعنى به تو نيازى ندارم و خداوند خود از حال من آگاه است. او مى‌دانست كه كار به دست جبرئيل هم نيست.

خداوند در رابطه با جنگ بدر و نزول فرشتگان مى‌فرمايد: «وَمَا جَعَلَهُ اللهُ إِلاَّ بُشْرَى لَكُمْ وَلِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ وَمَا النَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِ اللهِ»(1) اين فراز از مناجات نيز مى‌خواهد همين حال توجّه را به انسان بدهد و بفهماند كه حتّى چنين حالى و خواندن درس و نوشتن كتاب و امثال آن نيز نمى‌تواند خودبه‌خود براى انسان پديد آيد بلكه بايد با عنايت الاهى باشد تا اين موهبت نصيب وى گردد.

پس عرض مى‌كنيم: خداوندا، كمال انقطاع را به عنوان يك موهبت به من عنايت كن. كمال انقطاع، يعنى نهايت بريدگى از خلق و اتصال به خالق، مؤثر ديدن خدا و خواستن تمامى نيازها از او و مساوى بودن وجود و فقدان اسباب و ابزار.

به تأييد يك روايت، مؤمن به آن‌چه كه نزد خداست اميدوارتر


1. انفال (8) ، 10؛ آل عمران (3)، 126: فرشتگان را جز براى دلخوشى و اطمينان قلب شما نفرستاديم وگرنه پيروزى فقط از سوى خداوند است.

است از آن چيزى كه در نزد او است، چرا كه گاهى مؤمن پول در جيب خود دارد ولى احتمال مى‌دهد گم شود ولى مى‌داند آن‌چه كه نزد خداست هرگز گم نمى‌شود و در اين زمينه ده‌ها و صدها داستان شنيدنى وجود دارد كه فقط به يك حكايت مى‌پردازيم.

 

خاطره‌اى از بهلول

بهلول كه قهرمان جريان مسجد گوهرشاد است و به مدت سى سال به افغانستان تبعيد شده و داراى عمرى طولانى (بيش از صد سال) است نقل مى‌كند كه: من در سنين كودكى مى‌خواستم با مادرم از يك روستا به شهرى از شهرهاى خراسان بروم. كالسكه‌اى كرايه كرديم و از شهر بيرون رفتيم ولى در بين راه مادرم متوجّه شد كه وقت نماز فرا رسيده است و لذا از راننده كالسكه درخواست كرد بايستد تا نماز بخواند. راننده گفت: «شما با من شرط نكرده بوديد در ميان راه توقّف كنم، من هم عجله دارم و بايد بروم». مادرم گفت: «پس ما پياده مى‌شويم». راننده گفت: «چطور جرأت مى‌كنيد وسط اين بيابان بايستيد و نماز بخوانيد». مادرم گفت: «خدا بزرگ است». راننده ما را پياده كرد و رفت. مادرم بدون هيچ نگرانى وسط بيابان به نماز ايستاد و با خيال راحت نماز و تعقيبات آن را خواند. من نگران بودم كه در وسط بيابان با يك زن تنها چه كنم. ناگهان ديدم مادرم دست‌هايش را بلند كرد و نجوايى نمود. طولى نكشيد كه گويا از وسط زمين يك

كالسكه بيرون آمد و با شتاب به سوى ما حركت كرد و در كنار ما توقف نمود و راننده آن گفت: «كه هستيد و كجا مى‌رويد»؟ مادرم خود را معرفى كرد و مقصد را گفت. راننده گفت: «سوار شويد». ما با راحتى به منزل رسيديم.

آرى، تمام كارها به دست خدا است. او وظيفه خود را كه نماز اوّل وقت است به جا مى‌آورد و خداوند نيز اين چنين بنده‌نوازى مى‌كند.

اين حالت خيلى شيرين است كه خداوند به اولياى خود مرحمت فرموده است كه در هيچ حالى نگران كار خود نيستند و كار را فقط به دست خدا مى‌دانند. اين همان حالت انقطاع الى الله است.(1)

و امّا فهم معناى روشن شدن چشم دل به نور نگاه به خداوند (و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك) كمى مشكل است. همه مى‌دانيم كه انسان يك حالت قلبى به نام رؤيت دارد كه در اصطلاح فلسفى به آن علم حضورى مى‌گويند. مثلا وقتى كه مى‌ترسيم ترس خودمان را مى‌بينيم. اين ديدن نه با چشم سر بلكه با چشم دل است و بسيار قوى‌تر است، چرا كه در آن هيچ خطايى وجود ندارد.

ذعلب يمانى از حضرت امير(عليه السلام) پرسيد: هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ؟ آيا خدايت را ديده‌اى؟ حضرت فرمود:«لَمْ اَعْبُدْ رَبّاً لَمْ اَرَهُ». خدايى را كه نديده‌ام هرگز عبادت نكردم. ولى به دنبال آن فرمود: «لا تَراهُ الْعُيُونُ بِمُشاهَدَةِ الْعِيانِ وَلكِنْ تَراهُ الْقُلُوبُ بِحَقائِقِ الاْيمانِ؛ چشم‌ها خداوند را


1. انقطاع از كلمه قطع بمعناى بريدگى است و انقطاع الى الله يعنى بريدن از خلق و توجّه كامل به خداوند.

چنان‌كه اشياء را مى‌بينند نمى‌توانند ببينند بلكه قلب‌ها با حقايق ايمانى خداوند را مى‌بينند».

قرآن نيز مى‌فرمايد: «لاَ تَعْمَى الاَْبْصَارُ وَلَكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُور؛(1) چشم‌هاى ظاهرى كور نيستند بلكه چشم‌هايى كه در سينه‌هايند نابينا مى‌باشند». پس دل آدمى هم ممكن است بينا يا نابينا باشد.

در اين فراز از مناجات مى‌خواهيم: كه خداوندا، چشم دل ما را با پرتو نورى كه برخاسته از نگاه به خودت باشد، نورانى كن. يعنى دل من را به گونه‌اى قرار بده كه تو را ببيند و با آن ديدن روشن گردد. چشم ظاهرى اوّل بايد خودش بينا باشد تا بتواند چيزى را ببيند و اگر كور باشد مى‌گويند: نور چشم او از بين رفته است، امّا چشم دل بايد با ديدن خداوند روشن و نورانى گردد و سپس پرده‌ها را بدرد. چرا كه قبل از چنين رؤيت و ديدارى بين انسان و خداوند پرده‌هايى وجود دارد كه گرچه نورانى و پرنور است ولى مانع و حاجب از ديدار حضرت حق مى‌گردد، بنابراين چنان نورى از خدا مى‌طلبيم كه آن پرده‌هاى نورانى را نيز پاره كند و خود چشم (نه نور آن) از وراى آن‌ها به معدن عظمت برسد.

بار ديگر به تعبير گفته شده توجه كنيد. چشم دل با نورى كه پيدا مى‌كند پرده‌ها را مى‌درد و از آن‌ها عبور مى‌كند و به ذات الاهى كه معدن عظمت است مى‌رسد و در نتيجه جان‌هاى ما آويخته به نور عزت و عظمت او مى‌گردد.


1. حج (22)، 46.

چون اين مطلب خيلى نامأنوس است نياز به توضيح بيش‌ترى دارد:

وقتى كه چشم دل از وراى پرده‌هاى نورانى با پاره كردن حجابها به معدن عظمت رسيد، روح ما كه به اصطلاح فلسفى «نفس» ناميده مى‌شود به عزّت قدسى الاهى آويخته و معلّق مى‌گردد. چون رابطه انسان با خدا از باب تشبيه معقول به محسوس مثل رابطه پرتوهاى نور با منبع نور است. اين پرتوها خواه حركت موجى داشته باشند و خواه حركت ذرّه‌اى كه مورد بحث فيزيك‌دانان است،(1) مثل يك عمود نورانى كه از چراغ امتداد پيدا كرده و خود را (بر فرض ادراك) آويخته به آن مبدأ توليدكننده نور مى‌بيند. رابطه تمامى موجودات با خداوند مثل رابطه اين كوانتم‌هاى نور با مبدأ توليد كننده آن نور است.

پس اين ذرّات نور اگر از وجود يك‌ديگر با خبر شوند و موقعيت خود را درك كنند، خود را همانند عمودى مى‌بينند كه وصل به يك مبدأ است و آن مبدأ ميلياردها ميليارد از اين ذرّات را توليد مى‌نمايد و تا آن‌جا كه به آن منبع متّصل است ذرات نور وجود دارد و همين‌كه رابطه او با مبدأ قطع گرديد، خاموش مى‌شود.

ما انسان‌ها در حالت عادى فقط نور خودمان را مى‌بينيم و وقتى كه با علوم تجربى در ماديات كار كنيم نورهايى را كه در كنار ما هستند


1. نظريه كوانتمى آن است كه نور از ذرات ريز تشكيل شده نه از يك خطّ ممتد هرچند كه خواصّ موجى و خواص خطى هم دارد. اين ذرّات خيلى ريز نورانى وقتى كه كنار هم قرار مى‌گيرند عمود نور را تشكيل مى‌دهند تا به آن مبدأ توليد كننده نور برسند. يك نظريه اين است كه همه موجودات شعور دارند. پس اگر اين ذرات نور با شعورى كه دارند خودشان را دريابند مى‌بينند كه متصل به مبدأ نور هستند و به آن آويخته شده‌اند.

مى‌بينيم ولى در اين‌كه خود ما از كجا پديد آمده‌ايم انديشه نمى‌كنيم و اين بدان جهت است كه چشم دل ما نابينا است و اگر چشم دل باز شود مى‌يابيم كه از كجا آمده‌ايم.

ما در حالت عادى با چشم سر، آب و خاك و گياه و امثال اين‌ها را مى‌بينيم كه وجودشان به مراتب از ما پست‌تر است و گمان مى‌كنيم كه اين‌ها ما را زنده نگه مى‌دارند در حالى كه خودشان از ما ضعيف‌تر و ناتوان‌ترند، و گاهى انسان‌هاى ديگرى را مى‌بينيم كه كار ما را انجام داده و مشكل ما را حل كرده‌اند، پس مى‌گوييم: اگر او نبود من مرده بودم. ولى ما خالق او را كه به وى شعور داده تا بفهمد كه بيمارى من چيست و همه جهان در قبضه قدرت اوست نمى‌بينيم.

پس در اين فراز از مناجات عرض مى‌كنيم: خدايا از تو مى‌خواهم كه چشم دلم را باز كنى تا تو را ببيند و با ديدن تو نورانى شود و بتواند پرده‌هايى را كه بين من و تو فاصله افكنده پاره كند و مبدأ نور را ببيند و روح خودش را معلق و آويخته به آن مبدأ بنگرد.

اين چنين وجودى را در فلسفه و علوم عقلى وجود ربطى مى‌گويند. تمام موجودات چنين وابستگى به خدا دارند امّا نمى‌توان چگونگى و حقيقت آن را با استدلال و برهان عقلى فهميد و فقط خداوند است كه بايد با دادن نور معرفت، چنين حالتى را به انسان نشان بدهد و در نتيجه آدمى بفهمد كه اين واسطه‌هاى نورانى از قبيل فرشتگان در جنگ بدر نيز كاره‌اى نيستند و فقط واسطه‌اى بوده و كار

اصلى و تمام حوادث جهان هستى از سوى خداوند است. حتى مصيبتهاى اين جهان مثل سيل و زلزله، قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللهِ؛(1) همه از جانب پروردگار است. مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَة فِي الاَْرْضِ وَلاَ فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ فِي كِتَاب مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا...؛(2) همه چيز زمام و اختيار آن به دست خداست پس اگر مى‌خواهيد واقع نشود به سراغ خدا برويد.

بنابراين خداوند به اولياى خود ـ نه به همه ـ نشان مى‌دهد كه وجود و روح آن‌ها آويخته و شعاع آن‌ها مربوط به اوست. اگر چنين حالى به كسى دست داد ديگر هوس هيچ چيز ديگر نمى‌كند.

* * *

اِلهي وَ اجْعَلْني مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَاَجابَكَ وَ لاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِكَ فَناجَيْتَهُ سِرّاً وَ عَمِلَ لَكَ جَهْراً؛ خداوندا، مرا از كسانى قرار بده كه او را ندا كردى و او تو را اجابت نمود، و تو او را ملاحظه كردى و او در پيشگاه جلال تو مدهوش گرديد، پس مخفيانه با او مناجات كردى و او براى تو آشكارا عمل كرد.

اين فراز از مناجات شعبانيه مانند فراز پيشين از قلّه‌هاى معارفى هستند كه تا كنون مطرح گرديده‌اند.

پس از درخواست نورانى شدن دل به واسطه نظر الى الله و توجّه قلب به سوى پروردگار، عرض مى‌كنيم: خداوندا، مرا از كسانى قرار ده كه مورد خطاب و ندا قرار دادى و آن‌ها نيز به نداى تو لبّيك گفتند.


1. نساء (4)، 88: بگو همه چيز از نزد خداست.

2. حديد (57)، 132: هيچ مصيبتى در زمين و در وجود شما اتفاق نمى‌افتد مگر آن‌كه آن را قبل از تحقق آن در كتابى ثبت كرده‌ايم.

اگر به همين بخش از جمله بسنده شده بود، گمان آن مى‌رفت كه اين ندا نيز از نداهايى چون يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا است و درخواست ما آن است كه توفيق اجابت داشته باشم، ولى جمله‌هاى بعدى گواهى مى‌دهند كه سخن بسى بالاتر و والاتر است. چرا كه مى‌گوييم: در مقابل عظمت و جلال تو مدهوش و از خودبى‌خود شده‌اند.

صعق در قرآن كريم به مناسبت داستان حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السلام در كوه طور آمده است كه گويا در همان چهل روزه مواعده صورت گرفته است، يعنى حضرت موسى(عليه السلام) از خداوند چنين درخواست كرد: «رَبِّ أَرِنِي أَنظُرْ إِلَيْك؛ خداوندا خودت را به من نشان بده تا تو را تماشا كنم».

«قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَكِنْ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنْ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي» پاسخ خداوند اين بود كه اى موسى تو مرا نخواهى ديد ولى به اين كوه بنگر كه اگر در مكان خود استقرار پيدا كرد مرا خواهى ديد. «فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسَى صَعِقاً»؛(1) آن‌گاه كه خداوند براى كوه تجلّى پيدا كرد كوه را در هم شكست و موسى مدهوش گرديد.

در جاى ديگر نيز راجع به نفخ صور مى‌فرمايد: «فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَمَنْ فِي الاَْرْضِ»؛(2) آن‌گاه كه نفخ صور تحقق پيدا مى‌كند، همه موجوداتى كه در آسمان و زمين هستند مدهوش و بى‌هوش مى‌شوند.

قطعاً در مورد حضرت موسى(عليه السلام) صعق به معناى بى‌هوشى است


1. اعراف (7)، 143.

2. اعراف (7)، 144.

چرا كه بعد از آن مى‌فرمايد: فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَك؛(1) يعنى آن‌گاه كه بهوش آمد عرض كرد: خداوندا، تو منزّه هستى. ولى موجودات آسمانى و زمينى از نفخ صور تا رستاخيز به هوش نمى‌آيند.

اينك عرض مى‌كنيم: خدايا به من توجّه و عنايتى كن كه مثل كسانى باشم كه در مقابل جلال و عظمت تو از خودبى‌خود شده و آن‌گاه پنهانى و مخفيانه با آن‌ها راز گفتى و مناجات كردى.

مناجات به معناى درگوشى صحبت كردن است و چنين حالاتى براى اوليا رخ مى‌دهد كه مى‌توانند در حال مدهوشى سخن خدا را نجواگونه بشنوند.

گاهى خداوند با انبيا(عليهم السلام) سخن مى‌گويد كه حقيقت آن بر ما معلوم نيست و انتظار فهم آن را نيز نداريم. چرا كه تا چيزى مورد تجربه نباشد نمى‌توان حقيقت آن را درك كرد و تنها مى‌توان گفت كه خداوند به گونه‌اى رمزآلود با پيامبران سخن مى‌گويد.

ميان عاشق و معشوق رمزى است *** چه داند آن‌كه اشتر مى‌چراند؟

ولى سخن گفتن خداوند با بندگانى كه پيامبر نبوده‌اند نيز تحقق مى‌يابد، كه از بزرگ‌ترين موهبت‌ها و نعمت‌هاى الاهى است كه در روز قيامت ظهور پيدا مى‌كند و مؤمنان با اختلاف درجاتى كه دارند از آن بهره مى‌برند و كافران در حسرت شنيدن آن مى‌سوزند. وَلاَ يُكَلِّمُهُمْ اللهُ وَلاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَة؛(2) نه با آنان سخن مى‌گويد و نه به آنان نگاه مى‌كند.


1. اعراف (7)، 144.

2. آل عمران (3)، 77.

يعنى با رضايت به آنان نگاه نمى‌كند و سخن مهربانانه نمى‌گويد. وگرنه همه چيز در محضر و منظر خداوند است.

حضرت امير(عليه السلام) مى‌فرمايد: «وَ ما بَرحِ للهِِ عَزَّتْ آلاؤُهُ فِى الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَ في اَزْمانِ الْفَتَراتِ عِبادٌ ناجاهُمْ في فِكْرِهِمْ وَكَلَّمَهُمْ في ذاتِ عُقُولِهِمْ وَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقْظَة فِى الاَْسْماعِ وَالاَْبْصارِ وَالاَْفْئِدَةِ يُذَكِّرُونَ بِاَيّامِ الله؛(1)خداوند در برهه‌هايى از تاريخ به طور متناوب (شايد در فاصله‌هايى كه پيامبرانى وجود نداشته‌اند) بندگانى داشته كه با آن‌ها سخن گفته و با درون آن‌ها از راه فكر و عقل نجوا كرده و آن‌ها در عمق دل و ذهن خود كلامى را شنيده و ادراك مى‌كردند و حالت هوشيارى و بيدارى در خود احساس نموده و از حالت غفلت بيرون مى‌آمدند و چشم و گوش دل آن‌ها با نور بيدارى روشن مى‌گرديد و لذا درصدد رفع غفلت ديگران برآمده و آن‌ها را نيز به ياد ايّام خدا مى‌انداختند».

اين سخن گفتن نه مانند وحى انبيا(عليهم السلام)، بلكه گفت و گويى درونى است كه از راه فكر و عقل صورت مى‌پذيرد.(2)

در حديث معراج نيز آمده است: «يا اَحْمَدُ اِنَّ فِى الْجَنَّةِ قَصْراً مِنْ لُؤْلُؤ فَوْقَ لُؤْلُؤ وَ دُرَّة فَوْقَ دُرَّة لَيْسَ فيها قَصْمٌ وَلا وَصْلٌ فيهَا الْخَواصُّ اَنْظُرُ اِلَيْهِمْ كُلَّ يَوْم سَبْعينَ مَرَّة وَ اُكَلِّمُهُمْ كُلَّما نَظَرْتُ اِلَيْهِمْ اَزيدُ في مُلْكِهِمْ سَبْعينَ ضِعْفاً تَزيدُ في مُلْكِهِمْ سَبْعينَ ضِعْف، تَلَذَّذَ اَهْلُ الْجَنَّةِ بِالطَّعامِ وَ الشَّرابِ وَ تَلَذَّذَ اُولئِكَ


1. نهج البلاغه، خطبه 222.

2. البته شيطان نيز گاهى با افراد و حتّى بندگان خاصّ خدا چنين مى‌كند و ما نبايد گمان كنيم كه هر چه به ذهن ما آمد نجواى الاهى است.

بِذِكْري وَ كَلامي وَ حَديثي؛ اى احمد (نام آسمانى آن حضرت در مقابل محمد(صلى الله عليه وآله)نام زمينى آن بزرگوار) در بهشت قصرى است از مرواريد كه بر فراز آن مرواريد است و از جواهرى كه بالاى آن جواهر است و در اين مرواريدها و جواهرات هيچ شكستگى و گرهى وجود ندارد بلكه صاف و شفاف و يك‌پارچه‌اند و در آن قصر بندگان خاص من هستند و من روزى هفتاد مرتبه به آن‌ها نگاه مى‌كنم و در هر مرتبه با آنان سخن مى‌گويم كه با هر سخن گفتن و نگاهى هفتاد مرتبه بر قلمرو آن‌ها افزوده مى‌شود كه از هر مرتبه‌اى باز هفتاد مرتبه وسعت و افزايش ايجاد مى‌گردد. آن‌گاه كه ساير بندگان من در بهشت از غذا و شربت لذّت مى‌برند، اين بندگان خاص من از ياد و سخن و گفتوگوى با من لذّت مى‌برند».

پس اين چنين نيست كه بهشتيان و بندگان خاص، نسبت به سخن گفتن و نگاه خدا بى‌تفاوت باشند و اين چنين نيست كه آن‌ها فقط به فكر حور و قصور و اشجار و انهار باشند بلكه لذّت فوق‌العاده آن‌ها در ديدن و شنيدن كلام الاهى است كه از هر خوردنى و آشاميدنى بالاتر است، در حالى كه اگر يك قطره از شربت‌هاى بهشتى در دنيا بيفتد تمام دنيا معطّر مى‌شود.

آن‌گاه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نشانه‌هاى آنان را پرسيد و خداوند براى آنان نشانه‌هايى ذكر كرده و مى‌فرمايد: اَفْتَحُ عَيْنَ قَلْبِهِ اِلى جَلالي فَاُناجيهِ في ظُلَمِ اللَّيْلِ وَ نُورِ النَّهارِ حَتّى يَنْقَطِعَ حَديثُهُ مَعَ الْمَخْلُوقينَ وَ مُجالَسَتُهُ مَعَهُمْ؛ چشم او را به سوى جلال خود مى‌گشايم و در تاريكى‌هاى شب و

روشنايى روز با آن‌ها مناجات مى‌كنم و فرقى بين روز روشن و شب تار وجود ندارد، و آن‌قدر اين رازگويى و مناجات را ادامه مى‌دهم كه ديگر ميل ندارند با كسى حرف بزنند، آن‌قدر از اين مناجات لذت مى‌برند كه ديگر رغبت مجالست و نشست و برخاست با هيچ‌كس را ندارند. هرچند كه با ديگران حرف مى‌زنند و به پرسش‌هاى آن‌ها نيز پاسخ مى‌دهند ولى دل آن‌ها جاى ديگر است.

هرگز حديث حاضر غايب شنيده‌اى *** كه من ميان جمع و دلم جاى ديگر است

بارى، براى انجام وظيفه با ديگران گفت و شنود و نشست و برخاستى دارند ولى رغبتى به آن نداشته و دل به معشوق سپرده‌اند.

پس خداوند چنين بندگانى دارد كه با آن‌ها شبانه روز نجوا مى‌كند. جالب آن‌كه در آن حديث معراج مى‌فرمايد: چشم قلب او را به سوى جلال خود باز مى‌كنم، و در اين مناجات نيز ما عرض مى‌كنيم: من را از كسانى قرار بده كه چشمشان به سوى جلال تو باز شد و از ديدن جلال و شكوه تو از خودبى‌خود شدند، چرا كه انسان وقتى يك فاصله طولانى را طى مى‌كند در حالى كه براى او غير منتظره بوده از خودبى‌خود و مدهوش مى‌شود، چنان‌كه اگر به شيوه‌اى ناگهان به كسى خبر بد دهند كه جايزه‌اى بسيار ارزشمند كه باور و انتظار آن را نداشته به او رسيده است بى‌هوش مى‌شود. در امور معنوى نيز انسان اگر به چيزى كه مورد انتظار او نيست برسد آن‌قدر لذّت مى‌برد كه بى‌طاقت شده و حالت غشوه به او دست مى‌دهد.

در حديث معراج آمده است: پس از گشوده شدن چشم دل او به سوى جلال خودم، با او در شب تاريك و روز روشن مناجات مى‌كنم، در اين‌جا نيز عرض مى‌كنيم: پس از اين بى‌هوشى مناجات و رازگويى مى‌كند و مطالب شيرينى را كه ديگران نمى‌فهمند به اين مدهوش القا مى‌كند.

ما بايد همّت خود را بالا برده و دست كم بدانيم كه چنين حقايقى وجود دارد و خداوند با بندگان خود چنين روابطى دارد و چه‌بسا چنين بندگانى در ميان ما به صورت ناشناس زندگى مى‌كنند. چنان‌كه در روايات آمده است: هيچ‌گاه به هيچ‌كس به چشم حقارت ننگريد. چه بسا به ظاهر پينه‌دوز، باربر و رفتگر باشد ولى در واقع يكى از اولياى خدا باشد.

همّت خود را بالا برده و در هنگام دعا و سحرخيزى و شب زنده‌دارى و حجّ و عبادت به آرزوى دست‌يابى به نعمت‌هاى دنيوى قانع نشويم و دعاى خود را محدود به خانه و همسر و دنيا نكنيم، بلكه نعمت‌هاى ابدى فناناپذير و از همه مهم‌تر شنيدن كلام الاهى و تماشاى جلوه الاهى را بخواهيم. و اگر كسى گناهان را ترك كند و واجبات را انجام دهد و از شكم‌چرانى و حرف‌هاى بى‌فايده و... خوددارى كند، علاوه بر استفاده از نعمت‌هاى جسمانى بهشتى، وَلَحْمِ طَيْر مِمَّا يَشْتَهُون و وَفَاكِهَة مِمَّا يَتَخَيَّرُون(1) جزو آن خاصانى خواهد شد كه


1. واقعه (56)،21 و 22: و گوشت پرنده از آن‌چه كه ميل داشته باشند و ميوه از آن‌چه كه انتخاب كنند.

در قصرهاى آن‌چنانى از آن لذت‌هاى نامتناهى بهره مى‌برند. بسيارى از مباحات و خوردنى‌هاى مجاز و شنيدنى‌هاى مباح، سبب بعضى محروم شدن‌ها و كسالت در مقابل اداى وظايف مى‌شوند و بيمارى‌هاى جسمى و روحى به وجود مى‌آورد. چه بسيارند بيمارى‌هايى كه بر اثر پرخورى پيدا شده‌اند، افراد شكم‌پرور نمى‌توانند به درستى از فكر و نيروهاى بدنى خود استفاده كنند، و حوصله امر به معروف و نهى از منكر ندارند و نه مى‌توانند موعظه‌اى بشنوند و يا ديگران را از موعظه بهره‌مند كنند، حتى نمى‌توانند چيزى را خوب ياد بگيرند و يا چيزى به كسى ياد بدهند.

اگر انسان بخواهد از نعمت‌هاى بهشتى بهره‌مند شود و به تماشاى جلوه‌هاى الاهى برسد به گونه‌اى كه از ديدن آن‌ها بى‌هوش گردد، بايد بهاى آن را بپردازد.

در روايت است كه خداوند تعالى براى بندگان خود متناسب با شأن و شخصيتى كه دارند روزى هفتاد مرتبه ‌و در بعضى روايات سى سال يك مرتبه و برخى سى هزار سال يك مرتبه‌ـ جلوه مى‌كند و بى‌هوش مى‌شوند و گاهى آن‌قدر طول مى‌كشد كه همسران بهشتى آن‌ها شكايت مى‌كنند كه اين‌ها آن چنان از تماشاى جلوه‌هاى الاهى لذّت مى‌برند كه ديگر همه چيز را فراموش كرده‌اند.

* * *

اِلهي وَ اَلْحِقْني بِنُورِ عِزِّكَ الاَْبْهَجِ فَاَكُونَ لَكَ عارِفاً وَ عَنْ سِواكَ مُنْحَرِفاً وَ مِنْكَ خائِفاً مُتَرَقِّباً، يا ذَا الْجَلالِ وَالاِْكْرام؛ خداوندا، من را به نور عزّت خودت كه

بسيار بهجت‌آفرين است ملحق گردان تا من در حق تو عارف و از غير تو روگردان و از تو ترسان و مراقب باشم. اى صاحب جلالت و اكرام.

به آخرين فراز از مناجات شعبانيّه رسيديم و چنان‌كه در گذشته بيان گرديد، معمولا مضامين برخى از دعاها در دعاها و مناجات‌هاى ديگر نيز وجود دارد، ولى مضمون اين مناجات با اين صراحت و شفافيّت در كم‌تر دعا و مناجاتى آمده است. معمولا در دعاها و مناجات‌ها بر روى توجّه به گناهان و طلب آمرزش و نيز به رحمت الاهى كه باعث شسته شدن گناهان مى‌شود، تكيه و تأكيد شده است، ولى در برخى از مناجات‌ها مطالبى غير از آن‌چه كه عموم به آن توجّه دارند، وجود دارد. نهايت تلاش ما انسان‌هاى معمولى آن است كه از عذاب الاهى در آخرت نجات پيدا كرده و يا به ثواب‌هاى بهشتى نائل گرديم، ولى در برخى از مناجات‌ها احساس مى‌شود كه توجّه اولياى خدا به امورى بالاتر از اين‌هاست و يكى از آن‌ها مناجات شعبانيه است كه با مطالبى عجيب چون الهى هب لى كمال الانقطاع اليك وانر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك و يا واجعلنى ممن ناديته فاجابك و نيز اين آخرين فراز مناجات والحقنى بنور عزك الابهج از ساير مناجات‌ها متمايز است و درخشش خاصّى دارد.

در اين فراز پايانى به پيشگاه الاهى عرض مى‌كنيم: خداوندا مرا به نور خودت ملحق كن.(1)


1. اين تعبير الحاق شبيه ايصال است و به قدرى تفاوت آن ظريف و دقيق است كه گويا با هم هيچ تفاوتى ندارند و گاهى به جاى يكديگر به كار مى‌روند.

اگر انسانِ غرق در گناه درخواست كند كه به نور الاهى ملحق و متصل گردد نوعى بلندپروازى است. ولى كسانى بوده و هستند كه چنين آرزوهايى داشته و به آن دست يافته‌اند در غير اين صورت خواندن اين دعاها بى‌فايده و در حدّ يك آرمان دست‌نايافتنى خواهد بود.

بنابراين، انسانى كه به تعبير قرآن وَخُلِقَ الاِْنسَانُ ضَعِيفا(1) سراپا ضعف و ناتوانى است مى‌تواند به جايى برسد كه ملحق به نور الاهى بشود. ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟

نور الاهى زيباترين، خرم‌ترين و مبتهج‌ترينِ نورها است و خرّمى، طراوت و شادى آفرينى خاصّى دارد و اگر كسى به اين نور عزّت ملحق شود ديگر نمى‌تواند جز با تعبيرات استعارى سخن بگويد چرا كه اين لفظ‌ها و از جمله واژه نور كه بر خداوند اطلاق مى‌شود: «اللهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ»(2) استعاره و مجاز است، زيرا وقتى كه خداوند بخواهد رابطه و نقش خود با آسمان و زمين را براى بشر بيان كند، تعبيرى لطيف‌تر از تعبير نور در عالم مادّه وجود ندارد، بنابراين خود را به عنوان نور معرفى مى‌كند. ولى در عين حال كه خود نور است نورهاى ديگرى نيز دارد كه اين‌ها عين ذات او نبوده و مقام پايين‌ترى دارند و لذا مى‌فرمايد: مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاة فِيهَا مِصْبَاح...(3) كه ضمير در نور به خدا بر مى‌گردد و نمى‌فرمايد: مثله تا دقيقاً همان نور را مطرح كند.


1. نساء (4)، 28: انسان موجودى ضعيف خلق شده است.

2. نور(24)، 35: خداوند نور آسمانها و زمين است.

3. نور (24)، 35: مثل نور او چراغدانى است كه در آن چراغى وجود دارد.

پس معلوم مى‌شود كه خدا غير از اين‌كه خودش نور است، نور ديگرى نيز دارد كه نور مخلوقات او محسوب مى‌شود. بنابراين تعبيراتى كه در قرآن و دعاها و بحث‌هاى علمى و عقلى و عرفانى به كار مى‌روند جنبه مجازى دارند و ما نمى‌توانيم كُنه آن‌ها را ادراك كنيم.

 

بحثى پيرامون نور عزّت ابهج

احتمالا در تعبير نور عزّك الابهج دو نكته وجود دارد كه با اين دو واژه مطرح مى‌شوند:

1. رابطه خدا با مخلوقات هر قدر كه عالى و شريف باشند، رابطه عزّت و ذلّت است. چرا كه خدا همه چيز را دارد و مخلوق از خودش هيچ چيز ندارد. عزيزترين و شريف‌ترين مخلوق خدا از خود چيزى ندارد و هرچه دارد از خدا گرفته است.

2. خداوند كه عزّت محض است تحت تأثير هيچ عاملى قرار نمى‌گيرد. چرا كه عزّت به معناى نفوذ‌ناپذيرى است و به همين سبب به زمينى كه شيار بردار نيست ارض عزاز گفته مى‌شود.

در دعاى عرفه نيز مى‌خوانيم: «اَلهي تَقَدَّسَ رِضاكَ عَنْ اَنْ يَكُونَ لَهُ عِلَّةٌ مِنْكَ فَكَيْفَ يَكُونُ له عِلَّةٌ مِنّي»؛ يعنى رضايت خدا معلول علتى از ناحيه خودش نيست تا چه رسد به اين‌كه ما بخواهيم علّت براى رضاى خدا فراهم كنيم.

پس رابطه مخلوق با خالق رابطه ذليل با عزيز است، چنان‌كه در

دعاى عرفه مى‌خوانيم: «اِلهي كَيْفَ اَسْتَعِزُّ وَ فِى الذُّلِّ اَرْكَزْتَني، چگونه احساس عزّت كنم، در حالى كه تو مرا در ذلّت مستقر و ثابت كردى چرا كه مخلوق بودن عين ذلّت و فقر و ندارى است».

سيه‌رويى ز ممكن در دو عالم *** جدا هرگز نشد و الله اعلم

حال اگر مخلوق بخواهد به نور خالق متّصل و ملحق گردد، بايد از حال ذلّت به عزّت برسد، پس بايد خروج از ذلّت و ظلمت و الحاق به نور عزّت را از خدا بخواهد. چرا كه خود نور ندارد و هيچ عزيز ديگرى نيز وجود ندارد كه ملحق به نور او شود.(1)

و امّا ابهج اسم تفضيل از بهيج و برگرفته از كلمه بهجت به معناى زيبايى همراه باطراوت و خرّمى است. قرآن كريم درباره گياهان زيبا مى‌فرمايد: «مِنْ كُلِّ زَوْج بَهِيج؛ از هر نوع گياه سبز و زيبا و خرّم كه بيننده غرق لذّت مى‌شود».

نور ابهج يعنى لذّت‌بخش‌ترين نورى كه زيبايى آن در نهايت كمال است و بالاتر از آن زيبايى و كمالى قابل تصوّر نيست.

پس درخواست مناجات‌كننده در واقع درخواست نجات از ظلمت و ذلّت و رسيدن به عزتى است كه مربوط به خداوند است. نجات از حزن و اندوه و رسيدن به بهجت و سرور و طراوت و زيبايى كه مخصوص نور خدا است. رهايى از هر زشتى و نقص و عيب و رسيدن به بهترين كمال‌ها و جمال‌ها. وقتى كه به چنين مقامى دست


1. تعبيرى بالاتر از اين در هيچ دعا و مناجاتى وجود ندارد كه مقام الوهيّت عين عزّت و مقام مخلوق عين ذلّت است.

يافت عارف حق خواهد شد. يعنى تا انسان به طرف آن نور كشانده نشود، معرفت حقيقى پيدا نمى‌كند. عارف حقيقى كسى است كه خداوند او را جذب كرده و او را به نور خودش ملحق كند، از هر پستى و ذلّتى رهايى پيدا كند و هر چه را كه با نور تناسب ندارد كنار بزند. يك طرف نور الاهى با شعاع‌هايى است كه در ميان بندگان شايسته او مانند فرشتگان مقرب، پيامبران، اوليا و بندگانِ صالح تابيده است و يك طرف هم ظلمت‌ها و تاريكى‌ها و شياطين.

به عبارت ديگر صحنه هستى بر اساس تصوير ذوقى و هنرى به دو صحنه تقسيم مى‌شود: در يك صحنه همه نور، زيبايى، طراوت و خوشى است، و در يك صحنه فقر، گرفتارى، تاريكى، زشتى و پليدى. اللهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمات.(1)

اوج زيبايى يك صحنه پيوستن به نور الاهى، و حضيض يك صحنه پيوستن به اسفل سافلين و مقام ابليس لعين و شيطان رجيم است و انسان در حال نوسان بين اين دو صحنه مى‌باشد و به همين خاطر انسان از خدا مى‌خواهد كه او را به نور الاهى ملحق كند كه محل سرور و بهجت و لذت محض است. ديگر ميل به گناه و انجام كارهاى شيطانى در او وجود نداشته باشد، چون كسى كه غرق در نور است به


1. بقره (2)، 257: خداوند سرپرست مؤمنان است و آنان را از ظلمات به نور خارج مى‌سازد و سرپرست كافران طاغوت است كه آن‌ها را از نور به سوى ظلمت‌ها خارج مى‌كند.

ظلمت علاقه‌اى ندارد. از هر چه كه ضد نور و بهجت و عزّت است دورى مى‌كند و در جهت مقابل آن قرار مى‌گيرد.

 

يك نكته لطيف عرفانى

در اين‌جا يك نكته لطيف وجود دارد كه حتى عرفا نيز در مباحث عرفانىِ خود به آن توجّه نكرده‌اند و آن اين‌كه وقتى كه انسان واصل گرديد، تازه بايد توجّه كند آن‌چه دارد و درك مى‌كند و مى‌يابد نيز متعلّق به خود او نيست. آن‌گاه مى‌ترسد كه اين نورانيّت دوام پيدا نكند. عارف واصل باز از خوف و ترس بركنار نيست و نگران است كه مبادا آن‌چه كه يافته از او سلب گردد، زيرا آن‌چه دارد عاريه‌اى است نه ذاتى. و اگر كسى چنين توهّمى براى او پيدا شود كه نورانيت او ذاتى شده، با مغز به زمين كوبيده خواهد شد، بنابراين مواظب است اين كمالات به دست آمده را از دست ندهد و مغرور نگردد و نگويد ما به مرحله يقين رسيده‌ايم و كار تمام شد و مأموريت را به پايان رسانده‌ايم؛ وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِين(1).

اگر چنين شد از همان اوج به درّه جهنم سقوط خواهد كرد و مانند كسى مى‌شود كه داستان او در قرآن چنين آمده است: «وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ * وَلَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَلكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الأَْرْضِ وَاتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ».(2)


1. حجر (15)، 99: و خدايت را عبادت كن تا يقين به سوى تو بيايد.

2. اعراف (7)، 176: و داستان آن كسى را كه آيات خود را به او داديم و او از آن‌ها خود را منسلخ ساخت و شيطان از او پيروى كرد و از گمراهان شد براى آن‌ها بخوان. و اگر ما مى‌خواستيم به او رفعت مى‌داديم به وسيله آن آيات، ولى او خود به سوى زمين تمايل پيدا كرد و از هوس خود پيروى نمود. پس داستان او داستان آن سگى است كه... .

داستان همان انسانى كه آيات خود را به او داديم ولى قدر ندانست و از آن اوج به جايى رسيد كه به سگ تشبيه گرديد.

پس عارف همواره نگران است كه اگر او را رها كنند و يك لحظه عنايت از او برداشته شود سقوط خواهد كرد. بنابراين احتياج به مراقبت هميشگى دارد تا نلغزد.

در روايات آمده است كه دوستان ما در قيامت دامن ما را مى‌گيرند و ما دامن پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را مى‌گيريم. مبادا لحظه‌اى غفلت شود كه غفلت همان است و سقوط همان.

 

پايان شرح مناجات شعبانيّه

 

 

 

 

شرح مناجات المريدين

 

سُبْحانَكَ ما اَضْيَقَ الطُّرُقَ عَلى مَنْ لَمْ تُكُنْ دَليلَهُ وَ ما اَوْضَحَ الْحَقَّ عِنْدَ مَنْ هَدَيْتَهُ سَبيلَه؛ منزّهى اى خداوند كه چقدر راه‌هاى تو براى كسى كه تو راهنماى او نيستى تنگ است و چقدر حق براى كسى كه تو راه حق را به او نشان داده‌اى واضح و آشكار است.

 

ذكر يك نكته ضرورى در آغاز بحث

ما در بررسى مناجات‌هايى از قبيل شعبانيه و خمسة عشر به مفاهيم و معارفى دست مى‌يابيم كه كم‌تر مورد بحث و گفتوگو قرار گرفته‌اند و برخى مى‌پندارند چنين مفاهيم و معارفى در مكتب اهل‌بيت(عليهم السلام) وجود ندارد، به سراغ فرقه‌هاى ديگر رفته تا از اين معارف استفاده كنند. به نظر رسيد كه اگر ما اين گونه مفاهيم را به اين دليل كه خودمان صلاحيت فهم و عمل به آن‌ها را نداريم مورد بحث و بررسى قرار ندهيم، يك نوع جفا به اهل‌بيت(عليهم السلام) و كلمات ايشان نموده‌ايم.

در طول تاريخ نيز حفظ آثار اهل‌بيت(عليهم السلام) را كسانى عهده‌دار بودند كه خود چندان بهره‌اى نبرده‌اند. مثلا كسانى كه رواياتى از اهل‌بيت(عليهم السلام) نقل

كرده‌اند خود، تعمّق وتفكرى چون‌شيخ انصارى در آن‌روايات نداشته‌اند، ولى اگر نقل نكرده بودند هرگز شيخ انصارى نيز موفّق به چنين تفقّه و تعمّقى نمى‌گرديد. و در روايت آمده است كه: «رُبَّ حامِلِ فِقْه إِلى مَنْ هُوَ اَفْقَهُ مِنْه؛(1) چه‌بسا كسانى كه فقه را بسوى فقيه‌تر از خود حمل نموده‌اند».

بنابراين نقل و گفتوگو از اين معارف و مفاهيم چه بسا وسيله‌اى براى استفاده كسانى گردد كه صلاحيت و استعداد داشته و قلبى نورانى دارند و ما نبايد مانع رسيدن روايات به آن‌ها شويم، هرچند كه خودمان صلاحيت گفتن و فهميدن و عمل كردن به آن‌ها را نداريم. پس بايد افتخار نقل آن‌ها را داشته باشيم تا شايد به بركت شفاعت آن بزرگواران، ما هم بهره‌اى ببريم.

 

انگيزه انتخاب مناجات المريدين براى بحث و بررسى

به نظرم رسيد كه لازم است در ميان مناجات‌هاى ائمه(عليهم السلام) مناجاتى كه مشتمل بر معارفى شبيه به مناجات شعبانيه باشد انتخاب و مورد بحث قرار گيرد، ديدم بهترين آن‌ها مناجات خمس عشر از حضرت سجّاد(عليه السلام) و به ويژه مناجات المريدين است. چون بى‌ترديد يكى از وظايف ما اين است كه خداخواه گشته، معرفت پيدا كرده و راه رسيدن به خدا را پيدا كنيم، اين مناجات خداخواهانه است و با جمله‌اى شروع مى‌شود كه كم و بيش در مناجات شعبانيه نيز به لحن ديگرى مطرح شده بود و به همين خاطر در پى شرح مناجات


1. مستدرك الوسائل، ج 17، ص 285، حضرت رسول(صلى الله عليه وآله).

شعبانيه، ذكر شد. در اين مناجات به دنبال نزديك‌ترين راه براى رسيدن به خداوند هستيم. چرا كه اگر خداوند كسى را هدايت كند، او راه را پيدا نموده و به مقصد مى‌رسد و ابهامى براى او پيش نخواهد آمد، ولى اگر هدايت خدا در كار نباشد، انسان هر قدر هم كه تلاش نمايد راه صحيح را پيدا نمى‌كند و به كج‌راهه‌ها و بيراهه‌ها گرفتار مى‌شود.

بنابراين در آغاز اين مناجات عرض مى‌كنيم: چقدر ناهموار، تنگ، پرفراز و نشيب و بسته است، راه كسى كه خدا راهنماى او نباشد، در مقابل، چقدر واضح و بدون شبهه است راه كسى كه خدا او را هدايت كرده باشد. چنين كسى هرگز براى شناخت حق از باطل دچار شبهه و ترديد نمى‌گردد. چرا كه چنين فرد هدايت‌يافته‌اى، حق براى او چون آفتاب روشن است و بى‌هيچ پيچ و خم و فراز و نشيبى آشكار مى‌گردد و اگر هم پيچ و خم داشته باشد به وضوح آن لطمه‌اى نمى‌زند، چرا كه گاهى اقتضاى يك راه به ويژه وقتى كه نفيس و پرقيمت باشد، سختى‌ها و مشكلاتى است كه با گم شدن و گيج بودن تفاوت فراوانى دارد. زيرا گم‌گشته نمى‌داند از كدام راه برود و چه بسا به گمان اين‌كه راه حق مى‌رود راه باطل را بپيمايد. كه قرآن در اين زمينه مى‌فرمايد: «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالاَْخْسَرِينَ أَعْمَالا الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعا؛(1) آيا زيان‌كارترين افراد را به شما معرفى كنيم؟ آنان كه اعمالى را انجام مى‌دهند ولى بى‌راهه مى‌روند و گمان مى‌كنند كه كار شايسته انجام مى‌دهند».


1. كهف (18)، 104.

اين افراد دچار جهل مركّب گشته‌اند و يا داراى جهل بسيط هستند ولى در حيرت و عجز از پيدا كردن راه درست گرفتار شده‌اند، گاهى به دنبال اين مى‌روند و گاهى به دنبال آن. گاهى از اين صدا تبعيت مى‌كنند و گاهى از صدايى ديگر. چرا كه نور الاهى ندارند: وَمَنْ لَمْ يَجْعَلْ اللهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِنْ نُور.(1) البته خداوند به كسى ظلم نمى‌كند بلكه اين حيرت‌ها و كجروى‌ها و گمراهى‌ها، كيفر برخى از اعمالى است كه انسان آگاهانه انجام مى‌دهد.

اِلهي فَاسْلُكْ بِنا سُبُلَ الْوُصُولِ اِلَيْكَ وَ سَيِّرْنا في اَقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفوُدِ عَلَيْكَ. قَرِّبْ عَلَيْنَا الْبَعيدَ وَ سَهِّلْ عَلَيْنَا الْعَسيرَ الشَّدِيدَ وَ اَلْحِقْنا بِعِبادِكَ الَّذينَ هُمْ بِالْبِدارِ اِلَيْكَ يُسارِعوُنَ وَ بابَكَ عَلَى الدَّوامِ يَطْرُقُونَ وَ اِيّاكَ فِي اللَّيْلِ وَ النَّهارِ يَعْبُدُونَ وَ هُمْ مِنْ هَيْبَتِكَ مُشْفِقُون؛ خدايا، توفيق پيمودن راه‌هاى وصول به خودت را به ما عنايت كن و ما را در نزديك‌ترين راه رسيدن به ميهمانى خودت قرار بده و راه‌هاى دور را براى ما نزديك و راه‌هاى دشوار و سخت را براى ما آسان گردان؛ خداوندا، ما را به بندگانت كه در رسيدن به تو پيشگامند و سبقت جسته‌اند و همواره درِ خانه‌ات را مى‌كوبند و شبانه‌روز تو را عبادت مى‌كنند و از هيبت و ابّهت تو ترس دارند ملحق گردان.

 

چند نكته درباره وصول الى‌الله

در اين فراز از مناجات چند پيش‌فرض مطرح مى‌گردد:


1. نور (24)، 40: و كسى كه خداوند براى او نورى قرار نداده است نور ندارد.

1.بايد وصول به‌خدا را طالب‌بود و از خداخواست تا راه آن پيداشود؛

2. راه‌هاى وصول الى الله، مختلف هستند؛

3. بايد نزديك‌ترين راه را طلبيد و پيمود؛

4. چون در اين راه خطر وجود دارد، بايد اين راه را با هم‌سفران و رفيقانِ شايسته پيمود.

 

نكته اوّل

به دليل آن‌كه اين مفاهيم مقدارى از ذهن ما دور هستند و ممكن است مفاهيمِ متشابه و معانى نادرستى به ذهن برخى افراد آمده و برخى از فرقه‌هاى منحرف از اين مفاهيم سوء استفاده كنند، لازم است مقدارى درباره اين نكات گفتوگو كنيم.

از آموزه‌هاى قرآن كريم به دست مى‌آيد كه همه چيز در عالم هستى در حال سير و حركت هستند و يك مقصد و هدف ويژه دارند كه عبارت است از خدا. قرآن كريم مى‌فرمايد: «أَلا إِلَى اللهِ تَصِيرُ الاُْمُور؛(1) آگاه باشيد كه همه چيز به سوى خداوند در حال صيرورت است». و نيز مى‌فرمايد: «إِلَيْهِ يرْجَعُ الاَْمْرُ كُلُّه؛(2) بازگشت همه چيز به سوى خداوند است». هم‌چنين مى‌فرمايد: «إِنَّ إِلَى رَبِّكَ الرُّجْعَى؛(3) بازگشت همه چيز به سوى خدايت مى‌باشد».

از سوى ديگر مى‌فرمايد هر چه كه در اين عالم هستى ملاحظه


1. شورى (42)، 53.

2. هود (11)، 123.

3. علق (96)، 8.

مى‌كنيد، داراى خزانه‌هايى نزد خداوند هستند. گويا حدّ و مرزى ندارند و خداوند جز مقدار معيّنى از آن را نازل نمى‌كند. پس نه‌تنها يك خزانه بلكه خزانه‌هايى براى هر موجود وجود دارد و بعد از نزول، اندازه يافته و محدود مى‌شود، چرا كه محدوديّت از ويژگى‌هاى اين جهان است ولى در جهان ديگر (لدى الله) به هيچ وجه محدوديّت وجود ندارد. پس فقط مقدارى از آن به اين جهان نازل مى‌گردد و مجدداً به سوى خداوند برمى‌گردد.

خلاصه، هر چه در اين جهان وجود دارد از طرف خداوند نازل شده و دوباره به سوى او برمى‌گردد يعنى يك قوس نزولى دارد و از طرف خدا پايين مى‌آيد، به اين عالم نزول مى‌كند و دوباره در يك قوس صعودى عروج مى‌كند. اين اختصاص به انسان ندارد بلكه انسان يكى از اعضاى اين مجموعه عظيم است.

در قرآن مجيد تعبير حشر و لقاء الله نيز آمده است، چنان‌كه مى‌فرمايد: يَا أَيُّهَا الاِْنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيه؛(1) كدح به معناى حركت همراه با شتاب تمام و تلاش فراوان است. اين ملاقات اختصاص به اهل ايمان ندارد بلكه همانند رجوع الى الله ملاقاتى است عمومى، مربوط به همگان بوده و به عبارت ديگر تكوينى است و هيچ استثنا نمى‌پذيرد و به طور طبيعى، افتخارى براى كسى نمى‌آفريند.


1. انشقاق (84)، 6: اى انسان تو با سرعت به سمت خدا مى‌روى و او را ملاقات خواهى كرد.

در كنار اين حركت‌ها، حركتى سراغ داريم كه انسان آن را گزينش نموده و با ميل خود آن را آغاز مى‌كند. اين حركت مانند به دنيا آمدن جبرى نبوده و مانند آن ملاقات عمومى تكوينى و جبرى نيست. با اين حركت است كه انسان‌ها و جنّيان از ساير موجودات متمايز و از فرشتگان نيز برتر و بالاتر مى‌گردند و هدف از آن لقاء الله است. يعنى ابتدا از خداوند دور هستند و اندك اندك فاصله را كم مى‌كنند. اين تنها با عبادات تحقق مى‌يابد كه در نيّت آن‌ها قربة الى الله مطرح است، نيّتى كه در فرهنگ ما لازمه ايمان است و هيچ عبادتى منهاى آن پذيرفته نيست.(1)

پس اگر اهل ايمان راه را درست انتخاب كرده و بپيمايند، كم‌كم به خداوند نزديك شده و به مقصد مى‌رسند. البتّه نزديك شدن به خداوند گاهى مطلوبيت بالذّات دارد و گاهى بالغير. يعنى برخى قرب به خداوند را براى بهره‌گيرى از نعمت‌هاى بهشتى؛ حور و قصور و اشجار و انهارش مى‌طلبند كه سكونت در دار رحمت و عند الله مى‌باشد، هرچند كه بر زبان آورده نشود، ولى در سويداى دل آن‌ها چنين قصد و انگيزه‌اى وجود دارد. امّا برخى تنها و تنها خدا را مى‌جويند و بر فرض مُحال كه بهشت و حور و قصورى در كار نباشد، باز انگيزه تقرّب براى آن‌ها وجود دارد، چون آن‌ها خدا را مى‌خواهند


1. البتّه بت‌پرستان نيز به قصد تقرب الى الله بت مى‌پرستيدند كه خداوند از زبان آن‌ها چنين نقل مى‌كند: ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللهِ زُلْفى؛ ولى آنان عوضى و اشتباه رفته‌اند و گمان مى‌كردند كه با پرستش بت‌ها به خدا نزديك مى‌شوند.

و حتّى اگر بدانند رضاى خدا در جهنم رفتن آنان است، جهنم را بر بهشت ترجيح مى‌دهند.

به مثالى توجّه كنيد تا مطلب روشن شود. گاهى فردى براى دوست عزيز خود دلتنگ مى‌شود و به ديدار او مى‌رود. اين مطلوبيت بالذات است، ولى ممكن است كه انسان براى گرفتن قرض و يا رفع نياز خود و يا پذيرايى شدن به منزل دوست خود برود كه مطلوبيت بالغير مى‌باشد.

در صورت اوّل كه ديدار دوست مطلوبيّت ذاتى دارد، هرچند ممكن است بهترين پذيرايى نيز از او به عمل بيايد امّا ممكن است براى او غذاى شور، تلخ و يا ميوه بى‌مزه‌اى بياورند و يا كسانى او را كتك بزنند، ولى چون ديدار دوست براى او اصل بوده، همه اين‌ها را با كمال ميل مى‌پذيرد.

با اين مثال، معناى مناجات حضرت سجّاد(عليه السلام) روشن مى‌شود كه مى‌فرمايد: «اِلهي لَوْ كانَ رِضاكَ في اَنْ اُقْتَلَ سَبْعينَ قَتْلَةً وَ اُقْطَعَ اِرْباً اِرْباً لَكانَ رِضاكَ اُحِب؛(1) خداوندا، اگر رضاى تو در آن باشد كه هفتاد بار كشته شوم و بدنم قطعه‌قطعه گردد من نيز آن را دوست دارم».

پس خداوند گرچه دوستان خود را به جهنّم نمى‌برد، بلكه آن‌ها را در عالى‌ترين درجات بهشت قرار مى‌دهد ولى آنان به اين پايه از معرفت رسيده‌اند كه اگر فرضاً خداوند از جهنم رفتن و سوختن آنان


1. جواهر السنية، حرّ عاملى، ص 198.

لذّت ببرد، اين عذاب نيز براى آن‌ها كاملا گوارا و دوست‌داشتنى است، چنان‌كه در همين مناجات المريدين نيز هيچ جا سخنى از بهشت و جهنم در كار نيست و تنها در پايان آن گفته مى‌شود: يا نعيمى و جنتى يعنى تو بهشت و نعمت من هستى. ما نيز بايد همّت خود را در سايه معارف اهل‌بيت(عليهم السلام) بالاتر برده و دل خود را نورانى كنيم. پس منظور از سير الى الله و وصول الى الله نه آن سير تكوينى است كه همه موجودات از آن برخوردارند، بلكه منظور، سير اختيارى است.(1)

 

نكته دوّم

حال كه دانستيم وصول الى الله اختيارى است و اگر خدا توفيق بدهد مى‌توان به آن رسيد، اين نكته مطرح مى‌شود كه براى رسيدن به اين هدف راه‌هايى هست(2) كه از نظر قرب و بُعد با يكديگر متفاوت هستند،


1. ناگفته نماند كه برخى از كوته‌بينان قرب الى الله را به معناى قرب الى رحمة الله پنداشته‌اند، چرا كه آنان باور ندارند كه براى برخى از انسان‌ها چيزى غير از نعمت‌هاى اخروى نيز مطلوبيّت دارد. آن‌ها فقط به حور و قصور مى‌انديشند و قرب الى الله را با حذف مضاف مى‌پندارند و يا براى وَأَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى توجيهاتى قائل مى‌شوند.

2. البته اين راه‌ها را بايد شناخت و به سليقه خود عمل نكرد. اين شناخت نيز خود توفيق مضاعفى است كه نصيب انسان مى‌گردد. يعنى بايد خداوند به انسان توفيق بدهد كه آن راه‌ها را بشناسد و اين شناخت غير از خواندن در كتاب و يا استدلال كردن و آيه قرآن خواندن و بررسى كردن حديث است، بلكه به معناى باور عميق قلبى است و به همين خاطر بسيارى از افراد با اين‌كه خوانده‌اند يك سلام بر حضرت امام حسين(عليه السلام) و يا نماز در اوّل وقت چه اثرات ارزشمندى دارد، ولى سستى به خرج مى‌دهند در حالى كه اگر بدانند فلان نعمت مادّى در جايى وجود دارد با كمال اشتياق مى‌دوند، حتى اگر احتمال دهند كه با قرعه‌كشى (يك درصد) ممكن است چيزى نصيب آن‌ها گردد، چهار اسب مى‌تازند، ولى در مورد نعمت‌هايى كه خداوند مؤكّداً وجود آن‌ها را تصريح نموده است اهتمامى نمىورزند.

بنابراين در مقدمه اين دعا عرض مى‌كنيم: «خداوندا، راه‌ها براى كسى كه تو او را راهنمايى نكنى بسيار تنگ ولى براى كسى كه او را هدايت كنى بسيار واضح و روشن و آشكار مى‌باشد».

امير مؤمنان على(عليه السلام) پس از آن‌كه از شب تا صبح صدها و يا هزار ركعت نماز مى‌خواند و گريه مى‌كرد، در پايان مى‌فرمود: آهْ آهْ مِنْ قِلَّةِ الزّادِ وَ طُولِ السَّفَرِ وَ بُعْدِ الطَّريقِ؛ آه آه از اندك بودن توشه و از طولانى بودن سفر و دورى راه. و حضرت سجّاد(عليه السلام) وقتى كه از آن عبادت‌ها ياد مى‌كرد مى‌فرمود: عبادت من كجا و جدّم على(عليه السلام) كجا؟

پس راه طولانى ولى پيمودنى است و انبيا و ائمه(عليهم السلام) براى نشان دادن آن راه و حركت دادن ما به سوى آن نقطه آمدند و هر كس به اندازه همّت خود اين راه را مى‌پيمايد و هر بخش از آن راه لذّت ويژه خودش را دارد و اين طور نيست كه اگر كسى به عالى‌ترين درجه و به اوج قلّه نرسيده گويا هيچ راهى را نرفته است، هرچند كه بايد همّت او عالى باشد و به مراتب نازل اكتفا نكند.

يعنى در اين بزرگ‌راهى كه به سوى خدا منتهى مى‌شود، كوچه‌هاى مختلفى وجود دارد و برخى زودتر به مقصد مى‌رسند. در حقيقت بزرگ‌راهى در پيش روى ما است كه راه‌هاى فرعى نيز دارد، برخى از آن‌ها خيلى به مقصد نزديك و برخى از آن‌ها خيلى طولانى مى‌باشند.

 

نكته سوّم

حال كه فهميديم راه‌هاى منتهى به خداوند متعدد و گوناگون و برخى بسيار نزديك و برخى دور و بسيار دور مى‌باشند، از خداوند نزديك‌ترين راه را طلبيده، عرض مى‌كنيم خداوندا، راه‌هاى دور را براى ما نزديك گردان، و طبيعى است كه راه مستقيم نزديك‌تر از راه‌هاى غيرمستقيم است، چرا كه راه غيرمستقيم موجب پيدا شدن يك زاويه و قوس گشته و از مقصد دور و دورتر مى‌شود.

نكته چهارم

اينك، به اين نكته مى‌رسيم كه همين راه نزديك نيز داراى خطرات، خستگى‌ها، سختى‌ها و دشوارى‌هاى فراوانى است. فرض كنيم كه دو دعاى گذشته ما مستجاب گرديد يعنى هم راه را شناختيم و هم نزديك‌ترين راه را پيدا كرديم، امّا اين دو براى اين‌كه ما را به مقصد يعنى وصول الى الله برسانند، كافى نيستند بلكه به دليل وجود خطرات فراوان، به رفيق شايسته نيز احتياج است. به يك مثال توجه كنيد:

در گذشته مسافرت‌ها با وسايل آن روزگار (اسب و استر و شتر) صورت مى‌گرفت و برخى نيز پياده به مسافرت مى‌رفتند. افراد به خوبى مى‌دانستند كه حتّى در راه‌هاى كوتاه (مثل از قم تا جمكران) براى مسافرها به ويژه افراد پياده، رفيق خوب مى‌تواند سختى و طول راه را كم‌تر كند. اگر پيشاپيش آن‌ها، كسانى با جدّيت و عزم راسخ حركت كنند، آن‌ها را به نشاط مى‌آورند، و اگر همراه آن‌ها، افرادى تنبل، بى‌عرضه و ناتوان باشند، به نشاط روحى آن‌ها ضربه مى‌زنند. بنابراين يكى از رمزهاى موفقيّت سفر، پيدا كردن يك رفيق و به ويژه راه‌بلد و مطمئن است كه موجب ازدياد نشاط و كم شدن خستگى راه مى‌گردد.

به همين خاطر در اين مناجات، به هم‌سفران و پيشگامانى كه پيشاپيش اين كاروان در حركت هستند و راه را خوب مى‌دانند و حركات و

گفتار و رفتارشان براى ما الگوست توجّه نموده و عرض مى‌كنيم: خدايا، حال كه نزديك‌ترين راه را براى ما ميسّر ساختى، هم‌سفران شايسته‌اى نيز كه داراى اين صفات و ويژگى‌ها هستند براى ما قرار ده:

1. با سرعت حركت مى‌كنند؛

2. مستمرّاً و پى در پى اين مسير را طى مى‌كنند؛

3. اهل عبادت‌هاى شبانه روزى هستند؛

4. اهل خشيت در پيشگاه باعظمت تو هستند.

براى تبيين صفت اوّل يعنى سرعت در حركت به مثالى توجه كنيد:

فرض كنيد در يك موقعيت مسلط، گروههايى را مشاهده مى‌كنيد كه برخى شتابان و سريع، برخى با آرامش، برخى افتان و خيزان و برخى بسيار كند و بدون احساس در حال حركت به سمت مقصدى هستند. حال شما مى‌خواهيد به يك گروه بپيونديد تا خيلى سريع به مقصد برسيد. كدام گروه را برمى‌گزينيد. قطعاً اگر خواهان رسيدن به مقصود باشيد، آن گروهى را كه سريع‌تر و مستقيم‌تر به هدف مى‌رسند انتخاب مى‌كنيد. ويژگى‌هاى كسانى را اقتباس مى‌كنيد كه در اين كاروان عظيم پيشقدم هستند.

قطعاً كسانى مانند پيامبران و ائمه معصومين(عليهم السلام) پيشاپيش كاروان عظيم بشرى در حركت بوده و بسيار راسخ و جدّى هستند و توجّه به اين سو و آن سو ندارند. بى‌ترديد اينان زودتر به مقصد خواهند رسيد. پس عرض مى‌كنيم: خداوندا، من را به آن‌ها ملحق كن كه اهل حركت

و پيشرفت به سوى تو هستند.(1) يعنى در عين سرعت مى‌كوشند كه از يكديگر سبقت بگيرند.

بنابراين اولين صفت همراهان خوب، جدّيت و سرعت و سبقت است يعنى كسانى كه تنبلى و كسالت و بى‌تفاوتى را كنار گذارده و تصميم قطعى بر پيمودن راه با تمام توان دارند.

و امّا صفت دوم آنان اين است كه همواره دربِ خانه خدا را مى‌زنند. اين معنايى كنايى است، يعنى وقتى كه انسان احساس كمبود مى‌كند تصميم مى‌گيرد كه به درِ خانه كسى رفته، از او كمك بگيرد. پس كوبيدن درِ خانه كسى، كنايه از كمك خواستن است. انسانى كه سر تا پا نياز است و از خود هيچ ندارد با تمام وجود از خدا كمك مى‌خواهد و بيش‌تر درِ خانه او را مى‌كوبد. مثلا اگر انسان يك مشكل جزئى داشته باشد روزى يك مرتبه به خانه همسايه خود مراجعه مى‌كند، ولى اگر شديدتر باشد هر شب به سراغ او مى‌رود و اگر شديدتر از آن باشد هر روز و شب به او مراجعه مى‌كند ولى اگر نياز بسيار شديد باشد و انسان را تحت فشار قرار بدهد كه هيچ چاره‌اى نداشته باشد، ديگر سخن از يك مرتبه و دو مرتبه و ده مرتبه در شبانه‌روز نيست بلكه با تمام توان خود فرياد مى‌زند و كمك مى‌خواهد. چنين انسانى مانند بيمارى است كه لحظه به لحظه به


1. مبادرت در جايى مطرح است كه چند كار براى انسان مطرح باشد ولى او يكى از آن‌ها را كنار زده و كار ديگرى را برگزيند و مسارعت بر مفهومى بيش از سرعت بلكه بر مسابقه دلالت دارد.

اكسيژن احتياج دارد و بايد آن را از جايى تأمين كند و لذا لحظه به لحظه به جايى كه اميد دارد مى‌رود تا جان او به خطر نيفتد. اين شخص ديگر در انتظار نمى‌ماند تا ساعتى معيّن به سراغ تأمين كننده اكسيژن برود.

انسان در مسير طولانى الى الله مى‌فهمد كه در هر قدم احتياج به كمك دارد و در هر لحظه احتمال سقوط در يك درّه آتشين و خطرناك وجود دارد، بنابراين پيوسته كمك مى‌خواهد و جز خداوند كسى را سراغ ندارد و همواره دست به سوى خداوند دراز مى‌كند.

آن پيشگامان گرچه غذا مى‌خورند و در هنگام بيمارى به دكتر مراجعه مى‌كنند و براى همه نيازهاى خود به اسباب و عوامل مادى رومى‌آورند، ولى دل آن‌ها هميشه پيش خداست و سر رشته كار را به دست خدا مى‌بينند و مى‌دانند كه اگر خدا بخواهد اسباب و عوامل اثر مى‌گذارند و اگر نخواهد بى‌تأثيرند و حتّى گاهى تأثير معكوس دارند. مثلا چه بسا پزشكى كه براى معالجه آمده و دارويى تجويز نموده، اشتباه كرده و انسان را از پاى درآورد.

خداوند در حديثى قدسى به حضرت موسى(عليه السلام) خطاب مى‌كند: اى موسى اگر غذايت آماده شد و احتياج به نمك داشتى حتى نمك غذايت را از من بخواه. يعنى علاوه بر اين‌كه مواد غذايى و پختن و همه مقدّمات را از من مى‌خواهى، نمك آن را نيز از من بخواه.

براى اين‌كه انسان براى هر چيزى به درِ خانه خداوند برود، تقويت

اين روحيه و تمرين اين حالت خيلى مهم است . ولى اين سخن هرگز به اين معنى نيست كه اسباب و وسايل را رها كند و به دستوراتى كه خداوند براى كسب رزق، علم، سلامتى و... داده عمل ننمايد، چرا كه خداوند بر اساس حكمت مى‌خواهد اين جهان را از راه اسباب اداره كند. اَبَى اللهُ اَنْ يُجْرِيَ الاُْمُورَ اِلاّ بِاَسْبابِها؛(1) خداوند امتناع مى‌كند كه امور را بدون اسباب و عوامل جارى سازد.

و امّا صفت سوّم اين است كه شبانه‌روز خدا را بندگى مى‌كنند و در واقع كارى جز بندگى ندارند و همه كار آن‌ها رنگ بندگى دارد. يعنى كارى انجام مى‌دهند كه خدا راضى است و آن را مى‌پسندد. خوردن، خوابيدن، درس خواندن و هر كار ديگرى كه انجام مى‌دهند، مصداق بندگى است. مى‌خوابند تا بتوانند خوب عبادت انجام دهند و غذا مى‌خورند تا نيرو براى عبادت داشته باشند، درس مى‌خوانند تا شناخت به خدا پيدا كنند و كار مى‌كنند تا زندگى آبرومندانه و شرافتمندانه‌اى داشته باشند. به گونه‌اى خواب و خوراك و درس و كار خود را تنظيم مى‌كنند كه خدا راضى باشد. و به قول باباطاهر، «خوشا آنان كه دايم در نمازند».

و امّا صفت چهارم اين است كه در هر حالى از خداوند خشيت دارند. خداوند دوست دارد كه بندگان از او خشيت داشته باشند. چرا؟

هر انسانى كه داراى شعور باشد اگر با شخصى ديگر، كه داراى


1. تفسير الميزان، جلد 2، ص 40، به نقل از مستدرك سفينة البحار، ج 4، ص 424.

عظمت فوق‌العاده‌اى است روبه‌رو شود، حالت انفعال پيدا مى‌كند كه در عربى به آن هيبت و خشيت مى‌گويند. اين حالت در لكنت زبان به هنگام حرف زدن، لرزيدن دست و پا، پريدن رنگ صورت و... نمودار مى‌شود و هر مقدار كه انسان عظمت او را بيش‌تر درك كرده، حقارت خود را بيش‌تر با او بسنجد، احساس مذكور بيش‌تر به او دست مى‌دهد. اين حالت در قرآن به خشيت و در دعاها به هيبت تعبير شده است. در قرآن مى‌خوانيم: وَهُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُون.(1) و در اين دعا مى‌خوانيم: وَ مِنْ هَيْبَتِكَ مُشْفِقوُنَ.

پس پيشگامان، حالت انفعال و خشيت و درك حقارت در مقابل عظمت بى‌نهايت پروردگار دارند. بى‌گمان اگر دو طرف معادله به طور صحيح ادراك شوند، چنين حالتى براى انسان پيش مى‌آيد: يكى ضعف انسان و ديگرى عظمت خداوند. اگر ما اين معادله و به ويژه طرف مربوط به خود يعنى ضعف خود را به خوبى ادراك كنيم و بفهميم كه اگر قدرت ظاهرى داريم ربطى به ما ندارد، طبعاً اين حالت خشيت و هيبت پيدا مى‌شود.

حضرات معصومين(عليهم السلام) گاهى روى زمين افتاده و حالت غشوه پيدا مى‌كردند، به اين جهت كه عظمت بى‌نهايت الهى و ناچيزىِ ذاتى خود را مشاهده مى‌كردند. آرى، آن انتساب به خداوند موجب عزّت و افتخار است و گرنه ذات انسان جز حقارت و ذلت و كوچكى چيزى


1. انبياء (21)، 28: و فرشتگان از خشيت پروردگار خويش هراسان هستند.

نيست و به همين سبب در دعاى عرفه مى‌خوانيم: «اِلَهي كَيْفَ اَسْتَعِزُّ وَ فِى الذُّلِّ اَرْكَزْتَنِي وَ كَيْفَ لا اَسْتَعِزُّ وَ اِلَيْكَ نَسَبْتَنى؛ خداوندا، چگونه احساس عزّت و افتخار كنم در حالى كه مرا در ذلّت فرو بردى و چگونه احساس افتخار و عزّت نكنم در حالى كه تو مرا به خود منسوب كردى».

از يك‌سو بندگى عين ذلّت و از يك‌سو انتساب به خداوند و اضافه به او، عين افتخار و عزّت است. بنابراين وقتى كه انسان از يك‌سو به خود نگاه مى‌كند و مى‌بيند بنده و فقير محض است و هيچ ندارد و از سوى ديگر عظمت بى‌نهايت الاهى را مى‌بيند به طور طبيعى، حالت خشيت و خودباختگى و نگرانى به او دست مى‌دهد.(1)

* * *

يا مَنْ هُوَ عَلَى الْمُقْبِلينَ عَلَيْهِ مُقْبِلٌ وَ بِالْعَطْفِ عَلَيْهِمْ عائِدٌ مُفْضِلٌ وَ بِالْغافِلينَ عَنْ ذِكْرِهِ رَحيمٌ رَئُوفٌ وَ بِجَذْبِهِمْ اِلى بابِهِ وَدُودٌ عَطُوف؛ اى خدايى كه نسبت به روى آورندگان رو مى‌آورى و با عطوفت و مهربانى به آن‌ها احسان و فضل خود را نثار مى‌كنى و نسبت به غافلان از ياد خودت مهربان و رئوف و در جذب آن‌ها به سوى خانه‌ات مهربان و عطوف هستى.

در اين فراز از مناجات، پس از گفتوگوها و درخواست‌هاى فراوان به ذكر اوصاف الاهى پرداخته و عرض مى‌كنيم: اى خدايى كه نسبت به بندگانى كه رو به سوى تو آوردند با عنايت توجه مى‌كنى و آن‌ها را مورد لطف، عنايت، فضل و احسان خودت قرار مى‌دهى.


1. ناگفته نماند كه خشيت به معناى ترسى نيست كه از رذايل اخلاقى شمرده شده و حالتى است كه انسان در هنگام فقر و خطر احساس مى‌كند، بلكه عبارت از حالت خاصّى است كه در مقابل يك مقام بسيار با عظمت به انسان دست مى‌دهد.

بسيار مهمّ است كه انسان بداند با كسى كه به او عنايت و توجّه دارد سخن مى‌گويد. اگر بداند طرف مقابل از آغاز تا پايان به هيچ يك از سخنان او توجّه نمى‌كند براى او بسيار دشوار و شكننده خواهد بود. از اين بالاتر، خداوند نسبت به بى‌خبران نيز توجّه دارد و آن‌ها را مشمول لطف و رحمت و احسان خود قرار مى‌دهد و وسايل و مقدّماتى فراهم مى‌كند تا به بارگاه او رو بياورند و اين مقتضاى رحمت و رأفت اوست كه نسبت به بى‌خبران بى‌تفاوت نباشد و حتى آن‌ها را با شيوه‌هاى گوناگون جذب نمايد تا مبادا بنده‌اى بگويد:

حافظ وظيفه تو دعا گفتن است و بس *** دربند آن مباش كه نشنيد يا شنيد

اين‌گونه شناخت و معرفت نسبت به تجلّيات صفات جلال و جمال الاهى نقش فراوانى براى به وجود آمدن اراده و انگيزه و نيز سرعت بخشيدن و حركت دادن انسان براى رسيدن به قرب الاهى دارد. اگر انسان بخواهد با كسى ارتباط برقرار كند، نياز دارد كه توجّه او را به خود معطوف كند. مثلا يك طلبه يا يك دانشجو براى جلب نظر استاد و رسيدن به پاسخ بهتر و روشن‌تر از سوى او نياز به حركت و رفتارى دارد كه موجب جذب استاد گردد. و نيز براى جلب توجّه يك فرد ثروتمند يا قدرتمند به منظور استفاده از مال و يا قدرت او يا انسان والايى به جهت لذّت بردن از انس با او، نياز به رفتارهاى خاصّى است تا به اغراض معنوى يا مادّى و امثال آن رسيد. اگر با همان

برخوردهاى اوليّه، توجه طرف مقابل معطوف گرديد براى انسان بسيار لذّت‌بخش و ارزشمند است و كار را آسان و راه را نزديك مى‌سازد. اين انسان بسيار دوست‌داشتنى خواهد بود كه مى‌توان با اندك توجّهى او را به خود جلب كرد.

حال مى‌توان ارزش لطف خدا را فهميد كه بدون هيچ هزينه سنگينى، بلكه به مجرّد اندك توجّهى، به ما متوجّه گشته و به ما رومى‌آورد و حتّى به مؤمنانى كه بر اثر عواملى از او غافل شده‌اند عنايت مى‌كند. بارى، خداوند كسانى را كه به خاطر جاذبه‌هاى دنيا، هواها، هوس‌ها و وسوسه‌هاى شيطانى، جاه‌طلبى‌ها و مقام‌پرستى‌ها و... از او غافل شده‌اند، رها نمى‌كند و مشمول رأفت و رحمت خود مى‌سازد و عوامل و اسباب گوناگونى براى جذب آنان به كار مى‌گيرد.

 

نمونه‌هايى از الطاف الاهى

يكى از الطاف الاهى، عوامل تشريعى يعنى ارسال انبيا(عليهم السلام) و اوصيا و انزال كتب آسمانى در كنارِ ديگر عوامل تكوينى است كه فرمول‌هاى آن در دست ما نيست و خيلى از آن‌ها را نمى‌شناسيم و حتّى باور هم نمى‌كنيم. تدبيرهايى كه خداوند براى جذب غافلان به درگاه خود به كار مى‌برد به قدرى گوناگون، گسترده و فراوانند كه قابل شمارش نمى‌باشند.

به عنوان مثال، خداوند از آغاز تولّد انسان، مهر او را در قلب پدر و

مادر مى‌نهد به گونه‌اى كه اگر چنين محبّتى در دل آن‌ها به ويژه مادر وجود نداشت، نسل انسان منقرض مى‌گرديد. اين محبّت، ابزارى براى بقاى نسل انسان است و خداوند با اين بيان أَنْ اشْكُرْ لِي وَلِوَالِدَيْكَ(1) همگان را متوجّه اين نعمت بزرگ گردانيده، چرا كه اگر كسى محبّت پدر و مادر را كه از روز نخست از آن برخوردار بوده، ناديده بگيرد محبّت هيچ‌كس ديگر را نخواهد ديد.

لطفى كه خدا در وجود پدر و مادر قرار داده ابزارى براى شناخت خدا و توجّه به او است و اين محبّت را به عنوان يك رشحه از درياى بى‌كران محبّت خويش در دل آنان قرار داده است كه اگر تمام محبّت انسان‌ها و موجودات از آغاز خلقت را جمع كنند به اندازه قطره‌اى از درياى محبّت الاهى نسبت به آدميان نيست. حال اگر مادرى از فرزند خود غفلتى ببيند چه مى‌كند؟ آيا او را طرد كرده و از منزل بيرون مى‌كند و يا او را مى‌كشد؟ هرگز! مادر اگر خطا و غفلتى از فرزند خود ببيند در صورتى كه عمدى و از روى عناد نباشد، با كمال مهربانى او را متوجّه خطاى خود كرده و او را در آغوش محبّت خود مى‌گيرد.

وجود همسر نيز از ديگر محبّت‌هاى الاهى است كه با اين تدبير، زندگى آرام‌بخشى به انسان‌ها ارزانى داشته است چنان‌كه خود مى‌فرمايد: «وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً».(2)


1. لقمان (31)، 14: از من و پدر و مادرت شكرگزارى كن.

2. روم (30)، 21: و يكى از آيات الاهى اين است كه همسرى از جنس خودتان براى شما قرار داد تا در كنار او آرام بگيريد و بين شما مودّت و رحمت قرار داد.

آيا هيچ توجّه كرده‌ايم چه كسى اين مهر و دوستى را بين همسران قرار داده و چرا چنين كرده است؟

محبّتى كه بين دوستان، استاد و شاگرد است و ساير عواطف موجود كه ريشه فطرى دارند، همه نمايانگر اين هستند كه انسان‌ها بايد متوجّه محبّت خدا شده و به مبدأ رحمت و عطوفت برسند. ما متأسفانه از اين تدبير غافل هستيم و اگر خيلى هنر داشته باشيم تنها احترام والدين را نگه مى‌داريم، ولى از اين رهگذر هيچ‌گاه عبور نمى‌كنيم.

بارى، اگر اين تدبيرها كارساز نبود خداوند از راه‌هاى ديگر كه آن‌ها نيز به نوعى لطف و رحمت هستند، بندگان را به خود جذب مى‌كند كه يكى از آن‌ها پيش آوردن گرفتارى‌ها و بن‌بست‌ها و سرخوردگى‌ها و نا اميد شدن از خلق است تا انسان‌ها در نهايت به دليل ايمانى كه به خدا دارند به سوى او باز گشته و متوجّه او شوند: فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوْا اللهَ مُخْلِصِين؛(1) وقتى كه امواج دريا و غرق شدن كشتى را مى‌بينند، در ميان آن امواج كوه‌پيكر اقيانوس، خواه ناخواه متوجّه خدا مى‌شوند.

خلق را با تو بد و بدخو كند *** تا تو را ناچار رو آن سو كند

خداوند شرايطى پيش مى‌آورد كه انسان از هر درى كه مى‌زند نااميد برمى‌گردد، پس فرياد يا الله مى‌زند و آن‌گاه لذّت لطف و عنايت خدا را مى‌چشد.

آرى، وقتى كه انسان خوب تشنه شد، مزه آب گوارا را درك مى‌كند،


1. عنكبوت (39)، 65.

وقتى كه خوب گرسنه شد، مزه غذاى خوشگوار را احساس مى‌كند و وقتى كه به شدت نياز به محبّت پيدا كرد، لذّت نوازش دست محبّت را مى‌فهمد وگرنه در شرايط عادّى انسان نه‌تنها قدر آن را نمى‌فهمد بلكه ممكن است چون بچّه‌هاى لوس بر اثر نوازش، بداخلاق شود.

 

سخنى از مرحوم قاضى طباطبايى(قدس سره)

مرحوم علامه طباطبايى(رحمه الله) به نقل از مرحوم قاضى طباطبايى(قدس سره) مى‌فرمودند: «گاهى خداوند بنده‌اى را سال‌ها به فقر يا بيمارى يا مرض صعب‌العلاج و يا علاج‌ناپذيرى مبتلا مى‌كند تا يك يا الله بگويد. پس يك توجّه به خدا براى نورانيّت انسان به قدرى مفيد است كه سال‌ها تحمل سختى و رنج و گرفتارى را مى‌طلبد و اين نيز از لطف خداست كه او را در پيچ و خم زندگى گرفتار كند تا از همه چيز و همه جا نااميد گشته و به طرف خداوند جلب شود.

* * *

اَلَّذينَ صَفَّيْتَ لَهُمُ الْمَشارِبَ وَ بَلَّغْتَهُمُ الرَّغائِبَ وَ اَنْجَحْتَ لَهُمُ الْمَطالِبَ وَ قَضَيْتَ لَهُمْ مِنْ فَضْلِكَ الْمَآرِب؛ آنان كه آبشخورهاى آنان را زلال قرار دادى و به خواسته‌هايشان رساندى و درخواست‌هايشان را برآورده ساختى و به فضل خود نيازهايشان تأمين نمودى.

در اين فراز از دعا چند پاداش براى پيشگامان و رهروانى كه داراى اوصاف ذكر شده در فرازهاى پيشين بوده و در مسير وصول الى الله به مقصد رسيده‌اند بيان مى‌نمايد كه عبارتند از:

1. آبشخور آن‌ها را صاف و زلال و شفّاف و بدون تيرگى و آلودگى قرار داده‌اى.

انسان وقتى كه راهى را مى‌پيمايد پس از مدتى خسته شده و نياز به آب پيدا مى‌كند. حال اگر متوجه رودخانه‌اى شود، به طور حتم براى رفع تشنگى خودش را به رودخانه مى‌رساند. اگر در چنين موقعيتى قرار گرفته باشيد، به خوبى مى‌دانيد كه در بخشهاى ورودى غالباً آب‌ها گل‌آلود و كدر هستند و يا بر اثر توقّف و راكد بودن رنگ آن‌ها تغيير كرده است، در عين حال دسترسى به آب زلال و بدون تيرگى و آلودگى نيز ممكن است و هر چه آب پاك و دل‌چسب و زلال‌تر باشد، شخص تشنه و خسته از تماشاى آن لذّت بيش‌ترى مى‌برد. اين پيشگامان از آبشخورهاى زلال و صاف بهره مى‌برند. ما نيز با ذكر اين ويژگى، از خدا مى‌خواهيم كه ما را از راهى ببرد كه آبشخورهاى آن زلال و لذّت‌بخش باشند. اين عبارت كنايه از آن است كه راه صاف و بدون ابهام و سنگلاخ و به دور از هواى نفس و شيطنت باشد تا به راحتى و آسانى پيموده گردد، وگرنه ترديدها و ابهام‌ها راه را بر آدمى دشوار مى‌كنند.

2. آن‌ها را به خواسته‌هايشان رساندى؛

3. آن‌ها را به رغبت‌هايشان نايل ساختى؛

4. در مطلوب‌هايشان كامياب و پيروز نمودى؛

5. نيازمندى‌هاى آن‌ها را برآورده ساختى.

در حقيقت همه اين تعابير به يك مطلب اشاره مى‌كنند و آن

برآمدن نيازها، خواست‌ها و اهداف آنان است. حال اين پرسش مطرح مى‌شود كه اين چه نياز، خواست و هدفى است كه پيشگامان دارند و خداوند آن‌ها را برآورده مى‌سازد؟

خيلى بعيد است كه منظور خواسته‌هاى دنيوى از قبيل كاخ و ماشين آخرين مدل و باغ و راغ باشد، بلكه خواست‌هاى آن‌ها بايد بر اساس همين راه و مقصد و سلوك الى الله تبيين گردند. چرا كه هر منزلى خود مبدأيى است كه با عبور از آن بايد به مقصد و منزل دوّم رسيد و با عبور از آن به منزل سوّم و به همين ترتيب بايد منازل را يكى بعد از ديگرى پشت سرگذارد تا به مقصد نهايى رسيد.

به گمان من، اين نيازها و خواسته‌ها، امورى نيستند كه انسان را از مقصد دور كرده و يا او را به خود مشغول نمايند، چرا كه سالك بايد تمام نيروهاى خود را صرف پيمودن راه بنمايد وگرنه نيروهايش متفرّق گشته، از رسيدن به مقصد باز مى‌ماند. پس به احتمال زياد، منظور از خواسته‌هاى پيشگامان و رهروان همان چيزهايى است كه مربوط به سير و سلوك مى‌باشد.

* * *

وَ مَلاَتَ لَهُمْ ضَمائِرَهُمْ مِنْ حُبِّكَ وَ رَوَّيْتَهُمْ مِنْ صافي شِرْبِك؛ قلب آن‌ها را از محبّت خود پر كرده و از شراب ناب خود آن‌ها را سيراب كردى.

وقتى كه عواطف و گنجايش افراد را در نظر مى‌گيريم به روشنى درمى‌يابيم هر انسانى داراى يك گنجايش ويژه است كه گاهى پر شده و گاهى نيمه پر مى‌گردد. حقّ آن است كه بايد اين گنجايش پر گشته و

هيچ‌گاه خالى و يا نيمه‌خالى نماند؛ وانگهى بايد با حبّ و عشق الاهى پر گردد و در كنار آن هيچ چيز قرار نگيرد مگر آن‌كه از شعاع همان عشق الاهى و عشق به اولياى خدا باشد كه به پيمودن آن راه كمك مى‌كنند و هيچ‌گاه تزاحمى با انجام وظايف الاهى نخواهد داشت. قرآن مى‌فرمايد: قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَأَبْناؤُكُمْ وَإِخْوانُكُمْ وَأَزْواجُكُمْ وَعَشِيرَتُكُمْ وَأَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَتِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَمَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللهِ وَرَسُولِهِ وَجِهاد فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى يَأْتِيَ اللهُ بِأَمْرِهِ.(1)

اين‌ها امورى هستند كه مورد محبّت انسان قرار مى‌گيرند، چرا كه انسان، پدر و مادر و فرزند و برادر و همسر و خويشاوند و مال و بازار را دوست دارد، ولى اگر اين‌ها مانع از انجام وظيفه بندگى گردند و جهاد در راه خدا به خاطر آن‌ها رها گردد كيفر سختى به دنبال خواهند داشت، ولى اگر اين محبوب‌ها، فرع و مطلوب و محبوب بالعرض بوده و به خاطر محبّت به خداوند باشند مانعى ندارد.

پس از خدا مى‌خواهيم كه ما را به كسانى ملحق كند كه علاوه بر آن اوصاف و پاداش‌ها كه گفته شد، دل آن‌ها نيز پر از عشق به خدا باشد و از آب گوارا، ناب، صاف و زلال خودش به آنان نوشانيده باشد.

در شرح فرازهاى پيشين بيان شد كه انسان در سفرهاى مادّى نياز به رفع تشنگى دارد و رنج تشنگى از گرسنگى بيش‌تر است. در سفر معنوى و سلوك الى الله نيز بسيارى از نيازها با تعبير تشنگى مطرح


1. توبه (9)، 24: بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و خويشاوندان و اموالى كه گرد آورده‌ايد و تجارتى كه ترس كساد آن را داريد و مسكن‌هايى كه آن‌ها را دوست داريد محبوب‌تر از خدا و پيامبر او و جهاد در راه حق مى‌باشد، پس انتظار بكشيد تا خداوند با فرمان خويش بيايد.

مى‌گردد و به همين خاطر در يك فراز به مشارب و در اين فراز به شرب تعبير گرديده است و نوشيدن آب لذيذ و زلال و سيراب شدن از آن به عنوان پاداش سالكان ذكر گرديده است.

* * *

فبِكَ اِلى لَذيذِ مُناجاتِكَ وَصَلُوا وَ مِنْكَ اَقْصى مَقاصِدِهِمْ حَصَّلُوا؛ پس آنان توسط تو به مناجات لذيذ تو دست يافته و از سوى تو به مقاصد دوردست خود نايل آمدند.

در اين فراز از مناجات به اثرات و نتايج پاداش‌هاى چندگانه پيشگامان سير و سلوك اشاره مى‌كنيم كه عبارت است از مناجات سرشار از لذّت و وصول به هدف‌هاى بسيار بلند.

كلمه فبك كه در آغاز آمده براى تأكيد بر اين مفهوم توحيدى است كه پيمودن راه و بهره‌گيرى از نتايج آن تنها و تنها به فضل و توفيق خدا بوده و بدون كمك او نمى‌توان هيچ قدمى برداشت. اگر حال مناجاتى پيدا شد، توفيق او بوده و اگر از آن استفاده شد به حكم لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزِيدَنَّكُم توفيق روز افزون پيدا مى‌شود.

* * *

اَسْئَلُكَ اَنْ تَجْعَلَني مِنْ اَوْفَرِهِمْ مِنْكَ حَظّاً وَ اَعْلاهُمْ عِنْدَكَ مَنْزِلا وَاَجْزَلِهِمْ مِنْ وُدِّكَ قَسْماً وَ اَفْضَلِهِمْ في مَعْرِفَتِكَ نَصيبا؛ خداوندا، از تو مى‌خواهم كه مرا از جمله كسانى از آن الگوها و پيشگامان قرار دهى كه بهره‌اى بيش‌تر و نزد تو مقامى بالاتر و از محبّت تو سهمى افزون‌تر و از شناخت تو نصيبى عالى‌تر دارند.

در اين فراز از مناجات عرض مى‌كنيم: خداوندا، آن پيشگامان كه ميل دارم به آن‌ها ملحق گردم؛ مى‌خواهم هم‌رديف بالاترين و والاترين آن‌ها از لحاظ منزلت و مقام و معرفت و محبّت باشم و به سطوح متوسط و پايين اكتفا نمى‌كنم.

در حقيقت از اين‌جا رازگويى، روح مناجات، معاشقه و مغازله شروع مى‌گردد.

* * *

فَقَدِ انْقَطَعْتْ اِلَيْكَ هِمَّتي وَانْصَرَفَتْ نَحْوَكَ رَغْبَتي، فَاَنْتَ لا غَيْرُكَ مُرادي وَ لَكَ لا لِسِواكَ سَهَري وَ سُهادي وَ لِقاءُكَ قُرَّة عَيْني وَ وَصْلُكَ مُني نَفْسي وَ اِلَيْكَ شَوْقي وَ في مَحَبَّتِكَ وَلَهي وَ اِلى هَواكَ صَبابَتي وَ رِضاكَ بُغْيَتي وَ جِوارُكَ طَلِبَتي وَ قُرْبُكَ غايَةُ سُؤلي وَ في مُناجاتِكَ رَوْحي وَ راحَتي وَ عِنْدَكَ دَواءُ عِلَّتي وَ شِفاءُ غَلَّتي وَ بَرْدُ لَوْعَتي وَ كَشْفُ كُرْبَتي؛ اى خدا، همه ميل خودم را به سوى تو متوجّه ساختم. همه تمايل خودم را به تو منصرف گردانيدم. تو خواسته من هستى و نه غير تو، و براى تو و نه ديگرى بيدارى و شب‌نشينى من است و ديدار تو موجب آرامش چشم و وصال تو آرزوى دل من است. به سوى تو شوق من و در محبّت تو شيدايى من و در خواسته تو عشق من است. رضاى تو آرزوى من و بودن در جوار تو طلب من و در مناجات تو آرامش و آسايش من و نزد تو دواى درد و شفاى جوش و خروش و خنكى روح عطش‌ناك و برطرف شدن اندوه من است.

در اين فراز عرض مى‌كنيم: خداوندا، تنها و تنها همّت من منحصر

در تو شده است و ديگر به هيچ چيز اهتمامى ندارم و تمام همّت(1) من آن است كه فقط به تو برسم و بقيه كارها جنبه فرعى دارد.

خداوندا، رغبت من به سوى تو است. گاهى انسان به اصل چيزى علاقه‌مند مى‌شود و علاقه او به لوازم و يا مقدّمات آن چيز فرعى است. وقتى كه علاقه به كسى شديد شد و تمام دل و قلب انسان را فرا گرفت، محبّت به غير او فقط در شعاع محبوب خواهد بود، يعنى چون شعاع محبّت محبوب او به چيزى مى‌تابد، آن چيز هم محبوب وى خواهد بود، بنابراين محبّت به اولياى خدا كه در طول محبّت خدا است از همين باب است.

خداوندا، تو مراد و خواسته من هستى و اراده من فقط به تو تعلّق گرفته است نه چيز ديگر.

خداوندا، شب‌زنده‌دارى و بى‌خوابى من فقط براى تو است، نه چيزى ديگر مثل طمع بهشت و يا ترس از جهنّم.

خداوندا، سكون چشم من(2) فقط در ملاقات و ديدار تو است، و با ديدار تو به آرامش ابدى مى‌رسم.

خداوندا، وصال تو آرزوى دل من است، يعنى آرزو دارم به قربى برسم كه ديگر هيچ واسطه‌اى بين من و تو نباشد.

 


1. معناى همّت در اين‌جا غير از معناى همّت در فارسى است كه با پسوند بلند و پست ذكر مى‌گردد بلكه به معناى علاقه و ميل نظير كلمه هوى است كه از زبان حضرت ابراهيم(عليه السلام) در قرآن آمده است: فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ؛ خداوندا، دل‌هاى مردمان را متمايل به اينان گردان.

2. قرة از قرار به معناى سكون گرفته شده، در مقابل حركت و اضطراب. و سكون چشم كنايه از آرامش روح و اطمينان نفس است. چون وقتى كه انسان مضطرب باشد چشم‌هاى او مرتّب به اين سو و آن سو مى‌نگرد ولى اگر آرام باشد چشم‌هاى او ساكن و برقرار است. (غياثى كرمانى)

خداوندا، شوق و اشتياق من به سوى تو است و نه چيز ديگر.

خداوندا، شيدايى من در محبّت تو است. من نسبت به عشق تو واله و شيدايم.(1)

خداوندا، صبابت - يكى از مراتب عشق است - و عشق من براى تو است.

خداوندا، رضاى تو مطلوب من است، و من در اين تلاش‌ها و عشقورزى‌ها فقط رضاى تو را مى‌طلبيم.

خداوندا، ديدار تو نياز و خواسته من است.

خداوندا، همسايگى و جوار تو درخواست من است.

خداوندا، نزديكى و قرب تو نهايت خواهش‌هاى من است.

خداوندا، آسايش و آرامش و دلخوشى من به همين راز و نياز و مناجات با توست و من دلخوشى ديگرى ندارم.

خداوندا، داروى درد من نزد تو است. من حالت بيمارگونه‌اى دارم كه دواى آن فقط نزد تو مى‌باشد.

خداوندا، شفاى سوز درون من نزد تو است.

خداوندا، موجبات خنكى روح تشنه و تفتيده من در دست تو است.

خداوندا، برطرف شدن غصّه و اندوه من در دست تو است.

* * *

فَكُنْ اَنيسي في وَحْشَتي وَ مُقيلَ عَثْرَتي وَ غافِرَ زَلَّتي وَ قابِلَ تَوْبَتي وَ مُجيبَ دَعْوَتي وَ وَلِىَّ عِصْمَتي وَ مُغْنِىَ فاقَتي؛ پس اى خدا، در تنهايى مونس


1. واله و وله به يك مرتبه از محبّت اطلاق مى‌شود كه موجب سرگردانى و تحيّر است و عاشق نمى‌داند چه بكند و اگر به اين مرحله رسيد، سر به بيابان مى‌گذارد و قرار و آرام ندارد.

من و بخشنده خطا و پذيرنده توبه و پاسخ دهنده دعا و نگهدارنده مصونيّت من از گناه و برطرف كننده نياز من باش.

در اين فراز از مناجات عرض مى‌كنيم:

خداوندا، آن‌جا كه من تنها و از همه كس روگردان هستم، تو انيس و مونس و همدم من باش.

خداوندا، لغزشهاى من را كم كن.

خداوندا، خطاهاى من را ببخش و بيامرز.

خداوندا، توبه‌ام را پذيرا باش.

خداوندا، دعاهايم را مستجاب گردان.

خداوندا، من را در مقام حفظ و مصونيّت از گناه سرپرستى كن تا مبادا مبتلا به گناه شوم.

خداوندا، نياز من را خودت به بى‌نيازى مبدّل ساز.

* * *

وَ لا تَقْطَعْني عَنْكَ وَ لا تُبْعِدْنِي مِنْكَ. يا نَعيمي وَ جَنَّتي. يا دُنْيايَ وَ آخِرَتي؛ خداوندا، مرا از خودت جدا و دور نگردان. اى خدايى كه نعمت من و بهشت منى. اى خدايى كه دنيا و آخرت من هستى.

در اين فراز پايانى مناجات مريدين عرض مى‌كنيم:

اى خدا، مرا از خودت جدا نگردان.

اى خدا، مرا از خودت دور نگردان.

اى‌خدايى كه بهشت من تويى و نعمت‌هاى بهشت من خود تو هستى.

اى خدايى كه بالاتر از هر چيز، دنيا و آخرت من تو هستى. در تمام زندگى دنيا به دنبال تو هستم نه چيز ديگر.

محبّت، مفهوم محورى و كليدى مناجات المريدين

يكى از مفاهيمى كه در اين مناجات و بسيارى از مناجات‌هاى ديگر جنبه كليدى و محورى دارد، مفهوم محبّت است كه با تعابير گوناگون از قبيل حب، ودّ، صبابت، هوى و... مطرح گرديده است. به عنوان مثال در مناجاة المحبين چنين آمده است: «وَ اَوْرِدْنا حِياضَ حُبِّكَ وَ اَذِقْنا حَلاوَةَ وُدِّكَ».(1) چنان‌كه در آغاز آن آمده است: «اِلهي مَنْ ذَا الَّذي ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِكَ فَرامَ مِنْكَ بَدَلا».(2) و در اثناى آن آمده است: «هَيَّمْتَ قَلْبَهُ لاِِرادَت ِكَ»(3) و از اين قبيل دعاها فراوان مى‌باشد.

اينك به اين پرسش مى‌رسيم كه محبّت به خدا امرى واجب و فرض است يا مستحب و مندوب؟ در پاسخ به اين پرسش بايد عرض كنيم كه: محبّت داراى مراتب مختلفى است. يك مرتبه آن لازمه ايمان است، يعنى امكان ندارد كه انسان به خدا ايمان داشته ولى هيچ گونه محبّتى به او نداشته باشد. چنان‌كه لازمه ايمان انجام عمل صالح است، چرا كه عمل مقوله‌اى غير از ايمان است. يعنى امكان ندارد كسى مؤمن باشد ولى بنا داشته باشد كه به هيچ وجه از خدا اطاعت نكند. با توجه به اين‌كه ايمان امرى اختيارى و غير از علم است و گاهى ممكن است بى‌اختيار نيز حاصل شود. چنان‌كه مى‌فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا».(4)


1. و ما را در حوض‌هاى محبّت خود وارد گردان و شيرينى محبّت خود را به ما بچشان.

2. خدايا، چه كسى است كه شيرينى محبّت تو را چشيده ولى به جاى تو ديگرى را برگزيده باشد؟

3. قلب او را براى اراده خودت سرگردان ساخته‌اى.

4. نساء (4)، 136: اى اهل ايمان، ايمان بياوريد.

پس مؤمن اگر هيچ عمل شايسته‌اى انجام ندهد، ايمان او دروغين است. چرا كه ايمان به معناى التزام به ربوبيّت الاهى است و لازمه پذيرش ربوبيّت، اطاعت است، هرچند كه تمام واجبات را انجام نداده و يا از همه گناهان به واسطه ضعف ايمان پرهيز ننمايد.

پس كسى كه همه نعمت‌ها را از خدا مى‌بيند و او را برطرف‌كننده نيازها مى‌داند، چگونه مى‌تواند او را دوست نداشته باشد؟ چگونه ممكن است انسان خود را دوست بدارد ولى مقوّمات وجودى خود يعنى بخشنده وجود و تأمين كننده نيازهاى زندگى خود را دوست نداشته باشد؟

همان اصل تكليفى كه به ايمان تعلّق گرفته به محبّت نيز تعلّق مى‌گيرد و خود به خود واجب مى‌شود. از اين مرحله كه بگذريم به مرتبه ديگرى از محبّت مى‌رسيم كه مانع از ارتكاب گناه مى‌گردد، چرا كه گاهى مطلوبيّت يك عمل جنبه ابزارى و مقدّمى دارد. يعنى انسان براى رسيدن به يك نتيجه، آن كار را انجام مى‌دهد ولى اين كار ممكن است با خواسته‌هاى انسان تزاحم پيدا كند و در اين‌جاست كه مسأله انتخاب و تكليف مطرح مى‌شود. چنان‌كه ممكن است غذايى لذيذ براى سلامتى او ضرر داشته باشد و به همين خاطر بايد يا سلامتى خود را انتخاب و از غذاى لذيذ صرف‌نظر نمايد و يا از سلامتى خود بگذرد و غذاى لذيذ را تناول كند، اين بستگى دارد به اين‌كه كدام را بيش‌تر دوست داشته باشد. بنابراين، در احكام دينى نيز، مثلا روزه گرفتن كه پرهيز از خوردن غذا در روز است با خواهش دل انسان كه

دوست مى‌دارد غذا بخورد منافات دارد. انتخاب او بستگى به ايمان و محبّت او به خدا و آخرت دارد. چرا كه اگر هيچ ايمان و محبّتى نداشته باشد روزه‌خوارى مى‌كند. اين حكم در همه محرمات و واجبات جارى است. اگر محبّت خدا غالب باشد انسان دست از گناه بر مى‌دارد و رو به طاعت مى‌آورد و بالعكس. بى‌ترديد اگر محبّت قوى باشد موجب مى‌شود كه محبوب فراموش نشود.

بنابراين، آن مقدار از محبّت كه موجب انجام واجب و ترك حرام است، از باب مقدمه واجب، وجوبِ عقلى دارد و در اين زمينه آيات و روايات فراوانى داريم. چنان‌كه در رابطه با مشركان مى‌فرمايد: وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللهِ أَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ الله؛(1) مشركان كسانى را كه براى خداوند شريك قرار دادند به اندازه خدا دوست مى‌دارند.

همان‌طور كه خدا را دوست دارند بت‌ها را نيز دوست دارند و اين دو محبّت با هم تزاحم پيدا مى‌كنند، مثل دو نيروى مساوى و در خلاف جهت هم كه موجب اصطكاك، سكون، ميخ‌كوب شدن و مانع از حركت مى‌گردند. پس لازمه ايمان محبّت به خدا است و بايد بيش‌تر از محبت به ديگران باشد وگرنه نقص در ايمان محسوب مى‌شود. و نيز مى‌فرمايد: قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ و... أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللهِ وَرَسُولِهِ وَجِهاد فِي سَبِيلِهِ...؛(2) اگر پدران و فرزندان و... مسكن‌هايتان محبوب‌تر از خداوند و پيامبر و جهاد فى سبيل الله است...‌.

اين تهديد و هشدار متوجّه كسانى است كه پدر، فرزند،


1. بقره (2)، 165.

2. توبه (9)، 24.

خويشاوندان، اموال، تجارت و مسكن را بيش‌تر از خداوند دوست دارند، در اين صورت بايد در انتظار كيفرى سهمگين باشند. پس كسب آن مقدار از محبّت الاهى كه بتوان در سايه آن بر شيطان و هواى نفس پيروز شد مطلوب است و اگر نگوييم وجوب شرعى، دست كم از باب مقدمه واجب وجوب عقلى دارد.

امّا بيش‌تر از اين محبّت، آن محبّتى است كه باعث انجام مستحبّات و پرهيز از مكروهات و حتى مشتبهات و مباحات گشته و داراى مراتب گوناگونى است كه تعيين آن‌ها كار دشوارى است.

 

يك روايت و يك حكايت جالب

بيان شد كه تحصيل برخى از مراتب محبّت خدا واجب است تا موجب حفظ از گناهان و انجام واجبات گردد، و هرچه ايمان خالص‌تر و كامل‌تر باشد محبّت نيز بيش‌تر است. امام صادق(عليه السلام) در اين زمينه مى‌فرمايد: لا يُمَحِّضُ رَجُلٌ الاْيمانَ بِاللهِ حَتّى يَكُونَ اللهُ اَحَبَّ اِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَ اَبيهِ وَ اُمِّهِ وَ وُلْدِهِ وَ اَهْلِهِ وَ مالِهِ وَ مِنَ النّاسِ كُلِّهِم؛(1) ايمان انسان به خداوند، كامل و پالايش يافته نيست مگر آن‌كه خدا در نظر او از خود و پدر و مادر و فرزندان و خانواده و مال و تمامى مردم محبوب‌تر و دوست‌داشتنى‌تر باشد.

در همين زمينه داستانى آموزنده و جالب نقل شده كه بسيار قابل توجه است و از برخورد جوانى نابالغ با پيامبر(صلى الله عليه وآله) حكايت مى‌كند:

سَلَّمَ عَلَيْهِ غُلامٌ دُونَ الْبُلُوغِ بَشَّ لَهُ وَ تَبَسَّمَ فَرَحاً بِالنَّبِى(صلى الله عليه وآله)، فَقالَ: اَتُحِبُّني يا


1. بحارالانوار، ج 67، ص 25.

فَتى؟ فَقالَ لَهُ: اي وَ اللهِ يا رَسوُلَ اللهِ. فَقالَ مِثْلَ عَيْنَيْكَ؟ فَقالَ: اَكْثَرُ. فَقالَ لَهُ: مِثْلَ اَبيكَ؟ فَقالَ: اَكْثَرُ. فَقالَ: مِثْلَ اُمِّكَ؟ فَقالَ: اَكْثَرُ. فَقالَ: مِثْلَ نَفْسِكَ؟ فَقالَ اَكْثَرُ وَاللهِ يا رَسُولَ اللهِ. فَقالَ: مِثْلَ اِلهِكَ؟ فَقالَ: اللهَ اللهَ اللهَ يا رَسوُلَ اللهِ، لَيْسَ هذا لَكَ وَ لا لاَِحَد وَ اِنَّما اَحْبَبْتُكَ لِحُبِّ اللهِ. فَالْتَفَتَ النَّبِى(صلى الله عليه وآله) اِلى مَنْ كانَ مَعَهُ. فَقالَ: هكَذا كُونُوا. اَحِبُّوا اللهَ لاِِحسانِهِ اِلَيْكُمْ وَ اِنْعامِهِ عَلَيْكُمْ وَ اَحِبُّوني لِحُبِّ الله؛(1) نوجوانى كه هنوز بالغ نشده بود به حضرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) سلام كرد و نگاهى از روى مهر و شادمانى به حضرت نمود. حضرت فرمود: اى جوانمرد، آيا مرا دوست دارى؟ عرض كرد: آرى به خدا قسم. فرمود: مثل چشم هايت؟ عرض كرد: بيش تر. فرمود: آيا به اندازه پدرت مرا دوست دارى؟ عرض كرد: بيش تر. فرمود: به اندازه مادرت؟ عرض كرد: بيش تر. فرمود: به اندازه خودت؟ عرض كرد به خدا سوگند بيش تر يا رسول الله. فرمود: به اندازه خدايت؟ عرض كرد: الله الله الله اى رسول خدا. اين گونه محبّت نه براى تو و نه براى هيچ كس ديگر سزاوار نيست. من تو را به خاطر اين كه محبوب خدايى دوست دارم. پيامبر(صلى الله عليه وآله) رو به اطرافيان كرد و فرمود: اين‌چنين باشيد. خدا را به خاطر احسان و انعام او دوست بداريد و مرا به خاطر محبّت خدا دوست داشته باشيد.

 

يك تحليل درباره اين روايت

توجه فرموديد، نوجوانى كه هنوز به سنّ بلوغ نرسيده چه مقدار از شناخت و آگاهى برخوردار است كه با گشاده رويى و خوشحالى به


1. ارشاد القلوب ديلمى، ج 1، ص 161.

صورت پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى‌نگرد و سلام مى‌كند به گونه‌اى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و همه حاضران مى‌فهمند كه وجود او سراسر عشق و محبّت به پيامبر(صلى الله عليه وآله) است.

حضرت از او مى‌پرسد: اى جوان آيا مرا دوست مى‌دارى؟ جالب آن‌كه حضرت او را به عنوان فتى خطاب فرمود نه غلام تا احترام و ارج خاصّى براى او قائل گردد. فرمود: آيا مرا دوست مى‌دارى و پس از آن‌كه جواب مثبت مى‌شنود، مى‌فرمايد: آيا به اندازه چشمت مرا دوست مى‌دارى؟ يعنى اگر قرار باشد كه چشم تو سالم بماند و من ضربه بخورم و يا چشم تو ضربه بخورد و من سالم بمانم كدام يك را ترجيح مى‌دهى؟ يك نوجوان و كودك نابالغ كه هنوز به سن تكليف نرسيده و هنوز مدّت زيادى از تربيت اسلامى او نگذشته است، چنين با عشق و محبّت جواب مى‌دهد كه تو را از چشم خويش بيش‌تر دوست دارم. يعنى اگر قرار باشد من چشم خود را از دست بدهم ولى جان مبارك رسول‌الله(صلى الله عليه وآله) حفظ شود حاضر هستم. و شگفت آن‌كه وقتى حضرت پرسيد آيا مرا بيش‌تر دوست دارى يا خدايت را؟ تعجّب مى‌كند كه مگر ممكن است كسى غير از خدا را بيش‌تر از او دوست بدارد! پاسخ مى‌دهد كه من شما را به خاطر خدا دوست دارم و خدا را به خاطر خوبى‌هاى خودش. و پيامبر(صلى الله عليه وآله) توصيه مى‌كند كه مثل اين نوجوان باشيد و مرا نه جداگانه و در مقابل خدا بلكه به خاطر خدا دوست بداريد.

در ميان مردمِ جاهل و نادان يك نوجوان به بركت اسلام به گونه‌اى

تربيت مى‌شود كه الگوى معرفتى براى ميان‌سالان و كهن‌سالان مى‌گردد.

پس مسأله محبّت خدا نبايد با هيچ چيز ديگر مقايسه شود. اين تازه اولين پله محبّت است و اندكى از حدّ واجب بالاتر است و حتى ممكن است انسان در موارد مستحب، خواسته خدا را بر خواسته خود يا مثلا دوست، همسر يا فرزند خود مقدّم بدارد.(1)

چنان‌كه قبلا نيز بيان كرديم محبّت الاهى ممكن است بالذات و يا بالغير (تبعى) باشد، يعنى گاهى ممكن است انسان خدا را فقط و فقط به خاطر خودش دوست داشته باشد نه به خاطر نعمت‌ها و الطاف او، و اگر بر فرض هيچ نعمتى هم نداده بود او را دوست مى‌داشت، ولى گاهى ممكن است كه انسان در آغاز توجّه به نعمت‌هايى از قبيل غذا، مسكن، همسر، فرزند و... كرده و چون خداوند آن‌ها را به او عطا كرده به خداوند نيز محبّت بورزد. پس محبّت او در ابتدا به نعمت‌ها تعلق گرفته و سپس به خدا سرايت كرده است و بعد كه فكر مى‌كند خدا را بيش از آن نعمت‌ها دوست مى‌دارد. بنابراين در موقع تزاحم، خواست خدا را مقدّم مى‌دارد و به زبان علمى محبّت خدا تابع محبّت خلق يعنى نعمت است و اندك اندك متوجّه مى‌شود كه محبّتِ به ولى‌نعمت، كه ثابت است سزاوارتر از محبّت به نعمت گذرا است.


1. البته ممكن است كه در مواردى انسان خواسته ديگران را به دستور خداوند بر خواسته الاهى ترجيح دهد، مثلا روزه مستحبى خواست خداوند است ولى اگر مؤمنى از او درخواست كند كه روزه‌اش را افطار كند، در اين‌جا بايد خواسته او را مقدم بر خواسته الاهى داشت كه چون در راستاى فرمان و حبّ الاهى مبنى بر خوشحال كردن مؤمن است ثواب بيش‌ترى دارد.

اى دوست شكر بهتر يا آن‌كه شكر سازد؟ *** اى دوست قمر بهتر يا آن‌كه قمر سازد؟

و اما عالى‌ترين مرتبه محبّت آن است كه انسان درباره كمالات الاهى تفكر و انديشه كند و چون در سرشت و فطرت او عشق به خوبى‌ها نهفته است صاحب آن كمالات را دوست خواهد داشت. پس اگر كسى كمالات ذاتى و صفات جلال و جمال الاهى و مخلوقات را به عنوان مظاهر كمال الاهى شناخت تا جايى كه هيچ كمال مستقلى را براى هيچ چيز نديد بلكه آن‌ها را عكس رخ يار و نمونه‌اى از كمالات الاهى كه در ادبيات و اشعار عرفا مطرح است ملاحظه نمود، محبّت او به خداوند بالذات و به كمالات ديگر بالتبع و بالغير خواهد بود و چون اين صفات كمال همواره در خدا وجود دارد و زايل نمى‌شود، محبّت به خدا نيز هميشگى است، در حالى كه محبت به يك انسان سخاوتمند تا زمانى است كه سخاوت در وجود او باشد و هرگاه كه اين كمال از وجود او رخت بر بست ديگر كسى به او محبّت نخواهد داشت. پس معلوم مى‌شود كه محبّت در اصل به سخاوت كه يك كمال است تعلّق گرفته است و نيز كمالات ديگرى از قبيل زيبايى و شجاعت همين حكم را دارند.

چون صفات خداوند عين ذات او هستند و تعدّد حيثيت در رابطه با پروردگار وجود ندارد، اگر كسى خداوند را درست بشناسد، نمى‌تواند بگويد چون صفت خدا را دوست دارم پس ذات خدا را هم دوست دارم و يا بگويد صفت او را دوست دارم ولى ذات او را دوست ندارم.

امثال ما كه معرفت و ايمانمان ناقص است، خدا را بالذات و كمالات ديگر را بالغير دوست مى‌داريم ولى كسانى هستند كه همه زيبايى‌ها و صفات خوب را پرتوى از كمال خدا مى‌بينند. در اين‌جا ديگر مسأله تبعيت در كار نيست. چنان‌كه در دعاى عرفه آمده است: «اِلهي اَنْتَ الَّذي اَشْرَقْتَ الاَْنْوارَ في قُلوُبِ اَوْلِياءِكَ حَتّى عَرَفُوكَ وَ وَحَّدُوكَ وَ اَزَلْتَ الاَْغْيارَ عَنْ قُلُوبِ اَحِبّائِكَ حَتّى لَمْ يُحِبّوُا سِواك؛ خداوندا، تو آنى كه نورها در قلوب دوستان خود تاباندى تا تو را شناختند و براى تو شريكى قائل نشدند و بيگانگان را از قلوب دوستانت بيرون راندى تا غير تو را دوست نداشته باشند».

بارى، اينان حتى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و ائمه اطهار(عليهم السلام) را جلوه‌اى از كمال الاهى ديده‌اند و لذا خدا و اين جلوه‌هاى خدا را دوست دارند. گرچه كسب اين مرحله از محبّت واجب نيست ولى ارزش آن را دارد كه انسان درصدد برآيد و اراده قرب خدا پيدا كند كه اگر موفّق شد با هيچ يك از موفقيت‌هاى جهان قابل مقايسه نخواهد بود.

در حديث قدسى(1) آمده است كه خداوند به حضرت داود(عليه السلام)خطاب فرمود: يا داوُدُ... تَواضَعْ لِمَنْ تُعَلِّمُهُ وَ لا تُطاوِلْ عَلَى الْمُريدينَ، فَلَوْ


1. حديث قدسى، وحى غير تشريعى به انبيا(عليهم السلام) است چرا كه خداوند با انبيا به دو گونه سخن مى‌گفت: يكى آن‌چه كه مربوط به شريعت بود و ديگر نه به عنوان پيام به مردم بلكه به عنوان گفتوگو و نجوا. در كتب روايى ما از اين احاديث قدسى نقل شده و در اين زمينه صاحب وسائل الشيعة (جناب شيخ حرّ عاملى) كتابى مستقل نيز نگاشته است كه تمامى آن احاديث قدسى مى‌باشند. پيامبرانى كه خداوند با آنان به عنوان حديث قدسى سخن گفته است فراوانند و حضرت عيسى بن مريم(عليه السلام)، حضرت موسى بن عمران(عليه السلام) و حضرت داود(عليه السلام) از جمله آنان هستند.

عَلِمَ اَهْلُ مَحَبَّتي مَنْزِلَةَ الْمُريدينَ عِنْدي لَكانُوا لَهُمْ اَرْضاً يَمْشُونَ عَلَيْها؛(1) اى داوود، نسبت به شاگردان خود متواضع و فروتن باش و به كسانى كه اراده خدا نموده‌اند (و مى‌خواهند به مقام قرب الاهى دست يابند) سخت‌گيرى نكن. اگر اهل محبّت من مى‌دانستند كه اينان چه منزلتى در پيشگاه من دارند، خاك پاى آن‌ها مى‌شدند تا بر روى آن‌ها راه بروند.

 

دو نكته مهم

دو نكته در اين حديث قدسى وجود دارد:

1. ابتدا انسان گمان مى‌كند كه مراد از مريدين در اين حديث مريدان حضرت داود(عليه السلام) است و خداوند سفارش آن‌ها را به حضرت نموده است. ولى با تأمل مى‌توان دريافت كه منظور كسانى هستند كه اراده قرب الاهى كرده‌اند، هرچند كه هنوز مراحل زيادى را طى نكرده‌اند، و خداوند به مهربانى و عدم سخت‌گيرى درباره آن‌ها سفارش كرده است.

2. تعبير ارضا يمشون عليها؛ يعنى خاك پاى آن‌ها بودن در هيچ روايت ديگرى ديده نشده و تعبير خيلى بلند و رسايى است كه اگر به مقصدرسيدگان، مقام ره‌پويان را مى‌دانستند در مقابل آن‌ها چون زمين مى‌شدند تا بر روى آن‌ها گام بگذارند.

پس خاكسار شدن و تواضع در مقابل شاگردان و مريدان راه خدا از وظيفه‌هاى مهمّ انبيايى بزرگ چون حضرت داود(عليه السلام) است.

از حضرت صادق(عليه السلام) نيز روايتى آمده است: «اَلْمُحِبُّ اَخْلَصُ النّاس


1. ملاّ محسن فيض كاشانى، المحجة البيضاء في تهذيب الاحياء، ج 8، ص 62.

سِرّاً للهِِ وَ اَصْدَقُهُمْ قَوْلا وَ اَوْفاهُمْ عَهداً... بِهِ يُعَمِّرُ اللهُ تَعالى بِلادَهُ وَ يَدْفَعُ عَنْهُمُ الْبَلايا بِرَحْمَتِهِ. فَلَوْ عَلِمَ الْخَلْقُ ما مَحَلُّهُ عِنْدَ اللهِ وَ مَنْزِلَتُهُ لَدَيْهِ ما تَقَرَّبُوا اِليَ اللهِ اِلاّ بِتُرابِ قَدَمَيْه؛(1) محبّ آن است كه سرّ قلب و راز دل او صاف‌تر و گفتار او صادقانه‌تر و وفاى عهد او با خدا بيش‌تر است... خداوند به واسطه آنان شهرهايش را آباد و به خاطر رحمتى كه به اينان دارد بلا را از مردم دور مى‌كند. پس اگر مردم مى‌دانستند كه‌اين‌ها چه مقام و منزلتى در نزد خداوند دارند، هيچ وسيله ديگرى‌براى تقرّب جز خاك پاى آن‌ها انتخاب‌نمى‌كردند».

نكته مهم در اين روايت آن است كه تنها وسيله تقرب الى الله، خاك پاى بندگان محبّ خدا معرفى شده است، چرا كه اگر مى‌فرمود: لَتَقَرَّبُوا اِلَى اللهِ بِتُرابِ قَدَمَيْهِ معلوم مى‌شد كه وسايل گوناگونى براى تقرّب وجود دارد كه يكى از آن‌ها خاك پاى محبّان است، ولى با تعبيرى كه در حديث مذكور آمده، روشن مى‌شود كه هيچ وسيله ديگرى كارساز نيست.

آيا اين دو روايت كافى نيست كه انسان از اين درياى لطف و عنايت خدا جرعه‌اى بنوشد؟ باز در روايت است كه: اِنَّ اللهَ تَعالى انْزَلَ في بَعْضِ كُتُبِهِ: عَبْدي اَنَا وَ حَقّي لَكَ مُحِبٌّ فَبِحَقّي اِلَيْكَ كُنْ لي مُحِبّا؛(2) خداوند تعالى در برخى از كتب آسمانى خود چنين فرموده است: اى بنده من! قسم به حقّى كه بر تو دارم، من تو را دوست دارم. پس تو نيز مرا دوست داشته باش.

اگر اين روايت به همين صورت باشد و تصحيفى در آن رخ نداده باشد به همين معنى است كه بيان گرديد، ولى شايد به اين صورت


1. بحار الانوار، ج 67، ص 23.

2. ارشاد القلوب ديلمى، ج 1، ص 171.

باشد: اَنَا وَحَقِّكَ عَلَىَّ لَكَ مُحِبٌّ فَبِحَقّي عَلَيْكَ كُنْ لي مُحِبّا؛ به آن حقّى كه تو بر من دارى تو را دوست دارم. پس به خاطر آن حقّى كه من بر تو دارم تو نيز من را دوست داشته باش.

اين تعبير لطافت بيش‌ترى از تعبير اوّل دارد، چرا كه در اين صورت خداوند براى مردم حقّى قائل شده و به آن حق سوگند ياد مى‌كند، چنان‌كه در قرآن مى‌فرمايد: «وَكانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِين؛(1) نصرت مؤمنان حقّى است بر عهده ما».

 

آثار محبّت الاهى

در برخى از روايات به آثار و نتايج اين محبّت اشاره شده است. چنان‌كه در حديث قدسى آمده است كه خداوند خطاب به حضرت موسى(عليه السلام) مى‌فرمايد:

«يَا ابْنَ عِمْرانَ! كَذَبَ مَنْ زَعَمَ اَنَّهُ يُحِبُّني فَاِذا جَنَّهُ اللَّيْلُ نامَ عَنّي. اَلَيْسَ كُلُّ مُحِبٍّ يُحِبُّ خَلْوَةَ حَبيبِهِ؟؛(2) اى پسر عمران! دروغ مى‌گويد كسى كه گمان مى‌كند مرا دوست دارد ولى وقتى كه شب جهان را فرا مى‌گيرد مى‌خوابد، آيا چنين نيست كه محبّ خلوت با محبوب خود را دوست مى‌دارد»؟

آيا به راستى در اين ادّعاى محبّت صادق است كسى كه شب مى‌خوابد و يادى از محبوب خود نمى‌كند؟ در روايت ديگرى آمده است كه انسان وقتى براى نماز شب بيدار مى‌شود خوب است چند دعا بخواند كه يكى از آن‌ها چنين است:


1. روم (30)، 47.

2. بحار الانوار، ج 13، باب 11، روايت 7، ص 329.

اِلهي غارَتْ نُجُومُ سَمائِكَ وَ نامَتْ عُيُونُ اَنامِكَ وَ غَلَّقَتِ الْمُلُوكُ عَلَيْها اَبْوابَها وَ طافَ عَلَيْها حُرّاسُها وَ خَلا كُلُّ حَبيب بِحَبِيبِهِ وَ اَنْتَ الْمَحْبُوبُ اِلَى؛(1)خداوندا، ستارگان آسمان تو غروب كردند و چشم‌هاى بندگان تو به خواب رفته‌اند و پادشاهان درهاى خود را بسته‌اند و نگهبانان بر گرد كاخ‌هاى آن‌ها مى‌گردند و هر محبّى با محبوب خود خلوت كرده است و تو محبوب من هستى.

آرى، وقتى كه انسان از بستر نرم و گرم و خواب ناز برمى‌خيزد و به آسمان نگاه مى‌كند و آيات الاهى را مى‌بيند، زير لب با زمزمه: «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَالأَْرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ لآَيات لاُِولِي الأَْلْبابِ»(2) با محبوب خود خلوت مى‌كند. به هر حال علامت ساده محبّت آن است كه محبّ دوست دارد نام محبوب خود را زياد بشنود و به او زياد توجّه كند. اين آزمون خوبى است. اگر كسى، وقتى كه نام خدا را مى‌شنود خوشحال و شاد مى‌شود و گوش فرا مى‌دهد تا بيش‌تر بشنود و خسته نمى‌شود، نشانه آن است كه به خدا محبّت دارد، ولى اگر بى‌اعتنايى مى‌كند و زود خسته مى‌شود و از شنيدن كلام الاهى ملول مى‌گردد، پيداست كه محبّت او ضعيف و يا در حدّ صفر است.

كسى كه خدا را دوست دارد آن‌چه را كه منسوب به خداست نيز مانند كعبه (بيت الله الحرام) و ساير مساجد را دوست مى‌دارد و وقتى كه وارد آن‌ها مى‌شود دو ركعت نماز تحيّت مى‌خواند و از تماشاى خانه محبوبش لذّت مى‌برد.


1. شرح الاخبار، ج 3، ص 255، حضرت سجاد(عليه السلام) / صحيفه سجّاديه، دعاى سحر.

2. آل عمران (3)، 190.

كسى كه دوست خداست، دوستان خدا و حرم و بارگاه آن‌ها را نيز دوست دارد. چنان‌كه در زيارت عرض مى‌كنيم:

مَنْ اَحَبَّكُمْ فَقَدْ اَحَبَّ اللهَ. مَنْ اَرادَ اللهَ بَدَءَ بِكُمْ...؛(1) كسى كه شما را دوست بدارد خدا را دوست داشته و كسى كه خدا را قصد كرده از شما شروع خواهد كرد...

چرا كه عميق‌ترين خواسته يك دوست آن است كه دوستِ او را هم دوست بدارند. دوست بالاترين لذّت را زمانى مى‌برد كه احساس كند، دوست او را نيز دوست دارند و هر علامتى و عكسى و اسمى را كه از او ظاهر مى‌شود دوست مى‌دارند و احترام مى‌كنند. سخنى، اشاره، چشم و دستى، كارى، هديه‌اى را كه از او مى‌بينند احترام گذارده و محبّت خود را به آن نشان مى‌دهند، مثلا، هديه خودبه‌خود ارزش چندانى ندارد بلكه از آن جهت كه منسوب به دوست است ارزش پيدا مى‌كند.

كسى كه كارى نمى‌كند تا خدا او را دوست بدارد در ادّعاى دوستى‌اش صادق نيست. حال بايد ديد خداوند به چه كسانى مى‌گويد: اگر فلان كار را انجام داديد، شما را دوست دارم؟ به كسانى كه براى آن‌ها دوست داشتن يا نداشتن خدا اهميتى ندارد؟ براى بى‌تفاوت‌ها؟ خير، قطعاً به آن‌ها چنين سخنى نمى‌گويد، بلكه اين خطاب او به كسانى است كه مى‌خواهند خداوند آن‌ها را دوست بدارد.


1. زيارت جامعه.

محبوبان پروردگار

در قرآن در موارد متعدّدى ملاك‌ها و علامت‌هاى محبّت الاهى آمده است كه عبارتند از:

1. إِنَّ اللهَ يُحِبُّ التَّوّابِين؛ خداوند توبه كنندگان را دوست دارد.

جالب آن‌كه نفرموده است تائبين. چرا كه آدميزاد در عمر خود فقط يك بار گناه نمى‌كند كه با يك توبه جبران شود، بلكه مرتب گناه مى‌كند و بايد مرتب توبه كند. و اين دام شيطان است كه پس از چند بار توبه شكستن مى‌گويد: تو مرد توبه نيستى. ولى خداوند مى‌فرمايد: من كسانى را كه زياد توبه مى‌كنند دوست دارم. يعنى خداوند دوست دارد كه انسان پس از هر لغزشى توبه كند و خجالت نكشد.

2. وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِين؛ و خداوند كسانى را كه پاكيزگى را دوست دارند دوست مى‌دارد.

تطهير و پاكيزگى از همين پاكيزگى‌هاى ظاهرى شروع و با پاكيزگى‌هاى شرعى از قبيل وضو و غسل و به ويژه غسل‌هاى مستحبى، تا پاكيزگى قلبى كه مراتب بى‌شمارى دارد ادامه مى‌يابد. خدا كسانى را كه دل خود را از كينه‌توزى و بدگمانى و قصد شرارت ديگران و... پاك كنند دوست مى‌دارد.

3. إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوص؛(1)خداوند كسانى را كه چون بنيان پولادين در راه او مى‌جنگند، دوست مى‌دارد.


1. صفّ (61)، 4.

يكى از گروه‌هاى محبوب خدا رزمندگانى هستند كه خالصانه و با جدّيت در راه خدا جهاد مى‌كنند و جان بر كف، سخاوتمندانه جانبازى كرده و تمام هستى خود را در راه خدا مى‌دهند.

در اين زمينه آيات ديگرى نيز هست كه به همين مقدار بسنده مى‌كنيم(1) و فقط به يك روايت از حضرت صادق(عليه السلام) مى‌پردازيم كه فرمود:

طَلَبْتُ حُبَّ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَوَجَدْتُهُ في بُغْضِ اَهْلِ الْمَعاصي؛(2) من درصدد برآمدم كه جايگاه محبّت خدا را دريابم. پس ديدم كه محبّت خدا در كينه نسبت به گنهكاران است.

بر اساس اين روايت، اگر كسى مى‌خواهد خدا را دوست داشته و خدا هم او را دوست بدارد، بايد نسبت به دشمنان خدا و تبه‌كاران دشمنى بورزد، چرا كه نمى‌توان هم دوستان خدا را دوست داشت و هم دشمنان خدا را. البتّه منظور از گنهكاران كسانى نيستند كه احياناً دچار غفلت و خطايى مى‌شوند، بلكه بايد نسبت به اينان خيرخواه بود و از هدايت و راهنمايى آن‌ها دريغ نورزيد، بلكه مراد تبهكارانى هستند كه به دشمنى با خدا برخاسته‌اند.

چه كنيم تا محبّ و محبوب خدا بشويم؟

يكى از پرسش‌هاى هميشگى برخى از علاقه‌مندان به سلوك و به


1. به عنوان مثال به آيه 185 بقره: إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ، 148 و 134 آل عمران و 13 مائده، 93 و 76 آل عمران و 4 و 7 توبه: إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ، و آيه 146 آل‌عمران: إِنَّ اللهُ يُحِبُّ الصّابِرِينَ، و 159 آل عمران: إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ، و مائده 42: إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ، و 9 حجرات و 10 ممتحنه مراجعه فرمائيد.

2. ميزان الحكمة، ج 1، ص 504.

ويژه جوانان عزيز، اين است كه براى زياد شدن محبّت به خدا و محبوب شدن در پيشگاه او چه بايد بكنيم؟

در پاسخ به اين پرسش، اگر بخواهيم بحث‌هاى تعبّدى و نقلى را مطرح بنماييم بسيار گسترده خواهد شد و آيات و روايات در اين زمينه فراوان است، ولى به عنوان يك اصل كلّى كه تجربه شخصى نيز در محبّتهاى عادّى مؤيّد آن است، مى‌گوييم: هرچه انسان درباره خوبى‌هاى يك فرد بيش‌تر بيانديشد او را بيش‌تر دوست خواهد داشت.

در حديث قدسى نيز آمده است كه خداوند، به حضرت داود(عليه السلام) مى‌فرمايد: مرا محبوب خلق گردان. حضرت عرض كرد: چگونه چنين كارى را انجام دهم؟ فرمود: نعمت‌هاى من را به ياد آن‌ها بياور. انسان‌ها به طور فطرى كسى را كه به آن‌ها احسان و تفضّلى كند دوست مى‌دارند. لذا انسان هر چه بيش‌تر در مورد نعمت‌هاى الاهى و صفاتى كه منشأ اين نعمت‌ها شده‌اند تفكّر كند محبّت او به پروردگار افزوده مى‌گردد. همان‌گونه كه مردم مثلا حاتم طايى را به خاطر سخاوتى كه داشت دوست مى‌داشتند در حالى كه اگر از سخاوت او بهره‌مند نيز مى‌شدند او را بيش‌تر دوست مى‌داشتند.

حال اگر انسان بفهمد كه سراپا غرق در نعمت‌هاى الاهى است و چه كمك‌هايى به او كرده، چه جاهايى آبروى او را حفظ نموده، چه بلاهايى را از او دفع كرده، او را به چه راه‌هاى خيرى كشانده و چه مقدّماتى براى پرهيز او از گناه و خطا فراهم ساخته است و... طبعاً محبّت او بيش‌تر و بيش‌تر خواهد گشت.

بنابراين پاسخ پرسش ياد شده آن است كه انسان براى ازدياد محبّت نسبت به خدا بايد دو كار انجام دهد:

1. خوبى‌ها و كمالات و نعمت‌هاى الاهى را بشناسد، كه بدون مبالغه هزارها، ميليون‌ها، و ميلياردها عدد است: وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللهِ لا تُحْصُوها؛ و اگر بخواهيد نعمت‌هاى الاهى را شمارش كنيد نمى‌توانيد.

بايد نشانه‌ها و آيات خدا را در زندگى جستوجو نمود تا اندك اندك نور محبّت در دل انسان سوسو بزند.

2. تمركز و توجّه عميق بر روى آن خوبى‌ها و كمالات و نعمت‌ها. چرا كه انسان به خاطر گرفتارى‌هاى زندگى، دچار غفلت مى‌شود. اگر انسان كسى را دوست داشته باشد و پس از مدّتى از او دور گردد، اندك‌اندك مهر و محبّت او كاسته مى‌گردد و به قول شاعر:

از دل برود هر آن‌كه از ديده برفت

با گرفتارى‌هاى روزانه و غفلت‌هايى كه به آن دچار مى‌شويم، از ياد خوبى‌ها و كمالات و نعمت‌هاى الاهى نيز غافل شده و محبت ما كم‌رنگ و كم‌رنگ‌تر مى‌گردد. اگر همواره به آن‌ها توجه كنيم، باعث مى‌شود اين شعله محبّت در دل ما روشن‌تر و فروزان‌تر گردد.

اميدواريم خداوند تعالى به همه ما توفيق دهد كه از اين درياى بى‌كران لطف الاهى جرعه‌اى بنوشيم و دل‌هاى خود را به نور معرفت و محبّت خدا بياراييم.

آمين

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org