بخش سوم
رابطه انسان با خودش
كليات
رابطه انسان با خود يعنى چه؟
علم النفس و اخلاق
ابعاد و ويژگيهاى نفس
طرح پيشنهادى
نفس: هرمى سه بعدى
پيوند هميشگى ابعاد نفس
رابطه انسان با خود يعنى چه؟
در اين بخش، نخستين پرسشى كه مطرح مىشود و پاسخى درخور مىطلبد درباره عنوان اين بخش يعنى «رابطه انسان با خودش» خواهد بود. در تعبير «رابطه انسان با خود» ابهامى وجود دارد و معنى واقعى اينكه كسى با خودش رابطه داشته باشد مشخّص نيست؛ چراكه، رابطه معمولا بين دو موجود جداى از هم در نظر گرفته مىشود كه دو طرف رابطه را تشكيل مىدهند. پس اينكه مىگوئيم رابطه انسان با خودش چه معنى دارد و چگونه مىتوان تصوّر كرد كه يك موجود دو طرف رابطه را داشته باشد؟
در پاسخ مىتوان گفت: گرچه انسان يك موجود مشخّص است اما از آنجا كه روح مجرّد و بدن مادّى دارد و از اين دو حقيقت مختلف تركيب شده مىتواند دو طرف رابطه را تشكيل دهد. و بنابراين، منظور از رابطه انسان با خودش همان رابطه روح با بدن خواهد بود. و رابطه روح با بدن را در واقع مىشود گفت همان رابطه انسان است با خودش؛ چراكه، روح و بدن هيچيك بيگانه از خود انسان نيستند.
در ارتباط با اين پاسخ در توجيه رابطه انسان با خود بايد بگوئيم: گرچه اين پاسخ بخودى خود وجه صحيحى خواهد بود؛ ولى، نسبت به مشكلى كه ما داريم نمىتواند بيانگر دقيق عنوان و موضوع مورد بحث ما در اينجا باشد؛ زيرا، مسائلى كه ما در نظر داريم تحت عنوان رابطه انسان با خود مطرح كنيم از اين وسيعتر است و توجيه فوق گنجايش همه آنها را ندارد؛ يعنى، مسائل مربوط به رابطه انسان با خودش كه مورد بحث ما قرار مىگيرد، تنها در دائره ارتباطات روح با بدن خلاصه نمىشود؛ چراكه، ما زير اين عنوان، علاوه بر رابطه روح با بدن، روابط درون روحى و به عبارتى رابطه روح با روح را نيز بررسى مىكنيم و شايد بتوان گفت: اين بخش در بحث ما نقش اساسىتر و محورىترى دارد كه بررسى كنيم ببينيم انسان چگونه بايد به تدبير روح و به اصطلاح بتدبير نفس خويش بپردازد جهات نفسانى و روانى خودش را چگونه بايد تنظيم، و چه ملكاتى را در اين رابطه بايد كسب كند. بنابراين، اگر رابطه با خود را
بمعنى رابطه روح با بدن بگيريم اين عنوان براى آنچه كه ما مىخواهيم بررسى كنيم كافى نيست.
پاسخ ديگرى كه به پرسش فوق ممكن است داده شود بدين شيوه خواهد بود كه گاهى گفته مىشود انسان دو تا «من» و يا دو تا «خود» دارد يا گفته مىشود «من» و «خود» و بر اين اساس منظور از رابطه انسان با خود؛ يعنى، رابطه يكى از «من»هاى انسان با «من» ديگر او و يا رابطه «من» انسان با «خود» انسان خواهد بود.
اين پاسخ هم بنظر ما پاسخ درستى نيست و تعبير فوق تعبيرى مسامحهآميز است. اينكه انسان با تعابير مختلف دو «وجود» يا دو تا «من» يا دو «روح» و يا دو «خود» داشته باشد با وحدت حقيقت نفس سازش ندارد و اصولا، منظور گوينده از اين تعابير روشن نيست و از آنجا كه اين تعابير خودش مجمل و نيازمند تفسير است نمىتواند در توضيح عنوان بحث بما كمكى كند.
سوّمين پاسخى كه به پرسش فوق مىتوان داد اينست كه در تفسير «رابطه انسان با خود» بر رابطه «من» فردى انسان با «من» اجتماعى وى تأكيد كنيم. گاهى گفته مىشود انسان يك «من» فردى دارد و يك «من» اجتماعى و «من» فردى انسان با «من» اجتماعى ارتباط دارد و محتواى عنوان بحث ما چيزى جز همين ارتباط نخواهد بود.
بايد بگوئيم كه: پاسخ سوّم نيز علاوه بر اينكه تعبيرى مسامحهآميز است نمىتواند بيانگر منظور ما از عنوان «رابطه انسان با خود» باشد؛ زيرا، من اجتماعى انسان به اخلاق اجتماعى انسان مربوط مىشود كه در بخش سوّم بحث اخلاق در قرآن جاى دارد و ما پس از اتمام اين بخش به آن خواهيم پرداخت و اكنون، در اين بخش و تحت عنوان «رابطه با خود» صرفاً آن مسائلى را كه مربوط به فرد است بررسى خواهيم كرد.
اكنون، پس از ردّ پاسخهاى فوق ببينيم سرانجام منظور از «رابطه با خود» چه مىتواند باشد؟ مىتوان گفت: منظور از رابطه با خود در واقع رابطه شؤون و ابعاد نفس با يكديگر است؛ يعنى، روح انسان گرچه موجودى واحد و بسيط است، معالوصف، بايد توجّه داشته باشيم كه همين موجود واحد از شؤون مختلفى برخوردار و، با تعبيرى روشنتر، داراى ابعادى گوناگون است كه اين ابعاد با هم ارتباطاتى دارند. و ارتباطات ابعاد و شؤون گوناگون نفس منشأ انتزاع يك سلسله مسائلى در اخلاق مىشود و ما در واقع با عنوان رابطه انسان با خودش
به اينگونه مسائل اشاره مىكنيم و از آن مسائل با اين عنوان نام مىبريم. براى توضيح بيشتر ناگزير به يكى از اصول موضوعه علم اخلاق اشاره مىكنيم كه در واقع مربوط به علم روانشناسى است و در آنجا بايد تبيين شود.
علمالنّفس و اخلاق
علم اخلاق با علوم مختلفى ارتباط دارد، و با فلسفه اخلاق ارتباطى روشنتر، و از آن جمله پيوند محكمى نيز با روانشناسى دارد.
اصولا، اخلاق، خواه بمعنى صرف ملكات نفسانى باشد و خواه بمعنائى وسيعتر و اعمّ از ملكات نفسانى تا شامل افعال اختيارى انسان نيز بشود؛ يعنى، جايگاه تبيين افعال خوب و بد هم در علم اخلاق باشد، در هر حال بستگى شديدى با نفس دارد؛ چراكه، ملكات و افعال اختيارى هر دو از پديدههاى نفسانى هستند و كيفيّت شكل گرفتن آنها در يك فرآيند و رابطه واقعى انجام مىگيرد كه طبعاً يك بحث واقعى و موضوعى و يك كاوش و تلاش علمى حقيقى را طلب خواهد كرد؛ يعنى، صرف نظر از ارزشگذارى كه انسان روى كارهاى خوب و بد مىكند كه اين كار در محدوده علم اخلاق انجام خواهد شد، خود واقعيّتهاى نفسانى و جرياناتى كه در واقع بر تكوّن نفسانيات مىگذرد نظير كيفيّت شكلگيرى ملكات اخلاقى در روح انسان و چگونگى پديدارشدن افعال اخلاقى از نفس و وضع ديگر جريانات نفسانى، نيز بنوبه خود تحقيق و بررسى و كاوشهائى علمى را طلب مىكنند تا در «علم اخلاق» بتوانيم با بصيرت كافى و شناختى درست از نفسانيات، به بررسى مسائل اخلاقى بپردازيم و از آنجا كه اينگونه مطالب ارزشى نيستند تا در «علم اخلاق» بررسى شوند بلكه در زمره واقعيّتهاى خارجى جاى دارند كه لازمست در تحقيقى علمى به كشف آنها بپردازيم ناگزير با يكى از رشتههاى علوم حقيقى تناسب موضوعى خواهند داشت و مناسبترين رشتهاى كه بايد عهدهدار كاوش در نفس و نفسانيات شود رشته «روانشناسى» خواهد بود.
موضوع «روانشناسى» خود بخود اقتضا دارد تا ما آنچه را در حوزه نفس انسانى تحقّق پيدا مىكند، از آن جهت كه پديدهاى است مربوط به نفس؛ يعنى، موضوعى خاصّ كه موجوديّتى واقعى دارد در علم مربوط به اين موضوع مورد بررسى قرار دهيم و علم مربوط به آن چيزى جز «روانشناسى» نيست.
گرچه روانشناسى امروز از اين مسير منحرف شده و اغلب مكتبهاى روانشناسى، از آنجا كه علم را منحصر مىكنند در آنچه كه قابل مشاهده و تجربه حسّى باشد، اينگونه مسائل درون نفسى و غير محسوس را ـ كه در بوته آزمايش و تجربه حسى قرار نمىگيرند ـ جزء مسائل علمى به شمار نمىآورند. تسلّط گرايش به تجربه حسّى در محافل علمى مغربزمين موجب شده كه روانشناسى در دائره رفتار انسانى محدود بشود و بسيارى از روانشناسان «علم روانشناسى» را، بدين لحاظ كه رفتار انسان قابل مشاهده و تجربه حسى است، به علم رفتار انسان تعريف كردهاند. آنان مبادى رفتار و حالات و ملكات نفسانى را كه قابل آزمايش و تجربه حسى و اندازهگيرى نيستند از موضوع روانشناسى خارج دانستهاند و بعضيشان آنها را به فلسفه علم نفس مرتبط كردهاند.
اين نظر كه موضوع روانشناسى بايد منحصر به مطالعه رفتار باشد نخستين بار در اوائل قرن حاضر توسط روانشناس آمريكائى معاصر ج. ب. واتسون ارائه شد. واتسون اين نظر را پيش كشيد كه اگر قرار باشد روانشناسى بصورت يك علم درآيد دادههاى آن بايد قابل مشاهده و قابل اندازهگيرى باشد.
واتسون معتقد بود كه تنها از طريق مطالعه آنچه افراد انجام مىدهند ـ يعنى، مطالعه رفتارهاى افراد ـ مىتوان يك علم عينى روانشناسى بوجود آورد.
رفتارگرائى، عنوانى كه نظرگاه واتسون به خود اختصاص داد، مسير روانشناسى را در طىّ نيمه اوّل قرن حاضر شكلگيرى كرد و خلف آن؛ يعنى، (روانشناسى محرك ـ پاسخ) هنوز هم به ويژه در سايه پژوهشهاى ب. ف اسكينر، روانشناس دانشگاه هاروارد، از نفوذ فراوانى برخوردار است. در روانشناسى محرك ـ پاسخ (S-R) بررسى مىشود كه چه محركهائى پاسخهاى رفتارى را فرا مىخوانند، چه پاداشها و تنبيههائى اين پاسخها را پايدار نگه مىدارد و چگونه مىتوان رفتار را با تغيير الگوهاى پاداش و تنبيه تغيير داد(1)».
بهرحال ما، همانطور كه در بالا گفتيم، معتقديم كه شناختن پديدههاى نفسانى داخل در موضوع علم روانشناسى است؛ چراكه، علم منحصر نيست به آنچه كه از طريق تجربه حسّى ثابت مىشود؛ بلكه، اين كاملا امكان پذير است كه از راههاى ديگرى غير از تجربه حسّى نيز
1. زمينه روانشناسى/ تأليف سه روانشناس ريتال. اتكينسون، ريچاردس.
انكينسون، ارنست، ر. هلگارد، ترجمه جمعى از مترجمين ايرانى، ص 25.
اعتقاد يقينى و جزم به حقائق و واقعيّتهاى موجود و ويژگيها و خصوصيّت وجودى آنها حاصل شود و اعتقاد يقينى، از هر طريقى كه حاصل شود، علم است، خواه از راه تجربه حسّى و يا از هر طريق ديگرى غير از آن.
صرف نظر از اين مشكل و پاسخى كه به آن داديم، روانشانسى درباره واقعيّات نفس بحث مىكند و شأن آن كشف حقائق نفسانى و نفسانيّات واقعى موجود در جهان تكوين خواهد بود. نه آنچه كه بايد باشد يا نبايد باشد؛ زيرا، بايدها و نبايدهاى مربوط به نفسانيّات به «علم اخلاق» مربوط مىشود. آنچه مربوط به واقعيّات نفسانى است مربوط مىشود به «علم روانشناسى» كه طبعاً، تقدّم دارد بر بايدها و نبايدهاى آن و مثل همه جاى ديگر در مورد نفسانيّات نيز بر ما لازم است نخست چيزهائى كه هست بشناسيم تا بدانيم كه چه كارى را بايد انجام داد. تا اين حقائق را نشناسيم كه نفس انسان چه جور چيزى است؟ چه شؤونى و چه ابعادى و چه استعدادهائى دارد؟ ساختمان نفس چگونه است و...؟ درباره بايدها و نبايدهاى نفسانى و يا افعال اختيارى از بعد اخلاق و اينكه بايد چنين شود و نبايد چنان شود و چه كارى خوب است و چه كارى بد؟ چه ملكهاى از فضائل است و كدامش از رذائل و ... نمىتوانيم اظهار نظر كنيم و تصميمى بگيريم. تربيت انسان از اين لحاظ مانند پرورش يك درخت است و كسى كه مىخواهد در اين ميدان قدم بگذارد درست مثل كسى است كه مىخواهد نهالى را پرورش دهد؛ يعنى، در گام نخست بايد ببيند آن نهال از كدام نوع از درختان است؟ چه قابليّتها و استعدادهائى دارد؟ تأثير طبيعى آب و هوا در آن چگونه است؟ و چه موادّى در تغذيه و رشد آن مؤثّر خواهد بود؟ چه مقدار مىتواند رشد كند و چه ثمراتى مىتواند ببار آورد و مسائلى نظير اينها را قبلا، بايد بدانيم تا پس از آن بفهميم كه چگونه بايد آن درخت را تربيت كرد؟ چه مقدار آب و چه مقدار كود لازمست برايش فراهم نمود؟ و در كدام منطقه جغرافيائى و آب و هوا بايد به پرورش آن مبادرت كنيم؟ اجمالا، تا ندانيم كه ماهيّت اين درخت چيست و چه مىتواند بشود و بالفعل و بالقوّه چه چيزهائى دارد؟ نمىتوانيم درباره تربيت و پرورش آن بحث و بررسى كنيم و تصميمى بگيريم.
نفس انسان هم وقتى از اين زاويه مىنگريم دقيقاً، مثل يك نهال است با اين تفاوت كه از پيچيدگى بيشترى برخوردار است و در زمينه نفس ما با پديده اختيار و اراده و ميل و شناخت و ويژگيهاى ديگرى كه آن را از يك موجود مادّى سروساده متمايز خواهد ساخت سروكار داريم ويژگيهائى كه درخت و ديگر موجودات غير مختار از آنها بهرهاى ندارند.
اخلاق، مىخواهد كيفيّت تدبير و تربيت نفس را به ما بياموزد. اين وظيفه و كار و شأن علم اخلاق است كه در زمينههاى تربيتى فوق ما را راهنمائى كند؛ ولى، انجام اين وظيفه و اقدام به اين راهنمائى تربيتى در «علم اخلاق» وابسته به اينست كه قبل از گام نهادن در درون محدوده علم اخلاق، روشن شده باشد كه نفس چه هست؟ چه استعدادها و چه مايههائى دارد تا در «علم اخلاق» كه يك علم ارزشى است بتوانيم بحث كنيم درباره اينكه چه بايد بشود؟ چه مراحلى از رشد و كمال را بايد بپيمايد؟ چه ملكاتى را بايد كسب كند و كدام صفت رذيله است و بايد از صفحه نفس بزدايد؟ چه كارى خوب است و بايد انجام دهد و كدام كار زشت است و ترك آن لازم.
راز اصلى ارتباط «روانشناسى» با «علم اخلاق» در همينجا نهفته است و در همين ارتباط علم اخلاق، يك سلسله اصول موضوعه را پايه و اساس كار خود قرار مىدهد كه از روانشناسى گرفته خواهد شد؛ و بويژه، اتكّاء و وابستگى بخش مربوط به «رابطه انسان با خود»، كه هم اكنون به آن پرداختهايم، به اين اصول بيشتر و ارتباط آن با روانشناسى عميقتر است.
ابعاد و ويژگيهاى نفس
روانشناسان درباره خصوصيات نفس، ويژگيهاى ذاتى نفس، جنبههاى غريزى و ابعاد فكرى نفس بحثهاى زيادى كردهاند. آنان براى نفس گرايشهاى خاصى اثبات كردند كه در ابتدا غريزهاش ناميدند؛ ولى، بعد كه براى غريزه(1) تعريف خاصّى ذكر شد اين تعبير را تغيير دادند و بجاى آن از تعابير ديگرى مثل سائق(2) يا انگيزه و نظائر آندو در اشاره به گرايشهاى نامبرده استفاده كردند.
آنان همانطور كه گفتيم: گرچه از اين گرايشات نفسانى سخن بميان آوردهاند، اما تا آنجا كه ما اطلاع يافته و بررسى كردهايم در هيچ مكتب روانشناسى، اين انگيزههاى ذاتى و امور غريزى نفس درست بررسى نشده و نظريه كامل و شاملى درباره آنها ابراز نكردهاند. فىالمثل بعضى گفتهاند: انسان دو غريزه دارد و بعضى ديگر گفتهاند: سه غريزه و بعضى هم تا دوازده غريزه و يا حتّى چهارده و هيجده و بالاتر را نيز برشمردهاند.
1. غريزه يك نيروى زيستى فطرى است كه جاندار را از پيش آماده مىسازد كه تحت شرائط مناسب شيوه خاصى عمل كند.
2. سائق حالتى از برانگيختگى است كه تحت تأثير يك نياز زيستى بوجود مىآيد.
«فرويد معتقد بود كه دو نيروى اساسى امّا ناهشيار وجود دارد كه عوامل انگيزش نيرومندى در تعيين رفتار هستند ـ «غريزههاى زندگى» كه در رفتار جنسى تجلّى مىكنند و «غريزههاى مرگ» كه زمينهساز اعمال پرخاشگرانه هستند(1)».
«مكدوگال در كتابش بنام روانشناسى اجتماعى (1908) غرائز زير را عنوان كرده است اكتساب، سازندگى، كنجكاوى ،گريز، جمعگرائى، ستيزهجوئى، توليد مثل، نفرت، خوارىطلبى و ابراز وجود.
بعدها مكدوگال فهرست خود را تا هيجده غريزه گسترش داد كه بعضى از آنها به نيازهاى خاصّ جسمانى مربوط بودند با اصلاح و تركيب اين غرائز وى سعى داشت تمام رفتار آدمى را تبيين كند(2)».
اندكى بعد آشكار شد كه براى تبيين ظرائف رفتار آدمى بايد فرض كرد كه انبوه ديگرى از غرائز نيز وجود دارد. به اين ترتيب بود كه رفتارهائى مانند همچشمى، رازپوشى، فروتنى، پاكيزگى، تقليد، ستمگرى، خوش مشربى و حسادت به عنوان غرائز شناخته شدند در نهايت تقريباً همه رفتارى را كه به تصوّر مىآمد مىشد در رديف غرايز جاى داد(3)».
بهرحال درباره اينكه گرايشهاى اصلى نفس چه چيزهائى هست هنوز نظر قاطعى ابراز نشده و آنچه را كه تاكنون گفتهاند، به اعتراف خودشان در مرحله تئورى و فرضيه است و هنوز بمرحله قطعيّت و قانونيّت نرسيده است.
بنابراين، ما از روانشناسى موجود به عنوان يك اصل قطعى نمىتوانيم چيزى را دريافت كنيم كه انگيزههاى اصلى انسان و استعدادها و مايههاى فطريش را براى ما مشخّص سازد و زمينهساز بحثهاى اخلاقى و اصول موضوعه علم اخلاق شود جز آنچه را كه در بالا گفتيم كه به عنوان تئورى مطرح كردهاند.
طرح پيشنهادى
در اين زمينه، ما طرحى را براى شناختن غرائز، انگيزه و مايههاى اصلى نفس بر اساس مشاهدات درونى و تجارب باطنى پيشنهاد مىكنيم كه فقط مىتواند راهنمائى باشد براى تنظيم
1. زمينه روانشناسى، ترجمه جمعى از مترجمين ايرانى، ج 1، ص 511.
2. زمينه روانشناسى، ج 1، ص 511 و 510.
3. زمينه روانشناسى، ج 1، ص 511.
مباحث، و در آن مشخّص مىشود كه چگونه وارد اين بحث شويم و چگونه مسائل و مطالب آنرا دستهبندى كنيم.
البتّه براى اثبات اينكه چنين انگيزههائى در انسان وجود دارد مىتوان از آيات قرآن كريم هم شواهدى بدست آورد گواينكه در الگو و مدلش نمىتوان اين طرح را به قرآن نسبت دارد.
بهرحال، بنظر مىرسد كه ما ابتدا خوب است ساختمان نفس را در نظر بگيريم و آن را بررسى كنيم تا معلوم شود كه به اصطلاح روز، نفس چه ابعادى دارد. آن ابعادى را كه مىتوان به عنوان چهرهها و شؤون خود نفس تلقّى كرد سپس به بررسى انگيزههائى بپردازيم كه در واقع از ابعاد نامبرده نفس پديد آمده و بمنزله ثمرات پيوند اين ابعاد با يكديگر است.
نفس: هرمى سهبعدى
بمنظور درك روشن نفس، و براى آنكه الگوى ويژهاى از نفس داشته باشيم، از طريق تشبيه معقول به محسوس كمك گرفته نفس را به هرمى تشبيه مىكنيم كه سه سطح جانبى دارد. اينكه مىگوئيم: سه سطح به تناسب شناخت و برداشتى است كه ما از نفس داريم و مىخواهيم بر اساس آن طرح پيشنهادى خود را ارائه دهيم هر چند ممكن است با دقّت بيشتر معلوم شود كه نفس ابعاد بيشترى دارد و در اينصورت شبيه به هرمى است كه ابعاد بيشترى داشته باشد.
در تصويرى كه ما تاكنون از نفس داريم و اساس طرح پيشنهادى ما را تشكيل مىدهد نفس، سه بعدى است و به هرمى داراى سه سطح جانبى شباهت دارد.
حال اگر بپرسيد چرا به هرم تشبيه شده و وجه شبه آن دو چيست؟ در پاسخ مىگوئيم تشبيه به هرم بدين لحاظ است كه تا نقطه رأس هرم نمايانگر وحدت مقام نفس باشد كه همه سطوح مفصل و متعدّد به اجمال در آن نقطه متّحد مىشوند يا بوحدت مىرسند؛ چنانكه، برعكس نيز از نقطه واحد رأس با همين مقام وحدتى كه دارد شؤون مختلفى پديد مىآيد يا ظاهر و متجلّى مىشود. پس نتيجه مىگيريم كه همه اين چهرهها در حاقّ وجود نفس و در اعماق آن يكى هستند يا يك چيزند. و ما براى آنكه اين وحدت نفس را مجسّم سازيم تا بشكل محسوس و آشكار نمايانده بشود آن را به رأس هرم تشبيه كرديم و گفتيم: اين هرم مشبّه به ما داراى سه سطح جانبى است تا نمايانگر شؤون مختلف نفس و ابعاد سهگانه آن باشد كه بترتيب عبارتند از:
1. بعد آگاهى و شناخت نفس؛ يعنى، آنچه كه از مقوله علم و ادراك است. علم از ابعاد روشن نفس است و ميدانيم كه نفس با آنكه بيش از يك حقيقت ندارد و يكى بيشتر نيست در ذات آن، علم نهفته است و علم، عين وجود نفس خواهد بود.
2 بعد قدرت، چهره دومى است كه براى نفس در نظر مىگيريم. هر يك از ما در وجود خودمان اين معنا را درك مىكنيم كه از توانائيهائى برخوردار هستيم. توانائى؛ يعنى، آنچه كه مبدأ فعاليّت ما مىشود. و منظور ما از فعّاليّت در كارها و تلاشهاى جسمانى خلاصه نمىشود؛ يعنى، حتّى وقتى هم كه بدن ما فعّاليّت نمىكند و نمىتوانيم در خارج روى چيزى اثر بگذاريم باز هم از قدرت بىبهره نيستيم و همان ما را توانمند مىسازد و واميدارد تا در داخل نفس و روان مخفى خويش به فعاليّتهاى درونى و پنهان بپردازيم مثل آنكه چيزى را درك كنيم تصور كنيم تصديق كنيم، يا درباره كارى تصميمى بگيريم. ارادهاى كه از نفس برمىخيزد مبدأى دارد آن مبدء كه سرچشمه كارها و خاستگاه فعّاليّتها و تحرّك نفس است حقيقتى است نهفته در ذات نفس و درون روح.
3. بعد محبّت سرانجام سوّمين چهرهاى است كه مىشود براى نفس در نظر گرفت و با تعابير مختلفى مىتوان بدان اشاره كرد. كمترين چيزى كه در اين مرتبه بر آن تأكيد مىكنيم «حبّ نفس» است. قطعاً، در مرتبه ذات نفس محبّت به خود نفس و بتعبيرى خود دوستى وجود دارد.
البتّه، ما معتقديم كه محبّت موجود در ذات نفس منحصر به «خود دوستى» يا «حبّ ذّات» نيست؛ بلكه، عشق به خدا و پرستش او نيز جزء گرايشهاى فطرى انسانست كه ريشه در ذات نفس دارد؛ چنانكه، در مورد بعد اوّل و نخستين چهره نفس نيز بر اين باوريم كه علم و آگاهى انسان منحصر در علم به نفس نيست؛ بلكه، علم به علّت و آفريدگار و به اصطلاح خداشناسى نيز رويه ديگر درك فطرى و غير اكتسابى انسانست كه در ذات نفس هر چند بشكل ضعيف وجود دارد و البته قابل تقويت است تا آنجا كه مىرسد در حدّ يك درك حضورى روشن. چنانكه، بعد قدرت در نفس نيز منشأ سير الىاللّه مىشود و از اين رو، مىتوان گفت: قدرت نيز همانند علم و محبّت، كه هر كدام نسبتى با نفس و نسبتى با خدا مىداشتند، نسبتى هم با خدا دارد و منشأ سير الىاللّه مىشود؛ يعنى، در واقع انسان در نفس خود بطور فطرى او را مىشناسد و دوست مىدارد و مىتواند به سوى او سير و حركت كند.
بنابراين، علم و قدرت و محبّت در عين اينكه ابعاد نفس انسان هستند از همان اوّل بطور فطرى، هر چند بشكل ضعيف، جهت نامحدودى را نشان مىدهند و ارتباطى با خداى متعال دارند. اما بلحاظ رعايت توان و ادراك عمومى ما در تبيين طرح بر علم به نفس و حبّ نفس تأكيد و توجّه كرديم.
سه بعدى را كه براى نفس نام برديم در مقام بساطت نفس؛ يعنى، در نقطه رأس هرم عين نفس است؛ ولى، وقتى به مقام تفصيل مىآيد، چهرههائى مختلف و جداگانه متفاوت از يكديگر تجلّى و ظهور پيدا مىكنند كه با سه واژه علم، محبّت و قدرت هر يك با مفهومى ويژه خود از آن سه چهره ياد مىكنيم. در مقام تفصيل مفاهيم علم با محبّت، محبّت با قدرت و قدرت با علم همه با هم متفاوت و متمايز و مشخّص از يكديگرند. اين سه رويه و يا سه سطح را در هر موجود ذىشعور مىشود اثبات كرد و بر اين اساس هم مىشود گفت: صفات ذاتى هر موجود مجرّدى علم، قدرت و محبّت است.
علم و قدرت و محبّت در مقام وحدت و بساطت نفس كه بمنزله رأس هرم است بهم مىپيوندند و عين هم مىشوند؛ يعنى، در آنجا بيش از يك حقيقت وجود ندارد كه ما با تعبير نفس از آن ياد مىكنيم؛ ولى، هر چه به قاعده هرم نزديكتر مىشويم اين اجمال به تفصيل بيشترى گرايش پيدا مىكند؛ يعنى، زاويه بازتر مىشود و حقائقى كه رنگ يكى از اين سه بعد را بيش از ابعاد ديگر دارند در درون آن جاى مىگيرد و به اصطلاح، بصورت مفصّلترى تجلّى مىكند؛ ولى، بهرحال، ساختمان خود نفس صرف نظر از چيزهائى كه بعداً كسب مىكند يا در آن پديد مىآيد از اين سه چيز تشكيل مىيابد و اين سه مفهوم از آن انتزاع مىشود.
در توضيح بيشتر آنچه كه تاكنون، با تشبيه نفس معقول به هرم سه بعدى محسوس، درباره نفس و شؤون مختلف وحدت و كثرت و علم و قدرت و محبّت مربوط به نفس گفتيم مىتوان گفت: در واقع، محتواى هرم نفس را يك جوشش، يك حركت و يك ميل تشكيل مىدهد. نفس دائماً مىخواهد حركت كند و سيرى داشته باشد و چون اين حركت خارج از ذات نفس نيست از يك نظر مىشود گفت: خود نفس عين اين حركت و عين اين پويش است. هر كسى در درون خود ميلى بسوى حركت و پيشرفت مىيابد و هيچكس از وضع ساكن و آرامى كه دارد خرسند نيست و آثار و علائم ظاهرى اين ميل روانى و نفسانى را مىتوان در دوران مختلف زندگى انسان از سن كودكى تا جوانى و كمال بصور مختلف و با مظاهر گوناگون مشاهده كرد.
در اينجا مناسب است به يك نكته ذوقى اشاره كنيم كه هر چند استدلالى نيست؛ ولى، از ظرافت قابل توجهى برخوردار و تأييدى خواهد بود از روايات معصومين بر آنچه كه در بالا آورديم. بعضى از روايات دلالت دارند بر اينكه روح از ريح مشتق شده است و با توجه به اينكه روح انسان همان نفس انسانى است ـ هر چند ظاهر اينگونه روايات تبيين يك رابطه لفظى و لغوى است مبنى بر اينكه روح و ريح در اصل داراى يك مادّه مشترك هستند ـ ولى، مىتوان گفت: اشعارى نيز بر اين نكته باشد كه نفس؛ يعنى، همان روح انسانى همانند باد از يك حالت تحرّك و وزش و صعود و هبوط برخوردار است و اشارهاى بر اينكه اصولا، حقيقت روح، همانند حقيقت باد كه چيزى جز حركت هوا و تغيير و تحوّل جوّى نيست، چيزى جز حركت و تحوّل نفس نخواهد بود و همانطور كه حيثيت و هويّت باد به حركت و تحوّل آنست اين حيثيت در روح نيز ملحوظ خواهد بود و حركت، ذاتى نفس انسانى است. آرى از اينگونه روايات فهميده مىشود كه «حقيقت نفس انسان حركت و ذات آن جنبش و پويش است». و حتّى نه تنها اشاره و اشعار بلكه در يك روايت بر اين نكته تصريح شده است كه روح نيز همانند ريح، متحرّك است(1)».
و معنى سخن فوق، با توجه به روح معارف اسلامى و محتواى آيات قرآن كريم، اين مىشود كه روح انسان حركتى است بسوى اللّه تبارك و تعالى. در اين زمينه به يك آيه اشاره مىكنيم كه خداوند در آن مىفرمايد:
«يا اَيُّهَا الاِْنْسانُ اِنَّكَ كادِحٌ اِلى رَبِّكَ كَدْحَاً فَمُلاقيهِ.»(2)
اى انسان محقّقاً تو بسوى پروردگارت سير و تلاش مىكنى پس او را ملاقات خواهى كرد.
از آيه فوق مىتوان استشعار كرد كه حقيقت وجود نفس و روان انسان، كدح وتلاش و پويش است و انسان موظّف است اين حركت را جهت دهد و در مسير صحيح هدايت كند. به عبارتى روشنتر از آيه فوق مىتوان دريافت كه اصل حركت و تلاش و سير بسوى ربّ امرى قطعى و جبرى است كه خواه و ناخواه انجام مىشود و انسان بخواهد يا نخواهد قيامت را درك
1. اصول كافى، ج 1، كتاب التوحيد، باب الرّوح، ح 3. محمدبن مسلم قال سألت اباعبدالله(عليه السلام) عن قول الله عزوجل و «نفخت فيه من روحى» كيف هذا النفخ؟ فقال: ان الروح متحرك كالريح و انما سمى روحاً لانه اشتق اسمه من الريح و انما اخرجه عن لفظه الريح لان الارواج مجانسة للريح و انما اضافه الى نفسه اصطفاه على سائر الارواح.
2. انشقاق/ 6.
مىكند و بملاقات ربش نائل مىآيد. اما جهتدهى اين حركت جبرى، امرى است اختيارى. از اين روى، در آيه دو نوع هدف براى اين حركت ذكر شده يكى هدف اصل حركت كه خواه و ناخواه انجام مىشود و نهايتاً انسان ربّ خود را ملاقات خواهد كرد يعنى اصل ملاقات. دوم كيفيّت ملاقات است كه اگر انسان براى اين حركت جبرى، جهت درستى انتخاب كرده باشد، ملاقاتش با پروردگارش بگونهاى است كه خشنودى وى را بهمراه دارد و خرسند و سربلند خواهد بود و اگر در حركتش جهت صحيحى را دنبال نكرده باشد، تلخ و ناگوار است و موجب تلخكامى وى مىشود.
از اين رو، بدنبال آيه فوق مىفرمايد:
«فَاَمّا مَنْ اُوْتِىَ كِتابَهُ بِيَمينِهِ فَسَوْفَ يُحاسَبُ حِساباً يَسيراً وَيَنْقَلِبُ اِلى اَهْلِهِ مَسْرُورَاً وَاَمّا مَنْ اُوْتِىَ كِتابَهُ وَراءَ ظَهْرِهِ فَسَوْفَ يَدْعُوا ثُبُوراً وَيَصْلى سَعيراً.»(1)
پس آنكس كه كتاب او به دست راستش داده شود به آسانى حساب پس خواهد داد و با سرور و خوشحالى به اهل خود باز گردد و آنكس كه كتاب او از پشت سر به او داده شود فرياد كند و به آتش در افتد.
وقتى حركت نفس را نسبت به هدف آن مىسنجيم خواهيم ديد كه از يك سو انجذابى است بسوى خد؛ يعنى، در واقع هدف است كه او را بطرف خود مىكشد خدا است كه انسان را سير مىدهد بطرف خودش. و از سوى ديگر، حركتى است كه نفس انجام مىدهد به عنوان باز هم تشبيه معقول بمحسوس، مثل جاذبه ميان آهن و آهنربا است وقتى آهن را نگاه مىكنيم مىبينيم سير مىكند بطرف آهنربا و هنگاميكه آهنربا را مورد توجّه قرار مىدهيم ملاحظه مىكنيم آهن را بطرف خود مىكشد و جذب مىكند.
بين نفس و مبدء هستى نيز چنين جذب و انجذاب و سير و حركتى ـ هر چند نه آنچنان جذب و انجذاب كور و تاريك؛ بلكه بسيار متفاوت با آن ـ در ذات و نهاد نفس وجود دارد كه البتّه، در آغاز كاملا روشن و آگاهانه نيست؛ ولى، با تكامل نفس تدريجاً بصورتى آگاهانه براى خود انسان روشن و آشكار مىشود.
پيوند هميشگى ابعاد نفس
از مقام بساطت نفس كه مىگذريم و به مقام تفصيل و كثرت شؤون نفس مىرسيم، نخستين
1. انشقاق/ 11 ـ 7.
حقيقتى كه طرح مىشود ابعاد سهگانه نفس؛ يعنى، علم و قدرت و محبّت يا حبّ نفس است كه به بيان آنها پرداختيم و اكنون، پس از روشنشدن ابعاد نفس نوبت آن رسيده است تا به طرح اين حقيقت همّت گماريم كه ابعاد نامبرده نفس؛ يعنى، علم و محبّت و قدرت براى هميشه ارتباطى ناگسستنى و پيوندهائى پيچيده و درهم تأثير و تأثّرى عميق دارند.
از انگيزهها آغاز مىكنيم كه مىتوان آنها را به يك لحاظ در زمره شعب و فروع و شاخههاى حبّ نفس و خود دوستى كه يكى از ابعاد سهگانه نفس بود به شمار آورد گرچه بلحاظ ديگر ـ همانطور كه حبّ نفس از دو بعد ديگر نفس يعنى علم و قدرت جدا نبود ـ مىتوان گفت: انگيزههاى فرعى آن نيز گرچه مجالى و مظاهر و فروع حبّ نفس هستند؛ ولى، با آن دو بعد ديگر؛ يعنى، علم و قدرت نيز ارتباط قوى دارند؛ چراكه، انگيزههاى انسانى، كششها و جاذبههائى هستند امّا نه همانند كششها و جاذبههاى مغناطيسى كور و تاريك؛ بلكه، جاذبههاى و كششهائى كه كم و بيش با ادراك و آگاهى در هم آميختهاند و پيوسته به چيزهائى تعلّق مىگيرند كه بنحوى هر چند ضعيف براى انسان شناخته شده باشد حال خواه بنحو ادراك فطرى يا اكتسابى و خواه بنحو ادراك اجمالى و يا تفصيلى و ... بهرحال اين علم و آگاهى و ادراك است كه به انگيزهها و تمايلات فطرى جهت مىدهد و موجب خيزش و بيدارى و رشد و بارورى و شكوفائى آنها خواهد شد.
چنانكه، از سوى ديگر اين انگيزههاى اصلى و فرعى در واقع كانالهاى حركتها، تلاشها و كوششهاى انسان هستند كه بنوبه خود مظاهر و مجالى بُعد نفسانى قدرت خواهند بود.
بنابراين، در واقع مىتوان گفت: كه اين اتّصال و ارتباط و پيوند بين علم و قدرت و محبّت در نفس انسان تا به آخر و در همه فروع و شاخهها و شعبهها بنحوى وجود دارد ؛ هر چند، اينهم ممكن است كه در هر زمينهاى يكى از اين سه بعد ظهور و تجلّى بيشترى داشته باشد نسبت به دو بعد ديگر.
بنابراين، بخوبى روشن است كه دو بعد نفسانى علم و قدرت، نسبت به سوّمين بعد نفس؛ يعنى، حبّ نفس: در تجلّى و ظهور آن در جهتدهى و هدايت آن در خيزش و بيدارى آن در رشد و شكوفائى آن در تكثير فروع و شاخ و برگهاى آن چه تأثير چشمگيرى دارند، تا آنجا كه بدون علم و قدرت، هيچگاه، حبّ نفس نمىتوانست برخوردار باشد از اين رشد و شكوفائى و بارورى عظيم كه با يك نظر دقيق مىتوان گفت: در يك جمله تمام تلاشها و فعاليتها و
حركتهاى انسانى در طول عمر خود از هر نوع كه باشد مادّى و معنوى، دنيوى و اخروى، فردى و اجتماعى همه و همه آثار و مظاهر تمايلات متنوّع و پيچيده انسان هستند و نهايتاً، در اساس و ريشه خود به «حبّ نفس» برمىگردند.
ولى، دقيقاً، مىتوان گفت: اين تأثير و تأثّر نسبت به ابعاد ديگر نفس؛ يعنى، بعد علم و قدرت نيز وجود دارد و هر يك از اين دو نيز در رشد و شكوفائى و تفصيل و فروع خود متأثّر از دو بعد ديگر نفس خواهند بود.
نفس در مقام اجمال عين علم به نفس است امّا بتفصيل كه مىآيد علوم مختلف حضورى و حصولى تحقق پيدا مىكنند علم به قوا علم به افعال و انفعالات و سرانجام، همه علومى كه به اشياء خارجى پيدا مىكنيم در درون خود نفس تحقّق پيدا مىكنند. علم در نفس از آن نقطه اجمال جوانه مىزند، مىرويد و رشد مىكند. و سرانجام، بصورت يك درخت كهن و قوى شاخ و برگ و فروع آن روز بروز زياد مىشود تا آنجا كه فضاى بزرگى را پر كند و بر همه چيز و همه جا سايه افكند. و اين يك حقيقت آشكار و روشن است كه با ملاحظه كمى مىتوان بدان دست يافت.
آنچه را كه ما مىخواهيم در اينجا بگوئيم همانست كه درباره حبّ نفس هم گفتيم كه دو بُعد ديگر در اين رشد و شكوفائى تأثير عظيم دارند به اين معنى كه قدرت و حبّ نفس دو عامل نيرومند در تفصيل علم بنفس هستند و باعث رشد و شكوفائى و بالندگى و تكثير فروع و شاخ و برگهاى آن مىشوند، چنانكه با تأثّر از آن نيز روز به روز قدرت انسان افزايش مىيابد و تمايلات پيچيدهترى در انسان نمود و ظهور پيدا خواهد كرد.
و تمام آنچه را كه درباره حبّ نفس و علم گفتيم: در مورد قدرت نيز دقيقاً صدق مىكند. قدرت نيز در انسان روز به روز به رشد و شكوفائى بيشترى مىرسد و هر روزى كه بر انسان مىگذرد توان انجام كارهائى را پيدا مىكند كه قبلا نمىتوانست انجام دهد. قدرت تخريب و تعمير و ويران نمودن و آبادكردن و خلق و ابداع و آفرينش و ابتكار و اختراع و اكتشاف او همچنان سير صعودى دارد، اما چه كسى مىتواند تأثير علم و حبّ نفس را در اين تحوّل عظيم قدرت انسان و تفصيل عجيب آن از نقطه اجمالى كه داشت انكار كند.
انگيزههاى اصلى نفس
الف) حب بقاء و شعب آن
ب) كمالخواهى در جلوههاى مختلف
ج) لذتجوئى و سعادتخواهى
نكات تكميلى
1. ارتباط و آميزش انگيزهها
2. تأثير انگيزهها در ارزش اخلاقى
3. تزاحم انگيزهها
4. انگيزههاى پنهان
پاسخ به دو پرسش
انگيزههاى اصلى نفس
در مقام تفصيل، شاخههائى از هرم سه بعدى نفس ظاهر مىشود كه با سه بعد نفسانى علم و قدرت و محبّت (حبّ نفس) پيوند درونى دارد؛ يعنى، اين سه بعد در داخل نفس با يكديگر ارتباطاتى دارند كه در مقام تفصيل منشأ ايجاد شاخههاى فرعى و تكثير آنها مىشوند و ما در فصل گذشته اشاراتى به اين پيوند و ارتباط پيوسته و تكثير فروع و شاخهها داشتيم.
اكنون، برآنيم كه به تكثير اميال و انگيزهها و تبيين كانالهاى اصلى و برخى از شاخ و برگهاى فرعى آن بپردازيم. شاخههائى از اميال غرائز و سائقهها كه هر چند تحت تأثير پيوند و ارتباط درونى ابعاد سه گانه نفس بوجود مىآيند و در نتيجه علم و قدرت در پديدآمدن آنها تأثير عميق و آشكار و غير قابل اغماض دارند، اما از جهت سنخيّت مىتوان گفت: در اصل و اساس ريشه آنها حبّ نفس است و از فروع و شاخههاى اين بعد از ابعاد نفسانى به شمار مىروند و بنوبه خود مبدء افعال گوناگون انسان مىشوند و او را به دست زدن به رفتارهاى گوناگون واميدارند.
در نفس، كششهائى براى بدست آوردن چيزهائى كه فاقد آنها است وجود دارد كه بعضى از روانشناسان آنها را غريزه و بعضى ديگر آنها را سائقه ناميده و كسان ديگرى هم با نامهاى ديگر از آنها ياد كردهاند؛ يعنى، در واقع اصطلاح جا افتاده مسلّمى ندارد و هر يك از آنها را بكار ببريم و هر يك از نامهاى فوق را بر آنها اطلاق كنيم نيازمند توضيحى جداگانه خواهد بود.
آنچه را كه اكنون مىخواهيم در اين زمينه مطرح سازيم اينست كه در اين رابطه مىتوان گفت: ابتداء چند گرايش در نفس ايجاد مىشوند كه در واقع، شاخهها و كانالهاى اصلى ظهور فعّاليّتهاى انسان هستند و مىشود آنها را غرائز اصلى تلقّى كرد. البتّه، بايد توجّه داشت كه منظور، از غرائز در اينجا آن اصطلاحى نيست كه در معنى تمايلات مشترك ميان انسان و حيوان و مربوط به بدن، بكار مىرود؛ بلكه، غرائز را در اينجا در مفهوم عامّ گرايش و تمايل و انگيزه بكار مىبريم. سپس بقيّه گرايشات و تمايلات انسان كه از نظر كمّى بسيار و از جهت
كيفى پيچيدهاند و منشأ اعمال و رفتارهاى متنوّع و پيچيده التذاذى، مصلحتى، عاطفى و فردى و اجتماعى و مادّى و معنوى انسان هستند، همگى از اين كانالهاى اصلى منشعب مىشوند و هر كدام از آنها بشكلى به اين ريشهها باز مىگردند، به آنها بستگى دارند و از آنها تغذيه مىشوند.
روشنتر بگوئيم كه منظور ما از غرائز اصلى سه نوع گرايش است كه از نفس سرچشمه مىگيرند و همه تلاشهاى انسان توسط اين سه گرايش و با اين سه انگيزه انجام مىشود كه بنوبه خود همانطور كه گفتيم: اين سه كانال اصلى نيز مظاهر گوناگون خود دوستى و حبّ نفس خواهند بود.
يكى از اين سه كانال «حبّ بقاء» است كه منشأ يك سلسله از تلاشهاى انسان مىباشد. اينكه انسان مىخواهد باقى باشد، حيات دائمى داشته باشد، ريشهاش همان حبّ ذات است همان حركت ذاتى نفس است كه در يك كانال ويژه جلوه مىكند.
دوّمين كانال اصلى و غريزه اساسى «حبّ كمال» است؛ يعنى، صرفنظر از اينكه انسان مىخواهد باقى بماند و عمر طولانى داشته باشد نيز دوست مىدارد در اين جريان بقاء و گذران عمر روز به روز كاملتر شود و مسير حركتش مسير تكاملى باشد. اين كمال مورد علاقه انسان بر دو شعبه تقسيم مىشود و در دو كانال جداگانه از هم روان خواهد شد كه در عين جدائى و استقلال از يكديگر در واقع دو شاخه فرعى از «حبّ كمال» هستند. چون كمالات انسان در دو شاخه اصلى «تكامل علمى» و «تكامل قدرت» شكل مىگيرند. بنابراين، «حقيقتجوئى» و «قدرتطلبى» دو ميل هستند بمنزله دو شاخه اصلى ميل اساسىتر «كمالخواهى» انسان.
سوّمين كانال اصلى و غريزه اساسى انسان «لذّتجوئى و «سعادتطلبى» اوست. انسان در كنار بقاء و كمال لذت را هم دوست مىدارد و مىخواهد هميشه شاد باشد و به خوشى زندگى خود را بگذراند.
سه غريزه فوق در عين آنكه از يك ريشه، يعنى، «حبّ نفس» مىرويند بنوبه خود هر يكشان بمنزله اصل و تنهاى است كه شاخهها و فروع متعدّد و گوناگون بر آن مىرويد و تحت تأثير عوامل مختلف ديگرى منشأ فعّاليّتهاى گوناگون مىشود.
الف) حبّ بقاء و شعب آن
«حبّ بقاء» كه نخستين غريزه از سه غريزه اصلى انسان است تحت تأثير عامل ديگرى در دو
شكل مختلف ظهور و بروز پيدا مىكند و به دو نوع كاملا متمايز از فعّاليّتهاى انسانى منتهى خواهد شد. عامل نامبرده عبارتست از «علم و معرفت» انسانى كه در افراد انسانى از درجات متفاوتى برخوردار است و دادهها و معلومات مختلفى در سطح ذهن انسانى فراهم آورد كه منشأ اختلاف و تنوّع رفتارهاى ظاهرى انسان مىشود؛ يعنى، انسان اين موجود شاعرى كه بر اساس علم و ادراك خود به تلاش و فعّاليّت دست مىزند، اگر اينچنين تشخيص داد و در طريق ادراك حقيقت و معرفت حقيقت نفس به اين نتيجه دست يافت كه حقيقت نفس چيزى جز حقيقت مادّى بدن انسان نيست، زندگى انسان در همين حيات دنيوى او خلاصه مىشود و پس از مرگ انسان و متلاشىشدن جسم او ديگر هيچگونه زندگى و هيچ موجوديّتى ندارد، مسلّماً، در اينصورت، غريزه «حبّ بقاء» جلوه خاصّى پيدا كرده و نمودى متناسب با اين معرفت دارد؛ يعنى، بشكل آمال و آرزوهاى دراز زندگى دنيوى و علاقه شديد به داشتن عمر طولانى در اين نشأه مادّى بروز و ظهور خواهد يافت و علاقه دارد كه جاودان و مخلّد در اين دنيا و جهان مادى باقى بماند؛ آنچنانكه، چنين علاقهاى خود بخود بيانگر آنچنان معرفتى خواهد بود.
خداوند درباره افرادى از اين دست مىگويد:
«وَلَتَجِدَنَّهُمْ اَحْرَصَ النّاسِ عَلى حَياة وَمِنَ الَّذينَ اَشْرَكُوا يَوَدُّ اَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ اَلْفَ سَنَة وَما هُوَ بِمَزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذابِ اَنْ يُعَمَّرَ وَاللّهُ بَصيرٌ بِما يَعْمَلُونَ.»(1)
و آنان را (اينگونه) مييابى كه حريصترين مردم بر زندگى (دنيا) هستند و (نيز) از كسانيكه مشركند هر يك از آنان دوست مىدارد كه كاش هزارسال عمر مىكرد و او را از عذاب دور نخواهد ساخت اينكه عمر (دراز) پيدا كند و خداوند به آن (كارى) كه مىكنند بينا است.
بديهى است، تكيه آيه بر عدد هزار سال، به عنوان كنايهاى است از آرزوى دراز ايشان و دلبستگى بسيار شديدى كه نسبت به زندگى مادّى دارند و صرفاً كثرت را مىرساند بدون آنكه در واقع، مقيّد به اين حدّ خاص باشد. وگرنه، اينچنين انسان داراى بينش مادّى اگر هزار سال عمر كند باز هم دوست مىدارد هزار سال ديگر و ... نيز عمر كند و هيچگاه اين حرص و آز فروكش نخواهد كرد.
1. بقره/ 96.
ريشه اين علاقه شديد به طولانى شدن عمر همان «حبّ بقاء» است كه بر اساس يك بينش مادّى و معرفتى نادرست از جهان و انسان ـ كه وجود انسان را در جسم مادى و حيات و زندگى وى را در زندگى دنيوى او خلاصه مىكند ـ جلوه خاصّى پيدا كرده و بصورت حرص به دنيا و آرزوى دراز و محبّت شديد به داشتن عمر طولانى خود را نشان مىدهد.
و بر عكس، اگر در طىكردن نردبان معرفت به نقطهاى بالاتر رسيد و درباره انسان و جهان به شناختى عميقتر دريافت و تشخيص او به اينجا منتهى شد كه اين زندگى دنيوى در واقع مرحله گذرائى است از زندگى انسان و نسبت به زندگى وى جنبه مقدّماتى دارد، در اينصورت تعلّق به اين زندگى پيدا نمىكند؛ بلكه، توجّه او بيشتر جلب مراحل بالاتر مىشود و به كارهائى كه براى آخرت و آيندهاش مفيدتر است مىپردازد. بديهى است در اينصورت نيز همان انگيزه «حبّ بقاء» است كه وى را به انجام اين كارها و عبادتها و مجاهدتها و رياضتها واميدارد و سبب مىشود تا در همه موارد معارض پشت به دنيا كند و روى به آخرت آورد.
و مىبينيم كه از «حبّ بقاء» دقيقاً، دو نتيجه متضاد گرفته مىشود و اين انگيزه فطرى انسان را به دو نوع كار كه ماهيت مختلف و اهداف و انگيزههاى دوگانه دارند واميدارد. حال اگر بپرسيد كه چگونه ممكن است يك انگيزه واحد انسان را به دو كار متضاد وادارد؟ در پاسخ مىگوئيم: گرچه اين انگيزه در اصل ريشه فطرى دارد، شكلگرفتن و جهتيابى آن، همانطور كه از قبل اشاره كرديم، در گرو يك عامل بيرونى و غير فطرى؛ يعنى، علم و شناخت انسان خواهد بود و درجات معرفت مىتواند موجب ظهور و شكوفائى آن در شكلهاى مختلف شود، جهتهاى گوناگونى بيابد و به انجام كارهاى مختلفى انسان را وادارد؛ ولى، اين دو نوع كار در يك حقيقت، مشترك هستند كه در هر دو، توجّه به آينده ملحوظ است و آيندهنگرى انسان وى را وادار به كار مىكند؛ يعنى، از آنجا كه انسان دلش مىخواهد زندگيش هميشه باقى باشد براى آيندهاش فكر مىكند و براى تأمين آينده خود تلاش خواهد كرد. منتهى بر اساس يك شناخت، اين آيندهنگرى انسان را به كار خاصّى واميدارد و بر اساس شناختى ديگر همان آيندهنگرى وى را به كار ديگر مشغول مىسازد. درست مثل يك بازرگان كه براى سود، دست به معامله و سوداگرى مىزند؛ ولى، وقتى وضع بازار و نياز مردم و اوضاع و احوال اقتصادى را بررسى مىكند، گاهى سود و استفاده كلانى در تجارت پنبه مىبيند و براى استفاده بيشتر به خريد و فروش پنبه دست مىزند و بار ديگر، ممكن است به اين نتيجه برسد كه براى تأمين
سود بيشتر فىالمثل، بايد به تجارت آهن دست بزند؛ زيرا، نياز شديد جامعه كمبود آهن را دريافته و به مقتضاى قانون عرضه و تقاضا به اينجا رسيده كه سود كلان و مطلوب در تجارت آهن نهفته است. و مىبينيم كه يك انگيزه مشخّص سودطلبى با دخالت عامل شناخت از بيرون انسان را به دو كار مختلف واميدارد.
ب) كمالخواهى در جلوههاى مختلف
دومين «غريزه اصلى» انسان كمالخواهى است. البتّه، «حبّ كمال» توأم با «حبّ بقاء» است؛ چراكه، هيچ تكاملى بدون بقاء ممكن نيست و فرض كمال در جائى است كه انسان باقى بماند. بنابراين، تفاوت اين دو در اينست كه تكامل بدون بقاء ممكن نيست امّا بقاء اعمّ است و امكان دارد كه همراه تكامل نباشد. پس در كمالخواهى، انسان بدنبال نوعى افزايش كمّى يا كيفى و يا شكوفائى است و بدنبال آنست كه چيزهائى را بدست آورد و بهره وجوديش بيشتر شود. و اين چيزى است جداى از بقاء و استمرار اصل زندگى.
كمالخواهى انسان دو شعبه عمده دارد و در دو ميل نيرومند بروز مىكند و شكوفا مىشود: قدرتطلبى و حقيقتجوئى.
1. قدرتطلبى
قدرتطلبى يكى از گرايشات فطرى و ذاتى انسانست و ريشه در نفس دارد. ما قبلا گفتيم: كه قدرت يكى از سه چهره اصلى هرم نفس و يكى از ابعاد اصلى آنست كه در مقام اجمال، همان خود نفس انسانى خواهد بود ـ گرچه در مقام تفصيل مىتوان آنرا جداى از ديگر ابعاد نفس و بطور متمايز بادراك در آورد ـ و طبيعى است انسانى كه خود را دوست مىدارد قدرت خويش را نيز دوست بدارد.
اينكه ميل به كسب قدرت يا به تعبيرى ديگر قدرتطلبى در انسان ريشه فطرى دارد و در ذات و نهاد او نهفته است يك حقيقت قطعى است كه هر كسى مىتواند آنرا در درون نفس خويش بيابد و نيز تجربه روى اعمال و رفتار ديگران بخوبى بيانگر اين حقيقت خواهد بود.
ما حتى اگر رفتار كودكان را مطالعه كنيم مىتوانيم از اين كانال، روح قدرتطلبى را در درون جان آنها مشاهده كنيم. بچه از وقتى كه خودش را مىشناسد قدرت و توانائى را دوست
مىدارد و از ضعف و عجز و ناتوانى بدش مىآيد و هنگاميكه احساس قدرتى در خودش مىكند شاد مىشود. فىالمثل كودكانى را در نظر مىگيريم در سنّ چندماهگى كه هنوز توان ايستادن ندارد چگونه در هر موقعيّتى تلاش مىكند روى پاهاى خود بايستد و اگر صدبار هم زمين بخورد ممكن نيست دست از اين كار بردارد تا وقتيكه بتواند با اعتدال كامل روى پاى خود بايستد و در اينجا از اين قدرت و توانى كه پيدا كرده است خيلى شادمان و ذوقزده مىشود. حال اگر به جائى رسيده كه پدر و مادر دست او را مىگيرند تا بتواند بايستد و قدم بزند باز هم اگر در رفتار كودك خرد شويم مىبينيم كه بانحاء مختلف در تلاش است تا دستهاى خود را از دستان پدر و مادر رها سازد و بدون نياز به آنان روى پاى خود بايستد.
اين تلاشهاى كودكانه و اين شادمانيها و تمرين براى خودكفائى و بىنيازى از پدر و مادر همه و همه مظاهر مختلف قدرتطلبى و كمالخواهى انسانست كه چون ريشه فطرى دارد و ذاتى انسانست حتّى از كودكى، انسان را اينگونه به تلاش و پويش مىكشاند و از اين طريق انسان را به حركت در مسير كمال واميدارد و نهايتاً كمالات انسانى را تحقّق مىبخشد.
امّا از آنجا كه اين ميل، ذاتى انسانست و در فطرت او جاى دارد هيچگاه او را رها نخواهد كرد و در مقاطع سنّى مختلف به شكلهاى مختلفى بر رفتار وى حاكم خواهد بود. كسانى هم كه مىخواهند به پستها و رياستها و مقامات دنيوى برسند تا مىرسد به آنان كه بر تمام روى زمين مىخواهند تسلّط يابند و يا بالاتر آنان كه در فكر تسلّط بر آسمان و تسخير كرات آسمانى هستند همه و همه تحت تسلّط و نفوذ ميل «قدرتطلبى» و «كمالخواهى» دست به اين كارها مىزنند و همه اين كارها و تلاشها مظاهر «قدرتطلبى» و «كمالخواهى» ايشانست.
تنوّع در قدرتطلبى
اكنون اين سؤال قابل طرح و بررسى است كه چگونه مىشود قدرتطلبى انسان در شكلهاى مختلف ظهور و بروز پيدا مىكند؟ يعنى، از تلاش كودك براى روى پا ايستادن و دست از دست پدر و مادر بيرون كشيدن تا سعى جوان براى قهرمان كشتى شدن و مبارزات سياسى براى كسب پستهاى سياسى و موقعيّتهاى اجتماعى تا كوششهاى متنوّع بينالمللى براى ابرقدرت شدن و تسلط بر كره زمين و بالاتر از آن استيلا يافتن بر آسمانها و تسخير سيّارات كه قبل از اين توضيح داديم و اينها مراتب مختلف قدرت مادّى انسانست و كسانى هستند كه
قدرت حقيقى انسان را در همين انواع مختلف قدرتهاى مادّى خلاصه نمىكنند تا مظاهر ديگر قدرت مثل قدرت نفس يا قدرت اراده و تسلّط بر خويشتن و يا قدرت بر كنترل خواهشها و هواهاى نفسانى و يا قدرت روحانى كه رياضتكشها از اين طريق بدست مىآورند و بوسيله آن كارهاى اعجابآفرين و تحسين برانگيز انجام مىدهند كه در چارچوب قدرت مادّى نمىگنجد و تا سرانجام مىرسد به قدرتى كه اولياء خدا در جستجوى آن هستند؛ يعنى، قدرت لايزال و قدرت مطلق الهى كه افراد يك عمر عبادت خدا كنند و بار سنگينى اطاعت از فرامين الهى را بدوش كشند تا به خدا نزديك شوند و قدرت او شعاعى از قدرت خدا شود يا به عبارتى ديگر قدرت الهى را در او تجلّى كند.
در اينجا سؤال فوق را مجدّداً تكرار مىكنيم و به پاسخگوئى آن مىپردازيم. سؤال اين بود كه چگونه مىشود قدرتطلبى انسان اين يك ميل فطرى و يا يك طلب ذاتى در شكلهاى متنوّع بالا و صور گوناگونى در اين عرض عريض ظهور و بروز پيدا مىكند؟
و پاسخ اينست كه در تنوّع صور قدرتطلبى مىتوان روى دو عامل تكيه كرد كه يكى در اختلاف مراتب مختلف يك قدرت طولى نقش دارد و ديگرى در تنوّع و صور گوناگون قدرتهاى مختلف كه در عرض يكديگرند. در ارتباط با مراتب مختلف يك قدرت طولى، مىتوان گفت: هر مرتبهاى از قدرت كه متعلّق قدرتطلبى انسانست پس از حصول و تحقّق در خارج عامل اين مىشود كه قدرتطلبى انسان اين مرتبه را رها سازد و بمرحله بعد از آن تعلّق گيرد. بنابراين، هر مرتبه از قدرت كه فعليّت يافت در طلب مرتبه بعد از آن نقش مثبت دارد. فىالمثل كسيكه قدرتى طلب كرده و اكنون مىتواند پهلوانى را بخاك بنشاند بعد از اين درجه بالاترى از قدرت را مىطلبد تا با پهلوان نيرومندترى به مبارزه برخيزد.
عامل دوم كه در تنوّع قدرتطلبى نقش دارد، مراتب مختلف علم و شناخت انسانى است. تعلّق انسان به مظاهر مختلف قدرت، بستگى به درجات مختلف شناختى است كه نسبت بمظاهر گوناگون قدرت دارد.
انسان ميل به قدرت دارد اين ميل ذاتى انسان است و ريشه فطرى دارد و اصولا، قبل از اين گفتيم كه قدرت يكى از سه چهره هرم نفس است و نفس كه خود را دوست مىدارد طبيعى است قدرت را نيز كه چهره نفس است دوست بدارد، اما سؤالى كه برايش مطرح مىشود درباره علم تفصيلى به چيستى اين قدرتى است كه در مقام اجمال نسبت به آن آگاهى دارد و
دربدر بدنبال آن مىگردد و در جستجوى آنست. آرى انسان كه اجمالا ميل به قدرت دارد مىخواهد بداند كه اين قدرت چيست؟ انواع و چهرههاى مختلف قدرت كدامند؟ كداميك از انواع قدرت بهتر است و از چه راهى مىتوان بدان نائل شد؟ اينگونه سؤالها و نظائر آنها پرسشهائى هستند كه پاسخگوئى به آنها در جهتدادن و هدايت قدرتطلبى انسان نقش مثبت دارد و از سوى ديگر پاسخدادن به آنها يك كار علمى است و به شناخت انسان بستگى دارد و در نتيجه باز هم مىبينيم اين عامل معرفت و شناخت؛ يعنى چهره ديگر نفس است كه در جهتدهى ميل به قدرت و تنوّع قدرتطلبى انسان تأثير و شعبههاى مختلفى را براى حب قدرت ترسيم مىكند.
تحت تأثير عامل فوق، هر كسى به تناسب شناخت و معرفتى كه از قدرت دارد، بر اساس تمايل فطرى و قدرتطلبى ذاتى خود، به جستجوى قدرت مىپردازد. يكى به تمرين و ورزش و نرمش مىپردازد تا در يكى از رشتههاى ورزشى فوتبال، واليبال، كشتى و ... سرآمد و قهرمان شود، ديگرى در يك مسير تحصيلى تحقيقى و تجربه و آزمون سخت گام مىنهد تا از نظر علمى سرآمد شود، نيروهاى عظيم موجود در طبيعت را كشف كند به اختراع وسائل و ابزار نيرومندى در زمينههاى مختلف دست بزند به طرف سيّارات، سفر فضائى كند اقمار مصنوعى بسازد و از طريق ماهوارهها همه جا را زير نظر بگيرد و سرانجام، كسان ديگرى هم در طريق تحصيل قدرت اقتصادى، سياسى، نظامى و غيره قدم در طريق كوشش و تلاش مىنهند و هدفشان تسلّط بر همه جوامع خواهد بود و هر يك از افراد فوق در واقع، قدرت حقيقى را در همان مىبيند كه به جستجوى آن پرداخته است. كسانى هم هستند كه بر قدرتهاى مادّى و جسمانى و دنيوى ارج نمىنهند و صرفاً، در جستجوى تحصيل قدرت روح هستند و بدين منظور به رياضتهاى شاقّ دست مىزنند. يعنى، در واقع آنها قدرت ديگرى را كشف كردهاند كه بر قدرتهاى مادّى هم غالب مىشود و از آن طريق دست بكارهائى مىزنند كه با هيچ قدرت مادّى نمىتوان انجام داد. اينان با شناختى كه پيدا كردهاند قدرت واقعى را در همان قدرت نفس يا قدرت روح و يا قدرت اراده تشخيص دادهاند و از اين رو، در مسير تحصيل آن آمادگى اين را دارند كه دست به انجام رياضتهاى توانفرسائى بزنند. و سرانجام، كسانى هم هستند كه قدرت خود را شعاع قدرت الهى مىدانند و حقيقت انسان و جهان را اينگونه شناختهاند كه همه چيز مسخّر قدرت نامحدود و بىانتهاى خداى متعال است و انسان آنوقت قدرت حقيقى
را بدست آورده كه قدرت او شعاعى از قدرت خدا بشود و قدرت خدا در او تجلّى كند. اين انسان با چنين شناختى است كه در عبادت و پرستش خداوند و خواندن نماز و گرفتن روزه و انجام ساير وظايف الهى سعى وسيعى مبذول مىدارد تا بدينوسيله به پيشگاه خداوند سرچشمه اصلى قدرت تقرّب جويد؛ چراكه، وى قدرت حقيقى را در آنجا يافته است.
بنابراين، مىتوان گفت: رمز پيدايش جلوههاى گوناگون قدرتطلبى در انسان در اينست كه در نظر هر فرد يا گروهى از انسانها يكى از اقسام نامبرده قدرت مطلوبيّت بيشترى يافته و آن را مفيدتر مىداند و اين طبيعى است كه شناخت دقيقى كه انسان از قدرت مورد نظر خود پيدا كرده در تشخيص فوائد زياد و پيدايش مطلوبيّت بيشتر آن نقش مؤثّرى خواهد داشت.
پس علم و معرفت، در تنوع قدرتطلبى انسان تأثير جدّى دارد كه به نمونههاى روشن آن در بالا اشاره كرديم و علاوه بر نمونههاى فوق مىتوان گفت: شخصيّتطلبى و به اصطلاح پرستيژ، استقلالخواهى و ميل به نگهداشتن حرمت يا احترام، همگى شعبههائى از قدرتطلبى انسان شمرده مىشوند. اينكه انسان مايل نيست طفيلى ديگران باشد ذليل باشد بخاطر اينست كه عزّت احترام و استقلال شعبههائى از قدرت هستند و انسان در جستجوى آنها خواهد بود. يعنى، اين در اصل همان حسّ قدرتطلبى انسان است كه به اين صور و در اين شكلهاى گوناگون خود را نشان مىدهد.
ميل به آزادى از ميل به قدرت ريشه مىگيرد. انسان مايل است آزاد باشد و در موارد و مشكلات و مسائل زندگى خودش تصميم بگيرد و حاكم بر سرنوشت خود باشد. و در صورتيكه تحت فرمان ديگران باشد و براى او ديگران تصميم بگيرند خود را مغلوب و تحت نفوذ و قدرت ديگران مىبيند و از اين وضع رنج خواهد برد. اين نشان مىدهد كه آزادى در نظر شخص نوعى قدرت است كه در خود احساس مىكند و سلب آزادى نوعى عجز و ناتوانى است كه از آن بيزار خواهد بود.
ميل بداشتن آزادى در جوانان از هنگام بلوغ شكوفا مىشود و روز به روز شدّت و قوّت بيشترى پيدا مىكند. جوان در اين سنين بتدريج اين ميل در او رشد پيدا مىكند كه خودش تصميم بگيرد و اگر ديگران به او فرمان بدهند عكسالعمل نشان مىدهد. زيرا او بشدّت، قوّت و قدرت خود را دوست مىدارد و سلب آزادى را نوعى عجز ناتوانى براى خود و قدرت براى ديگران تلقّى مىكند و از آن بيزارى مىجويد.
2. حقيقتجوئى
دوّمين جلوه كمالخواهى انسان در حقيقتجوئى، علم دوستى و آگاهىطلبى وى ظهور و جلوه پيدا مىكند. دقيقاً، همانطور كه در مورد قدرت گفته شد، علم نيز يكى از چهرهها و ابعاد نفس است و انسان بدليل آنكه حبّ نفس دارد و خود را دوست مىدارد، اين بعد و اين چهره خود؛ يعنى، علم و آگاهى را نيز دوست مىدارد.
حقيقتطلبى در انسان، ذاتى است و ريشه فطرى دارد و چنانكه گفتيم: از انگيزه ريشهاىتر و اصيلتر كمالخواهى انسان منشعب مىشود.
علائم وجود اين انگيزه و زندهبودن و فعّالبودن آن را مىتوان در مواردى بشكل واضح و روشن مشاهده كرد. انگيزه حقيقتجوئى را علاوه بر اينكه هر يك از ما در درون خودش به روشنى مىبيند و عطشى كه نسبت به درك حقائق و آگاهى يافتن از اسرار هستى در خودش احساس مىكند مىتوان آثار فعاليت آنرا در پرسشهاى گوناگون و سؤالهاى فراوانى مشاهده كرد كه براى كودكان، از سنين خيلى پائين، در همه زمينهها و كليه چيزهائى كه مىبيند يا بنحوى احساس مىكند مطرح مىشود و از والدين و همراهان خود قاطعانه پاسخ آنها را مىطلبد.
اين امر بيانگر فطرىبودن و ذاتىبودن انگيزه حقيقتطلبى در نفس انسان است كه بصورت يك نيروى مرموز و يك عطش روحى شديد از ابتدا وى را آرام نمىگذارد و به تلاش و پويش و جستجويش واميدارد. حتّى در بعضى موارد و از بعضى انسانها كه شايد اين طلب و انگيزه در آنان قوىتر است بطور كلّى آرامش و راحتى را سلب مىكند كه براى فهم حقيقت، به سفرهاى دراز و خطرناك دستزده و احياناً، خسارتها و رنجهائى را در اين راه تحمّل نموده و خود و خانوادهشان تن به محروميّتهايى دادهاند يا در گوشه آزمايشگاهى يا در مطالعه و تحقيق رشتهاى يا مشاهده و تجربه پديدهاى يا زندگى جاندارى مثلا مورچه، موريانه، زنبور عسل پروانه و ... عمرى را سپرى كردهاند و در مواردى اعصاب و سلامتى جسمى و روانى خود را در اين راه مايه گذاشتهاند.
اينها نمونههائى است از آثار و علائم روشن فعاليّت انگيزه حقيقتطلبى انسان كه مىتوان در تاريخ زندگى رجال علم و دانش به صدها مورد از اين نمونهها برخورد و با ديدن آنها تحسينى آميخته با احترام در دل انسان نسبت به اين قهرمانان علمى بوجود مىآيد.
معالوصف، مىتوان گفت: در واقع آنچه كه تاكنون گفتيم يك طرف سكّه است و ما در اين طرف صرفاً، سرمايهگذاريها و هزينهها و مايههائى كه نوع بشر بويژه زبدگان در راه حقيقتطلبى صرف كردهاند ملاحظه كردهايم و قدرت و حيات و فعاليّت انگيزه حقيقتطلبى را از اين طريق مشاهده نموديم؛ ولى، از طرف ديگر نيز مىتوانيم به شكل واضحتر آثار و نتائج مثبت انگيزه حقيقتجوئى را در زندگى انسان مشاهده كنيم آثارى چون رشد و شكوفائى و توسعه علمى و فروع و شعب و رشتههاى فراوان تخصّصى و گسترش و غناى فقهى و فلسفى و علمى كه امروز در دسترس بشر قرار دارد و اينهمه آثار و نتائجى كه بار آورده و همه جا را پر كرده است و اينهمه اختراعات و اكتشافات و دستاوردهاى صنعتى كه در اختيار فرد و جامعه قرار گرفته و در تسريع و تسهيل كارها به انسان كمك فراوان نموده و در تخفيف آلام و رنجها و زحمتهاى طاقتفرساى انسان تأثير مثبت داشته اينها همه نتائج پربار آن تلاشهاى علمى و يك قدم عميقتر نتائج روح علمطلبى وانگيزه حقيقتجوئى انسانست و آثار و علائم روانى، اقتصادى، اجتماعى وفرهنگى اين انگيزه فطرى و يكى از دو شعبه عمده كمالخواهى انسانست و نشان مىدهد كه يكى از انگيزههاى اصيل در روح انسان علاقه به گسترش آگاهى او است.
اكنون، درباره اين انگيزه نيز اين سؤال مطرح است كه چگونه مىشود اين يك انگيزه فطرى يعنى، حقيقتجوئى در انسانها به صور مختلف تظاهر پيدا مىكند؟ يكى را وادار به تحقيق در فلسفه و علوم عقلى مىكند ديگرى را به بررسى علوم نقلى و گروه سوّمى را به پژوهش و كاوش در علوم تجربى و هر يك از اين سه شعبه اصلى حقيقت نيز شعب و فروع فراوانى دارند كه هر گروهى از انسانها در يكى از اين شعب فرعى عمرى را و يا حدّاقل بخش عمدهاى از عمر خود را مىگذراند.
در پاسخ به اين سؤال مىگوئيم: اصل حقيقتطلبى در انسان يك انگيزه اساسى و ريشهدار است امّا رفتن بدنبال مصاديق و موارد مختلف حقيقت، مىتوان گفت بستگى به چند عامل دارد:
نخست آنكه حدّاقّل، انسان اين مقدار تشخيص دهد و شناخت حاصل كند كه در يك زمينه خاصّ حقيقت مجهولى نهفته است و حسّ حقيقتجوئيش او را وادار كند تا به كشف آن حقيقت مجهول بپردازد و به اصطلاح جهل او جهل مركّب نباشد؛ بلكه، جهل بسيط و براى
خودش شناخته شده باشد. طبيعى است كه بعضى از عوامل جبرى يا اختيارى در آگاهكردن انسان نسبت به جهل و نادانى خويش در زمينههاى مختلف تأثير مثبت خود را دارند. و بسته به اينكه در چه زمينهاى اين عوامل آگاهكننده بيايند و انسان را نسبت به جهل خويش در آن زمينه خاصّ آگاهى بخشند و حسّ حقيقتجوئى وى را بسوى آن كاناليزه كنند و بديهى است در هر زمينهاى كه حقائقى نهفته باشد؛ ولى، انسان نسبت به آنها در بىخبرى مطلق بسر برد؛ يعنى، حتّى اين مقدار هم نفهميده باشد كه در آن حقيقتى وجود دارد كه براى او مجهول است، هرگز نمىتواند براى كشف آن قدمى بردارد و حسّ حقيقتطلبى فطرى وى او را وادار به كشف آن نخواهد كرد. اين عامل به نوبه خود نقش چشمگيرى دارد در پيدايش جلوههاى مختلف حقيقتجوئى؛ ولى، اين علّت منحصر نيست و در كنار آن عوامل ديگرى نيز در اين تنوّع تأثير خود را دارند.
دوّم آنكه انسان هميشه حقيقت را بخاطر خود حقيقت نمىخواهد و كم هستند افرادى كه تحت تأثير حقيقتجوئى صرف بدنبال كشف حقيقت باشند. اكثر افراد، حقيقت را بلحاظ فوائد ديگرى كه احياناً، دربر دارد مىخواهند و دنبال مىكنند. به عبارت ديگر، اكثر افراد، در جستجوى حقيقتى هستند كه تشخيص دادهاند درك آن حقيقت، فوائدى را در بر دارد و به نحوى در زندگى او برايش نتيجهبخش خواهد بود. طبيعى است، منظور ما از مطلوببودن و مفيدبودن آن، چيزى بيش از فائده صرف كشف حقيقت و مطلوبيّت آن است و بوسيله انگيزههاى ديگر تأكيد مىشود؛ يعنى، تمايلات ديگرى سواى ميل به حقيقت نيز با آن تركيب مىشوند و انگيزه نيرومندى در انسان براى دنبالكردن حقيقت خاصّى ايجاد مىكنند. آرى تمايلاتى چون قدرتطلبى، لذتطلبى و يا سودطلبى و غيره در مواردى انسان را به طرف درك حقيقت خاصّى كه فكر مىكند در يكى از اين زمينهها مؤثر و مفيد است مىكشانند. انسان تشخيص مىدهد درك يك حقيقت، علاوه بر آنكه خودبخود مطلوب است به وى قدرت و توان بالائى مىدهد و حسّ قدرتطلبى او را نيز اشباع خواهد كرد كه اين تشخيص در گزينش آن حقيقت خاصّ براى تحقيق و دنبالكردن نقش مثبت دارد و گاهى تشخيص مىدهد تخصّص در يك رشته خاصّ سود يا لذتى را براى انسان همراه دارد كه در اين موارد، علاوه بر حسّ حقيقتطلبى، سودطلبى و لذّتطلبى انسان نيز او را در گزينش اين رشتههاى تخصّصى ويژه و بعبارتى در تقيّد حقيقت مطلق كه خود، مطلوب انسان است و در جهتدهى و هدايت تمايل به حقيقت تأثير چشمگير خواهد داشت.
سوّم آنكه در مواردى بهر طريق يك سرى شناختهاى اصولى براى انسان بوجود آمده و بر اساس آن معيارهائى پيدا كرده است كه در چارچوب آن معيارها و به تناسب آن شناخت قبلى برخى از انواع حقيقت در نظرش از اهميّت ويژهاى برخوردار خواهد بود و تشخيص مىدهد كه دنبالكردن آنها از اولويّت برخوردار است.
اين شناختها و معيارهائى كه همراه مىآورند، روح حقيقتطلبى فطرى انسان را بسوى جهت خاصّى هدايت مىكنند و در موادّ و موضوعات خاصى به فعليّت مىرسانند. مثل آنكه يك مسلمان بر اساس اعتقاد توحيدى و جهانبينى اسلامى خود، حقائقى را دنبال مىكند و بدنبال نوعى از شناخت مىرود كه علاوه بر فطرت حقيقتطلب او حسّ خداپرستى وى را نيز اقناع كند و بتواند پاسخگوى افكار و عقائد خود باشد.
البتّه، اين درست است كه ميل به پرستش در انسان ريشه فطرى دارد و به اين لحاظ مىتوان آن را در رديف دوّم قرار داد كه ميلى در هدايت و جهتدهى به حقيقتجوئى تأثير داشته است، امّا از آنجا كه عقائد تفصيلى در خيزش و بيدارى ميل پرستش تأثيرى عميق دارند، نمىتوان از تأثير معالواسطه آنها در هدايت ميل به حقيقت چشمپوشى نمود. از اين رو، ما عقائد و جهانبينى را مىتوانيم به عنوان عامل سوّم در كنار دو عامل قبل مورد توجّه قرار دهيم.
پس بطور اجمال و خلاصه مىتوان گفت: كه عامل شناخت خود در شكل گرفتن فعاليّتهاى علمى مؤثّر است؛ يعنى، هر محصّلى كه مىخواهد تحصيل علم كند و يك رشته تخصّصى از تحصيل علم را انتخاب نمايد، طبعاً، بايد نسبت به آن شناختهاى قبلى پيدا كند. اوّلا، معرفت پيدا كند كه چنين رشتهاى هست و او از محتواى عميق آن آگاهى ندارد و ثانياً، تشخيص دهد كه آن رشته براى او مفيدتر، لازمتر و ارزندهتر است.
از سوى ديگر ارزشگذارى روى حقائق و رشتهها و بخشهاى مختلف علمى كه گرچه بلحاظ حسّ حقيقتجوئى مطلق انسان از ارزش و مطلوبيّت ذاتى برخوردار است امّا بلحاظ اين ارزش اضافى كه رشتهاى از حقائق را مفيدتر و لازمتر تشخيص مىدهد و براى دنبالكردن و فهميدن متمايز مىسازد طبعاً، يك مطلوبيّت بالغير پيدا مىكند و به ديگر اهداف زندگى و سرانجام به هدف نهائى زندگى، بر اساس تشخيص خود شخص، بستگى خواهد داشت و بديهى است كه اهداف زندگى انسان و در نهايت هدف نهائى آن، از افكار و عقائد و
جهانشناسى و انسانشناسى وى مىجوشد؛ يعنى، اگر كسى بينش مادّى به جهان و انسان داشته باشد حقائق و رشتههائى را مفيد تشخيص مىدهد كه فىالمثل در كسب قدرت مادّى اجتماعى يا التذاذ و كامجوئى وى تأثير مثبت داشته باشد؛ ولى، اگر بينش الهى داشته باشد و به قيامت و جهان آخرت معتقد باشد اهداف ديگرى را دنبال مىكند و حقائق و معارف ديگرى را مفيدتر و لازمتر تشخيص خواهد داد؛ ولى، در كل نتيجه مىگيريم كه يك نوع شناخت قبلى، مسير علمى و حقيقتجوئى ما را مشخّص مىسازد و ما را به كسب تخصّصهاى ويژهاى وادار مىكند.
غريزه حقيقتجوئى و به تعبير بعضى روانشناسان، حسّ كنجكاوى، ذاتى انسان است امّا هدايت آن و انتخاب راهش و ترجيح رشتهاى از رشتهها و حقيقتى از بين حقائق، بستگى بيك شناخت قبلى دارد: كسانى علوم مادّى را دوست دارند، بعضىها علوم عقلى را، بعضى ديگر، علوم شهودى و عرفانى را و بعضىها علوم تجربى را دوست مىدارند و سرانجام، بعضى نيز به علومى دل بستهاند كه در اثر مجاهدت با نفس و رياضتها و عبادتها، خداوند به انسان افاضه مىكند و دل انسان را سرچشمه حكمت و معرفت قرار مىدهد.
ج) لذّتجوئى و سعادتخواهى
سوّمين غريزه اصلى انسان ميل به كامجوئى لذتطلبى و رفاه و سعادتخواهى او است كه مىتوان گفت: دائرهاش خيلى وسيع است و شعبهها و فروع بسيار، متنوّع و گوناگونى پيدا مىكند و در كل مىتوان همه آنها را در سه بخش متمايز تقسيم نمود: يك بخش آنها كه بويژه به بدن انسانى مربوط مىشود. بخش دوّم آنها كه بينابين هستند ميان روان و بدن و به عبارتى به رابطه روح با بدن و پيوند آن دو مربوط مىشوند. بخش سوّم آنها كه مخصوص روح و روان آدمى هستند.
ما در اينجا به تعدادى از جلوهها و مظاهر گوناگون اين غريزه اشاره مىكنيم كه به ترتيب عبارتند از:
الف) غرائز
منظور ما از غرائز، در اينجا، تمايلات ويژهاى است كه به بدن مربوط مىشود و هدف آنها
تأمين نيازهاى مادى و جسمانى انسانست. در اين اصطلاح غرائز بخشى از تمايلات انسانى است در مقابل بخشهاى ديگرى از تمايلات كه هر يك از ويژگيهائى برخوردار بوده، يك بخش به نام عواطف و بخش ديگر با عنوان فطريّات يا تمايلات عالى شناخته مىشوند.
طبعاً اين اصطلاح با آنچه كه تاكنون لفظ غريزه را در آن بكار بردهايم: يعنى، مفهوم وسيع غريزه كه بمعنى مطلق ميل و گرايش آمده است متفاوت خواهد بود. و تفاوت آندو يك تفاوت كمّى است به اين معنا كه غريزه در اين اصطلاح فقط به بخشى از غريزه در مفهوم عامّ آن اطلاق مىشود.
چنانكه با اصطلاح ديگر غريزه در روانشناسى، كه بر اساس يك بينش خاصّ درباره منشأ رفتار انسانى بوجود آمده است، نيز متفاوت خواهد بود. در طول تاريخ روانشناسى، درباره اينكه منشأ رفتار آدمى چيست نظريات مختلفى ابراز شده كه هر يك آنرا بگونهاى تفسير كردهاند و با نامهاى 1. خردگرا 2. ماشينگرا 3. غريزهها 4. نيازها و سائقها در روانشناسى شناخته مىشوند.
در اين اصطلاح روانشناسان، «غرائز» تمام رفتار آدمى را تبيين مىكرد و منظور از آن، نيروهائى زيستى فطرى است كه جاندار را از پيش آماده مىسازد كه تحت شرائط مناسب به شيوهاى خاص عمل كند. برچسب غريزى زدن به رفتار، تبيينى از آن بدست نمىداد جز آنكه اشارهاى به موروثىبودن آن داشته باشد. در مقابل نظريه غرائز، ديدگاه «نيازها» و «سائقها» به وجود آمد. سائق حالتى از برانگيختگى است كه تحت تأثير يك نياز زيستى بوجود مىآيد و جاندار را برمىانگيزد تا نيازهايش را چاره كند(1).
در هر حال، غريزه در اين اصطلاح، اوّلا اشاره به تفسير خاصّى از منشأ رفتار آدمى است و كيفيّت خاصّى را ابراز مىدارد كه ما در بكارگيرى واژه غريزه در اينجا توجّهى به آن تفسير خاصّ و آن كيفيّت نداريم و ثانياً غريزه در اين اصطلاح همه رفتار انسانى را توجيه و تفسير مىكند و شامل همه گرايشات نفسانى و تمايلات انسانى مىشود در صورتيكه منظور ما از غريزه در اينجا صرفاً منحصر مىشود به بخش مادى و جسمانى تمايلات انسان در مقابل ديگر بخشهاى آنها.
مهمترين غرائز انسان كه به بدن مربوط مىشود عبارتند از غريزه تغذيه و غريزه جنسى كه
1. اقتباس از زمينه روانشناسى، ترجمه جمعى از مترجمين ايرانى، ص 25.
هر كدام آنها اندام مخصوص و جهاز ويژهاى در بدن دارند و به شعب و فروع گوناگون و متنوّعى تقسيم مىشوند. مثل شهوات و تمايلات گوناگون نسبت به چشيدنيهاى مختلف و مزههاى شيرينى، شورى، ترشى و غيره و طعمهاى مختلف غذاهاى مطبوع كه يدرك و لايوصفند و نمىتوان نام خاصّى از چشيدنيها را بر آنها نهاد و شايد تركيبهائى از مزههاى شناختهشده با نام و نشان باشند. و يا ميلهاى مربوط به بوها و رنگهاى مطبوع اغذيه.
همچنين، غريزه تشنگى و غريزه دفاع از خود در برابر مهاجم و ديگر غرائز كه در كنار دو غريزه فوق، مجموعه غرائز و تمايلات ويژه مربوط به بدن را تشكيل مىدهند و نيازهاى مادّى و جسمانى انسان را تأمين مىكنند.
ب) جمالدوستى
يكى ديگر از فروع و شاخههاى لذّتطلبى، علاقه به جمال است كه بنوبه خود از شعب مختلفى برخوردار خواهد بود. نخست، جمال طبيعى جمادات است كه انسان از ديدن كوه و دريا و چشمهسارها و آسمان و ستارگان و ماه و خورشيد لذّت مىبرد. دوّم جمال موجود در گياهان و علاقه و انبساط و فرحى است كه از ديدن مناظر زيباى گلستانها و بوستانها و باغات سرسبز پر از ميوههاى رنگارنگ و جنگلهاى خرّم سربفلك كشيده، به انسان دست مىدهد و سوّم جمالى كه در حيوانات و انسانها وجود دارد و آثار عميق آن در انسانها و جوامع انسانى بصور مختلفى بروز و ظهور پيدا مىكند و در مواردى سرنوشت و خطّومشى زندگى انسان را بكلّى دگرگون و احياناً همه نيروى انسانى را در يك جهت خاصّ، مفيد يا مضرّ، بسيج مىسازد.
آنچه را كه در بالا گفتيم جمالهاى محسوس هستند: واقعيّتهائى كه انسان از طريق ادراك حسّى بوسيله ديدن با چشم با آنها ارتباط برقرار مىكند و ادراك لذّتبخش و باصطلاح ملائم با طبعى برايش فراهم مىشود. البتّه، جمال منحصر در اين جمالهاى حسّى نيست و جلوههاى خيالى هم دارد كه شعرا و ديگر اصناف اهل ذوق و هنر با اين قسم جمالهاى خيالى مرتبط هستند. شعرا، هنرمندان نقّاش و تصويربردار، مجسّمهسازان و ... كارشان بيشتر با درك، خلق و ابداع زيبائيها و جمالهاى خيالى مربوط مىشود كه در لفظ و معنى و نقش و صورت، جمالهاى خيالى مدرك خود را، تا آنجا كه قدرت و توان هنرى شخص هنرمند اجازه مىدهد،
در اظهار آن و انتقال به ديگران سعى مىكند. همچنين، جمالهاى عقلى داريم كه قوّه عاقله آن را از نظم و انتظام و كمال موجودات درك مىكند و جمال عرفانى و وجودى داريم با اين بينش كه همه هستى زيبا است و هر موجودى كاملتر و از بهره وجودى بيشترى برخوردار باشد از زيبائى و جمال بيشترى برخوردار خواهد بود و انسان از درك آن بيشتر لذت مىبرد. به همين جهت است كه جمال را حتّى به ذات الهى هم نسبت مىدهيم و كسانى كه مشاهدات توحيدى دارند يك باب از مشاهداتشان به اسماء و صفات جماليه الهى مربوط مىشود.
ج) عواطف
بخشى ديگر از تمايلات، لذّتجويى و سعادتخواهى انسان با نام عواطف شناخته مىشوند. عواطف، احساساتى هستند كه در ارتباط با يك موجود زنده و ذىشعور ديگر در نفس انسان تحقّق مىيابد و وى را واميدارد تا بنفع آن موجود ديگر گامى بردارد و يا حدّاقلّ با وى اظهار همدردى و يا احساس ترحم و يگانگى كند.
نمونه ساده عواطف، انسى است كه انسان با دوستان و خويشاوندان خود پيدا مىكند و يا حتّى در مواردى ممكن است با يك انسان كاملا بيگانه احتياج به انس پيدا كند. مثل كسى كه مدّتها در بيابانى تنها سرگردان شده و كسى را نديده است اكنون وقتى انسانى را ببيند. حتى اگر بلحاظ نژاد و مذهب و هر چيز ديگرى هم از او جدا باشد ـ صرفاً به دليل اينكه يك انسان است و او را از تنهائى و وحشت بيرون مىآورد، از ديدن او خوشحال مىشود و از انس با او لذّت خواهد برد.
احساس ويژه مادرى نسبت به فرزند كه وى را واميدارد تا او را تر و خشك كند، شير دهد، بياموزد و پرورش دهد و احساس خاصّ پدرى كه وى را واميدارد خود را به رنج و تلاش درگير كند تا با حاصل دسترنج خويش بتواند به زندگى فرزندان خود سر و سامانى دهد و نيازهاى زندگيشان را برآورده سازد و احساس همسر نسبت به همسرش كه تا پايان عمر ـ و حتّى پس از خمود تمايلات و شهوات جنسى و زوال آب و رنگ جوانى ـ ادامه دارد و احساسى كه انسان نسبت به بيماران و فقرا و ضعفا پيدا مىكند و سبب مىشود تا به آنان كمك و با آنان اظهار همدردى و نسبت به ايشان مهر و محبت كند و نظائر اينها شعب مختلفى از عواطف هستند يعنى تمايلاتى كه انسان را وادار به خدمت به ديگران مىكنند و بخاطر آنها انسان از خدمتكردن به ديگران لذّت مىبرد.
د) احساسات و انفعالات
احساسات و انفعالات سطحىترين و آشكارترين مرتبه از مراتب نفس را تشكيل مىدهد؛ يعنى، اگر عميقترين نقطه روح و نفس انسانى را همان عميقترين نقطه وحدت و بساطت نفس تلقّى كنيم و از آن نقطه وحدت به سوى كثرت و از اعماق پيچيده به طرف ظواهر سطحى نفس بالا بيائيم از مراتب مختلف نفس خواهيم گذشت و نهايتاً به مرتبه سطحى و آشكار احساسات و انفعالات مىرسيم.
آدمى وقتى چيزى را دوست داشت و براى رسيدن به آن تلاش كرد امّا به خواسته خود نرسيد يك حالت انفعالى در سطح نفس وى پديد آيد كه «حزن و اندوه» نام دارد و در مقابل اگر به خواسته خود برسد احساس ديگرى به وى دست خواهد داد و حالت ديگرى به وى دست مىدهد كه «شادى» نام دارد؛ ولى، اگر از اصل خواستهاى نداشته باشد تا براى رسيدن به آن به سعى و تلاش بپردازد در اينصورت، نفس و روان چنين انسانى از هر دو حالت غم و شادى، عارى است.
و نيز اگر شخص احساس كند كه خواستههايش به خطر افتاده است و يا متوجّه شود كه احتمالا بايد از محبوب و مطلوب خود جدا شود و آنچه را كه با رنج و تلاش به دست آورده است از دست بدهد حالت انفعالى ديگرى به وى دست خواهد داد كه «خوف» ناميده مىشود و در مقابل، اگر خطرى وى و خواستههايش را تهديد نكند و يا عامل خطرناك و تهديدكنندهاى را در پيش رو و مسير زندگى خويش نيابد احساس «امنيّت» به وى دست خواهد داد.
چنانكه شخص اگر تلاشهاى خود را در رسيدن به هدف و مطلوب خويش مؤثّر تشخيص دهد حالت «رجاء» و «امّيد» و يا دلگرمى به كار در نفس وى حاصل آيد و اگر آنها را بىثمر و بىفايده تشخيص دهد حالت «يأس» و «نااميدى» و دلسردى از كار به وى دست دهد.
حالات نامبرده را احساسات و انفعالات گويند و سطحىترين مراتب نفس را تشكيل مىدهند كه متأثّر از ساير شؤون و خواستههاى نفس مىباشد.
آنچه را كه تاكنون گفتهايم توضيحى بود درباره ساختمان نفس آنچنان كه ما تصوّر مىكنيم بدين منظور كه طرحى براى بررسى مسائل مربوط به نفس داشته باشيم و روشن باشد از كجا بررسى اين مسائل را بايد آغاز كنيم و به ترتيب ادامه دهيم و نهايتاً به كجا ختم مىشود.
نكات تكميلى
اكنون، كه طرح نامبرده را توضيح دادهايم و طرز ورود و خروج در اين بحث برايمان روشن شده، چند نكته تكميلى در ارتباط با آن وجود دارد كه لازمست در همينجا به توضيح آنها بپردازيم:
1. ارتباط و آميزش انگيزهها
كانالها و انگيزههاى مختلفى را كه براى نفس تصوّر كرديم، چنانكه قبلا گفتهايم، جدا و منعزل از يكديگر باقى نمىمانند و همانند شاخههاى درخت نيستند كه وقتى در يك نقطه از هم جدا شدند هر يك براى خودش به سوئى حركت و رشد كند و هيچوقت با هم ارتباط پيدا نكنند و فىالمثل شاخه علم و آگاهى بكلّى جداى از شاخه قدرت و شاخه قدرت نيز جداى از شاخه لذت راه خود را ادامه دهند.
از خصوصيّات نفس اينست كه كانالهاى مختلف آن با هم آميزش و اشتباك پيدا مىكنند، در هم فرو مىروند و به يكديگر مربوط مىشوند. گاهى ممكن است چند انگيزه گوناگون انسان را به انجام يك كار مشخّص وادار يا به چيزى علاقهمند سازند. فىالمثل، غريزه جنسى يكى از انگيزههاى انسان است؛ ولى، اين غريزه غالباً با زيبائىطلبى انسان همراه است و به كمك هم انسان را در يك مسير خاصّ تحريك مىكنند، كسى كه همسرى انتخاب مىكند تنها هدفش در اشباعكردن ميل جنسى خلاصه نمىشود كه بدون درك زيبائى همسر نيز همانند ارضاء ميل جنسى در نابينايان كه از درك زيبائى همسرشان عاجز و ناتوان هستند امكانپذير خواهد بود؛ بلكه، به همان ميزان و يا حتّى بيشتر گرايش به اين دارد كه همسر زيبائى انتخاب كند. بهرحال اين دو انگيزه با هم انسان را وادار به گزينش يك همسر مىكنند.
همچنين، حقيقتطلبى كه گفتيم: يكى از ميلهاى اصيل و انگيزههاى بنيادى انسان است كه پيوسته او را وادار به تحقيق و تلاش خواهد كرد. امّا در اغلب موارد، بويژه مواردى كه علم وسيلهاى براى كسب قدرت يا جمع مال و ثروت شود و يا بنحوى عامل التذاذ انسان باشد و يا احترام و شخصيّت و عزّت و موقعيّتى را براى انسان فراهم آورد، با انگيزهها و تمايلات ديگرى همراه مىشود و با قوّت و قدرت بيشترى انسان را وادار به تلاش خواهد كرد. و از اين رو است كه هر چند ميل به حقيقت، نسبت به همه علوم، كشش مساوى در انسان ايجاد
مىكند؛ ولى، انسان از ميان آنها آن علوم ويژهاى كه يكى از امتيازات و ارزشهاى فوق را براى او ارمغان آورد، دنبال خواهد كرد. يعنى، در حقيقت اين تمايلات ديگر هستند كه با ميل به حقيقتجوئى همراه مىشوند و در جهتدهى به فعاليّت آن نقش چشمگير دارند.
در نتيجه مىتوان ادّعا كرد كه انگيزههاى متنوّع و پيچيده انسان با ايجاد عشق و نفرت نسبت به متعلق يكديگر در ترتيب اثردادن و يا رهاكردن و تأكيد و تضعيف يكديگر تأثير مىگذارند و اين رابطه، از سوئى قدرت انسان را بر انجام كارهائى كه متعلّق چند انگيزه است مىافزايد و در صورت تعارض با هم از آن ميكاهد مگر انسان با سرانگشت علم و معرفت اين تعارض را به نحوى معقول كه براى انسان در كلّ مفيد و سودمند باشد حل كند و سبب گزينش آن انگيزهاى باشد كه انسان را به كارى مفيدتر و داراى آثار و نتائج بهتر و بادوامتر وادار مىكند و از طريق حلّ اين تعارض مجدداً قدرت انسان را بر انجام آن كار بيفزايد.
با توجّه به بيان فوق به خوبى بر رابطه تنگاتنگ و نزديك ابعاد گوناگون و انگيزههاى مختلف انسان و تأثير و تأثّر آنها نسبت به يكديگر واقف مىشويم.
2. تأثير انگيزهها در ارزش اخلاقى
انگيزههاى موجود در نفس انسان در ارزش دادن به افعالى كه بر اساس آن انگيزهها به وجود آمدهاند، اعمّ از اينكه ارزش مثبت باشد يا منفى، نقش چشمگيرى دارند و اين از آن ويژگيهاى رفتار انسان است كه بخصوص در اخلاق بايد مورد توجّه قرار گيرد؛ از اين رو، اختلاف ارزش افعال و رفتار انسانى، تا حدّ زيادى، به اختلاف انگيزه وى در انجام آن كار بستگى دارد. بنابراين، هنگاميكه كارى را مىخواهيم، از نظر اخلاقى، ارزيابى كنيم حتماً، لازم است، انگيزه اصلى و منشأ و ريشه آنرا در نفس انسان پيدا كنيم.
نقش انگيزه، در دادن ارزش اخلاقى به كار، بويژه، در كارهاى عبادى چشمگيرتر و آشكارتر خواهد بود. كارهاى عبادى را كه انسان انجام مىدهد، اگر به انگيزه كسب جاه و مقام و محبوبيّت و آبرو در نزد مردم باشد، ارزش و اثر اخلاقى خود را از دست مىدهد. در جامعهاى كه اهل عبادت محترم هستند و انسان تحت تأثير چنين جوّى عبادت و خداپرستى رياكارانهاى انجام مىدهد، اينگونه عبادت انسان، در واقع، عبادت و خداپرستى نيست؛ بلكه، كارى است كه شكل عبادت و صورت خداپرستى دارد و نه تنها انسان را به خدا نزديك نمىكند؛ بلكه، موجب دورى وى از خدا و رحمت خدا خواهد شد.
عبادت و پرستش خدا، كه انسان را مقرّب درگاه خدا مىكند، كارى است كه كاملا خالص باشد و صرفاً، با انگيزه تقرّب به خدا و به اصطلاح، با قصد قربت انجام گيرد و تنها در اين صورت است كه اثر متوقع را دارد و از ارزش اخلاقى برخوردار است.
كسى كه به انگيزه داشتن زندگى مرفّه، احترام و محبوبيّت در نزد مردم و مقدّس و با تقوا جلوهدادن خود به عبادت مىپردازند و بخاطر اين كار انتظار دست بوسى دارد او در واقع، عبادت را وسيله قرار داده است براى رسيدن به اين خواستهها و اين كار او به جاى خداپرستى، نوعى خودپرستى است كه به هيچ وجه آثار عبادت و پرستش بر آن بار نمىشود و از ارزش مثبت اخلاقى برخوردار نخواهد بود.
از سخنان فوق به اين نتيجه مىرسيم كه ريشهيابى انگيزهها در ارزيابى افعال اخلاقى بسيار مهمّ است و در روايات و آيات هم بر اين رابطه تأكيد فراوان شده تا آنجا كه، اعمال به عنوان ثمره و ميوه نيّتها و نيّتها به عنوان اساس و ريشههاى اعمال معرّفى شدهاند و چون ما قبلا نيز در اين زمينه بحث كردهايم در اينجا به همين اشاره بسنده مىكنيم و خواننده را به بحثهاى گذشتهاى كه درباره نيّت داشتهايم ارجاع مىدهيم.
البتّه براى تكميل بحث مربوط به رابطه انگيزه باارزش اخلاقى لازمست در اينجا بيك نكته ديگر نيز اشارهاى داشته باشيم كه صرف وجود اين خواستها و انگيزهها در كمون نفس انسانى ملاك و معيار و موضوع ارزش اخلاقى، نمىتواند باشد و هيچكس را نمىتوان مذمّت كرد كه مثلا چرا ميل جنسى دارى و يا چرا انگيزه قدرت و قدرتطلبى در نفس تو وجود دارد و ... چنانكه، هيچكس را هم نمىتوان بخاطر داشتن ميلها و انگيزهها ستايش كرد. انگيزهها و تمايلات موجود در نفس انسان فطرى و خدادادى هستند و از آنجا كه، قبلا هم توضيح دادهايم، متعلق ارزش اخلاقى فعل اختيارى انسان است اين انگيزههاى فطرى كه جبراً و تكويناً در نهاد انسان جايگزين شدهاند و از دائره اختيار وى بيرون هستند نمىتوانند متعلّق ارزش اخلاقى باشند نه ارزش مثبت و نه ارزش منفى.
البتّه، در ترتيب اثردادن به اين تمايلات و انگيزهها، در جهتدهى و هدايت آنها، در رعايت اندازه و تعديل آنها و يا در افراط و تفريط در ارضاء آنها ارزش اخلاقى مثبت يا منفى مطرح خواهد بود؛ چراكه، اينها امورى اختيارى هستند و به مرحله ظهور اين انگيزهها و تمايلات در حركتها و تلاشها و اعمال انسانى مربوط مىشوند.
نتيجهاى كه مىگيريم اينست كه انگيزهها و تمايلات ـ هر چند از آنجا كه در رسيدن انسان به كمال لائق خود مفيد هستند، از نظر فلسفى خوب و خيرند و از اين ديدگاه در واقع، همه چيز خير است «اَلَّذى اَحْسَنَ كُلَ شَىء خَلْقَهُ» كه خدا هر چه را كه آفريده خوب آفريده است ـ چون فطرى و تكوينى و از دائره اختيار بيرونند ـ در عين حال، فاقد ارزش اخلاقى هستند. و اين حكم در همه موارد اعمّ از غرائز، جمال دوستى، عواطف احساسات و انفعالات صادق است چراكه وجود آنها در نفس انسان امرى است جبرى، تكوينى، فطرى و خدادادى و اختيار انسان را در آن هيچ نقشى نيست تا مشمول ارزش، مثبت يا منفى اخلاقى قرار گيرند كه منحصر به افعال اختيارى انسان خواهد بود. بنابراين، مورد مدح و ذمّ قرار نمىگيرند و نمىتوان گفت خوب يا بد هستند.
البتّه، از آنجا كه انسان قادر است آنها را تقويت يا تضعيف كند به آنها جهت دهد به مقتضاى آنها عمل كند و يا عمل نكند و رهايش سازد از افراط و تفريط بكاهد و به تعديل آنها بپردازد ـ گرچه نسبت به اصل وجود مايه فطرى آنها در نفس هيچگونه قدرتى در ايجاد يا اعدام آنها ندارد ـ بلحاظ آنچه كه مقدور اوست داخل در محدوده اختيار وى مىشوند و در نتيجه در قلمرو اخلاق و ارزشهاى اخلاقى قرار مىگيرند و شخص، مورد مدح و ذمّ قرار خواهد گرفت و اگر امر و نهى هم وجود داشته باشد در همين محدوده اختيار انسان خواهد بود.
3. تزاحم انگيزهها
همه خواستهاى مختلفى كه انسان دارد يك جا براى وى حاصل نمىشود؛ به دليل محدوديّت خاصّى كه از ويژگيهاى زندگى مادّى است و انسان ناگزير است، در بين اين منابع محدود و غير قابل جمع، يكى را انتخاب كند.
اكنون، اين پرسش مطرح مىشود كه انتخاب انسان، از ميان خواستههاى مختلف و متعارض بر چه اساسى انجام مىگيرد؟ در پاسخ مىتوان گفت: گاهى انسان به طور طبيعى، يك چيز را، از ميان چيزهاى مختلفى كه مطلوب او است، انتخاب مىكند به اين علّت كه نسبت به آن انگيزه قوىترى دارد و طبيعى است كه، وقتى چند انگيزه و عوامل محرّك تزاحم پيدا كنند هر يك از انگيزهها قوىتر باشد مؤثّر واقع مىشود. دقيقاً، مثل نيروهاى طبيعى و
فيزيكى متعارض؛ يعنى، مثلا، اگر نيروئى از سمت راست بر جسمى فشار وارد كند براى اينكه به طرف سمت چپ و نيروى ديگرى از سمت چپ بر همان جسم فشار وارد كند به طرف راست حركت كند، در اين صورت، اگر دو نيروى نامبرده مساوى باشند، هر يك به وسيله ديگرى خنثى مىشود و نتيجه اين مىشود كه جسم بر جاى خود بماند و به هيچ سوئى حركت نكند؛ ولى، اگر يكى از اين دو نيرو قوىتر از ديگرى باشد در اين كشمكش، نيروى معارض خود را از پيش پاى خود برمىدارد و تأثير خود را بر جسم نامبرده وارد خواهد كرد و جسم را به طرف مقابل حركت خواهد داد.
در فعّاليّتهاى انسان نيز كه آثار خواستها و انگيزههاى روحى و روانى انسان هستند؛ دقيقاً، و نظير كشمكش نامبرده در بين نيروهاى طبيعى وجود دارد. هنگامى كه خواستهاى مختلف و متزاحم روياروى هم قرار مىگيرند، هر يك از آنها كه از انگيزههاى ديگر قوىتر باشد مؤثّر واقع مىشود. انسان پيوسته در مسائل زندگى در سر دو راهيها و چند راهيها قرار دارد و ناگزير از آنست كه راهى را انتخاب كند تا بتواند به حركت و تلاش دست بزند. اين انتخاب همانطور كه در بالا گفتيم: گاهى به وسيله يك عامل طبيعى انجام مىگيرد و انگيزه قوىتر خود به خود پيشى مىگيرد و تأثير مىگذارد. امّا عامل گزينش انسان در نيروى طبيعى خلاصه نمىشود؛ بلكه، يك عامل انسانىتر هم وجود دارد كه در بين انگيزههاى متعارض راه گزينش را به روى انسان باز مىكند و عامل حركت و تلاش وى خواهد شد و آن عبارتست از عامل شناخت و ارزشيابى انگيزهها و تشخيص آنكه از ميان آنها ارزشمندتر، بهتر و باقىتر است. اين شناخت و ارزيابى توان گزينش و انتخاب عمل ارزشمندتر و مفيدتر را به انسان خواهد داد و در اينصورت، پاى ارزشهاى اخلاقى به ميان كشيده مىشود.
در تبيين عامل شناخت براى گزينش حدّ و حدود كمّى و كيفى انگيزهها و رعايت اعتدال بايد به اين نكته توجّه كنيم كه سير انسان بايد به سوى يك هدف مشخّص و ارزنده باشد و ناگزير اقتضاى اين را دارد كه در اشباع انگيزهها حدّ و حدود و كميّت و كيفيّت خاصى را رعايت كند بگونهاى كه وى را به آن هدف ارزنده، نزديك كند.
و در همينجاست كه اوّلا، پاى شناخت به ميان مىآيد زيرا، لازمست آن هدف ارزنده و اقتضاءاتش را بشناسيم و حدّ و حدود و كميّت و كيفيّت لازم و مفيد را تشخيص دهيم تا بتوانيم آگاهانه گزينش كنيم.
و ثانياً پاى اخلاق و ارزشهاى اخلاقى به ميان مىآيد چراكه رعايت اين حدود و اندازهها از نظر كمّى و يا صفات و خصوصيات از نظر كيفى در اختيار ماست و در صورتيكه رعايت كنيم كار، داراى ارزش مثبت واگرنه داراى ارزش منفى خواهد بود. بنابراين مىتوان گفت كه در ميان آن هدف نهائى ارزشمند و انگيزهها و اهداف پايينتر نيز نوعى تزاحم و تعارض وجود دارد ولى، رسيدن به آن هدف نهائى ارزشمند، تعيينكننده كميّت و كيفيّت و جهت اشباع و ارضاء ساير خواستها و تمايلات است.
4. انگيزههاى پنهان
شناخت انگيزهها و عوامل روانى و تأثيرى كه در تلاشها و فعاليّتهاى انسان دارند، نيازمند دقّت فراوان خواهد بود. گاهى آدمى كارى را انجام مىدهد و به گمان خود انگيزه ويژهاى را در انجام آن كار مؤثر و دخيل مىداند، در صورتى كه در بعضى موارد اگر كمى بيشتر دقّت كند، متوجّه خواهد شد، در واقع، انگيزه ديگرى بوده كه وى را وادار به انجام اين كار نموده است. تفسير اين دوگانگى ـ ميان آنچه كه ما به عنوان انگيزه عمل نامبرده مىشناسيم و آنچه كه انگيزه واقعى آن بوده و تأثير اصلى را داشته است ـ اينست كه در پشت پرده و در مراتب عميقتر نفس انسان، كه كمتر در معرض آگاهى و مورد توجّه ما قرار دارند، فعل و انفعالاتى انجام مىگيرد و عوامل و انگيزههائى مخفى، بدون آنكه خود ما متوجّه شويم، ما را وادار به انجام كارى مىكنند آنچنان كه ما را به اشتباه مىاندازند تا انگيزه كار خود را به غلط تفسير كنيم. بزرگان علم اخلاق و تربيت، در مواردى از حيلههاى نفس خبر مىدهند و انسان را هشدار مىدهند و از آن برحذر ميدارند و اين حيلهها چيزى جز همين فعاليّتهاى پنهانى نفس كه در اعماق نفس و پوشيده از نظر انسان انجام مىگيرد نيست.
پاسخ به دو پرسش
اكنون كه طرح پيشنهادى خود را همراه با نكات تكميلى آن، در مورد نفس انسانى و ويژگيهاى آن ارائه دادهايم، ممكن است در ارتباط با اين طرح، سؤالهائى انگيخته شود كه ما در اينجا به طرح دو پرسش و پاسخ به آن دو مبادرت مىورزيم.
نخستين پرسش اينست كه در اين مدل جاى محبّت خدا مشخّص نشده است آنچه را كه
ما در اين جا مطرح كردهايم حبّ ذات است كه آن را نقطه آغاز قرار داديم و بعد هم حبّ بقاء، حبّ كمال، علم و قدرت و حبّ لذّت را به عنوان شاخهها و فروع آن مطرح ساختيم. اكنون سؤال مىشود كه حبّ خدا ـ كه بر اساس آيات و روايات يك امر فطرى است در سرشت انسان در آميخته و در اعماق نفس آدمى جاى دارد ـ چرا جاى آن در اين طرح مشخّص نشده و در كجاى آن قابل طرح خواهد بود؟
در پاسخ به اين پرسش مىتوان گفت: حبّ الهى در دل انسانها صور گوناگونى دارد و ممكن است به سه صورت مورد بحث واقع شود: نخست، به عنوان يك نيروى محرّك ناآگاهانه كه در عمق فطرت انسان و در درون نفس وى جاى دارد هر چند خود انسان از وجود آن غافل است و نسبت به آن توجّه ندارد. دوّم، حبّ آگاهانهاى كه براى افراد متعارف حاصل مىشود و همه مؤمنين كم و بيش از آن برخوردارند. و سوّم، مرتبه كامله محبّت الهى است كه براى اولياء خدا و كسانى كه مرتبه معرفتشان درباره خداى متعال كامل شده و به اصطلاح عرفانى به مقام توحيد رسيدهاند، حاصل مىشود.
محبّت به خدا در صورت نخست آن همانطور كه اشاره شد، نظير معرفت فطرى به خداوند حقيقتى است كه انسان هر چند به سوى آن جذب مىشود و آثارى بر آن مترتّب مىسازد ولى آگاهى روشنى از وجود آن، در ضمير خود ندارد. ما قبلا گفتهايم كه برحسب آيات و روايات به ويژه آيه ميثاق، انسان يك معرفت فطرى و ناآگاهانه به خداى متعال دارد و درك شهودى ضعيفى به ربوبيّت خداى متعال در مرتبه باطنى و پوشيده روان انسان وجود دارد و اكنون مىگوئيم: حبّ الهى و خدادوستى هم به عنوان يك عامل ناآگاهانه هر چند در نفس وجود دارد ولى، در مخفىبودن و آشكار نبودنش حكم معرفت فطرى نامبرده را دارد و انسان خود از وجود آن آگاهى كاملى ندارد و همين ويژگى سببشده كه جائى براى آن در اين طرح باز نشود؛ چراكه، اين مدل براى آن خصوصيات روانى و لايههاى نفسانى ترسيمشده كه آشكار باشند و جنبه آگاهانه داشته باشند و هر كسى وقتى به نفس خود باز گردد آنها را به روشنى در آنجا بيايد و مشاهده كند.
طرحى كه ما در اينجا ارائه دادهايم درباره نفس در محدوده «علم روانشناسى» است در حاليكه، آنچه كه در بالا از محبّت و يا معرفت فطرى نفس نسبت به خدا نام برديم يك نكته عرفانى است و بالاتر از حدّ «روانشناسى» متعارف مىباشد. در واقع مىتوان گفت: همين
محبت و معرفت يا خدادوستى و خداشناسى فطرى است كه وى را به سوى يك مقصد نهائى متعالى مىكشاند و در جوار رحمت حق قرار مىدهد هر چند كه خود شخص از وجود اين عامل نيرومند روانى و نفسانى غافل است و نمىداند اين عامل چيست؟ و او را به كدام مقصد حركت مىدهد. به تعبير ديگر: آنچه كه انسان بدان آگاهى و توجّه دارد «حبّ ذات» است و اين محبت فطرى در عمق آن قرار دارد: حبّ ذات پديدهاى است نفسانى و روانى كه در عمق آن، خدادوستى مستتر است و از رهگذر حبّ ذات يا خود دوستى به صورت مخفى و ناآگاهانه نقش خود را ايفا كرده وى را به سوى مقاصد متعالى سوق مىدهد.
محبّت و خدا دوستى به معنى دوّم آن كه گفتيم همه مؤمنين كم و بيش، به تناسب مراتب معرفتشان از آن برخوردارند عبارتست از همان محبّتى كه افراد عادى نسبت به خداى متعال دارند يعنى، خدا را بخاطر نعمتهائى كه به ايشان داده و به خواستههاشان رسانده يا بخاطر نقمتها و ناملائماتى كه از آنان دور كرده و خطرهائى كه از ايشان دفع مىكند، دوست مىدارند. بنابراين، چنين محبّتى در اصل به نعمتهاى خدا و با نظرى دقيقتر به خواستههاى خودشان تعلّق گرفته است و معالواسطه به خدا نسبت داده مىشود. ما بقاء زندگى و دوام عمر خويش را دوست مىداريم، خدا را نيز چون علّت بقاء زندگى و دوام عمر ما است دوست مىداريم. كمال خويشتن را دوست مىداريم، خدا را نيز از آنجا كه معطى اين كمال است و يا وسيله تكامل ما را فراهم مىآورد، دوست خواهيم داشت و نيز در اصل، التذاذ و تمتّع خويش را دوست مىداريم ولى، وقتى فكر مىكنيم و متوجّه مىشويم اين خدا است كه نعمتهاى گوناگون و بىشمار در دسترس ما قرار داده و وسائل تمتّع و لذتبردن را از هر درى براى ما فراهم آورده است دوست مىداريم.
سخن فوق در مورد نعمتها و لذّتهاى اخروى نيز صادق است، يعنى، براى گروه بسيارى از مؤمنان برخوردارى از نعمتهاى بهشت و حور و غلمان و قصور مطرح است ولى از آنجا كه همه اين نعمتها را از خدا مىبينند او را نيز دوست مىدارند.
افراد متعارف در انجام كارهاى اخلاقى، عبادى و ارزشى انگيزه اخروى دارند. كارهاى خيرى كه انجام مىدهند و تلاشى كه به منظور كسب فضائل و نفى رذائل اخلاقى به عمل مىآورند همگى به خاطر آنست كه در آخرت به سعادت برسند از نعمتهاى بهشتى برخوردار و از عذاب الهى بركنار باشند. پس انگيزه اصلى و محبوب نخستين آنان همين جذب اين
نعمتها و دفع اين نقمتهاى نامبرده است و خدا را در مرحله دوّم و به لحاظ آنكه اين پاداشها و كيفرها به دست او انجام مىگيرد مورد توجّه و محبّت خويش قرار مىدهند و محبّت ايشان به خدا ثانوى است نه اوّلى و ذاتى.
بديهى است ما در اين مدل به تنظيم و طرّاحى امور ذاتى و نفسانى پرداخته و ريشههاى افعال و رفتار انسان را كه اصالتاً و ذاتاً در نفس انسان وجود دارد دستهبندى كردهايم و بنابراين، محبّت خدا به اين معناى دوّم نيز جايگاه ريشهاى و مستقلّى در اين طرح نخواهد داشت.
اين نوع محبّت نسبت به خداوند، همانند محبّتى است كه ما به باغيان داريم به خاطر آنكه باغ و درختان سرسبز و پرميوه و گلهاى زيباى آنرا ذاتاً دوست مىداريم وباغبان را نيز كه اين باغ را در اختيار ما قرار مىدهد بخاطر آنها و بالتّبع دوست مىداريم. چنين محبّتى نسبت به خدا از آنجا كه اصالت ندارد آسيبپذير است و حتّى در مواردى ممكن است به عناد و عداوت نسبت به او تبديل شود. كسانى كه علاقه و محبّتشان به امور مادّى و نعمتها و محبوبهاى دنيوى شديدتر است و خدا را هم تنها بخاطر آنها دوست مىدارند وقتى متوجّه مىشوند كه خدا محبوبهايشان را از آنان گرفت از او ناراضى مىشوند. به ويژه، به هنگام مرگ كه مىبينند اين خدا است كه دارد جانشان را مىگيرد و از محبوبهايشان جداشان مىكند، بغض خدا را در دل مىگيرند و ايمانشان را از دست مىدهند و با اين حال از دنيا مىروند.
همچنين، بسيارى از دوستيها در ميان دوستان بر همين پايه و اساس استوار است يعنى، اساس اين دوستيها نوعى استفاده و بهرهبردارى مادّى و معنوى خواهد بود كه اگر روزى اين استفادهها قطع شود و خواستههايشان از طريق دوستانشان حاصل نشود رابطه و علاقه آنان نسبت به هم ضعيف مىشود، رنگ مىبازد و از بين مىرود. از اين روست كه خداوند در قرآن كريم دوستانى را نام مىبرد كه در قيامت كارشان به عداوت و دشمنى مىكشد.
«اَلاَْخِلاّءُ يَوْمئِذ بَعْضُهُمْ لِبَعْض عَدُوٌ(1)»
در روز قيامت دوستان، دشمن يكديگر مىشوند.
و در جاى ديگر مىفرمايد:
1. زخرف/ 67.
«يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ اَخيهِ وَاُمِّهِ وَاَبيهِ وَصاحِبَتِهِ وَبَنيه.»(1)
روزى كه انسان از برادرش و مادرش و پدرش و همسر و فرزندانش مىگريزد.
در آنجا شخص مىبيند آنچه را كه مىخواهد از راه دوستان و زن و فرزند و پدر و مادر و برادر برايش حاصل نمىشود و احياناً اين بستگان باعث گرفتاريش نيز مىشوند از اين رو، محبتش به آنها از بين مىرود و از آنان گريزانست.
نوع سوم محبّت و خدادوستى به اولياء خدا مربوط مىشود؛ زيرا، اين محبّت عميق هنگامى در نفس انسان نسبت به خدا پديد مىآيد كه وى معرفت كامل و عميقى نسبت به خداى متعال و اسماء و صفات و كمال و جمال و جلال وى پيدا كرده باشد. در اين مرحله، انسان با معرفت عميق و حدّت نظر و بصيرتى كه يافته است درك مىكند كه غير از ذات پاك الهى هيچيك از موجودات، از استقلال برخوردار نيستند، از خودش گرفته تا موجودات ديگر و اشيائى كه زمينه تكامل وى را فراهم مىآورند و يا به نحوى در رفاه و سعادت و لذّتبردن وى تأثير دارند هيچيك هستى از خود ندارند و وجودشان ذاتى آنها نيست بلكه، آنچه را كه دارند از خداى هستى و هستىبخش گرفتهاند.
انسان در اين مرحله از معرفت خداشناسى به ويژه اگر به معرفت شهودى و درك حضورى نائل شود و در اصطلاح به مقام توحيد ذاتى برسد، محبّتى نسبت به خداى يگانه پيدا خواهد كرد بسيار عميق و دقيقاً، محبّتى عكس نوع دوم آن؛ يعنى، در اين مرحله تنها يك محبت اصيل در اعماق نفس وى حاصل مىشود كه متعلّق به ذات خداى متعال خواهد بود و بقيّه محبّتهاى وى هر چه باشد و به هر كسى تعلّق داشته باشد عرضى و فرعى و به منزله فروع و شاخهها و ثمرات آن يك محبّت اصيل و ريشهدار متعلّق به خدا خواهد بود تا آنجا كه حتّى حبّ ذات و خوددوستى انسان نيز اصالت قبلى خود را از دست مىدهد؛ چراكه، در اين مرحله از بينش، ذات خود انسان هم به صورت يك وجود طفيلى و شأنى از شؤون آن موجود اصلى و جلوهاى از جلوههاى او شناخته مىشود در چنين وضعى و با چنين شناختى طبيعى است كه محبّت و دلبستگى وى اصالتاً به آن موجود اصيل تعلّق گيرد و ديگر موجودات غير از او به خاطر آنكه شعاعى از وجود او و آفريدههاى او هستند در معرض پرتوى از محبّت كه از محبّت اصلى الهى اشتقاق يافته قرار خواهند گرفت.
1. عبس/ 34.
آرى اين آفريدگار انسان است كه بندگان صالح و اولياء خود را به سوى خود مىكشاند و در دل آنان جا پيدا مىكند و بتدريج آنان را خاص خود قرار مىدهد و دل آنان را پر مىكند آنچنان كه ديگر جائى براى غير او باقى نمىماند چنانكه در دعاى عرفه حضرت سيدالشهداء(عليه السلام)آمده است: «انت الذى ازلت الاغيار عن قلوب احبائك حتى لم يحبوا سواك» تو آنكس هستى كه ديگران را از دلهاى دوستانت دور مىكنى تا آنجا كه جز تو را دوست نمىدارند. البتّه گفتن اين سخنان براى ما آسان و شيرين است اما تحقّقش به اين آسانيها ميسّر نيست مگر آنچنان معرفت بالائى نسبت به خدا پيدا كنيم كه در اين صورت محبّتى را نسبت به او پيدا خواهيم كرد كه هيچ محبّت ديگرى در عرض آن واقع نشود و ديگر محبّتهاى ما نظير محبّتى كه به ذات خود يا به بقاء و كمال خود داريم يا محبّتى كه به علم و سعادت و قدرت خويش پيدا مىكنيم همه و همه به صورت امورى طفيلى و فرعى هستند نسبت به آن محبّت ذاتى بالاصالة كه به ذات و صفات الهى تعلّق دارد و چيزهاى ديگر چون جلوهها و مظاهرى از صفات و اسماء الهى هستند مورد محبّت انسان قرار مىگيرند.
اين نوع محبّت نيز هر چند اصيل است؛ ولى، از آنجا كه عمومى نيست و در كمتر نفوسى حاصل مىشود در اين طرح جايى براى آن منظور نشده است زيرا تحصيل اين محبّت كارى است دشوار و نمىتواند جنبه عمومى و همهگانى پيدا كند. اين اولياء خاصّ خدا و اوحدى از مردم و قدر متيقّن انبياء عظام و ائمه معصومين هستند كه به اين مرحله از محبّت نائل مىشوند.
نتيجه كلى كه از اين پاسخ مىگيريم آنست كه طرح پيشنهادى ما در اينجا آن ابعاد و گرايشات نفسانى را دربر مىگيرد كه اوّلا، روشن و آگاهانه باشند ثانياً اصيل و ذاتى باشند و ثالثاً، عمومى و همهگانى باشند و هيچيك از سه قسم محبّت و خدادوستى انسان اين هر سه خصوصيت را ندارند چراكه محبّت فطرى روشن و آگاهانه نيست و محبّت مردم عادى و مؤمنين معمولى نسبت به خدا اصيل و ذاتى نيست بلكه فرع محبّتهاى ديگر است و محبّت اصيل و ذاتى الهى كه از معرفت كامل نشأت مىگيرد ويژه اوليا خدا است و همهگانى نمىتواند باشد و همين سبب شده است تا در اين طرح جائى براى محبّت خدا در نظر گرفته نشود.
دوّمين پرسش آنست كه ما در اين مدل، حبّ ذات را به عنوان اصيلترين گرايش مطرح ساخته و گفتيم اوّلين كششى كه از عمق وجود انسان مىجوشد حبّ ذات است و ديگر
گرايشات و تعلقات انسان شاخهها و شعبههاى آن هستند. در اين صورت، حبّ ذات نمىتواند بار منفى داشته باشد بلكه مثبتترين بعد از ابعاد وجودى و گرايشات و تعلقات انسان خواهد بود و اين ارزيابى و ارزشدهى چيزى است مخالف آنچه كه در علم اخلاق مطرح مىشود زيرا در بسيارى از مباحث اخلاق: اسلامى و غير اسلامى خودخواهى و خوددوستى ملاك ارزش منفى تلقّى شده و در كتب اخلاق و بيانات بزرگان آمده است كه ريشه همه مفاسد «من» است و براى مبارزه با شرور و فسادها، بر انسان لازم است كه تعلّق به «من» را در وجود خود ضعيف و نابود سازد و در اين صورت، مىتواند به ارزشهاى والاى اخلاقى برسد چنانكه، از بعضى روايات نيز مىتوان دريافت كه محور فضيلت مخالفت با خواستها و هواهاى نفسانى است.
اكنون، اين سؤال مطرح مىشود كه با وجود اين موضع روايات و علماء اخلاق نسبت به نفس، حبّ نفس و خواستههاى نفسانى، چرا ما «حبّ ذات» را در اين طرح، اساس همه فعّاليّتهاى انسانى تلقّى كرده و گفتهايم: حبّ ذات خودش اصالتاً بار ارزشى ندارد و از نظر اخلاقى نه خوب است و نه بد؟
در اينجا مناسب است به روايتى كه از حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) نقل شده اشاره كنيم. اين روايت گرچه ممكن است از نظر سند قوى نباشد ولى مضمونى جالب و قابل تأييد با اعتبارات عقلى دارد.
بحسب اين روايت از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) سؤال مىشود كه: راه معرفت و خداشناسى چيست؟ آنحضرت در پاسخ مىفرمايد: شناختن نفس يا خودشناسى.
سپس پرسيده مىشود: راه موافقت با حقّ چيست؟ پاسخ مىدهد: مخالفت با نفس.
مىپرسد: راه تحصيل رضا و خشنودى خدا چيست؟ پاسخ مىدهد: ناخشنودى از نفس.
مىپرسد: راه وصول به حق چيست؟ مىگويد: دورشدن از نفس.
مىپرسد: راه اطاعت حقّ چيست؟ مىگويد: سرپيچى و مخالفت با نفس.
و همچنين سؤالات فراوان ديگر.(1)
1. بحارالانوار، ج 70، ص 72 از غوالى اللئالى: دخل على رسولاله رجل اسمه مجاشع فقال: يا رسولالله كيف الطرّيق الى معرفة الحق؟ فقال رسولالله(صلى الله عليه وآله): معرفة النفس. فقال: يا رسولالله فكيف الطريق الى موافقة الحق؟ قال: مخالفة النفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى رضا الحق؟ قال: سخط النفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى وصل الحق؟ قال: هجر النفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى طاعة الحق؟ قال عصيان النفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى ذكر الحق؟ قال: نسيان النفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى قرب الحق؟ قال: النباعة من النفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى انس الحق؟ قال: الوحشة من النّفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى ذالك؟ قال: الاستعانة بالحقّ على النفس.
گرچه جمله نخست اين روايت تا حدّى گوياى آن حقيقتى است كه ما به آن اشاره كردهايم كه معرفت نفس، مبدء خداشناسى مىشود، ولى، از بقيه جملات و سؤالها و پاسخهاى ديگر روايت تا به آخر اينگونه استفاده مىشود كه «نفس» نقطه مقابل «اللّه» و مبدء همه شرور و كژيهاست.
در پاسخ به پرسش دوم بايد بگوئيم: در اين بيان، مغالطهاى صورت گرفته كه منشأ آن اشتراك لفظى واژههاى حبّ ذات و حبّ نفس است كه در دو مورد و در دو اصطلاح جداگانه به كار مىرود. حبّ ذاتى كه ما در اين طرح از ابعاد اساسى نفس دانستهايم با هواپرستى و خودخواهى كه در روايات، علم اخلاق و مكاتب اخلاقى از آن مذمّت شده است تفاوت بسيار دارد. نيز واژه نفس، در كلمات علماء اخلاق، مكاتب اخلاقى، روايات و به ويژه روايت فوق در يك مفهوم ويژه و بيك اصطلاح خاص به كار رفته است و در اين طرح و مدل مورد نظر كه گاهى حبّ ذات و گاهى حبّ نفس را به كار بردهايم در معنا و مفهومى ديگر و متفاوت با مفهوم اخلاقى نامبرده بكار رفته است.
در توضيح سخن فوق بايد بگوئيم: واژه نفس، در عرف و اصطلاحات علمى در مفاهيم مختلف و به شكلهاى گوناگون بكار مىرود: در اصطلاح فلسفى، نفس، مساوى است با روح انسان كه منشأ حيات، شعور، ادراك و اراده وى مىباشد. كتاب النفس و سَفَر نفس در كتاب فلسفى «اسفار» تأليف فيلسوف و انديشمند توانا مرحوم صدرالمتألّهين، از باب مثال، درباره روح انسان به بحث و بررسى مىپردازد.
اما واژه نفس در علم اخلاق گاهى مقابل «خدا» و گاهى مقابل «عقل» مطرح مىشود. در روايت فوق در موارد متعدّدى نفس را مقابل «اللّه» قرار داده بود. در كتابهاى اخلاق بر اساس تقابل نفس با عقل زياد گفته مىشود كه عقل و نفس انسان دائماً در جنگند اگر نفس بر عقل پيروز شود وى اهل شقاوت است و هر گاه عقل بر نفس غالب آيد اهل سعادت.
بنابراين، نفس به معنائى كه در عمل اخلاق به كار مىرود فرق مىكند با نفس به معنى روح انسان كه در اصطلاح فلسفه كاربرد دارد و مىتوان گفت: نفس به معنى اخلاقى آن يكى از اعتبارات روح است و به عنوان مبدئى براى گرايشات نامطلوبى كه انسان را به پستى سوق مىدهد تلقى مىشود.
از نظر فلسفى، حقيقت نفس از وحدت و بساطت برخوردار است و كثرت و تركيبى در آن وجود ندارد و كثرتهائى كه به نفس نسبت داده مىشود يا به لحاظ مراتب نفس است و يا به لحاظ قواى نفس يا اعتبارات و لحاظهاى مختلفى كه براى آن در نظر گرفته مىشود.
در اين مدل ما كه حبّ ذات را به عنوان اساس و منشأ همه فعاليّتهاى ممدوح و مذموم انسان معرّفى كردهايم، در واقع ذات را به معنى نفس و نفس را در همين اصطلاح ويژه فلسفى و به معنى حقيقت روح انسانى منظور داشتهايم روحى كه اساس زندگى انسان و منشأ همه تلاشهاى خوب و بد وى مىباشد.
حبّ نفس و خودخواهى به معنى اخلاقى آن نسبت به آنچه كه در اين طرح از مفهوم نفس در نظر گرفتهايم بسيار محدود و فرعى خواهد بود؛ يعنى، نفس به معنى فلسفى آن و مفهوم مورد نظر ما شؤون گوناگونى دارد و براى هر يك از شؤون نفس دو جهت در نظر گرفته مىشود: يكى آن كه انسان را به سوى كمال مىكشاند دوّم آن كه باعث سقوط وى مىشود. آن جهت را كه منشأ كمال و تعالى انسانست به اصطلاح اخلاقى «عقل» ناميدهاند و آن كه وى را به سقوط و انحطاط مىكشاند «نفس».
اساساً، بايد بگوئيم كه «حبّ نفس» در اصطلاح فلسفى آن و آنچنان كه مورد نظر ما است عين نفس يا خود و جوهره وجود انسانست. هيچ موجود ذىشعورى نمىتواند موجود باشد و محبّت به نفس يا به خود نداشته باشد. بنابراين، فرض نيستى حبّ ذات و خوددوستى به نفى خود ذات و نبود نفس مىانجامد. چنانكه علم به نفس نيز چيزى جز خود نفس نيست و نفس انسان نمىتواند وجود داشته باشد و عالم به خودش نباشد؛ يعنى، خود نفس، حقيقتى جز علم به نفس نيست، بديهى است «حبّ نفس» در اينصورت ـ مثل «علم به نفس» ـ از آنجا كه يك حقيقت خارجى است نمىتواند ارزشى باشد و نه تنها حبّ نفس بلكه هيچيك از جهات فطرى انسان، كه در نهاد و آفرينش انسان ريشه دارند و از محدوده اختيار خارج، نمىتوانند در محدوده امور ارزشى و اخلاقى قرار گيرند و از نظر اخلاقى «خوب» يا «بد» باشند.
برعكس، حبّ نفس و خودخواهى كه در اخلاق مذمّت مىشود امرى است اختيارى و در محدوده امور ارزشى قرار دارد و در حقيقت بازگشت آن به ترجيح خواستهاى حيوانى است بر گرايشهاى والاى انسانى و الهى كه امرى اختيارى و داراى ارزش منفى مىباشد.
قرآن نيز، به صورت يك قاعده كلّى مىتوان گفت، هر كجا نسبت به امور نفسانى، زبان
مذمّت و نكوهش مىگشايد بلحاظ گرايشهاى حيوانى و شيطانى است كه مبدء افعال نكوهيده و سقوطآور مىگردد نه بلحاظ اصل وجود روح و مايههاى فطرى آن و ما در جاى خودش موارد استعمال واژه نفس را در قرآن كريم مورد بررسى قرار دادهايم.
بنابراين، حبّ ذاتى كه در اين مدل مطرح كردهايم با آن حبّ نفسى كه در كتابهاى اخلاقى مورد مذمّت قرار گرفته كاملا متفاوت خواهد بود.
در اينجا لازمست به اين نكته نيز اشارهاى بشود كه برخى از مكتبها كه گرايشات اصالت الاجتماعى دارند در كتابهاى اخلاقى خودشان بر اين گفتار تأكيد دارند كه ريشه همه فضائل «ديگرخواهى» و ريشه همه رذائل در انسان «خودخواهى» و به تعبير ديگرشان «سودجويى» است.
صرف نظر از مناقشه در «اصالت جامعه» كه در كتاب «جامعه و تاريخ ازديدگاه قرآن» به آن پرداختهايم در اينجا به پارهاى از اشكالاتى كه بر اين نظريه وارد است اشاره مىكنيم و تفصيل بحث را به كتاب «فلسفه اخلاق» حواله مىدهيم.
اساساً اين ادّعا كه ملاك فضايل اخلاقى «ديگرخواهى» و ملاك رذايل اخلاقى «خودخواهى» است فاقد دليل عقلى و و پشتوانه منطقى است. افزون بر اين، اگر منظور از «خودخواهى» همان گرايش فطرى «حبّ ذات» باشد در واقع بايد آنرا ريشه همه فعاليّتهاى حياتى بشمار آورد و اگر چنين غريزهاى در انسان نبود هيچ تلاشى اعمّ از فردى و اجتماعى انجام نمىداد حتّى فعاليّتهايى كه بنظر مىرسد كه فقط به انگيزه ديگرخواهى انجام مىگيرد در سطح عميقترى از ميل به كمال، نشأت مىگيرد كه يكى از فروع حبّ ذات است. و اگر منظور از «خودخواهى» گرايشهاى افراطى و انحرافى خودپسندى و غرور و تكبّر و سلطهجويى و مانند آنها باشد قبلا بايد حدّ و مرز اين رذايل و علت رذيله بودن آنها اثبات شود.
از سوى ديگر نمىتوان دائره اخلاق و فضائل و ارزشهاى مثبت اخلاقى را محدود به روابط اجتماعى كرد. يعنى، كار خوب منحصر نيست به كارهائى كه به منظور تأمين منافع ديگران و انگيزه خدمت به خلق انجام مىگيرد و اين مرزبندى از ديدگاه مكتب اخلاقى اسلام قرين صواب نيست و حقيقت ندارد؛ چراكه، از ديد اسلام ،بسيارى از خصلتها هستند كه ربطى به اجتماع ندارند، معالوصف، از ارزش مثبت اخلاقى برخوردارند مثل آنچه، بر اساس تقسيمبندى اين نوشته، در بخش رابطه انسان با خودش مطرح مىشود و محور بحوث كنونى
ما قرار گرفته است و مثل آنچه كه در بخش رابطه انسان با خدا قابل طرح است و ما در بخش قبل به آن پرداختهايم. مثلا، خشوع در نماز يا اخلاص و حضور قلب و ... هيچ ربطى با منافع ديگران ندارد، معالوصف، در اخلاق اسلامى، مطلوب و از ارزش مثبت اخلاقى برخوردار است.
بدين ترتيب، مدلى براى بررسى مسائل اخلاقى مربوط به خود شخص بدست مىآيد هرچند ما ادّعا نداريم كه مدل مورد نظر ما هيچ نقصى ندارد، چراكه، روح انسان پيچيده است و امكان ارائه طرح كاملتر در زمينه ابعاد گوناگون آن باقى خواهد بود؛ ولى، در حال حاضر براى آغاز به كار تحقيق در مورد نفس و نفسانيات و ادامه آن در چارچوب اين طرح اشكالى به نظر نمىرسد. بنابراين، مىتوانيم در چارچوب اين مدل به بررسى اين بخش از مسائل اخلاقى بپردازيم و اگر هم نقصى در آن وجود داشته باشد ضررى به اصل سير بحث ما نمىزند و تقديم و تأخير مباحث هم اشكال مهمى توليد نمىكند.
مهمّ اين است كه در تبيين مسائل در چارچوب اين طرح بر مطالبى تكيه كنيم كه با آيات و روايات و براهين عقلى سازگار باشد.
البتّه منظور اين نيست كه همه مطالب مورد بحث در ظواهر الفاظ آيات قرآن يا روايات آمده باشد؛ زيرا، بسيارى از مطالب هستند كه مستقيماً از ظاهر آيات استفاده نمىشوند ولى با قرائن و شواهد بسيارى مىتوان نقطه نظر آيات قرآن و روايات را درباره آنها استنباط نمود.
فىالمثل، در سراسر قرآن كريم بحثى وجود ندارد در اينكه كدام گرايشها در انسان اصيل و مقدّم است و كداميك از آنها فرعى و مؤخر به صورتى كه از ظاهر لفظ معلوم باشد؛ ولى، از دقّت در آيات و اينكه مطلبى را به مطلب ديگرى تعليل مىكند يا براى تشويق مردم به كارى يا بازداشتن آنان از كار ديگرى بر چيزهايى تكيه مىكند و از كيفيّت دعوت مردم و قرائن ديگرى نظير اينها مىتوان كم و بيش نكتههائى به دست آورد.
فىالمثل، قرآن در موارد بسيارى مؤمنين را بشارت مىدهد به نعمتهاى بهشتى: وقتى مىخواهد مردم را دعوت كند به اينكه ايمان آورند يا عمل صالح انجام دهند آنان را مژده مىدهد كه اگر چنين كنند خدا در بهشت جاودانشان داخل كند «وَيُدْخِلُهُمْ جَنّات تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ خالِدينَ فيها.»(1) مىبينيم خداوند در اينگونه موارد نعمتهاى نامبرده را به ياد مردم مىآورد و تشويقشان مىكند كه اين كارها را بكنند تا به آن پاداشها و نعمتهاى بزرگ بهشتى
1. مجادله/ 22.
برسند. از اينگونه بيانات مىتوان فهميد كه مطلوبيّت اين نعمتها براى انسان فطرى است و به همين لحاظ مىتواند مؤثر باشد و اگر فطرتاً تمايلى به اين چيزها نداشت، اينگونه تشويقها مؤثّر نمىافتاد و ايشان را وادار به انجام كارى نمىكرد.
از اين برخورد قرآنى مىتوان دريافت كه اوّلا وجود اين ميل در انسان مورد تأييد قرآن است گوئى خبر مىدهد از اينكه چنين ميلى در انسان وجود دارد.
ثانياً، ارضاء اين ميل، از ديد قرآن، كارى نامطلوب و ناپسند و ضدّ ارزش نيست. اگر خوردن غذاى لذيذ داراى ارزش منفى بود و تأثير سوئى در سرنوشت انسان بر جاى مىنهاد يا خوردنيها بد بودند، جا نداشت كه خداوند بفرمايد: «وَفَواكِهَ مِمّا يَشْتَهُونَ.»(1) يا بفرمايد «وَلَحْمِ طَيْر مِمّا يَشْتَهُون.»(2) و از وجود ميوههاى رنگارنگ و لحوم طيور و پرندگان از كبك و كبوتر و تيهو و قرقاول و ... خبر دهد و دهانها را آب بيندازد و از اين رهگذر آنان را در مسير صحيح زندگى و راه درست به حركت و تلاش وادار كند.
از اين برخورد معلوم مىشود، نه تنها در اين جهان بلكه حتى در بهشت نيز اين ميل به خوردنيها وجود دارد و بايد ارضاء شود و خداوند وعده مىدهد كه براى بهشتيان و كسانيكه اعمال و رفتارشان مورد رضايت پروردگار است، اين ميل را به بهترين وجه و آنگونه كه خودشان مىخواهند ارضاء خواهد كرد. و بخاطر همين بشارتها است كه مؤمنين كارهاى خير انجام مىدهند، جهاد و تلاش مىكنند و سرانجام تا مرز شهادت و جانبازى به پيش مىروند.
و خداوند هم اين معامله را امضاء و تنفيذ كرده است آنجا كه مىگويد:
«اِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ اَنْفُسَهُمْ وَاَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ.»(3)
خداوند از مؤمنان مالها و جانهاشان را خريدارى كرده است تا در برابر به ايشان بهشت عطا كند.
و آنان خودشان را به بهشت مىفروشند. و يا آنجا كه مىفرمايد:
«هَلْ اَدُلُّكُمْ عَلى تِجارَة تُنْجيكُمْ مِنْ عَذاب اَليم.»(4)
آيا راهنمائى كنم شما را به تجارتى كه از درد و عذاب رهايتان سازد.
1. مرسلات/ 42.
2. واقعه/ 21.
3. توبه/ 111.
4. صف/ 10.
اينگونه آيات و قرائن و شواهد بيانگر اين حقيقت است كه اوّلا آدمى ميل دارد براى هميشه در لذّت و خوشى به سر برد ثانياً، ارضاء اين ميل چيز نامطلوبى نيست و اگر گفته مىشود در دنيا از بعضى لذّتها خوددارى كنيد براى آنست كه به لذائذ عميقتر و گستردهتر و نعمتهاى جاودانه جهان آخرت لطمه نزند. بنابراين، التذاذ و بهرهمندى از نعمتهاى الهى در اين دنيا تا آنجا كه معارض و مزاحم با لذتهاى جاويد آخرتى و سعادت ابدى انسان نباشد هيچ اشكالى ايجاد نخواهد كرد.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org