- پيشگفتار
- جلسه اول: «حق» و مفاهيم مختلف آن (1)
- جلسه دوم: «حق» و مفاهيم مختلف آن (2)
- جلسه سوم: حق و مفاهيم مختلف آن (3)
- جلسه چهارم: «حق» و مفاهيم مختلف آن (4)
- جلسه پنجم: خاستگاه و منشأ حقوق
- جلسه ششم: تقسيمات حقوق
- جلسه هفتم: ديدگاه اسلام درباره منشأ حقوق
- جلسه هشتم: خداوند و اعتبار حقوق
- جلسه نهم: خدا، منشأ همه حقوق
- جلسه دهم: تكليف، قدرت، مصلحت
- جلسه يازدهم: انسان، آزاد از بندگى خدا!
- جلسه دوازدهم: رابطه فاعليت و ثبوت حق
- جلسه سيزدهم: انسان و طلبكارى حقوق از خدا!
- جلسه چهاردهم: تفاوت «عبوديت» و «بردگى»
- جلسه پانزدهم: رحمت الهى در قالب «اوامر» و «نواهى»
- جلسه شانزدهم: تعيين «مصلحت» در قوانين حقوقى
- جلسه هفدهم: ملاحظاتى در تدوين نظام حقوقى
- جلسه هيجدهم: حق كرامت انسان (1)
- جلسه نوزدهم: حق كرامت انسان (2)
- جلسه بيستم: حق آزادى (1)
- جلسه بيست و يكم: حق آزادى (2)
- جلسه بيست و دوم: ديدگاه اسلام پيرامون حق حاكميت انسان بر انسان
- جلسه بيست و سوم: تركيب «ليبراليسم» و «پوزيتيويسم اخلاقى»
- جلسه بيست و چهارم: آزادى عقيده و بيان
- جلسه بيست و پنجم: آزادى بيان و مطبوعات
جلسه بيستم
حق آزادى (1)
1. مرورى بر مباحث پيشين
بحث ما به اينجا رسيد كه گفتيم در نظامهاى حقوقى دنيا يك سلسله حقوقى وجود دارد كه مافوق قانون تلقى مىشود؛ يعنى قانونگذاران بايد در مقام وضع قانون اين حقوق را رعايت نمايند و قوانينى وضع نكنند كه برخلاف مقتضاى اين حقوق باشد. البته در مورد تعداد اين حقوق مافوق و ماقبل قانون و چگونگى تعيين آنها اختلاف نظرهايى وجود دارد. از ديرباز عدهاى از حقوقدانان يك سلسله حقوقى را به نام «حقوق فطرى» يا «حقوق طبيعى» قايل شده و معتقدند كه بشر از هنگام تولد آنها را دارا است و طبيعت، قبل از قانونگذار آن را به بشر اعطا كرده است. گرچه «مكتب حقوق طبيعى» امروزه در محافل حقوقى چندان جايگاهى ندارد، ولى همان حقوقى كه به نام حقوق طبيعى ناميده مىشد با تفصيل بيشتر و احياناً اضافه كردن برخى حقوق ديگر، در اعلاميه جهانى حقوق بشر گنجانده شده است. اين اعلاميه به وسيله نمايندگان كشورهاى مختلف امضا گرديده و اعتبار جهانى پيدا كرده است. البته برخى از مواد اين اعلاميه از لحاظ اطلاق و عمومش، با احكام و حقوق اسلامى توافق ندارد؛ يعنى مقتضاى برخى از مواد آن چيزى است كه با احكام حقوقى اسلام سازگار نيست. غير از آن، نقاط ضعف بسيارى نيز در خود اين اعلاميه وجود دارد. ما در اينجا در صدد بررسى مواد و مفاد اين اعلاميه نيستيم، ولى چون امروزه اين اعلاميه شهرت و بلكه قداست جهانى پيدا كرده و در بحثهاى حقوقى و سياسى فراوان مورد استناد قرار مىگيرد، لازم است مرورى بر آن داشته باشيم و ببينيم تا چه حد با حقوق اسلامى سازگارى دارد. در بحثهاى گذشته راجع به دو حق از حقوق طبيعى كه در اعلاميه جهانى حقوق بشر نيز بر آن تأكيد شده است بحث كرديم؛ يكى حق حيات و ديگرى حق كرامت و حرمت انسان. اكنون يكى ديگر از اين حقوق را مورد بررسى قرار مىدهيم.
2. مفاهيم مختلف آزادى، منشأ مغالطه
آنچه اين روزها بيش از هر چيز ديگر بر سر زبانها است و در ادبيات سياسى و حقوقى كشور ما نيز وارد شده و زياد از آن بحث مىشود مسأله «آزادى» است. در دومين ماده از اعلاميه حقوق بشر سه حق را به عنوان اصلىترين و اساسىترين حقوق هر انسانى ذكر كرده است. در آنجا تأكيد شده كه هر انسانى از هر نژادى و در هر كجا كه باشد بايستى از حق «حيات» و حق «آزادى» و «امنيت» برخوردار باشد. در مواد ديگرى (حدود 14 ماده) از اين اعلاميه نيز به صورتهاى مختلفى از آزادى و اين كه چند نوع است و در چه مسايلى تبلور پيدا مىكند، بحث شده است.
مسأله آزادى براى هر انسانى جاذبه دارد. يكى از شعارهايى هم كه در انقلاب اسلامى ايران مطرح شد شعار آزادى بود: استقلال، «آزادى»، جمهورى اسلامى. افراد و گروههاى سياسى در كشورهاى مختلف نيز به علت همين جاذبهاى كه اين مسأله دارد زياد از آن صحبت مىكنند. در كشور خود ما مىبينيم اين روزها و در سه، چهار سال اخير اين شعار مرتباً تكرار مىشود و هر كس تفسير خاصى از آن ارايه مىدهد. براى آن كه اين مسأله روشن شود لازم است مقدارى جزيىتر و دقيقتر به آن بپردازيم و جوانب مختلف آن را بررسى كنيم.
تلقىاى كه معمولا ما از مفهوم «آزادى» داريم، در مقابل «اسارت» و دربند بودن و گرفتار بودن است. شايد در همه زمانها و در همه جوامع كمابيش همين معنا از آزادى فهميده شده و مىشود. واژههاى مختلفى كه در زبانهاى گوناگون براى اين مفهوم وجود دارد تقريباً همگى چنين معنايى را افاده مىكند. هنگامى كه انسان اين لفظ را مىشنود، معمولا آنچه ابتدا به ذهن مىآيد اين است كه اين مفهوم در مقابل اسارت و دربند بودن به كار مىرود. اصولا ما مفاهيم متقابل و متضاد را به كمك يكديگر درك مىكنيم؛ مثلا وقتى بخواهيم مفهوم روشنايى را توضيح دهيم از مفهوم تاريكى كمك مىگيريم و همچنين براى توضيح مفهوم تاريكى، مفهوم روشنايى را مطرح مىكنيم. در عربى هم عبارت معروفى وجود دارد كه مىگويند: تُعْرَفُ الاَْشيَاءُ بِاَضْدَادِهَا؛ چيزها به كمك اضدادشان شناخته مىشوند. در هر حال ذهن ما براى درك مفاهيم متضاد، براى آن كه آنها را بهتر و راحتتر درك كند معمولا هر دو را با هم تصور مىكند. مفهوم آزادى نيز اينگونه است. ما وقتى بخواهيم مفهوم آزادى را تصور كنيم، موجودى را در نظر مىآوريم كه دربند و گرفتار است و مىگوييم، آزادى يعنى اينكه چنين وضعيتى وجود نداشته
باشد؛ مثلا پرندهاى را در قفس، يا انسانى را كه دست و پايش را بستهاند، يا انسانى را كه در جايى زندانى و محبوس است در نظر مىآوريم و مىگوييم، آزادى يعنى هنگامى كه اين قيد و بندها برداشته شود: پرنده از قفس آزاد گردد، دست و پاى انسان را باز كنند، يا از زندان و حبس بيرون بيايد و به هر كجا كه دلش مىخواهد، برود. وقتى كسى در حبس بوده و دوران زندانش تمام مىشود، مىگوييم: آزاد شد.
جاذبه مفهوم آزادى براى انسان نيز دقيقاً به جهت همين تقابلش با اسارت و دربند بودن است؛ چون هيچ انسانى دوست ندارد كه اسير و دربند و گرفتار باشد. هيچ انسانى دوست ندارد او را در يك اتاق حبس كنند و اجازه ندهند كه از آن جا بيرون بيابد. هيچ انسانى دوست ندارد دست و پاى او را ببندند كه نتواند حركت كند. هر انسانى دلش مىخواهد آزادانه و به اختيار خود هر كجا كه مايل است، برود و هر طور كه دوست دارد رفتار كند. انسان ذاتاً و فطرتاً و بدون آن كه كسى به او آموخته باشد آزادى و رهايى را دوست دارد و از دربند بودن و اسارت متنفر است. حتى مىتوان گفت هر موجود ذىشعورى چنين حالتى را دارد كه خواهان آزادى عمل است و قيد و بند، خلاف فطرت او است.
به علت همين جاذبهاى كه مفهوم آزادى براى ما دارد هر كس هم كه از آن سخن بگويد و آن را بستايد، جذب او مىشويم و هر چه كه نام آزادى روى آن گذاشته شود براى ما مطلوبيت و جاذبه پيدا مىكند. در اين ميان غالباً غافل مىشويم از اين كه آيا آزادى يك معنا دارد يا معانى متفاوتى براى آن وجود دارد. آيا آزادى به هر معنايى، مناسب با فطرت انسان و مطلوب است؟ آيا آزادى فقط يك نوع است و هميشه اين است كه پرندهاى از قفس آزاد مىشود، يا انواع مختلفى از آزادى وجود دارد كه برخى از آنها نه تنها مفيد نيستند بلكه بسيار هم مخرّب و مضرند؟
در مباحث پيشين نيز اشاره كرديم كه يكى از مغالطههاى نسبتاً رايج، مغالطه اشتراك لفظى است؛ يعنى لفظى داراى بيش از يك معنا است و خاصيت و صفتى كه مربوط به يك معنا از آن لفظ است به اشتباه براى معناى ديگر آن اثبات مىشود. مثالى كه در آنجا آورديم در مورد لفظ «شير» بود و اين شعر مولوى را شاهد آورديم كه:
آن يكى شير است اندر باديه *** وان دگر شير است اندر باديه
آن يكى شير است آدم مىخورد *** وان دگر شير است آدم مىخورد
كلمه «شير» هم به معناى شير نوشيدنى است و هم به معناى شير جنگل. «باديه» نيز به دو معنا، يكى بيابان و ديگرى كاسه و ظرف، به كار مىرود. در اين شعر مولوى به درستى معلوم نيست كه كدام شير، شير جنگل و كدام شير، شير نوشيدنى است. همچنين باديه نيز معلوم نيست كدام يك به معناى بيابان و كدام به معناى ظرف و كاسه است.
يا مثلا كلمه زمين را در نظر بگيريد. گاهى «زمين» كه مىگوييم منظورمان قطعهاى محدود و كوچك و مشخص از كره زمين است. وقتى مىگوييم «زمين كشاورزى» يا مىگوييم: فلانى فلان زمين را خريدارى كرده، منظورمان قطعه محدودى از سطح كره زمين است. اما گاهى هم مرادمان از «زمين» كره زمين است؛ مثل آنجا كه مىگوييم: زمين يكى از سيارات منظومه شمسى است؛ يا مىگوييم: زمين به دور خورشيد مىچرخد. در اينجا كه كره زمين منظور است، مفهوم زمين فقط اشاره به سطح زمين ندارد بلكه شامل اتمسفر و جوّ و همچنين معادن و اعماق زمين نيز مىشود. اگر بگوييم: فلان كس زمين خريده است و سند آن را نيز تحويل گرفته است، منظورمان اين نيست كه كره زمين را خريده و سند آن را نيز به نام خودش كرده است. يا اگر مىگوييم: گردش زمين به دور خورشيد باعث پديد آمدن شب و روز مىشود، منظورمان اين نيست كه چرخش زمين خانه يا زمين باغ ما اين تحول را بهوجود مىآورد.
در هر حال اين مسأله در مورد همه الفاظى كه بيش از يك معنا دارند، وجود دارد و به هنگام بهكارگيرى اينگونه الفاظ از ناحيه خودمان يا ديگران بايد توجه داشته باشيم كه در دام «مغالطه اشتراك لفظى» گرفتار نياييم.
مفهوم آزادى نيز از جمله مفاهيمى است كه داراى معانى متعددى است و در علوم مختلف به معانى متفاوتى به كار مىرود. به همين دليل امكان وقوع مغالطه اشتراك لفظى در مورد آن وجود دارد. ممكن است كسى آگاهانه يا ناآگاهانه حكمى را كه مربوط به يك معناى آزادى است به معناى ديگر آن سرايت دهد. براى آن كه در مورد مفهوم آزادى در دام مغالطه لفظى گرفتار نشويم لازم است با معانى مختلف آن آشنا باشيم.
3. آزادى به معناى «استقلال وجودى»
يكى از معانى آزادى اين است كه يك موجود، كاملا مستقل باشد و تحت تأثير و سيطره هيچ موجود ديگرى نباشد و هيچ گونه وابستگى به موجود ديگرى در آن فرض نشود؛ مثلا اگر كسى
بگويد: عالم هستى قائم به ذات است و روى پاى خودش ايستاده و وابسته به خدا نيست و اراده خداوند هيچ نقشى در چرخش و گردش آن ندارد، اين سخن به معناى آزادى و رهايى عالم هستى از هرگونه تسلط خداوند است. در اين حالت انسان نيز به عنوان يكى از موجودات اين عالم همين حكم را خواهد داشت و راه براى اين سخن باز مىشود كه بگوييم انسان از هرگونه مسؤوليت و بندگى در برابر هر موجود ديگرى حتى خدا آزاد است. البته در مورد استقلال عالم هستى دو ديدگاه وجود دارد: برخى مىگويند اصلا خدايى وجود ندارد تا عالم وابسته به او و تحت سيطره اراده وى باشد؛ عدهاى ديگر معتقدند خدا وجود دارد و جهان را نيز او خلق كرده است، ولى پس از خلقت عالم آن را به حال خود رها كرده و عالم پس از خلقت ديگر نيازى به خدا ندارد و مستقل از اراده او و با تكيه بر همان قانونمندى و نظامى كه خداوند در آن قرار داده خود به خود به چرخش و گردش ادامه مىدهد. از نظر اينان خلقت عالم نظير ساختن ساختمان است كه وقتى بنّا آن را درست كرد، بقاى ساختمان ديگر در گرو وجود بنّا نيست و مستقل از وجود او است. حتى ممكن است بنّا از دنيا برود ولى آن ساختمان دهها و صدها سال همچنان پابرجا باشد. به تصور برخى، عالم نيز همينگونه است كه خدا آن را آفريده و سپس به حال خود رها ساخته است. اين ديدگاه، انكار ربوبيت تكوينى خداوند است و ديدگاه اول انكار اصل وجود خدا است، و هر دو با ديدگاه توحيدى اسلام منافات دارد. امروزه در جامعه ما نيز كسانى هستند كه گرچه صريحاً وجود خدا يا ربوبيت تكوينى او را انكار نمىكنند، اما گاهى ناخواسته از زبان و قلمشان مطالبى صادر مىشود كه اعتقاد قلبى آنان را كه سعى در پنهان كردن آن دارند ظاهر مىسازد. كسانى كه حد و مرز آزادى را تا بدان جا مىدانند كه مىگويند، انسان حق دارد حتى بر عليه خدا هم تظاهرات كند و شعار بدهد، از جمله چنين افرادى هستند.
4. آزادى به معناى «اختيار»
معناى ديگر آزادى كه باز به حوزه الهيات و فلسفه و كلام و نيز روانشناسى فلسفى مربوط مىشود آزادى در مقابل «جبر» است. از ديرباز اين بحث بين انديشمندان و صاحبنظران وجود داشته كه آيا واقعاً انسان در رفتار خود آزاد است و اختيار دارد، يا اين كه فقط خيال مىكند آزاد است و واقعاً مجبور است و از خود ارادهاى ندارد. مسأله جبر و اختيار از
قديمىترين مباحثى است كه در بحثهاى فلسفى تمام اقوام و ملل وجود داشته است. پس از ظهور اسلام نيز از همان صدر اسلام به دليل ارتباطى كه مسلمانان با مردم و فرهنگهاى ديگر داشتند، يا به دليل رسوبات فكرى كه از فرهنگهاى كفر و الحاد قبل از اسلام در ذهنشان بود، اين مسأله به طور جدى بين مسلمانان مطرح شد. در اين ميان گرايشهاى جبرى رواج زيادى پيدا كرد و حتى كسانى براى اثبات مجبور بودن انسان به آياتى از قرآن استناد جستند.
در هر حال اين پرسش مطرح است كه آيا انسان در مقام عمل واقعاً از خود اختيار دارد و آزاد است كه هرگونه كه مايل است تصميم بگيرد و رفتار كند؟ يا عواملى در كارند كه انسان را مجبور به انجام رفتارى خاص و حتى قبول فكر و انديشهاى خاص مىكنند و اختيار، توهمى بيش نيست؟ قايلان به جبر معتقدند عوامل مختلف اجتماعى، طبيعى و ماوراى طبيعى ما را مجبور مىكنند كه به گونهاى خاص از رفتار و حتى فكر و اراده اهتمام بورزيم. از نظر آنان اين كه مولوى و امثال او مىگويند: «اين كه گويى اين كنم يا آن كنم;خود دليل اختيار است اىصنم» سخنانى واهى و خيالى است و با واقعيت تطابق ندارد. انسان هيچ اختيارى از خود ندارد و تحت تأثير عوامل مختلف قرار دارد.
اين بحث، هم در روانشناسى فلسفى مطرح مىشود، كه آيا انسان موجودى است كه از نظر شخصيتى و ساز و كار روانى، قدرت تصميمگيرى دارد يا نه، و هم در علم كلام و الهيات بحث مىشود، كه آيا انسانها به عنوان بندگان خداوند مجبورند يا مختار و آزاد. اگر انسان مجبور باشد ديگر جايى براى تشويق و تنبيه، و ثواب و عقاب باقى نمىماند.
در هر حال روشن است كه اين معناى دوم آزادى، با معناى اولى كه از آن ذكر كرديم متفاوت است. البته هر دو در اينكه حاكى از واقعيت عينى و به اصطلاح «هستها و نيستها» هستند، مشتركند. هيچ يك از اين دو معنا از مقوله «بايد و نبايدها» نيستند. اگر انسان واقعاً مجبور آفريده شده باشد ديگر نمىتوان گفت: بايد آزاد باشد. همچنين به عكس، اگر انسان مختار خلق شده باشد، نمىشود گفت: بايد مجبور باشد. در اين دو معنا صحبت از «احكام دستورى» و «ارزشى» نيست. اگر واقعاً از نظر فلسفى ثابت شد كه انسان مجبور آفريده شده است، ديگر نمىشود شعار آزادى انسان را مطرح كرد. وقتى انسان تكويناً مجبور است، بخواهيم يا نخواهيم، آزادى انسان امرى محال و ناممكن خواهد بود. حيطه «هست و نيست» با حيطه «بايد و نبايد» فرق دارد.
بنابراين اگر كسى آزادى به معناى تكوينى را به كار برد و بعد نتيجه «بايد و نبايد» گرفت، اين از همان مغالطههاى اشتراك لفظى است كه قبلا به آن اشاره كرديم. اگر ما ثابت كرديم كه انسان آزاد است تكويناً، نمىتوان آزادى حقوقى و ارزشى را از آن نتيجه گرفت و گفت: پس «بايد» آزاد باشد، يا «خوب است» آزاد باشد. كشف و اثبات يك واقعيت خارجى امرى است و بحث از «خوب و بد» كردن و «بايد و نبايد» گفتن امر آخرى است و نبايد بين اين دو حوزه خلط كرد.
5. آزادى به معناى «عدم دلبستگى» و آزادى در مقابل «بردگى»
معناى سوم آزادى، مفهومى است كه بيشتر در اخلاق و عرفان كاربرد دارد و در اين شعر معروف حافظ به آن اشاره شده است:
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود *** ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
در اين معنا، آزادى در مقابل «تعلق» و «دلبستگى» است؛ يعنى گاهى قلب و دل انسان شيفته و در گرو چيزهايى است، و گاهى هيچ دلبستگى به چيزى ندارد و از هر نوع تعلقى آزاد است. البته آنچه ارزش است اين است كه انسان به دنيا و ماديات و لذايذ دنيوى و غير الهى تعلق خاطر نداشته باشد، نه اين كه به هيچ چيز حتى خدا و پيامبر و اولياى خدا و هر چيز ديگرى كه در اين راستا قرار مىگيرد نيز علاقه و محبت نداشته باشد. يك معناى دقيقتر و عارفانهتر آن هم اين است كه انسان در مراتب عالى توحيد به جايى مىرسد كه محبتش به هيچ چيز و هيچ كس غير از ذات اقدس الهى تعلق نمىگيرد. در اين حالت اگر هم شخص يا چيز ديگرى را دوست مىدارد در سايه محبت خداوند و به دليل آن است كه پرتوى از جمال الهى است. از نظر معارف اسلام يكى از بالاترين كمالات انسان عشق و محبت به خدا است: وَالَّذِينَ ءَامَنُوا أَشَدُّ حُبّاً لِلَّه(1)؛ و كسانى كه ايمان آوردهاند، به خدا محبت بيشترى دارند. يا در دعاى كميل مىخوانيم: وَ قَلْبِى بِحُبِّكَ مُتَيِمّاً؛ و خدايا قلبم را رام و مُنقاد محبت خود قرار ده. همچنين اين مضمون در ادعيه و روايات متعددى وارد شده و عالىترين مقام انسان اين است كه عشق الهى سر تا به پاى وجودش را فرا گيرد و تمام دل و قلبش مملوّ از محبت الهى شود به گونهاى كه ذرهاى محبت غير خدا در آن نباشد.
1. بقره (2)، 165.
در هر حال اين معنا هم مفهوم ديگرى از آزادى است؛ آزادى به معناى «آزادگى» و عدم دلبستگى به هر چه و هر كه غير خدا است. باز روشن است كه اين معنا با دو معناى اول كاملا متفاوت است. آن دو معنا مربوط به حوزه واقعيتها و «هست و نيست»ها بودند، ولى اين معنا مربوط به حوزه ارزشها و «بايد و نبايد»ها است. در اينجا صحبت از اين است كه «خوب» است انسان از تعلق غير خدا آزاد باشد، و اگر خواستار تكامل هر چه بيشتر است «بايد» از محبت غير خدا آزاد و وارسته باشد.
اگر آزادى را به اين معنا بهكار ببريم، آزادى مطلق مطلوب نيست؛ يعنى اين كه انسان از تعلق و محبت هر چيز و هر كس حتى خداى متعال آزاد باشد، ضد ارزش است. همين جا است كه جاى لغزش و مغالطه است. كسانى فريبكارانه، آزادى را به اين معنا كه انسان بايد اسير و دربند نباشد به كار مىبرند و بعد مىگويند، پس انسان بايد حتى اسير محبت خداوند نيز نباشد و كاملا خود را آزاد و رها گرداند. براى تأييد سخنانشان نيز همين شعر حافظ را مىخوانند كه: غلام همت آنم كه زير چرخ كبود;;ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است. در حالى كه اين يك مغالطه آشكار و فريبكارانه است. كجا حافظ مىخواسته بگويد، من غلام همت كسى هستم كه تا آن حد بىاحساس و بىعاطفه است كه به هيچ چيز و هيچ كس علاقه و محبتى نداشته باشد و جوانه هيچ عشقى در زمين دلش سر برنياورده باشد؟ حافظ تعلق و دلبستگى به غير خدا را نفى مىكند. منظور وى نفى تعلقات مادى و دنيوى است و اين كه انسان بايد به چيزى دل بدهد كه ارزش دلدادگى را داشته باشد، به كسى دل بدهد كه مظهر همه خوبىها است و هر چه زيبايى و كمال در عالم وجود دارد همه جلوهاى از جمال او است. در هر حال اين هم معناى ديگرى از آزادى است كه بيشتر در اخلاق و عرفان كاربرد دارد.
معناى چهارم آزادى يك مقوله اجتماعى است و آن آزادى در مقابل «بردگى» است. در زمانهاى پيشين اينگونه بوده كه برخى انسانها برخى ديگر را به بردگى مىگرفتند و از آنها كار مىكشيدند و آنها را خريد و فروش مىكردند. گروهى نيز آزاد بودند و برده كسى نبودند. اين معنا نيز با سه معناى قبلى كاملا متفاوت است و احكام خاص خود را دارد.
همچنين معانى متعدد ديگرى نيز براى آزادى غير از اين چهار معنا وجود دارد كه فعلا از ذكر آنها صرفنظر مىكنيم و به سراغ معنايى مىرويم كه مربوط به حقوق و سياست است و در بحث فعلى مد نظر ما است. ذكر اين معانى از آن جهت بود كه توجه كنيم آزادى معانى متعددى
دارد كه هر يك احكام خاص خود را دارد و نبايد به اشتباه آثار و احكام يك معنا را به ساير معانى سرايت داد.
6. آزادى در اصطلاح حقوق و سياست: حاكميت بر سرنوشت خويش
يك معناى رايج از آزادى كه در حقوق و سياست مطرح است آزادى به معناى «حاكميت بر سرنوشت خويش» است. انسان آزاد يعنى انسانى كه تحت حاكميت غير نباشد و خود، مسير زندگى و منش و روش خويش را تعيين كند. طبعاً در مقابل، انسانى كه تحت سلطه ديگرى است و با امر و نهى او وادار به حركت مىشود و نمىتواند به دلخواه خود حركت كند آزاد نيست.
در اين جا باز دو گرايش وجود دارد: يك گرايش اين است كه انسان بايد مطلقاً آزاد باشد و حاكميت هيچ كس حتى خدا را نپذيرد. اين گرايشى است كه امروزه در ميان كسانى كه تفكرات الحادى يا التقاطى دارند رايج است. گرايش دوم اين است كه انسان تحت حاكميت انسانهاى ديگر نباشد، نه آن كه حتى از حاكميت خدا نيز آزاد باشد؛ يعنى حاكميت انسان ديگرى را نمىپذيرد، اما حاكميت خدا را قبول مىكند. در خود اين گرايش دوم نيز گرايش افراطى اين است كه حاكميت هيچ انسانى را به هيچ نحو نپذيرد. بديهى است كه لازمه اين گرايش، نفى حكومت است كه منجر به هرج و مرج مىشود. همانگونه كه گرايش اول نيز كه حاكميت همگان حتى خدا بر انسان را نفى مىكند، اگر واقعاً مرادش نفى هرگونه حاكميت به هر شكل باشد آن هم لازمهاش آنارشيسم و هرج و مرج است.
در هر حال معناى درست حاكميت غير خدا اين است كه حق حاكميت اصالتاً فقط و فقط از آن خداوند است و بس، ولى خدا مىتواند اين حق حاكميت خويش را به انسانى منتقل كند. در اين صورت حاكميت چنين انسانى نيز چون در واقع قبول حاكميت خداوند است، پذيرفته است؛ يعنى هيچ انسانى اصالتاً و اولا و بالذات حق حاكميت بر انسانهاى ديگر را ندارد، ولى با اجازه و دستور خداوند مىتواند حق حاكميت پيدا كند. كسانى هم كه طرفدار گرايش اول هستند و هرگونه حاكميتى حتى حاكميت خداوند را نفى مىكنند منظورشان همين نفى حاكميت بالاصاله است، ولى حاكميتى را كه به انتخاب و اراده آزاد خود انسانها باشد مىپذيرند. آنان مىگويند هر انسانى حاكم بر سرنوشت خويش است، ولى مىتواند به انتخاب
و اختيار خود، به انسان ديگرى نيز حق حاكميت و حكومت بر خود را بدهد. دموكراسى چيزى غير از اين نيست كه انسان حاكميت غير را نمىپذيرد مگر اين كه خود به آن غير حق حاكميت و دخالت در سرنوشت خود را داده باشد.
7. ديدگاه اسلام و دموكراسى درباره «حق حاكميت»
تفاوت عمده نگرش اسلامى با دموكراسى در همين نقطه است كه حق حاكميت اصالتاً از آنِ كيست. دموكراسى مىگويد از آنِ خود انسان است و اسلام مىگويد از آن خدا است. دموكراسى مىگويد هيچ كس حتى خدا حق حاكميت و تعيين تكليف براى انسانها را ندارد تا چه رسد به پيامبر و امام معصوم و ولىّ فقيه. فقط آنگاه كسى غير از خود انسان حق حاكميت بر او را پيدا مىكند كه انسان خود به او اين حق را بدهد. اگر انسان به خدا حق حاكميت بر خود را داد، خدا حق حاكميت پيدا مىكند وگرنه خدا هيچ حقى در اين زمينه ندارد. اگر انسانها به پيامبر و امام رأى دادند و خودشان خواستند كه آنان برايشان تعيين تكليف كنند، پيامبر و امام حق پيدا مىكنند وگرنه حتى خود پيامبر اسلام و امام زمان هم كه باشند حق ندارند به مردم امر و نهى كنند و بىجهت خود را ولىّ و قيّم مردم بدانند. تا مردم با رأى خود به كسى اجازه حكومت ندهند هيچ كس صلاحيت حكومت و حق حاكميت بر آنها را ندارد؛ نه خدا، نه پيامبر، نه امام معصوم، نه ولىّ فقيه و نه هيچ كس ديگر.
بايد توجه داشت كه طرفداران اين نظريه و معتقدان به دموكراسى و اصالت حق حاكميت انسان بر سرنوشت خويش، منحصر به غربيان و غير مسلمانان نيستند. امروزه كم نيستند مسلمانانى (يا به تعبير بهتر به ظاهر مسلمانانى) كه در همين كشور جمهورى اسلامى ايران زندگى مىكنند و چنين اعتقادى دارند. آنان در گفتهها و نوشتههاى خود به اين مطلب تصريح مىكنند كه يگانه راه مشروعيتبخشى به حكومت و حاكمان، رأى مردم است. اگر مردم به كسى رأى دادند و از سر رضا و رغبت حاكميت او را پذيرفتند حاكميت او مشروع مىشود وگرنه غير مشروع است. از نظر آنان اين ملاك اختصاصى به ولىّ فقيه و حكومت او هم ندارد، بلكه ملاكى عام است و شامل هر حاكم و حكومتى مىشود. آنان صريحاً مىگويند اميرالمؤمنين على(عليه السلام) هم اگر حق حاكميت داشت به دليل آن بود كه مردم آمدند و با آن حضرت بيعت كردند. اگر مردم با على بيعت نكرده بودند و به اصطلاح امروز، به او رأى نداده
بودند على هيچگاه حق حاكميت نداشت و حكومتش بر حق و مشروع نبود. خود پيامبر هم اگر حق حكومت داشت به سبب آن بود كه مردم حاكميت آن حضرت را پذيرفتند و انتخاب كردند. اگر مردم پيامبر را به عنوان حاكم قبول نمىكردند و خود، حق امر و نهى كردن در امور خويش را به آن حضرت نمىدادند پيامبر هيچ حقى نداشت كه براى مردم تعيين تكليف نمايد و دستور صادر كند و قانون بتراشد! اگر خود مردم حق حاكميتى را كه بالاصاله از آنِ خودشان بود آزادانه به پيامبر منتقل نمىكردند و آن حضرت را «وكيل» خود قرار نمىدادند پيامبر هيچ حقى نداشت و مردم نيز هيچ تعهد و وظيفهاى در قبال پيامبر نداشتند!
پس آزادى در اصطلاح حقوق و سياست دنياى معاصر به معناى نفى حق حاكميت غير بر انسان است؛ حتى اگر آن غير، خدا و پيامبر و اميرالمؤمنين و امام زمان باشد. فقط و فقط انسان و حق حاكميت او است كه اصيل است. اگر انسان خود به اختيار خويش اين حق اصيل خود را به خدا يا پيامبر يا ديگران منتقل كرد آنان نيز چنين حقى پيدا مىكنند و در غير اين صورت هيچ حقى ندارند. خلاصه اينكه انسان آزاد است بدين معنا است كه هيچ كس و هيچ موجودى نبايد حق حاكميت انسان بر سرنوشت خويش را نقض كند و براى زندگى و رفتارهاى او تكليف معيّن نمايد. ولىّ فقيه و امام معصوم و پيامبر كه جاى خود دارند، حتى خدا نيز براى دخالت در امور انسانها و زندگى آنان بايد منتظر رأى و انتخاب آنان باشد و قبل از آن حق ندارد حكم و دستورى براى مردم صادر كند و اگر هم صادر كند ارزشى ندارد و مردم التزامى به پذيرش امر و نهى او ندارند!
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org