- پيشگفتار
- جلسه اول: «حق» و مفاهيم مختلف آن (1)
- جلسه دوم: «حق» و مفاهيم مختلف آن (2)
- جلسه سوم: حق و مفاهيم مختلف آن (3)
- جلسه چهارم: «حق» و مفاهيم مختلف آن (4)
- جلسه پنجم: خاستگاه و منشأ حقوق
- جلسه ششم: تقسيمات حقوق
- جلسه هفتم: ديدگاه اسلام درباره منشأ حقوق
- جلسه هشتم: خداوند و اعتبار حقوق
- جلسه نهم: خدا، منشأ همه حقوق
- جلسه دهم: تكليف، قدرت، مصلحت
- جلسه يازدهم: انسان، آزاد از بندگى خدا!
- جلسه دوازدهم: رابطه فاعليت و ثبوت حق
- جلسه سيزدهم: انسان و طلبكارى حقوق از خدا!
- جلسه چهاردهم: تفاوت «عبوديت» و «بردگى»
- جلسه پانزدهم: رحمت الهى در قالب «اوامر» و «نواهى»
- جلسه شانزدهم: تعيين «مصلحت» در قوانين حقوقى
- جلسه هفدهم: ملاحظاتى در تدوين نظام حقوقى
- جلسه هيجدهم: حق كرامت انسان (1)
- جلسه نوزدهم: حق كرامت انسان (2)
- جلسه بيستم: حق آزادى (1)
- جلسه بيست و يكم: حق آزادى (2)
- جلسه بيست و دوم: ديدگاه اسلام پيرامون حق حاكميت انسان بر انسان
- جلسه بيست و سوم: تركيب «ليبراليسم» و «پوزيتيويسم اخلاقى»
- جلسه بيست و چهارم: آزادى عقيده و بيان
- جلسه بيست و پنجم: آزادى بيان و مطبوعات
جلسه يازدهم
انسان، آزاد از بندگى خدا!
1. مرورى بر جلسه قبل
بحث ما درباره «حقوق از ديدگاه اسلام» بود. گفتيم از فرمايشات ائمه معصومين(عليهم السلام)استفاده مىشود كه تمام «حقوق انسان» فرع «حق خدا» است. اصلىترين حق در عالَم، حقى است كه خدا بر بندگانش دارد و ساير حقوق، فروع و شاخههايى از اين اصل هستند. به عنوان نمونه به دو نمونه از بيانات ائمه(عليهم السلام)؛ يكى از اميرالمؤمنين(عليه السلام) و ديگرى از امام سجاد(عليه السلام)استناد كرديم. مفاد هر دو اين بود كه حقوق انسان از «حق خدا» نشأت مىگيرد و اصيلترين حق، حقى است كه خدا نسبت به بندگانش دارد و آن حق اين است كه او را پرستش كنند و اوامرش را اطاعت نمايند. در مقابل، خدا هم براى بندگان حقى را قرار داده كه وقتى او را اطاعت و پرستش كنند، پاداشى در خور و شايسته به آنها عطا كند. اين مسأله با بعضى از مفاهيمى كه امروزه در ادبيات سياسى و جامعه شناسى مطرح است، سازگار نيست.
2. دو ديدگاه متضاد در مورد «تكليفگرايى»
احتمالا در برخى از مقالات، كتب و سخنرانىها خوانده يا شنيدهايد كه عدهاى مىگويند در اين عصر كه «عصر مدرنيته» است، انسان در صدد احقاق حقوق خويش است و نه در پى انجام تكاليف. براى روشن شدن اين مسأله، مناسب است در اين جا ورودى به اين بحث داشته باشيم.
آنچه در فرهنگ اسلامى با آن انس داريم، اين است كه انسان در مقابل خداى متعال داراى «وظايف» و «تكاليفى» است كه بايد از عهده انجام آنها برآيد و اصلا «علم فقه» به اين منظور تأسيس و تدوين گشته كه تكاليف انسان را مشخص كند. بارها اين فرمايش را از امام خمينى(رحمه الله) شنيدهايم كه، ما در پى انجام تكليف هستيم. بنابراين، مفهوم تكليف و وظيفه و
امورى از اين قبيل، در فرهنگ اسلامى ما جايگاه ويژهاى دارد و هيچ مسلمانى نيست كه با اين مفاهيم آشنا نباشد و اطاعت از اوامر و نواهى الهى را «وظيفه» خود نداند.
اخيراً كسانى به نام «روشنفكران مذهبى» يا «مذهبىهاى روشنفكر» به تبعيت از فرهنگ غربى و با تأثّر از افكار الحادى مغرب زمين، نغمهاى را ساز كردهاند كه، اصلا اين عصر كه «عصر تجدد» يا «عصر مدرنيته» است، داراى ويژگىهايى است كه اگر كسانى اين ويژگى را نداشته باشند، به اين عصر تعلق ندارند؛ بلكه در حال و هواى پيش از «عصر مدرنيسم» زندگى مىكنند. از نظر آنان، بشر در اين عصر در انديشه تكليف و وظيفه نيست تا در صدد انجام آن باشد؛ بلكه در پى آن است كه ببيند چه حقوقى دارد تا اين حقوق را از ديگران مطالبه نمايد. حتى عدّهاى از آنان تصريح مىكنند كه امروزه بشر در پى آن نيست كه ببيند خدا براى او چه وظايفى قرار داده، بلكه در اين انديشه است كه اگر خدايى هم وجود دارد، حقوق خود را از او باز ستاند و اين امر را از ويژگىهاى جداناشدنى «عصر مدرنيته» مىدانند. از ديدگاه آنان اگر كسانى درباره تكليف، اوامر الهى، نواهى الهى و امورى از اين دست بينديشند، از قافله تاريخ و تمدن بشرى به دور افتادهاند و به چند قرن قبل تعلق دارند. به عبارت ديگر، اينان تفكر تكليف مدار را يك تفكر ارتجاعى و واپسگرايانه مىدانند.
3. نقد تفكر مدرنيته در مسأله حق و تكليف
آيا چنين انديشهاى با تفكر اسلامى سازگار است؟ با توضيحاتى كه پيشتر گذشت، و در آينده نيز بيشتر توضيح خواهيم داد، اين مطلب به هيچ وجه با ديدگاه اسلام سازگارى ندارد. اما اكنون ببينيم صرف نظر از تطبيق اين مباحث با مبانى اسلامى، آيا واقعاً در اين عصر جديد (عصر مدرنيته) ما بايد در انديشه كسب حقوق خويش باشيم و در پى انجام تكليف نباشيم؟
بارها گفته شد كه اصولا «حق و تكليف» داراى «رابطه تضايف» هستند. نمىتوان حقى را اثبات كرد كه در مقابل آن تكليفى نباشد. اگر مىگوييم: انسان (الف) بر انسان (ب) حق دارد، اين بدان معنا است كه انسان (ب) تكليف دارد كه حق انسان (الف) را رعايت كند. اگر تنها انسان (الف) حق داشته باشد ولى در مقابل، هيچ كس مكلّف به رعايت حق او نباشد، وجود و عدم اين حق مساوى خواهد بود. فرض كنيد كارگر حق داشته باشد كه مزد خويش را از كارفرما مطالبه كند، ولى كارفرما تكليفى در پرداخت مزد او نداشته باشد، اين چگونه حقى
است؟! اين امر جز هرج و مرج، چيز ديگرى به دنبال نخواهد داشت. اثبات حق براى كسى آن گاه معقول است كه در برابر آن «مَن عليه الحق» وجود داشته باشد؛ يعنى فردى كه مكلف به رعايت آن حق است. در هر اجتماع بشرى و از جمله جوامع امروزى، «حق» عدهاى در برابر «تكليف» عدهاى ديگر است. اگر كسانى مىگويند تنها در انديشه استيفاى حقوق خويش هستيم و ملزم به انجام هيچ گونه تكليفى نمىباشيم؛ لازمهاش تناقض است.
از لوازم و تبعات اين سخن همين بس كه هيچ كس را، به خصوص در مورد تكاليف شرعى، نمىتوان ملزم نمود كه اين كار را انجام بدهد و يا آن كار را ترك نمايد. سخنِ اين روشنفكران، درست نقطه مقابل آن سخن امام سجاد و اميرالمؤمنين(عليهما السلام) است كه، اصل همه حقوق انسان «حق الله» است و حق خدا اين است كه بندگان او را اطاعت كنند. به اعتقاد اينان اين كه بگوييم: «خدا اين حق را بر انسانها و مردم دارد كه از اوامر و نواهى او اطاعت كنند» مربوط به عصر بردهدارى است و امروزه ديگر خريدارى ندارد! در عصر مدرنيته، انسان به دنبال آزادى و گسستن هرگونه قيد و بندى از دست و پاى خويش است!
اين عده يا در واقع اصلا اعتقادى به آفريننده جهان ندارند، يا اگر به خدا اعتقاد داشته باشند، مىگويند خدا همان است كه جهان را آفريده و ديگر به ما كارى ندارد و قبول نداريم كه او براى ما دستور و تكليفى صادر نموده باشد. البته برخى از اينان راه حل سومى نيز يافتهاند و مىگويند قبول داريم و يا در نهايت ممكن است اين اعتقاد را بيان كنند كه اولا خدايى وجود دارد و ثانياً دستورات و تكاليفى هم صادر نموده است، امّا انسانها هيچ الزامى در انجام آن ندارند! انسان آزاد است و حق دارد كه با انتخاب خود به اين تكاليف عمل كند و يا آن را ترك نمايد. قرائت جديد آقايان از اسلام اين است كه انسان حق دارد با اوامر و نواهى خدا مخالفت نمايد و پرچم مخالفت بر ضد خدا برافرازد و رسماً هم بگويد من ضد خدا هستم. اينان همان مسلمانانى! هستند كه در سخنرانىها و روزنامههايشان مىگويند و مىنويسند: انسان حق دارد حتى بر عليه خدا هم تظاهرات كند!
4. چگونگى شكلگيرى فرهنگ الحادى در غرب
اين طرز تفكر، درست نقطه مقابل تفكر اديان الهى به خصوص اسلام و در واقع به معناى نفى كلّى اسلام است؛ چرا كه به تعبير اميرالمؤمنين(عليه السلام) اسلام عبارت است از تسليم در برابر خدا و
فرمانها و تكاليف او(1)؛ و اين همان چيزى است كه اين تفكر آن را نفى مىكند. ريشه اين تفكر به «دوره رنسانس» كه عصر شناخته شدهاى در تاريخ اروپا است، باز مىگردد. اين دوره كه حدود هزار سال به درازا كشيد، خود تاريخ بسيار مفصلى دارد كه در اينجا نمىتوان به همه جزئيات و ويژگىهاى آن پرداخت، ولى اجمال آن از اين قرار است:
از چند قرن پيش، مردم مغرب زمين به علل مختلف، از جمله زورگويىهاى بىحساب و تحميل عقايد نادرست، به تدريج در صدد عصيان گرى عليه نظام ارزشى و فكرى حاكم برآمدند. نظامى كه در اروپا حاكم بود، نظامى تابع كليسا بود. اين در حالى بود كه بسيارى از آموزشهاى كليسا داراى توجيهى عقلانى و منطقى نبود؛ به عنوان نمونه، كليسا اين عقيده را ترويج مىداد كه انسان موجودى گنه كار و پليد است و گناه در ذات او نهفته است. خداوند براى جبران اين گناهان و پليدىها، از مقام لاهوتى خويش تنزل نمود و به صورت يك موجود جسمانى، يعنى حضرت مسيح(عليه السلام)، متجسّد شد كه از حضرت مريم(عليها السلام) متولد گشت. او چندى در اين عالَم به صورت يك انسان زندگى كرد تا در نهايت بنىاسرائيل او را به دار كشيدند و دار كشيدن او، باعث آمرزش گناه انسانها گرديد. از نظر تعاليم و آموزشهاى كليسا در دوره رنسانس، انسان ذاتاً و خود به خود از بدو تولد و بدون هيچ گونه اختيار وانتخابى گنه كار است و به هيچ صورت اين گناه جبران يا رفع نمىشود. چاره خدا براى آمرزش گناه بندگان آن بود كه به صورت انسان ظاهر گشته و آن گاه به دار كشيده شود. مسأله معروف اب (پدر) و ابن (پسر) و روح القدس در همين رابطه مطرح مىشود.
طبيعى است كه اين تعاليم بسيار نابخردانه است. اصلا تجسم خدا به صورت انسان به چه معنايى است؟ مگر ممكن است خدا، انسان (پسر) شود و هم پدر، و در عين حال خدا هم باشد؟! آن گاه مىگويند خدا به بالاى دار رفت تا باعث نجات انسانها گردد! اصلا چه رابطهاى بين دار زدن خدا و نجات انسانها و به بهشت رفتن آنان وجود دارد؟!
اصلىترين تعليم مسيحيت همين آموزه بىپايه و خرافى است. ما معتقديم مسيحيت اصيل از اين سخنانِ غيرمعقول به دور است. قرآن مىفرمايد: وَ إِذْ قَالَ اللّهُ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ ءَأَنتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِى وَ اُمِّىَ اِلَهيْنِ مِنْ دُونِ اللّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِى أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِى بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِى نَفْسِى وَ لاَ أَعْلَمُ مَا فِى نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّمُ الْغُيُوبِ. مَا قُلْتُ
1. بحارالانوار، ج 68، ص 310.
لَهُمْ إِلاَّ مَا أَمَرْتَنِى بِهِ أَنِ اعْبُدُو اللّهَ رَبِّى وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتَ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَا دُمتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِى كُنْتَ أَنْتَ الرَّقيِبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلَى كُلِّ شَىْء شَهِيد(1)؛ و آن گاه كه خداوند به عيسى بن مريم مىفرمايد: آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم را به عنوان دو معبود غير از خدا انتخاب كنيد؟! مىگويد: منزهى تو! من حق ندارم آنچه را كه شايسته من نيست، بگويم! اگر چنين سخنى را گفته باشم، تو مىدانى. تو از آنچه در روح و جان من است، آگاهى؛ و من از آنچه در ذاتِ (پاك) توست، آگاه نيستم. به يقين تو از تمام اسرار و پنهانىها با خبرى. من، جز آنچه مرا به آن فرمان دادى، چيزى به آنها نگفتم؛ (به آنها گفتم:) خداوندى را بپرستيد كه پروردگار من و پروردگار شماست. و تا زمانى كه در ميان آنها بودم، مراقب و گواهشان بودم؛ ولى هنگامى كه مرا از ميانشان بر گرفتى تو خود مراقب آنها بودى؛ و تو بر هر چيز، گواهى.
روز قيامت از حضرت مسيح(عليه السلام) سؤال مىشود كه آيا تو به مردم گفته بودى كه مراخداى خودتان قرار دهيد؟! حضرت مسيح(عليه السلام) در جواب عرض مىكند: پروردگارا! به مردم چيزى جز اين نگفتم كه خداى يگانهاى را كه پروردگار من و شماست، پرستش كنيد و هيچ گاه از آنان نخواستم كه مرا به عنوان خدا پرستش نمايند.
از آنجا كه اين اعتقاد ميان مسيحيان رواج داشته است، قرآن كريم آن را به صورت گفت و گويى كه بين خدا و حضرت مسيح(عليه السلام) در قيامت تحقق خواهد يافت، بيان مىفرمايد. به هر حال، چنين اعتقادى از ديرباز در بين مسيحيان وجود داشته و هنوز هم تقريباً بين كليساهاى مختلفِ مسيحيت (ارتدوكس، كاتوليك، پروتستان) به عنوان يك اصل مشترك رواج دارد. از نظر همه آنان، به دار كشيدن حضرت عيسى(عليه السلام) كه تجسد يافته خداست، سبب نجات انسانها گشت.
در هر حال، مسيحيان به تدريج در مواجهه با اينگونه تعاليم، شروع به پرسشگرى كردند و آنها را مورد ترديد و تأمل قرار دادند. علاوه بر اين، رفتار ظالمانه و بىرحمانهاى كه كليسا به كمك دولتها انجام مىداد، در افزايش نارضايتى و اعتراض مردم مسيحى تأثير فراوان داشت. كليسا معمولا پشتيبان پادشاهان اروپا بود و در مواردى خود نيز ادعاى سلطنت داشت. سرانجام اروپاييان خواهان پايان سلطه كليسا در مغرب زمين و آزادى مردم از تحميل اين عقايد ناروا شدند.
1. مائده (5)، 116 ـ 117.
5. عصر نوزايى و مهمترين مشخصههاى آن
با پايان «قرون وسطا»، دوره جديدى به وجود آمد كه بعدها از آن به «دوره رنسانس» يا زمان نوزايى ياد شد. آنان مىگفتند در اين دوره جديد، بشر تولدى ديگر و زندگى جديدى پيدا نموده است. اين عصر همچنين به «عصر روشنگرى»، «عصر خردورزى» و واژههايى از اين قبيل ناميده شده كه جزئيات آن در تاريخ فلسفه اروپا و مغرب زمين آمده است. اين طرز تفكر كه، ما بايد آموزرشهاى مرسوم كليسا را كنار گذاشته و هر چه را خودمان درك مىكنيم، بدان عمل نماييم، از مشخصههاى اصلى اين عصر است. از اين مشخصه با نام عقلگرايى (راسيوناليسم) ياد مىشود. البته آنها عقل را در مقابل وحى و امور غير تجربى به كار مىبردند و منظور آنان از عقل، قوهاى بود كه امور حسى و تجربى را درك مىكرد. آنان مىگفتند ما بايد تابع عقل خويش باشيم و آموختههاى كليسا را كه به نام دين مطرح شده است، كنار بگذاريم.
به تدريج اين عقيده رواج پيدا كرد كه آنچه از طريق حس مثل بينايى و شنوايى درك نمىشود، قابل پذيرش نيست. عقل هم تنها امور ملموس و محسوس را درك كرده و درباره آن قضاوت مىنمايد. بدين ترتيب بود كه گفته شد مباحثى مانند خدا، عالمِ غيرمادى و حيات پس از مرگ، چون قابل لمس و حس نمىباشند، پذيرفتنى نيستند. برخى از آنان صريحاً امور غيرمحسوس را رد كرده و آن را دروغ مىدانند و برخى ديگر قايل به كذب و بطلان امور غير حسّى نيستند، ولى آن را مشكوك و غيرقابل پذيرش مىدانند مگر اينكه از طريق حواس انسان به اثبات برسند.
مبناى عمل و رفتار فقط امورى دانسته شد كه قابل توجيه عقلانى و علمى باشد؛ و منظور آنان از عقل و علم، همانطور كه گفتيم، ادراكات حسى و تجربى بود. در اين حالت، «عقلانيت» و «علميت» معناى خاصى پيدا كرد و به تدريج «پوزيتيويسم علمى» پديدار گشت، كه فقط آنچه با تجربه حسى قابل اثبات است، مورد قبول است. پيدايش اين طرز تفكر در اروپا، در واقع عكسالعمل مردم درمقابل آموزشهاى غلط كليسا و ستمهايى بود كه بر آنان رفت. از نتايج آن، اعراض از دين و يا روى آوردن به تفسيرهاى مادهگرايانه از دين بود.
يكى ديگر از مشخصههاى اصلى اين عصر، اصالت دادن به انسان است. «اومانيسم» يا اصالت انسان، در واقع براى نفى خدا مطرح شد؛ نه اين كه بخواهند علاوه بر اصالت خدا، اصالت انسان هم حاكم باشد. در زمان حاكميت كليسا، مىخواستند همه امور را به نحوى به
خدا و خداست او ربط دهند، اما از اين پس تصميم گرفتند كه انسان و خواستههاى او محور همه چيز باشد. با اين توضيح معلوم مىشود كه واقعيت و روح اومانيسم و اصالت انسان به كفر و الحاد بازمىگردد. البته انسانمدارى و شعب گوناگون آن، از تفكر فلسفى عصر نوزايى، يعنى عقلگرايى و راسيوناليسم ناشى مىشود.
در جريان اين تحول مشكلى نيز پديدار شد. انسان از يك طرف و طبق فطرت خويش، خواهان حقايق و ايدهآلهايى است كه از زمانهاى بسيار قديم آن را شناخته و به طور فطرى به دنبال آن ارزشها مىباشد. او مىخواهد حقيقت را بفهمد و حقيقتطلبى در فطرت همه انسانها نهفته است. همه انسانها زيبايىها و خوبىها را دوست دارند و براى ارزشهاى اخلاقى مانند: عدالت، انصاف، فداكارى و كمك به هم نوعان، ارزش والايى قائل هستند. از طرف ديگر، اينگونه امور محسوس و ملموس نيستند و از راه تجربه علمى اثبات نمىگردند. از اين رو طرفداران مكتب پوزيتيويسم به فكر چاره افتادند تا راه حلى براى آشتى اين دو بيابند. به دنبال همين مسأله بود كه مكاتب مختلف فلسفى در غرب به وجود آمد كه تلاش مىكردند بين اين فطريات غيرقابل انكار و آن عكسالعمل منفى در مقابل دين و متافيزيك، نوعى آشتى و سازگارى ايجاد نمايند.
6. تحليل اثباتگرايان (پوزيتيويستها) در مورد منشأ اعتقاد به خدا
پوزيتويستها مىگويند اساساً اين كه انسان به يك موجود كامل و بىنهايت به نام «خدا» معتقد شده است، به يك علت روانى بازمىگردد. انسان از يك طرف طالب خوبىها و كمالات است و از طرف ديگر نمىتواند آنگونه كه آرزو دارد، اين امور را در زندگى خويش تحقق بخشد. وقتى در پى شناخت حقيقت است، سرش به سنگ مىخورد. فرا روى او مجهولات زيادى وجود دارد كه راه حلى براى آن نمىيابد و حقيقت آنها ناگشوده مىماند. او طالب ارزشهاى اخلاقى مانند عدالت است امّا حريف خود نمىشود كه عدالت را رعايت نمايد و هر جا توان داشته، ظلم و ستم روا داشته است. از اين روى، اصل اين كه انسان به وجود خدا معتقد شده، وجود يك سرى ارزشهاى مطلوب فطرى است كه در زندگى اجتماعى انسانها يافت نمىشود و از عهده او خارج است. همه از عدالت سخن مىگويند، ولى در عمل به ستم و ظلم روى آوردهاند. همه از دستيابى به حقايق جهان و هستى دم مىزنند، اما پس از مدتى
بطلان نظريات آنان آشكار مىشود. از اين رو، انسان موجودى را تخيّل كرد كه او علم نامتناهى دارد و همه حقايق را مىشناسد و نام آن را «خدا» گذاشت!! هر چند ما نمىتوانيم به اوج قله كمالات، خوبىها و ارزشهاى نيك دست پيدا كنيم، امّا موجودى به نام «خدا» وجود دارد كه خير مطلق و داراى همه كمالات است. بنابر اين، خدا موجودى است كه انسان آن را آفريده است و حقايق، خوبىها و كمالات را به خدا يا عالَم لاهوت نسبت داده است. چون در وجود خود اين امور خير و نيك را نمىيابد، به موجودى خيالى به نام خدا پناه مىبرد. به اين ترتيب بوده كه انسان از خود بيگانه شد. تعبير «از خود بيگانگى» كه كم و بيش در فرهنگ ما رواج پيدا كرده، ريشه آن به فرهنگ اروپايى در يكى، دو قرن اخير، مخصوصاً به زمان هگل باز مىگردد. خاستگاه اين تفكر از همين جا است كه گفتند كه از آن جايى كه انسان خوبىها و خيرات را در خود نمىبيند و خود را فاقد علم، زيبايى و كمال مورد نظر مىيابد، از اين رو، اين امور را به موجودى ديگر يعنى «خدا» نسبت مىدهد و همين امر موجب از خودبيگانگى او مىگردد.
از نظر فرهنگ اروپايى، راه زايل كردن از خودبيگانگى اين است كه انسان خير، زيبايى، حقيقت و عدالت را در خود متحقق سازد. آن گاه ديگر اعتقاد به وجود خدا لزومى نخواهد داشت. اگر انسان تلاش كند كه حقيقت و عدالت را در خود محقَّق سازد، نوبت به اين امر نمىرسد كه حقيقت و عدالت را به عالَم لاهوت يا خدا نسبت دهد. در اين حالت، خودش آن خدايى خواهد شد كه پيوسته به دنبال آن بود! به اين ترتيب، آيين جديدى به نام «انسان پرستى» ايجاد شد.
7. آيين «انسانپرستى»
«آيين انسان پرستى»، گرايش افراطى مكتب اومانيسم است كه «انسان مدارى» را جايگزين «خدامدارى» كرد. از جمله طرفداران اين نظريه فوير باخ و آگوست كنت، پدر جامعهشناسى جديد، هستند. آگوست كنت بعد از اين كه دين، خدا و ماوراءالطبيعة را محكوم مىكند، دين جديدى به نام «انسان پرستى» تأسيس مىكند و خود پيامبر اين دين مىگردد! براى اين دين معبدهايى ساخته شد كه در آن «انسان» مورد پرستش و ستايش واقع مىشد و از نظر آنان، انسان كه از خود بيگانه شده بود، به جوهر ذات خويش برگشت. خوبىها، خيرات، زيبايىها و حقايق را در خود متحقق ساخت و در واقع با خود آشتى نمود. آن خدايى كه خلق كرده بود، به
دست خود او را نابود ساخت؛ چون ديگر به آن خدا احتياجى نداشت. نظير اين مطلب، در تعابير و گفتههاى نيچه، فيلسوف آلمانى، يافت مىشود.
امروزه «اصالت انسان» گرايش غالب اروپا را تشكيل مىدهد. در اين ميان، برخى صريحاً و با قاطعيت تمام، ماوراى طبيعت را نفى مىكنند و عدهاى ديگر تنها به اظهار شك و ترديد بسنده مىنمايند. بر اساس اصالت بخشيدن به انسان ونفى خدا، معتقد شدند كه انسان بايد به دنبال حقوق خود و طالب لذتهاى خويش باشد. و اگر خدايى هم وجود دارد بايد حقوق خود را از او باز ستانْد و او هيچ حقى بر انسان ندارد. همان طور كه قبلا گفتيم منشأ اين گرايش، همان تفكر الحادى در «دوران رنسانس» است كه به گونههاى گوناگونى رشد پيدا كرده است.
در اين زمان، در كشور ما نيز عدهاى كه خود را مسلمان روشنفكر مذهبى مىنامند، به طور غيرمستقيم اين فكر را به عموم مردم، به ويژه جوانان القا مىكنند كه دوران «تكليف» و «بايدها و نبايدها» گذشته، و اين امر مربوط به چند قرن پيش است و اقتضاى اصل مدرنيته آن است كه انسان به دنبال استيفاى حقوق خود باشد ونه در پى انجام تكاليف. البته اين عده به طور صريح به مخاطبين نمىگويند كه در صدد انجام تكليف نباشيد، چه اين كه مشت آنان باز شده و چهره منافقانه آنها بر مردم مسلمان افشا مىگردد.
8. نقد تفكر «مطالبه حقوق و نفى تكليف»
آنچه گفته شد، تاريخچه مختصر پيدايش اين تفكر و ريشههاى فلسفى آن است و اين كه چگونه اين سخن به فرهنگ امروز ما سرايت كرده و عدهاى منفعل از فرهنگ غرب، همان سخنان را برزبان جارى مىسازند. اكنون در برابر اين سخن چه بايد گفت؟ آيا انسان تنها بايد حقوق خود را استيفا كند و در اين ميان هيچ تكليف و وظيفهاى وجود ندارد؟ لازم است در اينجا يك بحث منطقى و فلسفى صورت پذيرد.
همان طور كه قبلا اشاره كرديم، اصولا طرفدار حق بودن، بدون پذيرش اصل تكليف، يك ادعاى متعارض و متناقض است. نمىتوان حقى را ثابت نمود مگر اين كه در مقابل آن تكليفى ثابت مىشود. وقتى فردى صاحب حقى مىگردد، اين بدان معنا است كه ديگران مكلفند حق او را رعايت كنند. اگر گفته شود ما دنبال استيفاى حق خويش هستيم، امّا هيچ تكليفى را
عهدهدار نمىشويم، پس اصلا حقى وجود ندارد؛ چون كسى «مكلّف» به احترام به آن حق نشده است. حقيقت يك حق با الزام ديگران به رعايت آن، داراى ارتباط تنگاتنگ است و نمىتوان اين دو را از يكديگر منفك نمود.
روش ديگر در اثبات مطلب فوق، نگاه درون دينى است. يعنى ما به محتواى قرآن كريم وسخن پيشوايان اسلام نظر مىافكنيم. آيا با توجه به آيات و روايات، اسلام ديدگاه نفى تكليف را مىپذيرد؟ از طرفداران اين ديدگاه مىخواهيم صريح و شفاف به اين پرسش پاسخ دهند كه آيا «خدا» را قبول دارند يا نه؟ اين كه گفته شود: من هيچ گاه بىخدا زندگى نكردهام؛ يك جواب فلسفى و پاسخ روشن به اين پرسش نيست. اعتقاد شما به خدا از سه حالت خارج نيست: يا اصلا به خدا اعتقاد نداريد؛ يا در وجود خدا شك داريد و يا به خدا معتقد هستيد. در دو حالت اول و دوم كه خدا را قبول نداشته باشيد، يا در وجود او شك داشته باشيد، ادّعاى «روشنفكر مذهبى» يا «ملى ـ مذهبى» يك ادعاى منافقانه است. شما نمىتوانيد بگوييد: ما روشنفكر مذهبى هستيم. اين چه اسلامى است كه خدا را قبول ندارد؟! ماسك نفاق را از چهره خود دور سازيد و به طور صريح بگوييد: ما ملحد و لامذهب هستيم. اگر مىگوييد نه، معتقد به خدا هستيم (حالت سوّم)، از نظر شما خدا به چه معنايى است؟ آيا جز اين است كه او ما را آفريده، و هستىِ ما از اوست؟ آيا از نظر شما معناى ديگرى دارد؟ اگر قبول داريد كه هستى ما از او و ما مِلك خدا هستيم. و او با اراده خويش انسان و عالَم را آفريده است، پس هستى ما وابسته به او، و ما در اختيار او هستيم. اگر او بخواهد هستيم و اگر نخواهد، وجود نداريم: إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أرَادَ شَيْئَاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون(1)؛ فرمان او چنين است كه هرگاه چيزى را اراده كند، تنها به آن مىگويد: «موجود باش!»، آن نيز بىدرنگ موجود مىشود.
نيز قرآن كريم مىفرمايد: قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللّهِ شَيْئًا إِنْ أَرَادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرَادَ بِكُمْ نَفْعًا بَلْ كَانَ اللّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً(2)؛ بگو: چه كسى مىتواند در برابر خداوند از شما دفاع كند هرگاه زيانى براى شما بخواهد، و يا اگر نفعى اراده كند (مانع گردد)؟! و خداوند به همه كارهايى كه انجام مىدهيد آگاه است. خدا يعنى كسى كه هستى به امر و اراده او به وجود آمده، و دوام هستى ما به اراده او وابسته است و اگر اراده او نباشد نابود خواهيم شد.
1. يس (36)، 82.
2. فتح (48)، 11.
به هر حال اگر وجود خدا را پذيرفتيم و به او معتقد شديم، بايد بپذيريم كه ما مِلك او هستيم. حال اين پرسش مطرح مىشود كه معناى اين سخن كه مىگوييم: «ما مِلك او هستيم» چيست؟
ما از اين رابطه متقابل بين «خدا و انسان» به «ربوبيت» و «عبوديت» تعبير مىكنيم؛ يعنى او ربّ و صاحب اختيار ما مىباشد. خدا «ربّ» ما، و ما «عبد» او هستيم. تمام دعوت انبيا در طول تاريخ بر محور «ربوبيّت خدا» و «عبوديت بندگان» استوار بوده است: وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِى كُلِّ اُمَّة رَسُولا أَنِ اعْبُدُواللّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ...(1)؛ ما در هر امتى رسولى برانگيختيم كه: خداى يكتا را بپرستيد؛ و از طاغوت اجتناب كنيد.
محور تعاليم تمام پيامبران و دستورات همه شرايع و اديان آسمانى، بر عبادت و اطاعت بىچون و چرا از خدا (اَنِ اعبُدُو اللّه)، رها شدن و دورى از تمام طغيان گران (واجتَنبِوُا الطاغوت) قرار داشته است و دين چيزى جز اعتقاد و عمل به اين دو محور اساسى نمىباشد.
در اين ميان، عدهاى «دين» را به گونهاى معنا كردهاند كه با «بىخدايى» هم سازگارى دارد! گفتهاند: اعتقاد به وجود خدا از ذاتيات دين نيست! يعنى از نظر آنان، ممكن است انسان ديندار باشد، در عين حال خدا را هم قبول نداشته باشد! اين تعريف از برخى جامعهشناسان ملحد گرفته شده و با تعاليم دينى سازگارى ندارد. به كسى كه به خدا معتقد نباشد، «ديندار» نمىگويند. از طرف ديگر نيز اگر كسى به خدا معتقد شد، اين بدان معنا است كه خدا، ربّ و صاحب اختيار ما است. قرآن كريم بر «ربّ» بودن «اللّه» تاكيد فراوان دارد: أَلْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعَلَمِينَ(2)، ستايش مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانيان است.
ذَلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ فَأَنَّى تُصْرَفُون(3)؛ اين است خداوند، پروردگار شما كه حكومت (عالَم هستى) از آنِ اوست؛ هيچ معبودى جز او نيست؛ پس چگونه از راه حق منحرف مىشويد؟! ذَلِكُمُ اللّهُ فَأَنَّى تُؤْفَكُون(4)؛ اين است خداى شما! پس چگونه از حق منحرف مىشويد؟! كجا مىرويد؟ مگر راهى جز اين وجود دارد كه از خدايى كه آفريننده شما است، اطاعت كنيد؟ آيا ممكن است شما بدون اراده و اذن او كارى انجام دهيد؟ او خير شما را مىخواهد و تمام
1. نحل (16)، 36.
2. حمد (1)، 2.
3. زمر (39)، 6.
4. انعام (6)، 95.
هستى شما در اختيار اوست. بنابراين، خدا، هم تكويناً «ربّ» شما است، يعنى هستى شما در اختيار اوست و هم تشريعاً داراى حق فرمان است و بندگان بايد از او اطاعت كنند و اين امر، روح و جوهره تمام اديان الهى است. اگر اميرالمؤمنين(عليه السلام) يا امام سجاد(عليه السلام) فرمودند اولين حقى كه ثابت مىشود، حقى است كه خدا بر بندگان دارد، براى اين است كه لازمه اعتقاد به وجود خدا، چيزى جز اين نيست. اولين حق اين است كه خدا اطاعت خويش را بر همه بندگانش واجب كرده است؛ پس مردم مكلفند او را پرستش كنند و از دستورات او اطاعت نمايند. «حق» و «تكليف» متضايف، و با يكديگر متلازم مىباشند. اگر او حق پرستش دارد، مردم هم تكليف و وظيفه دارند كه او را پرستش و اطاعت كنند، وگرنه حق او رعايت نشده است. اين مطلب، اساس و جوهره همه اديان است.
كسانى كه خود را «روشنفكر مذهبى» مىدانند، اگر واقعاً و حقيقتاً خدا را قبول دارند و او را آفريدگار و ربّ خويش و خود را مخلوق و مملوك او مىدانند، چرا مىگويند: رابطه عبد و مولا مربوط به دوره بردهدارى است و چون اكنون، زمان بردهدارى نيست، پس رابطه عبد و مولا هم وجود ندارد؟ اين سخن از كجا سرچشمه گرفته است؟ چنين سخنانى ريشه در تفكر اومانيستى دارد كه خدا را زاييده وهم و خيال بشر مىداند. اين طرفداران اصالت انسان «بودند كه گفتند از آنجا كه انسان فطرتاً حقيقتجو و خيرخواه و طالب محبت است و از طرفى هم اين امور را در خود نمىيابد، به موجودى خيالى به نام خدا متوسل مىشود. به زعم آنان، دليل از خودبيگانگى انسان نيز همين مسأله است و براى بازگشت به خويشتن خويش، ضرورت دارد آن ارزشها و كمالات گرانمايه را در وجود خويش بازآفرينى نمايد، تا از خدا بىنياز گردد. هم اينان هستند كه رابطه عبوديت و بندگى بين انسان و خدا را زاييده فرهنگ مربوط به عصر بردهدارى بشر مىدانند و مىگويند. اعتقاد به اين كه خدا مولا و ربّ است، و ما عبد و بنده اوييم، بازتابى از نظام بردهدارى است و اكنون كه نظام بردهدارى از بين رفته است، رابطه انسان و خدا هم بايد تغيير كند.
اين مطلب، سخن تازهاى نيست، بلكه حدود پنجاه سال پيش نيز كسانى به نام «اسلامشناس» اين مطالب را در همين دانشگاه، در قالب سخنرانى و كتاب منتشر ساختند.
9. انسان مدرن، آزاد از بندگى خدا!
مىگويند: امروزه «ارباب» و «برده» وجود ندارد؛ پس خدا «مولا» نيست و ما هم «بنده» نيستيم،
بلكه كاملا آزاد و رها مىباشيم. مىپرسيم: آزادى از چه چيزى؟ مىگويند: آزادى از بندگى خدا! بندگى و عبوديت در قاموس پيشينيان و مردم چند قرن قبل معنا و جايگاه داشت. در اين عصر همان طور كه بردهها از بردگى و نوكرى اربابان خويش رها گشتند، ما هم از بندگى خدا آزاد شدهايم و خدا هيچ حقى نسبت به ما ندارد. خدا آن هنگام ربّ ما بود و مىتوانست به ما دستور دهد و ما ملزم به اطاعت او بوديم كه رابطه «ارباب ـ برده» وجود داشت، ولى اين رابطه در زمان ما به طور كلى منتفى شده است. بنابراين، در اين دوره، يعنى در عصر مدرنيته، استقلال و آزادى كامل خود را به دست آوردهايم. بدين صورت، همان خدايى كه در عالَم خيال و به دست خودمان آفريده بوديم، كُشتيم و ارزشها را در خويشتن تحقق بخشيديم و «خود» خداى خويشتن شده و حاكم بر سرنوشت خود گشتيم. خود قانون وضع مىكنيم و اجراى آن نيز به دست خودمان است و به طوركامل نيازى به خدا نداريم.
اين گرايش افراطىِ انسان محورى ـ به جاى خدا محورى ـ است. در مقابل اين گرايش، عقيده ديگرى هم وجود دارد. گرايش دوم، به طور كامل خدا را نفى نمىكند، بلكه او را به عنوان موجودى قبول دارد كه انسان در سختىها و افسردگىها به او پناه مىبرد و در يك معبد يا مسجد در مقابل او خم مىشود و دعا و نماز مىخواند. انسان از اين طريق، تسلى خاطر پيدا نموده و مقدارى از ناراحتى و غصههاى او كم مىشود. نقش «دين» به همين اندازه محدود مىگردد و در مسايل اجتماعى جايى براى دين وجود ندارد؛ چه اين كه از نظر آنان بشر در عصر جديد و دوره مدرنيته به بلوغ عقلانى رسيده و در چنين دورهاى يا اصلا نيازى به خدا ندارد و يا حداكثر براى راز و نياز و كاهش آلام و فشارهاى روحى و عصبى به او نيازمنديم. ديگر به خدا به عنوان يك قانونگذار در مسايل اقتصادى، اجتماعى، سياسى و بينالمللى حاجتى نيست. بشر امروز، غير از بشر ديروز است كه نيازمند خدا، پيامبر و وضع قانون بود.
كلام كسانى هم كه سوگمندانه مىگويند: «هنوز در ايران خدا نمرده است!» در همين راستا تفسير مىشود. اين افراد انتظار دارند روزى در ايران، خدا بميرد و فاتحه او هم خوانده شود. از نظر آنان اگر خدا در ايران بميرد، ديگر نيازى نداريم كه نظام خود را «نظام اسلامى» بدانيم. چه اسلامى؟! همان «حكومت جمهورى» كافى است و «جمهورى اسلامى» بايد برداشته شود. بنابراين، از نظر اين عده، هيچ نيازى نداريم بگوييم: مجلس شوراى اسلامى، شوراى اسلامى شهر، دانشگاه اسلامى و.... به چه علتى اينگونه مراكز بايد «اسلامى» باشند؟! خير، تنها
«مردم» هستند كه بايد در اين امور تصميم بگيرند و خواست آنان تعيين كننده است. اگر مردم خواستند، حكومت «اسلامى» باشد، و اگر نخواستند، بايد قيد اسلامى را حذف كنيم.
از اين رو، وقتى عدهاى پيشنهاد تأسيس «دانشگاه اسلامى هنر» را دادند، وزارت علوم با آن موافقت نكرد و گفت: نيازى به اسم «اسلامى» نيست. حتى مسؤول يك وزارتخانه مىگويد: ما اسم «اسلامى» را تيمّناً و تبرّكاً يدك مىكشيم، وگرنه وزارتخانه ما همان «وزارتخانه فرهنگ و هنر» است كه در رژيم شاه وجود داشت! از نظر آنان، ما اصلا كارى به دين نداريم و دليلى ندارد كه بگوييم: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى يا انجمن اسلامى دانشجويان يا.... تنها به خاطر جوّ غالبى كه در اوايل انقلاب وجود داشت، اين امور نام «اسلامى» به خود گرفت و بايد به تدريج اسم «اسلام» از اينگونه امور برداشته شود. مردم خودشان تصميم مىگيرند و با اراده خويش قانون دلخواه را وضع مىنمايند؛ چون «انسان» بار ديگر «خداى خود» گشته، و با بازگشت به خويشتن خويش، از خدا بىنياز شده است و فهم، عقل و اراده انسانى در مقابل اراده خدا داراى اصالت است.
طبيعى است كه اين تفكر، صد در صد با اسلام ضديت دارد. به اندازه يك در هزار، و بلكه يك در يك ميليون هم با اسلام سازگارى ندارد. اسلام، تسليم محض است: اَلاِْسْلاَمُ هُوَ التَّسْلِيم(1)؛ اسلام عبارت از تسليم در برابر خدا است. جوهر اسلام، بندگى خداست: أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ(2)؛ اين كه خدا را پرستش نماييد و از طاغوت دورى گزينيد.
در هر حال، جوهر اصلى تفكر غرب مدرن و غربزدگان، آزاد شدن از خدا، كنار گذاشتن دين از سياست و از ساير ساحتهاى اجتماعى، و در نهايت كنار گذاشتن دين و خدا از ساحت فكر و اعتقاد است. البته طبيعى است كه دگرانديشان داخلى، براى اجراى مقاصد شوم خود ابتدا صريحاً از نفى خدا و اسلام سخن نمىگويند. چگونه مىشود مردمى را كه صدها هزار شهيد براى حاكميت اسلام دادهاند به حذف اسلام راضى نمود؟ ترفند جديد، طرح قرائتهاى جديد از اسلام است. مىگويند: توحيد را قبول داريم، امّا توحيد به معناى وجود آفريننده يكتا نيست؛ بلكه توحيد يعنى آن ايده آل اخلاقى كه بشر به دنبال آن است. پيش از انقلاب كتابى به نام «توحيد» و به عنوان متن «مبارزه بر اساس قرآن» منتشر شد كه فروش آن
1. بحارالانوار، ج 68، ص 310.
2. نحل (16)، 36.
قاچاق محسوب مىشد. به ياد دارم تعدادى از طلاب، از قم به تهران آمده و مخفيانه آن كتاب را خريده، و قربةً الى الله، در مدارس حوزه علميه قم پخش مىنمودند. در اين كتاب آمده است: لا اله اِلاّ الله، يعنى نفى هر آنچه كه غير از ايدهآلهاى اخلاقى باشد، نه اين كه واقعاً موجودى به نام الله وجود دارد كه آفريننده آسمان و زمين است! متأسفانه نويسنده اين كتاب، فردى روحانى بود. او مىگفت: من نمىگويم لا اله اِلا الله دروغ است، بلكه قرائت من از لا اله الا الله چيزى جز ايدهآل اخلاقى بشر نيست.
در اين زمان نيز همان تفكر به صورت حساب شده، تحت عناوين: سكولاريسم، تفكيك دين از سياست و قرائت جديد از دين مطرح مىگردد. طرح «قرائتهاى جديد از دين» ابزارى براى نفى دين، نفى اسلام و ابطال همه دستاوردهاى انبيا و اوليا در طول تاريخ است و كسانى در صددند در پسِ اين ابزار و در پشت نقاب نفاق، دستآوردهاى انقلاب اسلامى و خون بهاى صدها هزار شهيد را پايمال نمايند.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org