فصل دوم: تحريف و انحراف در آموزه هاى عرفانى
تحريف اديان آسمانى
در فصل قبل اشاره كرديم كه حقيقت «عرفان» امرى است كه مربوط به شناخت خداى متعال است و اشاره شد كه عرفان، از شناخت خداى متعال و صفات و افعال او، شناختى كه نه از راه فكر و استدلال؛ بلكه از طريق ادراك قلبى و دريافت باطنى حاصل مىشود. به طور خلاصه، عرفان يعنى شناخت خدا؛ ولى نه غايبانه و از راه عقل و برهان، بلكه با قلب و دل، و رؤيت حضور او در عمق روح و جان.
بنابراين حقيقت عرفان چيزى جز واصل شدن به خداوند و ادراك آگاهانه و حضورىِ آن ذات متعال نيست؛ و به همين دليل گفته شد، به تعبيرى، حقيقت، روح، كنه و غايت دين نيز چيزى جز «عرفان» نيست.
هم چنين اشاره شد كه گرايشات عرفانى و ريشه عرفان؛ يعنى «خداجويى، خداپرستى، و خدادوستى»، امرى فطرى است. امور فطرى نيز همچنان كه بيان شد، در همه افراد، انسانها و در همه زمانها وجود دارد و نسبت به اصل آن، تخلف و اختلافى در ميان آدميان يافت نمىشود؛ همانگونه كه آيه كريمه نيز مىفرمايد:
فِطْرَتَ اللهِ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ الله؛(1) سرشتى كه خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرينش خداى، تغييرپذير نيست.
آفرينش الهى و امور فطرى كه شؤون آفرينش هستند، تغييرپذير نيستند. بنابراين
1. روم (30)، 30.
انسان از روز آغاز پيدايش بر روى اين كره خاكى، داراى اين تمايل بوده است و از همان آغاز زندگى در اين سياره، براى ارضاى اين خواست تلاش كرده است. آن خدايى كه انسان را براى تكامل در جهان آفريده، از همان ابتدا راه تكامل واقعى را به او نشان داده است. از همينرو است كه نخستين انسان، پيامبر الهى بوده است.
اما راههايى كه خداوند متعال براى تكامل بشر و رفع نيازهاى مادى و معنوى او به صورت «دين» و «شريعت» و به وسيله انبيا نازل فرموده است، به تدريج در طول زمان به واسطه عوامل مختلف دچار انحرافها و تحريفهايى شده است.(1)
اسلام پيدايش دين توحيدى را همراه با پيدايش انسان دانسته و نخستين انسان را پيامبر توحيدى مىداند. ما مسلمانان معتقديم كه نسل بشر به حضرت آدم(عليه السلام) منتهى مىشود و او خود پيامبر خدا بود و دين حق را به فرزندانش آموخت و از اينرو نخستين انسانها موحد و يكتاپرست بودند. پس از آن به تدريج و بر اثر عوامل مختلف، دين توحيدى به صورت دينهاى شركآميز تحريف شده است و اديانى كه امروز در گوشه و كنار دنيا به صورت بتپرستى و شبه بتپرستى وجود دارد، همه اَشكال تحريفشدهاى از اديان توحيدى است كه در ابتدا وجود داشته است.
از نظر زمانى نزديكترين دين به اسلام كه امروز به نوعى شرك تبديل شده، دين مسيحيت است. ترديدى نيست كه حضرت عيسى(عليه السلام) هيچگاه مردم را به پرستش خود
1. البته در بين جامعهشناسان در اين مسأله اختلاف است كه آيا نخستين دينى كه بشر به آن گرايش پيدا كرده، دين توحيد بوده است و بعد بهتدريج اديان شركآميز پديد آمدهاند يا نخستين دين شرك بوده و بعد كمكم اديان شركآميز به وحدت گراييدهاند و در نهايت دين توحيد پيدا شده است. عدهاى بر اين عقيدهاند كه بشر ابتدا مشرك بوده و طوايف مختلفى بر حسب گوناگونىِ عوامل اجتماعى، انواعى از شركها را در جامعه خودشان به وجود آوردهاند، مثلا هر قبيلهاى كه بزرگشان از دنيا مىرفت، سمبلى يا مجسمهاى از او مىساختند و آن را احترام مىكردند، و به تدريج اين احترام به صورت پرستش بت در آمده و بعد در ميان قبايل و طوايف، بتهاى متعدد و معبودهاى زيادى پيدا شده و به اين ترتيب دنياى شركآميز تولد يافته است. البته اين نظريه از نظر اسلام مردود است.
نخواند و هرگز ادعا نكرد كه «من خدا يا پسر خدا هستم»؛ ولى پيروان حضرت مسيح، به عوامل و انگيزههاى مختلفى پديده شرك را با مسيحيت مخلوط كرده، اساس مسيحيت را بر اعتقاد به تثليث قرار دادند. آنان براى خدا سه عنصر و يا به تعبير خودشان سه «اقنوم» قايل شدند: پدر، پسر و روح القدس، يا طبق عقايد برخى ديگر از طوايف مسيحيان: پدر و مادر و فرزند.(1)
قرآن كريم در موارد متعددى، بر سر همين مسأله با مسيحيان وارد بحث و مناقشه شده است، كه شما چگونه قايل به سه خدا شدهايد؟
لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ؛(2) نگوييد [خدا] سه گانه است. اين سخنى بسيار گران است كه از فساد آن نزديك است آسمانها از هم بپاشد، زمين تكهتكه شود و كوهها از جاى خود كنده شوند:
وَقالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً * لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا * تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَتَنْشَقُّ الأَْرْضُ وَتَخِرُّ الْجِبالُ هَدًّا؛(3) و گفتند: [خداى]رحمان فرزندى اختيار كرده است. حقيقتاً چيز زشتى را [بر زبان]آورديد. چيزى نمانده است كه آسمانها از اين [سخن]بشكافد و زمين چاك خورَد و كوهها به شدت فرو ريزند.
بنابراين، تثليثى كه اكنون در مسيحيت وجود دارد، بدون شك ساخته دست كسانى است كه خود را بزرگان مسيحيت قلمداد مىكردند. اما اينكه چرا اين كار را كردند، داستان مفصلى دارد كه در اينجا، از محل بحث ما خارج است. غرض اين است كه ما در عصرى قريب به عصر اسلام شاهد چنين تحريف بزرگى در يك دين توحيدى و آسمانى
1. اكثر مسيحيان تثليث را «پدر، پسر و روح القدس» مىدانند و پسر را حضرت مسيح و روح القدس را واسطه بين پدر و پسر. ولى بعضى ديگر به جاى روح القدس حضرت مريم را مىپرستند و مجسمه ايشان را در كليساها نصب و آن را عبادت مىكنند.
2. نساء (4)، 171.
3. مريم (19)، 88 ـ 90.
بودهايم و در حالى كه دين مسيحيت دينى توحيدى بوده اما مردم آن را تحريف كرده، به صورتى شركآميز در آوردند. نظير همين جريان در اديان گذشته نيز وجود داشته است.
اديانى كه انبياى عظام(عليهم السلام) براى مردم آوردهاند همه دين توحيدى بوده و ما در عالم، دين آسمانى غير توحيدى نداشتهايم. آنچه كه امروزه به صورت شركهاى مختلف ديده مىشود، همگى ساخته دست انسانها است.
بنابراين نخستين دين آسمانى، دين توحيدى بوده و مردم در ابتدا موحد بودهاند، ولى به تدريج در اثر عوامل مختلفى همچون جاهطلبى برخى از مقامپرستان و هوسبازى بعضى هواپرستان، اديان شركآميز به وجود آمده است.
حقيقت «عرفان» نيز كه همان روح و مغز دين است، در ابتدا از طرف انبيا براى راهنمايى و هدايت بشر وارضاى حس فطرى عرفانى آورده شده است؛ ولى به تدريج در طول تاريخ دستخوش تحريفها و انحرافهايى گرديده است.
دين به معناى مجموعهاى از عقايد، احكام و دستورات اخلاقى به منزله كالبد است كه روح آن، توجه به خدا و واصل شدن به حق تعالى است. واضح است كه شرافت بدن انسان، به واسطه روح است و مطلوب اصلى، تكامل روح است و بدن تنها ابزارى براى رشد و تعالى روح است. از اينرو هدف اصلى همه انبيا اين بوده كه بشر را به خدا نزديك و روح او را ملكوتى كنند؛ يعنى راه تكامل معنوى و «عرفانى» را به او بياموزند. راه تكامل معنوى و روحى كه انبيا به بشر ارائه دادند، راهى خدايى و عارى از هر گونه كژى بود؛ ولى با تأسف، همان گونه كه احكام و عقايد اديان مختلف تحريف و مسخ شده است، روح عرفانى اديان نيز چه از بُعد نظرى و عقيدتى و چه از بعد عملى و سير و سلوك رفتارى مورد تحريف واقع شده است.
تاريخ اديان نشان مىدهد كه در قديمىترين اديان شناخته شده، عناصر عرفانى وجود
داشته است. در اديان هندى، از هندوئيسم، بوديسم، مذاهب جوكى(1) و ساير مشتقات
1. جوكى يا يوگى (Yogin) به مرتاضان هندى و پيروان فلسفه يوگا (Yoga) گفته مىشود. يوگا در اصل به معناى رام كردن حيوانات سركش است و معناى تحتاللفظى آن به فارسى «يوغ» است و به يوغى كه سالك طريق حقيقت بر گردن نفس امّاره مىنهد، اشاره دارد تا از اين طريق با تحمّل رياضتهاى سخت و انجام تمرينهاى جانكاه و جانفرسا، روح خود را از قيد و بندهاى مادّى برهاند. بر اثر تحمّل اين رياضتهاى شاق است كه جوكى صاحب قدرتها و قواى فوقالعاده و معجزهآسا مىگردد.
واضع و مؤسّس فلسفه يوگا، فيلسوفى هندى به نام پاتانجلى (Patanjali) است كه در حدود قرن دوم پيش از ميلاد زندگى مىكرده است. راه و روشى كه او براى نجات نفس اختراع كرده است، طريقه يوگا خوانده مىشود. او فلسفه خود را در كتابى به نام راگا يوگا (Raga Yoga) به تحرير درآورده است كه دانشمند بزرگ مسلمان، ابوريحان بيرونى، اين كتاب را به عربى ترجمه كرده است.
فلسفه يوگا به طور كلّى فلسفه رياضت است كه نتيجه آن تسلط كامل بر نفس و تزكيه روح و انصراف و انقطاع از علايق و اسباب جهان مادّى است. هدف مكتب يوگا نهتنها رهايى از شرّ نفس سركش و نجات دادن آن از ناپاكىها است؛ بلكه هدف اساسى رسيدن به مرز كشف و شهود و ارتباط با حقيقت جهان و روح كلّى و واقعيّت مطلقه است.
جوكيان با انجام اعمال پر مشقّت و جانكاه جسمانى مىخواهند نفس سركش را رام و حجاب تاريك مادّيت را از پيش روى خود بردارند تا از اين طريق به معنويت مطلق دست يابند. برخى تمرينها و رياضتهاى جوكيان عبارتند از: بىحركتى، حبس دم و انضباط تنفسى، قبض حواس، تمركز مدام قواى دِماغى، اِمحاى تمام افكار و انديشهها، و انجام كارهايى كه شخصيت ظاهرى و انسانى فرد را به كلّى نابود سازد. اين تمرينها و رياضتها معمولا با نشستن آرام و پيوسته به شكل چهارزانو و همراه با تأمّل انجام مىگيرد؛ ولى شيوههايى ديگر نيز معمول است؛ مانند ايستادن، وارونه ايستادن، خم شدن و آويختن دستها، و زيستن بر روى تختى كه از سراسر آن ميخهاى تيزى سر برآورده است. اين عمليات چهبسا براى سالها ادامه يابد و با مشقّتهايى ديگر، مانند پيش رو نهادن آب و تشنه به سر بردن همراه باشد.
حبس دم به گونهاى است كه در اثر تمرينهاى سخت، تنفّس كاهش مىيابد و جوكى در طول مدّتى مديد و بسيار طولانى تنها به چند نفس بسنده مىكند. جوكيان همچنين با چنين روشهايى ضربان نبض و ساير كارهاى بدن را تحت اختيار خود در مىآورند. در همه اين حالات، بدن شيوههاى تازهاى را برمىگزيند و زنده مىماند. دانشمندان مغرب زمين بارها آزمايشهاى علمى گوناگونى را روى جوكيان انجام داده و واقعى بودن برخى از اين حالات را به اثبات رساندهاند. از جمله يك هيأت علمى فرانسوى به رهبرى دكتر بروس (Brosse) در سال 1936 تحقيقات و آزمايشهايى در باب حبس دم يوگيان انجام داد و دستآوردهاى خود را منتشر كرد. در اين زمينه گفته شده است چهبسا يك يوگى بر اثر تمرينهاى سخت بتواند، چنان تنفس خود را كاهش دهد كه در طول سال به چند نفس بسنده كند! و چهبسا يك يوگى را به مدت شش ماه دفن كنند و پس از اين مدت قبر او را بشكافند و او را بيرون آورند و وى با يك نفس زندگى را از سر گيرد!
پاتانجلى، مؤسّس فلسفه يوگا، در كتاب راگا يوگا براى تهذيب نفس و رياضت، هشت قاعده بدين شرح وضع كرده است: 1. اجتناب از هواى نفس 2. رعايت نظامات مذهب جوكى 3. نشستن به طرز معيّن 4. تنظيم نفَس و تكرار لفظ اُم (om) 5. توجه به باطن و ترك محسوسات 6. تمركز حواس 7. مراقبه و تفكّر 8. وصول به مقام فنا يا ايشوارا.
جوكى ايمان دارد كه در آيين يوگا مىتوان هر عضو را از راه تمركز حواس و توجه به آن بىحس كرد، و نيز مىتوان به دلخواه خود نامرئى شد و يا بدن را از حركت بازداشت و يا به رازهاى گذشته و آينده آگاهى حاصل كرد.
مذهب هندى، نوعى گرايش به عرفان وجود داشته است. اين مطلب حتى در مورد يهوديت نيز كه پيروان آن در بين همه اديان، بيش از همه گرايش به ماديات دارند صادق است. يهوديان، هم اعتقاداتشان آميخته به جسم و ماده است، به طورى كه كتاب توراتِ تحريف شده، خدا را به صورت جسم معرفى مىكند، و هم انگيزهها و انديشههاى يهوديان، انديشههاى مادهگرايانه و مادهپرستانه است و علاقهاى كه يهوديان به مال، ثروت و امور دنيا دارند در كمتر قومى ديده مىشود؛ ولى با اين وجود در برخى از دانشمندان و علماى يهود گرايشهاى عرفانى ديده شده است. حتى پارهاى از بزرگان يهود از بزرگان عرفان به شمار رفتهاند كه برخى از آنها معاصر حضرت عيسى(عليه السلام)بودهاند. در ميان مسيحيان نيز فرقههايى كه گرايشهاى عرفانى داشتهاند بسيار زياد بوده و اكنون نيز به نسبت فراوان هستند.
بنابراين در مذاهب معروف دنيا، اعم از مذاهب ابراهيمى، و مذاهبى نظير هندوئيسم و بوديسم كه به صورت آيينهاى بتپرستى در آمدهاند، گرايشهاى عرفانى وجود داشته و بزرگانشان كسانى بودهاند كه در راه تكامل معنوى و عرفانى، رياضتها
مىكشيدهاند و زحماتى متحمل مىشدهاند تا به آن كمال روحى و معنوى نايل شوند. الآن هم آيينهاى بوديسم و آيينهاى جوكى و آيينهايى كه در بين چينىها، تبّتىها و هندىها رواج دارد، همه از نوعى گرايش عرفانى سرچشمه مىگيرد. اينها همه نشانه آن است كه تمايل به «عرفان» به معناى عامش، تمايلى فطرى است، و چون دين براى ارضاى فطرت است، بهطور طبيعى براى ارضاى اين خواست فطرى كه عالىترين و لطيفترين خواست انسانى است، راههايى ارائه داده است؛ بلكه اساساً مىتوان گفت حقيقت و روح اديان، عرفان است و ساير مسايل به منزله كالبد و اندامهاى اين پيكر است.
در اين ميان، سخن در اين است كه اين تعاليم و هدايتها دست نخورده باقى نمانده و به علل و عوامل مختلف، دست خوش تحريفها و انحرافهاى گوناگونى واقع گرديده است.
اصولا يكى از علل مهم تجديد نبوتها، وقوع همين تحريفها و انحرافها در اديان بوده است. همه انبيا بر حسب مقتضيات زمان و استعداد بشر هر عصر، راههاى وصول به مقصد، خدا و حق را به بشر نشان دادهاند؛ ولى چون به تدريج در عقايد و اصول نظرى دين و نيز در روشهاى عملى ارائه شده از سوى انبيا انحرافاتى ايجاد مىگرديد، پيامبر بعدى مبعوث مىشد تا براى تصحيح آن انحرافات اقدام نمايد.
اكنون سخن در اين است كه اسلام نيز از قاعده مستثنا نيست. امروزه در ميان مسلمانان و گوشه و كنار عالم اسلام بسيارى از مطالب شكل اصلى و اوليه خود را حفظ نكرده و تصرفاتى در آنها صورت گرفته و پيرايهها و خرافاتى بدانها راه يافته است. اين تحريفها و انحرافها به بخش خاصى هم اختصاص ندارد و كم و بيش در همه ابعاد اسلام، اعم از عقايد، احكام، آداب و رسوم، مسايل سياسى، اجتماعى، اقتصادى و ساير امور مربوط به اسلام اتفاق افتاده است.
از همينرو وجهه همت رهبر فقيد انقلاب، حضرت امام(رحمه الله) اين بود كه به تعبير خودشان «اسلام ناب محمدى(صلى الله عليه وآله)» را عرضه كنند و شوائب و پيرايههايى را كه به اسلام
بسته شده، بزدايند و با خرافات و انحرافاتى كه در اسلام به وجود آمده و امروزه در ميان طوايف مختلف مسلمانان رواج دارد مبارزه كنند.
در همين راستا ما ابتدا در اين فصل مرورى خواهيم داشت بر برخى موضوعات و مسايل مربوط به بحث تحريفها و انحرافها در آموزههاى عرفانى و دامها و خطرهاى موجود در مسير عرفان، و سپس در فصل آينده به تبيين عرفان حقيقى و ذكر شاخصههاى عرفان صحيح اسلامى خواهيم پرداخت.
عمد و سهو در تحريف اديان
بسيارى از تحريفهايى كه در اديان رسمى و آسمانى واقع شده، از روى عمد، آگاهانه و از جانب دانشمندان همان دين بوده است. در بسيارى از موارد، علماى اديان، به سبب عوامل نفسانى خويش، دين و كتاب خدا را تغيير دادهاند. قرآن نيز مؤيد اين مطلب است كه بسيارى از تحريفها به عمد و از روى طغيان و سركشى بوده است:
كانَ النّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ؛(1) مردم امتى يگانه بودند؛ پس خداوند پيامبران را نويدآور و بيم دهنده بر انگيخت، و با آنان كتاب [خود] را به حق فرو فرستاد تا ميان مردم در آنچه با هم اختلاف داشتند داورى كند. و جز كسانى كه [كتاب] به آنان داده شد و دلايل روشن براى آنان آمد، به سبب انحراف از حق و ستمگرى، در آن اختلاف نكرد.
در آيهاى ديگر نيز همين مطلب را با اندكى اختلاف تعبير چنين بيان مىكند:
إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللهِ الإِْسْلامُ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلاّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ
1. بقره (2)، 213.
بَغْياً بَيْنَهُمْ؛(1) در حقيقت، دين نزد خدا همان اسلام است. و كسانى كه كتاب آسمانى به آنان داده شد اختلافى [در آن] ايجاد نكردند مگر بعد از آگاهى و علم، آن هم به سبب ظلم و ستم در ميان خود.
يكى از كارهاى علماى يهود و نصارا اين بود كه مطالبى را از خودشان مى نوشتند و آن ها را به خدا نسبت مى دادند و مى گفتند، اين ها گفته هاى خدا است. قرآن در اين باره مىفرمايد:
فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اللهِ؛(2) واى بر آن ها كه نوشته اى با دست خود مى نويسند، سپس مى گويند: «اين از جانب خدا است».
بنابراين به تصريح قرآن، بسيارى از تحريفها در دين، به عمد و عالمانه صورت گرفته است. البته در مواردى نيز اين مسأله ناخواسته و سهوى بوده است؛ براى مثال، گاهى نسخههايى پاك شده است، و يا در ترجمه، مطلب درست منتقل نشده است، و مواردى از اين قبيل.
از اينرو به جز قرآن كريم كه خداوند خود مصون ماندن آن از تحريف را ضمانت فرموده است،(3) ساير كتابهاى آسمانى دستخوش تحريفهاى فراوانى واقع شدهاند. امروزه از كتاب حضرت نوح و ابراهيم(عليهما السلام) هيچ اثرى در دست نيست و نمىدانيم چه بر سر آنها آمده است. مطالب تورات موجود به حدى دگرگون شده كه در بسيارى موارد، خود بر بطلان خويش گواهى مىدهد؛ براى مثال، در حالى كه تورات به عنوان كتابى كه حضرت موسى(عليه السلام) آن را از جانب خدا براى مردم آورده مطرح مىشود، در آن مىخوانيم كه «موسى در فلان تاريخ از دنيا رفت». آيا مىشود حضرت موسى زنده باشد و چنين آيهاى بياورد كه، موسى در فلان تاريخ از دنيا رفت؟!
1. آل عمران (3)، 19.
2. بقره (2)، 79.
3. خداوند در قرآن در اين باره مىفرمايد: إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنّا لَهُ لَحافِظُونَ، (حجر، 9)؛ بىترديد ما خودْ اين قرآن را فرود آورديم و بى ترديد نگاهبان آن خواهيم بود.
خرافات بسيارى سراسر تورات موجود را پر كرده كه آن را به صورتى مبتذل درآورده است. يكى از مطالب معروف تورات موجود، داستان پايين آمدن خدا در شبى از آسمان، و كشتى گرفتنش با حضرت يعقوب است! تورات مىگويد، شبى خدا از آسمان به زمين آمد و با جناب يعقوب پيامبر مشغول كشتى گرفتن شد! يعقوب چنان قدرتى داشت كه خدا را بر زمين زد و روى سينهاش نشست و تا نزديكىهاى صبح خدا را رها نمىكرد و از روى سينهاش بلند نمىشد. هر چه خدا التماس مىكرد كه مرا رها كن، يعقوب گوشش بدهكار نبود! تا آنكه نزديك شد كه سپيده صبح طالع شود. در اين هنگام خدا گفت، اى يعقوب مرا رها كن! زشت است، الآن سپيده سر مىزند و مردم در روشنايى روز مرا زير دست و پاى تو مىبينند و آبرويم مىرود! يعقوب گفت، اگر مىخواهى رهايت كنم، بايد به من بركت بدهى، و خدا به او بركت داد و آن گاه يعقوب دست از سر خدا برداشت و اجازه داد تا خدا به آسمان باز گردد!!
اين تنها بخشى از متن تورات موجود است. آيا هيچ عاقلى مىتواند باور كند چنين خزعبلاتى كلام رحمانى و معارف وحيانى باشد؟!
و اما در مورد انجيل بايد گفت، اصولا در عالم كتابى به اين عنوان كه حضرت عيسى(عليه السلام) آورده باشد وجود ندارد. در طول تاريخ مسيحيت انجيلهاى متعددى وجود داشته كه به تدريج برخى از آنها كنار گذاشته شده و محو گرديده است. اكنون چهار انجيل مختلف در دست مسيحيان وجود دارد كه مجموع آنها كتاب «عهد جديد» را تشكيل مىدهد. اين اناجيل چهارگانه هر كدام به نام يكى از حواريّون حضرت عيسى(عليه السلام) است (نظير انجيل يوحنا، انجيل متى و...) و هيچكدام كتاب حضرت عيسى(عليه السلام) و به نام شخص آن حضرت نيست. تمام اين اناجيل گزارشى از زندگى حضرت مسيح(عليه السلام) و كتابهايى تاريخچه مانند است و آهنگ آنها نقل تاريخ است؛ مثلا مىگويد، عيسى(عليه السلام) وارد فلان شهر شد و به مردم چنين گفت و آنان در پاسخ چنين گفتند و....
در هر صورت، «عهد جديد» علاوه بر آنكه در درون خود مشتمل بر تناقضات
فراوانى است، به هيچ وجه آهنگ يك كتاب آسمانى كه خدا بر پيامبرى وحى كرده باشد، ندارد و مسيحيان خود نيز ادعا ندارند كه انجيل كلام خدا و كتابى آسمانى است.
غرض اين است كه گرچه عرفان ريشه در معارف وحيانى و الهى دارد و روح و حقيقت دين را تشكيل مىدهد؛ ولى نبايد از اين مسأله غفلت كرد كه محتواى اديان و كتابهاى آسمانى در طول تاريخ دستخوش تحريفها و انحرافهاى جدى و فراوانى گرديده است. از اينرو عرفانها و تعاليم عرفانى موجود را نيز كه برگرفته از اديان الهى ـ و يا به تعبيرى، روح و محتواى اصلى آنها است، نبايد حقيقت را محض و عارى از هر گونه تحريف و آموزههاى خرافى و باطل دانست. نگاهى به تعاليم و روشهاى متفاوت و بعضاً متضاد و متناقض عرفانهاى موجود، گواهى متقن و مؤيدى روشن بر اين مطلب است. در اين ميان، همانگونه كه اشاره كرديم، تنها كتاب آسمانى كه به اراده الهى از گزند تحريف مصون مانده و خواهد ماند قرآن كريم است. البته از قرآن كه بگذريم، در تعاليم اسلام در مجموع، تحريفها و انحرافهاى مهم و متعددى پديد آمده و امروزه بالعيان شاهديم كه چه در زمينه مسايل نظرى و چه در ابعاد عملى اسلام، اختلافات بسيارى ميان طوايف مختلفى كه خود را به اسلام نسبت مىدهند وجود دارد.
دو نمونه از انحراف در صدر اسلام
پيش از ورود به اصل بحث و بررسى علل و عوامل و تشريح فرآيند وقوع انحرافها و تحريفها در باب عرفان، براى آنكه روشن شود اصولا انحراف از تعاليم اسلام چگونه اتفاق مىافتد، مناسب است برخى نمونههاى واقع شده از انحراف را ذكر كنيم. در اين زمينه ما به عمد دو نمونه از صدر اسلام و زمان حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اميرالمؤمنين على(عليه السلام)را مىآوريم تا پاسخى روشن به اين پرسش باشد كه با وجود تعاليم و بيانات روشن قرآن و رهبران دين، چگونه ممكن است كسانى راه خطا در پيش گيرند.
نمونه اول مربوط به زمان پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) است. هنگامى كه آياتى درباره عذاب قيامت و مشكلات عالم آخرت نازل شد، عدهاى تصميم گرفتند كه هر يك به نوعى، دنيا و لذتهاى آن را بر خود حرام كنند. يكى عهد كرد كه شبها را تا به صبح بيدار باشد و نيارامد. ديگرى گفت همه روزها را روزه خواهم گرفت و لب به طعام و شراب نخواهم زد. در ميان آنان يكى هم عثمان بن مظعون بود كه با خود عهد كرد از آن پس در گوشهاى مشغول عبادت شود و تا پايان عمر با زنان معاشرت نكند. وى انسانى خوب و مسلمانى معتقد و متدين بود و بعدها به مقامات بالاترى در اسلام و ايمان نيز رسيد؛ ولى در آن مقطع چنين تصميمى گرفته بود. همسرش از بستگان پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بود و به منزل آن حضرت رفتوآمد داشت. در يكى از روزها كه به خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ديدن يكى از همسران آن حضرت آمده بود، سر و وضعى ژوليده و به هم ريخته و نامرتب داشت. همسر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پرسيد اين چه سر و وضعى است؟ همسر عثمان بن مظعون در پاسخ گفت: مدتى است شوهرم به من اعتنايى ندارد؛ بنابراين خودم را براى چه كسى آراسته كنم؟ همسر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پرسيد: مگر چه اتفاقى افتاده است؟ گفت: شوهرم مشغول عبادت شده و از من دورى گزيده است. اين خبر به گوش پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيد. آن حضرت عثمان را خواستند و به او فرمودند: اين كارها براى چيست و چرا چنين رويّهاى در پيش گرفتهاى؟ عثمان گفت: از هنگامى كه آيات عذاب نازل شده است، ديگر در ما نشاطى براى التذاذ از زندگى دنيا باقى نمانده است و ما تصميم گرفتهايم با مشغول شدن به عبادت و كم كردن خور و خواب و ترك آميزش با همسرانمان كارى كنيم كه شايد از عذابها و سختىهاى آخرت و جهنم نجات پيدا كنيم. حضرت فرمودند: شما در اشتباه هستيد، من كه پيامبر شما هستم و خداوند مرا الگوى زندگى شما قرار داده است كِىْ اينگونه رفتار كردهام؟ آيا من هميشه روزه مىگيرم؟ از همسرانم كنارهگيرى مىكنم؟ آيا من غذاى خوب نمىخورم؟ من به عنوان پيامبر و الگوى شما روزى را روزه مىگيرم و روزى را افطار مىكنم، ساعتى را در
مجالست با همسرانم مىگذرانم و ساعتى را به عبادت خدا مىپردازم. شما اگر تابع من هستيد، بايد از رفتار من الگو بگيريد، نه اينكه روشى را از پيش خود اختراع كنيد.
با اين سخنان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عثمان بن مظعون پى برد راهى كه در پيش گرفته اشتباه است و راه رسيدن به خدا و آخرت نه چنان است كه او تصور كرده است. از اين رو از آن طريقه باطل دست برداشت و شيوه زندگى خود را طبق سنّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)تغيير داد.(1)
نمونه دوم مربوط به زمان حكومت اميرالمؤمنين على(عليه السلام) است. مىدانيم كه در زمان حكومت آن حضرت سه جنگ مهم براى ايشان پيش آمد كه در هر سه، هر دو طرف، يعنى هم لشكر اميرالمؤمنين(عليه السلام) و هم سپاه مقابل، از مسلمانان بودند و به همين سبب نيز آزمونى بزرگ براى لشكريان و اصحاب اميرالمؤمنين(عليه السلام) به حساب مىآمد. در آن زمان نيز مانند روزگار ما بسيارى از افراد بودند كه به دليل ناآگاهى و كج فهمى و تفسير و تحليلهاى غلط، در اين مسأله اشكالتراشى مىكردند. آنان مىگفتند، ما چگونه به روى كسانى شمشير بكشيم كه آنها نيز مثل ما نماز مىخوانند و خدا و رسول و قرآن را قبول دارند؟ براى دعواى دو نفر ـ حضرت على(عليه السلام) و معاويه ـ بر سر حكومت و خلافت، آيا سزاوار است ما با هم بجنگيم و خون يكديگر را بر زمين بريزيم؟! اصولا براى امور دنيايى، قدرت و رياست نبايد با هم نزاع كرد، برويد و با هم كنار بياييد و بىجهت جان و مال مسلمانها را به خطر نيندازيد!
به هر حال، كسانى در آن زمان با چنين توجيه و تفسيرهايى، گرچه در كنار معاويه و سايرين نمىايستادند؛ ولى از حمايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) و همراهى با آن حضرت نيز دريغ مىورزيدند. يكى از اين افراد، شخصى به نام «حسن بصرى» بود. او از مشايخ مهم متصوفه به شمار مىرود و بسيارى از صوفيه خود را به او نسبت مىدهند و تصوف در اسلام تقريباً با او آغاز مىشود.
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 70، ص 116، باب 51، روايت 4.
در زمان حكومت اميرالمؤمنين(عليه السلام) و هنگامى كه آتش فتنه «جمل» در بصره به وسيله طلحه و زبير روشن شد و آن حضرت براى مقابله و جنگ با آنان به بصره لشكركشى كرد، پيش از شروع جنگ، حسن بصرى قصد عزيمت از بصره را نمود. اميرالمؤمنين(عليه السلام) به او فرمود: چرا به جنگ نمىآيى؟ پاسخ داد: من عبادت خدا را دوست دارم و مىخواهم به عبادت مشغول باشم. حضرت فرمود: جهاد در راه خدا هم عبادت است. گفت: ندايى شنيدم كه مىگفت: «القاتل و المقتول كلاهما فى النار»؛ يعنى طرفين جنگ، كشنده و كشته شده، هر دو در آتشند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمودند: آيا آن ندا كننده را شناختى؟ گفت: نه. حضرت فرمود: او برادرت شيطان بود!
مگر هر صداى غيبى، وحى از جانب خدا است؟ انسان بايد رفتارش را با كتاب و سنّت بسنجد و بنگرد خدا چه فرمان داده است، قرآن چه مىگويد، سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) چيست و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) چه دستورى دارد. صرف اينكه صدايى از غيب بشنود، نمىتواند براى انسان دليل و حجت درست كند. انسان بايد معيارش براى تشخيص، كتاب خدا و سنّت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) باشد.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) به حسن بصرى فرمود، ملاك در اينجا اين است كه بر اساس أَطِيعُوا اللهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الأَْمْرِ مِنْكُم،(1) تو بايد فرمان مرا كه خليفه برحق رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستم اطاعت كنى و به جنگ بيايى. با اين همه، حسن بصرى از اطاعت فرمان آن حضرت سر باز زد و به جنگ نيامد.(2)
گوشهنشينى، تفكرى انحرافى و باطل
يكى از انحرافهاى مهم در باب عرفان، كه از امثال همين حسن بصرىها آغاز شده ـ و در جريان عثمان بن مظعون وى نيز ابتدا چنين برداشت ناروايى كرده بود ـ اين است كه
1. نساء(4)، 59.
2. ر. ك: بحارالانوار، ج 32، ص 225، باب 4، روايت 175.
عدهاى فكر مىكنند عرفان به معناى دست شستن از زندگى دنيا و كنارهگيرى از مردم، جامعه، گوشهاى نشستن، عبادت كردن و ذكر گفتن است. استدلالى هم كه اينگونه افراد براى خود مىكنند اين است كه مىگويند: تقرب حقيقى به خداوند، از طريق توجه قلبى به ذات اقدس حق حاصل مىشود. هر قدر توجه قلبى انسان به خدا بيشتر باشد تقربش هم افزونتر مىشود. پس براى اينكه انسان تقرب بيشترى پيدا كند، بهتر اين است كه با كنارهگيرى از مردم و دنيا، توجهات مزاحم را كنار بزند و تنها در گوشهاى بنشيند و به عبادت و ذكر مشغول شود تا كمكم از اين طريق توجه كامل و در نتيجه تقرب كامل پيدا كند.
در پاسخ اينان و استدلالشان بايد گفت: درست است كه توجه به خداوند انسان را به حضرت بارى تعالى نزديك مىكند؛ ولى اين مربوط به بُعدى از قلب است كه كارش توجه است و اين بُعد، همه وجود انسان نيست. اصل كلى در مورد تقرب به خدا اين است كه اين تقرب در سايه «بندگى» حاصل مىشود. بندگى نيز بايد سراسر وجود انسان را پر كند. در اين ميان، هر عضوى را بندگى خاصى است. بندگى هم بايد در چشم، گوش، دست، پا و زبان و هم در قلب و دل تجلى كند. آرى، بندگى دل اين است كه پيوسته به خدا توجه داشته باشد؛ ولى انسان كه تنها دل نيست و دل نيز همه كارش توجه نيست. دل جايگاه ايمان، عاطفه، محبت، بغض و بسيارى چيزهاى ديگر نيز هست. توجه تنها يك بُعد دل و يك كار آن است. البته اين بعد و اين كار دل بسيار مهم است و روح ساير عبادات محسوب مىشود. ارزش هر عبادتى به اندازهاى است كه نيتْ خالص و دل در آن توجه و حضور داشته باشد؛ ولى اين توجه بايد در اعمالِ ساير اعضا ظهور پيدا كند، نه اينكه آدمى براى آنكه هيچ نبيند و نشنود و توجهش به جاى ديگرى جلب نشود، دست، پا، گوش و چشمش را ببندد، گوشهاى بنشيند و به عبادت مشغول شود. بلى، اگر همان گونه كه در روايات آمده و سنّت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و ائمه معصومين(عليهم السلام) بوده است، انسان در شبانهروز شبهنگام كه همه خاموشند و در خوابند، ساعتى را براى توجه به
خدا اختصاص دهد بسيار خوب است، آن هم به اين شرط كه مزاحم با تكليف واجبش نباشد. اگر كسى راست مىگويد و خيلى علاقهمند است به خدا توجه كند، نيمههاى شب و دو ثلث از شب گذشته، از بستر گرم برخيزد، نماز بخواند و سر به سجده بگذارد و در آن حال توجهش را از همه چيز قطع كند و روى دلش را تنها متوجه خدا نمايد. پس از آن نيز بايد توجه داشته باشد كه گرچه شب زندهدارى و راز و نياز سحرگاهى يكى از بهترين راههاى ارتباط با خدا و توجه به مبدأ هستى است؛ ولى همه زندگى شب زندهدارى نيست. اسلام دستور نمىدهد شب تا صبح احيا بگير و بعد صبح تا شب را به خواب و استراحت بپرداز! اگر چنين باشد پس چه وقت به كسب علم و دانش بپردازد؟ چه وقت جهاد كند و امر به معروف و نهى از منكر نمايد؟ كسب مال حلال و تأمين زندگى خود يا رسيدگى به مستمندان و درماندگان چه مىشود؟ آيا عرفان به معناى شب تا صبح عبادت كردن و صبح تا شب لميدن و آرميدن و دل خوش داشتن به گناه نكردن است؟! به فرض كه با پيش گرفتن چنين رويّهاى هيچ معصيتى از انسان صادر نشود؛ ولى آيا اين گناه نكردن ارزش محسوب مىشود؟ كسانى كه چنين رويّههايى در عرفان دارند، بعضاً مرام و مسلكشان اينگونه است كه مىگويند، پس از چند صباحى اينگونه عبادت كردن و معصيت نكردن، فرد واصل الى الله مىشود و به مقام «انسان كامل» مىرسد و به حقيقت حق نايل مىگردد. در اينجا است كه از عالم تكليف گذر مىكند و همه چيز براى او تمام مىشود و ديگر هيچ تكليفى متوجه او نيست!
به راستى آيا چنين است؟! اگر مسأله به اين سادگى بود پس چرا خود ائمه و انبيا(عليهم السلام)كه راه را بهتر از ما مىدانستند، خود را به آب و آتش مىزدند؟ اگر چنين بود، امام حسين(عليه السلام) به جاى آنكه به كربلا بيايد و خود و عزيزانش كشته شوند و اهل بيتش به اسارت بروند، به گوشهاى مىرفت و تنها عبادت مىكرد و ذكر مىگفت؛ پس چرا چنين نكرد؟
از اين رو با نگاه به رفتار و زندگى اهلبيت(عليهم السلام) درمىيابيم كه راه كامل شدن و به
حقيقت رسيدن اين نيست، بلكه سير و سلوك بايد همه جانبه باشد و در آن، همه ابعاد وجودى انسان مورد توجه قرار گيرد و متكامل گردد. در فصل بعد در اين باره بيشتر سخن خواهيم گفت.
دو منشأ اصلى تحريف و انحراف
علت همه انحرافهايى كه در عالم، از بدو پيدايش تا پايان آن، رخ داده و خواهد داد دو چيز بيشتر نيست و تمامى انحرافها از اين دو اصل ريشه مىگيرد: يكى نادانى و ديگرى هواپرستى. گاهى كسانى عمداً و عالمانه و به سبب تمايلات نفسانى مسايلى را به غلط ترويج و تفسير مىكنند، و گاه نيز كسانى چون دستشان از واقعيت كوتاه است و به حقيقت دست نيافتهاند در چنين ورطهاى گرفتار مىشوند. به عبارت ديگر، در تمامى انحرافها، يا افراد نمىدانند واقعيت چيست، و يا مىدانند، ولى نمىخواهند بگويند و عمل كنند. هر انحرافى را كه در عالم اتفاق افتاده در نظر بگيريم، سرچشمهاش يكى از اين دو امر است و سومى ندارد. اميرالمؤمنين(عليه السلام) در نهجالبلاغه مىفرمايد:
اِنَّما بَدْءُ وُقوعِ الْفِتَنِ اَهواءٌ تُتَّبَع وَاَحْكامٌ تُبْتَدَع؛(1) سرمنشأ همه فتنه ها پيروى از خواهش هاى نفس، و احكامى كه برخلاف شرع صادر مى گردد، است.
بدعتگزاران كسانى هستند كه يا منافعشان را در آن بدعت مىبينند و از طريق آن به هوا و هوسهايشان مىرسند، و يا نيتشان خير است و نمىخواهند انحرافى ايجاد كنند، ولى به سبب جهل و نادانى در دام انحراف گرفتار مىشوند و امرى خلاف كتاب و سنّت را بنيان مىگذارند.
از آغاز عالم تاكنون هيچ امتى از اين دو عامل انحراف مصون نبوده و تا دامنه قيامت نيز نخواهد بود. دليل آن نيز اين است كه اين عالم، عالم آزمايش است:
1. نهجالبلاغه، خطبه 50.
إِنّا خَلَقْنَا الإِْنْسانَ مِنْ نُطْفَة أَمْشاج نَبْتَلِيهِ؛(1) ما انسان را از نطفه اى آميخته آفريديم تا او را بيازماييم.
و آزمايش هنگامى ممكن است و معنا دارد كه دستكم دو راه پيش پاى انسان وجود داشته باشد و انسان بتواند از ميان آنها يكى را به اختيار خود انتخاب كند. از اين رو براى آنكه هميشه بساط آزمايش گسترده باشد، بايد هميشه دو راه خير و شر و امكان انحراف براى بشر وجود داشته باشد، و در اين صورت است كه اختيار و انتخاب معنا مىيابد.
در هر صورت تمام ملل دنيا به اين دو عامل انحراف مبتلا بوده و هستند و مسلمانان نيز از اين قاعده مستثنا نبوده و نيستند. در طول تاريخ اسلام، پيوسته كسانى در اثر جهل و نادانى به انحراف كشيده شدهاند و بعضى نيز به دلخواه و براى رسيدن به هوا و هوسهايشان بدعتها و انحرافهايى را در دين پديد آوردهاند. از همان بدو امر و در صدر اسلام، حتى در زمان حيات خود پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كسانى بودند كه تمايلاتشان با برخى احكام و عقايد اسلام وفق نمىداد و ميانه خوبى بانداشتند و مورد پسند آنها نبود. گاهى نيز چنان جرأت و جسارت پيدا مىكردند كه نارضايتى خود را بر زبان مىآوردند و علناً به پيامبر(صلى الله عليه وآله) اعتراض مىكردند. اين در حالى است كه طبق نص صريح قرآن، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در حوزه احكام و مسايل مربوط به دين هيچ چيزى را از پيش خود و بر اساس ميل و سليقهاش نمىفرمود، بلكه تمام آنچه كه به مردم ابلاغ مىكرد سخن وحى بود:
وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى؛(2) و از سر هوس سخن نمى گويد. اين سخن به جز وحيى كه وحى مى شود، نيست.
1. انسان (76)، 2.
2. نجم (53)، 3 و 4.
و عجب اين است كه همين افراد بعدها از طرف مسلمانان كانديد جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله) شدند و بر جايگاه آن حضرت تكيه زدند و امروزه نيز اكثريت مسلمانان آنها را جانشينان پيامبر و يا شخصيتهايى ممتاز و مورد تأييد مىدانند.
از جمله مواردى كه در زمان حيات خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) برخى علناً به آن اعتراض كردند مىتوان به مسأله «عمره تمتع» اشاره كرد كه حكم آن در قرآن كريم آمده است. بر اساس احكام نورانى اسلام، برخى افراد اگر بخواهند حج بهجا بياورند بايد به نيت «حج تمتع» محرم شوند. حج تمتع به اين صورت است كه فرد ابتدا به نيت «عمره تمتع» محرم مىشود و پس از انجام اعمالى از احرام خارج مىشود و با فرا رسيدن ايام حج و روز عرفه بايد دوباره احرام ببندد و اعمال حج را بهجا آورد. اما برخى افراد، براى انجام حج لازم نيست دو بار يك بار به نيت عمره و يك بار به نيت حجـ محرم شوند، بلكه تنها يك بار براى اعمال حج محرم مىشوند و وقتى هم محرم شدند تا اعمال حجشان را كامل نكنند از احرام خارج نمىشوند. كسى كه محرم مىشود بيست و چهار چيز بر او حرام مىشود و تا موقعى كه اعمالش را انجام نداده همچنان در حال احرام و آن بيست و چهار چيز بر او حرام است. پس از انجام اعمال، فرد به اصطلاح «مُحِلّ» مىگردد و محرّمات احرام براى او حلال مىشود. از جمله محرّمات احرام، يكى، هر گونه تمتّع و بهره جنسى زن و مرد از يكديگر است. در حج تمتّع، طبق توضيحى كه داديم، در فاصله بين پايان اعمال عمره و احرام حج، حاجى از احرام خارج و محرّمات احرام، از جمله تمتّع از زن، براى او حلال مىگردد.
در هر صورت، در يكى از سالها و طبق شرايطى كه پيش آمده بود، برخى از مسلمانان براى انجام حج بايد به نيت حج تمتع محرم مىشدند، كه طبيعتاً پس از انجام اعمال عمره، از احرام خارج شده و مُحلّ مىگرديدند و محرّمات احرام، و از جمله تمتع از زنان، براى آنان حلال مىشد، تا ايام حج فرا برسد و بخواهند براى اعمال حج محرم شوند. اين در حالى بود كه در همان سال، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و گروهى از مسلمانان كه همراه
آن حضرت بودند شرايطشان به گونهاى بود كه طبق احكام اسلام تنها يك احرام، و آن هم براى انجام اعمال حج، داشتند و طبعاً قبل از تكميل اعمال نمىتوانستند از احرام خارج و به اصطلاح مُحلّ شوند. اين اولين سالى بود كه چنين وضعيتى پيش آمده بود و وحى نازل شد كه برخى بايد آنگونه و برخى اينگونه احرام حج ببندند. خليفه دوم در آن سال جزو كسانى بود كه بايد به حج تمتع محرم مىشد و همچنانكه اشاره كرديم، در حج تمتع حاجى پس از انجام اعمال عمره مُحلّ مىشود و محرمات احرام، از جمله تمتع از زن بر او حلال مىگردد. اين حكم، كه اشاره شد آن سال براى اولين بار ابلاغ و اجرا مىگرديد، به نظر عدهاى، و از جمله خليفه دوم، بسيار تعجب آور بود و به مذاق آنان خوش نيامد! مىگفتند، مگر چنين چيزى شدنى است؟! مردم بيايند براى عبادت و از راه دور رنج سفر را بر خود هموار كنند و اين همه زحمت بكشند تا چند روزى با حرام كردن برخى لذايذ دنيا بر خود به ذكر و عبادت خدا مشغول شوند؛ آن گاه درست در وسط اين معركه و پس از انجام اعمال عمره، بگوييم، بروند و مشغول لذايذ جنسى شوند و آب غسل از سر و روى آنان بچكد؟!
اين ناخشنودى خليفه دوم و جمعى ديگر از مسلمانان به اين صورت هم نبود كه تنها در قلب و دل آنان باشد، بلكه رسماً و علناً به اين حكم اعتراض كردند و گفتند، ما از پيامبر(صلى الله عليه وآله) شرم مىكنيم كه ايشان محرم باشند و ما به بدنمان عطر و روغن بزنيم و با زنان معاشرت داشته باشيم!(1)
آرى، در حالى كه قانون خدا به مردم اجازه داده كه چند روزى را كه معمولا بين عمره و حج فاصله مىشود از احرام خارج شوند، آنان به نظرشان آمد كه ـ نعوذ بالله ـ اين حكم، حكم درستى نيست و معنا ندارد كه حاجى در وسط اعمال عمره و حجّ، از احرام خارج شود و دوباره به دنيا و لذتهاى جنسى بازگردد!
1. ر. ك: بحارالانوار، ج 21، ص 385 ـ 386، باب 36، روايت 10.
خليفه دوم در مورد ازدواج موقت و «متعه نساء» نيز همين مشكل را داشت و اين حكم به مذاق او خوش نمىآمد. از اين رو با وجود آنكه اين حكم در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اعلام و اجرا شده بود و بعداً خليفه اول نيز با آن مخالفتى نكرده بود؛ ولى خليفه دوم در زمان خلافت خويش آن را ممنوع اعلام كرد! اين ممنوعيت، پس از او به صورت حكم دايمى در آمد و امروزه نيز تقريباً تمامى مذاهب اهل سنّت ازدواج موقت را حرام مىدانند. اين در حالى است كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين باره فرموده است:
فَلَوْلاهُ ما زَنى اِلاّ شَقِىٌّ او شَقِيَّةٌ لاَِنَّهُ كانَ لِلْمُسْلِمينَ غِناءٌ فِى الْمُتْعَةِ عَنِ الزِّنا؛(1) اگر نبود عمر (و حكم او به ممنوعيت ازدواج موقت) هيچ مسلمانى مرتكب فحشا نمى گرديد، مگر مردان و زنان روسياه و جهنمى؛ چرا كه ازدواج موقت باعث بى نيازى مسلمانان از ارتكاب فحشا مى گرديد.
به هر حال اين تفكر كه آثارش هنوز هم باقى است و حتى در عالم تشيع نيز كم و بيش تأثيراتى گذاشته، يكى از عوامل مهم و اساسى انحراف در اسلام به شمار مىرود. همان گونه كه اشاره كرديم، ريشه اين انديشه به زمان خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) باز مىگردد و كسانى در حضور خود آن حضرت نارضايتى و ناخشنودى خود را از برخى احكام اسلام ابراز كردند. هم اينان كه پس از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مصدر كارها قرار گرفتند، بدعت گذارى در احكام و معارف اسلام را بنيان نهادند. اين امر باعث گرديد از همان صدر اسلام بين مسلمانان در عقايد، احكام و چگونگى رفتار فردى و اجتماعى اختلاف پديد آيد. مصيبتهاى اهل بيت(عليهم السلام) و خون دلهايى كه به آنان داده شد نيز از همين جا نشأت گرفت. گرچه آن بزرگواران با تدبير الهى و خردمندانه خويش و صبر و شكيبايى بىنظير توانستند در طول بيش از دو قرن و نيم، اساس اسلام را در جامعه تحكيم بخشند و از اضمحلال و فروپاشى بنيانهاى اساسى آن جلوگيرى كنند. اگر تدبيرها و تلاشها و
1. بحارالانوار، ج 53، ص 30، باب 28، روايت 1.
صبر و تحمل آن بزرگواران نبود، اسلام در همان دهههاى اول پيدايشش كاملا مسخ مىگرديد و چيزى از آن باقى نمىماند.
در هر صورت، در طول تاريخ اسلام، گروهى عالمانه و آگاهانه تحريفها و انحرافهايى در آن پديد آوردهاند و افرادى نيز از سر جهل و ناآگاهى به اين دام افتادهاند. ناآگاهى افراد نيز گاهى در اثر علل و عوامل طبيعى بوده و در موارد بسيارى هم برنامهريزى شده بوده و با طرح و نقشه دسيسه گران و دشمنان شكل گرفته است. علاوه بر آن، درجات ناآگاهى نيز يكسان نبوده و در نتيجه، بسته به درجه جهل و ناآگاهى مردم، ميزان تحريف و انحراف پديد آمده نيز متفاوت بوده است.
در هر حال، بخشى از اين انحرافها مربوط به بحث فعلى ما مىشود؛ يعنى انحرافهايى كه در روشهاى تقرب به خداى متعال ـ و آنچه اصطلاحاً عرفان ناميده مىشود ـ رخ داده است. در اينجا نيز كسانى دانسته و آگاهانه امور باطلى را از پيش خود اختراع كردهاند و كسانى نيز در اثر جهل و بىاطلاعى، اين روشهاى باطل را پذيرفته و از آنها تبعيت كردهاند. اين روشهاى باطل تدريجاً در طول قرنها از نسلى به نسل ديگر منتقل شده و تا آنجا رسيده كه ما امروزه شاهد فرقهها و مرام و مسلكهاى مختلف و متنازعى هستيم كه هر يك ديگرى را نفى مىكند و مدعى حق بودن خود و باطل بودن ديگران است. در اين ميان، فعاليت و حركتى براى تميز حق از باطل كمتر صورت مىگيرد و هر كس بدان چه در دست دارد و پسنديده است دل خوش كرده و به همان اكتفا مىكند. در اين معركه معمولا تعصبات قومى و فرقهاى حرف اول را مىزند و هر فرقهاى با حمايت و تبعيت از مرام و مسلك خويش، ساير مرامها و مسالك را تخطئه مىكند. در حالى كه اگر اينان به راستى طالب حقيقت و تقرب به حق متعال هستند، بايستى با روشى صحيح حق را از باطل، و سره را از ناسره جدا كنند تا هم خودشان از ضلالت و گمراهى نجات يابند و هدايت شوند و هم اسباب ضلالت و انحراف ديگران را فراهم نياورند.
تحليلى از عوامل انحراف در باب عرفان
در نگاهى ديگر مىتوان انحراف و انگيزههاى آن در مسايل مربوط به عرفان را به سه قسم تقسيم كرد. يك بعد اين مسأله مربوط به بنيان گذاران و پرچمداران فرقههاى باطل و انحرافى است كه اصطلاحاً «قطب» ناميده مىشوند. بعد ديگر مربوط به اهداف و انگيزههاى كسانى است كه از اين سردمداران حمايت مىكنند و با انواع وسايل و ترفندهاى مالى و تبليغاتى ديگران را به طرف آنان سوق مىدهند. بعد سوم مسأله مربوط به كيفيت به دام افتادن افراد سادهلوح است و اينكه چگونه است كه كسانى كه خودشان حسن نيت و انگيزههاى صحيح دارند، به دام مدعيان دروغين و فريب كاران مىافتند.
اما آنچه مربوط به سردمداران اين فرقهها است، بايد بگوييم كه انگيزه اصلى اينان همان انگيزهاى است كه بسيارى از منحرفان و اتباع شيطان را در طول تاريخ به دام انداخته و موجب پيدايش اديان و مذاهب مختلف شده است. همان گونه كه پيش از اين اشاره كرديم و قرآن كريم نيز مؤيد اين مطلب است، بسيارى از اختلافها در اديان، از ناحيه دانشمندان و علماى آن اديان، و با انگيزهها و اغراض شخصى و دنيوى ايجاد شده است:
إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللهِ الإِْسْلامُ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلاّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ؛(1) در حقيقت، دين نزد خدا همان اسلام است. و كسانى كه كتاب آسمانى به آنان داده شد اختلافى [در آن] ايجاد نكردند مگر بعد از آگاهى و علم، آن هم به سبب ظلم و ستم در ميان خود.
يا در آيهاى ديگر مىفرمايد:
كانَ النّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُم
1. آل عمران(3)، 19.
الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ؛(1) مردم امتى يگانه بودند؛ پس خداوند پيامبران را نويدآور و بيم دهنده بر انگيخت، و با آنان كتاب [خود] را به حق فرو فرستاد تا ميان مردم در آنچه با هم اختلاف داشتند داورى كنند. و جز كسانى كه [كتاب] به آنان داده شد و دلايل روشن براى آنان آمد، به سبب انحراف از حق و ستمگرى، در آن اختلاف نكرد.
انگيزه اصلى اين سردمداران در ايجاد اين بدعتها و تحريفها را مىتوان در دو امر خلاصه كرد: يكى «جاه و مقام» و ديگرى «مال و ثروت».
بسيارى از كسانى كه دست به تأسيس آيينها و فرقههاى جديد زده و مىزنند، براى آن است كه بتوانند از اموال مردم استفاده كنند. آنان سعى مىكنند به بهانهها و از طرق مختلف، مردم، به خصوص ثروتمندان را جذب خويش كنند و از مال و ثروت آنها به نفع خودشان بهرهبردارى نمايند. البته اين انگيزه، انگيزهاى بسيار پست است و در كسانى وجود داشته كه در نهايت لئامت و پستى بودهاند؛ ولى به هر حال با بررسى معلوم مىشود كه در موارد متعددى انگيزه اصلى تأسيس فرقهها و آيينهاى جديد، همين انگيزه بوده است.
انگيزه دوم، يعنى «جاه و مقام»، نسبت به انگيزه دوم بالاتر و برتر است. بسيارى از افراد تحت تأثير اين انگيزه دست به ايجاد فرقهها و آيينهاى جديد زدهاند و عطش رياست و محبوبيت و شهرت، آنها را به ايجاد بدعت و تحريف در تعاليم دينى واداشته است.
حب جاه و مقام و عطش رياست و شهرت و محبوبيت از جمله غرايزى است كه حتى در نفوسى كه در مراحل عالى كمال انسانى هستند وجود دارد و ريشه كن كردن آن بسيار دشوار است. براى انسانهاى وارسته صرفنظر كردن از خواستههاى حيوانى كار چندان مشكلى نيست و افراد بسيارى را مىتوان يافت كه از كنار اين تمايلات، در جايى كه مخالف شرع و دستورات دينى باشد، به آسانى عبور مىكنند. اما در مورد «حب جاه
1. بقره(2)، 213.
و مقام» مسأله فرق مىكند. غلبه بر اين غريزه و تحت تسلط درآوردن آن به اندازهاى مشكل است كه در بين علماى اخلاق و سير و سلوك چنين مشهور است كه: آخِرُ ما يَخْرُجُ مِنْ قلوبِ الصِّدّيقين حُبُّ الْجاه؛ يعنى آخرين چيزى كه از قلوب صديقين بيرون مىرود حب جاه و مقام است.
در نوع افراد معمولا اينگونه است كه كنترل شهوات حيوانى نظير خور و خواب و غريزه جنسى، آسانتر از كنترل قوه خشم و غضب است. كم نيستند كسانى كه در كنترل قواى شهوانى خود موفقند اما در تسلط بر خشم و غضب خود توفيق چندانى ندارند و به هنگام غضب، كارهايى بسيار ناروا انجام مىدهند و سخنان و كلماتى به غايت زشت بر زبان مىرانند.
اما دشوارتر از اين دو، تحت كنترل درآوردن ميل و علاقه به ثروت و مالاندوزى است. انسان ممكن است با انجام برخى تمرينها و مداومت بر بعضى اعمال موفق شود نيروى خشم و غضب خود را مهار نمايد و به جايى برسد كه به هنگام غضب عنان اختيار از كف ندهد. همچنين با بالارفتن سن و به خصوص در اواخر پيرى و سالخوردگى، تمايلات شهوانى به طور طبيعى در انسان كمرنگ مىشود. اما علاقه به مال و ثروت به عكس است و به هنگام پيرى نهتنها تضعيف نمىشود، بلكه همان گونه كه در روايات آمده است بيشتر هم مىشود:
يَهْرَمُ ابْنُ آدم ويَشُبُّ مِنْهُ اثْنانِ الْحِرْصُ عَلَى الْمالِ وَالْحِرْصُ عَلَى الْعُمْرِ؛(1) آدمى زاده پير مى شود در حالى كه دو خصلت در او جوان مى شود: حرص بر مال و حرص بر عمر (ادامه حيات).
افراد سالخوردهاى ديده شدهاند كه على رغم از كارافتادگى و اينكه اميدى نبوده كه خودشان بتوانند از ثروتشان بهره و لذتى ببرند؛ ولى همچنان تا آخرين روزهاى عمرشان در فكر جمع مال و افزون كردن ثروتشان بودهاند! حرص بر جمع مال در برخى از افراد
1. بحارالانوار، ج 73، ص 161، باب 128، روايت 7.
به اندازهاى است كه چيزى كم از جنون ندارد! از اين رو مبارزه با اين ميل و غريزه ذاتى، از مبارزه با دو غريزه قبلى (شهوت و غضب) مشكلتر است.
اما به هر حال كسانى موفق مىشوند از اين دام نيز رهايى يابند و به مال و ثروت دنيا پشت پا بزنند و خود را از اسارت آن در آورند، ولى كمتر كسى است كه بتواند خود را از بند حب جاه و مقام آزاد كند. دلبستگى به شهرت و محبوبيت و مقام، علاقهاى است كه در اعماق دل و جان آدمى ريشه دارد و قطع آن از مشكلترين كارها در مسير تزكيه نفس و خودسازى است. همان گونه كه اشاره كرديم، در ميان ارباب سير و سلوك و علماى اخلاق مشهور است كه مىگويند: آخِرُ ما يَخْرُجُ مِنْ قُلوبِ الصِّدِّيقينَ حُبُّ الْجاه. مقام «صدّيقين» يكى از عالىترين مراتب كمال انسانى و تعالى معنوى است. «صدّيق» كه از ريشه «صدق» است، كسى است كه ادعاى عبوديت و بندگى را عملا به اثبات رسانده و به راستى درصدد است بنده شايسته خداوند باشد. قرآن كريم در موارد متعددى براى تكريم و تعظيم برخى انبيا و اولياى بزرگ الهى، از آنان با وصف «صدّيق» ياد مىكند؛ براى نمونه، در وصف پيامبر بزرگ الهى، حضرت ابراهيم(عليه السلام) مىفرمايد:
وَاذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِبْراهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا؛(1) و در اين كتاب، ابراهيم را ياد كن، زيرا او صدّيقى [واجد صداقت در حدّ عالى] و پيامبر بود.
در هر صورت، با اينكه مقام «صدّيقين» چنين مقام منيع و والايى است؛ ولى گفته شده، آخرين چيزى كه از دلهاى صدّيقين بيرون مىرود و آنان موفق مىشوند ريشهاش را در قلب خود بخشكانند حب جاه و مقام است!
از اين رو نبايد تصور كرد اين انگيزه، محرك افراد دون همتى است كه همّشان تنها پركردن شكم و ارضاى شهوت است؛ بلكه چنين كسانى بسيار دورند از اينكه تحت تأثير علاقه به شهرت و رياست، دست به كارى بزنند. كسانى كه از ساير دامها، نظير شهوت و غضب و ثروت آزاد شدهاند، تازه در دام حب جاه و مقام و شهرت مىافتند.
1. مريم (19)، 41.
كسى كه اسير مقام و شهرت است، نهتنها از اسارت حب مال و ثروت رسته، بلكه حتى حاضر است مال و ثروت خويش را نيز صرف كند تا به شهرت و محبوبيت برسد. گاهى افرادى، زندگى زاهدانهاى در پيش مىگيرند، كم مىخورند و كم مىخوابند، ساده زندگى مىكنند و اموالشان را صرف فقرا و كارهاى خير مىكنند، تنها به اين انگيزه كه نامشان بر سر زبانها بيفتد و از شهرت و محبوبيت برخوردار شوند. حتى كسانى حاضر مىشوند از ثروت و راحت و آسايش خود در زندگى دنيا صرف نظر كنند صرفاً براى آنكه پس از مرگشان مردم از آنها به نيكى و عظمت و احترام ياد كنند!
در هر صورت، انگيزه جاه و مقام گاهى باعث مىشود كسانى دست به دين سازى و اختراع مذهب و فرقه بزنند تا مريدان و پيروان و طرفدارانى پيدا كنند و مورد تكريم و تعظيم آنان واقع شوند. طبيعتاً هر چه احترام و تكريم و تعظيم پيروان و مريدان بيشتر باشد، اين خواسته و غريزه آنان نيز بيشتر ارضا مىگردد و نقطه اوج ارضاى اين خواسته آنجا است كه اينان در چشم مريدان تا مقام الوهيت و خدايى بالا روند.
بنابراين انگيزه جاهطلبى بزرگترين عاملى است كه افرادى را وادار مىكند دين و مذهب جديد بسازند و فرقه و مسلكى تازه ابداع نمايند. اين افراد به دنبال آن هستند تا پيروانى پيدا كنند كه آنان را تا حد پرستش تعظيم و تكريم كنند. كسانى كه به چنين جنونى مبتلا هستند، حاضرند سعادت مردم را فداى اين خواسته شيطانى خويش كنند. طبيعى است كه چنين افرادى به آسانى تسليم حق نمىشوند و زيربار دليل و برهان نمىروند. آنان مقصودى دارند كه همه برهانها و دليلها بايد در راه آن فدا گردد. اين تشنگان مقام و رياست وتعظيم و تكريم، براى ساختن معبد الوهيت و خدايى خويش حاضرند تمامى حقايق را در اين معبد ذبح كنند.
ثروت و قدرت، طعمه شيّادان و مدعيان عرفان
روشهايى كه دينسازان و اختراعكنندگان مذاهب و فِرَق براى جذب افراد و رسيدن به
مقاصد خويش در پيش مىگيرند كم و بيش مشابه است. آنان در ابتدا سعى مىكنند افرادى از ثروتمندان و سرمايهداران را به دام بيندازند و جذب كنند. طبيعى است كه به راه انداختن چنين دم و دستگاه و تشكيلاتى نياز به پول و امكانات و تأمين منابع مالى دارد. براى جذب مردم به يك مذهب اختراعى نمىتوان به زور و فشار متوسل شد، بلكه بايد از طريق تبليغ و تطميع وارد شد و تبليغ و تطميع نيز نيازمند برخوردارى از امكانات مالى است. از اين رو يكى از اولين كارهاى بنيان گذاران مذاهب اختراعى و ساختگى، جذب متمولين و كسانى است كه از امكانات مالى و ثروت نسبتاً خوب و قابل اعتنايى برخوردارند.
اما براى جذب اين ثروتمندان بايد از چه راهى وارد شد؟ پاسخ اين است: با استفاده از احساسات دينى و گرايشهاى عرفانى كه در فطرت انسان ريشه دارد. همان طور كه پيش از اين بيان كرديم، حس خداجويى، خداگرايى و گرايش به مسايل عرفانى، به صورت طبيعى و فطرى در نهاد هر انسانى وجود دارد. كسانى با استفاده (و در واقع سوء استفاده) از اين خواست و تمايل فطرى، در جهت مطامع خود بهره بردارى مىكنند. انسانها به طور طبيعى و فطرى به دنبال ارضاى اين تمايل هستند و دين سازان نيز با توجه به همين امر، با تأسيس دينهاى جعلى و ساختگى، ارضاى تمايلات عرفانى و گرايشات خداجويى و خداپرستى را در جهت تأمين منافع و مقاصد سوء خود قرار مىدهند. در واقع آنان با ارضاى بدلى اين تمايل فطرى، افراد را به سمتى سوق مىدهند كه از طريق آنها به اغراض شخصى خود دست پيدا كنند.
يكى از بهترين راهها و شيوهها براى ارضاى بدلى خواست عرفانى اين است كه به مردم بقبولانند كه مىتوان از راههاى بسيار سهل و ساده و تلاش و كوششى اندك به مقامهاى عالى عرفانى دست يافت. طبع بشر راحت طلب است و انسان پيوسته اين هوس خام را در سر مىپروراند كه با كمترين زحمت، به بهترين و بيشترين نتيجه برسد. اين قضيه در مورد عرفان و نيل به مقامات عرفانى نيز صادق است و كسانى به دنبال راهى
هستند كه پيمودن آن بسيار آسان باشد و يك شبه همه مسايل را حل كند و آنان را به قلههاى رفيع مقامات عرفانى برساند! افرادى سودجو و فرصتطلب نيز با دست گذاشتن بر روى همين رگ خواب آدمى، به سوء استفاده از افراد مىپردازند. آنان مىگويند ما راهى را به شما نشان مىدهيم كه در كمترين زمان ممكن و با تحمل كمترين دشوارى، شما را به سرمنزل مقصود مىرساند؛ و آن راه اين است كه با يك «قطب واصل الى الله» بيعت كنيد و دست در دست او بگذاريد. آرى، به همين سادگى، تنها با يك دست دادن و دست بوسيدن همه مسايل حل مىشود و تمام درهاى عالم معنا و ملكوت و بهشت به روى شما گشوده مىشود! نيازى نيست سالها رياضت بكشيد و خود را به رعايت واجبات و محرمات و اجراى دقيق ضوابط و احكام شرع ملتزم سازيد، تنها كافى است با جناب قطب بيعت كنيد و جناب ايشان دستى بر سر شما بكشند! اگر چند روزى هم تأخير شد نگرانى به خود راه ندهيد و مطمئن باشيد كه به زودى به مقامات عالى عرفانى نايل خواهيد شد!
اين رهزنان سعى دارند با القاى چنين توهماتى، به افراد بباورانند كه راهى بسيار كم مؤونه و بىدردسر براى رسيدن به خدا وجود دارد. شما مىتوانيد هر چه مىخواهيد به زشتكارى و گناه مشغول شويد؛ درمان آن در نهايت تنها يك بيعت با قطب است، و بيعت هم كه مؤونهاى ندارد!
اگر به راستى انسان بتواند از اين طريق به عالىترين مقامات عرفانى برسد، ديگر بهتر از اين چه مىخواهد؟! ارتكاب هر فسق و فجورى آزاد است و چارهاش تنها يك بيعت است! حداكثر اين است كه شبهاى جمعه هم در حلقه ذكرى شركت كنيد و سالى يك مرتبه هم به زيارت قطب مشرف شويد؛ پس از آن ديگر كار تمام است و هيچ مشكلى نيست و خيالتان از بابت همه چيز كاملا راحت و آسوده باشد!
اگر كسانى بتوانند چنين مطالبى را در اذهان مردم جا بيندازند، طبيعى است كه پس از آن موفقيت زيادى در نيل به مقاصد سوء خود خواهند داشت. كم نيستند ثروتمندانى كه
ثروتها و دارايىهاى كلانى را با چپاول و ظلم و غصب حقوق ديگران به چنگ آوردهاند و براى كاهش تنشهاى روحى و خلاصى از عذاب وجدان، دلشان مىخواهد ثروتشان بر سر جاى خود محفوظ باشد و تنها با پيشكش كردن اندكى از آن به پيشگاه قطب، جبران مافات نموده، عارف و واصل به حق گرديده و يك شبه تمام عوالم و مقامات عرفانى را درنورديده و به مقام «فِي مَقْعَدِ صِدْق عِنْدَ مَلِيك مُقْتَدِر»(1) نايل گردند!
اگر به راستى چنين باشد آنان نهتنها از اين ناحيه ضررى نكردهاند، بلكه با بيعت با قطب و تقديم و پيشكش برخى هدايا، به عالىترين مقامات انسانى هم رسيدهاند و در عالم آخرت نيز همنشين انبيا و اوليا خواهند بود! اينان چون دستشان به دست قطب زمان رسيده است ديگر مشكلى نخواهند داشت!
متأسفانه اين شيوه بسيار كارگر بوده و به خصوص در مورد دو طايفه بسيار مؤثر واقع شده است: يكى همين ثروتمندانى كه وصفشان رفت، و دوم، صاحب منصبانى كه عمرى بر مردم ستم روا داشتهاند و به دنبال مستمسكى براى آرامش روح خود مىگردند. اين مسأله به ويژه در زمانهاى سابق بسيار ديده مىشد كه خوانين و رؤسايى كه با حمايت يا حكم دولتها و حكومتها بر مردم مسلط مىشدند، ممكن بود در اعماق دلشان سوسويى از يك حس دينى وجود داشته باشد و به كلى منكر خدا و قبر و قيامت نشده باشند. اينان مىخواستند هم خان بودن و رياستشان محفوظ باشد و هم از عذاب الهى و آتش جهنم نجات يابند، و اگر بشود همنشين اولياى خدا نيز باشند، ديگر «نور على نور» خواهد بود!
مخترعان مذاهب و فرقهسازان هميشه سعى كردهاند طعمههاى چرب و نرمى را از اين طايفه دوم به دام بيندازند. روش اين شيادان براى اين كار نيز اين است كه با تبليغات و تلقينهاى مكرر، خيال اين خوانين و رؤسا را از بابت ظلمها و جنايتهايى كه كردهاند آسوده سازند و آنها را متقاعد كنند كه اگر با قطب دست بيعت بدهند و به جناب او
1. قمر (54)، 55.
ارادت بورزند و ذكرى بگويند و سبيلى بگذارند همه مشكلاتشان حل مىشود و در سلك اولياء الله در خواهند آمد!
شيادان دينساز هنگامى كه اين دو دسته، يعنى صاحبان ثروت و صاحبان قدرت را جذب كردند ابزار خوبى براى به دام انداختن ديگر افراد در دست خواهند داشت. آنان با معرفى افراد فقير به مريدان ثروتمند خود و حل مشكلات مالى و مادى ايشان، زمينه جذب اينگونه افراد را فراهم مىكنند. همچنين كسانى كه در منطقه سلطه و قدرت و حاكميت رئيس و خانى زندگى مىكردند، براى آنكه از آزار و اذيت و زورگويىهاى او نسبت به خود بكاهند، به فرقه و مسلكى كه آن رئيس و خان اهل آن بود، مىگرويدند؛ يعنى هم مسلك شدن با خان وسيلهاى براى در امان ماندن از شرّ او محسوب مىشد. بدين ترتيب، جذب ثروتمندان و قدرتمندان در واقع مقدمه و زمينهاى براى به تور انداختن ديگران بود.
ردّ پاى استعمار در عرفانسازى و ترويج صوفىگرى
اى كاش مسأله به همان چه تا بدين جا بيان كرديم ختم مىشد! متأسفانه بالاتر از همه آنچه گفتيم، مفسده عظيمى است كه در پشت همه اين مسايل قرار دارد و بسيار خطرناك و پيچيده است. آن مفسده، طرح و نقشه و توطئهاى است كه استعمارگران از به راه انداختن اين حركتها دنبال مىكنند. طبق شواهد و قراينى كه وجود دارد، مؤسسان مذاهب و فرقههاى جعلى، يكى از بهترين ابزارها در دست استعمارگران براى نيل به مقاصد شومشان هستند.
اگر تاريخ قرون معاصر جهان و تاريخ سدههاى اخير ايران را مطالعه كنيم و پيدايش مذاهب و فرقههاى مختلف را مورد بررسى و كاوش قرار دهيم، مىتوانيم دست قدرتهاى استعمارى را در پشت صحنه تأسيس بسيارى از اين فرقهها ببينيم. مطالعه اسرار پشت پرده اين داستان، به خوبى عمق خطرى را كه از اين ناحيه وجود دارد بر ملا
خواهد ساخت. متأسفانه ورود تفصيلى به اين مسأله ما را از بحث اصلى اين نوشتار دور خواهد كرد؛ ولى اگر مجالى مىبود، شرح و بسط اين ماجرا حقيقتاً بسيار عبرتآموز و روشنگر است. اين مطالعه نشان خواهد داد كه اگر نگوييم همه، تقريباً اكثر قريب به اتفاق اين فرقههاى جديدالتأسيس از آبشخور يك «عرفان دروغين» تغذيه شده و سوءاستفاده كردهاند.
به عنوان نمونهاى از اين شواهد تاريخى، مىتوانيم به چهرهاى به نام «كينياز دالگوركى» اشاره كنيم. اين شاهزاده روسى كه در زمان قاجاريه در ايران زندگى مىكرد از طرف دولت پادشاهى تزارى مأموريت داشت تا دست به ساختن فرقههاى مذهبى بزند و از اين طريق بين مردم اختلاف بيفكند و از قدرت و صولت اسلام و روحانيت در ميان مردم بكاهد. او پس از ورود به ايران به ظاهر مسلمان شد و در سلك طلبگى در آمد و به تحصيل علوم دينى پرداخت. وى سالها در حوزههاى علميه ايران و پس از آن در عراق، در درسهاى بزرگان و علماى متعددى شركت كرد و در علوم دينى به مراتب و درجات بالايى دست يافت. از جمله اساتيدى كه دالگوركى در درس وى شركت مىكرد سيد كاظم رشتى بود. در همين درس بود كه او مهره مناسبى را براى اهداف خويش پيدا كرد و با او طرح دوستى ريخت و بسيار گرم گرفت و روابط بسيار نزديكى برقرار كرد. اين فرد يكى از شاگردان سيد كاظم رشتى به نام «سيد علىمحمد شيرازى» بود كه بعدها به «سيد علىمحمد باب»(1) شهرت يافت. دالگوركى او را مهره بسيار مناسبى براى مقاصد
1. وى متولد اول محرم سال 1235 ق است. سيد علىمحمد شيرازى تحصيلات مقدماتى خود را در مكتبخانه و نزد استادى به نام شيخ عابد گذراند و چون در همان ابتداى كودكى پدرش را از دست داده بود به همراه دايى خود به بوشهر رفت و در آنجا مدتى به كار تجارت مشغول بود. وى در كنار تجارت به تحصيل علوم عربى پرداخت، ولى اعتناى زيادى به علوم متداول آن زمان نداشت و بيشتر به خواندن دعا و اذكار و رياضتهاى صوفيانه اهتمام داشت. او در هواى گرم تابستان بوشهر ساعتها بالاى پشتبام زير آفتاب مىايستاد و به خواندن برخى دعاها و اوراد مشغول مىشد. طبق نظر برخى نويسندگان، همين كار او موجب برخى اختلالات فكرى در وى شده بود. وى بعداً به كربلا رفت و حدود دو سال در درس سيد كاظم رشتى كه در آن زمان رئيس طايفه شيخيه بود شركت كرد. آشنايى او با كينياز دالگوركى مربوط به همين زمان است. سيد علىمحمد شيرازى پس از اين دو سال و تحت تأثير القائات كينياز دالگوركى ادعاهايى را مطرح ساخت. به علت اختلافاتى كه در سخنان و تعبيرهاى او وجود دارد ادعاهايش تا حدودى در پرده ابهام باقى مانده، ولى با ملاحظه كتابها و نوشتههايش مىتوان فهميد كه او حداقل پنج بار ادعاى خود را تغيير داده است. ابتدا ادعاى «ذِكريّت» مىكرد، كه به سيد ذكر مشهور شد. بعد ادعاى «بابيت» داشت و ادعا مىكرد كه با امام زمان(عليه السلام) رابطه دارد و باب آن حضرت است و مردم مىتوانند از طريق او با امامزمان(عليه السلام) كه در پس پرده غيبت است ارتباط برقرار كنند. سپس پا را فراتر گذاشت و ادعاى «مهدويت» كرد و گفت اصلا من خود امام زمان هستم. اما ادعاهاى او در اين حد نماند و پس از ادعاى مهدويت، مدعى «پيامبرى» و آوردن شريعت و كتاب آسمانى جديد شد. ادعاى پنجم او نيز چنان كه از برخى كلمات وى استفاده مىشود، «الوهيت» و «خدايى» بوده است!
شروع ادعاهاى او از سال 1260ق (1844م) بود و شش سال بعد و پس از فراز و نشيبها و آشوبها و غائلههايى كه اين ادعاها به همراه داشت، سيد علىمحمد شيرازى در شعبان 1266ق به دستور اميركبير، وزير ناصرالدين شاه قاجار (كه در آن موقع حاكم تبريز بود) در تبريز تيرباران شد.
خود تشخيص داد و بيش از همه خود را به او نزديك كرد. سيد علىمحمد اهل قليان بود و او از اين فرصت استفاده مىكرد و گاهى بر آتش قليان مقدارى حشيش مىگذاشت و نتيجتاً حالت نشئگى به وى دست مىداد. دالگوركى در عالم نشئگى مطالبى را به سيد القا مىكرد. كمكم به سيد علىمحمد گفت كه شما نماينده امام زمان(عليه السلام)هستيد و من به شما و مقام بسيار والايتان واقفم و ايمان دارم! در اثر اين القائات و تحت تأثير مواد مخدر كمكم خود سيد علىمحمد هم اين مطلب باورش شد و در همان عوالم نشئگى و حالت نيمه مستى حرف هايى زد و ادعاهايى مطرح كرد و سرانجامِ كارها و داستان او به پايه گذارى فرقه «بابيت» و «بهائيت»(1) منجر شد.
1. بهائيت فرقهاى است كه بنيانگذار آن يكى از مريدان سيد علىمحمد شيرازى به نام ميرزاحسينعلى نورى، ملقّب به «بهاءالله» مىباشد. ميرزاحسينعلى در دوم محرم سال 1233ق (21 اكتبر 1817م) در تهران متولد شده و بنابراين دو سال از سيد علىمحمد باب بزرگتر است. او علوم مقدماتى را در تهران و نزد ميرزا نظرعلى حكيم و برخى ديگر مرشدان صوفى فرا گرفته و مدت دو سال نيز هنگامى كه در سليمانيه عراق بوده تحصيلات خود را نزد شيخ عبدالرحمان عارف ادامه داده است. بابيان و بهائيان مدعىاند باب و ميرزا حسينعلى درس نخوانده و استاد نديده بودهاند و علمشان خدايى و لدنّى بوده است، همانگونه كه خود علىمحمد باب در لوح سلطان كه براى ناصرالدين شاه نوشته، مىگويد: «من از اين علوم رايج بين مردم نخواندهام و به مدرسهاى داخل نشدهام». اما از نظر تاريخ، قطعى و مسلّم است كه هم باب و هم بهاء مدتى درس خوانده و نزد اساتيدى تحصيل كردهاند؛ گرچه اين تحصيلات به درجه قابل توجهى نرسيده است. ميرزا حسينعلى علاقه و ارادت خاصى به صوفيه داشت و اساس ادعاهاى او نيز رنگ صوفيانه داشت.
ميرزا حسينعلى در سن 27 سالگى با باب آشنايى پيدا كرده و در همين سالها و در زمانى كه سيد علىمحمد در زندان بوده به او گرويده است. او پس از مرگ باب مدتى هم مريد برادر خود ميرزا يحيى (ملقّب به صبح ازل) بود كه طبق وصيت علىمحمد باب بايستى بعد از باب جانشين او مىشد. اما ميرزاحسينعلى بعداً از اطاعت ميرزا يحيى سرپيچى كرد و خودش ادعاى پيامبرى و آوردن شريعت مستقل كرد و باب را هم مبشِّر ظهور خود دانست و گفت منظور باب كه در كلماتش گفته بود بعد از او «مَنْ يُظْهِرُهُ الله» خواهد آمد، ميرزا حسينعلى است (البته علىمحمد باب گفته بود اين ظهور، 2001 سال بعد از ظهور او خواهد بود، در حالى كه ميرزا حسينعلى تنها چند سال بعد از ظهور باب ادعاى پيامبرى كرد) و گفت مراد از بازگشت حضرت مسيح به دنيا من هستم.
اما داستان ملقب شدن ميرزا حسينعلى به «بهاء» از اين قرار است كه باب در نامهاى به مريدان و هواداران خود كه در «بِدَشت» گرگان جمع شده بودند، براى چند نفر از سركردگان آنها لقبهايى داده بود؛ از جمله، به ملاحسين بشرويهاى لقب «باب الباب»، به محمدعلى بارفروشى لقب «قدّوس» و به زرينتاج لقب «طاهره» داده بود، ولى براى ميرزاحسينعلى لقبى نفرستاده بود. ميرزا حسينعلى از اين مسأله ناراحت شد و تصميم به ترك آن جمع گرفت؛ ولى زرينتاج كه باب به او لقب طاهره داده بود و نفوذ زيادى در جمع بِدَشت داشت از او دلجويى كرد و گفت من لقب «بهاءالله» را هم به تو مىدهم.
در هر صورت، بهائيان ميرزا حسينعلى نورى را پيامبر و رئيس خود مىدانند كه در سال 1269ق ظهور كرده و ادعاى پيامبرى نموده است. او سرانجام در سال 1309 در سن هفتاد و شش سالگى در عكّا واقع در فلسطين از دنيا رفت و قبر وى نيز در همانجا است.
آرى ريشه و اساس پيدايش دم و دستگاه و تشكيلات «بهائىگرى» به يك شاهزاده جاسوس تزار روس باز مىگردد كه اصلا به قصد فرقه سازى و اختراع مذهب و پاشيدن تخم تفرقه در ميان مسلمانان وارد ايران شده بود.
اكنون نزديك دو قرن از تأسيس اين دين سراپا جعلى و باطل مىگذرد و تاكنون هزاران نفر به دام اين آيين ساختگى افتادهاند. امروزه هم بهائيان در كشورهاى مختلف، در اروپا و امريكا و مكانهاى ديگر پراكندهاند و جلسات و مجمعهايى دارند و گاهى تحت عنوان «اسلام نوين» براى گسترش بهائيت و جلب پيروان جديد تلاش مىكنند. علاوه بر فعاليتهاى رسمى و آشكار، تشكيلات بهائيت بسيارى از فعاليتهاى خود را به صورت پنهانى انجام مىدهد كه از چشم ما پنهان است و از آنها اطلاع چندانى نداريم. خود من در يكى از دوردستترين نقاط افريقا، جايى كه هيچ اثرى از اسلام و تبليغات اسلامى نبود، شاهد فعاليت بهائيت بودهام. آنان در آنجا محفلى ايجاد كرده بودند و با نام «اسلام نوين» مردم را به بهائيت فرا مىخواندند. همه اينها نتيجه فعاليت يك جاسوس روسى است كه با نقشه قبلى به ايران آمد، به تحصيل علوم دينى پرداخت، در درس سيد كاظم رشتى، سيد علىمحمد شيرازى راه پيدا كرد و با القاى مطالبى به او، آيينى ساختگى و خرافى به نام بابيت و سپس بهائيت را بنيان نهاد.
همين سيد علىمحمد باب رفقاى ديگرى نيز داشت كه آنها هم در درس سيد كاظم رشتى شركت مىكردند و گرايشهاى صوفىمآبانهاى داشتند. آنها نيز مذاهب ديگرى، نظير «شيخيه»(1) را تأسيس كردند و در گوشه و كنار كسانى را به خود مشغول داشتند.
1. ريشه اين گروه به شيخ احمد اَحسايى (1166 ـ 1241) باز مىگردد. درباره شيخ احمد احسايى و ادعاهاى او در بين شيعيان اختلافنظر وجود دارد. بعضى او را تكفير كردهاند؛ ولى كسانى مانند كاشفالغطاء معتقدند به دليل وجود كلمات متشابه در سخنان او، تكفير وى جايز نيست.
شيخ احمد احسايى در مورد «عدل» معتقد بود كه آن نيز يكى از صفات خدا است و نمىبايد آن را بر ساير صفات ترجيح داد و به عنوان يكى از اصول دين قلمداد كرد. از اين رو او عدل را از جمله اصول دين نمىدانست. در مورد معاد نيز نظر شيخ احمد احسايى بر اين بود كه در روز قيامت انسان با تركيب و عنصرى كه اكنون دارد، يعنى با اين گوشت و پوست ظاهرى تجديد حيات نمىكند بلكه با عنصر «هِوَرقليايى» كه تركيبى متفاوت از تركيب فعلى بدن است احيا مىشود. شيخ احمد بر اساس همين مبنا در مورد امام زمان(عليه السلام) نيز نظرى مشابه دارد و مىگويد حضرت صاحبالزمان(عليه السلام) به جهان هِوَرقليا رفت. شيخ نويد مىداد كه امام زمان(عليه السلام) در قالب و كالبد ديگرى پيدا خواهد شد. همين نظر و عقيده بود كه بعداً سيد علىمحمد باب آن را مايه فكرى خود قرار داد و بر آن انگشت نهاد.
پس از مرگ شيخ احمد احسايى به سال 1242ق پيروانش به شدت و حرارت دنبال نظريات وى را گرفتند. از جمله شاگردان او سيد كاظم رشتى بود كه پس از شيخ احمد مدت 17 سال رياست شيخيه را بر عهده داشت. همانگونه كه گذشت، سيد علىمحمد باب از جمله شاگردان همين سيد كاظم رشتى است. از ديگر شاگردان سيد كاظم رشتى بايد به حاج كريمخان كرمانى اشاره كرد كه پس از وى در كرمان ادعاى جانشينى سيد كاظم را نمود و اين ادعا از طرف بسيارى از شاگردان سيد كاظم پذيرفته شد. شيخيه كرمان در واقع پيروان او محسوب مىشوند.
برخى از اين فرقهها اكنون به كلى منسوخ شده و از بين رفتهاند و برخى هنوز هم كم و بيش رواج دارند؛ از جمله «شيخيه» هنوز هم در گوشه و كنار، از جمله در استان كرمان پيروان و طرفدارانى دارد.
نظير همين مسأله، تأسيس فرقه «اسماعيليه» و «قاديانى»ها(1) و دهها مذهب و فرقه
1. فرقه قاديانى كه نام ديگر آن «احمديه» است به پيروان «غلاماحمد قاديانى» (1255 ـ 1326ق) گفته مىشود. وى در هند و در قاديان از ايالت پنجاب به دنيا آمد و علوم متداول خود را در فارسى و عربى به خوبى آموخت. او از كوچكى حالتى متفكر داشت و برخلاف ميل پدرش كه مىخواست او را به خدمت دولت انگلستان درآورَد گوشهنشينى گزيد و از درآمد املاك خود زندگى مىكرد. وى در حدود چهل سالگى كتابى به نام «براهين احمديه» منتشر كرد كه مورد توجه و اقبال مردم واقع شد. او در پنجاه سالگى اعلام كرد كه از جانب خداوند به او وحى رسيده و مجاز در گرفتن بيعت از مردم شده است. به دنبال اين دعوت گروهى از مردم نيز به وى گرويدند. غلاماحمد در سال بعد خود را مسيح و مهدى موعود و تاراكريشنا خواند و تا پايان عمر گرفتار مخالفت مسلمانان و مسيحيان و هندوان بود.
پيروان غلاماحمد بعد از وى به دو دسته تقسيم شدند و در اينكه آيا وى ادعاى پيامبرى كرده يا نه، و اگر چنين ادعايى كرده مقصودش چه بوده دچار اختلاف نظر شدند. پس از مرگ وى پيروانش مولوى نورالدين را به عنوان خليفه انتخاب كردند. بعد از مرگ مولوى (1914م) اغلب سران احمديه و اقليتى كه تحت تأثير تمدن غربى بودند جدا شده و در لاهور انجمنى به نام «انجمن اشاعت اسلامى احمديه» براى نشر آنچه تعاليم غلاماحمد مىدانستند تأسيس كردند، ولى اكثر پيروان غلاماحمد در قاديان باقى و به مؤسس فرقه و خاندان او وفادار ماندند و اين دسته به «جماعت احمديه» معروفند.
جماعت احمديه كه افرادش را قاديانى و ميرزايى نيز مىخوانند پس از تأسيس كشور پاكستان در سال 1947 مركز خود را از قاديان در هند به محلى در 145 كيلومترى جنوب غربى لاهور در پاكستان منتقل كرده و آنجا را «ربوَه» ناميدند و در آن به ساختن شهرى مشغول شدند. به ادعاى خود آنان عددشان به نيم ميليون نفر مىرسد. آنان تا جايى كه ممكن است مرافعات ميان خود را با موازين شرعى فيصله مىدهند. جماعت احمديه شورايى مذهبى به نام مجلس مشاورت دارند ولى قدرت نهايى در دست رئيس مذهب است و هريك از افراد فرقه 4/1 درصد درآمد خود را به عنوان زكات به دستگاه مذهبى مىپردازد.
گروه ديگر از پيروان غلاماحمد قاديانى، يعنى پيروان انجمن اشاعت اسلامى احمديه، غلاماحمد را پيامبر نمىدانند بلكه او را مجدِّد مىشمارند. مركز اين گروه در لاهور و عددشان نسبت به گروه سابق بسيار كمتر است، ولى فعاليت اين دسته به مراتب بيشتر از ايشان است و سخت در پراكندن تعليمات اسلامى در سراسر جهان كوشش مىكنند. آنان مبلّغان بسيار زبردستى دارند و در درجه اول مردم را به اسلام دعوت مىكنند و ترجمههاى فراوانى از قرآن و زندگى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به زبانهاى مختلف منتشر كردهاند.
جعلى ديگر در هندوستان است كه مؤسسان آنها افرادى فريب خورده و آلت دست استعمار، به خصوص استعمار پير انگليس بودهاند. مىدانيم كه قبل از امريكا، سالهاى متمادى، انگليس اولين و بزرگترين قدرت استعمارى دنيا محسوب مىشد و بسيارى از مصيبتهاى اسلام و مسلمانان در سراسر دنيا به نقشهها و توطئههاى اين روباه پير استعمار مربوط مىشود. البته بعدها امريكايىها در زمينه استعمار و چپاول ملتها و كشورها گوى سبقت را از انگليسىها ربودند؛ ولى در عمل بسيارى از همان روشها و سياستهاى استعمارى انگليسىها را ادامه دادند و به كار گرفتند.
در هر صورت، امروزه محل زندگى بسيارى از رؤساى اين فرقهها و مذاهب ساختگى در كشورهاى اروپايى و امريكا است و زندگىهايى بسيار مجلل و مرفه و كاخهاى آن چنانى دارند. پيروان و مريدهاى بيچاره اينها از اين طرف دنيا اموالى را جمع مىكنند و با كمال افتخار و با هزار زحمت براى آنان مىفرستند. آنها نيز دستى بر سر اين مريدهاى بينوا مىكشند، بر سر آنها منت مىنهند و اين اموال ناقابل را از آنان مىپذيرند! البته گاهى هم براى عوام فريبى، برخى از اموال و هدايا را رد مىكنند و
مىگويند آنها را نمىپذيريم. پيروان فرقه «آقاخانى» (از فرقههاى اسماعيلى هندوستان) هر ساله هم وزن رئيسشان يكى از جواهرات را به پيشگاه او تقديم مىدارند! گاهى طلا و گاهى جواهرات ديگر؛ حتى در يكى از سالها هموزنش الماس گذاشتند.
در بسيارى از كشورهاى افريقايى، مراكز بهداشتى، مراكز آموزش و پرورش و نظاير آنها در اختيار همين فرقه اسماعيليه است كه عمدتاً از طرف انگلستان حمايت مىشوند. من خودم برخى از اين مراكز را در افريقا از نزديك ديدهام. بيمارستان مجهزى به نام «آقاخان»(1) رئيس فرقهشان، مىسازند و مىگويند اين اهدايى «آقاخان» به ملت فلان كشور افريقايى است. بيماران را به صورت مجانى در آنجا ويزيت و حتى بسترى مىكنند. بيمارى كه به اين بيمارستان مراجعه مىكند و چند روز بسترى و پذيرايى مىشود و سلامت خود را باز مىيابد، هنگامى كه از بيمارستان مرخص مىشود خود به خود تابع و پيرو فرقه است.
1. «آقاخان» شهرت و عنوان كلّىِ امام فرقه نزارى (نزاريه) اسماعيليه است. اين لقب اولبار به حسنعلىشاه(آقاخان اول) پسر شاه خليلالله محلاتى داده شد كه بعد از قتل پدر مورد لطف و انعام فتحعلى شاه قاجار واقع شد و شاه يكى از دختران خود را به عقد ازدواج وى درآورد. آقاخان به سبب تحريك و توطئههاى حاج ميرزا آغاسى و بعضى درباريان در سال 1256ق سر به شورش برداشت و چندى در كرمان عصيان نمود اما كارى از پيش نبرد و عاقبت به سند رفت و در آنجا به انگليسىها در دفع غائله سند كمك كرد. پس از آن بسيار سعى كرد كه دوباره به ايران بازگردد اما توفيق نيافت. ناچار به بمبئى رفت و در آنجا سكونت جست. هرچند به درخواست دولت ايران ناچار شد چندى از بمبئى دور شود و در كلكته سكونت جويد، ليكن پس از اندكى باز از كلكته به بمبئى رفت و آنجا را مركز فرقه و دستگاه خويش قرار داد. پس از مرگ آقاخان اول پسرش علىشاه يا آقاخان دوم به جاى او امام اسماعيليه شد؛ ولى امامت او طولى نكشيد و در سال 1303ق پسرش سلطان محمدشاه يا آقاخان سوم كه كودكى 8 ساله بود به جاى او نشست. او در سال 1906م اتحاديه مسلمانان تمام هند را تشكيل داد تا طرفدارى مسلمانان هند را به حكومت بريتانيا در آن كشور جلب كند. وى در دهه 1930 و بعد از آن نماينده هند در جامعه ملل بود. آقاخان سوم طىّ عمر طولانى خود به شهرت و جاه و مكنت فراوان رسيد. وى در ژنو از دنيا رفت و اگرچه قبلا پسر خود علىخان را به وليعهدى خويش انتخاب كرده بود؛ ولى برحسب وصيت او نوهاش كريمخان يا آقاخان چهارم جانشين او شد.
اين روش و حكايتى كه اجمالى از آن را باز گفتيم، تقريباً روشى بين المللى است و اختصاص به تأسيس يك فرقه و مذهب خاص ندارد. اكثر اين فرقهها و مذاهب با همين روشها، و عمدتاً به دست عمال انگليس و امريكا، تأسيس و سپس گسترش يافتهاند. (اين هم كه تعبير به اكثر مىكنيم از باب احتياط است؛ چون در مورد برخى از اين فرقهها اطلاع دقيق و درستى در دست نداريم؛ ولى آنهايى را كه اطلاع داريم، مذاهبى كه درست شده ـ و غالباً هم در ميان مسلمانان بوده است ـ از همين روشها استفاده شده است.)
اما هدف دولتهاى استعمارى و انگليس و امريكا از اين كار چيست؟ همان گونه كه پيش از اين اشاره شد، يكى از اهداف مهم و كلى در اين مسأله، ايجاد «اختلاف و تفرقه» است. براى استعمارگران، ايجاد اختلاف در بين مسلمانان، هرچند در حد اختلاف دو شهر، دو قبيله و دو طايفه، هميشه يكى از اهداف مهم و اساسى بوده است. براى نمونه، يكى از اختلافاتى كه سابقاً در ايران بدون هيچ مايه و زحمتى درست كرده بودند و تقريباً در همه شهرها و مناطق ايران وجود داشته است، دعواى «حيدرى» و «نعمتى» بوده است.(1) البته من خودم نديده بودم و سنم آن قدر نيست كه چنين اختلافى را به خاطر
1. طريقه «حيدريه» سلسلهاى است شيعى، مربوط به شيخ صدر از صوفيان قرن هفتم هجرى. اين طريقه از خراسان به سراسر ايران انتشار يافت. به گفته ابنبطوطه حيدريه به زهد مفرط مشهور و ممتاز بودند و از امتيازاتشان اين بود كه درويشان طريقت نمىبايست ازدواج كنند.
گروهى از جوانمردان در دوره صفويه پيرو طريقه شيخ صفىالدين اردبيلى شدند و به مناسبت نام سلطان حيدر، پدر شاه اسماعيل صفوى (متوفاى سال 898ق) به نام حيدرى معروف شدند و گروه «قزلباش» را تشكيل دادند و شاه اسماعيل را «مرشد كامل» و «صوفى اعظم» و قطب خود مىدانستند. اين گروه در زمان شاهعباس با مريدان شاه نعمتالله ولىّ كه «نعمتى» خوانده مىشدند درافتاد و در نتيجه شاهعباس صفوى براى رفع استيلاى قزلباشان آنان را خلع سلاح كرد.
و اما طريقه «نعمتاللهيه» سلسلهاى است شيعى كه مؤسس آن صوفى و شاعر نامى قرن هشتم هجرى، شاه نعمتالله ولى كرمانى است. وى مدتى در سمرقند و يزد به سر برد و سرانجام 25 سال آخر عمر خود را در خانقاهى كه در قريه «ماهان» نزديك كرمان بنا كرده بود، گذراند و مرقد او نيز اكنون در آنجا است و زيارتگاه مىباشد. شاه نعمتالله ولى مقبوليت فراوانى ميان عامه مردم داشته، وى را «ولى» و «شاه» مىخواندند كه به معناى «شاه عارفان» است. از آن پس همه شيوخ اين سلسله «شاه» ناميده شدند.
طريقت نعمتاللهى از قرن هشتم هجرى تاكنون در ايران و هندوستان انتشار دارد و شاخههاى مختلفى از آن منشعب شده است. پس از آنكه در قرن دهم هجرى و پس از آن مذهب شيعه در ايران پيروز گرديد و رسميت يافت، نفوذ طريقههاى درويشىِ شيعىِ حيدريه و نعمتاللهيه فزونى يافت و به ويژه در ميان شهرىها بسط پيدا كرد. اين دو طريقه براى كسب نفوذ در ميان ساكنان بلاد و بازرگانان و اصناف و پيشهوران به رقابت و مبارزه با يكديگر برخاستند. مورخان ايرانى و جهانگردان اروپايى در قرنهاى دهم و يازدهم و دوازدهم هجرى خاطرنشان كردهاند كه در بسيارى از شهرهاى ايران، اهالى بلاد به دو دسته طرفداران حيدريان و هواخواهان نعمتيان (حيدرى و نعمتى) تقسيم مىشدهاند.
بياورم؛ ولى حكايت آن را از پدرم و ديگران كه خود شاهد اين اختلاف بودهاند، شنيدهام. استعمارگران به وسيله عمّال خود در مناطق و شهرها مردم را به دو دسته «حيدرى» و «نعمتى» تقسيم كرده بودند. اين اختراع آنها به ويژه در روز عاشورا ظهور پيدا مىكرد و ثمر مىداد. دسته نعمتىها يك شعار داشتند و دسته حيدرىها شعارى ديگر. براى اينكه كدام دسته زودتر وارد امامزاده يا تكيه بزرگ شهر بشود دعوا بالا مىگرفت و چوبها را مىكشيدند و به جان هم مىافتادند، چند نفر كشته مىشدند و خونها ريخته مىشد كه دسته حيدرىها جلوتر وارد شود يا دسته نعمتىها! اين اختلاف در طول سال هم خود را نشان مىداد و حيدرىها و نعمتىها بر سر هر مسأله اجتماعى رو در روى هم مىايستادند. در اين ميان حتى يك نفر هم نمىدانست كه اصلا «نعمتى» و «حيدرى» يعنى چه و از كجا آمده و اين دعوا بر سر چيست!
شياطين و استعمارگران هميشه چنين رقابتهايى را با نام و شيوههاى مختلف بين مردم ايجاد كردهاند و آنها را رو در روى يكديگر قرار دادهاند. هدف اين است كه مردم در يك جهت و در يك خط حركت نكنند و هر وقت خواستند حركتى اجتماعى انجام بدهند يكى پيدا شود و بگويد اين كار مربوط به حيدرىها است، تا نعمتىها كنار بكشند و همكارى نكنند، يا بگويد مربوط به نعمتىها است، تا حيدرىها همراهى نكنند و ساز مخالف بزنند. دعواهاى مختلف ترك و فارس، عرب و عجم، بروجردى و
خرمآبادى و امثال آنها همگى يك هدف مشترك را دنبال مىكنند و آن، ايجاد اختلاف و شكستن وحدت يك امت، يك ملت، يك قوم، يك شهر و... است.
در اين ميان يكى از بهترين اختلافها در جهت مقاصد شوم استعمارگران اختلافات مذهبى است كه نمونه بارز آن، اختلاف شيعه و سنى است. بهره بردارىهايى كه دشمنان از دامن زدن به اختلاف شيعه و سنى كرده و مىكنند از حد و اندازه بيرون است. البته اختصاص به اختلاف شيعه و سنى ندارد و استعمارگران انواع گوناگونى از اختلافات مذهبى را درست كردهاند. براى مثال، يك نمونه از اين اختلافها، اختلافى با عنوان «شيخى» و «بالاسرى» است كه در استانهاى كرمان و يزد و استانهاى جنوبى كشورمان بين مردم درست كردهاند. يك دسته از اينها تابع شيخ احمد احسائى و طرفداران حاج كريم خان كرمانى هستند كه به آنها «شيخى» مىگويند و يك دسته تابع روحانى ديگرى كه به آنها «بالاسرى» گفته مىشود. اصل اين اختلاف هم از اختلاف دو عالم در اين بحث ناشى شده كه آيا نماز خواندن در بالاى سر امام معصوم(عليه السلام) جايز است يا خير. منظور اين است كه در حرم ائمه(عليهم السلام) كه مشرف مىشويم و زيارت مىكنيم، آيا بالاى سر امام(عليه السلام) و در موازات آن هم مىتوان نماز خواند يا حتماً بايد پشت سر و عقبتر از محل سر مبارك امام(عليه السلام) بايستيم. عموم فقهاى ما مىفرمايند براى رعايت ادب و احترام، جلوتر از آنجايى كه بدن مطهر و سر مبارك امام معصوم(عليه السلام) قرار گرفته، نبايد نماز خواند؛ ولى مساوى و موازى سر امام(عليه السلام) نماز خواندن اشكالى ندارد. در اين ميان عدهاى پيدا شدهاند كه نماز خواندن را در مكان مساوى و موازى سر امام(عليه السلام) هم جايز ندانستهاند و گفتهاند كه نماز حتماً بايد پشت سر امام(عليه السلام) خوانده شود. همين امر منشأ اختلاف و فرقه سازى شده و دو طايفه، يكى شيخى و يكى بالاسرى، را مقابل يكديگر قرار داده است. البته به بركت تأسيس جمهورى اسلامى ايران، بسيارى از اين بساطها و اختلافها برچيده شده و اميدواريم با هر چه هشيارتر و آگاهتر شدن مردم، بقيه اين قبيل اختلافات بىاساس و بيهوده نيز از ميان برداشته شود.
بنابراين يكى از اهداف مهم استعمارگران از ايجاد و تقويت فرقهها و مسالك و مذاهب گوناگون، روشن كردن آتش اختلاف و تفرقه و رو در رو قرار دادن مردم است. اين در واقع همان سياست معروف «تفرقه بينداز و حكومت كن» است و شياطين و قدرتهاى استعمارى در ايجاد اين اختلافها به دنبال تأمين هر چه بيشتر منافع خودشان هستند. موضوع اختلاف هم مهم نيست كه چه باشد، مهم اين است كه اختلاف و نزاع و درگيرى وجود داشته باشد و همه آبها به يك جوى ريخته نشود.
از اين رو در برخورد با اين مسأله بايد بسيار مراقب باشيم تا ناخودآگاه در دام دشمنان نيفتيم و آب به آسياب دشمن نريزيم و همان كارى را نكنيم كه او مىخواهد. گاهى خود ما نيز نادانسته و در حالى كه قصد ارشاد و هدايت داريم، خود آتش بيار معركه مىشويم و به اختلافات دامن مىزنيم و سر و صداى جديدى راه مىاندازيم. اگر ما براى مبارزه با فلان مسلك و فرقه، آتش اختلاف تازهاى را روشن كنيم، اين عين خواسته دشمنان و بدخواهان اسلام و مسلمانان است. شياطين مىخواهند به هر وسيله كه شده، كارى كنند كه مردم به جان هم بيفتند و اينكه چه كسى غالب يا مغلوب مىشود براىچندان اهميتى ندارد. همان طور كه اشاره كرديم، براى آنها اصل وجود اختلاف، تفرقه و نزاع و درگيرى مهم است. در اين نزاع از هر طرف كه كشته شود به سود آنها است.
از اين رو وارد شدن در اين معركه و طريقه برخورد با اين مسأله بايد بسيار هوشمندانه و منطقى باشد و بايد به شدت از كارهاى نسنجيده و بدون برنامه و خام و عجولانه پرهيز كرد؛ كه در غير اين صورت جز زيان بيشتر براى جامعه اسلامى و نفع افزونتر براى دشمنان ثمرى در پى نخواهد داشت.
انگيزه دومى كه استعمارگران از دين سازى و ترويج مذاهب و فرقههاى جعلى دنبال مىكردند مقابله با ماركسيسم بود. مىدانيم كه تا اوايل دهه نود ميلادى و طى تقريباً هفتاد سال، دنيا شاهد رويارويى دو ابرقدرت بزرگ شرق و غرب و اردوگاه ماركسيسم
و كمونيسم از يك سو و كاپيتاليسم و سرمايهدارى از سوى ديگر بود. دولتهاى غربى و در رأس آنها امريكا كه عمدتاً در اردوگاه كاپيتاليسم قرار مىگرفتند، دشمن شماره يك خود را ماركسيسم مىديدند و با تمام توان به مقابله با آن برخاسته بودند. ماركسيسم شعار «دين افيون تودهها» را سر مىداد و به شدت با هر نوع دين و مذهب مخالف بود. از اين رو ترويج بىدينى و نفى مذهب در نهايت به نفع ماركسيسم و به ضرر امريكا و اردوگاه سرمايهدارى بود و به عكس، روى آوردن جوامع به دين، مانعى محكم در راه نفوذ و گسترش ماركسيسم محسوب مىشد. به همين دليل دولتهاى غربى و در رأس آنها امريكا وانگليس، براى حفظ منافع خود و براى آنكه سدّى در برابر نفوذ و گسترش قدرت اتحاد جماهير شوروى سابق و اردوگاه كمونيسم ايجاد كنند به تبليغ و ترويج اديان مختلف دامن مىزدند. براى جلوگيرى از نفوذ كمونيسم كافى بود كه نام دين در ميان باشد و نوع دين چندان اهميتى نداشت. البته سعى بر اين بود ـ و مراقب بودند ـ كه دينى باشد كه ضررى براى امريكا نداشته باشد، همان چيزى كه امام خمينى(رحمه الله) از آن به «اسلام امريكايى» تعبير مىكردند و نمونه بارز آن را مىتوان اسلام سازشكار در برخى كشورهاى عربى دانست.
بر اين اساس، تأسيس و اختراع مذاهب و فرقههاى دينى مختلف، در واقع ابزارى براى مقابله با ابرقدرت شوروى و كمونيسم محسوب مىشد و عامل دومى بود كه باعث مىگرديد دولتهاى استعمارى غربى به اين كار دامن بزنند. البته پس از فروپاشى اتحاد جماهير شوروى و اضمحلال اردوگاه كمونيسم، اين عامل در حال حاضر خود به خود منتفى است؛ ولى نبايد نقش بهسزاى آن را طى بيش از هفتاد سال از ياد برد. اين در حالى است كه عامل اول (ايجاد اختلاف) بيش از صدها سال است كه وجود داشته و هم چنان نيز وجود دارد.
در اين ميان هدف سومى نيز براى دين سازى و جعل فرقهها و مذاهب جديد وجود دارد كه پيدايش بيدارى اسلامى در دهههاى اخير، و به ويژه انقلاب اسلامى ايران، عامل
آن بوده است. پيدايش انقلاب اسلامى ايران و برخى ديگر از حركتهاى دهههاى اخير در جهان اسلام، امريكا و دولتهاى غربى را متوجه اين نكته ساخت كه اسلام مىتواند تهديدى بسيار جدى و به مراتب خطرناكتر از كمونيسم براى آنها باشد. از اين رو جامعه شناسان و ساير دانشمندان و نظريهپردازانِ خود را بسيج كردند تا راه چارهاى براى اين مسأله پيدا كنند.
اين ملاحظه را از ياد نبريم كه نفى دين و مبارزه با اصل اسلام، از آنجا كه زمينه را براى پيشرفت و نفوذ كمونيسم مهيا مىكرد، راهكارى نبود كه دولتهاى غربى و امريكا بخواهند و بتوانند آن را انتخاب كنند. از اين رو بايد راهى را انتخاب مىكردند كه در آن، اسم اسلام محفوظ بماند اما اسلامى باشد كه خطر بيدارى ملتها و ايجاد حركتهايى نظير انقلاب اسلامى ايران را به همراه نداشته باشد. به اين ترتيب، هم مسأله بازدارندگى اسلام در مقابل نفوذ و گسترش كمونيسم حفظ مىشد و هم تهديد بودن آن براى اردوگاه غرب و كاپيتاليسم منتفى مىگشت.
چارهاى كه بدين منظور انديشيده شد اين بود كه حس عرفانى و دينى مردم را به صورت بدلى و به وسيله اسلامى دستكارى شده ارضا كنند، اسلامى كه فرد تمام حواسش به خدا و ارتباط فردىاش با خدا باشد و هيچ رنگ سياسى و وارد شدن به مسايل اجتماعى نداشته باشند. بهترين راه براى اين كار ترويج گرايشهاى صوفيانه بود. گرايشهايى كه به افراد تلقين مىكرد كه شما بايد به فكر تكامل معنوى خودتان باشيد، ذهنتان را به امور دنيايى مشغول نكنيد و كارى به مسايل سياسى نداشته باشيد و اگر هم احياناً پيشرفت كارتان در گرو سازش با قدرتها و دولتها و صاحبان زر و زور بود اين كار را انجام دهيد!
در اين باره اگر مسايل و جريانات نيم قرن اخير ايران ـ به ويژه از سال 42 به بعد ـ را بررسى كنيم، مىبينيم كه اكثريت ـ اگر نگوييم همه ـ مشايخ متصوفه روابط خوبى با دربار و درباريان داشتهاند. طى اين مدت بسيارى از كسانى كه به مقامات عالى رسيدند،
از نخست وزير گرفته تا وزرا و نمايندگان مجلس و ساير مناصب مهم و كليدى، از طرفداران فرقههاى مختلف متصوفه بودهاند. از سال 42 به بعد، رژيم گذشته به ترويج تصوف و بناكردن خانقاههاى با شكوه و احياى فرقهها و مذاهب باطل و تشكيلات متعدد فراماسونرى نمود و كمكهاى مالى فراوانى در اختيار آنها قرار داد. نمونههاى متعددى از اين قبيل وجود دارد كه در تاريخ ثبت و ضبط و اسناد عينى و خدشهناپذير آن در دست است. دكتر اقبال يكى از اين نمونهها است كه به يكى از فرقههاى معروف متصوفه وابسته بود.(1) از زمان او خانقاههاى مجللى در ايران ساخته شد و تبليغات گستردهاى براى ترويج مشرب صوفىگرى صورت گرفت. در اين دوره، كتابهاى متعددى از صوفيه پياپى چاپ و منتشر شد. پس از انقلاب، برخى از اين قبيل كتابها، با چاپ و كاغذ عالى در خارج از كشور چاپ و به داخل قاچاق و توزيع مىشود. هم اكنون بسيارى از كتابهاى تبليغى صوفيه چاپ فرانسه، آلمان، امريكا و برخى ديگر كشورهاى اروپايى است. آقايان شيوخ و قطبهايى كه در آن كشورها تشريف دارند و در خانههاى بسيار مجلل و با وضعى بسيار تشريفاتى و مرفه به گذران عمر مشغولند، ترتيب چاپ اين كتابها را مىدهند و آنها را براى هدايت و ارشاد مردم مستضعف مىفرستند! اين حضرات كه دلشان براى اين مردم كباب است و از اينكه مردم ما از حقايق و دقايق عرفانى دور و محرومند بسيار دلنگران و ناراحتند، لطف فرموده و با
1. خانواده اقبال از زمره چهل خانوادهاى است كه گفته شده با دربار پهلوى مرتبط بوده و در آن نفوذ داشتهاند. دكتر منوچهر اقبال فارغ التحصيل رشته پزشكى است و پدرش يكى از زمينداران و ملاّكان بزرگ خراسان بوده است. خانواده اقبال بيش از يك قرن در استان خراسان صاحب نفوذ بودهاند و به سبب همين نفوذ است كه دكتر منوچهر اقبال به دربار فراخوانده مىشود. او از نمايندگى مجلس شروع كرد و سپس مناصب: سفيرى، آجودانى شخص شاه، رياست دانشگاه تهران، نخستوزيرى و وزارت دربار را تجربه كرد. آخرين سمت او رياست هيئت مديره شركت ملى نفت بود. دوره نخست وزيرى اقبال كه از فروردين 1336 تا شهريور ماه 1339 (5/3 سال) به طول انجاميد، طولانىترين دولت در زمان رژيم پهلوى پس از شهريور 1320 به حساب مىآيد.
هموار كردن انواع رنجها و سختىها بر خود، اين كتابها را با هزاران زحمت نوشته، چاپ كرده و براى ما مىفرستند!
در هر صورت، هدف مهم دشمن از ترويج و اشاعه تصوف در دو سه دهه اخير ـ يعنى پس از پيروزى انقلاب اسلامى در ايران ـ اين است كه گرايشهاى دينى و عرفانى مردم را از مسير صحيح اسلامى منحرف كنند. دليل اتخاذ اين سياست نيز اين بود كه اولا تجربه نشان داده بود كه تلاش براى ريشهكن كردن و كشتن گرايشهاى دينى و عرفانى راه به جايى نمىبرد و ثانياً، بر فرض امكان آن، چون در نهايت به نفع اردوگاه كمونيسم تمام مىشد، انجام آن به صلاح امريكا و دولتهاى غربى نبود. از اين رو بين اسلام تحول آفرين و حركت بخش و نفى كلى اسلام و گرايشهاى عرفانى، راه سومى را مبنى بر ترويج دينها و عرفانهاى انحرافى انتخاب كردند. اين مسير انحرافى مىبايست مسيرى باشد كه حركت اجتماعى و هشيارى و آگاهى سياسى در آن وجود نداشته باشد. در چنين عرفان و دينى شما اگر طالب خدا هستيد، مىتوانيد در خانهاى، خانقاهى و محفلى جمع شويد و تا صبح «هو» بكشيد تا آنجا كه از نفس بيفتيد و مدهوش گرديد! اما صبح كه بيدار شديد و از خانه بيرون آمديد (نماز خوانده يا نخوانده كه چندان هم مهم نيست!) كارى نداشته باشيد كه در مملكت چه مىگذرد و امريكا چه مىكند و فلان روحانى چه گفته است.
در اين دين و عرفان بدلى، جماعت روحانى، افرادى سطحى و قشرى معرفى مىشوند كه بويى از عرفان و مسايل عرفانى كه روح دين است نبردهاند و تنها به مشتى واجب و مستحب و احكامى كه قشر و پوسته دين هستند مشغولند و دل خوش كردهاند. دعواى اين جماعت با شاه و حكومت و وارد شدن آنان در مسايل سياسى نيز مصداق بارز مشغول شدن به دنيا و امور دنيايى و غافل گشتن از خدا و ياد او است! عارف بالله و واصل به حق كسى است كه دست بيعت با قطب و شيخ فرقه داده و روى دل از سياست و سياستبازان و جماعت روحانى برتافته و يكسره در كار «يا هو» و حلقه ذكر در آمده است!
بدين ترتيب يكى ديگر از اركان مهم اين عرفان بدلى، علاوه بر جدايى مردم و افراد از سياست و مسايل اجتماعى، فاصله انداختن بين مردم و روحانيت است؛ چرا كه روحانيت با هدايتها و روشنگرىهاى خود مىتواند براى قدرتهاى استعمارى و منافع آنان بسيار خطرناك باشد. البته امريكا و انگليس و ساير استعمارگران از قبل هم كم و بيش نسبت به قدرت روحانيت و خطر آنان براى خود و منافعشان واقف شده بودند؛ ولى پيروزى انقلاب اسلامى در ايران به رهبرى روحانيت و امام خمينى(رحمه الله) اين مسأله را بيش از پيش براى آنان آشكار ساخت و از اين رو آنان تلاش خود را براى مقابله با اين خطر و جدايى مردم از روحانيت چند برابر كردند.
در هر صورت در پيمودن مسير عرفان بايد بسيار محتاط و هشيار بود، چرا كه دامهاى بسيارى در اين راه گسترده شده و خطر انحراف به شدت رهرو و سالك را تهديد مىكند. امروزه استعمارگران «تصوف» را در واقع به انگيزه مبارزه با اسلام علَم كردهاند و به نام اسلام و عرفان درصدد بركندن ريشه اسلام و عرفان حقيقىاند. متأسفانه بايد اعتراف كنيم كه عدهاى افراد سادهلوح نيز فريب اين دغلبازان را خورده و در دام اين عرفانها و اسلامهاى جعلى و انحرافى گرفتار شدهاند.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org