- مقدمه
- شبهاتى پيرامون عاشورا و بزرگداشت آن (1)
- شبهاتى پيرامون عاشورا و بزرگداشت آن(2)
- زمينه هاى قيام عاشورا(1)
- زمينه هاى قيام عاشورا(2)
- زمينه هاى قيام عاشورا(3)
- زمينه هاى قيام عاشورا(4)
- هدف از قيام عاشورا(1)
- هدف از قيام عاشورا(2)
- امر به معروف و نهى از منكر(1)
- امر به معروف و نهى از منكر(2)
- وظايف حكومت و مردم در شرايط حاضر
- امر به معروف و نهى از منكر در قرآن
زمينه هاى قيام عاشورا(2)
ـ دقت على(عليه السلام) در اجراى احكام و حدود الهى
ـ هدف على(عليه السلام) ، ارائه الگوى حكومت اسلامى
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين، والصّلوة والسّلام على سيّد الانبياء والمرسلين، أبى القاسم محمّد وعلى آله الطيبين الطاهرين المعصومين. اللّهم كن لوليك الحجة بن الحسن صلواتك عليه وعلى آبائه فى هذه الساعة وفى كل ساعة ولياً وحافظاً وقائداً وناصراً ودليلا وعيناً حتى تسكنه أرضك طوعاً وتمتعه فيهاً طويلا. السلام عليك يا ابا عبد اللّه وعلى الارواح التى حلّت بفنائك.
فرارسيدن ايّام شهادت آقا ابى عبد الله را به پيشگاه مبارك ولى عصر ـ عجل الله تعالى فرجه الشريف ـ مقام معظم رهبرى، مراجع بزرگ تقليد، و همه شيعيان مكتب حسينى تسليت عرض كرده و از خداوند متعال درخواست مىكنيم، در دنيا و آخرت دست ما را از دامان ابى عبد الله كوتاه نفرمايد.
در جلسه گذشته سؤالى مطرح شد كه ممكن است در ذهن بسيارى از جوانان و نوجوانان وجود داشته باشد، و آن سؤال اين بود كه، چگونه مردم مسلمان با اين كه به دين اعتقاد داشتند، نماز خوان بودند، روزه مىگرفتند، اهل جهاد بودند، بسيارى از ايشان در جنگ ها شركت كرده بودند، و حتى بسيارى از آن ها، و يا لااقل اكثرشان، سال ها در محضر اميرالمؤمنين(عليه السلام) ، و يا در بعضى از جنگ ها با آن حضرت و در ركاب آن حضرت بودند، با همه اين تفاصيل چگونه عده اى حاضر شدند حسين بن على(عليه السلام) را با آن شرافت، عزت و محبوبيتى كه داشت به اين صورت فاجعه آميز به شهادت برسانند؟
براى اين كه مسأله تا حدى روشن شود، بايد به عقب برگرديم و تاريخ صدر اسلام را مرور كنيم. لذا شب گذشته به وضعيت كشور اسلامى در زمان معاويه، بعد از شهادت اميرالمؤمنين(عليه السلام) تا زمان ـ به اصطلاح ـ به خلافت رسيدن يزيد، اشاره كوتاهى كردم. اجمال مطلب اين بود كه، معاويه در ميان شخصيت هاى معروف آن عصر از هوش سرشارى
برخوردار بود، به طورى كه او را «داهية العرب» مىگفتند، و حتى آن قدر سياست، هوش، فراست و تدبير او معروف شده بود كه مىگفتند على سياست معاويه را ندارد، وگرنه مىتوانست بر او پيروز شود! و كار به دست معاويه نمىافتاد! و شايد در همين رابطه بود كه مولا اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمودند: «لَولا كراهيَةُ الْغَدْرِ لَكُنْتُ مِنْ أَدْهى النّاسِ»1 به خدا قسم معاويه از من باهوش تر، با تدبيرتر و با سياست تر نيست، ولى تقوا جلوى من را گرفته و نمىتوانم هر كارى را انجام دهم.
دقت على(عليه السلام) در اجراى احكام و حدود الهى
در اين جا نكته اى را به عنوان جمله معترضه عرض كنم؛ ممكن است در اذهان ساده اين شبهه مطرح مىشود كه، اگر اميرالمؤمنين(عليه السلام) با معاويه، يا با سايرين، مقدارى مماشات كرده بودند، كار به اين جا نمىكشيد. امروزه براى تضعيف مقام ولايت به طور كلى، و مقام عصمت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و ائمه اطهار(عليهم السلام)به طور خاص، خيلى مىكوشند تا خدشه هايى در رفتار آن ها وارد كنند، شبهه هايى ايجاد كنند، تا نسل آينده ما آن ايمان عميق را به عصمت و برترى آن ها در همه شؤون نپذيرند. در اين راستا اين شبهه را اقا مىكنند كه شايد يك راه بهترى هم بوده و شايد اين بزرگواران در برخى موارد اشتباه كرده اند. «شايد» كه مطرح شد، فتح باب مىشود، آن گاه زير سؤال بردن همه چيز امكان پذير مىشود. همچنان كه الان اين گونه كارها را انجام مىدهند.
خوب، ممكن است شبهه به اين صورت مطرح شود (البته من را به خاطر اين كه شبهه را ترسيم مىكنم معذور بداريد) براى اين كه شبهه را تبيين كنم ناچارم مقدارى توضيح بدهم، انشاء الله بعد از طرح شبهه جواب آن را به روشنى عرض خواهم كرد.
مثلاً در مقام شبهه به اين صورت مىگويند كه زمانى كه مردم آمدند و با على(عليه السلام) ، با آن هجوم عجيب و بى سابقه بيعت كردند،كه خود اميرالمؤمنين(عليه السلام) از آن بدين گونه تعريف مىفرمايد كه نزديك بود حسنين(عليهما السلام) زير دست و پا بمانند، در بين مردم كسانى آمدند با حضرت بيعت كردند كه شخصيت هاى برجسته آن روز بودند، به عنوان نمونه طلحه و زبير آدمهاى معمولى نبودند. همان گونه كه مىدانيد، خليفه دوم شوراى شش نفره اى را تعيين كرده
1. نهج البلاغه، خطبه 200.
بود، كه بعد از او اين هيأت شش نفره از بين خودشان خليفه را انتخاب كنند. طلحه و زبير دو نفر از اين افراد بودند. اين ها كسانى بودند كه خودشان كانديداى خلافت بودند، و آمدند با على(عليه السلام) بيعت كردند.
كسانى اين گونه القاء شبهه مىكنند: خوب بود على(عليه السلام) اين ها را دعوت مىكرد و از آن ها دلجوئى به عمل مىآورد، هديه اى به آنان مىداد، هنگامى كه از او وقت ملاقات مىخواستند، فوراً به آن ها وقت مىداد، از آنان پذيرايى مىكرد، به خاطر اين كه بيعت كرده بودند با آن ها مىنشست و مىگفت: برادران عزيزم! خيلى خوش آمديد! من اين مقام را از شما دارم. شما بوديد كه از من حمايت كرديد و من به خلافت رسيدم، از شما متشكرم! خوب، چه ايرادى داشت اين گونه چرب زبانى كند، بعد هم براى ايشان شامى مهيا مىكرد و به ايشان سور مىداد. حضرت كه مىدانست اين ها چه خيالى در سر دارند، لااقل احتمال آن را مىداد، اگر نگوييم علم امامت داشت و از كارهاى آينده آن ها با خبر بود، روحيات ايشان را مىشناخت و مىدانست چگونه انسان هايى هستند، اين احتمال را مىداد كه اگر با آن ها مماشات نكند، جنگ جمل را به راه مىاندازند، حداقل احتمال اين مسأله را مىداد. خوب بود براى اين كه چنين نشود، اين همه خونريزى و جنگ رخ ندهد، و نيروها از بين نرود ـ و به جاى آن ممكن بود اين نيروها براى بازسازى كشور، به كار گرفته شده و پيشرفت اقتصادى حاصل شود ـ به ايشان مىگفت بياييد با يكديگر همكارى و همفكرى كنيم، شما طرحى تهيه كنيد، ما هم بررسى مىكنيم. يا حتى بخشى از مملكت در اختيار شما باشد و شما آن را اداره كنيد، اگر شما ولايت كوفه و بصره را مىخواهيد، ارزانى شما. اگر شام و مصر را مىخواهيد، ما مضايقه اى نخواهيم داشت، با هم همكارى مىكنيم. به اين صورت با آن ها صحبت مىكرد، بعد هم بخشى از بيت المال را در اختيار آن ها قرار داده، دست ايشان را باز مىگذاشت، اين ها اگر كمى از بيت المال سوء استفاده مىكردند، بهتر از اين بود كه مقدار زيادى از بيت المال براى جنگ و خونريزى هزينه شود. اين تفكر سياست مدارانه اى است كه آن زمان در ميان برخى مردم شايع بود، و اين گلايه ها را از على(عليه السلام) داشتند. همين افراد بودند كه مىگفتند: على سياست ندارد، و يا اين كه سياست معاويه بيش تر است. و همين حرف ها بود كه دل على(عليه السلام) را مىسوزاند، و حتى دوستان خودش را هم نمىتوانست قانع كند.
از وضعيت معاويه هم كه آگاه بود و مىدانست چه عنصر خبيثى است و چه سياستى دارد،
چگونه مردم را رام كرده و بر گرده آن ها سوار شده است؟ به چه نحوى اموال مسلمان ها و بيت المال را در اختيار گرفته و سخاوتمندانه، صدها هزار و گاهى حتى ميليون ها درهم و دينار به افراد مختلف جود و بخشش مىكند؟! اگر على(عليه السلام) تا حدودى با اين گونه شخصيت ها كنار آمده و مماشات مىكرد بهتر بود و جنگ ها و خونريزى ها و صرف هزينه هاى فراوان براى آن ها اتفاق نمىافتاد.
آيا مشابه اين القائات را امروزه درباره حضرت امام(قدس سره)، يا درباره مقام معظم رهبرى نشنيده ايد؟ آيا نشنيده ايد كه گفته مىشود اگر درباره فلان شخص اندكى مدارا مىشد كار به اين جا نمىكشيد؟ هنوز اين شبهات درباره سياست على(عليه السلام) هم مطرح است. البته ممكن است در پاسخ اين شبهات بگوييم، حضرت امير(عليه السلام) از علم امامت برخوردار بودند و يا خدا به ايشان امر كرده بود كه چنين كند، آيا مىخواهيد از امر خدا تخلف كند؟ در اين صورت جوابى تعبدى را مطرح كرده ايم. ما معتقديم امام(عليه السلام) معصوم است و خطا نمىكند، مطابق آنچه خدا امر فرموده عمل مىكند. وظيفه اش به همان صورت بوده است. اين جواب براى ما تا حدودى قانع كننده است. اما اين گونه جواب دادن، نوجوان امروزى را كه تحت تأثير اين شبهات واقع شده، قانع نمىكند؛ بايد جواب روشن ترى ارائه كنيم.
در اين جا من از هم لباس هاى خودم اين گلايه را دارم كه چرا ما آن گونه كه بايد و شايد در مورد مسائلى از اين قبيل كه مورد حاجت است، كار نكرده ايم، و جواب مناسبى كه همه بتوانند درست بفهمند، درك و قبول كنند، يا تهيه نكرده ايم و يا اگر تهيه كرده ايم، منتشر نكرده و در دسترس جوان هايمان قرار نداده ايم.
بايد جواب روشنى به اين سؤال بدهيم كه چرا على(عليه السلام) بر اساس سياست لبخند و مماشات، و با انعطاف عمل نكرد؟ تا به اين حد سخت مىگرفت و مىگفت من حتى يك روز هم اجازه نمىدهم معاويه حكومت كند. اگر من خليفه هستم حق ندارند اين اقدامات را انجام دهند. همان زمان معاويه طلحه و زبير را نزد خود مىپذيرفت. طلحه و زبير از افراد معمولى نبودند، بلكه دو نفر از بزرگ ترين شخصيت هاى عالم اسلام و كانديداى خلافت بودند. وقتى اين دو مهمان على(عليه السلام) مىشوند، او چراغ را خاموش كرده، چراغ ديگرى را روشن مىكند. مىپرسند چه شد؟ اين چراغ با چراغ ديگر چه فرقى داشت؟ على(عليه السلام) در جواب مىگويد: چراغ اول به بيت المال تعلق داشت و من مشغول رسيدگى به حساب بيت المال بودم، لذا از
چراغ بيت المال استفاده مىكردم، در حالى كه شما مىخواهيد در مورد مسائل شخصى و خصوصى حرف بزنيد؛ من حق ندارم از چراغى كه مربوط به بيت المال است استفاده كنم. طلحه و زبير با خود گفتند على(عليه السلام) حاضر نيست چند دقيقه از چراغ بيت المال استفاده كند، در حالى كه ما دو شخصيت بزرگ اسلامى هستيم، و مىخواهيم با او در مورد مسائل و مصالح كشور اسلامى صحبت كنيم ـ البته از ديد آن ها اين گونه بود ـ و او نمىپذيرد چند دقيقه از چراغ بيت المال استفاده كنيم، چگونه مىتوان با او از در دوستى در آمد؟
اين افراد در زمان خليفه پيشين استفاده هاى زيادى كرده بودند، املاك و ثروتهاى فراوانى تصاحب كرده بودند! غلامان و كنيزانى به تملك خود درآورده بودند! و در مورد آن ها داستان هايى نقل شده است؛ و اكنون با اين گونه سختگيرى هاى اميرالمؤمنين(عليه السلام) مواجه شده اند.
به نظر شما جواب اين سؤال چيست؟ آيا جوابى غير از اين هست كه على(عليه السلام) معصوم بود و هر كارى كه انجام مىداد طبق دستور خدا بود؟ ما چه جواب روشنى مىتوانيم بدهيم كه يك جوان را قانع بكند؟
هدف على(عليه السلام) ، ارائه الگوى حكومت اسلامى
جوابى به نظر من مىرسد كه آن را عرض مىكنم، در مورد آن فكر كنيد و اگر كسى به پاسخ مناسب ترى رسيد، بنويسد و در اختيار من قرار دهد. جوابى كه به نظر من مىرسد اين است كه اگر چنين جريانى اتفاق افتاده بود، ما على(عليه السلام) را با چه كيفيتى مىشناختيم؟ اگر براى ما چنين داستانى را نقل كنند كه، شبى جناب طلحه و زبير، خدمت خليفه وقت رسيده، درباره مسائل مملكت صحبت كردند، و مثلاً، تصميم گرفتند حكومت ايالت عراق را به يكى از ايشان و مصر را به ديگرى واگذار كنند، اگر در تاريخ چنين آمده بود، من و شما چه تفاوتى بين على(عليه السلام) با طلحه و زبير مىديديم؟ چه فرقى بين معاويه و عمرو عاص با على(عليه السلام) قائل مىشديم؟ نهايتاً مىگفتيم چند شخصيت بودند كه با يكديگر نشسته، مشورت كرده و كارى انجام دادند. روزى با شخصى ديگر و امروز با يك شخصى به نام اميرالمومنين(عليه السلام) بيعت كردند. قبلا خليفه اول با مشورت اطرافيان خود معاويه را خليفه و والى شام قرار داد و بعد خليفه دوم و پس از او هم خليفه سوم ولايت او را بر شام تأييد كردند. اكنون نيز اين ها طلحه و زبير را به عنوان والى
كوفه و بصره نصب كردند. لازمه چنين عملكردى اين بود كه امروزه بيش از يك ميليارد مسلمان و صدها ميليون شيعه، تفاوتى بين على(عليه السلام) با طلحه و زبير نبينند، بلكه فرقى بين على(عليه السلام) و معاويه قائل نشوند؛ و اين مطلب جديدى نيست. اگر امروزه ما مىدانيم كه على(عليه السلام) مقام ديگرى داشته است، و اصلا در يك مسير ديگرى بوده است، به اين دليل است كه علما براى تبيين تفاوت بين على(عليه السلام) و ديگران، هزار و سيصد سال تلاش كرده و آن را دائماً براى ما نقل كردند، پدر و مادرهاى ما از طفوليت اين مسائل را به ما تلقين كردند. اما اگر گفته مىشد زمانى بود كه چند نفر نشستند دور هم و حكومت را تقسيم كردند، در اين صورت چه تفاوتى بين ايشان مىديديم؟ حداكثر مىگفتيم على(عليه السلام) كمى بهتر از آن ها بود. اين سخن تازه اى نيست. خود على(عليه السلام) از اين كه او را با معاويه مقايسه مىكردند، مىناليد؛ «الدَّهْرُ أَنْزَلَنى ثُمَّ أَنْزَلَنى حَتّى يُقالُ عَلىٌّ وَ مُعاوية.»1 آن زمان نيز همين اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله)، يا كسانى كه سال ها در ركاب على(عليه السلام) و در محضر على(عليه السلام) بودند، مىگفتند: به هر حال معاويه نيز حُسن هايى دارد، جود و بخششى دارد، تدبيرى دارد، يك كشور اسلامى را اداره مىكند. همين افراد زمانى كه از على(عليه السلام) گله مند مىشدند، نزد معاويه مىرفتند. حتى نزديكان على(عليه السلام) هر وقت از على(عليه السلام) گله مند مىشدند و تقاضاهايى داشتند كه على(عليه السلام) به آن ها پاسخ مثبت نمىداد، نزد معاويه مىرفتند. آن ها اين دو را هم سنگ مىديدند و معتقد بودند، فقط اندكى عدل و عبادت على بيش تر است.
اگر جريان مذكور اتفاق افتاده بود، من و شما على(عليه السلام) را چگونه مىديديم؟ و اگر چنين برداشتى از اسلام و از على(عليه السلام) داشتيم، و اين رفتار را وظيفه يك خليفه اسلامى مىدانستيم، در اين صورت براى ما خلافت اسلامى با حكومت هاى دنيوى و سلطنت هاى كسرى و قيصر چه تفاوتى داشت؟ آن ها نيز همين گونه رفتار مىكنند، اگر در مقابل خود به معارضى برخورد كنند كه نتوانند او را دفع كنند، با او سازش مىكنند، رو به روى يكديگر مىنشينند و به هم لبخند مىزنند، با يكديگر از در سازش در مىآيند، براى اين كه جنگ و خونريزى نشود و خشونت پيش نيايد. مگر در تمام دنيا چنين نيست؟ در اين صورت چه تفاوتى بين حكومت على(عليه السلام) با حكومت كلينتون و ديگران وجود داشت؟
اگر ما امروز با حقيقت اسلام آشنا هستيم و مكتب تشيع را داريم، به بركت اين گونه رفتار
1. ابن طاووس، فرحة الغرى، ص 7.
كردن على(عليه السلام) است. درست است كه على(عليه السلام) موفق به شكست دادن و از بين بردن معاويه نشد، اما اين فكر و برنامه را به ما رساند كه سياست اسلام اين است. اسلام اجازه نمىدهد بر سر اصول و مبانى معامله كرد. ممكن است مصالح شخصى در راه اسلام فدا شود، ممكن است مصالح جزئى فداى مصالح كلى شود، اما مبانى و اصول ابداً، ابداً؛ حتى به اندازه سر سوزنى نبايد به آنها خدشه وارد شود.
اگر على(عليه السلام) اين گونه عمل نكرده بود، من و شما از كجا مىدانستيم كه اسلام هم براى حكومت طرحى دارد و اجازه نمىدهد دموكراسى غربى در كشور اسلامى حاكم بشود؟ از كجا اطلاع داشتيم اسلام مىگويد بايد احكام خدا اجرا شود؟ وقتى كه مردم با على(عليه السلام) بيعت كردند به او گفتند به همان شيوه خلفاى پيشين عمل نما، مگر آن ها مسلمان نبودند؟ مگر خليفه پيغمبر(صلى الله عليه وآله)نبودند؟ مگر پدر زن پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نبودند؟ مگر همه مسلمان ها با آنان بيعت نكرده بودند؟ شما نيز همان گونه كه آن ها رفتار كردند عمل كنيد.
حضرت على(عليه السلام) گفت: من چنين شرطى را نمىپذيرم. اگر مىخواهيد با من بيعت كنيد، بايد بيعت كنيد كه من طبق كتاب، سنت و سيره پيامبر(صلى الله عليه وآله) عمل كنم. من به نظر ديگران كار ندارم، در موردى كه حكم خدا ثابت است، به نظر شما هم كار ندارم، حتى اگر همه شما نيز مخالفت كنيد، آنچه حكم خداوند است اجرا مىكنم.
سياستى اين گونه با اصول دموكراسى مطابقت ندارد. اگر على(عليه السلام) اين گونه رفتار نكرده بود، ما امروز نمىتوانستيم بگوييم اسلام نظام حكومتى خاصى دارد، مبانى و اصولى دارد كه بايد اجرا شود. در غير اين صورت، اسلام دينى شناور و تابع سليقه ها و قرائت هاى مختلف مىشد. قرائتى از خليفه اول، قرائت ديگرى از خليفه دوم، و قرائت سومى هم از على(عليه السلام) بود. بين قرائات مختلف چه تفاوتى است؟ ما چگونه مىتوانستيم ادعا كنيم قرائت على(عليه السلام) درست است و قرائت هاى ديگر، جاى اشكال و تأمل دارد؟ بر چه اساسى ممكن بود بگوييم قرائت معصوم(عليه السلام) از اسلام را كه همه بايد آن را بپذيرند، در اختيار داريم؟ و بر چه مبنايى مىتوانستيم بگوييم: در مقابل رأى معصوم، فضولى موقوف!
اگر على(عليه السلام) آن گونه رفتار كرده بود، گفته مىشد، مگر نديديد خليفه اول به شيوه اى رفتار كرد، خليفه دوم به شيوه اى و على(عليه السلام) هم به شيوه اى ديگر؟ او هم يكى مانند ديگران بود. در اين صورت بر چه اساسى تشخيص دهيم رأى او بهتر از رأى ديگران بود؟ خلفاى قبل به
خاطر مصالح خودشان، و براى اين كه معاويه مزاحم آن ها نباشد او را به شام فرستادند. على(عليه السلام) نيز بايد همين گونه عمل مىكرد. خليفه سوم نيز رفتار خليفه دوم را تأئيد كرد، اگر على(عليه السلام) هم مىآمد و همين كار را مىكرد پس چه تفاوتى بين عملكرد آن ها مىبود؟ با چه مبنايى تشخيص دهيم يكى از اين رفتارها بر اساس رأى معصوم(عليه السلام) و بقيه مبتنى بر رأى غير معصوم بوده است؟ چگونه متوجه شويم يك مورد از آن ها صحيح و مابقى آن ها اشتباه بوده است؟
حتى مىتوان عكس اين را ادعا كرد و گفت: اگر بنا بود كه ما قضاوت كنيم، و اين گونه معيارها را در نظر بگيريم، بايد بگوييم كه رأى خلفاى قبل از على(عليه السلام) درست تر بود! چون آن ها با تدبيرى كه انديشيدند، خونريزى شام و عراق حاصل نشد، مگر نه اين كه گفته شده: «الصلح خير». لذا، از آن جا كه اسلام دين رأفت، رحمت، مهربانى، صلح، آشتى، لبخند و سازش است، پس على(عليه السلام) در اين كه با اصحاب جمل، نهروان و صفين جنگيد، اشتباه كرد! در مدت چهار سال و نه ماه كه خلافت او ادامه داشت دائماً در حال جنگ بود، پس قرائت على(عليه السلام) درست نبود!
اما على(عليه السلام) نمىخواست فقط براى زمان خودش طرح بدهد، او قصد داشت براى مردم همه زمان ها، تا روز قيامت طرح حكومتى اسلام را معرفى كند. اسلام طرفدار عدالت است، اگر عدالت با صلح و سازش و آرامش حاصل شود، نبايد قطره خونى ريخت و نيز نبايد كوچك ترين اهانتى به هيچ كس بشود. على(عليه السلام) همان شخصيتى بود كه وقتى شنيد يك خلخال از پاى دخترى يهودى يا زرتشتى كشيدند گفت: «اگر مسلمان از اين غصه جان دهد و دق كند سزاوار است».1 على(عليه السلام) حاضر نمىشد يك خلخال از پاى يك دختر يهودى كشيده شود، حال آيا چنين كسى مىپذيرد بدون دليل هفتاد هزار نفر را از دم تيغ بگذراند؟! اگر من و شما با طرز تفكر امروزى بوديم، درباره على(عليه السلام) چه مىگفتيم؟ آيا نمىگفتيم على(عليه السلام) آدمى است خشن، قسى القلب، بى سياست، و اوصافى از اين قبيل؟! ديگر بيش از اين جرأت نمىكنم گستاخى كنم.
اما على(عليه السلام) فقط زمان خودش را نمىديد و فقط به فكر حكومت خودش نبود، او بايد الگوى حكومت اسلامى را نشان دهد، تا هر كس تا روز قيامت بخواهد حكومت اسلامى برپا كند از او الگو بگيرد.
1. ر.ك: نهج البلاغه، خطبه 27.
زمانى كه حضرت امام(قدس سره) در پاريس مستقر بودند، خبرنگاران از اطراف دنيا گرد ايشان جمع شدند و پرسيدند: اگر شما پيروز شويد و شاه برود، چگونه حكومتى را بر ايران حاكم خواهيد كرد؟ ايشان در جواب فرمودند: «حكومت على(عليه السلام) . الگوى ما حكومت على(عليه السلام) است.»1 البته بعد از پيروزى نيز خود ايشان فرمودند، با همه زحمت هايى كه كشيديم هنوز فقط بويى از اسلام مىآيد. اما حكومت ايده آل حكومتى است كه على(عليه السلام) الگوى آن را نشان داد، و ما به هر مقدار كه شرايط اجازه دهد و مردم حمايت كنند، به سمت آن حركت مىكنيم، هدف ما آن حكومت است، مىخواهيم آن گونه بشويم. نگفت الگوى ما دموكراسى اروپا و يا آمريكا است. نگفت الگوى ما حكومت خليفه اول و دوم و يا همه خلفاى راشدين است. فرمود الگوى ما حكومت على(عليه السلام) است.
على(عليه السلام) حكومت اسلامى را نه تنها با بيانش بلكه با پنج سال حكومتش و در عمل، تعريف كرده بود. اما معاويه بعد از شهادت على(عليه السلام) با استفاده از اهرم ها و زمينه هاى ضعفى كه قبلا عرض كردم و در بين جامعه اسلامى آن روز وجود داشت، سعى كرد اين طرز تفكر را منحرف كند، و در جامعه تفكر ديگرى را به وجود آورد. تلاش كرد مردم را شستشوى مغزى دهد، و طرح ديگرى را مطرح كند. بر همين اساس بود كه سياست هاى مذكور را به كار گرفت، سران، شخصيت هاى بزرگ و رؤساى قبايل را با تطميع اغفال كرد، آن قدر بذل و بخشش كرد، تا همه آنان را خريد. عده زيادى از ساير مردم نيز تابع رؤساى خود بودند، به هر سمتى كه رئيس قبيله مىرفت آن ها نيز به دنبال او راه مىافتادند. ديگران را نيز با ارعاب و تهديد منحرف مىكرد. معاويه ظرف بيست سال حكومت خود چه كارهايى كه نكرد، از طرفى تسمه از گرده مردم كشيد! و از طرف ديگر بذل و بخشش هايى كه كرد، براى ايجاد رعب و وحشت و انجام ترورها، بيرحمىها، كشتارها، خونريزى بى حد و حساب و تجاوز به نواميس، امثال بُسر بن ارطاة و سمرة بن جندب را مىفرستاد تا زهر چشمى از عموم مردم گرفته شود و ديگر كسى جرأت هيچ اقدامى را نداشته باشد. به جز چند نفر كه در عالم اسلام به خصوص در عراق و حجاز به عنوان حواريين على(عليه السلام) شناخته شده بودند، بقيه مرعوب قدرت و سياست معاويه بودند. اين اشخاص تا حدى نزد مردم محترم بودند. حتى همان كسانى كه ضعف هايى از خود نشان مىدادند و اهل ماديات بودند، اين شخصيت ها را به خاطر مقامات عالى آن ها دوست مىداشتند.
1. صحيفه نور، ج 2، ص 47.
ما خودمان هم كم و بيش همين گونه هستيم، يعنى گاهى مرتكب گناهانى مىشويم، اما انسان هاى با تقوا و متدين را دوست داريم. گرچه خودمان گاهى احتياط در اموال را مراعات نمىكنيم، اما اگر به شخص پارسايى كه در صرف بيت المال دقت دارد برخورد كنيم، او را دوست مىداريم. خود ما همت انجام اين گونه كارها را نداريم، اما وقتى كه خوبان را مىبينيم، خوشحال مىشويم.
به هر حال، در آن زمان چند نفر از حواريين على(عليه السلام) وجود داشتند، و به همين اسم شناخته مىشدند، در تاريخ نيز به همين نام معرفى شده اند. به جز مالك اشتر كه او را براى حكومت مصر فرستادند و كشته شد، و همچنين محمد بن ابى بكر، چند نفر ديگر بودند كه، علاوه بر موقعيت هاى اجتماعى، از مقامات معنوى نيز برخوردار بوده، زهد و تقواى فراوانى داشتند، علوم بلايا و منايا داشتند، از غيب خبرهايى مىدادند. بعضى از اصحاب على(عليه السلام) بودند كه از شهادت خود و ديگران خبرها داشتند. در ميان اين افراد، چهار نفر بيش از ديگران برجسته بودند: حُجر بن عدى، عمرو بن حَمِق خزاعى، رُشيد هَجرى و ميثم تمار. به هيچ قيمتى ممكن نبود اين چهار نفر را تطميع كرد. هر چه معاويه تلاش كرد تا آن ها را با احترام و تمجيد و تعريف بفريبد و به صورتى ايشان را رام كند، انعطاف پيدا نمىكردند. اين بزرگواران پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)را مىشناختند و به على(عليه السلام) عشق مىورزيدند و تمام وجودشان صرف بيان فضائل و مناقب على(عليه السلام) مىشد. معاويه در مورد اين افراد درمانده شد؛ لذا، تصميم گرفت آن ها را بكشد. حجر بن عدى را، از يك طرف، عمرو بن حمق خزاعى را نيز از طرف ديگر. سر عمرو بن حمق را بريد و براى همسرش فرستاد، آن بانوى بزرگوار نيز در پاسخ پيغامى براى معاويه فرستاد. اين پيغام به حدى او را برافروخته كرد، كه دستور داد آن خانم را از كشور اسلامى بيرون كنند. يك روز عمرو بن حمق خدمت اميرالمؤمنين(عليه السلام) رسيد و عرض كرد: مولاى من! من به خاطر اين كه شما رئيس هستيد و از پست و مقامات دنيوى و امكانات برخوردار هستيد، نزد شما نيامده ام؛ من به اين دليل كه خداوند اطاعت شما را بر ما واجب كرده، و حق بزرگى و سرورى بر ما را براى شما قرار داده، در محضر شما هستم. على جان! اگر به من دستور دهيد كه تمام كوه ها را جا به جا كنم و من چنين قدرتى داشته باشم، و امر كنيد آب تمام درياها را بكشم و من از عهده چنين كارى برآيم، و اگر به من بفرماييد تمام عمرم شمشير به دست با دشمنان تو بجنگم، هنوز نتوانسته ام حق تو را ادا كنم، حق تو بر من از اين
عظيم تر است. اميرالمؤمنين(عليه السلام) خوشحال شده، براى او دعا كرد و فرمود: «اى كاش صد نفر مانند تو در ميان مسلمان ها وجود داشت.»1 فقط تعداد معدودى همانند اين گل ها و با چنين درجه اى از ايمان بودند. معاويه اين دو بزرگوار، يعنى حجر بن عدى و عمرو بن حمق را در كمال بى رحمى، با تمام عواقبى كه براى او داشت، به قتل رساند. كشتن اين افراد براى او گران تمام مىشد، او نمىخواست در بين مسلمان ها بدنام شود، ولى چاره ديگرى نديد. هنگامى كه ديد آن ها به هيچ قيمتى تسليم نمىشوند و نمىتوان ايشان را ساكت و آرام كرد، و ممكن نيست آن ها را تطميع كند، دستور قتل آنان را داد. دو نفر ديگر از حواريون على(عليه السلام) يعنى رشيد هَجرى و ميثم تمار باقى مانده بودند.
هنگامى كه معاويه در شام از دنيا رفت ميثم تمار به دوستانش خبر داد و گفت: طوفانى برپا شده و من احساس مىكنم معاويه در شام از دنيا رفت؛ افرادى كه ميثم را مىشناختند، متوجه بودند كه او نسنجيده سخن نمىگويد. بعد از چندى عبيد الله بن زياد حاكم كوفه شد و داستان معروفى كه در مورد ماجراى ميثم شنيده ايد واقع شد؛ ميثم به كار خود مشغول بود، فضائل على(عليه السلام) را مىگفت و مردم را به پيروى از خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله)دعوت مىكرد. عبيد الله هر چه تلاش كرد ميثم را آرام كند، موفق نشد. در ايامى كه چند روز به ورود حسين بن على(عليه السلام) به عراق مانده بود، همان زمانى كه مسلم در كوفه بود و عبيد الله بن زياد در صدد كشتن او بود، نقل شده روزى ميثم سوار اسبى، و حبيب بن مظاهر هم سوار اسبى ديگر بود؛ اين دو به همديگر رسيدند، به حدى به هم نزديك شدند كه گردن اسب ها با هم تماس گرفت، هنگامى كه كاملا به هم نزديك شدند، در گوشى با يكديگر صحبت و شوخى مىكردند ـ شوخى هاى آن ها هم از اين قبيل بود ـ ميثم به حبيب بن مظاهر گفت: من مرد سرخ مويى كه دو گيسو از دو طرف سر او آويزان است سراغ دارم، كه چند صباحى ديگر براى يارى پسر پيامبر خود كشته مىشود. منظور او حبيب بود و به خود او خبر مىداد. حبيب هم گفت: من هم مرد اصلعى را مىشناسم كه موهاى جلوى سرش ريخته و شكمش مقدارى برآمده، او را بر چوبى از نخله خرما به دار زده، روز بعد لجامى به دهانش مىزنند تا ديگر نتواند سخن بگويد، و بعد زبانش را بريده پس از آن در روز سوم نيزه اى به شكمش مىزنند. اين دو بزرگوار با هم صحبت مىكردند، يكى خبر از آينده ديگرى و او خبر از آينده اولى مىداد. شوخى هاى آن ها نيز همين
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 32، ص 399، باب 11، روايت 371.
گونه بود. يكى از دوستان ايشان گفته هايشان را شنيد و نزد رُشيد هَجرى رفته، و گفت: من امروز چنين ماجرايى را ديدم، ميثم اين گونه در مورد حبيب بن مظاهر مىگفت كه مرد سرخ مويى را مىشناسم كه دو گيسو از دو طرف سر او آويزان است و قرار است به زودى در راه حمايت از پسر پيامبر(صلى الله عليه وآله)به شهادت برسد. رشيد گفت: خداوند ميثم را رحمت كند، يك كلمه را نگفت، و آن كلمه اين است كه بعد سر او را براى حاكم مىفرستند و صد درهم بر جايزه كسى كه سر او را مىآورد، افزوده مىشود.1
على(عليه السلام) چنين افرادى تربيت كرده بود. سرانجام عبيد الله بن زياد، ميثم تمار و رشيد را به شهادت رساند. چرا؟ چون اين دو نفر حاضر نبودند تسليم شوند.
اجازه بدهيد به عنوان جمله معترضه مطلبى را عرض كنم، باز هم از هم لباس هاى خودمان گلايه كنم. مورخان و محدثان از ميثم تمار نقل كرده اند و شايد روايات متعددى در اين زمينه داشته باشيم كه، اميرالمؤمنين(عليه السلام) به ميثم فرمود: چگونه است حال تو آن هنگامى كه تو را بر چوبه اى از نخل به دار بياويزند، زبان تو را ببرند و بعد نيزه به شكم تو بزنند؟ ميثم از حضرت(عليه السلام) سؤال كرد كه آيا در آن حال من مسلمان هستم؟ حضرت(عليه السلام) فرمود: آرى. ميثم جواب داد: خوشحال مىشوم. على(عليه السلام) باز فرمود: پس بدان كه تو را به تبرّى جستن از من دعوت مىكنند، تا بگويى من از على(عليه السلام) بيزار هستم. آيا اين كار را خواهى كرد؟ فرمود: به خدا قسم تا زمانى كه نفس داشته باشم اين كار را نخواهم كرد. پس على(عليه السلام) به او اين گونه بشارت داد كه بدان در بهشت با من خواهى بود.2
گلايه اى كه قصد داشتم از دوستان هم لباسى خودم بكنم اين است كه ما در مسائل مربوط به «امر به معروف و نهى از منكر» مطلب را مىرسانيم به جايى كه اگر ضرر جانى در كار باشد، تكليف ساقط است. اما آيا ميثم نمىدانست اگر جانش در خطر باشد، حفظ جان واجب است و بايد تقيه كرد؟ مگر نه اين كه گفته مىشود حفظ جان واجب است؟ اين سؤال در مورد حجر بن عدى، رشيد هَجرى، عمرو بن حمق و بعدها در مورد سعيد بن جبير و بسيارى از بزرگان اصحاب نيز صادق است. حجاج بن يوسف، سعيد بن جبير را احضار كرده، به او گفت: «بگو از على(عليه السلام) بيزار هستم» جواب داد: «حاشا و كلا». زبانش را بريدند و بعد او را به شهادت
1. ر.ك: همان، ج 45، ص 92، باب 37، روايت 33.
2. ر.ك: همان، ج 42، ص 130، باب 122، روايت 13؛ ج 75، ص 433، باب 87، روايت 95.
رساندند، ولى دست از ولايت بر نداشت. دست ها و پاهاى رُشيد هَجرى را بريدند، گفته بود كه من از مولاى خود على(عليه السلام) شنيدم كه دست و پايم را قطع مىكنند و بعد زبانم را نيز مىبرند. عبيد الله بن زياد گفت: براى اين كه حرف على(عليه السلام) دروغ بشود، اين كار را نمىكنم. بعد از اين كه دست و پاى رشيد را بريدند، او عاشقانه آغاز به بيان فضايل على(عليه السلام) كرد؛ عبيد الله به خيال خودش مجبور شد زبان رشيد را ببرد، لذا حجّامى را فرستاد تا زبان رشيد را ببرد، ابتدا قصد نداشت اين كار انجام شود، بلكه مىخواست خبر على(عليه السلام) دروغ در بيايد، ولى بر خلاف ميل او اين خبر درست واقع شد.1
گلايه از دوستان هم لباس خودم اين است كه، ما بايد در مورد اين مسائل بيش تر كار كنيم، تا بتوانيم بگوييم در چه مواردى و چه زمانى به خاطر تقيه تبرى از امام معصوم(عليه السلام) جائز است؟ ارتكاب كدام يك از محرمات و در چه مواردى به واسطه تقيه جايز است؟ آيا مواردى هست كه تقيه نتواند جلوى انجام تكليف را بگيرد يا نه؟ اگر هست در چه مواردى است؟ و سرانجام، بزرگانى كه در نهايت مرتبه تقوا و تالى تلو مقام عصمت بودند و علم بلايا و منايا داشتند بر اساس چه دليلى حاضر نشدند از على(عليه السلام) تبرى بجويند تا جان خودشان را حفظ كنند؟ مگر نه اين كه اگر اين بزرگواران زنده مىماندند، مىتوانستند زمان بيش ترى را براى تعليم معارف به مردم صرف كنند؟ و مگر نه اين كه با كشته شدن امكان انجام وظيفه تعليم از ايشان سلب مىشد؟ مناسب بود حداقل تقيه مىكردند؛ چرا اين بزرگان تقيه نكردند؟ دليل شرعى آن ها چه بود؟ آيا از مسئله تقيه اطلاع نداشتند؟ چرا على(عليه السلام) هنگامى كه از آينده آن ها خبر مىداد، به ايشان نفرمود وقتى كه شما را وادار به تبرّى از ما كردند، اين كار را انجام دهيد! تا جان شما محفوظ باشد. متأسفانه، ما در مورد اين مسائل كم تر كار كرده ايم. كسى كه شايد بهترين كار را در اين زمينه انجام داد، حضرت امام(قدس سره) بود. اولين فتواى صريح ايشان اين بود كه تقيه در مورد امور مهم حرام است، و لو بلغ ما بلغ.2 ديگران چنين فتوايى را نمىدادند، چون تحقيق نكرده بودند، و جرأت نمىكردند كه چنين فتوايى بدهند، چون در اين زمينه كم كار شده بود. تنها امام(قدس سره)چنين شهامتى داشت، هم تحقيق كرده بود و هم اين شهامت را داشت كه علناً بگويد: ولو جان شما در خطر باشد، حتى اگر صدها و هزاران نفر كشته شوند،
1. ر.ك: همان، ج 75، ص 433، باب 87، روايت 95.
2. ر.ك: صحيفه نور، ج 1، ص 39؛ ج 7، ص 36.
بايد نظام اسلامى برقرار باشد. بايد كسانى كه در صدد از بين بردن اسلام، عقايد اسلام و ارزش هاى اسلامى هستند، از بين بروند و تقيه در اين مسأله حرام است، و لو بلغ ما بلغ. اين گفتار امامرحمة الله عليه بود، اما ما شاگردهاى ايشان، البته اگر اين لياقت را داشته باشيم كه خود را شاگرد امام(قدس سره)بدانيم، ما كوتاهى كرديم و راه او را درست دنبال نكرديم. بايد مبانى فقهى اين مسأله را درست تبيين كنيم، تا مشخص شود در چه مواردى تقيه جايز و در چه مواردى واجب است. آيا مواردى هست كه تقيه جايز ولى ترك آن ارجح باشد؟ كم و بيش اين سؤال ها مطرح شده است، ولى عرض بنده اين است كه تحقيقاتى از اين قبيل گسترش پيدا كند و اين معارف در دسترس همه مردم قرار گيرد. مگر اين ها احكام دين نيست؟ و مگر در اين زمان ما به اين احكام محتاج نيستيم؟ آيا اطمينان داريم ديگر به اين احكام احتياج نخواهيم داشت؟ اگر ما اين احكام را درست تبيين نكنيم، شياطين تساهل و تسامح را مطرح مىكنند و آن را به پاى اسلام مىگذارند؛ و با اين كار خود، غيرت را از مسلمان ها مىگيرند، و اين شك و شبهه را در مسلمانها ايجاد مىكنند كه چون اسم نظام، نظام اسلامى است، پس بايد تسليم همه چيز آن بود.
هنگامى كه على(عليه السلام) در رأس حكومت بود، اگر والى او خطا مىكرد، مردم نزد حضرت امير(عليه السلام) مىآمدند و اعتراض مىكردند. احتمالا اين ماجرا را شنيده ايد كه روزى على(عليه السلام) مشغول نماز بود، اقامه نماز را گفته بود و مىخواست تكبير بگويد؛ در همين حال، زنى كه از راه دورى آمده بود گفت: يا على! من با شما كارى دارم. حضرت تكبير نماز را نگفت، و فرمود: بگو چه كار دارى؟ گفت: والى اى كه براى شهر ما فرستادى به ما ظلم مىكند. اشك از چشمان على(عليه السلام) جارى شد. همان لحظه گفت: خدايا تو مىدانى من راضى نبودم به اين مردم ظلم كند؛ و امر كرد قلم و كاغذ آوردند و حكم عزل آن والى را نوشت.1 آن مردم نگفتند چون حكومت على(عليه السلام) حكومت اسلامى است، پس بايد همه جزئيات آن را پذيرفت. همچنان كه چه كسى گفته مسؤولى كه رسماً بر عليه اسلام كار مىكند، مسؤولى كه شخص رهبر در مورد او فرمود: يك كار به نفع اسلام نكرده، و بعضى از اقداماتى كه انجام مىدهد صد در صد ضد اسلام است، و من اين فرمايش مقام معظم رهبرى را به گوش خودم از زبان مبارك ايشان شنيدم، آن وقت به ما مىگويند چون حكومت اسلامى است، اعتراض نكنيد! چه كسى اين گونه گفته است؟ پس
1. بحارالانوار، ج 41، ص 119، باب 107، روايت 27.
امر به معروف و نهى از منكر براى چيست؟ چرا وقتى مىبينيم دارند با اسلام بازى مىكنند، بايد خفه شويم؟ خوب، ادعا مىكنند ما تابع افكار مردم هستيم؛ بر فرض كه اين مبنا درست باشد ـ كه نيست ـ مگر اين ها مردم نيستند؟
چگونه چهار جوان بى بند و بار اين حق را دارند وسط خيابان، دختر و پسر با هم برقصند و يكديگر را ببوسند، ولى اين مردم حق ندارند بگويند ما با اين افراد مخالفيم؟ در اين صورت خلاف امنيت مىشود؟ مگر وظيفه مسؤولين كشور جمهورى اسلامى اين نيست كه از قانون اساسى دفاع كنند؟ مگر اين اصل كه مطبوعات حق ندارند بر خلاف مبانى اسلام و اخلاق عمومى چيزى بنويسند در قانون نيامده است؟1 آيا طى اين چند سال در مطبوعات ما مطلبى بر خلاف مبانى اسلام نوشته نشده است؟ آن كسى كه قسم خورده است از قانون حمايت كند، چرا حرفى نمىزند؟ آيا صرفاً به اين بهانه كه قانون به مطبوعات آزادى داده است مىتوان بسنده كرد؟ آيا قانون به مطبوعات آزادى مطلق داده است؟ در همين قانون قيد شده است كه مطبوعات حق ندارند بر خلاف مبانى اسلامى و اخلاق عمومى مطلبى بنويسند. در غير اين صورت بايد تحت پيگرد قرار گيرند. قانون مصوب شوراى انقلاب فرهنگى وزير ارشاد را به عنوان مسؤول تمام فعاليت هاى فرهنگى و مطبوعاتى معرفى مىكند،2 پس چرا بر اين گونه فعاليت ها نظارت نمىكنند؟ اى كاش فقط نظارت نمىكردند، چرا چراغ سبز به مطبوعات منحرف نشان مىدهند؟ چرا امكانات و تسهيلات در اختيار آن ها قرار مىدهند؟ آيا براى اين كه صريحاً به مقدسات اسلام، و به شخصيت سيدالشهداء(عليه السلام) جسارت كنند؟ اين حكومت اسلامى است؟ صِرف اين كه رهبر ما، نور چشم ما ـ كه جان ما فداى او باد ـ ولى فقيه است، اين موجب نمىشود همه مسائل اصلاح شود، و همه اقدامات مورد تأييد باشد. در هر موردى تخلف شد، بايد اعتراض كرد. به محض اين كه مسأله اى بر خلاف فكر جناح حاكم و به اصطلاح اصلاح طلب باشد ـ البته بايد گفت چگونه اصلاح طلب هستند؟ مگر با اسم عوض كردن «افساد» مىشود «اصلاح»؟ «وَ اِذا قيلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فى الاَُرْضِ قالُوا اِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ. أَلا اِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لكِنْ لا يَشْعُرُونَ»3 ـ اگر موضوعى با مذاق آن ها سازگار نباشد، بلافاصله
1. ر.ك: قانون مطبوعات، فصل 4، ماده 6.
2. ر.ك: قانون اهداف و وظايف وزارت فرهنگ و ارشاداسلامى، ماده 2.
3. بقره، 12ـ11.
تعداد اندكى لات و لا مذهبِ مست راه مىافتند، تظاهرات مىكنند، و هيچ كس جلوى شان را نمىگيرد. ادعا مىكنند ما تابع خواست مردم، و خواست جوان ها هستيم؛ مگر اين ها كه در اين مجالس حاضر مىشوند نيستند؟ هشتاد درصد مردمى كه در اين قبيل مجالس شركت مىكنند، جوان ها هستند. همه شعار بدهيم كه ما از جوان ها حمايت مىكنيم! چه اقدامى براى اين جوانان مىكنيد؟ اين جوان ها دين مىخواهند، حسين(عليه السلام) مىخواهند. آن مدعيان اصلاحات، مدعيان طرفدارى از قانون اساسى، مدعيان دموكراسى غربى، اگر راست مىگويند و صداقت دارند، ببينند اين مردم چه مىخواهند، مطابق آن عمل كنند. مگر ادعا نمىكنند بر اساس خواست مردم عمل مىكنند؟ مگر اين ها مردم نيستند؟ آيا فقط چند جوان كه تحت تأثير تبليغات آمريكا واقع شده، و فيلم هاى مبتذل ويدئويى اخلاق آن ها را فاسد كرده، مردم هستند؟ فقط بايد به آن ها لبخند زد، و بوسه حواله داد؟ اين ها جوان نيستند؟ اين ها مردم نيستند؟ بر اساس قانون اساسى نبايد به مشكلات اين ها رسيدگى كرد و به خواسته اين ها جواب داد؟ آيا قانون نمىگويد بايد از مفاسد و تعدى به احكام اسلام و ارزش هاى اسلامى جلوگيرى كرد؟ اگر صداقت داريد، پس چرا رسيدگى نمىكنيد؟ چرا فقط طرف مقابل را مىبينيد؟ كمى هم به سخن اين جوان ها را بشنويد.
من اين جا نبودم، ولى شنيدم كه چندى پيش، مردم اعتراض شديدى نسبت به محتواى بعضى روزنامه ها داشتند و تحصن عجيبى كردند، حضرت آيت الله مشكينى، حضرت آيت الله جوادى، حضرت آيت الله نورى و بعضى ديگر از بزرگان تشريف آوردند، و از اين تحصن مردم حمايت كردند. مسؤولان بعد از گذشتن چند ماه از اين تحصن چه اقدامى انجام دادند؟ آيا مراجع تقليد جزو مردم نيستند؟ آيا نبايد به حرف آن ها توجه كرد؟ سرانجام هم بگويند تحصن تان غير قانونى است! بعضى استاندارها در مورد تظاهرات روز 23 تيرماه در حمايت از رهبرى هم گفتند اين راهپيمايى غير قانونى است! اما بر اساس كدام قانون؟ ده نفر از استانداران اجازه برگزارى اين تظاهرات را ندادند،1 مگر مردم به حرف آن ها توجه كردند؟ مردم دين دارند، و اگر احساس كنند دينشان در خطر است، به اين گونه مسائل توجه نمىكنند، و نبايد هم توجه كنند.
البته اگر مقام معظم رهبرى امرى فرمودند، بر روى چشم. اطاعت امر ايشان، مثل اطاعت
1. كيهان، 24/4/1378، ص 2.
امر امام(قدس سره)است. و اگر نهى فرمودند، نهى ايشان نيز بر سر چشم؛ اما مگر ايشان فرمودند كه شما حرف تان را نگوييد، اعتراض نكنيد، انتقاد نكنيد؟ اگر مردم ما، آرام و بى سر و صدا در مقابل اين هجمه عظيم فرهنگى انتقاد قانونى مىكردند، وضعيت فرهنگى كشور اين گونه نمىشد. اما متأسفانه، ابتدا ما را اغفال و تخدير كرده، به ما اين گونه القا كردند كه چون نظام ما اسلامى است، بايد در همه موارد اطاعت كنيد. اين مغالطه است! صِرف اين كه اين نظام اسلامى است، اطاعت از هر مسؤولى واجب نمىباشد، و اعتراض به هر مسؤولى حرام نيست. اگر از كسى تخلفى ديده شد، بايد اعتراض كرد، بايد فرياد سر داد، بايد به دنيا فهماند كه ما نيز بخشى از مردم اين كشور هستيم. راديو و تلويزيون هاى خارجى با مسائل ايران چنان برخورد مىكنند كه گويا در ايران مردمى غير از تعداد اندكى بى بند و بارِ غربزده فرارى از اسلام، وجود ندارد.
بايد نشان دهيم كه ما مردم هستيم، و آن ها غده هاى سرطانى و آفت زده هستند. آن كسانى كه انقلاب كردند و بار اين انقلاب را به دوش كشيدند، اين مردم هستند. كسانى كه زير پرچم حسين(عليه السلام) انقلاب كرند و براى احياى احكام اسلام كشته دادند، حال چگونه ممكن است، مشاهده كنند احكام اسلام به بدترين وجهى بازيچه شده و آرام بنشينند؟ آيا اين دين است؟ اين خدا است؟ اين راه امام حسين(عليه السلام) است؟ آيا قانون اساسى ما چنين گفته، يا مراجع ما اين گونه گفته اند؟ كدام دين چنين مطلبى را گفته است؟ كدام دموكراسى اين گونه مىگويد؟ شما كه انجيل تان حقوق بشر و قرآن تان قانون اساسى است، بسيار خوب، به همين قانون اساسى و به همين دموكراسى غربى عمل كنيد. بيش از نود درصد مردم ايران واقعاً اجراى احكام اسلام را مىخواهند؛ خودتان را فريب ندهيد، به خدا قسم! سكوت اين مردم از نجابت آن ها و اين تصور كه مقام معظم رهبرى نسبت به اعتراض رضايت ندارند، ناشى مىشود.
در يكى از شهرهاى خراسان، بعد از سخنرانى من، خانمى فرهنگى با اصرار نزد من آمد، و گفت پيامى دارم كه مىخواهم به مقام معظم رهبرى برسانى، گفتم انشاء الله در صورت امكان اين كار را خواهم كرد. گفت: به آقا بگو، به خدا قسم! اگر به احترام شما نبود، ما زن ها كفن مىپوشيديم و فلان و فلان را به جاى خودشان مىنشانديم. تنها به احترام شما و اين احتمال كه ممكن است شما راضى نباشيد اقدامى نمىكنيم. مردم ما به احترام رهبرى و به احترام حفظ امنيت و آرامش سكوت كرده اند؛ وگرنه، مگر اين مردم به اين كه اسلام در اين كشور بميرد رضايت مىدهند؟ توصيه بنده به شما عزيزان اين است، با روش قانونى و منطقى، اعتراض
خود را به گوش مسؤولان برسانيد، با صداى رسا بگوييد ما چنين مطالبى را نمىخواهيم. اين كار كه جنايت، آشوب و ترور نيست. آيا صِرف مخالف بودن با رفتارى خاص، يا سياستى خاص، و يا فلان مسؤول يا رفتار او تروريسم و خشونت طلبى است؟ اگر چنين باشد، رفتار على(عليه السلام) را و يا حتى عملكرد شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله)را چگونه توجيه مىكنيد؟ نقل شده، طى ده سال بعد از هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) هفتاد غزوه توسط ايشان واقع شد، و نيز على(عليه السلام) ظرف حكومتى كم تر از پنج سال، سه جنگ بزرگ با صد هزار كشته مسلمان انجام داد؛ چگونه اين موارد را توجيه مىكنيد؟
زمانى كه منطق تساهل و تسامح بر جامعه حاكم شد، به ذهن جوان هاى ما اين گونه خطور مىكند و بعد نامردها و بى دين ها صريحاً مىگويند خمينى بايد به موزه تاريخ سپرده شود، اسلام ديگر رفت، اين مشكل اسلام است كه نمىتواند با دموكراسى بسازد.1
1. ر.ك: كيهان، 24/2/1379، گزارش مصاحبه اكبر گنجى با نشريه آلمانى تاكس اشپيگل.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org