قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

پرسش و پاسخ

سؤال: آيا وجدان وجود دارد؟ شما در آثارتان وجدان را در انسان نمى پذيريد. آيا به طور كلى وجدان از نظر شما مردود است؟ در اين صورت مسأله فطرت چه مى شود و ارتباط احكام كلى لايتغير اسلام با مسئله فطرت انسان كه مورد توجه علما بوده است، چيست؟

پاسخ: آنچه من در كتابها و يا سخنرانى ها مطرح كرده ام، بحثى فلسفى در مورد اين مطلب است كه آيا انسان علاوه بر عقل و احساسات، قوه سومى به نام وجدان دارد يا نه؟ آنچه را ما به عنوان وجدان مى ناميم شامل دو بخش است: بخشى از آن مربوط به احكام و قضاوتها است و بخش ديگر مربوط به حالات و احساسات است مثل حالت شرمندگى كه پس از انجام كار اشتباه در انسان پديد مى آيد و يا احساس ندامت كه هنگام از دست دادن شىء نفيس به انسان دست مى دهد. بحث ما در اين است كه آيا غير از قواى عقلانى و احساسى كه وجود آنها در انسان ثابت شده است قوه ديگرى هم به نام وجدان مى توان ثابت كرد و گفت وجدان قوّه خاصّى است كه در برخى موارد انسان را به انجام كارى امر مى كند و در مورد بعضى امور هم قضاوت مى كند؟ همانگونه كه در تعبيرات ادبى گفته مى شود، وجدان هم قاضى و هم مجرى حكم است و كسى كه خطايى را مرتكب شده است، وجدان از سويى در مورد كار او قضاوت مى كند و از سوى ديگر او را مؤاخذه و به رنج و عذاب گرفتار مى كند. كسى وجود چنين حالات يا قضاوتهايى را انكار نمى كند و همه ما وجود آنها را درك مى كنيم. اما قضاوت در مورد رفتار و كردار ما كار عقل است و حالاتى مانند شرمندگى حاصل پس از ارتكاب گناه و يا پشيمانى و حسرت احساس خاصى است كه از فقدان كسى يا چيزى حاصل مى شود و در بعضى از موارد از آن به عذاب وجدان تعبير مى شود، اينگونه احساسها بطور فطرى در انسان به وجود مى آيد. اما معناى اين سخن اين نيست كه قوه سومى در ما به نام وجدان وجود داشته باشد كه هم حكم و هم مؤاخذه مى كند. از نظر فلسفى وجود چنين قوه اى ثابت نشده است. هر چند وجود احكام عقلى و يا حالات درونى را انكار نمى كنيم. اين بحث ارتباطى با مسأله وجود فطرت و احكام فطرى ندارد. ما وجود احساسات و احكام فطرى را انكار نمى كنيم. فطرت هم به معناى درك شهودى و هم به معناى درك عقلانى وجود دارد و در مورد آن به صورت مفصل در جاى خود بحث شده است. چون اين موضوع ارتباطى با بحث ما در اين جلسات ندارد، به همين مقدار اكتفا كرده و تنها به اين نكته اشاره مى كنم كه آنچه بنده قبلا در مواردى بحث كرده ام، در مورد وجود قوه مستقلى به نام وجدان در كنار عقل و احساسات فطرى بوده است.

سؤال: تغييرناپذير بودن احكام اسلام به معناى ثابت بودن كلمات قرآن است، اما احكامى كه از قرآن استنباط مى شود، تغييرپذير است. تغيير در احكام هم به معنى توسعه پذيرى آنها است. توسعه نيز به دو صورت ممكن است; توسعه كمى به معناى زياد شدن ابواب فقه و توسعه كيفى به معنى تبديل احكام فردى به احكام اجتماعى. توسعه نوع اول مورد نظر سؤال كننده نيست. آنچه در اين سؤال مطرح است توسعه كيفى و يا به عبارت ديگر تبديل احكام فردى به احكام اجتماعى است.

پاسخ: به نظر مى رسد، در اين عبارت تناقض وجود دارد. از سويى گفته شده احكام اسلام ثابت است، و از سوى ديگر مطرح شده است كه احكام اسلام بايد تغيير پيدا كند. ما از اين تناقض صرف نظر مى كنيم و به اصل اشكال مى پردازيم.

مسأله اصلى اين است كه آيا ممكن است احكام فردى اسلام به احكام اجتماعى تبديل شود و يا به عبارت ديگر فقه حكومتى وجود داشته باشد؟ در جواب اين سؤال عرض مى كنيم مگر در نصوص قرآنى احكام حكومتى نداريم؟ مگر شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله)حكومت نداشتند و احكام حكومتى را اجرا نمى كردند؟ اگر چنين باشد تبديل احكام فردى به اجتماعى چه معنايى خواهد داشت؟

برخى از احكام اسلام مربوط به خود شخص است; از قبيل اينكه شخص مسلمان مى تواند در خلوت و بدون حضور ديگران نماز بخواند. اما در اسلام تاجايى كه ممكن بوده احكام به صورت اجتماعى وضع شده است. حتى در مورد نماز كه رابطه بين انسان با خدا است، در كنار نماز فرادى، نماز جماعت و جمعه هم تشريع شده است. حال، توسعه چنين حكمى به حكم اجتماعى به چه معنى است؟ در اسلام احكام اجتماعى فراوانى وجود دارد. مانند احكام معاملات. همچنان كه مى دانيد، طولانى ترين آيه قرآن مربوط به معاملات است. احكام ازدواج و طلاق، احكام مربوط به قضاوت و دادرسى، احكام جزايى و كيفرى، حدود و ديات، احكام كشوردارى و بسيارى از موارد ديگر همه از احكام اجتماعى اسلام هستند. آيا اين موارد از جمله احكام فقه حكومتى نيست؟ با اين وجود چه مسأله اى را مى خواهيد به احكام اجتماعى و حكومتى تبديل كنيد؟ آيا مى توان مانند سكولاريستها گفت كه اين احكام مربوط به اسلام نيست؟ و تنها راهنمايى ها و ارشاداتى است كه از جانب پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عنوان حاكم، نه به عنوان پيامبر، صادر شده است؟ آيا با وجود انبوهى از مسايل مربوط به اجتماع و روابط اجتماعى انسانها، مى توان گفت اسلام فقط دين ارتباط با خداست؟ آيا مى توان گفت احكام اجتماعى، احكام كيفرى، اقتصادى، سياسى و بين المللى جزيى از اسلام نيست؟ چگونه مى توان گفت اين احكام ارتباطى با اسلام ندارد، در حاليكه بخشى از آنها در متن قرآن و بخش فراوانى از آن در كلمات پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه معصومين: بيان شده است؟ با اين وجود ما چه حكمى را مى توانيم توسعه دهيم و كدام حكم فردى را مى توانيم به حكم اجتماعى تبديل كنيم؟ احكام فردى نظير نماز فرادى و امورى كه مربوط به شخص انسان مى شود، بسيار اندك است. با اين حال، مقصود شما از اجتماعى كردن آنها چيست؟

اين حرفها، سخنان خوش ظاهر و فريبنده اى است كه با هدف برچيدن بساط اسلام مطرح مى شود. ابتدا گفته شد ما قصد داريم اسلام را توسعه دهيم. اگر سؤال شود توسعه اسلام به چه معنى است؟ آيا به معنى تبديل احكام است؟ در پاسخ گفته مى شود، مقصود توسعه كيفى است. اما توسعه كيفى يعنى چه؟ توسعه كيفى به معنى تبديل احكام فردى به احكام اجتماعى است. اما چگونه؟ آيا تبديل احكام فردى به اجتماعى به معنى اين است كه نماز فرادى را به حكمى اجتماعى تبديل كنيم؟ مگر اسلام احكام اجتماعى و حكومتى ندارد كه شما مى خواهيد احكام فردى آن را به احكام اجتماعى تبديل كنيد؟

شايد بهترين توجيهى كه براى اين گفته مى توان ارائه كرد، اين باشد كه در بعضى از احكام، در شرايط مختلف اجتماعى يا زمانى و مكانى، تحت عناوين ثانوى تغييراتى ايجاد مى شود. ممكن است گوينده اين سخن تصور كرده باشد كه اين امر به معنى توسعه كيفى و فقه حكومتى است. پيش از اين به اختصار در مورد اين مطلب صحبت كردم; هر چند بحث آن جلسه در مورد اين موضوع نبود و تفصيل اين بحث در موارد ديگرى از جمله كتاب پرسشها و پاسخها ارائه شده است. اشاره شد كه اين قبيل موارد از احكام ثانويه است كه اسلام كليات آن را مطرح كرده است. از جمله اينكه در مورد عسر و حرج حكم اوّلى ترك شده و به حكم ثانوى عمل مى شود; هم چنين در مورد ضرر و يا تقديم مصلحت اهم بر مهم نيز اين گونه عمل مى شود. تمام اين موارد را شرع مقدس اسلام فرموده و امرى نيست كه ما از خود ابداع كنيم. اگر مسايلى از قبيل عسر و حرج، ضرر و تقديم مصلحت اهم بر مهم در اسلام بيان نشده بود، آيا ما مى توانستيم از خودمان چنين امورى را به نام توسعه كيفى به اسلام اضافه كنيم؟ تمام اين مسايل در شريعت اسلام پيش بينى شده و وظيفه مجتهد اين است كه موارد هر يك را تشخيص دهد. اين مجتهد است كه با اتكا به بينشى كه از آيات و روايات بدست آورده است، اين موارد را شناسايى و حكم هر يك را به مردم ارائه مى كند. اما اصل اين موارد در اسلام وجود دارد و مسأله تازه اى نيست كه به نام توسعه كيفى اسلام معرفى شود. در اين زمينه اميرالمؤمنين(عليه السلام)كلامى دارند كه در آن كسانى را كه از خود امورى را به اسلام نسبت مى دهند، مذمت مى كنند. آن حضرت مى فرمايند: مگر خدا نمى توانست خودش اين احكام را وضع كند؟ آيا او به شما احتياج داشت؟ مگر خدا علم لازم براى وضع احكام را نداشت تا نياز به يارى گرفتن از فهم شما داشته باشد؟

ما چه توسعه اى را مى توانيم در دين و احكام آن ايجاد كنيم؟ اين حرفها شوخى است! شخص سؤال كننده در ادامه سؤال خود نوشته است: «كلمات وحى يعنى قرآن الى الابد ثابت است، اما احكام در ظرف زمانى و مكانى مختلف تغيير مى كند.» اين تعبير يعنى چه؟ آيا كسى گفته است كه متن قرآن در طول زمان تغيير مى كند؟ آيا تابه حال كسى ادعا كرده است كه تغيير در دين، به معنى تغيير در نوشته هاى قرآن است؟ يا اينكه منظور تغيير در قانونيت آيات قرآن است؟ مقصود كسانى كه اين حرف را مطرح كرده اند اين است كه بعضى از آيات قرآن در گذشته معتبر و قانونى بود، اما امروزه اعتبار ندارد. نه اينكه متن آيات دستخوش تحول شود. حال، اگر مقصود اين است كه براساس عناوين ثانويه در احكام تغييرى به وجود آيد، همچنان كه در مورد قاعده عسر و حرج يا ضرر در بعضى از احكام تغييراتى پديد مى شود، اين عناوين جزء دين ماست و اسلام آنها را پيش بينى كرده است. اما اگر مقصود اين است كه قطع نظر از آنچه در منابع آمده است كسى بگويد، «من اين گونه تشخيص مى دهم كه حكمى امروزه كاربرد ندارد و بايد تغيير كند» اين مطلب با بدعت و نوآورى در دين چه تفاوتى دارد؟ اگر كسى بدون در نظر گرفتن منابع احكام و براساس خواسته ها و تمايلات شخصى چنين تغييرى را مطرح كند، اين همان بدعت است كه در آيات و روايات به صراحت عامل آن لعن شده است. نه تنها شخص بدعت گذار، بلكه كسى كه متوجه چنين بدعتى شود و آن را نفى نكرده و با آن مبارزه نكند، او هم مشمول لعن خداوند خواهد بود; «اولئك يلعنهم الله و يلعنهم اللاعنون»1. عالمى كه متوجه شود بدعتى در حال رواج است و با آن و عامل آن مبارزه نكند، مورد لعن خدا و ملائكه است. حال، كسى كه مى گويد الفاظ قرآن ثابت است، اما برداشتهاى ما از قرآن بايد طبق مقتضيات زمان و مكان تغيير مى كند، اين گفته با نسخ احكام قرآن و ايجاد بدعت در آن چه تفاوتى دارد؟ مگر قوم يهود با تورات چگونه رفتار كردند؟ خداوند تورات واقعى را بر موسى(عليه السلام) نازل كرد. اما يهوديان به بعضى از آيات آن عمل كرده و بعضى ديگر را رها كردند. آنها مطابق ميل و خواسته خود از تورات استفاده كردند، اگر ما هم، چنين كنيم، با آنها چه تفاوتى خواهيم داشت؟ تنها اينكه بگوييم تغيير نمى كند، كافى نيست; بلكه بايد مطابق قواعد، نه براساس تمايلات، به تمام آن عمل كنيم. «و المؤمنون كلٌ آمن بالله و ملائكته و كتبه و رسله لانفرق بين احد من رسله»2; ما به تمام كتب آسمانى ايمان داريم. اما آيا چنين ايمانى به اين معنى است كه چون تورات را قبول داريم، يهودى هستيم؟ يهودى كسى است كه به تورات عمل كند; اما چون ما معتقديم نبايد به تورات عمل كرد، يهودى نيستيم. ما عقيده داريم قرآن، تورات را نسخ كرده است و عمل به تورات جايز نيست. حال، اگر كسى بگويد من قرآن را قبول دارم و معتقد هستم كه خداوند آن را بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل كرده است، اما امروز نبايد به آن عمل كرد، آيا چنين كسى مسلمان است؟! مسلمان بودن به عمل كردن به احكام و قوانين دين است، نه اعتقاد به اعتبار آنها در زمان گذشته!

بنابراين، اگر منظور سؤال كننده اين است كه ما احكام جديدى را درست كرده و آنها را به نام اسلام بناميم، اين تنها حفظ نام اسلام است و با نام مشكلى حل نمى شود. اين كار كفر، بدعت گذارى و شرك در تشريع است. اما اگر مقصود اين است كه طبق قواعدى كه اسلام در مورد عناوين ثانويه، مثل عسر و حرج، و ساير موارد معين كرده است و مجتهد، موارد هر يك را براساس روش صحيح اجتهاد و رعايت مصالح و مفاسد شناسايى مى كند و در هر مورد حكم ثانوى صادر مى كند، اين همان راهكارى است كه اسلام براى عناوين ثانويه پيش بينى كرده است و امرى نيست كه از خارج به اسلام اضافه شود. از اين رو اسلام به توسعه كيفى هم نياز ندارد.

در ادامه سؤال اين مطلب اضافه شده است: «البته در اين نسبيت، يك محور ثابت است و آن كلمات وحى است.» اين تعبير جواب نقدى است كه ممكن است به گفته سؤال كننده وارد شود كه آنچه شما مى گوئيد به معنى نسبيت قرآن است. زيرا براساس اين نظريه قرآن در زمانى معتبر و در زمان ديگرى از اعتبار ساقط است; براى گروهى قانونى و براى گروه ديگر غيرمعتبر است و اين به معنى نسبى بودن قرآن است. شخص سؤال كننده براى جلوگيرى از اين نقد گفته است كه ما در اين نسبيت يك امر ثابت داريم و آن هم همان كلمات و الفاظ قرآن است كه هميشه ثابت و بدون تغيير است. اما ايشان توجه نكرده است كه مراد از نسبيت در دين، اعتبار يا عدم اعتبار احكام دين و قانونى بودن آنها است و اين امر ارتباطى با ثابت بودن الفاظ قرآن ندارد. ثابت بودن لفظ، مشكلى را حل نمى كند. اگر احكام اسلام نسبت به زمانى يا گروهى معتبر و نسبت به زمان يا گروه ديگر غيرمعتبر باشد، اين حالت به معناى نسبيت دين است; هر چند الفاظ آيات ثابت و بدون تغيير باقى بماند.

در ادامه سؤال نوشته شده است: «اما با وجود چنين ثباتى، بايد فهم از اسلام كه قبل از تشكيل حكومت، فهمى فردى بود، پس از تشكيل حكومت به فهم اجتماعى تغيير كند.» اين عبارت بازگشت به همان مطلب اول است. تغيير فهم از فردى به اجتماعى به چه معنى است؟ در قرآن گفته شده است كه بايد دست دزد را قطع كرد; آيا اين حكم فردى است يا اجتماعى؟ قبل از تشكيل حكومت به اين حكم عمل نمى شد، اما پس از انقلاب و تشكيل حكومت اسلامى، آيا بايد به اين حكم عمل كنيم يا آن را فراموش كنيم؟ آيا اين حكمى فردى است كه آن را به حكم اجتماعى تبديل كنيم؟ بريدن دست دزد يك حكم كيفرى و از جمله احكام اجتماعى است. چگونه ما مى توانيم آن را به حكم اجتماعى تبديل كنيم؟ اصلا فهم فردى و اجتماعى يعنى چه؟ اين قبيل اشكالات ريشه در بحث هايى مانند تئورى قبض و بسط شريعت و متحول بودن فهم بشرى و نظائر آن دارد و هر يك از اين مسايل در محل خود به صورت مفصل نقادى شده است ما هم طى جلسات گذشته در حد ظرفيت مجلس به آنها اشاره كرديم.

سؤال: آيا قرآن مورد تحريف واقع شده است؟

پاسخ: سؤال ديگرى كه مطرح شده مربوط به تحريف قرآن است. شخص سؤال كننده به بعضى از رواياتى كه در مورد تحريف قرآن نقل شده، اشاره كرده و ظاهراً درصدد اثبات تحريف قرآن بوده است. بحث تحريف قرآن از جمله مباحثى است كه در مورد قرآن مطرح است و پيرامون آن كتابهاى مفصلى نوشته شده و شبهه تحريف در آيات قرآن چه به زياده و چه به نقصان به صورت كامل رد شده است. ارائه پاسخ كامل به اين شبهه در فرصت كوتاه اين جلسه نمى گنجد. از اين رو من به اجمال پاسخى را عرض خواهم كرد. بخشى از روايات مورد اشاره كه ايهام تحريف دارند، مربوط به تفسير قرآن هستند; مواردى مانند تعيين بعضى از مصاديق يا تبيين معنى و مفهوم آنها. بعضى ديگر از اين روايات جعلى هستند. مثل روايتى كه در آن گفته شده پيامبر(صلى الله عليه وآله) با دخالت شيطان، اين عبارت را در سوره نجم اضافه كرد: «تلك الغرانيق العلى و شفاعتهن ترتجى». نظائر اين روايت در كتب اهل سنت فراوان است كه تمام آنها جعلياتى است كه دشمنان اسلام از همان صدر اسلام براى سست كردن پايه اعتقادات مردم، آنها را ساخته اند. به اعتقاد ما قرآن، تنها كتاب آسمانى است كه به هيچ صورت دستخوش تحريف واقع نشده است. بحث مفصل پيرامون اين موضوع در تفسير الميزان و كتب ديگر تفسير و علوم قرآنى مطرح شده است و كسانى كه علاقه دارند، مى توانند به آنها مراجعه كنند. به اجمال در اين مورد مى توان گفت بايد اعتبار سند و دلالت اين قبيل روايات را بررسى كرد و هم چنين هماهنگى آنها را با اصول قطعيه سنجيد. هم چنين بايد به اين مطلب توجه كرد كه عدم تحريف قرآن يكى از اصول قطعى اسلام است كه هيچ خدشه اى در آن نمى توان كرد. چون براساس اعتقاد ما خداوند صحت قرآن را در تمام مراحل تضمين كرده و فرموده است: «انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون»3. البته در مورد اين آيه نيز گفته شده كه اين آيه مربوط به كليات است. خير، اين چنين نيست. اين آيه اطلاق دارد و ما نمى توانيم از پيش خودمان چيزى را به آن اضافه كنيم. در مورد دلالت اين آيه هم در بخش قرآن شناسى و راهنماشناسى از مجموعه معارف قرآن به صورت مفصل بحث كرده ايم.


1. بقره، 159.

2. بقره، 285.

3. حجر، 9.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org