صدا/فیلم | اندازه |
---|---|
برایدریافتفایلصوتیاینجاراکلیککنید | 15.77 مگابایت |
بسم الله الرحمن الرحیم
مردمسالارى دينى، متناقضنمايى بىپاسخ! (تبيين مردمسالارى دينى)
سخنرانی حضرت آيت اللّه محمدتقى مصباح يزدى در همایش مردمسالاری دینی در تاریخ 8/3/1382
سه ديدگاه درباره اصطلاح «مردمسالارى دينى»
اصطلاح «مردمسالارى دينى» كه چندى است در فرهنگ و ادبيّات كشور ما مطرح شده، در واقع در پى تركيب «اسلام» و «دموكراسى» است. در مورد رابطه اسلام و دموكراسى و تركيب «مردمسالارى دينى» دستكم سه نظر وجود دارد.
طبق نظر اوّل، مردمسالارى انواع گوناگونى دارد كه يكى از آنها «مردمسالارى دينى» است. براساس اين نظر، دموكراسى در حكم «جنس منطقى» است كه مىتواند فصل مميّزهاى متفاوتى داشته باشد و يكى از آنها، فصل مميّز «دينى» است؛ براى مثال، «حيوان»، جنس منطقى است كه مىتواند فصل مميّزهاى گوناگونى داشته باشد، و يكى از آنها فصل مميّز «ناطق» است. از تركيب جنس «حيوان» با فصل «ناطق»، نوعى به نام «حيوان ناطق» حاصل مىشود كه همان «انسان» است. در بحث «مردمسالارى دينى» نيز براساس يك نظر مردمسالارى انواع مختلفى دارد كه بعضى از آنها «غير دينى»، برخى «ضدّ دينى» و برخى نيز «دينى» است. بر اين اساس، مردمسالارى دينى از نظر ماهيّت جنسى با انواع ديگر مردمسالارى تفاوتى ندارد و اختلافش با آنها به فصل مميّز آن، يعنى «دينى» بازمىگردد.
نظر دوم درباره تركيب «مردمسالارى دينى» اين است كه اين تركيب،تركيبى نادرست و نامتجانس است و اين دو (دموكراسى و دين) دو مفهوم «متباين» هستند. بر اساس اين ديدگاه، «دموكراسى» (مردمسالارى) شيوهاى براى حكومت است و به حوزه مسائل سياسى مربوط مىشود؛ در حالى كه «دين»، امرى شخصى و ناظر به ارتباط انسان با خدا و تبيين مسائل مربوط به آخرت است و هيچ ربطى به مسائل سياسى و اجتماعى و حكومت ندارد؛ بنابراين، ضميمه كردن اين دو مفهوم به يك ديگر و ابداع اصطلاح «مردمسالارى دينى» كارى نادرست و از باب «ضم الحجر فى جنب الانسان» است. آيا سنگ و انسان ارتباطى با يك ديگر دارند كه بتوان گفت يكى از انواع سنگ، انسان است يا يكى از انواع انسان سنگ است؟ !
سرانجام نظر سوم در اين باره اين است كه «دين» و «دموكراسى» نه دو مفهوم «متباين»، بلكه دو مفهوم «متناقض» هستند؛ از اين رو، تعبير «مردمسالارى دينى» مفهومى «متناقضنما» است. اين نظر بر اساس مفهوم جديدى است كه از دموكراسى عرضه شده. بر اساس اين مفهوم جديد از دموكراسى، شرط «دموكراتيك» بودن يك حكومت و نظام سياسى اين است كه «دينى» نباشد. به عبارت ديگر، دموكراسى در جايى معنا مىيابد كه دين حضور نداشته باشد. كسانى كه اين مفهوم از دموكراسى را بنيان نهادهاند، مفهوم و قيدى «سلبى» به آن افزوده؛ چرا كه مىگويند: لازمه دموكراسى، «دينى نبودن» است. بر همين اساس وقتى در الجزاير، حزب اسلامى رأى مىآورد، امريكا مىگويد: ما اين حكومت را دموكراتيك نمىدانيم. اشكال امريكايىها به انتخابات الجزاير اين نبود كه چون تقلّب شده، ما نتيجه انتخابات رانمىپذيريم؛ بلكه مسأله اين بود كه چون نتيجه انتخابات به استقرار حكومت دينى مىانجاميد، امريكا آن را مردود مىدانست. اين اشكال هنگامى وارد است كه ما از ابتدا بپذيريم نظام دموكراتيك، قيد سلبى دارد و آن «دينى نبودن» است. در اين صورت، البتّه دموكراسى با دين در تضاد قرار مىگيرد و هر حكومتى كه رنگ دينى داشته باشد، ديگر دموكراتيك نخواهد بود. بر اساس اين نظر، حتّى اگر صد در صد مردم يك كشور كاملاً آزادانه و به اختيار خود به استقرار «حكومت دينى» در جامعه رأى بدهند، نتيجه آن انتخابات مردود، و نظام و حكومت برآمده از آن، «غير دموكراتيك» ارزيابى خواهد شد!
روش اصولى در ارزيابى ديدگاههاى مربوط به «مردمسالارى دينى»
اكنون در ارزيابى اين سه نظر چه بايد گفت و چگونه مىتوان بين آنها داورى كرد؟ به نظر مىرسد راه اساسى براى اين كار، تبيين درست و دقيق دو مفهوم «دين» و «دموكراسى» باشد. تا مقصودمان را از اين دو مفهوم روشن نسازيم، اين بحث و نزاعها راه به جايى نخواهد برد. براى به نتيجه رسيدن در چنين مباحثى، ابتدا بايد دو طرف بحث بر سر مفهوم و معنايى واحد توافق كنند تا نفى و اثبات آنها بر يك چيز واقع شود. در بحث ما نيز مفهوم «دين» و «دموكراسى»، اصطلاحات گوناگونى دارند كه بسته به اين كه كدام اصطلاح را مطمح نظر قرار دهيم، نتيجه بحثِ «امكان جمع بين دين و دموكراسى» متفاوت خواهد بود، بنابراين، پيش از هر چيز لازم است ابتدا اصطلاحات گوناگون اين دو مفهوم، و اصطلاح مورد نظر خود در اين بحث را مشخّص كنيم؛ بنابراين، تبيين دو مفهوم «مردمسالارى» (دموكراسى) و «دين» براى روشن شدن بحث «مردمسالارى دينى» و اعلام موضع در برابرآن، ضرورتى اجتنابناپذير است. تا مقصود ما از اين دو واژه مشخّص نباشد، هر گونه داورى در اين باره، ناپخته و غير علمى خواهد بود و بحث و نزاع را خاتمه نخواهد داد؛ البتّه در اين شكل از بحث، صرف توافق بر سر معانى كافى است و لازم نيست ضرورتا، آن معنا مورد پذيرش ما نيز باشد. اين كه آيا آن معنا مورد قبول ما هست يا خير، مرحله بعدى بحث است. در مرحله اوّل، براى آن كه تكليف بحث بر اساس شقوق و فروض گوناگون روشن شود، هر بار معنايى را «مفروض» مىگيريم؛ آن گاه بر اساس آن درباره رابطه «دين» و «دموكراسى» داورى مىكنيم.
ابتدا از مفهوم «دين» آغاز مىكنيم. امروزه در مغرب زمين، تلقّى غالب از دين اين است كه برداشت و تفكّرى شخصى و مبتنى بر «سليقه» است؛ به همين دليل، قابل نقض و ابرام و ردّ و اثبات نيست. تعبير فنّىتر اين مدّعا اين است كه دين امرى «نسبى» است و ارزش نسبى دارد. به عبارت ديگر، اختلاف افراد در دين و مسائل دينى، چيزى نظير اختلاف آنها در انتخاب و پسند رنگها است. افراد در اين كه كدام رنگ زيبا است، اختلاف نظر دارند و براى مثال، يكى رنگ سبز را، ديگرى رنگ زرد، و سومى رنگ صورتى را مىپسندد. در اين جا نمىتوان گفت حق با چه كسى است و كدام يك درست مىگويد. انتخاب و پسند رنگ، امرى صرفا سليقهاى و ذوقى است و «درستى» و «نادرستى» در مورد آن معنا و مفهومى ندارد. دين نيز همين گونه است؛ از اين رو همان گونه كه انسان ممكن است امروز از رنگى خوشش بيايد و فردا رنگى ديگر را بپسندد، دينش را هم ممكن است هر روز عوض كند، و در اين كار، هيچ ايرادى نيز بر او نيست. اين، تلقّى عمومى از دين در دنياى امروز غرب است؛ البتّه ممكن است در بحثهاى آكادميك، برخى دانشگاهيان و نظريّهپردازان آنها مطالب ديگرى بگويند؛ امّا آنچه در ذهن توده و عامّه مردم از دين وجود دارد، همين امر سليقهاى و ذوقى و شخصى است؛ از همين رو شاهديم كه هر روز، در غرب، دين و مذهب جديدى اختراع مىشود و عدّهاى هم به آن مىگروند و در جايگاه متديّنان به آن دين، ثبت نام مىكنند. اگر از اين افراد بپرسيد: «دليل اين كار شما چيست؟» مىگويند: چون از اين دين خوشم آمد! يعنى بحث برهان و عقلانيّت و دليل عقلى مطرح نيست. صرف اين است كه «خوشايند» او واقع شده و «سليقه» اش گرفته است. امر محورى و مشترك چنين اديانى، وجود موجودى قابل پرستش و تقديس است كه ممكن است «خدا» يا چيزى ديگر باشد. حتّى براى مثال، تفكّر «اومانيستى» كه آگوست كنت آن را پايهگذاشت، براى انسان نوعى الوهيت قائل است و او را تا حدّ پرستش بالا مىبرد. به هر حال، مهم نيست كه اسم اين موجود قابل پرستش چه باشد، مهم اين است كه موجودى قابل ستايش و تقديس وجود داشته باشد. همچنين لزومى ندارد اين موجود، «خالق» انسان و جهان باشد؛ بلكه همان «اله» و «قابل پرستش» دانستن او كافى است. در قرآن نيز مىخوانيم: افرايت من اتخذ الهه هواه؛ پس آيا ديدى آن كس را كه هواى نفسش را معبود خويش قرار داد؟
روشن است كه در اين آيه، منظور اين نيست كه كسى هواى نفس را خالق خود مىپندارد. بديهى است كه هيچ عاقلى چنين تصوّرى ندارد؛ بلكه منظور، معبود قرار دادن نفس و «اطاعت مطلق» از خواستههاى آن است.بنابراين، اصل دين(در مفهوم غربى آن) اين است كه موجودى را قابل ستايش و پرستش بدانيم. اين موجود مىتواند سنگ، درخت، حيوان، آتش يا هر چيزى باشد. در اين تلقّى، دين هيچ ربطى به سياست، اقتصاد، حقوق، روابط بازرگانى، روابط مادّى، تجارت، حقوق بين الملل و نظاير آنها ندارد. تلقّى غالب در مغرب زمين اين است كه اين مسائل به كلّى با روح دين بيگانه است و انسان ديندار يعنى كسى كه براى مثال، براى كليسا احترام قائل است و روزهاى يكشنبه به كليسا مىرود و گاهى نيز با كشيدن صليب، توجّه خود را به حضرت عيسى عليهالسلام معطوف مىدارد. اين نهايت چيزى است كه انسان غربى از دين مىفهمد؛ البتّه در اين ميان، عدّهاى از انديشه وران غربى، پا را كمى فراتر مىنهند و برخى «اصول اخلاقى» را نيز جزو دين برشمرده، پايبندى به آنها را «حدّ نهايى» دين معرّفى مىكنند؛ البتّه برخى ديگر نيز اخلاق را امرى مستقل از دين مىدانند و معتقدند: انسان مىتواند به هيچ دينى معتقد نباشد و در عين حال، به اصول اخلاقى پايبند باشد. در مقابل نيز كم و بيش كسانى يافت مىشوند كه «دين» و «اخلاق» را از يك ديگر قابل انفكاك نمىدانند.
در هر صورت، فربهترين دين موجود در غرب مركّب از «اعتقاد به موجودى قابل تقديس و ستايش»، افزون بر «اعتقاد و پايبندى به يك سلسله از اصول اخلاقى»، نظيرانصاف، محبّت، خيرخواهى براى ديگران، طرفدارى از صلح، خدمت به خلق، بشر دوستى و... است.آنچه در اين ميان اهميت دارد، اين است كه در اين فربهترين تلقّى از دين نيز به حكومت و سياست و مسائل اجتماعى ربطى ندارد و نمىتوان كسى را در مقابل تخطّى از مسائل مربوط به دين مورد پيگرد و مؤاخذه قرار داد يا از دولت انتظار داشت كه چنين كارى را انجام دهد. به عبارت ديگر، دين از سنخ مسائل اخلاقى است كه فقط ضمانت اجراى درونى دارد و نمىتوان و نبايد انتظار داشت كه دولت يا هر نهاد و فرد و گروه ديگرى به صورت ضمانت اجراى بيرونى آن وارد صحنه شود.
اگر اين تلقّى از دين را مدّ نظر قرار دهيم، بديهى است كه تعبير «حكومت دينى» يا افراطىتر از آن، تعبير «حكومت دموكراتيك دينى» و «مردمسالارى دينى» تعبيرى گيج كننده و گنگ و بىمعنا خواهد بود؛ زيرا دو چيزى را به يك ديگر ضميمه كردهايم كه هيچ ارتباط و نقطه اشتراكى با يك ديگر ندارند. اين كار عينا مثل آن است كه يك هنر(براى مثال، مكتب خاص در نقاشى يا نوع خاصّى از خط) را به «حكومت» بيفزاييم! تعبيرى نظير «حكومت نستعليق!» تركيبى ناهمگون و نامتجانس است كه بيش از هر چيز نشان از بى اطّلاعى و پريشان گويى گوينده آن دارد.
ارزيابى «مردمسالارى دينى» بر اساس فرضهاى گوناگون
بر اساس مقدّمه پيش گفته، اگر «دموكراسى» را شيوهاى براى حكومت، و «دين» را اعتقاد به موجودى قدسى و قابل ستايش (و در حدّ نهايى و اعلاى آن، افزون بر يك سلسله اصول اخلاقى) بدانيم كه هيچ ارتباطى به مسائل اجتماعى و حكومت و سياست ندارد، بديهى است كه بايد بپذيريم بين «دين» و «دموكراسى» هيچ ارتباطى نيست و تركيب «مردمسالارى دينى» تركيبى نامتجانس، مبهم و بىمعنا خواهد بود.
فرض دوم ـ همان گونه كه در ابتداى اين مقال نيز اشاره كرديم ـ اين است كه در معناى «دموكراسى»، مفهومى «سلبى» را نيز بيفزاييم و بگوييم: دموكراسى شيوهاى براى اداره حكومت است كه دين در آن نقشى نداشته باشد. بر اساس اين فرض، دين و دموكراسى، نه تنها «متباين»، بلكه دو امر «متناقض» خواهند بود و تركيب «مردمسالارى دينى» نه تنها مبهم و بىمعنا، بلكه «متناقضنما» خواهد بود. از يك سو «دموكراسى» (بنا به فرض ) به معناى عدم حضور دين در حكومت است و از سوى ديگر، قيد «دينى» از حضور دين در عرصه حكومت حكايت دارد؛ يعنى حكومت، هم دينى نيست و هم دينى هست! و اين چيزى جز تناقض صريح و آشكار نيست.
بر اساس چنين معنايى از دموكراسى كه معنايى جديد و مخترَع امريكايىها است و اروپايىها نيز كم و بيش آن را پذيرفتهاند، اين كه 98 درصد ملّت ما به «جمهورى اسلامى» و حاكميّت اسلام در اين كشور رأى دادهاند، هيچ ارزش و اعتبارى ندارد! 98 درصد كه سهل است، اگر صد در صد مردم هم خواستار حاكميّت دين و قرآن در اين مملكت و اجراى احكام و قوانين اسلامى، نظير قطع دست دزد، تازيانه زدن مرتكب فحشا، ممنوعيت شراب خوارى و بى حجابى و... بشوند و حكومتى بر اين اساس سر كار بيايد؛ از نظر امريكا «غير دموكراتيك»، بلكه «ضدّ دموكراتيك» خواهد بود!
در هر حال، ما نيز فعلاً در اين مرحله درباره افزودن يا نيفزودن قيد «غير دينى» بحثى نداريم. اگر «دموكراسى» چنين معنايى داشته باشد، به طور قطع با دين، غير قابل جمع و ناسازگار است و حق با كسانى است كه به شدّت با «مردمسالارى دينى» مخالفت مىكنند و آن را مفهومى متناقض واجراى آن را غير عملى مىدانند؛ امّا اگر بر اساس تعبيرى رايج و شايع، جوهر اصلى دموكراسى را «رأى مردم» دانستيم و گفتيم، حكومت دموكراتيك، يعنى حكومتى كه بر اساس آراى مردم به قدرت رسيده باشد، وضع به كلّى تفاوت خواهد كرد؛ البتّه اين يك سوى مسأله است و در سوى ديگر بايد ببينيم «دين» را چگونه تعريف مىكنيم. اگر همچنان بر اين عقيده باشيم كه دين، امرى شخصى و فردى و صرفا عبارت از اعتقاد به موجودى قابل ستايش و پرستش (و حداكثر، افزون بر يك سلسله اصول اخلاقى) است، نتيجه تازهاى حاصل نخواهد شد و به همان فرض اوّل مىرسيم كه گفتيم: تركيب «دين» و «دموكراسى»، تركيبى مبهم و پيوند دو چيز ناهمگون به يك ديگر است كه فاقد معنا و مفهوم خواهد بود.
مقصود ما از «دين» در «مردمسالارى دينى»
حقيقت اين است كه اگر تعبير «مردمسالارى دينى» را به كار مىبريم، چنين تعريف و برداشتى از «دين» را مدّ نظر نداريم. بلى، در ذهن انسان غربى امروز، تعبير «حكومت دينى»، تداعى كننده حكومت كليسا در قرون وسطا است كه دراصطلاح «تئوكراسى» ناميده مىشود. در «تئوكراسى»، رأى پاپ به هر چه تعلّق بگيرد، همان عينا رأى و حكم خدا است؛ از اين رو، اطاعت بىچون و چراى پاپ و كليسا بر همگان واجب است. در اين حكومت، اگر فردا رأى پاپ عوض شود، به معناى تغيير حكم واقعى خدا است كه اطاعت از آن مثل حكم ديروز واجب و لازم خواهد بود. بديهى است كه چنين معنايى از حكومت دينى به هيچ وجه مورد قبول ما نيست. در نظر ما، به همان اندازه كه حكومت فاشيستى و استبدادى باطل و مردود است، «تئوكراسى» نيز نادرست و غيرقابل قبول است.
«مردمسالارى دينى» به مفهومى كه ما مدّ نظر داريم، به طوركامل با «تئوكراسى» تفاوت دارد. حكومت دينى در نظر ما اين نيست كه هر كس به نام دين، «اراده شخصى» خود را بر مردم تحميل كند و اراده و خواست او همان اراده و خواست خدا باشد. آنچه ما از حكومت دينى مىفهميم و اراده مىكنيم، اين نيست كه اراده يك فرد، چارچوب دين را مشخّص مىكند؛ بلكه به عكس، اين فرد است كه بايد اراده خود را در چارچوب دين و احكام دينى سامان دهد. بر اين اساس، در حكومت دينى به معنايى كه ما در نظر داريم، اگر فرد به عمد، ذرّهاى از اين چارچوب تخطّى كند، فاقد صلاحيت حكومت خواهد بود و اگر تا به حال در رأس حكومت قرار داشته، از لحظهاى كه اين تخطّى از او سر مىزند، خود به خود از حكومت منعزل است وحتّى نيازى به عزل نخواهد داشت. حضرت امام رحمهاللهدر اين باره مثال عجيبى بيان مىفرمود كه بنده شايد هنوز هم نتوانسته باشم آن را درست در ذهن خود تحليل كنم و بفهمم. امام مىفرمود: اگر رهبر، يك نگاه حرام به نامحرم بكند، از رهبرى ساقط است؛
البتّه نگاه به نامحرم گناه صغيره است و يك بار ارتكاب آن، فرد را از عدالت كه از جمله شرائط رهبرى است، ساقط نمىكند؛ از اين رو ممكن است مقصود حضرت امام موردى باشد كه اين عمل عنوان توهين و ضربه به اصل دين را بيابد.
در هر حال، «حكومت دينىِ» مورد نظر ما چنين حكومتى است. در اين حكومت، اراده شخص حاكم نه تنها مشخّص كننده قانون نيست، كه موظّف و مكلّف است اراده خود را تمام و كمال در چارچوب ضوابط شرعى و احكام الاهى محدود كند و حق ندارد سر سوزنى از آن سربپيجد. در رأس اين حكومت، هر كس كه باشد، اين مطلب دربارهاش صادق است. «ولىّ فقيه» كه سهل است، اگر شخص پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآله هم در رأس اين حكومت باشد، مطلب همين است و كوچكترين سرپيچى از فرمانها و احكام الاهى جايز نيست. شاهد اين مدّعا نيز خود قرآن است:
ولو تقول علينا بعض الاقاويل. لاخذنا منه باليمين. ثم لقطعنامنه الوتين. فما منكم من احد عنه حاجزين.[1]
و اگر [او] پارهاى گفتهها بر ما بسته بود، دست راستش را مىگرفتيم؛ سپس رگ قلبش را پاره مىكرديم، و هيچ يك از شما مانع از [عذاب] او نمىشد.
آرى، حتّى اگر پيامبران عليهمالسلامبا آن همه عظمت و مقام، فقط يك كلمه، آرى فقط يك كلمه، از پيش خود و غير از آنچه خداوند فرموده، بگويد، خداى متعالى با او تعارف نخواهد داشت و به شديدترين وجه برخورد خواهد كرد.
در همين باره در جايى ديگر از قرآن مىخوانيم:
ولولا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا. اذا لاذقناك ضعف الحيات و ضعف الممات ثم لاتجد لك علينا نصيرا.[2]
و اگر تو را استوار نمىداشتيم، به طور قطع نزديك بود كمى به سوى آنان متمايل شوى. در آن صورت حتما تو را دو برابر [در ]زندگى و دو برابر [پس از ]مرگ [عذاب ]مىچشانديم، آن گاه در برابر ما براى خود ياورى نمىيافتى.
اين آيات، بسيار عجيب، قابل تأمّل و پندآموز، به ويژه براى زمان ما است. خداى متعالى به پيامبرش مىفرمايد كه نزديك بود به جهت مصلحتانديشى، اندكى به پيشنهاد كافران تمايل نشان دهى. اگر چنين مىكردى و پيشنهاد آنها را مىپذيرفتى، تو را در دنيا و آخرت دو برابر عذاب مىكرديم! در برخى تفاسير، شأن نزول اين آيات را داستان اسلام آوردن قبيلهاى از قبايل عربستان نقل كردهاند. آنان نزد پيامبر صلىاللهعليهوآله آمدند و گفتند: ما حاضريم با شما بيعت كنيم و اسلام را بپذيريم و در مقابل دشمنان از شما حمايت كرده، با آنان بجنگيم؛ امّا درخواست ما اين است كه فقط در يك مورد براى ما استثنا قائل شوى. گفتند: ما حاضريم همه احكام اسلام را بپذيريم؛ دست از پرستش بتها برداريم و فقط خداى يگانه را بپرستيم و فقط مهلتى يكساله براى پرستش «لات» به ما بدهى.ركوع و سجود در نماز و به خاك افتادن در پيشگاه خداى براى ما مشكل است. اگر از ما بپذيرى كه نمازمان ركوع و سجده نداشته باشد، اسلام مىآوريم و از شما در برابر دشمنان حمايت مىكنيم.[3]
بر اساس آنچه در روايات نقل شده، در اينجا پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله لحظهاى به ذهن شريفش آمد كه اين پيشنهاد چندان هم پيشنهاد بدى نيست. بر اساس محاسبات عادى نيز مىتوان به واقع آن را پيشنهاد مثبتى ارزيابى كرد. اين پيشنهاد زمانى مطرح مىشود كه اسلام با دشمنان فراوانى روبهرو است و مسلمانان، هم از نظر عِدّه و هم از نظر عُدّه در مضيقه قرار دارند و اسلام آوردن يك قبيله مىتواند از هر جهت به نفع آنها و بسيار مؤثّر و كارگشا باشد. حتّى اگر نتيجه پذيرفتن اين پيشنهاد فقط اين مىبود كه آن قبيله، از دشمنى با مسلمانان دست برمىداشتند، باز هم بسى غنيمت بود. با پذيرش اين پيشنهاد، خيال مسلمانان، دستكم در آن مقطع، از سوى آنها آسوده مىشد. در آينده نيز كه آبها از آسياب مىافتاد و وضع بحرانى پشت سر گذاشته مىشد شايد آيهاى يا دستورى نازل مىشد كه آن پيمان را نقص مىكرد و از آن قبيله مىخواست كه مانند ساير مسلمانان در خدا رانمازشان سجده كنند.
به هر حال شايد اين محاسبات و نظاير آنها سبب شد كه هر چند براى لحظهاى، به ذهن شريف پيامبر صلىاللهعليهوآلهخطور كند كه با اين پيشنهاد موافقت كند؛ البتّه تصميم نهايى حضرت، نپذيرفتن پيشنهاد بود و با آن مخالفت كرد؛ امّا همان يك لحظه تأمّل كوتاه، باعث شد تااين آيه نازل شود كه اگر پيامبر صلىاللهعليهوآله با اين پيشنهاد موافقت مىكرد، به شدّت از جانب خداى متعالى مؤاخذه مىشد؛ پس حكومت دينىِ مدّ نظر ما، حكومتى بر اساس رأى و اراده شخصى حاكم نيست؛ بلكه حكومتى است كه فقط خواست و اراده خداى متعالى در آن مطرح است و همگان، و از جمله شخص حاكم، بايد رفتار خود را در چارچوب آن تنظيم كنند؛ بنابراين، به كار بردن تعابيرى نظير «ديكتاتورى» و «استبدادى» درباره چنين حكومتى به طور كامل ناروا و ناشيانه است. اساس حكومت ديكتاتورى و استبدادى، تحميل اراده يك يا چند نفر بر عموم جامعه است؛ حال آن كه ـ همانگونه كه بيان كرديم ـ در حكومت اسلامى، اراده هيچ فرد و گروه خاصّى مطرح نيست و همه ارادهها بايد تابع اراده و خواست خداى متعالى و در جهت آن باشد.
بدين ترتيب روشن شد كه مفهوم دين، نزد ما، غير از چيزى است كه امروزه در غرب متداول است. دينى كه ما از آن سخن مىگوييم، دينى است كه در قرآن كريم آمده است. اين دين فقط مشتمل بر اعتقاد به خدا و پايبندى به يك سلسله اصول اخلاقى نيست؛ بلكه حوزههاى گوناگونى از قبيل اقتصاد، سياست، حقوق مدنى، حقوق تجارت، حقوق جزايى، حقوق و روابط بين الملل و... را شامل مىشود. حكومت اسلامى (دينى) از ديدگاه ما حكومتى است كه احكام اسلام را در همه اين زمينهها مدّ نظر داشته باشد و به اجرا بگذارد و حق ندارد از اين چارچوب كلّى خارج شود.
مردمسالارى در چارچوب حكومت ولايى
بايد توجّه داشت اين گونه نيست كه در اسلام، براى هر موضوع و مسألهاى، از قبل حكمى مشخّص شده باشد. در برخى موارد، احكامى مشخّص براى موضوعاتى مشخّص بيان شده؛ امّا در مواردى نيز با بيان اصول و قواعدى، چارچوبى كلّى در محدوده يك سرى قطعيّات و ضروريّات مشخّص شده كه در آن، فضاهايى خالى نيز در نظر گرفته شده است. برخى از اين فضاها به قوانين عادى مربوط مىشود كه بر حسب اوضاع و مقتضيات زمان و مكان مىتواند تغيير كند. برخى نيز به موضوعاتى مربوط است كه تازه پيدا مىشود و پيش از آن سابقه نداشته است. اين گونه مسائل را در اصطلاح، «مسائل مستحدثه» مىنامند؛ براى مثال، قوانين راهنمايى و رانندگى، حقوق مربوط به فضا، و احكام و حقوق مربوط به فلات قاره، از جمله مسائل مستحدثه و موضوعاتى هستند كه تازه پيدا شده و پيش از اين مطرح نبوده است. در هر حال، تغيير قوانين عادى يا تصميمگيرى درباره مسائل مستحدثه به وضع قانون و حكم نياز دارد و اين قوانين بايد بر اساس مستند و مرجعى معتبر مشخّص شود. اين در حالى است كه نص خاص و مشخّصى در كتاب و سنّت درباره آنها وجود ندارد.[4] حوزه مسائل حكومتى در اسلام، بيشتر به چنين مواردى مربوط مىشود. در اين موارد، گاهى يك طرف بر طرف يا اطراف ديگر رجحان دارد و مصلحت بيشترى را تأمين مىكند. گاهى نيز هيچ طرفى رجحانى برطرف يا اطراف ديگر نداشته، مصلحت بيشترى را تأمين نمىكند؛ بلكه همه گزينهها مصلحتى به طور كامل يكسان و مساوى دارند؛ براى مثال، بسيارى از قوانين راهنمايى و رانندگى از قبيل همين دسته دومند. هدف وضع قوانين راهنمايى و رانندگى، ايجاد نظم در آمد و شد خودروها و وسايل نقليه است. براى تأمين اين هدف، براى مثال، در مورد تعيين سمت حركت وسايل نقليه، هيچ تفاوتى نمىكند كه بگوييم همه از سمت راست يا از سمت چپ حركت كنند؛ چرا كه در هر دو صورت، نظمى كاملاً يكسان در ترافيك حاصل مىشود. در حال حاضر نيز گرچه در بسيارى از كشورها قانون اين است كه وسايل نقليه از سمت راست حركت كنند، در برخى كشورها نظير انگلستان نيز برعكس است و خودروها و وسايل نقليه بايد از چپ حركت كنند. حال در چنين موردى اگر اختيار را به دست خود اشخاص بدهيم كه هر كس از هر سمتى كه مايل است حركت كند، بديهى است كه نقض غرض مىشود و بىنظمى و هرج و مرج در امر ترافيك لازم مىآيد؛ از اين رو، در اين موارد جاى اين هست كه بگوييم كسانى غير از خدا و پيامبر صلىاللهعليهوآله و امامان معصوم عليهمالسلام مىتوانند نقش قانونگذارى داشته باشند و تعيين كنند كهبراى مثال، وسايل نقليه از سمت راست يا چپ حركت كنند.
در اين جا اين پرسش مطرح مىشود كه غير از خدا و پيامبر صلىاللهعليهوآله و امام معصوم عليهالسلام چه كسى مىتواند حقّ قانونگذارى داشته باشد؟ در پاسخ به اين سؤال است كه بحث ولايت فقيه در فلسفه سياسى اسلام مطرح مىشود.
براساس جهانبينى توحيدى، مالك تمام هستى، و از جمله انسانها، خداى متعالى است. او به تمام موجودات، خلعت وجود پوشانده و هيچ موجودى، ذرّهاى از هستى و وجود خود را وامدار كسى غير از خداوند نيست. هنگامى كه «مالكيت» خدا و «مملوكيّت» انسان را تمام كرديم، نوبت به توجّه به اين نكته مىرسد كه «تصرّف در ملك مالك بدون اجازه و رضايت او، كارى ناروا، ظالمانه و از نظر عقل و عاقلان محكوم است»، بنابراين، تصرّف در انسانها بدون اذن مالك آنها، يعنى خداى متعالى، جايز نيست. از سوى ديگر نيز بديهى است كه لازمه قطعى هر حكومتى، تصرّف در انسانهايى است كه آن حكومت اداره امور مربوط به آنها را بر عهده دارد. هر حكومتى به طور طبيعى مىخواهد براساس ضوابطى، برخى افراد را دستگير، و مجازات كند؛ به زندان بيندازد؛ جريمه كنند و...، و حتّى گاهى كار به اعدام نيز مىرسد. همه اينها تصرّف در انسانها است، و چون يگانه مالك انسانها خداى متعالى است، كسى اجازه دارد اين تصرّفها را انجام دهد كه از طرف خداوند مجاز باشد. بر اين اساس، ما طبق فلسفه سياسى اسلام معتقديم كه مشروعيّت حكومتها و حاكمان به «اراده تشريعى» خدا و اذن الاهى بستگى دارد. اگر حكومتى براساس اذن الاهى نباشد، حاكميّت آن از منظر فلسفه سياسى اسلامى، غاصبانه و نامشروع است. اين قاعده هيچ استثنايى ندارد و حتّى در مورد شخص پيامبر گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله و امامان معصوم عليهمالسلامنيز سارى و جارى است. ما اگر حكومت و حاكميّت پيامبر صلىاللهعليهوآله را مشروع مىدانيم، براساس «اطيعوا الرسول»[5] و «النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم»[6] و ادلّهاى نظير آنها است. اين ادله، اذن الاهى را در مورد حقّ تصرّف پيامبر صلىاللهعليهوآلهبه اثبات مىرساند و حاكميّت حضرت را مشروعيّت مىبخشد. همچنين مشروعيّت حكومت و حقّ حاكميّت امامان ديگر عليهمالسلامبراساس «اطيعوالله و اطيعوالرسول و اولى الامر منكم»[7] و ادلّه معتبر ديگرى است كه اين مطلب را اثبات مىكند. به همين منوال هر كس ديگرى غير از پيامبر و امامان معصوم عليهمالسلامبخواهد چنين حقّى داشته باشد كه بر اساس توضيحات پيشگفته روشن شد اين حق به ضرروت بايد افزون بر پيامبر صلىاللهعليهوآله و امامان معصوم عليهمالسلامبه افراد ديگرى نيز داده شود، بايد اين اذن در مورد او نيز به اثبات برسد؛ وگرنه حكومت و تصرّفات او نامشروع و غاصبانه خواهد بود. براساس اين فلسفه سياسى نمىتوان گفت چون اكثريّت جامعه به كسى اجازه داده كه يك فرد را زندانى يا اعدام كند، حقّ اين كار را دارد؛ چون سؤال مىشود كه مگر اكثريّت، مالك آن فرد انسان است كه بخواهد اجازه تصرّف در او را به ديگرى بدهد؟ مالك او فقط خداى متعالى است و فقط و فقط او است كه مىتواند چنين اجازهاى را صادر كند.
ولايت فقيه، حاصل نصبِ عام در حكومت ولايى
اين كه مشروعيّت حاكم و حكومت، به اذن الاهى بستگى دارد، امرى قطعى است كه هيچ ترديدى در آن وجود ندارد. حال اين اذن ممكن است به طور خاص و مشخّص براى فرد خاصّى صادر شود كه از آن به «نصب خاص» تعبير مىكنيم، و ممكن هم هست كه اين اذن براى يك «عنوان» ثابت شود كه آن را «نصب عام» مىناميم؛ به طور مثل، اذنى كه براى پيامبر صلىاللهعليهوآله يا اميرمؤمنان عليهالسلام براى حكومت اثبات مىكنيم، چون به نام شخص آنها صادر شده، «نصب خاص» است؛ امّا اگر براى مثال، اثبات كرديم كه زمان غيبت امام زمان عليهالسلاماين اذن به فقيه جامع الشرائط داده شده، اين اذن «نصب عام» است؛ زيرا «فقيه جامع الشرائط» عنوانى عام است كه مىتواند افراد و مصاديق گوناگونى داشته باشد؛ البتّه ما ادّعا داريم كه به واقع نيز همين گونه است و زمان غيبت امام زمان عليهالسلام اين اذن به «فقيه جامع الشرائط» داده شده كه اين همان بحث مهمّ «ولايت فقيه» است، و بحث از ادلّه اثبات و تفصيلات مربوط به آن، مجالى ديگر را مىطلبد و در اين مقال نمىگنجد.
مطلبى كه در اين جا مناسب است به آن اشاره كنيم و از جمله مسائلى است كه در بحث «ولايت فقيه» پيش مىآيد، اين است كه ما اين «فقيه جامع الشرائط» را از كجا بشناسيم و بفهميم كه كيست. اگر امام زمان عليهالسلام شخص اين فقيه را هم تعيين كرده بودند كه به طور طبيعى در آن صورت «نصب خاص» مىبود، مشكلى نداشتيم؛ امّا مشكل اين است كه شخص، تعيين نشده و ما فقط عنوان «فقيه جامع الشرائط» را داريم. پرسش اين است: بين فقيهان متعدّدى كه در يك زمان وجود دارند، چگونه بايد روشن كنيم كه كدام يك، «ولىّ فقيه» بشود و در مصدر حكومت قرار بگيرد؟ اين فرض كه بگوييم همه آنها ولىّ فقيه باشند، مردود و باطل است؛ چرا كه منازعهها و مشاجره ها همچنان باقى خواهد ماند و غرض از تشكيل حكومت كه اداره امور اجتماعى و برقرارى نظم است، تأمين نخواهد شد؛ البتّه پاسخ به اين پرسش و چگونگى تعيين يك فقيه از ميان جمع فقيهان حاضر در يك زمان، بحثى است كه بايد در جاى خود دنبال شود؛ امّا اين مقدار مسلّم است كه نصب عام فقيهان براى تصدّى اداره امور جامعه، به ضرورت مىبايد به انتخاب حاكميّتى واحد از ميان فقيهان حاضر در يك زمان برسد و گريز و گزيرى از اين امر نيست. گرچه مسأله روشن است، ذكر مثالى براى وضوح بيشتر امر، خالى از فايده نيست:
فرض كنيد زن و مردى با يك ديگر ازدواج كردهاند و ازدواج طورى انجام شده كه طبق فتواى مرجعِ تقليدِ زن، آن عقد باطل است و طبق فتواى مرجعى كه مرد از او تقليد مىكند، صحيح است. در چنين موردى چه بايد كرد؟ اگر بر تقليد هر يك از زن و مرد از مرجع تقليد خودش اصرار بورزيم، مسأله هيچ گاه حل نخواهد شد. اصولاً طبع مسائل اجتماعى اين گونه است كه نمىتواند دو قانون و دو مرجع معتبر در مورد آن وجود داشته باشد. براى حلّ و فصل مسائل اجتماعى و اداره آنها بايد قانون و مرجعى واحد را ملاك قرار دهيم كه همگان به رجوع به آن و عمل طبق آن موظّف باشند. در بحث ولايت فقيه نيز بايد فصل الخطابى وجود داشته باشد كه رأى و نظر او بر عموم مردم حجّت باشد و همه از آن اطاعت كنند.
اگر اين فصل الخطاب تعيين شد، همگان، حتّى ديگر فقيهانى كه حتّى خود را اعلم از فقيهى مىدانند كه در جايگاه «ولايت امر» قرار گرفته، موظّفند حكم او را رعايت كنند؛ چرا كه براى عملى شدن حكومت اسلامى، راهى غير از اين وجود ندارد؛ البتّه اين امر، مسأله تازهاى هم نيست و از قديم الايام در رسالههاى عمليه فقيهان ما تصريح شده كه اگر فقيهى در مقام «قضا» حكمى كرد، هيچ قاضى و فقيه ديگرى حقّ نقض حكم او را ندارد. فقيهان، اين قاعده را به طور مطلق گفتهاند و كسى شرط نكرده كه اين امر در صورتى است كه فقيه دوم اعلم از فقيه اوّل نباشد. زمانى هم كه حكومتى براساس «ولايت فقيه» تشكيل مىشود و فقيهى در جايگاه «ولىّ فقيه» در رأس آن قرار مىگيرد، مسأله به همين صورت است. اگر ولىّ فقيه حكمى كرد، بر همه فقيهان ديگر لازم است آن را بپذيرند؛ البتّه بايد توجّه كنيم كه «حكم» غير از «فتوا» است و آنچه اين ادّعا در مورد آن صورت مىپذيرد، «حكم» ولىّ فقيه، و نه «فتوا» ى او است. همچنين بايد توجّه داشته باشيم كه حكم ولىّ فقيه، حكمى دلخواه و براساس ميل و اراده شخصى نيست؛ بلكه براساس ضوابط شرعى و چارچوبى است كه خداى متعالى و شريعت مقدّس تعيين كرده و همچنان كه اشاره كرديم، ولىّ فقيه حق ندارد سر سوزنى از آن تخطّى كند. همچنين از آن جا كه ولىّ فقيه در همه مسائل اجتماعى و امور مربوط به حكومت خبرويّت ندارد و خودش كارشناس نيست، بديهى است كه مانند تمام رئيسان جمهور و مسؤولان ساير كشورها، در موارد لازم از نظر كارشناسان و متخصّصان استفاده و با مشورت آنان تصميمى را اتّخاذ مىكند. به طور كلّى، ملاك تصميمگيرى و حكم ولىّفقيه، «رعايت قوانين و احكام اسلامى» و «تأمين مصالح جامعه اسلامى» است و او وظيفه دارد در تمام تصميمهاى خود، اين دو ملاك را در نظر داشته باشد.
در هر حال، هنگامى كه ما تعبير «مردمسالارى دينى» و حكومت دينى را به كار مىبريم، چنين حكومتى را كه شرح آن گذشت، مدّ نظر داريم. مسأله، مسأله «ولايت است و «دين» مورد نظر ما، دينى است كه تمام اين مسائل را در خود دارد و اساس آن، حاكميّت «الاهى» و اراده خداوند در تمام شؤون جامعه است. حال اگر اكثريّت مردم يك كشور به حاكميّت چنين نظامى در جامعه خود رأى دادند و با طوع و رغبت آن را پذيرفتند، آيا اين «دموكراسى» هست يا خير؟ براساس بسيارى از تعاريف خود غربيان، «دموكراسى» عبارت است از حكومت اكثريّت؛ اكثريتى كه حتّى با «نصف به علاوه يك» هم ممكن است تشكيل شود. حال اگر 2/98 درصد مردم يك كشور به «جمهورى اسلامى» رأى بدهند، آيا اين «دموكراسى» نيست و نظام برآمده از آن، «دموكراتيك» محسوب نمىشود؟ !
دموكراسى و اشكالات بىپاسخ
فعلاً در اين جا قصد نقد و بررسى خود دموكراسى و ذكر اشكالات وارد بر آن را نداريم؛ وگرنه دموكراسى خود داراى اشكالات متعدّدى است؛ به طور مثل، در مورد همين مسأله كه گفته مىشود «دموكراسى يعنى حاكميّت رأى مردم»، مىتوان پرسيد: منظور از «مردم» چه كسانى هستند؟ «مردم»، واژهاى عام است و از طفل شيرخوار تا پيرمرد نود سالهاى را كه روى تخت بيمارستان افتاده و مشاعرش را از دست داده، شامل مىشود. اكنون پرسش اين است كه آيا رأى همه مردم با همين گستره وسيع، در تعيين سرنوشت يك جامعه كارساز است.در صورت منفى بودن پاسخ، پرسش دوم اين است كه چه كسى بايد تعيين كند مردمى كه حقّ رأى دارند، چه كسانى هستند؛ به طور مثال اگر شرط سنّى براى رأى دهندگان قائل شويم، آيا حدّاقل سن را مثلاً 15 سال يا 16، 17 يا 18 سال قرار دهيم؟ آيا شرط سواد نيز براى رأى دهندگان لازم است؟ آيا آشنايى با موضوعى كه مىخواهند درباره آن رأى بدهند، لازم است يا خير؟ شرط «جنسيت» چطور؟ آيا هم مردان و هم زنان حقّ رأى دارند يا فقط مختص مرداناست؟
اگر گفته شود اين شرايط را در يك رفراندوم و همهپرسى جدا، و قبل از رأىگيرى درباره اركان حكومت، تعيين مىكنيم، سؤال مىشود: بحث بر سر همان نخستين انتخاباتى است كه مىخواهد برگزار شود. در اين انتخابات چه كسانى حق رأى دارند؟ كه شرايط همان رأى دهندگان نخستين انتخابات كه به طور طبيعى در سرنوشت انتخاباتهاى ديگر نيز تأثير گذار خواهد بود، بر چه اساسى تعيين مىشود؟ اين اشكال «دور و تسلسل» است كه بر دموكراسى وارد است و هيچ پاسخ قانع كنندهاى نيز ندارد.
نمودهاى عينى «مردمسالارى» در نظام جمهورى اسلامى ايران
در هر صورت، در تعبير «مردمسالارى دينى» مقصود ما از دين، مجموعهاى بسيار فراگير و گسترده است كه اقتصاد، سياست، حقوق مدنى، حقوق جزايى، حقوق بينالملل، و... را شامل مىشود. همچنين در اين تعبير، «مردمسالارى» (دموكراسى) را به معناى چيزى مىدانيم كه جوهره اصلى و اساسى آن رأى مردم است. بدين ترتيب، مردمسالارى دينى، يعنى نظام و حكومتى كه مردم در چارچوب احكام شرعى، در تعيين سرنوشت خود دخالت دارند؛ البتّه مانند همه دموكراسىهاى ديگر، اين دخالت در مواردى به صورت مستقيم و در موارد بسيارى نيز غيرمستقيم است. در اينجا به نمونههايى از دخالت مستقيم مردم در سرنوشت خودشان كه در نظام جمهورى اسلامى ايران به چشم مىخورد، اشاره مىكنيم.
نخستين دخالت مستقيم مردم ما در تعيين سرنوشت خودشان، انتخابات 12 فروردين سال 1358 بود كه درباره اصل تأسيس «جمهورى اسلامى» همهپرسى انجام گرفت. هنوز فراموش نكردهايم كه در آن زمان، مردم با حضورى پرشور پاى صندوقها با اكثريّت قاطعِ 2/98 درصد رأى دادند كه مايلند نظام حاكم بر جامعه آنها «جمهورى اسلامى» باشد؛ يعنى خواستار حكومت اسلام در اين كشور شدند. آيا اين نشانه وجود "دموكراسى" و "مردمسالارى" در اين كشور نيست؟
دومين مورد دخالت مستقيم مردم در مسائل مربوط به حكومت، انتخاب «خبرگان قانون اساسى» بود؛ همان چيزى كه در ديگر كشورها به طور معمول از آن به «مجلس مؤسّسان» تعبير مىشود. براى تدوين قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران، افرادى با رأى مستقيم مردم انتخاب شدند و قانون اساسى را تدوين كردند. آيا اين نشانهاى ديگر از وجود «دموكراسى» در اين نظام نيست؟
سومين مورد رأى مستقيم در انتخابات، به تأييد قانون اساسى مربوط بود. پس از آن كه نمايندگان مردم در «مجلس خبرگان قانون اساسى» قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران را تدوين كردند، اين قانون به همهپرسى گذاشته شد و مردم بار ديگر با اكثريتى قاطع به اين قانون اساسى كه بر اصل مترقّى «ولايت فقيه» مشتمل بود، رأى مثبت دادند؛ البتّه از نظر قواعد دموكراسى، برگزارى اين انتخابات ضرورتى نداشت؛ چرا كه «مجلس خبرگان قانون اساسى» با رأى مستقيم مردم تشكيل شده بود و براساس ضوابط دموكراسى، همين مقدار در اعتبار قانون اساسى مصوّب اين مجلس كافى بود؛ با وجود اين يك بار ديگر مردم طىّ انتخاباتى به طور مستقيم بر اين قانون اساسى مهر تأييد زدند. آيا اين نشان از «دموكراتيك» بودن نظام سياسى حاكم بر اين كشور ندارد؟
چهارمين موردى كه مردم با رأى مستقيم خود در تعيين سرنوشت مسائل مربوط به حكومت دخالت مىكنند، انتخابات نمايندگان «مجلس خبرگان رهبرى» است. مجلس خبرگان رهبرى، مجلسى است كه در قانون اساسى ما تعيين رهبر و نظارت بر كار او به عهده آن گذاشته شده است. عاقلانهترين روش در امور تخصّصى اين است كه متخصّصان مربوط به آن امر درباره آن كار نظر بدهند و تكليف آن را روشن سازند، نه آن كه از همه اقشار مردم رأىگيرى شود؛ براى مثال، اگر بخواهند بهترين متخصّص جراحى مغز و اعصاب كشور را معرّفى كنند، آيا روش عُقلايى اين است كه متخصّصان جراحى مغز و اعصاب در اين باره نظر بدهند يا بر سر هر كوى و خيابانى صندوقى بگذاريم و آراى عمومى را در اين باره خواستار شويم؟ ! آيا براى تعيين رياست يك دانشكده يا دانشگاه، روش عُقلايى اين است كه استادان دانشگاه در اين باره نظر بدهند يا براى مثال، از كارمندان و كارگزاران كارخانه ذوب آهن اصفهان نظرخواهى كنيم؟ ! از آن جا كه روش عُقلايى در امور تخصّصى، گرفتن نظر متخصّصان همان رشته و امر خاص است، در مورد تعيين رهبرى، مردم به طور مستقيم رأى نمىدهند؛ بلكه آنان متخصّصان را برمىگزينند كه آن متخصّصان تعيين كنند كدام فقيه، شرايط و شايستگى لازم براى تصدّى مقام بسيار مهم و حياتى «رهبرى» را دارا است.
پنجمين موردى كه در نظام جمهورى اسلامى ايران، رأى مردم به طور مستقيم در آن دخالت دارد، انتخاب رئيس جمهور است؛ البتّه براى نامزد شدن افراد در انتخابات رياست جمهورى شرايطى لازم است. همچنين به نهادى نياز داريم كه وجود اين شرايط را در هر يك از نامزدها بررسى كند. اين وظيفه در قانون اساسى ما بر عهده «شوراى نگهبان» گذاشته شده است. اين امر بسيار طبيعى است و تقريبا در تمام كشورهايى كه انتخاب رياست جمهورى دارند، براى كسانى كه مىخواهند نامزد رياست جمهورى شوند، شرايطى در نظر گرفته شده است و فقط افراد واجد شرائط مىتوانند نامزد رياست جمهورى شوند.
«انتخابات مجلس شوراى اسلامى» و تعيين نمايندگان آن، ششمين موردى است كه مردم ما براساس قانون اساسى به طور مستقيم در آن حقّ دخالت دارند و مىتوانند رأى دهند. در اين جا نيز همانند انتخابات رياست جمهورى شرايطى براى نامزدها در نظر گرفته شده كه افراد در صورت داشتن آن شرايط مىتوانند در انتخابات مجلس نامزد شوند و اگر حايز اكثريّت آراشدند، به مجلس راه يابند.
هفتمين موردى كه مردم ما به طور مستقيم در آن حقّ رأى دارند و مسأله با آراى مستقيم مردم روشن مىشود، انتخابات «شوراهاى اسلامى شهر و روستا» است كه تاكنون دو دوره آن در كشور برگزار شده؛ البتّه در اين جا مسأله بررسى صلاحيت نامزدها در اختيار شوراى نگهبان گذاشته نشده و از مجراى ديگرى صورت مىپذيرد.
اين هفت مورد، مهمترين مواردى است كه مردم طبق قانون اساسى، به صورت مستقيم در تعيين آنها دخالت دارند؛ البتّه از طريق همين مجارى هفتگانه، غيرمستقيم در تعيين همه مسائل كشور نقش دارند؛ چرا كه ساير امور كشور به نحوى به يكى از اين هفت مورد باز مىگردد.
جمهورى اسلامى ايران، نظامى غير دموكراتيك!
اكنون پرسش اين است كه اگر نظامى با چنين ويژگىهايى «دموكراتيك» نيست، پس «دموكراسى» چيست؟ ! اگر كشورى را كه در طول 25 سال بيش از 20 انتخابات برگزار كرده، «دموكراتيك» ندانيم، كدام نظام سياسى را مىتوان «دموكراتيك» نام نهاد؟ ! اين نكته را نيز از نظر دور نداريم كه در همه انتخابات انجام گرفته در جمهورى اسلامى ايران تا اين تاريخ، بدون استثنا در همه انتخابها ميانگين افراد شركت كننده در انتخابات، از ميانگين شركت كنندگان در انتخابات همه كشورهاى مدّعى دموكراسى بيشتر بوده است. با اين وصف، اگر مدّعى شويم در ايران، دموكراسى
وجود ندارد، بايد بگوييم: در هيچ كجاى دنيا از دموكراسى و مردمسالارى نشانى وجود ندارد!
البتّه اين همه در صورتى است كه مفهوم «دين» و نيز مفهوم «دموكراسى» و «مردمسالارى» را آن گونه كه ما مدّ نظر داريم، معنا كنيم. به نظر ما، روح و جوهر اصلى دموكراسى، رأى مردم است و افزودن قيدى همچون «دينى نبودن» كه اين روزها به اين مفهوم اضافه شده، هيچ وجه منطقى و معقولى ندارد. همچنين محدود كردن «دين» به «اعتقاد به موجودى قابل ستايش و پرستش»، افزون بر پذيرفتن يك سرى «اصول اخلاقى»، به طور كامل بى اساس و بىمورد است. «دين» در نظر ما، مجموعه گستردهاى است كه حوزههاى گوناگونى همچون اقتصاد، سياست، حقوق تجارت، حقوق مدنى، حقوق جزايى، حقوق و روابط بين الملل و... را شامل مىشود.
[1].الحاقه69 ، 44 ـ 46.
[2].اسراء17 ، 74 و 75.
[3]. مجمع البيان، ج3، ص 431.
[4]. مرحوم شهيد صدر اين قبيل موارد را «منطقة الفراغ» ناميده، و در برخى كتابهاى خود نظير اقتصادنا به آن اشاره كرده است؛ البتّه در مورد اين نام گذارى و نظر شهيد صدر نقض و ابرامهايى وجود دارد و ما اينجا در صدد بحث و مناقشه در اين باره نبودهايم. علاقهمندان مىتوانند براى كسب آگاهى بيشتر از نظر شهيد صدر در اين باره، به كتابهاى وى مراجعه كنند.
[5].مائده5 ، 92.
[6].احزاب33 ، 6.
[7].نساء4 ، 59.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org