قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

درس چهارم

حد شناخت خدا

 

 

 

بيان اجمالي ديدگاه‎ها

حد شناخت حصولي خدا

حد شناخت حضوري خدا

 

 

 

 

انتظار مي‌رود، دانش‌پژوه پس از اتمام اين درس بتواند:

1. دو ديدگاه‎ كلي درباره امكان و ميزان شناخت خداوند را بيان كند؛

2. ادلة قايلين به امتناع شناخت خداوند را بيان و نقد كند؛

3. حد شناخت حصولي و حضوري خداوند را به‌تفكيك تبيين كند؛

4. ديدگاه‎هاي موجود را در مسئله حد شناخت خداوند، به يكديگر نزديك كند.

 

 

 

 

لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَي تَحْدِيدِ صِفَتِهِ وَلَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِه؛(1) «عقل‌ها را بر مرزبندي صفت خود آگاه ننموده، ولي از مقدار لازم معرفتش نيز محروم نساخته است».

 

در دروس گذشته گفتيم كه شناخت خدا براي انسان، به‌نحو حصولي و حضوري امكان‎پذير است و گفتيم كه در قرآن افزون بر خداشناسي حصولي، از خداشناسي حضوري نيز سخن به‌ميان آمده است. در اين درس به بررسي اين مسئله مي‌پردازيم كه انسان تا چه حد مي‌تواند خدا را بشناسد و به او معرفت پيدا كند؟

بيان اجمالي ديدگاه‎ها

دانشمندان مسلمان از ديرباز به اين مسئله توجه كرده و ديدگاه‌‎هاي مختلفي را درباره آن بيان داشته‎اند. برخي با استناد به برخي از آيات يا روايات گفته‎اند: خدا به‌هيچ‌وجه شناخت‌پذير نيست؛ ما فقط مجازيم خدا را با اسما و صفاتي كه در قرآن و روايات براي او ذكر شده است، در دعاها و در گفت‌وگوهايمان بخوانيم و ياد كنيم؛ اما مفاهيم اين كلمات را درست درك نمي‎كنيم؛ مثلاً مجازيم بگوييم خدا خالق، عالم، قادر و رازق است؛ بي‎آنكه بفهميم علم يا قدرت خدا يعني چه؟ ما نبايد هيچ‎گونه تفكر، تحليل و‌


1. نهج ‌البلاغه، خطبة 49.

حتي پرسشي دراين‎باره داشته باشيم.(1) ادعاهاي مشابه ديگري نيز دراين‌زمينه وجود دارد كه هرچند در آنها صريحاً سخن از ناتواني انسان از درك صفات خدا نيست، بازگشت آن به عدم امكان شناخت اسما و صفات خداست؛ براي نمونه، برخي از معتزله و برخي از محدثان شيعه چنين گفته‌اند كه ما از آنچه به‌منزلة صفات ذاتي خداوند، مانند علم و قدرت مي‎شناسيم، تنها مي‌توانيم جهات منفي و صفات سلبيه را به او نسبت دهيم؛ مثلاً وقتي مي‌گوييم: خدا عالم است، درواقع مي‌خواهيم بگوييم: خدا جاهل نيست و يا وقتي مي‌گوييم: خدا قادر است، مقصودمان اين است كه عجز را از ذات خداوند نفي كنيم.(2)


1. هرچند در ميان فرقه‌هاي كلامي مسلمانان، به اين عقيده در قالب يك ديدگاه تصريح نشده، اما ظاهر عبارات برخي از بزرگان و رؤساي اين فرقه‌ها، بيانگر وجود چنين عقيده‌اي در ميان ايشان است؛ براي نمونه، از سفيان‌بن‌عيينه چنين نقل شده است: كل ما وصف الله به نفسه في كتابه، فتفسيره تلاوته والسكوت عليه (ابن‌حجر عسقلاني، فتح ‌الباري بشرح صحيح ‌البخاري، ج13، ص343؛ جلال‌الدين عبدالرحمن سيوطي، در المنثور، ج3، ص92؛ و همان، ج5، ص336) و ما وصف الله به نفسه فتفسيره قرائته، ليس لأحد أن يفسره إلا الله تعالي ورسله صلوات ‌الله ‌عليهم (همان، ج3، ص92).

2. مشهور معتزله، به‌دليل اينكه معتقدند هر صفتي، زايد بر ذات موصوف است، در اثبات اين «صفات» براي ذات خداوند، خود را مواجه با محذوراتي مانند تركيب در ذات و اعتقاد به تعدد قدما ـ يعني همان محذوراتي كه اشاعره به آن مبتلا شده‌اندـ مي‎دانند؛ از‌اين‌رو، براي فرار از اين مشكل، «صفات ثبوتية ذاتية» خداوند را به «صفات سلبيه» ارجاع داده و چنين گفته‌اند كه وقتي مي‌گوييم: خدا عالم يا قادر است، مقصودمان نفي جهل يا نفي عجز از ذات باري‌تعالي است؛ اما علم و قدرت را به‌معنايي كه درباره ممكنات مي‌فهميم، نمي‌توانيم براي خدا اثبات كنيم و به او نسبت دهيم (ر.ك: شيخ‌ابوالحسن اشعري، مقالات الاسلاميين واختلاف المصلين، ج1، ص165ـ168، ديدگاه نظام و برخي ديگر از معتزله). همين ديدگاه در سخنان برخي از محدثان شيعه، مانند محمدبن‌علي‌بن‌بابويه قمي (كتاب التوحيد، باب صفات الذات وصفات الافعال، ذيل حديث 19، ص148) و محدثان متكلم، مانند مولي صالح مازندراني (شرح اصول كافي، ج3، ص326) و برخي از متكلمان، همچون مقداد‌بن‌عبدالله سيوري حلي (اللوامع الالهية، ص79 و 130ـ132) نيز به‌چشم مي‌خورد. برخي از دانشمندان معاصر با رد اين‌گونه ارجاعات و تأييد ديدگاه متكلمان و فلاسفة شيعه ـ مانند ملاصدراـ در «عينيت ذات و صفات»، صفات ذاتية خداوند را به‌گونه‌اي ترسيم كرده‌اند كه مبتلا به محذورات اثبات «صفات ذاتية ثبوتيه» براي ذات خداوند نباشد (عبدالله جوادي آملي، شرح حكمت متعاليه، بخش دوم از جلد ششم، ص354ـ357). البته ديدگاه‌هاي ديگري نيز از برخي شيوخ معتزله نقل شده است كه ديدگاه معتزله را تاحدودي به ديدگاه شيعه دربارة‌ «نفي صفات زايد بر ذات» و درعين‌حال، «اثبات صفات كماليه» نزديك مي‎كند؛ ازجمله، ابوهذيل علاف معتزلي درباره نحوة اتصاف ذات به صفات ذاتي، مانند علم و قدرت مي‌گويد: انّه عالم بعلم هو هو وهو قـادر بقدرة هي هو و... واذا قلت انّ الله عالم ثَبَتُّ لله علماً هو الله ونَفَيْتُ عـن الله جهلاً؛ يعني «خـداوند عالم است به علمي كه عين خود اوست و زايد بر ذات نيست»؛ اين ديدگاه را معمولاً با عنوان «نظرية نيابت ذات از صفات» ياد مي‌كنند (ر.ك: قاضي عبدالجبار، شرح اصول خمسه، ص182؛ و شيخ ‌ابوالحسن اشعري، مقالات الاسلاميين واختلاف المصلين، ج1، ص165). ديدگاه شيعه درباره اثبات صفاتي ذاتيه (صفاتي كه عين ذات خداوند است) و نفي صفات زايد بر ذات، همان معرفتي است كه از بيانات اميرالمؤمنين(عليه السلام) با توجه به دلايل مطرح‌شده براي «نفي صفات»، به‌خوبي استفاده مي‌شود: وكمال توحيده الاخلاص له وكمال الاخلاص نفي الصفات عنه، لشهادة كل صفة أنّها غير الموصوف، فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه ومن قرنه فقد ثناه ومن ثناه فقد جزأه ومن جزأه فقد جهله (نهج البلاغه، خطبة 1) و نيز اين حديث از حضرت صادق(عليه السلام): لم ‎يزل الله جلّ وعزّ، ربّنا والعلم ذاته ولا معلوم، والسمع ذاته ولا مسموع والبصر ذاته ولا مبصر والقدرة ذاته ولا مقدور (محمدبن‌علي‌بن‌بابويه قمي (شيخ صدوق)، التوحيد، ص139).

ازسوي‌‌ديگر، گروهي معتقدند كه حتي ذات الهي نيز شناخت‌پذير است. هريك از اين گروه‌ها براي عقيدة خود، دلايل و مستنداتي ذكر كرده‎اند. مهم آن است كه بدانيم قرآن كريم دراين‌باره چه مي‎گويد؛ آيا قرآن مدعي است كه خدا را به‌هيچ‌وجه نمي‎توان شناخت و مردم فقط مجازند الفاظي را درباره خدا به‌كار ببرند؛ بدون اينكه معنايش را بفهمند؟ يا اينكه ادعاي قرآن اين نيست؟ اگر اين نيست، قرآن تا چه‌اندازه براي بشر معرفت خدا را ممكن‌ مي‌داند؟ ديدگاه قرآن را دراين‎باره، به‌تفكيك، ذيل دو عنوانِ «حد شناخت حصولي» و «حد شناخت حضوري» خواهيم آورد.

حد شناخت حصولي خدا

همان‎گونه‌كه در درس دوم گذشت، مقصود از شناخت حصولي خدا، درك عقلي مفاهيم يا عناوين كلي قابل انطباق بر ذات يا صفات خداست، نه درك حقيقت ذات يا صفات ذاتي؛ پس وقتي درباره حد شناخت حصولي خدا سخن مي‎گوييم، مقصودمان ميزان شناخت و درك مفاهيمي است كه عنوان‌هايي براي ذات يا صفات الهي‎اند.

كسي كه قرآن كريم را مرور و در آياتي كه درباره امكان معرفت خداست دقت كند، درمي‌يابد كه قرآن دراين‎باره مفاهيمي را عرضه مي‎كند كه معناي آن براي مردم، فهميدني است و توقع دارد شنونده آن را درك كند و بپذيرد. چنين نيست كه خدا فقط

الفاظي را درباره خود به‌كار برد و بگويد شما هم اين الفاظ را به‌كار بريد و به معناي آن توجه نداشته باشيد. وجود شمار فراواني از آيات قرآن كه در آنها درباره صفات خدا سخن گفته شده است و همچنين، فرمان عام قرآن به تفكر و تدبر در آيات قرآن، جاي ترديدي باقي نمي‎گذارد كه بشر بايد توان فهم اين صفات را داشته باشد؛ وگرنه وجود اين حجم از آيات در قرآن، بيهوده خواهد بود؛ براي نمونه، وقتي خداوند مي‎فرمايد: اَلا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللّطيفُ الخَبير (ملك:14) و از وجدان و عقل مردم مي‌پرسد كه «آيا كسي كه اين جهان را آفريده است، علم ندارد؟» يا وقتي مي‎فرمايد: وَاعْلَمُواْ أنَّ اللّهَ بِكلِّ شَيْءٍ عَلِيم (بقره:231)؛ «بدانيد كه خدا از همه‌چيز آگاه است»، با اين جملات چه مي‎خواهد بگويد؟ آيا خداوند در اين آيات، از علم، معنايي را اراده كرده است كه ما آن را به‌هيچ‌وجه نمي‌فهميم و فقط تعبداً بايد بگوييم كه خدا علم دارد، يا آنكه مراد از علم، همان معناي مقابل جهل است كه آن را مي‌فهميم؟ بدون ترديد، دومي مراد است؛ زيرا وقتي قرآن اوصافي را براي خداي متعال برمي‎شمارد و به مردم عرضه مي‌كند، مقصودش اين است كه مردم، خدا را با اين اوصاف بشناسند و اين درصورتي معقول است كه مردم معناي اين اوصاف را بفهمند؛ وگرنه اين‎گونه بيانات قرآن، يك سلسله الفاظ بي‎معنا درباره خدا خواهد بود.

شايد بتوان از ظاهر برخي آيات نيز استفاده كرد كه يكي از اهداف مهمِ آفرينش جهان و انسان، شناخت خدا و درك صفات او ـ به‌ويژه قدرت و علم الهي ـ بوده است؛ براي نمونه، خداوند در آيه 12 سوره طلاق مي‌فرمايد: اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَمِنَ الْأرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أنَّ اللَّهَ عَلَي كلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ وأنَّ اللَّهَ قَدْ أحَاطَ بِكلِّ شَيْءٍ عِلْمًا؛ «خدا همان كسي است كه هفت آسمان و همانند آنها، هفت زمين آفريد. فرمان [خدا] درميان آنها فرود مي‏آيد تا بدانيد كه خدا بر هرچيزي تواناست و به‌راستي دانش وي هرچيزي را دربرگرفته است».

توضيح آنكه، بنابر بسياري از آيات، هدف از آفرينش جهان، آفرينش انسان و آزمايش او بوده(1) و البته آزمايش انسان، مقدمه‌اي است كه انسان به كمال خود، يعني قرب الهي برسد. براي تحقق اين كمال، انسان بايد خدا و صفات او را بشناسد؛ زيرا آنچه بيش از همه او را در اين راه ياري مي‌كند و از گناه و سركشي بازمي‌دارد، توجه به صفات الهي، به‌ويژه قدرت و احاطة علمي او بر همه امور است. از آيات ديگر قرآن نيز چنين برمي‌آيد كه خدا از بندگان خود توقع دارد كه او را با برخي صفـات ـ به‌ويژه علم بشناسند و رفتار خود را مطابق اين شناخت تنظيم كنند؛ براي نمونه، در آيه 14 سوره علق مي‌فرمايد: ألَمْ يَعْلَمْ بِأنَّ اللَّهَ يَرَي؛ «آيا نمي‌داند كه خداوند مي‌بيند». اين آيه با توجه به سياق، به‌روشني دلالت دارد كه خدا از مخاطبان خود انتظار دارد كه در تنظيم رفتارهاي خود، به علم الهي توجه كنند و از طغيان، سركشي و تكذيب آيات الهي بپرهيزند. قرآن كريم براي اثبات برخي از مراتب توحيد، اثبات نبوت و معاد، و تربيت اعتقادي و اخلاقي انسان‌ها، بر صفات خود به‌ويژه علم، قدرت و حكمت تكيه كرده است كه اكنون جاي تفصيل آن نيست. تأكيد آيات قرآن بر برخي ديگر از صفات خدا، مانند عزت، قوت، هيمنه، عظمت، غني، قرب، سميع بودن و بصير بودن، مؤيد فهم‌پذير بودن اين صفات است. اين صفات، غالباً ارتباط روشن و معناداري با پيامي دارند كه در آيات مشتمل بر آنها مطرح است؛ براي نمونه، ازآنجاكه غرض سوره حديد، تشويق مردم به ايمان به خدا و انفاق در راه اوست و چنين فرماني ممكن است شبهة نياز خدا به مخلوقات را مطرح كند، در آيات آغازين اين سوره با بيان صفات الهي، بر پيراستگي خدا از هر عيب و نقص، و دارا بودن عزت و حكمت الهي و ساير صفات مرتبط با اين‌


1. مانند اين آيه شريفه: وَهُوَ الَّذِي خَلَق السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَكانَ عَرْشُهُ عَلَي الْمَاء لِيَبْلُوَكمْ أَيُّكمْ أَحْسَنُ عَمَلاً... (هود:7)؛ «و اوست كسي كه آسمان‌ها و زمين را در شش هنگام آفريد و عرش او بر آب بود؛ تا شما را بيازمايد كه كدام‏يك نيكوكارتريد...».

فرمان‌ها تأكيد شده است.(1) بديهي است براي درك درست پيام چنين آياتي و عمل به محتواي آنها بايد معناي اين صفات را به‌درستي فهميد.

گويا كساني كه گفته‎اند اوصاف خدا را نمي‎توان شناخت و معناي الفاظي را كه براي اسما و صفات خدا به‌كار مي‌روند نمي‌‌توان فهميد، گرفتار شبهه‎اي ازباب اشتباه مفهوم به مصداق شده‌اند؛(2) زيرا آنچه از آيات و روايات مربوطه استفاده مي‎شود اين است كه مصداق اوصاف الهي را با مفاهيم ذهني نمي‎توان شناخت؛ نه اينكه مفاهيم هم وقتي درباره خدا به‌كار مي‎روند، اصولاً معناي خود را از دست مي‎دهند. وقتي مي‎گوييم: «خدا موجود است»، مقصود از واژه «موجود»، همان معنايي است كه دربرابر معدوم به‌كار مي‎رود. همچنين، وقتي مي‎گوييم: «خدا عالم است»، بدون شك «عالم» را به همان معنايي به‌كار مي‎بريم كه دربرابر جاهل به‌كار مي‎رود؛ پس ما مفهوم اين صفات را مي‌فهميم،‌ اما همه مصاديق آنها را نمي‌توانيم بشناسيم؛ چنان‌كه در عرصة مفاهيم مربوط‌


1. ر.ك:‌ سيدمحمدحسين طباطبايي، الميزان في تفسير القرآن، ج19، ص144ـ 146.

2. توضيح آنكه، يكي از مغالطاتي كه ممكن است هنگام استدلال پيش بيايد، از اشتباه مفهوم به مصداق ناشي مي‌شود؛ يعني گاهي ذهن ويژگي‌ها و احكام مربوط به مصداق را به مفهوم يا برعكس نسبت مي‌دهد. مفهوم، آن معناي كلي است كه ما در ذهن درك مي‎كنيم؛ مانند معناي كلي‎اي كه ما از واژه انسان يا حرارت در ذهن تصور مي‎كنيم و در مقام توضيح مي‎گوييم: انسان موجودي زنده‎ و داراي عقـل (حيوان ناطق) است. مصـداق اين مفهوم ـ يعني آن شخصي كه اين مفهوم بر آن منطبق مي‎شودـ فرد خارجي انسان است يا آن جسم گرمي كه به‌عنوان آتش از آن ياد مي‎كنند. در بسياري از موارد، آثار و احكام مفهوم به مصداق و يا آثار و احكام مصداق به مفهوم، نسبت داده مي‎شود و سبب مغالطه مي‎گـردد. آيا هنگامـي‌كه شمـا آتش را در ذهنتان تصـور مي‌كنيد ـ يعني مفهوم چـيزي را كه داراي نـور و حـرارت است ـ ذهنتان هم داغ مي‎شود؟ البته نه؛ زيرا مفهوم حرارت، سوزنده نيست؛ آنچه مي‎سوزاند، مصداق حرارت است، نه مفهوم حرارت. پس اين استدلال كه آتش سـوزاننده است و شما در ذهنتان آتش را تصـور كرده‌ايد؛ پس با تصور آتش، ذهن شما گرم مي‎شود، مغالطه است؛ يعني چيزي كه اثر مصداق است، به مفهوم نسبت داده شده است. آنچه در ذهن است، مفهوم آتش است، نه مصداق آتش؛ ولي آنچه مي‎سوزاند، مصداق آتش است، نه مفهوم آن. اين‌گونه مغالطات، در بحث‌ها و استدلال‌ها زياد پيش مي‎آيد. در منطق، فني است به‌نام مغالطه كه انواع مغالطات در آن دسته‎بندي شده‌‎اند تا كسي كه مي‎انديشد، توجه داشته باشد كه چندگونه مغالطه وجود دارد تا هم خود گرفتار آنها نشود و هم مغالطة ديگران را تشخيص دهد.

به امور حسي نيز چنين است.(1) مثلاً علم، مصاديق متعددي دارد؛ آنچه از مصاديق علم مي‌شناسيم، علم‌هايي است كه در خود مي‌يابيم. مصداق اين علم در ما محدود است و در شرايط ويژه‌اي پديد مي‎آيد. دانش ما مطلق نيست؛ راه تحقق آن نيز محدود است؛ اما مصداق علم در خدا، دانشي است كه هيچ حدي ندارد؛ كسب‎شـدني هم نيسـت و عيـن وجـود خـداست. مفاهيمـي كه در اينجـا به‌كار مـي‎بريم چيست؟ مفهوم «دانش»، مفهوم «كسب‎نشدني»، مفهوم «نامحدود»؛ اينها همه مفاهيم‌انـد. پس وقتي مي‎گوييم: «خـدا عالم است»، مفهوم «عالم»، همان مفهومي است كه درباره خودمان هم به‌كار مي‎رود و مي‎گوييم: «فلان شخص عالم است». مفهوم، همان مفهوم است؛ اما مصداق علم خدا بي‎نهايت است، ولي مصداق علم‌هاي ما محـدود و اكتسابي اسـت؛ مصاديق‎انـد كه باهم فـرق دارند، نه مفهوم‎ها. آنچه را ما نمي‎توانيم درك كنيم، حقيقت مصداق اين مفاهيم است؛ نه اينكه اصلاً معنا و مفهوم اسما و صفات خدا را درك نمي‎كنيم. حقيقت معنا، جز همان مفهوم ذهنـي نيست كه ما آن را كاملاً درك مي‎كنيم؛ آنچه را نمي‎توانيم درك كنيم، حقيقت مصداق است. بنابراين، تمام اسما و صفات الهي، ازحيث مفهومي، براي ما قابل درك‌اند و ازجهت شناخت حصوليِ مفهوم اسما و صفات الهي، محدوديتي نداريم.

ادله قايلين به امتناع شناخت خدا

چنان‌كه پيش از اين گفتيم، برخي از متكلمان، صفات ذاتية كمالية خداوند را به نفي‌


1. فرض كنيد كه يك موج صوتي را در فركانس مخصوصي مي‌توانيم بشنويم؛ اگر فركانس آن كمتر از اين حد باشد، نمي‌شنويم؛ بيشتر از آن هم باشد، نمي‌شنويم. اما مي‌توانيم موجي را كه فركانسش از اين حد بيشتر يا كمتر است، تصور كنيم. همچنين، فركانس انواري كه ما مي‌بينيم، معين است؛ اگر بيشتر يا كمتر باشد ـ مانند امواج فرابنفش يا مادون قرمزـ درك نمي‌كنيم. اما به‌هرحال، نور يا موجي وجود دارد كه فركانسش از اينها كمتر يا بيشتر است؛ مفهومش را درك مي‌كنيم؛ هرچند مصداقش را نمي‌بينيم و نمي‌شنويم. آنجا مي‌گوييم موج، اينجا هم مي‌گوييم موج. مفهوم ناشناخته‌اي نيست؛ اما مصداق اين مفهوم براي ما ناشناخته است؛ چون قوة بينايي ما توانايي درك آن و قوة شنوايي ما توانايي شنيدن چنين صوتي را ندارد؛ اما مفهوم همان مفهوم است.

صفات سلبيه ارجاع داده‎‌اند كه به‌نظر ما، اين ديدگاه مآلاً به امتناع شناخت صفات الهي مي‎انجامد. اين گروه براي اثبات نظرية خود، گاهي به وجوه عقلي و گاهي به وجوه نقلي استدلال كرده‎اند كه از هر دسته، نمونه‎اي را ذكر مي‎كنيم.

دليل عقلي

برخي در مقام استدلال بر امتناع شناخت خدا، گفته‌اند كه براي شناخت يك شيء بايد به وجود آن احاطه داشت و يا صورتي از آن، نزد ما حاضر باشد؛ اما نه ما بر ذات خدا احاطه مي‌يابيم و نه خداوند، صورت ذهني دارد. علم خدا نيز مانند ذات او، صورت ذهني ندارد تا با واژه «علم» از آن ياد كنيم. آنچه با عنوان «علم» مي‌شناسيم، مفهومي ذهني است كه از علم‌هاي محدود و امكاني خود به‌دست آورده‌ايم؛ اما علم خدا برخلاف علم ما، صورت ذهني ندارد؛ بنابراين، مفهوم علم و مانند آن، تنها بر نظاير علوم ما در عالَم امكان قابل تطبيق است، نه بر علم خداوند. ما درباره خود يا وجودهاي امكاني ديگر همچون خودمان، مفهوم علم را مي‎فهميم؛ اما درباره خدا همين مقدار مي‌دانيم كه علم او برخلاف علم ما، به‌واسطة صورت‌هاي حسي و مانند آن تحقق نمي‌يابد؛ بنابراين، از حقيقت علم او اطلاعي نداريم؛ پس به‌جاي اثبات اين صفت براي ذات الهي، بايد جهل (عدم العلم) را از ذات باري نفي كنيم.

ارزيابي

در پاسخ بايد گفت كه علم و جهل، دو مفهوم متقابل‌اند؛ اگر بتوانيم يكي از اين‌دو مفهوم را درك كنيم، توان درك مفهوم ديگر را نيز داريم و عدم درك يكي، ملازم با عدم درك ديگري است. اگر بتوانيم مفهوم جهل را از ذات خداوند سلب كنيم، قطعاً مفهوم علم را نيز درك كرده‌ايم؛ زيرا سلب اين مفهوم، بدون تصور و درك

مفهوم مقابل آن امكان‌پذير نيست. چنان‌كه پيش‌تر گفتيم، آنچه را كه نمي‌توانيم بشناسيم، حقيقت مصداق اين مفاهيم و صفات است، نه اينكه هيچ معنايي از آنها درك نكنيم.

دلايل نقلي

برخي پنداشته‌اند كه مفاد آيات قرآن و يا رواياتي كه از اهل‌بيت(عليهم السلام) نقل شده‌اند، اين است كه معاني اسما و صفات الهي شناختني نيستند؛ براي نمونه، خداوند در قرآن خطاب به مشركان مي‎فرمايد: فَلاَ تَضْرِبُواْ لِلّهِ الأمْثَالَ إِنَّ اللّهَ يَعْلَمُ وأنتُمْ لاَ تَعْلَمُون (نحل:74)؛ «براي خدا مثَل نزنيد؛ خدا مي‎داند، ولي شما نمي‎دانيد». ايشان مي‎گويند: مثل زدن، نوعي توصيف است؛ وصف كردنِ چيزي است از راه مثَل؛ وقتي خدا مي‌فرمايد: براي خدا مثل نزنيد، يعني خدا را با مثَل‎ وصف نكنيد.(1) پس اصلاً خدا را نمي‎توان وصف كرد و با اوصاف شناخت.

خداوند در آيه ديگري مي‌فرمايد: سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ * إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِين (صافات:159ـ160)؛ «منزه است خدا از آنچه [مشركان] در وصف [او] مي‏آورند؛ مگر بندگان مخلَص خدا». در اينجا هرچند فاعلِ «يصفون» مشركان‌اند، استثنايي كه در آيه 160 آمده است، مجموعاً با آيه قبل، دلالت بر حصر مي‌كند.(2) بنابر مفاد اين آيات، خداوند نه‌تنها از وصفي كه مشركان به او نسبت مي‎دهند منزه است، بلكه از هر وصفي‌


1. فيومي دراين‌باره مي‌نويسد: مردم «مثال» را به‌معناي «وصف» و «صورت» به‌كار مي‌برند؛ وقتي مي‌گويند: «مثاله كذا»، مرادشان اين است كه وصف و صورتش چنين است و «ضرب الله مثلاً» يعني آن را وصف و بيان كرد (ر.ك: احمد‌بن‌محمد‌بن‌علي فيّومي، المصباح المنير، ماده «مثل» و «ضرب»).

2. استثنا در اين آيه شـريفه منقطع است و دلالت استثناي منقطع بر حصر، مورد گفت‌وگوي دانشمندان علوم ادبي اسـت؛ اما به‌نظر بسياري از ايشان، استثناي منقطع دلالت بر حصر دارد و دلالت آن نيز ابلغ (رساتر) از استثناي متصل است.

ـ مگـر وصف بندگان مخلَص ـ منـزه است؛ ما نيز چون مخلَص (الذين اخلصهم الله لنفسه)(1) نيستيم، اوصاف حقيقي خدا را نمي‎فهميم.

در برخي روايات نيز از قول امام باقر(عليه السلام) آمده است: كلَّمَا مَيَّزْتُمُوهُ باَوْهامِكمْ في اَدقِّ معانيه، مَخلوق مثلكم مَرْدودٌ اِلَيْكمْ؛(2) يعني «آنچه را شما در ذهن خود با دقيق‎ترين معاني درباره خدا تصور مي‎كنيد،(3) آفريده‎اي مثل شماست و به شما بازمي‎گردد و خدا از آن برتر است». از اين روايت نيز چنين نتيجه گرفته‎اند كه ما نمي‎توانيم خدا را با عقل خود و با مفاهيم ذهني درك كنيم.

براساس چنين آيات و رواياتي(4) گفته‎اند: اوصافي كه ما درباره خدا مي‌گوييم، هيچ‌يك صفت واقعي خدا نيستند. خدا را نمي‎توان وصف كرد. تنها خود خدا و بندگان مخلَص، يعني كساني مانند پيامبران الهي مي‌توانند صفات خدا را درك و او را وصف كنند؛ ولي ديگران كه از درك عظمت خداوند عاجزند، توان توصيف او را نيز ندارند.

ارزيابي

استدلال به آيه شريفة فَلاَ تَضْرِبُواْ لِلّهِ الأمْثَالَ إِنَّ اللّهَ يَعْلَمُ وأنتُمْ لاَ تَعْلَمُون (نحل:74) تمام نيست؛ زيرا با توجه به سياق، آنچه در اين آيه از آن نهي شده، توصيف خداوند از راه تشبيه او به مخلوقاتش است؛(5) و اين نحوة توصيف، از موضوع بحث ما خارج است.‌


1. مخلَصان، كساني‌اند كه خداوند، آنها را براي خودش خالص كرده است و تنها بر پيامبران الهي و جانشينان برحق ايشان، صدق مي‎كند.

2. محمدباقر مجلسي، بحار الانوار، ج69، ص293، باب 37، روايت 23.

3. در اينجا «وهم» دربرابر ظن و شك نيست؛ اوهام در اينجا به‌معناي اذهان است؛ كلما ميزتموه باوهامكم، يعني «آنچه با ذهن خود تصور مي‌كنيد».

4. افزون بر حديث يادشده در متن، ر.ك: محمد‌بن‌يعقوب كليني، الكافي، ج1، باب جوامع التوحيد (44)، ص184، ح1.

5. ر.ك: سيدمحمدحسين طباطبايي، الميزان في تفسير القرآن، ج12، ص298ـ299.

موضوع بحث ما توصيفي است كه همراه با تنزيه باشد؛ يعني مي‌توانيم همة‌ اوصافي را كه كمالي براي ذات‌اند، به خداوند نسبت دهيم و او را از جهات نقصي كه در اوصاف مخلوقات است، تنزيه كنيم.

پاسخ استدلال به آيه شريفة سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ * إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِين (صافات:159ـ160) نيز به‌نظر ما، همان است كه درباره علم حصولي گفتيم(1) و آن اين است كه ما وقتي اشيا را با عناويني كلي بشناسيم، ذات آنها را نشناخته‎ايم؛ اوصافي را هم كه با يك عنوان كلي بشناسيم، حقيقت وصف را نشناخته‎ايم. عناوين عقلي، ساختة ذهن مايند؛ با مفاهيم عقلي، نه حقيقت ذات شناخته مي‌شود و نه اوصاف ذات‌اند. تنها راه درك حقيقت ذات و اوصاف ذاتي، علم حضوري و شهودي است؛ با توجه به اين نكته، آيه سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ * إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِين معنايي دقيق مي‌تواند داشته باشد(2) و آن اينكه جز مخلَصان كه به بارگاه ملكوت راه يافته‌اند و عظمت خدا را با علم حضوري به اندازه استعداد خويش مشاهده كرده‌اند، هيچ‌كس نمي‌تواند اوصاف حقيقي خدا را بشناسد و او را وصف كند؛ چون ديگران اوصاف خدا را نيافته‎اند، آنچه يافته‌اند تعميمات ذهنشان است(3) و در اين تعميمات، غالباً از اضافة برخي نقايص به ذات الهي‌


1. ر.ك: درس سوم، مقايسة خداشناسي حصولي و حضوري.

2. البته وجوه ديگري را نيز مي‌توان در اين آيه طرح كرد؛‌ مثل اينكه بگوييم غير از توصيف مخلَصين، توصيفات ديگران از خدا، توصيف كاملي نيست؛ توصيف كامل، مخصوص آنهاست. اين وجه، گاهي در نظاير اين آيات بيان مي‌شود؛ اما وجهي كه در متن به آن اشاره شده است، دقيق‌تر به‌نظر مي‌رسد؛ هرچند درباره آن، ادعاي قطع نمي‌كنيم و نمي‌گوييم هيچ تفسير ديگري ممكن نيست درست باشد؛ ولي معناي يادشده در متن، چيزي است كه از ظاهر آيات فهميده مي‌شود و رواياتي هم كه مخلَصين را بر ائمه اطهار(عليهم السلام) تطبيق مي‌كنند،‌ مي‌توانند مؤيد همين معنا باشند (ر.ك: ابوالقاسم فرات‌بن‌ابراهيم بن فرات كوفي، تفسير فرات كوفي، ص286، ذيل نور:35ـ36).

3. حقيقت اوصاف الهي براي ما قابل درك نيست؛ زيرا آنها را نيافته‌ايم. وقتي درصدد بيان اوصاف الهي برمي‌آييم، در مثَل به كوري مي‌مانيم كه بدون درك رنگ سفيد يا رنگ‌هاي ديگر، بخواهد حقيقت رنگ را توصيف كند. عقل ما در اين توصيف، بيش از اين هنر ندارد كه مفاهيمي را براساس يافته‌هاي محدود خود بسازد و با تجريد و تعميم آن و نفي محدوديت‌ها، به خدا نسبت دهد.

مصون نيستند؛ بنابراين، توصيف آنها همواره بايد با تنزيه همراه باشد. شايد روايت امام باقر(عليه السلام) نيز ناظر به همين نكته باشد؛ نكته‎اي كه با آن مي‌توان به كليد بسياري از مسائل دراين‌زمينه دست يافت و بيشتر سخنان به‌ظاهر متعارض را به‌هم نزديك كرد و آن اينكه تمام دريافت‌هاي عقلي و ذهني انسان درباره خدا، دريافت‌هايي كلي و غايبانه‌اند؛ نه شناخت حقيقت اوصاف او.

توضيح آنكه، ما براي انتزاع مفاهيم ماهوي، نخست يك فرد از ماهيت را درك مي‎كنيم؛ بعد، خود آن ماهيت را به‌صورت كلي در ذهنمان تصور مي‎كنيم؛ مثلاً رنگ سفيدي را حس مي‎كنيم؛ بعد، ماهيت آن را با تجريد ويژگي‌هاي فرد در ذهن خود تصور مي‎كنيم. اين مفهوم كه مفهومي ماهوي است، كاملاً آن سفيدي را نشان مي‎دهد؛ اما مفاهيم فلسفي (معقولات ثانية فلسفي) اين‌گونه نيستند؛ بلكه نياز به تلاش ذهن دارند. ذهن واقعيت آنها را نمي‎يابد؛ چون واقعيتي منحاز (مستقل) ندارند. اين مفاهيم از نحوة وجود واقعيات خارجي حكايت مي‎كنند، نه از چارچوب وجودي آنها.(1) اوصافي را كه به خدا نسبت مي‎دهيم، ازقبيل اوصاف ماهيت نيستند؛ زيرا خدا ماهيت ندارد (الحق ماهيته إنّيّته). مفاهيمي مانند علم و قدرت، ازقبيل مفاهيم فلسفي‌اند كه از نحوة وجودي واقعيت خارجي حكايت دارند. اين مفاهيم به يك معنا، ساختة ذهن مايند؛ به اين معنا كه ما ابتدا با ملاحظة علم‎ محدود و ناقص خود، مفهوم علم را انتزاع مي‌كنيم؛ سپس با تجريد برخي از ويژگي‌ها، آن مفهوم را به خدا نسبت مي‌دهيم.(2) اما بايد توجه‌


1. بنابراين، مفهومي مانند وجود كه از اين‌گونه مفاهيم است، از عالي‎ترين تا ‌پايين‌ترين مراتب آن، قابل انتزاع و بر همه اين مراتب، صدق‌پذير است.

2. مثلاً‌ شنيدن را در خودمان تجربه مي‌كنيم و از آن مفهوم‌ مي‌سازيم؛ سپس اين مفهوم را از لوازم مادي، مانند وجود اعضاي مادي براي شنيدن (لالة گوش، پردة صماخ و...) و نيز ساير جهات نقص و محدوديت‌ها تجريد مي‌‌كنيم و اين تجريد را ادامه مي‌دهيم تاآنجاكه آن را به غرض از شنيدن ـ قدرت بر درك سخن و پيام ديگران ـ منحصر مي‌كنيم و به خدا نسبت مي‌دهيم. درباره چگونگي انتزاع و ويژگي‌هاي اين مفاهيم، ر.ك: محمدتقي مصباح يزدي، آموزش فلسفه، ج1، درس 15، ص198ـ200.

داشته باشيم كه علم خداوند ويژگي‌هايي از علم ما را كه همراه با نقص و محدوديت است، نـدارد؛ زيرا به‌تصريح قرآن، خداوند هيچ مثل و مانندي ندارد و خدا را‌ـ ‌نه در ذات و نه در اوصاف ـ نمي‌توان به كسي تشبيه كرد و مانند كسي از مخلوقاتش دانست: لَيْسَ كمِثْلِهِ شَيْء (شوري:11). اگر كسي ذات خدا و تجليات او را ديد، مي‌تواند اوصافي را كه از آن واقعيات خارجي درك كرده است، آيينه‌اي براي حكايت از آنها قرار دهد؛ توصيف او اشاره به همان حقيقتي دارد كه يافته است؛ ولي آنچه ديگران به خدا نسبت مي‎دهند، تعميمات ذهنشان است و حواله به غايب مي‎دهند؛(1) مثلاً مي‌گويند: خدا عالم است، اما نه مثل علم ما؛ قادر است‌، اما نه مثل قدرت ما. البته اين مطلب هم در جاي خود درست است؛ هركس بخواهد خدا را از راه علم حصولي بشناسد، نتيجه‎اش همين است. رهيافت علم حصولي بيش از اين نيست؛(2) آنچه را با علم حصولي درك مي‎كنيم، مفاهيمي با قيد نامحدود است؛ ازاين‌رو، هر مفهومي كه مي‎خواهيم نسبت دهيم، بايد بين تشبيه و تنزيه باشد؛ بنابراين، چنين نيست كه بگوييم درباره علم و قدرت خدا هيچ نمي‎دانيم و نمي‎توانيم علم و قدرت را با معنايي كه از آن مي‎فهميم براي خدا اثبات كنيم؛ زيرا اين، تعطيل ذات از صفات است. اما بايد توجه داشته باشيم كه نبايد ويژگي‌هايي را كه در علم خودمان مي‎يابيم، همراه اين مفهوم ذهني به خدا نسبت دهيم؛‌


1. با توجه به آنچه گذشت، مفاد روايت امام صادق(عليه السلام) كه فرمود: فَمَن زَعَمَ اَنَّهُ يَعبُدُ اللّهَ بالصِّفةِ فَقَد اَحَالَ عَلَي غائِب...اِنَّ مَعْرِفةَ عَين الشّاهِدِ قَبْلَ صِفَته وَمعْرِفَةَ صِفَةِ الغائِب ِقَبْلَ عَينِهِ، روشن مي‎شود. اگر چيزي را حضوراً بخواهيم بشناسيم، نخست خودش را مي‎شناسيم، بعد صفاتش را. يعني ذهن ما از آنچه مي‎شناسيم، مفاهيمي را انتزاع مي‎كند. رتبة آن مفاهيمِ انتزاعي و آن اوصاف، متأخر از شناخت خود ذات است؛ اما اگر چيزي را غايبانه بخواهيم بشناسيم، اول بايد صفاتش را به‌صورت مفاهيم كلي بشناسيم. پس اگر شناخت حضوريِ خداي متعال ممكن باشـد ـ كه هست ـ، تنها از راه دل حاصل مي‎شود و متقدم بر درك صفات انتزاعي و ذهني ا‌ست.

2. روايتي از امام علي(عليه السلام) نيز همين اندازه از توانايي را براي عقل بيان مي‎كند. عقل هرچند حقيقت صفات خداوند را نمي‎تواند بشناسد، اما در همان حد كلي و مفهومي مي‎تواند صفات خدا را درك كند: لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَي تَحْدِيدِ صِفَتِهِ وَلَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ؛ «عقل‌ها را بر چگونگي صفت خود آگاه نكرده؛ ولي آنها را از مقدار لازم معرفت آن محروم نساخته است» (ر.ك: نهج ‎البلاغه، خطبة 49).

زيرا اين نيز تشبيه مي‎شود؛(1) بلكه هر وصفي را كه مي‌خواهيم به خدا نسبت دهيم بايد همراه با تنزيه باشد؛‌ مثلاً در مقام توصيف خدا بگوييم: عالمٌ لا كعِلْمِنا؛ قادرٌ لا كقُدْرَتِنا.(2) تنها مخلَصان، مي‌توانند خدا را بي‌هيچ ‌پيرايه‌اي وصف كنند؛ زيرا اوصاف حقيقي خدا را يافته‌اند؛ بنابراين، آنچه درباره خدا مي‌گويند، نشان‌دهندة اوصاف حقيقي اوست و از هر نقصي پيراسته است.

نتيجه اينكه، اگر مراد كساني كه مي‌گويند: «خدا را بايد تنها با اوصافي كه در كتاب خدا و روايات آمده است، شناخت و خواند» و يا كساني كه معتقدند: «ما از مفهوم علم و قدرت خداوند تنها اين را مي‌فهميم كه جهل و عجز و ساير نقايص در ذات او راه ندارد»، اين باشد كه ما از مفهوم اوصاف الهي هيچ‌چيز درك نمي‌كنيم، خلطي ميان مفهوم و مصداق براي آنها رخ داده است؛ ولي اگر مرادشان همين ناكارآمدي عقل براي شناخت حقيقت ذات و اوصاف الهي باشد، مطلبي درست و دقيق است و همين معنا در روايات فراواني آمده است؛ ازجمله امام حسين(عليه السلام) در قسمتي از بيان نوراني خود مي‌فرمايد: احتجب عن العقول كما احتجب عن الابصار؛(3) «خدا همان‌گونه‌كه با چشم‌ها قابل ديدن نيست، با عقل هم قابل شناختن نيست».

اينكه خداوند با عقل هم قابل شناختن نيست، يعني حقيقت ذات و صفات الهي شناختني نيست، نه مفاهيم آنها. اصولاً كار عقل، درك مفهوم است. عقل يعني قوه‌اي كه‌


1. بنابراين، هرگونه توصيفي از خدا مستلزم اثبات پيرايه‌اي براي ذات او نيست؛ اما هر وصفي نيز شايسته او نيست. بايد با شناخت عظمت و پيراستگي ذات حق، تمام صفات كماليه را با حذف نقايص امكاني، به حق‌تعالي نسبت دهيم.

2. در روايتي از امام رضا(عليه السلام) چنين آمده است: للناس في التوحيد ثلاثة مذاهب؛ نفي وتشبيه واثبات بغير تشبيه. فمذهب النفي لا يجوز ومذهب التشبيه لا يجوز؛ لانّ الله تبارك وتعالي لا يشبهه شيء والسبيل في الطريقة الثالثة اثباتٌ بلا تشبيه (محمدبن‌علي‌بن‌بابويه قمي (شيخ صدوق)، التوحيد، ص107، باب 7، ح8).

3. محمدباقر مجلسي، بحار الانوار، ج4، ص301. در مقدمة اين حديث چنين آمده است: لا يقدر الواصفون كنه عظمته ولا يخطر علي القلوب مبلغ جبروته لانه ليس له في الاشياء عديل ولا تدركه العلماء بالبابها ولا اهل التفكير بتفكيرهم الاّ بالتحقيق ايقاناً بالغيب لانه لا يوصف بشيء من صفات المخلوقين وهو الواحد الصمد، ما تصُوِرَ في الاوهام فهو خلافه.

مفاهيم كلي را درك مي‌كند. هيچ‌گاه عقل نمي‌تواند مصداق را درك كند؛ مصداق را بايد با تجربة حسي يا تجربة دروني (علم حضوري و شهودي) يافت. كار عقل فقط درك مفاهيم كلي است. عقل هيچ‌گاه يك شيء مشخص و عيني را نمي‌شناسد، مگر با اوصاف كلي. ازاين‌رو، نبايد از عقل توقع داشت كه ذات خدا را از آن جهت كه يك موجود عيني خارجي و مصداق صفات و اسماست، بشناسد. عقل در هيچ جاي ديگر نيز چنين هنري ندارد. هرجا عقل چيزي درك مي‎كند، از راه مفاهيم كلي است. پس ذات خدا و حقيقت اوصاف را چگونه و تا چه حد مي‌توان شناخت؟ درباره اين مسئله، با عنوان حد شناخت حضوري خدا سخن خواهيم گفت.

حد شناخت حضوري خدا

تا اينجا، حد شناخت خداوند از راه علم حصولي بيان شد. اكنون ببينيم شناخت خداوند از راه معرفت حضوري، تا چه حدي امكان‎پذير است؟

مراد از شناخت خدا از راه علم حضوري، درك بي‎واسطة ذات خداوند و مصداق صفات اوست. در استدلال به آيه فطرت و ميثاق بيان شد كه مرتبه‎اي از علم حضوري به ذات خداوند، براي همه انسان‌ها حاصل شده است. اين، مرتبه ضعيفي از علم حضوري است؛ همه دل‌ها در عمق خودشان ارتباطي با خدا دارند و خدا را مي‎يابند. مرتبه كامل‌تر آن براي مؤمنان صالحي پيدا مي‌شود كه براثر تمركز و حضور قلب در عبادت و اطاعت، دلشان با خدا آشناتر مي‌شود و معرفت فطري‎شان صيقل مي‌خورد و تابناك‌تر و قوي‌تر مي‌شود و از حالت ناآگاهانه و نيمه‌آگاهانه، به حالت آگاهانه مي‌رسد. حتي براي مؤمنان متوسط هم پيش مي‌آيد كه نيمه‌شبي مشغول مناجات و رازونياز با خدا باشند و خود و جهان را فراموش كنند؛ دلشان چنان با خدا آشنا شود و با او انس گيرد كه توجهشان از همه‌چيز قطع شود. اين، همان علم حضوري فطري

است كه در اينجا پرده‌اش كنار افتاده، فعال شده و نور و درخششي بيشتر يافته است. بالاترين مرتبه نيز آن معرفت شهودي است كه براي مؤمنان كامل و اولياي خدا، مانند اميرالمؤمنين(عليه السلام) و ساير امامان(عليهم السلام) حاصل مي‏شود؛ تاجايي‌كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) مي‌فرمايد: ما كنْتُ اَعْبُدْ رَبّاً لَمْ اَرَه؛(1) «اين‌گونه نيستم كه خدايي را كه نديده‌ام، بپرستم». يا امام حسين(عليه السلام) در دعاي عرفه مي‎فرمايد: إِلَهِي عَلِمْتُ بِاخْتِلَافِ الْآثَارِ وَتَنَقُّلَاتِ الْأطْوَارِ أنَّ مُرَادَك مِنِّي أنْ تَتَعَرَّفَ إِلَيَّ فِي كلِّ شَيْ‏ءٍ حَتَّي لَا أجْهَلَك فِي شَيْ‏ء... أ يَكونُ لِغَيْرِك مِنَ الظُّهُورِ مَا لَيْسَ لَك حَتَّي يَكونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَك؛(2) «خدايا! با رفت‌وشد آثار و دگرگوني حالات دانستم كه مي‎خواهي خود را در همه‌چيز به من بشناساني تا در هيچ‌چيز برايم ناشناخته نماني؛... آيا غير تو ظهوري دارد كه تو نداري تا او آشكاركنندة تو باشد...؟». يعني تو از همه‌چيز روشن‌تري و همه اشياي ديگر را بايد در پرتو نور تو ديد. حضرت در بخش ديگري از اين دعا به خداوند عرض مي‎كند: اَنْتَ الّذي تَعَرَّفتَ اِلَيَّ في كلِّ شَيء، فَرَاَيْتُك ظاهِراً في كلِّ شَيء وَاَنْتَ الظَّاهِرُ لِكلِّ شَيء؛(3) «خدايا! تو در همه‌چيز، خودت را به من شناساندي؛ پس تو را آشكار در هرچيزي مي‎بينم و تو بر همه‌چيز هويدايي». يعني به هرچه نگاه مي‌كنم تو را در آن مي‎بينم. كساني كه مي‎خواهند تو را با ديگران بشناسند، پنداشته‎اند كه ديگران نوري و ظهوري دارند كه تو نداري و در پرتو نور ديگران بايد تو را بشناسند. چه توهم باطلي! مگر نوري هست كه از تو نباشد.

اين، معرفتي است كه براي اولياي خدا پيدا مي‌شود. آن بزرگوار مي‌فرمايد: مَتَي غِبْتَ حَتَّي تَحْتَاجَ إِلَي دَلِيلٍ يَدُلُّ عَلَيْك وَمَتَي بَعُدْتَ حَتَّي تَكونَ الْآثَارُ هِيَ الَّتِي تُوصِلُ إِلَيْك عَمِيَت


1. محمد‌بن‌يعقوب كليني، الكافي، ج1، ص97، روايت 6.

2. رضي‌الدين ‌علي‌بن‌طـاووس، الاقـبال، ص349؛ محمـدباقر مجلسـي، بحـار الانوار، ج95 (98)، ص225‌226، باب 2، روايت 3؛ شيخ‌عباس قمي، مفاتيح الجنان، دعاي عرفه.

3. رضي‌الدين‌ علي‌بن‌‌طاووس، الاقبال، ص350؛ محمدباقر مجلسي، بحار الانوار، ج98، ص227، باب اعمال خصوص يوم عرفة وليلتها.

عَيْنٌ لَا تَرَاك عَلَيْهَا رَقِيباً وَخَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّك نَصِيبا؛(1) يعني هيچ‌گاه از دل من غايب نبوده‎اي كه تو را بجويم؛ مجهول نبوده‎اي كه به‌دنبال شناختت بروم. جز تو چيزي ظاهر نيست؛(2) مگر آنچه تو او را ظاهر كرده باشي. اين معرفت، خاص اولياي الهي و مؤمنان كامل است؛ همانان كه در وادي توحيد گام نهاده‌اند و دل به عشق او سپرده‏اند: اَنتَ الَّذي اَزَلْتَ الاَغْيَاَر عَْن قُلُوبِ اَحِبّائِك حَتّي لَمْ ‎يُحِبُّوا سِوَاك؛(3) «تويي آن كسي كه اغيار و بيگانگان را از دل‌هاي دوستانت زدودي تا در دل آنها جز تو كسي باقي نماند».

پس تنها با علم حضوري مي‌توان ذات و صفات الهي را شناخت. اما بايد توجه داشت علم حضوري به ذات الهي در مرتبه‎اي كه خدا خودش را مي‎شناسد (مرتبة‌ بي‎نهايت وجود)، حتي براي اولياي خدا نيز ممكن نيست؛ زيرا ايشان نيز تنها درحدّ وجودي خودشان ذات خدا را مي‎شناسند؛ نه آن‌گونه‌كه بر آن ذات احاطه يابند؛ پس حقيقت و كنه ذات و صفات الهي نيز براي ايشان ناشناخته است.

 براي نزديك شدن مطلب به ذهن، فرض كنيد عمودي از نور به‌صورت خطي مستقيم،(4) از منبعي نوراني مي‌تابد. اگر اين عمود نور مي‌توانست خود را بيابد، مركز اتصالش را نيز با منبع نوراني مي‌يافت و از همان مركز اتصال، مي‌توانست نمايي‌ـ هرچند محدود و متناسب با دايره وجودي خود ـ از آن منبع نوراني مشاهده كند. بنابراين، هركس با توجه دروني به حقيقت خود، تنها مي‌تواند جلوه‌اي محدود از ذات خداوند را متناسب با ظرفيت وجودي خود مشاهده كند.


1. محمدباقر مجلسي، بحار الانوار، ج98، ص226، روايت 3 (بخش ديگري از دعاي عرفه).

2.                                                       كـي رفته‎اي ز دل كه تمنا كنم تـو را                              كي بوده‎اي نهفته كه پيدا كنم تو را

        غيبت نكرده‎اي كه شوم طالب حضور                             پنهان نگشته‎اي كه هويدا كنم تو را

                                                                                                                                                فروغي بسطامي

3. محمدباقر مجلسي، بحار الانوار، ج98، ص226، روايت 3 (بخش ديگري از دعاي عرفه).

4. اينكه حقيقت نور، ذره‎هاي كوچك انرژي (فوتون) است كه از خود خاصيت موجي نشان مي‎دهد يا چيزي ديگر، در فرض و تشبيه ما دخالتي ندارد.

با اين بيان نيز مي‌توان بين كساني كه مي‌گويند ذات خدا قابل شناختن است و كساني كه مي‌گويند ذات خدا قابل شناختن نيست، آشتي برقرار كرد. اگر منظور از شناخت ذات، شناختي همراه با احاطه بر ذات باشد، چنين چيزي براي غيرخدا محال است؛ چون ذات خدا نامتناهي است و احاطة محدود بر نامحدود محال است. چنين معرفتي براي شريف‌ترين مخلوقات خدا، يعني پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و امامان معصوم(عليهم السلام) و فرشتگان مقرب الهي نيز محال است؛ زيرا آنها نيز وجودشان محدود است و نمي‎توانند بر ذات نامحدود الهي احاطه پيدا كنند. تنها خود خدا، به علم حضوري، ذاتش را به‌طور كامل مشاهده مي‌كند. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دراين‌باره مي‌فرمايند: ... ولا يبلغ احد كنه معرفته، فقيل: لا انت يا رسول‌ الله؟ قال: لا انا، الله اعلي واجل أن يطلع احد علي كنه معرفته؛(1) «هيچ‌كس به كنه معرفت خدا نمي‌رسد. از او پرسيدند: حتي شما اي رسول خدا؟ فرمود: حتي من؛ خدا بالاتر و برتر از اين است كه كسي به كنه معرفتش برسد». اما اگر منظور از معرفت ذات، اين باشد كه برخي از انسان‌ها مي‌توانند به مقامي برسند كه رابطه وجودي خودشان را با خدا بيابند و از همين دريچه، جلوه‌اي از ذات الهي را به اندازة‌ ظرفيت وجود خود مشاهده كنند، چنين چيزي ممكن است.

بايد توجه داشت كه رابطه وجودي انسان و ساير مخلوقات با خدا، ازقبيل روابط اجسام مادي با يكديگر نيست؛ زيرا خداوند جسم و ماده نيست و چنين رابطه‌اي با خدا محال است.(2) همه آفريدگان، تجلي يك ارادة خدايند و تمام هستي‌شان، بسته به همان اراده است.(3) در تشبيهي ناقص، همه مخلوقات، شبيه شعاعي از نورند كه تمام روشني‌اش‌


1. ابن‌ابي‌الجمهور احسائي، عوالي ‌اللئالي، ج4، ص132، ح225. در حديثي نيز در نهج ‌البلاغه دراين‌باره چنين آمده است: الحمد لله الذي انحسرت الاوصاف عن كنه معرفته (نهج‌ البلاغه، خطبة 155؛ محمدباقر مجلسي، بحار الانوار، ص321، ح2).

2. داخل في الاشياء لا كشيء في شيء داخل (محمدباقر مجلسي، بحار الانوار، ج3، ص271، ح8).

3. بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَإِذَا قَضَي أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كن فَيَكون (بقره:117)؛ إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَيْءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَن نَّقُولَ لَهُ كن فَيَكون (نحل:40).

بسته به اتصالش با يك منبع نور است و به‌محض قطع اين ارتباط، چيزي جز تاريكي مطلق از آن باقي نمي‎ماند؛ و يا شبيه صورت‌هايي ذهني‌اند كه آنها را با توجه ذهني خود ايجاد مي‌كنيم و وجودشان، عين همين توجه ذهني ماست و با قطع اين توجه، ديگر صورتي باقي نمي‌ماند. وجود مخلوقات نيز به‌گفتة فيلسوفان بزرگ مسلمان، عين ربط به خداست؛ نه اينكه چيزي است كه با خدا ارتباط دارد. اساساً تمام هستي‎شان عين همين ارتباط است؛ بنابراين، اگر كساني بتوانند با دل كندن از ظواهر دنيا، به درون خود توجه كرده، رابطه خود را با خدا، به چشم دل مشاهده كنند، مي‌توانند از دريچة همين رابطه و متناسب با ظرفيت وجودي خود، ذات خدا را به علم حضوري مشاهده نمايند.

پاسخ ما به اين پرسش كه آيا ذات الهي قابل شناختن است يا خير، اين است كه با توجه به آيه فطرت و ميثاق ـ به‌ويژه روايات ذيل آنها ـ مي‌توان گفت كه شناخت حضـوري خدا و حقيقت صفات او ممكن است و همه انسان‌ها در عالمي كه نام او را عالم ذر گذاشته‌اند، خدا و برخي صفات او ‌ـ ‌ازجمـله يگانگي، ربوبيت، خـالقيت و رازقـيت ـ را بي‌واسطـه شناخته‌اند و به آن اعتراف كرده‌اند. پس قرآن، اصل شناخت حضوري خداوند و برخي صفات او را تأييد فرموده و بر آن تأكيد كرده است؛ اما حد شناخت حضوري او، با توجه به تحليل عقلي و روايات، همان است كه انسان، تنها درحد ظرفيت وجودي خود، خدا را مي‌تواند بشناسد؛ زيرا وجود خدا نامحدود است و حتي كامل‌ترين اولياي الهي نيز احاطه‌اي بر اين وجود نامتناهي ندارند؛ بلكه تنها از دريچة وجود خود مي‌توانند خدا را بشناسند.

بنابراين، پاسخ ما به پرسش يادشده، به يك معنا آري است و به يك معناي ديگر، خير. اگر منظور از شناخت ذات الهي، معرفت كامل با احاطه بر ذات الهي باشد، معرفت به كنه ذات الهي ابداً ممكن نيست؛ اما اگر منظور از معرفت ذات، معرفت ذات بوجهٍ است، يعني معرفتي است كه از راه دل و با شهود قلبي براي اولياي خدا و عارفان حقيقي حاصل مي‌شود، آري در اين حد امكان‎پذير است؛ اما چنين معرفتي، محدود و در شعاع ارتباط وجودي خود عارف است.

خلاصه

1. درزمينه توانايي بشر در شناخت خداوند و صفات او، دست‌كم دو ديدگاه كلي وجود دارد: برخي بر اين باورند كه بشر توانايي شناخت خدا و صفات او را ندارد و تنها بايد به آنچه در قرآن و روايات آمده است بسنده كند. دربرابر، گروهي معتقدند نه‌تنها صفات خدا، بلكه ذات خدا نيز براي بشر قابل شناخت است.

2. ديدگاه سوم كه با ظاهر آيات قرآن كريم درباره خداوند و صفات او سازگار است، اين است كه آنچه را درباره خداوند نمي‌توانيم با عقل و با علم حصولي درك كنيم، حقيقت ذات و صفات اوست كه مصداق اين مفاهيم است؛ زيرا اساساً كار عقل، تنها شناخت باواسطه و كليِ اشياست و امكان شناخت شخصي و جزئي اشيا براي عقل وجود ندارد؛ ولي از راه دل و با شناخت حضوري مي‌توان خدا و صفات او را بي‌واسطه شناخت.

3. قايلان به امتناع شناخت ذات و صفات خداوند، براي اثبات ديدگاه خود به ادله‎اي عقلي و نقلي استناد كرده‎اند؛ ازجمله دلايل عقلي آنها اين است كه ما به ذات خدا احاطه نداريم تا بتوانيم ذات او را درك كنيم؛ ذات و صفات او نيز صورت ذهني ندارد تا با اين واسطه، خدا و صفات او را بشناسيم؛ بنابراين، به‌جاي اثبات صفاتي مانند علم و قدرت براي خدا، تنها مي‌توانيم جهل و عجز را از ذات او نفي كنيم.

4. پاسخ دليل عقلي قايلان به امتناع شناخت خدا اين است كه اولاً، مفاهيمي همچون علم و جهل، مفاهيم متقابل‌اند؛ اگر بتوانيم يكي را از ذات نفي كنيم، ديگري را نيز مي‌توانيم درك و بر ذات حمل كنيم؛ زيرا سلب اين مفهوم، بدون تصور و درك مفهوم مقابل آن ممكن نيست. ثانياً، هرچند علم خداوند و ساير صفات ذاتية او مانند ذاتش صورت ذهني ندارند، اما ما مي‌توانيم مفهوم علم، قدرت و مانند آن را از مصاديق محدود علم و قدرت خودمان انتزاع كنيم و سپس با تجريد، آن‎قدر آن را

گسترش دهيم تا بر صفات الهي نيز قابل صدق باشد؛ زيرا مفهوم علم و مانند آن، از مفاهيم فلسفي‌اند كه بر مصاديق متفاوت قابل صدق‌اند.

5. برخي پنداشته‎اند كه مفاد آياتي مانند: فَلاَ تَضْرِبُواْ لِلّهِ الأمْثَالَ إِنَّ اللّهَ يَعْلَمُ وأنتُمْ لاَ تَعْلَمُون (نحل:74) و سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ * إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِين (صافات:159ـ160) اين است كه معاني اسما و صفات الهي قابل شناخت نيست؛ با اين توضيح كه در آيه اول، از مَثل زدن براي خدا نهي شده است و توصيف خدا، نوعي مثَل زدن (وصف كردن از راه مثَل) است. آيات سوره صافات نيز مي‎فرمايد: تنها مخلَصان، كه خداوند، آنها را به‌عنايت خاص خود خالص گردانيده است، مي‌توانند خدا را به‌شايستگي وصف كنند؛ بنابراين، ديگران نه قدرت درك صفات خدا و نه توان توصيف او را دارند. روايت كلَّمَا مَيَّزْتُمُوهُ باَوْهامِكمْ في اَدقِّ معانيه، مَخلوقٌ مثلكم مَرْدودٌ اِلَيْكمْ و مانند آن، مستند اين گروه قرار گرفته است؛ با اين توضيح كه آنچه انسان با عقل خود درباره خدا تصور مي‎كند، ساختة ذهن اوست و خدا از آن فراتر است؛ بنابراين، انسان توان درك عظمت و والايي خدا را ندارد.

6. پاسخ ما به استدلال به آيه 74 سوره نحل اين است كه با توجه به سياق، آنچه در اين آيه از آن نهي شده، توصيف خدا با تشبيه به مخلوقاتش است و چنين توصيفي ربطي به موضوع سخن ندارد. آيات سوره صافات و روايت امام صادق(عليه السلام) نيز بر اين دلالت دارد كه مصداق ذات الهي و اوصاف حقيقي او را نمي‎توان با عقل شناخت؛ نه اينكه مفاهيم اين صفات را نيز با عقل نتوانيم بشناسيم؛ زيرا كار عقل، تنها درك مفاهيم كلي است و راهي به شناخت مصاديق ندارد.

7. كساني كه مي‌گويند: «تنها خدا را بايد با اوصافي كه در كتاب خدا و روايات آمده است، به‌صورت تعبدي شناخت» و «ما از مفهوم علم و قدرت خداوند، تنها اين را مي‌فهميم كه جهل و عجز و ساير نقايص در ذات او راه ندارد و ما

هيچ‌چيز مثبتي از مفهوم اوصاف الهي درك نمي‌كنيم»، ميان مفهوم و مصداق خلط كرده‌اند.

8. درباره شناخت حضوري ذات و صفات الهي بايد گفت كه اين شناخت، مراتبي دارد كه مرتبه ضعيف آن، براي همه انسان‌ها حاصل شده است و در استدلال به آيه فطرت و ميثاق بيان شد. كامل‌ترين مرتبه علم حضوري به خداوند، براي مؤمنان صالحي تحقق مي‎يابد كه براثر تمركز و حضور قلب در عبادت، معرفت فطري‌شان بيدارتر شده است. اما درك كنه ذات و حقيقت اوصاف خداوند، حتي براي اوليا و بندگان مخلصش نيز ممكن نيست؛ زيرا آنها احاطه‌اي بر آن ذات نامتناهي ندارند.

پرسش‌ها

1. دو ديدگاه عمده در مسئله امكان و ميزان شناخت خدا را بيان كنيد.

2. حد شناخت حصولي خداوند را بيان كنيد.

3. حد شناخت حضوري خداوند را بيان كنيد.

4. ادلة عقلي و نقلي قايلين به امتناع شناخت خدا را بيان و نقد كنيد.

5. چگونه بين نظر كساني كه معتقدند خداوند به‌هيچ‎وجه قابل شناخت نيست و كساني كه معتقدند ذات الهي قابل شناخت است، جمع مي‎كنيد؟ توضيح دهيد.

فعاليت تكميلي

در اين حديث از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) لَا أبْلُغُ مَدْحَك وَالثَّنَاءَ عَلَيْك أنْتَ كمَا أثْنَيْتَ عَلَي نَفْسِك،(1) آيا اظهار ناتواني حضرت از مدح و ستايش خداوند، نشانه عجز بشر از شناخت خدا و صفات او نيست؟ توضيح دهيد.


1. محمدباقر مجلسي، بحار الانوار، ج22، ص245، باب 4، روايت 14.

منابعي براي مطالعه بيشتر

1. سبحاني، جعفر، الالهيات علي هدي الكتاب والسنة والعقل، الفصل‎ الثالث (الاسماء والصفات) و الباب الاول (الصفات الثبوتية الذاتية).

2. جوادي آملي، عبدالله، توحيد در قرآن، ص270ـ289 (ديدگاه‎ها درباره صفات الهي).

3. مطهري، مرتضي، مجموعه‌آثار، ج3، درس سوم تا هفتم (معتزله، اشاعره و شيعه)؛ و همان، ج5، مقصد سوم، نظر معتزله، اشاعره و حكماي اسلام درباب صفات خدا، ص505ـ511.

4. قاضي عبدالجبار، شرح اصول الخمسة.

 

 

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org