قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

فصل6

 لوازم اسلامي‌سازي علوم

يکي از اولين گام‌ها براي اسلامي‌سازي علوم، تبيين و نقد علوم رايج، تشخيص سره از ناسره درميان نظريات مطرح، و اثبات نظرياتي استوار بر اساس مباني صحيح است. نقدها همه در يک سطح نيستند، بلکه برخي روبنايي و برخي زيربنايي‌اند. براي توليد علم ديني و اثبات نظريات صحيح، از هيچ‌يک از دو نوع نقد مذکور بي‌نياز نيستيم.

6.1. نقد علوم موجود

بخشي از روند مواجهة عالمانه با علوم، که مقدمه‌اي براي توليد علم ديني يا اسلامي‌سازي علوم است، نگاه نقادانه به علوم، نظريات عرضه‌شده در آنها، و دستاوردهاي آنها در همان چهارچوبي است که اين علوم براي خودشان تعريف کرده‌اند.

6.1.1.  نقد دروني

ساده‌ترين و روبنايي‌ترين شکل برخورد با علوم موجود آن است که نتايج تحقيقات آنها با همان متد تجربي خودشان، و براساس اصول موضوعه‌اي که در آنها پذيرش عام يافته‌اند،(1)مورد بررسي نقادانه قرار گيرند تا روشن شود آيا به اصول و روش‌هاي خود پاي‌بند بوده‌اند يا خير. اين اولين گام براي خروج از تقليد کورکورانه بوده، روندي جاري در همة علوم است که محققان در هر زمينه سعي مي‌کنند تا نقاط ضعف تحقيقات، نظريات، و مکاتب حوزة تخصصي خود را بيابند و با اصلاح آنها، علم را گامي به پيش برانند.

در اين مرحله مي‌توان نشان داد که برخي از تلاش‌هاي علمي انجام‌شده، به اصول و مباني اعلام‌شدة خود وفادار نمانده‌اند. اين عدم وفاداري مي‌تواند نشانة بي‌توجهي و سهل‌انگاري برخي دانشمندان در به‌کارگيري صحيح روش‌ها و استفادة صحيح از مباني اثبات‌شده باشد. ازسوي ديگر، ممکن است اين عدم وفاداري به مثابة صحه‌گذاشتن بر ناکافي و ناکارآمدبودن اصول و مباني مذکور تلقي شود، که در اين صورت،‌ وارد نقد مبنايي شده، نياز به بازنگري در مباني را گوش‌زد مي‌کند. به‌عنوان نمونه، روان‌شناسي در حدود يک قرن پيش، تحت سيطرة مکتب رفتارگرايي بود که بر ماترياليسم، تجربه‌گرايي و حس‌گرايي افراطي استوار بود، و هيچ موضوعي جز رفتار قابل‌مشاهدة حسي را به رسميت نمي‌شناخت. پس از آن، به‌تدريج مکاتبي مطرح


1 . گاهي، به تقليد از توماس کوهن، از اين اصول و روش‌هاي مقبول و مسلط در علوم به «پارادايم حاکم» تعبير مي‌شود.

شدند که خواسته يا ناخواسته، آگاهانه يا ناآگاهانه، اصول و مباني اين مکتب را نقض کردند. مثلاً ، نظرية فرويد بر اصول موضوعه‌اي مبتني است که با ماترياليسم حاکم بر فضاي تحقيقات روان‌شناختي و تجربه‌گرايي افراطي آن سازگار نيست. همچنين بعدها مکتب‌هايي چون کمال‌گرايي و انسان‌گرايي در عرصة روان‌شناسي ظهور کردند که اصول رفتارگرايي را به‌شدت زير سؤال بردند.

مشابه چنين نقدهايي که گاه موجب تحولاتي بنيادين در نظريه‌پردازي در علوم شده يا مي‌شوند، در همة رشته‌هاي علمي قابل مشاهده و قابل تصور است. همان‌گونه که يک دانشمند غربي يا شرقي حق دارد، بلکه به اقتضاي جايگاهش بايد، در همة سطوح برخوردي نقادانه با يافته‌هاي ديگر هم‌کارانش داشته باشد، براي يک دانشمند مسلمان نيز اين حق و تکليف وجود دارد. بنابراين اگر يک مسلمان به نقد نظريه يا مکتبي معروف و مطرح در يکي از علوم طبيعي يا انساني مبادرت کرد،‌ نه‌تنها نبايد متهم به برخورد تعصب‌آميز يا ايدئولوژيک شود، بلکه به‌دليل رويکرد محققانه‌اش بايد مورد تشويق و تمجيد قرارگيرد. اگر گاهي شاهد رويه‌اي برخلاف اين هستيم، ناشي از خودکم‌بيني و عقدة حقارتي است که حاصل صدها سال تحقير علمي و فرهنگي ملت‌هاي مسلمان است؛ نقطه ضعفي که مبارزة با آن سرآغاز هر حرکت اصلاحي در اين زمينه‌هاست.

1.1.1. نقد مبنايي

علوم در اثبات يا ابطال مسائل مربوط به خود ـ در حد يقين يا ظن،

به‌عنوان قضايايي اثبات‌پذير، تأييدپذير، يا ابطال‌پذيرـ بر اصولي مبتني‌اند که آگاهانه يا ناآگاهانه پذيرفته شده‌اند. اين اصول از مباني معرفت‌شناختي به‌مثابة سنگ‌بناي معرفت بشري آغاز مي‌شود و تا مباني هستي‌شناختي، انسان‌شناختي، ارزش‌شناختي، و دين‌شناختي پيش مي‌روند. براي نقد دستاوردهاي علوم، ابتدا بايد مباني معرفت‌شناختي آنها مورد بررسي و نقادي دقيق قرار گيرند. رويکرد حقيقت‌جويانه به علوم ايجاب مي‌کند که در مرحله اول، حوزه معرفت‌شناسي تقويت شود. به اين منظور، بايد راه‌هاي صحيح کشف واقعيت ـ که چه بسا اعتبار برخي از آنها خيلي بيش از ادراکات حسي باشدـ شناسايي، اثبات، و ارزش‌يابي شوند. تنها پس از معرفت‌شناسي است که نوبت به حوزه متافيزيک و هستي‌شناسي مي‌رسد که اصولي عقلي ـ مانند اصل عليت و مسائل مربوط به آن ـ را بررسي و اثبات مي‌کند که مورد نياز علوم‌اند و در فلسفه اثبات مي‌شوند.

براي توليد علوم بر اساس مباني استوار و متين عقلي به چنين طرح جامع و گسترده‌اي نياز است، و پذيرفتن چنين طرحي با آموزه‌هاي اسلامي کاملاً موافق است. در آموزه‌هاي اسلامي اثبات مي‌شود که راه‌هاي کسب معرفت منحصر به حس و تجربه نيست، بلکه از همه راه‌هايي که انسان‌ها در اختيار دارند می­توان به معرفت دست یافت؛ راه‌هايي مانند عقل، شهود عرفانی انسان‌هاي برجسته‌تر، و معارف وحیانی که انسان‌هاي ممتازي به نام انبيا مي‌توانند مستقيماً از خداي متعال تلقي کنند. همچنين در جاي خودش اثبات مي‌کنيم که اعتبار راه‌هاي غيرحسي نه‌تنها کم‌تر از روش حسي و تجربي

نيست، بلکه اعتبار ادراکات بسياري از آنها از ادراکات حسي ـ‌که منشأ علوم تجربي‌اندـ بيشتر می­باشد.

به‌دليل همين هم‌خواني و هماهنگي کامل ميان اين اصول معرفت‌شناختي با اصول و معارف دين اسلام است که از اين طرح جامع براي توليد و تحول علوم با عنوان «علم ديني» يا «اسلامي کردن علوم» ياد می­شود، وگرنه ما تعصبي نسبت به دين خاص، مذهب خاص، قوميت خاص، زبان خاص، و يا نژاد خاصي نداريم. علمي که کاشف از حقيقت باشد ـ از غرب باشد يا از شرق، از مسلمان باشد يا از غيرمسلمان، از سفيد باشد يا از سياه ـ براي ما محترم است و ما آن را مي‌پذيريم.

6.2. تبيين و اثبات مباني علوم

گام بعدي در توليد علم ديني يا اسلامي‌سازي علوم آن است که اصول موضوعة آنها را بر اساسي استوار بنا کنيم. اصول موضوعة مشترک ميان همة علوم را مي‌توان به چند دسته کلي تقسيم نمود: مباني معرفت‌شناختي، مباني هستي‌شناختي، مباني انسان‌شناختي، و مباني دين‌شناختي. البته اين تقسيم حصر عقلي نيست و مي‌توان به تناسب موضوعات و اهداف مختلف، مباني ديگري نيز به اين فهرست افزود.

6.2.1.  مباني معرفت‌شناختي علوم

بنيادي‌ترين سؤال‌ها در هر تلاش علمي، پرسش‌هاي مربوط به اصل

معرفت‌ است. مسائلي از قبيل اين‌که معرفت انسان چيست و چند نوع است؛ چگونه و از چه راه‌هايي به‌دست مي‌آيد؛ چه اندازه و به چه دليل اعتبار دارند؛ از چه راهي اعتبارشان اثبات مي‌شود؛ و آيا مي‌توان معرفت يقيني پيدا کرد؛ به چه دليل؟ تا اين مسائل حل نشوند، نوبت به اثبات اصول موضوعة يک علم هم نمي‌رسد، چه رسد به اين‌که بخواهند بر اساس آن اصول موضوعه، مسائل علمي را حل کنند. تلاش براي پاسخ به اين پرسش‌ها يک فعاليت صددرصدآکادميک و علمي است، نه يک فعاليت ايدئولوژيک از روي تعصب به اسلام، و نه حتي براي تحقق بخشيدن به شعارهاي انقلاب اسلامي. اگر مسلمان هم نبوديم، يا در ساية نظام جمهوري اسلامي زندگي نمي‌کرديم، اين سؤالات براي ما به عنوان يک انسان جستجوگر و حقيقت‌جو مطرح بود، و هر فرد بي‌طرف و بي‌غرضي هم بايد به عنوان يک کار علمي محض، از اين مباني آغاز کند، که در غير اين صورت، ديگر تلاش‌هاي علمي او بي‌ريشه، سست، و ابتر خواهد بود: «كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِن فَوْقِ الأَرْضِ مَا لَهَا مِن قَرَارٍ»(1).

بنابراين، براي اسلامي‌سازي علوم، بايد ابتدا مباني معرفت‌شناختي علوم موجود را به دقت بررسي کرد، و اگر در اين مباني خللي وجود دارد، آنها را کشف، آسيب‌شناسي، و اصلاح نمود. پس از اثبات مباني صحيح معرفت‌شناختي علوم، نوبت به بررسي نظريات


1 . ابراهيم (14): 26.

مطرح در اين علوم بر اساس ارتباط آنها با مباني مي‌رسد. يکي از مهم‌ترين مسائل معرفت‌شناختي، که نقشي اساسي در علوم مختلف دارد، سؤال از راه‌ها و منابع معرفت است. منظور ما از يافتن راه‌ها و منابع معرفت، مشخصاً پاسخ به اين سؤال است که آيا راه شناخت واقعيات هستي، منحصر در حواس پنج‌گانه است يا عقل و وحي هم به عنوان منابعي مستقل در زمينة شناخت حقايق کارآيي دارند؟ ما در معرفت‌شناسي اثبات مي‌کنيم که همة راه‌هاي معرفت به معرفت‌هاي حسي ختم نمي‌شوند، و عقل جايگاهي مهم در معرفت‌ بشري دارد. به‌علاوه، به‌وسيلة دلايل عقلي، اعتبار راه وحي را نيز اثبات مي‌کنيم.

بنابراين، اولين گام براي توليد علم ديني، و اسلامي‌کردن علوم، اين است که مباني علوم را با دلايل متقن اثبات کنيم. ادعاي ما اين است که مي‌توانيم با دلايل عقلي يقيني، منظومه‌اي از علوم و معارف را ارائه بدهيم که منطقي‌ترين بحث‌ها در آن مطرح شده و به اثبات رسيده باشند، و با مباني فکر اسلامي هم‌خواني داشته باشند. از اين‌رو مي‌توان آن را علم اسلامي يا علم ديني ناميد، زيرا اين حقايق همان چيزي است که اسلام ـ و به فرمايش مقام معظم رهبري، «قرآن»ـ مي‌گويد. اين منظومة فکري از اساسي‌ترين نقطه در فکر بشر که معرفت‌شناسي است، شروع شده، به دنبال آن هستي‌شناسي، انسان‌شناسي، و ديگر علوم و معارف مي‌آيند. تا معرفت‌شناسي صحيحي نداشته باشيم، نوبت به حل مسائل هستي‌شناختي نمي‌رسد، و بدون داشتن فهمي صحيح از مسائل کلي هستي (فلسفه)،

شناخت درستي از پديده‌ها ـ اعم از پديده‌هاي طبيعي و انساني ـ نخواهيم داشت، و بدون شناخت کامل پديده‌ها، درک روابط علّي و معلولي (و ديگر انواع رابطه) ميان آنها ميسر نمي‌شود.

6.2.2.  مباني هستي‌شناختي علوم

همان‌گونه که گذشت، پس از درک و اثبات مباني صحيح معرفت‌شناختي، نوبت به مسائل هستي‌شناختي مي‌رسد. اين دسته از مسائل در علمي به‌نام فلسفه مورد بحث قرار مي‌گيرند که موضوع خود را کلي‌ترين مباحث مربوط به هستي قرار داده است. در اينجا از انواع هستي‌هاي ممکن و موجود بحث، و تلاش مي‌شود تا با دلايلي قاطع به اين‌گونه سؤالات زيربنايي پاسخ داده شود. هرگونه ادعا و نظريه‌اي در اين حوزه بايد با مباني معرفت‌شناختي استواري پشتيباني شود.

متأسفانه، آنچه امروزه در جهان علم (خواه علوم طبيعي يا علوم انساني) رواج دارد، باوجود ادعاهاي پرطمطراق و دهان‌پرکن، از چنين بنيادهايي بي‌بهره است. هم‌اکنون، حتي در کتاب‌هاي دانشگاهي جمهوري اسلامي، اين‌گونه مطرح مي‌شود که دربارة پيدايش جهان دو نظريه وجود دارد: يک نظرية ديني است که به آفرينش جهان از عدم توسط خداوند اعتقاد دارد؛ اين نظريه را غيرعلمي مي‌دانند، چون قابل تجربه حسي نيست. نظرية ديگر که قابل قبول‌تر، فهمش آسان‌تر، و «علمي» تلقي مي‌شود، معتقد است که جهان در ابتدا به شکل توده‌اي از ماده متراکم بود که ناگهان در

اثر انفجاري عظيم، به تکه‌هايي کوچک و بزرگ تبديل و در فضاي لايتناهي منتشر شد، و کهکشان‌ها و منظومه‌ها از آنها پديد آمدند، که يکي از آنها منظومه شمسي است، و نسبت به عالم هستي چيزي به حساب نمي‌آيد. سپس ميليون‌ها يا ميلياردها سال گذشت تا به‌صورتي اتفاقي، امکان پيدايش اولين سلول زنده در زمين فراهم شد. با گذشت ميليون‌ها سال ديگر، اين سلول به موجودي از قبيل گياهان تبديل شد، و گياهان تبديل به حيوان شدند، و هر حيواني به حيواني ديگر تحول و تکامل يافت تا آن‌که زماني ـ باز برحسب اتفاق بوزينه‌اي به انسان تبديل شد! اين مبناي کيهان‌شناسي و انسان‌شناسي مدرن است.

در بارة‌ اين نظريه، جاي اين سؤال هست که اين طرح مبتني بر چه مقدماتي است؛ و بر اساس چه دلايلي اين طرح ارائه شده است؟ آيا ادعاي علمي بودن اين نظريه به اين معناست که کسي با چشم آن را ديده، يا در آزمايشگاهي اثبات شده است؟ آيا در اثر تجربة مکرر به چنين کشفي نائل شده‌اند؟! مگر مسئلة آغاز هستي قابل تکرار يا مشاهدة آزمايشگاهي است؟ کساني که منصف باشند مي‌گويند: اين يک نظرية علمي نيست، بلکه فرضيه‌اي است که تلاش مي‌شود به‌گونه‌هايي تأييد شود، چون در جهان نمونه‌هايي را مي‌بينيم که گاهي انفجاري بدون ‌علت در جايي رخ مي‌دهد، و نتايجي مشابه به‌بار مي‌آورد. ولي اين فرضيه هم مبتني بر پيش‌فرضي فلسفي است،‌ که عبارت است از: پذيرش اصلِ پيدايشِ تصادفي يک پديده بدون علت. اين درحالي است که بر اساس يک

قانون فلسفي يقيني و استثناناپذير، هيچ معلولي بدون علت به‌وجود نمي‌آيد. همان‌گونه که ملاحظه مي‌شود، اثبات يکي از اساسي‌ترين فرضيات علوم تجربي که پاية بسياري از علوم است، بر پيش‌فرضي فلسفي استوار است؛ پيش‌فرضي که اصول بديهي فلسفي آن را رد مي‌کنند!

بنابراين، اولين نقد به علوم رايج آن است که از اصول بديهي منطق تخطي کرده، و پيش از اثبات اصول موضوعة خود، به اثبات و رد مطالب پرداخته است. اين يک نقد منطقي است و ربطي به مسلمان بودن يا متدين بودن ناقدين، يا نامسلمان بودن يا ملحد بودن دانشمندان علوم ندارد. همان‌گونه که در منطق گفته شده‌ است: قضاياي علوم ـ که گزاره‌هايي متشکل از حداقل يک موضوع و محمول‌اندـ بايد با برهان اثبات شوند، و برهان بايد از مقدمات بديهي (اصول متعارفه) يا مقدمه‌هايي که از بديهيات به‌دست آمده باشند (اصول موضوعه) تشکيل شود. اين درحالي است که چنين روندي در علوم طي نمي‌شود.

در علوم انساني هم وضع به همين منوال است. در آنجا هم منطقاً بايد از نقطه‌اي شروع کرد که ريشه‌اي‌ترين مسائل حل شوند، و بر اساس آنها بايد با طي مراحل منطقي، گام‌به‌گام پيش رفت تا به شناخت حقيقت انسان رسيد. در اين هنگام نوبت به طرح اين سؤال مي‌رسد که روح در انسان چه موقعيتي دارد؛ پديده‌هاي روحي چگونه‌اند؛ کدام را بايد تقويت و کدام را بايد تضعيف کرد؛ احساسات و عواطف را بايد چگونه به‌کار گرفت؛ چگونه بايد از

آن‌ها استفاده کرد،‌ و چگونه بايد آن‌ها را کنترل کرد؟ اين درست نيست که بدون دليل، گفته شود: روح همين خواص و کارکرد مغز است. حداکثر دليلي که براي اين مدعاي بزرگ مي‌آورند اين است که مي‌گويند: هنگام تحقق کارهايي که به روح نسبت داده مي‌شوند، فعاليت‌هايي در مغز ديده مي‌شود، و از اينجا نتيجه مي‌گيرند که آن افعال تنها و تنها کار مغز است و هيچ عامل ديگري در آن مؤثر نيست. اين درحالي است که اولاً، روش تجربي (که تنها روش معرفت‌زاي مورد قبول اين مدعيان است) از اثبات عدم چيزي عاجز است و نمي‌توان از مشاهداتي، هرچند پرشمار، نتيجه گرفت که آنچه نيافته‌ايم وجود ندارد. عدم وجود چيزي به نام روح با هيچ تجربه‌اي قابل اثبات نيست، و در نتيجه انکار روح غيرمادي ادعايي غيرتجربي و غيرعلمي است.

 ثانياً، اين احتمال وجود دارد که فعاليت‌‌هاي مغزي مورد نظر، درواقع انفعال و عکس‌العمل باشند و نه فعاليت؛ به اين معنا که فعاليت از آنِ روح است که اين آثار را ايجاد مي‌کند، و يکي از آثارش هم در مغز به‌صورت فعاليت‌هاي عصبي ظاهر مي‌شود. تجربه نمي‌تواند نشان دهد که از دو پديدة هم‌زمان، کدام‌يک علت است و کدام معلول. هنگام ‌ترس، هم حالتي رواني به‌وجود مي‌آيد، هم ترشحاتي در برخي غدد رخ مي‌دهد، هم مغز متأثر مي‌شود، و هم رنگ پوست تغيير مي‌کند. تجربه نمي‌تواند نشان دهد که کدام‌يک در رتبة مقدم و در جايگاه علت است، و کدام‌يک مؤخر و معلول. البته با دقت فلسفي مي‌توان دريافت که درچنين مواردي تأثرات

بدني تابع حالات روحي است، همان‌گونه که در برخي موارد نيز تحولات بدني مي‌توانند موجب برخي تأثرات روحي شوند.

در هرصورت، نه مي‌توان و نه بايد يکي را به ديگري فروکاست، و صرفاً به اين دليل که روح را در آزمايشگاه نمي‌بينيم، آن را انکار کرده، يا به امري مادي تقليل دهيم. چنين رويکردي به منزلة پاک کردن صورت مسأله‌اي است که از حل آن عاجزيم. چنين برخوردي با مسائل علمي، نمي‌تواند روح کنجکاو و حقيقت‌جوي انسان را سيراب کند، و بيش از آن‌که راهکاري براي کشف حقيقت باشد، سازوکاري براي سرپوش گذاشتن بر جهل است.

اثبات موجودهايي غيرمادي و مجرد، از زيربنايي‌ترين مسائل هستي‌شناختي است که مسائل و افق‌هايي جديد فراروي علوم مي‌گشايد، علاوه بر آن‌که برخي اعتقادات ديني مانند خدا، وحي، و ملائکه را تبيين مي‌کند. همچنين در قلمرو انسان‌شناسي، اثبات روح مجردي که بتواند مستقل از بدن باقي بماند، گام اول در شناخت صحيح و منطقي از انسان را تشکيل مي‌دهد. با پذيرش اين حقيقت، البته راه براي اثبات و پذيرفتن برخي از اعتقادات ديني و اسلامي چون عوالم مافوق عالم جسماني مانند برزخ و قيامت نيز هموار مي‌شود. با انکار روح غيرمادي، همة آن اعتقادات نيز به‌ناچار انکار مي‌شوند،‌ هرچند افراد به اين لوازم منطقي انکار خود توجه نداشته باشند. خلاصة اين بخش از نقد علوم رايج آن است که اين علوم بر اصول موضوعة مادي‌گرايانه و هستي‌شناسي ماترياليستي مبتني شده‌اند، درحالي که اين مبنايي غيرعلمي و نادرست است.

معناي اسلامی­سازی علوم در اين مرحله آن است که فرضيات و نظرياتي علمي که بر اصولي (مثل ماترياليسم و اصالت ماده) مبتنی باشد که خلاف واقع است و اسلام هم آن اصول را نفي مي‌‌کند، تغيير يابند و مباني صحيح سنگ‌بناي تحقيقات جديد قرار گيرند. علمي ديني است که دست‌کم در مباني هستي‌شناختي خود با مباني هستي‌شناختي دين تعارض نداشته باشد. اين تحول علاوه بر مقام پژوهش، بايد در مقام آموزش نيز تجلي کند و در کتاب‌هاي درسي و دانشگاهي ظهور داشته باشد. اين به‌هيچ وجه نبايد بدان معنا تفسير شود که مطالب و نظريات غيراسلامي حذف شوند. بحث کردن، خواندن و فهمیدن چنین مباحثی اشکال ندارد، ولي بايد درکنار مباني صحيح و متقن ديني ذکر شود. سبک و سياق کلامي که بيان مي‌شود یا کتابي که نوشته مي‌شود بايد اين باشد که مبناي صحيح با دلايل عقلي و نقلي اثبات شود، و بطلان نظريات ديگر به‌گونه‌اي مستدل و منطقي نشان داده شود. به‌عنوان مثال، وجود موجوداتي غيرمادي، يا روح مستقل از بدن که پس از فناي بدن باقي مي‌ماند با دلايل معتبر اثبات شود، و سپس تذکرداده شود که نظرياتي برخلاف اين هم گفته شده است، و دلايل ضعف و مردود بودن آنها ذکر شود.

6.2.3. مباني انسان‌شناختي علوم انساني

علوم انسانی که امروزه Humanities يا Human Sciences ناميده مي‌شوند، رفتارها يا حالات انسان‌ها را بررسی می­کنند، و براساس

آن‌ها علومي دستوري را به وجود مي­آورند و توصيه‌هايي براي اخلاق، سياست، اقتصاد، مسائل خانواده، و... ارائه می­دهند. روشن است که قبل از تحقیق در این دسته از علوم، سير منطقي اقتضا مي‌کند که علاوه بر اثبات مباني معرفت‌شناختي و هستي‌شناختي، در حوزة انسان‌شناسي به تحقيق بپردازيم تا حقيقت انسان را شناسايي کنيم. اين سه حوزة علمی به ترتيب بر تحقيق در مسائل علوم انساني تقدم دارند. حل مسائل انسان‌شناسي پيش از ورود به مباحث علوم انساني از دو جهت ضرورت دارد. اول آن که براي تبيين پديده‌ها و روابط انساني نيازمند شناختي صحيح از انسان، ابعاد وجودي او، جنبه‌هاي اصلي و فرعي وجود او، و ظرفيت‌ها و محدوديت‌هاي اوييم. جنبة دوم، که از نظر اهميت کمتر از جنبة اول نيست، نياز علوم انساني دستوري به معرفتي کامل از حقيقت انسان و سرانجام اوست. علوم انساني دستوري بر شالودة نظام ارزشي استوار مي‌شود. همان‌گونه که در فلسفة اخلاق و ارزش‌ها اثبات شده است، ارزش‌ها و دستورالعمل‌ها درصورتي از پشتوانة واقعي و عقلاني برخوردار خواهند بود که بر حقايقي نفس الامري و واقعي مبتني باشند. از آنجا که اخلاق و ارزش‌هاي مربوط به انسان، ناشي از رابطة ميان رفتار اختياري او با کمال نهايي اويند، بنابراين بايد انسان، کمالات ممکن براي او، و بالاترين حد ممکن براي کمال او را شناخت، و اين مسائل در انسان‌شناسي مورد کنکاش واقع مي‌شوند. درنتيجه، سير منطقي بحث به ترتيب عبارت خواهد بود از: معرفت‏شناسي، هستي‏شناسي، انسان‏شناسي، ارزش‏شناسي و دين‌شناسي.

6.2.4. مباني دين‌شناختي

يکي از پيش‌فرض‌هاي سخن‌گفتن از علم ديني يا اقدام به اسلامي‌سازي علوم آن است که موضع خود را دربرابر دين مشخص کنيم و به اين سؤال پاسخ دهيم: آيا دين يک حقيقت الهي است، يا ابزاري ابتدايي و دست‌ساز بشر براي حل برخي مشکلات سادة انسان‌هاي نخستين، يا بازيچة دست قدرت‌ها براي تخدير توده‌ها؟! برخي فيلسوفان سکولار «دين» را برساخته‌اي غيرعلمي، غيرواقع‌نما، و تنها حاکي از سليقه‌اي خاص مي‌دانند که نه دليل دارد و نه با دليل قابل اثبات است. ايشان دين‌ها را قابل مقايسه با ذوقيات مي‌دانند که هر کس بر اساس گرايش رواني خود يکي را برمي‌گزيند و به آن دل مي‌بندد، بدون آن که آموزه‌هاي هيچ‌يک از آنها نسبتي با واقعيات داشته باشند. از سوي ديگر، بسياري از جامعه‌شناسان مي‌پندارند دين يکي از مراحل تکاملي فکر بشر و هم‌طراز سحر و جادو است که بعد از مرحلة تفکر اساطيري و قبل از مرحلة تفکر فلسفي قرار داشته است؛ و درحالي که امروز نوبت فلسفه هم گذشته است، تنها بايد به علم تجربي اتکا کرد؛ درنتيجه، باور به دين ناشي و نشانه‌اي از عقب‌ماندگي فکري است! بعضي نيز مانند مارکسيست‌ها دين را افيون توده‌ها (و حکومتها) خوانده، با زدن برچسب ايدئولوژي بر پيشاني دين، آن را ساخته و پرداختة حکومتها براي بهره‌کشي از ملت‌ها معرفي مي‌کنند. روشن است که بر اساس هيچ‌يک از تعريف‌ها و تفسيرهاي بالا، سخن‌گفتن از علم ديني يا اسلامي‌سازي علوم معنايي معقول نخواهد داشت، بلکه تعبيري معماگونه و خودمتناقض خواهد بود.

علم ديني درصورتي معنايي معقول خواهد داشت که دين حاکي از حقايقي باشد که از سوي خداوند عليم و حکيم نازل شده است. ايمان به حقايقي چون خداوند، وحي، و حيات اخروي، رابطة ميان زندگي دنيا و آخرت را چون پيوستاري ترسيم مي‌کند كه اعمال اختياري انسان در اين جهان نقشي اساسي را در تكامل و يا انحطاط نهايي او ايفا مي‌کنند، رفتارهاي او مي‏توانند در سعادت يا شقاوت ابديش تأثيرگذار باشند، و دين براي هدايت بشر به قدم‌گذاشتن در راهي است که به سعادت منتهي مي‌شود. در اين‌صورت است که همة افعال انسان رنگ ارزشي به خود مي‏گيرد، و دين حق دارد دربارة آنها قضاوت كند. كوتاه سخن آن‏كه دين وراي نتايج دنيوي رفتارها، به حيثيتي از رفتارها نظر دارد كه موجب سعادت يا شقاوت مي‏شود.

با توجه به این‌که علم هم در برخي از حوزه‌هايي اظهار نظر می‌کند که در قلمرو دين مي‌گنجند، احتمال تعارض ميان يافته‌هاي علمي و آموزه‌هاي ديني وجود دارد، همان‌گونه که ممکن است در بعضي از مسائل ميان اين دو روش توافق وجود داشته باشد. به‌عنوان نمونه، در متون ديني اسلام، راجع به حقيقت انسان مطالبي وجود دارد كه با برخي از نظريات مطرح در علوم انساني سر سازش ندارند. تشخيص موارد توافق يا تخالف نظريات علمي با آموزه‌هاي ديني، و داوري ميان آنها نيازمند مطالعه‏اي عميق و جدّي است، و دراين زمينه بايد از ساده‌انگاري و قضاوت‌هاي سطحي به شدت پرهيز نمود.(1)براي


1 . محمدتقي مصباح يزدي، پيش‏نيازهاي مديريت اسلامي، ص 22.

اين منظور، بايد با استفاده از روش صحيح، ديدگاه دين را از منابع معتبر و اصيل در مورد موضوعي خاص به‌دست آورد. ازسوي ديگر، بايد نظرية علمي مورد نظر را با توجه به پيش‌فرض‌ها و اصول موضوعة آن به درستي تحليل کرد. آن‌گاه نوبت به مقايسة‌ اين‌دو مي‌رسد تا مشخص شود آيا نظر دين با نظرية علمي مذکور موافق است يا تعارض دارد، و اگر تعارض دارد اين تعارض در كجا و چه‌مقدار جدي است؛ آيا اين تعارض سطحي و قابل رفع است يا اصولي و اجتناب‌ناپذير؟(1)

براي فهم و کشف نظر دين، بايد در انتخاب منابع و چگونگي فهم آنها دقت و وسواس بسيار به‌خرج داد، به‌گونه‌اي که اگر قرار است، حتي به عنوان يك احتمال، به روايتي استناد شود، بايد روايتي معتبر و از نظر فقهي قابل استناد باشد. بي‌دقتي و سهل‌انگاري در سند يا دلالت آنچه به دين نسبت داده مي‌شود مي‌تواند موجب سوء تفاهم‌هايي بزرگ شده، انحراف‌هايي در انديشه و عمل را به‌بار آورد.2


1 . همان، ص 22ـ23.

2 . دفتر همكاري حوزه و دانشگاه، مجموعه مقالات حقوق، مقاله 9، ص 9.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org