قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

صدا/فیلماندازه
براي‌شنيدن‌صداي‌جلسه‌كليك‌كنيد4.66 مگابایت

بسم الله الرحمن الرحيم

آن چه پيش‌رو داريد گزيده‌اي از سخنان حضرت آيت‌الله مصباح‌يزدي (دامت‌بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 16/7/93، مطابق با  سیزدهم ذي‌الحجة 1435 ايراد فرموده‌اند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.

(2)

غفلت از انسانيت خود

اشاره

در جلسه گذشته گفتیم که ريشه همه فسادها، سقوط‌ها و پستي‌ها براي انسان، غفلت است. سپس این پرسش را مطرح کرديم که چه غفلتی این ویژگی را دارد؟ آيا غفلت مذموم، «غفلت مطلق» است بدین معنا که انسان به هیچ‌ چیزی توجه نداشته باشد، يا منظور «مطلق‌الغفلة» است به اين معنا که هرگونه غفلتي از انسان سربزند عيب و نقص است و انسان بايد به همه چيز توجه داشته باشد؟ روشن است فرض غفلت مطلق، مصداق ندارد و هيچ انساني را نمي‌‌توان فرض کرد که از اول تولد تا دم مرگ به هيچ چيز توجه نداشته‌ باشد. بنابراين، چنين چيزي موجب سقوط انسان نيست. درباره مطلق غفلت نیز نمی‌توان گفت مذموم است و انسان بايد به همه چيز توجه داشته باشد و از هر چه غفلت بکند، عيب است، زيرا اين فرض نیز امکان وقوع ندارد و هيچ انساني در هیچ حالی نمي‌تواند به همه چيز توجه داشته باشد. ظرفيت ذهن و توجه انسان بسیار محدود است و روانشناسان گفته‌اند انسان در آن واحد حداکثر به هفت تا هشت چيز مي‌تواند توجه داشته باشد. بنابراین غفلت مذموم غفلت خاصي است.

غفلت از خود

توجه انسان به برخی از چیزها کاملا طبيعي است، اما برای توجه به برخی از چیزها، بايد غير از توجه کننده چيز ديگري خارج از وجود او باشد و عاملي توجه‌ او را به خود جلب کند. آسان‌ترين چيزي که انسان مي‌تواند به آن توجه کند و کاملا طبيعي است، توجه آگاهانه به خود انسان است. قید آگاهانه را از این جهت آوردیم که طبق نظر فلاسفه، علم به نفس عين ذات است و نفس نمي‌تواند نسبت به خودش علم نداشته باشد، اما علم به نفس اعم از علم آگاهانه، ناآگاهانه يا نيمه آگاهانه است. منظور از توجه در این‌جا علم آگاهانه يا به تعبير بعضي علم مضاعف است. ما انسان‌ها خود تجربه کرده‌ایم که بسياري از اوقات مشغول کاري هستيم و به چيزي خارج از وجود خودمان توجه داریم، اما اصلا يادمان نيست که خودمان هم يک چيزي هستيم و وجودي داريم. اين عدم توجه به خود به این معنا نیست که به خودمان علم نداريم؛ بلکه در اين‌جا آگاهي کامل نيست و آن چنان توجه انسان به چيزي جلب شده، که اصلا خودش را فراموش کرده است. در قرآن نیز به اين حقيقت اشاره شده و آن را باعث سقوط و عذاب انسان معرفی کرده است. خداوند می‌فرماید: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ× وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ؛[1] عقوبت برخی از گناهان و کج‌روي‌ها اين است که انسان خودش را فراموش مي‌کند. این فراموشی طبق یک سنت الهی انجام می‌گیرد و از آن‌جا که اين عقوبت را خداوند اجرا مي‌کند، می‌فرماید که خدا چنين شخصي را از خودش غافل کرده و خودش را از ياد خودش برده است. اجمالا آن‌چه از این آیه می‌توان استفاده کرد این است که آن‌چه موجب ابتلای انسان به غفلت از خود می‌شود، غفلت از ياد خداست؛ وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ؛ کساني خدا را فراموش کردند، خدا نیز خودشان را از ياد خودشان برد.  حديث معروف «من عرف نفسه فقد عرف ربه» که مضمون آن قريب تواتر است،  نيز بيانگر تلازم بين معرفت نفس و معرفت خدا، توجه به نفس و توجه به خدا و متقابلا غفلت از خدا و غفلت از خود است.

در مکاتب فلسفي امروز بحث‌هايي مطرح شده است که بي‌ارتباط با اين‌ مسایل نيست. کرکگارد که از عالمان مسيحي به شمار مي‌رود و به عبارتی کشيش و مبتکر مکتب فلسفي معروفي به نام اگزيستانسياليسم است، مي‌گويد: کسي که خدا را نشناسد انسان را نشناخته است؛ شناخت انسان و شناخت خدا متلازم است و نمي‌شود انسان را بدون شناخت خدا شناخت. در منابع اسلامي نیز روي اين مطلب تأکید بسیاری شده است.

مراتب توجه به خود

بنابر آن‌چه گفته شد، طبيعي‌ترين توجهات توجه به خود است. انسان اولين چيزي که مي‌فهمد این است که فهمنده کيست و اين کسی که فکر مي‌کند، تصميم مي‌گيرد و کار مي‌کند، کيست؛ البته اين توجه نیز همانند غفلت و علم مراتبي دارد. علم ما که با استدلال عقلي يا با دلايل نقلي پيدا مي‌شود با علم انبيا که از راه وحي پيدا مي‌شود و با علم خداي متعال، بسيار متفاوت است. توجهات نيز همين‌گونه است؛ توجهي که ما به زحمت بخواهيم به خودمان توجه کنيم، يک مرتبه از توجه است، يک مرتبه از توجه نيز وجود دارد که بزرگان و اولياي خدا در اواخر سيرشان به آن مي‌رسند و يک نوع علم حضوري قوي است که از علم به خداوند متعال انفکاک ندارد. در اين مرتبه انسان خودش را همانند پرتويي از خورشيدي بي‌نهايت مي‌بيند که از خودش هيچ ندارد.

انسان فطرتا خود و کمال خودش را دوست ‌دارد و از سقوط خودش هراسناک است. انسان هيچ‌گاه نمي‌خواهد که ببازد و سعادتش را از دست بدهد. اين‌ها فطري انسان است و کسبي نيست و نمي‌توان آن را تغيير داد، اما زماني مي‌تواند به دنبال سعادت و کمال خود برود که به خودش توجه داشته باشد. بايد تعريفي از خودش داشته باشد تا بداند کمالش چيست. اهل معقول گفته‌اند تعريف کامل در جايي که علت مادي و صوري در کار باشد، آن است که مشتمل بر علل اربع باشد. يعني وقتي ما مي‌توانيم چيزي را به طور کامل بشناسيم که بدانيم چه کسي آن ‌را به وجود آورده (علت فاعلي)، از چه چيزي و چگونه به وجود آمده (علت مادي)، چه کمالي را بالفعل دارد (علت صوري) و چه خواهد شد و به کجا مي‌تواند برسد (علت غايي).

ابعاد توجه به خود

وقتي ما به خودمان توجه مي‌کنيم، اولين چيزي که از خودمان مي‌بينيم، همان علت مادي‌ آن است. ابتدا بدن‌ و تغييرات آن‌ را درک مي‌کنيم و رفتارهايمان نيز در ارتباط با همين بدن دور مي‌زند؛  البته افراد استثنايي مثل انبيا و اولياي خدا اين‌گونه نيستند و با ما فرق دارند. آن‌ها کساني هستند که حتي در شکم مادر تسبيح خدا مي‌گويند. به هرحال توجه ما انسان‌هاي عادي ابتدائا با يک سلسله عوامل طبيعي به بدن جلب مي‌شود. وقتي با حادثه‌اي روبه‌رو مي‌شويم که در بدن  و حواس ما اثر تازه‌اي داشته باشد –مثلا صداي عجيبي بشنويم، يا نور يا حرارت زيادي يک‌باره پخش شود و آن را احساس کنيم– توجه پيدا مي‌کنيم که اين چشم يا گوش ماست که متأثر شد. اين‌ها طبيعي است و موضوع بحث اخلاقي نيز نيست. موضوع اخلاق، افعال اختياري است ولي اين توجه يک نوع توجه غير اختياري است و براي همه انسان‌ها نسبت به بدن و متعلقات بدن پيدا مي‌شود. همين که کم‌کم رشد مي‌کنيم و غالبا در اثر شنيدن حرف‌هاي ديگران ـ کساني که قبلا درباره اين مسايل فکر کرده‌اندـ توجه به عنصر ديگري به نام روح جلب مي‌شود. اين درحالي است ‌که همان چيزي که ما را متوجه به بدن مي‌کرد، روح بود، اما ما آگاه نبوديم و تصور مي‌کرديم که خود بدن است که مي‌بيند و مي‌شنود و اين آثار از او سر مي‌زند. کم‌کم از آيات قرآن، روايات معصومين و سخنان بزرگان و علما متوجه مي‌شويم که چيزي به نام روح در ما هست. اين توجه به علت صوري انسان است. روح ـ به اصطلاح فلسفي ـ حکم صورت را نسبت به ماده دارد و فعليت جديدي است که براي ماده پيدا مي‌شود. توجه به اين‌که ما روحي نيز داريم، در مرتبه متأخري نسبت به بدن براي ما حاصل مي‌شود؛ نوزاد به اين توجه ندارد. شايد کودکان چند ساله هم اصلا توجهي به چيزي به نام روح نداشته باشند.

معرفت با توجه به علت مادي و صوري کامل نمي‌شود، و اين پرسش مطرح مي‌شود که انسان از کجا پيدا شده و چه کسي آن را ايجاد کرده است؟ اين پرسش مربوط به علت فاعلي‌ است که ما الحمدلله جوابش را خوب مي‌دانيم و مي‌گوييم خداست که آن را ايجاد کرده است. ولي سؤال ديگري مطرح مي‌شود که  کمي از سؤال پيشين مشکل‌تر است و آن سؤال از علت غايي است. صرف نظر از بحث‌هاي دقيق فلسفي، که علت غايي در حقيقت در نفس فاعل است، و با اين فرض که مقصود ما از علت غايي، غاية ‌الوجود است، اين پرسش را مطرح مي‌کنيم که اين وجود به کجا مي‌تواند برسد وچه بايد بشود؟ اگر پاسخ اين پرسش‌ها را ندانيم و فقط به توجه به بدن اکتفا کنيم  و تمام همت‌مان مصروف رفع گرسنگي و تشنگي بدن و دوري از گرما و سرما  و حداکثر حفظ زيبايي و سلامتي ‌بدن‌مان باشد، به هدف از آفرينش انسان نرسيده‌ايم، چون ما در همه اين‌ها با حيوانات شريکيم. حتى مگس نيز دائما بال‌هاي خودش را تميز مي‌کند. فکر تميز بودن، زيبا بودن، رشد کردن و قدرت داشتن، اختصاص به انسان ندارد. شايد برخي از اين چيزهايي که ما دنبالش هستيم در بعضي از حيوانات خيلي قوي‌تر هم باشد.

غفلت از انسانيت خود

غفلتي که موجب سقوط ما مي‌شود، غفلت از بعد انساني ماست. غفلت از چيزي است که ما را انسان کرده  و فصل مميز ما از ساير حيوانات  است. همان چيزي که مخاطب امر و نهي و تکليف الهي است و ثواب و عقاب براي اوست. بنابراين اولين چيزي که بايد به آن توجه کنيم، توجه به انسانيت خودمان است و تا ندانيم که انسانيت چيست نمي‌توانيم اين توجه را پيدا کنيم.  در اين صورت است که مي‌توانيم درصدد اين باشيم که محبت فطري به خودمان را منحصر به کمال بدن ندانيم. همه کمال انسان، کمال بدن نيست؛ بلکه کمال بدن  فقط به عنوان ابزاري براي تکامل روح مطرح است و نبايد قصد اولي به شئون بدن تعلق بگيرد. قصد اولي بايد به تکامل روح ما باشد، ولي از آن‌جا که اراده الهي بر اين تعلق گرفته که در اين عالم روح با بدن کار کند، بايد به اندازه‌اي که بتوانيم از بدن براي تکامل روح‌مان استفاده کنيم، به فکر آن نيز باشيم، وگرنه خود بدن براي ما اصالت ندارد.

دانستيم که تکامل يک موجود به کمال يافتن صورت اوست؛ يعني آن‌چه تمام فعليت او به آن است.[2] و هم‌چنين گفتيم که براي شناخت کامل صورت بايد ببينيم آن را چه کسي و براي چه درست کرده است.  براي تقريب به ذهن فرض کنيد که در فروشگاه بزرگي که در آن انواع و اقسام مصنوعات وجود دارد، نگاه‌تان به چيز زيبا و رنگارنگي که تا به حال نديده‌ايد، مي‌افتد.  در اين صورت اولين کاري که مي‌کنيد اين است که نزديک مي‌رويد تا ببينيد آن چيست و هنگامي قانع مي‌شويد که بفهميد اين از چه ساخته شده و چه کسي و براي چه آن را  ساخته است.  در اين صورت است که مي‌گوييد آن را شناختم. اما اگر اين مجموعه‌ از معلومات براي شما پيدا نشود، نمي‌توانيد بگوييد که من اين را درست شناخته‌ام. انسان نيز بايد درباره خودش اين مسايل را بشناسد. بايد بداند که چيست، براي چه درست شده است، براي چه اين‌جا آمده‌است و کجا مي‌خواهد برود.  بايد بداند که آيا جاي ديگري نيز هست که بعد از مرگ بايد به آن‌جا برود يا خير؟ بايد بداند که چرا اين مسير را بايد طي کند. اگر اين معرفت به صورت صحيح پيدا شد، انسان مي‌تواند به خود انساني‌اش توجه پيدا کند وگرنه توجه به بدن و افعال و کارهاي آن، توجه به خود انساني نيست، بلکه اين خود حيواني‌ انسان است. اين توجه، فقط به ماده‌ است و به صورت نيست و در آن  توجهي به فاعل و غايت‌ وجود ندارد.

عوامل توجه به خود

 متأسفانه اگر آمار بگيريم، در ميان شش- هفت ميليارد انساني که روي زمين زندگي مي‌کنند، معلوم نيست چند درصد به اين فکرها بيفتند و به انسانيت خودشان توجه پيدا بکنند. کساني که خود به خود به اين‌ها توجه پيدا بکنند، بسيار نادرند. فقط کساني مثل حضرت ابراهيم هستند که با اين‌که در غاري زندگي مي‌کرد، وقتي نگاهش به خورشيد، ستارگان و...  افتاد گفت: من ربي دارم، بايد او را بشناسم، بايد او را پرستش کنم و به او عشق بورزم و وقتي ديد اين‌ها افول کردند، گفت اين‌ها رب من نيستند. رب بايد محبوب من باشد اين چيزي که غروب مي‌کند، از بين مي‌رود و ديگر من با آن ارتباطي ندارم، رب من نيست. ظاهرا اين‌ سخنان را کسي به حضرت ابراهيم نگفته بود، اما آيا ما نيز اين‌گونه هستيم؟! آيا ما خود به خود به اين فکر مي‌افتيم که چه کسي رب ماست و چگونه بايد با او ارتباط برقرار کنيم؟! آيا اگر هيچ تلقيني از ناحيه پدر و مادر نبود، اگر درسي در مدرسه نخوانده بوديم، و اساتيد چيزي به ما القا نکرده بودند، خودمان به اين فکر مي‌افتاديم؟! چنين افرادي بسيار نادرند. پس از اين‌که انبيا براي معرفي دين فداکاري کردند، کتاب‌هاي آسماني نازل شد، و مردم را به خدا توجه دادند، چه قدر از مردم پذيرفتند؟ و حال با اين‌که اگر از ما درباره اين معارف بپرسند، خوب مي‌توانيم پاسخ بدهيم اما در زندگي ما معلوم نيست که چه اندازه اثر داشته باشد. غفلت مذموم، غفلت مربوط به اين مسايل است. ولي آن‌چنان مسائل و جاذبه‌هاي مادي و دنيوي ما را احاطه کرده که ديگر فرصت پيدا نمي‌کنيم درباره اين مسايل فکر کنيم.  از آن‌جا که خداوند مي‌داند که ما انسان‌ها اين‌گونه‌ايم و اکثريت قريب به اتفاق مردم در غفلت خواهند بود، انبيا را براي هدايت آن‌ها فرستاد. اگر خداوند متعال انبيا را نفرستاده بود، معلوم نبود که در بين ميلياردها انسان چند نفر پيدا شوند که به اين فکرها بيفتد، و زندگي‌‌شان را بر آن‌ مبتني کنند. اين است که هر چه ما نسبت به انبيا خضوع کنيم و شکر نعمت‌شان را به جا بياوريم و به‌خصوص بر پيغمبر اسلام صلوات بفرستيم، کم است. ان‌شاءالله در جلسه آينده درباره نقش انبيا در خروج انسان‌ها از غفلت بحث خواهيم کرد.

 و صلي الله علي محمد و آله ‌الطاهرين.

 


1. حشر، 18-19.

2. صورت در اصطلاح فلسفي يعني آن‌چه ملاک فعليت است.

 

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org