صدا/فیلم | اندازه |
---|---|
صوت جلسه | 7.3 مگابایت |
بسم الله الرحمن الرحيم
بصيرت عمار و استقامت مالک؛ نياز جوانان براي تعالي
بيانات آيتالله مصباح در جمع اعضاي شورا و فعالين پنجاه دفتر جامعه اسلامي دانشجويان 22/12/1392
عمار، نماد بصيرت
مقام معظم رهبري ايدهاللهتعالي در پيامي به جامعة اسلامي دانشجويان، به اين نکته اشاره كردند که شما سربازاني با بصيرتي شبيه عمار، و استقامتي مانند مالک اشتر باشيد. با وجود تربيت بسياري از شخصيتها در محضر اميرالمؤمنين# ـ چه در 25 سال قبل از خلافت و چه در دوران خلافت ـ ايشان، بهدليل دو ويژگي ممتازي که در وجود این دو شخصيت بود، از آنها نام ميبرد. عماررضواناللهعليه از کساني بود که از همان سالهاي نخستين همراه با پيغمبر" به مدينه مهاجرت کرد؛ درحاليكه از دست کفار و مشرکان فرار کرده بود، پدر و مادرش را به شهادت رسانده بودند، و خود او را نيز شکنجه دادند تا به شهادت برسد؛ اما او تقيه و اظهار برائت از اسلام کرد و بعد از فرار از دست آنها، به مدينه آمد؛ ولي چون از اين مسئله خيلي نگران بود، با نگراني خدمت پيغمبر اکرم" مشرف شد و گفت من چنين کاري کردم، وضع من را چهطور ميبينيد؟ در اين حال اين آيه نازل شد: إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِيمَانِ؛[1] نبايد از کفار و مشرکان طرفداري کرد؛ مگر اينکه کسي از روي اکراه با آنها اظهار همراهي کند، درحاليکه دلش به ايمان مطمئن است؛ يعني ترديدي ندارد و فقط براي خلاص شدن از چنگ دشمنان ابراز موافقت کند. حضرت اين استنباط عمار را نوعي فقاهت ناميدند و گويا نقل شده است که گفتند اي کاش پدر و مادر تو نيز اين مرتبه از فقاهت را داشتند و ميفهميدند که با اين کار ميتوانستند از دست آنها نجات يابند و پس از آن به اسلام خدمت كنند.
شهادت عمار، دليلي بر حقانيت سپاه اميرالمؤمنين
عمار در همان زمان، در بين اصحاب پيغمبر اکرم" ممتاز بود؛ بهگونهاي كه هميشه سعي ميكرد از جزئيترين حرکات و سکنات پيغمبر اکرم" تبعيت کند؛ تا آنجا كه ايشان دربارة او فرمود: خدا عمار را مشمول رحمت خودش قرار دهد، او را يک گروه سرکش به قتل خواهند رساند: تقتله الفئة الباغيه[2]. کساني که اين سخن را شنيده بودند، منتظر بودند تا ببينند اين «فئه باغيه» چه کساني هستند که عمار را به شهادت ميرسانند؛ تا اينکه در جنگ صفين، عمار که پيرمردي حدوداً نود ساله بود، در سپاه اميرالمؤمنين# شرکت کرد و به دست اصحاب معاويه کشته شد. برخي از طرفداران و ياران اميرالمؤمنين# كه اندکي شبهه در دلشان بود، دريافتند برحقاند، و طرفداران معاويه «فئه باغيه» هستند، و اين خود نوعي شكست براي آنها بهشمار ميآمد. البته سياستمداران آنها توجيه کردند و گفتند در واقع عمار را علي کشت؛ زيرا علي او را به ميدان جنگ آورد، پس قاتلش علي است ـ امروزه نيز برخي از سياستمداران در تحليلهاي خود نعل وارونه ميزنند و گناه خود را به گردن ديگران مياندازند ـ به هر حال، اينکه پيرمردي نود ساله در لشكر اميرالمؤمنين# شرکت کند و شهادت او دليلي بر حقانيت سپاه اميرالمؤمنين# باشد، براي کساني که هنوز راه حق را درست نشناخته بودند، امتياز بزرگي بهشمار ميآمد. معمولاً در جنگ ـ آنهم جنگهاي تنبهتن آن زمان كه مردان جنگي ميبايست نيرومند و قوي باشند ـ حضور يك پيرمرد نود ساله در جنگ مسئلهاي استثنايي بود؛ چنين فردي تا چه اندازه ميتواند در جنگ نقش داشته باشد؟ اما افتخار ميكرد كه در رکاب اميرالمؤمنين# باشد، و آرزوي شهادت داشت، تا اينکه در نهايت نيز به شهادت رسيد. اين ويژگي نشان ميدهد در هيچ شرايط و سني نبايد شانه از زير بار تکليف خالي كرد. وقتي دستور رهبر است، اگر يك پيرمرد نود ساله هم احساس کند حضورش ميتواند نقشي در پيروزي حق داشته باشد، نبايد از پذيرش تکليف خودداري كند و بگويد ما ديگر پير هستيم و کارمان گذشته است.
مالك، مرد ميدان عمل
آن کسي که در عمل نقش بسيار مؤثري در حمايت از اميرالمؤمنين# و پيروزي سپاه اسلام داشت، مالک اشتر بود؛ شخصيتي كه در حقيقت هنوز هم ويژگيهاي او درست شناخته نشده، و اين يکي از غربتهاي اوست. عده زيادي بودند كه چندان نقش مثبتي نيز در جامعه نداشتند، اما هم خودشان را مطرح ميکردند و هم ديگران به دلايلي درباره آنها بحث، و يا از آنان طرفداري ميكردند؛ اما ايشان با اينکه بيشترين نقش را در سپاه اميرالمؤمنين#، و حمايت از ايشان بر عهده داشت، بسيار متواضع و بهدور از تظاهر و خودنمايي بودند. داستان معروفي درباره ايشان هست كه شايد شنيده باشید؛ مالك از نظر بدني قوي، و پهلواني بهنام بود؛ قد رشيد، پيشاني بزرگي كه در زير آفتاب برق ميزد، و دستار کوچکي كه بر سرش بسته بود، ابهتي خاص به ايشان ميداد. روزي ايشان براي انجام دادن كاري در بازار ميرفت؛ جواني از روي کمتجربگي و ناشناسي، هسته خرمايي را به پيشاني ايشان زد. فرمانده لشكر علي# ـ بر اساس تعبيرهاي امروزي، يک تيمسار يا سرلشكر ـ با آن رشادتها، حتي رويش را برنگرداند تا ببيند چه کسي اين كار را انجام داده است؛ همين طور كه سرش را بهسمت پايين انداخته بود، به طرف مسجد رفت. برخي از افرادي كه آنجا بودند به او گفتند: فهميدي چه غلطي کردي؟ ميداني او كه بود؟ گفت: نه، چه کسي بود؟ او مالک اشتر، فرمانده لشكر علي است كه تو چنين جسارتي به او کردي! خيلي دستپاچه شد كه آيا ممكن است چه بلايي به سر او بيايد. به همين دليل به دنبال ايشان رفت؛ وقتي ديد ايشان وارد مسجد شد، او نيز به داخل مسجد رفت؛ ديد مالک اشتر ايستاده و مشغول نماز خواندن است. صبر کرد تا نماز او تمام شود؛ پس از نماز نزد او را رفت و ضمن عذرخواهي گفت من شما را نميشناختم؛ جسارت کردم؛ من را ببخشيد! مالك در جواب گفت: نگران نباش! من نيامدم در اين مسجد و اين نماز را نخواندم، مگر اينکه دعا کنم خدا تو را ببخشد. اين رفتار فرمانده لشكر علي# بود. او هيچ علاقهاي نداشت تا خودش را نشان دهد يا اظهار تقدس کند كه جزء قرّاء و حافظان قرآن و اهل عبادت است ـ حتي ايشان در برابر كساني كه بهطور دائم مشغول قرائت قرآن و ذكر بودند و پيشانيهاي پينهدار داشتند، پيشانياي صاف و براق داشت. علامه حلي رضواناللهعليه در كتاب رجال خود، که شخصيتهاي معروف، روات و اصحاب ائمه را معرفي كرده است، درباره مالک اشتر ميگويد براي او همين بس که وقتي خبر شهادت او در راه مصر به حضرت علی # رسيد، ايشان خيلي ناراحت شدند و فرمودند: کانَ لي کما کُنتُ لِرَسولِالله؛[3] منزلت مالک اشتر نسبت به من، مثل منزلت من نسبت به پيغمبر اکرم" بود. به نظر من، نميتوان درباره شخصي غيرمعصوم، کلامي از اين بالاتر گفت؛ اين بالاترين موقعيتي است که در ميان اصحاب ميتوان براي کسي تصور کرد. پرسش اين است كه مالك چه ويژگيهايي داشت که اميرالمؤمنين# اينقدر به او علاقه داشت، او را فرمانده لشكر خود کرد و دربارهاش چنين چيزي فرمود؟ از لابهلاي حوادث کوتاهي كه درباره مالك اشتر در تاريخ آمده است، تا حدودي ميتوان نكاتي در اينباره بهدست آورد كه ويژگيهاي شخصيتي مالک اشتر چه بود که اولاً موقعيت او نسبت به علي#، مانند موقعيت علي نسبت به پيغمبر شد؛ ثانياً چرا مقام معظم رهبري خطاب به دانشجويان فرمودند: شما چنين سربازاني براي اسلام باشيد. البته ايشان روي ويژگي «استقامت» مالک اشتر تأكيد كردند؛ اما ضروري است در اينباره مطالبي را بيان كنيم.
تفاوت اصحاب و ياران
در اين باره، بيان مقدمهاي ضروري مينمايد. همه ميدانيم كه ائمه اطهار^ و شخص پيغمبر اکرم"، دوستان، ياران و طرفداران فراواني، با ويژگيهاي مختلف داشتند. وقتي از اصحاب پيغمبر" ياد ميكنيم، منظور اين نيست که همه آنها همتراز بودهاند؛ درباره اصحاب اميرالمؤمنين# و ساير ائمه^ نيز به همين صورت است؛ يعني در ميانشان فردي وجود داشت که امام دربارهاش ميفرمود: کان لي کما کنتُ لرسول الله. بيشك نميتوان اين تعبير را درباره همه بهكار برد. بههرحال، اين اختلاف در سطوح مختلف درباره اصحاب وجود داشت. حتي در دوستي با ديگر افراد نيز اين مسئله صادق است. براي مثال، هيچيك از دوستان شما در يك سطح نيستند. در انقلاب خودمان نيز نمونههاي مشابه اين را مشاهده ميكنيم؛ برخي ميگويند ما طرفدار انقلاب و از ياران امام هستيم. يكي از عالمان كه الان سنشان بيش از نود سال است، چندي پيش به من ميگفت من هنوز وقتي عکس امام را ميبينم، آن را ميبوسم؛ يعني يک آيتالله كه سنش از نود سال گذشته است، مانند يک جوان احساساتي ميگويد بعد از سي سال از وفات امام، عکس امام را ميبوسم؛ اين يك نوع طرفدار و ياور است؛ در برابر، فرد ديگري هم هست كه از طرفداران و ياران قديمي امام محسوب ميشود، اما ميگويد من به امام گفتم چنين كاري را انجام بده، ولي امام قبول نکرد؛ اين فرد اظهار تأثر ميکند که چرا ايشان سخن او را نپذيرفته است. به نظر شما چه فرقي بين اين دو فرد وجود دارد؟ يكي از سنتهاي پيامبر" اين بود که وقتي بين دو سجده سر از مهر برميداشتند، تکبير ميگفتند، و وقتي دوباره به سجده ميرفتند، تکبيري ديگر ميگفتند ـ اين يك عمل مستحبي است. در زمان خلفا مدتي اين سنت ترک شده بود؛ نقل شده است بعد از اينکه مسلمانان با اميرالمؤمنين# بيعت کردند، عمار گفت خوشوقتم که اين سنت پيغمبر" دوباره احيا شود؛ يعني اين فرد نگران بود كه چرا تکبير گفتن بين دو سجده ـ بهمنزله يك عمل مستحبي ـ ترک شده است. در همين زمان خودمان، شنيدم كه بعضي از دانشجويان، بهخاطر علاقهاي كه به يكي از خدمتگزاران واقعي انقلاب، امام و مقام معظم رهبري داشتند، پاي برهنه خود را بهجاي پاي اين فرد ميگذاشتند؛ او با کفش راه ميرفت و اينها با پاي برهنه بهدنبال او ميرفتند و پايشان را جاي پاي او ميگذاشتند، تا نشان دهند پيرو واقعي هستند ـ البته اين کار نمادين است و اين تأثيري در شخصيت انسان و جامعه ندارد ـ اين بدان معناست كه من آنقدر مقيد به تبعيت از فردي هستم كه راه صحيح را ميرود، که حتي ميخواهم پايم را جاي پاي او بگذارم.
نقل شده است پيامبر# به همراه چند نفر ـ فرض كنيد سه نفر ـ در راهي ميرفتند؛ برخي دنبال فردي ميگشتند كه در اين جمع بود ـ به نظر ميآيد اين فرد سلمان بوده باشد ـ در مسير جستوجو، جاي دو پا را مشاهده كردند. بر اين اساس، نتيجه گرفتند كه فرد موردنظرشان از اين مسير نرفته است. بعدها معلوم شد آن شخص پايش را درست جاي پاي پيغمبر" ميگذاشته است؛ يعني آنقدر مقيد بوده است که رد پايي جدا از رد پاي پيغمبر" نداشته باشد. اين نوع رفتارها خيلي با معادلات سياسي امروزي همخواني ندارد؛ زيرا برخي رهبر ميخواهند براي آنكه حرفشان را بپذيرد و خواستههايشان را عمل کند؛ اما عدهاي هم رهبر ميخواهند براي اينکه پايشان را جاي پاي او بگذارند؛ اصلاً شيعه يعني کسي که پايش را جاي پاي معصوم بگذارد.
انتخاب قبيلهاي؛ نمادي از عدمشناخت امام
بههرحال، همه کساني که به نام اصحاب، از پيروان و ياران بودند، در يک سطح نبودند و تفاوتهاي کلي با هم داشتند؛ به تعبيري ساده، برخي بهصورت اتفاقي مسلمان، يا پيرو امامي شده بودند؛ براي مثال، زمانهايي که زندگي قبيلهاي بود، اگر رئيس قبيله مسيري را انتخاب ميكرد، همه قبيله به دنبالش ميرفتند؛ اگر از دين هم برميگشت يا مرتد ميشد، همه آنها مرتد ميشدند؛ يعني سطح فرهنگ و استقلال فکري افراد بسيار ضعيف بود و نقش فعال را در جامعه، رؤساي قبايل بر عهده داشتند ـ برخي از قبايل به همين شكل شيعه يا مسلمان شده بودند ـ براي مثال، در زمان خليفه اول، عدهاي به خاطر ندادن زکات، مرتد شدند و خانوادههاي خود را نيز مرتد كردند و از دين برگشتند. در بين شيعيان نيز چنين افرادي پيدا ميشدند؛ عدهاي شناخت كافي از ائمه^ نداشتند؛ نه ميدانستند كه اينها منصوب از طرف خدايند، و نه اينكه اطاعت از ايشان واجب است به طوري که همه چيز را در اختيار او قرار دهيم و هيچ نوع رفتاري، غير از آنچه آنها ميگويند، نداشته باشيم؛ اين مراتب ضعيف ايمان است كه كموبيش در ما نيز وجود دارد ـ تا ميرسد به اين مرحله كه برخي ميكوشند آنقدر دقت داشته باشند كه هر گونه حرکات و سکنات امام خود را الگو قرار دهند. سيدحسن نصرالله، دبير كل حزبالله لبنان به من ميگفت شما خيال نکنيد که ما در حزبالله لبنان منتظريم تا مقام معظم رهبري امري بفرمايند و اطاعت کنيم؛ ما وقتي بدانيم ايشان چيزي را دوست دارند، با تمام وجودمان ميكوشيم به آن عمل کنيم؛ حتي اگر هيچ دستوري هم به ما نداده باشند. نمونه کامل چنين پيروي از اميرالمؤمنين#، مالک اشتر بود. البته امام پيروان ممتازي در ديگر زمينهها نيز داشت؛ مانند کميلبنزياد، كه دعايي را كه از اميرالمؤمنين# نقل کردند، سرشار از معارف والاي معرفتي و عرفاني است؛ يا ميثم تمار، عمروبنحمق و کسان ديگري که در عشق ورزيدن به امام#، كمنظير يا بينظير بودند؛ اما اينكه فردي جامع باشد و همه چيز را از علي# گرفته، و از او پيروي کرده باشد و سهمي براي خودش قائل نباشد، براي هر کسي ميسر نيست.
اخلاص و بصيرت مالك
براي مثال، عمار نميتوانست مانند مالک اشتر باشد؛ زيرا يک پيرمرد نود ساله نميتوانست رهبري يک سپاه عظيم را در مقابل سپاه معاويه بر عهده گيرد. مالک اشتر مردي جوان، قوي و شجاع بود؛ حتي در شجاعت، عبادت، تواضع و اخلاص نيز شبه علي# بود؛ يعني واقعاً نمونه يک آينه تمامنما از شخصيت علي# بود. از داستاني برميآيد که دشمنان تا چه اندازه از شجاعت مالك ميهراسيدند. پسر حاتم طايي، عديبنحاتم، فرزندي بهنام طرماح داشت كه چون نوه حاتم طايي بود، شخصيت معروفي داشت. طرماح از اصحاب اميرالمؤمنين# و علاقهمندان ايشان بود؛ ولي وقتي به شام ميرفت، معاويه او را دعوت ميکرد تا او را ببيند. در يكي از اين ملاقاتها، معاويه به او گفت از علي براي من تعريف کن. طرماح مسائل و فضيلتهايي را از علي# بازگو كرد كه معاويه گريه كرد! و گفت راست ميگويي، علي همينطور است. پيش از جنگ صفين، معاويه در جلسهاي به طرماح گفته بود برو به علي بگو من لشكري به اندازه دانههاي ارزن موجود در كوفه آماده كردهام ـ ارزن دانهاي بسيار ريز است كه يك خروار آن قابل شماره نيست ـ و بهزودي آن را براي جنگ به سوي تو خواهم فرستاد. طرماح گفت، ولي علي خروسي دارد که همه اين دانهها را خيلي سريع برميچيند! معاويه پرسيد او كيست؛ طرماح جواب داد او مالك اشتر است؛ تو اين دانهها را براي يک خروسي فراهم کردهاي که همه آنها را ميبلعد. معاويه كه نتوانست جوابي بدهد و كم آورده بود گفت، بگذريم؛ يعني شجاعت مالک بهاندازهاي بود كه وقتي ميخواستند از او تعريف كنند، ميگفتند اگر شهر کوفه را هم پر از جمعيت کنيد، مالک بهتنهايي حريف همه آنهاست. همچنين داستانهاي عجيبي از انواع سلاحهايي كه بهكار ميبرده و چگونگي تهيه آنها، از او نقل شده است. بههرحال، شجاعت، تواضع و سادهزيستي او مثالزدني بود؛ اما آنچه کمتر بدان توجه ميشود، اخلاص، و شناخت او از دين و ارزشهاي ديني است. پهلوانان و اشخاص شجاعي كه در جنگها پيروزيها ميآفرينند و ميتوانند دشمنان زيادي را به خاک و خون بکشند، معمولاً غروري دارند كه در راه رفتن آنها هويداست. تقريباً طبيعي است کساني كه چنين قدرتي در خود احساس ميکنند، اعتماد به نفسي خاص دارد. براي مثال، وقتي ميخواهند در جنگ رجز بخوانند، ميگويند من همانم كه همه شما را به خاک و خون ميکشم، نابودتان ميکنم، و رجزخوانيهاي اينچنيني، كه از طريق آنها افراد خود را براي بهتر جنگيدن تشجيع ميكردند؛ اما وقتي احوالات مالک اشتر را مينگريم، چه آنجا كه رجز ميخواند، چه وقتي امير لشكر بود و ميبايست ديگران را براي جنگهاي تنبهتن تشويق كند، دين را معيار قرار ميداد ـ در آن زمان رفتارهاي قبيلهاي نيز رواج داشت؛ مالك نيز از قبيله مذحج، و يمني بود؛ گروهي نيز که در اختيار او بودند، همه از قبيله او، يعني عموزادهها، نزديکان و خويشاوندان او بودند ـ براي مثال، در يکي از قطعههاي رجزخواني، او اين تعبير را بهکار ميبرد: اهلي فِداکُم قاتِلوا عَن دينِکم؛[4] همه خويشان و نزديکان من فداي شما، بياييد از دينتان دفاع کنيد! نميگويد با دشمن مبارزه کنيد؛ ميگويد بياييد از دينتان دفاع کنيد و براي دينتان بجنگيد. يا در ديگر رجزخوانيهايش ميگفت: دينٌ قويمٌ وسبيلٌ منهَج[5] ديني محکم و راهي شسته و پيموده شده و سر راست؛ يعني سخن در اينباره نيست كه من از فلان قبيله يا شهر هستم؛ بلكه مسئله اين است كه از کسي اطاعت ميکنيم که محبوبترين خلايق نزد خداست و براي دينمان ميجنگيم و از آن دفاع ميکنيم. اين نوع باور خودبهخود استقامت ميآفريند. براي مثال، اگر فكر انسان اين باشد كه فقط نام ايران سربلند باشد، در مواجهه با ديگر قوميتها و نژادها، براي رسيدن به اين هدف مصلحتسنجي ميكند؛ اما کسي که براي خدا ميجنگد، حتي اگر نام ايران هم نباشد، در کنار کرد و عرب و ترک و ترکمن ميايستد و براي دفاع از اسلام ميجنگد؛ يعني قدرت ديگري براي خودش احساس ميکند، خلوص ديگري دارد و تا آخر کار هم ميايستد؛ زيرا خدا همان خداست؛ چه بکشيم و چه کشته بشويم، او پاداش ما را خواهد داد و دين خودش را حمايت خواهد کرد؛ خداوند وعده داده است کساني که او را ياري ميکنند، ياري رساند. اين مسئله، خود عاملي براي استقامت است و كسي كه با اين رويكرد به ميدان آيد، هيچگاه از ميدان فرار نخواهد كرد. پس ايمان قوي و اخلاص در عمل، يكي از ويژگيهاي شخصيتي مالك اشتر بود.
دشمنشناسي مالك
مالك بهخوبي و با اعتقاد كامل ميدانست كه اينها دشمن اسلاماند؛ او از مدتها قبل از آن ميدانست كه بنياميه براي حذف بنيهاشم توطئهها و نقشههاي زيادي به كار ميبردند؛ نقشههاي مختلفي را در طول 25سال به شكلهاي مختلف عملي کرده بودند. در اين ميان، دو کشور شام و مصر اهميت فوقالعادهاي داشتند. البته در آن زمان، فلسطين، اردن و لبنان نيز جزء منطقه شامات بود. مصر نيز كشوري متمدن، حاصلخيز و سرمايهدار بود. با توجه به اينكه اين دو كشور در فاصله دورتري از مركز اسلام بودند و بهخاطر اين دوري، آشنايي چنداني با آموزهها و حقايق اسلام نداشتند، بنياميه بر آن بود كه اين دو كشور را در اختيار خود بگيرد و بنيهاشم را از بين ببرد. به همين دليل، بعد از داستان کربلا بلافاصله به مدينه حمله کردند، خون مردم را حلال کردند و حتى به دختران و زنان مسلمان تجاوز کردند. مالک اين چيزها را تحليل ميکرد و ميفهميد؛ اما مسلمانهاي ساده ميگفتند مسلمان، مسلمان است؛ بنياميه هم پسرعموهاي بنيهاشم هستند؛ اينها همه از قريش هستند؛ چه فرقي براي ما ميکند که اينها باشند يا آنها؛ همه اينها نماز ميخوانند؛ اين طيف از برخي آموزههاي ظاهري اسلام نيز براي توجيه افكار خود استفاده ميكردند. به همين دليل، يك روز با کسي که طرفدار بنياميه بود بيعت ميکردند و روزي ديگر، با فردي ديگر از جبهه مقابل؛ يعني براي اين توده کممعرفت و بيفرهنگ، خيلي فرق نميکرد در كدام جبهه حضور داشته باشند؛ اما مالک از کساني بود که ميتوانست عمق ريشههاي حرکتها را تحليل کند و بفهمد منشأ آنها كجاست و اينها درصدد چه هستند و پيروي از علي يعني چه؛ در عين حال که مصالح اسلام را ميسنجيد و نميخواست در داخل دولت اسلامي شورش و بههمريختگي پيش آيد تا دشمن سوء استفاده کند. بر اساس همين نگرش، مالك در قضيه عثمان نيز خيلي تلاش كرد تا عثمان را راضي كند که برخي خواستههاي مصريها را برآورده كند؛ قضيه از اين قرار بوده است كه عثمان سعيدبنعاص را كه از بنياميه بود، براي حکومت مصر فرستاده بود؛ اما مردم خيلي با او مخالف بودند و همين بهانه اول حرکت مصريها عليه عثمان بود. مردم از حاكم قبلي راضي بودند و به اين تغيير، اعتراض داشتند؛ عثمان نيز اصرار داشت كه همين فرد بايد حاكم باشد. بههرحال، مالك خيلي عثمان را نصيحت ميکرد كه اين كارها به ضرر حکومت اسلامي است؛ او خوب ميفهميد که اطرافيان عثمان چه کساني هستند، چگونه به او خط ميدهند و او را وادار به چه کارهايي ميکنند و اهداف بلندمدتشان چيست؛ ولي در عين حال مصالح اسلام را رعايت ميکرد و نميخواست در مرکز اسلام شورش و خليفهکشي به يك عادت تبديل شود؛ اما عثمان اين نصايح را نپذيرفت و در نهايت کار خودشان را کردند.
بصيرت مالك
ديگر ويژگي خاص مالک اشتر، بصيرتش بود که مقام معظم رهبري نيز بسيار روي اين واژه تأكيد ميکنند؛ اما ما هنوز هم درست به کنه اين حقيقت پي نبردهايم و آنطور که وظيفهمان است، براي کسب آن نكوشيدهايم و قدرش را هم نميدانيم. از نشانههاي بصيرت او اين بود که فريب تقدسمآبيهاي خوارج را نميخورد؛ آنها غالباً رنگهاي زرد و پيشانيهاي پينهبسته داشتند، به قرّاء و حافظان قرآن مشهور بودند؛ اما مالك كه انساني درشتهيكل، قوي، در شمايل يک فرمانده لشكر و خوش قدو قواره بود، به اينها بها نميداد و ميگفت اينها سطحي هستند و خود او بيشتر به بصيرت معنوي و عقلاني اهتمام داشت؛ تا اينكه داستان حکميت پيش آمد. هنوز بسياري از ما از جنگ صفين، و اينكه چه كساني درگير جنگ بودند و چند نفر كشته شدند، اطلاع كافي نداريم، درحاليكه تاريخ ساسانيان و افرادي مانند اردشير بابکان، اردشير دراز دست و شاپور ذوالاکتاف را بهخوبي ميشناسيم! بههرحال، اين جنگ بسيار عجيب بود؛ جنگي كه در آن هر دو طرف به نام اسلام ميجنگيدند، هر دو طرف هنگام ظهر در صف نماز جماعت ميايستادند و به فرماندهشان اقتدا ميکردند. اين جنگ مدت زيادي طول کشيد و بيش از صدهزار نفر در آن کشته شدند؛ آنهم در جنگ تن به تن، نه با بمب؛ يعني بايد يکييکي به ميدان ميرفتند و يا بهطور جمعي به طرف مقابل هجوم ميآوردند و هر کسي يک يا چند نفر را ميکشت. مورخان آوردهاند كه در اين جنگ، در يک شبانهروز ـ که شب آن ليلة الهرير و روز آن يوم الهرير بود ـ بيش از 36 هزار نفر كشته شدند. در چنين موقعيتي مالک وقتي ميديد كه بسياري از يارانش در حال كشته شدن هستند ـ زيرا آنها تجربه و شجاعت جنگي مالك را نداشتند ـ به گريه افتاد. اميرالمؤمنين# وقتي ديدند مالک گريه ميکند، گفتند: «ما يُبْکيکَ يا مالک؟»؛ چه چيزي موجب گريه تو شده است؟ «لا اَبکَي الله عَينَيک»؛ خدا چشمان تو را نگرياند؟ مالك گفت: آقا ميبينم اينها به شهادت ميرسند و به بهشت ميروند؛ ولي من از بهشت محروم هستم. امام# فرمود: «اَبْشِر بِخَير»؛ بشارت باد بر تو به خير؛ مژدهاي دادند که تو به خواستهات ميرسي. مالك کسي بود با اين قدرت و با اين شهامت، آنهم در چنين جنگي كه وقتي دشمن نام او را ميشنيد، لرزه بر اندامش ميافتاد. وقتي مالک ميگفت «هل من مبارز»، کسي بيايد با من بجنگد، بسياري از شجاعان شام ميلرزيدند و جرئت نميکردند با او مواجه شوند؛ اما چنين کسي گريه ميكند و ميگويد ميبينم اينها دستهدسته به بهشت ميروند و من جاماندهام. از سوي ديگر، وقتي لشكر اميرالمؤمنين# در آستانه پيروزي قرار داشت و در لشکر معاويه آثار شکست ظاهر ميشد، عمروعاص دستور داد قرآنها را سر نيزه کنيد و بگوييد ما با شما جنگ نداريم و هر چه قرآن ميگويد عمل ميکنيم؛ اين قرّاء و حافظان قرآن با پيشانيهاي پينهبسته، دست از جنگ کشيدند! اميرالمؤمنين# فرمود: من قرآن ناطقم، اينها حيله است؛ اما گوش ندادند و گفتند ما با قرآن نميجنگيم. کار به آن جا رسيد که گفتند به مالک بگو برگردد، «والا قَتَلْناک نَقْتُلُک کَما قَتَلنا عُثمان»[6] همانطور که عثمان را کشتيم، تو را نيز ميکشيم! بگو مالک برگردد، ما با قرآن نميجنگيم! مالک به امام# پيغام داد اگر يک ساعت به من مهلت دهيد، کار را تمام ميکنم. امام# فرمود: اگر ميخواهي علي را زنده ببيني برگرد! يعني مالك هم آنقدر بصيرت داشت که فريب نميخورد، و هم وقتي امام# با قاطعيت فرمود برگرد، گفت حال كه شما ميفرماييد، چشم.
ضرورت شناخت دقيق دشمن و فريبهايش
پس ايمان، اخلاص، تواضع، شهادتطلبي، و در نهايت اطاعت از رهبري، مجموعه ويژگيهاي تشكيلدهندة شخصيت مالک اشتر است. اينكه مقام معظم رهبري ميفرمايند شما چنين سربازاني باشيد، يعني بكوشيد اين ويژگيها را در خودتان کسب کنيد تا بتوانيد در راه حق استقامت داشته باشيد و فريب مذاکرات دشمنان و پيشنهاد صلح و... را نخوريد؛ آنها هيچگاه دلشان به حال شما نخواهد سوخت. بهترين شگردهايشان اين است که در نهايت قرآن را سر نيزه ميکنند؛ الان ميگويند بعد از ماركسيسم، بزرگترين دشمن ما در اين عصر اسلام است؛ اما شايد روزي برسد که بگويند ما اسلام را قبول داريم، اما آن روز هم نبايد فريب آنها را بخوريم. بايد اهداف آنها را شناخت، بايد ديد پشتپرده با هم چه صحبتهايي ميکنند و چه قولهايي به هم ميدهند.
نهراسيدن از كمي طرفداران حق
مجموع اينها در داشتن بصيرت، ايمان و تقوا خلاصه ميشود. اگر اين عناصر در کسي جمع شد، حتي اگر يک نفر هم باشد، ميتواند کار يک لشكر را انجام دهد: «كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ»[7]. نبايد به اين فكر كرد كه تعداد آنها چند ميليون بيشتر از ماست. اين عددها و آمارها معيار نيست؛ ايمانها را در يک کفه بگذاريد، ببينيد کدام کفه سنگينتر است. اينجا کميت ملاک نيست؛ از اينرو، به کميت و تعداد زياد آنها نگاه نکنيد، دنبال کيفيت باشيد. اين جمعيتها در روز واقعه پراکنده ميشوند؛ آن کسي ميماند که با ايمان قوي دل به خدا سپرده باشد و انگيزهاش اطاعت خدا و پيروزي حق باشد؛ نه از کمي جمعيت خودش و نه از كثرت دشمن بهراسد؛ بلكه به وعده خدا دلگرم باشد و از رهبري اطاعت کند، که مورد رضايت خدا و امام زمان عجلالله فرجهالشريف است.
[1] نحل، 106.
[2] بحار الانوار، ج 18، ص 113.
[3] زرکلي، اعلام، ج 5، ص 259.
[4] ابن اعثم، الفتوح، ج 3، ص 176
[5] همان.
[6] همان، ج 3، ص 186.
[7] بقره، 249.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org