قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

الفَصلُ السّادس

فى موضوعاتِ العلُوم

و مبادئها و مسائلها و اقترانِ مبادئِها و مسائِلها فى حدودها المحمولة

 

نقولُ: إنَّ لكلِّ واحد من الصّناعاتِ ـ و خصوصاً النظريّةِ ـ مبادئَ و موضوعات و مسائلَ. و المبادئُ هى المقدّماتُ الّتى منها تُبرهَنُ تلك الصناعةُ و لا تُبرهَنُ هى فى تلك الصّناعةِ، إمّا لوضوحِها، و إمّا لجلالَة شأنِها عن أنْ تُبرهنَ فيها و إنّما تُبرهَن فى علم فوقها، و إمّا لدنّوِ شأنِها عن أنْ تُبرهنَ فى ذلك العلمِ، بل فى علم دونَه، و هذا قليلٌ.

   و الموضوعاتُ هى الأشياءُ الّتى إنّما تَبحَثُ الصّناعةُ عن الأحوال المنسوبة إِليها، و العوارضِ الذاتيةِ لها. و المسائل هى القضايا الّتى محمولاتُها عوارضُ ذاتيةٌ لهذا الموضوع أو لأنواعه أو عوارِضه، و هى مشكوكٌ فيها فيستبرأُ(1) حالُها فى ذلك العلم.

   فالمبادئُ منها البرهانُ، و المسائلُ لها البرهانُ، و الموضوعاتُ عليها البرهانُ. و كأنَّ الغرضَ فيما عليه البرهانُ الأعراضُ الذّاتيةُ، و الّذى لأجله ذلك هو الموضوعُ، و الّذى منه (هو) المبادئُ.

 

ترجمه

فصل ششم

در موضوعات، مبادى و مسائل علوم

و اقتران مبادى و مسائل در حدودى كه محمول واقع مى‌شوند

مى‌گوييم: براى هر يك از علوم ـ به ويژه علوم نظرى ـ مبادى، موضوعات و مسائلى وجود دارد. و مبادى، آن مقدماتى هستند كه از طريق آنها، علم مورد نظر برهانى مى‌شود ولى خود مبادى در اين علمْ مبرهن نمى‌شوند: يا به خاطر وضوحشان و يا به خاطر اينكه شأنشان أجلّ از اين است كه در آن علم مستدل گردند بلكه در علمى كه مرتبه آن بالاتر است، مبرهن مى‌شوند. و يا به خاطر اينكه شأنشان پايين‌تر از اين است كه در علم مزبور مستدل گردند، بلكه بايد در علمى نازلتر، برهانى شوند. و چنين موردى اندك است. و موضوعاتْ چيزهايى هستند


1.مراد از «فيستبرء» زدودن شك است و در نسخه ديگر «فيستبين» آمده است.

كه آن علم از حالات و عوارض ذاتيه آنها بحث مى‌كند. و مسائل، قضايايى هستند كه محمولات آنها عوارض ذاتى براى موضوع يا براى انواع موضوع يا براى عوارض موضوع‌اند. و اين قضايا (در آغاز) مورد شكّ‌اند و وضعيت آنها در اين علم روشن مى‌شود. پس مبادى، امورى هستند كه برهان از آنها قوام مى‌گيرد و مسائل، امورى هستند كه برهان براى آنها اقامه مى‌شود، و موضوعات امورى هستند كه برهان بر آنها اقامه مى‌گردد. و به تعبير ديگر: منظور از آنچه برهان بر آن اقامه مى‌شود، اعراض ذاتيه است و آنچه اقامه برهان به خاطر آن، صورت مى‌گيرد موضوع است و آنچه كه برهان از آن مايه مى‌گيرد، مبادى است.

 

توضيح

در اين فصل، شيخ(رحمه الله) درباره موضوعات و مبادى و مسائل علوم بحث مى‌كند و البته اين بحث‌ها قبلا نيز آمده بود. مراد از موضوع علم، همان عنوان جامع بين موضوعات مسائل است. مسائل همان قضايايى است كه در آنها اعراض ذاتيه موضوع اثبات مى‌شوند و مبادى عبارت از قضايايى است كه قبلا بايد دانسته شوند: حال يا بديهى هستند، يا در علم ديگرى اثبات مى‌شوند. آنچه مهم است رابطه محمولات و موضوعاتِ مسائل با مبادى و موضوعِ علم است. شيخ روى علوم نظرى تأكيد دارد و مى‌فرمايد: مبادى به معناى عام شامل مبادى تصوريه و تصديقيه مى‌شود. امّا در اينجا مراد، مبادى تصديقيّه است يعنى قضايايى كه اثبات مسائل يك علم متوقف بر آنهاست ولى خود آن قضايا در اين علم اثبات نمى‌شوند يعنى يا اصلا احتياج به اثبات ندارند و يا اثباتشان در علم ديگرى است. مثلا در طبيعيات از مباديى استفاده مى‌كنيم كه اثبات آنها در علم فلسفه است. اين علم ديگر گاهى بالاتر از علم مورد بحث است و گاهى پايين‌تر. مبدئى كه در علم ديگرى اثبات مى‌شود، اصل موضوعى ناميده مى‌گردد. البته شيخ مى‌فرمايد: كمتر اتفاق مى‌افتد كه اصول موضوعه، مأخوذ از علم پايين‌تر باشند امّا به هرحال ممكن است اصولِ موضوعه از علم پايين‌تر هم باشند.

 

ـ توجه

مبادى برهان، قضايايى هستند كه به تعبيرى اجزاء برهان محسوب مى‌شوند و برهان از آنها تشكيل مى‌شود و لذا «منها البرهان» ناميده مى‌شوند. مسائل، قضايايى هستند كه براى اثبات

آنها برهان اقامه مى‌كنيم و لذا «لها البرهان» ناميده شده‌اند. و امّا تعبير «عليها البرهان» كه در مورد موضوعات به كار رفته، اندكى مسامحه‌آميز است، چون در زبان عربى گاهى تعبير «يُستدلّ عليه» به همان معناى «يستدلّ له» به كار مى‌رود و همين‌طور «يُبرهن عليه» به جاى «يبرهن له» استعمال مى‌شود، امّا در اينجا شيخ براى اينكه فرق بگذارد بين موضوعات و مسائل، براى مسائل از «لها البرهان» و براى موضوعات از «عليها البرهان» استفاده كرده است.

 

متن

و نَقولُ(1): إنّ المبادئَ على وجهين: إمّا مبادئُ خاصةٌ بعلْم علم مثلُ إعتقاد وجودِ الحركةِ للعلمِ الطَّبيعى، و إعتقادِ إمكانِ إنقسامِ كلِّ مقدار إلى غير النّهايةِ للعلم الرّياضىِ; و إمّا مبادئُ عامة، و هى على قِسمَينِ: إمّا عامةٌ على الإطلاقِ لكلِّ علم كقولنا «كلُّ شىء إمّا أنْ يَصدقَ عليه الإيجابُ أو السّلبُ»، و إمّا عامةٌ لعدّةِ علوم مثلُ قولنا «الأشياءُ المساويةُ لشىء واحد متساويةٌ»: فهذا مبدأ يشتركُ فيه علمُ الهندسةِ و علمُ الحساب و علم الهيئة و علم اللُّحونِ و غير ذلك، ثم لا يتعدّى ما لَه تقديرٌ مّا: فإنّ هذه الأشياءَ هى المساوياتُ فى الكميّاتِ و ذواتِها لا غير، فإنّ المساواةَ لا تُقالُ لغير ما هو كمٌّ أو ذو كمٍّ إلاّ باشتراك.

 

ترجمه

و مى‌گوييم: مبادى دو گونه‌اند: يا مبادى مخصوصِ يك علم‌اند مثل اعتقاد به وجود حركت كه از مبادى علم طبيعى است، و يا اعتقاد به امكان انقسامِ مقدار تا بى‌نهايت كه از مبادى علم رياضى است; و يا مبادىِ عام‌اند و اين خود بر دو قسم است: يا عامِ مطلق است براى هر علمى، مثل اينكه مى‌گوييم: «در مورد هر چيزى يا ايجاب و يا سلب صادق است» و يا در چند علم (معيّن) كاربرد دارد مثل اينكه مى‌گوييم: «اشياء مساوىِ با شىء واحد، خود نيز متساوى‌اند» كه اين مبدئى است كه علم هندسه، علم حساب، علم هيئت و علم ألحان در آن شريك‌اند، و لذا اين مبدأ از چيزهايى كه به نحوى داراى اندازه‌اند فراتر نمى‌رود، زيرا عنوان «اشياء مساوى» فقط در كميات و امورى كه داراى كميت هستند صدق مى‌كند و مساوات در مورد غير كميت و يا امورى كه داراى كميّت هستند به كار نمى‌رود مگر از باب اشتراكِ لفظى.


1. و قد اقتبس منه (قده) صدرالمتألهين(رحمه الله) فى تعليقته على الهيات الشفاء، ص 4. [حاشيه آية اللّه جوادى آملى]

توضيح

بحث درباره مبادى علوم، پيش‌تر نيز آمده بود. شيخ(رحمه الله) در اينجا اشاره مى‌كند كه مبادى دو دسته‌اند:

   يك دسته از مبادى مخصوص يك علم‌اند و يك دسته از مبادى، در علوم مختلف كاربرد دارند. مبادى عامّه نيز دو قسمند: يك قسم، مبادى هستند كه در همه علوم به كار گرفته مى‌شوند و يك قسم، مباديى هستند كه در چند علم، به كار مى‌روند. مثلا بحثِ اثبات حركت كه در فلسفه انجام مى‌شود، از مبادى خاصِ علم طبيعى است و نيز بحث از امكان انقسامِ مقدار تا بى‌نهايت كه يك بحث فلسفى است از مبادى خاص علم رياضى است. و امّا بحثِ استحاله تناقض از مبادى عامِّ همه علوم است و بحث از اينكه چند امر مساوى با يك شىء واحد، با هم مساوى هستند، در چند علم مختلف مثل حساب و هندسه و هيئت و موسيقى كه با كميّت و مفهوم تساوى سر و كار دارند، مورد استفاده قرار مى‌گيرد و از مبادى آنها محسوب مى‌شود.

   مفهوم تساوى و مساوى فقط در كمّ يا متكمم كاربرد دارد. گاهى دو كميت را مساوى يكديگر مى‌ناميم مثل دو خط، و گاهى دو شيئى را كه داراى كميت‌اند متساوى مى‌خوانيم مثل دو جسم كه از نظر حجم مساوى‌اند. البته گاهى از باب اشتراك لفظى، تساوى را به معناى تشابه هم به كار مى‌بريم و مثلا در مورد دو جسمى كه رنگ آنها شبيه يكديگر است مى‌گوييم اين‌دو جسم از نظر رنگ، مساوى هستند، اين كاربرد مسامحى و نوعى اشتراك لفظى است.

 

متن

و المبادئُ الخاصّةُ الّتى موضوعاتُها موضوعُ الصّناعة أو أنواعُ موضوعاتِها أو أجزاءُ موضوعاتِها أو عوارضُها الخاصةُ فهى المبادئ الخاصةُ بالصّناعة ـ [سواء] كانتْ محمولاتُها خاصةً بالموضوع أو غيرَ خاصة به بل بجِنسه، مثل المساواةِ فى مقدمات من الهندسةِ و العددِ، و إنْ كان استعمالُها فى الصّناعة يُخَصِّصها بها، لأنَّ المساوى فى الهندسةِ مساوى مقدار، و فى العددِ مساوى عدد، و كِلاهُما خاصٌّ بالصَّناعةِ. و المضادّةُ فى مقدمات من العلم الطبيعى و الخُلقى على ذلك الوجه بعينه، فإنّ المساواة ليست خاصةً بموضوع الهندسة و لا موضوعِ الحسابِ، و لا المضادّةُ أيضاً خاصةٌ بموضوعِ العلمِ الطّبيعى من جهةِ ما هو موضوعُ العلمِ الطبيعى، و الإعتبارُ على الظاهر. و لكن إن كان شىء ممّا هو من الأعراض الذّاتيةِ محمولا على موضوعِ العلم أو نوعِ موضوعه أو جزءِ موضوعِه فى المبادئ، كانت المبادئ خاصة

كقولنا «كل عدد زوج منقسمٌ بمتساويين» فالمنقسمُ بمتساويين خاصٌّ بجنسِ موضوعِ الزّوجِ. و إنْ قلنا «كلُّ عدد ينقسمُ بمتساويين فهو زوجٌ»، كان المحمولُ خاصّاً بنفس الموضوعِ. و أمّا إذا كانَ الموضوعُ فى المبدأ خارجاً عن موضوعِ الصّناعةِ أو أعمَّ منه; فهو مبدأ غيرُ خاصٍّ.

 

ترجمه

آن دسته از مبادى خاصه‌اى كه موضوع آنها، موضوعِ علم يا انواع موضوعاتِ علم يا اجزاء موضوعاتِ علم و يا از عوارض خاصه موضوعاتِ علم باشد، مبادى خاصِّ آن علم شمرده مى‌شوند، خواه محمولات اين مبادى، مخصوص موضوع علم باشند و خواه مخصوصِ موضوع نباشند بلكه از عوارض جنس موضوعِ علم باشند، مثل مساوات در مقدماتى از علم هندسه و حساب، گرچه به كارگيرى مساوات در هر صناعت، آن را به همان صناعت اختصاص مى‌دهد، چنانكه مساوى در هندسه، به معناى مساوىِ با مقدار است، و در علم عدد (حساب) به معناى مساوى با عدد است. و هر دو خاص همان صناعت‌اند. و مفهوم تضاد در مقدماتى از علم طبيعى و علم اخلاق نيز عيناً به همين صورت است. همان طور كه مساوات نه مخصوص موضوع هندسه است و نه مخصوص موضوع حساب، مفهوم تضاد نيز به موضوع علم طبيعى از آن جهت كه موضوع علم طبيعى است اختصاص ندارد و اعم شمردن محمولات بر اساس ظاهر است. و امّا اگر در مبادى محمول از عوارض ذاتيه بود و بر موضوع علم يا نوعِ موضوع يا جزء موضوع حمل مى‌شد، آن مبادى، خاص خواهند بود مثل اينكه مى‌گوييم: «هر عدد زوجى به دو متساوى تقسيم مى‌شود» در اينجا عنوان «منقسم به دو متساوى» مخصوصِ جنسِ موضوع زوج است. و اگر بگوييم «هر عددى كه به دو متساوى تقسيم شود زوج است» محمول مخصوص خود موضوع خواهد بود. و أمّا اگر موضوع در مبدأ، خارج از موضوعِ علم يا اعم از آن باشد اين مبدأ، خاص نخواهد بود.

 

توضيح

مسائل يك علم، آن قضايايى هستند كه محمولاتشان از عوارض ذاتيه موضوع علم و يا از عوارض ذاتيه انواعِ موضوع و يا از عوارض ذاتيه عوارضِ موضوع محسوب مى‌شوند. در فصول سابق شيخ فقط راجع به جنسِ موضوع و انواعِ موضوع سخن گفت و ما گفتيم كه بايد

توسعه‌اى داده شود، يكى نسبت به اجزاء و يكى نسبت به چيزهايى كه جنس نيستند، ولى به منزله جنس هستند. در اين فصل شيخ روى اجزاء تكيه مى‌كند و هم‌چنين روى عوارضِ عوارض ذاتيه تأكيد دارد، در حالى كه در فصول قبلى به اين نكته، تصريح نشده بود.

   البته در يك علم از عوارض ذاتيه‌اى بحث مى‌شود كه ثبوت آنها براى موضوع، مشكوك و مورد ترديد باشد و الاّ از عوارضى كه بيّن الثبوت‌اند بحثى نمى‌شود.

 

ـ نشانه مبادى خاصّه

از نشانه‌هاى مبادى خاصّه يك علم اين است كه موضوعِ آن با موضوع علم ارتباطى خاص دارد بدين صورت كه موضوعِ مبدأ يا عين موضوع علم است و يا از انواع، عوارض، جزئيات و اجزاءِ آن مى‌باشد. و امّا محمولِ مبدأ، لازم نيست كه از محمولاتِ اين علم يعنى از عوارض ذاتيه موضوعِ اين علم باشد. ممكن است محمولِ مبدأ، اعم باشد ولى همين اندازه كه موضوع مبدأ، مساوىِ موضوع علم يا اخص باشد، كافى است. قبلا نيز شيخ فرمود كه گاهى برخى از عوارض ذاتيه علوم، مفهوماً اعم از موضوع علم هستند امّا به ملاحظه يك حيثيتِ خاص، اختصاص پيدا مى‌كنند و مثال آن، مفهوم مساوات بود كه هم از عوارضِ ذاتيه هندسه است و هم حساب، ولى در هر علمى با لحاظِ حيثيت خاصى، محمول قرار مى‌گيرد. در قضيه‌اى هم كه به عنوان اصل و مبدأ براى يك علم به كار مى‌رود، موضوع يا مساوىِ موضوع علم است و يا اخص از آن است، امّا اگر اعم باشد، مبدأ براى آن علم به حساب نمى‌آيد.

   مثال ديگرى كه شيخ مطرح مى‌كند، مفهوم تضاد و مضادّة است. ضديت اختصاصى به علوم طبيعى ندارد و در اخلاق هم به كار مى‌رود. در طبيعيات مى‌گوييم: يبوست ضد رطوبت است، اين حركت ضد آن حركت است و در اخلاق مى‌گوييم: جُبن ضد شجاعت است. امّا بايد توجه كنيم كه ضديت نيز مثل مفهوم مساوات، در هر علمى كه به كار مى‌رود با يك حيثيت خاصى است.

   ممكن است كسى بپرسد: شما از طرفى مى‌گوييد كه محمولْ اعم است و از طرفى مى‌گوييد محمول با حيثيت خاصى كه در آن لحاظ مى‌شود، مساوى با موضوع است! پس اگر مساوى است چرا آن را محمولِ اعم حساب مى‌كنيد؟ شيخ پاسخ مى‌دهد: اگر ما محمول را اعم حساب مى‌كنيم، به اعتبارِ ظاهرِ آن است و الاّ در باطن، محمول مساوى است.

   نشانه ديگر در مبادى خاصه يك علم، اين است كه محمولِ مبدأ، از عوارض ذاتيه موضوع علم باشد. اگر محمولِ قضيه‌اى اختصاص به آن علم داشته باشد، آن قضيه و مبدأ مختص همان علم است. مثلا اگر بگوييم هر عدد زوجى، به دو متساوى تقسيم مى‌شود، در اينجا عدد زوج، موضوع قضيه است و انقسام به متساويين در جانب محمول قرار مى‌گيرد و اين محمول از عوارض ذاتيه موضوع علم حساب است، پس محمول مزبور از محمول‌هاى مختص به جنسِ موضوعِ زوج يعنى كميّت است. و اگر بگوييم كه هر عددى به دو متساوى تقسيم مى‌شود زوج است، در اين قضيه، عدد منقسم به دو متساوى، موضوع است و زوج، محمول مى‌باشد و اين محمول فقط در عدد يافت مى‌شود.

 

متن

و المبادئُ العامّةُ تُستعملُ فى العلومِ على وجهين: إمّا بالقوّةِ، و إمّا بالفعلِ. و إذا استُعْملت بالقوةِ لم تُستعملْ على أنّها مقدّمةٌ و جزءُ قياس; بل استُعمِلت قوّتها فقط فقيلَ إنْ لَم يكن كذا حقاً فمقابِلُه ـ و هو كذا ـ حقٌّ; و لا يُقالُ «لأنَّ كلَّ شىء إمّا أنْ يَصدقَ عليه السّلبُ أو الإيجابُ» لأنَّ هذا مشهورٌ مستغنى عنه إلاّ عند تبكيت المغالطين و المناكرينَ. و إذا استُعمِلت بالفعلِ خُصِّصَتْ إمّا فى جُزءَيها معاً كقولنا فى تخصيصِ هذا المبدأ المذكورِ فى العلمِ الهندسى «كلُّ مقدار إمّا مشاركٌ و إمّا مباينٌ». فقط خصّصنا الشّىءَ بالمقدارِ، و خصّصنا الإيجابَ و السلبَ بالمشارِك و المُباين. و إمّا فى الموضوع فكنقلنا المقدمة العامّة: و هى كقولنا «كلُّ الأشياء المساويةِ لشىء واحد متساويةٌ» إلى أن «كلّ المقاديرِ المساويةِ لمقدار واحد متساويةٌ». فخصّصنا الشّىء بالمقدار و تركنا المحمولَ بحالِه. و هذا على الإعتبار الّذى مضى لَنا أيضاً.

 

ترجمه

و مبادى عامه در علوم به دو صورت به كار مى‌روند: يا بالقوه و يا بالفعل. و وقتى‌كه بالقوه استعمال مى‌شوند، به عنوان اينكه مقدمه و جزء قياس باشند، به كار نمى‌روند بلكه فقط قوه آنها به كار گرفته مى‌شود. مثلا گفته مى‌شود اگر فلان مطلب درست نباشد، پس مقابلِ آن، درست است و ديگر گفته نمى‌شود كه چون «هر چيزى يا سلب و يا ايجاب بر آن صادق است»! زيرا اين قضيه مشهور است و نيازى به ذكر آن نيست مگر براى اسكاتِ مغالطه‌گران و عنادورزان. و وقتى كه مبادى عامه به صورت بالفعل استعمال شوند، يا در هر دو جزءشان (موضوع و

محمول) تخصيص مى‌خورند مثل اينكه همين اصل (عدم تناقض) را در علم هندسه تخصيص مى‌زنيم و مى‌گوييم: «هر مقدارى يا مشارك است و يا مباين» كه در اينجا «شىء» را به مقدار، و ايجاب و سلب را به مشارك و مباين اختصاص داده‌ايم; و يا تخصيص فقط در موضوع صورت مى‌گيرد مثل اينكه ما مقدمه عامه «همه اشياء مساوى با شىءِ واحدْ متساوى هستند» را تبديل مى‌كنيم به اين قضيه كه «همه مقادير مساوى با مقدار واحد، متساوى هستند» كه در اينجا شىء را به مقدار تخصيص داده‌ايم ولى محمول را بحال خود گذاشته‌ايم. و اين به لحاظ همان مطلبى است كه قبلا بيان كرديم.

 

متن

و نقول أيضاً: إنّ المبادئَ الخاصّةَ بمسائلِ علم مّا على قِسمَينِ: إمّا أن تكونَ خاصّةً بحسبِ ذلك العلمِ كُلِّه،(1) أو بحسبِ مسألة أو مسائلَ.(2)

   و نقول: إنّه قد يكونُ للعلم موضوعٌ مفردٌ مثلُ العددِ لعلمِ الحساب. و قد يكونُ غيرَ مفرد; بل تكونُ فى الحقيقةِ موضوعاتٌ كثيرةٌ تشترك فى شىء تتأحَّدُ به، و ذلك على وجوه: فإنّها إمّا أنْ تشتركَ فى جنس هو الشىءُ المتّحدُ به، اِشتراكَ الخَطِّ و السطحِ والجسمِ فى جنس تتّحد به و هو المقدار. أو تشتركُ فى مناسبة متّصلة بينها اشتراكَ النُقطةِ و الخَطِّ و السَّطح و الجسم; فإنّ نسبةَ الأوّل منها إلى الثّانى كنسبة الثّانى إلى الثالثِ و الثالثِ إلى الرابع. و إمّا أنْ تشتركَ فى غاية واحدة كاشتراكِ موضوعاتِ علمِ الطّبِّ ـ أعنى الأركان و المزاجاتِ و الأخلاطَ و الأعضاءَ و القُوى و الأفعالَ ـ إنْ أُخِذَت هذه موضوعاتِ الطّبِّ لا أجزاءَ موضوع واحد، فإنّها تشتركُ فى نسبتها إلى الصِّحَّةِ; و موضوعات العلْم الخُلقى فى نسبتها إلى العادَةِ. و إمّا أنْ تشتركَ فى مبدأ واحد، مثلُ اشتراك موضوعاتِ علمِ الكلامِ، فإنّها تشتركُ فى نسبتها إلى مبدأ واحد إمّا طاعة الشّريعةِ أو كونها إلهيّةً.

 

ترجمه

و هم‌چنين مى‌گوييم: مبادى مخصوصِ مسائلِ يك علم بر دو قسم است: يا به لحاظِ كلِ آن علم، خاص است و يا به لحاظ يك مسئله و يا چند مسئله از آن علم.


1. كما نقول: الجسم موجودٌ (غ).

2. كما نقول: «المادة لاتوجد و لا تعدم بل تتبدل» فى علم الفيزياء (غ).

   و مى‌گوييم: گاهى براى يك علم، تنها يك موضوعْ وجود دارد مثل عدد كه موضوع علم حساب است. و گاهى موضوعِ علم، واحد نيست بلكه موضوعاتِ متعددى هستند كه همه در يك چيز مشترك‌اند. و اين خود به چند گونه است: يا در جنس شريك‌اند مثل اشتراك خط و سطح و جسم (جسم تعليمى يعنى حجم) در جنس، كه همان مقدار است; و يا در يك مناسبت و ارتباط، شريك و متحدند مثل اشتراك نقطه و خط و سطح و جسم (حجم) كه در اينجا نسبت اولى به دومى مثل نسبت دومى به سومى و سومى به چهارمى است. و يا اشتراك موضوعات در غايت واحد است مثل اشتراك موضوعات علم پزشكى ‌يعنى اركان و مزاجات و اخلاط و اعضاء و قوا و افعال‌ـ در صورتى كه اينها به عنوان موضوعات متعدد علم پزشكى لحاظ شوند نه به عنوان أجزاء يك موضوع واحد، كه در اين صورت همه اينها از جهت نسبت داشتن با سلامتى، اشتراك دارند، و موضوعات علم اخلاق كه از حيث نسبتشان با عادت، مشترك‌اند. و يا اينكه اشتراك موضوعات در يك مبدأ و اصل واحد است مثل اشتراكِ موضوعات علم كلام كه همگى در ارتباط با يك اصل واحد شريك‌اند و آن: يا اطاعت از شريعت است و يا الهى بودن آنها.

 

توضيح

شيخ مى‌فرمايد: وقتى مى‌خواهيم از يك مبدأ عام در يك علم خاص استفاده كنيم گاهى هم در موضوع آن مبدأ عام تصرف مى‌كنيم و آن را قيد مى‌زنيم و هم در محمولِ آن، مثل اينكه مى‌خواهيم از اصل امتناع تناقض در حوزه هندسه استفاده كنيم، مى‌گوييم: هر مقدارى يا مشارك است يا مباين، يعنى به جاى «كلُّ شىء إمّا ان يصدق عليه السلب او الايجاب»، مصداقى از مصاديقِ آن را قرار مى‌دهيم كه در هندسه مورد استفاده است. در هندسه ما نيازى به مطرح كردن اصل و قاعده كلى امتناع تناقض نداريم مگر براى كسانى كه بخواهند در بديهيات تشكيك كنند. امّا به قاعده «كل مقدار امّا مُشارِكٌ أو مباين» نيازمنديم.

 

متن

و أيضاً فإنَّ موضوعَ الِعلم إمّا أن يكونَ قد أُخِذَ على الإطلاقِ من جهةِ هويته و طبيعته غيرَ مشترط فيها زيادةُ معنى، ثم طُلبت عوارضها الذاتيةُ المطلقةُ مثل العددِ للحساب. و إمّا أنْ يكونَ قد أخِذ لا على الإطلاقِ، و لكن من جهةِ اشتراطِ زيادِ معنىً على طبيعته من غير أنْ

يكونَ فصلا يُنوِّعه، ثم طُلبت عوارضُه الذّاتيّةُ الّتى تَلحقُه مِن تلك الجهةِ مثلُ النّظر فى عوارضِ الأُكر المتحرّكةِ.

 

ترجمه

و هم‌چنين موضوع يك علم يا از حيث هويت و طبيعت به نحو مطلق در نظر گرفته مى‌شود بدون اينكه معناى زايدى در آن شرط شود و سپس عوارض ذاتيه مطلقِ آنْ موردِ طلب قرار مى‌گيرد مثل عدد براى علم حساب. و يا به نحو مطلق لحاظ نمى‌گردد، بلكه از آن حيث كه معنايى زايد بر طبيعت در آنْ شرط شده بدون اينكه آن معنا فصلى باشد كه آن را به صورت نوع خاصّى درآورد، در نظر گرفته مى‌شود و سپس عوارض ذاتيه‌اى كه از همين جهتْ عارض آن موضوع مى‌شوند مورد طلب قرار مى‌گيرند، مثل بحث در عوارض ذاتيه كرات متحرّك.

 

متن

و «المسألَةُ» إمّا بسيطةٌ حمليّةٌ; و إمّا مركبةٌ شرطيةٌ. و المركّبُ يتبع البَسيط في ما نورده. فنقولُ: كلّ مسألة بسيطة فهى مُنقسمةٌ إلى محمول و موضوع، فَلْنتأملْ أولا جهةَ الموضوع فنقولُ: إنَّ الموضوعَ فى المسألةِ الخاصّةِ بعلم ما إما أنْ يكونَ داخلا فى جملةِ موضوعِه أو كائناً مِن جُملةِ الأعراضِ الذّاتية له. و الدّاخلُ فى جملة موضوعِه إمّا نفسُ موضوعِه سواء كانَ واحدَ الموضوع أو كثيرَ الموضوع مثل قولِنا: هل الجسمُ ينقسمُ إلى ما لا نهاية له؟ و ذلك فى مسائل العلم الطبيعى; و إمّا نوعٌ له كقولنا: هل الهواءُ المحبوسُ فى الماءِ يندفعُ إلى فوق بالطّبعِ أو للإنضغاطِ القاسر; و هل الغضبُ مبدؤه الدِماغُ أو القلبُ؟ و الكائنةُ من أعراضِه: فإمّا عرضٌ ذاتىٌّ لموضوعِه كقولنا: هل حركةُ كذا مضادةٌ لحركة كذا؟ أو عرضٌ ذاتىٌ لأنواعِ موضوعِهِ كقولنا: هل الإضاءة الشّمسيةُ مُسخِّنة، أو عرضٌ ذاتى لعرض ذاتى لَه كقولنا: هل الزّمانُ بَعْدَ السكون؟ فإنّ الزَّمانَ عارضٌ للحركةِ الّتى هى عرضٌ ذاتىٌ للجسم، أو عرضٌ ذاتىٌّ لنوع عرض له كقولنا: هل إبطاءُ الحركةِ هو لتخلّل سكون؟ فإنّ الإبطاءَ من عوارضِ بعضِ الحركاتِ دون بعض، فإنّ بعضَ الحركاتِ مُستويةُ السّرعةِ لا تبطئ ألبتة.

 

ترجمه

و مسئله علم يا قضيه بسيط و حمليه است و يا مركب و شرطيه. و در احكامى كه ذيلا مى‌گوييم

مركّب، تابع بسيط است. پس مى‌گوييم: هر مسئله بسيط منقسم مى‌شود به محمولى و موضوعى. در وهله اول بايد جهتِ موضوع را مورد تأمل قرار دهيم و لذا مى‌گوييم: موضوع يك مسئله كه مخصوصِ يك علم است يا داخل در موضوعِ آن علم است و يا از جمله اعراض ذاتيه آن موضوع است. آن كه داخل در موضوع علم است يا خود موضوع علم است ‌خواه آن علم يك موضوع داشته باشد و خواه موضوعات كثيره‌ـ مثل اينكه مى‌گوييم: آيا جسم تا بى‌نهايت تقسيم مى‌شود؟ و اين در مسائل علم طبيعى است; و يا موضوعِ مسئله نوعى از موضوع علم است مثل اينكه مى‌گوييم: آيا هوايى كه در آب محبوس شده طبيعتاً و يا در اثر فشار قسرى به سمت بالا مى‌جهد؟ و آيا مبدأ پيدايش غضب، دِماغ (مغز) است يا قلب؟ و امّا آن موضوعِ مسئله‌اى كه از اعراض موضوع علم است: يا عرضِ ذاتى آن است مثل اينكه مى‌گوييم: آيا حركتِ الف با حركتِ ب تضاد دارد؟ و يا عرضِ ذاتى براى انواع موضوع علم است مثل اينكه مى‌گوييم آيا پرتو خورشيد گرم كننده است؟ و يا عرضِ ذاتى براى يكى از اعراض ذاتيه موضوع علم است مثل اينكه مى‌گوييم آيا زمان بعد از سكون [يا بُعد سكون]است؟ كه در اينجا زمان عارض بر حركت است و حركت خودْ عرض ذاتى براى جسم است. و يا عرض ذاتى براى نوعى از اعراضِ جسم است مثل اينكه مى‌گوييم: آيا كند شدنِ حركت به خاطر تخلل سكون است؟ حق اين است كه كند شدن از عوارض بعضى حركات است و در بعضى، نيست. چون بعضى از حركات سرعتشان يكسان است و هرگز كندى پيدا نمى‌كنند.

 

خلاصه مطلب

موضوع مسائل يك علم به يكى از صور زير است:

   1. عين موضوع علم است 2. يكى از انواع موضوع علم است 3. عرض ذاتىِ موضوع علم است. 4. نوعى از اعراض ذاتىِ موضوع علم است 5. عرضِ ذاتىِ يكى از اعراض ذاتىِ موضوع علم است 6. عرض ذاتىِ نوعى از اعراضِ ذاتىِ موضوع علم است.

   نكته قابل توجه اين است كه چون موضوع مسئله مى‌تواند غير از موضوع علم باشد مثل آنجا كه عرضى از اعراضِ آن است، پس اين مطلب كه مى‌گويند همواره مسائل يك علم بر مى‌گردد به تقسيماتِ موضوع آن علم، كليّت ندارد و در همه مسائل، صدق نمى‌كند.

   و يا عرض ذاتى براى نوعى است كه عارض بر موضوع علم مى‌شود مثل اينكه مى‌گوييم:

آيا كُند شدن حركت به خاطر تخلّل سكون است؟ كه در اينجا كند شدن از عوارض بعضى حركات است نه همه. چون بعضى حركات داراى سرعت ثابت‌اند و هيچ‌گاه كند نمى‌شوند.

 

توضيح

مسائل يك علم گاهى به صورت قضيه حمليه است و گاهى به صورت قضيّه شرطيه و البته قضيه شرطيه هم قابل بازگشت به قضيه حمليه است. لذا شيخ حكم را در مورد قضيه حمليه بيان مى‌كند تا حكم قضيه شرطيه هم از آن معلوم گردد. قضيه حمليه مركب از موضوع و محمول است، و از اين رو، بحث در مسائلْ گاهى از جهت موضوعشان است و گاهى از جهت محمولشان. شيخ نخست از جهت موضوع بحث مى‌كند. ناگفته نماند كه مراد از قضيه مركبه در اينجا قضيه شرطيه است كه از چند قضيه حمليه تشكيل مى‌شود و مراد از قضيه بسيطه، قضيه حمليه است كه از چند قضيه تشكيل نمى‌شود بلكه فقط داراى موضوع و محمول است. و البته قضيه شرطيه مركبه، تابع قضيه حمليه بسيطه است.

 

ـ موضوعِ مسئله علم

موضوع مسائل يك علم گاهى عين موضوعِ آن علم است و يا نوعى و مصداقى از موضوع علم است. شيخ اين‌دو قسم را داخل در «جمله موضوع علم» مى‌داند. و گاهى موضوعِ مسئله، از اعراضِ ذاتيه موضوع است و شيخ اين را داخل در «جمله موضوع» نمى‌داند، بلكه خارج از موضوع مى‌شمارد.

   و امّا موضوع علم گاهى يك امر وحدانى است و گاهى امور كثيره‌اى است كه يك جامع مفهومى براى آنها لحاظ مى‌شود. مثلا جسم، مفهوم عامى است كه موضوع علم طبيعى محسوب مى‌شود، و در عين حال همين «جسم» موضوع مسئله هم هست. «هوا» يكى از اقسام و انواع جسم است و موضوع اين مسئله نيز هست كه آيا هوا طبيعتاً به سوى مركز خود يعنى سمتِ بالا ميل دارد يا نه؟ در گذشته مى‌گفتند: هوايى كه در زير آب محبوس شود (مثل هواى داخل شيشه زير آب) به اقتضاى ميل طبيعى اش به سوى بالا حركت مى‌كند.

 

متن

و لنقصدِ الآنَ ناحيةَ المحمولِ فنقولُ: إنّ المحمولَ فى المسألةِ ‌على أنّها مجهولةُ الإنيّة و

تُطلبُ فيها الإنيّة، لا الّتى هى مجهولةُ اللميّةِ و تُطلب فيها اللّميةُ دون الإنيّةِ‌ـ لا يجوز أن يكون طبيعةَ جنس أو فصل، أو شيئاً مجتمعاً منهما إذا كانَت طبيعةُ الموضوع محصلةً. فإنّ المحمولاتِ الذّاتية الّتى تؤخذُ فى حدّ الشىء يجب أنْ تكونَ بيّنةَ الوجودِ للشىء إذا تُحقّق الشّىءُ ـ كما قد علمتَ‌ـ و إنْ كانَ يُمكنُ فى بعضها أنْ تُبيَّنَ بحدٍّ أوسط، لكنْ ليس كلُّ بيان بحدّ أوسط فهو قياسٌ; فإنّ الأوّليّاتِ قد يمكنُ أنْ تُبيّن بوجه ما بحد أوسط، مثل أنْ يُجعل الحدّ الأوسطُ حدَّ المحمولِ أو رسمَه، أو يُجعلَ الأوسطُ كذلك للأصغر، فيوسَّطُ بين الموضوع و بين المحمول. و ليس مثلُ ذلك قياساً عند التّحقيقِ، فإنَّ القياسَ إنّما يكونُ قياساً على الإثباتِ و الإبانةِ إذا كانَ على خفىّ الثّبوتِ(1)، و يكونُ قياساً على اللّمِّ إذا كانَ على خَفىِّ اللّمِّ. و قد يجتمعان و قد يفترقانِ.

 

ترجمه

اينك به جنبه محمول مى‌پردازيم و مى‌گوييم: محمول در مسئله از آن جهت كه انيّت و وجود آن مجهول و مورد طلب است، نه از آن جهت كه لميّتش مجهول باشد و چرايى آن مورد طلب باشد نمى‌تواند ماهيت جنس يا فصل موضوع و يا چيزى مركب از هر دو باشد: مادام كه طبيعت و ماهيتِ موضوعْ محصَّل و معلوم است. زيرا محمولات ذاتى كه در تعريف چيزى أخذ مى‌شوند بايد وجودشان براى آن، بعد از آنكه حقيقتش معلوم شد بيّن باشد ـ همان‌طور كه قبلا دانستيد ـ گرچه ممكن است كه بعضى از آنها خودشان با حد وسط تبيين شوند، امّا هر بيانى كه با حد وسط صورت مى‌گيرد، قياس نيست چرا كه اوّليات هم گاهى ممكن است به‌گونه‌اى با حد وسط تبيين شوند. مثل اينكه حد يا رسم محمولْ حد اوسط قرار گيرد و يا حدّ و رسم اصغرْ واسطه بين موضوع و محمول قرارداده شود، و چنين چيزى قياس حقيقى تلقى نمى‌شود. چرا كه قياس وقتى حقيقةً قياس محسوب مى‌شود كه براى اثبات چيزى اقامه شود كه ثبوتش مخفى است يا براى چرايى چيزى اقامه شود كه لميّت‌اش پنهان است و اين‌دو امر گاه با هم در يك قياس جمع مى‌شوند، و گاهى يكى از آنها تحقق دارد.

 

متن

و أمّا طلبُ أنَّ هذا المحمولَ هل هو حدّ أو جنس أو فصل، فهو ممّا يجوزُ أنْ يكونَ مطلوباً، لأنَّ


1. در بعضى نسخه‌ها «خفى الثبات» آمده است، امّا «خفى الثبوت» صحيح‌تر به نظر مى‌رسد.

كونَ الشىءِ طبيعةً مّا و كونَه جنساً ما أو فصلا لشىء أمرانِ مختلفانِ. فإنّ الحسّاسَ من جهة ما هو حساسٌ طبيعة ما; و من جهة أُخرى، و بالقياس إلى الإنسانِ، هو فصلُ جنس. فيشبه أنْ يكونَ إنّما يُشكِل فى مثل هذا أنّه هل هو جنسٌ للإنسانِ أو ليس بجنس، أو هلْ هو فصلٌ له أو لجنسه أو ليس. و لا يشكل أنه هل هو للإنسان موجود من جهةِ ما هو معنىً ما مِن شأنه أن يكونَ جنساً أو فصلَ جنس إذا اعتُبرله اعتبارَ العمومِ.

 

ترجمه

و اما اينكه اين محمول آيا حدّ يا جنس و يا فصل است، مى‌تواند مورد طلب باشد، چون اينكه يك چيز فلان طبيعت است و اينكه آن چيز جنس يا فصل براى يك شىء ديگر است، دو مطلب جداگانه است مثلا حساس از آن جهت كه حساس است، طبيعتى است و اما از جهت ديگر و در مقايسه با انسان فصلِ جنس محسوب مى‌گردد. و غالباً در مثل اين امور است كه اشكال پيدا مى‌شود كه آيا اين امر جنسِ انسان است يا نه، يا آيا اين امر فصل انسان يا فصل جنس انسان است يا نه. و امّا در اينكه حساس براى انسان موجود است و از آن حيث بطور كلّى مفهومى است كه مى‌تواند جنس يا فصل جنس انسان باشد، اشكالى نيست.

 

توضيح

گاهى محمولى براى موضوعى ثابت است امّا نمى‌دانيم به چه عنوان است. مثلا حساس بر انسان حمل مى‌شود امّا چون يك مفهوم عامّى است كه هم شامل انسان مى‌شود و هم شامل غير انسان، نمى‌دانيم كه آيا حساس براى انسان، جنس قريب است يا جنس بعيد، يا فصل الجنس. در اين‌گونه موارد براى كشف لميّت مى‌توانيم از برهان استفاده كنيم و قياس حقيقى تشكيل بدهيم.

 

متن

و قَد ينبَّه أيضاً على وجود أمثالِ هذه المحمولاتِ المقوّمة الذّاتياتِ ببيان مّا مَنْ ليس سليمَ الفطرة كما ينبَّه على المبادئ الأوّلية. و أيضاً قد يُبرهنُ على وجودها لشىء ما إذا كانَ عُرِفَ بعوارضه و لم يكن تُحُقِّقَ جوهره فعرِف مثلا من جهة ما هو منسوبٌ إلى شىء، أوله فعل أوِ انفعالُ و لم يكنْ عُرِف ذاتُه. مثلُ أنّا نَطلب هل النَّفْسُ جوهر أو ليس بجوهر; و الجوهر جنسُ

النفس، و لكن إنّما نطلبُ هذا إذا لم نَكُنْ بعدُ عَرفنا النّفسَ بذاتها، و لكن عرفناها من جهة ما هى مضافة إلى البدنِ و كمالٌ ما لَه، و تصدُر عنها الأفاعيلُ الحيوانية. و بالجملة إذا عرفناها من جهة أنّها شىء هو كمال كذا و مبدأ لكذا فقط; فنكون بعدُ ما عرفنا ذاتها، فلا نكونُ عَرَفنا ذاتها و وضعناها ثمّ طلبنا حملَ جنسها عليها. فإذا لم نكن وضعنا حقيقة ذاتِها ثمّ نطلبُ حملَ أمر آخَرَ عليها ـ ذلك الأمر جنسٌ لذاتها ـ لم يكنِ المحمولُ فى طلبنا بالحقيقةِ جنساً للموضوع فى القضيّةِ; بل كان جنساً لشىء آخرَ مجهول يعرضُ له هذا الّذى يُطلب المحمولُ له.

 

ترجمه

و گاهى به وسيله بيانى بر وجود امثال اين‌گونه محمولات مقوم و ذاتى براى كسى كه فطرتِ سالمى ندارد، تنبّه داده مى‌شود، همان‌گونه كه بر اصول اوليه تنبيه مى‌شود. و نيز بر وجودشان براى چيزى برهان اقامه مى‌شود آنگاه كه آن چيز از راه عوارض‌اش شناخته شده باشد و جوهرش ناشناخته باشد، مثلا از طريق نسبتى كه با شيئى دارد، شناخته شده يا از راه اينكه فعل و يا انفعالى دارد، امّا ذاتش شناخته نشده است. مثل اينكه ما به جستجو مى‌پردازيم كه آيا نفس جوهر است يا نه، در حالى كه جوهرْ جنسِ نفس است. و البته ما وقتى در طلب اين امر بر مى‌آييم كه هنوز نفس را ذاتاً نشناخته باشيم، و فقط از اين حيث كه نفسْ امرى است كه اضافه و نسبتى با بدن دارد و كمالى است براى آن، و از آنْ افعال حيوانى صادر مى‌شود شناخته باشيم. و خلاصه اين در وقتى است كه ما فقط مى‌دانيم نفس چيزى است كه كمال بدن و مبدأ افعال حيوانى است، و هنوز ذاتِ نفس را نشناخته‌ايم. پس چنين نيست كه ما ذاتِ نفس را شناخته باشيم و سپس آن را موضوع قرار داده، در طلب حمل جنس‌اش بر آن باشيم. و لذا چون ما حقيقت ذاتِ نفس را موضوع قرار نداده‌ايم تا در طلب حمل امر ديگرى ـ كه على الفرض جنس آن است ـ بر آن باشيم، پس محمولى كه در صدد اثبات آن هستيم در حقيقتْ جنس موضوع قضيه نيست. بلكه جنس است براى چيز مجهولى كه اين موضوعْ عارض بر آن مى‌گردد.

 

توضيح

گاهى ممكن است انسان حتى نسبت به بديهيات غفلت پيدا كند مثلا غافل شود از اينكه اجتماع نقيضين ناممكن است. در اين موارد احتياج به تنبيه پيدا مى‌شود نه تعليم. يعنى بايد

كارى كرد و بيانى ارائه نمود كه فرد از غفلت خارج شود و متوجه مطلبى كه خود مى‌داند، بشود. پس تنبيه يعنى توجه دادن به مطلبى كه خودِ طرف مى‌داند، امّا تعليم يعنى ياد دادن چيزى كه طرف آن را نمى‌داند.

   ممكن است گاهى ما بدانيم كه محمولى براى موضوعى ثابت است مثل اينكه مى‌دانيم انسان داراى نفْس است امّا اگر از ما بپرسند نفس چيست؟ حقيقتش را نمى‌دانيم. فقط مى‌دانيم كه نفسْ مبدأ حيات و حركت ارادى است امّا نمى‌دانيم كه جوهر است يا عرض است؟ اين به خاطر اين است كه ما نفس را حقيقتاً نشناخته‌ايم و ماهيت او را چنانكه بايد به دست نياورده‌ايم، بلكه فقط همين اندازه مى‌دانيم كه مبدأ حيات و اراده است. و اگر مى‌گوييم «نفس» آن را به عنوان يك مفهوم مشير به آنچه كه از آن مى‌فهميم قرار داده‌ايم نه به عنوان مفهوم و ماهيتى كه تمام اجزاء آن را مى‌شناسيم. در اين‌گونه موارد مى‌توان بر جنس و فصل برهان اقامه كرد و مثلا ثابت كرد كه نفس انسان جوهر يا حيوان و يا ناطق است. در اينجا آنچه موضوع قضيه است، مبدأ الحياة يا مبدأ الحركة است و اگر ما جنس يا فصل اثبات مى‌كنيم، براى اين موضوع نيست بلكه براى حقيقتِ نفس است حقيقتى كه براى ما مجهول است.

 

متن

وَ كثيراً مّا يتّفقُ هذا الطّلبُ حيث لا نكونُ قد حصّلنا معنى الموضوع و المطلوب، بل عندنا منهما إسم فقط: كما نطلُب: هل الصورة جوهر أم لا، فإنّا إذا كنّا عرفنا بالحقيقة ما الجوهر، و عرفنا أنّه الموجود لا فى موضوع، و عرفنا بالحقيقةِ ما الموضوع(1) و عرفنا ما الصورة ـ فكانتِ الصورةُ كلَّ هيئة لمادةِ لا تقوم دونها تلك المادة، بل تتقوّم بها، و كان الموضوعُ(2) كلَّ مادة متقوّمة الذّات; أو قابل متقوم دون الهيئةِ الّتى فيهما، و إن لم تكن الهيئةُ و لا شىء يخلف بدلها، أو كانَت الهيئةُ لازمةً لحقتْ بعد تقوّم ذلك الأمر الّذى هو مادة أو قابل ـ عرفنا أنّ الصّورة جوهر و لم نَحْتَج إلى وسط. و لكن إذا كانَ عندنا من الصّورةِ خيالٌ و من الجوهر خيالٌ، أخذنا نحْتَجُّ و نقيسُ من غير حاجة إلى القياسِ.

 

ترجمه

و غالباً اين طلب هنگامى‌كه ما معناى موضوع و مطلوب را نمى‌دانيم و فقط اسمى از آنها نزد


1 و 2. المراد بالموضوع في هذين الموضعين هو المأخوذ في حدّ الجوهر لا ما يقابل المحمول.

ماست، اتفاق مى‌افتد. مثلا مى‌پرسيم آيا صورت، جوهر است يا نه؟ در اينجا ما اگر حقيقت جوهر را بشناسيم و بدانيم كه جوهر يعنى «موجود لا فى موضوع» و بدانيم كه حقيقتاً موضوع چيست و صورت به چه معناست ـ كه على الفرض صورت، هيئتى براى ماده است كه ماده بدون آن قوام نمى‌يابد بلكه تقوّم ماده به آن است; و موضوع هر ماده‌اى است كه متقوم الذات باشد و يا هر قابلى كه متقوّم باشد بدون هيئتى كه در آن تحقّق مى‌يابد گرچه آن هيئت و يا جانشين آن نباشد، يا هيئت لازم باشد ولى بعد از تقوم أمرى كه ماده يا قابل است پديد آيد ـ (در اين صورت) مى‌دانيم كه صورت جوهر است و نياز به حد وسط نداريم. و امّا اگر تنها خيالى از صورت و جوهر در نزد ما باشد شروع به استدلال و اقامه قياس مى‌كنيم، بدون اينكه نيازى به قياس باشد.

 

توضيح

شيخ مى‌فرمايد ما اگر درست معناى صورت و معناى جوهر را بدانيم نيازى به بحث نداريم كه بفهميم صورت، جوهر است يا نه، بلكه بديهى خواهد بود كه صورت، جوهر است. اگر بدانيم كه جوهر يعنى چيزى كه نيازى به موضوع ندارد، و اگر بدانيم كه مراد از موضوع كه محلّ و معروضِ اعراض است يعنى چه، و اگر بدانيم كه صورت يعنى چه، ديگر جوهر بودن صورت براى ما نياز به اثبات ندارد.

   صورت چيزى است كه در شىء ديگرى تحقق پيدا مى‌كند كه آن شىء در تقوّمش نياز به اين صورت دارد و اين صورت فعليت بخشِ به آن شىء است. بنابراين صورت مانند عرض نيست كه موضوع بطلبد و قوامش به موضوعش باشد. موضوع هم چيزى است كه خودش قوام داشته باشد و احتياج به چيزى كه حالّ در آن مى‌شود نداشته باشد مثل جسم كه بياض در آن حالّ است ولى قوامِ جسم به بياض نيست. اگر اينها را درست بفهميم، خواهيم دانست كه صورتْ متقوّم به موضوع نيست، پس «لا فى موضوع» است و اين همان معناى جوهر بودنِ صورت است.

 

متن

بَل المطلوباتُ و المسائلُ إذا كانت موضوعاتُها من الموضوع للصَّناعة، كانت محمولاتُها مِن أعراضها(1) الذاتيّة، و أجناسِ أعراضها و فصول أعراضها و أعراض أعراضها. فإنْ كانَت


1. ضمير «ها» در اينجا و موارد بعدى به «موضوعاتها» بر مى‌گردد.

موضوعاتُها من أعراضِها الذّاتية، جاز أن تكونَ محمولاتُها من جنس الموضوع و مِن أنواعه و فصولِه و أعراضه و أعراضِ أعراضِه و أجناسِ أعراض أخرى و فصولِها و ما يَجرى مجراها. و قد تكون محمولاتُ الصنفين من الموضوعات عوارضَ ذاتيةً للجنسِ كالمساواةِ فى علم الهندسة و العددِ، و عوارضَ ذاتيةً لما هو شبيه جنس كالقوةِ و الفعل فى العلم الطبيعى، فإنّ القوّةَ و الفعلَ من العوارضِ الخاصّة بالموجود. و المضادةُ أيضاً إذا استعملتْ فى العلم الطبيعى كانت من العوارضِ الخاصّة بجنسه. و إنّما لا تكون محمولة فى مسائل العلم الرّياضى لأنّ موضوعاتِ العلم الرياضى إمّا غيرُ متحركة و إمّا متشابهةُ الحركة لا مضادةَ فيها، و إنْ لم تتّفقْ حركاتُها من كلِّ جهة. و أمّا موضوعاتُ العلمِ الطّبيعى فمهيّأةٌ للتّغير بين الأضداد.

 

ترجمه

و اگر موضوعات در مطلوبات و مسائل علم، از موضوع آن علم باشد، محمولاتِ آنها، از عوارض ذاتيه موضوع و اجناس عوارض، و فصولِ عوارض، و اعراضِ عوارض آن خواهد بود. و اگر موضوعاتِ مسائل از اعراض ذاتيه موضوع باشند، ممكن است محمولاتشان از جنس موضوع و از انواع موضوع و فصول و اعراض و عوارض اعراضِ موضوع، و از اجناس و فصول عوارض ديگر و مانند آنها باشند. و گاهى محمولات هر دو صنفِ از موضوعات، عوارض ذاتيه جنس هستند مثل مساوات در علم هندسه و علم عدد، و نيز عوارض ذاتيه شبيه جنس هستند مثل قوه و فعل در علم طبيعيات: چرا كه قوه و فعل از عوارض خاصِ موجودند. و هم‌چنين مفهوم ضدّيت وقتى در علم طبيعيات به كار مى‌رود، از عوارض خاصه جنس موضوع است. و اينكه اين مفهوم (ضدّ) در مسائل علم طبيعى محمول واقع نمى‌شود از اين جهت است كه موضوعاتِ علم رياضى يا غير متحرك است و يا داراى حركت متشابه‌اند كه تضادى در آنها نيست، گر چه حركاتشان از هر جهت هماهنگ نيست. و امّا موضوعات علم طبيعى مستعدِ تغيّر در بين أضداد هستند.

 

توضيح

گاهى موضوع علم، نه خود جنس و فصل است و نه جنس و فصل دارد، مثل موجود كه موضوع فلسفه است و نه خودْ ماهيت جنسى و فصلى است، و نه جنس و فصل دارد. در اينجا

مى‌گوييم ـ مثلا ـ موجود شبيه الجنس است براى قوه و فعل، و قوه و فعل از اعراض ذاتيه موجود است و اختصاص به جسم كه موضوع علم طبيعى است ندارد، بلكه عارض چيزى مى‌شود كه نسبت به جسم طبيعى، شبيه الجنس است نه جنس.

   مثال ديگر: يكى از محمولاتى كه در علوم طبيعى به كار مى‌رود عنوان ضديت است، مثلا مى‌گوييم آبْ ضد آتش است. در عين حال ضديت اختصاص به جسم ندارد بلكه از عوارض امرى است كه اعم از جوهر و عرض مى‌باشد چرا كه ضديت هم در جوهر است و هم در اعراض. پس معروضِ آن چيزى است كه هم شامل جوهر مى‌شود و هم شامل عرض. از طرفى جنسى وجود ندارد كه اعم از جوهر و عرض باشد، پس آن امر شبيه الجنس است.

 

ـ ضديت در موضوعات علم رياضى و علم طبيعى

اگر كسى اشكال كند كه اگر ضديت محمولى است كه از عوارض ذاتيه چيزى اعم از جوهر و عرض به شمار مى‌رود پس بايد در مسائل علم رياضى هم كه موضوع آن عَرَض (كميت) است، ضديت مطرح شود؟ شيخ در جواب مى‌فرمايد: موضوعات علم رياضى به نحو غير متحرك اخذ مى‌شوند يعنى وقتى مثلا صحبت از دايره يا كره به ميان مى‌آيد، در حال ثبات لحاظ مى‌شوند نه درحال تغير و دگرگونى كه مسئله تضاد حالتى با حالتِ ديگرِ آن مطرح شود، و يا اگر حركتى هم براى آنها در نظر گرفته مى‌شود، حركت يكنواخت و متشابه است كه در آن تضادى نيست. مثلا اگر براى افلاك مثل فلك اطلس يا فلك البروج حركتى لحاظ مى‌شود، يكنواخت و ثابت است و به‌گونه‌اى نيست كه فلك امروز يك حركت داشته باشد و فردا حركتى ضد آن. گرچه اين حركات در همه جهات مثل هم نيستند ولى در عين حال ضد يكديگر هم نيستند. بر خلاف موضوعات علوم طبيعى كه استعداد تغيّر دارند و حركاتشان هم ضد يكديگر است و بنابراين ضديتْ عارض آنها مى‌شود.

 

متن

فأمّا إذا كان المطلوب هو اللمّيةَ دون الإنيّة فيصلحُ أن يُجعل مُقوِّمٌ ما حداً أوسطَ يبيَّن به مقوّمٌ آخرُ إذا كان الأوسط علة لوجود الأكبر له: إذ يكون الأكبر أوّلا لِلأوسط، و بسببه يكون للأصغر، كالمُدرك فإنّه أوّلا للنّاطقِ و الحّاسِ ثم للإنسانِ.

   و أقولُ: إنَّ كلَّ ما لَم يصلح أن يكونَ محمولا فى المسائل البرهانية فلا يصلح أن يكون محمولا فى المقدمات البرهانية البتّة، سواء كانت مبادئ خاصة أو مبادئ عامة، إلاّ الأجناس و الفصول و ما يشبهها فإنها يجوزُ أنْ تكونَ محمولة على أنواعها فى المقدّماتِ. فإنّه يجوزُ أنْ يكونَ الأكبرُ جنساً للأوسط أو فصلا، و الأوسطُ عرضاً ذاتياً للأصغر. و يكون كما أنَّ العرضَ يجوزُ أنْ يُبْتَدَأَ فيُطلب، فكذلك يجوز أن يبتدأ فيطلب جنسه أو فصلُه. و أيضاً يجوزُ أنْ يكونَ الأوسطُ جنساً للأصغر أو فصلا، و الأكبر عرضاً ذاتياً للأوسطِ. فمِن هذه الجهةِ تدخُل الأجناسُ و الفصولُ فى جملة المحمولاتِ.

 

ترجمه

و امّا هنگامى‌كه مطلوب ما لِميّت (چرايى) باشد نه انيّت (وجود)، يك مقوّم مى‌تواند به عنوان حد وسط قرار گيرد تا مقوّم ديگرى به وسيله آن روشن شود البته در صورتى‌كه أوسطْ علتِ وجود اكبر براى اصغر باشد: چرا كه اكبر اولا براى اوسط محقق است و به واسطه أوسط براى اصغر تحقق مى‌يابد، مثل مُدرِك كه اولا براى ناطق و حساسْ ثابت است و سپس براى انسان.

   و مى‌گويم: هر چيزى كه صلاحيت ندارد در مسائل برهانى محمول واقع شود، البته در مقدمات برهانى نيز صلاحيت نخواهد داشت، خواه از مبادى خاصه باشد و خواه از مبادى عامّه، مگر اجناس و فصول و امثال آنها كه ممكن است در مقدماتِ برهانى بر انواعِ خودشان حمل شوند. چون ممكن است كه اكبر براى أوسط، جنس يا فصل باشد و أوسط، عرض ذاتى اصغر باشد. و همان‌طور كه ممكن است عرض ابتداءً مورد طلب قرار گيرد، ممكن است جنس يا فصل آن نيز ابتداءً مورد طلب واقع شوند. و هم‌چنين‌ممكن است أوسط براى اصغرْ جنس يا فصل، و اكبر براى أوسطْ عرض ذاتى باشد پس از اين جهت، اجناس و فصول در جمله محمولاتْ داخل مى‌شوند.

 

توضيح

اگر مطلوب ما در يك مسئله علمى، لميّت و چرايى باشد، مى‌توانيم مثلا نوع را حد وسط قرار دهيم و بهوسيله آن جنس يا فصل را اثبات كنيم و يا بالعكس از جنس و فصل به عنوان حد وسط استفاده كنيم. البته بشرط اينكه اوسطْ علت باشد. يعنى اكبر اولا براى اوسط اثبات شود و سپس بهواسطه أوسط، براى اصغر ثابت گردد. مثلا وقتى مى‌خواهيم استدلال كنيم كه چرا

انسان مدرِك است مى‌گوييم: الانسان ناطق، و كل ناطق مدرك، فالانسان مدركٌ. در اينجا مدرك بودن براى انسان بديهى است ولى مى‌خواهيم علتش را بفهميم. مى‌گوييم چون انسان ناطق است، مدرك مى‌باشد.

   ادراك دو گونه است: ادراك حسى و ادراك عقلى، و انسان هم حاسّ است يعنى ادراك حسى دارد و هم ناطق است يعنى ادراك عقلى دارد. پس مفهوم مدركيت اولا و بالذات براى حاسّ و ناطق ثابت است و سپس به واسطه اين‌دو براى انسانْ ثابت مى‌گردد.

 

متن

و إذا كانَ يمكن أن يكونَ وجودُ العرضِ الذّاتىّ لِفصل الشّىءِ أو لجنسه أوضحَ منه للشىء، جاز أنْ يُوسَّطَ الفصلُ أو الجنسُ. و كذلك لمّا كان يُمكنُ أنْ يكونَ نوع العرض أعرفَ للشىءِ، أو المفصولُ بالعرضِ أعرفَ للشىء، جاز أن يوسَّط هذا الأعرفُ. و أمّا أن يكونَ الأكبرُ مقوِّماً للأصغر فليس يقعُ إلاّ على الوجه المحدود.

   فإنْ طَلَبَ مطالبٌ و قال: لمّا كانَ مِن حقّ الجنسِ أن لا يُحملَ على النّوعِ فكيف يُعرفُ وجودُ النّوع فى الأصغر و لا يُعرفُ وجودُ جنسه؟

   فالجوابُ عن ذلك: أنَّ الجنسَ ـ كما علمت ـ ليسَ ممّا لا يحمل جملةً على النّوعِ وجهاً من وجوه الحمل ألبتة، بل ما لم يخطر معناه بالبال، و معنى النّوعِ بالبال، و لمْ يراعَ ألبتة النّسبةُ بينهما. فى هذه الحال، أمكن أنْ يغيبَ عن الذّهنِ، فيجوزُ أن يخطر النّوع بالبال و لا يلتفتَ الذّهنُ إلى الجنس. و يجوز أنْ يخطر النّوعُ بالبال محمولا على شىء و لا يخطر حينئذ الجنسُ و لا حملُه بالفعل بالبال فلا يحمل; لكنّه إذا أُخطِر مع النّوع بالبال حُمِل بالفعل على ما يُحمل عليه النّوعُ. فإن فُرِضَ ذلك الموضوع وحدَه و لمْ يلتفتْ إلى حمل النّوع عليه، لم يَخطر الجنس بالبال البتة و ذلك أولى، فإنَّ المخطِرَ إيّاه بالبال كان يُخطِر و لا يَخطرُ الجنسُ بالبال. فكيف إذا لم يُخطرْ ألبتة.

 

ترجمه

و زمانى كه ممكن است ثبوت عرض ذاتى براى فصل يا جنس يك شىء واضح‌تر از ثبوت آن براى خود شىء باشد جايز است كه فصل يا جنس به عنوان حد أوسط قرار گيرند. همين‌طور اگر ممكن باشد كه نوعى از عرض يا آنچه به واسطه عرض تميز داده شده براى شىء اَعرف

باشد، جايز است كه اين اعرفْ واسطه قرار گيرد. و امّا اينكه اكبر از مقوّماتِ اصغر باشد، جز در مواردى كه گفته شد واقع نمى‌شود.

  حال اگر پرسشگرى بپرسد: وقتى حقِّ جنس اين است كه بر نوع حمل نشود پس چگونه مى‌شود كه وجود نوع در اصغر شناخته شده باشد امّا وجود جنسش شناخته نباشد؟

   جواب اين سؤال اين است كه ‌همان‌طور كه قبلا گفته شد ـ چنان نيست كه جنس به طور كلى و به هيچ نحوى بر نوع حمل نشود (و حمل آن بر نوعْ مفيد نباشد) بلكه در صورتى كه معناى جنس و معناى نوع به ذهن نيايد و طبعاً نسبت بين آن دو ملاحظه نشود ممكن است كه معناى جنس از ذهنْ غائب باشد و لذا ممكن است مفهوم نوع در ذهن باشد امّا ذهن متوجه جنسِ آن نباشد و ممكن است نوع در حالى كه حمل بر چيزى شده به ذهن خطور كند امّا مفهوم جنس به ذهن نيايد و حملِ بالفعلِ آن به ذهنْ خطور نكند و طبعاً حمل نشود، ولى هنگامى كه جنس همراه با نوع به ذهن خطور كند، بالفعل بر آنچه نوع بر آن حمل مى‌شود حمل خواهد شد. پس اگر موضوع مزبور به تنهايى لحاظ شود و به حمل نوع بر آن توجه نشود البته به طريق اولى جنس هم به ذهن خطور نخواهد كرد. زيرا كسى كه نوع را به ذهن خطور مى‌داد با اينكه نوع را در ذهن مى‌آورد ممكن بود جنس به خاطرش نيايد چه رسد به آنكه نوع را هم به ذهن نياورد!

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org