قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

 

بخش پنجم

تأثير فرد در جامعه

 

پيشگفتار

1. تصوير صحيح تأثير فرد در جامعه

2. انواع تأثير فرد در جامعه

3. تأثير در جهان‌بيني و ارزش‌گذاري

4. تأثير قدرتمندان

 

 

 

 

 

پيشگفتار

در بخش چهارم درباره تأثير جامعه در فرد سخن گفتيم. در اين بخش، به تأثير فرد در جامعه كه قسمت دوم ارتباط فرد و جامعه است پرداخته‌ايم. در آغاز با رد چهار تصوير نادرست از تأثير فرد در جامعه، تصوير صحيح اين مسئله را ارائه كرده‌ايم. اين تصوير، چيزي است در حد فاصل دو نظرية مشهور، كه يكي در جانب افراط است و ديگري در طرف تفريط. معتقدان به «تفسير قهرمانانة تاريخ» در‌باب تأثير فرد در جامعه مبالغه مي‌كنند و مي‌گويند كه تاريخ بشري بايد بر‌حسب احوال و آثار مردان بزرگ توضيح و تبيين شود. برعكس، معتقدان به «جبر اجتماعي»، مانند هگل، اسپنسر، و پيروان سنتي مكتب ماركس، فرد را تقريباً بي‌اثر مي‌دانند وقايل‌اند به اينكه حوادثي كه اعمال هر فرد به آن منجر مي‌شود، توسط قوانين تاريخي يا به‌واسطة نيازهاي عصري كه آن فرد در آن ظهور مي‌كند معيّن مي‌گردد. اين نيازهاي مجبور‌كننده، ازطرف متفكران مختلف به طرق گوناگون وصف شده‌اند: نيازهاي مابعد‌‌الطبيعي يا فرهنگي يا سياسي يا اقتصادي يا... . به‌هرحال، تصويري از تأثير فرد در جامعه كه ما آن را درست مي‌دانيم، نه تا آن حد افراطي است و نه تا اين ‌حد تفريطي.

سپس به انواع تأثير فرد در جامعه اشاره كرده‌ايم و آنها را پنج نوع عمده دانسته‌ايم: تأثير درزمينه اعتباريات صرف، تأثير در زمينه فنون، صنايع، و اختراعات، تأثير در زمينه علوم و معارف حقيقي، تأثير در زمينه اعتباريات واجد منشأ حقيقي (ارزش‌هاي ديني، اخلاقي، حقوقي)، و تأثير در ‌زمينه قدرت‌هاي اجتماعي.

چون تأثيرات نوع چهارم و نوع پنجم، مخصوصاً تأثيرات نوع چهارم، از اهميت بسيار بيشتري برخوردارند، راجع‌به آنها تحت دو عنوان «تأثير در جهان‌بيني و ارزش‌گذاري» و «تأثير قدرتمندان»، جداگانه و با تفصيل بيشتر سخن گفته‌ايم و شيوه‌ها و شگردهاي اثرگذاري «ارزش‌گذاران» و «قدرتمندان» را باز نموده‌ايم.

 

1. تصوير صحيح تأثير فرد در جامعه

قبل‌از هر چيز، بايد تصوير معقول و درست از تأثير فرد در جامعه ارائه كنيم، و بدين‌منظور در رد تصوير نادرست و غيرمعقول مي‌كوشيم:

1. كساني كه وحدت جامعه را وحدتي «اندامواره»(1) مي‌دانند، يعني نسبت فرد به جامعه را چون نسبت ياخته‌ها يا اعضا به پيكر مي‌انگارند، نمي‌پذيرند كه فرد بتواند بر‌خلاف مسير و جهت حركت جامعه حركت كند و حتي جامعه را تحت تأثير قرار دهد. شك نيست كه ياخته‌ها و اعضاي مختلف بدن، هرچند تفاوت‌هاي ساختي و كاركردي فراوان دارند، در وضع‌و‌حال طبيعي با هماهنگي كامل كار مي‌كنند و با مجموع كارهاي خود، هدف كل بدن را تأمين مي‌كنند.

تنها در صورتي ممكن است ياخته‌اي يا عضوي با ساير ياخته‌ها و اعضا هماهنگي و همكاري نداشته باشد كه وضع‌و‌حال نابهنجار، غيرطبيعي، و مرض‌گونه‌اي بيابد كه آن نيز فقط تحت‌تأثير عاملي خارج از بدن، امكان وقوع دارد. در‌اين‌مورد است كه آن ياخته يا عضو خصوصاً، و كلّ بدن عموماً، كمابيش از آن عامل بيروني متأثر مي‌شود.

به زعم «انداموارانگاران»،(2) افراد يك جامعه نيز ولو اينكه از جهات بي‌شمار مختلف و متفاوت هستند، در اوضاع‌و‌احوال عادي با يكديگر سازگاري كامل دارند و همگي در كار تحقق بخشيدن به اهداف كل جامعه‌اند. تنها در‌صورتي ممكن است فردي دست از


1. ارگانيك: Organic.

2. ارگانيسيست‌ها: Organicists.

سازگاري و همكاري با بقية افراد بردارد كه از عاملي خارج از جامعه خود، تأثير پذيرفته باشد. در چنين موردي، آن فرد حركتي مخالف با خط مشي كلي جامعه خواهد داشت و چه‌بسا همه يا پاره‌‌اي‌ از افراد ديگر را نيز به‌دنبال خود خواهد كشاند؛ ولي، به‌هرحال اين‌گونه موارد بايد مواردي غيرعادي محسوب شوند؛ والّا در موارد عادي، هيچ فردي از سير كلي جامعه عدول نمي‌كند. به‌عبارت‌ديگر، به گمان كساني كه براي جامعه، به روح جمعي قايل‌اند، فرد در اوضاع‌و‌احوال طبيعي و عادي در تضاد با كل جامعه نخواهد بود؛ زيرا از روح جامعه، كه واحد است، الهام مي‌گيرد و براساس حكم آن روح، فعاليت‌هاي خود را نظم و نسق مي‌دهد. البته در اوضاع‌و‌احوال استثنايي و تحت‌تأثير عامل بيروني، چنين تضادي ممكن‌الوقوع است.

همان‌گونه‌كه سابقاً گفته‌ايم، «انداموارانگاري» و اعتقاد به روح جمعي، نه مقبول ماست و نه درميان جامعه‌شناسان متأخر طرف‌داري دارد. در‌واقع، افراد، گروه‌ها، و قشرها از استقلالي كم يا بيش در‌برابر كل جامعه برخوردارند. بحث فقط بر سر كمّ و كيف اين استقلال و حدود تأثيري است كه يك فرد يا گروه يا قشر در كل جامعه مي‌تواند داشت؛

2. بنابر آنچه گفته شد، مسئلة تأثير فرد در جامعه و حدود اين تأثير فقط، براي كساني قابل طرح است كه معتقد باشند فرد كمابيش مي‌تواند مستقلاً رفتار كند و خود را از چنبرة تأثير ديگران برهاند و از دايرة سيطرة كل جامعه خارج كند. امروزه تقريباً همه متفكران بر همين اعتقادند، و ديگر كسي منكر اين نيست كه جامعه را افراد آن مي‌سازند و تاريخ را مردان و زنان؛ ولي هستند كساني كه در جهتي خلاف جهت جامعه‌گرايان سير كرده‌اند و دچار افراط شده‌اند. به عقيدة اينان، نه فقط فرد، ساختة دست جامعه و تاريخ نيست، بلكه جامعه و تاريخ ساختة دست فردند؛ البته نه هر فردي، بلكه افرادي كه «متنفذ» يا «مهم» يا «بزرگ» يا «قهرمان» باشند (در اينجا، اين چهار وصف را به يك معنا مي‌گيريم). جامعه و تاريخ در دست مردان «بزرگ»، درست مانند مواد خام‌اند در دست صنعتگران كه هر صورتي را كه آنان بخواهند مي‌پذيرند و به هر شكلي كه مطلوب آنان باشد درمي‌آيند.

بنابراين، جز مردان «بزرگ»، همه عوامل ديگر در تاريخ بي‌اثرند. توماس كارلايل،(1) اديب و مورخ اسكاتلندي (1795ـ1881)، كه مبدع «تفسير قهرمانانة تاريخ» است، و ويليام جيمز كه در‌عين‌حال كه از نظرية مذكور دفاع كرد، تاحدي به تعديل آن پرداخت، و فردريك آدامس وود،(2) استاد و مورخ آمريكايي معاصر، كه شايد پس‌از كارلايل افراطي‌ترين طرف‌دار تفسير تاريخ براساس كارهاي قهرمانان باشد، و ساير طرف‌داران اين نظريه، اجمالاً بر اين باورند كه هيچ دگرگوني مهم اجتماعي و هيچ تحول چشمگير تاريخي به‌وجود نيامده است كه ساختة مردان بزرگ نباشد؛ در همه ابعاد و وجوه تمدن و فرهنگ بشري، كارهاي بزرگ به‌وسيله تني چند از افراد بزرگ به‌وجود آمده است، و ساير افراد، كه اكثريت‌قريب‌به‌اتفاق انسان‌ها را تشكيل مي‌دهند، در‌اين‌ميان اثري نداشته‌اند.

اين نظريه به عقيدة ما غير قابل اثبات، نادرست، و مبالغه‌آميز است؛ زيرا اولاً جاي اين سؤال هست كه «قهرمان» كيست. بايد معياري براي شناسايي «قهرمان» موجود باشد. بايد محكي در دست داشته باشيم كه با آن بتوان عيار مردان قهرمان (و قهرمان‌نما) را سنجيد و سره را از ناسره بازشناخت. صاحبان نظرية مذكور، چنان معيار و محك مشكل‌گشايي عرضه نكرده‌اند.

ثانياً: براي كساني كه بر تأثير فرد در جامعه و تاريخ، تأكيدِ خارج از اندازه‌اي مي‌كنند و به اهميت قهرمانان در تاريخ اعتقاد دارند، كافي نيست كه تنها وجود افراد برجسته و مبرز را اثبات كنند.

اينان بايد ادله‌اي را ارائه كنند بر اينكه اين شخصيت‌ها نه‌تنها وجود داشته‌اند، بلكه در زمينه‌اي كه در آن فعاليت مي‌كرده‌اند، تأثيري قطعي و انكارناپذير گذاشته‌اند. به‌علاوه بايد اين ادعا را كه اگر اين اشخاص ممتاز نمي‌بودند و كار نمي‌كردند، كار آنان به‌احتمال قوي، به‌همت ديگران انجام مي‌يافت، به‌نحوي معقول رد كنند. بايد گفت كه اثبات قطعي و


1 . Thomas Carlyle.

2 . Frederick Adams wood.

انكارناپذير بودن تأثير قهرمانان و نيز اثبات بي‌بديل و جانشين‌ناپذير بودن آن نه ازسوي طرف‌داران اين نظريه صورت گرفته است و نه اساساً صورت‌پذير تواند بود.(1)

واقع اين است كه بي‌اعتنايي نسبت‌به طبقات عامه و تودة مردم و برجسته‌تر ساختن تأثير اشخاص بزرگ در حوادث اجتماعي و تاريخي، و تاريخ را صرفاً عبارت از مجموعه سرگذشت‌هاي شخصيت‌هاي پرزرق‌و‌برق انگاشتن، از حقيقت به‌دور است.

چنين نيست كه مبتكران واقعي همه نهضت‌ها، تحولات، و اصلاحات تاريخي و اجتماعي، افراد فوق‌العاده‌اي باشند كه شخصيت‌هاي قوي دارند؛ و ديگران فقط دعوت‌گر، ناشر، مجري افكار و تعاليم و اقوال و آراي آنان باشند، چنان‌كه گويي انبوه خلق فقط مظهر اطاعت و انفعال‌اند. البته مي‌توان تأثير شخصيت‌هاي بزرگ را در ايجاد فرصت‌ها يا در اغتنام فرصت‌هاي تاريخي تصديق كرد، ولي آنچه محقق است اين است كه هميشه بين هر فرد، و نه‌فقط افراد و اقليت‌هاي فوق‌العاده و آفرينش‌گر، و جامعه او تأثير متقابل هست و سرّ تحرك جامعه نيز همين تأثيرهاي متقابل است.

خلاصه آنكه انبوه خلق، ماده‌هايي بي‌صورت و توده‌هاي بي‌شكلي نيستند كه منتظر بمانند تا قهرمانان بدانان صورت ببخشند و زندگي‌شان را تحرك و جهت دهند. بنابراين اين تصوير از تأثير فرد در جامعه نيز درست نيست؛

3. تصوير ديگري كه هم جامعه‌گرايان و هم فردگرايان مي‌توانند داشت، اين است كه تأثير فرد در جامعه، يعني اينكه در هر جامعه‌اي آثاري كه به‌وجود مي‌آيد، معلول تأثير همه افراد جامعه است و هر فردي به‌نوبةخود در ايجاد آن آثار، مؤثر است. همان‌گونه‌كه وقتي‌ چند تن، به‌كمك همديگر، شي‌ء سنگيني را برمي‌دارند و جابه‌جا مي‌كنند، مجموع


1 . براى كسب آگاهى بيشتر از تفسير قهرمانانة تاريخ و بررسى و نقد آن، ر.ك: سيدنى هوگ، قهرمان در تاريخ، ترجمة خليل ملكى، چ2، انتشارات رواق، پاييز 1375؛ ارنست كاسيرر، افسانة دولت، ترجمة نجف دريابندرى، تهران، چ1، فصل15، انتشارات خوارزمى، مهرماه 1362، ص239‌ـ‌282؛ عبدالحسين زرين‌كوب، تاريخ در ترازو، ص100، 101، 207 و 208.

نيروهاي آن چند تن علت حركت آن شي‌ء است، آنچه در يك جامعه انجام مي‌گيرد نيز معلول مجموع نيروهاي افراد آن جامعه است.

اگر تأثير فرد در جامعه را به‌معناي مشاركت همه افراد جامعه در انجام دادن كارهاي اجتماعي بگيريم، به مطلب مسلّم و غير قابل انكاري اشاره كرده‌ايم كه باز با آنچه محل بحث و اختلاف است، فرق دارد؛

4. ممكن است گفته شود كه معناي تأثير فرد در جامعه، اين است كه هر فردي مقاصد و آثاري خاص خود دارد كه با مقاصد و آثار هر فرد ديگري متباين و متضاد است؛ اين آثار متضاد در همديگر كسر و انكسار مي‌كنند و برآيند مجموعشان، اثري مي‌شود كه بر جامعه وارد مي‌آيد. به‌عبارت‌ديگر، هر‌يك از افراد جامعه مي‌خواهد كه جامعه را در مسير و جهت مخصوصي به‌حركت وادارد، لكن چون با خواسته‌هاي ديگر افراد جامعه مواجه مي‌شود، كه هر‌يك از آنان نيز حركت جامعه را در مسير و جهت ديگري مي‌خواهد، نمي‌تواند به مقصود خود برسد؛ و سرانجام جامعه در مسير و جهتي به‌حركت درمي‌آيد كه مقتضاي برآيند خواسته‌ها و آثار همه افراد است. پس، جامعه، در‌عين‌حال كه از هر‌يك از افراد متأثر مي‌شود، در مسير و جهتي حركت مي‌كند كه مقصود هيچ‌يك از افراد نيست. اين سخن يك فرض است، كه اگر‌چه نامعقول نيست، با واقعيت وفق نمي‌دهد، زيرا چنين نيست كه در يك جامعه، خواستة هر فردي با خواستة هر فرد ديگري تباين و تضاد داشته باشد، به‌گونه‌اي‌كه آن‌دو هيچ وجه اشتراك و هماهنگي و سازگاري‌ نداشته باشند.

البته در بسياري از موارد بين افراد يا بين گروه‌ها يا قشرها تضاد و تزاحم در مقاصد و منافع پيش مي‌آيد، ولي اين تضادها و تزاحمات نه‌فقط عموميت ندارد، بلكه اغلبي و اكثري هم نيست. اينكه اكثر امور و شئون زندگي اجتماعي با تعاون و همكاري افراد سروسامان مي‌يابد، نشانة اين است كه در اكثر موارد، نيروهاي مختلف اجتماعي متحدالجهت و همسو هستند. مثال بسيار سادة اين همسويي در امور جنسي قابل مشاهده

است، كه در آنها مرد از زن همان چيزي را مي‌خواهد كه زن از مرد مي‌طلبد، و همين همسويي مقاصد و منافع موجب تأسيس و تحكيم بنيان خانواده مي‌گردد.

خلاصه آنكه تضاد و تزاحم بر زندگي اجتماعي تسلط و سيطره ندارد، و از‌اين‌رو حركت جامعه مي‌تواند در مسير و جهتي باشد كه مقصود و مطلوب بسياري از افراد يا گروه‌ها يا قشرهاست.

تصوير معقول و درست از تأثير فرد در جامعه، اين است كه بعضي از افراد جامعه، كه اقليت را تشكيل مي‌دهند، به‌موجب ويژگي‌هايي كه دارند، در ساير افراد كه اكثريت را مي‌سازند، مؤثر مي‌افتند و خط مشي و اوضاع‌و‌احوال آنان را دگرگون مي‌كنند.

به‌عبارت‌ديگر، پاره‌اي از افراد چنان‌اند كه اگر نمي‌بودند، جامعه مسير و جهت و وضع‌و‌حال ديگري مي‌داشت، و به همين‌سبب، مسير و جهت و وضع‌وحال موجود جامعه را بايد معلول وجود آنان دانست. واضح است كه نمي‌توان براي هر‌يك از افراد جامعه به چنين تأثيري قايل شد، چراكه اين فرض كه هر‌يك از افراد، چنان تأثيري داشته باشد كه اگر نمي‌بود، جامعه مسير و جهت و وضع‌و‌حال ديگري مي‌يافت، مستلزم اين است كه جامعه، وجودي غير‌از وجود يكايك افراد و مسير و جهت و وضع‌‌و‌حال مخصوص به خود داشته باشد، درحالي‌كه چنين نيست. به‌هرحال، اين معناست كه محل بحث و گفت‌وگوست.

 

2. انواع تأثير فرد در جامعه

تأثيراتي كه تاكنون افراد در جامعه‌ها داشته‌اند و پيش‌بيني مي‌شود كه در آينده نيز داشته باشند، به پنج نوع قابل تقسيم است:

1. تأثير در زمينه اعتباريات صرف. پاره‌اي از افراد در زمينه‌هايي از‌قبيل عرف و عادات، آداب‌و‌رسوم، و ارزش‌هاي زيبايي‌شناختي، يعني ادبيات و هنرها، دست به ابداعات و نوآوري‌هايي مي‌زنند كه بعدها مورد استقبال و خوشايند و تقليد سايرين واقع مي‌شود و

رواج و شيوع مي‌يابد و در جامعه منشأ آثاري مي‌گردد. مبتكران «رسم روز»(1) شاعران، نثرنويسان، خطاطان و خوشنويسان، نقاشان، موسيقي‌دانان، سينماگران و فيلم‌سازان، و داستان‌نويسان و نمايشنامه‌نويسان، از افرادي هستند كه مي‌توانند در‌اين‌زمينه‌ها تأثيراتي كمابيش بزرگ و ماندني، اعم از اينكه از ‌لحاظ اخلاقي خوب باشد يا بد، بر جاي نهند؛

2. تأثير در زمينه فنون، صنايع، و اختراعات. برخي از افراد از راه ايجاد يا تكميل اسباب و آلاتي كه براي گذراندن زندگي مادي بشر، ضروري يا، حداقل مفيد است، در جامعه مؤثر واقع مي‌شوند. درست است كه فراهم آوردن يا كامل‌تر ساختن وسايل زندگي درگرو كشف و فهم اسرار طبيعت است، و به‌همين‌جهت، دنياي فن، صنعت، و اختراع، عميقاً زير نفوذ كشفيات دانشمندان بوده است و خواهد بود، ولي از‌آنجا‌كه شناخت قوانين طبيعي، چيزي است و به‌كارگيري آنها چيز ديگر، مي‌توان تأثير صاحبان فنون، صنعتگران، و مخترعان را از تأثير دانشمندان و كاشفان جدا انگاشت، علي‌الخصوص با توجه به اينكه مشكل بتوان ارتباط موجهي ميان بعضي از بزرگ‌ترين كشفيات علمي، مثلاً نظرية «نسبيت» انيشتين، و امور فني و صنعتي پيدا كرد، يعني در ميان دانشمندان كساني بوده‌اند كه نظريات علمي‌شان هيچ‌گونه نتيجه فني و صنعتي مهمي به‌بار نياورده است؛

3. تأثير در زمينه علوم و معارف حقيقي. بعضي از افراد، مانند دانشمندان علوم طبيعي و تجربي، رياضي‌دانان، منطقيون، فلاسفه و عرفا، از طريق كشف و فهم امور واقع و اخبار و توصيف آنها در جامعه تأثير مي‌كنند. اينان آنچه را ديگران نمي‌دانند، درمي‌يابند و به آنان تعليم مي‌كنند، و اين امرِ كم‌اهميتي نيست؛

4. تأثير در زمينه اعتباريات واجد منشأ حقيقي (ارزش‌هاي ديني، اخلاقي و حقوقي). تأثيري كه پيامبران، علماي اديان و مذاهب، و عالمان و فيلسوفان اخلاق و حقوق در جامعه دارند، بدين شيوه صورت مي‌پذيرد كه ارزش‌هايي را كه بي‌ارتباط با امور حقيقي و


1 . مُد: mode.

واقعيات نيست، به مردم عرضه مي‌دارند و از آنان دعوت مي‌كنند كه زندگي مادي و معنوي و فردي و اجتماعي خود را با آن ارزش‌ها سازگار و هماهنگ گردانند.

با توجه به اينكه از ديدگاه ما، ارزش‌هاي ديني، اخلاقي و حقوقي، اموري ذوقي و سليقه‌اي و وضعي و قراردادي نيست، اين ‌نوع تأثير با تأثير در زمينه علوم و معارف حقيقي تفاوت بنيادي ندارد؛ و جداسازي آنها فقط به‌اين‌سبب است كه اولاً: متفكران در‌باب خود همين مسئله، يعني سليقه‌اي و قراردادي نبودن ارزش‌هاي نام‌برده، اختلاف‌رأي دارند؛ و ثانياً: اقتباس، تقليد و تعبد، در قلمرو ارزش‌هاي مذكور بيشتر پيش مي‌آيد تا در قلمرو علوم و معارف حقيقي. مي‌توان گفت كه فرق ميان علوم و معارف حقيقي و ارزش‌هاي پيش‌گفته شبيه است به فرق ميان مبادي «برهان» كه يقينيات است، و مبادي «جدل» كه مشهورات و مسلّمات است؛

5. تأثير در زمينه قدرت‌هاي اجتماعي. قدرت‌هاي اجتماعي نيز اقسام گوناگون دارد؛ از جمله: قدرت سياسي، قدرت نظامي و تسليحاتي، قدرت اقتصادي، و قدرت تبليغاتي. ولي از‌آنجا‌كه عادتاً كسي كه قدرت سياسي را در اختيار مي‌گيرد، به‌تدريج و دير يا زود، ساير قدرت‌ها را نيز به‌دست مي‌آورد، مي‌توان گفت كه مهم‌ترين و اساسي‌ترين قدرت اجتماعي همانا قدرت سياسي است؛ و به‌همين‌جهت ما در اينجا سخن خود را بيشتر معطوف به همين قسم از قدرت اجتماعي مي‌سازيم. قدرت سياسي هم از ديدگاه‌هاي مختلف، تقسيمات متعدد مي‌پذيرد. مثلاً ممكن است «سنتي» باشد؛ يعني داراي صورت‌هاي ديرينه و واجد حرمتي باشد كه پاره‌اي از آنها ناشي‌از عادت است، و ممكن است «تازه به‌دست‌آمده» باشد، يعني نيروي عادت را پشتيبان خود نداشته باشد، كه در‌اين‌صورت پشتيبان آن يا رضايت مردم است يا ترس آنان، بهترين نمونة قدرتي كه پشتيبان آن رضايت مردم است قدرت انقلابي است؛ يعني قدرتي كه متكي باشد بر گروه بزرگي كه به‌واسطة عقيده يا برنامه يا احساس خاصي متحد شده باشند و رضايت اكثريت يا اكثريت بزرگي از جامعه، آن را تأييد كند. بهترين مثال قدرتي كه پشتيبان آن ترس مردم است، (قدرت برهنه) قدرت غصبي است؛

يعني قدرتي كه از برتري‌طلبي فرد يا گروه خاصي ناشي شود و مردم را به‌واسطة ترس، فقط وادار به تسليم كند نه همكاري فعالانه. قدرت غصبي معمولاً نظامي است، و ممكن است يا به‌شكل استبداد داخلي ظهور كند يا به‌شكل تسخير نيروي خارجي. ولي به‌هرحال، آنچه در همه اقسام قدرت سياسي مشترك است و فقط چند‌و‌چون آن، از يك نظام سياسي به نظام سياسي ديگر، تفاوت مي‌پذيرد، اين است كه:

اولاً: هر قدرت سياسي همراه با تحميل و اجباري كم‌يا‌بيش است؛

ثانياً: چون هيچ‌كس آن‌قدر قوي نيست كه گروهي از اشخاص ضعيف‌تر نتوانند بر او فايق آيند، معقول نيست كه كسي كه قدرت سياسي دارد، فقط با استفاده از زور مادي و فشار بدنيِ صرف، مردم را به‌كار گيرد و به جهتي كه مي‌خواهد سوق دهد. بنابراين، اجبار حاكميت سياسي، در‌واقع، «اكراه» است نه «جبر» حقيقي؛

ثالثاً: به همان دليلي كه هم‌اينك گفتيم، قدرتمندان سياسي از سه راه عمده، مردم را تحت اقتدار و تأثير خود مي‌گيرند. اول: با قدرت مادي مستقيم بر جسم و بدن مردم؛ مثلاً با زدن، شكنجه كردن، و كشتن مردم؛ دوم: با پاداش و كيفر اقتصادي به‌عنوان انگيزه؛ مثلاً با كار دادن و بيكار كردن؛ سوم: با نفوذ در عقيدة مردم، يعني تبليغات با عام‌ترين معناي كلمه.

كسي كه درپي كسب قدرت سياسي است، اگر از حيثيت و وجهة اجتماعي چنداني بهره‌مند نباشد و پايگاه مردمي قوي نداشته باشد، نخست با استفاده از عامل تطميع، گروهي نسبتاً كوچك از دوستان، ياران، و نزديكان خود را، با خود همدست و هم‌داستان مي‌كند و سپس با مسلح ساختن افراد گروه و حزب خود، مردم را تهديد مي‌كند و درجهت نيل به اهداف خود به‌حركت وامي‌دارد؛ زيرا تطميع همه مردم اساساً مقدور و ميسر نيست. پس شخصي كه خواستار اقتدار سياسي است، خود مستقيماً همه افراد جامعه را تحت‌تأثير قرار نمي‌دهد، بلكه اين كار را به‌وساطت گروه هم‌رأي و همراه خود به‌انجام مي‌رساند و بدين‌ترتيب حكومت را در قبضة خود مي‌گيرد.

با توجه به پنج نوع عمدة تأثيرات افراد در جوامع، معلوم مي‌شود كه اصل تأثير فرد در

جامعه، نبايد محل بحث و گفت‌وگو باشد. في‌المثل، واضح است كه هر‌يك از اختراعات بشري، حاصل مطالعات و تحقيقات و تجارب و كارهاي يك تن است؛ و كدام شخص منصفي است كه در اين مطلب شك داشته باشد كه همين اختراعات، چهرة زندگي مادي انسان‌ها را به‌كلي دگرگون كرده است؟

همچنين پيداست كه آنچه سيماي زندگي معنوي، فرهنگي، و فكري آدميان را متغير و متحول مي‌دارد، آرا و نظريات حقوقي، اخلاقي، كلامي، فلسفي، و عرفاني است كه هر‌يك از آنها نخستين‌بار از ذهن و روح كسي تراويده است. البته، غالب اين‌گونه آرا و نظريات در همان زمان ظهور و بروزشان و حتي تا پايان عمر مبدعان و مبتكرانشان، منشأ آثار نمي‌شده‌اند، ولي اين بدان‌معنا نيست كه كاملاً فرومي‌مرده‌اند و بعداً نيز مؤثر واقع نمي‌شده‌اند.

در بسياري از اوقات، عقيده‌اي كه در عصر خود موفقيت چنداني نداشته است، در دوره‌هاي بعدي حيات تازه‌اي يافته است و حتي به‌منزلة وسيله‌اي كارآمد براي سد كردن يك قدرت اجتماعي، يا رهانيدن آن از چنگ موانع سخت، به‌كار رفته است.

علاوه ‌بر شواهد تاريخي، تجربي، و قابل مشاهده و حس، شواهد فراواني در كتاب و سنت هست كه اصل تأثير فرد در جامعه را تأييد و تأكيد مي‌كند. اين شواهد ازسويي دلالت بر وجود سلسلة انبياي الهي(عليه السلام) مي‌كند، كه هيچ‌يك از جوامع بشري نيست، كه مستقيماً يا باواسطه و بيش‌يا‌كم، از آنان تأثير نپذيرفته باشد، مخصوصاً با توجه به اينكه نخستين انسان، يكي از همين پيامبران بوده است و اينكه هيچ قوم و امتي بي‌پيامبر نبوده است (ر.ك: يونس، 47؛ نحل، 36؛ فاطر، 24؛ رعد، 7)؛ و از‌سوي‌ديگر دال بر وجود مستكبران ستمگري است كه منشأ آثاري منفي و نامطلوب مي‌شده‌اند، فرعون معاصر حضرت موسي(عليه السلام) فرد شاخص آنان است. پس، از ديدگاه آيات و روايات، هم انسان‌هايي وجود داشته‌اند كه خاستگاه و سلسله‌جنبان آثار مثبت و مطلوب بوده‌اند، و هم انسان‌هايي كه آثار منفي و نامطلوب به آنان منسوب و مستند است.

به‌همين‌سبب، قرآن كريم از دو دسته پيشوا و رهبر ياد مي‌كند: أئمة هدي و أئمة ضلال؛

كه هر‌يك از اين دو دسته، هم در دنيا در سرنوشت پيروان و رهپويان خود مؤثرند و هم در آخرت؛ و اين نشانة عمق و وسعت تأثيري است كه در امور و شئون حيات فردي و جمعي تابعان خود دارند:

يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ‌‌ (اسراء، 71)؛ «روزي كه هر گروهي را به پيشوايان بخوانيم [روز قيامت]».

يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ وَبِئْسَ الرِّفْدُ المرفوُدُ(هود، 98 و 99)؛ «[فرعون] در روز رستاخيز پيشاپيش قوم خويش است و وارد آتشفشان مي‌كند كه جاي ورود بدي است* و در اين دنيا و در روز رستاخيز، لعنتي در‌پي ايشان است كه چه بخشش بدي است».

درميان پنج نوع تأثير افراد در جامعه‌ها، دو نوع اخير، يعني تأثير پيامبران، علماي اديان و مذاهب، و عالمان و فيلسوفان اخلاق و حقوق، و تأثير قدرتمندان جامعه، از اهميت بسيار بيشتري برخوردار است، و اين اهميت حداقل دو دليل عمده دارد: يكي اينكه شمارة انسان‌هايي كه تحت‌تأثير انبيا، دانشمندان ديني و مذهبي، و علما و فلسفه اخلاق و حقوق، يا قدرتمندان اجتماع واقع مي‌شوند، به‌مراتب بيش‌از تعداد آدمياني است كه از مبتكران «رسم روز» اديبان و هنرمندان، يا صاحبان فنون، صنعتگران، و مخترعان يا دانشمندان علوم طبيعي و تجربي، رياضي‌دانان، منطقيون، و امثال و نظاير اينان، تأثير مي‌پذيرند.

و ديگر اينكه ـ و اين مطلبي است بسيار مهم ـ تأثيرات سه نوع اول، محدود و منحصر است به يك يا دو يا چندتا از ابعاد و وجوه زندگي، در‌حالي‌كه تأثيرات دو نوع اخير، جميع ابعاد و وجوه حيات را شامل مي‌شود و مي‌توان گفت كه اساساً حدوحصر نمي‌پذيرد. دگرگوني‌هاي بنيادي جامعه درزمينه‌هاي سياست، امور مدني، قضا، امور بين‌المللي، ارزش‌هاي اخلاقي و معنوي، اقتصاد، امور نظامي و تسليحاتي، آموزش‌وپرورش، تبليغات، جنگ و صلح، و... همگي متأثر است از انديشه، گفتار و كردار كساني كه نظام ارزشي و فرهنگ جامعه را مي‌سازند و عرضه مي‌كنند، و كساني كه قدرت‌هاي اجتماعي را در دست دارند: مثلاً بي‌آنكه بخواهيم سر سوزني از تأثير و نفوذ

فنون، صنايع، و اختراعات در زندگي روزمره بكاهيم يا انكار كنيم، حقيقت اين است كه وسايل و ابزار فني و صنعتي هرگز سياست اجتماعي يك جامعه را تعيين نمي‌كنند. بلكه خود، وسيله اجراي آن‌اند.

تانك و هواپيما انقلابي در امر جنگ به وجود آوردند، لكن احمقانه است اگر بگوييم كه تانك و هواپيما هستند كه جنگ‌هاي كوچك و بزرگ را ايجاد مي‌كنند؛ اينكه با كي بجنگيم و با چه‌كسي صلح كنيم و چندوچون جنگ و صلحمان چه باشد، توسط «ارزش‌گذران» و «قدرتمندان» جامعه تعيين و اعلام مي‌شود. حتي اينكه امروزه قوانين و نيروهاي طبيعي و فيزيكي بيش‌از هر چيز در استخدام امر جنگ‌اند و مثلاً به كار ساختن تانك و هواپيما مي‌آيند ـ در‌صورتي‌كه اگر با همان جديت و وسعت درزمينه‌هاي ديگري، مانند كشاورزي و حمل‌و‌نقل، به‌كار گرفته مي‌شدند و مي‌توانستند در آن زمينه‌ها انقلابي پديد آورند ـ‌ ناشي‌از تفكر و عمل «ارزش‌گذاران» و «قدرتمندان» جامعه‌هاي جديد است.

خلاصه آنكه تأثيرات اساسي افراد در جامعه‌ها را بايد در همين دو نوع اخير جست‌وجو كرد. به‌همين‌جهت، درباره اين دو نوع تأثير، مستقلاً و با تفصيل بيشتر، سخن خواهيم گفت.

 

3. تأثير در جهان‌بيني و ارزش‌گذاري

اساسي‌ترين و مهم‌ترين، وسيع‌ترين و عميق‌ترين، و پايدارترين و ماندگارترين تأثيري كه يك فرد مي‌تواند در جامعه‌اي داشته باشد و به‌وسيله آن زندگي رواني و انساني افراد آن جامعه، نه زندگي زيستي و حيواني آنان را متحول سازد، تأثير در جهان‌بيني و ارزش‌گذاري آن جامعه، يا به‌تعبير‌ديگر، تأثير در باور آن جامعه است.

تأثير انبياي الهي(عليه السلام) در جامعه‌ها از اين‌نوع بوده است؛ و جانشينان و پيروان آنان نيز بايد فعاليت‌هايشان را متوجه اين جهت و متمركز در اين كانون كنند.

روند اين‌نوع اثرگذاري در جامعه معمولاً چنين است: يك مصلح اجتماعي در‌مي‌يابد كه

بخشي از سلوك و رفتار فردي يا اجتماعي افراد جامعه مطابق با موازين عقل يا شرع نيست. از‌اين‌رو، در‌صدد برمي‌آيد كه اين وضع‌و‌حال را دگرگون سازد. براي سوق دادن مردم به سلوك و رفتار درست، چاره‌اي جز افشا و تخطئة ارزش‌هاي منفي و كاذب و ترويج و اشاعة ارزش‌هاي مثبت و صادق نيست. ولي تغيير نظام ارزش‌گذاري (افكار عملي) يك جامعه نيز، به‌نوبة‌خود، متوقف است بر تغيير نظام جهان‌بيني (افكار نظري) آن جامعه. به‌همين‌جهت، مصلح اجتماعي، براي نيل به مقصود، بايد نخست افكار نظري و نظام جهان‌بينانة مردم را، اگرچه ارتباط مستقيم با اعمال مردم ندارد، متحول سازد تا در‌نتيجه‌، افكار عملي و نظام ارزش‌گذارانة آنان نيز تحول يابد. شيوة طبيعي معقول و اساسي تغيير افكار نظري و عملي جامعه، استفاده از نيروي عقل و فهم مردم و اقامة دليل و برهان براي آنان است.

هيچ مصلحي در آغاز كار نيروي ديگري در اختيار ندارد؛ بنابراين نخستين قدم‌ها در پديد آوردن يك باور گستردة نو بايد فقط با نيروي اقناع برداشته شود. ولي اين كار، يعني استدلال كردن و بر رشد فكري و عقلاني جامعه افزودن، مشكلات عديده‌اي نيز دارد كه در بخش قبل به بعضي از آنها اشارت رفت. به‌همين‌سبب، اقناع محض فقط به ايمان آوردن يك اقليت مي‌انجامد؛ فرد مصلح به‌ناچار بايد از شيوه‌هاي فرعي و جنبي نيز سود بجويد تا باقي جامعه نيز درمعرض آموزش‌و‌پرورش و تبليغات صحيح قرار گيرند و ارشاد شوند.

خداي متعالي، پيامبر گرامي اسلام(صلى الله عليه وآله) را در دوران مكّي و در آغاز بعثت و رسالت، مأمور فرمود كه:

وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (شعرا، 214)؛ «خويشانِ نزديكت را بترسان».

تبيين و توجيه جامعه‌شناختي و روان‌شناختي اجتماعي اين فرمان، همين است كه به‌ندرت اتفاق مي‌افتد كه فرد مصلح بتواند مستقيماً با همه افراد جامعه تماس بيابد و در آنها مؤثر افتد. از‌اين‌رو، ازسر ناچاري، دعوت و تبليغ خود را در حيطه تنگ خويشان و بستگان و نزديكان و همسايگان و دوستان و ياران خود آغاز مي‌كند و سپس به‌تدريج و

ازطريق همينان قلمرو تبليغاتي خويش را مي‌گسترد. اين مخاطبان اوليه هرچه از سلامت نفس و قوت عقل بيشتري برخوردار باشند، دعوت و تبليغ اصلاح‌گرانه را قرين توفيق بيشتر مي‌سازند.

يكي از شيوه‌هاي فرعي و جنبي‌اي كه مصلح اجتماعي مي‌تواند و بايد از آنها كمك بگيرد، استفاده از وجوه اشتراك همه افراد، گروه‌ها، و قشرهاي جامعه است. در بخش سابق اشاره شد كه پيامبر گرامي اسلام(صلى الله عليه وآله) به تعليم الهي، از انتساب همه مخاطبان خود به حضرت ابراهيم ـ علي‌ نبينا و آله وعليه‌السلام ـ و قدر و حرمت عظيمي كه آنان براي آن حضرت قايل بودند، سود جست. همچنين، در سخنان حضرت اميرالمؤمنين، علي(عليه السلام) و بعضي از ساير ائمة معصومين(عليه السلام) خطاب به مخاطبان عربشان، گهگاه مي‌بينيم كه بر عنصر عربيت تأكيد شده است و جملاتي نظير «مگر عرب نيستيد و مگر غيرت و حميت عربي در شما نيست؟!» به زبان آمده است.

شك نيست كه از ديدگاه اسلام، «عربيت» ارزش مثبتي محسوب نمي‌شود (چنان‌كه ارزش منفي نيز نيست)؛ ولي وقتي‌كه يك مصلح اجتماعي مي‌بيند كه مخاطبانش به عرب بودن خود افتخار مي‌كنند و آن را ارزشي مثبت مي‌پندارند و وي مي‌تواند از اين امر استفاده صحيح كند و با آن، حق را ياري دهد، بايد چنين كند.

البته اين‌گونه استفاده‌ها، يعني مثلاً بهره‌برداري از احساسات و عواطف قومي، نبايد به‌هيچ‌روي با خود هدف، كه پيروزي حق و عدالت و تحقق خير و صلاح و سعادت عمومي است، تضاد و منافات داشته باشد.

مصلح اجتماعي، همچنين، بايد از زمان‌ها، مكان‌ها، و اوضاع‌و‌احوال مناسب و مساعد، كمال استفاده را بكند. حضرت ابراهيم(عليه السلام) در آن‌هنگام كه قومش، براي برگزاري جشني، از شهر بيرون رفته بودند، اغتنام فرصت كرد و به بتخانه درآمد و بت‌ها را شكست (ر.ك: انبيا، 57 و 58 و صافات، 88ـ93).

اساساً گردآوري مردم، كه در جاهاي دور‌و‌نزديك پراكنده‌اند و به كار و زندگي خود

مشغول، كار آساني نيست و نيازمند تمهيدات فراواني است؛ از‌اين‌رو بهره‌برداري از اجتماعاتي كه مردم به‌مقتضاي آداب‌و‌رسوم خود در مكان‌ها و زمان‌هاي معيني دارند شايسته و بايسته است. پيامبر گرامي اسلام(صلى الله عليه وآله) از ماه‌هاي حرام و ايام حج كه حتي در ايام جاهليت از حرمت برخوردار بود و زمان اجتماع قبايل مختلف عرب بوده، بهره برمي‌داشت و با ايراد خطابه و سخنراني و تماس و گفت‌وگو با مردم، موجبات بسط و نشر دعوت خود را فراهم مي‌آورد.

 

4. تأثير قدرتمندان

درست است كه افراد بشر زندگي كردن در جامعه را به حال خود مفيد مي‌بينند و از‌اين‌رو به لوازم زندگي اجتماعي، كه يكي از آنها وجود «دولت» است، تن در مي‌دهند، ولي، در‌عين‌حال، فطرتاً خواستار آزادي فردي و نيز عدالت اجتماعي‌اند.

بنابراين «دولت» بايد اولاً: آزادي‌هاي فردي را تا آنجا محدود كند كه براي تأمين مصالح مادي و دنيوي و مصالح معنوي و اخروي مردم ضرورت دارد؛

ثانياً: در راه استقرار عدالت اجتماعي به جدّ بكوشد، و به‌طريق‌اولي، خود به هيچ‌گونه ستمي دست نيازد. پس، كسي كه مي‌خواهد با استفاده از قدرت اجتماعي ‌ـ‌ و در اين مبحث ما، با استفاده از قدرت سياسي، كه يكي از انواع قدرت اجتماعي است‌ـ در جامعه تأثير كند، اگر عادل باشد با يكي از خواسته‌هاي فطري مردم، يعني آزادي‌خواهي، مخالفت مي‌كند و اگر ظالم باشد با دو خواستة فطري آنان، يعني آزادي‌خواهي و عدالت‌طلبي. از‌آنجا‌كه اكثريت قريب‌به‌اتفاق نظام‌هاي سياسي حاكم‌ بر جامعه‌هاي بشري، كمابيش ستمگرند، سخن ما از اين‌پس، درباره دولتمردان و حاكمان ستمگر خواهد بود. اينان چون حداقل با دو خواستة فطري مردم در تضادند، كار مشكلي در پيش دارند كه طبيعتاً و نتيجتاً مسالمت‌آميز نخواهد بود، بلكه قسري و جبري خواهد بود و خود‌به‌خود اقتضاي دوام و بقا نخواهد داشت.

به‌همين‌جهت، حاكمان ستمگر چاره‌اي ندارند جز اينكه براي رام كردن و مطيع و منقاد ساختن مردم، از شيوه و شگردهاي بسيار زيركانه، پيچيده، و مرموز استفاده كنند. مطالعه و تحقيق در ‌باب اين شيوه‌ها و شگردها، مبحثي است در‌عين‌حال تلخ و شيرين، ولي از حوصلة اين كتاب خارج است و با سبك و روش بررسي و پژوهش ما چندان مناسبتي ندارد. از‌اين‌رو، به آيات قرآني كه درباره فرعون است روي مي‌آوريم تا ببينيم كه اين نمونة كامل و فرد شاخص حاكمان ظالم، براي نيل به اهداف شوم خود، از چه طرح‌ها و نقشه‌هاي شيطاني‌اي سود مي‌جسته است. بعضي از اين طرح‌ها و نقشه‌ها، كه ديگر فراعنه نيز از توسل به آنها به‌هيچ‌وجه روي‌گردان نيستند، بدين‌قرار است:

1. ايجاد اختلاف در‌ميان افراد، گروه‌ها، و قشرهاي مردم: قرآن كريم اشاره مي‌فرمايد كه فرعون، براي اينكه شخصيتي برتر باشد و بر مردم حكومت كند و آنان را به اطاعت و تبعيت از خود وادارد، اتحاد و يك‌پارچگي مردم را برهم زد و اصلِ كلي «فَرّق تَسُدْ» (تفرقه بينداز، حكومت كن) را به مورد اجرا گذاشت:

إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِي الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعًا (قصص، 4)؛ «فرعون در آن سرزمين برتري يافت و مردم آن را گروه‌گروه كرد»؛

2. مسلط ساختن اقليتي از مردم بر اكثريت: طبيعي است كه وقتي كسي بخواهد مردم را به‌زير سلطة خودش بكشاند، بايد با عده‌اي ولو معدود بسازد و آنان را با تطميع، هم‌رأي و همراه خود كند و سپس با مجهز و مسلح ساختن آنان، ساير مردم را به تسليم و انقياد وادارد:

يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ (قصص، 4)؛ «[فرعون] دسته‌اي از ايشان (مردم) را زبون مي‌كرد».

دقت كنيم كه در آيه شريفه، «يَستَضعِفُهُم» نيامده است تا دلالت بر به‌ضعف كشاندن همه مردم كند؛ فرعون اقليتي را تقويت و اكثريت را تضعيف مي‌كرد تا توسط اقليت بر اكثريت تسلط يابد؛

3. شكنجه، كشتار، و سركوبي اكثريت مردم: فرعون، مردم را به‌سختي عذاب مي‌كرد و شكنجه مي‌داد، و پسران و مردان آنان و مخصوصاً پسران كساني را كه به حضرت موسي(عليه السلام)

ايمان آورده بودند مي‌كشت و زنان و دخترانشان و علي‌الخصوص زنان مؤمنان را زنده مي‌گذاشت و به كنيزي و بردگي مي‌گرفت.

يُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَيَسْتَحْيِي نِسَاءهُمْ(قصص، 4)؛ «[فرعون] پسرانشان را سر مي‌بريد و زنانشان را زنده نگه مي‌داشت». (همچنين، ر.ك: بقره، 49؛ اعراف، 141؛ طه، 47؛ مؤمن، 25)؛

4. تطميع: هنگامي‌كه جادوگران به‌نزد فرعون آمدند، وي به آنان گفت كه اگر بر موسي غالب شوند، مزدي خواهند داشت و از مقربان خواهند بود (ر.ك: اعراف، 113 و 114 و شعرا، 41، 42)؛

5. تهديد: همان جادوپيشگان چون شكست خوردند، به پروردگار جهانيان، پروردگار موسي و هارون، ايمان آوردند. فرعون به آنان گفت: چرا پيش‌از‌آنكه به شما اجازه دهم به او ايمان آورديد؟ به‌زودي سزاي اين كارتان را خواهيد ديد؛ يقيناً دست‌ها و پاهايتان را به‌عكس يكديگر مي‌بُرم و آن‌‌گاه جملگي‌تان را بر تنه‌هاي درختان خرما آويزان مي‌كنم (ر.ك: اعراف، 123 و 124؛ طه، 71 و شعرا، 49) همچنين موسي و قومش را تهديد كرد كه پسرانشان را خواهد كشت و فقط زنانشان را زنده نگه خواهد داشت (ر.ك: اعراف، 127). خود موسي را نيز تهديد كرد كه اگر خدايي جز او بگيرد و برگزيند، زنداني‌اش خواهد كرد (ر.ك: شعراء، 29)؛

6. شست‌وشوي مغزي و سبك‌سر و گمراه ساختن مردم: بي‌شك يك نظام سياسي ظالم و فاسد نمي‌تواند با شكنجه، كشتار، سركوبي، تطميع، و تهديد براي هميشه پابرجا و برقرار بماند. ستمگران و تبهكاران و خودكامگان براي تضمين ثبات و دوام قدرت و حكومت خود، چاره‌اي جز دخل‌و‌تصرف در باورهاي مردم و تغيير جهان‌بيني‌ها و ارزش‌گذاري‌هاي آنان و ترويج و اشاعة افكار نظري و عملي‌اي كه بتواند ضامن بقاي حاكميت و اقتدارشان شود ندارند؛ و اين، همان سوء‌استفاده از آموزش‌و‌پرورش و تبليغات است.

اساساً طول عمر و ميزان موفقيت و ثبات هر نظام سياسي، بستگي تام دارد به مقدار تأثيري كه در اذهان و نفوس و باورهاي مردم كرده است. ارتش‌ها بي‌فايده‌اند، مگر آنكه

سربازان به اميري كه برايش مي‌جنگند باور داشته باشند. قوانين بي‌اثرند، مگر آنكه عموم مردم حرمت آنها را پذيرفته باشند و نگه دارند. سازمان‌هاي اقتصادي نيز بر حرمت قانون متكي هستند، و بنابراين اگر اين حرمت از‌سوي مردم پذيرفته و رعايت نشود، آن سازمان‌ها ازهم مي‌پاشند؛ مثلاً درنظر بگيريد كه اگر مردم عددي به جعل اسكناس‌ها و سكه‌‌هاي تقلبي اعتراضي نداشته باشند، بانك‌ها چه سرنوشتي پيدا خواهند كرد. اگر اكثريت بزرگي از مردم كشور، طرف‌دار جدي و واقعي اسلام باشند، در آن كشور، نه سرمايه‌داري آزاد غربي مي‌تواند دوام بياورد و نه سوسياليسم شرقي.

با توجه به اين مثال‌ها، به‌گفتة يكي از نويسندگان، «به‌‌آساني مي‌توان اين دعوي را مطرح كرد كه باور داراي قدرت مطلق است، و همه صورت‌هاي ديگر قدرت از آنان ناشي مي‌شوند».(1)

به‌عبارت‌ديگر «در امور اجتماعي، قدرت اصلي همانا قدرتِ باور است».(2) به‌همين‌جهت است كه حاكمان ستمگر همواره با سوء‌استفاده از عوامل فكري و فرهنگي، سعي دارند كه حقانيت و مشروعيت قدرت و سلطة خود را به مردم بباورانند و از اين طريق، آنان را زبون و بردة خود سازند. در اينجا به نمونه‌هايي از اين‌گونه تحريف‌ها، سفسطه‌ها و مغالطات، و ضلال‌ها و اغواها كه توسط فرعون صورت پذيرفته است، اشاره مي‌كنيم.

وقتي جادوگران از موسي شكست خوردند و به او ايمان آوردند، فرعون، براي آنكه هم مردم به قدرت اعجاز موسي، كه از مقولة سحر نبود و سحرها را باطل مي‌ساخت، پي نبرند و هم نفوذ كلام جادوگران در مردم از‌ميان برود، به دروغ‌گويي، افترا، و مردم‌فريبي اقدام كرد و خطاب به جادوگران گفت: موسي، بزرگ و رئيس شماست كه به شما جادوگري آموخته است؛ و اين شكست امروزتان نيرنگي است كه در شهر انديشيده‌ايد تا مردم شهر را از آن بيرون كنيد (ر.ك: اعراف، 123؛ طه، 71 و شعراء، 49).


1 . برتراند راسل، قدرت، ترجمة نجف دريابندرى، چ1، شركت سهامى انتشارات خوارزمى، تهران، مهرماه 1361، ص114. رجوع به فصل‌هاى 9 و10 اين كتاب نيز خالى از فايده نيست.

2 . همان.

فرعون همچنين براي منحرف ساختن افكار اطرافيان و حاشيه‌نشينان، پيروان و ياران، و عموم رعاياي خود، موسي را جادوپيشة چيره‌دست و دروغ‌زن معرفي مي‌كرد كه قصد دارد، به‌كمك سحر و جادوي خود، مردم را از سرزمينشان بيرون كند و راه‌و‌رسم و كيش و آيين خوبشان را از‌ميان ببرد (ر.ك: طه، 57، 63؛ شعراء، 34 و 35؛ قصص، 36 و مؤمن، 24). گاه نيز او را ديوانه و جادو‌شده قلمداد مي‌كرد (ر.ك: شعراء، 27 و اسراء، 101). گاهي هم خود را حامي و مدافع مردم مي‌نمود و به آنان مي‌گفت: من بيم دارم از اينكه دينتان را دگرگون سازد يا در اين سرزمين تباهي پديد آورد (ر.ك: مؤمن، 26).

وقتي كه موسي مأموريت يافت كه بني‌اسرائيل را شبانه حركت دهد، فرعون براي آنكه هم نهضت و قيام موسي را كم‌اهميت و غير قابل اعتنا جلوه دهد، و هم مردم را از عواقب و نتايج پيروي از موسي به‌سختي بترساند و برحذر دارد، مأموريني براي جمع‌آوري نيرو به‌قصد سركوبي موسي و همراهانش، به شهرهاي مختلف گسيل داشت، و توسط همان مأموران، چنين تبليغ كرد كه همراهان موسي، گروهي اندك‌شمارند كه موجب خشم من‌اند، و من و نيروهايم همگي آمادة كار، و مهياي گوشمالي و سركوبي آنانيم (ر.ك: شعراء، 53ـ56).

فرعون، همچنين براي آنكه از تأثير تعليمات موسي بكاهد و فعاليت‌هاي او را خنثا و بي‌اثر سازد، مخالفت آرا و نظريات او را با آرا و نظريات پيشينيان، يا دست‌كم نوظهور بودن آموزه‌هاي وي را به مردم گوشزد مي‌كرد و مثلاً مي‌گفت: پس حالِ نسل‌هاي گذشته، كه به اين سخنان نوظهور اعتقاد نداشتند چيست؟ (ر.ك: طه، 51) يا ما از روزگار پدران گذشته و قديممان چنين چيزهايي نشنيده‌ايم (ر.ك: قصص، 36).

فرعون، خود به‌خوبي مي‌دانست كه خدا نيست، دعوي الوهيتش ادعايي پوچ و ياوه است، و سخنان موسي و هارون حق است؛ مؤيد اين مطلب آنكه، پس‌از‌آنكه خداي متعالي، موسي را با نُه نشانه و معجزة آشكار و هويدا به‌سوي فرعون و قومش فرستاد و آنان به تكذيب و انكار برخاستند، موسي خطاب به فرعون گفت: تو به‌يقين مي‌داني كه اين معجزه‌ها را جز پروردگار آسمانها و زمين فرو نفرستاده است (ر.ك: اسراء، 102)، و

خداي متعالي فرمود: فرعون و قومش ازسر ستم و برتري‌جويي منكر آن معجزات شدند و حال‌آنكه دل‌هايشان بدانها يقين داشت (ر.ك: نحل، 14). با‌اين‌همه، براي آنكه مردم را بفريبد تجاهل مي‌كرد و به سفسطه و مغالطه دست مي‌زد و مي‌گفت: اي بزرگان، من براي شما خدايي جز خودم نمي‌شناسم. اي هامان، برايم آتشي بر گِل بيفروز و ساختماني بلند برپا كن تا شايد به راه‌ها، راه‌هاي آسمان‌ها برسم و معبود موسي را بيابم و ببينم (ر.ك: قصص، 38 و مؤمن، 36 و 37)، در‌حالي‌كه خود وي تا بدان‌حد احمق نبود كه بپندارد معبود موسي بر فراز آسمان‌ها و در بالاي جوّ قرار دارد.

همچنين مي‌گفت: مرا بگذاريد تا موسي را بِكُشم و او پروردگار خويش را بخواند و به‌كمك بطلبد (ر.ك: مؤمن، 26)، و مقصودش اين بود كه خداي مورد ادعاي موسي به ياري‌اش نشتابد و وي كشته شود، اين دليل آن است كه اساساً اين خدا وجود ندارد، گويي وجود خداي متعالي مستلزم اين است كه هيچ‌يك از مؤمنان به او، دچار شكست ظاهري نشوند و به‌قتل نرسند.

از اين مغالطات و سفسطه‌‌بازي‌ها فراوان در آستين داشت. درميان قوم خويش ندا درمي‌داد كه: اي قوم من، مگر پادشاهي مصر و اين جوي‌ها كه در قلمرو من روان است خاص من نيست؟ مگر بصيرت نداريد و نمي‌بينيد؟! آيا من از اين شخص كه خوار است و سخن روشن نمي‌تواند گفت بهتر نيستم؟! چرا دستبندهاي زرين نزد او نيفكنده‌اند يا فرشتگان قرين يكديگر به‌همراهي او نيامده‌اند؟! (ر.ك: زخرف، 51ـ53). مغالطه‌آميز بودن اين سخنان البته معلوم است. مگر حكومت و سلطنت خداي موسي از‌قبيل اين حكومت‌ها و سلطنت‌هاي اعتباري و عاريتي، موقت و زودگذر، و پرنقص و عيب است؟ مگر از بزرگان و اشراف بودن و با فصاحت و بلاغت سخن گفتن، ملاك كرامت و برتري است؟ مگر بهره‌مندي از تمتعات دنيوي، دليل صدق دعوي نبوت تواند بود؟ مگر پيامبران بايد در معيت فرشتگان رفت‌و‌آمد كنند؟ جملة اول سخنان فرعون در اينجا، شبيه است به استدلال مغالطه‌آميز نمرود، جبار معاصر حضرت ابراهيم(عليه السلام)، كه وقتي‌ ابراهيم گفت: «پروردگار من كسي است كه زنده مي‌دارد

و مي‌ميراند» با او محاجّه كرد و پاسخ گفت: من نيز زنده مي‌دارم و مي‌ميرانم، و براي اثبات اين مدعا فرمان داد تا دو زنداني را حاضر كردند و يكي از آن دو را كه محكوم به مرگ بود آزاد ساختند و ديگري را به‌قتل رساندند (ر.ك: بقره، 258).

درپي سه آيه‌اي كه ترجمة آنها گذشت و در آنها استدلالات سفسطه‌بازانة فرعون نقل شده است، اين دو جمله مي‌آيد:

فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ (زخرف، 54)؛ «[فرعون] قوم خود را استخفاف كرد و آن‌گاه آنان فرمانش را پذيرفتند».

مفسران در معناي «استخفاف» كه در اين آيه شريفه آمده است، اختلاف كرده‌اند. بعيد نيست كه مراد اين باشد كه فرعون، با استفاده از آن ادلة پرمغالطه، قومش را خفيف‌العقل، يعني سبك‌سر و تُنك‌‌مغز ساخت، و بدين‌وسيله آنان را مطيع خود كرد. وجه ديگري كه مفسران گفته‌اند اين است: «استخفاف» به‌معناي خوار ساختن و تحقير است. بنابر اين وجه، فرعون قوم خود را خوار ساخت و تحقير كرد، و با اين كار، روحيه‌شان را ضعيف و مستعد ظلم‌پذيري و تسليم گرداند.

وجه سوم اين است كه «استخفاف» نه به‌معناي خفيف‌العقل ساختن، بلكه به‌معناي خفيف‌العقل يافتن است، و معناي آيه شريفه اين است كه فرعون قومش را سبك‌مغز و تُنك‌مايه و كم‌خرد يافت و از اين كم‌خردي‌شان سوءاستفاده كرد و آنان را به بيراهه كشاند، و آنان نيز فرمان‌برداري‌اش كردند. بنابر‌اين وجه، ايجازي در آيه شريفه هست.

به‌دنبال دو جملة مذكور و نيز در آيه 12 سورة نحل و آيه 32 سورة قصص اين جمله آمده است:

إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ؛ «آنان (فرعون و قومش) گروهي سركش و عصيان‌پيشه بودند».

كه متضمن نكته‌اي بسيار مهم است؛ و آن اينكه فسق‌و‌فجور، هم آدمي را سبك‌مغز و كم‌خرد مي‌سازد و هم موجبات ضعف روحيه و حقارت شخصيت را فراهم مي‌آورد، و رمز موفقيت فرعون نيز همين فسق‌و‌فجور مردم بود. كساني كه درپي فسق‌و‌فجور و به‌دنبال ارضاي

شهوات حيواني باشند، به‌تدريج از مسائل اساسي زندگي و از هدف‌هاي والاي انساني غافل مي‌شوند و قدرت تفكر و رشد عقلاني خود را ازكف مي‌دهند؛ علاوه‌براين، مناعت طبع، آزادگي، و عزت نفس خود را نيز مي‌بازند؛ زيرا استقلال و حريت شخصيت، با بندگي شكم و دامن به‌هيچ‌وجه سازگاري ندارد. آن‌كه مي‌خواهد مطيع و تابع ستمگران، تبهكاران و خودكامگان نشود و در دام آنان گرفتار نيايد، بايد هم مغزش را قوي سازد و هم دلش را، يعني هم رشد فكري و عقلاني بيابد و هم استقلال و حريت روحي و نفساني؛ و براي حصول اين مقصود بايد قبل‌از هرچيز، از اسارت و بردگي شكم و دامن رهيد. هم از‌اين‌روست كه همه جباران و ستم‌پيشگان جهان در راه ترويج و اشاعة فسق‌و‌فجور سعي بليغ دارند.

اينك كه به بعضي از شيوه و شگردهاي فرعون، كه ساير جباران و ظالمان تاريخ نيز به‌كار مي‌گرفته‌اند و خواهند گرفت، اشاره كرديم، بي‌مناسبت نيست كه خاطرنشان كنيم خطر‌خيزترين، مهلك‌ترين روش قدرتمندان ستمگر، همانا ايجاد اختلاف است كه اگر صورت پذيرد، ساير روش‌هايشان به‌سهولت صورت‌پذير مي‌شود. به‌همين‌جهت، بر هر مصلح اجتماعي و بر هر انسان طرف‌دار حق و عدالت، فرض است در راه ايجاد اتحاد بين مردم تا‌آنجا‌كه مي‌تواند، بكوشد و نگذارد كه آدم‌صورتان شيطان‌سيرت، موارد اختلاف كوچك و كم‌اهميت را بزرگ و پراهميت جلوه دهند و خلاف و شقاق ميان مردم را بيشتر كنند و از آب گِل‌آلوده ماهي بگيرند. البته هرگونه اتحادي نيز مطلوب نيست؛ فقط اتحادي مطلوب است كه براساس يك جهت وحدت حق و در حول يك محور حق صورت گرفته باشد؛ والّا اتحادي كه مثلاً بر پآيه شرك و كفر استوار باشد چه ارزش مثبتي تواند داشت؟

بنابراين، از لزوم و ضرورت اتحاد، نبايد نتيجه گرفت كه هر وجه اشتراكي را مي‌توان ملاك و محور اتحاد ساخت. مصلحان راستين و رهبران بايد خواستار حق و عدالت چيزي را ملاك و محور اتحاد مي‌دانند كه خودش حق باشد. خداي متعالي از مؤمنان مي‌خواهد كه:

وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ (آل‌عمران، 103)؛ «همگي به ريسمان خداي متعالي چنگ زنيد و پراكنده مشويد».

يعني مؤمنان بايد نخست به ريسمان الهي بياويزند و آن‌گه در حول اين محور حق متحد گردند. همچنين، خطاب به پيامبر گرامي اسلام(صلى الله عليه وآله) مي‌فرمايد:

قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى کلمه سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللّهَ وَلاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ (آل‌عمران، 64)؛ «بگو: اي اهل كتاب، به‌سوي سخني كه درميان ما و درميان شما مشترك است بياييد؛ [و آن] اينكه جز خداي متعالي را نپرستيم و چيزي را انباز او نسازيم و بعضي از ما بعضي ديگر را، غير از خداي متعالي، به‌خدايي نگيرند».

يعني آن حضرت مأموريت يافت كه با يهود و نصاريٰ در حول محور حق، كه همانا توحيد است، اتحاد يابد. اگر يهود و نصاري به اين وجه اشتراك حق پايبند مي‌ماندند و سلوك و رفتار خود را با لوازم پرستش خداي يگانه هماهنگ و سازگار مي‌كردند، ساير مشكلات به‌سادگي از پيش پا برداشته مي‌شد. به‌هرحال، آنچه مهم است اين است كه آن حضرت مأموريت نداشت با يهود و نصاري بر‌اين‌اساس كه همگي از نسل حضرت ابراهيم(عليه السلام) هستند، متحد شود و مثلاً با كساني كه از نسل آن حضرت نيستند بجنگد، زيرا اين وجه اشتراك نه‌فقط دخالتي در هدف والاي او نداشت، بلكه با آن مباين و متضاد بود.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org