- پيشگفتار
- جلسه اول: «حق» و مفاهيم مختلف آن (1)
- جلسه دوم: «حق» و مفاهيم مختلف آن (2)
- جلسه سوم: حق و مفاهيم مختلف آن (3)
- جلسه چهارم: «حق» و مفاهيم مختلف آن (4)
- جلسه پنجم: خاستگاه و منشأ حقوق
- جلسه ششم: تقسيمات حقوق
- جلسه هفتم: ديدگاه اسلام درباره منشأ حقوق
- جلسه هشتم: خداوند و اعتبار حقوق
- جلسه نهم: خدا، منشأ همه حقوق
- جلسه دهم: تكليف، قدرت، مصلحت
- جلسه يازدهم: انسان، آزاد از بندگى خدا!
- جلسه دوازدهم: رابطه فاعليت و ثبوت حق
- جلسه سيزدهم: انسان و طلبكارى حقوق از خدا!
- جلسه چهاردهم: تفاوت «عبوديت» و «بردگى»
- جلسه پانزدهم: رحمت الهى در قالب «اوامر» و «نواهى»
- جلسه شانزدهم: تعيين «مصلحت» در قوانين حقوقى
- جلسه هفدهم: ملاحظاتى در تدوين نظام حقوقى
- جلسه هيجدهم: حق كرامت انسان (1)
- جلسه نوزدهم: حق كرامت انسان (2)
- جلسه بيستم: حق آزادى (1)
- جلسه بيست و يكم: حق آزادى (2)
- جلسه بيست و دوم: ديدگاه اسلام پيرامون حق حاكميت انسان بر انسان
- جلسه بيست و سوم: تركيب «ليبراليسم» و «پوزيتيويسم اخلاقى»
- جلسه بيست و چهارم: آزادى عقيده و بيان
- جلسه بيست و پنجم: آزادى بيان و مطبوعات
جلسه بيست و دوم
ديدگاه اسلام پيرامون حق حاكميت انسان بر انسان
1. مرورى بر مطالب جلسه پيشين
بسيارى از فيلسوفان حقوق، براى انسان حقوقى به نام «حقوق طبيعى» يا «حقوق فطرى» قايل هستند. از نظر آنان، اين حقوق كه مقتضاى طبيعت يا مقتضاى فطرت آدمى است، از نوع حقوق ذاتى، غير قابل تغيير و مقدَّم بر قوانين اساسى يا قوانينِ عادى كشورها است. نيز اين حقوق، به دليل اهميت و ارزش آن در حيات بشر، نيازمند قانونگذار نيست، بلكه بالفطره براى انسان ثابت است. از مهمترين اين حقوق، «حق حيات» و «حق آزادى» است. گفتار ما در جلسات اخير درباره «آزادى» بود كه برخى مفاهيم آن زير بناى مباحث حقوقى واقع مىشود. وجود انسان ذاتاً از خودش نيست، بلكه مملوك، بنده و آفريده خدا است. چنين امرى همان «عبوديت تكوينى» انسان نسبت به وجود مقدس الهى است كه قابل نفى و تخصيص نمىباشد؛ به گونهاى كه ـ با تعبيرى مسامحى ـ حتى خدا هم نمىتواند اين عبوديت را از بندگان خويش سلب نمايد؛ چون لازمه نفى عبوديت «اجتماع نقيضين» است.
طبيعى است كسانى كه منكر وجود خدا هستند، عبوديت انسان نسبت به خدا را قبول ندارند. «نيچه» يكى از فيلسوفان آلمانى مىگويد: «مفهوم خدا» يكى از دشمنان بزرگ انسان است و تا زمانى كه اين مفهوم در ذهن انسان وجود دارد و آدمى خود را مخلوق خدا بداند، هرگز به آزادى و تكامل لايق خويش نمىرسد! بنابر اين، از نظر او انسان بايد براى تحصيل آزادى كامل و استقلال همه جانبه، از اعتقاد به خدا دست بردارد! نيز مىگويد: انسان، خدا را آفريده و او بايد مخلوق خويش را ذبح نمايد تا خود را از قيد او آزاد سازد! نظير اين سخن را برخى فيلسوفان معاصر اروپايى مانند: «اگزيستانسياليستها» نيز گفتهاند. «ژان پل سارتر» مىگويد: شرط عقلى و منطقى رسيدن به حريت و آزادى انكار خدا است!
چنين سخنان زشت و ناروا از افرادى كه در مقام دشمنى با خدا هستند، طبيعى است؛ ولى
عدهاى در عين حال كه ادعاى ايمان و اسلام دارند، سخنانى شبيه آنان بيان داشته و عبوديت انسان نسبت به خدا را انكار مىنمايند. اين افراد مصداق اين آيه شريفه هستند كه: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقوُلُ ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الأَخِرِ وَ مَا هُم بِمُؤْمِنِينَ. يُخَدِعوُنَ اللَّهَ وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ مَا يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ مَا يَشْعُرُون(1)؛ و برخى از مردم مىگويند: ما به خدا و روز بازپسين ايمان آوردهايم، ولى گروندگان (راستين) نيستند. با خدا و مؤمنان نيرنگ مىبازند؛ ولى جز بر خويشتن نيرنگ نمىزنند، و نمىفهمند. اين منافقان تنها براى فريفتن مردم است كه مىگويند: ما به خدا ايمان داريم. آيا ممكن است كسى واقعاً به وجود خدا ايمان داشته باشد در عين حال، بندگى و عبوديت خويش را در مقابل خدا انكار نمايد؟!
انسان ذاتاً و تكويناً نسبت به خدا عبد است. لازمه چنين امرى پذيرش «حاكميت خدا» است. همانطور كه در جلسه پيش توضيح داده شد، مقتضاى توحيد و اعتقاد به وجود خدا پذيرش اين سه امر است: «توحيد در خالقيت»، «ربوبيت تكوينى» و «ربوبيت تشريعى». بنابر اين توحيدى در اسلام پذيرفتنى است كه متضمن اين معنا باشد كه خداى متعال تنها كسى است كه اصالتاً داراى حق فرمان و قانونگذارى است. اگر ادعاى توحيد متضمن اين حقيقت نباشد، چنين كسى از نظر اسلام، مؤمن واقعى نخواهد بود.
2. انسان و پذيرش حاكميت ديگران
در ادامه بحث اين پرسش مطرح مىشود كه آيا اصولا انسان بايد حاكميت موجود ديگر بر خود را بپذيرد يا نه؟ آيا لازم است انسان معتقد به پذيرش حق امر و نهى ديگرى بر خود باشد؟ آيا هيچ كس حتى خدا بر انسان حق حاكميت ندارد؟! در اينجا معناى دوم «آزادى» كه در مقابل «عبوديت تشريعى» است طرح مىگردد. «آزادى» داراى معانى و اصطلاحات متعدد است. همانگونه كه پيشتر گفته شد، اصطلاح اول آزادى، آزادى در مقابل «عبوديت تكوينى» است. در پاسخ به اين پرسش كه آيا انسان به صورت تكوينى عبد است يا آزاد، گفتيم كه براهين عقلى و ادلّه شرعى به گونهاى قاطع، عبوديت ذاتى انسان نسبت به خدا را ثابت مىكند.
در باب «عبوديت تشريعى» عدهاى در فلسفه حقوق و فلسفه سياست با صراحت تمام مىگويند: حاكميت انسان بر خودش، مقتضى اين امر است كه انسان، حاكميت هيچ موجود
1. بقره (2)، 8 ـ 9.
ديگرى را بر خويش نپذيرد. اين افراد همانطور كه اصل «آزادى» را به عنوان يك «امر بديهى» يا «ارسال مسلَّم» مىدانند؛ اين مسأله را نيز به عنوان يك «امر بديهى» القا مىكنند، به گونهاى كه گويى هيچ كس حق ندارد درباره آن سؤالى مطرح سازد. به هر حال، ما اين مسأله را مورد بررسى قرار مىدهيم.
مراد از عدم حق حاكميت هيچ كس بر انسان چيست؟ آيا مراد اين است كه هيچ موجودى حتى آفريننده جهان هم بر انسان حق حاكميت ندارد، يا مراد اين است كه «هيچ انسانى» حق حاكميت بر «انسان» ديگر را دارا نيست؟ اگر منظور معناى اول باشد، بازگشت اين سخن به همان انكار «ربوبيت تشريعى» است كه شخص معتقد است خدا حق امر و نهى ندارد. درباره ربوبيت تشريعى در جلسات گذشته توضيح داده شد. اما چنانچه منظور اين است هيچ انسانى بر انسان ديگر حق حاكميت ندارد، درباره آن سه احتمال وجود دارد كه يك به يك آنها را بررسى مىكنيم.
3. سه فرض در مورد پذيرش حاكميت انسان بر انسان
احتمال اوّل، اين است كه هيچ انسانى ذاتاً و خود به خود حق حاكميت بر ديگران را ندارد، اعمّ از اينكه فرد خاص، نژاد خاص يا گروه خاص باشد.
در ارزيابى اين احتمال بايد بگوييم، اعتقاد به اين كه يك فرد، گروه يا نژاد بر ساير انسانها به طور ذاتى و تكوينى داراى برترى و حق حاكميت است، اعتقادى باطل است. چنين امرى نه تنها با مواد اعلاميه جهانى حقوق بشر در تناقض است، بلكه اصولا اسلام آن را با قاطعيت فراوان رد مىنمايد.
در ميان انسانها، به خصوص «انسانهاى اوليه» اين اعتقاد وجود داشت كه برخى افراد ذاتاً با انسانهاى ديگر فرق دارند و بر ديگران داراى حق حاكميت هستند. عدهاى از سلاطين به عنوان: «خدايگان» يا «فرزندان خدا» ناميده مىشدند كه يكى پس از ديگرى بر مردم حكومت نموده و امر و نهى را ذاتاً حق خود مىدانستند. از جمله كسانى كه خود را «ملت برگزيده» يا «نژاد برتر» مىدانند يهوديان هستند. صهيونيستها با تأسيس كشور اسراييل در پى حاكميت مطلق بر تمام نژادها و ملتها هستند. قرآن كريم از قول يهوديان نقل مىكند كه آنها خود را «فرزندان خدا» مىدانند: وَ قَالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصَرَى نَحْنُ أَبْنَؤُ اللَّهِ وَ أَحِبَّؤُهُ قُلْ فَلِم
يُعَذِّبُكُم بِذُنُوبِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشَاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشَاءُ وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّمَوَتِ وَالاَْرضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ إِلَيْهِ الْمَصِير(1)؛ و يهوديان و ترسايان گفتند: ما پسران خدا و دوستان او هستيم. بگو: پس چرا شما را به (كيفر) گناهانتان عذاب مىكند؟ (نه) بلكه شما (هم) بشريد از جمله كسانى كه آفريده است. هر كه را بخواهد مىآمرزد، و هر كه را بخواهد عذاب مىكند، و فرمانروايى آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دو مىباشد از آنِ خداست، و بازگشت (همه) به سوى اوست.
يكى از شعارهايى كه صهيونيستها پيوسته بر آن پافشارى مىكنند اين است كه خود را «نژاد برتر» يا «قوم برگزيده خدا» مىدانند و معتقدند كه سرانجامِ تاريخ انسان اينگونه خواهد بود كه تمام اقوام، برده بنىاسراييل خواهند شد و بنىاسراييل آقاى جهان مىگردند! اگر بنا شود نژادپرستان جهان را ردهبندى كنيم، بدون شك صهيونيستها در رده بالاى آن قرار خواهند گرفت. كشور اسراييل بر اساس همين مسأله نژادپرستى تأسيس شده است. چه جنايات هولناكى كه براى آن مرتكب شدند، و چه جنايات وحشتناكى كه براى نگهدارى آن مرتكب نمىشوند. آنها حتى آيين حضرت موسى(عليه السلام)را در نژاد خود محصور ساختهاند و چندان تمايلى ندارند كسى از غير نژاد يهود اين آيين را بپذيرد. به همين دليل، كمتر در ميان ساير اقوام و ملل به تبليغ و ترويج آيين خود دست مىزنند(2). همين وضع خاص آنها سبب شده كه در انظار جهانيان منفور گردند؛ چرا كه مردم دنيا، كسانى را كه براى خود امتيازى بر ديگران قايل باشند، هرگز دوست ندارند. متأسفانه اين نژادپرستى در تورات فعلى وجود دارد
1. مائده (5)، 18. در روايات اسلامى در حديثى از ابن عباس مىخوانيم كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) جمعى از يهود را به دين اسلام دعوت كرد و آنها را از مجازات خدا بيم داد. آنها گفتند: چگونه ما را از كيفر خدا مىترسانى در حالى كه، ما فرزندان خدا و دوستان او هستيم! (تفسير نمونه، ج 4، ص 331، از تفسير فخر رازى، ج 11، ص 192)؛ نيز در تفسير مجمع البيان آمده كه جمعى از يهود در برابر تهديد پيامبر(صلى الله عليه وآله) به مجازات الهى گفتند: ما را تهديد مكن؛ زيرا ما فرزندان خدا و دوستان او هستيم. اگر خشم بر ما كند همانند خشمى است كه انسان نسبت به فرزند خود دارد؛ يعنى به زودى اين خشم فرو مىنشيند! (مجمع البيان، ج 3، ص 272 ـ 273). آيات ديگرى از قرآن كريم نيز به نژادپرستى و برترىجويى يهود اشاره دارد؛ از جمله: جمعه (62)، 6؛ بقره (2)، 80، 94؛ نساء (4)، 123؛ اعراف (7)، 168 ـ 169.
2. «جوزِف گِئِر» از اينكه دين يهود در مقايسه با ديگر اديان جهان داراى پيروان كمترى است، اظهار شگفتى مىكند با وجودى كه «دين يهود» يك آيين جهانى بوده است. دليل آن، همان امتيازات ويژهاى است كه اين گروه براى خود قايلاند. وى مىگويد: «شگفت آن كه اين مذهب توحيد و آيين جهانى، به علت حوادث تاريخى به يك قوم خاص منحصر گرديد زيرا با سرنوشت اين قوم، مخلوط و مربوط شد وگرنه مىبايستى مقبول بسيارى از اقوام مىگرديد.»، (جوزف گِئر، حكمت اديان، ترجمه و تأليف محمد حجازى، ص 139).
و يهوديان همه اين جنگطلبىها را به استناد تورات انجام مىدهند(1). نيز در كتب دينى يهود نژادپرستى، برترىجويى و جنگطلبى به گونه بسيار واضحتر ديده مىشود(2).
1. در متن تورات فعلى چنين مىخوانيم: «چون به شهرى نزديك آيى تا با آن جنگ نمايى، آن را براى صلح ندا بكن، و اگر تو را جواب صلح بدهد و دروازهها را براى تو بگشايد، آنگاه تمامى قومى كه در آن يافت شوند به تو جزيه دهند و تو را خدمت نمايند، و اگر با تو صلح نكرده با تو جنگ نمايند، پس آن را محاصره كن؛و چون يَهُوَه، خدايت آن را به دست تو بسپارد، جميع ذكورانش را به دم شمشير بكُش، ليكن زنان و اطفال و بهايم و آنچه در شهر باشد، يعنى تمام غنيمتش را براى خود به تاراج ببر و غنايم دشمنان خود را كه يَهُوَه، خدايت به تو دهد بخور. به همه شهرهايى كه از تو بسيار دورند كه از شهرهاى اين امتها نباشند، چنين رفتار نما؛ امّا از شهرهاى اين امتهايى كه يَهُوه، خدايت را به ملكيت مىدهد، هيچ ذىنفسى را زنده مگذار، بلكه ايشان را... چنانكه يَهُوه خدايت تو را امر فرموده است، بالكل هلاك ساز.»، (تورات، سفر تثنيه، باب بيستم: 10 ـ 18).
شبيه همين تعبير در فرازهاى ديگر تورات مشاهده مىشود مانند: سِفر تثنيه، باب دوم: 23 ـ 35؛ سِفر تثنيه، باب سوم: 3 ـ 7؛ سِفر تثنيه، باب سى و دوم: 41 ـ 44.
2. براى مثال در كتاب «تِلمُود» كه شرح «تورات» يا «عهد قديم» است و مهمترين كتاب «آداب و تعاليم يهود» به شمار مىرود، آمده است:
«1. امتياز ارواح يهود، از غير يهود به اين است كه ارواح يهود جزيى از خدا است، همچنان كه پسر جزيى از پدر است، ارواح يهود پيش خدا نسبت به ارواح ديگران عزيز است؛ زيرا ارواح غير يهود، ارواح شيطانى و شبيه ارواح حيوانات است. نطفه غير يهودى، مانند نطفه ديگر حيوانات است.
2. بر فرد يهودى لازم است تمام كوشش خود را مصروف جلوگيرى از حيات و پيشرفت ديگر ملتها نمايد، تا قدرت مطلقه تنها براى آنها باشد... پس از آنكه يهود بر همه ملتها پيروز شود، لازم است جنگ به حالت خود باقى باشد.
3. يهودى پيش خدا از ملايكه بالاتر است. هرگاه غير يهودى، يهودى را بزند، مثل اين است كه عزت الهى را زده، و مستحق مرگ خواهد بود. اگر يهودى آفريده نشده بود، بركت از زمين مىرفت و باران نمىباريد و خورشيد آفريده نمىشد.
ـ فرق ميان انسان و حيوان، مانند فرق ميان يهودى و ديگر ملتها است. نطفهاى كه ديگر ملتها از آن، آفريده مىشوند، نطفه چهارپا است.
ـ ملتهاى ديگر، مانند سگ هستند. اعياد مقدسه براى آنها و براى سگها آفريده نشده است. سگ از غير يهودى بالاتر است، زيرا در اعياد جايز است به سگها غذا دادن، امّا به غير يهودى جايز نيست.
4. افراد صالح غير يهودى را بكُش، و بر يهودى حرام است كه غير يهودى را از مرگ، و يا چاهى كه افتاده نجات بدهد بلكه سزاوار است كه جلو آن را با سگ بگيرد.
5. بر اسراييلىها، كشتن و غصب كردن و دزدى نمودن مال غير اسراييلى جايز، بلكه واجب است.
6. املاك غير يهود، مانند مال متروك است، يهودى حق دارد آن را تملك نمايد.
7. خداوند به يهوديان اجازه داده است كه فراوردههاى غير يهودى را مالك شوند.
8. كشتن افراد مسيحى، از امورى است كه لازم است از ناحيه يهوديان، عملى گردد.
9. ما تنها ملت برگزيده خدا در زمين هستيم... خداوند به خاطر لطفى كه به ما داشته است حيواناتى از جنس انسان، كه عبارت از ساير ملل باشند، براى ما آفريده آنها را مسخر ما ساخته است...
به همين جهت است كه بر ما واجب است دختران زيباى خود را به ازدواج پادشاهان، وزرا و بزرگان درآوريم و فرزندان خود را ميان پيروان مذاهب ديگر داخل كرده تا در صورت مقتضى آنها را وادار به جنگ نموده، قدرت نهايى را در دست داشته و بهرهبردارى كامل از آنها نموده باشيم.»، (زينالعابدين قربانى، اسلام و حقوق بشر، ص 321 ـ 322).
ديدگاه اسلام در مورد اين برترىجويىها بسيار روشن است. قرآن كريم با اين تفكرات تبعيضآميز و انديشههاى خرافى متعصبانه، به شدت مبارزه كرده و آيات فراوانى را به مبارزه با اين افكار باطل اختصاص داده است. خداوند با هيچ كس رابطه خويشاوندى ندارد. برترى افراد در پيشگاه خداى متعال تنها در سايه تقوا است و همه انسانها از يك پدر و مادر هستند: يَأَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنكُمْ مِنْ ذَكَر وَ أُنْثَى وَ جَعَلْنكُمْ شُعوُباً وَ قَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَيكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ(1)؛ اى مردم، ما شما را از مرد و زنى آفريديم، و شما را ملت ملت و قبيله قبيله گردانيديم تا با يكديگر شناسايى متقابل حاصل كنيد. در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست، بىترديد، خداوند داناى آگاه است.
احتمال دوم در مورد عدم حاكميت انسان بر انسان ديگر اين است كه عملا هيچ كس نبايد متصدى حكومت شود. اين تفكر، كه يك «تفكر آنارشيستى» است، معتقد است نه تنها هيچ كس حق حكومت ندارد، بلكه در عمل هم هيچ كس نبايد متصدى حكومت بر انسانها شود و انسانها بايد سعى كنند از طريق «رفتارهاى اخلاقى» و «همكارى و همزيستى» جامعه خويش را اداره كنند. بنابراين تفكر آنارشيستى، لااقل به عنوان يك آرمان، در «نفى حكومت» خلاصه مىشود.
احتمال سوم در مورد عدم حقِ حاكميت اين است كه هيچ كس اصالتاً داراى حق حكومت
1. حجرات (49)، 13؛ نيز در نفى قومگرايى و نژادپرستى روايات زيادى وارد شده است كه فقط به دو نمونه اشاره مىشود: الف) قال رسول الله(صلى الله عليه وآله): يا أَيُّها النّاسُ! اَلا اِنَّ رَبَّكُمْ واحدٌ و اِنّ آبائَكُم واحدٌ، اَلا لا فَضلَ لعربى على عجمى و لا لعجمى عَلى عَربى، وَ لا لاَِسْوَدَ عَلى اَحْمَرَ و لا لاَِحْمَرَ عَلى اَسْوَدَ اِلاّ بالتقوى؛ اَلا هل بلغتُ؟ قالوا: نعم! قال: لِيبلُغَ الشاهدٌ الغائبَ، (تفسير نمونه، ج 22، ص 201 ـ 202، از تفسير قرطبى، ج 9، ص 62 ـ 61)؛ پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در سرزمين «مِنا» در حالى كه بر شترى سوار بود رو به سوى مردم كرد و فرمود: اى مردم! بدانيد خداى شما يكى است و پدرتان يكى، نه عرب بر عجم برترى دارد و نه عجم بر عرب، نه سياه پوست بر گندم گون و نه گندم گون بر سياه پوست مگر به تقوا؛ آيا من دستور الهى را ابلاغ كردم؟ همه گفتند: آرى! فرمود اين سخن را، حاضران به غايبان برسانند. ب) پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)فرمود: «هر كس در قلب خودش، ذرّهاى قومگرايى داشته باشد، خداوند روز قيامت او را با اعراب جاهليت مبعوث خواهد نمود.»، اصول كافى، ج 2، ص 308، باب العصبية.
بر ديگران نيست، ولى انسانها مىتوانند بر اساس حق حاكميتى كه بر خويشتن دارند، اين حق را به ديگرى تفويض نمايند. به عبارت ديگر، بر اساس اين اصل كه من حاكم بر وجود خويش هستم، اين حق را به ديگرى مىدهم تا از طرف من، حاكم بر من باشد. چنين امرى كه به عنوان «تفويض حق» يا «توكيل» شناخته مىشود در حكومتهاى «دموكراسى» مطرح مىباشد. در «حكومت دموكراسى»، اصل وجوب حكومت يا حاكميت نفى نمىشود، بلكه آنچه از حاكميت نفى مىشود، نفى حق حاكميت اصيل، ذاتى يا خود به خودى است.
گاهى از دموكراسى به «مردمسالارى» يا «حكومت مردم بر مردم» تعبير مىشود. افرادى كه در اين حكومتها، متصدى امور مردم مىشوند، مىگويند چون مردم خودشان حاكم بر خودشان بودند، آن حقِ حاكميت را به ما تفويض نموده، يا ما را وكيل خويش قرار دادهاند و ما از طريق حق حاكميت مردم، خواستههاى آنان را تحقق مىبخشيم.
تفكر دموكراسى ريشه طولانى در تاريخ داشته و به شكلهاى گوناگون تحول پيدا نموده است و هماكنون چنين امرى، فرهنگ حاكم بر جهان غرب و بسيارى از مناطق ديگر جهان است. به هر حال اين انديشه كه حق حاكميت ناشى از حق رأى مردم است مورد بحث و گفتگو است. در اينجا اين پرسش مطرح است كه آيا خدا هم حق ندارد كه براى مردم حاكم تعيين نمايد و حق حاكميت انحصاراً ناشى از رأى مردم است؟
4. مسلمانان مدرن، منكران حق حاكميت پيامبر(صلى الله عليه وآله)!
در اين ميان كسانى كه خود را مسلمان، مؤمن مبارز و انقلابى مىدانند و حتى خويشتن را مدافع فرهنگ اسلامى و دينى معرفى مىكنند و بعضاً نام گروهشان با پسوند «اسلامى» همراه است، معتقدند كه حتى خدا هم حق حكومت بر انسانها را ندارد! مىپرسيم: آيا پيامبر(صلى الله عليه وآله) يا اميرالمؤمنين(عليه السلام) از طرف خدا حق حاكميت بر مردم را نداشتند؟ اين عده در جواب مىگويند: اگر مردم به پيامبر(صلى الله عليه وآله) رأى نداده بودند، حتى ايشان نيز حق حكومت بر مردم را دارا نبود. از نظر آنان، اگر حكومت پيامبر(صلى الله عليه وآله)«حق» و «مشروع» بوده، از آن جهت است كه حكومتشان مورد پذيرش مردم، و با رأى و انتخاب آنان بوده است.
لازمه سخن ايشان اين است كه خدا هم حق نداشت كه به پيامبر خويش، چنين حاكميتى را اعطا نمايد. البته به چنين لازمهاى تصريح ندارند؛ چون اين امر موجب انكار ربوبيت
تشريعى مىگردد. اگر بخواهيم سخن ايشان را حمل بر صحت نماييم تا موجب انكار ربوبيت تشريعى نگردد، بايد بگوييم: آرى، خدا مىتواند به پيامبر اسلام، حق حاكميت اعطا نمايد، ولى چنين نكرده است. چون براى ما ثابت نشده است كه خدا به كسى حق حاكميت داده است، از اين جهت مىگوييم پيامبر(صلى الله عليه وآله) حق حاكميت نداشت.
كسانى كه معتقدند خدا براى پيامبر اسلام حق حاكميت قرار نداده است به آياتى از قرآن كريم استناد مىكنند؛ مانند: 1. وَ مَا عَلَى الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلَغُ الْمُبِين(1)؛ و بر فرستاده (خدا) جز ابلاغ آشكار (مأموريتى) نيست. 2. فَذَكِّرْ إِنَّمَا أَنْتَ مُذَكِّرٌ. لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيطِر(2)؛ پس تذكر ده، كه تو تنها تذكر دهندهاى. بر آنان تسلّطى ندارى. 3. وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ عَلَيْهِمْ وَكِيلا(3)؛ و تو را بر ايشان نگهبان نفرستادهايم.
مفاد اين قبيل آيات اين است كه تو هيچ تسلطى بر مردم ندارى و كار تو تنها ابلاغ رسالت و رساندن پيام الهى به مردم است. آنگاه كه پيام الهى به مردم رسانده شد، وظيفه پيامآور تمام مىگردد. بنابراين بر اساس چنين آياتى پيامبر اسلام حق حاكميت بر مردم را دارا نيست!
5. معاويه، اولين منكر حق حاكميت پيامبر(صلى الله عليه وآله)
معاويه معتقد بود كه پيامبر اسلام تنها وظيفه ابلاغ رسالت و رساندن دستورات الهى را داشت و نه چيز ديگر. او در صدر اسلام اولين كسى بود كه چنين مسألهاى را مطرح ساخت. حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) بعد از آنكه مسلمانان حجاز، عراق و ساير نقاط با ايشان بيعت كردند، به معاويه نامه نوشتند و از او خواستند كه با وى بيعت نمايد. حضرت در اين نامه چنين استدلال كردند كه همان كسانى كه با خلفاى گذشته بيعت كردند و تو بيعت آنان را معتبر مىدانستى و بر اساس همين بيعت به تو حكومت شام را اعطا كردند؛ اكنون همان افراد با من بيعت نمودهاند، بنابراين بايد حكومت مرا همانند حكومتهاى پيشين معتبر بدانى(4). معاويه در جواب نوشت
1. نور (24)، 54 و عنكبوت (29)، 18؛ مضمون اين آيه شريفه در آيات ديگر هم وجود دارد مانند: آل عمران (3)، 20؛ مائده (5)، 92 و 99؛ رعد (13)، 40؛ نحل (16)، 35 و 82؛ يس (36)، 17؛ شورى (42)، 48 و تغابن (64)، 12.
2. غاشيه (88)، 22 ـ 23.
3. اسراء (17)، 54.
4. نهج البلاغه، نامه 6: اِنَّهُ بَايَعَنِى الْقَوْمُ الَّذِينَ بايَعُوا أَبَابَكْرَ وَ عُمَرَ وَ عُثَْمانَ عَلَى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ، فَلَمْ تَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ، وَ لاَ لِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ...؛ همانا كسانى با من بيعت كردهاند كه با ابوبكر و عمر و عثمان، با همان شرايط بيعت كردند، پس آن كه در بيعت حضور داشت نمىتواند خليفهاى ديگر انتخاب كند، و آن كس كه غايب بود نمىتواند بيعت مردم را نپذيرد. (ر.ك: محمد دشتى، ترجمه نهج البلاغه، ص 485، پاورقى نامه 6).
كه پيغمبر وظيفهاى جز ابلاغ رسالت و رساندن پيام الهى به مردم نداشت. او به آياتى از قبيل: وَ مَا عَلَى الرَّسولِ إلاَّ البَلَغُ المُبِين(1)؛ استناد مىكرد.
تا آنجا كه تاريخ نشان مىدهد ظاهراً قبل از معاويه كسى چنين سخنى را بر زبان نياورده و او اولين كسى است كه حق حاكميت پيامبر اسلام را انكار نموده است. حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) در جواب معاويه نوشتند كه خداى متعال در قرآن كريم حضرت ابراهيم(عليه السلام)را بعد از كسب مقام نبوت و رسالت، به عنوان: «امام» معرفى نمود: وَ إِذِ ابْتَلَى إِبْرَهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَت فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِى قَالَ لاَ يَنَالُ عَهدِى الظَّلِمِين(2)؛ و چون ابراهيم را پروردگارش با كلماتى بيازمود، و وى آن همه را به انجام رسانيد، (خدا به او) فرمود: من تو را پيشواى مردم قرار دادم. (ابراهيم) پرسيد: از دودمانم (چطور)؟ فرمود: پيمان من به بيدادگران نمىرسد.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) به معاويه نوشت كه حضرت ابراهيم(عليه السلام) از خداوند خواست كه دودمان او هم يكى پس از ديگرى مقام امامت و پيشوايى مردم را پيدا نمايند، و خواسته او در مورد پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مستجاب گرديد و خود آن حضرت بارها مىفرمود كه من آن كسى هستم كه حضرت ابراهيم در مورد امامت من، دعا نمود و خداوند نيز مرا «امام» قرار داد.
بنابراين، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) علاوه بر مقام رسالت، داراى مقام امامت و پيشوايى بود و به همين جهت حق حاكميت داشت.
6. نقدى كوتاه بر ادله قرآنى منكران حق حاكميت پيامبر(صلى الله عليه وآله)
در اينجا اين پرسش اساسى مطرح است كه دلالت آياتى از قبيل: لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِر(3) و نظير آن چيست؟ آيا اين آيات در مقام نفى حكومت و حق حاكميت پيامبر است؟ براى پاسخ به اين پرسش، لازم است يك بحث مفصل و علمى صورت پذيرد. اينگونه مباحث در روزنامهها، مجلات و كتابها در حجم نسبتاً زيادى مطرح گشته است و متأسفانه جوانان ما
1. نور (24)، 54 و عنكبوت (29)، 18.
2. بقره (2)، 124.
3. غاشيه (88)، 23.
فرصت كافى براى يافتن پاسخ آن را ندارند؛ از اين رو. در اينجا سعى مىكنيم پاسخى كوتاه به اين پرسش بدهيم.
نكتهاى كه در بررسى اين آيات مهم است اين است كه بايد آياتى كه در زمينه نفى تسلط پيامبر بر مردم است، با توجه به آيات قبل و بعد مورد بررسى قرار گيرد. همانطور كه از شواهد و ادله گوناگون، مثل آيات قرآن كريم به دست مىآيد، آن حضرت شديداً به هدايت مردم به راه خدا علاقهمند بودند. ايشان مىخواستند مردم به وسيله ايمان به خدا و پذيرفتن اسلام، به سعادت هميشگى نايل آيند و از اين كه مردم از پذيرش راه حق سرباز مىزدند، پيوسته ناراحت و اندوهناك بودند؛ به گونهاى كه خداوند بارها و به صورتهاى گوناگون آن حضرت را تسلاّ مىداد: لَعَلَّكَ بَخِعٌ نَفْسَكَ ألاَّ تَكُونُوا مُؤْمِنِين(1)؛ شايد تو از اين كه (مشركان) ايمان نمىآورند، جان خود را تباه سازى.
در آيه ديگر مىخوانيم: فَلَعَلَّكَ بَخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى ءَاثَرهِمْ إِن لَمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِيثِ أَسَفا(2)؛ شايد، اگر به اين سخن ايمان نياورند، تو جان خود را از اندوه، در پيگيرىِ (كار)شان تباه كنى. آيا مىخواهى خود را هلاك سازى كه چرا كفار ايمان نمىآورند؟ چرا نسبت به انكار آيات الهى از سوى كفار خود را دچار اندوه و تأسف فراوان مىسازى؟ از اين كه آنان در مقابل خيرخواهى تو، ايمان نمىآورند اندوهناك مباش: وَاصْبِرْ وَ مَا صَبْرُكَ اِلاَّ بِاللَّهِ وَ لاَتَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لاَ تَكُ فِى ضَيْق مِمَّا يَمْكُرُون(3)؛ و صبر كن و صبر تو جز به (توفيق) خدا نيست و بر آنان اندوه مخور و از آنچه نيرنگ مىكنند دل تنگ مدار.
ما تو را مسؤول نساختيم كه حتماً ايشان را مسلمان سازى، بلكه تو تنها پيام خدا را به آنان ابلاغ كن، خواه ايمان آورند يا همچنان بر كفر خويش باقى باشند: وَ مَا عَلَى الرَّسُولِ اِلاَّ الْبَلَغُ الْمُبِينُ(4). وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُر(5)؛ و بگو: حق از پروردگارتان (رسيده) است. پس هر كه بخواهد بگرود و هر كه بخواهد انكار كند.
1. شعراء (26)، 3.
2. كهف (18)، 6؛ بعضى آيات ديگر كه در بيان تسلى دادن به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است از اين قرار است: فاطر (35)، 8؛ آل عمران (3)، 176؛ يونس (10)، 65؛ لقمان (31)، 23؛ يس (36)، 76؛ طه (20)، 130؛ روم (30)، 60.
3. نحل (16)، 127.
4. نور (24)، 54 و عنكبوت (29)، 18؛ ترجمه آن گذشت.
5. كهف (18)، 29.
تو مسؤول عدم ايمان كفار نيستى، و از اين بابت اندوهگين مباش. بنابراين، براى اين كه پيامبر بيش از اين غصه كفار را نخورد، او را تسلاّى خاطر مىدهد و اينگونه مخاطب مىسازد كه وظيفه تو تنها ابلاغ رسالت است و نه وادار ساختن كفار به ايمان. به تعبير علمى، آيه شريفه مَا عَلَى الرَّسُولِ اِلاَّ الْبَلَغُ الْمُبِين «حصر اضافى» است نه «حصر حقيقى»؛ يعنى گويا در ذهن مردم اين گونه است كه پيامبر علاوه بر ابلاغ رسالت، وظيفه وادار كردن افراد به ايمان را هم دارد. اين آيه با نفى چنين پندارى مىفرمايد، نبايد تصور شود كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) علاوه بر ابلاغ رسالت، موظف به مسلمان نمودن ديگران نيز مىباشد، و آنان بايد به پذيرش ايمان وادار گردند. پيامبر نيز مانند هر يك از مسلمانان موظف بود نماز بخواند، روزه بگيرد، امر به معروف و نهى از منكر نمايد و به جهاد برود. قرآن خطاب به آن حضرت، درباره «جهاد» چنين مىفرمايد: فَقَتِلْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ لاَ تُكَلَّفُ إلاَّ نَفْسَك(1)؛ پس در راه خدا پيكار كن؛ تنها مسؤول وظيفه خود هستى. اگر حتى هيچ كس از مسلمانان با تو همراه نگردند، تو بايد به تنهايى با كفار جهاد نمايى. اگر «مَا عَلَى الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلَغُ الْمُبِينُ» به اين معنا است كه پيامبر موظف به ابلاغ رسالت است و نه چيز ديگر، پس چگونه با اين آيه جهاد سازگارى دارد؟ آيا پيامبر موظف به جهاد نبود و تنها مؤمنان مىبايستى چنين مهمى را انجام دهند؟!
بنابراين، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) همانند ديگر مسلمانان موظف به نماز، روزه، جهاد و اعمال ديگر بود و آيه «وَ مَا عَلَى الرَّسُولِ اِلاَّ الْبَلَغُ الْمُبِين» در مقام بيان اين نكته است كه تو وظيفه ابلاغ رسالت خويش را به انجام برسان، و كارى به مسلمان نشدن آنها نداشته باش و بيش از اين خود را به اندوه و غصه دچار مساز. در هر صورت هيچگاه اين آيه در مقام نفى حاكميت و ولايت پيامبر(صلى الله عليه وآله) نمىباشد.
7. اثبات حق حاكميت پيامبر(صلى الله عليه وآله)
اين آيه شريفه با صراحت، ولايت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را اثبات مىنمايد: أَلنَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنَ أَنْفُسِهِم(2)؛ پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است. قرآن كريم در اين آيه اولويت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نسبت به مسلمانان به طور مطلق ذكر كرده است و مفهومش اين است كه در كليه اختياراتى
1. نساء (4)، 84.
2. احزاب (33)، 6.
كه «انسان» نسبت به خويشتن دارد «پيامبر»(صلى الله عليه وآله) از خود او سزاوارتر است. بر اساس اطلاق اين آيه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در همه مسايل اعم از مسايل اجتماعى، فردى و خصوصى، مسايل مربوط به حكومت، قضاوت و دعوت، از هر انسانى نسبت به خود او سزاوارتر است و اراده و خواست پيامبر مقدم بر اراده و خواست وى مىباشد.
از اين مسأله نبايد تعجب كرد؛ چرا كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) معصوم است و نماينده خدا جز خير و صلاح جامعه و فرد را در نظر نمىگيرد. او هرگز تابع هوس و تمايلات نفسانى نيست(1) و هيچگاه منافع خود را بر ديگران مقدم نمىشمرد؛ بلكه به عكس، برنامه او به هنگام تضاد منافع، همواره ايثارگرى و فداكارى براى امت است.
در فلسفه حقوق و فلسفه سياست گفته شده كه انسان بر خودش حاكميت دارد. هر انسانى حق دارد براى خودش تصميم بگيرد. در اين آيه خداوند، پيامبر را در سطح بالاتر قرار داده و حق ولايت او را بر حق ولايت هر فرد مؤمن بر خودش مقدم داشته است؛ به گونهاى كه آن حضرت مىتواند براى هر فردى از مؤمنان در تمام شئون زندگى تصميم بگيرد. اگر خداوند بخواهد براى فردى «حق حاكميت» قرار دهد، آيا تعبيرى رساتر از آنچه در اين آيه آمده پيدا مىشود؟
علاوه بر اين، آيات زيادى از قرآن كريم در كنار اطاعت خدا اطاعت پيامبر را نيز بيان داشته است؛ مانند: وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُون(2)؛ خدا و رسول را فرمان بريد، باشد كه مشمول رحمت قرار گيريد. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به دنبال سفارش مردم به تقواى الهى مىفرمودند: مرا اطاعت نماييد: فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُون(3)؛ از خدا پروا كنيد و فرمانم ببريد. از اين آيه استفاده مىشود كه تقواى الهى بدون اطاعت از پيامبر محقق نمىشود.
بر اساس اين قبيل آيات، علاوه بر اطاعت خداوند اطاعت خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) موضوعيت دارد. همان كسى كه اطاعت خويش را بر انسانها واجب كرده، به مقتضاى ربوبيت
1. وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى، نجم (53)، 3ـ4؛ و از سر هوس سخن نمىگويد، اين سخن به جز وحيى كه وحى مىشود نيست.
2. آل عمران (3)، 132؛ بعضى آيات ديگر كه اطاعت پيامبر اكرم را در كنار اطاعت خدا ذكر نموده است از اين قرار است: حجرات (49)، 14؛ نساء (4)، 13، 59، 69 و 80؛ نور (24)، 52؛ احزاب (33)، 71؛ فتح (48)، 17؛ توبه (9)، 71؛ آل عمران (3)، 32.
3. شعراء (26)، 150.
تشريعىاش، اطاعت پيامبر را نيز بر مردم واجب ساخته است(1)؛ يعنى به او «حق حاكميت» داده و او را نسبت به تصرف در امور مردم، از خود آنها «أَولى» و سزاوارتر قرار داده است: أَلنَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِم.
اگر كسى با آيات قرآن كريم آشنايى داشته باشد و نسبت به واقعيات عناد و لجاجت نورزد، به روشنى و با دلالت قطعى از قرآن استفاده مىكند كه خداوند به پيامبر خويش «حق حاكميت» بخشيده است. گذشته از برخى كجانديشانى كه امروزه پيدا شدهاند، اين مطلب مورد قبول همه مسلمانان بوده و هست؛ حتى از نظر برادران اهل سنت نيز اين مطلب مسلّم است كه خدا به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) حق حاكميت داده و اطاعت او بر همگان واجب است. به عبارت ديگر، همگان اذعان دارند كه ولايت پيغمبر بر مردم، ولايتى نبود كه از طريق رأىِ مردم به وجود آمده باشد، بلكه مستقيماً نصب و جعل خود خداى متعال مشروعيت يافته بود.
8. حق حاكميت ائمه اطهار(عليهم السلام)
آيا خداوند بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، براى كسى «حق حاكميت» قرار داده است؟ آيه ذيل به روشنى بعضى اشخاص را به عنوان «اولى الامر» معرفى مىنمايد: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الأَمْرِ مِنْكُم(2)؛ اى كسانى كه ايمان آوردهايد، خدا را اطاعت كنيد و پيامبر و اولياى امر خود را (نيز) اطاعت كنيد.
بنابراين، خدا براى افرادى غير از پيامبر نيز حق اطاعت قرار داده است و بر مردم واجب نموده كه از آنان اطاعت نمايند. اين وجوب از ناحيه خدا است و خدا حق دارد اين حكم را نموده و چنين حقى را قرار دهد. شيعه معتقد است همانگونه كه حكومت شخص رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) از طرف خداى متعال مشروعيت و اعتبار يافته بود، حكومت دوازده امام معصوم(عليهم السلام) پس از ايشان نيز چنين است. خداى متعال و پيامبر گرامى او(صلى الله عليه وآله)اين دوازده معصوم را ـ با صرف نظر از ساير شئون امامت ـ به عنوان ولىّ امر مسلمانان و متصدى تدبير و اداره جامعه اسلامى تعيين فرمودهاند. به اعتقاد شيعه، مردم و مسلمانان نه تأثير و نفوذى در تعيين و برگزيدن اينان دارند و نه مىتوانند در خصوص ولايت و حكومتشان چون و چرا
1. قرآن كريم اين نكته را با صراحت بيان مىدارد كه اطاعت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، همان اطاعت خدا است: مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ، نساء (4)، 80؛ هر كس از پيامبر فرمان بَرَد در حقيقت، خدا را فرمان برده.
2. نساء (4)، 59.
كنند(1)؛ زيرا خداوند مىفرمايد: وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِن وَ لاَ مُؤْمِنَة إِذَا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْرًا أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَد ضَلَّ ضَلَلا مُبِينا(2)؛ و هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و فرستادهاش به كارى فرمان دهند، براى آنان در كارشان اختيارى باشد؛ و هر كس خدا و فرستادهاش را نافرمانى كند قطعاً دچار گمراهىِ آشكار گرديده است.
بنابراين هيچ انسانى خود به خود و ذاتاً حق حاكميت بر ديگران را ندارد، ولى اين امر منافات ندارد با اينكه كه خداى متعال براى عدهاى حق حاكميت قرار دهد. نبايد تصور كرد كه نفى حاكميت غير، يا اثبات حاكميت براى خود انسانها، به معناى نفى حاكميت از طرف خدا است. اين مطلبى است كه در بسيارى گفتوگوها و مطالبى كه در روزنامه، مجلات و كتابها مطرح مىگردد، مورد غفلت (يا تغافل) قرار مىگيرد و توجه به آن بسيار كارگشا است. گاهى گفته مىشود: «انسان حاكم بر سرنوشت خويش است» و تأكيد مىگردد كه اين امر در قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران نيز آمده است. در پاسخ بايد گفت كه انسان حاكم بر سرنوشت خويش است تا مادامى كه خدا براى او حاكمى قرار نداده باشد. وقتى از ناحيه خداوند حاكم تعيين مىگردد، اطاعت او بر همگان واجب است. اگر مىگويند: هيچ كس حق حكومت بر ديگران را ندارد، مىگوييم: هيچ كس ذاتاً و از ناحيه خودش حق حكومت بر ديگران را دارا نيست؛ ولى ممكن است خداى متعال براى برخى انسانها حق حكومت قرار دهد. اگر پرسيده شود كه آيا مصداقاً چنين حقى قرار داده شده است، در پاسخ مىگوييم: آرى؛ به دليل آياتى از قبيل أَلنَّبِىُ أَوْلَى بِالْمُؤمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِم(3)؛ و أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَه(4).
اين دو آيه و آيات مشابه ديگر، حق حكومت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را ثابت مىنمايد. اكنون اين پرسش مطرح است كسى غير از پيامبر نيز داراى چنين حقى مىباشد؟ اشاره كرديم كه پاسخ مثبت است؛ به دليل آياتى چون: يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُوْلِى الاَْمْرِ مِنْكُم(5)؛ اى كسانى كه ايمان آوردهايد، خدا را اطاعت كنيد و پيامبر و اولياى امر خود را (نيز) اطاعت كنيد.
1. محمدتقى مصباح يزدى، حقوق و سياست در قرآن، (قم: مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى(رحمه الله)، 1377)، ص 286.
2. احزاب (33)، 36.
3. احزاب (33)، 6.
4. انفال (8)، 1، 20 و 46 و مجادله (58)، 13.
5. نساء (4)، 59.
در پاسخ به اين سؤال كه «اُولى الامر» چه كسانى هستند، جمعى از صاحبنظران اهل تسنّن معتقدند كه منظور از «اُولى الامر» زمامداران و حكّام و مصادر امور، با هر شرايط و در هر زمان و هر مكانى هستند، و هيچگونه استثنايى براى آن قايل نشدهاند(1). نتيجه اين نظر آن است كه مسلمانان موظف باشند از هر حكومتى به هر شكل پيروى كنند، حتى اگر حكومت مغول باشد! نيز مبارزه عليه حكومت وقت به عنوان «خروج بر اُولى الامر» تلقى شده و حرام است. حال چنانچه اين مبارزه به پيروزى منجر شود و حاكم اول كشته شود، اطاعت از حاكم دوم واجب است، چون او «اُولى الامر» شده است! برخى از علماى اهل تسنن در كتب خويش به چنين مطالبى تصريح دارند.
9. سخن امام صادق(عليه السلام) در مورد «اُولى الامر»
عدهاى در زمان امام صادق(عليه السلام) معتقد بودند كه هيچ كس بعد از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) «حق حاكميت» ندارد و «اُولى الامر» خلفا و كسانى هستند كه عملا حكومت را در دست مىگيرند. از اين رو، از امام صادق(عليه السلام) سؤال شد كه اگر منظور قرآن كريم از «اُولى الامر» غير از اين حاكمانى است كه حكومت مىكنند، پس چرا معين نشده است؟ نظير اين كه گاهى در بين مردم مطرح مىشود كه چرا اسم حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) در قرآن كريم نيامده است؟ چرا خداوند به طور مشخص نفرموده كه بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) از على اطاعت كنيد؟
پاسخ امام صادق(عليه السلام) شيرين، محكم و كارساز است؛ به گونهاى كه مىتوان اين مطلب را در پاسخِ پرسشهاى مشابه نيز مطرح ساخت. آن حضرت فرمود: خدا در قرآن به ما دستور داد نماز بهجا آوريم؛ ولى آيا در قرآن تعداد ركعت نماز صبح را بيان نموده است؟ شخص سؤال كننده گفت: نه. حضرت فرمود: پس مردم چگونه بايد نماز بخوانند؟ گفت: بايد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بپرسند؛ پيامبر بايد اين مطالب را براى مردم تبيين كنند؛ چون خداوند در آيه ديگرى مىفرمايد: وَ أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إلَيْهِم(2)؛ و اين قرآن را به سوى تو فرود آورديم، تا براى مردم آنچه را به سوى ايشان نازل شده است توضيح دهى. بار ديگر امام پرسيد كه خدا در قرآن دستور پرداخت زكات را داده است، آيا مقدار زكات و آنچه بدان زكات تعلق
1. ر.ك: تفسير نمونه، ج 3، ص 435.
2. نحل (16)، 44.
مىگيرد و حدّ نصاب آن را معين ساخته است؟ گفت: نه. فرمود: مردم چگونه متعلَّق زكات و مقدار آن را بدانند؟ گفت: بايد از پيامبر سؤال كنند. امام صادق(عليه السلام) فرمود: پس در مورد اينكه «اُولى الامر» در آيه أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُوْلِى الاَْمْرِ مِنْكُم كيانند، بايد از پيامبر اكرم سؤال شود. طبق نقل روايات، اتفاقاً چنين سؤالى از پيامبر اكرم شده است؛ از جمله جابر بن عبدالله انصارى در مورد «اُولى الامر» از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) سؤال كرد و آن حضرت در پاسخ، اسامى امامان دوازدهگانه را يك به يك بيان داشتند.
قرآن كريم در صدد بيان تفاصيل احكام نيست. اگر چنين بود دايرة المعارفى عظيم به وجود مىآمد كه يادگيرى و حفظ آن براى مردم دشوار بود. حكمت الهى اقتضا مىكند كه كليات مسايل در قرآن كريم طرح گردد و تفاصيل آن به وسيله پيامبر بيان گردد.
نتيجه آن كه پس بعضى انسانها مىتوانند حاكم بر ديگران شوند، و اين در صورتى است كه خدا براى آنان «حق حاكميت» قرار داده باشد؛ مانند: پيامبر اكرم و اولىالامر پيامبر نيز مصاديق «اُولى الامر» را به طور دقيق مشخص ساخته است، كه همان ائمه اثنى عشر(عليهم السلام) هستند. آنان نيز همانند پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) داراى حق حاكميت هستند. امامان معصوم(عليهم السلام) نيز وظيفه مسلمانان را در زمان غيبت مشخص ساختهاند و آنان را به مراجعه به فقها و اطاعت از آنان امر كردهاند.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org