- پيشگفتار
- جلسه اول: «حق» و مفاهيم مختلف آن (1)
- جلسه دوم: «حق» و مفاهيم مختلف آن (2)
- جلسه سوم: حق و مفاهيم مختلف آن (3)
- جلسه چهارم: «حق» و مفاهيم مختلف آن (4)
- جلسه پنجم: خاستگاه و منشأ حقوق
- جلسه ششم: تقسيمات حقوق
- جلسه هفتم: ديدگاه اسلام درباره منشأ حقوق
- جلسه هشتم: خداوند و اعتبار حقوق
- جلسه نهم: خدا، منشأ همه حقوق
- جلسه دهم: تكليف، قدرت، مصلحت
- جلسه يازدهم: انسان، آزاد از بندگى خدا!
- جلسه دوازدهم: رابطه فاعليت و ثبوت حق
- جلسه سيزدهم: انسان و طلبكارى حقوق از خدا!
- جلسه چهاردهم: تفاوت «عبوديت» و «بردگى»
- جلسه پانزدهم: رحمت الهى در قالب «اوامر» و «نواهى»
- جلسه شانزدهم: تعيين «مصلحت» در قوانين حقوقى
- جلسه هفدهم: ملاحظاتى در تدوين نظام حقوقى
- جلسه هيجدهم: حق كرامت انسان (1)
- جلسه نوزدهم: حق كرامت انسان (2)
- جلسه بيستم: حق آزادى (1)
- جلسه بيست و يكم: حق آزادى (2)
- جلسه بيست و دوم: ديدگاه اسلام پيرامون حق حاكميت انسان بر انسان
- جلسه بيست و سوم: تركيب «ليبراليسم» و «پوزيتيويسم اخلاقى»
- جلسه بيست و چهارم: آزادى عقيده و بيان
- جلسه بيست و پنجم: آزادى بيان و مطبوعات
جلسه بيست و يكم
حق آزادى (2)
1. مرورى بر بحث جلسه قبل
موضوع بحث «حقوق از ديدگاه اسلام» بود. فلاسفه حقوق، براى انسان تعدادى حقوق را تحت عنوان «حقوق طبيعى» يا «حقوق فطرى» بيان كردهاند. از نظر آنان، اين حقوق بر اساس طبيعت يا فطرت انسان است. اهميت اين حقوق، بهگونهاى است كه فوق «قانون اساسى» يا «قانون عادىِ» كشورها محسوب مىگردد. همين حقوق فطرى در «اعلاميه جهانى حقوق بشر» آمده است كه شامل: حق حيات، حق كرامت، حق آزادى و... مىباشد. در جلسه پيشين درباره «حق آزادى» توضيح داده شد و گفته شد كه «آزادى» داراى معانى متعددى است كه هر معنا به حوزه معرفتى خاصى مربوط مىگردد. از اين رو، واژه «آزادى» يك «لفظ مشترك» محسوب مىشود. برخى بدون توجه به اختلاف معانى اين واژه، و يا به قصد مغالطه و تشويش اذهان، معانى مختلف آن را خلط مىكنند و حكمى را كه براى يك معناى خاص آن ثابت است بىجهت به معناى ديگر آن نسبت مىدهند. در «علم منطق» گفته شده است كه يكى از مغالطههاى رايج، مغالطه اشتراك لفظى است. براى جلوگيرى از بروز چنين مغالطهاى در مورد «آزادى» مىبايستى معانى مختلف آن را مورد توجه قرار دهيم و آنگاه به تحليل لوازم و احكام هر يك بپردازيم. در جلسه پيش به برخى معانى «آزادى» كه در حوزههاى معرفتى فلسفه، كلام، اخلاق و مانند آن به كار مىرود اشاره شد. هيچ كدام از آن معانى، به مسايل حقوقى، سياسى و اجتماعى انسان مربوط نمىشود. عدهاى از روى اشتباه، و يا به قصد مغالطه، معناى فلسفىِ اين واژه را در زمينه مباحث سياسى يا حقوقى به كار مىبرند.
2. «بندگى» يا «بردگى»؟
يكى از مغالطههايى كه امروزه در مطبوعات و رسانهها به كار برده مىشود مربوط به واژه «برده»
است. اين واژه، مربوط به رابطه بين دو انسان است؛ رابطهاى كه در آن يكى «ارباب» و ديگرى «نوكر» است؛ ولى عدهاى آن را از حوزه روابط اجتماعى خارج ساخته، و در يك حوزه بسيار وسيعتر به كار مىبرند. همانطور كه مىدانيد در جوامع گذشته انسانى، «نظام بردگى» حاكم بود. عدهاى را از مناطق دورافتاده به حيله و يا به زور مىآوردند و در كشور خويش به عنوان برده به كار مىگماشتند. اين افراد كه از حقوق شهروندى محروم بودند، در مزارع و كارخانهها براى اربابان خويش كار مىكردند. در چنين نظامى تبعيض نژادى و استثمار طبقات ضعيف بهگونهاى بسيار زشت نمايان بود. هر چند امروزه، نظام بردگى به صورت سابق وجود ندارد، امّا به گونهاى ديگر، افراد به بردگى گرفته مىشوند. من خودم در اروپا شاهد بودم، كه از زنانى از مناطق آفريقايى و آسياى جنوب شرقى به عنوان «خدمتكار» استفاده مىكردند. اين افراد كه عمدتاً به صورت قاچاق به اروپا و آمريكا برده مىشوند، همانند نظام بردگى سابق از حقوق شهروندى محروم هستند.
به هر حال، چنين نظامى با روح و طبيعت انسانى سازگار نيست و همه انسانها به شدت از برده شدن و نوكرى براى ديگر انسانها متنفرند. در اين ميان عدهاى از واژه «برده» سوء استفاده كرده و مىگويند، برده يا بنده بودن به كلى مذموم است و بنابراين انسان حتى نبايد بنده خدا باشد!! اين در حالى است كه قرآن كريم از انسانها به عنوان «بندگان خدا» ياد مىنمايد: وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ(1)؛ و خدا نسبت به بندگان مهربان است. وَ مَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعِبَادِ(2)؛ و خداوند بر بندگان (خود) ستم نمىخواهد.
خداى متعال از شريفترين و عزيزترين انسانها، يعنى پيامبر بزرگوار اسلام حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) با عنوان «عبد» ياد مىنمايد: سُبْحَنَ الَّذِى أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الاَْقْصَا الَّذِى بَرَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ ءَايَتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّميِعُ الْعَلِيم(3)؛ منزّه است آن (خدايى) كه بندهاش را شبانگاهى از مسجد الحرام به سوى مسجد الاقصى ـ كه پيرامون آن را بركت دادهايم ـ سير داد، تا از نشانههاى خود به او بنمايانيم، كه او همان شنواى بيناست.
نيز به افرادى كه به مقامات عاليه انسانى نايل گردند و مقام «نفس مطمئنّه» را به دست
1. بقره (2)، 207.
2. غافر (40)، 31.
3. اسراء (17)، 1.
آورند، خطاب «عباد» شده و در زمره بندگان خاص خداوند قرار گرفتهاند: يَأَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِى إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِى فِى عِبَدِى وَ ادْخُلِى جَنَّتِى(1)؛ اى نفس مطمئنّه، خشنود و خداپسند به سوى پروردگارت بازگرد، و در ميان بندگان من درآى، و در بهشت من داخل شو. اكنون كه به مقام رضا رسيدى، هم تو از خدا راضى هستى و هم خدا از تو راضى است؛ پس در زمره بندگان خدا وارد شو. بنابراين، در فرهنگ قرآن كريم، «بنده خدا» بودن نه تنها نكوهش و حقارت ندارد، بلكه دلالت بر عزت و افتخار مىباشد. حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) بعد از عبادتهاى فراوان، سر به سجده مىگذاشت و عرض مىكرد: إِلَهِى كَفى بِى عِزاً أَن أَكونَ لَكَ عَبداً، وَ كَفى بِى فَخراً أَن تَكونَ لِىَ رَبّا(2)؛ خدايا! اين عزّت مرا بس كه من بنده توأم، و اين فخر مرا بس كه تو پروردگار من هستى. بنابراين در فرهنگ اهلبيت(عليهم السلام) نيز «عبد بودن» بر حقارت و پستى انسان دلالت نمىكند.
اما شياطين عصر ما، همان كسانى كه خود را به نام «ملّى ـ مذهبى» يا «روشنفكران دينى» مطرح مىسازند، در اين مسأله نظرى بر خلاف قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) دارند و مطالب باطل و سست پايه خود در اين باره را در كتب و مجلات نوشته و در تيراژ زياد منتشر مىسازند. آنان تا بدانجا در سرازيرى سقوط قرار گرفتهاند كه مىگويند اصطلاحاتى نظير «عبد» يا «بنده» كه در آيات و روايات ما وجود دارد بر اساس فرهنگ حاكم در زمان گذشته و متناسب با اوضاع اجتماعى آن دوران به كار رفته است. در حكومتهاى پيشين، مانند حكومت فئوداليته، نظام «ارباب ـ برده» يا «ارباب ـ رعيتى» حاكم بود. مردم آن جامعه به طور مستقيم و همه روزه با مفهوم «برده يا نوكر» سر و كار داشتند و قرآن و پيامبر نيز با زبان همان روز با مردم سخن گفتهاند. از نظر اين روشنفكران، رابطه «عبد و مولا» كه بين «انسان و خدا» وجود دارد، متأثر از نظام اجتماعى آن زمان است. انسانهاى آن دوره، به طور ناخودآگاه نظير همان رابطهاى را كه بين ارباب و بنده انسانى و دنيايى وجود داشت بين «خود و خدا» در نظر گرفتند و او را به عنوان «ربّ الارباب» يا «خداى خدايان» ناميدند. امروزه كه انسانها داراى فرهنگ «مدرن» يا «فوق مدرن» هستند ديگر دوران آن مفاهيم گذشته و مسأله به كلى دگرگون شده است. بنابراين، جايى براى مفاهيمى مانند «عبد و مولا» وجود ندارد. اين مفاهيم منسوخ گشته و بايد آن را به تاريخ سپرد!
1. فجر (89)، 27ـ30.
2. بحارالانوار، ج 77، ص 400؛ خصال، ص 420؛ كنز الفوائد، ج 1، ص 386.
3. قرآن، كلام خدا، و براى همه زمانها
قرآن، كلام خدا است و براى تمام دورهها و زمانها نازل شده است. بنابراين وقتى قرآن تعابيرى نظير «يَا عِبَادِ: اى بندگان من» و امثال آن را به كار مىگيرد، اختصاصى به مردم زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) ندارد، بلكه مخاطب آن همه انسانها در تمام دورانها تا روز قيامت مىباشند. در مقابل اين حقيقت، افراد به اصطلاح روشنفكر، با صراحت تمام مىگويند: اصلا قرآن كلام خدا نيست، بلكه كلام پيامبر است! از نظر آنان، پيامبر حالتى داشته كه از آن به «تجربه نبوّت» ياد مىكنند. اين حالت شبيه همان احساس و روح لطيفى است كه براى شاعران يا اديبان و يا عرفا پيش مىآيد. اين احساس براى افراد ديگر نيز قابل تحقق است. بنابراين، ممكن است در اين زمان افرادى به عنوان پيامبر ظهور نمايند!! اين عده معتقدند كه پيامبر به مقتضاى فرهنگ حاكمِ آن زمان، سخنانى كه ناشى از اين احساس و حالت درونى شخصى است، بيان داشته است و هيچ گاه از سوى خدا، چيزى به او وحى نشده است!! اين احساس يك حالت بسيط، درونى و شخصى است و هيچ تشخّص و صورت روشنى از آن وجود نداشته، و با هيچ لفظ يا عبارتى نمىتوان به گونهاى دقيق از آن حكايت كرد!! از نظر آنان ظهور اين حالت همان چيزى است كه از آن با نام «نبوت» ياد مىشود!
در مرتبه بعد مىگويند: اگر فرضاً قرآن كلام خدا باشد، بر طبق فرهنگ و مقتضيات آن زمان نازل شده است و در اين زمان كه بشر «متمدن» شده است ديگر نيازمند مفاهيمى مانند «عبد ـ مولا» براى بيان رابطه ميان «انسان و خدا» نمىباشد!
سابقه انكار كلام خدا و بشرى انگاشتن كتاب آسمانى، به حدود دو قرن گذشته در اروپا باز مىگردد و امروزه موج آن به ايران رسيده است. دليل اين مسأله هم تنگناهاى بسيار جدى بود كه مذهب «مسيحيت» و «يهود» در ارتباط با پيروان خود با آن روبرو بودند. اين تنگناها به دليل وجود برخى مطالب كاملا غير علمى و غير عقلى بود كه در كتاب «انجيل» و «تورات» يافت مىشود؛ براى مثال گفته شده است كه خدا از آسمان به زمين آمد و با يعقوبِ پيامبر كُشتى گرفت، ولى حريف پيامبر خود نشد و يعقوب او را به زمين زده و روى سينه خدا نشست!! اين كتاب، چگونه «كتاب مقدس» است در حالى كه خدا را مغلوبِ مخلوق خويش معرفى مىنمايد؟! چنين كتابى هيچگاه با عقل و منطق هماهنگ نيست. از اين روى، عدهاى به فكر توجيه اين مطالب برآمدند. توجيه آنان اين بود كه اين مطالب، سخنان خدا نيست بلكه گفته پيامبر است كه طبق فرهنگ آن زمان، مطالبى را به مردم ارايه دادهاند. اين مطالب براى
مردم آن عصر قابل پذيرش بود، امّا اكنون فرهنگ بشر بسيار ترقى نموده است و نيازمند اين مطالب واضح البطلان نيست. سالها بعد، روشنفكران مسلمان نيز همين توجيه را در مورد قرآن كريم مطرح ساختند.
اكنون اين پرسش مطرح است كه آيا كتب آسمانى كلام خدا است، يا كلام پيامبر يا هيچ كدام؟ به اعتقاد ما آياتى كه حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السلام براى مردم مىخواندند، كلام خداوند متعال بود. خداى متعال الواح دوازدهگانهاى بر او نازل كرد كه مشتمل بر احكام و دستورات دينى بود. از جمله آن احكام، «حكم قصاص» بود: وَ كَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفسِ وَ العَيْنَ بِالْعَيْنِ وَ الاَْنْفَ بِالاَْنفِ وَ الاُْذُنَ بِالأُذُنِ وَ السِنَّ بِالسِّنِّ وَ الْجُرُوحَ قِصَاصٌ فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ وَ مَنْ لَمْ يَحكُم بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّلِمُونَ(1)؛ و در (تورات) بر آنان مقرّر كرديم كه جان در مقابل جان، و چشم در برابر چشم، و بينى در برابر بينى، و گوش در برابر گوش، و دندان در برابر دندان مىباشد؛ و زخمها (نيز به همان ترتيب) قصاصى دارند. و هر كه از آن (قصاص) درگذرد، پس آن، كفّاره (گناهان) او خواهد بود. و كسانى كه به موجب آنچه خدا نازل كرده داورى نكردهاند، آنان خود ستمگرانند. اين حكم، از احكامى است كه در هيچ شريعتى نسخ نشده است. در شريعت اسلام عين همين حكم قصاص ثابت است(2). بنابر اين كلام خدا بر الواح نوشته شده بود و حضرت موسى(عليه السلام) آن را دريافت نموده و براى مردم قرائت مىنمود. نيز خداى متعال واقعاً در «كوه طور» با حضرت موسى(عليه السلام) سخن گفت كه من خداى تو هستم: ...أَنْ يمُوسَى إِنِّى أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعلَمِين(3)؛ ...اى موسى، منم، من، خداوند، پروردگار جهانيان.
1. مائده (5)، 45.
2. حكم قصاص 4 بار در قرآن كريم آمده است. يك مورد آن مربوط به شريعت حضرت موسى(عليه السلام) است (سوره مائده، آيه 45)، و سه مورد ديگر، در شريعت اسلام است كه عبارتند از: سوره بقره، آيات 178، 179 و 194. بنابراين، حكم قصاص هم در شريعت حضرت موسى(عليه السلام) و هم در شريعت حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)آمده است. براى نمونه به دو آيه 178 و 179 از سوره بقره اشاره مىشود: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصَاصُ فِى الْقَتلَى الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الاُْنْثَى بِالاُْنثَى فَمَنْ عُفِىَ لَهُ مِن أَخِيهِ شَىْءٌ فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَدَاءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسَن ذَلِكَ تَخْفِيفٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ رَحْمَةٌ فَمَنِ اعْتَدَى بَعدَ ذَلِكَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ. وَ لَكُمْ فِى الْقِصَاصِ حَيَوةٌ يَأُولِى الاَْلبَبِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ؛ اى كسانى كه ايمان آوردهايد، درباره كشتگان، بر شما (حقّ) قصاص مقرر شده: آزاد عوض آزاد و بنده عوض بنده و زن عوض زن. و هر كس كه از جانب برادر (دينى)اش (يعنى ولىّ مقتول)، چيزى (از حق قصاص) به او گذشت شود، (بايد از گذشت ولىّ مقتول) به طور پسنديده پيروى كند، و با (رعايت) احسان، (خونبها را) به او بپردازد. اين (حكم) تخفيف و رحمتى از پروردگار شماست؛ پس هر كس، بعد از آن از اندازه درگذرد، وى را عذابى دردناك است. و اى خردمندان! شما را در قصاص زندگانى است، باشد كه به تقوا گراييد.
3. قصص (28)، 30.
همچنين آنچه كه بر حضرت عيسى(عليه السلام) يا حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) نازل شده، كلام خدا است. هيچ گاه صحيح نيست بگوييم اين آيات، كلام خود پيامبر است كه به علت آن احساس و احساس درونى، چنين مطالبى را بر زبان جارى ساخته است! اعتقاد به اين كه اين آيات، كلام خدا نيست، با انكار نبوت انبيا تفاوتى ندارد و كتاب آسمانى را فاقد اعتبار خواهد ساخت. در اين صورت در مورد هيچ آيهاى از قرآن نمىتوان اعتماد و اطمينان پيدا كرد كه خداوند چنين چيزى فرموده است، و در نتيجه، هدف بعثت انبيا و ارسال كتب كه هدايت انسانها و اتمام حجت است محقق نخواهد شد: رُسُلا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كَانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً(1)؛ پيامبرانى كه بشارتگر و هشداردهنده بودند، تا براى مردم، پس از (فرستادن) پيامبران، در مقابل خدا (بهانه و) حجتى نباشد، و خدا توانا و حكيم است.
بعد از آمدن پيامبران و نزول كتابهاى آسمانى حجت بر مردم تمام شده است؛ و اين در صورتى است كه پيامبر، وحى آسمانى را به طور كامل و صحيح دريافت كرده، و آن را بدون كم و كاست به مردم ابلاغ نمايد. كسانى كه مىگويند: قرآن كلام پيامبر است نه كلام خدا، و بعد هم اضافه مىكنند كه: كلام پيامبر يك «معرفت بشرى» است كه احتمال خطا و اشتباه دارد؛ لازمه اين سخن، بىاعتبارى قرآن و در نتيجه عدم اتمام حجت است.
البته به اعتقاد ما كتابهايى كه امروزه به عنوان «تورات» و «انجيل» در اختيار پيروان آنها است، دستخوش تحريف گشته است و حتى خود مسيحيان كتاب انجيلِ كنونى را به عنوان كلام حضرت عيسى(عليه السلام) هم قبول ندارند. از نظر آنان انجيلِ اصيل مفقود شد و پس از مدتى برخى از حواريون به نامهاى: لوقا، يوحنا، متا و... اين كتاب را به نگارش درآوردند. در مورد قرآن كريم ما معتقديم كه كلام خدا است و بدون هيچ تحريفى باقى مانده است: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُون(2)؛ بىترديد، ما اين قرآن را به تدريج نازل كردهايم، و قطعاً نگهبان آن خواهيم بود.
عدهاى خود را «ملى ـ مذهبى» يا «روشنفكران مذهبى» مىنامند، ولى به دليل طرح چنين سخنان واهى و باطلى در واقع شايسته نام «روشنفكران بىدين» هستند؛ كسانى كه رابطه «بنده ـ مولا» بين «انسان» و «خدا» را مربوط به دوران بردگى مىدانند كه اكنون ديگر دوران آن سپرى
1. نساء (4)، 165.
2. حجر (15)، 9.
شده است. اگر اينان واقعاً خود را «مذهبى» و پيرو اسلام مىدانند، و يا حتى اگر خود را پيرو يكى از اديان آسمانى مىدانند، اولين قدم، پذيرش اين نكته است كه خدا را «ربّ» و خود را «بنده» او بدانند. ركن اصلى پذيرش يك دين الهى، اعتقاد به خداى يگانه است. خدايى كه «ربّ» همه عالميان است (أَلْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعَلَمِين(1)) و همه انسانها «عبد» او هستند. (فَإِنَّهُمْ عِبَادُك(2)) انكار اين امر، به منزله انكار توحيد، و انكار توحيد به منزله انكار اساسى دين است. دينى كه فاقد اصل «توحيد» باشد دين نيست؛ مگر آن كه معناى «دين» آنچنان گسترده در نظر بگيريم كه حتى شامل بتپرستى هم باشد.
4. آزادى انسان در برابر خدا؟
اعتقاد به توحيد اساس همه اديان الهى است و همه كتابهاى آسمانى بدان سفارش اكيد نمودهاند. چنين امرى هم برهان تعبّدى و هم برهان فلسفى دارد. برهان فلسفى آن مبتنى بر استنتاج «بايد» از «هست» مىباشد. توضيح اين كه «هستها» دو گونه هستند: 1هستهايى كه مىتوان از آنها «بايدها» را استنتاج نمود؛ 2ـ هستهايى كه از آنها «بايدها» استنتاج نمىشود. بيان فرق آن دو، يك بررسىِ دقيق علمى فنى را مىطلبد كه در اين مقام در پى آن نيستيم. آنچه در اين جا به اجمال مىتوان گفت اين است كه: هنگامى كه در يك قياس منطقى گزارهاى از «هستها» علت تامه براى پديده در گزارهاى «بايدها» قرار مىگيرد، در واقع اين نوع استنتاج، استنتاجِ معلول از علت است؛ امّا اگر آنچه در طرف «هستها» واقع شده «علت تامه» نباشد، معلول از علت استنتاج نمىگردد؛ چون معلول در صورت وجود علت تامه، ضرورت وجود پيدا مىكند. در اين حالت گفته مىشود معلول نسبت به علت تامه «وجوب بالقياس» دارد.
اكنون مىگوييم اين كه انسان عبد و مملوك خداوند است (گزارهاى از سنخ هستها) علت تامه است براى اين كه انسان بايد از خدا اطاعت كند (گزارهاى از سنخ بايدها). خداى متعال وجود مادى و فيزيكى ما را آفريده و روح خويش را در ما دميده است. علاوه بر آن نعمتهاى بىشمارى به ما بخشيده است كه قابل شمارش نيست؛ مانند: هوا، آب، غذا، اعضاى بدن،
1. حمد (1)، 2.
2. مائده (5)، 118.
قدرت انديشيدن و هر چيزى كه به زندگى انسان مربوط مىشود. مالكيت خداوند نسبت به اين نعمتهاى مادى و معنوى سلب شدنى نيست. بنابراين خداوند مالك و دهنده تمام وجود ما و تمام نعمتهايى است كه براى بقا و رشد و تكامل خود از آنها استفاده مىكنيم. حال كه خدا مالك ما است و ما بنده، عبد و مملوك او هستيم، بر اساس اين حكم عقلى كه «مالك مىتواند هرگونه كه مايل است در ملك خويش تصرف كند» او حق دارد هرگونه تصرفى در ما بنمايد و ما بايد در مقابل او تسليم و مطيع باشيم؛ چون از خويشتن خويش هيچ نداريم.
برده در نظام بردگى توان مخالفت را دارا است. او مىتواند از چنگ ارباب خويش بگريزد. از سوى ديگر اربابش نيز ممكن است او را بفروشد يا به ديگرى واگذار نمايد. چنين چيزهايى در «مالكيت اعتبارى» قابل تحقق است؛ برخلاف «مالكيت حقيقى» كه فرض چنين امورى در مورد آن محال و غيرممكن است. خداوند نمىتواند مالكيت بندگان را از خويش سلب نمايد يا به ديگرى واگذار نمايد. البته اين «نتوانستن» از باب عجز نيست؛ بلكه اساساً چنين كارى ذاتاً متعلِّق قدرت قرار نمىگيرد. همانگونه كه خدا نمىتواند خود را معدوم سازد يا اقدام به خودكشى نمايد، نيز نمىتوان لحظهاى را تصور كرد كه او «مالكِ» بندگان، و انسانها «بنده» او نباشند. به عبارت ديگر، عنوان «خالق» براى خدا، و عنوان «مخلوق» براى انسانها و ديگر موجودات، يك عنوان ابدى و غير قابل زوال است. فرض اين كه او تكويناً انسان را از بنده بودن خارج سازد، يك تناقض است؛ چون معناى آن اين خواهد شد كه «انسان هم وجود دارد و بنده او است، و هم وجود ندارد و بنده او نيست». موجوديتِ هر موجود، عين مخلوقيت، مملوكيت و عبوديت است و هيچ گاه رابطه «عبد بودن» بين ما و خدا قطع نمىگردد؛ همانگونه كه نمىتوان نورى را فرض كرد كه روشن نباشد، يا آتشى را در نظر گرفت كه حرارت نداشته باشد.
5. مالكيت «حقيقى» و مالكيت «اعتبارى»
آنچه كه در مورد عدم امكان سلب رابطه «مالك و مملوك» بين خدا و انسان گفتيم مربوط به «مالكيت حقيقى و تكوينى» است. همانگونه كه قبلا نيز اشاره كردهايم، مالكيت بر دو قسم است: 1ـ مالكيت حقيقى و تكوينى؛ 2. مالكيت اعتبارى. مفهوم «مالكيت» در ميان انسانها، يك «امر اعتبارى» است؛ مثلا من با پرداخت مقدارى پول، مالك يك لباس مىشوم؛ يعنى
قراردادى بين من و مالك لباس واقع مىشود كه بر اساس آن، با پرداخت مقدارى پول از ناحيه من، لباس از آنِ من مىشود و من صاحب لباس مىشوم و طرف مقابل مالك پول مىگردد. من مىتوانم هرگونه تصرفى در لباس انجام دهم؛ مثلا آن را بفروشم يا به ديگرى ببخشم. چنين امرى مقتضاى «مالكيت» من است. وقتى شخص داراى مالكيت اعتبارى يا قراردادى است مىتواند انواع تصرفات متعدد و گوناگون را در ملك خود انجام دهد. البته انسان داراى مالكيت تكوينى نيز مىباشد كه در مقايسه با مالكيت تكوينى خداوند نسبت به همه عالم، بسيار ضعيف است؛ مانند: مالكيت انسان نسبت به اراده خويش، و يا مالكيتِ انسان نسبت به «موجود ذهنى» كه در ذهن خويش تصور نموده است. انسان هر موقع بخواهد مىتواند چيزى را اراده و يا تصور نمايد و در وقت ديگر مىتواند آن را تصور يا اراده ننمايد. در اين دو مثال، گرچه انسان داراى مالكيت تكوينى است، ولى باز هم اين مالكيت تكوينى با «مالكيت تكوينى و حقيقى خداوند» فرق دارد؛ چون وجود انسان، اراده و ذهن او، همه مخلوق خداوند هستند. با اين وجود، انسان توان انواع تصرفات در آنها را دارد؛ پس به طريق اُولى، خداوند كه «مالك حقيقى» و «رب العالمين» است مىتواند هرگونه تصرفى را در مخلوقات خويش بنمايد.
وجود ما، عين تعلق و ربط به او است و وجود يا عدم چنين رابطهاى مساوى با «وجود» يا «عدم» ما مىباشد. براى «انسان موجود» هيچ گاه نمىتوان لحظهاى را فرض كرد كه اين رابطه قطع گردد؛ و چه غافلند عدهاى به اصطلاح «روشنفكر» كه مىگويند لازم نيست انسان بنده خدا باشد و اساساً تعبير «بندگى» در شأن انسان نيست!! برخلاف تصور اين كوتهفكران، عالىترين شأن براى انسان «شأن بندگى» است. آنان در مورد مفهوم «بردگى» به عمد يا از سر جهل و نادانى مغلطه و سفسطه مىكنند.
برخى از مفاهيمى كه در زندگى اجتماعى و در موارد خاص به كار برده مىشود، گاهى توسعه پيدا مىكند و در ماوراى زندگى اجتماعى نيز به كار برده مىشود. حال چنانچه همان بار ارزشى سابق در وضعيت جديد به كار برده شود، مغالطه صورت گرفته است. در مورد بحث ما، بردگى انسان نسبت به انسان ديگر، كه در نظام اجتماعى سابق وجود داشت، داراى بار ارزشى منفى است ولى بردگى يا بندگى انسان نسبت به خدا نه تنها بار ارزشى منفى ندارد بلكه داراى بالاترين بار ارزشى مثبت است؛ چه اين كه انسان در سايه بندگى خداوند است كه مىتواند به نهايت تكامل خويش نايل آيد و مشمول خطاب: فَادْخُلِى فِى عِبَادِى واقع گردد.
خداى متعال عزيزترين بندگانش، يعنى حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) را با عنوان «عبد» مورد خطاب قرار مىدهد: سُبْحَنَ الّذِى أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الاَْقْصَا الَّذِى بَرَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ ءَايَتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ(1).
اگر كسى حقيقت رابطه انسان با خدا را درك نمايد، درمىيابد كه «فرهنگ بندگى خدا» به هزار و چهار صد سال پيش اختصاص ندارد؛ بلكه اين رابطه يك رابطه تكوينى و غيرقابل تغيير است كه تا ميليون سال آينده و تا ابد نيز وجود خواهد داشت و با گذشت زمان و متمدن گشتن انسانها اين حقيقت قابل تغيير نخواهد بود.
اين به اصطلاح روشنفكران دينى كه چنين سخنانى بر زبان مىآورند هيچگاه به صراحت نمىگويند ما خدا را قبول نداريم، بلكه با زبان و در ظاهر، به وجود خدا معترفند، ولى خدا از قلب اين افراد با خبر است كه قلب و دل آنان به خدا ايمان نياورده و ايمانشان ظاهرى است. اگر خدا را قبول داريد، پس بايد خود را بنده او بدانيد. نمىتوان خدا را به خدايى قبول داشت ولى خود را به بندگىِ او ملتزم ندانست. بر اساس بينش عبوديت، انسان عبد خدا، و اطاعت خدا بر انسان واجب است. اين وجوب همان «بايد»ى است كه از «هست» استنتاج مىشود كه توضيح و بيان قياس منطقى و استدلال آن از حوصله اين مقام خارج است.
6. آزادىِ ملازم با «شرك تشريعى»
لازمه اعتراف به وجود خدا، اعتراف به بندگى او است و لازمه اعتراف به بندگى خدا، اطاعت محض از دستورات او است. به عبارت ديگر، لازمه الوهيت الهى، ربوبيت تكوينى و ربوبيت تشريعى است. برخى معتقدند كه خدا عالَم را آفريد ولى آن را رها ساخته و كارى به اداره آن ندارد و اداره عالَم و تحولات درون آن به طور ديناميكى انجام مىگيرد! اين عده به ربوبيت تكوينى خداوند نسبت به عالَم اعتقاد ندارند. اينان «حد نصاب توحيد» را دارا نمىباشند؛ چه اين كه توحيد به معناى واقعى آن، كه همه اديان آسمانى و پيامبران الهى به آن سفارش نمودهاند، توحيدى است كه در آن سه ركن: «الوهيت الهى»، «ربوبيت تكوينى» و «ربوبيت تشريعى» وجود دارد. در نتيجه، كسى كه «الوهيت» خداوند را قبول كند ولى «ربوبيت تكوينى» يا «ربوبيت تشريعى» خدا را انكار نمايد توحيدش اشكال دارد. از نظر قرآن كريم، خداوند نه
1. اسراء (17)، 1، ترجمه آن گذشت.
تنها خالق جهان، بلكه «رب العالمين» نيز هست و عالم وجود دايماً به اراده او در چرخش و گردش است: يَسْئَلُهُ مَنْ فِى السَّمَوَتِ وَ الاَْرْضِ كُلَّ يَوْم هُوَ فِى شَأْن(1)؛ هر كه در آسمانها و زمين است از او درخواست مىكند. هر زمان، او در كارى است. اگر نازى كند آنى فرو ريزد قالبها. لازمه پذيرش ربوبيت تكوينى، اعتقاد به ربوبيت تشريعى است؛ يعنى اعتقاد به اين كه هر چه خدا دستور داده است، بايد اطاعت گردد.
ما اگر به مرحله اول توحيد، يعنى «الوهيت خداى يگانه» اعتقاد داشته باشيم، مقدارى به حق و سعادت خويش نزديك شدهايم. آنگاه اگر بپذيريم كه خدا «ربوبيت تكوينى» نيز دارد و مديريت جهان هستى منحصراً در اختيار اوست، مقدار بيشترى به حقيقت نزديك مىشويم و پاداش اعمال ما فزونتر مىگردد. در نهايت اگر به «توحيد در عبادت و اطاعت» هم معتقد گرديم به سعادت خويشتن نزديكتر شدهايم.
كسى كه به اين سه توحيد معتقد است، در مقايسه با كسى كه اصلا خدا را قبول ندارد، يا مشرك است تفاوتِ بسيار وجود دارد. يكى به تمام مراتب توحيد معتقد است و ديگرى اصلا وجود خدا را قبول ندارد؛ چه رسد به اين كه «توحيد در ربوبيت» يا «توحيد در عبادت» را قبول داشته باشد. يكى در بالاترين مرحله سعادت و كمال انسانى قدم گذاشته و ديگرى در پايينترين مرتبه سقوط قرار گرفته است. شايد تصور ابتدايى همه ما اين باشد كه منكر خدا و كسى كه هيچ مرتبهاى از مراتب توحيد را قبول ندارد بيش از همه از رحمت الهى دور و گرفتار عذاب و بدبختى خواهد بود، و كسى كه دست كم يك مرتبه از مراتب توحيد ـ مانند توحيد در خالقيت ـ را قبول داشته باشد، به همان نسبت به سعادت و كمال نزديك است. با مراجعه به قرآن كريم نادرستى اين تصور آشكار مىگردد. از نظر قرآن كريم فقط كسى به سعادت و نجات ابدى خواهد رسيد كه به تمام مراتب توحيد (توحيد در خالقيت، توحيد در ربوبيت تكوينى و توحيد در ربوبيت تشريعى) معتقد باشد. مجموع اين عقايد در عبارت «لا اله الاّ الله» گنجانيده شده است. حتى اعتقاد به دو مرتبه از مراتب توحيد، يعنى «توحيد در خالقيت» و «توحيد در ربوبيت تكوينى» سبب نجات و سعادت كسى نمىگردد. به عبارت ديگر، وضعيت چنين كسى، بهتر از منكر خدا نخواهد بود. بهترين گواه اين مطلب، ماجراى نافرمانى شيطان است كه قرآن آن را بازگو مىكند.
1. الرحمن (55)، 29.
در عالَم، موجودى بدبختتر و معذّبتر از ابليس سراغ نداريم؛ امّا آيا ابليس منكر وجود خدا بود؟ از گفت و گوى او با خدا معلوم مىشود كه او به «خالقيت خدا» اعتقاد داشته است؛ چه اين كه در علت عدم سجده به حضرت آدم(عليه السلام)گفت: تو مرا از آتش خلق نمودى و او را از خاك خلق كردى: قَالَ مَا مَنَعَكَ ألاَّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِى مِنْ نَار وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِين(1)؛ [خداوند] فرمود: چون تو را به سجده امر كردم چه چيز تو را باز داشت از اين كه سجده كنى؟ گفت: من از او بهترم. مرا از آتش آفريدى و او را از گِل آفريدى. بنابراين شيطان خالقيت خدا را قبول دارد.
آيا ابليس منكر ربوبيت تكوينى خدا بود؟ او در گفت و گو با خدا، ذات اقدس الهى را «ربّ» خطاب نمود. بنابر اين، ابليس به تدبير جهان از ناحيه خدا معتقد بود: قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِى لاَُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِى الاَْرضِ وَ لاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعيِن(2)؛ گفت: پروردگارا! به سبب آن كه مراه گمراه ساختى، من (هم گناهانشان را) در زمين برايشان مىآرايم و همه را گمراه خواهم ساخت.
آيا ابليس منكر روز معاد بود؟ پاسخ منفى است. او از خدا خواست كه تا روز قيامت بدو مهلت دهد: قَالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِى إِلَى يَوْمِ يُبْعَثوُن(3)؛ گفت: پروردگارا! پس مرا تا روزى كه برانگيخته خواهند شد مهلت ده.
آيا ابليس از عبادت خدا استنكاف مىورزيد؟ با مراجعه به كلام حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)در نهج البلاغه، پاسخ اين پرسش روشن مىگردد. حضرت در مورد عبادت ابليس مىفرمايد: وَ كَانَ قَدْ عَبَدَ اللَّهَ سِتَّةَ آلاَفِ سَنَة، لاَ يُدْرى أَمِنْ سِنِى الدُّنْيَا أَمْ مِنْ سِنِى الاْخِرَةِ، عَن كِبرِ سَاعَة وَاحِدَة(4)؛ او شش هزار سال عبادت كرد كه مشخص نمىباشد از سالهاى دنيا يا آخرت است، امّا با ساعتى تكبّر همه را نابود كرد.
اكنون سؤال اساسى اين است كه چه عاملى باعث بدبختى ابليس شد؟ پاسخ اين است كه او در ربوبيت تشريعى مشكل داشت و «توحيد در ربوبيت تشريعى» را قبول نداشت؛ يعنى اعتقاد به اين كه تنها خدا است كه حق امر و نهى كردن دارد و همه دستورات خدا را بايد بدون چون و چرا انجام داد. مشكل ابليس در امورى مانند: توحيد در خالقيت، توحيد در ربوبيت
1. اعراف (7)، 12.
2. حجر (15)، 39.
3. حجر (15)، 36.
4. نهج البلاغه فيضالاسلام، خطبه 234.
تكوينى، پرستش خدا و اعتقاد به معاد نبود. او به تمام اين امور اعتقاد داشت، ولى انكار «ربوبيت تشريعى خدا» او را به نهايت درجه سقوط كشاند؛ كسى كه بدبختتر از او يافت نمىشود. گناه ابليس اين است كه در مقابل فرمان خداوند، به جاى اطاعت لب به اعتراض گشود. در ظاهر، ابليس با عبادت شش هزار ساله و اعتراف به بعضى مراتب توحيد، مىبايستى وضعيتى بهتر از طواغيت و روشنفكران اين زمان داشته باشد! امّا بدو خطاب شد كه: ...فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ لاََمْلاََنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِين(1)؛ حق (از من) است و حق مىگويم: هر آينه جهنّم را از تو و از هر كس از آنان كه تو را پيروى كند، از همگىشان، خواهم انباشت.
بنابراين انكار ربوبيت تشريعى و عدم اطاعت از امر و نهى خدا به كفر ابليس مىانجامد. اكنون نيز در جامعه ما كم نيستند افرادى كه به كفر ابليس مبتلا مىباشند؛ افرادى مانند: روشنفكران و ملى ـ مذهبىها و كسانى كه مىگويند: عليه خدا هم مىتوان تظاهرات نمود! يا مىگويند: قرآن كلام خدا نيست، بلكه كلام پيامبر است و بنابراين احتمال خطا دارد! و يا كسانى كه مىگويند: قرآن قابل نقد است! از نظر آنان ملاك، تنها تجربه است و هر مقدار از قرآن با تجربه ثابت گردد، صحيح بوده و براى نيازهاى جامعه مفيد است و هر مقدار كه با تجربه قابل اثبات نباشد، نمىپذيريم. بنابراين از نظر اين عده، امورى همانند: غيب، ماوراء الطبيعة، فرشته و قيامت قابل قبول نيست؛ چون قابل اثبات تجربى نيست!
آيا سزاوار است كه از اين افراد به عنوان: «بزرگان فرهنگ كشور» تقدير و تشكر گردد، يا بايد نام ايشان را در كنار ابليس قرار داد؟ در واقع هر حكمى كه براى ابليس ثابت است براى ايشان نيز ثابت است؛ چه اين كه هر دو در انكار «ربوبيت تشريعى خدا» مشتركند.
7. على(عليه السلام) و نفى بندگى خداوند؟!
سخن بر سر مفهوم «آزادى» بود. گفتيم يكى از اقسام آزادى، «آزادى تكوينى» است. معناى «آزادى تكوينى» اين است كه ما بنده انسانهاى ديگر نيستيم، نه اين كه بنده خدا هم نباشيم. از عجايب روزگار ما اين است كه عدهاى براى نفى بندگى ما در مقابل خداوند، به كلام حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) استناد مىكنند و مىگويند آن حضرت فرموده بنده هيچ كس حتى خدا
1. ص (38)، 84ـ85.
نباشيد؛ آنجا كه حضرت فرموده: وَ لاَ تَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللّهُ حُرّاً(1)؛ برده ديگرى مباش كه خدا تو را آزاد آفريد. آيا به راستى معناى اين سخن آن حضرت اين است كه خدا تو را از بندگى خويش نيز آزاد ساخته است؟! چنين امرى مستلزم تناقض و محال ذاتى است. موجوديت و ذات انسان عين بندگى است و اگر بگوييم: بنده خدا نباشيم، مانند اين است كه بگوييم: هم باشيم و هم نباشيم! وجود يك انسان و فرض عدم بندگى او، مانند اين است كه بگوييم: انسان هم وجود دارد و هم ندارد! وجودِ خدا عين مالكيت محض، و وجود انسان عين مملوكيت محض است و همانگونه كه توضيح داديم، امكان ندارد چيزى وجود داشته باشد و مملوك يا بنده خدا نباشد.
غير از وجود خدا كه عين مالكيت است، وجود هر موجودى عين مملوكيت و بندگى محض است. خداوند نسبت به همه هستى و همه موجودات ربوبيت مطلق دارد و همه آنها تحت اراده و قيموميت او هستند. به همين دليل نيز اطاعت خداى متعال در همه چيز واجب است. البته همانگونه كه قبلا اشاره كرديم، اوامر و نواهى خداى متعال حكيمانه و بر اساس مصالح و مفاسد است و گزافى و بىپايه نيست. بر اين اساس، انسان آن هنگام حق بندگى خدا را به جا آورده كه فرمان خدا را از آن جهت كه خدا گفته و چون خدا خواسته انجام دهد نه اين دليل كه به مذاق خودش خوش آمده است. ملاك اين نيست كه اين حكم خوشايند من هست يا نيست، ملاك اين است كه آيا اين فرمان خدا است يا فرمان غيرخدا است. اگر كسى در اطاعت از دستورات الهى، خوشايند خود را ملاك قرار دهد، خود را اطاعت و عبادت كرده نه خدا را. چنين كسى دنبالهرو ابليس و در دنيا و آخرت قرين شيطان و در اسفل سافلين است: إِنَّ الْمُنَفِقِينَ فِى الدَّرْكِ الاَْسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصِيرا(2)؛ آرى، منافقان در فروترين درجات دوزخند، و هرگز براى آنان ياورى نخواهى يافت.
8. انسان مدرن و نفى «تكليفمدارى»
با توجه به مطالب گفته شده، روشن مىگردد كه انسان در مقابل خداوند داراى «تكليف» است. معناى وجوب اطاعت از اوامر و نواهى خداوند، چيزى جز مكلّف بودن بشر نمىباشد.
1. نهج البلاغه فيض الاسلام، نامه 31.
2. نساء (4)، 145.
عبوديت در ذات انسان نهفته است و لازمه عبوديت، اطاعت مطلق از خداوند است. در سايه پيروى از دستورات خدا بالاترين كمال براى انسان حاصل مىشود و شايستگى ورود به جرگه بندگان خاص خدا را پيدا مىكند: فَادْخُلِى فِى عِبَادِى(1)؛ در ميان بندگان من درآى.
اساس اسلام بر «تكليفمدارى انسان» استوار است. اگر تكليف برداشته شود، چيزى از اسلام باقى نمىماند؛ براى مثال، نماز و روزه از واجبات اسلام است، اگر تكليفى در كار نباشد، لازم مىآيد اين دو امر واجب نباشد! نيز ظلم و ستم حرام است، اگر اساس تكليف برداشته شود، ظلم به ديگران بلامانع خواهد بود! اين درست برخلاف تصور عدهاى است كه خود را «روشنفكر مذهبى» مىدانند و معتقدند كه «انسان مدرن» در پى تكليف نيست! از نظر آنان، اسلام در زمانى ظهور كرد كه مردم نيمه وحشى بودند و در دوران بردگى به سر مىبرند. همين گوينده به صراحت مىگويد: «اسلام 1400 سال پيش به درد امروز نمىخورد. انسان امروز كه انسان مدرن است، براى خود تكليفى نمىبيند، بلكه در پى استيفاى حقوق خويش است!»
اين عده، از قرآن كريم هم «قرائت مدرن» ارايه مىدهند و مىگويند: اولا قرآن كلام خدا نيست، بلكه كلام پيامبر است. ثانياً، كلام پيامبر همانند سخن هر انسان ديگر نقدپذير است. بنابراين، بايد كلام آن حضرت را در بوته آزمايش گذاشت و فقط آن مقدارى كه به وسيله تجربه قابل اثبات است، پذيرفتنى است! اين به اصطلاح روشنفكران مذهبى، با نفى تكليف معتقدند كه بشر امروز كارى به خدا ندارد. يكى از اين افراد در مقالهاى تحت عنوان: «ذاتيات و عرضيات دين» مىگويد: «اعتقاد به خدا هم جزء ذاتيات دين نيست»؛ يعنى ممكن است فردى ديندار باشد ولى اعتقاد به خدا نداشته باشد! چنين سخنى، نتيجه تئورى «قرائت جديد از دين» است. اين عده گستاخى را تا بدانجا رساندهاند كه مىگويند ما در پى استيفاى حقوقمان هستيم، حتى اگر خدا حقوق ما را ندهد عليه او تظاهرات مىكنيم و مىگوييم: مرگ بر خدا!! مرگ بر اين انسان بىشرم و ناسپاس: قُتِلَ الإِنسَانُ مَا أَكفَرَهُ(2)؛ كشته باد انسان، چه ناسپاس است! خداوند چنين انسانى را نفرين مىكند، انسان ناسپاس، انسان بىحيا، انسانى كه مىگويد من كارى به اطاعت خدا ندارم، خدا هر چه دستور داده، براى خويش گفته است!
اين منطقِ «انسان مدرن» است. منطقى كه تلاش مىكنند آن را در كشور جمهورى اسلامى
1. فجر (89)، 29.
2. عبس (80)، 17.
ترويج دهند و دانشجويان عزيز ما را بر اساس آن تربيت نمايند! از اين رو، مقام معظم رهبرى، آيت الله خامنهاى فرمودند: «عدهاى ايمان جوانان ما را هدف قرار دادهاند.» چه كسانى اينگونه عمل مىكنند؟ چرا با آنها برخورد مناسب صورت نمىگيرد؟ متأسفانه افراد مسؤول كوتاهى مىكنند و افتخار مىكنند كه آنان را آزاد گذاشتهايم؛ چون قانون اساسى مىگويد كه افراد در بيان نظرات خويش آزادند. گويا اين عده فراموش كردهاند كه قانون اساسى مىگويد، بيان نظرات در صورتى كه مخالف مبانى و ارزشهاى دينى نباشد آزاد است. آيا اعتقاد به بندگى انسان در مقابل خداوند جزء مبانى دين نيست؟ آنها در جواب مىگويند: كدام دين، و با كدام قرائت! آرى قرائت اين عده آن است كه اصلا انكار خدا هم با دين منافات ندارد! به راستى چه كسانى اينگونه قرائتها را ترويج مىكنند؟ آنهايى كه ايمان جوانان ما را هدف قرار دادهاند. آنهايى كه يا خودشان شيطان انسى هستند و يا ابزار دست شياطين برونمرزى واقع شدهاند.
بالاترين افتخار براى حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) اين است كه سر بر آستان عبوديت بسايد. آن حضرت به بندگى خويش افتخار مىكند و آن را براى خود بزرگترين عزت مىشمارد: اِلَهِى كَفَى بِى عِزّاً أَنْ أَكُونَ لَكَ عَبْداً، وَ كَفى بِى فَخْراً أَنْ تَكُونَ لِىَ رَبّا(1)؛ خدايا! اين عزّت مرا بس كه من بنده توأم، و اين فخر مرا بس كه تو پروردگار من هستى. آرى! آنان كه پيرو على و اهلبيت(عليهم السلام) هستند بندگى خدا را شرف و عزت خود مىدانند و رهروان ابليس نيز همچون استاد اعظم خويش با كبر و نخوت و تفرعن شيطانى، از بندگى خدا سر باز مىزنند.
1. بحارالانوار، ج 77، ص 400؛ خصال صدوق، ص 420.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org