قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

جلسه چهاردهم

تفاوت «عبوديت» و «بردگى»

 

1. مرورى بر بحث جلسه قبل

بحث ما درباره «حقوق از ديدگاه اسلام» به اين‌جا منتهى شد كه گفتيم برخى در اثر تأثير مفاهيم الحادى غرب، اصولا رابطه بين «انسان و خدا» را رابطه «عبد و مالك» يا «عبد و مولا» نمى‌دانند. آنان مى‌گويند اين‌گونه تعبيرات كه حتى در قرآن كريم و در كلمات پيامبر اكرم و اهل‌بيت(عليهم السلام) آمده است، بيشتر بازتابى از انديشه‌هاى رايج آن زمان، و در واقع انعكاسى از «نظام اجتماعى برده‌دارى» است. «نظام اجتماعى برده‌دارى» بر نظام فكرى، اعتقادى و دينى مردم سايه انداخته و چنين مفاهيمى را درباره رابطه «انسان با خدا» تداعى مى‌كرد. از نظر غرب‌گراها، چون «برده‌دارى»، مسأله روز آن زمان بود، و عده‌اى به عنوان «مالك» و «ارباب»، صاحب تعدادى غلام و كنيز بودند كه به عنوان «مملوك» و «نوكر» براى آنان كار مى‌كردند، به تدريج اين رابطه بين «نوكر ـ ارباب» را در مورد رابطه «انسان ـ خدا» نيز در نظر گرفتند و گفتند انسان، برده يا بنده خدا است. در اين حالت چون لازمه بردگى، اطاعت برده از صاحب خويش است و او مكلف است تمام دستورات مولاى خويش را انجام دهد، انسان نيز بايد نسبت به خدا همين‌گونه باشد؛ يعنى انسان در برابر خدا «مكلف» خواهد بود و از لوازم آن اين است كه «واجب» است از خدا اطاعت كند. از اين روى، بايد تكاليف و وظايف خويش را شناخته و بدان عمل نمايد.

اين رابطه خاصِ اجتماعى از دوران برده‌دارى آغاز شد و در دوران «فئوداليته» نيز ادامه يافت. امّا دوران كنونى ما «عصر مدرنيته» و سخن از «آزادى بشر» است. در اجتماع كنونى ما رابطه «عبد و مولا»، «نوكر و ارباب»، «بنده و آقا» وجود ندارد؛ بنابراين رابطه «انسان ـ خدا» رابطه «عبد و مولا» نيز منتفى است. اين رابطه خاص بين انسان و خدا، مربوط به دوران برده‌دارى و انعكاسى از نظام اجتماعى حاكم بود و اكنون آن نظام به كلّى دگرگون گشته و از بين

رفته است. اگر به «خدا» هم اعتقاد داشته باشيم، بايد رابطه ديگرى بين انسان و خدا تصوير نماييم كه نقطه مقابل رابطه قديم و متناسب با دوران مدرنيته باشد. در گذشته انسان در پى شناخت «تكليف» خويش بود، ولى در عصر مدرنيته انسان به دنبال شناخت «حقوق» خويش و استيفاى آن است. از نظر اين عده ما نبايد در صدد شناخت دستورات خدا باشيم تا بدان عمل كنيم، بلكه بايد ببينيم چه حقى نسبت به خدا داريم و آن را بگيريم! طبيعى است كه اين سخنِ كسانى است كه لااقل به زبان ادعا مى‌كنند كه معتقد به وجود خدا هستند وگرنه، اگر منكر وجود خدا باشند، جايى براى اين سخن وجود ندارد كه بگويند بايد حق خود را از خدا بگيريم. استيفاى حق از خدا، فرع اعتقاد به خدا ـ هر چند در ظاهر ـ است.

 

2. «بندگى خدا» بازتابى از «بردگى انسان»؟

در اين جلسه در ادامه مطالب سابق مقدارى درباره مفهوم «عبد» و «مولا» توضيح مى‌دهيم. آيا اين مفاهيم در مورد خدا صدق مى‌كند؟ آيا با تغيير نظام اجتماعى، رابطه انسان با خدا دگرگون مى‌گردد؟ اصولا «برده» به چه معنايى است و در نظام اجتماعى گذشته، چه جايگاهى داشته است؟ يكى از واژه‌هايى كه در قرآن كريم و ساير منابع اسلامى آمده است واژه «عبد» و اصطلاحات مشابه آن است. برخى گمان مى‌كنند اين الفاظ بازتابِ ادبيات دوران برده‌دارى است.

در گذشته كسانى كه داراى ثروت و امكانات مالى بودند، از مكانى مثل «بازار برده فروشان» يك يا چند غلام و كنيز خريدارى مى‌كردند. البته اين پرسش كه منشأ برده و بردگى چه بوده و اين افراد چگونه برده شده‌اند، خود بحثى طولانى مى‌طلبد كه فعلا مورد نظر ما نيست. بردگان خريدارى شده سپس به خانه، مزرعه و يا محل كار برده شده و به كار گرفته مى‌شدند. عده‌اى از اين بردگان در كارهاى ساده مثل نظافت خانه و حمل و نقل اشيا به فعاليت مشغول بودند و عده ديگرى كه داراى هنر و خلاقيت‌هاى جالب توجه، منشأ سود و درآمدهاى مالىِ خوبى براى صاحب خويش مى‌شدند. اين روند معمولى و جريان طبيعى آن دوران بود كه انسانى با پرداخت پول، انسان ديگرى را در اختيار مى‌گرفت و آن فرد مجبور بود براى صاحبش كار نمايد و صاحبش از منافع كار او بهره‌مند مى‌شد.

بنابر اين، در عصر برده‌دارى، مالك شدنِ يك انسان نسبت به انسان ديگر، به وسيله يك

قرارداد بيع حاصل مى‌شد؛ يعنى قراردادى بين مشترى و فروشنده كه بر اساس آن مشترى مقدارى پول يا كالا پرداخت مى‌كرد و در عوض نوكر را در اختيار مى‌گرفت. با اين قراردادِ بيع، ماهيت هيچ يك از افرد تغيير نمى‌كرد؛ نه ماهيت فروشنده، نه ماهيت خريدار و نه ماهيت غلام يا كنيز. اين افراد، همان اشخاص سابق بودند و هيچ تغييرى در ويژگى‌هاى تكوينى و وجودى آنان حاصل نمى‌شد، بلكه صرفاً يك قرارداد ساده بود. اين هم معامله‌اى بود شبيه تمام معاملات ديگر كه فردى از بازار كالايى را براى خويش خريدارى مى‌كرد، كه با اين خريد، ماهيت شيىء يا كالا تغيير نمى‌كرد و تنها يك «جابه‌جايى» صورت مى‌پذيرفت. اين شيىء قبلا در اختيار فردى بود، و از اين بعد، فرد ديگرى مالك آن مى‌شد.

بنابر اين خريد و فروش برده يك «اعتبار» يا «قرارداد» بود كه در وجود خارجى «برده» يا «كالا» تأثير نمى‌گذاشت بلكه يك وضعيت يا اعتبار خاص بود كه نظام اجتماعى برده‌دارى آن را پذيرفته بود. حال، شخصى كه مالك غلام يا كنيز مى‌شد، مالك چه چيزى مى‌شد؟ آيا مى‌توانست او را جوان كند، يا اگر زشت بود مى‌توانست او را زيبا گرداند؟! آيا مالك حيات او بود و مى‌توانست عمر طولانى به او ببخشد؟! آيا ارباب مى‌توانست با اراده خويش، يك برده فاقد هنر را به يك باره، به يك برده صاحب هنر و كمال تبديل نمايد؟! بديهى است كه مالكِ برده، توانايى چنين تصرفاتى را نداشت. او فقط در سايه يك قرارداد اجتماعى مى‌توانست از كار و خدمات نوكر خويش استفاده نمايد.

 

3. تفاوت مالكيت خدا با مالكيت ارباب نسبت به برده

آيا كسى كه مالك حيات ديگران است و به آنان وجود و هستى بخشيده است، با مالكيت اعتبارى شخص نسبت به غلام و كنيز قابل مقايسه است؟! مالكيت خدا، يك مالكيت حقيقى است كه تمام شئون اشيا و موجودات را دربرمى‌گيرد. او مى‌تواند در موجودات هرگونه تصرفى بنمايد و تغييراتى را در آنان به وجود آورد؛ مثلا عمر انسان را طولانى يا كوتاه كند، فردى را زشت و ديگرى را زيبا بيافريند.

«مالكيت حقيقى» با «مالكيت اعتبارى» داراى چند تفاوت است: تفاوت اول اين كه، مالكيت حقيقى قابل فسخ و لغو نيست. همه موجودات تكويناً به خدا وابسته‌اند. هيچ موجودى در عالَم، از انسان و غير انسان، نمى‌تواند به حيات خويش ادامه دهد مگر اين كه

خداوند اراده كرده باشد. وجود انسان و ساير موجودات، تجسّم اراده الهى است. نه امكان دارد كه خدا بندگان را از بندگى خويش آزاد سازد و نه ممكن است مالكيت حقيقى خويش را به ديگرى منتقل نمايد. اين‌گونه نيست كه بگويد: امروز بنده من، و روز ديگر بنده ديگرى باش. «عبوديت» عين وجود انسان است و در ذاتِ هستى او نهفته است و به گونه‌اى است كه جزء جزء نمى‌شود.

اگر موجودى بخواهد در عالم تحقق داشته باشد راهى جز اين ندارد كه عين تعلق، فقر، نياز و وابستگى به خداوند باشد؛ مگر اين كه كسى فرض كند كه دو خدا داشته باشيم، وگرنه اگر خداى عالَم يكى است و اوست كه همه چيز را آفريده است پس همه چيز براى اوست و همه اشيا و موجودات عين تعلق و ربط به او هستند و هيچ گاه از مِلك او خارج نمى‌شوند.

تفاوت دوم اين است كه مالك حقيقى، مالك وجود عبد است و مى‌تواند هرگونه تصرفى در او بنمايد. مالك حقيقى مى‌تواند جوان را پير، يا پير را جوان كند؛ سالم را مريض يا مريض را سالم نمايد؛ عمرِ كوتاه را بلند، يا عمرِ بلند را كوتاه گرداند؛ زشت را زيبا يا زيبا را زشت نمايد؛ ولى مالك اعتبارى مثل ارباب نسبت به غلام و كنيز، بر اساس يك قرارداد اجتماعى، تنها مالك كار غلام و كنيز است و هيچ‌گونه تصرفِ وجودى نمى‌تواند نسبت به مملوك خويش انجام دهد.

ما اگر بخواهيم در همين زندگى روزمره خويش و در محدوده قدرتمان كارى انجام دهيم، بايد ده‌ها مقدمه را فراهم نماييم تا منظور ما عملى گردد، امّا در مورد خدا اين‌گونه نيست. هستى انسان و ساير موجودات در اختيار اوست و توان هرگونه تصرف در آنها را دارا است و اين تصرف هم نيازمند تمهيد مقدمات نيست: إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ(1)؛ چون به چيزى اراده فرمايد، كارش اين بس كه مى‌فرمايد: باش، پس [بى‌درنگ]موجود مى‌شود. همين كه چيزى را اراده نمايد، تحقق پيدا مى‌كند. هر چند اين‌گونه امور در اين عالَم به صورت تدريجى تحقق پيدا مى‌كند و «تدريج» شرط «مراد» است نه شرط «اراده». چيزى را كه او اراده كرده است، همين تحقق تدريجى است وگرنه اراده او به صورت تدريجى تحقق پيدا نمى‌كند. مراد اوست كه يك امر تدريجى است و او اراده كرده كه اين امر تدريجى تحقق پيدا كند.

به هر حال، مالكيتى كه بين يك انسان و انسان ديگر تصور مى‌شود، يك مالكيت اعتبارى،


1. يس (36)، 82.

ضعيف، محدود، قابل لغو و قابل انتقال است كه در يك نظام، مثل نظام برده‌دارى پذيرفته شده است، ولى مالكيت خدا نسبت به انسان يك مالكيت حقيقى، كامل، همه جانبه، غير قابل لغو و غير قابل انتقال است. مالك در مالكيت اعتبارى مى‌تواند برده خويش را آزاد سازد. در اسلام كفاره بعضى از گناهان، آزاد ساختن برده است. مى‌توان زمانى مثل زمان كنونى را فرض كرد كه همه برده‌ها آزاد شده باشند و ديگر غلام و كنيز وجود داشته باشد ـ اگر چه نظام برده‌دارى امروزه به صورت بسيار زشت‌تر، حتى در پيشرفته‌ترين كشورها وجود دارد. به هر حال، مالكيت ارباب نسبت به برده يك امر قابل فسخ و قابل انتقال است و از نظر عقلى و تحقق خارجى اين امكان وجود دارد كه همه برده‌ها آزاد شده باشند، ولى مملوكيت انسان نسبت به خدا تغييرپذير نيست. نمى‌توان روزى را تصور كرد كه انسان وجود داشته باشد امّا مملوك و بنده خدا نباشد؛ چون اين مملوكيت يك «مملوكيت حقيقى» و مالكيت او يك «مالكيت حقيقى» است كه قابل انتقال و فسخ آزادى نيست. فرض اين كه انسانى باشد و بنده خدا نباشد، فرض متناقضى است. انسان بودنِ انسان، عين بندگى است. به تعبير فلسفه ملاصدرايى، وجود انسان عينِ تعلق به خداست. در هستىِ انسان و ساير موجودات عالَم، «ارتباط» و «وابستگى» نهفته است. اگر اين ارتباط و وابستگى قطع گردد، چيزى وجود نخواهد داشت تا آن‌گاه نوبت به آزاد شدن انسان از عبوديت برسد؛ چون اين عبوديت، يك عبوديت تكوينى و حقيقى است.

سخنان بيهوده و اباطيلى كه بعضى افراد نادان و فريب‌خورده يا مغرض در سخنرانى‌ها و نوشته‌هايشان مطرح مى‌كنند، اگر از روى غرض و مرض نباشد، نشان‌دهنده نهايت جهل و نادانى آنان درباره مفهوم انسان نسبت به خدا است؛ سخنانى از قبيل اين‌كه اين زمان، دوران تكليف و بندگى نيست بلكه دوران حق است و انسان بايد حق خويش را از خدا بگيرد!! با كمى دقت و تأمل، اين مطلب به خوبى قابل درك است كه وجود انسان، عين بندگى است و خروج از بندگى در مورد انسان و ساير موجودات، به معناى معدوم شدن و نيستى است؛ به عبارت ديگر، سالبه به انتفاى موضوع است.

 

4. قدرت انتخاب براى انسان

تا آن‌جا كه ما مى‌دانيم، برخى موجودات مانند: انسان و جن، موجودات مكلفند؛ يعنى خداى

متعال از قدرت بى‌نهايت خويش به اين مخلوقات، قدرت اراده و انتخاب داده است و اين امر جلوه‌اى از قدرت الهى است كه در بعضى مخلوقات ظهور پيدا نموده است. «قدرت اراده» يا «قدرت انتخاب» به اين معنا است كه زندگى اين موجودات دو سويه است. به عبارت ديگر دو راه يا دو مسير، فراروى اين موجودات وجود دارد كه مى‌توانند با اراده آزاد خويش، راه صحيحِ زندگى را از راه ناصواب انتخاب نمايند. يك مسير در نهايت توأم با خوشى و سعادت خواهد بود و منتهى اليه مسير ديگر با بدبختى، عذاب و درد هميشگى همراه خواهد بود.

يكى ديگر از الطاف و محبت‌هاى خدا ـ علاوه بر اعطاى قدرت اتنخاب و اراده ـ اين است كه راه تكامل و مسير سعادت را براى اين موجود مختار هموار ساخته است و او را تشويق و ترغيب نموده است كه از مسير سعادت گام بردارد تا به آن مقصد عالى و ارزشمند نايل گردد.

 

5. تكليف «ارشادى» و تكليف «مولوى»

بايد دقت نمود كه گاهى امر و نهى خداوند و هدايت انسان‌ها از طريق «امر و نهى ارشادى» است. اوامر و نواهى ارشادى، الزام‌آور نيستند و ايجاد تكليف نمى‌كنند، بلكه فقط راه خوب و بد را به انسان نشان مى‌دهند و پيامدهاى مثبت يا منفى يك فعل را بيان مى‌دارند؛ همانند حالتى كه يك فرد آگاه و مطلع، در يك دو راهى به شما بگويد: اگر از اين راه ادامه مسيردهى، به سرزمينى سبز و خرّم خواهى رسيد، و اگر از مسير ديگر حركت نمايى، به يك دره هولناك سقوط مى‌كنى و موجب نابودى تو خواهد شد: رُسُلا مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى َللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كَانَ اللَّهُ عَزِيزًا حَكيًما(1)؛ پيامبرانى كه بشارت‌گر و هشدار دهنده بودند، تا براى مردم، پس از [فرستادن]پيامبران، در مقابل خدا [بهانه و]حجتى نباشد، و خدا توانا و حكيم است. نيز در آيه ديگر مى‌فرمايد: لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَة وَ يَحْيَى مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَة وَ إِنَّ اللّهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ(2)؛ تا كسى كه [بايد]هلاك شود، با دليلى روشن هلاك گردد، و كسى كه [بايد] زنده شود، با دليلى واضح زنده بماند، و خدا است كه در حقيقت شنواى دانا است.

برخى معتقدند كه آن امر و نهيى كه نسبت به حضرت آدم و حوا(عليهما السلام)، قبل از نزول و هبوط به اين عالَم انجام شد، از نوع امر و نهى ارشادى بوده است: فَقُلْنَا يَا ءَادَمُ اِنَّ هَذَا عَدُوٌّ لَكَ وَ


1. نساء (4)، 165.

2. انفال (8)، 42.

لِزَوْجِكَ فَلاَ يُخْرِجَنَّكُمَا مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقَى. اِنَّ لَكَ أَلاَّ تَجُوعَ فِيهَا وَ لاَ تَعرَْى. وَ أَنَّكَ لاَ تَظْمَؤُا فِيهَا وَ لاَ تَضْحَى(1)؛ پس گفتيم: اى آدم! در حقيقت، اين [ابليس] براى تو و همسرت دشمنى [خطرناك]است، زنهار تا شما را از بهشت به در نكند تا تيره‌بخت گردى. در حقيقت براى تو در آن‌جا اين [امتياز]است كه نه گرسنه مى‌شوى و نه برهنه مى‌مانى و [هم]اين‌كه در آن جا نه تشنه مى‌گردى و نه آفتاب‌زده. لسان اين آيه، لسان يك امر ارشادى است؛ چون مى‌گويد اگر از آن شجره منهيّه استفاده نكنيد، در اين جا گرسنگى، تشنگى و رنج نخواهيد داشت، و به چيزى بيش از اين اشاره ندارد.

در هر حال، هر چند امر و نهى ارشادى و نشان دادن راه خوب و بد يكى از الطاف خدا به انسان است، امّا لطف خدا به انسان آن‌گاه تمام شد كه علاوه بر آن، تكاليف الزامى را هم به صورت «بايد و نبايد» و در قالب «امر و نهى مولوى» ابلاغ فرمود. در اين‌جا خداوند كارهايى را كه خوب بوده و به سعادت و خوشبختى هميشگى انسان منجر مى‌شود «واجب» و امورى كه موجب بدبختى انسان گشته و انسان را از مسير كمال و رشد باز مى‌دارد «حرام» كرده است. تكاليف الزامى خدا همانند امر و نهى صاحب برده نيست كه از اين طريق سود و منفعتى را كسب نمايد، بلكه او كمال و سعادت بندگان خود را دوست دارد و اين نهايت لطف اوست كه انسان را با امر و نهى به سوى سعادت سوق داده است.

 

6. كمال انسان در گرو وجود تكاليف مولوى

وجود اين الزام و امر و نهى ضرورت دارد؛ در غير اين صورت، لطف خدا تمام نمى‌شد. بعضى نمونه‌هاى عينى را كه در زندگى روزمره ما وجود دارد، مورد توجه قرار دهيد. همه ما به بسيارى از كارهاى خوب آگاهى داريم و مى‌دانيم انجام آن مفيد است؛ مانند: ورزش، رعايت بهداشت، كم‌خورى و پرهيز از دخانيات و مواد مضر ديگر؛ ولى چند درصد مردم ورزش مى‌كنند و آن را جزو كارهاى روزمره خويش قرار مى‌دهند؟ آيا همه مردم به ورزش كه موجب تندرستى است، ارزش و اهميت مى‌دهند؟ همه مردم مى‌دانند امساك و كم‌خورى نقش خوبى در سلامتى بدن دارد. اصطلاح شرعى امساك، همان «روزه» است كه داراى يك سرى قيود و شرايط است، امّا چه وقت انسان براى حفظ سلامتى، تن به روزه و امساك مى‌دهد؟ با وجودى كه مى‌دانيم اين


1. طه (20)، 117ـ119.

امر مفيد است، اگر تكليف الزامى به روزه گرفتن نبود، چندان انگيزه براى انجام اين كار نداشتيم و به نتايج آن، يعنى سعادت، كمال و قرب الهى نمى‌رسيديم. ممكن است در ميان ميليون‌ها انسان، فقط يك يا دو نفر يافت شوند كه كارهاى خوب را فقط به خاطر مفيد بودن آن انجام دهند و بقيه اگر الزامى در كار نباشد چندان اهميتى به آنها نمى‌دهند. خدا «دستگاه تكليف» را براى انسان قرار داد تا زمينه رشد و سعادت او فراهم گردد. اگر امر و نهى و تكاليف شرعى مقرّر نمى‌شد، انسان‌ها از رسيدن به هدف خلقت، يعنى قرب و كمال بازمى‌ماندند. وقتى براى انسان اين ايمان و باور حاصل شود كه «واجبات» و «محرمات» از سوى خدا قرار داده شده تا انسان به سعادت هميشگى برسد، خود را مقيد به اطاعت از اوامر الهى مى‌نمايد.

 

7. ظهور كامل عبوديت تكوينى در قيامت

از مطالب گذشته روشن شد كه مسأله «تكليف» و «عبوديت» در رابطه «انسان با خدا» با مسأله «تكليف» در رابطه «انسان با انسان» تفاوت اساسى دارد. در هيچ شرايطى از شرايط اجتماع و دوره‌هاى تاريخى و در هيچ عالَمى از عوالم، عبوديت انسان نسبت به خدا تغيير نمى‌كند. البته ظهور تام و كامل اين عبوديت در روز قيامت خواهد بود: إِنْ كُلُّ مَنْ فِى السَّمَوَتِ وَ الاَْرْضِ اِلاَّ ءَاتِى الرَّحْمَنِ عَبْداً. لَقَد أَحْصيَهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدّاً، وَ كُلُّهُم ءَاتِيهِ يَوْمَ الْقِيَمَةِ فَرْداً(1)؛ هر كه در آسمان‌ها و زمين است جز بندهوار به سوى [خداى] رحمان نمى‌آيد؛ يقيناً آنها را به حساب آورده و به دقت شماره كرده است و روز قيامت همه آنها تنها، به سوى او خواهند آمد. هم‌چنين مى‌فرمايد: يَوْمَ هُمْ بَرِزُونَ لاَ يَخْفى عَلَى اللَّهِ مِنْهُمْ شَىْءٌ لِمَنِ الْمُلكُ الْيَوْمَ، لِلَّهِ الْوَحِدِ الْقَهَّارِ(2)؛ آن روز كه آنان ظاهر گردند، چيزى از آنها بر خدا پنهان نمى‌ماند. امروز فرمانروايى از آنِ كيست؟ از آنِ خداوند يكتاى قهّار است.

مالكيت مطلق از كيست؟ كسى نيست جواب بگويد. خدا خود جواب مى‌دهد: لِلَّهِ الْوَحِدِ الْقَهَّارِ. در هيچ عالَمى از عوالم وجود امكان ندارد كه «عبوديت» از «مخلوقات» سلب گردد، چه رسد به اين عالَم دنيا و دوره‌هاى تاريخى آن. نمى‌توان گفت: در دوره‌هاى سابق، اين رابطه عبوديت و بندگى وجود داشته و در عصر مدرن اين رابطه وجود ندارد! نيز نمى‌توان گفت: رابطه عبوديت در كشورهاى پيشرفته، از بين رفته است و انسان‌هايى كه در اين كشورها زندگى


1. مريم (19)، 93ـ95.

2. غافر (40)، 16.

مى‌كنند از بندگى خدا خارج گشته‌اند! عبوديت تكوينى، عين وجود انسان است و در ذات و هستىِ انسان تعلق، ارتباط و وابستگى نهفته است.

 

8. عبوديت تكوينى و عبوديت تشريعى

خداوند، علاوه بر حق عبوديت تكوينى، حق «عبوديت تشريعى» نيز دارد. عبوديت تشريعى در رابطه با «امر و نهى الهى» است كه انسان‌ها با اطاعت از آن، وسيله سعادت خويش را فراهم مى‌سازند. خدا نمى‌خواهد به وسيله اين اوامر و نواهى و واجبات و محرمات، از بندگان خويش سود و نفعى ببرد. جعل تكاليف براى نفع رساندن به ما است. او داراى قدرت مطلق است و همه عالَم را به يك اراده خلق نموده است: وَ مَا أَمْرُنَا اِلاَّ وَحِدَةٌ كَلَمح بِالبَصَرِ(1)؛ و فرمان ما جز يك بار نيست [آن هم] چون چشم بر هم زدنى. با يك چشم بر هم زدن (لمح بالبصر) همه عالَم را مى‌آفريند يا نابود مى‌سازد. چنين كسى نيازمند نماز و روزه و كارهاى ديگر ما نيست. اين تكاليف، نهايت لطف اوست كه بعد از ارشاد و نشان دادن راه خوب و بد، آن را در قالب دستگاه اعتبارىِ تشريعى، و به صورت امر و نهى الزامى ارايه مى‌كند تا مردم انگيزه بيشترى براى پيمودن راه سعادت پيدا كنند.

كسانى كه مى‌گويند: انسان در عصر مدرنيته عبد خدا نيست و نبايد در پى انجام تكليف باشد، در واقع جنايت بزرگى را در حق انسانيت روا مى‌دارند. بالاترين لطف الهى به انسان‌ها «دستگاه تكليف» يا «امر و نهى‌هاى الزامى» است كه از طريق آن به كمال و سعادت ابدى مى‌رسند. پس كسانى كه مردم را از اين لطف خدا دور مى‌كنند، بزرگ‌ترين جنايت در حق انسان را مرتكب مى‌شوند. خدا از اين راه، بندگان خويش را به بهشت ابدى و سعادت هميشگى سوق مى‌دهد، ولى آنان با القاى شبهات، مردم را به جهنم و بدبختى هميشگى سير مى‌دهند. به راستى اينان در جامعه انسانى چه نقشى را ايفا مى‌كنند؟ اين افراد با عقل كوتاه خود، بندگى انسان در مقابل خدا را، با بندگى بردگان نسبت به صاحبانشان مقايسه مى‌كنند!! در حالى كه هم‌چنان كه گفتيم، عبوديت انسان در مقابل خداوند، يك واقعيت تكوينى، حقيقى، جدا نشدنى و غير قابل انتقال است. وجود انسان عين بندگى است و امكان ندارد انسان، بنده نباشد.


1. قمر (54)، 50.

9. استيفاى حقوق از خدا؟!

اين كه عده‌اى مى‌گويند: ما دنبال تكليف نيستيم، بلكه به دنبال حق هستيم، از ايشان سؤال مى‌كنيم كه اصولا حق چيست و از كجا پيدا مى‌شود؟ در چه شرايطى يك فرد نسبت به فرد ديگر حق پيدا مى‌كند؟ قبلا اشاره كرديم كه اين مفهوم از زندگى اجتماعى و روابط انسان‌ها با يكديگر اخذ شده است. انسان‌ها در زندگى اجتماعى خود، كمو بيش به يكديگر نفع مى‌رسانند و در مقابل، نفعى از ديگران مى‌برند. اين رابطه نفع بردن از يكديگر، وقتى به صورت قانون درآيد، عنوان «حق» و «تكليف» پيدا مى‌كند و معين مى‌شود كه در كجا بايد نفع ببرند و كجا بايد نفع برسانند؛ مثلا اگر كسى براى شما كارى را انجام دهد «حق» پيدا مى‌كند كه مزد عمل خويش را مطالبه نمايد. حتى اگر مزد تعيين نشده باشد، كارگر مستحق «اجرة المثل» خواهد بود. پس در مقابل كارى كه براى شما انجام داده است، حقى بر شما پيدا مى‌كند. نيز متقابلا، اگر شما براى او خدمتى انجام داده باشيد «حق» داريد از او مطالبه اجرت بنماييد و او «تكليف» دارد كه حق شما را رعايت نمايد. در اين حالت، يك رابطه متقابل از «حق و تكليف» در اجتماع بشرى شكل مى‌گيرد.

حال بر اساس چه منطقى مى‌توانيم بگوييم انسان بر خدا حق دارد؟! آيا چيزى به خدا بخشيده‌ايم يا خدمتى براى او انجام داده و نفعى به او رسانده‌ايم؟! آيا به خدا وجود، نعمت و سلامتى داده‌ايم؟! انسان چه خدمتى مى‌تواند براى خدا انجام دهد؟! اگر همه مخلوقات عالَم جمع شوند و تمام وجود خويش را در اختيار خدا قرار دهند، به اندازه سر سوزن بر عزت و قدرت خدا افزوده نمى‌شود. او همه كمالات و عزّت‌ها و قدرت‌ها را به صورت بى‌نهايت در ذات خويش دارا است. هر فضل و كمالى مشاهده مى‌شود، پرتو و جلوه‌اى از كمالات بى‌نهايت خدا است. عبادت‌هايى كه ما انجام مى‌دهيم به منظور كمال و سعادت خود ما است، وگرنه خدا از نماز، روزه و ساير عبادت‌هاى ما چه استفاده‌اى مى‌برد؟! ما نمى‌توانيم نفعى به خدا برسانيم. حال كه چنين است، چگونه بر او حق پيدا مى‌كنيم؟!

از سوى ديگر، خدا نعمت‌هاى بى‌شمارى به انسان بخشيده است وَ ءَاتَيكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتـُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لاَ تُحْصُوهَا، إِنَّ الاِْنسَـنَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ(1)؛ و از هر چه از او خواستيد به شما عطا كرد، و اگر نعمت خدا را شماره كنيد، نمى‌توانيد آن را به شمار درآوريد، قطعاً انسان


1. ابراهيم (14)، 34.

ستم‌پيشه ناسپاس است. در يك چشم كوچك، ميلياردها سلول قرار دارد. هر عضوِ بدن ارزش حياتى و فوق العاده‌اى براى ما دارد. اگر گوش ما ناشنوا و يا چشم ما نابينا گردد، حاضريم اگر تمام ثروت دنيا را دارا باشيم، در برابر دريافت سلامتى بدهيم. خدا اين نعمت‌هاى فراوان را كه به ما داده در مقابل آن چه چيزى دريافت نموده است؟! آيا غير از اين است كه اين نعمت‌ها را به صورت رايگان و از روى لطف و كَرَم خويش به بندگان عنايت فرموده است؟ آيا اعطاى اين نعمت‌هاى بى‌كران منشأ ايجاد حق براى خدا نمى‌شود؟ آيا او نمى‌تواند براى ما تكاليفى معين سازد و به ما امر و نهى نمايد؟ و اين در حالى است كه تكاليف او نيز صددرصد به نفع ما است و هيچ نفعى عايد او نمى‌شود. پس آيا منطقى و معقول است كه بگوييم انسان بر خدا حق دارد؟! كدام برهان چنين چيزى را اقتضا مى‌كند؟

فراموش نكنيم روى سخن ما با كسانى نيست كه منكر وجود خدا هستند؛ بلكه با افرادى گفتگو مى‌كنيم كه ادعا مى‌كنند ما به وجود خدا اعتقاد داريم و در عين حال مى‌گويند: ما بر خدا حق داريم و بايد حق خويش را از خدا بگيريم!! انسان چه قدر بايد جاهل باشد كه تصور كند خدا حق انسان‌ها را نمى‌دهد و بايد با توسل به زور حق را از خدا گرفت!! با چه قدرتى مى‌خواهد به جنگ خدا برود؟!

انسان هرگاه با چنين سخنان گزافى مواجه مى‌شود، نزد خود از خداوند بسيار شرمنده مى‌شود از اين كه انسانِ عاقل چگونه ممكن است اين سخنان را بر زبان جارى سازد؟ آنچه بيشتر مايه شرمندگى و تعجب است اين است كه چنين اباطيلى را به «عصر مدرنيته» و به دوران شكوفايى عقل بشر نسبت مى‌دهند و مى‌گويند اين مطالب نتيجه عقلانيت است!!

 

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org