قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

جلسه نهم

خدا، منشأ همه حقوق

 

1. مرورى بر مباحث پيشين

موضوع سخن «حقوق از ديدگاه اسلام» بود. در مباحث گذشته، مطالبى را درباره فلسفه حقوق بيان كرديم. گفتيم بنيادى‌ترين مسأله در «فلسفه حقوق» اين پرسش است كه اساساً حق از كجا پيدا مى‌شود؟ در ميان همه جوامع بشرى با وجود اختلاف فرهنگ‌ها، دين‌ها و مكتب‌ها اين اتفاق نظر وجود دارد كه «انسان» داراى حقوقى است. سؤال اين است كه اين «حق» از كجا پيدا مى‌شود؟ اساس آن چيست و چه چيزى در آن تعيين كننده است؟

تا آن‌جا كه ما اطلاع داريم، در هيچ يك از مكاتب فلسفه حقوق، از قديم و جديد، بيان قانع كننده‌اى در اين باره وجود ندارد. همان طور كه گفتيم، بر اساس آيات قرآن كريم و بيانات نورانى ائمه اطهار(عليهم السلام)نظر اسلام در اين مسأله اين است كه اصل همه حق‌ها به حق خداى متعال بازمى‌گردد. تنها يك حق ذاتى و اصيل وجود دارد و آن، حق خداوند است و ساير حقوق از حق الهى نشأت مى‌گيرد. اين ادّعاى ما در فلسفه حقوق اسلامى است. اما اين سخن مبهم و مجمل است و نيازمند توضيح بيشتر است.

اين كه مى‌گوييم اولين و ريشه‌اى‌ترين حق، حق خداوند است، از دو راه عقلى و نقلى قابل اثبات است:

يك راه اين است كه از ديدگاه درون دينى و با ادّله شرعى و تعبدى حق خدا را اثبات كنيم؛ يعنى به منابع و متون دينى مراجعه كنيم و از آيات و روايات پيشوايان دين، اين مطلب را به دست آوريم. در جلسه گذشته به فرمايشى از امام سجاد(عليه السلام) در رساله آن حضرت، معروف به «رساله حقوق» اشاره كرديم كه در كتاب «تحف العقول» و ديگر كتب روايى آمده است. در اين كلام، تصريح شده است كه اصل همه حقوق، حق خدا است و ساير حقوق از حق الهى نشأت مى‌گيرد.

2. بيانى از حضرت على(عليه السلام) در بازگشت همه حقوق به حق خداوند

مشابه مضمون رساله حقوق، در روايات ديگر هم هست. حضرت اميرالمؤمنين در نهج البلاغه درباره حق خداوند مى‌فرمايد: وَ لكِنَّهُ سُبْحَانَهُ جَعَلَ حَقَّهُ عَلَى الْعِبَادِ اَنْ يُطِيعُوهُ وَ جَعَلَ جَزاءَهُم عَلَيهِ مُضاعَفَةَ الثَوابِ تَفَضُّلا مِنهُ وَ تَوَسُّعاً بِما هُوَ مِنَ الْمَزِيدِ أَهْلُه(1)؛ لكن خداوند حق خود را بر بندگان، اطاعت خويش قرار داده، و پاداش آن را دو چندان كرده است، از روى بخشندگى و گشايشى كه خواسته به بندگان عطا فرمايد.

از نظر آن حضرت، خدا است كه اولين حق را براى خويش، و بر عهده بندگان قرار داد و آن حق اين است كه او را اطاعت كنند و در مقابل اين حق، حقى هم براى بندگانش قرار داد و آن اين كه هنگامى كه او را اطاعت كردند، پاداشى مضاعف به آنها مرحمت كند. اين دو حق در برابر هم است؛ از يك طرف حق خدا بر مردم و آن اين كه از او اطاعت كنند، و در مقابل حق مردم بر خدا و آن اين كه اگر او را اطاعت نمايند، پاداش مضاعف به آنها مرحمت نمايد. البته اين پاداش هم تفضّلى از ناحيه خدا است و گرنه انسان خود به خود حقى در گرفتن پاداش ندارد و اگر خود او از روى تفضّل و بخشندگى اين حق را قرار نداده بود، ما بندگان طلب‌كار نبوديم.

حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) در ادامه خطبه مى‌فرمايد: ثُمَّ جَعَلَ ـ سُبحانَهُ ـ مِن حُقوقِهِ حُقوقًا افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النَّاسِ عَلى بَعْض... وَ أَعظَمُ مَا افْتَرَضَ ـ سُبْحانَهُ ـ مِن تِلْكَ الْحُقُوقِ حَقُّ الوَالى عَلىَ الرَّعِيَّةِ، وَ حَقُّ الرَّعِيَّةِ عَلىَ الوَالِى. فَريضَةٌ فَرَضَهَا اللّهُ ـ سُبحَانَهُ ـ لِكُلٍّ عَلى كُلٍّ(2)؛پس خداى سبحان برخى از حقوق خود را براى بعضى از مردم بر عليه بعضى ديگر واجب كرد... و در ميان حقوق الهى، بزرگ‌ترين حق، حق رهبر بر مردم و حق مردم بر رهبر است؛ حق واجبى كه خداى سبحان، بر هر دو گروه لازم شمرد. پس از اين كه چنين حقى را براى خودش قرار داد كه مردم مطيع او باشند، از اين حق، حقوق بعضى بندگان بر بعضى ديگر را مشتق نمود. پس ريشه اين حقوق، همان حقى است كه خدا دارد و آن اين كه به مردم دستور دهد و مردم او را اطاعت نمايند. از جمله حقوق بعضى بندگان بر بعضى ديگر، حقى است كه خداى متعال براى والى و فرمانرواى جامعه نسبت به مردم قرار داد، و در مقابل آن، حقى را براى مردم بر عهده والى قرار داد. اگر با ذهن خالى از شبهات در اين عبارت دقت كنيم به خوبى درك مى‌كنيم كه نظر حضرت


1. نهج‌البلاغه فيض الاسلام، خطبه 207.

2. همان.

اميرالمؤمنين(عليه السلام) اين است كه هر حقى، كه در جايى، به نفع كسى و عليه ديگرى ثابت شود، بايد از «حق الهى» نشأت گرفته باشد. در بينش اسلامى هيچ كس ذاتاً حقى بر افراد ديگر ندارد، مگر خداوند كه ذاتاً و اصالتاً بر همه بندگان داراى حق است و اوست كه بر اساس اين حق، حقوقى را براى ديگران قرار داده است.

در اين بيان ما از روش استدلال تعبّدى سود جستيم؛ يعنى گفتيم اسلام چنين ديدگاهى دارد و دليل آن، سخن حضرت امام سجاد و سخن حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)است. البته اين‌گونه استدلال فقط براى كسانى خوب است كه قبلا امامت و عصمت اين بزرگواران را پذيرفته باشند. پس از حجيّت كلام آنان، اين استدلال براى ايشان معتبر خواهد بود.

 

3. برهان عقلى بر فرع بودن ساير حقوق نسبت به حق خداوند

اگر كسى بخواهد با صرف نظر از آيات و روايات و به اصطلاح با يك نگاه برون دينى به اين مسأله توجه نمايد، بايد ببيند عقل در اين باره چه مى‌گويد. آيا ما مى‌توانيم با دليل عقلى كه براى هر عاقل منصفى قابل قبول باشد، اثبات كنيم كه اولين حق، حق خدا است و همه حقوق ديگر بايد از حق او نشأت بگيرد؟ در اين‌جا به طور طبيعى هر دليل عقلى‌اى اقامه شود، لااقل داراى يك پيش‌فرض است و آن اين كه وجود خدا را بپذيريم. اگر كسى بگويد: من اصلا خدا را قبول ندارم، و با اين حال بخواهد كه برايش اثبات كنيم همه حق‌ها به حق خدا بر مى‌گردد، اين خواسته او منطقى نيست؛ چون وقتى ادّعا مى‌كنيم همه حقوق ريشه‌اش به حق خدا بازمى‌گردد، اين بدان معناست كه پذيرفته‌ايم اولا خدا وجود دارد و ثانياً داراى حق نيز مى‌باشد؛ آن گاه مى‌خواهيم ثابت كنيم كه ساير حقوق از حق خدا سرچشمه مى‌گيرد.

در هر حال، بحث اثبات خدا را بايد در جاى خود دنبال كرد. در اين‌جا فرض ما اين است كه پذيرفته‌ايم خدايى كه آفريننده جهان و انسان است وجود دارد. اكنون مى‌خواهيم با دلايل عقلى ثابت كنيم كه اولا خداوند بر بندگانش حق دارد و ثانياً ريشه تمام حقوق به حق خداوند بازمى‌گردد و هيچ حقى معتبر نيست جز آنچه خداوند قرار داده باشد.

 

الف) تحليل مفهوم حق

براى آن كه به روش عقلى و با صرف نظر از ادّله تعبدى و نقلى ثابت كنيم كه خدا بر بندگان

داراى حق است، بايد از مقدماتى استفاده كنيم. براى اين كار ابتدا بايد مفهوم حق را تحليل كنيم. اساساً اين حقى كه در مباحث حقوقى و سياسى مطرح مى‌شود از چه مقوله‌اى است؟ مفهوم اين حق چگونه به دست مى‌آيد و ملاك آن چيست؟ اين‌گونه مباحث و مقدماتش از پيچيده‌ترين و ظريف‌ترين مباحث عقلى است كه ما در اين جا سعى مى‌كنيم تا آن‌جا كه ممكن است با زبانى ساده آن را طرح نماييم.

در اثبات اين مطلب كه اساساً حق از چه مقوله‌اى است، بايد گفت: حق از مفاهيم اعتبارى است. توضيح اين كه: مفاهيمى كه ما با آنها سر و كار داريم و از آنها استفاده مى‌كنيم دو گونه هستند: گاهى در مقابل آنها يك موجود عينى و خارجى وجود دارد، و گاهى نه. مفاهيمى نظير زمين، آسمان، انسان و مانند آنها، به يك موجود عينىِ خاص در خارج اشاره دارد. اين‌گونه مفاهيم را طبق يك اصطلاح «مفاهيم حقيقى» و طبق اصطلاح ديگر «مفاهيم ماهوى» مى‌گويند. در مقابل، يك سلسله مفاهيم ديگرى داريم كه يك شىءِ خاصِ خارجى را نشان نمى‌دهد، بلكه قوام اين‌گونه مفاهيم به اعتبارات عقلى و ذهنى مى‌باشد؛ براى مثال وقتى مى‌گوييم: نماز واجب است؛ «نماز» يك حركت عينى خارجى است، امّا «واجب» يعنى چه؟ آيا كلمه «واجب» به يك شىء عينى در خارج، يا صفتى از يك موجود خارجى اشاره مى‌كند؟ آيا داراى رنگ و شكل است؟ كلمه «واجب» به يك موجود خارجى يا صفتى مربوط به موجودات خارج اشاره نمى‌كند، بلكه اين معنايى است كه فقط عقل آن را درك مى‌كند.

 

ب) تسلسل در مفهوم حق

از خواص مفاهيم اعتبارى اين است كه به گونه‌اى قابل تسلسل است. براى مثال، ما مى‌گوييم: هر كسى زحمت بكشد و روى ماده خام كارى انجام دهد، حق تملك آن كالا را داراست. اگر چوبى از جنگل بريده است، همان بريدن درخت، كارى است كه روى آن انجام داده است. سپس ممكن است آن را به صورتى خاص مانند: در، پنجره و يا يك اثر هنرى زيبا در آورد. به خاطر كارى كه روى اين ماده خام انجام داده است، مى‌گوييم: اين شخص نسبت به اين كالا داراى «حق مالكيت» است. «مالكيت» يك امر اعتبارى است؛ يعنى در خارج، جز انسان، چوب و كارهايى كه روى آن انجام شده است، چيز ديگرى به نام «مالكيت» نداريم. از خواص اين مفهوم اعتبارى (مالكيت) آن است كه مفاهيم اعتبارى متعدد ديگرى، پى در پى، از آن

قابل اخذ است؛ مثلا كارگر يا هنرمندى كه روى چوب كار كرده، مالك اين چوب و يا اثر هنرى مى‌شود. در اين حالت، مالك «حق» دارد در مملوك خويش تصرف كند. بنابراين، در اين‌جا غير از مفهوم اعتبارى «مالكيت»، مفهوم ديگرى هم به نام «حق» پيدا شد؛ يعنى چون «مالك» است حق دارد كه در اين مملوك خويش تصرف كند.

در بررسى و تحليل «حق» اين پرسش مطرح مى‌شود كه آيا اين شخص مى‌تواند «حق» خود را به ديگرى واگذار كند؛ مثلا در مقابل دريافت مالى آن را بفروشد يا ببخشد؟ پاسخ مثبت است. ممكن است انسان برخى حقوق خود را مبادله يا واگذار نمايد. در اين حالت، مالكِ تصرف در مِلك خويش نيز مى‌باشد. به عبارت ديگر وقتى «مالك» شد، «حق» دارد از اين مالكيت خويش استفاده نمايد. پس مفهوم ديگرى غير از «حق» روى اين مالكيت به وجود آمد كه عبارت است از: حق تصرف و مبادله اين شىء. اين زايش مفهومى همين طور تسلسل پيدا مى‌كند. اين حالت تسلسل، از خواص مفاهيم اعتبارى است؛ در حالى كه مفاهيم حقيقى، مانند انسان، اين‌گونه نيستند، و انسان ديگرى در درون آن انسان و يا محمول آن قرار نمى‌گيرد. وقتى مى‌گوييم: انسان حق دارد فلان كار را انجام دهد و سپس مى‌گوييم: حق دارد كه اين حق خويش را واگذار كند، اين جا يك حق به حقى ديگر تعلق و وابستگى پيدا مى‌كند؛ يعنى چون آن حق اوّل را داراست، مالك حق دوم است. به اين ترتيب، حق دوّم، كه خود نيز يك مفهوم اعتبارى است، به حق اوّل وابسته مى‌شود. يكى از نشانه‌هاى اين كه «مفهوم حق» يك مفهوم اعتبارى و نه ماهوى است، همين است كه در آن، حالت تسلسل و تعلقِ يكى به ديگرى وجود دارد.

اولين فيلسوفى كه به تسلسلى بودن اعتبارات عقلى و مفاهيم اعتبارى توجه نموده، شيخ اشراق است. او در كتاب «حكمة الاشراق» و ديگر كتاب‌هايش، فصل مهمى به چگونگى شناسايى اعتبارات عقلى اختصاص داده است. فيلسوفان ديگر هم‌چون صدرالمتألهين اين مطلب را از او اخذ نموده‌اند.

اكنون دانستيم كه «حق» يك مفهوم اعتبارى است كه عقل آن را ابداع كرده، نه آن‌كه از يك شيىء خارجى مستقل گرفته شده باشد. از سوى ديگر، روشن است كه «خلق كردن» به معناى «ايجاد هستى» و «ايجاد شيئى در خارج» است. با توجه به اين دو مطلب، روشن مى‌شود كه به مفاهيم اعتبارى، و از جمله حق، خلق و ايجاد مستقلى تعلق نمى‌گيرد؛ يعنى مفاهيم اعتبارى،

وجودى مستقل از موجودات خارجى ندارند. با اين حساب وقتى مى‌گوييم: «خدا حق دارد» بدين معنا نيست كه چيزى مستقل از خدا و اضافه بر ذات او، به نام حق وجود دارد؛ بلكه اين انتزاعى است كه عقل انجام داده و در خارج، جز يك موجود عينى به نام خداوند وجود ندارد.

 

ج) چگونگى پيدايش مفاهيم اعتبارى

وقتى مفهوم اعتبارى حق ر ابه كار مى‌بريم و مى‌گوييم: فلان كس حق دارد و فرد ديگر حق ندارد، اين پرسش مطرح مى‌شود كه اصولا مفاهيم اعتبارى چگونه توسط عقل اعتبار يا انتزاع مى‌شوند؟ تا آن جا كه ما مى‌دانيم، علامه طباطبايى(رحمه الله) اولين فردى است كه چگونگى پيدايش مفاهيم اعتبارى را به خوبى تبيين نموده است. ايشان در توضيح فرمايش خود اين مثال را مى‌زنند كه، در مفاهيم اجتماعى يا سياسى كلمه «سر» و مشتقات آن را زياد به كار مى‌بريم؛ مى‌گوييم: سردمدار، سر كارگر. كلمه «رييس» يا «رياست» از كلمه «رأس» اخذ شده است كه «رأس» به معناى «سر» است. «رييس» يعنى سردار، سردسته يا سرپرست، و «رياست» به معناى رييس بودن و سرورى كردن است. مقام رياست يك مفهوم اعتبارى و ناشى از اعتبار است، نه يك واقعيت عينى و خارجى. اين امر صرف اعتبار است كه امروز به كسى مقام رياست را مى‌دهند و روز ديگر آن را لغو مى‌كنند. سؤال اين است كه مفهوم اعتبارى «رياست» چگونه پيدا شده و انسان‌ها چگونه آن را مى‌سازند و در محاورات روزمرّه و اجتماعى خود به كار مى‌گيرند؟

علامه طباطبايى مى‌فرمايند: در ابتدا انسان به وجود خود و نقشى كه «سر» در بدن انسان دارد توجه نمود، و اين كه اندام‌هاى بدن ـ با اين كه هر كدام كارهاى مهمى را انجام مى‌دهند ـ از «سر» فرمان مى‌گيرند. مغز، مركز فرماندهى بدن است و به وسيله سلسله اعصاب، همه اندام‌هاى بدن را به كار وا مى‌دارد و فعاليت همه اندام‌ها از «سر» رهبرى مى‌شود. مقام فرماندهى در بدن انسان، كه يكى فرمان مى‌دهد و ديگران عمل مى‌كنند، در «سر» متمركز است. وقتى خواستيم شبيه اين حالت و وضعيت را به جامعه منتقل كنيم، مى‌گوييم: آن مقامى كه در جامعه فرمان مى‌دهد و ديگران بايد عمل كنند، شخصى است كه داراى مقام فرماندهى و «سر بودن» است كه در عربى از آن به «رياست» تعبير مى‌شود. بنابراين، مفاهيم اعتبارى از راه عاريه گرفتن و استعاره از امور عينى و حقيقى به دست مى‌آيد؛ مثل مفهوم سر كه ابتدا آن را در پيكر خود در نظر مى‌گيريم، آن گاه شبيه آن را در جامعه به كار مى‌بريم.

د) حق و «سلطه»

اكنون ببينيم وقتى مى‌گوييم: خدا داراى حق است، منشأ اين مفهوم اعتبارى «حق» چيست و چگونه انتزاع و اعتبار مى‌شود؟ اساساً وقتى مى‌گوييم: فلان كس حق دارد يعنى چه؟

بعضى از صاحب‌نظران و محققان، مفهوم حق را به نوعى سلطه تعبير نموده‌اند؛ يعنى در مواردى كه ما واژه «حق» را به كار مى‌بريم يك نوع تسلط، احاطه، برترى و اِعمال قدرت سراغ داريم. وقتى مى‌گوييم: فلانى حق دارد؛ براى او يك نوع سلطه يا امتياز منظور مى‌كنيم. بنابراين، در اين‌جا مفهوم «سلطه» تقريباً با «حق» مساوى است. وقتى مى‌گوييم: پدر حق دارد به فرزند خود دستور دهد؛ يعنى داراى يك نوع تسلط و برترى است و فرزند تحت فرمان او مى‌باشد، يا وقتى مى‌گوييم: انسان حق دارد در دارايى خود تصرف نمايد؛ يعنى نسبت به پول، لباس، مسكن، خوراك و... خويش تسلط دارد.

سلطه يك مصداق تكوينى دارد كه ما آن را در خودمان مى‌يابيم و آن، تسلطى است كه انسان بر اندام‌هاى خويش دارد. مفهوم اعتبارى سلطه، بر اساس همين سلطه تكوينى ساخته و درك مى‌شود. هر جا تسلط، قدرت و قاهريت نسبت به امرى وجود داشته باشد، مى‌توان به گونه‌اى مفهوم حق را اعتبار كرد و هر جا نتوان اين‌گونه سلطه را اعتبار كرد، مفهوم حق به كار نمى‌رود.

برخى فيلسوفان حقوق و اساتيد فقه معتقدند كه «حق و ملك» داراى يك مفهوم تشكيكى است. در اين ميان، «حق» مِلكِ ضعيف است و «مِلك» حق قوى است. البته در صدد تأييد اين نظريه نيستم، ولى توجيه آن اين است كه در «مِلك» نوعى تسلط بر مملوك وجود دارد و در حق هم نوعى تسلط نهفته است، امّا به صورت ضعيف‌تر. وقتى مالكيت وجود داشته باشد، حقوق مختلف و در ابعاد گوناگون وجود دارد، ولى حق ممكن است فقط در يك بُعد وجود داشته باشد. به هر حال، مِلاك اعتبار حق، وجود يك نوع سلطه، قدرت يا قاهريت است.

 

4. نتيجه

اكنون كه روشن شد كه ملاك اعتبار حق، مالكيت و سلطه است، در عالم هستى، چه سلطه‌اى قوى‌تر، اصيل‌تر و نافذتر از قدرت و قهاريت خداى متعال سراغ داريد؟ قبل از اين كه در مورد خدا، اعتبار حق كنيم و نياز داشته باشيم كه مفاهيم اعتبارى را در مورد او به كار بريم، او سلطه

تكوينى بر ماوراى خودش دارد. هيچ موجودى نيست كه تحت تسلط و قدرت الهى نباشد: قُلِ اللّهُ خَالِقُ كُلِّ شَىْء وَ هُوَ الْوَاحِدُ القَهَّار(1)؛ بگو خدا خالق همه چيز است؛ و اوست يگانه قهار؛ وَ مَا مِن إِله إِلاَّ اللّهُ الْوَاحِدُ القَهّارُ(2)؛ و هيچ معبودى جز خداوند يگانه قهار نيست. او يگانه‌اى است كه نهايت قدرت و تسلط را بر همه چيز را داراست.

پس اگر بنا باشد از سلطه، قدرت و قاهريت مفهومى اعتبار كنيم، عالى‌ترين و بارزترين مصداقِ اين مفهوم، ذات مقدس حق تبارك و تعالى خواهد بود؛ چون قدرت و تسلط او بر همه چيز بيش از همه و پيش از همه است. هر كس در هر جا داراى قدرت است، ناشى از قدرت اوست و كسى از خود چيزى ندارد. اين قدرت تكوينى كه ما بر اندام‌هاى خود داريم، چه كسى به ما داده است؟ هر چند اين دست، پا و اعضاى ديگر براى من و جزيى از وجود من است، امّا چه كسى اين توانايى را به من داده كه اعضا و جوارح را به كار گيرم؟ همان كسى كه هر وقت بخواهد مى‌تواند آن را بگيرد. گاهى انسان دست دارد امّا چون فلج شده ،نمى‌تواند دستش را تكان دهد. او علاوه براين كه به من دست مى‌دهد، هم او بايد قدرت تصرف را بدهد. پس آن حقى كه مِلاكش قدرت، سلطه و قاهريت است، اصلش از آنِ اوست.

با برهان فلسفى فوق كه داراى چند مقدمه به عنوان صغرى و كبرى بود، اين نتيجه حاصل شد كه اصل همه حق‌ها از خداى متعال است و قبل از اين كه حقى براى او اعتبار شود، هيچ جا حق ديگرى وجود ندارد و حق او مبدأ و منشأ حقوق بندگان است: ثُمَّ جَعَلَ ـ سُبْحَانَهُ ـ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقاً افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النَّاسِ عَلى بَعْض... فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللّهُ ـ سُبْحَانَهُ ـ لِكُلٍّ عَلى كُلٍّ(3)؛ پس خداى سبحان برخى از حقوق خود را براى بعضى از مردم و عليه بعضى ديگر واجب كرد... حق واجبى كه خداى سبحان، بر هر دو گروه لازم مى‌شمرد.

اگر او اين حق را براى مردم قرار نداده بود، حق از وجود خود انسان نشأت نمى‌گرفت. از اين رو، اين همه سخن كه از حقوق بيان مى‌شود، مانند: حقوق بشر، حقوق طبيعى يا حقوق فطرى، همگى سخن‌هايى بى‌پايه و بى‌ريشه است: وَ مَثَلُ كَلِمَة خَبِيثَة كَشَجَرَة خَبِيثَة اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الاَْرْضِ مَا‌لَهَا مِنْ قَرَار(4)؛ و (خدا) كلمه خبيثه (سخن آلوده) را به درخت ناپاكى تشبيه كرده كه از


1. رعد (13)، 16.

2. ص (38)، 65.

3. نهج‌البلاغه فيض الاسلام، خطبه 207.

4. ابراهيم (14)، 26.

روى زمين بركنده شده، و قرار و ثباتى ندارد. حق حقيقى آن است كه خدا بدهد: فَريضَةٌ فَرَضَهَا اللّهُ سُبْحانَه(1)؛ حق واجبى كه خداى سبحان لازم شمرد.

تا خدا حقى را براى كسى قرار ندهد، هيچ كس از خودش هيچ حقى ندارد.

 

5. سخن برخى فيلسوف نمايان در مورد حق انسان مدرن

اين سخن را كه با برهان عقلى و دلايل نقلى تأييد مى‌شود، با سخنان تار عنكبوتى برخى فيلسوف نمايان اين عصر مقايسه كنيد كه مى‌گويند: انسان مدرن به دنبال گرفتن حق خود از خدا است. متأسفانه كسانى كه خود را روشنفكر مذهبى مى‌نامند ـ و اى كاش صريحاً خود را روشنفكر لا مذهب مى‌ناميدند ـ معتقدند كه دوران تكليف در مقابل خدا گذشته است و اين امر مربوط به زمان برده‌دارى مى‌باشد. در اين زمان انسان در پى كسب حق خويش از همه، حتى از خدا است. انسان مدرن بايد ببيند چه حقى بر خدا دارد. بايد از اينان پرسيد كه آيا انسان اين حقوق را از شكم مادر به همراه خويش آورده است؟! انسانى كه از قطره آبى آفريده شده، اين حق را از كجا آورده و چه كسى اين حق را به او داده است؟ مى‌گويند: فطرت اين حق را بدو بخشيده است؛ در اين حال، اين پرسش مطرح مى‌شود كه «فطرت» يعنى چه؟ آيا فطرت، غير از «فطرت اللّه» است: فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيِفًا، فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْهَا، لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّهِ ذَلِكَ الدِّينُ القَيِّمُ وَ لكِنَّ اَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ(2)؛ پس روى خود را متوجه آيين خالص پروردگار كن. اين فطرتى است كه خداوند، انسان‌ها را بر آن آفريده، دگرگونى در آفرينش الهى نيست، اين است آيين استوار؛ ولى اكثر مردم نمى‌دانند.

اگر فطرت همان چيزى است كه خدا قرار داده است، پس حق هم از ناحيه او عطا شده است و اگر فطرت به معناى «طبيعت منهاى خدا» باشد، اين طبيعت از خود چيزى ندارد كه به كسى بدهد.

منظور از «حقوق طبيعى» چيست؟ مى‌گويند: حقوقى است كه طبيعت به انسان مى‌دهد؛ مانند: حق حيات، حق آزادى، حق مسكن و...؛ در حالى كه طبيعت از خود چيزى ندارد كه به كسى بدهد. فقط فطرت به معناى «فطرت الله» مى‌تواند معناى صحيحى باشد. «فطرت الله» هم


1. نهج‌البلاغه، خطبه 216.

2. روم (30)، 30.

كه مخلوق خدا و ناشى از ذات اقدس اوست؛ بنابر اين اگر از حقوق فطرى سخن بگوييم، در آن جايى كه جعل و تشريع وجود دارد، جاعل و واضع آن خدا است. تا او خلق نكند و امرى را جعل و تشريع ننمايد، هيچ حقى براى كسى ايجاد نمى‌شود؛ تا چه رسد به اين كه انسانى كه از آب بدبو ايجاد شده است، در مقابل خدا ادعاى حق نمايد: اَوَلَمْ يَرَ الاِْنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَهُ مِنْ نُطْفَة فَأِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ(1)؛آيا انسان نمى‌داند كه ما او را از نطفه بى‌ارزش آفريديم؟! و او (چنان صاحب قدرت و شعور و نطق شد كه) به مخاصمه آشكار (با ما) برخاست.

اى انسان! خلقت تو چگونه و از كجا است، كه بر ما حق داشته باشى؟ چه كسى به تو وجود بخشيده و حق حيات داده است؟ چه كسى تو را ازعدم به وجود آورده و شعور بخشيده است كه عليه خدا ادعاى حق مى‌كنى؟! چگونه براى خودت حقوق مستقل و معارض با خدا قايل مى‌شوى و داشتن آزادى را، گر چه بر عليه خدا باشد، حق طبيعى خود مى‌دانى؟ كار به جايى رسيده كه فرد نادانى صريحاً گفته است: انسان‌ها حق دارند عليه خدا تظاهرات كنند!! و متأسفانه كسانى هم به او رأى داده و او را عضو شوراى اسلامى شهر نموده‌اند. بايد گفت: اى انسان ناآگاه و ضعيف! تو از خودت چه دارى كه در مقابل خدا ادعاى حق مى‌كنى؟ تا خدا حقى را براى كسى قرار نداده باشد كسى از خودش چيزى ندارد: ثُمَّ جَعَلَ ـ سُبْحَانَهُ ـ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقًا افتَرَضَهَا لِبَعْبضِ النّاسِ عَلى بَعْض... فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللّهُ ـ سُبْحَانَهُ ـ لِكُل عَلى كُلٍّ(2). اين افراد مى‌خواهند با حقوق طبيعى خويش در مقام معارضه با خدا برآيند. بريده و شكسته باد آن زبان و قلمى كه چنين مى‌گويد.

پس بر اساس فلسفه حقوق اسلام، حق فقط از خدا است. برهان آن هم اين است كه: منشأ حق، نوعى سلطه است و سلطه اعتبارى برگرفته از سلطه تكوينى است. و چون اصل هر سلطه تكوينى از خدا است، پس اصل هر حقى از خدا است و او بر اساس مصالح و حكمت‌ها، حقوقى را براى ديگران قرار مى‌دهد.

 

6. وجود مصلحت و حكمت در جعل حق از ناحيه خداوند

در اين‌جا پرسش ديگرى مطرح مى‌شود و آن اين است كه وقتى گفتيم خدا است كه براى ديگران حقى را قرار مى‌دهد؛ آيا جعل اين حقوق، بى‌حساب و كتاب و بدون ملاحظه مصالح


1. يس (36)، 77.

2. نهج‌البلاغه فيض الاسلام، خطبه 207؛ ترجمه آن گذشت.

است؟ آيا خدا براى ظالم، حق زورگويى بر مظلوم قرار مى‌دهد؟ مطمئناً خدا چنين حقى را براى ظالم قرار نمى‌دهد؛ امّا سخن در اين است كه خدا از كجا به مظلوم، حقِ ظلم‌ستيزى و دادخواهى داده و حق ظلم كردن را به ظالم نداده است؟ پاسخ ساده‌اى كه ممكن است داده شود اين است كه، عقل به اين مطلب حكم مى‌كند. در اين جا سؤال مى‌شود مگر عقل ما حاكم بر خدا است؟ آيا خدا از عقل استفسار مى‌كند كه چنين حقى را قرار بدهم يا ندهم؟!

اگر عاملى خارج از ذات خدا، تكليفى بر او معين سازد، در اين حالت، خدا محكوم و مقهور يك قدرت برتر خواهد شد. خدايى كه از خارج به او امر و نهى شود، خدا نيست. نيز، خدايى كه تابع عقل ما باشد، خدا نيست؛ چون محكومِ مخلوق خويش گشته است.

پاسخ صحيح به اين مسأله اين است كه آنچه باعث مى‌شود خدا حقوق را در مجراى خاصى قرار دهد، حكمتى است كه در ذات خود خدا است. خدا ذاتاً حكيم است و مصلحت‌ها و حكمت‌ها را بهتر مى‌داند و نيز خير همه انسان‌ها و همه موجودات را مى‌خواهد، نه شرّ آنان را. در ذات او عاملى براى شرّخواهى وجود ندارد و او خير محض است. پس آنچه از ذات او بر مى‌آيد خير است و مطابق با حكمت‌ها و مصلحت‌ها مى‌باشد. آنچه باعث مى‌شود كه خدا حقى را براى كسى قرار دهد يا از ديگرى حقى را سلب نمايد، حكمت ذاتى خود خداوند است نه يك عامل بيرون از ذات كه با امر و نهى او را محدود ساخته و اراده او را كاناليزه نمايد و بگويد: اراده تو بايد در اين مسير باشد نه آن مسير! هيچ كس در او چنين تأثيرى را ندارد؛ در غير اين صورت، او خدا نخواهد بود. آنچه باعث مى‌شود اراده خدا فقط در مسير خير، صلاح و حكمت جريان پيدا كند خير بودن ذات خدا است؛ چون او خير محض است و جز خير از او صادر نمى‌شود.

 

 

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org