- مقدمه معاونت پژوهش
- درس اول: مؤمنان رستگار
- درس دوم: ارتباط زكات و رستگارى (1)
- درس سوم: ارتباط زكات و رستگارى (2)
- درس چهارم: مهار غريزه جنسى
- درس پنجم: وفاى به عهد و امانتدارى، دو شرط مهم رستگارى
- درس ششم: نماز و رستگارى
- درس هفتم: چكيده و نتيجه مباحث پيشين
- درس هشتم: عبادالرحمان
- درس نهم: عبادالرحمان، مردمى فروتن و خوددار (1)
- درس دهم: عبادالرحمان، مردمى فروتن و خوددار (2)
- درس يازدهم: عبدالرحمان و نماز
- درس دوازدهم: عبادالرحمان، هراسناك و نگران
- درس سيزدهم: ميانهروى در انفاق
- درس چهاردهم: صفات سلبى عبادالرحمان
- درس پانزدهم: سرنوشت خطاكاران
- درس شانزدهم: دو وصف سلبى ديگر براى عبادالرحمان
- درس هفدهم: برخورد عبادالرحمان با آيات الهى
- درس هجدهم: اهتمام عبادالرحمان به خانواده
- درس نوزدهم: امامت متقين، آرمان عبادالرحمان
درس نهم
عبادالرحمان، مردمى فروتن و خوددار (1)
وَعِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْناً وَإِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما؛(1) و بندگان خداى رحمان كسانىاند كه روى زمين به نرمى [و بىتكبر] راه مىروند، و چون نادانان ايشان را مورد خطاب قرار دهند [و سخنان نابخردانه گويند] به ملايمت پاسخ مىدهند.
دو وصف عبادالرحمان: تواضع، و برخورد متين با جاهلان
همچنان كه در جلسه قبل بيان كرديم، يكى از شيوههاى بيان مطالب در قرآن اين است كه با ذكر عنوانى خاص، صفات ممدوح و مطلوبى در معرفى آن عنوان ذكر مىگردد، كه به نمونههايى از آن در جلسات پيشين اشاره كرديم. يكى از اين نمونهها آيات ابتدايى سوره مؤمنون بود كه در توصيف «مؤمنان مفلح» صفاتى را ذكر كرده، و ديگرى آيات ابتدايى سوره بقره بود كه در توضيح «متقين» صفاتى را بيان مىكند و در پايان نيز متقين را همان «مفلحان» معرفى مىكند و اين دو عنوان را بر يكديگر تطبيق مىنمايد.
نمونهاى ديگر از اين آيات كه بحث آن را از جلسه قبل آغاز كرديم، آياتى از سوره فرقان بود كه به معرفى «عباد الرحمان» پرداخته است. در جلسه پيشين مقدارى درباره خود عنوان «عباد الرحمان» بحث كرديم و مطالبى در اين زمينه طرح شد. اكنون در ادامه بحث، به بررسى صفاتى مىپردازيم كه در توصيف عبادالرحمان ذكر شده است. در اولين آيه دو صفت بيان گرديده است: الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْناً وَإِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً.
براساس اين آيه يكى از اوصاف عبادالرحمان اين است كه به نرمى و آرامى و با
1. فرقان (25)، 63.
فروتنى و بىتكلف و تكبر بر روى زمين راه مىروند. صفت ديگر آنان اين است كه در مقابل افراد نادانى كه احياناً، با غرض يا بىغرض، با غلظت و درشتى با آنان روبرو مىشوند و ايشان را مورد تحقير و استهزا و تهمت قرار مىدهند، برخوردى متين و آرام و بزرگوارانه و بدون پرخاشگرى از خود نشان مىدهند. در اينجا ظاهراً مقصود از «سلاماً» خصوص لفظ «سلام» نباشد، بلكه مقصود اين است كه عباد الرحمان با سخنانى آرام و بدون پرخاشگرى با اينگونه افراد جاهل و درشتىها و نابخردىهاى ايشان برخورد مىكنند.
فلسفه مقدّم شدن اين دو وصف
در هر صورت، اولين سؤالى كه ممكن است در اينجا به ذهن بيايد اين است كه اين دو صفت چه خصوصيتى دارند كه در صدر اوصاف عبادالرحمان و قبل از بيان صفات ديگر ذكر شدهاند؟ دو وصف آرام و بىتكبر و تكلف و همراه با تواضع راه رفتن، و برخورد متواضعانه، حتى در مقابل بىادبان و نابخردان، چه اهميت ويژهاى داشته كه براى معرفى «عباد الرحمان» ابتدا بر آنها تأكيد گرديده است؟
روى ديگر سكه همين سؤال اين است كه «عباد الرحمن» طبعاً همان «مفلحان»، هستند؛ و با توجه به اينكه در موارد ديگر در معرفى مفلحان، بيشتر روى نماز و ايمان و عبادت تكيه شده، چرا اين روش در اينجا تغيير يافته و بيان به گونهاى ديگر آورده شده است؟ چرا در اينجا مانند سوره بقره و مؤمنون و معارج در ابتدا نفرموده عبادالرحمان كسانىاند كه ايمان به غيب دارند و از نمازشان محافظت مىكنند و آن را با خشوع مىخوانند؟
پيش از آنكه به پاسخ اين پرسش بپردازيم لازم است متذكر شويم كه اين پرسش و نظاير آن، مسائلى نيستند كه امثال بنده بتوانيم به طور قطعى و حتمى مطلبى درباره آنها بگوييم. امثال بنده حقيرتر از آنيم كه بتوانيم بفهميم حقيقتاً چه سبب و حكمتى در كار بوده كه ايجاب نموده خداى متعال مطلبى را به صورتى خاص القا كند. در اينگونه موارد ما حداكثر مىتوانيم براساس برخى امور ظنى مطالبى را به صورت احتمال بيان كنيم، و
پاسخ قطعى و علم يقينى و كاملا مطمئن آن نزد خداوند و اوليايى است كه از علم الهى بهرهمند گشتهاند.
اكنون با توجه به تذكر مذكور، آنچه در پاسخ سؤال پيش گفته مىتوان مطرح كرد اين است كه عنوانى كه اين آيات به توصيف و معرفى آن اختصاص يافته با عناوينى كه در موارد ديگر به كار رفته متفاوت است. در سوره مؤمنون و بقره و معارج و غير آنها عناوينى مانند: متقين، مفلحين، مؤمنين، مصلّين مورد توصيف قرار گرفته، اما در اينجا عنوانى كه مطرح شده، عنوان «عباد الرحمان» است. از اين رو، مناسب اين بوده كه اوصافى آورده شود كه بيشتر با «عبد» بودن سازگارى و تناسب داشته باشد. آنچه با عبد بودن بيشتر سازگارى دارد، فروتنى و خود را نديدن و در مقابل مولا چيزى حساب نكردن است؛ چرا كه عبد اصولا به معناى كسى است كه هيچ ملكيت و اختيارى از خود ندارد و قادر به انجام هيچ كارى نيست:
عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَيْء؛(1) بندهاى زر خريد كه هيچ كارى از او بر نمىآيد.
آنچه با عبد بودن تناسب دارد فروتنى است و آنچه با آن ضديت دارد خودبزرگبينى و تكبر است. يكى از مهمترين صفات رذيلهاى كه موجب سقوط بسيارى از افراد و رانده شدن آنها از درگاه ربوبى مىشود همين صفت است. ابليس كه سردسته اين راندهشدگان از درگاه رحمت الهى است، در اثر همين صفت تكبر و خودبزرگبينى بود كه به چنين شقاوتى دچار شد:
وَإِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لاِدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ أَبى وَاسْتَكْبَرَ وَكانَ مِنَ الْكافِرِين؛(2) و چون به فرشتگان گفتيم: «آدم را سجده كنيد»، پس همه سجده كردند، به جز ابليس كه سر باز زد و تكبر ورزيد و از كافران شد.
بنابراين چون در اين آيات بحث «عباد الرحمان» مطرح است، نكته اينكه صفتِ به آرامى و بىتكبر راه رفتن قبل از صفات ديگر مطرح شده، شايد اين باشد كه مقتضاى «عبوديت»، تواضع و فروتنى است.
1. نحل (16)، 75.
2. بقره (2)، 34.
برخى از مفسران فرمودهاند: تعبير «به آرامى و بىتكبر راه رفتن» در اينجا تعبيرى كنايى است و مقصود اصلى اين است كه «عباد الرحمان» كسانى هستند كه زندگى آنها به طور كلى متواضعانه است. به عبارت ديگر، اين جمله، جنبه نمادين و سمبليك دارد و كنايه از روش و مشى زندگى فروتنانه است، وگرنه صرف به آرامى راه رفتن خصوصيتى ندارد. به تعبير ديگر، مىتوان گفت، ذكر اين جمله به اين جهت است كه يكى از صفات بارز اشخاص متكبر كه در معرض ديد عموم مردم نيز قرار دارد اين است كه اين افراد به هنگام راه رفتن، خيلى با تبختر و شقّ و رقّ راه مىروند: سينه را سپر مىكنند، باد به غبغب مىاندازند و شانههاى خود را بالا مىگيرند، و به تعبير قرآن، «ثانِيَ عِطْفِه» هستند:
وَمِنَ النّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللهِ بِغَيْرِ عِلْم وَلا هُدىً وَلا كِتاب مُنِير * ثانِيَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ الله؛(1) و از [ميان]مردم كسى است كه درباره خدا بدون هيچ دانش و بى هيچ رهنمود و كتاب روشنى به مجادله مى پردازد، [آن هم]از سر نخوت، تا [مردم را]از راه خدا گمراه كند.
ما هنگامى كه كسانى را در كوچه و خيابان مشاهده مىكنيم كه با چنين وضعى راه مىروند فوراً قضاوت مىكنيم كه اين فرد به طور كلى بايد انسان مغرور و متكبرى باشد؛ يعنى راه رفتنِ با تبختر، نمادى است از شخصيت كلى فرد و اينكه او اساساً فردى متكبر است. از آن طرف نيز افرادى كه كلا شخصيتى متواضع دارند و فروتنى و تواضع روش كلى زندگى آنها است، اين مسأله در راه رفتن آنها نيز كاملا مشاهده مىشود و به چشم مىآيد. از اين رو، به نرمى و آرامى و متواضعانه راه رفتن، در واقع نمادى از شخصيت كلى فرد و حاكى از اين است كه وى كلا انسان متواضعى است.
ملاك ارزشمندى اين دو صفت
بحث مهمى كه جا دارد به مناسبت اين آيه در اينجا طرح كنيم اين است كه اصولا چرا چنين رفتارهايى ارزش دارد؟ ما در كتابهاى اخلاقى مىخوانيم كه، براى مثال، راستگويى، امانتدارى و تواضع، از فضايل انسانى و جزو صفات نيكو و پسنديده
1. حج (22)، 8 و 9.
هستند و در مقابل، دروغگويى، خيانت در امانت و تكبر، از رذايل انسانى و ناپسند و نكوهيدهاند؛ سؤالى كه در اينجا وجود دارد اين است كه ريشه و مبناى اين فضيلت و رذيلت چيست؟ به عبارت ديگر، ملاك «ارزش» و «ضد ارزش» كدام است؟
در بسيارى از كتابهاى اخلاقى در تحليل اينكه، براى مثال «چرا تواضع و فروتنى خوب و ممدوح است؟» گفته مىشود چون انسان متواضع در جامعه محبوب است ومردم به او علاقه دارند، او را احترام مىكنند و اگر خواستهاى داشته باشد به آن توجه مىشود. بر عكس، انسان متكبر را هيچ كس دوست ندارد و نمىخواهد با او برخورد و معاشرت داشته باشد و همه افراد از او فرارىاند.
روح اين تحليل اين است كه ملاك ارزش و ضد ارزش، پسند و ناپسند مردم است. بر اين اساس، گويى خوب آن است كه خوشايند مردم است و جامعه آن را مىپسندد و از آن تعريف و تمجيد مىكند، و بد براى آن بد است كه مردم آن را نمىپسندند و خوشايند آنها نيست. طبق اين مبنا، ارزشمندى «تواضع» بدان جهت است كه مردم آن را دوست دارند و ضد ارزش بودن «تكبر» براى آن است كه مردم آن را دوست نمىدارند. بنابراين، اگر مىخواهيد مردم شما را دوست بدارند و احترامتان كنند، متواضع باشيد، و اگر تكبر كنيد مردم دوستتان نمىدارند و منزوى خواهيد شد.
منطقدانانِ ما از چنين قضايايى اصطلاحاً به «آراى محموده» تعبير مىكنند و در بحث «قياس» آن را يكى از انواع قضايايى مىدانند كه مىتواند در جدل و خطابه مورد استفاده قرار گيرد. «آراى محموده» بدين معنى است كه مسألهاى نزد عقلا ممدوح و پسنديده است، و در مقابل آن نيز «آراى مذمومه» قرار مىگيرد؛ يعنى چيزهايى كه نزد عقلا مذموم و ناپسند است. براى مثال، گفته مىشود «حُسن» صدق براى آن است كه مردم راستگويى را مىپسندند و آن را نيكو مىدانند؛ دروغگويى هم بدان سبب بد و «قبيح» است كه عقلا آن را ناپسند مىدارند و از آن مذمت مىكنند. اين امر تا حدودى هم واقعيت دارد و برخى چيزهايى كه ما آنها را خوب يا بد مىدانيم، اساسى جز اين ندارد كه نزد عقلا ممدوح يا مذموم است.
بنابراين مبناى مذكور تنها يك فرهنگ عمومى و عرفى نيست، بلكه حتى نزد علماى
منطق هم اعتبار دارد و در نوعى قياس مورد استفاده قرار مىگيرد. اين تلقى از حسن و قبح امروزه نيز در جوامع مختلف و در ميان نظريهپردازان وجود دارد و اتفاقاً بسيار هم پرطرفدار است. به اصطلاح «فلسفه اخلاق» از اين تلقى اين گونه تعبير مىشود كه «پشتوانه ارزش فقط خواست مردم است» و خوب و بد هيچ مبنايى غير از اين ندارد. بر اين اساس اگر فرضاً اينگونه بودكه، براى مثال، عقلا و مردم دروغگويى و تكبر را تحسين، و راستگويى و تواضع را مذمت مىكردند، تكبر و دروغگويى خوب و تواضع و راستگويى بد مىبود!
اكنون بايد ببينيم چنين نظريهاى تا چه حد با ديدگاه اسلامى و نظام ارزشى اسلام سازگارى دارد. اگر اين نظريه درست باشد آنگاه، براى مثال، اگر قرآن مىفرمايد: وَعِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْنا، از آن رو است كه مردم اين كار را دوست مىدارند و از آن خشنود مىشوند.
اما آيا به راستى روح و حقيقت «عباد الرحمان» شدن يك فرد به اين است كه در پى جلب خشنودى مردم باشد و كارهايى انجام دهد كه مردم از او راضى شوند؟ چنين فردى آيا واقعاً از «عباد الرحمان» است يا بايد او را در زمره «عباد الناس» به حساب آورد؟ اگر بنا باشد انسان فقط در پى اين باشد كه كارى انجام دهد كه خوشايند مردم باشد و از او تعريف و تمجيد كنند و اكرام و تحسينش نمايند، در اين صورت آيا سزاوارتر نيست كه به جاى «عبادة الرحمان» اين كار او را «عبادة الناس» بناميم؟ به راستى آيا اين پرستش خدا خواهد بود يا پرستش مردم؟ آيا عجيب نيست اگر بگوييم قرآن در معرفى «عباد الرحمان» مىفرمايد آنان كسانىاند كه كارى انجام دهند كه مردم آنها را دوست بدارند؟!
حقيقت اين است كه در نظام ارزشى اسلام، خوبى و بدى، و ارزش و ضد ارزش تابع خواست مردم نيست، بلكه با ملاحظه تأثير افعال در سعادت و شقاوت حقيقى انسان است كه خوب و بد، و ارزش و ضد ارزش مشخص مىشود. از ديدگاه اسلامى، ملاك سعادت انسان قرب به خداى متعال است. از اينرو چيزى خوب و ارزش تلقى مىشود كه تأثير مثبت در قرب انسان به خداوند داشته باشد، و هرچه كه انسان را از خدا دور كند، در قلمرو بدىها و ضد ارزشها قرار مىگيرد.
البته خداى متعال به لحاظ فضل و كرم و عنايتى كه دارد و مىخواهد تا آنجا كه امكان دارد همه انسانها را به راه راست هدايت كند، گاهى براى تشويق مردم به انجام كارهاى خوب و پيمودن راه سعادت، از منطقهاى عرفى، همچون خطابه و جدل نيز استفاده مىكند. قرآن كريم هنگامى كه با «اولى الالباب»، يعنى كسانى كه صاحبان مغز هستند، سخن مىگويد، با زبان «برهان» با آنها صحبت مىكند، اما هنگامى كه مخاطبش عامه مردم باشند كه از سطح متوسطى از قوّت عقلى برخوردارند، با زبانهاى ديگرى كه براى آنها جاذبتر است سخن مىگويد؛ چرا كه آنها نيز بالاخره انسانند و بايد نجات پيدا كنند. براى نمونه، مىتوان در اين زمينه بحث جهاد را مثال زد. قرآن براى تشويق و ترغيب مسلمانان جهت حضور در جبهه و جنگ گاهى بحث پاداشهاى اخروى را مطرح مىكند:
إِنَّ اللهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْراةِ وَالإِْنْجِيلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ وَذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيم؛(1) همانا خداوند از مؤمنان جان و مالشان را به [بهاى] اينكه بهشت براى آنان باشد، خريده است؛ همان كسانى كه در راه خدا مىجنگند و مىكشند و كشته مىشوند. [اين] به عنوان وعده حقى در تورات و انجيل و قرآن بر عهده او است. و چه كسى از خدا به عهد خويش وفادارتر است؟ پس به اين معامله كه با او كردهايد شادمان باشيد، و اين همان كاميابى بزرگ است.
گاه نيز نتايج و آثار دنيوى، اما معنوىِ اين حضور، نظير پيروزى حق بر باطل، را يادآور مىشود:
أَلا تُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ وَهَمُّوا بِإِخْراجِ الرَّسُولِ وَهُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّة أَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْمُؤْمِنِينَ * قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْم مُؤْمِنِينَ * وَيُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِم؛(2)چرا با گروهى كه سوگندهاى خود را شكستند و بر آن شدند كه فرستاده [خدا] را بيرون كنند، و آنان بودند كه نخستين بار [جنگ را] با شما آغاز كردند، نمىجنگيد؟
1. توبه (9)، 111.
2. همان، 13 ـ 15.
آيا از آنان مىترسيد؟ با اينكه اگر مؤمنيد خدا سزاوارتر است كه از او بترسيد. با آنان بجنگيد، تا خدا آنان را به دست شما عذاب و رسوايشان كند و شما را بر ايشان پيروزى بخشد و دلهاى گروه مؤمنان را خنك گرداند و خشم دلهايشان را ببرد.
اما گاه نيز براى انگيزش مجاهدان سپاه اسلام، مسأله برخوردارى از غنايم را پيش مىكشد:
وَعَدَكُمُ اللهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَكَفَّ أَيْدِيَ النّاسِ عَنْكُم؛(1) و خدا به شما غنيمتهاى فراوانى وعده داده كه به زودى آنها را خواهيد گرفت و اين [پيروزى]را براى شما پيش انداخت و دستهاى مردم را از شما كوتاه ساخت.
اينگونه بيان و تربيت و برخورد، كه براى ترغيب به جهاد حتى وعده به دست آوردن غنيمت هم مطرح شود، براى رعايت ضعفاى مؤمنان است كه هنوز ايمانشان چندان قوى نشده است. خداوند براى آنكه اين افراد هم از لطف الهى محروم نمانند گاهى با مردم اينگونه سخن گفته است، و گرنه مؤمنان خالص هيچگاه براى غنيمت و مانند آنها مبارزه و جهاد نمىكنند.
در هر صورت، حقيقت اين است كه اگر ما براى تواضع ارزش قائليم و تكبر را ضد ارزش مىدانيم، به سبب حقيقتى است كه در وراى آنها وجود دارد. اسلام اين دو را چون واقعاً در سعادت و شقاوت انسان و رسيدن او به قرب الهى يا بازماندنش از قرب تأثير دارند ارزش و ضد ارزش مىداند. از ديدگاه اسلامى، خوب بودن تواضع و ساير ارزشها بدان جهت نيست كه عقلا اين رفتارها را مىپسندند و فاعل آنها را ستايش مىكنند، بلكه به لحاظ تأثير آنها در تحقق كمال انسان است.
رمز پيشبرندگى تواضع و بازدارندگى تكبر
اما اكنون اين سؤال وجود دارد كه به راستى تواضع چه نقشى در رسيدن انسان به سعادت و قرب الهى ايفا مىكند و تكبر و فخرفروشى و به خود باليدن چه ضررى براى سعادت انسان دارد و چگونه در راه قرب او به خداوند ايجاد مانع مىكند؟ اگر انسان نمازش را بخواند، روزهاش را بگيرد، حجش را برود، جهاد نمايد و زكاتش را بدهد و در
1. فتح (48)، 20.
عين حال خيلى هم متكبر باشد، اين امر چه ضررى مىتواند براى او داشته باشد و چگونه مانع سعادت او مىگردد؟ به راستى چه نكتهاى وجود دارد كه به عنوان اولين وصف «عباد الرحمان» بايد بر مسأله تواضع و فروتنى تأكيد شود؟
اگر بخواهيم اين مطلب خوب فهميده شود، بايستى برگرديم به اينكه اساساً اسلام ملاك ارزش را چه مىداند؟ اين بحث، بحثى بسيار مهم و عميق است كه درجاى خود بايد به تفصيل مورد كندوكاو قرار گيرد و متأسفانه در اينجا فرصت آن نيست كه بحثى مبسوط پيرامون آن داشته باشيم. اجمال مسأله اين است كه اسلام آمده تا انسانها به كمالى كه درخور آنها است برسند. همه دستورات اسلام، و اصولا تمام راهنمايىهاى انبياى الهى، براى آن است كه استعدادهاى انسان در نطفهْ خفه نشود و جوانه زندگى پژمرده نگردد و نخشكد، بلكه رشد كند، بالنده شود و به آن كمالى كه بايد، برسد. البته اينكه آن كمال چيست و انسان وقتى «كامل» مىشود به كجا مىرسد، چيزى است كه ما در ابتدا قادر به درك آن نيستيم و وضعيت ما از اين نظر شبيه اطفال و كودكان است. همه ما دوران كودكى را پشتسر گذاشتهايم و با حال و هواى آن آشناييم. به كودك نمىتوان عظمت مقامهاى علمى و معنوى را تفهيم كرد و او در عالم خويش يكى از اسباببازىهايش را با همه مقامهاى دنيا عوض نمىكند. اگر هم، براى مثال، از اسم شاه و سلطان و مانند آنها خوشش مىآيد، براى آن است كه در بازىهاى كودكانه و اسباببازىهايش چنين چيزهايى وجود دارد، وگرنه او از حقيقت سلطنت و شاه بودن و مقامات عالى چيزى سر در نمىآورد. وضعيت ما در درك مقامهاى معنوى نيز چيزى شبيه اين وضعيت كودكان است. آرى، واقعيت اين است كه امثال بنده نسبت به كمالاتى كه شايسته مقام حقيقى انسان است، كودكيم و از درك كُنْه چنين عوالمى عاجزيم. اين سخن به هيچوجه تعارف و شكسته نفسى نيست، بلكه عين واقعيت است. حقيقت اين است كه ما نمىتوانيم بفهميم «انسان كامل» يعنى چه و براى او چه عوالم و بهرهها و لذتهايى وجود دارد. مصداق بارز انسان كامل، كسى همانند على(عليه السلام)است؛ و ما هرچه هم به مغزمان فشار بياوريم و كتاب بخوانيم و تحقيق كنيم، حقيقت و واقعيت اين وجود مقدس براى ما ملموس و قابل درك نخواهد شد. درباره اين
مصداق، ما حتى يك هزارم و كمتر از آن هم شناخت نداريم و هيچگاه طمع چنين شناختى را نيز نبايد داشته باشيم.
اكنون با اين وضعيت اگر بخواهند براى ما از كمال انسانى صحبت كنند چه بايد بگويند؟ ابتدا مىگويند به دستورات خدا عمل كنيد تا كامل شويد. اما انسان اگر كامل شود چه تغييرى مىكند و چه اتفاقى در وجودش رخ مىدهد؟ در اينجا تعبيرى كه در معارف اسلامى به كار رفته اين است كه، كمال انسان يعنى «قرب به خدا» و هرچه انسان كاملتر گردد به خدا نزديكتر مىشود. البته اين تعبير به اسلام و فرهنگ اسلامى يا شيعى اختصاص ندارد و همه اديان آن را دارند و از اين رو بايد آن را جزو فرهنگ دينى به حساب آورد. تمامى اديان تا آنجا كه ما با فرهنگ آنها آشنايى داريم، عالىترين و بالاترين مفهومى را كه دنبال مىكنند و آن را برترين ارزش مىدانند «قرب خدا» است. به تصريح قرآن حتى مشركان نيز در توجيه پرستش بتها مىگفتند اين كار مايه تقرب آنها به خدا مىشود:
ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللهِ زُلْفى؛(1) ما آنها را جز براى اين نمى پرستيم كه ما را هرچه بيشتر به خدا نزديك گردانند.
از اين رو قرب به خدا عالىترين ارزشى است كه در اديان مختلف مطرح مىشود. بر اين اساس انسان مىتواند به مقامى برسد كه به كمال مطلق و وجود بىنهايت، يعنى خداى متعال نزديك گردد. آيا ترقى و مقامى بالاتر از اين مىتوان براى انسان تصور كرد؟
البته بايد توجه داشت كه نزديكى و تقرب امرى نسبى است و ممكن است كسى يك پله، ديگرى صد و يكى نيز هزار پله در اين مسير بالا برود، و از آنجا كه مراتب قربْ ميل به بىنهايت دارد، درجات مختلفى از قرب را مىتوان براى افراد در نظر گرفت.
اكنون مىتوان سؤال كرد راه كلى قرب الى الله چيست و انسان براى آنكه به خدا نزديك شود چه بايد بكند؟ راه كلى كه در اينجا باز تقريباً به طور يكنواخت در اديان مختلف پذيرفته شده، عبارت از «پرستش» است. همه اديان مىگويند اگر مىخواهيد راهى به سوى قرب به خدا پيدا كنيد، بايد خدا را بپرستيد و او را عبادت نماييد. حتى
1. زمر (39)، 3.
بتپرستها هم مسأله «پرستش» را دارند و همچنان كه اشاره كرديم، مىگويند انسان اگر بخواهد به آن قرب برسد، بايد پرستش كند: ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللهِ زُلْفى.عموميت اين مسأله و اشتراك اديان مختلف در آن، نشان مىدهد كه ريشه اين مفاهيم، و حتى بتپرستى، از تعاليم انبيا گرفته شده وگرچه در گذر زمان به تدريج انحرافهايى در اين تعاليم رخ داده و كار تا بدان جا رسيده كه سر از بتپرستى درآورده، اما به هر حال از آبشخور واحدى نشأت گرفته است. قرآن كريم نيز در موارد مختلف تأكيد دارد كه مسأله ارسال رسل و بعثت انبيا در مورد اقوام و ملل مختلف وجود داشته است:
وَإِنْ مِنْ أُمَّة إِلاّ خَلا فِيها نَذِير؛(1) و هيچ امتى نبوده مگر اين كه هشداردهنده اى در آن گذشته است.
به هر حال، تا اينجا مسأله به اين صورت شد كه بالاترين ارزش و كمال انسان، قرب به خدا است كه خود مراتب مختلفى دارد، و راه كلى قرب هم پرستش و عبادت و بندگى كردن است. اكنون بايد توجه كنيم كه آنچه با روح بندگى و عبوديت تناسب دارد تواضع و فروتنى است، و در مقابل، آنچه كه با اين روح هيچ سازش ندارد تكبر و خودبزرگبينى است؛ و اين است سرّ اينكه چرا در بيان اوصاف «عباد الرحمان» اولين صفتى كه ذكر شده، مسأله تواضع و فروتنى و پرهيز از تكبر و خودبزرگبينى است. «بنده» نمىتواند طورى باشد كه در مقابل «آقا و مولايش» بزرگى نمايد و اين امر با اساس بندگى در تضاد و تناقض است. «بنده» اصولا از خود چيزى ندارد و قادر به انجام هيچ كارى نيست:
عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَيْء؛(2) بندهاى زرخريد كه هيچ كارى از او بر نمىآيد.
انسان اگر مىخواهد به كمال برسد و به قرب الهى نايل شود راهى جز عبوديت ندارد و بايد «بنده» شود. علامت بندگى هم اين است كه آدمى همه چيز را از خويش نفى كند و حقيقتاً احساس كند كه در مقابل خدا«هيچ» ندارد. «بنده» كسى است كه هميشه اين حالت و احساس روانى و درونى در او هست كه در مقابل خداوند خود را بسيار كوچك
1. فاطر (35)، 24.
2. نحل (16)، 75.
و خُرد و حقير احساس مىكند و اصولا جز خاكسارى در مقابل معبود، كارى نمىداند و نمىبيند كه بخواهد انجام دهد.
همانگونه كه اشاره كرديم، اين مسأله فقط در اسلام نيست كه «پرستش» يك فضيلت به حساب مىآيد، بلكه مرتبهاى از بندگى و پرستش در همه اديان وجود دارد و براى نيل آدمى به كمالْ امرى الزامى به حساب مىآيد. براى رسيدن به كمال، پرستش امرى حتمى و جانشينناپذير است. اين مسأله سرلوحه دعوت همه انبيا، و قدر مشترك همه اديان است و جز اين راهى وجود ندارد:
وَلَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّة رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللهَ؛(1) و هر آينه، در ميان هر امتى فرستادهاى را برانگيختيم [تا بگويد:]خدا را بپرستيد.
همه انبيا آمدهاند و در صدر تعاليم خود به بشر اين را آموختهاند كه: اعْبُدُوا الله؛ خدا را پرستش و بندگى كنيد.پرستش خدا روح و سرلوحه تعاليم همه انبيا است؛ و پرستش خدا با خودبزرگبينى و «من» گفتن جور در نمىآيد. اين وادى خاكسارى مىخواهد و افتادگى، و خود را نديدن و هيچ و خُرد و حقير ديدن مىطلبد. البته بايد توجه داشت كه اين «خود را كوچك ديدن» غير از آن «خودكمبينى» است كه در روانشناسى مطرح است و يك بيمارى به حساب مىآيد. در اينجا مقصود اين است كه انسان حقيقتاً خود را در مقابل خدا هيچ ببيند و چيزى و موجوديت و مالكيت و اختيارى براى خود قائل نباشد.
علاوه بر اين، همچنين در مقابل بندگان خدا نيز تكبر و فخرفروشى جا و معنايى ندارد؛ چرا كه آنها نيز مثل ما بنده خدا هستند و همه ما در اين جهت مشتركيم. هر انسانى هرچه دارد از خدا است و هيچ كس از خود چيزى ندارد كه بخواهد به سبب آن بر ديگران بزرگى و فخرفروشى كند.
بنابراين، تواضع با اين پشتوانه و ملاك است كه به عنوان يك ارزش عام و صفت ممدوح مطرح مىشود. تواضع و فروتنى يك حالت نفسانى و صفتى است كه با بنده بودن سازش و تناسب دارد و انسان را به سوى بندگى سوق مىدهد. اما اگر روحيه انسان اينگونه باشد كه هميشه گردنى افراشته داشته باشد و ورد زبانش «من» باشد و خودش را
1. همان، 36.
برتر از ديگران و يك سر و گردن بالاتر از همه ببيند و پيوسته بخواهد ديگران را در مرتبهاى پائينتر از خود قرار دهد، اين روحيه با پرستش و عبوديت سازگار نيست. چنين كسى نمىتواند «خداپرست» شود.
خوشايند مردم و نقش آن در ارزشآفرينى
در پايان باز هم تأكيد مىكنيم كه در بحث ارزشها بايد به منشأ و ملاك و مبناى ارزش توجه كرد. به نظر ما پشتوانه و مبناى ارزش اين نيست كه مردم، يا به اصطلاح عقلا، چيزى را بپسندند و دوست بدارند. اين امر اگر در مواردى موجب ضد ارزش شدن نشود، قطعاً نمىتواند مبنا و ملاك ارزش حقيقى و واقعى باشد. همانگونه كه اشاره كرديم، اگر انسان پيوسته در فكر اين باشد كه كارى بكند كه ديگران او را دوست بدارند و از او راضى شوند، اين بدان معنا است كه همه مردم خداى او هستند. مؤمن كسى است كه فقط نظرش به اين باشد كه چه كارى انجام دهد كه خداى متعال راضى و خرسند شود، گرچه همه مردم آن را نپسندند و از آن دلگير شوند. ما اگر در زندگى انبيا نگاه كنيم، مىبينيم انبيا همينگونه بودند. آنان در راستاى انجام رسالت خود و تبليغ دين الهى سخنانى مىگفتند و مطالبى عنوان مىكردند كه مورد پسند مردم نبود و به همين دليل مردم در مقابل انبيا موضع مىگرفتند و به آنها نسبتهايى، همچون: سفاهت، حماقت، ديوانگى و امثال آن مىدادند. هنگامى كه انبيا مردم را به پرستش خداى يگانه دعوت مىكردند، آنها مىگفتند اعتقاد ما درباره تو اين است كه خدايان ما بر تو خشم گرفته و عقلت را سلب كردهاند كه چنين سخنانى بر زبان مىآورى! مخالفان در بسيارى از موارد فقط به استهزا و توهين و تكذيب هم اكتفا نمىكردند و به برخوردهاى عملى نظير: كشتن، بيرون كردن از شهر و زندانى كردن نيز روى مىآوردند. بديهى است اگر بنا بود انبيا كارى بكنند كه مردم خوششان بيايد، اين روش را در پيش نمىگرفتند و طور ديگرى رفتار مىكردند.
مؤمن موّحد كسى است كه فقط نظرش اين باشد كه چه كارى انجام دهد تا خدا راضى و خشنود شود، و به اينكه ديگران و مردم چه قضاوت و برخوردى خواهند كرد
اعتنايى ندارد. ملاك ارزش در نظر ما نبايد اين باشد كه به دنبال كارى باشيم كه مردم ما را دوست بدارند و احتراممان كنند و محبوب قلبها شويم. اين، منطقى كودكانه است و كسى كه از رشد عقلى و معرفتى لازم برخودار شده و به مرز پختگى رسيده باشد از چنين منطقى پيروى نمىكند. اگر كارى را مطمئنيم كه خداوند آن را مىپسندد و از انجام آن خشنود مىشود، بايد همان را انجام دهيم، خواه مردم بپسندند و خواه نپسندند.
تعريف و تمجيد مردم نبايستى براى ما ملاك ارزش قرار گيرد، بلكه ملاك ارزش اين است كه آيا انسان با مبادرت به امرى روح «پرستش» خداوند در او به وجود مىآيد و تقويت مىشود يا خير؟ هر امرى كه موجب پيدايش و تقويت روح پرستش و عبوديت الهى در انسان شود و او را به سوى «عباد الرحمان» شدن سوق دهد، داراى ارزش خواهد بود. از جمله اين امور، يكى «تواضع» و فروتنى است، و به عكس، در نقطه مقابل آن، با «تكبر» چنين چيزى ميسر نخواهد شد.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org