قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

فصل سوم: شاخصه‌هاى عرفان اسلامى و راستين

 

 

 

 

ضرورت و اهميت بحث شاخصه‌ها

هر كالايى كه گران‌بهاتر است در آن بيشتر تقلب مى‌شود. الماس بسيار گران‌بها و پر‌ارزش است؛ ولى شايد كمتر چيزى هم به اندازه الماس، بدلى داشته باشد. طلا شيئى بسيار قيمتى است؛ ولى اجناس شبيه به طلا نيز فراوان ساخته مى‌شود. جواهرات قيمتى فراوانند؛ ولى شيشه‌هاى رنگارنگ و مهره‌هاى شبيه به آن‌ها نيز زياد ساخته مى‌شود، و كسانى كه آشنا نيستند فريب خورده و به جاى جواهرات اصلى، جواهرات بدلى را خريدارى مى‌كنند. طلا و مطلا در ظاهر شبيه و هم‌رنگ هستند و افراد عادى نمى‌توانند آن‌ها را از هم تشخيص دهند؛ ولى كسى كه كارش زرگرى است با سنگ محكى كه در اختيار دارد طلا را از مطلا تميز مى‌دهد.

عرفان نيز گوهرى گران‌بها است كه شيادان بسيارى در مسير آن به كمين نشسته‌اند و در پى سوء استفاده و فريب‌كارى‌اند. افراد متعددى با همين نيت، فرقه‌ها و مسلك‌هاى مختلفى را پايه گذارى كرده‌اند و كسانى نيز فريب آن‌ها را خورده و در دامشان گرفتار آمده‌اند، و متأسفانه كارشناسان راستين اين مسايل به غايت اندكند. مدعيان عرفان فراوانند؛ ولى كسانى كه به گوهر حقيقى عرفان و كمالات عرفانى دست يافته باشند و بتوانند سره را از ناسره جدا كنند و اصل را از بدل تشخيص دهند بسيار نادرند.

بايد توجه داشت كه گرچه اصل و حقيقت عرفان امرى متعالى و مطلوب و در راستاى تكامل انسان و بلكه حقيقت كمال او است؛ ولى اين مسأله نبايد موجب گردد كه تصور

كنيم همه كسانى كه به اين نام شناخته و در اين راه ديده مى‌شوند به زلال حقيقت و روح عرفان و معنويت دست يافته‌اند. همانند قرآن كريم كه آن هم حقيقتى متعالى و نور محض است؛ ولى اين‌گونه نيست كه همه كسانى كه به سراغ قرآن مى‌روند، بتوانند از آن بهره ببرند يا بهره يكسان داشته باشند. قرآن خود در اين باره مى‌فرمايد:

قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللهِ نُورٌ وَكِتابٌ مُبِينٌ * يَهْدِي بِهِ اللهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ...؛(1)محققاً براى شما از جانب خدا نور و كتابى روشن‌گر آمده است. خدا هر كس را كه دنبال كسب خشنودى او است به وسيله آن [كتاب] به راه‌هاى سلامت رهنمون مى‌شود.

بر اساس اين آيه، گرچه قرآن كتابى نورانى و روشن‌گر است؛ ولى همه از نور آن مستنير نمى‌شوند و از هدايت آن بهره‌مند نمى‌گردند، بلكه شرط استفاده از اين نور اين است كه انسان در مسير خشنودى خداى متعال گام بردارد و «مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَه» باشد. اگر اين شرط در كسى محقق شد آن‌گاه مى‌تواند از نور قرآن استفاده كند، و هرچه تلاشش در جهت كسب خشنودى خداوند بيشتر باشد بهره‌مندى‌اش از نور قرآن نيز بيشتر خواهد بود. اما اگر اين شرط را نداشته باشد، نه‌تنها از نور قرآن بهره‌اى نمى‌برد، كه حتى گاهى همين نور كه براى ديگران مفيد و سودمند است براى او زيان‌بار خواهد بود:

وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَلا يَزِيدُ الظّالِمِينَ إِلاّ خَسارا؛(2) و ما از قرآن آنچه را كه مايه شفا و رحمت براى مؤمنان است نازل مى‌كنيم،[ ولى]ستم‌گران را جز زيان نمى‌افزايد.

آرى، در حالى كه قرآن نور محض است؛ ولى براى عده‌اى نتيجه‌اى جز افزودن تيرگى و تاريكى ندارد. اينان كسانى هستند كه هدف الهى ندارند و نمى‌خواهند در راه راست قدم بگذارند. آنان درصددند كه قرآن را وسيله‌اى براى رسيدن به اغراض شوم و


1. مائده (5)، 15 و 16.

2. اسراء (17)، 82.

نيت‌هاى پليد خود قرار دهند. چنين كسانى كه دين را وسيله نيل به دنياى خود قرار مى‌دهند و از خدا و اولياى او مانند ابزارى براى رسيدن به مقاصد پست و دنيوى خويش سوءاستفاده مى‌كنند، از نور قرآن بهره‌مند نخواهند شد.

بنابراين بايد بسيار مراقب باشيم تا نام‌ها و عناوين، ما را فريب ندهند. هر جا اسم عرفان و عارف و سير و سلوك هست، معلوم نيست از حقيقت عرفان نيز خبرى باشد. كم نبوده و نيستند كسانى كه گرچه در نيت خويش براى سير و سلوك صادق بوده‌اند؛ ولى در اثر عدم آشنايى با معيارهاى عرفان حقيقى، به دام منحرفان و مدعيان دروغين افتاده‌اند و به جاى سير الى الله در بيراهه‌هاى گمراهى و انحراف گرفتار آمده‌اند.

اين همه، ضرورت بحث از معيارها، علائم و مشخصات عرفان حقيقى را بيش از پيش آشكار مى‌سازد. شناخت اين شاخصه‌ها و ملاك‌ها هم مى‌تواند به ايجاد انگيزه بيشتر براى حركت در مسير عرفان كمك كند، و هم مى‌تواند ما را از افتادن در دام شيادان و عرفان‌هاى بدلى حفظ نمايد.

 

 

پيشينه عرفان در جوامع انسانى

مسايل مربوط به روح و كمالات روحى انسان مبدأ مشخصى در تاريخ ندارد و تاريخ نشان نمى‌دهد كه بشر از چه زمان به اين مسأله توجه كرده است. اما اگر اولين بشرى را كه پاى بر عرصه اين كره خاكى نهاده پيامبر بدانيم ـ چنان‌كه از ظواهر قرآن و روايات اسلامى همين امر استفاده مى‌شود ـ آن‌گاه مى‌توانيم مبدأ اين امر را از زمان ظهور اولين انسان در اين دنيا بدانيم؛ چرا كه توجه به روح و كمالات روحى در صدر تعاليم وحيانى قرار دارد و اگر اولين انسان پيامبر الهى نيز بوده است، حتماً اين تعاليم از طريق وحى در اختيار او قرار گرفته و وى نيز آن‌ها را به فرزندانش آموخته و منتقل نموده است. اما صرف‌نظر از اين نكته، مطالعه قديم‌ترين زمان‌هايى كه تاريخ مضبوط و مدونى دارد و نيز آثار باستانى به جاى مانده از اقوام بسيار دور گذشته نشان مى‌دهد كه چنين مسأله‌اى از

همان گذشته‌هاى بسيار دور براى بشر مطرح بوده و هميشه كسانى بوده‌اند كه درصدد كسب فضايل و كمالات روحى برآمده‌اند.

علاوه بر اين، در همين زمينه مطلب ديگرى، كه آن هم سابقه‌اى ديرين و ممتد دارد و از همان آغاز توجه به اين مسايل مطرح بوده، اين است كه تقويت روح و به فعليت رساندن استعدادهاى روحى كم و بيش نيازمند آن است كه انسان تا حدودى از جهات مادى و جسمانى صرف‌نظر كند. شايد بتوان گفت از همان آغازى كه بشر به اين مسأله توجه پيدا كرده كه حقيقت روح غير از بدن، و كمالات روح غير از كمالات جسم است، به اين امر نيز واقف گرديده كه راه تحصيل اين كمالات نيز كم و بيش بستگى دارد به اين‌كه در جهات بدنى و مادى و شهوانى و آنچه مربوط به جسم انسانى است تعديل‌هايى انجام دهد. به عبارت ديگر، انسان در همان بدو توجه به اين مسايل متوجه اين معنا شده است كه بى‌بند و بارى و افراط در شهوات و لذايذ مادى و جهات جسمانى، با آن فضايل معنوى و روحى سازگار نيست. از اين رو از نظر تاريخى تا اين حدود را مى‌توان به عنوان قديم‌ترين مطالبى كه در اين عرصه مورد قبول بوده است تلقى كرد و همان‌گونه كه اشاره كرديم، اين مطالب و مفاهيم نيز ظاهراً اولين بار از جانب انبيا به بشر القا شده است.

اما همان‌گونه كه پيش‌تر نيز گفتيم، مطالبى كه انبيا از جانب خداى متعال به مردم القا كرده‌اند دست نخورده باقى نمانده و در طول تاريخ دچار تحريف‌ها و انحراف‌هايى گرديده است. با اين‌كه اصول دين (توحيد و نبوت و معاد، و به عبارت ديگر، اعتقاد به خدا و پيامبران و عالم آخرت) از اولين پيامبر تا آخرين رسول الهى يكسان بوده و در اديان مختلف آسمانى هيچ تفاوتى با يكديگر نداشته است؛ ولى مى‌بينيم چه انحراف‌ها و تحريف‌هاى عجيب و غريبى در زمينه همين اصول در طول تاريخ به وقوع پيوسته است. در حالى كه پرستش خداوند و اعتقاد به وجود خداى يگانه اصل تغييرناپذير همه اديان الهى بوده است؛ ولى اين آموزه مهم و اساسى در طول تاريخ تبديل به شرك و

بت‌پرستى شده و پرستش خداوند جاى خود را به عبادت بت‌ها داده است؛ آن هم بت‌هاى عجيب و غريبى كه در مورد برخى از آن‌ها زبان حتى از ذكر نامشان شرم دارد! اعتقاد به پيامبران و پيروى از آنان نيز در اثر تحريف‌ها و انحراف‌ها كارش به آن‌جا كشيد كه برخى پيامبران را پسر خدا و صورت متجسّد او ناميدند و مورد پرستش قرار دادند! هم‌چنين خرافات و اباطيل فراوانى در مورد معاد و آخرت جعل شده است.

اين حكايت علاوه بر اصول عقايد و مسايل نظرى، در احكام و قوانين و مسايل عملى اديان الهى نيز سارى و جارى است و در اين بخش نيز پيوسته تحريف‌ها و انحراف‌هايى صورت پذيرفته است. اين تحريف‌ها و انحراف‌ها گاهى به حدى مى‌رسيد كه تقريباً جز نامى از آن شريعت باقى نمى‌ماند و كاملا مسخ مى‌گرديد، به طورى كه پيامبران بعد بايستى مبعوث مى‌شدند تا دين واقعى و اصلى را به مردم معرفى كنند.

حال در نظر بگيريد كه اگر در مورد احكام و مسايل عملى اديان كه امورى ملموس و عينى‌اند چنين انحرافات گسترده‌اى رخ داده، در مسايل عرفانى كه نه حسّى هستند و نه الفاظ به درستى مى‌توانند حقيقت و واقعيت آن‌ها را بيان كنند، احتمال و امكان وقوع تحريف و انحراف تا چه حد خواهد بود. انحراف‌ها و اعوجاج‌هايى كه در اين بخش از تعاليم اديان آسمانى صورت گرفته، معمولا بسيار گسترده‌تر و بيشتر از ساير بخش‌ها است. در اين ميان، افراط و تفريط‌هايى كه در بسيارى از مسايل دامن‌گير انسان‌ها مى‌شود و نيز هواهاى نفسانى افراد، عاملى مؤثر در وقوع اين تحريف‌ها و انحراف‌ها بوده است.

گرچه راه عرفان و كسب فضايل معنوى ذاتاً با هواهاى نفسانى در تضاد است و سازگارى ندارد؛ ولى فراموش نكنيم كه شيطان لعين استاد تلبيس و فريب‌كارى است. اين دشمن قسم‌خورده انسان (فَبِعِزَّتِكَ لاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِين)(1) در كار خود چنان استاد است كه چيزى را كه واقعيت آن چيزى جز تبعيت از هواى نفس نيست به گونه‌اى توجيه و تفسير


1. ص (38)، 82.

مى‌كند كه انسان آن را تكليف شرعى خود و عين فضيلت و معنويت و تقرب الى الله احساس مى‌كند!

از اين رو نبايد فراموش كرد كه تلاش‌هاى شيطان نيز در اين امر نقشى به‌سزا داشته است. او كه خود براى هميشه از سعادت و هدايت محروم شده است، تمام تلاشش بر اين است كه همه انسان‌ها را به راهى كه خود رفته است، بكشاند. آنچه شيطان از آن هراس دارد و تمام همّش اين است كه انسان را از آن بازدارد كمالات معنوى است، وگرنه پيشرفت‌هاى مادى و بهره‌مندى انسان‌ها از رفاه دنيوى چيزى نيست كه شيطان را نگران كند. او در پى آن است كه انسان را از راه خدا و رسيدن به صراط مستقيم بازدارد:

لأََقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيم؛(1) براى [فريفتن] آنان حتماً بر سر راه راست تو خواهم نشست.

آرى، شيطان مى‌خواهد از همان چيزى كه خود از آن محروم گرديده است، انسان را نيز محروم كند. از اين رو پيوسته تلاشش بر اين بوده است كه به هر وسيله ممكن، انسان را از پاى گذاردن در مسير معنويت و قرب الهى يا به كلى منصرف كند يا دست‌كم او را از نيل به مقامات و كمالات عالى‌تر در اين راه بازدارد. بررسى اين مطلب كه شيطان در طول تاريخ به چه وسايل و راه‌هايى متشبّث شده تا انسان را از مسير صحيح و نيل به كمالات معنوى منصرف يا منحرف كند، بحثى است پر‌دامنه و استقصاى همه اين ابزارها و راه‌ها نيز كار آسانى نيست. همين قدر بايد دانست كه دست شيطان آن قدر قوى است كه در طول تاريخ، در مورد برخى افراد كارى كرده است كه به جاى بندگى سر از خدايى درآورده‌اند! چيزى كه نور چشم شيطان است و ضلالتى بالاتر از آن ممكن نيست. هم‌چنين يكى از كارهاى مهم شيطان در اين مسير اين است كه ابتدا كسانى را اغوا و گمراه مى‌كند و سپس با الگو قرار دادن آنان براى ديگران، عده زيادى را از طريق آنان به انحراف مى‌كشاند.


1. اعراف (7)، 16.

در هر صورت، همان‌گونه كه اشاره كرديم، گرايش به معنويات در تاريخ بشر تاريخچه‌اى بس كهن دارد و در ميان اقوام و ملل و مذاهب مختلف از ديرزمان چنين گرايش‌هايى وجود داشته است. شايد قديم‌ترين كتاب‌هايى كه امروزه بشر در دست دارد كتاب‌هاى دينى و مذهبى است و در اين ميان ظاهراً كتاب‌هاى دينى هندوها از همه قديمى‌تر است. در اين كتاب‌ها مطالب فراوانى درباره روح و كمالات معنوى و روحى وجود دارد كه البته غالباً به صورت تحريف شده است اما مطالب بسيار خوب و عالى نيز گاه در ميان آن‌ها يافت مى‌شود.

در همين زمينه به خاطر دارم كه زمانى مطلبى را از يكى از اين كتاب‌ها مى‌خواندم كه مضمون آن به گونه‌اى بود كه گويى ترجمه سوره توحيد (قُلْ هُوَ اللهُ أَحَد) را نوشته‌اند. اين در حالى است كه هندوها مردمى بت‌پرست هستند و روح آيينشان با توحيد سازگارى ندارد؛ ولى گاهى چنين مطالبى نيز در كتاب‌هاى آن‌ها ديده مى‌شود. گرچه اين‌گونه مطالب با قرار گرفتن در كنار آن حجم عظيم مطالب تحريف شده، اصالت خود را از دست داده؛ ولى وجود آن‌ها نشان مى‌دهد كه اصل اين كتاب‌ها مطالب صحيحى بوده كه از تعاليم انبياى الهى اخذ شده بوده است، ولى به تدريج دچار تحريف و انحراف گرديده تا بدان‌جا كه يك آيين توحيدى به شرك و بت‌پرستى مبدّل گرديده و به وضعى كه امروزه مشاهده مى‌كنيم درآمده است.

در قرآن كريم نيز شواهدى در اين باره وجود دارد؛ نظير آياتى كه دلالت دارد بر اين‌كه در ميان همه امت‌ها پيامبرى از جانب خداى متعال مبعوث شده است:

وَإِنْ مِنْ أُمَّة إِلاّ خَلا فِيها نَذِير؛(1) هيچ امتى نبوده مگر اين كه در آن هشدار دهنده‌اى گذشته است.

وَلَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّة رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللهَ وَاجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ؛(2) و در حقيقت، در


1. فاطر (35)، 24.

2. نحل (16)، 36.

ميان هر امتى فرستاده‌اى برانگيختيم [تا بگويد:]خدا را بپرستيد و از طاغوت دورى كنيد.

ما معتقديم كه خداى متعال 124 هزار پيامبر فرستاده است. اين در حالى است كه ما حداكثر با نام 26 نفر از آنان و مختصرى از تاريخشان آشنا هستيم و نسبت به بقيه آن‌ها اطلاعى نداريم كه در چه زمان و در كجا و در ميان چه قومى مبعوث شده‌اند. از اين رو هيچ بعدى ندارد كه در هندوستان، چين، ژاپن و ساير اقطار عالم پيامبرانى در هزاران سال قبل مبعوث شده و دين توحيد را به مردم معرفى كرده باشند اما به تدريج در اثر تحريف‌ها و انحراف‌ها آن دين توحيدى به شرك و بت‌پرستى تبديل شده باشد؛ همان‌گونه كه در مواردى نظير شبه جزيره عربستان برايمان معلوم است كه چنين چيزى اتفاق افتاده است.

يا در همين زمينه، براى مثال، با آن‌كه يهودى‌ها معروف‌ترين اقوام عالم در توجه به ماديات و فكر مادى داشتن و دنياپرستى هستند؛ ولى در ميان آنان عرفاى بزرگى نيز وجود دارد كه در جهات معنوى زحمت‌هاى فراوانى كشيده‌اند و معارف بسيار بلندى را در زمينه معرفت خداوند و صفات او بيان كرده‌اند. وجود چنين افرادى در ميان ملتى كه توجه افراطى به ماديات و لذايذ و شهوات دنيايى در ميان آنان به صورت طبيعتى ثانوى درآمده است واقعاً مايه بسى شگفتى است. اين نشان مى‌دهد كه شايد در ميان يهود هم در ابتدا چنين گرايش‌هايى وجود داشته و بعد به تدريج از ميان رفته است. البته اين احتمال نيز وجود دارد كه اين تعداد اندك از يهوديان كه به مراتب بالايى در عرفان و معنويت رسيده‌اند اين مطالب را از ديگر اقوام و ملل استفاده كرده باشند.

در اين ميان، در مقايسه با ساير ملل و پيروان ساير اديان (به جز اسلام و مسلمانان) در باب توجه به معنويات و كمالات روحى و عرفانى، مسيحيان از بقيه جلوترند. اين امر نيز بدان سبب است كه زندگى مسيحيان از همان آغاز پيدايش با رياضت و رهبانيت و ترك دنيا توأم بوده است. عامل اصلى اين مسأله نيز اين بوده كه حواريون و ياران حضرت

عيسى(عليه السلام) چون از جانب مردم جامعه خود بسيار تحت فشار بودند به دامان كوه‌ها و بيابان‌ها پناه برده بودند و در شرايط بسيار سختى زندگى مى‌كردند. اين نحوه زندگى كه حواريون حضرت عيسى(عليه السلام) تقريباً تحت شرايطى اضطرارى بدان روى آوردند تلويحاً مورد تأييد و مرضىّ خداى متعال نيز قرار گرفت:

وَرَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللهِ؛(1) و ترك دنيايى كه از پيش خود درآوردند و ما آن را برايشان مقرر نكرديم مگر براى آن كه كسب خشنودى خدا كنند.

از اين رو نسبت به مسيحيان اگر بخوانيم و بشنويم كه آنان توجه زيادى به معنويات و مسايل روحى داشته‌اند تعجب نمى‌كنيم. امروزه نيز در ميان مسيحيان كم و بيش چنين افراد و روحياتى يافت مى‌شوند.

به هر حال تقريباً مسلّم است كه اصل مسأله توجه به فضايل معنوى و كمالات روحى چيزى است كه ريشه در دين و تعاليم وحيانى دارد و از ثمرات آن محسوب مى‌شود؛ به ويژه بر اساس اعتقادات ما كه ظهور اولين بشر بر روى كره زمين (حضرت آدم(عليه السلام)) را با ظهور اولين دين الهى همراه و هم‌زمان مى‌دانيم.

از سوى ديگر در طول هزاران سال، مرام‌ها، مسلك‌ها و فرقه‌هاى متعددى در اين وادى ظهور يافته‌اند. بررسى تك‌تك اين فرقه‌ها و مسلك‌ها و تاريخچه پيدايش، گرايش‌ها، انديشه‌ها، اعتقادات، خط و ربط‌ها و خدمت‌ها و خيانت‌هاى سردمداران آن‌ها بحثى است مبسوط كه مجالى مستقل را مى‌طلبد و در اين‌جا قصد پرداختن به آن را نداريم. آنچه در اين‌جا براى ما مهم است شناخت عرفان صحيح اسلامى و راه درست سير و سلوك الهى است. اجمالا مى‌دانيم كه در ميان مسلمانان نيز طوايف مختلفى با نام عرفان پديد آمده كه هر يك داعيه اسلامى بودن را نيز يدك مى‌كشند و مدعى عرفان


1. حديد (57)، 27.

ناب و حقيقى هستند. در اين‌جا بر آنيم تا با بررسى و معرفى ملاك‌هايى، ميزانى را براى تشخيص حق از باطل و درست از نادرست در اين عرصه به دست دهيم و در پرتو آن تا حدودى راه را براى دست‌يابى به عرفان صحيح اسلامى هموار كنيم. در اين مسير، قرآن كريم به عنوان سندى محكم و منبعى مطمئن در دست ما است و مى‌تواند راهنمايى صادق و امين باشد. ما به بركت قرآن مى‌توانيم طالبان حقيقت و كسانى را كه غرضى نداشته باشند به اسلام راستين و تعاليم ناب آن راهنمايى كنيم. البته نبايد فراموش كنيم كه بسيارى از اختلاف‌ها ريشه در هوا و هوس دارد و ربطى به استدلال و برهان و منطق ندارد. طبيعى است اين‌گونه اختلاف‌ها را نمى‌توان با بحث علمى و دليل و برهان و مراجعه به قرآن و روايات حل كرد. كسى كه نمى‌خواهد حقى را بپذيرد و مى‌خواهد به دلخواه خود عمل كند، اگر براى او هزاران دليل هم بياورند، نخواهد پذيرفت و به سادگى در پاسخ همه آن‌ها خواهد گفت: قانع نشدم!

در هر صورت، ما بدون آن‌كه نسبت به فرقه يا اشخاص معيّنى دشمنى و غرضى داشته باشيم، به عنوان اداى «وظيفه الهى» سعى مى‌كنيم مشخصات و ملاك‌هاى عرفان صحيح را ارائه دهيم تا افراد خود قضاوت كنند و از افتادن در دام افراد و گروه‌هاى منحرف در امان بمانند.

 

اسرارِ مگو؟!

امروزه ما در ميان مسلمانان با طوايف مختلفى روبرو هستيم كه از عرفان و حقايق عرفانى دم مى‌زنند و آداب و رسوم و روش‌هاى خاصى نيز براى خود قائلند. آنچه امروزه شاهديم، در واقع ادامه حركت مستمرى است كه از صدر اسلام آغاز شده و به تدريج رشد و گسترش يافته و فراز و نشيب فراوانى به خود ديده است. در صدر اسلام كسانى بودند كه به نام «زهّاد» و احياناً عناوين ديگرى ناميده مى‌شدند و ريشه‌هاى اوليه اين حركت به آن‌ها بازمى‌گردد. همان‌طور كه از نامشان پيدا است، تكيه اين افراد بر

زهدورزى و دورى از زخارف و لذايذ دنيا و اجتناب از آن بود. سپس به تدريج چيزهاى مختلفى به آن اضافه شد و مسلك‌ها و طريقه‌هاى خاصى به عنوان آداب و رسوم «تصوف» و امثال آن در ميان برخى از طوايف مسلمانان پديد آمد. اين احتمال بسيار قوى است كه بسيارى از اين آداب و رسوم از غير مسلمانان گرفته شده باشد. هم‌چنين گاهى با اين توجيه كه اسلام روش خاصى را تعيين نكرده است، هر كس هر راهى را كه تشخيص داده براى اين مقصد مفيد است انتخاب كرده و در پيش گرفته است. علاوه بر آن، گاهى از برخى آيات و روايات استنباط‌ها و برداشت‌هايى صورت گرفته و سعى شده بر روش‌هايى كه غير مسلمانان داشته‌اند تطبيق گردد. البته تماس‌هاى مستقيم با ساير اقوام و ملل نيز در پديد آمدن اين مجموعه بى‌تأثير نبوده است. به هر حال مجموعه اين عوامل دست به دست هم داده و مسلك‌ها و طريقه‌هاى مختلفى را با نام «عرفان» و «تصوف» و امثال آن‌ها در ميان مسلمانان پديد آورده است.

روش مهم و كلى غير مسلمانان در اين زمينه، تضعيف قواى بدنى و قطع توجه به امور مادى بوده و هست. امروزه نيز در ميان طوايف مختلفى از هندوها ـ به خصوص جوكى‌ها ـ آداب و رسوم خاصى وجود دارد كه عمده‌اش «ضبط نفس» است و سعى مى‌كنند با رياضت‌هايى كه بر خود تحميل مى‌كنند قدرت روحى خود را افزايش دهند. براى مثال، غذايشان را بسيار كم مى‌كنند تا حدى كه گاهى روزهاى متوالى را تنها با خوردن چند دانه بادام به سر مى‌برند؛ يا يكى از كارهايشان اين است كه سعى مى‌كنند تدريجاً احتياجشان به تنفس كم شود و بتوانند مدت زيادى نفس خود را حبس كنند. آنان معتقدند با اين كارها روح تقويت مى‌شود و قدرت روحى آنان افزايش مى‌يابد. در هر صورت، مرتاضان هندى كه چنين آداب و رسومى دارند و انواع رياضت‌ها را بر خود تحميل مى‌كنند، در عمل نيز به آثار و نتايجى مى‌رسند و به قدرت‌هايى دست پيدا مى‌كنند.

در ميان مسلمانان نيز برخى از طوايف متصوفه و منسوبين به عرفان اسلامى كم و

بيش از اين آداب و رسوم الگوبردارى كرده و آن را به عنوان راهى براى رسيدن به معرفت پيشنهاد داده‌اند. توجيه آن‌ها نيز اين است كه گرچه اسلام چنين مطالب و راه‌هايى را بيان نكرده و توصيه ننموده؛ ولى اتّخاذ اين روش‌ها كارى شبيه «رهبانيت» پيروان حضرت عيسى(عليه السلام) است كه گرچه آنان خود آن را بنيان نهادند؛ ولى مرضىّ خداوند نيز واقع شد. در مواردى نيز گفته مى‌شود اين مطالب در كتاب و سنّت هم آمده، و سعى مى‌شود با توجيه و تفسيرهايى، برخى از آيات قرآن و روايات اسلامى بر اين مضامين حمل و بر آن‌ها منطبق گردد.

اما به راستى آيا مى‌توان باور كرد در حالى كه اسلام بزرگ‌ترين شأن را براى معرفت خداوند قايل شده و بيشترين اهميت را به اين مسأله داده، راه مشخصى را براى نيل به اين معرفت ارائه نكرده و آن را بر عهده خود افراد گذارده باشد؟! آيا مى‌توان باور كرد كه اسلام در اين زمينه خود راه و روشى ندارد و اين امر مهم را موكول كرده به اين‌كه هر كس هر راهى را كه خودش تشخيص مى‌دهد اختراع كند يا از ديگران اخذ نمايد؟! قطعاً چنين چيزى قابل پذيرش نيست.

آيا معقول است دينى كه براى جزئى‌ترين مسايل زندگى (نظير: خوردن، آشاميدن، خوابيدن و...) احكام متعددى وضع كرده است، براى چنين مسأله‌اى كه مهم‌ترين مسايل است چيزى نگفته و توجهى نكرده باشد؟! دينى كه در جزئى‌ترين مسايل دستور دارد، آيا پيروانش را در مهم‌ترين مسأله به ديگران احاله داده تا بروند و از آن‌ها اقتباس كنند، يا به ميل و سليقه خودشان واگذار كرده تا راهى را ابداع و اختراع كنند؟! قطعاً چنين نيست.

هم‌چنين نمى‌توان پذيرفت كه چنين مسأله مهمى به صورت سرّ و رازى مگو تنها در اختيار برخى از افراد قرار داده شده و از ديگران مخفى نگاه داشته شده باشد. بسيارى از متصوفه ـ و شايد تمامى آن‌ها ادعا مى‌كنند كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و ائمه معصومين(عليهم السلام) راه سير و سلوك را به صورت سرّى تنها براى برخى از افراد بازگو كرده‌اند و اين اسرار سينه

به سينه نقل شده تا به ما رسيده است. بلا‌تشبيه، همان‌گونه كه ما معتقديم هر امام معصومى ودايع امامت را از امام قبلى اخذ مى‌كند، صوفيان نيز به «قطب» اعتقاد دارند و مى‌گويند هر قطبى اسرار الهى و راه سير و سلوك را از قطب پيشين تلقى مى‌كند و ديگران براى رسيدن به معرفت الهى بايد بر سر سفره قطب بنشينند و از او استفاده كنند و جز اين راهى نيست.

البته انكار نمى‌كنيم كه مطالب و مسايلى هست كه همه كس لياقت و توان درك آن را ندارند و به عنوان اسرار تلقى مى‌شود؛ ولى اين مسأله مربوط به اصل بيان راه نيست بلكه درباره مراتبى از معنويات و كمالات عرفانى صادق است. قطعاً مراتبى از معنويات و مسايل عرفانى وجود دارد كه براى همه كس قابل درك و فهم نيست و اگر بخواهد در قالب الفاظ بيان گردد حقيقت معناى آن‌ها القا نمى‌شود و افراد معمولى نمى‌توانند آن حقايق را از اين الفاظ بفهمند. اما اين‌كه انسان در ابتداى اين مسير، قدرت درك و هضم برخى مطالب را ندارد غير از اين است كه بگوييم اصل ارائه راه مطلبى سرّى است كه براى همگان قابل فهم نيست. اين‌كه از كجا شروع كنيم و از چه راهى برويم براى همه قابل فهم است. در اين مورد قابل قبول نيست كه بگوييم راه سير و سلوك الى الله آداب و رسومى سرّى است كه تنها «قطب» آن‌ها را مى‌داند و ديگران براى دست‌يابى به آن بايد نزد قطب سر بسپارند! و قطب هم هر كه را خود صلاح بداند ـ آن هم به اندازه لياقتش ـ بهره‌اى از اين اسرار مى‌دهد. بدون شك اصول و كليات سير و سلوك حقيقى در همين كتاب و سنّتى كه در دست‌رس همگان است بيان شده و هر چيزى كه در اين راه مهم‌تر بوده نسبت به آن بيشتر تأكيد و سفارش شده است.

اما آنچه كه موجب شده كسانى از مسلمانان كم و بيش به ديگران روى بياورند و آداب و رسوم و روش‌هاى آنان را اخذ كنند ظاهراً اين بوده كه ديده‌اند در اسلام احكام و مطالبى وجود دارد كه توجه زيادى به امور مادى و دنيوى دارد. جاى ترديد و انكار نيست كه بخش زيادى از احكام و معارف اسلام مربوط به مسايلى از قبيل تجارت و

معاملات، ازدواج و همسردارى، آداب سفر، معاشرت و مانند آن‌ها است كه همگى مربوط به امور دنيوى و مادى هستند. برخى وجود اين‌گونه مسايل در اسلام را ـ كه ذاتاً امورى مادى و دنيوى هستند و در بدو امر به نظر مى‌رسد با توجه كامل قلب و روح به معنويات و مسايل عرفانى منافات داشته باشند ـ اين‌گونه توجيه كردند كه اين‌ها به سبب ضرورت و برحسب مقتضيات زمان و به تناسب حال و وضع اكثريت جامعه نازل شده و مقصود اصلى اسلام مطالب و مسايل ديگرى بوده است. آن مطالب اصلى و اساسى نيز چون با وضع و حال اكثريت جامعه مناسب نبوده، به صورت سرّى تنها براى برخى از خواص بيان شده است و در حال حاضر نيز تنها در اختيار جناب «قطب» است و ديگران بايد از او تلقى كنند.

همين نگرش به اسلام بود كه موجب گرديد به تدريج كسانى قايل به دو وجهه دين به نام «شريعت» و «طريقت» شوند و وجهه «شريعت» را ظاهر دين بنامند كه براى عوام و سطحى‌نگران و ظاهرپرستان نازل شده، و «طريقت» را وجهه اصلى دين كه براى خواص و اهل معنا و باطن بيان گرديده است. از همين رو نيز مى‌گويند، اگر از ظاهر و پوسته گذر كردى و به باطن و مغز دين رسيدى، ديگر عمل به دستورات ظاهرى دين اهميتى ندارد و حتى نماز خواندن نيز لازم نيست!

چنين انديشه‌هاى خام و باطلى قطعاً يكى از مظاهر بارز مكر و خدعه شيطان است. پيش از اين اشاره كرديم كه شيطان تمام همّش اين است كه به هر طريق كه شده انسان‌ها را از راه خدا و عبوديت او بازدارد؛ اين نيز يكى از همان دام‌ها است كه شيطان به وسيله آن، افراد زيادى را گرفتار كرده و به گمراهى كشانده است.

حقيقت اين است كه همان‌طور كه اسلام عالى‌ترين ارج را براى معرفت خداوند قايل شده، در راهنمايى بشر براى رسيدن به اين معرفت نيز هيچ كوتاهى نكرده و مضايقه و بخلى نورزيده است. اسلام عزيز رئوس اصلى و مهم اين برنامه را براى ما بازگو كرده و هرچه را كه براى رسيدن به اين مقام مهم‌تر و لازم‌تر بوده، نسبت به آن تأكيد و سفارش

بيشترى كرده است. اين دستورات جنبه اختصاصى ندارد و در دست‌رس همگان است و همه مى‌توانند آن‌ها را بدانند، بفهمند و عمل كنند. البته يكى از امتيازات اسلام اين است كه برنامه‌ها و معارفش به گونه‌اى است كه هر كس به اندازه معرفت و لياقت و ظرفيت خويش به شكلى مى‌تواند از آن‌ها استفاده كند و مسير تكامل انسانى و معنوى را طى نمايد.

خداى متعال بيش از خود ما خواستار سعادت و كمال ما است. او از هر كس ديگر به ما نزديك‌تر و محبتش به ما حتى از محبت ما به خودمان بيشتر است. در روايات ما وارد شده كه محبّت خداى متعال به بنده‌اش بيشتر از محبت مادر نسبت به فرزند خويش است. آرى، محبت مادر به فرزند، پرتوى كوچك و محدود از محبت بى‌نهايت الهى است. بعثت انبيا نيز نتيجه محبت خداوند به خلق خويش است و خداى متعال از فرط محبتى كه به انسان‌ها داشته پيامبران را براى هدايت آنان مبعوث فرموده است. اين محبت اقتضا مى‌كند كه خداوند راه رسيدن به كمال را به نزديك‌ترين صورت و به بهترين وجه ممكن براى مردم بيان كند و در اختيار آنان قرار دهد. اگر محبت خداوند اقتضا كرده كه براى هدايت انسان‌ها عزيزترين بندگانش را مبعوث كند و آن‌ها هرگونه خطرى را در اين راه به جان بخرند تا انسان‌ها هدايت شوند، طبيعى است كه به اقتضاى همان محبت، بهترين راهنمايى‌ها و نزديك‌ترين راه‌ها را به وسيله انبيا در اختيار بشر قرار داده باشد.

مگر در وجود خداوند بخلى بوده، يا انبياى عظام در ابلاغ رسالات الهى كوتاهى كرده‌اند؟ آيا مى‌توان تصور كرد كه خداى متعال با آن رحمت بى‌نهايت و محبت بى‌كرانى كه به بندگان خود دارد از نشان دادن بهترين و كوتاه‌ترين راه به سوى مقصدْ بخل ورزيده باشد؟ چه چيز مانع مى‌شود از اين‌كه خداوند بهترين و نزديك‌ترين راه كمال را به بندگانش نشان دهد؟ اين‌كه خداى متعال مضايقه كرده و بخل ورزيده باشد و آن اسرار مگو را از مردم دريغ داشته و تنها براى برخى افراد خاص ذخيره كرده باشد

احتمالى است كه به هيچ وجه در مورد ذات اقدس الهى فرض ندارد. خداوند براى نشان دادن راه و هدايت انسان‌ها هيچ بخلى ندارد. انبيا نيز كه رسالت رساندن اين هدايت به بشر را دارند همگى معصومند و در انجام اين رسالت هيچ كوتاهى و تقصيرى نكرده‌اند. چنين نبوده كه انبيا به دليل روابط دوستانه و خويشاوندى، پيام‌هاى الهى را تنها به برخى بندگان اختصاص داده و ديگران را محروم كرده باشند!

البته هم‌چنان كه اشاره كرديم، معارف الهى داراى مراتب مختلفى است و هر كسى ظرفيت درك هر معرفتى را ندارد. اين مطلبى است مسلّم و در جاى خود محفوظ؛ ولى كسانى كه ظرفيت رسيدن به كمال را داشته باشند، بايد متناسب با ظرفيتشان راه رسيدن به آن كمال در اختيارشان قرار گيرد.

هم‌چنين گرچه در مورد انبيا وارد شده است كه:

اِنّا مَعاشِرَ الاَْنْبِياءِ نُكَلِّمُ النّاسَ عَلى قَدْرِ عُقُولِهِمْ؛(1) ما پيامبران با مردم به اندازه فهمشان سخن مى گوييم؛

اما معناى اين سخن اين نيست كه راه‌هاى تقرب را از مردم مخفى كرده و تنها به برخى نشان داده باشند. آنان مطالب را به صورتى بيان كرده‌اند كه هر كس به اندازه فهم خود مى‌تواند از آن استفاده كند. به عبارت ديگر، راه را به گونه‌اى نشان داده‌اند كه هر كس بتواند به قدر همتش در آن به پيش برود. طبيعى است كه هر كس همت عالى‌تر و بيشترى داشته باشد در اين مسير بيشتر به پيش خواهد رفت و به مدارج بالاتر و مهم‌ترى از كمال دست خواهد يافت.

از همين‌جا سرّ وجود دو دسته آيات و روايات «محكم» و «متشابه» و نيز اين‌كه قرآن و روايات «ظاهر» و «باطن» دارند روشن مى‌شود. سرّ اين امر آن است كه افرادى كه صلاحيت دارند و اهل دقت و تأمل هستند، بتوانند از آن معارف عميق و ژرف استفاده


1. بحار‌الانوار، ج 2، ص 242، باب 29، روايت 35.

كنند و ديگرانى كه در سطوح پايين‌ترى هستند از ظواهر و محكمات قرآن و روايات بهره ببرند.

در هر صورت، چنان نيست كه خداى متعال يا انبيا و اولياى دين از نشان دادن كوتاه‌ترين و بهترين راه وصول به مقصد نهايى كوتاهى كرده و يا بخل ورزيده باشند و درجات مختلف افراد در نيل به مدارج كمال، نوعاً مربوط به اختلاف تلاش، همت، دقت و تأمل آن‌ها است.

 

تبيين شاخصه‌هاى عرفان صحيح بر مبناى تحليلى عقلى

براى تبيين مهم‌ترين شاخصه‌هاى عرفان اسلامى، ابتدا بيانى عقلى و تحليلى خواهيم داشت و سپس از آيات و روايات معصومين(عليهم السلام) و سيره آن بزرگواران براى اين منظور مدد خواهيم جست.

بيان تحليلى مهم‌ترين شاخصه‌هاى عرفان اسلامى در گرو ذكر چند مقدمه است:

مقدمه اول اين‌كه، همان‌گونه كه در فصل اول گذشت، حقيقت عرفان عبارت است از رؤيت و شهود قلبى ذات اقدس بارى تعالى. گفتيم كه عرفان شناخت خداى متعال و صفات و افعال او است كه نه از راه فكر و استدلال، بلكه از طريق ادراك قلبى و دريافت باطنى حاصل مى‌شود. عرفان يعنى شناخت خدا؛ ولى نه غايبانه و از راه عقل و برهان، بلكه با قلب و دل و رؤيت حضور او در روح و جان. عرفان عملى نيز برنامه‌اى است كه در همين جهت تدارك ديده مى‌شود و مقصد آن رساندن انسان به چنين مقامى است. در اصطلاحات عرفا از اين مقام تعبيرات مختلفى شده است كه ما فعلا درصدد مناقشه در الفاظ و اسامى نيستيم. در دعاها و مناجات‌هاى مأثور از حضرات معصومين صلوات الله عليهم اجمعين نيز با تعبيراتى نظير «قرب» و «وصول» از اين مقام ياد شده است.

از سوى ديگر در جاى خود بيان شده است كه روح انسان حقيقتى است مجرد و از همين رو چيزى مى‌تواند موجب كمال نفس انسانى شود كه با آن سنخيت داشته باشد و

از سنخ مجردات باشد. نتيجه‌اى كه در نهايت از اين بيان گرفته مى‌شود اين است كه كمال انسان از سنخ علم و معرفت است و كامل شدن روح در گرو متكامل شدن معرفت انسان است. اما اين معرفتى كه موجب كمال نفس است اولا معرفت «حصولى» نيست بلكه معرفت و علم «حضورى» است، و ثانياً، مقصود از اين معرفت حضورى نيز معرفت حضورى نسبت به ذات اقدس متعال است. از اين رو هرچه معرفت حضورى انسان به خداى متعال بيشتر شود روح او هم به همان نسبت متكامل‌تر مى‌گردد.(1)

مقدمه ديگر اين است كه رسيدن به چنين مقامى نه‌تنها آخرين مرتبه كمال انسانى است، بلكه هدف نهايى خداى متعال از خلقت انسان نيز همين بوده است. خداوند خود در قرآن كريم مى‌فرمايد:

وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإِْنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُون؛(2) و جن و انس را نيافريدم جز براى آن كه مرا بپرستند.

هدف خداوند از آفرينش انسان اين بوده است كه «عبد» ساخته شود و سرمنزل مقصودى كه انسان بايد به آن برسد «عبوديت» است. البته عبد شدن نيز خود در واقع مقدمه‌اى براى «تقرب» و «وصول» الى الله است. از اين رو عرفان عملى نيز مقصدى جز همان هدف نهايى خلقت ندارد و هدفش رساندن انسان به همان نقطه‌اى است كه خداى متعال از آفرينش او در نظر داشته است.

مقدمه بعد اين است كه چون خداى متعال «حكيم» است، هرچه را كه در وجود بشر قرار داده ابزارى است براى رسيدن به هدف خاصى كه از خلقت او منظور داشته است. اصولا اين يك قاعده كلى است كه هر حكيمى وقتى مصنوعى را به هدف خاصى مى‌سازد هر آنچه را كه در طراحى و ساخت آن مورد توجه و استفاده قرار مى‌دهد براى


1. براى مطالعه بيشتر در اين باره ر.ك: محمدتقى مصباح يزدى، خودشناسى براى خودسازى، ص 27 ـ 72؛ و نيز: محمدتقى مصباح يزدى، به سوى خودسازى، ص 79 ـ 278.

2. ذاريات (51)، 56.

رسيدن به آن هدف است و هرگز اين‌گونه نيست كه بعضى از چيزهايى را كه در مصنوع خود قرار داده هيچ فايده و حكمتى نداشته و امرى كاملا لغو و اضافى، و يا بدتر از آن، مخرب و مانع باشد. از اين رو خداى متعال نيز كه خود حكيم مطلق و سرچشمه حكمت است، هر آنچه را كه در اختيار بشر قرار داده و در ساختمان وجودى او پيش‌بينى كرده است حتماً در راستاى هدف نهايى خلقت انسان است.

اكنون با توجه به اين مقدمات، به روشنى معلوم مى‌شود كه اولين ويژگى يك عرفان جامع و كاملْ «همه جانبه بودن» آن است. بر اساس تبيين و تحليلى كه ارائه داديم، آن عرفانى كه مد نظر ما است عرفانى است كه با به كار گرفتن تمامى امكانات، استعدادها و قواى انسان حاصل مى‌شود. در عرفانى كه در مسير صحيح گام برمى‌دارد هرگز اين‌گونه نيست كه برخى از قوا و امكانات و استعدادهاى وجودى انسان با هدف آن عرفان سازگار باشد و برخى كاملا بى‌تناسب و يا حتى ضد آن باشد. طبق بيان مذكور، خداوند حكيم كه ما را خلق كرده، هرچه را كه در وجود ما به وديعت نهاده براى آن است كه به كار بگيريم تا به مقصد برسيم. بر اساس اين تحليل معنا ندارد كه بگوييم بخشى از اين سرمايه‌ها و استعدادهاى وجودى كه خداوند در اختيار ما قرار داده هيچ تأثيرى در نيل ما به مقصد ندارد و وجود آن‌ها لغو است و يا حتى ضديت دارد و بايد آن‌ها را به كلى از بين ببريم و از صفحه وجود و لوح ضميرمان محو كنيم! اين مسأله نياز به آيه و روايت ندارد و حتى اگر هيچ آيه و روايتى هم نباشد عقل ما مستقلا و بر اساس «حكمت» الهى، چنين ادراكى دارد كه همه قوا و امكانات و استعدادهايى كه خداوند در وجود انسان به وديعت نهاده است به نوعى با كمال نهايى و هدف از خلقت او ارتباط دارد و اين‌گونه نيست كه برخى ازلغو و بى‌فايده و يا حتى مضرّ و مخرّب باشد.

اگر بخواهيم اين مطلب را به زبان عرفانى و با اصطلاحات عرفا بيان كنيم، مسأله اين است كه مقام «انسان كامل» مقام «مظهريت جميع اسما و صفات الهى» است و انسان كامل كه مقصود نهايى عرفان است كسى است كه تمامى اسما و صفات الهى در او بروز و

ظهور يافته باشد. به عبارت ديگر، همه آن چيزهايى كه در وجود انسان به وديعت نهاده شده فعلى از افعال خداوند است و منشأ آن اسم و صفتى از اسما و صفات الهى است. از اين رو نهايتِ كمال انسانى اين است كه كسى بتواند همه آن اسما و صفات الهى را كه منشأ وجود او گرديده است واجد گردد و وجودش آينه و مظهر تمامى آن اسما و صفات شود. اگر انسانى از برخى از آن اسما و صفات بى‌بهره باشد و نتواند آن‌ها را در وجود خود متجلى نمايد اين در واقع نشانه ضعف و نقصان وجود او است، نه آن‌كه دالّ بر قوّت و كمال نفس او باشد.

بنابراين اولين ويژگى يك عرفان صحيح و حقيقى، «همه جانبه بودن» آن است و اگر يك برنامه و مكتب عرفانى برخى از استعدادها و قواى انسانى را ناديده بگيرد و آن‌ها را به كلى كنار بزند و پرداختن به آن‌ها را لغو و بى‌فايده و يا حتى مضر و مانع تكامل نفس انسانى قلمداد كند، نشانه انحراف آن برنامه و مكتب عرفانى و گواه ضعف و نقص منشأ و آبشخور آن است.

از همين جا شاخصه و ويژگى دوم عرفان صحيح اسلامى نيز روشن مى‌شود و آن، «عدم مخالفت با فطرت» و به عبارت ديگر «مطابقت با فطرت» است. بر اساس همان مقدمات و تحليلى كه در بيان ويژگى اول عرفان صحيح اسلامى ذكر كرديم، خداى متعال و حكيم علاوه بر اين‌كه قوا و استعدادها و امكاناتى را در وجود انسان تعبيه كرده است، ميل به‌كار گرفتن و استفاده از آن‌ها را نيز در ما قرار داده است. به عبارت ديگر، تمام تمايلاتى كه در وجود انسان قرار داده شده است به نحوى با كمال او و رساندنش به هدفى كه از خلقت او مد نظر بوده ارتباط دارد. خداوند اين اميال را در انسان قرار داده تا او را به انجام كارهايى كه به كمال او منتهى مى‌شوند تحريك كنند. بنابراين وجود اين اميال كه به صورت فطرى در نهاد بشر قرار داده شده، مى‌تواند راهنماى مناسبى در جهت‌يابى به سوى كمال واقعى انسان باشد.

اگر اصل وجود يك ميل (صرف نظر از حد و حدود و چند و چون آن) هيچ

ارتباطى به تحقق كمال انسانى نداشته باشد و يا حتى كاملا و صد‌در‌صد در جهت خلاف و منافى آن باشد، چنين چيزى مستلزم لغويت يا نقض غرض است كه هر دو از ساحت خداوند حكيم به دور است. بنابراين نمى‌توان پذيرفت كه چيزى مقتضاى فطرت باشد و فطرت انسانى خواستار آن باشد؛ ولى با كمال انسان بيگانه و يا متناقض و متضاد باشد. از اين رو يك برنامه و مكتب عرفانى صحيح و بر حق نمى‌تواند مشتمل بر تعاليم و دستوراتى باشد كه با فطرت مخالف است و فطرت انسانى آن‌ها را برنمى‌تابد. اگر چنين باشد نشانه انحراف و نقص و كاستى آن برنامه و مكتب است.

در اين ترديدى نيست كه اصل وجود همه ميل‌هايى كه خداى متعال در نهاد انسان قرار داده متناسب با هدف نهايى خلقت او در نظر گرفته شده و بى‌ارتباط يا مضاد با آن نيست. ميل‌ها و غرايز مختلف انسان، چه مادى و چه معنوى، همگى بر اساس حكمت‌ها و مصالحى در وجود او قرار داده شده است. از اين رو اين تفكر كه ميل‌ها و غرايز مادى و حيوانى انسان مانع كمال او است و بايد در محو آن‌ها از صفحه وجود خويش تلاش كرد، به هيچ روى نگرش صحيحى نيست. براى مثال، ميل و غريزه جنسى چيزى است كه به صورت فطرى و طبيعى در انسان وجود دارد و طبق بيانى كه اشاره كرديم، اين ميل حتماً با كمال نهايى انسان ارتباطى دارد كه خداى متعال آن را در نهاد بشر قرار داده است. از اين رو به مبارزه برخاستن با اين غريزه و تلاش در حذف و تعطيل آن قطعاً يك انحراف است و اگر يك مكتب عرفانى چنين توصيه‌اى به پيروان خود داشته باشد در بطلان آن ترديد نبايد كرد. يكى از روشن‌ترين حكمت‌ها و مصالحى كه در مورد اين غريزه مى‌توان بدان اشاره كرد مسأله تداوم و حفظ نسل بشر است. البته غير از آن حكمت‌هاى ديگرى نيز مى‌توان براى غريزه جنسى برشمرد، و در نهايت نيز ممكن است حكمت‌ها و مصالح ديگرى هم در مورد اين غريزه وجود داشته باشد كه به ذهن ما نرسد.

اصولا اگر ميل‌ها و غرايز مادى با كمال و سعادت انسان منافات مى‌داشت، در

بسيارى از روايات و آيات قرآن، همين به اصطلاح مسايل مادى از جمله پاداش‌هاى نيكوكاران و نتيجه تكامل آن‌ها ذكر نمى‌شد. بر اساس نص صريح قرآن، نتيجه نهايى تكامل بسيارى از مؤمنان و اعمال صالح آنان اين است كه در جهان آخرت پاداش‌هايى نظير قصرهاى زيبا، باغ‌هاى پرآب و سرسبز و خرم و همسران متعدد پاكيزه و زيباروى به آن‌ها عطا مى‌شود. از اين رو معلوم مى‌شود نفس اين‌گونه مقولات ممنوع و مردود نيست و ضديتى با كمال و سعادت انسان ندارد.

بلى، اگر بحثى هست بر سر جهت‌دهى و تعديل و هدايت گرايش‌هاى فطرى است، و همين مسأله نيز ما را به ويژگى سوم عرفان صحيح اسلامى رهنمون مى‌شود. توضيح اين‌كه:

همه ما كم و بيش به تجربه دريافته‌ايم كه بسيارى از خواسته‌هاى فطرى ما عملا با هم تزاحم دارند و ارضاى همه‌ممكن نيست. براى مثال، انسان فطرتاً هم به تفريح علاقه و تمايل دارد، هم به كسب دانش و مهارت‌هاى تازه و هم به لذت‌هاى جنسى؛ ولى روشن است كه پرداختن به هر يك از اين‌ها عادتاً با پرداختن به ساير موارد قابل جمع نيست و هر يكى مانع ديگرى است. از اين رو انسان ناگزير بايد به نوعى برنامه‌ريزى روى بياورد و با قرار دادن و مشخص كردن چارچوب‌ها، ضوابط و حد و مرزهايى، از همه استعدادهاى خود به نحوى استفاده كند كه بهترين و بيشترين تأثير را در نيل به هدف خلقت آدمى داشته باشد.

بنابراين در اصل اين‌كه بايد يك نحو تعديل، هدايت و برنامه‌ريزى در ارضاى خواست‌ها و نيازهاى فطرى صورت بگيرد ترديدى وجود ندارد، بلكه آنچه محل بحث است اين پرسش است كه اين كار بايد از ناحيه چه مرجعى و بر اساس چه ضابطه و ملاكى انجام پذيرد؟

در پاسخ به پرسش مذكور بايد بگوييم، در مواردى و تا حدودى خود فطرت انسانى مى‌تواند مرجع و راهنماى ما در اين جهت باشد. برخى از غرايز و تمايلات انسان، به طور طبيعى تنها در زمان‌ها و موقعيت‌هاى خاصى فعالند و در زمان‌هاى ديگر ساكت و

خاموشند و اقتضايى ندارند. مثال بارز آن، دو غريزه گرسنگى و تشنگى در ما است. اين‌گونه نيست كه انسان هر لحظه و هميشه ميل به خوردن و آشاميدن داشته باشد تا در نتيجه، اشتغال به خوردن و آشاميدن او را از بقيه كارها و ارضاى ساير نيازها بازدارد. يا غريزه جنسى به طور طبيعى در دوران خاصى از زندگى انسانْ فعال و بارز مى‌شود و پيش از آن يا اصلا فعال نيست و نمودى ندارد و يا بسيار كم‌رنگ و كم‌فروغ است. در اين موارد و نظاير آنها، آن برنامه‌ريزى و هدايت و تعديل به صورت طبيعى و با راهنمايى خود فطرت انجام مى‌شود.

اما روشن است كه كاربرد فطرت در اين مسأله بسيار محدود است و در موارد بسيارى نمى‌توان با اتكاى به فطرت، در زمينه تعديل و جهت‌دهى و برنامه‌ريزى ارضاى غرايز و تمايلات فطرى به نتيجه‌اى رسيد. در بسيارى از موارد، غريزه و ميلى در انسان بسيار شديد است به طورى كه ساير غرايز را در حاشيه و تحت‌الشعاع قرار مى‌دهد و باعث مى‌شود غرايز ديگر به فراموشى سپرده شوند و انسان از آن‌ها غافل شود. اين مسأله به ويژه در مورد غرايز مادى صادق است كه در موارد بسيارى چنان پر‌رنگ و سركش ظاهر مى‌شوند كه غرايز و خواسته‌هاى معنوى انسان را كاملا كنار مى‌زنند و باعث مى‌شوند آن‌ها در بوته غفلت و نسيان واقع شوند. گاه غريزه جنسى آن‌چنان متلاطم و طوفانى مى‌گردد كه هيچ كس و هيچ چيز جلودار آن نيست و كاملا كور و بى‌هدف تنها به دنبال ارضاى خويش است و هيچ ملاحظه و مصلحت و مفسده ديگرى را در نظر نمى‌گيرد.

در هر صورت، اين نيز به تجربه براى ما به اثبات رسيده كه حد و مرز ارضاى غرايز و تمايلات فطرى و تعديل و هدايت آنها پاسخ درخور و روشنى از ناحيه خود فطرت و يا حتى عقل آدمى نمى‌يابد. اين‌جا است كه بحث نياز به شرع و راهنمايى شريعت در اين زمينه مطرح مى‌شود و در واقع ويژگى سوم عرفان صحيح اسلامى پديدار مى‌گردد، كه عبارت از «مطابقت با شريعت» است.

از بيان مذكور روشن مى‌شود كه ما براى هدايت، جهت‌دهى و تعديل ميل‌ها و غرايزمان

به دست‌گيرى و راهنمايى شرع نيازمنديم. ما براى آن‌كه از همه استعدادهايمان به نحوى استفاده كنيم كه در راستاى نيل به هدف خلقتمان باشد، بايد دست به دامان خالق و سازنده خود شويم كه هم تمام زوايا و ابعاد وجود ما را مى‌شناسد و هم به هدف خلقت انسان و راه رسيدن به آن كاملا علم دارد. او است كه بايد ما را در اين مسير راهنمايى كند. راهنمايى خداى متعال نيز از طريق ارسال رسل و انزال كتب و شرايع و اديان آسمانى صورت پذيرفته است.

بنابراين بر اساس اين تحليل عقلى بسيار روشن است كه عرفان و رؤيت و شهود قلبى و حضورى خداوند نمى‌تواند از مسيرى حاصل شود كه برخلاف دين و شريعت باشد. حركت در چارچوب شريعت و رعايت دقيق دستورات و ضوابط آن، از مشخصه‌ها و لوازم اجتناب‌ناپذير يك برنامه جامع و كامل و صحيح عرفانى است. به هيچ وجه معقول و قابل قبول نيست كه ما عرفانى داشته باشيم كه به كمال انسان منتهى شود اما با شرع الهى تنافى داشته باشد. عدم ملاحظه احكام و دستورات شريعت و كوچك‌ترين تنافى و تضاد با آن‌ها نشانه انحراف يك برنامه و مكتب عرفانى است.

پس به طور خلاصه، نتيجه اين بيان عقلى اين است كه مهم‌ترين شاخصه‌هاى يك عرفان صحيح و جامع و كامل و به دور از تحريف و انحراف عبارتند از: همه جانبه بودن، مطابقت با فطرت، و عدم مخالفت با شريعت و دستورات و احكام الهى.

 

ويژگى‌هاى عرفان اسلامى در آينه كتاب و سنّت

آنچه را كه درباره ويژگى‌هاى عرفان حقيقى، از راه تحليل عقلى بدان رسيديم، با مراجعه به كتاب و سنّت و آيات و روايات نيز تأييد مى‌شود. در اين قسمت از بحث به بررسى كمّ و كيف اين تأييد مى‌پردازيم.

 

1. مطابقت با فطرت

گفتيم يكى از ويژگى‌هاى عرفان صحيح و حقيقى، مطابقت آن با فطرت انسانى است. در

اين باره توجه به اين نكته راه‌گشا است كه اصولا ريشه و اصل حقيقت عرفان كه «قرب به خدا» و «رؤيت و شهود حضور او» است گرايشى فطرى است. اين مسأله در جاى خود بيان شده است كه «خداگرايى»، «خداجويى»، «خداشناسى» و «خداپرستى» امرى است كه از نهاد و فطرت انسان برمى‌خيزد. بنابراين، راهى كه ما را به اين هدف مى‌رساند برخلاف فطرت انسانى نخواهد بود.

حكم مذكور درباره اصل اسلام و ساير اديان آسمانى نيز صادق است و يكى از نشانه‌هاى اديان باطل همين است كه مشتمل بر افكار و قوانينى هستند كه با فطرت انسانى سازگار نيست. قرآن كريم درباره مطابقت اديان الهى با فطرت انسانى مى‌فرمايد:

فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللهِ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّم؛(1) پس روى خود را با گرايش تمام به حق، به سوى دين كن، با همان سرشتى كه خدا، مردم را بر آن سرشته است. آفرينش خداىْ تغييرپذير نيست. اين است همان دين پايدار.

در روايات، در تفسير اين آيه آمده است كه: يعنى آن‌ها را بر فطرت «توحيد» آفريد.(2) اين‌كه انسان تنها موجودى را پرستش كند كه همه هستى و وجود خود را وام‌دار او است امرى مطابق با فطرت و سرشت انسان است.

آرى، رمز پايدارى دين الهى اين است كه با فطرت انسانى مطابقت دارد، و از آن‌جا كه فطرت و طبيعت بشر امرى ثابت و غيرقابل تغيير است، دين و برنامه‌اى هم كه بر اساس فطرت انسانى طراحى شده باشد، مى‌تواند همواره پايدار بماند. دين مى‌گويد: خوراك پاكيزه بخوريد و از خوراك آلوده بپرهيزيد، به ديگران، به خصوص پدر و مادر و بستگان نيكى كنيد، به عدالت رفتار نماييد، ستم نكنيد، مردم‌آزار نباشيد، از حق خود دفاع كنيد، منافق و دورو نباشيد، صفا و خلوص داشته باشيد و...؛ اين‌ها همه مطابق فطرت و سرشت


1. روم (30)، 30.

2. ر.ك: بحار‌الانوار، ج 3، ص 277، باب 11، روايت 6.

آدمى است و فطرت انسان همه اين امور را تصديق مى‌كند. بنابراين دين امرى تحميلى نيست بلكه به امورى دعوت مى‌كند كه نهاد آدمى نيز طالب آن‌ها است؛ و رمز جاودانگى و پايدارى دين نيز در همين تطابق نهفته است. طبيعتاً عرفان نيز به عنوان بخشى از دين، و به عبارتى چنان‌كه پيش‌تر اشاره شد، روح و خميرمايه و مقصد اصلى و نهايى دين، از اين قاعده مستثنا نيست و يكى از مشخصه‌هاى اصلى و بارز آن، مطابقت با فطرت خواهد بود.

 

2. همه جانبه بودن

ويژگى ديگرى كه بر اساس تحليل عقلى براى عرفان صحيح و حقيقى برشمرديم، «همه جانبه بودن» بود. گفتيم، از جمله ويژگى‌هاى عرفان صحيح اين است كه با همه ابعاد وجود انسان و تمام شؤون زندگى او مرتبط باشد و تنها مخصوص يك يا چند بُعد يا شأن او نباشد. اين ويژگى نيز مانند ويژگى مطابقت با فطرت، با مراجعه به كتاب و سنّت تأييد مى‌شود. توضيح اين‌كه:

انسان موجودى است داراى ابعاد بسيار گوناگون. خداوند متعال جهات مختلفى را در وجود انسان به هم آميخته و در نتيجه معجونى ساخته است كه به تعبير عرفا «مظهر جميع اسما و صفات الهى» است. ساير مخلوقات هر كدام نمونه‌هايى از عظمت الهى را در خود آشكار مى‌كنند و مجلى و مظهر اسما و صفات خاصى از خداوند هستند؛ ولى انسان موجودى است كه مظهر همه اسما و صفات است. براى مثال، ملائكه كرام الهى ـ سلام الله عليهم اجمعين ـ به حسب تعبير معروف، مظهر اسم «سبّوح» و «قدّوس»اند و همان‌گونه كه در سوره بقره از قول خود آنان نقل شده، ذكرشان «سبّوح قدّوس» است:

وَإِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الأَْرْضِ خَلِيفَةً قالُوا أَتَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَيَسْفِكُ الدِّماءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَك؛(1) و چون پروردگار تو به فرشتگان گفت: «من در زمين جانشينى خواهم گماشت»، [فرشتگان] گفتند: «آيا در آن


1. بقره (2)، 30.

كسى را مى‌گمارى كه در آن فساد انگيزد و خون‌ها بريزد؟ و حال آن‌كه ما تسبيح و حمد تو را به‌جا مى‌آوريم و تو را تقديس مى‌كنيم».

ادعاى ملائكه اين بود كه چون ما تسبيح و تقديس مى‌كنيم و سبّوحيت و قدّوسيت تو را آشكار مى‌كنيم، سزاوار خلافتيم. خداى متعال در جواب آنان فرمود:

إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُون؛(1) من چيزى مى‌دانم كه شما نمى‌دانيد.

سپس مسأله تعليم اسما به حضرت آدم(عليه السلام) را نقل مى‌كند كه خداوند همه اسما را به او آموخت و از ملائكه خواست كه اگر آن‌ها را مى‌دانند بيان كنند:

وَعَلَّمَ آدَمَ الأَْسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ * قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيم؛(2) و [خدا]همه نام‌ها را به آدم آموخت؛ سپس آن‌ها را بر فرشتگان عرضه نمود و فرمود: «اگر راست مى‌گوييد از اسامى اين‌ها به من خبر دهيد. گفتند: «منزهى تو! ما را جز آنچه [خود] به ما آموخته‌اى هيچ دانشى نيست؛ تويى داناى حكيم».

يعنى ملاك خلافت الهى اين است كه: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَْسْماءَ كُلَّها». چون آدم(عليه السلام) همه اسما را مى‌دانست خليفه خداوند شد. اين طور نبود كه ملائكه از اسماى الهى هيچ اطلاعى نداشته باشند، آن‌ها دست‌كم «سبّوح» و «قدّوس» را مى‌دانستند، ولى ويژگى‌اى كه در حضرت آدم(عليه السلام) بود و موجب خليفة‌الله شدن وى شد اين بود كه: «عَلَّمَ آدَمَ الأَْسْماءَ كُلَّها»؛ يعنى «همه» اسما را به حضرت آدم(عليه السلام) آموخت.

پس استعدادى در وجود انسان هست كه مى‌تواند همه اسماى الهى را ظاهر كند و مظهر همه آن‌ها بشود. اين استعداد، ويژه انسان است و اگر در انسانى در همه شؤون به فعليت برسد، يعنى واجد «اسماء كلها» باشد، چنين شخصى «خليفة‌الله» خواهد بود؛ هم‌چنان‌كه ما در مورد ائمه اطهار(عليهم السلام) چنين اعتقادى داريم و در زيارت‌نامه آن‌ها


1. همان.

2. بقره (2)، 31 و 32.

مى‌خوانيم: «السلام عليكم يا خلفاء الله في ارضه». طبيعتاً انسان‌هاى ديگر كه همه استعدادهايشان به فعليت نرسيده است خليفه بالفعل نخواهند بود. تنها انسان‌هايى كه مظهر همه اسماى الهى مى‌شوند و مقام «علّم الاسماء كلها» را دارا مى‌گردند خليفة‌الله خواهند بود؛ نظير انبيا و اولياى الهى. اما انسان‌هاى ديگر ممكن است نه‌تنها به چنين مقامى نرسند، كه حتى از حيوانات نيز فروتر و پست‌تر گردند! قرآن كريم در آيات متعددى به اين حقيقت اشاره كرده است؛ از جمله مى‌فرمايد:

وَلَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَالإِْنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَلَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُون(1)؛ و در حقيقت، بسيارى از جنّيان و آدميان را براى دوزخ آفريده‌ايم. [چرا كه]دل‌هايى دارند كه با آن [حقايق را] دريافت نمى‌كنند، و چشمانى دارند كه با آن‌ها نمى‌بينند، و گوش‌هايى دارند كه با آن‌ها نمى‌شنوند. آنان همانند چهارپايان بلكه گمراه‌ترند. [آرى،] آن‌ها همان غافلانند.

بديهى است كسانى كه از چهارپايان پست‌ترند قطعاً «خليفة الله» نخواهند بود!

در هر صورت، ويژگى انسان اين است كه مى‌تواند مظهر جميع اسماى الهى باشد. به عبارت ديگر، انسان معجونى از استعدادهاى گوناگون است كه اگر «مجموعه» آن‌ها حركت كند، فرد به مقامى كه متعلق به انسان و شايسته او است مى‌رسد. حال انسان‌ها به فراخور حال و تلاش و اختيار خود گاهى يك گام در اين راه به پيش مى‌روند، گاهى ده قدم، گاهى هزار قدم، گاه فرسنگ‌ها و گاه ميليون‌ها فرسنگ؛ ولى اصل كلى در همه اين موارد اين است كه مجموعه استعدادهاى انسانى رو به سوى آن كمال حركت كنند. ويژگى انسان اين است كه «جامع» همه اين استعدادها است و آنچه او را به عنوان «انسان» از ساير موجودات ممتاز كرده است همين ويژگى است. از اين رو اگر كسى تنها بر روى


1. اعراف(7)، 179.

برخى از اين استعدادها كار كند و آن‌ها را به فعليت برساند و ساير استعدادها را به حال خود رها كند، سير و حركت او سير و حركت كامل انسانى نخواهد بود.

تأكيد مى‌كنيم كه ويژگى انسان، «جامعيت» او نسبت به همه اين استعدادها است. ويژگى انسان كامل اين است كه مى‌تواند مظهر همه اسما و صفات الهى شود، وگرنه خداى متعال مخلوقات متعدد و مختلفى دارد كه تنها مظهر برخى از اسما و صفات الهى هستند. اين تنها انسان است كه مى‌تواند مظهر همه اسما شود و اين امر خاص انسان است. از اين رو ويژگى حركت انسانى هم اين است كه حركتى در تمام ابعاد وجودى باشد و مجموعه استعدادهاى خدادادىِ او به فعليت برسد نه تنها يك يا چند استعداد خاص.

پس اگر حركت انسان تك بعدى شد، چنين حركتى حركت در مسير درست انسانى نيست. ويژگى حركت انسانى، همه جانبه بودن و در همه ابعاد بودن است؛ چرا كه مقصد نهايى خلقت او «مَظهريت همه اسما» است. بنابراين اگر تنها در جهتى خاص حركت كند و ساير استعدادهاى خود را به فعليت نرساند، و يا حتى بالاتر، عمداً آن‌ها را از بين ببرد، طبعاً به آن مقامى كه جامع جميع اسماى الهى است نخواهد رسيد.

با اين حساب اگر يك مسلك عرفانى دعوت مى‌كند كه تمام نيروهاى خود را در يك جهت متمركز كنيد و ساير جهات را كنار بگذاريد، چنين مسلكى انحرافى خواهد بود؛ چرا كه مدعايش «عرفان» و رساندن انسان به مقام مظهريت جميع اسما است؛ ولى دعوت و رفتارش نشان‌گر توجه به يك بعد است.

اگر بخواهيم براى تقريب به ذهن و وضوح بيشتر مطلب، مثالى بياوريم، حركت تكاملى انسان در بعد معنوى نظير حركت تكاملى او در بعد مادى و جسمانى است. انسان موزون، معتدل، زيبا و خوش‌اندام، انسانى است كه بين همه اندام‌هاى بدن او تناسب وجود دارد. اگر برخى اندام‌هاى انسان رشدى ناموزون داشته باشد ـ مثلا دست او خيلى بزرگ شود، يا پايش بلندتر از حد متناسب شود، يا سر او نسبت به بدنش بيش از اندازه بزرگ باشد ـ اندامى بى‌قواره و ناموزون پيدا مى‌كند و هيكلش زشت و خنده‌آور

مى‌شود. در بعد معنوى نيز اگر حركتى كه به انسان پيشنهاد مى‌شود و مسيرى كه براى او تعيين مى‌گردد مسيرى باشد كه انسان را در برخى ابعاد رشد مى‌دهد و ساير ابعاد را فرو‌مى‌گذارد، انسانِ محصول چنين مكتبى، انسانى تك‌بعدى و مانند كسى است كه سر او بسيار بزرگ و بدنش بسيار كوچك است، يا مثلا چشمش بسيار فراخ و درشت و گوش و دهانش ذره‌بينى است! چنين انسانى كه در مسير مظهريت همه اسما و صفات حركت و تلاش نكرده، انسانى متعادل نخواهد بود.

بنابراين بايد سعى كنيم حركتى موزون و هماهنگ در پيش بگيريم كه همه ابعاد وجودمان متناسب رشد كند. بايد راهى پيدا كنيم كه وقتى در آن حركت مى‌كنيم همه وجودمان به طرف خدا در حركت باشد، نه اين‌كه بخشى از وجودمان به طرف خدا و بخشى به سوى شيطان يا ساير جهات در حركت باشد. چنين مسير و حركتى هيچ‌گاه انسان را به خدا نخواهد رسانيد.

از اين رو اگر مسلكى به شما راهى را پيشنهاد كرد كه تمام توجهش به يكى از ابعاد وجود انسان است، چنين مسلكى منحرف است. براى مثال، يكى از واجبات اوليه دين، جهاد با دشمنان خدا است و در آيات و روايات اسلامى بر آن تأكيد و فضايل متعددى براى جهاد و مجاهدان فى سبيل الله ذكر گرديده است؛ از جمله در سوره نساء مى‌خوانيم:

لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَالْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللهِ بِأَمْوالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَةً وَكُلاًّ وَعَدَ اللهُ الْحُسْنى وَفَضَّلَ اللهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيما؛(1) [هرگز]افراد باايمانِ خانه نشين كه زيانى نديده اند با آن مجاهدانى كه با مال و جان خود در راه خدا جهاد مى كنند يكسان نيستند. خداوند كسانى را كه با مال و جان خود جهاد


1. نساء (4)، 95.

مى‌كنند برترى مهمى بخشيده، و به هر يك از اين دو گروه [نسبت به اعمال نيكشان] خداوند وعده پاداش نيك داده، و مجاهدان را بر خانه‌نشينان با پاداشى بزرگ برترى بخشيده است.

در روايات نيز در فضيلت جهاد مى‌خوانيم:

ما اَعْمالُ الْعِبادِ كُلِّهِمْ عِنْدَ الْمُجاهِدينَ في سَبيلِ اللهِ اِلاّ كَمَثَلِ خَطّاف اَخَذَ بِمِنْقارِهِ مِنْ ماءِ الْبَحْر؛(1) اعمال شايسته همه بندگان، در مقايسه با مجاهدت مجاهدان راه خدا نيست مگر مانند بهره اى كه پرستويى با منقار خود از آب دريا برمى گيرد!

هم‌چنين امام صادق(عليه السلام) در روايتى مى‌فرمايد:

اَفْضَلُ الاَعْمالِ الصَّلاةُ لِوَقْتِها وَ بِرُّ الْوالِدَيْنِ وَالْجِهادُ في سَبيلِ اللهِ؛(2) بهترين كارها نماز اول وقت و نيكى به پدر و مادر و جهاد در راه خدا است.

راستى اگر هدف عرفان و مقصد عالى آن نيل به «لقاء الله» است، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در روايتى يكى از ويژگى‌هاى شهيد را اين‌چنين ذكر مى‌فرمايد:

وَالسّابِعَةُ اَنْ يَنْظُرَ اِلى وَجْهِ اللهِ؛(3) هفتمين خصلت شهيد اين است كه به وجه الله نظر مى كند.

اكنون قضاوت كنيد، آن مسلك عرفانى كه مى‌گويد: «به جبهه و جنگ كارى نداشته باش و برو در خانه بنشين و ذكر بگو»، آيا چنين مسلكى مى‌تواند انسان را در همه ابعاد وجودش به سوى خدا حركت دهد؟ مگر جهاد يكى از شؤون زندگى انسان و در عداد فروع ده‌گانه دين، در كنار نماز و روزه، يكى از دستورات خدا و از واجبات شرع نيست؟ مگر پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)نفرمود، كسى كه اين راه را بپيمايد به لقاء الله خواهد رسيد؟ پس چگونه است كه كسانى مى‌گويند، جهاد را كنار بگذار و «ناد‌على» بخوان كه پدر


1. كنز العمال، روايت 10680.

2. بحار‌الانوار، ج 74، ص 85، باب 2، روايت 100.

3. وسائل الشيعه، ج 15، روايت 19920.

جد نماز و جهاد است و از همه اين‌ها بهتر است؟! اگر مسلكى چنين گفت، در باطل بودن آن ترديد نبايد كرد و چنين مسلكى قطعاً منحرف است. با پيروى از چنين توصيه‌ها و مسالكى ممكن است بُعدى از وجود انسان كه مربوط به ذكر و توجه قلب به خدا است رشد كند؛ ولى آيا آن بخش از توجه به خدا كه بايد در جبهه و با جان‌بازى و ايثار و فداكارى حاصل شود نيز در شخص به منصه ظهور مى‌رسد و رشد مى‌كند؟

مسلك حق عرفانى آن است كه تمام شؤون زندگى را متوجه خدا كند. بگويد، كار كن براى خدا، درس بخوان براى خدا، عبادت كن براى خدا و ازدواج كن براى خدا. آرى، ازدواج هم اگر براى خدا باشد عبادت محسوب مى‌شود و انسان را به خدا نزديك مى‌كند. چنين مسلكى مى‌گويد، به همسرت كمك كن براى خدا. كمك به همسر نيز اگر براى خدا شد عبادت و سير و سلوك است. همان‌گونه كه حاضر شدن در ميدان رزم با دشمنان خدا نيز راهى براى نزديك شدن به خدا است. راه رسيدن به خدا تنها نشستن در صومعه و تسبيح گرداندن و ذكر گفتن نيست. آن هست، اين‌ها هم هست.

از سوى ديگر كسانى هم كه مى‌گويند، اسلام براى خدمت به مردم و جامعه آمده است و «عبادت به جز خدمت خلق نيست»، اين‌ها نيز يك‌سونگر هستند. اسلام هم اين را دارد و هم آن را. اسلام مى‌گويد، هم كسب و كار كن، كشاورزى كن، صنعت‌گر خوبى باش، درس بده، درس بخوان، به دانشگاه برو، آماده جنگ و جهاد در راه خدا باش، و هم شبانگاه مقدارى از وقتت را به عبادت خدا اختصاص بده. علاوه بر آن، هنگامى كه مشغول كارهايت هستى خدا را فراموش مكن و در همه حال به ياد خدا باش:

الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللهَ قِياماً وَقُعُوداً وَعَلى جُنُوبِهِم؛(1) همانان كه خدا را [در همه احوال]ايستاده و نشسته و به پهلو آرميده ياد مى‌كنند.

در روايت هست كه براى قضاى حاجت هم كه مى‌روى به ياد خدا باش!(2) اِنَّ ذِكْرَ اللهِ


1. آل عمران (3)، 195.

2. ر.ك: بحار‌الانوار، ج 80، ص 175، باب 2، روايت 21.

حَسَنٌ عَلى كُلِّ حال؛(1) ياد خدا در هر حالى نيكو و پسنديده است. در پست‌ترين حالات ظاهرى هم بايد به ياد خدا بود و ياد خدا آن‌جا نيز عيب نيست. همه اين اعمال «سير و سلوك» است، به شرط آن‌كه «براى خدا» باشد.

آيا چنين مسلكى كه انسانِ مظهرِ جميع اسما و صفات تربيت مى‌كند حق است يا آن مسلكى كه مى‌گويد، برو در خلوتِ خانه بنشين و تنها ذكر بگو، به ديگران و به امر به معروف و نهى از منكر كارى نداشته باش، در نماز جمعه شركت نكن، و به جهاد نرو؟! بلى، اگر مقدارى از اموالت را پيش ما بياورى اشكالى ندارد؛ ولى در اجتماعات مسلمين شركت نكن و به سياست و اجتماع و امور مسلمين كار نداشته باش! به راستى كدام يك از اين‌ها انسان جامع الاطراف مى‌سازد؟

آن انسانى كامل است كه بتواند مظهر همه اسما و صفات باشد، وگرنه همه حيوانات نيز مى‌توانند اسمى از اسماى الهى را به عنوان ذكر خدا بگويند. قرآن مى‌فرمايد همه چيز تسبيح‌گوى خدا است:

تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَالأَْرْضُ وَمَنْ فِيهِنَّ وَإِنْ مِنْ شَيْء إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِه؛(2)آسمان‌هاى هفت‌گانه و زمين و هر كس كه در آن‌ها است او را تسبيح مى‌گويند، و هيچ چيز نيست مگر اين‌كه در حال ستايش، تسبيح او مى‌گويد.

اين تفاوت بين دو مسلك و دو سليقه است: انسانِ همه‌سونگر، انسانى كه همه ابعاد وجوديش رو به تكامل و رشد است، و انسان يك‌سونگر كه تنها يك جهت را مى‌نگرد و بقيه جهات را از ياد مى‌برد.

البته هم‌چنان‌كه پيش از اين اشاره كرديم، اين كج‌فكرى‌ها و يك‌سونگرى‌ها در زمان خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه معصومين(عليهم السلام) نيز وجود داشته، كه آن بزرگواران در صورت اطلاع با آن برخورد مى‌كردند و ضمن روشن‌گرى، انحرافى بودن آن‌ها را تذكر


1. همان.

2. اسراء (17)، 44.

مى‌دادند. نمونه‌اى از آن، برخورد پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) با عثمان بن مظعون است كه در فصل پيش جريان آن را نقل كرديم. پس از نزول آياتى درباره عذاب قيامت و سختى‌هاى عالم آخرت، عده‌اى از اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه عثمان بن مظعون نيز از جمله آن‌ها بود، از زن و فرزند و جامعه كناره گرفتند و مشغول ذكر و عبادت و روزه و شب‌زنده‌دارى شدند. آنان براى سعادت آخرت و نجات از عذاب الهى، لذايذ دنيا را ترك كردند، غذاى خوب نمى‌خوردند، از ارتباط و آميزش با همسرانشان كناره مى‌گرفتند، روزها را روزه بودند و شب‌ها را به عبادت و شب‌زنده‌دارى مى‌گذراندند و خلاصه، لذت و راحت و آسايش را بر خود حرام كرده بودند. هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين امر باخبر شدند آن‌ها را خواستند و فرمودند، آيا من كه پيامبر شما هستم و خداوند مرا الگوى شما قرار داده است هميشه روزه مى‌گيرم، غذاى خوب نمى‌خورم و از همسرانم كناره‌گيرى مى‌كنم؟ من ساعتى را به عبادت و ساعتى را به مجالست با همسرانم مى‌گذرانم، يك روز روزه مى‌گيرم و روز ديگر را افطار مى‌كنم و از لذايذ دنيا بهره مى‌برم؛ شما اگر تابع من و به دين من هستيد، بايد از رفتار من الگو بگيريد و روش زندگى من سرمشق شما باشد نه آن‌كه روشى را از پيش خود اختراع كنيد.(1)

در هر صورت، با توجه به آيات و روايات و سيره پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ائمه معصومين(عليهم السلام)نيز اين مطلب تأييد مى‌شود كه يكى از ويژگى‌هاى مهم عرفان صحيح و حقيقى اين است كه جامع و همه جانبه باشد و همه شؤون انسان را در بر بگيرد، نه آن‌كه‌يك يا چند بعد خاص را مورد توجه قرار دهد.

 

3. عدم مخالفت با شريعت

سومين شاخصه‌اى كه با استفاده از تحليل عقلى براى عرفان صحيح و راستين بر شمرديم،


1. ر.ك: بحار‌الانوار، ج 70، ص 116، باب 51، روايت 4.

مطابقت با شريعت، و به عبارت ديگر، عدم مخالفت با شريعت بود. اين ويژگى نيز در جاى جاى كتاب و سنّت مورد تأكيد قرار گرفته و نظير دو ويژگى قبلى، علاوه بر عقل از ناحيه شرع نيز تأييد مى‌شود. در آيات متعددى از قرآن بر اطاعت از خدا و رسول و دنباله‌روى نكردن از غير خدا و رسول تأكيد شده است. در اين‌جا برخى از اين آيات را مرور مى‌كنيم:

اتَّبِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَلا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ؛(1) آنچه را از جانب پروردگارتان به سوى شما فرو فرستاده شده است، پيروى كنيد؛ و از اوليا و معبودها [ى ديگر] پيروى مكنيد.

قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ الله؛(2) بگو: «اگر خدا را دوست داريد، از من پيروى كنيد تا خدا دوستتان بدارد.»

وَهذا كِتابٌ أَنْزَلْناهُ مُبارَكٌ فَاتَّبِعُوهُ وَاتَّقُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ؛(3) و اين كتابى مبارك است كه ما آن را نازل كرديم؛ پس، از آن پيروى كنيد و پرهيزگارى نماييد، باشد كه مورد رحمت قرار گيريد.

همان‌گونه كه ملاحظه مى‌شود، در اين آيات بر پيروى از خدا و رسول و كتاب خدا تأكيد گرديده و از پيروى غير خدا نهى شده است. مگر نه اين است كه در عرفان، شوق لقاى الهى را در سر مى‌پرورانيم و در پى آنيم كه در درجات محبت و معرفت خداوند تا بدان‌جا پيش رويم كه به مقام «فناى فى الله» برسيم؟ در آيه‌اى كه ذكر كرديم، شرط دوستى خداوند و صداقت در اين ادعا، پيروى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) دانسته شده است. بديهى است كه تبعيت از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حركت در چارچوب شريعت ـ آن هم در همه ابعاد آن ـ و عدم مخالفت با دستورات و احكام شرع متبلور است. اين تبعيت آن‌چنان مهم و


1. اعراف (7)، 30.

2. آل‌عمران (3)، 31.

3. انعام (6)، 155.

اساسى است كه در موارد متعددى خداى متعال، شخص وجود مقدس پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را مخاطب قرار داده و بر اين امر تأكيد ورزيده است؛ از جمله مى‌فرمايد:

اتَّبِعْ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِين؛(1) از آن چه از جانب پروردگارت به تو وحى شده پيروى كن. هيچ معبودى جز او نيست، و از مشركان روى بگردان.

هم‌چنين مى‌فرمايد:

وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّكَ إِذاً لَمِنَ الظّالِمِينَ؛(2) و پس از علمى كه تو را [حاصل] آمده، اگر از هوس‌هاى ايشان پيروى كنى، در آن صورت جدّاً از ستم‌كاران خواهى بود.

وَلا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ؛(3) و از هواهايشان [بدل] از حقى كه به سوى تو آمده، پيروى مكن.

وَإِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الأَْرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبِيلِ اللهِ؛(4) و اگر از بيشتر كسانى كه در روى زمين هستند اطاعت كنى، تو را از راه خدا گمراه مى كنند.

قرآن كريم تأكيد مى‌كند كه خروج از اطاعت خدا و رسول و پيروى از هوا و هوس و سليقه‌هاى شخصى، نتيجه‌اى جز گمراهى و زيان‌بارى به همراه نخواهد داشت و تنها راه سعادت، پيروى از خدا و رسول و حركت در چارچوب شريعت است:

وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللهِ؛(5) و كيست گمراه تر از آن كس كه بى راهنمايى خدا از هوسش پيروى كند؟


1. انعام (6)، 106.

2. بقره (2)، 145.

3. مائده (5)، 48.

4. انعام (6)، 116.

5. قصص (28)، 50.

هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَلا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ؛(1) اين است راه راست من؛ پس، از آن پيروى كنيد و از راه هاى پراكنده [ديگر] پيروى نكنيد، كه شما را از طريق حق دور مى‌سازد.

قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْواءَكُمْ قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ؛(2) بگو: من از هوس هاى شما پيروى نمى كنم، وگرنه گمراه مى شوم و از هدايت يافتگان نباشم.

قُلْ أَطِيعُوا اللهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ... وَإِنْ تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا؛(3) بگو: خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) را اطاعت كنيد... و اگر اطاعتش كنيد هدايت خواهيد شد.

وَمَنْ يُطِعِ اللهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيما؛(4) و هر كس خدا و پيامبرش را فرمان برد قطعاً به رستگارى بزرگى نايل آمده است.

فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛(5)پس كسانى كه به او [پيامبر(صلى الله عليه وآله)] ايمان آوردند و بزرگش داشتند و ياريش كردند و نورى را كه با او نازل شده است پيروى كردند، آنان همان رستگارانند.

علاوه بر آيات قرآن، اين مسأله (لزوم مطابقت اعمال با شريعت، و متابعت از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امامان معصوم(عليهم السلام)) در بسيارى از روايات نيز آمده و بر آن تأكيد گرديده است. ذكر حتى شمّه‌اى از اين روايات، بحث را به درازا خواهد كشاند. در اين‌جا فقط از باب نمونه و تيمّن و تبرّك، به دو مورد اشاره مى‌كنيم:

در صلوات معروف شعبانيه كه در اعمال ماه شريف شعبان وارد شده و مقارن زوال آفتاب خوانده مى‌شود چنين مى‌خوانيم:


1. انعام (6)، 153.

2. همان، 56.

3. نور (24)، 54.

4. احزاب (33)، 71.

5. اعراف (7)، 157.

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد الْفُلْكِ الْجارِيَةِ فِى اللُّجَجِ الْغامِرَةِ يَأْمَنُ مَنْ رَكِبَها وَيَغْرَقُ مَنْ تَرَكَهَا الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ وَالْمُتَأَخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ واللاّزِمُ لَهُمْ لاحِقٌ؛(1) خدايا! بر محمد و آلش(عليهم السلام) درود فرست، كشتى روان در گرداب‌هاى بى‌پايان كه در امان است هر كه سوار آن شود و غرقه گردد هر كه آن را وانهد. هر كه از آن‌ها پيش افتد از دين جَسته و خارج شده باشد و هر كه از آن‌ها عقب افتد نابود است و همراه و ملازم ايشان به حق واصل گردد.

در زيارت جامعه كبيره نيز كه از معتبرترين زيارات است، در وصف اهل‌بيت عصمت و طهارت(عليهم السلام) چنين آمده است:

فَالرّاغِبُ عَنْكُمْ مارِقٌ وَاللاّزِمُ لَكُمْ لاحِقٌ وَالْمُقَصِّرُ في حَقِّكُمْ زاهِقٌ وَالْحَقُّ مَعَكُمْ وَ فيكُمْ وَ مِنْكُمْ وَ اِلَيْكُمْ وَاَنْتُمْ اَهْلُهُ وَمَعْدِنُهُ؛(2) روگردان از شما از دين جهيده و خارج گشته و ملازم شما به حق رسيده و مقصر در حق شما نابود است، و حق با شما و در شما و از شما و به سوى شما است و شما اهل آن و معدن آن هستيد.

از اين قبيل آيات و روايات به خوبى بر‌مى‌آيد كه شرط رسيدن به سرمنزل مقصود، حركت در چارچوب ضوابط و احكام دين و شريعت و دنباله‌روى كامل و موبه‌مو از خدا و رسول و امامان معصوم(عليهم السلام) است. در اين مسير اگر كسى مى‌خواهد به سرگردانى و حيرانى و ضلالت و گمراهى نيفتد، بايد كاملا ملازم و همراه پيامبر و ائمه معصومين(عليهم السلام)حركت كند، نه يك قدم جلوتر و نه يك گام عقب‌تر؛ كه فرمود:

اَلْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ وَالْمُتَأَخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ وَاللاّزِمُ لَهُمْ لاحِقٌ؛(3) هر كه از آن ها پيش افتد از دين جَسته و خارج شده باشد، و هر كه از آن ها عقب افتد نابود است، و همراه و ملازم ايشان به حق واصل گردد.


1. مفاتيح‌الجنان، اعمال ماه شعبان، صلوات شعبانيه.

2. مفاتيح الجنان، زيارت جامعه كبيره.

3. مفاتيح‌الجنان، اعمال ماه شعبان، صلوات شعبانيه.

بنابراين اگر ما به دنبال سلايق و اختراعات شخصى خود يا ديگران حركت كنيم هيچ تضمينى وجود ندارد كه آن حركت قرين توفيق باشد، و بلكه به عكس، يقيناً سر از بيراهه در خواهيم آورد و از رسيدن به مقصد باز خواهيم ماند:

هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَلا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِه؛(1) اين است راه راست من؛ پس، از آن پيروى كنيد و از راه هاى پراكنده [ديگر] پيروى نكنيد، كه شما را از طريق حق دور مى‌سازد.

همان‌طور كه در تحليل عقلى نيز اشاره كرديم، پس از آن‌كه روشن شد حركت عرفانى صحيح حركتى است كه همه ابعاد و شؤون وجود و زندگى انسان را شامل شود، اين سؤال مطرح مى‌شود كه: حد و ميزان توجه و پرداختن به هر يك از اين ابعاد و شؤون چقدر است؟ براى مثال، چه مقدار بايد به عبادت، چه مقدار به امور اجتماعى، چه مقدار به امور خانوادگى، و چه مقدار به خواب و استراحت پرداخت؟ اين همان بحث هدايت و جهت‌دهى و تعديل اميال و غرايز و ارضاى نيازهاى انسانى بود، كه گفتيم در اين جهت بايد دست به دامان شرع بشويم و از هدايت و راهنمايى آن مدد بگيريم. اكنون اضافه مى‌كنيم كه احكام شرعى كه در قالب واجبات، محرّمات، مستحبات، مكروهات و مباحات بيان شده‌اند در واقع پاسخ به همين سؤال و ارائه همين هدايت‌ها و راهنمايى‌ها است.

در شريعت اسلامى، در همه زمينه‌ها، از نماز گرفته تا رفتار و معاشرت مرد و زن در زندگى زناشويى، رفتار با فرزندان و خويشان، معاشرت با همسايگان و دوستان، و تا رابطه بين امت با امام و ساير مسايل اجتماعى، يك سلسله «واجبات» وجود دارد. پرداختن به اين واجبات در درجه اول اهميت است، خواه مربوط به عبادت‌هاى اصطلاحى، مثل نماز و روزه باشد و خواه مربوط به ابواب ديگر. براى مثال، نماز صبح


1. انعام (6)، 153.

واجب است و حتماً بايد خوانده شود. اگر كسى هزار بار هم بنشيند و از صبح تا به شب و از شب تا به صبح ختم قرآن كند اما دو ركعت نماز صبحش قضا شود، همه آن ختم قرآن‌ها جاى اين دو ركعت نماز را نمى‌گيرد. اگر به جاى اين دو ركعت نماز، همه اموالش را در راه خدا انفاق كند، آن اثرى را كه از خواندن دو ركعت نماز صبح حاصل مى‌شود، ندارد. از اين رو كسى نمى‌تواند بگويد نماز امروز صبحم را نمى‌خوانم و به جاى آن تمام اموالم را در راه خدا صدقه مى‌دهم! اين از همان اختراعات و سليقه‌هاى شخصى است كه اشتباه است و خداى متعال چنين چيزى را نخواهد پذيرفت. آنچه كه واجب است، در درجه اول بايد آن را انجام داد، در هر زمينه‌اى كه باشد؛ چه عبادت شخصى، چه امور اجتماعى، چه مسايل سياسى و چه جبهه و جنگ.

در اين زمينه توجه به اين نكته لازم است كه همه واجبات، در همه زمان‌ها و نسبت به همه اشخاص يكسان نيست. براى مثال، اگر براى حضور در جبهه، تعداد مردان كفايت مى‌كند حضور زنان واجب نيست. يا نسبت به اصل مسأله وجوب حضور در جبهه و جنگ، اين امر مشروط به آن است كه جنگى وجود داشته باشد؛ ولى اگر جنگى وجود نداشت، بر ما واجب نيست جنگى راه بيندازيم تا بتوانيم به تكليف وجوب حضور در جبهه عمل كنيم! در چنين شرايطى، به جاى حضور در جبهه و جنگ، اولويت با ساير مسايل است. در زمانى كه جنگ و جبهه‌اى وجود ندارد اگر كسى مى‌خواهد ثواب جهاد داشته باشد، مى‌تواند در خدمت كردن به پدر و مادر و جلب رضايت هرچه بيشتر آنان تلاش كند، به امور خويشان و بستگانش رسيدگى نمايد، احوال خانواده شهدا را جويا شود و مسايل و مشكلات آنان را چاره كند، و يا اگر شب عيد است، از فقراى محله احوالى بپرسد و در صورت توان، مرهمى بر زخم آن‌ها بنهد و كارى كند كه دل آنان شاد گردد. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود:

جَهادُ الْمَرْئَةِ حُسْنُ التَّبَعُّلِ؛(1) جهاد زن، نيكو شوهردارى كردن است.


1. بحار‌الانوار، ج 18، باب 11، ص 106، روايت 4.

بر اساس اين روايت، جهاد زن اين است كه به شوهرش محبت كند، براى جلب رضايت او خود را بيارايد و محيطى مفرّح و آرامش‌بخش را در خانه براى همسرش فراهم كند. چنين زنى ثواب مجاهدان راه خدا را خواهد داشت.

بنابراين در اين‌كه چه چيزى بر ما واجب است عوامل مختلفى تأثيرگذار هستند. زمان، مكان، شغل و حرفه، مقام و منصب، جايگاه اجتماعى، و بسيارى مسايل ديگر در تعيين اولويت يك كار براى فردى خاص دخيل‌اند. معيار كلى اين است كه با توجه به جميع شرايط و عوامل، خداوند از ما چه كارى را بيش از ساير كارها طلب مى‌كند؛ ولى اين‌كه، براى مثال، بگوييم هميشه عبادات شخصى يا فعاليت‌ها و خدمات اجتماعى مقدّم بر ساير امور هستند؛ دليلى بر چنين ضابطه‌اى وجود ندارد. مثلا، نماز اول وقت عبادتى بسيار رفيع است؛ ولى اگر به كسى بدهكار هستيم و اكنون آمده و اصرار دارد كه فوراً طلبش را پرداخت كنيم، حق نداريم در پرداخت طلب او تأخير كنيم و مشغول خواندن نماز اول وقت شويم. در چنين موردى بر اساس دستور اسلام بايد ابتدا طلب مردم را بپردازيم و بعد نماز بخوانيم، هرچند اين كار موجب گردد نماز اول وقت از دست برود. خداى متعال در اين‌جا مى‌فرمايد، پرداخت بدهى مردم مهم‌تر از نماز اول وقت است. اما باز اين‌گونه نيست كه هميشه اداى حق مردم مقدّم بر نماز باشد. اگر نزديك غروب آفتاب است و نماز در حال قضا شدن است، در اين صورت ابتدا بايد نماز را به‌جا بياوريم و پس از آن براى پرداخت بدهى اقدام كنيم.

در هر صورت، ملاك كلى اين است كه «بنده» بايد «بندگى» كند و ببيند خدا از او چه مى‌خواهد، همان را انجام دهد.

 

دو بعد مادى و معنوى انسان؛ متعارض يا متقارب؟

يكى از انحرافات و اشتباهات اساسى و مهم كه از ديرباز در حوزه مسايل عرفانى وجود داشته اين تصور است كه انسان از دو بُعد متضاد تشكيل شده كه لزوماً با يكديگر قابل

جمع نيستند. در ميان بسيارى از علاقه‌مندان به عرفان و پيروان مذاهب و مسالك عرفانى در گذشته و حال اين عقيده ديده مى‌شود كه انسان از دو قطب و دو عنصر متضاد، يكى خاكى و يكى آسمانى، يا به تعبيرى يكى جسمانى و ناسوتى و ديگرى روحانى و ملكوتى تشكيل شده كه سير تكاملى هر يك كاملا در جهت مخالف و عكس ديگرى است. بر اساس چنين نگرشى، هرچه به بدن مادى توجه و آن را تقويت نماييم به همان اندازه از توجه به روح و تقويت آن كاسته مى‌شود. به عكس، اگر بخواهيم روح و جنبه‌هاى معنوى انسان تقويت شود مستلزم آن است كه جسم و بعد مادى او تضعيف گردد و ناديده گرفته شود.

مطابق اين نگرش، هر چقدر توجه به دنيا و پرداختن به مسايل دنيوى بيشتر شود به همان ميزان آخرت و مسايل معنوى به فراموشى سپرده خواهد شد و از توجه به آن‌ها كاسته مى‌شود؛ و به عكس، اگر بخواهيم توجهمان به معنويات و مسايل اخروى بيشتر شود، بايد از ماديات و مسايل دنيوى كناره بگيريم. به عبارت ديگر، اين ديدگاه معتقد است اقتضاى توجه به آخرت و ترقى در مدارج روحى و معنوى، كنار كشيدن از دنيا و جهات مادى است. داستان ديْرنشينى و صومعه‌نشينى و كنج عزلت‌گزينى افراد و گروه‌هايى در يهوديت و مسيحيت و ساير مذاهب، مولود چنين تفكرى است. اين طرز نگرش و عمل به ويژه در ميان پيروان مسيحيت به وفور يافت مى‌شود.

متأسفانه اين برداشت نادرست و انحرافى از صدر اسلام تاكنون، كم و بيش در ميان افراد و گروه‌هايى از مسلمانان نيز ديده مى‌شود. در صدر اسلام پيروان ساير اديان كه به اسلام گرويدند، به ويژه مسيحيان و كسانى كه سابقه مانويّت داشتند، در دامن‌زدن به اين تفكر نقشى به‌سزا داشتند. آنان تحت تأثير ذهنيت‌هاى پيشين و رسوبات فكرى و فرهنگ خاصى كه از پدرانشان به ارث برده بودند، آموزه‌هاى اسلامى را نيز بر حسب بينش خاص خودشان تفسير مى‌كردند.

در هر صورت تاريخ اسلام از همان دهه‌ها و سده‌هاى اوليه شاهد ظهور كسانى به نام

«زهّاد» و «صوفيه» است كه بر اساس نگرش مذكور عمل، و آن را تبليغ و ترويج كرده‌اند. آنان معتقد بودند كه انسان اگر بخواهد به كمالات روحى و معنوى و سعادت اخروى برسد، بايد امور دنيوى و مادى را فراموش كند و از لذت‌هاى دنيا و عالم ماده صرف‌نظر نمايد. توصيه آنان اين بود كه براى داشتن سير معنوى و اخروى بايد به طور كلى از دنيا و مردم و جامعه كناره گرفت و در گوشه‌اى به كار آخرت و حالات معنوى خود مشغول شد. بر اساس اين ديدگاه، تمتع از نعمت‌هاى مادى بايد تنها در حد ضرورت و به اندازه‌اى باشد كه انسان زنده بماند، و حتى ممكن است ـ چنان‌چه توصيه هم مى‌شود ـ انسان با رياضت‌هايى به جايى برسد كه هر چهل روز نيازى به خوردن بيش از يك مغز بادام يا خرما و مانند آن‌ها نداشته باشد!

آرى، اين‌گونه بايد روى دنيا و بهره‌برى از مواهب مادى قلم كشيد! حتى بالاتر، بايد كارى كرد كه انسان‌هاى ديگر از ما منزجر شوند و ما را به حال خود رها كنند و مزاحم خلوت ما نشوند! بوده‌اند و هستند مرتاضان و متصوفانى كه تعمد داشته و دارند رفتارهايى انجام دهند كه ديگران از آن‌ها دور شوند و رغبتى به نزديكى و برقرارى ارتباط با آن‌ها نداشته باشند ورا به حال خودشان واگذارند تا بتوانند به كار و خلوت خود مشغول باشند.(1) كم نبوده و نيستند كسانى كه خود را رهرو راه عرفان و معنويات


1. اين گروه اصطلاحاً «ملامتيّه» يا «ملامتيان» ناميده مى‌شوند. مكتب ملامتيّه داراى سابقه‌اى بسيار قديم است و تاريخچه آن به قرن اول اسلامى مربوط مى‌شود. مركز نخستين اين مكتب نيشابور بوده و از قدماى شناخته شده ملامتيه از ابوحفص نيشابورى، حمدون پسر احمد، معروف به حمدون قصار نيشابورى و ابوعثمان حيرى نام برده‌اند. حمدون قصار در واقع شيخ ملامتيه بوده و طريقه ملامتيه به وسيله او منتشر شده است. بنياد مكتب ملامتيان بر اين است كه:

شخص بايد فضايل و نيكى‌هاى خود را پنهان دارد و در ظاهر چنان رفتار كند كه مردم به او خرده گيرند و از او عيب‌جويى كنند تا مبادا وى از اعمال نيك خود مغرور شده و به صفت ناپسند خودبينى گرفتار گردد.

اين طايفه عقيده دارند كه خداوند از نيكى و بدى آدمى باخبر است و هيچ لزومى ندارد هم‌نوعان از اين نيكى باخبر گردند. پيروان حمدون نسبت به افكار عمومى بى‌اعتنا بودند و در ظاهر اعتنايى به اصول مذهبى و مراسم اجتماعى نمى‌كردند. اگرچه مردم آنان را از اجتماع طرد مى‌كردند، آنان هرگز با كسى نزاع نمى‌كردند و عقيده داشتند اين طريقه مؤثرترين راه براى غلبه بر نفس حيوانى است.

محى‌الدين عربى در باب مخصوص به معرفى ملامتيه مى‌نويسد: لكن در مورد وقوع در معرض، توجه خلق و اقبال عامه را بايد استثنا كرد. در اين مورد بايد خلق را مشتبه و از خود دور نمود؛ چنان‌چه هنگام مجاورت قدس شريف، رفته‌رفته مردم به من اقبال نموده و مرا به حال خود نمى‌گذاشتند. روزى در جام بلورين سرخى، آب كرده، بر بالاى بلندى در مرئى و منظر خلق نشسته از آن مى‌نوشيدم. مردم آن را شراب پنداشتند و از من نفرت نمودند. (به نقل از: عبدالرفيع حقيقت (رفيع)، تاريخ عرفان و عارفان ايرانى، ص 79ـ86)

مى‌دانند و تفكر و باورشان اين است كه اين دو (ماديت و معنويت، دنيا و آخرت، و توجه توأمان به جسم و روح) با يكديگر قابل جمع نيستند.

اينان بر اين عقيده‌اند كه نمى‌شود انسان تميز و معطّر باشد، همسر اختيار كند، خانه و كاشانه براى خود تدارك ببيند، احياناً در مسايل اجتماعى و جنگ و جهاد شركت كند، و در عين حال عارف هم باشد. توجه به اين امور، تفرّق فكر و خاطر مى‌آورد و حال آن‌كه يكى از شرايط مهم و اصلى عرفان و سالك اين راه، تمركز و نفى خواطر است. به ويژه بايد توجه داشت كه وارد شدن و دخالت در امور سياسى از گناهان كبيره راه سير و سلوك محسوب مى‌شود و براى سالك سمّ مهلك و ذنب لايغفر است!

از اين‌رو است كه مى‌بينيم كسانى كه چنين نگرشى در عرفان داشته‌اند، ازدواج نمى‌كرده‌اند، بدن‌هايى رنجور و ضعيف داشته‌اند، ارتباط و معاشرتشان با ديگران بسيار كم و محدود بوده است و سعى مى‌كرده‌اند تا حد ممكن از مردم و جامعه و مسايل اجتماعى كناره بگيرند و به ويژه به سياست و مسايل سياسى كارى نداشته باشند. از نظر وضع ظاهرى نيز سر و وضعى نامرتب و كثيف، موها و محاسن و شارب‌هايى بلند و ژوليده، لباس‌هايى بسيار مندرس و احياناً خشن، علامت مشخصه‌بوده است.

با توضيحاتى كه در مورد مشخصه‌هاى عرفان حقيقى داديم روشن شد كه چنين نگرشى قطعاً نادرست و اشتباه است و با آموزه‌هاى اسلامى مطابقت ندارد. اسلام براى

انسان دو جهت متضاد كه مسير آن‌ها لزوماً مخالف يكديگر است و بايد از هم تفكيك شوند قايل نيست. اسلام معتقد نيست كه يا بايد زندگى مادى داشت و يا زندگى معنوى، و جمع بين اين دو غير ممكن است. اسلام به ما نمى‌آموزد كه شما يك بعد مادى داريد كه كاملا منفك از بعد معنوى است و از اين رو يا بايد به دنبال رشد جنبه مادى وجود خود باشيد و يا تعالى بُعد معنوى خود را جستجو كنيد. به عبارت ديگر، اسلام قايل نيست كه وجه مادى و وجه معنوى وجود انسان «مانعة الجمع» هستند و توجه به هر دوى آن‌ها در كنار هم ناممكن است. هيچ‌گاه از معارف اسلامى چنين نتيجه‌اى حاصل نمى‌شود كه قوانين و احكام جسم و روح كاملا از يكديگر جدا هستند و هيچ ارتباطى به يكديگر ندارند و انسان يا بايد منحصراً مجموعه قوانين و احكام و دستورالعمل‌هايى را كه مربوط به امور مادى و دنيايى است دنبال كند و يا تنها به دستورات و احكامى كه مربوط به امور معنوى و آخرتى است توجه نمايد. همان‌گونه كه بيان كرديم، آنچه اسلام به ما مى‌آموزد اين است كه انسان داراى ابعاد گوناگونى است كه همه آن‌ها با يكديگر مرتبطند و بين‌تأثير و تأثر وجود دارد و انسان آن گاه كامل مى‌شود و به هدفى كه از خلقت او منظور بوده است نايل مى‌گردد كه در همه اين ابعاد پيشرفت كند و متكامل شود. اين آموزه يكى از تفاوت‌هاى اساسى و بسيار مهم روش سير و سلوك و عرفان اسلامى با عرفان‌ها و روش‌هاى سير و سلوك ديگر است.

به عبارت ديگر، اسلام مى‌پذيرد كه انسان داراى دو بعد كلى مادى و معنوى، ناسوتى و ملكوتى، و دو سنخ تمايلات حيوانى و انسانى است؛ ولى نمى‌پذيرد كه اين دو لزوماً با يكديگر در تعارضند و لازمه توجه و پرداختن به هر يك، نفى ديگرى و دور شدن از تكامل آن است. براى مثال، اين‌گونه نيست كه اگر انسان غذا بخورد اين امر باعث شود كه از معنويات عقب بماند؛ يا اگر با جنس مخالف معاشرت داشته باشد و به ارضاى غريزه جنسى بپردازد، اين مسأله لزوماً به دورى از معنويات و كمالات روحى منجر شود. به عكس، اسلام اين دو بعد را هم‌آغوش و مكمّل يكديگر معرفى مى‌كند و انسان

كامل را كسى مى‌داند كه با هدايت و جهت‌دهى اميال و غرايز مختلف مادى و معنوى خود، حركتى همه جانبه و رشدى متعادل را دنبال مى‌كند.

آنچه اسلام در همه امور، اعم از مادى و معنوى مطرح مى‌كند و آن را در حركت تكاملى انسان مؤثر مى‌داند مسأله «نيت» و «انگيزه» است. مهم اين است كه انسان كارهايش، اعم از مادى و معنوى را به انگيزه «خداخواهى» انجام مى‌دهد يا به انگيزه «خودخواهى». تزاحم بين امور مادى و معنوى، و دنيوى و اخروى نيست، بلكه تزاحم بين اين است كه انسان خودپرست و هواپرست باشد يا خداپرست:

أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَأَضَلَّهُ اللهُ عَلى عِلْم؛(1) پس آيا ديدى كسى را كه هواى نفس خويش را معبود خود قرار داده و خداوند او را دانسته (و على رغم برخوردارى از آگاهى و علم) گمراه گردانيده است؟

معناى خداپرستى اين نيست كه انسان از مردم و جامعه و كارهاى اجتماعى كناره بگيرد و تارك دنيا گردد و از مواهب و نعمت‌ها و لذايذ مادى بهره‌مند نشود؛ بلكه اين امور اگر به انگيزه اطاعت خداوند و حركت در مسيرى كه خداى متعال معيّن فرموده است، باشد، موجب قرب و كمال خواهد شد. از آن سو نيز اگر عبادت و شب‌زنده‌دارى و عزلت و رياضت، به انگيزه غير الهى باشد هيچ ارزشى ندارد و حتى موجب سقوط انسان نيز خواهد بود. اگر رياضت و عبادت، براى مثال، به انگيزه كسب شهرت يا براى پيدا كردن برخى توانايى‌هاى روحى و انجام كارهاى خارق‌العاده باشد پشيزى ارزش ندارد و سر سوزنى در كمال واقعى انسان و تقرب الى الله تأثير نخواهد داشت. البته ممكن است كسى در اثر رياضت‌هايى به برخى توانايى‌هاى روحى و انجام امور خارق‌العاده دست پيدا كند؛ ولى اين امور نشانه تكامل انسانى و محبوب و مقرب بودن شخص نزد خداوند نيست.


1. جاثيه (45)، 23.

آنچه كه به عمل جهت مى‌دهد و آن را ارزشمند و يا فاقد ارزش ـ و حتى ضد ارزش ـ مى‌سازد «نيت» و انگيزه‌اى است كه در وراى آن قرار دارد. از اين رو اگر كارى كه ظاهرش مادى و دنيايى است به انگيزه كسب رضايت خداوند و حركت در چارچوب‌هاى تعيين‌شده توسط شريعت انجام شود، نمى‌توان آن را مخالف عرفان و در تضاد با كمال انسانى نفس دانست. اگر همسر اختيار كردن و تشكيل خانواده به انگيزه متابعت از احكام شرع و همراهى با اين فرمايش نبوى باشد كه:

اَلنِّكاحُ سَنَّتي فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتي فَلَيْسَ مِنّي؛(1) ازدواج سنّت من است؛ پس هر كس از سنّت من روى گردان باشد از من نيست؛

آن‌گاه اين كار نه‌تنها توجه به ماديات و دور شدن از معنويات نيست، كه عين تقرب الى الله و حركت در مسير تكامل انسانى است. عرفان اسلامى اين است كه آدمى همه حركات و سكنات و ابعاد زندگى‌اش را براى خدا و در مسير اطاعت خداوند قرار دهد و نيت و انگيزه‌اش تنها خدا و جلب رضايت او باشد. اگر چنين شد، ديگر تفاوت نمى‌كند كه نماز شب بخواند يا به كار و كسب و تجارت مشغول باشد. آرى، در عرفان صحيح اسلامى كسب و كار هم اگر به نيت الهى و صحيح باشد عين عبادت و موجب تكامل نفس و قرب الى الله است؛ و اين، نه سخنى گزاف و ذوقى و سليقه‌اى، و برداشت و تفسيرى از معارف اسلامى است، بلكه نص فرمايش پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) است كه فرمود:

اَلْكادُّ عَلى عِيالِهِ كَالْمُجاهِدِ في سَبيلِ اللهِ؛(2) كسى كه براى تأمين مخارج و روزى خانواده اش تلاش مى كند مانند مجاهدى است كه در راه خدا پيكار مى كند.

 

پاسخى از امام باقر(عليه السلام)

بيان امام باقر(عليه السلام) در مواجهه با محمد بن منكدر نيز به خوبى بيان‌گر اين مطلب است كه در


1. بحار‌الانوار، ج 103، ص 220، باب 1، روايت 23.

2. بحار‌الانوار، ج 103، ص 13، باب 1، روايت 59.

عرفان صحيح اسلامى پرداختن به امور دنيايى لزوماً به معناى دورى از آخرت و معنويت نيست بلكه اگر با نيت و انگيزه درست و الهى باشد عبادت و اطاعت خداوند محسوب مى‌گردد و دقيقاً در راستاى قرب الى الله است. محمد بن منكدر كه خود را تارك دنيا و از جمله زهّاد و عبّاد مى‌دانست روزى تصادفاً گذرش به اطراف مدينه افتاد. فصل تابستان بود و آفتاب به شدت بر مدينه و باغ‌ها و مزارع اطراف آن مى‌تابيد و هوا به شدت گرم و سوزان شده بود. در اين اثنا ناگهان محمد بن منكدر چشمش به مردى نسبتاً فربه و درشت‌اندام افتاد كه معلوم بود در اين وقت روز براى سركشى و رسيدگى به مزارع خود بيرون آمده است. دو خدمتكار نيز وى را كه از شدت گرما و نيز به دليل فربهى جسم خسته شده بود براى راه رفتن كمك و همراهى مى‌كردند. محمد بن منكدر با خود انديشيد: اين مرد كيست كه در اين هواى گرم خود را به دنيا مشغول ساخته است؟ هنگامى كه نزديك‌تر شد تعجبش بسيار بيشتر گرديد، چرا كه مشاهده كرد آن مرد امام باقر(عليه السلام) است. با خود گفت: اين مرد شريف ديگر چرا اين‌گونه به دنبال دنيا است؟ لازم شد او را نصيحت كنم و از اين روش بازدارم.

از اين رو نزديك‌تر آمد و سلام كرد. امام باقر(عليه السلام) نفس‌زنان و عرق‌ريزان جواب سلامش را داد. محمد بن منكدر گفت: آيا سزاوار است مرد شريفى مثل شما در طلب دنيا باشد؟ آن هم در چنين وقتى و در چنين گرمايى؛ به خصوص با اين اندام فربه كه حتماً رنج فراوانى را به شما تحميل مى‌كند؟ چه كسى از مرگ خبر دارد و مى‌داند كه چه وقت از دنيا مى‌رود؟ شايد همين الآن مرگ شما فرا برسد. اگر خداى ناخواسته در چنين حالى مرگ به سراغ شما بيايد چه وضعى برايتان پيش خواهد آمد؟ شايسته شما نيست كه دنبال دنيا راه بيفتيد و با اين تن فربه و در اين روز گرم، اين قدر خود را به رنج و زحمت بيندازيد. خير، هرگز چنين چيزى شايسته شما نيست.

امام باقر(عليه السلام) دست‌ها را از دوش غلامان خود برداشت و به ديوار تكيه زد و در پاسخ محمد بن منكدر فرمود:

اگر مرگ من در همين حال برسد و از دنيا بروم، در حال عبادت و انجام وظيفه از دنيا رفته‌ام، چرا كه اين كار عين اطاعت و بندگى خدا است. تو پنداشته‌اى كه عبادت منحصر به ذكر و نماز و دعا است؟ من زندگى و خرج دارم، اگر كار نكنم و زحمت نكشم، بايد دست حاجت به سوى تو و امثال تو دراز كنم. من در طلب رزق مى‌روم تا نيازمند مردم و هر كس و ناكسى نشوم. زمانى بايد از فرا رسيدن مرگ بهراسم كه در حال معصيت و گناه و تخلف از فرمان الهى باشم، نه در چنين حالى كه در حال اطاعت امر حق هستم، كه مرا موظف كرده بار دوش ديگران نباشم و رزق خويش را خود تحصيل كنم.

محمد بن منكدر مى‌گويد، با اين پاسخ امام باقر(عليه السلام) متوجه شدم آن كس كه نياز به نصيحت و راهنمايى داشته در واقع خود من بوده‌ام كه تاكنون چنين انديشه خام و اشتباهى در سر داشتم.(1)

 

پاسخ امام صادق(عليه السلام) به كج‌انديشان راه عرفان

تفكر جدايى دنيا و آخرت و تصور باطل و انحرافى «يك‌جانبه‌گرايى» و پندار «ترك دنيا براى رسيدن به آخرت» يكى از خطرناك‌ترين انحراف‌ها و بدعت‌هايى است كه در عرفان اسلامى پديد آمده است. اين تفكر كه تاريخى ديرين دارد و به دهه‌هاى اوليه صدر اسلام بازمى‌گردد متأسفانه تا به امروز هم‌چنان در صحنه تفكر اسلامى عرض اندام مى‌كند و حاميان و پيروان معتنابهى نيز دارد. اين در حالى است كه هم‌چنان كه اشاره كرديم، يكى از شاخصه‌هاى مهم و اساسى عرفان صحيح اسلامى، «همه جانبه بودن» و توجه به همه ابعاد وجود انسان در مسير كمال انسانى و سير الى الله است.

در حدود اوايل قرن دوم هجرى گروهى در ميان مسلمانان پيدا شدند كه خود را


1. ر.ك: بحار‌الانوار، ج 46، ابواب مربوط به زندگى امام محمدباقر(عليه السلام)، ص 287، باب 6، روايت 5 و ص 350، باب 9، روايت 3.

«زاهد» و «صوفى» مى‌ناميدند. اينان روش خاصى در زندگى داشتند و ديگران را نيز به آن روش دعوت مى‌كردند و چنين وانمود مى‌كردند كه راه دين و اسلام نيز همين است. آنان معتقد بودند كه بايد از نعمت‌هاى دنيا دورى جست و انسان مؤمن نبايد جامه خوب بپوشد، يا غذاى خوب بخورد، و يا در مسكن خوب و راحت زندگى كند، و اگر كسانى را مى‌ديدند كه مواهب دنيوى را مورد استفاده قرار مى‌دهند، سخت آنان را تحقير و ملامت مى‌كردند و آن‌ها را اهل دنيا و دور از خدا و معنويات مى‌خواندند.

البته اين روش و مسلك پيش از اسلام نيز در دنيا و كشورهايى نظير هند، چين و يونان سابقه داشته و كسانى از مسلمانان به آن، رنگ دينى و اسلامى زدند و آن را در جامعه اسلامى وارد كردند. اين تفكر در نسل‌هاى بعد ادامه يافت و متأسفانه نفوذ و گسترش عجيبى پيدا كرد. در طول اين دوران، نفوذ اين تفكر و مسلك تنها در ميان طبقاتى كه رسماً «صوفى» ناميده شده‌اند نبوده و در ميان ساير طبقات و گروه‌هاى اسلامى ـ كه احياناً حتى خود را ضد تصوف قلمداد كرده‌اند ـ نيز رواج داشته است.(1) اين طرز تفكر در طول تاريخ اسلام لطمه‌ها و ضربه‌هايى سهمگين ـ و گاه جبران‌ناپذير ـ را بر پيكر جوامع اسلامى وارد كرده و شكى نيست كه بايد آن را يك بيمارى خطرناك اجتماعى تلقى نمود و به شدت با آن به مبارزه برخاست و در ريشه‌كن نمودن آن تلاش كرد.

در هر صورت، به لحاظ اهميت اين بحث، در اين‌جا مناسب است كه جريان ملاقات و مناظره‌اى را كه در همين راستا بين امام صادق(عليه السلام) و گروهى از متصوفه رخ داده است ذكر كنيم. از آن‌جا كه اين مناظره از هر جهت براى بحث فعلى ما بسيار مفيد است و مطالب از زبان شخصيتى چون امام صادق(عليه السلام) بيان گرديده، ما آن را به تفصيل ذكر مى‌كنيم. پيشاپيش متذكر مى‌شويم كه توجه دقيق و كامل به جزئيات اين مناظره مى‌تواند


1. همان‌گونه كه تمام كسانى هم كه در طول تاريخ به «صوفى» ناميده شده‌اند داراى چنين مسلك و طرز تفكرى نبوده‌اند.

بسيار راه‌گشا و حجتى قاطع باشد براى همه كسانى كه طالب حقيقت و در جستجوى عرفان راستين و اصيل و ناب اسلامى هستند. اينك متن روايت:

سفيان ثورى كه در مدينه مى‌زيست بر امام صادق(عليه السلام) وارد شد. امام(عليه السلام) را ديد كه جامه‌اى سپيد و بسيار لطيف، مانند پرده نازكى كه ميان سفيده تخم‌مرغ و پوست آن است و آن دو را از هم جدا مى‌سازد، پوشيده است. سفيان زبان به اعتراض گشود و گفت: اين جامه سزاوار تو نيست! تو نمى‌بايست خود را به زيورهاى دنيا آلوده سازى! از تو انتظار مى‌رود كه زهد بورزى و تقوا داشته باشى و خود را از دنيا دور نگاه دارى!

حضرت در پاسخ او فرمود: مى‌خواهم سخنى به تو بگويم؛ خوب گوش فرا دار كه براى دنيا و آخرت تو مفيد است. اگر به راستى اشتباه كرده‌اى و حقيقت نظر اسلام را در اين باره نمى‌دانى، سخن من براى تو بسيار سودمند خواهد بود. اما اگر مقصودت اين است كه در اسلام بدعتى بگذارى و حقايق را منحرف و وارونه سازى، مطلب ديگرى است و اين سخنان برايت سودى نخواهد داد.

ممكن است تو وضع ساده و فقيرانه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و صحابه آن حضرت را در آن زمان، پيش خود مجسّم سازى و تصور كنى كه تكليف و وظيفه‌اى براى همه مسلمانان تا روز قيامت هست كه عين آن وضع را نمونه قرار دهند و هميشه فقيرانه زندگى كنند. اما من بايستى به تو بگويم كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در زمان و محيطى زندگى مى‌كرد كه فقر و سختى و تنگدستى بر آن مستولى بود و عموم مردم از داشتن لوازم اوليه زندگى محروم بودند. وضع خاص زندگى رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) و صحابه آن حضرت مربوط به وضع عمومى آن روزگار بود. اما اگر در عصر و روزگارى وسايل زندگى فراهم شد و شرايط بهره‌بردارى از موهبت‌هاى الهى مهيا گرديد، سزاوارترين مردم براى بهره بردن از آن نعمت‌ها نيكان و صالحانند نه فاسقان و بدكاران، مسلمانانند نه كافران.

تو چه چيز را در من عيب شمردى؟! به خدا قسم من در عين اين‌كه مى‌بينى كه از نعمت‌ها و موهبت‌هاى الهى استفاده مى‌كنم، از زمانى كه به حد رشد و بلوغ رسيده‌ام،

شب و روزى بر من نمى‌گذرد مگر آن‌كه مراقبم كه اگر حقى در مالم پيدا شود فوراً آن را به موردش برسانم.

سخنان حضرت به پايان رسيد و سفيان نتوانست جواب منطق امام را بدهد و سرافكنده و شكست‌خورده از نزد امام(عليه السلام) بازگشت. او سپس به ميان ياران و هم‌مسلكان خود رفت و قضيه را تعريف كرد. به دنبال اين مسأله، آنان تصميم گرفتند كه دسته‌جمعى بيايند و با امام صادق(عليه السلام) بحث و مناظره كنند. در پى اين تصميم، به اتفاق نزد حضرت آمدند و گفتند: رفيق ما نتوانست دلايلش را خوب ذكر كند؛ اكنون ما آمده‌ايم تا با دلايل روشن خود تو را محكوم سازيم.

امام صادق(عليه السلام) فرمود: دليل‌هاى شما چيست؟ بيان كنيد.

آنان گفتند: دليل‌هاى ما از قرآن است.

حضرت فرمود: چه دليلى بهتر از قرآن؟ بيان كنيد، من آماده شنيدنم.

گفتند: ما دو آيه از قرآن را دليل بر مدعاى خودمان و درستى مسلكى كه اتخاذ كرده‌ايم، مى‌آوريم و همين ما را كافى است. يكى از آن آيات، اين آيه شريفه است كه خداوند در آن در ستايش گروهى از صحابه مى‌فرمايد:

وَالَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدّارَ وَالإِْيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حاجَةً مِمّا أُوتُوا وَيُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُون؛(1) و [اين غنايم جنگى براى] كسانى است كه قبل از مهاجران در اين سرزمين (مدينه) جاى گرفته و ايمان آورده اند؛ هر كس را كه به سوى آنان كوچ كرده دوست دارند و در دل خود نيازى به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمى كنند، و آن ها را بر خود مقدّم مى دارند هرچند خودشان بسيار نيازمند باشند. و كسانى از خسّت نفس خود مصون مانند، پس هم ايشانند كه رستگارانند.


1. حشر (59)، 9.

آيه ديگر نيز اين آيه شريفه است كه مى‌فرمايد:

وَيُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَيَتِيماً وَأَسِيرا؛(1) و [همان بندگانى كه] به خاطر دوستى خداوند، غذاى خود را [على‌رغم نياز خويش به آن] به بينوا و يتيم و اسير مى‌دهند.

چون سخن به اين‌جا رسيد يكى از افرادى كه در حاشيه مجلس نشسته بود و به اين سخنان گوش مى‌داد لب به اعتراض گشود و خطاب به آن جمع گفت: آنچه من تاكنون فهميده‌ام اين است كه شما خودتان هم به سخنان خود عقيده نداريد. شما اين حرف‌ها را وسيله قرار داده‌ايد تا مردم را به اموال خودشان بى‌علاقه كنيد، تا آن‌ها را به شما بدهند و به جاى خود آنان، شما از اموال ايشان بهره‌مند شويد. از اين رو عملا ديده نشده كه شما از غذاهاى خوب پرهيز و احتراز داشته باشيد.

امام صادق(عليه السلام) در اين‌جا مداخله كردند و فرمودند: عجالتاً اين سخنان را رها كنيد؛ اين حرف‌ها ثمرى ندارد. سپس رو به آن جمع كردند و فرمودند:

ابتدا بگوييد، شما كه به قرآن استدلال مى‌كنيد آيا محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ آن را مى‌شناسيد و تميز مى‌دهيد؟ هر كس از اين امت كه گمراه شد از همين راه گمراه شد كه بدون آن‌كه اطلاع صحيحى از قرآن داشته باشد به آن تمسك كرد.

آنان اظهار داشتند: البته فى الجمله در اين زمينه آگاهى‌هايى داريم و چيزهايى مى‌دانيم؛ ولى دانشمان در اين باره كامل نيست.

حضرت فرمود: گمراهى و انحراف شما نيز از همين ناحيه است. احاديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) هم مثل آيات قرآن است و اطلاع و شناسايى كامل لازم دارد. اما درباره آياتى از قرآن كه به آن‌ها استناد كرديد، اين آيات بر حرمت استفاده از نعمت‌هاى الهى دلالت ندارد. اين آيات مربوط به گذشت و بخشش و ايثار است. قومى را ستايش مى‌كند كه در شرايط


1. انسان (76)، 8.

و زمان خاصى ديگران را بر خود مقدّم داشتند و مالى را كه استفاده از آن براى خودشان حلال و جايز بود به ديگران دادند، و اگر هم نداده بودند گناه و خلافى مرتكب نشده بودند. خداوند به آنان امر نكرده بود كه بايد چنين كنند، و البته تا آن هنگام آن‌ها را از اين كار نهى هم نكرده بود. آنان به حكم عاطفه و احسان، خود را در تنگدستى و مضيقه گذاشتند و آنچه را كه خودشان نياز داشتند به ديگران دادند. خداوند نيز در مقابل اين عمل به آنان پاداش خواهد داد.

پس اين آيات با مدعاى شما تطبيق نمى‌كند؛ زيرا شما مردم را منع و ملامت مى‌كنيد كه چرا از مال خودشان و از نعمت‌هايى كه خداوند به آن‌ها ارزانى داشته استفاده مى‌كنند؛ و حال آن‌كه اين آيات چنين دلالتى ندارد.

به‌علاوه، اين بخشش و اين حركت مربوط به زمان و موقعيتى خاص بود، ولى پس از آن در اين زمينه دستورى كامل و جامع از جانب خداى متعال رسيد و حدود اين كار را معيّن كرد. اين دستور خداوند كه بعد از آن عمل آن‌ها وارد شده، در واقع ناسخ عمل آن‌ها است و ما در حال حاضر بايد تابع اين دستور باشيم نه پيرو آن عمل. در اين دستور، خداوند براى اصلاح حال مؤمنان و به سبب رحمت خاص خويش، نهى كرد كه شخص خود و عائله‌اش را در مضيقه بگذارد و آنچه را در كف دارد به ديگران ببخشد؛ زيرا در ميان عائله شخص، افراد ضعيف، خردسالان و سالخوردگان يافت مى‌شوند كه طاقت تحمل اين دشوارى را ندارند. اگر بنا شود من قرص نانى را كه در اختيار دارم انفاق كنم، عائله من كه عهده‌دار تأمين غذا و زندگى آن‌ها هستم تلف خواهند شد. از همين رو پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نيز مى‌فرمايد:

كسى كه چند دانه خرما، يا چند قرص نان، يا چند دينار دارد و قصد انفاق آن‌ها را دارد، در درجه اول بايد بر پدر و مادر خود انفاق كند، در درجه دوم خودش و زن و فرزندانش، در درجه سوم خويشاوندان و برادران مؤمنش، و در درجه چهارم در راه خيرات و مبرّات صرف كند، و اين چهارمى بعد از همه آن‌ها است.

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هنگامى كه شنيد مردى از انصار از دنيا رفته و كودكان صغيرى از او باقى مانده و وى دارايى مختصر خود را در راه خدا داده است، فرمود: اگر قبلا به من اطلاع داده بوديد، نمى‌گذاشتم او را در قبرستان مسلمين دفن كنند! او كودكانى باقى مى‌گذارد كه دستشان پيش مردم دراز باشد؟!

هم‌چنين پدرم امام باقر(عليه السلام) براى من نقل كرد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرموده است: هميشه در انفاق‌هاى خويش از عائله خود شروع كنيد، به ترتيب نزديكى، كه هر كس نزديك‌تر است مقدّم‌تر است.

علاوه بر همه اينها، نص قرآن مجيد از روش و مسلك شما نهى مى‌كند؛ آن‌جاكه در توصيف «عباد الرحمان» مى‌فرمايد:

وَالَّذِينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَلَمْ يَقْتُرُوا وَكانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواما؛(1) و [بندگان خداى رحمان] كسانى‌اند كه چون انفاق كنند نه ولخرجى مى‌كنند و نه تنگ مى‌گيرند، و ميان اين دو [روش] حد وسط را برمى‌گزينند.

در اين آيه، خداوند از اسراف و زياده‌روى در بذل و بخشش نهى مى‌كند و آن را از مصاديق «اسراف» برمى‌شمارد؛ و از سوى ديگر نص قرآن است كه خداوند «مسرفان» را دوست نمى‌دارد: إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِين.(2) قرآن براى اين كار حد وسط و ميانه‌اى را تعيين كرده است، نه اين‌كه انسان هر چه دارد به ديگران ببخشد و خودش دست خالى بماند و آن‌گاه دست به دعا بردارد كه خدايا به من روزى عنايت فرما! خداوند چنين دعايى را هرگز مستجاب نمى‌گرداند؛ چرا كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: خداوند دعاى چند كس را مستجاب نمى‌كند، و از جمله آن‌ها كسى است كه در خانه خود نشسته و دست روى دست گذاشته و از خداوند روزى مى‌خواهد؛ خداوند در جواب اين بنده طمع‌كار جاهل مى‌فرمايد:


1. فرقان (25)، 67.

2. انعام (6)، 141 و اعراف (7)، 31.

بنده من، مگر نه اين است كه من راه حركت و تلاش را براى تو باز كرده‌ام؟! مگر نه اين است كه من اعضا و جوارح صحيح و سالم به تو داده‌ام؟! به تو دست و پا و چشم و گوش و عقل داده‌ام كه ببينى و بشنوى و فكر كنى و حركت نمايى و روزىِ خود را تحصيل كنى و سربار مردم نباشى! بنابراين من بين تو و خودم حجت را تمام كرده‌ام كه در راه طلب گام بردارى و دستور مرا مبنى بر سعى و تلاش اطاعت كنى و بار دوش ديگران نباشى. البته پس از سعى و تلاش، اگر با مشيت كلى من سازگار بود به تو روزى وافر و وسيع خواهم داد، و اگر هم به علل و مصالحى زندگى تو توسعه پيدا نكرد، البته تو سعى خود را كرده و وظيفه خويش را انجام داده‌اى و معذور خواهى بود.

در خصوص مسأله راه و روش بخشش، خداى متعال در قرآن كريم آيه‌اى نازل فرموده و آن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) آموخته است. اين آيه پس از جريانى كه براى خود پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) پيش آمد نازل گرديد. داستان از اين قرار بود كه مقدارى طلا نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود و آن حضرت كراهت داشت از اين‌كه آن طلاها حتى يك شب در خانه ايشان بماند. از اين رو تمام آن‌ها را در يك روز بين فقرا تقسيم كرد. بامداد روز بعد سائلى آمد و با اصرار فراوان از پيامبر(صلى الله عليه وآله) تقاضاى كمك كرد، و اين در حالى بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) هيچ در بساط نداشت. آن حضرت از اين‌كه نتوانست به آن فقير كمك كند بسيار غمگين و افسرده شد. اين‌جا بود كه آيه نازل شد كه انسان نه بايد آن چنان خسّت به خرج دهد كه از كوچك‌ترين كمكى به ديگران دريغ ورزد، و نه چندان گشاده‌دست و بخشنده باشد كه هرچه را دارد در راه خدا انفاق كند و براى خود هيچ نگه ندارد:

وَلا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَلا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُورا؛(1) و دستت را به گردنت زنجير مكن و بسيار [هم]گشاده‌دستى مكن كه مورد سرزنش قرار گيرى و حسرت‌زده بر جاى مانى.


1. اسراء (17)، 29.

اينهاست احاديثى كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيده، و آيات قرآن نيز مضمون اين احاديث را تأييد مى‌كند، و البته كسانى كه اهل قرآن و مؤمن به قرآنند به مضمون آيات قرآن ايمان دارند.

سلمان و ابوذر را كه شما به فضل و تقوا و زهد مى‌شناسيد، سيره و روش آن‌ها نيز همين گونه بود كه بيان كردم. سلمان هنگامى كه نصيب سالانه خود را از بيت‌المال مى‌گرفت، به اندازه مخارج يك سال خود را ذخيره مى‌كرد. به او گفتند: تو با اين همه زهد و تقوا در فكر ذخيره سال هستى؟ شايد همين امروز و فردا مرگ تو فرا رسد و به آخر سال نرسى. سلمان در پاسخ گفت: فرض ديگر هم اين است كه شايد زنده بمانم. اگر زنده بمانم مخارج زندگى و حوائجى دارم و آن‌ها را از اين ذخيره تأمين مى‌كنم. اى نادان‌ها! شما از اين نكته غافليد كه نفس انسان اگر به مقدار كافى وسيله زندگى نداشته باشد، در اطاعت حق كندى و كوتاهى مى‌كند و نشاط و نيروى خود را در راه حق از دست مى‌دهد و همين قدر كه به قدر كافى وسيله فراهم شد آرام مى‌گيرد.

و اما ابوذر؛ وى چند شتر و گوسفند داشت كه از شير آن‌ها استفاده مى‌كرد و احياناً اگر ميلى در خود به خوردن گوشت مى‌ديد، يا ميهمانى برايش مى‌رسيد، يا ديگران را محتاج مى‌ديد از گوشت آن‌ها استفاده مى‌كرد، و اگر مى‌خواست به ديگران بدهد براى خودش نيز برابر ديگران سهمى منظور مى‌كرد.

چه كسى از سلمان و ابوذر زاهدتر بود؟ پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در شأن آن‌ها مطالبى فرموده كه همه از آن آگاه هستيد.هيچ‌گاه به نام زهد و تقوا تمام دارايى خود را از دست ندادند و از اين راهى كه شما امروز پيشنهاد مى‌كنيد، كه مردم از هر چه دارند صرف‌نظر كنند و خود و عائله خويش را در سختى بگذارند، نرفتند.

من به شما اخطار مى‌كنم و شما را به اين حديث كه پدرم از پدر و اجدادش، از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل كرده‌اند توجه مى‌دهم. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: عجيب‌ترين چيزها حالى است كه مؤمن پيدا مى‌كند، كه اگر بدنش با قيچى قطعه‌قطعه شود برايش خير و سعادت خواهد بود، و اگر هم مُلك شرق و غرب به او داده شود باز برايش خير و سعادت است.

خير مؤمن در گرو اين نيست كه حتماً فقير و تهيدست باشد. خير مؤمن ناشى از روح ايمان و عقيده او است، زيرا در هر حالى از فقر و تهيدستى يا ثروت و بى‌نيازى واقع شود، مى‌داند در اين حال وظيفه‌اى دارد و آن وظيفه را به خوبى انجام مى‌دهد. از همين رو عجيب‌ترين چيزها حالتى است كه مؤمن به خود مى‌گيرد، كه همه پيش‌آمدها و سختى‌ها و راحتى‌ها برايش خير و سعادت مى‌شود.

نمى‌دانم همين مقدار كه امروز براى شما گفتم كافى است يا بر آن بيفزايم؟ هيچ مى‌دانيد كه در صدر اسلام، آن هنگام كه عده مسلمانان كم بود، قانون جهاد اين بود كه يك نفر مسلمان در برابر ده نفر كافر ايستادگى و پيكار كند، و اگر ايستادگى نمى‌كرد گناه و جرم و تخلف محسوب مى‌شد؛ ولى بعد كه امكانات بيشترى پيدا شد خداوند به لطف و رحمت خود تخفيف بزرگى به آنان داد و اين قانون را به اين نحو تغيير داد كه هر فرد مسلمان موظف است كه تنها در برابر دو كافر ايستادگى كند نه بيشتر؟

از شما مطلبى درباره قانون قضا و مسايل قضايى اسلام سؤال مى‌كنم: فرض كنيد يكى از شما در محكمه حاضر شده و موضوع نفقه همسر او در بين است و قاضى حكم مى‌كند كه بايد نفقه همسرت را بدهى. در اين‌جا شما چه مى‌كنيد؟ آيا عذر مى‌آوريد كه من زاهدم و از متاع دنيا اعراض كرده‌ام و چيزى در بساط ندارم كه به عنوان نفقه بپردازم؟ آيا اين عذر موجه است؟ آيا به عقيده شما حكم قاضى كه بايد خرج همسرت را بدهى، مطابق حق و عدالت است يا ظلم و جور؟ اگر بگوييد اين حكم ظلم و ناحق است، دروغى واضح گفته‌ايد و با اين تهمت ناروا به همه اهل اسلام جور و ستم روا داشته‌ايد، و اگر بگوييد حكم قاضى صحيح است، پس عذر شما باطل است و قبول كرده‌ايد كه طريقه و روش شما باطل است.

هم‌چنين مواردى وجود دارد كه شخص مسلمان بايد برخى انفاق‌هاى واجب يا غير واجب انجام دهد ـ مثلا بايد زكات يا كفاره بدهد ـ حال اگر فرض كنيم معناى زهد، اعراض از زندگى و چيزهاى مورد نياز آن است، فرض كنيم همه مردم مطابق دلخواه شما «زاهد»

شدند و از زندگى و مايحتاج آن روى گرداندند، پس تكليف كفارات و صدقات واجب چه مى‌شود؟ تكليف زكات‌هاى واجب ـ كه به طلا و نقره و گوسفند و شتر و گاو و خرما و كشمش و غير آن‌ها تعلق مى‌گيرد ـ چه مى‌شود؟ مگر نه اين است كه اين صدقات واجب شده تا تهيدستان زندگى بهترى پيدا كنند و از مواهب زندگى بهره‌مند شوند؟! اين خود مى‌رساند كه هدف دين و مقصود از اين مقررات، رسيدن به مواهب زندگى و بهره‌مند شدن از آن است. اگر مقصود و هدف دين فقير بودن بود و حد اعلاى تربيت دينى اين بود كه بشر از متاع اين جهان اعراض كند و در فقر و مسكنت و بيچارگى زندگى نمايد، پس فقرا به آن هدف عالى رسيده‌اند و نمى‌بايست به آنان چيزى داده شود تا از حال خوش و سعادتمندانه خود خارج شوند! و آنان نيز چون غرق در سعادتند نبايد اين كمك‌ها را بپذيرند!

اساساً اگر حقيقت اين است كه شما مى‌گوييد، پس شايسته نيست كه كسى مالى را در كف نگاه دارد و بايد هرچه به دستش مى‌رسد همه را ببخشد، و در اين صورت ديگر محلى براى زكات باقى نمى‌ماند!

پس معلوم شد كه شما طريقه و روشى بسيار زشت و خطرناك در پيش گرفته‌ايد و مردم را به سوى بد مرام و مسلكى دعوت مى‌كنيد. راهى كه مى‌رويد و مردم ديگر را نيز به آن فرا مى‌خوانيد ناشى از جهالت به قرآن و اطلاع نداشتن از آن و از سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و احاديث آن حضرت است.

اينها احاديثى نيست كه قابل تشكيك باشد؛ احاديثى است كه قرآن به صحت آن‌ها گواهى مى‌دهد. اما شما احاديث معتبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را اگر با روش شما سازگار نباشد رد مى‌كنيد، و اين خود نادانى ديگرى است. شما در معانى آيات قرآن و نكته‌هاى لطيف و شگفت‌انگيزى كه از آن استفاده مى‌شود تدبر نمى‌كنيد، فرق بين ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه را نمى‌دانيد، و امر و نهى را تشخيص نمى‌دهيد.

شما پاسخ مرا درباره سليمان بن داود بدهيد كه از خداوند مُلكى را مسألت كرد كه براى كسى بالاتر از آن ميسّر نباشد:

قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَهَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لأَِحَد مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهّاب؛(1) گفت: پروردگارا، مرا ببخش و مُلك و حكومتى به من ارزانى دار كه هيچ كس را پس از من سزاوار نباشد، در حقيقت تويى كه خود بسيار بخشنده اى.

خداوند نيز اين خواسته سليمان را اجابت كرد و پادشاهى و مُلكى عظيم به او ارزانى داشت. البته سليمان جز حق نمى‌خواست و اراده نداشت. در هر صورت نكته اين‌جا است كه نه خداوند در قرآن و نه هيچ فرد مؤمنى اين را بر سليمان عيب نگرفت كه چرا چنين مُلكى را در دنيا از خداوند درخواست نموده است. هم‌چنين در مورد داود پيامبر كه قبل از سليمان بود اين مسأله وجود دارد. هم‌چنان كه داستان يوسف نيز به همين منوال است. او رسماً از پادشاه مى‌خواهد كه امر خزانه‌دارى را به وى بسپارد:

قالَ اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الأَْرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيم؛(2) گفت: مرا بر خزانه هاى اين سرزمين بگمار، كه من نگهبانى امين هستم.

و در ادامه، كارش به جايى رسيد كه امور كشوردارى مصر تا حدود يمن به او سپرده شد و ‌در اثر قحطى‌اى كه پيش آمد‌ـ مردم از اطراف و اكناف مى‌آمدند و آذوقه مى‌خريدند و بازمى‌گشتند. البته در اين كار نه يوسف ميل به ناحق كرد و نه خداوند در قرآن اين كار را بر او عيب گرفت.

هم‌چنين است قصه ذوالقرنين كه بنده‌اى بود كه خدا را دوست مى‌داشت و خداوند نيز او را دوست داشت. اسباب جهان در اختيار او قرار گرفت و مالك مشرق و مغرب جهان گرديد.

اى گروه! از اين راه ناصواب دست برداريد و خود را به آداب واقعى اسلام متأدب كنيد. از آنچه خدا امر و نهى كرده تجاوز نكنيد و از پيش خود دستور نتراشيد. در مسايلى كه نمى‌دانيد مداخله نكنيد و علم آن مسايل را از اهلش بخواهيد. درصدد باشيد كه ناسخ را از منسوخ و محكم را از متشابه و حلال را از حرام بازشناسيد. اين براى شما


1. ص (38)، 35.

2. يوسف (12)، 55.

بهتر و آسان‌تر و از نادانى دورتر است. جهالت را رها كنيد كه طرفدار جهالت زياد است، به خلاف دانش كه طرفداران كمى دارد! خداوند مى‌فرمايد:

وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْم عَلِيم؛(1) بالاتر از هر صاحب دانشى دانشمندى است.(2)

ملاحظه مى‌كنيم كه در جاى جاى اين روايت شريف، امام صادق(عليه السلام) بر اين نكته تأكيد مىورزد كه راه عرفان و رسيدن به خداوند و تقرب به او، كناره‌گيرى از دنيا و امور دنيايى نيست و بين اين دو ذاتاً و به خودى خود تعارضى وجود ندارد. هم‌چنان كه آن حضرت نيز در اين روايت اشاره فرموده‌اند، اين نگرش در واقع ناشى از جهالت و عدم آشنايى كافى با معارف قرآن و اسلام و نياموختن اين معارف از سرچشمه زلال و اصلى آن، يعنى اهل‌بيت(عليهم السلام) مى‌باشد.

در هر صورت، با مراجعه به قرآن و سيره پيامبر و امامان معصوم(عليهم السلام) و كلمات آن بزرگواران كاملا واضح است كه در معارف اسلامى، جدايى و بينونت و تضادى بين دنيا و آخرت، و استفاده از مواهب مادى و نيل به مقامات معنوى و عرفانى وجود ندارد. در عرفانِ قرآن و پيامبر و اهل‌بيت(عليهم السلام) كه همان عرفان ناب و صحيح است، راه رسيدن به آخرت، ترك دنيا و دست شستن از آن نيست. تفكر «ترك دنيا براى رسيدن به آخرت» انديشه‌اى خام و جاهلانه است كه برخى ناآگاهان و بى‌خبران از معارف راستين اسلامى از پيش خود بافته و آن را به اسلام نسبت داده‌اند. عرفان صحيح اسلامى راهى است متعادل كه در آن هر يك از دنيا و آخرت نصيب و جايگاه خود را دارد و دستور صريح و راه روشن آن در اين كلام موجز و نورانى متبلور است كه:

لَيْسَ مِنّا مَنْ تَرَكَ دُنْياهُ لِدينِهِ أَوْ تَرَكَ دينَهُ لِدُنْياهُ؛(3) از ما نيست كسى كه دنيايش را براى دينش ترك كند، يا دينش را براى دنيايش ترك نمايد.


1. يوسف (12)، 76.

2. الفروع من الكافى، ج 5، باب المعيشه، روايت اول (ص 65 ـ 71)، با اندكى تلخيص و تصرف.

3. بحار‌الانوار، ج 78، ص 321، باب 25، روايت 3.

امام خمينى(رحمه الله)، تجسّمى از عرفان راستين

در عصر كنونى بى‌شك بايد بنيان‌گذار جمهورى اسلامى، امام خمينى(رحمه الله) را يكى از بهترين نمونه‌ها و الگوهاى عرفان راستين و صحيح اسلامى به حساب آورد. آن بزرگوار اسلام را به درستى شناخته بود و به اين حقيقت واقف بود كه اسلام دينى است كه هم ابعاد فردى و هم ابعاد اجتماعى دارد و در تعاليم خود هم به امور دنيوى و هم به مسايل مربوط به آخرت توجه مى‌كرد. حضرت امام با الهام از تعاليم اسلامى بين امور فردى و اجتماعى و امور دنيوى و اخروى و معنوى تضادى نمى‌ديد و در هر شرايطى تنها به دنبال اين بود كه خداى متعال از او چه خواسته تا همان را انجام دهد.

هم‌چنان كه پيش از اين اشاره كرديم، مهم «انگيزه» و «نيتى» است كه انسان در كار و عمل خود در نظر مى‌گيرد. اگر انگيزه عملْ الهى باشد و كار به نيت جلب رضايت خداوند و تحقق خواسته حضرتش انجام شود موجب كمال انسان و تعالى روحى و درجات معنوى و عرفانى او خواهد شد و اين‌كه ظاهر عمل دنيايى يا آخرتى باشد تأثيرى در اين مسأله نخواهد داشت. حضرت امام به درستى اين امر را دريافته بود و مهم‌تر از آن، به راستى آن را «باور» كرده بود. از اين رو ظاهر و پوسته عمل براى او تفاوتى نمى‌كرد كه فردى است يا اجتماعى، دنيايى است يا آخرتى؛ آنچه اهميت داشت اين بود كه آن كار مطلوب خداوند و در راستاى «انجام وظيفه الهى» باشد. امام(رحمه الله) اين معنا را به خوبى در سراسر زندگى‌اش به منصه ظهور رساند و جامه عمل پوشاند. او آن روز كه وظيفه‌اش درس خواندن بود با كمال جديت درس مى‌خواند و آن مقدار هم كه بايد عبادت كند به عبادت مى‌پرداخت و هيچ يك از درس و عبادتش مانع ديگرى نمى‌شد. هم‌چنين آن روز كه بايد با مسايل سياسى آشنا شود به اين كار مبادرت مىورزيد، و آن روز هم كه بايد اقدام كند، با هر وسيله‌اى كه مى‌توانست و در اختيار داشت به مبارزه با دستگاه ظلم برخاست و در اين راه از هيچ چيز نهراسيد و تنها به انجام تكليف و قيام به وظيفه الهى فكر مى‌كرد و در اين راه تا پاى جان نيز پيش رفت. عرفان امام تبلور عرفان

راستين و «خدا محورى» بود. آن بزرگوار مى‌فرمود، در عمرم از احدى جز خدا نترسيدم؛ و اين را در عمل نيز بارها نشان داد و به اثبات رساند. آرى، او عارفى وارسته بود كه تنها خدا را در نظر داشت و از مصاديق اين آيه شريفه بود كه:

الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللهِ وَيَخْشَوْنَهُ وَلا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ الله؛(1) كسانى كه پيام هاى خدا را ابلاغ مى كنند و از او مى ترسند و از هيچ كس جز خدا بيم ندارند.

عرفان امام هم «جهاد اكبر» داشت و هم «جهاد اصغر». در عرفان امام هم عبادت و نماز شب و روزه و انجام تكاليف فردى ديده مى‌شد و هم سياست و قيام به وظايف و مسؤوليت‌هاى اجتماعى وجود داشت.

عرفان راستين اين است كه آدمى بتواند به جاى خودخواهى و خودپرستى، روح خداپرستى را در همه مظاهر زندگى‌اش جلوه‌گر سازد و به جاى «خود» و «هواى نفس» در همه جا و همه كار، يگانه محور و ملاكش «خدا» باشد، و امام خمينى(رحمه الله) از درجات عالى چنين روحيه‌اى برخوردار بود. البته اين كارى است بس مشكل، و از همين رو نيز جنگ و جهاد ظاهرى با دشمنان خدا و دين را «جهاد اصغر» ناميده‌اند و «جهاد با نفس» را «جهاد اكبر» گفته‌اند. جهاد اصغر تنها در زمان‌ها و مقاطعى خاص مطرح است و تنها در همان محدوده اقتضاى از خودگذشتگى و جان‌نثارى دارد؛ ولى جبهه جهاد اكبر هميشه و هر روز و هر ساعت و هر لحظه گشوده است و انسان بايد بر روى نفس خود و خواسته‌هاى نامشروع آن تيغ بكشد و هواى نفس را در مقابل خواسته‌ها و قوانين الهى قربانى كند.

در مسير عرفان، مهم اين است كه انسان بتواند به همه كارهايش رنگ و «صبغه الهى» بزند و هر كارى را به اين دليل كه «خدا مى‌خواهد» انجام دهد. اگر اين‌گونه شد، آن‌گاه ديگر تفاوتى نمى‌كند كه آن كار نماز شب باشد، يا حضور در جبهه جنگ، يا تلاش براى


1. احزاب (33)، 39.

تأمين زندگى همسر و فرزند، و يا ورود به عرصه مسايل سياسى و اجتماعى. اگر وظيفه الهى ايجاب كرد كه انسان در يك صحنه سياسى يا اجتماعى ايفاى نقش كند، شكى نيست كه بايد بدان مبادرت ورزد، وگرنه چگونه مى‌توان دم از عبوديت و بندگى و جلب رضايت خداوند زد؟ چگونه مى‌شود بنده بود؛ ولى تنها آن‌گاه كه صحبت از نماز و روزه و ذكر و دعا است فرمان خداوند را اطاعت كرد و در جايى كه مسأله جهاد و قيام به وظايف سياسى و اجتماعى مطرح است از اطاعت شانه خالى نمود؟! اگر انسان به راستى در پى محبت خداوند و جلب رضايت حضرت حق تعالى باشد، امر و نهى فردى با امر و نهى اجتماعى، و امر و نهى عبادى با امر و نهى سياسى خداوند چه تفاوتى دارد؟! بنده اگر حقيقتاً به دنبال بندگى است، بايد همه اوامر و نواهى مولا و صاحبش را گردن نهد نه آن‌كه به سليقه خود برخى را اطاعت كند و برخى ديگر را وا نهد.

در هر صورت، عارف حقيقى و كامل كسى است كه همه ابعاد زندگى خود اعم از فردى و اجتماعى، و مادى و معنوى را براى خدا و به سوى خدا قرار دهد، و حضرت امام(رحمه الله) عملا اثبات كرد كه اين كار شدنى است. البته امام اين امر را در واقع از اسوه‌هاى كامل و بى‌بديل عرفان، يعنى پيامبر و ائمه اطهار(عليهم السلام) آموخته بود. آن بزرگواران، و به ويژه اميرالمؤمنين(عليه السلام) نمونه كامل اين معنا را در عمل پياده كرده و نشان داده‌اند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) عارفى بود كه به هنگام روز فعالانه در امور مربوط به دنيا و فعاليت‌هاى سياسى و اجتماعى حاضر مى‌شد و شجاعانه در صحنه نبرد پيكار مى‌كرد و شمشير مى‌زد و شب‌هنگام، عاشقانه و با تمام وجود به مناجات با حضرت دوست مى‌پرداخت. آرى، اين است چهره عرفان و عارفان راستين.(1)


1. در اين‌جا به مناسبت، دو قضيه را درباره امام خمينى(رحمه الله) و انقلاب نقل مى‌كنيم:

آيت‌الله حاج شيخ عباس قوچانى(قدس سره) وصىّ رسمى مرحوم آيت‌الله العظمى آقا سيد على قاضى(قدس سره) در امر طريقت و اخلاق و سلوك الى الله بودند، مى‌فرمودند: در نجف اشرف با مرحوم قاضى جلساتى داشتيم و غالباً افراد با هماهنگى وارد جلسه مى‌شدند و همديگر را مى‌شناختيم. در يك جلسه ناگهان ديدم كه سيد جوانى وارد شد. مرحوم آقاى قاضى بحث را قطع كردند و احترام زيادى به اين سيد جوان نمودند و به وى فرمودند: آقا سيد روح‌الله! در مقابل سلطان جور و دولت ظالم بايد ايستاد، بايد مقاومت كرد، بايد با جهل مبارزه كرد؛ اين در حالى بود كه هنوز زمزمه‌اى از انقلاب امام نبود. مرحوم آيت‌الله قوچانى فرموده بودند كه ما خيلى آن روز تعجب كرديم، ولى بعد از سال‌هاى زياد، پس از انقلاب فهميديم كه مرحوم قاضى آن روز از چه جهت آن حرف‌ها را زد و نسبت به امام احترام كرد.

هم‌چنين مرحوم آيت‌الله حاج آقا نصرالله شاه‌آبادى فرموده بودند: قبل از اين‌كه امام به نجف تبعيد شود در خواب ديدم جنگى در خوزستان رخ داده و سرهاى درختان خرما بريده شده است. وقتى امام به نجف مشرّف شد خوابم را به ايشان عرض كردم. ايشان فرمود: مطلبى را مى‌گويم ولى تا من زنده‌ام به احدى نبايد بگويى. سپس فرمود: در آن دوران كه خدمت والدتان آيت‌الله شاه‌آبادى به سير و سلوك مشغول بوديم ايشان فرمودند: انقلاب خواهى كرد و پيروز مى‌شويد و جنگى در خوزستان رخ خواهد داد كه يكى از اقوام ما (يعنى اقوام آيت‌الله شاه‌آبادى) در آن زمان به شهادت نائل خواهد آمد. (اسوه عارفان، ص 92 و 93)

پاسخى به يك پرسش

در اين‌جا ممكن است درباره عملكرد و طريقه برخى افراد و اشخاص مطرح در عرفان و سير و سلوك اين سؤال و اشكال به ذهن بيايد كه پس چرا روش آنان غير از اين بوده و در اين راه بيشتر بر جنبه‌هاى فردى و دورى از جامعه و مسايل اجتماعى، به ويژه پرهيز از دخالت در مسايل سياسى تأكيد داشته‌اند؟ براى آن‌كه اصل سؤال روشن‌تر شود توضيحى لازم است:

در وادى عرفان و در جرگه كسانى كه در طول تاريخ از عرفان و سير و سلوك دم زده‌اند، با توجه به ملاك‌هايى كه براى عرفان صحيح اسلامى برشمرديم، انحراف و باطل بودن برخى افراد و گروه‌ها واضح است و نيازى به بحث ندارد. دسته دومى هم وجود دارند كه اگر وارد گود مسايل اجتماعى و سياسى نشده‌اند به اين سبب بوده كه زمينه براى آن‌ها فراهم نبوده است و از اين رو در اين باره معذور بوده‌اند؛ براى مثال در محيط‌هايى سراسر خفقان و سركوب زندگى مى‌كرده‌اند، يا عمرشان در زندان و زير فشارها و كنترل‌هاى شديد و بى‌حساب دشمنان و حكومت‌هاى جور سپرى شده است.

اما در اين ميان دسته سومى وجود دارند كه قطع داريم انگيزه آن‌ها الهى بوده و حقيقتاً تنها در پى جلب رضايت خداوند و انجام وظيفه الهى خود بوده‌اند و از سوى ديگر نيز ظاهراً امكان جمع بين پرداختن به مسايل فردى و قيام به وظايف اجتماعى و سياسى براى آن‌ها وجود داشته است. سؤال مذكور در واقع در مورد اين دسته است كه چرا سيره و طريقه عرفانى آنان بر پرداختن به جنبه‌هاى فردى و عبادى و بى‌اعتنايى به مسايل سياسى و اجتماعى استوار بوده است؟

در پاسخ اين پرسش ابتدا بايد توجه داشته باشيم كه بحث و قضاوت درباره خصوص افراد و درك شرايط و موقعيتى كه هر فرد در آن قرار داشته كارى بسيار مشكل است. معمولا در زندگى هر فرد عوامل و شرايط متعددى وجود دارد كه درك و تصوير همه آن‌ها معمولا و عادتاً ممكن نيست. ما حتى در مورد كسانى كه معاصر خود ما هستند و فاصله زمانى چندانى بين ما و آن‌ها وجود ندارد، دقيقاً نمى‌توانيم شرايط خاص حاكم بر زندگى و موقعيت آن‌ها را درك كنيم، چه رسد به كسانى كه گاهى صدها سال با ما فاصله دارند و جز اندكى از تاريخ و زواياى زندگى و شخصيت آن‌ها براى ما معلوم نيست. از اين رو به نظر مى‌رسد پيش كشيدن نام اشخاص و بحث و قضاوت در مورد آن‌ها كار چندان صوابى نباشد و در پاسخ به پرسش مذكور بايد به بحث كلى و بيان ضابطه بپردازيم.

از نظر كلى مى‌توان دو ضابطه را براى عدم ورود برخى شخصيت‌هاى مقبول عرفان و سير و سلوك به مسايل اجتماعى و سياسى ذكر كرد:

يكى اين‌كه بگوييم آنان در شرايطى بوده‌اند كه امكان چنين فعاليت‌هايى برايشان فراهم نبوده است؛ دومين احتمال اين است كه تشخيص، و به اصطلاح، رأى و فتواى آن‌ها اين‌گونه بوده و با تشخيص و نظر ديگران تفاوت داشته است. البته اختلاف در تشخيص گاهى به حكم كلى بازمى‌گردد و گاهى به مصداق و مورد مربوط مى‌شود. توضيح اين‌كه:

در روايات اسلامى بر حفظ حرمت «دم» و جان شخص مسلمان و مؤمن بسيار تأكيد گرديده و در اين زمينه بسيار احتياط و محكم‌كارى شده است. در فقه اسلامى در مواردى كه پاى جان مؤمن به ميان مى‌آيد بسيار سخت‌گيرانه برخورد مى‌شود تا خداى ناكرده خون مسلمانى بى‌جهت بر زمين ريخته نشود. شأن و عظمت «مؤمن» نزد خداى متعال آن‌چنان است كه در روايات مى‌خوانيم:

اَلْمُؤْمِنُ اَعْظَمُ حُرْمَةً مِنَ الْكَعْبَةِ؛(1) احترام و شأن مؤمن از خانه كعبه بزرگ تر و برتر است.

قرآن كريم قتل نفس غير مشروع را آن‌چنان بزرگ و مهم مى‌داند كه درباره آن مى‌فرمايد:

مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْس أَوْ فَساد فِي الأَْرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمِيعا؛(2) هر كه كسى را جز به قصاص قتل يا [كيفر] فسادى در زمين بكشد، چنان است كه گويى همه مردم را كشته باشد.

از اين رو علماى ما در جايى كه مسأله جانِ حتى يك مؤمن در ميان باشد بسيار احتياط مى‌كنند، تا چه رسد به اين‌كه مسأله به گونه‌اى باشد كه موجب به خطر افتادن جان صدها و هزاران و گاه ميليون‌ها مؤمن و مسلمان گردد. بر اين اساس، از سابقْ فتوا و رأى كلى برخى از علماى ما اين بوده است كه در زمان غيبت امام زمان(عليه السلام) اگر دخالت در امور سياسى و اجتماعى و مبارزه با ستم‌گرانْ مستلزم خون‌ريزى و در خطر افتادن نفوس جامعه اسلامى باشد آن را جايز نمى‌دانسته‌اند.

از سوى ديگر، در مواردى نيز مى‌توان عدم ورود اين قبيل افراد و شخصيت‌ها را به مسايل سياسى و اجتماعى، به «اختلاف در تشخيص مصداق» مربوط دانست؛ يعنى گرچه از لحاظ نظرى و كلى قايل به دخالت در امور سياسى و اجتماعى بوده‌اند، ليكن در


1. بحار‌الانوار، ج 68، ص 16، باب 15، روايت 20.

2. مائده (5)، 32.

قضيه و مسأله و حركت خاصى تشخيصشان اين بوده كه بايد از ورود به آن پرهيز كنند. نظير برخى قيام‌ها و حركت‌هايى كه در زمان بنى‌اميه يا بنى‌عباس انجام مى‌گرفت و ائمه(عليهم السلام) چون آن‌ها را داراى اغراض غير الهى مى‌دانستند، از تأييد و حمايت و همراهى آن‌ها اجتناب مى‌ورزيدند. در هر صورت، هميشه اين امكان وجود دارد كه نسبت به جريان و حركتى خاص، كسانى بنا به دلايلى ـ كه دست‌كم از نظر خودشان حجت شرعى براى آن‌ها درست مى‌كند ـ ترجيح دهند كه از مداخله پرهيز كنند و تأييد و حمايتى نسبت به آن نداشته باشند.

هم در تاريخ اسلام به طور كلى، و هم در كشور خود ما، در مواردى حركت‌هايى توسط برخى علما آغاز شده كه در ادامه مورد سوء استفاده سياست‌بازان قرار گرفته و بازيچه دست آن‌ها واقع شده و آن حركت بى‌ثمر مانده است. به سبب وجود چنين تجاربى، گاهى برخى از علما و بزرگان دچار ترديد مى‌شده‌اند كه آيا حركت آن‌ها نتيجه‌اى خواهد داشت يا خير. آن‌ها خوف آن را داشتند كه حركتى را شروع كنند و خون‌هايى از مسلمانان در اين مسير ريخته شود و در نهايت، عده‌اى فرصت‌طلب و سياست‌باز سود آن را ببرند.

به هر حال مى‌توان اين احتمال را هم داد كه آنان در اثر نداشتن بينش سياسى و اجتماعى قوى، به درستى نمى‌توانستند مصاديق را تشخيص دهند و از اين رو وظيفه و تكليفى براى آن‌ها در اين باب منجَّز نمى‌شده است.

 

رجوع به آموزه‌ها و دستورات عرفانى مسلك‌ها و مكاتب ديگر

يكى از سؤالاتى كه در زمينه عرفان مطرح مى‌شود اين است كه چرا نتوانيم در طريق عرفان، از ديگران، هرچند بيگانه و غير مسلمان باشند، استفاده كنيم؟ آنچه در واقع در اين پرسش مد‌نظر است اين است كه چرا ما نتوانيم براى تقرب به خدا از «روش‌هاى عملى» كه برخى مذاهب غير الهى در اين زمينه دارند استفاده كنيم؟ براى مثال، در

عرفان‌هاى هندى و جوكى، براى «تمركز» توصيه مى‌كنند كه نگاهتان را به جسمى، مثلا شعله يك شمع، بدوزيد و تلاش كنيد فكر و ذهنتان را از هر عامل و تصور و شىء ديگرى خالى كنيد و تمام حواستان را تنها بر آن جسم متمركز سازيد. اگر مدتى بر اين كار مداومت بورزيد، به مرور قدرت تمركز فكر در شما به وجود مى‌آيد و با ادامه دادن اين تمرين و افزايش طول زمان آن، در زمينه تمركز فكر و برخى قدرت‌هاى روحى پيشرفت‌هاى چشم‌گيرى خواهيد كرد. اكنون سؤال اين است كه چه اشكالى دارد كه ما نيز براى آن‌كه بتوانيم هر چه بيشتر ذهن و روحمان را تنها متوجه خداى متعال نماييم و از غير او منقطع گرديم، از اين قبيل روش‌ها استفاده كنيم؟ بديهى است كسى كه قدرت تمركز فكر دارد، نيل به مقصد عالى عرفان اسلامى كه «انقطاع الى الله» و «توجه كامل به حضرت حق» است بهتر و بيشتر برايش ميسر خواهد بود.

قبل از پاسخ به اين سؤال بايد اين نكته را متذكر شويم كه امروزه در گوشه و كنار كشورمان برخى تلاش‌ها و حركت‌هاى مختلف فرهنگى با عناوين گوناگون صورت مى‌پذيرد كه نقطه مشترك همه آن‌ها مقابله با فرهنگ و ارزش‌ها و معارف اصيل اسلامى است. اين حركت‌ها كه در مواردى به صورت مخفيانه و زيرزمينى و گاه نيز به شكل علنى انجام مى‌شود جريانى حساب‌شده و برنامه‌ريزى شده است. از جمله، شاهديم كه در برخى شهرها مراكزى به عنوان تبليغ و ترويج عرفان و مسايل معنوى راه‌اندازى شده كه مردم را به مذاهب بودايى و جوكى و امثال آن‌ها سوق مى‌دهند و به نام عرفان و تصوف، آداب و رسوم آن‌ها را القا مى‌كنند. حتى كنفرانس‌هايى در خارج از كشور تشكيل مى‌شود و كسانى به عنوان دست‌پرورده‌هاى اين مكاتب دعوت مى‌شوند و با گذراندن دوره‌ها و آموزش‌هايى در عرفان‌هاى بودايى و هندى، با كسب القاب و عناوين و رياست‌هايى به كشور بازمى‌گردند و مشغول فعاليت‌هاى غير اسلامى مى‌شوند.

حقيقت اين است كه دشمنان اسلام با توسل به اين ترفندها درصدد گمراه كردن و

فريب دادن افراد هستند. ساده‌لوحى و كج‌انديشى است اگر كسى تصور كند با تمرينات جوكى‌ها ممكن است به حقايقى در عرفان و سير الى الله دست يابد كه با عمل به دستورات اسلام به آن‌ها نمى‌رسد. اگر چنين توهمى باشد پاسخش اين است كه راه خدا را خداوند خود بايد به ما بياموزد؛ و خداوند با ارسال پيامبران و كتاب‌هاى آسمانى به اين مهم اقدام فرموده است. در حالى كه كتابى محكم و مطمئن هم‌چون قرآن كريم در اختيار ما است، جاى آن نيست كه براى پيمودن راه تكامل به راه‌ها و ابزارهايى متوسل شويم كه از جانب شيطان است و قطعاً با مشورت و القائات اين دشمن قسم خورده انسان تدارك ديده شده و مى‌شود.

البته ممكن است گاهى در تعاليم و روش‌هاى اين عرفان‌ها عناصر حقى نيز يافت شود؛ ولى پيش از اين نيز اشاره كرديم كه در اين قبيل مسايل ما معمولا باطل صِرف نداريم يا بسيار كم داريم. اتفاقاً روش شيطان براى ايجاد انحراف‌هاى فكرى اين است كه حق و باطل را با يكديگر مى‌آميزد و از اين طريق امر را بر آدميان مشتبه مى‌گرداند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين باره مى‌فرمايد:

فَلَوْ اَنَّ الباطِلَ خَلَصَ مِنْ مِزاجِ الْحَقِّ لَمْ يَخْفَ عَلَى الْمُرْتادينَ وَ لَوْ اَنَّ الْحَقَّ خَلَصَ مِنْ لَبْسِ الْباطِلِ لاَنْقَطَعَتْ عَنْهُ اَلْسُنُ الْمُعانِدينَ وَ لكِنْ يُؤْخَذُ مِنْ هذا ضِغْثٌ وَ مِنْ هذا ضِغْثٌ فَيُمْزَجانِ فَهُنالِكَ يَسْتَوْلِي الشَّيْطانُ عَلى اَوْلِيائِهِ؛(1) اگر باطل از اختلاط با حق جدا مى شد، حق بر كسانى كه به دنبال آن بودند پوشيده نمى گرديد، و اگر حق از امتزاج با باطل جدا مى شد زبان دشمنان از آن قطع مى گرديد؛ وليكن چون قسمتى از حق و قسمتى از باطل گرفته شده و با هم مخلوط مى گردد، پس در اين جا است كه شيطان بر دوستان خود تسلط پيدا مى كند.

از اين‌رو ممكن است در بين عناصر مختلف اين مذاهب و مسلك‌هاى باطل چند


1. نهج‌البلاغه، خطبه 50.

عنصر حق نيز وجود داشته باشد؛ ولى اين امر دليل حقانيت آن طريقه و مذهب نخواهد بود. مهم اين است كه اين عناصر حق به آن‌ها اختصاص ندارد و بهتر و كامل‌تر از آن‌ها را در اسلام و تعاليم آن مى‌توان يافت. چرا ما دست نياز به سوى مكتب و مسلكى دراز كنيم كه از ميان صد عنصر تشكيل دهنده آن، 99 عنصرش باطل است؟ در حالى كه ما نسخه‌اى به مراتب كامل‌تر و برتر در دست داريم، چه نيازى است كه از ديگران ياد بگيريم؟

اما اين‌كه چگونه است كه در اين مذاهب و مسالك غير الهى و باطل، كم و بيش عناصر حق و صحيحى به چشم مى‌خورد، مربوط به نكته‌اى است كه پيش از اين نيز به آن اشاره داشته‌ايم. آن نكته اين است كه مسايل معنوى و عرفانى معمولا ريشه در اديان و تعاليم آسمانى و الهى دارد، منتها در طول زمان به علت تحريف‌هايى كه در اين اديان و تعاليم واقع شده، به صورتى كه امروزه مى‌بينيم درآمده است. بنابراين عناصر باطل اين مذاهب، احتمالا همان قسمت‌هاى تحريف شده اديان آسمانى‌اند و عناصر حق نيز بخش‌هايى از آن تعاليم هستند كه هم‌چنان دست نخورده و به دور از تحريف باقى مانده‌اند.

اصولا تحريف يك دين و آيين بدين معنا نيست كه تمامى آن باطل است. براى مثال، گرچه ما معتقديم مسيحيت و يهوديت نسخ شده و انجيل و تورات موجود، تحريف شده و باطل‌اند؛ ولى در همين تورات و انجيل تحريف شده مسايلى وجود دارد كه عيناً در قرآن كريم نيز آمده است. از باب نمونه، خداوند در قرآن مى‌فرمايد، از جمله احكامى كه در تورات بر بنى‌اسرائيل نازل كرديم حكم قصاص بود:

وَكَتَبْنا عَلَيْهِمْ فِيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَالأَْنْفَ بِالاَْنْفِ وَالأُْذُنَ بِالاُْذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصاصٌ فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفّارَةٌ لَه؛(1) و بر آنان [= بنى اسرائيل]


1. مائده (5)، 45.

در آن [= تورات] مقرر كرديم كه جان در مقابل جان، و چشم در مقابل چشم، و بينى در برابر بينى، و گوش در برابر گوش، و دندان در برابر دندان مى‌باشد؛ و زخم‌ها [نيز به همان ترتيب[قصاصى دارند. و هر كه از آن [قصاص] درگذرد، پس كفاره [گناهان] او خواهد بود.

اين حكم در اسلام نيز به همين صورت تشريع گرديده و در تورات تحريف شده فعلى نيز وجود دارد.

بنابراين معناى تحريف اين نيست كه تمامى يك دين زير و رو شده است به طورى كه حتى يك جمله صحيح در آن پيدا نمى‌شود، بلكه پس از تحريف نيز معمولا عناصرى دست نخورده باقى مى‌ماند. اديان آسمانى كه جاى خود دارد، حتى بسيارى از اديانى كه امروزه شاكله اصلى آن‌ها را بت‌پرستى تشكيل مى‌دهد نيز ريشه در يك آيين آسمانى دارند كه در طول تاريخ و پس از وقوع تحريف‌هاى متعدد در آن به اين روز افتاده‌اند. از اين رو گرچه امروزه، براى مثال، معتقدان به مذهب بودا، مجسمه‌ها و بت‌هايى را در معابد خود پرستش مى‌كنند؛ ولى اين بدان معنا نيست كه هيچ حرف درست و حقى در اين مذهب وجود ندارد. بودايى‌ها براى راست‌گويى ارزش قائل‌اند؛ حال آيا بايد گفت چون اين امر در دين بودا آمده پس راست‌گويى بد است؟ يا به عكس، بگوييم چون مذهب بوداى موجود راست‌گويى را خوب مى‌داند پس آيين برحق و درستى است؟ روشن است كه هيچ يك از اين دو قضاوت صحيح نيست. يا شعار اصلى آيين زرتشت موجود اين سه كلمه معروف است: گفتار نيك، رفتار نيك، پندار نيك. اين شعار مطلب برحق و درستى است و همه، از جمله اسلام، با آن موافقند. گفتار نيك هميشه خوب است، رفتار نيك هم هميشه خوب است و پندار نيك نيز هميشه خوب است. اما وجود اين مطالب در آيين زرتشت نه باعث مى‌شود كه بگوييم اين مطالب نادرستند، و نه دليل مى‌شود كه حكم به درستى و برحق بودن آيين زرتشت موجود بدهيم.

در هر صورت، خلاصه سخن در اين بحث اين شد كه ما مخالفتى نداريم كه سخن و مطلب حقى از ديگران گرفته و آموخته شود؛ ولى اين در صورتى است كه ما خود خلأ و كمبودى داشته باشيم. در جايى كه خود ما آيين و كتابى جامع و كامل و بر‌حق داريم كه صحت آن تضمين گرديده، چه جاى آن است كه به سراغ چيزى برويم كه مشكوك است و صحت و سقم آن برايمان معلوم نيست؟ اگر لختى درنگ كنيم، چنين كارى چندان عاقلانه و صواب به نظر نمى‌رسد.

 

عرفان در انحصار روحانيت؟!

از بحثى كه گذشت، پاسخ سؤال ديگرى كه گاهى مطرح مى‌گردد دانسته مى‌شود. آن پرسش اين است كه گاهى گفته مى‌شود، چرا شناختن حق و تبيين مسايل عرفانى و معنوى بايد به روحانيون اختصاص داشته باشد؟

پاسخ اين است كه اختصاص و انحصارى وجود ندارد. روحانيت علاقه‌مند است كه همه مردم راه حق را به احسن وجه بشناسند و مدارج كمال و معنويت و سير الى الله را يكى پس از ديگرى بپيمايند و به بالاترين مقام‌ها نايل گردند و روحانيون نيز به طفيل شفاعت آن‌ها به نوايى برسند و بهشت برين نصيبشان گردد. بنده به سهم خود هيچ ابايى ندارم از اين‌كه يك فرد عادى چنان به خدا تقرب پيدا كند و آبرو يابد كه در قيامت دست مرا هم بگيرد و به بهشت ببرد. چنين چيزى مايه فخر و مباهات ما است و به لباس و صنف خود تعصبى نداريم. اما يك قاعده كلى و عقلايى را نبايد ناديده گرفت. آن قاعده اين است كه: راه را بايد از رهروان آموخت و معرفت را بايد از اهلش دريافت كرد.

آيا اگر كسى بخواهد خانه بسازد، براى تهيه نقشه و مسايل مهندسى ساختمانش به متخصص انرژى اتمى مراجعه مى‌كند؟! آيا مى‌توان گفت چون متخصص انرژى اتمى جايگاهش مهم‌تر و بالاتر از مهندس ساختمان است، در مسايل مربوط به خانه‌سازى بايد به متخصص انرژى اتمى مراجعه كرد؟!

اين يك قاعده كلى و كاملا عقلايى است كه در هر امرى متخصص آن بايد اظهار نظر كند. متخصص انرژى اتمى با مسايل مربوط به مهندسى ساختمان آشنا نيست و دانش آن را ندارد. از اين رو احترام او در جاى خود محفوظ است و در جاى خود نيز بايد از تخصص او بهره برد؛ ولى مهندسى ساختمان فن و تخصص و رشته ديگرى است. بر اساس همين قاعده، ما براى درمان بيمارى‌ها به سراغ پزشك مى‌رويم. علما و مجتهدان نيز براى مداواى بيمارى خود به پزشك مراجعه مى‌كنند و اين امر را مايه كسر شأن خود نمى‌شمارند.

اكنون دقيقاً طبق همين قاعده، در امور دينى نيز هرجا ابهام و سؤالى داشته باشيم، بايد به سراغ متخصص مسايل دينى و معارف اسلامى برويم. اين متخصصان همان كسانى هستند كه ما در عرف جامعه خود آن‌ها را اصطلاحاً به نام «روحانى» مى‌شناسيم.

اگر ادعا شود كه مردم وقتى بيمار مى‌شوند، بايد به امام جمعه و عالم شهرشان مراجعه كنند، قطعاً سخنى بى‌ربط و ناشيانه و مضحك خواهد بود. روشن است كه دل‌درد و سردرد ربطى به امام جمعه ندارد. اما بايد توجه داشت كه عكس اين مطلب نيز صادق است. اگر شما براى چيزى كه مربوط به شناخت اسلام است به سراغ كسى برويد كه اسلام‌شناس نيست و فقط، براى مثال، دكتراى ادبيات يا تاريخ يا فلسفه دارد، اين كار نيز به همان اندازه بى‌ربط و ناشيانه و خنده‌آور خواهد بود. آيا مى‌توان براى مسايل فلسفى و عرفانى به كسى مراجعه كرد كه هيچ سررشته‌اى از اسلام‌شناسى ندارد و تنها دكتراى زبان فرانسه يا انگليسى دارد؟! حقيقتاً آيا چنين كارى صحيح و عاقلانه خواهد بود؟!

همان طور كه همگان، و از جمله علما و مجتهدان و روحانيان، براى ساختن خانه نزد مهندسان ساختمان، و براى درمان بيمارى‌هاى جسمى به پزشكان مراجعه مى‌كنند، مهندسان و پزشكان و ساير مردم نيز براى تبيين مسايل دينى و معارف اسلامى بايد به علما و روحانيون مراجعه كنند. اين امرى بسيار طبيعى است كه بگوييم آنچه را كه مربوط به اسلام و تبيين حقايق اسلامى است بايد از اسلام‌شناسان فرا گرفت. اگر بگوييم،

براى نقشه ساختمان يا مداواى ناراحتى گوارشى خود به روحانيون مراجعه كنيد، البته سخنى غير منطقى و ناصواب گفته‌ايم و جاى سؤال و اشكال خواهد بود. اگر بگوييم براى تعمير هواپيما دست به دامان علما شويد، بايد آن را سخنى ناشيانه تلقى كرد و بدان خنديد. اما اگر بگوييم، براى شناخت اسلام و تبيين مسايل و حقايق اسلامى به علما و روحانيون مراجعه كنيد، آيا سخنى گزاف گفته‌ايم و پيشنهادى نامعقول و غير منطقى داده‌ايم؟!

البته منظور از اسلام‌شناس، آن اسلام‌شناسان راستين و مطمئن و محل اعتماد است. اگر گفته مى‌شود، براى شناخت اسلام و تبيين مسايل و حقايق اسلامى به روحانيون مراجعه كنيد، منظور هر كسى نيست كه عمامه بر سر و لباس روحانيت بر تن دارد. امام بزرگوار ما(رحمه الله) اسلام‌شناسان راستين را معرفى كرد و مطالعه كتاب‌ها و نوشته‌هاى آنان را به ما توصيه نمود. آرى، منظور از «روحانى» اسلام‌شناسانى نظير شهيد مطهرى هستند كه حضرت امام(رحمه الله) در وصفش فرمود، او پاره تن من و حاصل عمرم بود.

پس به طور خلاصه، اولا ما تعصبى نداريم كه حتماً كسى بايد لباس روحانى و عبا و عمامه داشته باشد تا بتوان از او مسايل اسلامى و حقايق معنوى و راه صحيح رسيدن به خدا را فرا گرفت. مهم اين است كه تخصص و دانش لازم براى اين كار را داشته باشد. ثانياً منظور از روحانى نيز هر كسى نيست كه ملبّس به لباس روحانيت است، بلكه اسلام‌شناسان و علماى متعهد و راستين مرادند. در هر صورت تأكيد مى‌كنيم كه درباره مسايل مختلف اسلامى، به ويژه مسايل عرفانى و معنوى، بايد بسيار محتاط بود و بايد مراقب باشيم فريب فريب‌كاران و گمراهان را نخوريم و زلال معارف اسلامى را از سرچشمه‌هاى آلوده و تباه‌كننده، دريافت نكنيم.

 

پرسشى درباره «همه جانبه بودن» سير عرفانى

در پايان اين فصل به پاسخ پرسش ديگرى مى‌پردازيم كه درباره «همه جانبه بودن» سير الى الله مطرح مى‌شود. همان گونه كه در اين فصل به طور مشروح بيان داشتيم، يكى از

شاخصه‌هاى مهم و اساسى عرفان حقيقى و اسلامى اين است كه در اين حركت به تمام ابعاد و جنبه‌هاى وجود انسان توجه مى‌شود. توضيح اين مطلب مفصل گذشت و قصد تكرار آن مطالب را نداريم. پرسشى كه گاهى در اين باره مطرح مى‌شود اين است كه: اگر انسان نتواند با تمام ابعاد به سوى خدا حركت كند چه خواهد شد و چه بايد بكند؟

در پاسخ اين سؤال بايد بگوييم: اصل اين سخن يك تلقين شيطانى است. اين‌كه كسى نتواند با تمام ابعاد وجودش به خدا توجه كند، بدين معنى است كه نمى‌تواند به تمام دستورات اسلام عمل كند! توجه به تمام ابعاد وجود خود چيزى جز عمل كردن به تمامى دستورات شرع نيست. همه‌جانبه‌نگرى و توجه به جميع ابعاد وجود انسان در سير عرفانى، در واقع تأكيد بر توجه و عمل به تمامى دستورات شرعى ـ در مقابل توجه و عمل به برخى از آن‌ها و ناديده انگاشتن برخى ديگر ـ است. آيا مى‌توان عمداً تنها به برخى از دستورات الهى توجه كرد و برخى ديگر را ناديده گرفت و از عمل به آن‌ها سر باز زد؟! بطلان اين تفكر امرى بسيار واضح و بديهى است. از اين رو است كه تأكيد مى‌كنيم سؤال مذكور در واقع يك القاى شيطانى است.

حركت همه جانبه در سير عرفانى يعنى انسان به موقع همسر اختيار كند، صاحب فرزند شود، در تربيت فرزند بكوشد، نمازش را تا جايى كه مى‌تواند در اول وقت بخواند، روزه‌اش را بگيرد، صله رحم و انفاق داشته باشد، اگر فرصت و توانايى دارد نوافل يوميه را به‌جا آورد، در دل شب براى مناجات و اقامه نافله شب برخيزد، به دعاها و اذكارى كه از امامان معصوم(عليهم السلام) رسيده اهميت بدهد، ذكر و توجه قلبى داشته باشد و... . اگر دقت كنيم، اين امور چيزى جز دستورات و توصيه‌هاى مختلف شريعت مقدس اسلام نيست و عمل به مجموع اين دستورات يعنى همان چيزى كه آن را «همه‌جانبه‌نگرى» در سير الى الله مى‌ناميم. بنابراين معنا ندارد كه بگوييم ما نمى‌توانيم حركت همه جانبه به سوى خدا داشته باشيم؛ چرا كه اين بدان معنى است كه از عمل به بخشى از دستورات خداوند معذوريم!

بلى، اگر كسى در مورد دستور و تكليف خاصى واقعاً قدرت نداشته باشد معذور است؛ چرا كه قدرت شرط عمومى براى هر تكليفى است. اگر كسى به علت بيمارى گوارشى يا كليوى يا هر بيمارى ديگرى قادر به روزه گرفتن نباشد روزه بر او واجب نيست. البته به ظاهر محل بحث و مقصود سؤال چنين جايى نيست، بلكه مراد اين است كه چون حركت همه جانبه امرى مشكل و طاقت‌فرسا است كه تلاش و پايدارى فراوانى مى‌طلبد، به حركت در برخى ابعاد بسنده كنيم. در اين صورت سخن همان است كه گفته شد، كه دشوارى حركت همه جانبه در سير الى الله موجب آن نمى‌شود كه خود را از آن معاف و معذور بداريم.اصولا پيمودن مسير تكامل انسانى و رسيدن به اوج انسانيت و قله‌هاى رفيع مقامات معنوى و عرفانى كار آسانى نيست. به تعبير يكى از بزرگان، پيمودن اين راه، كندن كوه با مژگان چشم است! مگر ممكن است آدمى به راحتى و بى‌تحمل هيچ رنج و دشوارى به مقام اولياى خدا و مقامى نزديك مقام انبيا برسد؟! كسى كه توقع چنين مقامات منيع و فتح چنين قلل رفيعى را دارد، بايد دشوارى‌ها و سختى‌هاى آن را نيز بر خود هموار نمايد. به قول سعدى:

نابرده رنج گنج ميسر نمى‌شود *** مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد

بنابراين طرح اين مسأله كه ما نمى‌توانيم در سير عرفانى و تقرب الى الله به همه ابعاد توجه كنيم، يك تلقين غلط شيطانى است. توجه به همه ابعاد گرچه امرى سخت و دشوار است اما ناممكن و خارج از حد توان ما نيست و با تلاش و پشتكار قابل حصول است. اميدواريم كه خداى متعال در سايه الطاف و عنايات ويژه خويش گوشه‌اى از اين مقامات و لذات معنوى را به ما بينوايان نيز بنماياند. آمين.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org