بسم الله الرحمن الرحيم
وجه تسميه خطبه(1)
اين خطبه را خود امام(عليه السلام) بدان اسم نامگذارى نكرده است؛ از اين رو بررسى دقيق علت آن چندان ضرورتى ندارد؛ ولى به دو وجه از وجوهى كه ذكر شده اشاره مىكنيم:
1. گفتهاند: قاصعه، صفت شترى است كه در بعض حالات چيزى از دهانش خارج مىشود و بعد آن را مىبلعد،(2) و چون امام(عليه السلام) هنگام ايراد سخن بر چنين شترى سوار بودند، اين خطبه را قاصعه گفتند؛(3)
1. اين خطبه را كه مبسوطترين خطبههاى نهجالبلاغه است، در نسخههاى متعدد اينگونه مىتوان يافت: ترجمه و شرح مرحوم فيضالاسلام، و شرح ابن ميثم بحرانى، خطبه 234؛ صبحى صالح و معجم نهجالبلاغه، خطبه 192؛ منهاج البراعه مرحوم ميرزا حبيبالله خوئى، خطبه 191؛ شرح ابن ابى الحديد معتزلى، خطبه 238؛ همچنين مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار، ج 14، ص 477ـ465، حديث 37 آن را نقل كرده و تا ص 484 به بيان آن پرداختهاند.
2. حالتى را كه شتر، چيزى را كه دوبار جويده شده مىبلعد، قَصْع گويند (قَصَعَتِ النّاقةُ بِجِرَّتِها، اى ردّتها الى جوفها) و بعضى گفتهاند: قَصْع، مربوط به حالتى است كه دهان خود را از آن پر كرده است. صحاح، ج 3، ص 1266. توضيح «جِرَّة» در اين عبارت را در جلد دوم چنين آورده است: آنچه شتر براى نشخوار بيرون مىآورد، جِرّة گويند. همان، ج 2، ص 611.
3. جوهرى در ادامه بيان خود درباره لفظ «قصع» آورده است: در حديث آمده است كه حضرت در حالى كه بر مركبى سوار بودند كه به جويدنِ دوباره مشغول بود، براى مردم به ايراد سخن پرداختند. همان، ج 3، ص 1266.
2. بعضى قاصعه را تقريباً «كوبنده» معنا كردهاند؛(1) يعنى اين خطابه، گردنفرازان و مستكبران را توبيخ كرده، از طغيان و سركشى برحذر مىدارد.
وجوه ديگرى نيز گفته شده؛(2) ولى ـ همان طور كه گفتيم ـ جستوجو در اين مورد ضرورى به نظر نمىرسد؛ اما با توجه به مضمون خطبه، ظاهراً وجه دوم در بين وجوهى كه مطرح شده، دلچسبتر است.
مقدمه
حكومت اميرالمؤمنين(عليه السلام)، تنها 25 سال با رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فاصله داشت و ظاهراً اين خطبه در اواخر حكومت حضرت كه حدود چهار سال و نه ماه دوام يافت، ايراد شده است؛ از اين رو اين پرسش مطرح مىشود كه مردم كوفه كه لشكريان آن بزرگوار هم از همينها تشكيل مىشد، چه كرده بودند كه امام(عليه السلام) آنها را اينگونه سرزنش مىكند و مىفرمايند: شما در سركشى افراط كرده و به عصبيت و حميّت جاهليت برگشتهايد و ارزشهاى اسلام را زير پا گذاشتهايد؟
1. العين، ج 1، ص 138.
2. مانند:
الف) از بين برنده، زائل كننده: الماءُ يَقْصَعُ العَطَشَ؛ آب تشنگى را فرو مىنشاند. همان
ب) تحقير كننده (ابليس و پيروانش): قَصَعَهُ قَصْعاً صَغَّرَهُ وحَقَّرَهُ؛ فلانى را كوچك شمرد و چيزى به حساب نياورد. مجمع البحرين، ج 4، ص 379.
ج) قَصَعْتُ هامَتَه؛ با دست گشوده بر سرش كوفتم. صحاح، ج 3، ص 1266.
در پاسخ اين پرسش، با توجه به مضمون خطبه بايد گفت: امام(عليه السلام)ريشه مفاسد را «روح تكبر» دانسته و آن را سبب فساد انسان و از بين رفتن اخلاق فردى و اجتماعى و سقوط امتها مىشمارند.
بسيار جاى تعجب است كه مردمى كه سالها پاى منبر اميرالمؤمنين(عليه السلام)و پيش از آن پاى منبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بودهاند، اين گونه به آفتهاى اخلاقى مبتلا شدند كه اين چنين مخاطب حضرت قرار گرفتند.
نكته مهم در اين مقام، «بهرهبردارى از سخنان نورانى حضرت در جوامع امروز» است. ما هم بايد توجه داشته باشيم كه بسيارى از مفاسد اخلاقى ـ چه در فرد و چه در اجتماع ـ از خصلت شيطانى «تكبر و خودبزرگبينى» سرچشمه مىگيرد.
مناسبت خطبه
ساكنان شهر كوفه در آن زمان، مجموعهاى از عشاير مختلف بودند و هر قبيله محلهاى را به خود اختصاص داده بود. روحيه قبيلهگرايى و افتخار به پدران و اجداد، دوباره در بين جوانهاى مسلمان پيدا شده بود و گاهى بين دو جوان بر سر مسائل بسيار جزئى درگيرى لفظى پيدا مىشد و به كشمكشهاى قبيلهاى و قتل و خونريزى مىانجاميد.
امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) براى زدودن چنين روحيهاى اين خطبه را ايراد فرمودند.
در جوامع امروز نيز، اين روحيه وجود دارد. برترىجويى غربىها در جهان امروز نيز نشأت گرفته از همان «تكبر»هاست. آنان براى شرقىها ـ هرچند عالم و محقق باشند ـ ارزشى قائل نيستند و مىكوشند هر مطلب
ارزشمندى را به خود نسبت داده، بگويند ريشه آن در غرب است. فسادى كه امروز صهيونيستها در عالم بپا كردهاند، مبتنى بر همين است كه خود را نژاد برتر و مقصود از آفرينش دانسته و ديگران را طفيلى وجود خود مىدانند. قرآن كريم به خودخواهى آنها اشاره كرده و پاسخ مىدهد:
«وَقالَتِ الْيَهُودُ وَالنَّصارى نَحْنُ أَبْناءُ اللهِ وَأَحِبّاؤُهُ قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُمْ بِذُنُوبِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَيُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ ...؛ يهود و نصارا گفتند: ما پسران خدا و دوستان او هستيم. بگو (اگر چنين است) پس چرا شما را بجهت گناهانتان عذاب مىكند؟ (نه، چنين پندارى غلط است) بلكه شما (هم) انسانهايى از مخلوقات خدا هستيد (و امتياز خاصى نداريد. خداوند) هر كس را كه بخواهد، مىآمرزد و هر كس را كه بخواهد، عذاب مىفرمايد ...».(1)
به هر حال اين «تكبر جمعى» مانند «تكبّر فردى» ريشه بسيارى از مفاسدِ گذشته و حال است؛ محور بحث هم در حقيقت، همين است؛ از اين رو امام(عليه السلام) خطبه را با يك براعت استهلال از اينجا شروع مىكنند: «بزرگى مخصوص خداست» تا ذهنها براى رها كردن خودبزرگبينى و روى آوردن به فروتنى و خاكسارى آماده شود؛ چرا كه تا اين صفت در انسان وجود داشته باشد، نه به سعادت فردى مىرسد و نه مىتواند به كمالاتى دست يازد كه مقدمه ثواب اخروى و قرب الاهى است. جامعهاى هم كه به چنين بلايى مبتلا باشد، هيچگاه روى سعادت را نخواهد ديد.
از حضرت حقتعالى، توفيق توضيحى مختصر از اين خطبه بسيار زيبا، رسا و عالى را به اندازه توان مسئلت مىكنيم.
1. مائده (5)، 18.
الْحَمْدُ للهِ الَّذِي لَبِسَ الْعِزَّ وَالْكِبْرِيَاءَ وَاخْتَارَهُمَا لِنَفْسِهِ دُونَ خَلْقِهِ وَجَعَلَهُمَا حِمًى وَحَرَماً عَلَى غَيْرِهِ وَاصْطَفَاهُمَا لِجَلاَلِهِ وَجَعَلَ اللَّعْنَةَ عَلَى مَنْ نَازَعَهُ فِيهِمَا مِنْ عِبَادِهِ....
الْحَمْدُ للهِِ الَّذِي لَبِسَ الْعِزَّ وَالْكِبْرِيَاءَ؛ ستايش براى خدايى است كه عزت و بزرگى را پوشيد.
در اين بيان، عزت و بزرگى مانند لباسى تصوّر شده كه كسى آن را بپوشد. البته خداى تعالى نيازى به پوشيدن لباس ندارد و حتى استعمال لباس معنوى هم در مورد خداى تعالى صحيح نيست؛ بلكه اين يك تعبير اديبانه و تشبيهى بسيار زيباست و به معناى لباس پوشيدن خداوند نيست. وجه شباهت هم اين است: همانگونه كه لباس در جايى به كار مىرود كه ملبوس را كاملا پوشش دهد و هيچ قسمتى از آن بيرون نمانَد، ذات خدا هم بگونهاى است كه نمىتوان براى آن حيثيتى فرض كرد كه عين عزت و كبريايى نباشد. انگار عزت و كبريا، ذات الاهى را فراگرفته است. البته ذات حضرت حقتعالى نه جزء دارد و نه سطحى كه پوشيده شود؛ ولى ابزار كار عقل انسان، همين مفاهيم است؛ از اين رو از روى مسامحه مىتوان گفت: هيچ سهمى از وجود خداى تعالى و هيچ شأنى از وجودش، بىبهره از عزت و كبريايى نيست.
عزت و كبريا چيست و چه تفاوتى با هم دارند؟
مقدمتاً بايد بگوييم صفات الاهى چه ذاتى چه فعلىـ از حيثيات مختلف خداى تعالى حكايت نمىكند؛ چون خداوند حيثيتهاى مختلف ندارد و به قول اهل معقول «بسيط من جميع الجهات» است و هيچ تكثر و تعددى براى او قابل تصور نيست. در كنار صفاتى كه به خداى تعالى
نسبت داده مىشود، بايد يك صفت سلبى در نظر گرفت؛ به اين معنا كه «صفات، زايد بر ذات نيستند». اين همان ذات است كه عقل ما اين مفاهيم را از آن انتزاع مىكند. همه اين صفات، عين هم و همه عين ذات هستند.
هنگامى كه ما وقتى مىگوييم «ما علم و قدرت داريم»، علم ما چيزى است و قدرت ما چيزى ديگر. مىتوانيم علم داشته باشيم، ولى قدرت نداشته باشيم، يا قدرت داشته باشيم، ولى علم نداشته باشيم، يا هيچيك را نداشته باشيم؛ چون علم ما غير از قدرت است و هر دو غير ذات؛ ولى در مورد خداوند چنين نيست. در خداى تعالى، ذاتْ عين علم، علمْ عين قدرت و قدرتْ عين ذات است و همه صفات، عين هم و همه، عين ذات هستند. بررسى بيشتر اين بحث مجال ديگرى مىطلبد و در حوصله اين نوشتار نمىگنجد؛ در اينجا هم بايد توجه داشت كه اگر عزت و كبريا به خداى تعالى نسبت داده شده، دو چيز جداى از يكديگر و زايد بر ذات پروردگار متعال نيست.
در اينجا سؤالى مطرح مىشود كه عزت و كبريايى چه ويژگى دارند كه در اين كلام مخصوص خداى تعالى شمرده شده، و غير از صفاتى همچون علم است كه ما مىتوانيم ادعا كنيم كه علمى داريم، هرچند آن هم عطاى خداوند است؟!
پاسخ اين است كه ما در گفتوگوهايمان واژه «عزت» و «عزيز» را نيز در غير خدا به كار مىبريم كه عزتهاى نسبى يا ناقص و يا عاريتى هستند؛ ولى عزت مطلق، كامل و اصيل، مخصوص خداى تعالى است و تنها اوست كه در مقابل كسى سر تسليم فرود نمىآورد و كسى بر او غالب نيست چنانكه علم ذاتى و مطلق نيز مخصوص خداست.
البته خداوند مراتبى از آنچه را كه به او اختصاص دارد، به اولياى خود مرحمت مىفرمايد؛ مثلاً علم غيب مخصوص خداى تعالى است، چنان كه در دعاها مىخوانيم: «يا مَنْ لا يَعْلَمُ الْغَيْبَ اِلاّ هُو».(1) ولى در قرآن پس از اشاره به اين اختصاص، استثناى آن را ذكر كرده و در مورد اعطاى آن به بعض بندگان مىفرمايد:
«عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً * إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُول...(2)؛ (خداوندْ) داناى غيب (و نهان) است. پس كسى را بر غيب خود آگاه نخواهد نمود، مگر بر آن فرستادهاى كه رضايت داشته باشد (و خود اراده فرمايد)».
در مورد عزت هم گرچه در آياتى مثل «...فَلِلّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً...»(3) آن را به خود اختصاص داده، در جاى ديگر از اعطاى آن به رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، و مؤمنان خبر مىدهد:
«... وَللهِِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَلكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ».(4)
همچنين با اشاره به مشيت خود در «عزت بخشيدن به هر كه بخواهد» مىفرمايد:
«... تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ».(5)
بنابراين منافاتى ندارد كه عزّت كامل حقيقى مطلق و اصيل، از آنِ خداى تعالى باشد و بعض بندگان خود را فراخور حالشان از آن بهرهمند فرمايد.
1. مفاتيح الجنان، دعاى جوشن كبير.
2. جن (72)، 26 و 27.
3. فاطر (35)، 10.
4. منافقون (63)، 8.
5. آل عمران (3)، 26.
كبريا: در فارسى واژه معادلى براى آن وجود ندارد و بايد قدرى آن را توضيح داد:
ريشه آن «ك ب ر» و همخانواده كِبَر به معناى بزرگى،(1) در مقابل صِغَر به معناى كوچكى است. بزرگى و كوچكى، دو مفهوم متضايفند؛ يعنى پس از مقايسه دو چيز مىگوييم: چون اين يكى علاوه بر همه اجزاى آن يك، جزء ديگرى هم دارد، «كبير» و ديگرى «صغير» است.
بايد توجه داشت كه «كِبَر» و «كِبْر» فقط تفاوت اندكى در تلفظ دارند و در هر دو، معناى «بزرگى» لحاظ شده است ولى هر يك مورد استعمال خاصى دارند و به جاى يكديگر استعمال نمىشوند. «كِبْر» به خلاف «كِبَر» بر «امرى قلبى» اطلاق مىشود و از كيفيت نفسانى خاصى حكايت مىكند كه بر اساس آن، انسان خود را بزرگ ببيند. خداوند تعالى بعضى بندگان خود را در مورد داشتن چنين صفتى، اين گونه ياد مىفرمايد:
إِنَّ الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللهِ بِغَيْرِ سُلْطان أَتاهُمْ إِنْ فِي صُدُورِهِمْ إِلاّ كِبْرٌ ما هُمْ بِبالِغِيهِ فَاسْتَعِذْ بِاللهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ(2)؛ همانا كسانى كه بدون آنكه هيچگونه دليل محكمى داشته باشند (نزد آنان باشد و بتوان به آن استناد نمود) به جدال با آيات الاهى مىپردازند، در سينههاشان چيزى جز «خودبزرگبينى» وجود ندارد (آن هم چيزى است كه هرگز) به آن (قلّه بلند خيالى) دست نخواهند يافت؛ پس به خدا پناه ببر؛ چراكه او شنواى بيناست.
حال اين «خودبزرگبينى» گاهى به صورت نسبى در نظر گرفته مىشود و
1. «كِبَر» متضاد «صِغَر» است، و در سنّ انسان، به بزرگسالى اطلاق مىشود. لسان العرب، ج 12، ص 12 و كتاب العين، ج 5، ص362.
2. غافر (40)، 56.
از مقايسه با امثال خود (مثل برادر، خواهر و دوستان) درك مىشود، و گاهى مطلق است كه همان «كبريا» است و فوق آن بزرگى نيست؛(1) بنابراين تفاوتى كه بين «عزت» و «كبريا» هست، اين است كه در دومى نياز به اضافه كردن قيد «مطلق» نداريم؛ به خلاف عزت كه به طور مطلق از آنِ خداست و اين خداوند است كه هر كه را بخواهد، خود عزت مىبخشد. امام(عليه السلام)با اين استعاره، از اختصاص اين دو صفت به حضرت حقتعالى خبر دادند.
اما انسان، به سبب نادانى، صفات الاهى را به خود نسبت مىدهد؛ چنانكه خداى تعالى در مورد قارون مىفرمايد:
قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْم عِنْدِي أَوَ لَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اللهَ قَدْ أَهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ الْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَأَكْثَرُ جَمْعاً ...;... گفت: من اين ثروت را بر اساس دانشى كه دارم (و به ريزه كارىهاى اقتصادى آشنا هستم) به دست آوردهام. (خداى تعالى در پاسخ اين مطلب واهى مىفرمايد:) آيا او نمىداند قبل از او از ميان نسلهاى گذشته كسانى را خداوند نابود ساخته است كه از او قدرتمندتر و مال اندوزتر بودهاند؟».(2)
امروز نيز افرادى در مقابل تذكر نسبت به رعايت حقوق فقرا پاسخ مىدهند: ما خون دل خورديم و با زحمت فراوان اين ثروت را جمع كرديم؛ چگونه آن را به ديگران بدهيم؛ در حالى كه توجه ندارند كه علم، قدرت و ديگر نعمتها را خداى تعالى عطا فرموده است و ما آنها را ايجاد نكردهايم.
1. الكبرياء: عظمت و پادشاهى... و كاربرد آن فقط در مورد خداى تعالى است. لسان العرب، ج 12، ص 12.
الكبرياء: اسم للتكبر و العظمه، كتاب العين، ج 5، ص 361.
الكِبر بالكسر: العظمة و كذلك الكبرياء، صحاح اللغه، ج 2، ص 801.
الكبر: العظمة و التجبّر كالكبرياء، تاج العروس، ج 3، ص 514.
2. قصص (28)، 78.
حتى گاهى سركشى انسان به اينجا مىرسد كه خود را خداى مردم، آن هم برترين خدايان مىنامد چون مشركان خدايان متعدد مىپرستيدند ـ و بنده طغيانگرى چون فرعون نداىِ «أَنَا رَبُّكُمُ الأَْعْلى؛ من پروردگار بزرگ شما هستم»(1) سر مىدهد.
آرى، انسان هنگامى كه به خيال خود قدرتى به هم زد و احساس بىنيازى كرد، در دلش ادعاى خدايى پديد مىآيد.
خداوند تعالى ريشه طغيانگرى را همين «احساس بىنيازى» كه خود حاكى از تكبر استـ مىداند:
كَلاّ إِنَّ الإِْنْسانَ لَيَطْغى * أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى.(2)
كسى كه در اثر حماقت و نادانى خود را بزرگ يافت، تصور مىكند از او بزرگترى نيست؛ از اين رو خويش را برتر از همگان و خالى از اشتباه دانسته و به آراى همه بزرگان به ديد انتقادى مىنگرد. يا به امورى مثل «اطاعت مردم از وى» كه آن هم عطاى خداست، فريب خورده و مىپندارد كسى شده است و از اينكه با يك امضاى او شهرهايى بمباران و ويران گردد، لذت مىبرد.
چنين كسى در واقع چيزى را كه مخصوص خداى تعالى بوده، غصب كرده است. انسان در مقابل خدا چيزى ندارد تا بگويد بزرگ هستم يا كوچك. هر چه هست، مال اوست و هر كه هر چه دارد، از او دارد؛ از اين رو نمىتوان بادى به غبغب انداخت و خود را بزرگ دانست؛ ولى متأسفانه اين باد كه در احاديث هم به ما ياد دادهاند از آن به خداى تعالى پناه ببريم،(3) در دماغ ما هست.
1. نازعات (79)، 24.
2. علق (96)، 6 و 7.
3. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله): «أَعوذُ بِكَ مِنْ نَفْخَةِ الْكِبْرياء». بحارالانوار، ج 73، ص 1932 و المحجة البيضاء، ج 6، ص 229.
ممكن است از مراتب ضعيف آن چشمپوشى شود؛ ولى اگر به حدى رسيد كه مفاسدى را به بار آورد، آن هنگام متوجه خواهيم شد كه باد خطرناكى در دماغ ما بوده است. اين باد، شيطانى است و كسانى كه چنين باشند، در واقع به جنگ خدا رفتهاند و مشمول لعن و نفرين الاهى قرار مىگيرند.
خلاصه آنكه: محور بحث، «اختصاص عزت و بزرگى به خداى تعالى» است و اينكه ديگران حق چنين ادعايى را ندارند.
«وَاخْتَارَهُمَا لِنَفْسِهِ دُونَ خَلْقِهِ؛ خداوند اين عزت و كبريايى را براى خويش برگزيد و براى خلق خود سهمى قائل نشد».
البته منافاتى با «تُعِزُّ مَنْ تَشاء» ندارد؛ چون اين عزّت، اعطايى است نه در عرْض عزّت خداى تعالى.
«وَجَعَلَهُمَا حِمًى(1) وَحَرَماً(2) عَلَى غَيْرِه». خداوند اين دو را قُرقگاه و خط قرمز قرار داده و به هيچ كس اجازه عبور از آن را نداده است؛ بنابراين ورود در چنين حريمى، به معناى جنگ با خداست.
«وَاصْطَفَاهُمَا لِجَلاَلِهِ وَجَعَلَ اللَّعْنَةَ عَلَى مَنْ نَازَعَهُ فِيهِمَا مِنْ عِبَادِهِ». اگر بندهاى به ستيز با خدا برخاسته، چيزى از اينها را براى خود ادعا كند، خداوند او را لعنت مىكند و از رحمت خود به دور مىدارد.
1. الحَمِى: چراگاه يا خانهاى كه ديگران حق ورود بدان را نداشته باشند، جاى قرق شده، ملك شخصى. الرائد، ج 1، ص 698.
2. الحرم: حريم و ملك شخصى كه از آن دفاع و نگهدارى كند، آنچه شكستن آن نارواست. همان، ص 669.
سنّت آزمايش
ثُمَّ اخْتَبَرَ بِذَلِكَ مَلاَئِكَتَهُ الْمُقَرَّبِينَ لِيَمِيزَ الْمُتَوَاضِعِينَ مِنْهُمْ مِنَ الْمُسْتَكْبِرِينَ؛ آنگاه (خداوند با اختصاص اين دو صفت به خود)، فرشتگانِ مقرب درگاه خود را آزمود، تا فروتنانِ ايشان را از گردنكشان جدا سازد.
يكى از معارف اساسى تمام اديان الاهى به ويژه اسلامـ بيان اين نكته است كه هدف آفرينشِ موجوداتِ مكلَّف، آزمايش آنها بوده است تا جوهر واقعى خويش را ظاهر سازند و معلوم شود كه آيا راه حق و ترقى را برمىگزينند يا مسير سقوط و نزول را.
خداى تعالى در آياتى از قرآن كريم اين حقيقت را بازگو فرموده است؛ از جمله:
الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً(1)؛ (خداوند) كسى است كه مرگ و زندگانى را آفريد، تا شما را بيازمايد (و معلومتان گردد كه) كدامينتان نيكوكارتريد.
تعبيرهاى گوناگون آزمايش
در قرآن كريم براى بيان اين مفهوم، از تعبيرات مختلفى استفاده شده است. گاهى ماده «بلو»(2) به كار گرفته شده، گاهى ماده «محن»(3) اين
1. ملك (67)، 2.
2. مشتقات اين ريشه 37 مورد، در 26 قالب به كار رفته و نوعاً در آزمايش الاهى است (مانند آيه دوم سوره ملك كه در متن گذشت). البته «لايبلى» در آيه 120 طه ظاهراً از ريشه بلى به معناى كهنه شدن است. ر.ك: كتب لغت، تفاوت «بلو» و «بلى».
3. اين ماده، فقط دو بار در قرآن كريم استعمال شده: ممتحنه، 10 و حجرات، 3 و فقط مورد اخير به آزمايش الاهى مربوط است. مرحوم طبرسى پس از نقل: «أُولئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى» فرمودهاند: «اَىْ اخْتَبَرها فَأخْلَصَها لِلتَّقْوى»، مجمع البيان، ج 9 و 10، ص 196.
مفهوم را بيان كرده، و در برخى موارد بيان اين مفهوم در مشتقات «محص»(1) ديده مىشود. ممكن است واژههاى ديگر نيز، در اين جهت نقشى را ايفا كنند؛(2) ولى ظاهراً بيش از همه آنها، ماده «فتن»(3) استعمال شده باشد.
يكى از تعبيرهايى كه در احاديث اهلبيت(عليهم السلام) براى بيان آزمايش به كار رفته و در اين فراز از خطبه حضرت (عليه السلام)نيز ديده مىشود، «اختبار»(4)است كه امام(عليه السلام) با اين تعبير، به آزمون فرشتگان اشاره فرمودند.
چه موجوداتى آزمايش مىشوند؟
خداوند تعالى در قرآن كريم، در كنار انسان از موجود مكلَّف ديگرى به
1. از اين واژه نيز دو مورد در قرآن كريم به چشم مىخورد: آلعمران، 154 و 141. مرحوم شيخ طوسى در توضيح مورد اخير (وَلِيُمَحِّصَ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا) فرمودهاند: «لِيَبْتَلِيَ». التبيان، ج 3، ص 3. ابن منظور نيز ثلاثى مجرد، و باب تفعيل آن را، پالايش و خالص كردن دانسته است. لسان العرب، ج 7، ص 90.
2. براى مثال، ممكن است ماده «علم» به نحوى بيانگر اين معنا باشد؛ مانند آيه 166 و 167 آلعمران: «وَلِيَعْلَمَ الْمُؤْمِنِينَ * وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ نافَقُوا». مرحوم فيض كاشانى در توضيح فرمودهاند: «ليتميز الفريقان»، صافى، ج 1، ص 398. مشابه: كنز الدقائق، ج 2، ص 276.
3. بررسى شصت موردى كه در قرآن كريم از اين ريشه به كار رفته، ضرورى به نظر نمىرسد؛ ولى اكثر آن موارد به بحث ما مربوط است، هرچند مواردى هم به معناى آشوب استعمال شده؛ مانند: انفال (8)، 73 و بقره (2)، 217.
4. در كتب لغت «اختبار»، «تخبّر»، «مخبَره» و «مخبُره»، «علم به چيزى خاص» معنا شده است. قاموس المحيط، ج 2، ص 26؛ لسان العرب، ج 4، ص 227 و تاجالعروس، ج 3، ص 167. رك: العين، ج 4، ص 258.
البته در قرآن كريم ماده «خبر» در باب افتعال به كار رفته است.
نام «جن» ياد فرموده است و هرجا سخن از پاداش و كيفر به ميان مىآيد، جن و انس مخاطب هستند؛ مانند:
يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالإِْنْسِ أَلَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتِي وَيُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا قالُوا شَهِدْنا عَلى أَنْفُسِنا وَغَرَّتْهُمُ الْحَيوةُ الدُّنْيا وَشَهِدُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كانُوا كافِرِينَ(1)؛ اى گروه جن و انسان! آيا پيامبرانى از (جنسِ) خودتان براى بازگو كردن آيات من و ترساندن شما از ملاقات چنين روزى، به سوىتان نيامد؟ (در پاسخ) گفتند: ما عليه خود گواهى مىدهيم. (اينان را) دنيا فريبشان داد و عليه خود گواهى دادند كه كفر ورزيدهاند.
درباره ويژگىهاى جن، چگونگى زندگى آنها و آنچه به ايشان مربوط مىشود ـ غير از آنچه در قرآن كريم ديده مىشود ـ(2) با بررسى دقيقِ احاديث اهلبيت(عليهم السلام) مىتوان به اطلاعات قابل توجهى دست يافت؛(3)ولى چون سر و كارى با آنها نداريم، فعلا به بحث و بررسى در اين زمينه نيازى نيست. آنچه براى ما مهم است، توجه به «در معرض امتحان بودن» ما است.
معناى آزمايش الاهى
واضح است كه براى خداى تعالى، چيز مجهولى وجود ندارد و پيش از
1. انعام (6)، 130.
2. از اين طايفه، 29 بار در قرآن در دو قالب «جنّ» و «جانّ» ياد شده و در تفاسير نكاتى ذيل آيات مربوط بيان شده است. ضمن اينكه هفتاد و دومين سوره قرآن كريم به نام «جن» است.
3. در اين مورد روايات فراوانى در ابواب مختلف به طور پراكنده وجود دارد؛ ولى جلد 63 بحارالانوار، ص 42 تا آخر به آنها اختصاص يافته است؛ باب 2: حقيقة الجن و احوالهم، پس از آيات، مشتمل بر 118 حديث؛ باب 3: ذكر ابليس و قصصه، پس از آيات مشتمل بر 177 حديث؛ آنگاه «تتمّه» از ص 283 تا 347 مشتمل بر تحقيقاتى سودمند است.
آزمون، از نتيجه آن آگاه است؛ ولى موجوداتى را كه راهشان دو سويه است و توان ترقى و تنزل، هر دو را دارند، در شرايط خاصى قرار مىدهد تا زمينه گزينش برايشان فراهم شود و از اين رهگذر به كمال ممكن برسند.
البته اين مفهوم و مفاهيمى از اين قبيل را خداوند براى فهم ما در چنين قالبهايى ريخته است؛ از اين رو از جهات ادبى و بررسى جنبههاى حقيقى و استعارى و كنايى جاى دقت هست؛ ولى شرح و بسط آن در اين مقال نمىگنجد.
بايد توجه داشت كه در اين گونه موارد، براى انتساب اين مفاهيم به خداوند، لوازم مادى آن نبايد لحاظ شود. براى مثال «رحمت» از صفاتى است كه در مورد خداى تعالى به كار رفته است؛ ولى ما نمىتوانيم آثار مادى آن كه جنبههاى انفعالى و اثرپذيرى است، به خداوند نسبت دهيم. انسان با ديدن صحنهاى رقّت آور (همچون تهيدستى كه به دليل نياز به لقمهاى نان توان حركت ندارد و يا بيمارى كه از شدت رنج به خود مىپيچد) تحت تاثير قرار مىگيرد، دلش مىسوزد و درصدد رفع مشكل برمىآيد؛ اما در خداوند متعال چنين حالتى وجود ندارد؛ بلكه لازمه آن حالت كه «رفع نياز نيازمند و كمك به درمانده» است، مورد نظر است. و خداوند بدون آن مقدمات انفعالى، كاستىها و نارسايىهاى بندگانش را رفع مىكند.
«امتحان» نيز به معناى كشف مجهول براى خداوند نيست و به منظور «جدا كردن نيكان از بدها»(1) انجام مىگيرد؛ هرچند از پيش كاملا از نتيجه
1. «ما كانَ اللهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلى ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ...»؛ خداوند مؤمنان را بر آنچه شما بر آن هستيد رها نمىكند تا اينكه آلوده و پليد را از پاك و پاكيزه جدا سازد. آل عمران (3)، 179.
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در مواردى از جمله خطبه غدير، به اين سنت الاهى اشاره فرمودند:
«معاشر الناس، ان الله عز و جل لم يكن يذركم على ما انتم عليه حتى يميز الخبيث من الطيب...»؛ بحارالانوار، ج 37، ص 204 ـ 217، از احتجاج، ص 66 ـ 58.
آگاه است. حتى انسانها نيز امتحان را هميشه براى پى بردن به ندانستهها به كار نمىگيرند؛ مثلا ممكن است آموزگار پيش از آزمون تا حدودى از نتايج آگاهى داشته باشد و با شناختى كه از شاگردانش دارد، در مورد بعضى پيشبينى قطعى كند؛ ولى با اين حال از گرفتن آزمون صرفنظر نمىكند.
وسيله آزمايش
ممكن است تصور شود آزمون هميشه با رنجها و دشوارىها همچون فقر و بيمارى همراه است و آزمايش فقط با امور ناخوشايند به عمل مىآيد؛(1)در حالى كه نعمتهاى پرورگار هم، خود وسيلهاى براى اين هدف است. خداى تعالى اين حقيقت را اينگونه بيان فرموده است:
...وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً...(2)؛ ما شما را با خير و شر (هم آنچه خوشايند شما هست، و هم آنچه كه نيست) مىآزماييم.
در داستان حضرت سليمان ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ نيز، به اين مهم
1. چه بسا اين ذهنيت با توجه به آياتى مثل «وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْء مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْص مِنَ الأَْمْوالِ وَالأَْنْفُسِ وَالثَّمَراتِ وَبَشِّرِ الصّابِرِين؛ و هرآينه قطعاً شما را به شمهاى از ترس و گرسنگى و كمبود مالى و جانى و (كمبود در) بهرهها (ى زندگى) آزمايش خواهيم نمود. و (اى پيامبر عزيز(صلى الله عليه وآله) صبرپيشگان را مژده بده»، درود و رحمت و آمرزش پروردگار مهربان و تأييد هدايتيافتگى آنها كه در آيه 157 اشاره شده است (بقره، 155)، و بدون عطف نظر به آياتى همچون (نمل، 40) كه هماكنون به آن اشاره مىشود، پديد آمده باشد.
2. انبياء (21)، 35.
اشاره شده: آصف بن برخيا كه بهرهاى از علمالكتاب داشت، تخت بلقيس را پيش از چشم به هم زدن از سرزمين سبأـ نزد حضرت حاضر كرد. قرآن عكسالعمل آن بزرگوار را چنين ترسيم مىفرمايد:
...فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي ءَأَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَمَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَمَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ(1)؛ آن گاه كه آن (تخت بلقيس) را نزد خود حاضر ديد، فرمود: اين از فضل پرورگار من است تا مرا بيازمايد كه شكر (اين نعمت) مىگزارم يا ناسپاسى مىنمايم. و كسى كه شكر كند، اين سپاسگزارى به نفع خود اوست و كسى كه ناسپاسى كند، پس پروردگار من، بىنياز و بزرگوار است.
در احاديث اهلبيت(عليهم السلام) اين حقيقت به وضوح مشهود است. براى نمونه مىتوان به حديثى كه از امام رضا(عليه السلام) در مورد زكات نقل شده، اشاره كرد:
عِلَّةُ الزَّكاةِ مِنْ أَجْلِ قُوتِ الْفُقَراءِ وَتَحْصينِ أَمْوالِ الاَْغْنياءِ، لاَِنَّ الله تَبارَكَ وَتَعالى كَلَّفَ أَهْلَ الصِّحَةِ الْقِيامَ بِشَأنِ أهْلِ الزَّمانةِ والْبَلْوى كَما قالَ اللهُ عزَّ و جلَّ: «لَتُبْلَوُنَّ في أَمْوالِكُمْ» بِإِخْراجِ الزَّكاةِ «وَفي أَنْفُسِكُم بِتَوْطينِ الاْنْفُسِ عَلَى الصَّبْرِ...(2)؛ علت (تشريعِ) زكات تأمين خوراك مورد نياز فقيران، و حفظ اموال توانگران است؛ چون خداىتعالى انسانهاى سالم را موظف به رسيدگى احوال درماندگان و مستمندان نموده است؛ چنان كه (در قرآن كريم) فرموده است: «حتماً در اموالتان» با پرداخت زكات، و «جانهايتان» با آماده نمودن خود براى صبر و تحملِ (شدايد) آزمايش مىشويد....
1. نمل (27)، 40.
2. بحارالانوار، ج 6، ص96، به نقل از عيون اخبار الرضا(عليه السلام). مرحوم صدوق اين حديث را در كتاب ديگرشان علل الشرايع با اندكى تفاوت نقل فرمودهاند، كه آن را در بحارالانوار، ج96، ص 18 مىتوان يافت.
بنابراين همه موقعيتهايى كه در زندگى ما وجود دارد، آزمايش است؛ منتها چون بعض امور چشمگير و سرنوشتساز است و در زندگى ما نقطه عطفى به شمار مىآيد و اشتباه در آنها گاهى جبرانناپذير است، آن موارد را امتحان مىدانيم؛ در حالى كه آزمون، اختصاصى به آن امور ندارد و هر لحظه چشم و گوش و دل ما مورد آزمايش و سپس بازخواست مىباشد.(1)
تكبّر در مورد خداوند
با توجه به مذموم بودن صفت خودبزرگبينى و زيبايى تواضع و فروتنى، اين پرسش مطرح مىشود كه چرا يكى از اسماى خداى متعال «المتكبر» است؟
«هُوَ اللهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللهِ عَمّا يُشْرِكُونَ».(2)
پاسخ اين است كه تواضع فقر محض، در مقابل خداوند غنى مطلق،(3)زيباست و چنين موجودى شايسته تكبر نيست؛ ولى اظهار بزرگى از خداوند تعالى كه بزرگ مطلق است و از هر چه بتوان وصف كرد بزرگتر است،(4) بسيار زيباست. و اصولا آفرينش براى اظهار قدرت است.
1. «...إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْئُولا». (اسراء (17)، 36).
2. حشر (59)، 23.
3. «يا أَيُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللهِ وَاللهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ»، فاطر (35)، 15.
4. شخصى در محضر مبارك امام صادق(عليه السلام) گفت: «الله اكبر». حضرت پرسيدند خداوند از چه چيز بزرگتر است؟
عرض كرد: از همه چيز. امام(عليه السلام)فرمودند: براى خداوند حدّ تعيين كردى. پرسيد: پس چه بگويم؟ حضرت پاسخ دادند: بگو: «الله اكبرُ مِنْ اَنْ يُوصَف؛ خداوند از آنچه بتوان وصف كرد، بزرگتر است». كافى، ج 1، ص 117، حديث 8؛ همچنين ر.ك: بحارالانوار، ج 84، ص 366 از التوحيد و 380، از علل الشرايع؛ ج 93، ص 218 از التوحيد و معانى الاخبار و 219 از المحاسن.
يعنى همان گونه كه خداوند با وحى به انبياى بزرگ(عليهم السلام) علم خود را اظهار مىفرمايد، و قرآن كريم كه به وسيله جبرئيل امين(عليه السلام) بر قلب پاك پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) نازل شد، مصداق علم حقتعالى است، به همين گونه خلقت عالم هم اظهار قدرت خداست. و اگر اين نباشد، نه عالمى آفريده مىشود، نه وحى نازل مىگردد و نه هيچ صاحب فضيلتى به امتياز لايق خود مىرسد.(1) نعمتهاى فراوان و غير قابل شمارشِ پروردگار،(2)حوادث عظيم در طول تاريخ و همه امور اين جهان، آثار بزرگىِ خداوند است و حقتعالى با انجام اين امور، بزرگىِ خود را به حق اظهار مىفرمايد؛ ولى اگر ما اظهار بزرگى كرديم، چيزى را اظهار كردهايم كه به هيچ وجه در شأن ما نبوده؛ از اين رو ما را دعوى «بزرگى» نيامده و براى ما «تكبر» صفتى مذموم است.
البته بر اساس تفاوتى كه بين تكبر و استكبار وجود دارد، استكبار در مورد خداوند راه ندارد، به خلاف تكبر؛ چرا كه استكبار در موردى است كه مدعى آن، «بزرگى» ندارد؛ بلكه خودش را به دروغ به آن منتسب مىكند؛ ولى تكبر هم در اين گونه موارد به كار مىرود و هم در موردى كه حقيقتاً بزرگى وجود داشته باشد؛ يعنى در مورد خداى متعال.
1. هود، 3: «وَيُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْل فَضْلَهُ...؛ و به هر صاحبِ امتيازى، امتيازش را مىدهد (هر بندهاى كه به نحوى استحقاق اجرى بيش از ديگران داشته باشد، حقش ضايع نخواهد شد و خداوند عطايش خواهد فرمود.» ر.ك: الميزان، ج 10، ص 142.
2. «وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللهِ لا تُحْصُوها...؛ و اگر در مقام شمارش نعمتهاى خداوند برآييد، ياراى برشمردن همه آنها (و احصاى جميع آنها) را نخواهيد داشت». ابراهيم (14)، 34 و نحل (16)، 18.
جبّار بودن خداوند
در آيه 23 حشر در كنار «المتكبر» صفت «الجبار» هم در مورد حضرت حقتعالى ذكر شده است. همان گونه كه در مورد تكبّر توضيح داده شد، اگر اين صفت هم به انسان نسبت داده شود، زشت و مذموم است؛ چنان كه حضرت عيسى بن مريم ـ على نبينا و آله و عليهما السلام ـ از اينكه خداى تعالى ايشان را از اين صفت همچون شقاوت به دور نگه داشته، به نيكى ياد مىفرمايد:
وَبَرًّا بِوالِدَتِي وَلَمْ يَجْعَلْنِي جَبّاراً شَقِيّاً.(1)
و خداوند بر قلبى كه اين صفت ـ همچون تكبر ـ در آن باشد، مُهر نهاده است:
...كَذلِكَ يَطْبَعُ اللهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّر جَبّار.(2)
ولى اگر صفتى براى خداى تعالى شمرده شود، زشت نيست؛ چون جبروت و شكوه خود را به حق اظهار مىفرمايد.(3)
پس اگر نورافشانى براى خورشيد عيبى به شمار نمىرود ـ چون اظهار نورى است كه در ذات اوست ـ اظهار عظمت از خداى بىنيازى كه خالق همان خورشيد و ماه و همه موجودات است، بسيار سزاوار و بجاست؛ اما ادعاى بزرگى براى ما، ادعايى دروغ است و با ساختار وجود ما نمىسازد؛ چرا كه وجود ما سراسر نقص و عيب و فقر است؛
1. مريم (19)، 32.
2. غافر (40)، 35.
3. حاصل مطلبى كه مرحوم طبرسى ذيل آيه شريفه فرمودهاند، اين است كه «جبّار»، از عظمت سلطنت و شوكت پادشاهى حكايت مىكند و اختصاص به خداى تعالى دارد. اين واژه اگر در مورد بندگان خدا استعمال شود، (مثل اين آيه) جنبه مذمّت و نكوهش دارد. مجمع البيان، ج 9 و 10، ص 400.
آن هم ادعاى بزرگى در برابر كسانى كه از ما عزيزترند يا ممكن است عزيزتر باشند.
البته «ذلت» در پيشگاه پروردگار و پرهيز از «خودبزرگبينى» در برابر ديگران، هيچ منافات با عزت اعطايى خداى تعالى به اهل ايمان ندارد؛ چرا كه ذاتاً از آنِ بنده نيست و موهبتى است كه او عنايت فرموده:
...وَللهِِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَلكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ(1);...و عزت و سربلندى از آنِ خدا و رسول او(صلى الله عليه وآله) و مؤمنين است؛ ولى دورويان از درك آن عاجزند.
فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَهُوَ الْعَالِمُ بِمُضْمَرَاتِ الْقُلُوبِ وَمَحْجُوبَاتِ الْغُيُوبِ: «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِين * فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ * فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ * إِلاّ إِبْلِيسَ»(2)اعْتَرَضَتْهُ الْحَمِيَّةُ فَافْتَخَرَ عَلَى آدَمَ بِخَلْقِهِ وَتَعَصَّبَ عَلَيْهِ لاَِصْلِهِ...؛ خداوند منزّهى كه تنها او به آنچه در دلها پنهان است و از اسرارى كه در نهانها مخفى است، كاملا آگاه است، فرمود: «من بشرى از گِل مىآفرينم؛ پس هنگامى كه او را نظام بخشيدم و «از روح خود»(3) بر او
1. منافقون (63)، 8؛ همچون (آلعمران، 26) كه دلالت تام بر انتساب عزّت همه سربلندان به ذات مقدس پروردگار دارد: «...تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشاء...».
2. ص (38)، 74 ـ 71.
3. اين عبارت، ترجمه تحت اللفظى «من روحى» است، و به هيچ وجه تصوّر ناصواب برخى كوتهانديشان را كه برداشتشان از آن به گونهاى از «جزئيت» برمىگردد، نبايد به قلب (اين حَرمِ پاكيزه خداى تعالى. بحارالانوار، ج 70، ص 25) راه داد و بايد لغزشهايى از اين دست را نتيجه نامبارك بىمهرى به كلام نورانى آل البيت(عليهم السلام) دانست:
امام صادق(عليه السلام) در مورد نسبت داده شدن روح به خداوند «نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» (حجر، 29) فرمودند: (خداى تعالى) همانگونه خانهاى از خانهها را (به عنوان محل توجه بندگان به او) برگزيد و به «بَيْتى» (بقره، 125) تعبير فرمود، به همين ترتيب گزينش روحِ دميده شده در انسان و شرافت آن را از ميان ديگر ارواح با اين اضافه كردن بيان فرمود. التوحيد، ص 171، ب 17، حديث 3 و نورالثقلين، ج 4، ص 239، حديث 429.
دميدم، پس براى او به سجده بيفتيد. آنگاه همه فرشتگان، جز ابليس، سجده نمودند» چرا كه خودخواهى به او روى آورد، پس به خاطر (برتربودن ماده) آفرينش خود بر (حضرت) آدم (على نبينا و آله و عليه السلام) افتخار نمود، و به جهت اصل خود (آتش) بر آن حضرت عصبيت نمود.
معناى حميت و تعصب
ما معمولا تعصب را به عنوان صفتى مذموم مىدانيم و در موردى به كار مىبريم كه لجاجت در آن روا نيست. اصل اين واژه به نوعى وابستگى برمىگردد.(1) حال ممكن است وابستگى به خانواده، ايل و تبار، حزب و دسته و يا هر چيز ديگر باشد. چه بسا اين حالت تا بدانجا پيش رود كه انسان خود را به دفاع از آنچه به آن دل بسته ـ چه حق باشد چه باطل ـ ملزم بداند و دست به توجيه زشتىها زده و زيبايىهاى طرف مقابل را بىارزش، بلكه زشت جلوه دهد. اين تعصّبى منفى است؛ ولى اگر انسان در دفاع از حق پافشارى كند و از خود سرسختى نشان دهد، تعصبى ارزشمند است؛ چنان كه انسان از اعتقاد راستين خود، از ناموس و مقدسات خود دفاع كرده، و در اين راه كمترين اغماضى ابراز نكند.(2)
1. حمايت و دفاع از كسى كه امورش به انسان سپرده شده باشد يا به جهتى، به او مربوط باشد. مجمع البحرين، ج 2، ص 122.
2. امام پنجم(عليه السلام) مؤمن را از كوه محكمتر معرفى فرمودهاند؛ چرا كه كوه به مرور زمان دستخوش حوادث شده و قسمتهايى از آن كاسته مىشود؛ ولى مؤمن هرگز چيزى از دينش كم نمىشود:
«الْمُؤمِنُ أَصْلَبُ مِنَ الْجَبَلِ، الْجَبَلُ يُسْتَقَلُّ مِنْهُ وَالْمُؤمِنُ لا يُسْتَقَلُّ مِنْ دينِهِ شَىْء؛ مؤمن از كوه محكمتر است (چراكه) كوه (به مرور زمان در اثر حوادث) از آن كاسته مىگردد؛ ولى از دين فرد باايمان چيزى كم نخواهد شد». اصول كافى، ج 2، ص 241، حديث 37 و بحارالانوار، ج 67، ص 362، حديث 66.
در گذشته «بىتعصب»، يك دشنام شمرده مىشد؛ ولى امروز در بعضى جاها نه تنها دشنام نيست، بلكه نوعى ستايش به شمار مىرود؛ همان گونه كه «بىحيايى» را ناسزا مىدانستند؛ اما اكنون اصلا «حيا» را «عيب» دانسته و براى اشتباه گرفتنِ آن با «خجالت» مىگويند: انسان نبايد حيا داشته باشد. در فرهنگ غرب واژههايى چون «ناموس»، «غيرت» و امثال آن نه تنها مفهومى ندارد، بلكه چه بسا ارزشهايى منفى محسوب مىشود.
حميّت(1) نيز همچو تعصّب، از جانبدارى و تأكيد بر دفاع از چيز خاصى حكايت دارد و بايد كوشيد تا با پذيرش رنگ جاهليت، از نظر فرهنگ بلند قرآنى مورد مذمّت واقع نشود:
1. امام(عليه السلام) در حكمت 44 (47) نهجالبلاغه در مورد شجاعت انسان مىفرمايند: «...وَشَجاعَتُهُ عَلى قَدْرِ أَنَفَتِه؛ ميزان شجاعت و دلاورى هر فرد به اندازه خشم درونى او در مقابل موارد ناخوشايند است». مرحوم طريحى در توضيح آن آوردهاند: «الأَنَفَةُ حمية الأَنْفِ وَثَورانُ الغَضَب لِما يتخيل من مكروه يعرض استنكاراً له و استنكافاً من وقوعه و ظاهر كونه مبدءاً للشجاعة فى الاقدام على الامور؛ برانگيخته شدن و جوشش خشم در مورد نپذيرفتن آنچه ناملايمش مىداند و جلوگيرى از وقوع آن را «أَنَفة» گويند، و از آن جهت كه عملا او را به انجام امورى خاص وا مىدارد كه در شرايط عادى از او سر نمىزند، نقطه پيدايش شجاعت است. مجمع البحرين، ج 5، ص 28 و ر.ك. ج 1، ص 107 و ج 4، ص 286.
إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ...(1)؛ به خاطر بياور هنگامى كه كافران در دلهاى خود، خشم و نخوت جاهليت داشتند....
اختيار فرشتگان
آيات متعددى از قرآن كريم بر دورى فرشتگان از گناه دلالت دارد؛ مانند:
...وَالْمَلائِكَةُ وَهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ... * يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ وَيَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ(2)؛ فرشتگان (نيز براى خدا سجده مىكنند) و استكبار نمىورزند (بلكه) از پروردگارشان كه حاكم و محيط بر آنهاست، مىترسند و هر آنچه فرمان داده شوند (بىچون و چرا) انجام مىدهند.
حال اين پرسش مطرح است كه آيا اطاعت و عبادت آنان اختيارى است؟ و اگر اختيارى در كار نباشد، آيا مىتوان آن را ارزشمند دانست؟
در پاسخ بايد گفت: اختيار دو نوع است:
1. اختيار به معناى گزينش يكى از دو راه يا بيشتر، پس از قرار گرفتن بر سر دو يا چند راهى؛
2. به معناى انجام دادن كارى به خواست خود، بدون اينكه از طرف عامل ديگرى تحت فشار و اجبار قرار گيرد.
مسلم خداىتعالى در انجام دادن همه امور، مختار است و هيچگاه تحت تأثير عامل ديگرى قرار نمىگيرد؛ در نتيجه «اختيار» حضرت
1. فتح (48)، 26.
2. نحل (16)، 49 ـ 50؛ همچنين در آيه 6 تحريم، در مورد فرشتگان مأمور عذاب فرمود: «لا يَعْصُونَ اللهَ ما أَمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُون؛ هر آنچه خداوند فرمانشان دهد سر برنتافته و تمام اوامر را دقيقاً به انجام مىرسانند». و آيات ديگر.
حقتعالى به معناى دوّم است. در فرشتگان نيز، به همين معنا است يعنى بدون اينكه بر سر دو يا چند راه قرار گيرند برنامهاى خاص را برگزينند، با ميل و رغبت خود و با كمال لذّت، به عبادت پروردگار متعال مىپردازند و هيچ گونه جبرى هم وجود ندارد.
هر فرشته از آغاز خلقتش طبق فرمان الاهى به كار خاصى پرداخته و داراى جايگاه معيّنى است:
وَما مِنّا إِلاّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ(1)؛ هيچ كس از ما نيست مگر آنكه براى او مقام (و مرتبهاى) معين است.
حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) با اشاره به آفرينش آسمان و زمين و موجودات، درباره فرشتگان مىفرمايند:
...مِنْهُمْ سُجُودٌ لا يَرْكَعُونَ، وَرُكُوعٌ لا يَنْتَصِبُونَ، وَصافُّونَ لا يَتَزايَلُونَ، وَمُسَبِّحُونَ لا يَسْأَمُونَ...؛(2) (بعضِ) از آنها (پيوسته) در حال سجود هستند و ركوع نمىكنند و (برخى) به ركوع پرداخته و به پا نمىايستند. (دستهاى) به صف ايستاده از جاى خود بيرون نمىروند، و (عدهاى نيز) به تسبيحِ (خداوند) مشغولند و خسته نمىشوند....
اختيار جنّ و انس
در مقابل، خداوند موجوداتى دارد كه سر دو راهى قرار مىگيرند و انگيزه
1. صافات (37)، 164. سياق آيات در مورد ملائكه است، آنها كه خود تسبيح و تهليل را در مكتب معصومان(عليهم السلام) آموختهاند؛ از اين رو آنچه در تفاسير روايى در مورد ارتباط اين آيه با ائمه(عليهم السلام) وارد شده، منافاتى با آنچه در صدد بيان آن هستيم ندارد. ر.ك: البرهان، ج 6، ص 459 ـ 460، حديث 13 ـ 16 و نورالثقلين، ج 6، ص 237 ـ 238، حديث 127 ـ 125.
2. نهجالبلاغه، خطبه اوّل.
طى كردن هر دو طريق را هم دارند و بايد آزادانه يك راه را برگزينند. قرآن كريم «جن و انس» را آفريدههايى با اين ويژگى معرفى فرموده است؛ از اين رو آزمون آنان با توجه به وجود انگيزه طاعت و عصيان در درونشان، واضح است.
آزمايش فرشتگان
اكنون جاى اين پرسش است كه آيا چنين آزمونى براى فرشتگان الاهى معنا دارد؟ آيا آنچه در قرآن كريم در اين زمينه به چشم مىخورد، حقيقت است يا نوعى مجاز؟
در پاسخ بايد گفت: ظاهراً امتحان اصلى، از ابليس بود؛ موجودى كه آنچنان عبادت كرده بود كه فرشتگان وى را از خود مىپنداشتند و حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) در ادامه همين خطبه زيبا فرمودهاند: «شش هزار سال كه معلوم نيست از سالهاى دنيا يا سالهاى آخرت (كه هر روزش هزار سال است) خداوند را عبادت كرده بود»؛ از اين رو بايد آزمايشى به عمل آيد تا معلوم شود كه عبادت او هم مثل آنان است يا كاسهاى زير نيم كاسه دارد، هرچند عبادتى اينچنين طولانى كرده است.
البته اين خود زنگ خطرى براى ما نيز هست. بايد كاملا توجه داشته باشيم و با تصوّر سپرى كردن شصت سال عمر خود در راه ترويج اسلام، خويش را مصون از خطر انحراف و ضلالت ندانيم.
ماده آزمون
خودبزرگبينى، چيزى بود كه بود يا نبود آن مىبايست آشكار شود، و سجده بر حضرت آدم ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ با توجه به ماده
اصلى خلقت وى، وسيلهاى براى آزمايش قرار گرفت. آرى، اين صفت، هنگام عمل ظاهر مىشود و در طرز رفتار، نشست و برخاست، توقعات و عكسالعمل در مورد انتقادها و تذكرات خود را نشان مىدهد. البته برخى نيز با تظاهر به فروتنى، در صدد فريب اين و آن هستند كه بايد كاملا توجه كرد و دانست كه تواضع ظاهرى، هميشه دليل بر فروتنى باطنى نيست.
به هر حال، فرشتگان كه لذتى جز فرمانبرى حقتعالى ندارند، بىدرنگ به سجده افتادند؛ ولى ابليس با كمال بىادبى، با ادّعاىِ برترىِ ماده اصلىِ پيدايش خود و بىتوجه به اينكه هر دو مخلوق او هستند، زبان به اعتراض گشوده و عرضه داشت:
...لَمْ أَكُنْ لأَِسْجُدَ لِبَشَر خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَإ مَسْنُون(1)؛ من (آن موجودى) نيستم كه براى بشرى كه از گل خشكى(2) مايل به سياهى(3) و متغير(4) آفريدهاى، سجده نمايم.
و با مقايسهاى غلط، اين چنين عصيانگرى را آغاز كرد:
أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نار وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِين(5)؛ من از او برترم، (چرا كه) مرا از آتش و او را از گِل آفريدهاى (و چون آتش از گل والاتر است، پس من زير بار فرمان نمىروم).
1. حجر (15)، 33.
2. مرحوم شيخ طوسى پس از بيان «گل خشك» به عنوان معناى صَلصال، فرمودهاند: بعضى آن را مشتق از «صَلَّ اللَّحْمُ وَأَصَلَّ إِذَا انْتَنَّ(گوشت بدبو شد)»، «گل بدبو» معنا كردهاند؛ ولى همان معناى اول اقواست؛ چون خداى تعالى فرموده: «خَلَقَ الإِْنْسانَ مِنْ صَلْصال كَالْفَخّارِ» (الرحمن، 14). التبيان، ج 6، ص 331.
3. جمع «حمأة»، گِل مايل به سياهى. همان.
4. در مورد مسنون دو قول است: ريخته شده و متغير. همان.
5. ص (38)، 76.
در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مىخوانيم: وى در اين هنگام عرضه داشت: قسم به عزّتت! اگر مرا از سجده بر آدم معاف دارى، آنچنان تو را عبادت مىكنم كه كسى هرگز چنين پرستشى نكرده باشد. خداوند در پاسخ فرمود:
إِنّي أُحِبُّ أَنْ اُطاعَ مِنْ حَيْثُ اُريدُ(1)؛ من دوست دارم به همان نحو كه اراده نمودهام، اطاعت شوم.
مقدّم داشتن خواست خدا
برخى بر اين باورند كه بايد كار خوب را از آن جهت كه نيك است، انجام داد، نه از آن نظر كه خدا فرمان داده است. اينان با ارزشهاى اسلامى فاصله زيادى دارند؛ چرا كه در اسلام «اطاعت خدا» معيار ارزش است، و كارى كه فقط به لحاظ فايده شخصىِ آن انجام شود، نوعى خودپرستى است و دوست داشتن خود، ربطى به دوستى خدا ندارد.
آنچه حضرت ابراهيم(عليه السلام) را به آن درجه رسانيد، اطاعت بىچون و چراى فرمان الاهى بود و به تعبير دلنشين قرآن كريم، آن بزرگوار پس از فراهم شدن زمينههايى خاص، آنچه به ايشان محول شده بود به زيبايى به اتمام رساند (فَأَتمّهن).
حضرت ابراهيم(عليه السلام) آنچنان غرق در طاعت پروردگار بود كه هنگام افكندن وى به آتش در پاسخ امين وحى خداى تعالى، حضرت جبرئيل(عليه السلام) كه پرسيد: «يا ابراهيم ألك حاجة (اى ابراهيم! نيازى به منـ دارى؟)»، فرمودند: إِلَيْكَ فَلا (به شما خير). اين در واقع يك جمله ناتمام بود كه ايشان تمامش كرد.
1. بحارالانوار، ج 2، ص 262، حديث 5؛ ج 11، ص 145، حديث 14 و ج 63، ص 250، حديث 110.
شايد مهمترين كلمهاى كه حضرت ابراهيم(عليه السلام) بوسيله آن مورد آزمايش قرار گرفت و با ترجيح خواست خدا بر خواهشهاى خويش، آن را به خوبى به انجام رسانيد، جريان ذبح فرزندى بود كه در سنّ پيرى به ايشان عطا شده بود.(1) همو كه ابراهيم(عليه السلام) مأموريت يافت وى را همراه مادر در بيابانى خشك و بىآب و علف سكونت دهد(2) و آن هنگام كه براى تجديد ديدار به سويش شتافته بود، از سوى حقتعالى مأمور به ذبح او در منا شد. ايشان وحى الاهى را كه در خواب تلقى فرموده بودند، اينچنين با فرزند در ميان گذاشتند:
...يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ماذا تَرى...(3)؛ ...اى پسركم! همانا من در خواب چنين ديدهام كه سر تو را مىبُرم؛ نظر تو چيست؟....
پسر نيز كه در همين مكتب درس تسليم را به خوبى آموخته بود، بىدرنگ پاسخ داد:
يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللهُ مِنَ الصّابِرِينَ(4)؛ اى پدر! آنچه (از سوى خدا) مأموريت يافتهاى، انجام ده (و) به خواست خدا مرا از شكيبايان خواهى يافت.
پدر نيز بىدرنگ به امتثال امر حقتعالى پرداخته و درنگ را جايز نشمرد و از اين جهت، از سوى خداوند به نيكوترين وجه مورد تحسين قرار گرفت.(5)
1. «الْحَمْدُ للهِِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَى الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَإِسْحاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعاءِ». ابراهيم (14)، 39؛ مشابه: هود (12)، 72 و حجر (15)، 54.
2. «رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِواد غَيْرِ ذِي زَرْع عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ...». ابراهيم (14)، 37.
3. صافات (37)، 102.
4. همان.
5. «قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً». بقره (2)، 124.
بر اساس احاديث فراوان مقام امامت، مقام بلندى بود كه پس از عبد بودن، نبى بودن، رسول بودن، خليل بودن و انجام دادن آزمايشهايى متنوع به حضرت داده شد. براى مثال ر.ك: اصول كافى، ج 1، ص 175، احاديث 2 و 4؛ بحارالانوار، ج 12، ص 13؛ ج 25، ص 206 و ج 18، ص 278.
بهحق بايد گفت براى آزمايشهايى اين چنين، نمونههايى جز آنچه در زندگى معصومان(عليهم السلام) به ويژه حضرت ابىعبدالله الحسين(عليه السلام) وجود داشته، نمىتوان يافت.
تحقير، مجازاتى درخور پيشواى گردنكشان
فَعَدُوُّ اللهِ إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِينَ وَسَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِينَ الَّذِي وَضَعَ أَسَاسَ الْعَصَبِيَّةِ وَنَازَعَ اللهَ رِدَاءَ الْجَبرِيَّةِ وَادَّرَعَ لِبَاسَ التَّعَزُّزِ وَخَلَعَ قِنَاعَ التَّذَلُّلِ؛ پس (اين) دشمن خدا، پيشواى تعصبپيشگان و پيشرو گردنكشان است كه بنيان عصبيت را پايهريزى كرد و با خدا در جامه عظمت و بزرگى نزاع نمود و (غاصبانه) لباس عزت و سربلندى پوشيد و پوشش ذلت را (كه لازمه عبوديت است)، از تن به در آورد.
ابليس هنگامىكه جدّى بودن فرمان الاهى را ديد، با خدا اعلام جنگ كرد و براى گمراه ساختن فرزندانِ پدرى كه مأمور به سجده بر او شده بود، سوگند خورد.(1)
أَلاَ تَرَوْنَ كَيْفَ صَغَّرَهُ اللهُ بِتَكَبُّرِهِ وَوَضَعَهُ بِتَرَفُّعِهِ فَجَعَلَهُ فِي الدُّنْيَا مَدْحُوراً وَأَعَدَّ لَهُ فِي الاْخِرَةِ سَعِيراً؛ آيا نمىبينيد خداوند چگونه وى را به خاطر خودبزرگبينى كوچك نمود و به سبب بلندپروازى به زمين زد؟ پس در دنيا او را مطرود و رانده شده قرار داد و در سراى آخرت برايش آتشى سوزان فراهم فرمود؟
1. «قالَ فَبِعِزَّتِكَ لاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ»، ص (38)، 82 و 83.
زنگ خطر
امام(عليه السلام) با بيان داستان ابليس ملعون ما را از آنچه وى را به اين سرنوشت دچار كرد برحذر مىدارند و با شيوايى بىنظير كلامشان خطر جبرانناپذير عاقبت «تكبر» در دنيا و آخرت را بيان مىفرمايند. اميد آنكه پروردگار مهربان گوش جان ما را پذيراى سخن آن بزرگوار كه خود نيز همچون جان جانانشان رسولالله(صلى الله عليه وآله) «طبيبٌ دوّار بطبّه»(1) بودند، قرار دهد و با نصبالعين قرار دادن همه سخنان آن بزرگوار و جانشينان پاك حضرت(عليهم السلام)، ما را شكرگزار اين نعمت بىبديل(2) مقرر فرمايد؛ چرا كه: «كَلامُكُم نُورٌ وَأمرُكُمْ رُشْدٌ وَوَصِيَّتُكُم التَّقْوى».(3)
وَلَوْ أَرَادَ اللهُ أَنْ يَخْلُقَ آدَمَ مِنْ نُور يَخْطَفُ(4) الاَْبْصَارَ ضِيَاؤُهُ وَيَبْهَرُ(5)الْعُقُولَ رُوَاؤُهُ(6) وَطِيب يَأْخُذُ الاَْنْفَاسَ عَرْفُهُ(7) لَفَعَلَ وَلَوْ فَعَلَ لَظَلَّتْ لَهُ الاَْعْنَاقُ خَاضِعَةً وَلَخَفَّتِ الْبَلْوَى فِيهِ عَلَى الْمَلاَئِكَةِ...؛ اگر خداوند اراده مىفرمود كه (حضرت) آدم ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ را از نورى كه پرتوش خيره كننده چشمها، و زيبايى آن سرگردان كننده عقلها، و بوى خوش آن نوازش دهنده نفَسها باشد، حتماً چنين
1. نهجالبلاغه، خطبه 107 (108).
2. خداى تعالى در قرآن كريم پس از ذكر ادلّه روشنى كه بر بنىاسرائيل نازل فرموده، در موردِ بىتوجهى به نعمتهايش هشدار داده و خود را شديدالعقاب خوانده است. بقره (2)، 211.
3. زيارت جامعه كبيره.
4. «خطفت الشيء واختطفته: اذا اجتذبته بسرعة»، تهذيب اللغه، ج 7، ص 110.
5. «البهر: الغلبة»، همان، ج 6، ص 154.
6. رُواء: منظره نيكو. لسان العرب، ج 5، ص 382.
7. عَرْف: بو. گفته مىشود: مَا أَطْيَبَ عَرْفهُ: چه خوشبوست. صحاحاللغه، ج 4، ص 1400.
مىنمود. و در آن صورت همه در مقابل آن فروتنى مىنمودند و براى فرشتگان آزمونى ساده بود.
وَلَكِنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ يَبْتَلِي خَلْقَهُ بِبَعْضِ مَا يَجْهَلُونَ أَصْلَهُ تَمْيِيزاً بِالاِْخْتِبَارِ لَهُمْ وَنَفْياً لِلاِْسْتِكْبَارِ عَنْهُمْ وَإِبْعَاداً لِلْخُيَلاَءِ مِنْهُمْ؛ ولى خداوند بندگان خود را با هدف مشخّص و ممتاز نمودن آنها و از بين بردن روحيه خودبزرگبينى از ايشان و دور نمودن گردنفرازى از آنان، بوسيله چيزى كه اصل آن را نمىدانند، مىآزمايد».
ماده مجهول در آزمون
آرى، در امتحان بايد نقطه مجهولى گنجانده شود تا ميزان قابليت موجود مورد آزمايش روشن شود. براى مثال اگر حضرت ابراهيم(عليه السلام)، از ابتدا مىدانستند كه قوچى بهشتى فداى اسماعيل ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ مىشود،(1) به دست گرفتن كارد و كشيدن بر گلوى فرزند هنرى نبود. آنچه اهميت داشت، اين بود كه تا آخر بپندارد اين كار بايد انجام شود و اراده جدّى خداوند است؛ چنان كه هنگام پرتاب شدن در دل آتش مىبايست از گلستان شدن آتش در پايان آزمون(2) بىخبر باشند؛ وگرنه تسليم و رضا، آزمون دشوارى نبود.
حبط اعمال
فَاعْتَبِرُوا بِمَا كَانَ مِنْ فِعْلِ اللهِ بِإِبْلِيسَ إِذْ أَحْبَطَ عَمَلَهُ الطَّوِيلَ وَجَهْدَهُ(3) الْجَهِيدَ وَكَانَ قَدْ عَبَدَ اللهَ سِتَّةَ آلاَفِ سَنَة لاَ يُدْرَى أَمِنْ سِنِي
1. «وَفَدَيْناهُ بِذِبْح عَظِيم». صافات، 107. ر.ك: تفسير نورالثقلين، ج 6، ص 227 ـ 228، احاديث 95 ـ 99.
2. «قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاماً عَلى إِبْراهِيمَ».، انبياء (21)، 69.
3. «فى الدعاء: اعوذ بك من جهد البلاء هو بفتح الجيم مصدر قولك اجهد جَهدك2 في هذا الامر اي ابلغ غايتك». مجمع البحرين، ج 3، ص 31. «الجهد: المشقّة، يقال جهدت نفسى». مجمل اللغه، ج 1 و 2، ص 200.
الدُّنْيَا أَمْ مِنْ سِنِي الاْخِرَةِ عَنْ كِبْرِ سَاعَة وَاحِدَة؛ پس، آنچه را خداوند، با ابليس انجام داد؛ مايه پند و عبرت قرار دهيد؛ زيرا كه خداىتعالى عمل طولانى و تلاش بىوقفه او را به خاطر ساعتى(1)خودبزرگبينى محو و نابود ساخت؛ (ابليسى كه) شش هزار سال عبادت كرده بود (و براى شما) معلوم نيست(2) از سالهاى دنيا يا سالهاى آخرت بوده است.(3)
ممكن است خداى ناكرده انسان پس از سالها گام برداشتن در مسير صحيح و انجام دادن اعمال شايسته، خود سبب بر باد فنا رفتن همه آنها شود.
خداى تعالى در آياتى از قرآن كريم به اين امر اشاره فرموده و
1. اهل لغت، ساعت را به دو معنا گرفتهاند: يكى به معناى «يك بيست و چهارم شبانه روز»، و يكى «مقدار اندك زمان». ر.ك: لسان العرب، ج 6، ص 431 و تاجالعروس، ج 21، ص 241. بر اين اساس ممكن است مقصود امام(عليه السلام)، تكبرِ حتى كمتر از يك چشم به هم زدن باشد؛ چنان كه در قرآن كريم هم در مورد اجل امتها (مانند اعراف، 34) همين سخن است.
2. ظاهراً امام(عليه السلام) با مبهم گذاشتنِ آن، در صدد توجه دادن مخاطبان به اهميت مسئله بودهاند، و به هيچ وجه دلالت بر معلوم نبودن مطلب براى اَبَر مردى كه خود فرمود: «أيّها النّاس سلونى قبل أن تفقدونى. فلاَنَا بِطُرُقِ السَّماء أعلمُ منّى بِطُرُقِ الأرض»، ندارد. نهجالبلاغه، خطبه 231 (189).
3. مرحوم خويى در شرح بر نهجالبلاغه با اشاره به «حج، 47» و «سجده، 5» سال آخرتى را هزار سال دانسته و سپس به سؤالى در مورد «معارج، 4» پاسخ مىدهد كه سخن از پنجاه هزار سال به ميان آورده است. پس از محاسبه، رقم شش هزار سال آخرت را با دو ميليارد و صد و شصت هزار سال دنيا برابر دانستهاند. معلوم مىشود كه ايشان سيصد و شصت روز را ميانگين سال قمرى و شمسى قرار داده است. ر.ك: منهاج البراعه، ج 11، 275 ـ 278.
گناهانى از قبيل شرك،(1) كفر،(2) ارتداد،(3) نفاق،(4) انكار قيامت،(5) بلند كردن صدا در پيشگاه باعظمت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)،(6) مخالفت با فرمان حضرت،(7) ناخشنودى از رضوان پروردگار(8) و... را عامل آن دانسته است.(9)
از احاديث نورانى اهلبيت(عليهم السلام) نيز مطالب بسيار ارزشمندى استفاده مىشود، و در آنجا علاوه بر گناهان فوق، موارد فراوانى همچون منّت نهادن،(10) حسد،(11) زنا،(12) ظلم به اجير،(13) نسبت دادن امور خلاف عفت،(14) بىتابى در مصيبت،(15) نگاه زن شوهردار به نامحرم(16) و موارد ديگرى كه در اين مقال نمىگنجد، ديده مىشود. و بايد به تأسّى
1. آياتى مثل زمر (39)، 65؛ انعام (6)، 88 و توبه (9)، 17.
2. مانند مائده (5)، 5.
3. مانند بقره (2)، 217.
4. مانند توبه (9)، 69.
5. مانند اعراف (7)، 147 و كهف (18)، 105.
6. مانند حجرات (49)، 2.
7. مانند محمد(صلى الله عليه وآله) (47)، 32.
8. مانند محمد(صلى الله عليه وآله) (47)، 28.
9. البته در مواردى نيز، بدون استفاده از ماده «حبط» به معناى آن اشاره فرموده؛ مانند: فرقان (25)، 23.
10. بحارالانوار، ج 96، ص 141، حديث 4، به نقل از امالى مرحوم صدوق.
11. همان، ج 40، ص 98، به نقل از شيخ مفيد، اختصاص.
12. همان، ج 7، ص 214، به نقل از شيخ صدوق، ثواب الاعمال.
13. همان، ج 76، ص 332، به نقل از شيخ صدوق، امالى.
14. همان، ص 364، به نقل از شيخ صدوق، ثواب الاعمال.
15. همان، ج 71، ص 96، حديث 63، به نقل از مشكاة الانوار، ص 22 و 23.
16. همان، ج 76، ص 362، به نقل از شيخ صدوق، ثواب الاعمال.
از حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) از ارتكاب گناهانى كه سبب حبط اعمال مىشود به خداى بزرگ پناه برد.(1)
البته از نظر اعتقادى «حبط و تكفير» در جاى خود مورد بحث علمى قرار گرفته،(2) و بررسى آن هرچند خالى از فايده نيست، از حوصله اين نوشتار بيرون است.
سنّت يكسان خداوند در مورد همه گردنكشان
فَمَنْ ذَا بَعْدَ إِبْلِيسَ يَسْلَمُ عَلَى اللهِ بِمِثْلِ مَعْصِيَتِهِ؟ كَلاَّ مَا كَانَ اللهُ سُبْحَانَهُ لِيُدْخِلَ الْجَنَّةَ بَشَراً بِأَمْر أَخْرَجَ بِهِ مِنْهَا مَلَكاً. إِنَّ حُكْمَهُ فِي أَهْلِ السَّمَاءِ وَأَهْلِ الاَْرْضِ لَوَاحِدٌ، وَمَا بَيْنَ اللهِ وَبَيْنَ أَحَد مِنْ خَلْقِهِ هَوَادَةٌ(3) فِي إِبَاحَةِ حِمًى حَرَّمَهُ عَلَى الْعَالَمِينَ؛ بعد از ابليس چه كسى با ارتكاب همان نافرمانى كه از وى سر زد، از عذاب الاهى در امان خواهد ماند؟ هرگز (چنين نخواهد شد) و خداوند سبحان، با خصلتى كه به خاطر آن، فرشتهاى(4) را از بهشت راند، انسانى را (با داشتن همان ويژگى) به آنجا راه نخواهد داد. (چرا كه) حكم او بين اهل آسمان و زمين يكسان است و بين او و هيچ يك از مخلوقاتش در مورد اجازه
1. «واعوذ بك.... من الذنب المحبط للأعمال...»، فروع كافى، ج 5، ص 46. و بحارالانوار، ج 33، ص 453.
2. كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، ص 328ـ325 (و نسخه ديگر ص 554 ـ 561) مقصد ششم، مسئله ششم و هفتم؛ الميزان، ج 2، ص 167 ـ 188؛ مجمعالبيان، ج 1 و 2، ص 552. و....
3. الهوادة: الصلح و الميل. لسانالعرب، ج 15، ص 157.
4. ابليس بر اساس آيه 50 سوره كهف، از طايفه جنّ است؛ ولى به لحاظ كثرت عبادت، در آيات متعددى مانند بقره (2)، 34؛ اعراف(7)، 11؛ حجر(15)، 31 و ص (38)، 74 در عداد فرشتگان شمرده شده و تعبير امام(عليه السلام) از وى به عنوان فرشته بدين لحاظ است.
ورود به قُرقگاهى كه بر همه جهانيان تحريم فرموده، توافقنامهاى منعقد نگرديده است.
امام(عليه السلام) پس از اشاره به عبادت بسيار طولانى ابليس، و نابود شدن همه آنها با اندك زمانى تكبر، مخاطبان آن روز و هميشه خود را به اين خطر جدى توجه مىدهند و ايشان را از نزديك شدن به اين صفت زشت بر حذر مىدارند؛ چرا كه هيچ گاه عبادتهاى ما با توجه به مدت عمرى كه به طور طبيعى در اختيار داريمـ از نظر مدت به عبادت وى نخواهد رسيد، و جايى كه خداوند به سبب وجود خودبزرگبينى در موجودى كه از شدت عبادت در زمره فرشتگان به شمار مىرفت آن گونه معامله كرد، با اهل زمين نيز همان رفتار را مىكند؛ زيرا اين منطقه ممنوعهاى است كه هر كس به آن نزديك شود، به همان سرنوشت دچار خواهد شد، و براى همگان يكسان است.
احكام ويژه
البته ممكن است خداوند در شرايطى ويژه، به لحاظ بعض مصالح، در مورد اقوامى حكم خاصى صادر فرمايد؛ همچنان كه در مورد بنىاسرائيل چنين اتفاقى افتاد. خداى تعالى پس از بر شمردن برخى از گناهان آنان، ظلم را سبب ممنوعيت آنان از بعضى امور حلال معرفى فرموده است:
فَبِظُلْم مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّبات أُحِلَّتْ لَهُمْ....(1)
همچنين به گروهى تحت عنوان «اصحاب السبت» اشاره شده است. آنها روز شنبه علىرغم وجود ماهى فراوان، از صيد آن منع شدند و با توجّه به
1. نساء (4)، 160، با عنايت به آيات 155 ـ 161.
اينكه ماهيها در روز شنبه كنار ساحل جمع مىشدند چارهاى انديشيده و حكم خدا را بازيچه قرار دادند. به اين ترتيب كه حوضچههايى ايجاد كردند و ماهىهايى را كه شنبه در آن حوضچهها گرفتار مىآمدند، در روز يكشنبه به راحتى از آب مىگرفتند. سرانجامِ كار آنها همراه كسانى كه ايشان را نهى از منكر نكردند، مسخ شدن و به بوزينه تبديل شدن بود. خداى تعالى در خلال داستان، علت ممنوعيت آنها از صيد ماهى در روز شنبه را تبهكارىشان ذكر فرموده است:
وَسْئَلْهُمْ عَنِ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ حاضِرَةَ الْبَحْرِ إِذْ يَعْدُونَ فِي السَّبْتِ إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَيَوْمَ لا يَسْبِتُونَ لا تَأْتِيهِمْ كَذلِكَ نَبْلُوهُمْ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ؛(1) از ايشان در مورد آن آبادى كه نزديك دريا بود، جويا شو، آنگاه كه در روز شنبه (از مسير حق) تجاوز مىنمودند، آن هنگام كه ماهىها در روز استراحتشان (شنبه) به صورت انبوه به نزد آنان مىآمدند و در غير روز تعطيلى (ساير ايام هفته، در ساحل ديده نمىشدند و) به نزد آنان نمىآمدند. ما آنها را اينگونه به دليل تبهكارىشان مبتلا نموديم.
در اين گونه موارد تحريم بعض امور، جهت خاصى داشته است؛ ولى اگر چيزى حرمتِ ذاتى داشته باشد ـ به جز در مواردى محدود ـ استثناپذير نيست؛ مثلا مردار و شراب، در همه اديان حرام بوده است و اگر مواردى مثل اضطرار تجويز شود، به معناى نقض حكم حرمت و تافته جدا بافته
1. اعراف (7)، 163، در تفسير كنز الدقائق آمده است: «اى مثل هذا البلاء الشديد نبلوهم بسبب فسقهم». (ج 3، ص 622). در آيات 164 ـ 166 به نهى از منكر عدهاى از مردم و مخالفت برخى با اين عده اشاره فرموده و در پايان نجات را از آن كسانى دانسته است كه نهى از منكر كرده بودند. در آيات ذيل نيز با اشاره از اين گروه ياد شده: بقره (2) 65؛ نساء (4) 47 و نحل (16)، 124.
دانستن بعض افراد نيست و هر كس چنين عذرى داشته باشد، حكم حرمت در مورد او جارى نخواهد بود و اختصاص به جمعيت و نژاد خاصى ندارد؛ ولى براى مثال استثنا كردن معدود افرادى از بنىاسرائيل از حكم تحريم كه بر بقيه ثابت بود، خلاف حكمت پروردگار است؛ يعنى خداى حكيم، هيچگاه بدون جهت، اجازه صيد ماهى را به عدهاى از همان بنىاسرائيل نداده است.
هشدار امام (عليه السلام)
فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللهِ عَدُوَّ اللهِ أَنْ يُعْدِيَكُمْ بِدَائِهِ، وَأَنْ يَسْتَفِزَّكُمْ(1) بِنِدَائِهِ، وَأَنْ يُجْلِبَ عَلَيْكُمْ بِخَيْلِهِ وَرَجِلِهِ؛ پس اى بندگان خدا، از دشمن خدا برحذر باشيد تا مبادا شما را به درد خود مبتلا سازد و به نداى خويش شما را با خفّت و خوارى، به سرعت از حق دور و به خود جذب نمايد و با لشكر پياده و سوارش شما را احاطه نمايد.
امروز مىبينيد افرادى همان راه شيطان را رفته و به همان خطرها هم گرفتار شدهاند. در واقع همان تكبر است كه انسان را به ايجاد ترديد در احكام الاهى وامىدارد تا براى بعض احكام خداوند تاريخ مصرف خاصى را در نظر گرفته و زمان آن را پايان يافته بداند يا اصل «حكم خدا بودن آن را» انكار كند و يا ـ العياذ بالله ـ پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را خطاكار بشمرد. گاهى با تمسخر به سراغ احكام كيفرى اسلام رفته و تازيانه خوردن را مخصوص حيوانات دانسته و براى انسان بىحرمتى به حساب آورد.
1. «الاستفزاز، الازعاج والاستنهاض على خفّة و اسراع، وأصله القطع». مجمعالبيان، ج 5 و 6، ص 656، ذيل اسراء (17)، 64.
اينان با دعوى اسلام چنين مىگويند؛ چنان كه ابليس هم بدون اينكه خداىتعالى را انكار كند، مىگفت: اگر اين تكليف را از من بردارى، تو را آنچنان مىپرستم كه كسى چنين عبادتت نكرده باشد. و چون خود را رانده شده درگاه حقتعالى ديد، بر گمراه كردن بندگان خدا سوگند ياد نمود، هرچند ظاهر عباداتشان محفوظ باشد. آرى، غرور و هوسبازى و استمرار گناه انسان را به چنين ورطهاى مىكشاند و سرانجامى كه خداىتعالى براى اينان ترسيم فرموده، به مسخره گرفتن آيات الاهى است:
ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّوأَى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللهِ وَكانُوا بِها يَسْتَهْزِءُونَ؛(1) سپس عاقبت بدكاران، دروغ انگاشتن آيات خداوند و مسخره كردن آنها شد.(2)
مواظب لشكريان ابليس باشيد كه با لشكر پياده و سوارهاش شما را محاصره نكند؛ زيرا او يارانى دارد كه براى انسان ناديدنى است:
إِنَّهُ يَريكُمْ هُوَ وَقَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ إِنّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ؛(3) او و دار و دستهاش شما (انسانها) را از آنجا كه شما آنها را نمىبينيد، مىبيند. ما شياطين را سرپرست افراد بىايمان قرار داديم.
1. روم (30)، 10.
2. اين ترجمه بر اساس آن است كه «عاقبة» خبر مقدم باشد و «أنْ كذّبوا» اسم مؤخّر؛ ولى مرحوم طبرسى، پيش از اين وجه، تركيب ديگرى ذكر كردهاند، و آن اينكه، به جاى «أنْ كذّبوا» «السُّوأى» را اسم كان بدانيم، و عبارت بعدى را بيان علتِ اين «بدعاقبتى» در نظر بگيريم (مجمع البيان، ج 7و8، ص 463). در اين صورت معنا چنين است: سپس عاقبت بدكاران، «بدى» خواهد بود؛ چرا كه اينان آيات خداوند را دروغ انگاشته و به مسخره گرفته بودند. ر. ك: الميزان، ج 16، ص 159؛ اعراب القرآن الكريم، ج 7، ص 476 و الجدول فى اعراب القرآن و صرفه، ج 10، ص 156.
3. اعراف (7)، 27.
آرى، او تمام ياران و فرزندان(1) خود را براى دور كردن بشر از مسير بندگى، يعنى تنها راه سعادت دنيا و آخرت، به كار گرفته و حتى برخى از انسانها با وى همداستان شده و به تعبير قرآن كريم، به دشمنى با سفيران الاهى و پخش مطالب فريبنده مىپردازند:
وَكَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيّ عَدُوًّا شَياطِينَ الإِْنْسِ وَالْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلى بَعْض زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً وَلَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَما يَفْتَرُونَ؛(2) و اينگونه براى هر پيامبرى، شياطينى از انسانها و جنيان قرار داديم، برخى از آنان گفتار زينت داده شده را براى فريبكارى به برخى ديگر مىفرستند. و اگر پروردگارت مىخواست (چنين نكنند،) نمىكردند پس آنها را با دروغهايى كه مىبندند، به حال خود واگذار.
اينان كسانى هستند كه سرپرستى ابليس را پذيرفته و به خداى تعالى شرك ورزيدهاند:
إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَالَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ.(3)
جدّى بودن دشمنى ابليس
علت اينكه امام(عليه السلام) اين همه بر مسئله خطر شيطان ـ لعنه الله ـ تأكيد مىفرمايند، كم اهميت بودنِ آن در نظر بسيارى از مردم است. براى روشن شدنِ اين حقيقت، به دوران كودكىِ خود نظرى مىافكنيم و روزهايى را به خاطر مىآوريم كه پدر و مادر دلسوزانه ما را از همنشينى با رفيق بد، بر حذر مىداشتند، و ما احياناً ضمن تصديق اجمالى آنها، مسئله
1. كهف (18)، 50.
2. انعام (6)، 112.
3. نحل (16)، 100.
را خيلى جدّى نگرفته و براى محروم كردن خود از سرگرمى چند دقيقهاى با كسانى كه با تمايلات و كششهاى درونىمان موافق بودند، دليلى نمىديديم. آرى، اين دشمن سوگند خورده(1) هم با به كارگيرى تمام ترفندهاى خود، انسان را از راه همان خواهشهاى نفسانى گوناگونى كه دارد، به سرپيچى از فرمان خداىتعالى وا مىدارد؛ در حالى كه خداوند صراحتاً دشمنى او را گوشزد كرده و سرانجام مسير مورد نظر وى را عذاب سوزان جهنم معرّفى فرموده است:
إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا إِنَّما يَدْعُوا حِزْبَهُ لِيَكُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعِيرِ.(2)
و همگان را از رهروى راهش نهى فرموده است:
يا أَيُّهَا النّاسُ كُلُوا مِمّا فِي الأَْرْضِ حَلالاً طَيِّباً وَلا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ.(3)
اكنون از خود بپرسيم: آيا پرهيز از شيطان، همانند احتياطى است كه از يك دشمن خونى مىكنيم؟ يا با او طرح دوستى و رفاقت ريخته و احيانا مىپنداريم كه ما هم گاهى كلاه سرش گذاشته و دشمنىهايش را جبران مىكنيم؟ آرى، پدر مهربانمان، حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) از روحيه بىخيالى ما به خوبى خبر دارند؛ از اين رو با تأكيد فراوان و عباراتى بسيار گويا، اين خطر جدّى را بيان فرمودند تا ما قدرى به خود آمده و از آنچه ما را به سوى آن سوق مىدهد، به شدت بپرهيزيم.
1. ص (38)، 82.
2. فاطر (35)، 6.
3. بقره (2)، 168.
جلوهاى از آمادگى ابليس
«فَلَعَمْرِي لَقَدْ فَوَّقَ(1) لَكُمْ سَهْمَ الْوَعِيدِ، وَأَغْرَقَ(2) إِلَيْكُمْ بِالنَّزْعِ الشَّدِيدِ، وَرَمَاكُمْ مِنْ مَكَان قَرِيب».
امام(عليه السلام) به جان شريف خود سوگند ياد كرده و با تأكيد، به نزديك بودن ابليس و آمادگى كامل او براى رها كردن تير كشندهاش اشاره مىفرمايند؛ تيرى كه بر چلّه كمان نهاده شده و از نقطهاى نزديك آماده پرتاب است. آن هم از سوى تيرانداز كاركشتهاى كه پيرى در او اثر نكرده و از زمان حضرت آدم ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ تا امروز تجربهها كسب كرده است، و گستاخانه خداوند را گمراه كننده خود دانسته، و با بىادبى در پيشگاه پروردگار بزرگ بر تصميم قاطع خود در مورد زينت دادن زشتىها براى انسان و گمراه ساختن همه آنها پافشارى مىكند:
فَقالَ: «رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لاَُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الأَْرْضِ وَلاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ».(3)
كمك انسان به تحقق خواستههاى ابليس
قَذْفاً بِغَيْب بَعِيد وَرَجْماً بِظَنّ غَيْرِ مُصِيب صَدَّقَهُ بِهِ أَبْنَاءُ الْحَمِيَّةِ وَإِخْوَانُ الْعَصَبِيَّةِ وَفُرْسَانُ(4) الْكِبْرِ وَالْجَاهِلِيَّةِ.
1. فوق بر وزن قفل، جمع آن افواق، قسمت بالاى تير را گويند كه زِه كمان واقع مىشود. منهاج البراعه، ج 11، ص 283 و تهذيب اللغه، ج 9، ص 254.
2. تا آخر كشيدن كمان را گويند. مقصود امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) هم از جمله «لَقَد أغْرَقَ فِي النَّزْع»، به درجه آخر رساندن است. مجمع البحرين، ج 5، ص 222.
3. حجر (15)، 39.
4. فُرسان، همچون فوارس، جمع فارسِ بهمعناى اسبسوار است. مجمع البحرين، ج4، ص92.
آن هنگام كه ابليس چنين گستاخى كرد، از سرانجام كار مطمئن نبود و به سبب نداشتن علم غيب، تير به تاريكى انداخت. او با عصبانيتْ مصمّم بود همگان را گمراه كند و با صراحتْ اين تصميم خود را اعلام كرد. متأسفانه برخى انسانها به گمان وى جامه عمل پوشانيدند. خداى تعالى از تحقق اين گمان اين چنين ياد مىفرمايد:
وَلَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلاّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ.(1)
اينان چه كسانى هستند؟ كسانىاند كه امام(عليه السلام) با به كارگيرى تعابير زيباى ادبى، علت بيچارگى آنان را تعصب و حميت احمقانه، و سوار بودنشان بر مركب تكبر و نادانى معرفى فرمودند.
سرانجام اطاعت از شيطان
حَتَّى إِذَا انْقَادَتْ لَهُ الْجَامِحَةُ(2) مِنْكُمْ، وَاسْتَحْكَمَتِ الطَّمَاعِيَّةُ مِنْهُ فِيكُمْ، فَنَجَمَتِ(3) الْحَالُ مِنَ السِّرِّ الْخَفِيِّ إِلَى الاَْمْرِ الْجَلِيِّ اسْتَفْحَلَ(4) سُلْطَانُهُ عَلَيْكُمْ، وَدَلَفَ(5) بِجُنُودِهِ نَحْوَكُمْ، فَأَقْحَمُوكُمْ(6) وَلَجَاتِ(7) الذُّلِّ، وَأَحَلُّوكُمْ وَرَطَاتِ الْقَتْلِ؛ تا بدانجا كه سركشان شما (كسانى كه در
1. سبأ (34)، 20.
2. كشتى يا اسب و هرچه را كه خارج از كنترل حركت كند و نتوان آن را رام كرد، «جامح» گويند. العين، ج 3، ص 88.
3. نجمت: ظاهر شد، منهاج البراعه، ج 11، ص 289.
4. استفحل الامر: يعنى عظمت يافت، بزرگ شد. الصحاح، ج 5، ص 1790 و 2003.
5. «دلفت الكتيبة الى الكتيبة في الحرب اى تقدمت؛ در جنگ، لشكرى به لشكر ديگر روى آورد». لسان العرب، ج 4، ص 390.
6. اقتحام، با شدّت و نيرو وارد چيزى شدن؛ قُمحه: مهلكه. مجمع البحرين، ج 6، ص 134.
7. ولجات، همچون وَلَج، و اولاج، جمع الوَلَجَة، به معناى غارى است كه كوهپيمايان از باران و مانند آن، به آنجا پناه مىبرند. صحاح، ج 1، ص 347.
مقابل وى ايستادگى مىكردند) رام و فرمانبردار او شدند و طمع او (در مورد گمراه نمودن شما) محكم گرديد. پس اين حالت از خفا و نهان برون آمد و (ارتباط شما با ابليس) واضح و آشكار شد. (بر اين اساس) سلطنت او بر شما قوت يافت و با لشكريانش به سوى شما حملهور گرديد و در نتيجه (آنان) شما را در پناهگاههاى خوارى وارد ساختند و به گودال مهالك فرودتان آوردند.
هنگامى كه ابليس تأثير وسوسههاى خود را ـ حتّى در آنانى كه از وى دل خوشى نداشتند و در مقابلش مىايستادند ـ ملاحظه كرد، حرص و طمعش افزون شد. او از آن پس با عزمى راسختر به اغواگرى پرداخت و آنچه در دلها به صورت «زمينهاى مناسب» پنهان بود، به فعليت رسيد كه تسلط كامل او و لشكريانش را در پى داشت. در اين صورت سرنوشتى جز خفّت و خوارى و ارتكاب قتل و خونريزى ـ و آنچه در عبارات بعد به آن اشاره مىشود ـ در انتظار رهروان راه باطل او نخواهد بود:
وَأَوْطَئُوكُمْ إِثْخَانَ(1) الْجِرَاحَةِ طَعْناً(2) فِي عُيُونِكُمْ وَحَزّاً(3) فِي حُلُوقِكُمْ، وَدَقّاً(4) لِمَنَاخِرِكُمْ(5) وَقَصْداً لِمَقَاتِلِكُمْ، وَسَوْقاً بِخَزَائِمِ(6) الْقَهْرِ إِلَى النَّارِ
1. إثخان في القتل، كشت و كشتار زياد را گويند. همچنين به معناى ضعيف و زبون كردن به وسيله جراحت وارد كردن نيز هست؛ مانند آيه 4 سوره محمد(صلى الله عليه وآله): «... حَتّى إِذا أَثْخَنْتُمُوهُم..؛ يعنى بر آنان چيره شديد و جراحتهاى فراوان بر آنها وارد كرديد». منهاج البراعه، ج 11، ص 283.
2. ضربه زدن (با نيزه). قاموس المحيط، ج 4، ص 346.
3. حزّ، به معناى بريدن. مجمع البحرين، ج 4، ص 15؛ يا بريدن بدون جدا شدن. تاج العروس، ج 15، ص 104.
4. كوبيدن و له كردن، لسان العرب، ج 4، ص 378.
5. «المنخران: ثقبا الانف... و الجمع: مناخر». مجمع البحرين، ج 3، ص 490.
6. در سوراخ بينى شتر حلقهاى از مو، قرار دادن (و رام كردن)، مجمل اللغه،2
ج 1 و 2، ص 287. تعبير «خزائم» براى تشبيه به شترى است كه به اين وسيله رام مىشود، و بسيار فرمانبرتر از اسبى است كه با افسار رام گردد. سيد ابوالقاسم خوئى، منهاج البراعه، ج 11، ص 289.
الْمُعَدَّةِ لَكُمْ، فَأَصْبَحَ أَعْظَمَ فِي دِينِكُمْ حَرْجاً وَأَوْرَى(1) فِي دُنْيَاكُمْ قَدْحاً مِنَ الَّذِينَ أَصْبَحْتُمْ لَهُمْ مُنَاصِبِينَ وَعَلَيْهِمْ مُتَأَلِّبِينَ؛(2) شما را با وارد نمودن زخمهاى گران، (اينچنين) لگدمال نمودند: سرنيزهها را در چشمهاتان فرو كردند، حلقومهايتان را بريدند، سوراخ بينىهايتان را له كردند، (تا اينكه) شما را كشته و با كمال انقياد به سوى آتشى كه برايتان مهيا شده، سوقتان بدهند؛ بنابراين (شيطان) بزرگترين مشكل دين شما و آتشافروزترين عنصر براى دنياى شماست. (حتّى خطر او) از (خطر) كسانى كه به وضوح و آشكار با آنان سر جنگ داريد و يكصدا با آنان دشمنى مىكنيد، (به مراتب جدىتر و) شديدتر است.
امام(عليه السلام) با عباراتى بسيار زيبا، عمق عداوت و كينه آن دشمن سوگند خورده را ترسيم فرمودند. اولين ضربه كارى وى را كور كردن انسان دانستهاند كه خود هشدارى بسيار جدّى است؛ چرا كه رزمنده نابينا توان مقابله با دشمن را ندارد و ضربههاى مهلكى بر وى وارد مىشود، و طبعاً بريده شدن گلو را كه در جمله بعد ذكر شده، در پى خواهد داشت. چنين كسى با كمال بدبختى، با خشونت بينىاش به خاك ماليده و پايمال گشته و به هلاكت خواهد رسيد. چنين فردى كه همچون شترى بينىاش را سوراخ كردهاند و با عبور دادن چوبى از آن، جلو سركشى و چموشى او را گرفتهاند، استحقاق قهر و غضب پروردگار را كسب كرده، و دشمن نيز او را به همان سو هدايت خواهد كرد.
1. مرحوم طبرسى، در آيه «أَفَرَأَيْتُمُ النّارَ الَّتِي تُورُونَ» (واقعه، 71)، «ايراء» را آتش افروختن با چيزى همچون فندك يا سنگ چخماق دانستهاند. مجمع البيان، ج 9 و 10، ص 336.
2. همصدايى و يكپارچه شدن مردم در دشمنى با كسى (العين، ج 8، ص 341) يا از هر سو به او حملهور شدن. قاموس المحيط، ج 1، ص 156.
اينجاست كه حضرت به نتيجهگيرى پرداختهاند و از مخاطبان خويش مىخواهند به خود آمده و خطر را جدّى بگيرند و بيشتر از آنچه به يك دشمن ظاهرىِ تا دندان مسلح فكر مىكنند و در پى بهترين شيوه رويارويى با او هستند، در انديشه مقابله با شيطان باشند و بدانند كه اين دشمن قسم خورده، به دنبال دچار كردن همگان به درد خود يعنى «تكبر» است. او ـ چنان كه اشاره شد ـ خداوند را به جهت امر به سجده، «اغواگر» خوانده و در مقابل، درصدد فريب بنىآدم برمىآيد:
قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لاَُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الأَْرْضِ وَلاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ؛(1)گفت: پروردگار من، چون مرا اغوا نمودى، حتماً (گناهان را) برايشان در روى زمين مىآرايم، و قطعاً همه آنها را خواهم فريفت.
بهانه اغواگرى خود را چيزى كه او اغواى خداوندىاش مىخواند، دانسته و تصميم جدّى خويش مبنى بر گمراه ساختن بندگان خدا را با قاطعيت اعلام مىكند. طبيعى است كه او از همان راهى كه منجر به بيچارگى خودش شد، به سوى هدف گام برمىدارد و درصدد مبتلا كردن انسانها به همان درد خانمانسوز (خودبرتربينى) برمىآيد؛ چرا كه او دشمنى است سوگند خورده و خطرناك، و زخم او از هر زخمى كارىتر است.
ايستادگى در برابر ابليس
فَاجْعَلُوا عَلَيْهِ حَدَّكُمْ،(2) وَلَهُ جِدَّكُمْ،(3) فَلَعَمْرُ اللهِ لَقَدْ فَخَرَ عَلَى أَصْلِكُمْ،
1. حجر (15)، 39.
2. حالت خشم و غضب عارض بر انسان را «حدّة» گويند. مجمعالبحرين، ج 3، ص 35.
3. «عظمت»، «بهره» و «بريدن»، سه معنايى است كه براى «جِدّ» گفته شده است. بعيد نيست كه «جدّيت» هم به همان معناى اخير مربوط باشد؛ چراكه انسان با «جدّيت» است كه كار مورد نظر را يكسره مىكند، و انگار آن را «بريده»، و تكليفش را قطعى كرده است. مقاييس اللغه، ج 1، ص 407.
وَوَقَعَ فِي حَسَبِكُمْ،(1) وَدَفَعَ(2) فِي نَسَبِكُمْ،(3) وَأَجْلَبَ(4) بِخَيْلِهِ عَلَيْكُمْ، وَقَصَدَ بِرَجِلِهِ(5) سَبِيلَكُمْ؛ تيزى و حدّتتان را عليه او به كار گيريد و تمام تلاش خود را براى مقابله با او به كار بنديد؛ پس سوگند به خدا! بر اصل و ريشه شما تفاخر نمود و به حسَب شما طعنه زد و نسَب شما را بىارزش دانست، لشكريان سواره خود را تا سر حد توان بسيج نموده و متوجه شما ساخت و با پياده نظامش راه را بر شما بست.
امام(عليه السلام)، نرمش و رفاقت با شيطان را روا ندانسته و به كارگيرى بالاترين تندى و خشم را در مقابل وى فرمان مىدهند حضرت، نهايت تلاش و كوشش در دورى از او و قطع كامل رابطه با وى را از ما مىخواهند و سوگند ياد مىكنند كه او هم ماده خلقت خود را از شما برتر دانست و هم با بيانى توهينآميز در مورد پدر شما، او را از «حمأ مسنون»(6) دانسته و گفت:
1. حَسَب، برشمردن افتخارات پدران را گويند. تاج العروس، ج 2، ص 269.
2. راندن و دور نمودن. مجمعالبحرين، ج 4، ص 325؛ مصباح المنير، ج 1، ص 196.
3. نَسَب، يعنى برشمردن پدر و نياكان كسى. تاجالعروس، ج 4، ص 261.
4. «وَأَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَرَجِلِكَ» (اسراء، 64)؛ يعنى هر قدر كه خودت و ياران و پيروان و فرزندانت مىتوانيد، عليه انسان به كار بگيريد. (ولى بدانيد كه بر آن دسته از بنى آدم كه «بندگى» مرا پذيرفتهاند، سلطهاى نخواهيد داشت). مجمع البيان، ج 5 و 6، ص 658.
5. الرَّجِلْ، جمع راجِل، مثل تَجِرْ و تاجِر، و رَكِبْ و راكب. التبيان، ج 6، ص 499. مشابه: العين، ج 6، ص 102.
6. در صفحات گذشته گفتهايم «حمأ» جمع حمأة به معناى گل مايل به سياهى است و «مسنون» هم به دو معنا آمده: ريخته شده و متغيّر. در مورد صلصال نيز دو معنا ذكر شده: 1. خاك خشك و سفال؛ 2. بدبو؛ ولى معناى دوّم با آيه 14 الرحمن: «خَلَقَ الإِْنْسانَ مِنْ صَلْصال كَالْفَخّارِ» نمىسازد؛ چون خاك خشك سفالين، بدبو نيست. ر.ك: التبيان، ج 6، ص 330 و 331.
لَمْ أَكُنْ لأَِسْجُدَ لِبَشَر خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَإ مَسْنُون(1)؛ من هيچگاه براى بشرى كه آن را از خاك سفالينى مايل به سياهى و خشك آفريدى، سجده نخواهم نمود.
او كسى است كه حسب و نسب شما را به باد مسخره گرفته و با قسم به عزت خداوند(2) كمر بر گمراه كردن شما بسته و تمام لشكريان سواره و پياده خود را عليه شما بسيج نموده و آنان دست به دست يكديگر، در مقابل شما وارد عمل مىشوند:
شيوههاى حمله ابليس و ياران وى
يَقْتَنِصُونَكُمْ(3) بِكُلِّ مَكَان، وَيَضْرِبُونَ مِنْكُمْ كُلَّ بَنَان(4)، لاَ تَمْتَنِعُونَ بِحِيلَة، وَلاَ تَدْفَعُونَ بِعَزِيمَة(5)، فِي حَوْمَةِ(6) ذُلّ وَحَلْقَةِ ضِيق
1. حجر (15)، 33.
2. ص (38)، 82.
3. «القنص و القنيص: «الصَّيد...» وصِدتُ وقنصتُ واصطدت و اقتنصت يستوي تصريفها». العين، ج 5، ص 65.
4. تعبيرى است كه در (انفال، 12)، در داستان جنگ بدر آمده و مقصود، قطع دست و پاهاست (مجمعالبيان، ج 3 و 4، ص 809). و در اينجا كنايه از استيصال و بيچارگى انسان (غافل) در برابر شيطان است و چنان كه از انسان بىدست و پا كارى ساخته نيست، كسانى هم كه در دام ابليس گرفتار آيند، اين گونه در مقابل وى بىاراده خواهند شد.
5. هم تصميم قاطعانه را گويند و هم در مورد سوگند به كار مىرود (صحاح، ج 5، ص 1985). بنابراين در توضيح عبارت نهجالبلاغه غير از معناى تصميمگيرى، مىتوان گفت: سوگند شما در بازداشتن آنها كارآيى ندارد.
6. محل تجمع و تمركز در جنگ را گويند، همچنانكه در مورد تجمع آب و شن هم گفته مىشود. صحاح، ج 5، ص 1908.
وَعَرْصَةِ(1) مَوْت وَجَوْلَةِ(2) بَلاَء؛ آنان هرجا بتوانند شما را شكار نموده و دست و پايتان را قطع مىنمايند. (در اين صورت) نه با تدبير و طرح نقشه توان مقابله با آنها را خواهيد داشت، و نه توان تصميمگيرى در راندن آنها، (در حالى كه شما) در انبوهى از ذلت و تنگنايى سخت، و عرصه مرگ و جولانگاه بلا گرفتار آمدهايد.
حاصل آنكه ابليس با به كارگيرى تمام امكانات خود و هماهنگى با شيطانهاى جنّى و انسانى با شدت و خشونت و بىرحمى كامل درصدد تنگ كردن عرصه بر شماست. او مىخواهد از همان راه استكبارى كه سببب بدبختى خودش شد، گمراهتان سازد. وى در اين مسير، از تمام ترفندهاى كهن و تجربهشده خود كمال بهرهبردارى را خواهد كرد.
تا اينجا با بيان رساى حضرت، به خطر توجه كرديم؛ اكنون براى دستيابى به پاسخ اين پرسش كه «راه مقابله با اين خطر جدّى چيست؟» در پيشگاه باعظمت مولايمان زانوى ادب زده، گوشِ جان به كلام حياتبخش ايشان مىسپاريم:
شيوه مقابله با خطر
«فَأَطْفِئُوا مَا كَمَنَ فِي قُلُوبِكُمْ مِنْ نِيرَانِ الْعَصَبِيَّةِ وَأَحْقَادِ الْجَاهِلِيَّةِ فَإِنَّمَا تِلْكَ الْحَمِيَّةُ تَكُونُ فِي الْمُسْلِمِ مِنْ خَطَرَاتِ(3) الشَّيْطَانِ
1. ابن فارِس (متوفاى 395) در مقاييس اللغة (ج 4، ص 267) براى «عَرْصْ» دو معنا از لغتشناس بزرگ، مرحوم خليل بن احمد (متوفاى 175 ق) نقل مىكند (العين، ج 1، ص 297): سايه افكندن چيزى بر چيزى، و اضطراب. سپس به توضيح و بررسى مىپردازد. ظاهراً هر دو معنا با عبارت نورانى نهجالبلاغه تناسب دارد.
2. جَولان: دَوَران؛ از اين رو اطراف چاه را به دليل دوَران، آن جُول، و بركه و غدير را هم به سبب دوَران آب، مِجْوَل گويند. مقاييس اللغه، ج 1، ص 495.
3. به ياد آوردن پس از فراموشى. مجمعالبحرين، ج 3، ص 291.
وَنَخَوَاتِهِ(1) وَنَزَغَاتِهِ(2) وَنَفَثَاتِهِ؛(3) پس آنچه از آتشِ (سوزان) تعصب و كينههاى جاهليت در دلهاتان پنهان است خاموش سازيد چرا كه (چنين ضعفهايى) در دل مسلمان (پيدا شود) از وسوسههاى شيطان، و تكبر و كشاندن او (به مفاسد) و دميدنهاى اوست».
امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) براى مقابله با ترفندهاى شيطان، به «خاموش كردن آتش تعصّب و كينههاى جاهليت» امر فرمودند. همانگونه كه پيشتر گفتيم، «خودبزرگبينى» همچون درختى است با شاخههاى متعدد، و عصبيت احمقانه و حميت جاهلانه، از همان شاخههاست و از ريشه آن درخت تغذيه مىكند.
البته گاهى حالت خودبرتربينى به صورت گروهى ظاهر مىشود و انسان؛ قبيله، شهر، تيم بازى خود و مواردى از اين قبيل را برتر دانسته و از مطرح كردن و مقدّم دانستن آنها لذت مىبرد؛ مثلا اگر امروز وابسته به تيم خاصى هست، از پيروزى آن اظهار شادمانى مىكند و فردا اگر عضو تيم مقابل شد، پيروزى تيم جديد برايش شادىآفرين است؛ چرا كه وابستگى خودش به اين يا آن مطرح است؛ از اين رو قومگرايى، نژادپرستى و قدرى فراتر «ملىگرايى»، همه به نوعى در «خود برتربينى» ريشه دارد و با معيارهاى اسلامى سازگار نيست. انسان مؤمن تنها ملاكش «حق» است و
1. همان خودبزرگبينى است. در لغت آمده است: «النخوة، العظمة. تقول تنخّى فلان، اذا تكبّر». العين، ج 4، ص 310.
2. مرحوم طبرسى آن را «ايجاد مزاحمت براى وادار كردن به كارى» معنا كرده و همچنين فرمودهاند به معناى «ايجاد فساد» نيز گفته شده است و سپس از زجاج نقل كردهاند كه اين تعبير در مورد اندك وسوسه ابليس به كار مىرود. مجمعالبيان، ج 3 و 4، ص 787.
3. حالتى شبيه دميدن. لسانالعرب، ج 14، ص 223.
بس. «جانبدارى» يا «نكوهش» او، به سبب «حق» يا «باطل» بودن چيزى است، نه قوميت و نژاد و آب و خاك و امثال آن كه همه جلوههايى از آن صفت شيطانى است.
نكته ديگر آنكه حالت «خودبرتربينى» به لحاظ آثارش مراتب متعددى دارد. بعض مراتب آن، فقط سزاوار نكوهش اخلاقى است گاهى هم در حدّ كراهت و زمانى هم در حدّ حرمت خواهد بود و حتى بعض موارد آن همانگونه كه در جريان ابليس اتفاق افتادـ به كفر مىانجامد. بر اين اساس، اگر انسان كمترين اثرى از اين پديده خانمانسوز را در وجود خود احساس كرد، پيش از اينكه اين نهال ضعيف و شُوم به درختى كهنسال تبديل شود و انسان سر از وادىِ «أَنَا رَبُّكُمُ الأَْعْلى» درآورَد، بايد به مبارزه با آن بپا خيزد و به لحاظ اهميت فوقالعاده مطلب، كمر همت را محكم بسته و از تمام مظاهر آن به شدت دورى گزيند. او بايد توجه داشته باشد كه اين عصبيتها كه همچون آتشى زير خاكستر، گاه نسبت به قبيله، گاه آب و خاك، گاه نژاد و ملّيت و... بروز مىكند، در آغاز آنچنان ظريف است كه انسان به وجود آن توجه نمىكند و احياناً خود را به كلى از آن مبرّا مىداند.
به همين دليل است كه مقتداى مشفقمان، زمينههاى به ظاهر ناچيز اين صفت شيطانى را خطرناك دانسته و انسان را به درمان برمىانگيزانند و با عباراتى زيبا آن را از تحريكات و دميدنهاى ابليس مىدانند. حضرت به سرانجامِ اين بادكردنها اشاره فرموده و از ابتلاى به همان سرنوشت كه خود ابليس دچار شد بر حذرمان مىدارند، و به طور واضح بهترين درمان را بيان مىفرمايند:
فروتنى، درمان تكبر
«وَاعْتَمِدُوا(1) وَضْعَ التَّذَلُّلِ عَلَى رُءُوسِكُمْ وَإِلْقَاءَ التَّعَزُّزِ تَحْتَ أَقْدَامِكُمْ وَخَلْعَ التَّكَبُّرِ مِنْ أَعْنَاقِكُمْ؛ به نهادن (تاج) فروتنى بر سر، و افكندن بزرگطلبى به زير پا، و كنار افكندن تكبر از گردن روى آوريد».
امام(عليه السلام) با عباراتى بسيار بليغ و زيبا، فروتنى را ـ على رغم اينكه ممكن است خوارى تصور شود ـ تاج كرامت دانستند، و به عكس، تكبر و غرور را بادى شيطانى كه بايد همچون بادكنكى زير پا گذاشت و از بين برد. همچنين با گوشزد كردن سنگينى بار تكبر، انسان را به تلاش براى دستيابى به حالت مطبوعى كه با زمين گذاشتن بار گران حاصل مىشود، سفارش فرمودند؛ چرا كه اين صفت زشت، تقيّدى دست و پاگير در تمام امور زندگى (مانند طرز سخن گفتن، نشست و برخاست كردن، لباس پوشيدن و...) در پى خواهد داشت. و با كنار گذاشتن اين بار سنگين كه انسان بر خود تحميل كرده، انبساط و آرامشى زيبا به دست مىآيد و طبعاً پيروزى انسان را در زمينههاى مختلف زندگى به دنبال خواهد داشت.
بهترين سنگر
وَاتَّخِذُوا التَّوَاضُعَ مَسْلَحَةً(2) بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ عَدُوِّكُمْ إِبْلِيسَ وَجُنُودِهِ،
1. اعتماد، همچون اتّكاء و اتّكال، تكيه دادن را گويند. صحاح، ج 2، ص 512.
2. مَسلحه (به فتح ميم) به دو معنا آمده است: يكى، به معناى مرز و محل ديدهبانى، و جايى كه بيم حمله دشمن مىرود و ديگرى: جمعيتى داراى سِلاح و مجهّز (تاج العروس، ج 6، ص 478 ـ 479). بنابراين ممكن است غير از آنچه در متن به عنوان ترجمه عبارت ذكر شد، در معناى آن گفت: فروتنى را همچون سپاهى گران عليه ابليس به كار بنديد.
فَإِنَّ لَهُ مِنْ كُلِّ أُمَّة جُنُوداً وَأَعْوَاناً وَرَجِلا(1) وَفُرْسَان؛ در مصاف با دشمنتان، ابليس و لشكريان وى، فروتنى را كمينگاه و سنگرى (ارزشمند و مغتنم) قرار دهيد؛ زيرا او از هر امّت، لشكريان و يارانى پياده و سواره دارد.
از آنجا كه حضرت، همصداى با قرآن كريم،(2) شيطان را دشمنى قسمخورده و بىرحم معرفى فرمودند، اكنون بايد به عنوان راهنمايى دلسوز و رهبرى مشفق، شيوهاى عملى براى مقابله با اين دشمن غدّار در اين مصاف سرنوشتساز ارائه دهند تا از اين رهگذر رهنمودى رهگشا براى برخورد با چنين دشمن خطرناكى در اختيار رهپويان راستين خويش بگذارند. دشمنى كه علاوه بر لشكريان جنّىاش از ميان هر امّت، هستىفروشانى را اجير كرده و آنها را به حالت سواره و پياده نظام آرايش جنگى داده است.
بر اين اساس، «تواضع و فروتنى» را بهترين سنگر و نقطه امن براى مقابله با چنين دشمن خونآشامى معرفى فرمودند. سنگرى كه با استفاده از آن به خوبى مىتوان جلو تمام حملات وى را گرفت و ذائقهاش را با طعم تلخ ناكامى آشنا نمود.
تكبّرِ بدفرجام قابيل، نمونهاى روشن
وَلاَ تَكُونُوا كَالْمُتَكَبِّرِ عَلَى ابْنِ أُمِّهِ مِنْ غَيْرِ مَا فَضْل جَعَلَهُ اللهُ فِيهِ
1. مرحوم خليل، رَجْل را جمعيتى پياده (نظام) معنا كرده و همچون رَكْب كه جمع راكب به معناى سواران است دانستهاند. العين، ج 6، ص 102.
2. مانند: ص (38)، 82.
سِوَى(1) مَا أَلْحَقَتِ الْعَظَمَةُ بِنَفْسِهِ مِنْ عَدَاوَةِ الْحَسَدِ، وَقَدَحَتِ(2) الْحَمِيَّةُ فِي قَلْبِهِ مِنْ نَارِ الْغَضَبِ، وَنَفَخَ الشَّيْطَانُ فِي أَنْفِهِ مِنْ رِيحِ الْكِبْرِ الَّذِي أَعْقَبَهُ اللهُ بِهِ النَّدَامَةَ(3)، وَأَلْزَمَهُ آثَامَ الْقَاتِلِينَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ؛ و همچون كسى نباشيد كه بدون هيچ مزيت و برترى الاهى بر فرزند مادر خويش بزرگى فروخت و تنها (عامِل آن) عظمتى (دروغين و پندارى) بود كه در اثر دشمنى حسودانه در خود احساس كرد و تعصب هاى احمقانه در دل وى با آتش خشم و غضب شعلهور گرديد و ابليس در بينى وى باد كبر و غرور دميد، آنچنان حالتى كه منجر به اين شد كه خداى تعالى پشيمانى را برايش پيش آورد، و تا قيامت در گناه آدمكشان شركتش داد.
امام(عليه السلام) به عنوان نمونهاى بارز، به جريان غمبارى كه در زندگى «اولين دو برادر تاريخ» رخ داد، اشاره فرمودند. حضرت به منظور روشن شدن عمق دشمنى ابليس، بر پيوند مادرى آن دو (علاوه بر پيوند پدرى) تأكيد فرمودند و اين نكته را گوشزدمان كردند كه آتشافروزى او چنان است كه پيوندى اينچنين مستحكم را گسسته و ارتباط قلبى دو انسانى را كه در دامان يك مادر بزرگ شدهاند،(4) با اين «خشونت» از هم مىگسلد.
1. «سِوى» در اينجا، همچون استثنا منقطع است؛ يعنى اين يك برترى خدادادى نبود؛ بلكه تنها يك خودبزرگبينى بود. منهاج البراعه، ج 11، ص 293.
2. برافروختن آتش.
3. مرحوم طبرسى در آيه 31 مائده در مورد جمله «أَصْبَحَ مِنَ النّادِمِين»، پشيمانى قابيل را همچون فردى دانستهاند كه از «سر درد» بعد از ميگسارى ناراحت است و نه از اصل شرب خمر. پشيمانىِ او هم از كشتن برادرش هابيل، به گونهاى نبود كه (در پيشگاه خداى مهربان) «توبه» محسوب شود. (مجمع البيان، ج 3 و 4، ص 286). مرحوم شيخ طوسى هم نقل قول فرمودهاند كه پشيمانى او به سبب پيامدهاى دنيايى اين عمل زشت بوده است و اگر به نحو صحيح توبه مىنمود مقبول خداى توبهپذير بود و استحقاق پاداش پيدا مىكرد. التبيان، ج 3، ص 501.
4. مرحوم خوئى در شرح نهجالبلاغه به جنبههاى عاطفى عميق برخاسته از2 كانون پرمهر مادر اشاره كرده و آوردهاند: «انما قال «ابن امه» مع كونهما من اب و أمّ لان الاخوين مع اُمّ اشد حنواً ومحبة وتعاطفاً من الاب لان الامّ هى ذات الحضانة والتربية...». منهاج البراعه، ج 11، ص 292.
حربهاى كه دشمن اين گونه بىرحمانه آن را به كار گرفته و دنبال فرصت مناسب است، چيزى جز خود بزرگپندارى و به دنبال آن، برافروخته شدن آتش كينه و حسد نيست. و چه پيامدى بدتر از اينكه خداى تعالى طعم ناگوار پشيمانى را براى هميشه به مذاقش آشنا ساخت و در همه قتلهاى جهان سهيمش كرد؛ چرا كه بر اساس حديثى از پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) هر كس سنت نيك يا بدى بگذارد، علاوه بر پاداش يا كيفر خود، در پاداش يا كيفر عمل كنندگان به آن سهيم است:
مَنْ سَنَّ سنةً حسنة كان له اجرُها واجرُ من عمِل بها. من سنّ سنةً سيّئة كان عليه وزرُها ووزرُ من عمِل به؛(1) هركس رَوشى نيك را پايهگذارى نمايد، هم اجر و پاداش چنين عملى را دريافت مىكند، هم در پاداش افرادى كه به آن روش عمل نمايند سهيم خواهد بود. و هر فردى كه روش زشتى را بنا نهد، هم بار سنگين اين عمل (ناپسند) را به دوش خواهد كشيد، هم در وزر و وبال كسانى كه به آن روشِ (ناپسند) عمل كنند، شريك خواهد بود.
آرى، اولين نزاع بر سر امرى موهوم اتفاق افتاد و جوانه آغازينِ روح خودبزرگبينى در قابيل به صورت جمله ناموزونِ «لأََقْتُلَنَّك»(2) پديدار شد، در حالى كه هيچ امتيازى در برترىطلب ديده نمىشد و حسادتى كه خود از تكبر وى ريشه گرفته بود، كارش را به اين نقطه تاريك كشاند و با خود
1. بحارالانوار، ج 74، ص 204؛ و ر.ك: ج 71، ص 258؛ ج 77، ص 166 و ج 100، ص 7 و 23.
2. مائده (5)، 27.
چنين انديشيد كه من با داشتن چنين عظمتى نبايد اجازه بدهم فرد ديگرى بزرگتر از من يا حتى مثل من پيدا شود؛ در حالى كه معيار برترى حقيقى، «تقوا» بود كه در دل هابيل وجود داشت و با جمله زيباى «إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللهُ مِنَ الْمُتَّقِين؛ خدا فقط از باتقوايان قبول مىفرمايد»(1) اظهار شد.
تجاوز و فساد، پيامدهاى تلخ «تكبّر»
أَلاَ وَقَدْ أَمْعَنْتُمْ(2) فِي الْبَغْيِ(3) وَأَفْسَدْتُمْ فِي الاَْرْضِ، مُصَارَحَةً للهِِ(4)بِالْمُنَاصَبَةِ(5)، وَمُبَارَزَةً لِلْمُؤْمِنِينَ بِالْمُحَارَبَةِ. فَاللهَ اللهَ فِي كِبْرِ الْحَمِيَّةِ وَفَخْرِ الْجَاهِلِيَّةِ، فَإِنَّهُ مَلاَقِحُ الشَّنَئَانِ(6) وَمَنَافِخُ الشَّيْطَانِ الَّتِي خَدَعَ بِهَا الاُْمَمَ الْمَاضِيَةَ، وَالْقُرُونَ(7) الْخَالِيَةَ؛(8) هان، شما تجاوز (از حق) را
1. همان.
2. در لغت، «أمعنَ في...» براى مبالغه به كار مىرود. ر.ك: لسان العرب، ج 13، ص 146.
3. اهل لغت، براى بغى دو معناى نيك و بد مطرح كردهاند: اگر انسان از عدالت فراتر رفته و احسان كرد، يا پس از واجبات به مستحبات پرداخت، معناى خوب گذشتن از حدّ است، و اگر از حق گذشته و به باطل يا مشتبه روى آورد (مانند همين عبارت حديث)، معناى زشت آن است. ر.ك: راغب اصفهانى، مفردات ماده بغى.
4. «صارح بِما في نَفْسِهِ: أَبْداهُ و اَظْهَرَهُ». (تاج العروس، ج 6، ص 536). بنابراين مُصارَحه، به معناى آشكار كردن «پنهانىهاى دل» است.
5. نصب به معناى دشمنى كردن است. مجمع البحرين، ج 2، ص 173.
6. شنئان، به معناى به دل گرفتن دشمنى ديگران است. مرحوم طبرسى در توضيح لغوى اين كلمه آوردهاند: «شئنت الرجل اشنأه... شنئاناً: ابغضته». مجمع البيان، ج 3 و 4، ص 236.
7. قرن، اهل زمان خاصى را گويند كه پيامبر يا دانشمندى بسيار برجسته در ميان آنها باشد ـ چه كم باشند چه زياد ـ ريشه آن نيز، به معناى نزديك بودن است؛ چرا كه آنان در برههاى از زمان به يكديگر نزديك هستند. همان، ج 6، ص 298.
8. «القرون الخالية»، به معناى نسلهاى گذشته است؛ از اين رو جمله خَلا قرنٌ؛ يعنى نسلى گذشت. لسان العرب، ج 4، ص 208.
به نهايت رسانديد (و بسيار سركش شديد) و با اعلام دشمنى آشكار با خداوند و وارد جنگ شدن با اهل ايمان به فساد در زمين پرداختيد. از تعصبهاى متكبرانه و نابخردانه به خداى تعالى پناه ببريد؛ چرا كه اين (روحيه) پيدايش دشمنى را در پى خواهد داشت و محل دميدن شيطان است؛ يعنى همان ابزارى كه با آن، امّتهاى گذشته و نسلهاى پيشين را فريفته است.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) مردم را از اينكه تكبر دوران جاهليت در دلهاشان مانده باشد، به شدت بر حذر مىدارند. همانها كه بر ارزشهاى خيالى و دور از حقيقت (مانند شجاعت نياكان يا برترى نژادى و يا پيروزىهاى پدران گذشته خود) پاى مىفشردند. خوبان آنها كسانى بودند كه آبرسانى به حاجيان را سند افتخار خويش مىدانستند.(1)
ريشه همه اينها به يك نوع «خود بزرگبينى» برمىگردد؛ از اين رو امام(عليه السلام) همان را آغازى نامبارك براى رويش دشمنىها معرفى فرمودند؛ چرا كه هر يك از دو دستهاى كه با هم درگيرى لفظى پيدا كرده و به بيان فضايل خود پرداختهاند، مىكوشند امتيازهاى طرف مقابل را تحتالشعاع قرار دهند. با وجود چنين زمينهاى، همواره دشمنى به رشد فزاينده خود در اجتماع ادامه خواهد داد و شيطان همان دشمن قسمخوردهـ نيز همچون كسى كه به بادكنكى مىدمد، امور واهى را در نظر آنان جلوه مىدهد و به حساسيت در برابر مسائل بىارزش ترغيبشان مىكند؛ همانگونه كه نسلهاى گذشته را اينچنين فريب داد و ايجاد زمينههاى تكبر و نخوت در دلهايشان، شعلههاى اختلاف و كشمكش را در بين آنها برافروخت. تا آنجا كه امام(عليه السلام) در موردشان فرمودند:
1. خداى تعالى در آيه 19 سوره توبه، به برتر بودن ويژگىهاى حضرت امير مؤمنان(عليه السلام) بردارندگان اينگونه افتخارات اشاره فرموده است.
سرنوشت امّتهاى پيشين
حَتَّى أَعْنَقُوا(1) فِي حَنَادِسِ(2) جَهَالَتِهِ وَمَهَاوِي ضَلاَلَتِهِ(3)، ذُلُلا عَنْ سِيَاقِهِ، سُلُساً(4) فِي قِيَادِهِ، أَمْراً تَشَابَهَتِ الْقُلُوبُ فِيهِ وَتَتَابَعَتِ الْقُرُونُ عَلَيْهِ، وَكِبْراً تَضَايَقَتِ الصُّدُورُ بِهِ؛ (امّتهاى گذشته) در تاريكىهاى گمراهى شيطان شتاب گرفتند و با كمال ذلت و خوارى به آنچه وى آنها را به سوى آن فرا مىخواند گردن نهادند. و اين همان عامل مشتركى بود كه در همه آنها وجود داشت و قلبهاى آنها در طى نسلهاى پى در پى به همان سو گرايش داشت، تكبّرى كه خود موجب گرفتگى و ضيق صدر آنها مىگشت.(5)
معمولا ساربانها، مركبها را به دو صورت مىراندند: يكى از پشت سر، با خواندن «حُدى» و امثال آن، و يكى با كشيدن مهار از جلو. امام(عليه السلام) پيروان شيطان را به اين دو حالت تشبيه فرموده و با اين بيان، تسليم كامل آنها را در مقابل تمام نيرنگهاى وى ترسيم فرمودند. حضرت علت چنين انقياد كاملى را وجود «روح تكبّر» دانسته و آن را بيمارى مشترك مخاطبان خود با تمام اقوام گذشته عنوان فرمودند؛ كبر و غرورى كه آنچنان در
1. عَنَق، در لغت نحوه خاصى از سرعت در پيمودن راه را گويند. ر.ك. مصباح المنير، ص 432.
2. الحِندِس، شب بسيار تاريك و ظلمانى. صحاحاللغه، ج 3، ص 916.
3. مهاوى جمع مهواة، به معناى محل سقوط است. در لغت، «هَوِىّ» سريعاً سقوط كردن، و هُوِىّ به سرعت بالا رفتن است. «الهاوية» هم از اسامى جهنم است و عبارت است از هر پرتگاهى كه عمق آن پيدا نيست. تهذيب اللغه، ج 6، ص 259.
4. روان و مطيع. مصباح المنير، ص 285.
5. «فَمَنْ يُرِدِ اللهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلإِْسْلامِ وَمَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ اللهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لا يُؤْمِنُون»؛ انعام (6)، 125.
دلهاشان رشد كرده و ريشه دوانيده كه حتى جاى تنفس هم برايشان باقى نگذاشته است. آرى، شيطان با دستيابى به چنين روحيه خطرناكى، راه نفوذ بسيار مناسبى در دلها يافته و اسباب شقاوت ابدى را فراهم مىكند.
أَلاَ فَالْحَذَرَ الْحَذَرَ مِنْ طَاعَةِ سَادَاتِكُمْ وَكُبَرَائِكُمُ، الَّذِينَ تَكَبَّرُوا عَنْ حَسَبِهِمْ، وَتَرَفَّعُوا فَوْقَ نَسَبِهِمْ، وَأَلْقَوُا الْهَجِينَةَ(1) عَلَى رَبِّهِمْ وَجَاحَدُوا اللهَ عَلَى مَا صَنَعَ بِهِمْ، مُكَابَرَةً لِقَضَائِهِ وَمُغَالَبَةً لاِلاَئِهِ؛ (حضرت در اينجا ساير مردم را كه مورد استهزا و تمسخر فخرفروشان قرار گرفتهاند، مخاطب ساخته و فرمودند:) كاملا متوجه باشيد و به شدت از پيروى و فرمانبردارى مهتران و (به ظاهر) بزرگانتان پرهيز نماييد، همانها كه ريشه خود را (كه آبى گنديده بيش نبودند) فراموش كرده و مرتبهاى بالاتر از آنچه لايق هستند، ادعا نمودهاند و (با انتساب پستىهاى دگران به خداى تعالى) اين فعل قبيح را به خدا منسوب دانسته و با انكار نعمتهاى فراوانى كه خالق مهربان در حقشان ارزانى داشته، با اراده حتمى حضرت حقتعالى از درِ گردنكشى وارد شده و الطاف بيكران او را كمرنگ و بىارزش قلمداد نمودهاند.
ظلمپذيران
روشن است كه فخرفروشى گردنكشان، خود حاكى از وجود جمعيتى است كه اين صفت زشت و شيطانىِ آنان را برمىتابند و عكسالعمل مناسبى نشان نمىدهند و به اين ترتيب بستر مناسبى براى حركت ايشان در مسير تباهى به وجود مىآوردند و امتيازاتى را كه آنان براى خود قائل هستند چه واقعى و چه موهوم و خيالىـ به رسميت مىشناسند؛ در
1. بيان كردن عيوب. لسان العرب، ج 15، ص 42.
حالى كه اگر پاى چنين افراد سستعنصرى در ميان نبود، هيچگاه تكبرى محقق نمىشد؛ چرا كه قوام اين صفت شوم، اظهار بزرگى نسبت به ديگران است. و اگر «ديگرانى» در كار نباشند و همه يك دست باشند، زمينه خودبرتربينى وجود نخواهد داشت.
بنابراين در جامعهاى كه تكبر وجود دارد، مردم دو دسته هستند: دستهاى كه امام(عليه السلام) در اينجا از آنها به «كُبَرا» ياد كرده است و به سبب ارزشهاى موهوم، خود را سر و گردنى از ديگران بالاتر مىپندارند. و دسته ديگر كسانىاند كه متأسفانه به فخرفروشى آنان گردن مىنهند و همواره نمونههاى فراوانى از ايشان به وضوح مشهود بوده و هست؛ از اين رو طرز لباس پوشيدن، اصلاح سر و صورت و حتى راه رفتنها در ميان اقشارى از جوامع ـ به ويژه جوانان ـ بر اساس ژستى كه از فلان ستاره معروف سينما، يا قهرمان فوتبال يا كشتى، و... ديده شده، دستخوش تغييرات فراوان و سريع مىشود، و اين رهروان كوتاهفكر از چنين پيروى غير منطقى و غلط بر خود باليده و به لحاظ رعايت دقيق «مُد» غرق لذت و سرور مىگردند.
خاستگاه متكبران
اينان نوعاً از طبقات مرفّه جامعه هستند، و رفاه و تمكّن بيشتر خود را ملاك برترى بر ديگران مىشمارند. آنان رياست را هم حق خود مىپندارند و در مقابل از بقيه مردم انتظار فرمانبرى و انقياد كامل دارند. امروز هم مىبينيم كه در پيشرفتهترين و متمدنترين اقوام به خيال خودشانـ فقط پول حاكم است و بس؛ از اين رو در انتخابات رياست جمهورى اكثر نقاط جهان، چنين افرادى برنده ميدان هستند.
ملاك قوت و ضعف
در جوامع مختلف، معيار شناخت قوت و ضعفْ متفاوت است؛ مثلا در برخى جوامع قديمى كه از سلاحهاى پيشرفته خبرى نبوده است، «قوت بدنى و زور بازو» ملاك بوده است و پهلوانترها در جامعه ارزشمندتر بودهاند؛ بنابراين شخص يا اشخاصى كه از نيروى فردى يا قبيلهاىِ بيشترى برخوردار بودهاند ـ با داشتن زمينه روحىِ مورد بحث ـ همين ويژگى را دستآويزى براى به زير فرمان كشيدن ديگران قرار مىدادند. بعدها كه «پول» به معناى رايج امروز آن در چند قرن اخيرـ جايى براى خود دست و پا كرد، برترىجويان از آن همچون دستاويزى كارآمد بهره بردند و براى زير سلطه بردن ديگران كوشيدند.
تحقير، شگردى مستكبرانه
نكته قابل توجه آن است كه همواره تكبر پيشگان براى نيل به هدف نامقدس خود، سعى در زدودن «اعتماد به نفس» مردم داشتهاند تا از اين رهگذر آنان از درون، ارزشى براى خود قائل نبوده و براى پذيرش سخن «بزرگترها» كاملا آماده باشند. يكى از مناسبترين امورى كه آنها در اين جهت به كار مىگيرند، تحقير و تمسخر در ابعاد و شكلهاى مختلف و حساب شده است. قرآن كريم در فرازى از نقل داستان حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السلامـ بيان مىفرمايد كه فرعون، مزيّن نبودن حضرت به زيور آلات طلا و لكنت زبان پيش از رسالت آن بزرگوار(1) را وسيلهاى براى بىارزش جلوه دادن ايشان در نظر مردم قرار داده بود و در
1. مجمع البيان، ج 9 و 10، ص 78.
مقابل، به موقعيت شاهانه خود مىباليد و آن را معيارى براى حقانيت مىشمرد. قرآن كريم تمكين مردم در برابر فرعون و پذيرش ستم وى را به بىمقدار دانستن آنها مستند فرموده و آنان را به سبب داشتن چنين ويژگىهاى نكوهيدهاى فاسق شمرده است:
وَنادى فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قالَ يا قَوْمِ أَلَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَهذِهِ الأَْنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَفَلا تُبْصِرُونَ * أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَلا يَكادُ يُبِينُ * فَلَوْ لا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَب أَوْ جاءَ مَعَهُ الْمَلائِكَةُ مُقْتَرِنِينَ * فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ.(1)
كتاب الاهى اين طبقهبندى غلط اجتماعى را بارها مطرح فرموده و مخاطبان خود را از پىآمدهاى خطرناك آن بر حذر داشته است؛ گاه از كلمه «ضعفاء»(2) استفاده شده و گاه مشتقات اين ماده از باب استفعال به كار رفته است؛(3) چنان كه در مقابل نيز، گاه سخن از «كبراء»(4) به ميان آمده و زمانى نماياندن چهره زشت آنان به عهده واژه «استكبار»،(5) گذاشته شده است.
شركت ظلمپذيران در گناه
ممكن است پرسيده شود: آيا طبقه ضعيف در مفاسد اجتماعى نقش دارند، و بخشى از گناه حاكمان ستمگر به دوش آنها هست يا نه؟
1. زخرف (43)، آيات 51 ـ 54.
2. ابراهيم (14)، 21 و غافر (40)، 47.
3. سبأ (34)، 31 ـ 33.
4. احزاب (33)، 67.
5. ابراهيم (14)، 21؛ سبأ (34)، 31 ـ 33 و غافر (40)، 47.
بعيد نيست افرادى با نظر ابتدايى آنها را تبرئه كرده و همه گناه را بر دوش طبقه مستكبر و زورگو بگذارند؛ چرا كه ستمگران، پيشگامان مفاسد اجتماعىاند و طبقه ضعيف را به دنبال خود مىكشند.
قرآن كريم از استمرار اين طبقهبندى استكبار و استضعافـ تا جهنم خبر مىدهد و با توجه دادن مردم به «بيزارى جستن» پيروانِ سبكمغز از سران تبهكار، به دنبال تبرّى آنان از پيروان، ايشان را از عواقب شوم و زشت تبعيت كوركورانه برحذر مىدارد:
إِذْ تَبَرَّأَالَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا وَرَأَوُا الْعَذابَ وَتَقَطَّعَتْ بِهِمُ الأَْسْبابُ * وَقالَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَتَبَرَّأَمِنْهُمْ كَما تَبَرَّؤُا مِنّا كَذلِكَ يُرِيهِمُ اللهُ أَعْمالَهُمْ حَسَرات عَلَيْهِمْ وَما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النّارِ.(1)
در مقابل، استكبارپيشگان در پاسخ پيروان كوتاهفكر خود منطق شيطان را به كار برده و با اشاره به تسلط نداشتن خود بر آنها، كار خود را در وسوسه و اغواگرى منحصر مىكنند.(2) مستضعفان پس از نوميدى از اين مجادله، دستى را كه مىبايست در دنيا به سوى خدا دراز مىكردند، بلند كرده و عذاب دوچندان را براى آنان مىطلبند.(3) پاسخى كه از خداى تعالى
1. بقره (2)، 166 ـ 167.
2. گفتوگوى شيطان با تبهكاران در آيه 22 سوره ابراهيم بيان شده است. همچنين توجه به گفت و گوى دو طبقه پيشوايان گمراهى و پيروانشان در جهنم ضرورى است. براى نمونه: «وَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْض يَتَساءَلُونَ * قالُوا إِنَّكُمْ كُنْتُمْ تَأْتُونَنا عَنِ الْيَمِينِ * قالُوا بَلْ لَمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ * وَما كانَ لَنا عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطان بَلْ كُنْتُمْ قَوْماً طاغِينَ * فَحَقَّ عَلَيْنا قَوْلُ رَبِّنا إِنّا لَذائِقُونَ * فَأَغْوَيْناكُمْ إِنّا كُنّا غاوِينَ * فَإِنَّهُمْ يَوْمَئِذ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ * إِنّا كَذلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ». صافات (37)، 27 ـ 34؛ اعراف (7)، 38؛ سبأ (34)، 31 ـ 33؛ ص (38)، 56 ـ 64؛ شعراء (26)، 96 ـ 102 و...
3. اعراف (7)، 38.
دريافت مىكنند، از دوچندان بودن كيفر هر دو گروه حكايت مىكند: «لِكُلّ ضِعْفٌ وَلكِنْ لا تَعْلَمُون».(1)
چرا دو برابر؟
شايد بهترين وجهى كه مفسران در بيان وجه دو برابر بودن عذاب هر دو گروه ذكر فرمودهاند؛ اين باشد: علاوه بر پيمودن راه كفر و عصيان كه گناه مشترك مستكبران و مستضعفان است، گناه اختصاصى دسته اول، تلاش براى گمراه كردن و ايجاد زمينه غفلت از ياد خدا در جامعه است، و گناه اختصاصى دسته دوّم، حالت تسليم و انقياد، و گرم كردن بازار متكبران است؛ چرا كه اگر اينان زير بار زور نمىرفتند و ظلمستيزى پيشه خود مىكردند، قهراً بزرگان خيالى به قدرتى شيطانى دست نمىيافتند و جُرم «اغواگرى»شان استمرار نمىيافت؛ از اين رو همان گونه كه عدهاى بازخواست مىشوند كه چرا ستم كرديد، دسته ديگر مخاطب اين پرسش هستند كه چرا با ظلمپذيرى، بازار ستمگران را رونق بخشيديد؟
سخنى با فرودستان
امام(عليه السلام) به خصوص به ضعفا خطاب كرده و از پيروى قدرتمندان بر حذرشان داشتهاند و با اين رهنمود كه فردا عذر «ضعف و ناچارى از پيروى» پذيرفته نخواهد بود، آنان را به حفظ هويت و عزّت در پناه اطاعت از خداى تعالى امر فرمودند. و در حقيقت لباس كهنه و خانه خشتى و نداشتن امكانات رفاهى آن چنانى را عذرى مقبول براى گردن نهادن به خواستهاى نامشروع گردنفرازان نشناختند. اصولا عزت نفس و حفظ
1. همان.
شخصيت والاى انسانى، نكته بسيار درخشانى است كه به زيبايى در كلمات نورانى اهلبيت(عليهم السلام) بر آن تأكيد شده است. از آن جمله مىتوان به سخن حكيمانه امير مؤمنان(عليه السلام) در بخش اخير نهجالبلاغه اشاره كرد كه فرمودند:
ما أَحْسَنَ تَواضُعَ الاغْنِياءِ لِلْفُقَراءِ طَلَباً لِما عِنْدَاللهِ، وَأَحْسَنُ مِنْهُ تِيهُ(1) الْفُقَراءِ عَلَى الاَغِنِياءِ إتِّكالا عَلَىالله؛(2) چه زيباست فروتنى توانگران در پيشگاه تنگدستان با هدفِ نيل به آنچه نزد خداست، و زيباتر از آن، سرفرازى تنگدستان در برابر دولتمردان به جهت توكل بر حضرت حقتعالى.
آرى، برخورد بزرگوارانه تهيدستان با توانگران به شرط ريشه داشتن در اعتماد كامل به قادر متعال همچنانكه حضرت فرمودندـ به هيچ روى به معناى فخرفروشى و خودبرتربينىِ مذموم نيست؛ بلكه فرياد اين حقيقت والاست كه ما هرگز عزت و كرامت نفس خويش را در برابر موقعيتهاى گذراى مادى نخواهيم فروخت و آن را از بزرگترين نعمتهاى الاهى دانسته و با خم كردن سر در مقابل زورمداران از كف نخواهيم داد.
دستورالعمل روحبخش امير مؤمنان(عليه السلام) هم در موارد جزئى و فردى عزّت مىآفريند و هم در سطح وسيعتر و در روابط بينالمللى نويدبخشِ نشاط و افتخار روزافزون است؛ يعنى همان گونه كه در موردى خاص تهيدست مؤمنى، فخرفروشى توانگرِ مغرور را با بىاعتنايى پاسخ گفت، ملّت بزرگى هم كه از مكتب اهلبيت(عليهم السلام) بهره گرفته است، در برابر همه زورمداران جهان با اقتدار و عظمت برخورد كرده و هرگز در مقابل دستگاه حاكم امريكا و ديگر ستمگران كه بويى از انسانيت نبردهاند، سر
1. تيه: تكبر، بزرگى فروشى. صحاح، ج 6، ص 2229.
2. نهجالبلاغه، حكمت 398 (406).
تسليم فرود نخواهد آورد. اين چنين ملتى با عزت والايى كه لازمه بندگى راستين خداوند است، از ارتكاب گناه بزرگِ «ظلمپذيرى و تمكين ستمپيشگان» به شدت احتراز خواهد كرد.
حاصل آنكه حضرت، آنها را از پيروى مهتران تكبرپيشه بر حذر داشتند. از همان طايفه كه پيدايش خود از قطره آب گنديدهاى را به دست فراموشى سپرده و با انداختن گناه به گردن خداوند خود را تبرئه مىكنند و مىگويند: خداوند چنين خواسته كه اين نژاد يا گروه، يا جمعيت از ارزشهايى كه ما بهرهمند هستيم، محروم باشند و ما بر آنها مسلط باشيم؛ در حالى كه اين به روشنى گردنكشى در برابر تدبير حكيمانه پروردگار و انكار نعمتهاى الاهى است.
بعضى ويژگىهاى متكبران
فَإِنَّهُمْ قَوَاعِدُ أَسَاسِ الْعَصَبِيَّةِ، وَدَعَائِمُ(1) أَرْكَانِ الْفِتْنَةِ، وَسُيُوفُ اعْتِزَاءِ(2) الْجَاهِلِيَّةِ. فَاتَّقُوا اللهَ وَلاَ تَكُونُوا لِنِعَمِهِ عَلَيْكُمْ أَضْدَاداً، وَلاَ لِفَضْلِهِ عِنْدَكُمْ حُسَّاد؛ اين تكبّرمنشه؛ پايگاه و شالوده تعصبهاى شيطانى، و نقطه اتكاى آشوب و فساد، و شمشير برّانِ فخرفروشى جاهليت هستند. پس تقواى الاهى پيشه كنيد و (به جاى شكر و سپاس) با نعمتهاى (بيكرانِ) او به ضديت و مخالفت
1. دِعامه (به كسر دال) هر آن چيزى را گويند كه ديوار در حال فرو ريختن را با آن نگه مىدارند. مصباح المنير، ج 1، ص 194.
2. در لغت، اعتزاء را همچون إنتِماء، نسبت دادن دانستهاند ـ چه نسبت راستين باشد، چه دروغين. (در اينجا هم ظاهراً مراد برشمردن احمقانه افتخارات پندارى پدران و نياكان است.) لسان العرب، ج 15، ص 52؛ چنان كه رجز خواندن براى جنگ براى معرفى پدران خود را نيز، «ادعاء» و «اعتزاء» گويند. صحاح، ج 6، ص 2337.
برنخيزيد، و در برابر فضل او (كه بر اساس حكمت به برخى عطا مىشود) دچار رشك و حسد نگرديد.
در اينجا امام(عليه السلام) با اشاره به سه ويژگى بارز نخوتمداران، خطر آنها را هشدار داده و علاج آن را تقواى الاهى دانستند و با گوشزد كردن نعمتهاى بىانتهاى خداى تعالى، مخاطبان را به جاى ضدّيت و ناسازگارى با نعمتهاى فراوان خداوند به شكرگذارى فراخوانده، و از ابتلا به حسد برحذر داشتند. در واقع حضرت، توجه فرودستان را به اين نكته مهم جلب مىكنند كه شما هم مراقب باشيد كه خداى ناكرده به همان بيمارى مبتلا نشويد؛ با صرف نعمتهاى حقتعالى در راه رضاى او شكرگذار حقيقى باشيد و از بيمارى خانمانسوز رشك و حسد بپرهيزيد.
خداىتعالى در آيات متعددى به حسد ورزيدن كفار به مسلمانان اشاره فرموده و آن را انگيزه اصلى آنها در ايجاد انحراف دانسته است:
وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمانِكُمْ كُفّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ....(1)
امروز هم جوامع غربى از زندگى سعادتمندانه مسلمانان و حاكم بودن جوّ بسيار صميمانه در بين آنان رنج مىبرند؛ چرا كه خود على رغم برخوردارى از فنآورىهاى پيشرفته، و صعود به نقاط مرتفعى از علم و صنعت روز، به شدت از امراض مقاربتى، ايدز و...، كه از همين فسادهاى گوناگون اخلاقى پديد آمده است، رنج مىبرند و حتى براى خواب و استراحت به داروهاى خوابآور روى مىآورند. طبعاً چنين وضعيت متفاوتى سبب رشك و حسدشان شده و در صدد مبتلا كردن جامعه
1. بقره (2)، 109.
اسلامى به همان بدبختىها برخواهند آمد. البته خداىتعالى در موارد ديگرى نيز، اين صفت نكوهيده را مذمت كرده است؛(1) مثلا در مورد نعمتهاى فراوان آلابراهيم(عليهم السلام) و حسادت در مورد آن فرموده است:
أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَآتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً.(2)
براساس احاديث، مقصود از آلابراهيم، ائمه(عليهم السلام) هستند (نَحْنُ وَاللهِ النّاسُ اْلمَحْسُودُون)(3) و مراد از ملك عظيم، لازمالاطاعه بودن حضرات آنان است.(4)و(5)
شايد علت اينكه امام(عليه السلام) در اين قسمت اين نكته را گوشزد فرمودند (...وَلا لِفَضْلِهِ عِنْدَكُم حُسّادا) وجود كسانى از غير بنىهاشم، و كينه آنها به اين طايفه باشد.
پرهيز از خلط حق و باطل
وَلاَ تُطِيعُوا الاَْدْعِيَاءَ(6) الَّذِينَ شَرِبْتُمْ بِصَفْوِكُمْ كَدَرَهُمْ، وَخَلَطْتُمْ بِصِحَّتِكُمْ مَرَضَهُمْ، وَأَدْخَلْتُمْ فِي حَقِّكُمْ بَاطِلَهُمْ، وَهُمْ أَسَاسُ الْفُسُوقِ،
1. ماده حسد غير از مورد مذكور و نساء (4)، 54؛ در فتح (48)، 29 و فلق (113)، 5 به كار رفته است.
2. نساء (4)، 54.
3. نور الثقلين، ج 2، حديث 304.
4. همان، حديث 305.
5. همان، ص 75 ـ 80، حديث 297 ـ 312.
6. مفرد آن «دَعِىّ» است. در لغت «دَعِىّ» را از ماده «دِعْوَة» و در مورد نسبت به پدر دانستهاند؛ در مقابل «دَعْوَة» كه همان دعوتى است كه براى صرف غذا استعمال مىشود. (و در فارسى نيز به كار مىبريم). صحاح، ج 6، ص 2337. بايد افزود: اين لفظ هم در پسرخوانده به كار مىرود، هم در مورد فردى كه پدرِ مشخصى ندارد. قاموس المحيط، ج 4، ص 474 (و در اينجا همين مراد است).
وَأَحْلاَسُ(1) الْعُقُوقِ(2) اتَّخَذَهُمْ إِبْلِيسُ مَطَايَا ضَلاَل وَجُنْداً بِهِمْ يَصُولُ عَلَى النَّاسِ، وَتَرَاجِمَةً يَنْطِقُ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ، اسْتِرَاقاً لِعُقُولِكُمْ وَدُخُولا فِي عُيُونِكُمْ وَنَفْثاً فِي أَسْمَاعِكُمْ فَجَعَلَكُمْ مَرْمَى نَبْلِهِ وَمَوْطِئَ قَدَمِهِ وَمَأْخَذَ يَدِهِ؛ از مردمان بىاصل و نسَب فرمان نبريد؛ همانها كه آب گواراى خود را با آب آلوده آنها آميخته و نوشيديد و سلامت خود را با مرض آنها ممزوج كرده و مسلك باطل آنها را به مرام حقّ خويش وارد نموده، به التقاطىگرى روىآور شديد. آنها، شالوده هر فسق و فجور و ملازمان عصيان و سركشى هستند. شيطان ايشان را مركب راهوارِ گمراهى و لشكريان (مجهزى) براى حمله به مردم قرار داده است و منويّات درونى خود را از زبان آنان ابراز مىنمايد و به وسيله آنها در چشمهايتان نفوذ كرده و در گوشهايتان مىدمد (نسبت به حقايق كر و كورتان مىنمايد). شما را هدف تير (سهمگين) خود قرار داده و به لگدمال نمودنتان همّت گماشته و (به راحتى) شما را در اختيار خواهد گرفت.
عبرت از گذشتگان
اميرالمؤمنين(عليه السلام) كه ترجمان راستين قرآن كريم هستند، بر اصل اساسى «درسآموزى از سرنوشت پيشينيان» تأكيد فراوان دارند؛ نكته والايى كه در جاى جاى نهجالبلاغه حضرت ـ همچون كلام خداىتعالى در قرآن مجيد ـ به زيبايى به چشم مىخورد. اصولا همسويىِ چشمگير كلام وحى با سخنان پر نور همه معصومان(عليهم السلام) كه در موضوعات گوناگون جان دلدادگان به اين هر دو را نوازش مىدهد، خود دليلى گويا بر حقانيت آنها و نشأت گرفتنشان از يك منبع زلال و پاكيزه است.
1. حِلس، هم به جهاز شتران گفته مىشود، هم به زيرانداز و گليمِ خانه. مصباح المنير، ج 1، ص 146.
2. سرپيچى كردن از پدر و نيكى نكردن به او. همان، ج 2، ص 422.
آرى، همچنان كه بر اهل انس با قرآن پوشيده نيست، خداى تعالى در كتاب عزيزش، ذهن مخاطب را كاملا به تدبر در سرنوشت گذشتگان و بهرهبردارى كامل از نقاط ضعف و قوت آنها متوجه مىفرمايد.(1) حضرت مولى الموحدين(عليه السلام) در اين جهت با اشاره به سرنوشت شوم گردنكشانِ گذشته، مخاطب را از ابتلا به چنين دردى خانمانسوز بر حذر داشته، عواقب آن را گوشزد مىفرمايند:
فَاعْتَبِرُوا بِمَا أَصَابَ الاُْمَمَ الْمُسْتَكْبِرِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ مِنْ بَأْسِ اللهِ وَصَوْلاَتِهِ(2) وَوَقَائِعِهِ وَمَثُلاَتِهِ(3). وَاتَّعِظُوا(4) بِمَثَاوِي(5) خُدُودِهِمْ(6)وَمَصَارِعِ(7) جُنُوبِهِمْ وَاسْتَعِيذُوا بِاللهِ مِنْ لَوَاقِحِ(8) الْكِبْرِ كَمَا
1. عبارات «افلم يسيروا»، «اولم يسيروا» و «سيروا»، كه در قرآن كريم فراوان ديده مىشود، ما را به درس گرفتن از تاريخ پيشينيان وا مىدارد. براى نمونه: «أَوَلَمْ يَسِيرُوا فِي الأَْرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ كانُوا مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا هُمْ أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَآثاراً فِي الأَْرْضِ فَأَخَذَهُمُ اللهُ بِذُنُوبِهِمْ وَما كانَ لَهُمْ مِنَ اللهِ مِنْ واق». غافر (40)، 21. همچنين از كلماتى مثل: «ذكرى»، «موعظه»، «عبرت» و... مىتوان بهره جست. هرچند در آيات فراوانى (مانند قصص، 78) اين حقيقت را بدون استفاده از چنين ريشههايى در مىيابيم.
2. حملهور شدن. مصباح المنير، ص 352.
3. عقوبتهايى را گويند كه درس عبرت براى ديگران مىشوند و بدين ترتيب از ارتكاب چنين عملى جلوگيرى خواهد شد (تفاسير، ذيل آيه 6 سوره رعد).
4. اتّعاظ: پذيرش موعظه و پند.
5. مثاوى، جمعِ مثوى به معناى منزل و مسكن است. مصباح المنير، ص 88.
6. خدّ: گونه.
7. مَصرَع: محل فرود آمدن و افتادن؛ در اينجا مقصود، قبر است.
8. بارور شدن جانداران و گياهان را لقاح گويند و چنانكه از تفاسير (همچون مجمع البيان، ذيل آيه 22 سوره حجر) استفاده مىشود، لواقح در معناى مُلقحات است؛ يعنى باروركنندگان.
تَسْتَعِيذُونَهُ مِنْ طَوَارِقِ(1) الدَّهْرِ؛ به آنچه از عذاب الاهى و برخورد قدرتمندانه خداوند، و به وجود آوردن اتفاقات تلخ، و سرانجام عذابهاى ريشهكن كننده حقتعالى نسبت به امتهاى تكبرپيشه گذشته، به وقوع پيوسته، درس بگيريد. همچنين از بستر خاكى كه گونههاى (ناز پرورده) آنها را (در بر گرفت) و نقاطى كه پهلوهاى آنها در آن فرود آمد، پند و اندرز بياموزيد و (بر اين اساس) همچنان كه از حوادث بنيانبرانداز روزگار به خداىتعالى پناه مىبريد، از هر آنچه رويش و رشد كبر و نخوت را در پى دارد، به خداى يگانه پناه آوريد.
امام(عليه السلام) به نكته بسيار لطيف و زيبايى اشاره فرمودند و آن اينكه همه مردم هنگام بروز حوادث خطرناك طبيعى يا تسلط نارواى تبهكاران و احتمال منجر شدن آن به پستى و ذلت، و قتل و غارت، با تمام وجود رو به سوى خدا كرده و با كمال اخلاص رفع شرّ را از درگاهش مسئلت مىكنند؛ چرا كه خطر سيل و زلزله، و نيز وحشيگرىهاى ديوسيرتان را در مىيابند و با آثار تلخ و جانكاه آن آشنايند؛ لكن در عين حال به كبر و غرورى كه در دلشان هست و پيامدهايى به مراتب وحشتناكتر به دنبال دارد توجه نمىكنند؛ بلكه خيلى هم با آن مأنوسند و حاضر نيستند از آن جدا شوند و آن را از دل بيرون برانند، حال آنكه آن خطرها حداكثر باعث از دست رفتن مشتى خاك يا كوتاه شدن عمر دنيوى بعضى عزيزان مىشود، يا در اثر آن انسان چند سالى با مشكلات نقص عضو دست و پنجه نرم مىكند و يا حتّى زندگى دنيايى خود را از دست مىداد؛ ولى هيچ گاه با عذاب ابدى قابل قياس نيست و به زندگى زودگذر دنياى فانى مربوط مىشود، در حالى كه بلاى تكبر و غرور، بدبختى و عذاب جاودانى و محروميت از
1. حوادث كوبنده روزگار.
نعمتهاى جاويدان بهشتى را به دنبال خواهد داشت؛ از اين رو امام(عليه السلام) آنان را از بىتوجهى به چنين عواقب مخاطرهآميزى كه در اثر خو گرفتن با اين صفت شيطانى حاصل شده، بر حذر داشته و از ايشان مىخواهند كه از خداىمتعال براى ريشهكن كردن چنين زمينهاى از دل خود، استمداد جويند تا خدا اين زشتى را از دلشان بيرون ببرد و به آفات آن مبتلا نشوند.
عموميت ممنوع بودن تكبر
فَلَوْ رَخَّصَ اللهُ فِي الْكِبْرِ لاَِحَد مِنْ عِبَادِهِ لَرَخَّصَ فِيهِ لِخَاصَّةِ أَنْبِيَائِهِ وَأَوْلِيَائِهِ، وَلَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ كَرَّهَ إِلَيْهِمُ التَّكَابُرَ وَرَضِيَ لَهُمُ التَّوَاضُعَ، فَأَلْصَقُوا(1) بِالاَْرْضِ خُدُودَهُمْ، وَعَفَّرُوا(2) فِي التُّرَابِ وُجُوهَهُمْ، وَخَفَضُوا أَجْنِحَتَهُمْ لِلْمُؤْمِنِينَ؛ پس اگر بنا بود، اجازه تكبر به احدى از بندگانش بدهد، چنين اجازهاى را در خصوص پيامبران و اولياى خود صادر مىفرمود و لكن خداوند خودبزرگبينى را براى آنها نامطلوب نمود و فروتنى را از ايشان پسنديد. آنان نيز، گونهها بر زمين نهاده و چهرهها بر خاك ساييدند و براى اهل ايمان خاكسارى نمودند.
انبياى عظام(عليهم السلام) هم با آن مقام باعظمتى كه داشتند، در برابر اهل ايمان فروتنى مىكردند و به تعبير قرآن كريم به «خفض جناح» مىپرداختند. خداوند پيامبر عظيمالشأن اسلام(صلى الله عليه وآله) را به خصوص مورد اين خطاب قرار داده و فرمود: «وَاخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»،(3) آن بزرگوار نيز در
1. لَصِقَ...: لَزِقَ: چسبانيدن؛ صحاح اللغه، ج 4، ص 1549.
2. تعفير، همچون تمريغ، به خاك ماليدن است. همان، ج 2، ص 751.
3. شعراء (26)، 215.
فرمان بردن از امر حقتعالى آنچنان در برابر مؤمنان تواضع مىفرمودند كه گويى مورد منّت و نعمت آنان قرار گرفتهاند.
وَكَانُوا قَوْماً مُسْتَضْعَفِينَ قَدِ اخْتَبَرَهُمُ اللهُ بِالْمَخْمَصَةِ(1) وَابْتَلاَهُمْ بِالْمَجْهَدَةِ(2) وَامْتَحَنَهُمْ بِالْمَخَاوِفِ وَمَخَضَهُمْ(3) بِالْمَكَارِهِ؛ آنها مردمى بودند كه ديگران ضعيفشان مىشمردند؛ خداوند ايشان را با گرسنگى، دشوارىها و ترسْ آزمود، و با امور ناخوشايند خالصشان نمود.
مستضعف، يا به معناى «ضعيف شمرده شده و چيزى به حساب نيامده» است، يا «به ضعف و ناتوانى كشيده شده». در اينجا براى بيان سنّت آزمايش، از چهار ماده استفاده شده كه تقريباً همه آنها به معناى آزمون و بيان حقيقت حال است تا بدين وسيله شايستگى ايشان براى احراز اين مقام والا آشكار شود. بنابراين وجود چنين حالاتى در بندگان خوب خدا، دليل بر پستى آنان نزد خداوند نيست، همان گونه كه برخوردارى دشمنان ايشان از ثروتهاى كلان و نعمتهاى فراوان، نشانه عزت آنها نزد حقتعالى به شمار نمىرود. خداوند در سوره مباركه فجر نگرش انسان به نعمتها و دشوارىها را اين گونه بيان مىفرمايد:
فَأَمَّا الإِْنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ * وَأَمّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَنِ* كلاّ...(4)
1. گرسنگى. مصباح المنير، ص 182.
2. مشقّت، سختى زياد هنگامى كه مركب سوارى را بيش از حد طاقت به طى مسير وادار مىكنند از اين «ماده» استفاده مىشود: «جَهَدَ دابَّتَهُ و أَجْهَدَها». مصباح المنير، ص 112 و صحاح اللغه، ج 2، ص 460.
3. گرفتن سرشير از شير؛ خالص كردن. لسان العرب، ج 13، ص 47.
4. فجر (89)، 15 ـ 17.
خداوند پس از بيان تفسير انسان از گسترده شدن نعمت و كاسته شدن آن، و تأكيد بر آزمون بودن هر دو حالت، چنين نگرشى را مردود مىشمارد. نه ثروت دليل عزيز بودن نزد خداست، نه فقر دليل ذلت؛ بلكه هر دو وسيله آزمونى است كه حقتعالى از بندگانش به عمل مىآورد. او هر كه را به هر نحو صلاح بداند، امتحان مىكند و ما نبايد پيشنهاد كنيم؛ چرا كه او وضعيت هر كس را بهتر مىداند. در فرازى از حديثى قدسى آمده است:
وَإنَّ مِنْ عِبادِىَ الْمُؤمِنينَ لَمَنْ لا يَصْلُحُ ايمانُهُ إلاّ بِالْفَقْرِ وَلَوْ أَغْنَيْتُهُ لاََفْسَدَهُ ذلِكَ، وَإنَّ مِنْ عِبادِىَ الْمُؤمِنينَ لَمَنْ لا يَصْلُحُ إيمانُهُ إلاّ بِالْغِنى وَلَوْ أفْقَرْتُهُ لاََفْسَدَهُ ذلِكَ، وَإنَّ مِنْ عِبادِىَ الْمُؤمِنينَ لَمَنْ لا يَصْلُحُ ايمانُه إلاّ بِالسُّقْمِ وَلَوْ صَحَّتْ جِسْمُهُ لاََفْسَدَهُ ذلِكَ، وَإنّ مِنْ عِبادِىَ الْمُؤمِنينَ لَمَنْ لا يَصْلُحُ إيمانُهُ إلاّ بِالصِّحَّةِ وَلَوْ أسْقَمْتُهُ لاََفْسَدَهُ ذلِكَ. إنّي اُدَبِّرُ عِبادي بِعِلْمي بِقُلُوبِهِمْ فَإِنّي عَليمُ خَبيرٌ؛(1) و ايمان برخى از بندگان مؤمنم، تنها با تنگدستى درست خواهد شد و اگر او را توانگر نمايم، همان (توانگرى) تباهش خواهد نمود. (و در نقطه مقابل،) صلاحِ ايمان بعض بندگان باايمانم، در توانگرى است و اگر تنگدستش نمايم، همان (نادارى) او را به تباهى خواهد كشيد. (چنانكه) بعضى از بندگان مؤمنم، فقط با بيمارى ايمانشان محفوظ خواهد ماند، و اگر بدن آنها صحيح و سالم باشد، آن (سلامتى) موجب فسادشان خواهد گشت (و در مقابل،) مصلحت دسته ديگرى از بندگان باايمانم در سلامتى و تندرستى است و اگر بيمارشان نمايم، همين (مرض و ناخوشى) زوال ايمانشان را در پى خواهد داشت. من بندگانم را با علم و آگاهى و شناختى كه از دلهاشان دارم؛ تدبير مىنمايم؛ چرا كه من دانا و آگاهم.
1. علل الشرايع، ج 1، ص 47 (نسخه ديگر، ص 23)، حديث 7 و بحارالانوار، ج 70، ص 16، حديث 8.
بنابراين، بود و نبود نعمتها، هر دو وسيله آزمايش است؛ ولى مردم كوتاهفكر برخوردارى بيشتر از نعمتها را دليل برترى مىدانند.(1)
تناسب آزمون با افراد
آزمايش بايد به گونهاى باشد كه توان پاسخگويى وجود داشته باشد؛ مثلا هيچ گاه حل فرمولهاى پيچيده رياضى عالى را از يك دانشآموز ابتدايى نبايد خواست؛ از اين رو اگر خداوند يك هزارم امتحانهاى انبيا و اوليا را از ما به عمل آورد، همان اول مردود خواهيم شد. داستانهاى قرآن كريم درباره آزمايشهاى سخت و مصيبتهاى بزرگ انبيا(عليهم السلام) و صبر آنان بسيار قابل توجه، و درسهاى بسيار زيبايى براى مقابله با دشوارىها است؛ يعنى ضمن آنكه آزمون افراد عادى در آن حد از دشوارى نيست، توجه به شيوه برخورد ايشان با آن ناملايمات و پشت سر گذاشتن سختىها، سرمشق گرانبهايى است كه انسان را براى مقابله با گرفتارىها مقاوم مىكند. البته هر چه انسان درجه نزديكترى به آنان كسب كرده باشد، طبعاً با آزمايشهاى دشوارترى روبهرو خواهد شد؛ چنان كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده است: «اعظمُ الناسِ بلاءً الانبياءُ ثمّ الامثل، فالامثل».(2)
1. چنان كه اين حقيقت به زيبايى در سوره مباركه قصص جلوهگر است، خداوند عكسالعمل مردم را در برابر ديدن گنج قارون چنين ذكر مىفرمايد: «يا لَيْتَ لَنا مِثْلَ ما أُوتِيَ قارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظّ عَظِيم» (قصص، 79)؛ و سپس بعد از فرو رفتن قارون و گنجش در مورد پشيمانى آنها از آرزوى قبلى مىفرمايد: «وَأَصْبَحَ الَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكانَهُ بِالاَْمْسِ يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اللهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَيَقْدِرُ لَوْ لا أَنْ مَنَّ اللهُ عَلَيْنا لَخَسَفَ بِنا وَيْكَأَنَّهُ لا يُفْلِحُ الْكافِرُونَ» (قصص، 82).
2. بحارالانوار، ج 12، ص 348؛ ج 11، ص 69؛ ج 67، ص 200، 201، 207، 222، 231؛ ج 81، ص 188، 189 و 195 و....
فَلاَ تَعْتَبِرُوا الرِّضَى وَالسُّخْطَ بِالْمَالِ وَالْوَلَدِ، جَهْلا بِمَوَاقِعِ الْفِتْنَةِ وَالاِْخْتِبَارِ فِي مَواضِعِ الغِنى و الإقتارِ(1)، فَقَدْ قَالَ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى: «أَيَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مال وَبَنِينَ * نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُونَ»؛(2) بنابراين شما به لحاظ ناآگاهى از موقعيتهاى ويژه آزمون الاهى، و بىاطلاعى از جايگاه خاص توانگرى و تنگدستى در آزمايشهاى حقتعالى، (هيچگاه) داشتنِ مال و فرزند را ميزان و ملاك خشنودى و ناخشنودى خداوند به حساب نياوريد؛ زيرا خداى تعالى فرموده است: آيا اينان مىپندارند مال و فرزندانى كه به آنها عطا كرديم، درصدد تسريع در فراهم نمودن نيكىها براى آنها هستيم؟ نه، چنين نيست و آنان (حقيقت مطلب را) درك نمىكنند.
خداوند متعال در آيات فراوان ديگرى بر اين پندار غلطْ خط بطلان كشيده و اعطاى ثروت و مكنت را ملاك محبوبيت صاحبان آن نمىداند: «فَلا تُعْجِبْكَ أَمْوالُهُمْ وَلا أَوْلادُهُمْ إِنَّما يُرِيدُ اللهُ لِيُعَذِّبَهُمْ بِها فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَتَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَهُمْ كافِرُونَ».(3)
آزمون مستكبران و مستضعفان به وسيله يكديگر
فَإِنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ الْمُسْتَكْبِرِينَ فِي أَنْفُسِهِمْ بِأَوْلِيَائِهِ الْمُسْتَضْعَفِينَ فِي أَعْيُنِهِمْ؛ خداوند بندگان تكبرپيشهاى كه خود را
1. در بعضى نسخهها «في موضِع الغنى و الاقتدار» ديده مىشود. «إقتار» هم در مقابل غِنى به معناى تنگدستى است.
2. مؤمنون (23)، 55ـ56.
3. توبه (9)، 55، (شبيه 85). از دارايىها و فرزندان آنان تعجب منم؛ چراكه خدا مىخواهد بدين وسيله در زندگانى دنيا آنها را شكنجه دهد، و (سرانجام) در حال كفر جانشان بيرون آيد.
بزرگ مىپنداشتند، به اولياى خود كه در چشم آنها كوچك شمرده مىشوند، مىآزمايد.
هنگامى كه جامعه به دو دسته مستكبر و مستضعف تقسيم شد، بدانيم كه هر دو وسيله آزمايش يكديگرند.
مستكبر بايد از روح استكبارى كناره بگيرد، تواضع كند؛ از نعمتهاى خدادادى خود به مستمندان برساند و حقّى براى ايشان در اموال خود در نظر بگيرد(1) تا از امتحان سرفراز بيرون آيد. مستضعف هم ظلمپذير نباشد، ذلّت را از خود دور كند، به دفاع از حق خويش برخيزد يا حداقل دست خود را به حرام آلوده نكند و بر سختىها و تلخىها صبر كند؛ همچنان كه حقتعالى در اينمورد فرموده است: «...يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِيماهُمْ لا يَسْئَلُونَ النّاسَ إِلْحافاً...».(2)
اينان آنچنان آبرودارى مىكنند و به اصطلاح صورت خود را با سيلى سرخ نگه مىدارند كه ديگران ثروتمندشان مىپندارند.
خداوند، ماهيت نعمتهاى دنيا را «ابزار آزمايش» بودن معرّفى فرموده و اصالتى به آن نداده است؛ بلكه براى روشن شدن اين نكته براى همگان است كه آيا بندگان، در برابر بود و نبود اين نعمتها به وظايف دينى خود عمل مىكنند يا به غرور و تكبر، از سويى و ناسپاسى و بىصبرى از سوى ديگر گرفتار مىشوند؛ چنان كه فرمود:
وَهُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الأَْرْضِ وَرَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْض دَرَجات لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ إِنَّ رَبَّكَ سَرِيعُ الْعِقابِ وَإِنَّهُ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ.(3)
1. معارج (70)، 24 ـ 25: «وَالَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ * لِلسّائِلِ وَالْمَحْرُومِ».
2. بقره (2)، 273.
3. انعام (6)، 165.
امير مؤمنان(عليه السلام) از ميان همه گردنكشان فرعون را كه صراحتاً «أَنَا رَبُّكُمُ الأَْعْلى»(1) را فرياد مىكرد، مثال مىزنند، بزرگ تبهكارى كه به ربّ بودن اكتفا نكرده، ادعاى «برترين رب بودن» داشت. استدلال وى اين بود كه اين نهرها، تحت قدرت من است و اگر بخواهم، جلو آنها را خواهم گرفت و به مزارع شما نمىرسد، و اين همان ربوبيت است؛ چرا كه اختيار زندگى شما دست من است.
اگر بنا بود ما كسى را براى هدايت فرعون بفرستيم، چه مىكرديم؟ طبعاً شخصى با شوكت و جلال ظاهرى برمىگزيديم كه آثار عظمتى در او ظاهر باشد و تناسبى بين او و فرعون وجود داشته باشد؛ ولى خداوند، دو چوپان پشمينهپوش را در حالى كه چوبدستى هم به دست دارند، مأمور انجام دادن چنين مهمى كرد و پيام داد كه اگر دست از بيگارى گرفتن بنىاسرائيل بر ندارى، نزول عذابْ قطعى است.
بر اساس بعضى احاديث(2)، حضرت موسى و هارون ـ على نبينا و آله و عليهما السلام ـ مدت زيادى جلو دربار ماندگار شدند و مورد استهزاء قرار مىگرفتند كه شما كجا فرعون كجا؟ اينجا دربار «أَنَا رَبُّكُمُ الأَْعْلى» است. با اين لباس آمدهايد با فرعون همسخن شويد؟ آوردهاند: يك روز دلقك فرعون كه طبق روال كار خود با شوخى و بازى درآوردن وى را مىخنداند، به ذهنش رسيد نقش حضرت موسى و هارون ـ على نبينا و آله و عليهما السلام ـ را بازى كند؛ از اين رو لباسى پشمينه به تن كرد و چوبدستى هم به دست گرفت و جلو فرعون ايستاد. وى پرسيد: اين چه
1. نازعات (79)، 24.
2. بحارالانوار، ج 13، ص 143.
وضعى است؟ گفت: فردى آمده تو را به طاعت خويش خوانده و مدعى است اگر سرپيچى كنى، عذاب بر تو نازل خواهد شد؛ آنگاه با حركات مسخرهآميز صحنههايى شاد و پرخنده براى فرعون و فرعونيان به نمايش گذاشت. آنان پس از تفريح و خوشگذرانى، اشتياق پيدا كردند كه صاحبان اين ادعا، خود بيايند و ـ نستجير بالله ـ چنين تئاترى را بازى كنند. بدين وسيله اين دو پيامبر والامقام ـ على نبينا و آله و عليهما السلام ـ وارد كاخ فرعون شدند.
وَلَقَدْ دَخَلَ مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ وَمَعَهُ أَخُوهُ هَارُونُ(عليهما السلام) عَلَى فِرْعَوْنَ وَعَلَيْهِمَا مَدَارِعُ(1) الصُّوفِ وَبِأَيْدِيهِمَا الْعِصِيُّ(2) فَشَرَطَا لَهُ إِنْ أَسْلَمَ بَقَاءَ مُلْكِهِ وَدَوَامَ عِزِّهِ. فَقَالَ: أَلاَ تَعْجَبُونَ مِنْ هَذَيْنِ يَشْرِطَانِ لِي دَوَامَ الْعِزِّ وَبَقَاءَ الْمُلْكِ وَهُمَا بِمَا تَرَوْنَ مِنْ حَالِ الْفَقْرِ وَالذُّلِّ؟ فَهَلاَّ أُلْقِيَ عَلَيْهِمَا أَسَاوِرَةٌ مِنْ ذَهَب إِعْظَاماً لِلذَّهَبِ وَجَمْعِهِ وَاحْتِقَاراً لِلصُّوفِ وَلُبْسِهِ؟؛ حضرت موسى و هارون ـ على نبينا و آله و عليهما السلام ـ در حالى بر فرعون وارد شدند كه لباسهاى پشمينه بر تن [داشتند]، و عصا به دست گرفته بودند، و بقاى سلطنت و استمرار عزت وى را موكول به پذيرش دعوت خود نمودند. فرعون گفت: تعجب نمىكنيد اين دو نفر با اين حالت فقر و ذلتْ استمرار عزت و سربلندى و باقى ماندن پادشاهى مرا مشروط نمودهاند؟ وى در حالى كه براى طلا و اندوختن آن عظمت و ارزش فراوان قائل بود، و لباس پشمينه و پوشيدن آن را كوچك مىشمرد، ادامه داد: اگر آنها در اين ادعا راست مىگويند، پس چرا دستبندهاى طلا به آنها داده نشده است؟
1. جمع مدرعه است: جبّهاى پشمينه با چاكى در قسمت جلو آن العين، ج 2 و ص 35، لسان العرب، ج 4، ص 331.
2. جمع عص؛ مانند طه (20)، 66.
براى فرعون، چنين دعوتى فوقالعاده، از دو چوپان پشمينهپوش، بسيار مضحك و مسخره مىنمود. ملاك ارزش در منطق وى، فقط پول بود و منزلت افراد، بر اساس توانگرى مالى آنها تعيين مىشد. بر اين اساس، طبعاً لباس پشمينه نزد او بسيار حقير و بىارزش به نظر مىرسيد.
سادگى ظاهرى انبيا و اوليا(عليهم السلام) و عزم راسخ ايشان
حال چرا خداوند براى انبياى خود عزت و شوكت ظاهرى قرار نداد تا بتوانند با كمكهاى مالى، مردم را به سوى خود ترغيب كنند؟ مگر نه اين است كه احزاب براى جمع كردن هواداران، سر كيسه را شل مىكنند؟ چرا خداوند گنجهاى فراوان در اختيار ايشان نگذاشت؟
جذابيت شوكت و اقتدار ظاهرى فرعون و ابهّت اقتصادى وى در بين مردم، به حدى بود كه حضرت موسى ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ دست به دعا برداشته و عرضه داشت:
«...رَبَّنا إِنَّكَ آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَمَلاََهُ زِينَةً وَأَمْوالاً فِي الْحَياةِ الدُّنْيا رَبَّنا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِكَ رَبَّنَا اطْمِسْ عَلى أَمْوالِهِمْ وَاشْدُدْ عَلى قُلُوبِهِمْ فَلا يُؤْمِنُوا حَتّى يَرَوُا الْعَذابَ الأَْلِيمَ؛(1) پروردگارا، به فرعون و درباريانش اموالى را در زندگى دنيا دادى تا بتوانند ديگران را گمراه و از راه تو منحرف كنند، پروردگارا، اموالشان را نابود كن و دلهاشان را سخت گردان تا ايمان نياورند مگر هنگامى كه عذاب دردناك را ببينند.
امام(عليه السلام) در مورد پاسخ اين پرسش فرمودهاند:
وَلَوْ أَرَادَ اللهُ سُبْحَانَهُ لاَِنْبِيَائِهِ حَيْثُ بَعَثَهُمْ أَنْ يَفْتَحَ لَهُمْ كُنُوزَ
1. يونس (10)، 88.
الذِّهْبَانِ(1) وَمَعَادِنَ الْعِقْيَانِ(2) وَمَغَارِسَ الْجِنَانِ(3) وَأَنْ يَحْشُرَ مَعَهُمْ طُيُورَ السَّمَاءِ وَوُحُوشَ الاَْرَضِينَ لَفَعَلَ، وَلَوْ فَعَلَ لَسَقَطَ الْبَلاَءُ وَبَطَلَ الْجَزَاءُ وَاضْمَحَلَّتِ الاَْنْبَاءُ، وَلَمَا وَجَبَ لِلْقَابِلِينَ أُجُورُ الْمُبْتَلَيْنَ وَلاَ اسْتَحَقَّ الْمُؤْمِنُونَ ثَوَابَ الْمُحْسِنِينَ وَلاَ لَزِمَتِ الاَْسْمَاءُ مَعَانِيَهَ؛ و اگر خداوند هنگام فرستادن پيامبرانش، اراده مىفرمود گنجهاى طلا، و كانهاى زر ناب و باغهاى پردرخت در اختيارشان قرار دهد، و پرندگان آسمان و حيوانات وحشى زمين را با ايشان همراه سازد، مىتوانست انجام دهد؛ ولى در اين صورت آزمايش بىمعنا مىگشت، پاداش جا نداشت، و خبرى از عالم قيامت باقى نمىماند، و كسانى كه قابليت دريافت اجر و مزد داشتند، به اجر و پاداش نمىرسيدند، و اهل ايمان پاداش نيكوكارىشان [را] دريافت نمىنمودند و نامها با معانى مطابقت نمىنمود (مؤمن و كافر مصداق نمىيافت).
آرى، هدف خلقت، آزمايش است؛ چنان كه خداوند خود فرموده است:
الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ و َالْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً.(4)
به همين دليل اگر خداوند چنين مىكرد، راه امتحان بسته و نقض غرض مىشد؛ بنابراين آزمايش به عمل آمد تا معلوم شود چه كسى به خدا ايمان دارد و چه كسى هدفى جز دنيا در سر نمىپروراند، و بساط كيفر و پاداش گسترده باشد و عنوانهايى چون ايمان و كفر اختيارى مصداق خارجى پيدا كند.
1. ذُهبان، همچون اَذهاب، جمع ذهب به معناى طلاست (ر.ك: مصباح المنير، ص 210). در بعضى نسخهها، به كسر ذال ديده مىشود و در بعضى به ضمّ، مرحوم علامه مجلسى هم هر دو را ثبت كردهاند. بحارالانوار، ج 14، ص 479.
2. طلاى خالص. بحارالانوار، ج 14، ص 479، (در توضيحِ همين خطبه).
3. جمع مغرس، محل كاشتن و غرس درختان.
4. ملك (67)، 2.
وَلَكِنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ جَعَلَ رُسُلَهُ أُولِي قُوَّة فِي عَزَائِمِهِمْ وَضَعَفَةً فِيمَا تَرَى الاَْعْيُنُ مِنْ حَالاَتِهِمْ؛ اما خداى سبحان پيامبران خود را صاحبان اراده قوى، ولى در چشم مردمِ (ظاهربين) ضعيف و ناتوان قرار داد.
آنچه مردم مىديدند، لباس پشمينه بود و خانهاى از خشت و گل؛ ولى خداوند آنچنان اراده آهنين به ايشان عطا فرموده بود كه همه نيروهاى فيزيكى جهان، ياراى مقابله با آن را نداشت. سيرى كوتاه در تاريخ پرافتخار انبيا(عليهم السلام) ارمغانآور نكاتى بسيار زيبا و شگفتىآور و آموزنده و رهگشا خواهد بود.(1) مدت پيامبرى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به حسب ظاهر از بسيارى از پيامبران(عليهم السلام) كمتر بود؛ ولى شدت ابتلا، و اذيت و آزارهاى هيچ يك از آن پاكان به پاى رنج و محنت حضرت نمىرسيد. اين واقعيت به زيبايى در جملهاى نورانى از ايشان به چشم مىخورد: «ما اُوذِيَ نَبِيٌّ مِثْلَ ما اُوذِيت».(2) در برابر سيل عظيم پيشنهادهاى شيطانى مشركان در مورد دست برداشتن از دعوت توحيد، فرمودند: اگر خورشيد را در يك دستم و ماه را در دست ديگرم قرار دهند، از اين ادعاى حقم عقبنشينى نخواهم كرد.(3)
1. چهار جلد از مجموعه قيّم بحارالانوار (11 ـ 14) به تاريخ پيامبران گذشته على نبينا و آله و عليهم السلامـ اختصاص يافته است ؛ مثلا حضرت ايوب على نبينا و آله و عليه السلامـ، ج 12، ص 339 ـ 372.
2. بحارالانوار، ج 39، ص 56.
3. جلدهاى 15 ـ 22 بحارالانوار (هشت جلد) به تاريخ نورانى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اختصاص دارد. عبارت فوق را در جلد 9، ص 143 و جلد 18، ص 182 مىتوان يافت. همچنين در جلد 35، ص 87 مىخوانيم: «يا عمّاه لَوْ وُضِعَتِ الشَّمْسَ في يمينى وَالْقَمَرُ في شِمالي ما تَرَكْتُ هذَا الْقَولَ حتّى اُنْفِذَهُ أوْ أُقتَلَ دُونَهُ». آنگاه گريستند. حضرت ابوطالب(عليه السلام) به حضرت خطاب كردند: كارت را انجام بده به خدا قسم! هرگز دست از ياريت برنمىدارم.
در سيره نورانى اهلبيت پاك حضرت(عليهم السلام) نيز كه در غير پيامبرى، وارث همه ويژگىهاى ايشان بودند، درجه بالايى از تحمل شدايد و ناملايمات به وضوح ديده مىشود.(1) در همين مسير، كسانى كه خوشهچين خرمن پرفيض ايشان بودهاند، با تأسّى به آنان، افتخارات فراوانى بر تارك تاريخ از خود به يادگار گذاردهاند. اين ميثم تمّار است كه حتى در بالاى دار، در آخرين لحظات عمر بابركت خويش دست از مدح مولىالموحدين(عليه السلام) برنمىدارد. اين سعيد بن جبير است كه وقتى با درخواست نارواى حَجّاج مبنى بر بىادبى به اميرالمؤمنين(عليه السلام) روبهرو مىشود، زبان به مدح بليغ حضرت مىگشايد و تهديد به بيرون كشيدنِ زبان از پشت حلق، كمترين ترديدى در عزم راسخ وى ايجاد نمىكند و سرانجام ثناگويان به فيض عظيم شهادت نايل مىشود. و اين ديگر درسآموختگان اين مكتب هستند كه با ارّه سر از تنشان جدا كردند، در ديگ آب جوش افكنده شدند، در چاههاى بىآب و غذا زندانى گشتند؛ ولى حاضر نشدند كمترين لبخند رضايت بر چهره كريه آن نورستيزان، پديد آورند.(2)
1. جلد 23 ـ 53 بحارالانوار، (31 جلد) پس از بيان كلياتى در اصل امامت، به تاريخ اهلبيت(عليهم السلام) پرداخته شده است.
2. در اين زمينه نمونههاى فراوانى در تاريخ تشيع يافت مىشود. در اين ميان جريان قطع دست سارق و مدح بسيار زيباى وى در پاسخ منافقى كه درصدد سوء استفاده از اين فرصت بود، بسيار جذاب و قابل استفاده است. بحارالانوار، ج34، ص 267، به نقل از الخرائج و الجرائح.
مَعَ قَنَاعَة تَمْلاَُ الْقُلُوبَ وَالْعُيُونَ غِنًى، وَخَصَاصَة تَمْلاَُ الاَْبْصَارَ وَالاَْسْمَاعَ أَذًى؛ آنچنان روح قناعت و عزت نفسى داشتند كه هر كه مىديد و مىشنيد، خيره مىگشت.
حتّى شدت گرفتارىهاشان به حدّى بود كه انسان تحمّل ديدن و شنيدن آن را ندارد و چشم و گوش انسان از اطلاع بر چنين وقايعى آزرده مىشود. با اين همه لب به شكايت نمىگشودند و همواره سپاسگذار خداوند بودند. ايشان با عمل خويش اين حقيقت را اثبات كردند كه ملاك مقام نزد خداوند و معيار رضايت او، قدرت و مكنت مادى نيست، و ضعف ظاهرى در امور مالى و روبهرو بودن با مشكلات فراوان زندگى، دليل بر سخط و غضب الاهى نخواهد بود.
وَلَوْ كَانَتِ الاَْنْبِيَاءُ أَهْلَ قُوَّة لاَ تُرَامُ(1) وَعِزَّة لاَ تُضَامُ(2) وَمُلْك تُمَدُّ نَحْوَهُ
1. «رُمت الشى ارومُه... طلبته» (مصباح المنير، ص 246). بنابراين «لا تُرام» به معناى اين است كه عظمت آن در حدى است كه كسى در خود يارايى چنين خواستهاى را نمىبيند.
2. ضَيْم: مظلوم و مغلوب شدن. در لغت آمده است: «وَهُوَ كَالْقَهْرِ وَالاِْضْطِهادِ» (مقاييس اللغه، ج 3، ص 383). اين ترادُف را در زيارت جانسوز حضرت زهرا(عليها السلام)به نقل از مرحوم شيخ طوسى اين گونه مىبينيم:
«...السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ...». تهذيب الاحكام، ج 6، ص 10 نيز: بحارالانوار، ج 100، ص 195.
أَعْنَاقُ الرِّجَالِ وَتُشَدُّ إِلَيْهِ عُقَدُ الرِّحَالِ(1) لَكَانَ ذَلِكَ أَهْوَنَ عَلَى الْخَلْقِ فِي الاِْعْتِبَارِ، وَأَبْعَدَ لَهُمْ فِي الاِْسْتِكْبَارِ، وَلاَمَنُوا عَنْ رَهْبَة(2) قَاهِرَة لَهُمْ أَوْ رَغْبَة مَائِلَة بِهِمْ، فَكَانَتِ النِّيَّاتُ مُشْتَرَكَةً وَالْحَسَنَاتُ مُقْتَسَمَةً؛ اگر انبياى عظام(عليهم السلام) مجهز به نيرويى دستنيافتنى و فوق همه نيروها بودند و شكستناپذير و مغلوبناشدنى و به سلطنتى دست يافته بودند كه گردنها به سوى آن كشيده مىشد (و مردم را به خود جذب مىكرد) و از اطراف و اكناف براى ديدن آن، بار سفر مىبستند، در اين صورت مردم به راحتى مىپذيرفتند و به بدبختى استكبار مبتلا نمىگشتند. ايمانشان يا از ترسى ناشى از قهر و غلبه بود، و يا از طمعى برخاسته از ثروتاندوزى و مالدوستى. در چنين حالتى انگيزهها بازشناسى نمىشد و نيتهاى پاك و صادق با قصدهاى دنيايى و شيطانى آميخته مىگرديد.
وَلَكِنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ الاِْتِّبَاعُ لِرُسُلِهِ وَالتَّصْدِيقُ بِكُتُبِهِ وَالْخُشُوعُ لِوَجْهِهِ وَالاِْسْتِكَانَةُ(3) لاَِمْرِهِ وَالاِْسْتِسْلاَمُ(4) لِطَاعَتِهِ أُمُوراً لَهُ خَاصَّةً لاَ تَشُوبُهَا مِنْ غَيْرِهَا شَائِبَةٌ.
خداى متعال چنين خواسته است كه اگر انسان تسليم حق شد و خضوع كرد، اين عمل صرفاً براى خداوند باشد و هيچ گونه شائبه غير خدايى در آن راه نداشته باشد. و اگر كسى درصدد فريب دادن خدا و مؤمنان برآمد، بايد توجه به «يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِر»(5) برايش تعيين كننده باشد و بداند پنهانكارى و دورويى را پايانى نزديك در پيش است و عملكرد وى با هر قصد نيك و بدى در وانفساى قيامت ظاهر خواهد شد.
1. شدّ عقد الرحال: بار و بنه سفر به سويى بستن.
2. ترس. صحاح، ج 1، ص 140.
3. خضوع و ذلّت. همان، ج 6، ص 2190.
4. انقياد و گردن نهادن، مصباح المنير، ص 287.
5. طارق (86)، 9.
پاداش بيشتر براى آزمون سختتر
وَكُلَّمَا كَانَتِ الْبَلْوَى وَالاِْخْتِبَارُ أَعْظَمَ كَانَتِ الْمَثُوبَةُ وَالْجَزَاءُ أَجْزَلَ؛ هرچه امتحان دشوارتر و آزمون بزرگتر باشد، طبعاً ثواب و پاداش آن بيشتر و ارزندهتر خواهد بود.
اراده پروردگار، بر همگانى بودن دايره امتحان است و كسى استثنا نخواهد شد. مواد امتحان، فراتر از طاقت افراد نيست، ولى پاداشى كه در قبولى امتحان مىبرد، بسى بيشتر از عمل خواهد بود.
آرى، اين سنّت تغييرناپذير الاهى است كه «آزمونْ جدّى است»، و مواد امتحان را هم خودِ خداى حكيم تعيين مىفرمايد. در چنين شرايطى است كه رهروان راه نورانى «عبوديت» از پويندگان وادى «اَنانيت و خودخواهى» بازشناخته مىشوند، و پيروان ابليس (همو كه بر سر تعيين ماده امتحان با خالق هستى به مشاجره پرداخت(1)) از گردونه خارج خواهند شد؛ چرا كه فرد مورد آزمايش را نرسد كه با برگزار كننده امتحان كه بر همه زواياى او و همه هستى اِشراف دارد، به جدال برخيزد. و اين حقيقتى است كه مولايمان با نوايى دلنشين و هشدار دهنده در هميشه تاريخ فرياد مىكند:
... لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً وَلَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً و لَتُساطُنَّ سَوْطَ الْقِدْرِ...؛(2)
1. ابليس پس از آنكه مأمور به سجده بر حضرت آدم ـ على نبينا و آله و (عليه السلام) ـ شد، قسم ياد كرد كه اگر «اين سجده» را از من نخواهى، آنچنان تو را عبادت مىكنم كه مانند آن را كسى انجام نداده باشد. خداوند فرمود: من دوست دارم آنگونه كه خودم مىگويم اطاعت شوم. بحارالانوار، ج 63، ص 250.
2. نهجالبلاغه، خطبه 16؛ اصول كافى، ج 1، ص 369، حديث 1؛ بحارالانوار،2 ج 32، ص 47، حديث 30 و ج 5، ص 218، حديث 12.
خطبهاى است بسيار زيبا و گويا و در عين حال كوتاه كه امام(عليه السلام)، پس از مرگ عثمان ايراد فرمودند و طى آن، ورود امّت اسلام را به مرحلهاى بسيار حسّاس و سرنوشتساز اعلام كردند، دورانى كه مؤمنان راستين از شعارمَدارانِ بىبهره از شعور جدا مىشدند، و گاهِ آن رسيده بود كه مؤمنان با محوريّت حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) شناخته شوند؛ چراكه: «لَوْلا أنْتَ يا عَلِىُّ لَمْ يُعْرَف الْمُؤمِنُونَ بَعْدي». بحارالانوار، ج 39، ص 19 و ج 102، ص 106؛ مشابه: ج 68، ص 137؛ ج 39، ص 207؛ ج 37، ص 273 و... از منابع مختلف.
(امام(عليه السلام) به هنگام بيعت مردم با ايشان به خداوند سوگند ياد كردند:) قطعاً و بدون ترديد زير و رو خواهيد گشت و حتماً غربال خواهيد شد و همچون چيزى كه در ميان ديگ (در اثر شدت حرارت آتش) در حال مخلوط شدن(1) (و غليان) است، شما نيز اينگونه آميخته خواهيد شد (و امتيازهاى پندارى و بىپايه، بر باد فنا خواهد رفت).
به راستى مگر نه اين است كه اين، روشنگرىِ آن عبد صالحِ حق تعالى است كه خدايش «صالح المؤمنين» لقب داده،(2) و شاهد رسالتِ والاترين رسولان(صلى الله عليه وآله) مقرّرش فرموده،(3) و تحت اِشراف سرور كائنات(صلى الله عليه وآله) از
1. در لغت آمده است: وقتى دو چيز را در ميان ظرفى ريخته و با دست آنها را بزنيم تا مخلوط شود، آن را «سَوْط» مىگويند. (قاموس المحيط، ج 2، ص 541). شايد اين نكته از كلام امام(عليه السلام) به دست آيد كه همانگونه كه آنچه در ديگ ريخته شود، جوهره درونى آن ظاهر خواهد شد، شما نيز در فراز و نشيب روزگار، و صحنه آزمون الاهى هويت واقعىتان ـ چه بخواهيد، چه نخواهيد ـ بارز خواهد شد.
2. تحريم (66)، 4. ر.ك: البرهان فى تفسير القرآن، ج 8، ص 51 ـ 54، احاديث 8 ـ 17.
در حديث شماره 9 آمده است: محمد بن عباس 52 حديث از خاصه و عامه در اين زمينه (كه مراد از صالح المؤمنين، حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) هستند) نقل كرده است؛ همچنين ر.ك: آيات ولايت در قرآن، ص 409 ـ 417، مشتمل بر توضيحاتى در مورد شأن نزول آيه و اشاره به منابع متعدد از فريقين.
3. رعد (13)، 43. ر.ك: البرهان فى تفسير القرآن، ج 4، ص 298 ـ 304، احاديث 1 ـ 25؛ همچنين آيات ولايت در قرآن، ص 317 ـ 324، بحثى در شأن نزول و دلالت آيه كريمه و اشاره به منابع مختلف خاصه و عامه.
چشمه زلال وحى، بالاترين بهره را دريافته؟ مهربانْ آفريدگار بىهمتايى كه در جاىجاى كتاب هدايتش به نيكوترين بيان، بندگان را از آزمونهاى فراروى آنها به وضوح خبر داده است؛ همچون:
أَحَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَهُمْ لا يُفْتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ؛(1) آيا مردم اينگونه پنداشتهاند كه (به صِرف اظهارِ ايمان و اينكه) بگويند ايمان آورديم، رها خواهند شد؟ هرآينه به تحقيق گذشتگانشان را آزموديم؛ پس خداوند حتماً آنان را كه راست گفتند، معلوم خواهد كرد و قطعاً دروغگويان را نيز مشخص خواهد فرمود».
بنابراين، درخواستِ چشمپوشى از برگزارى آزمون، خواستهاى ناهماهنگ با سنّت خداى حكيم، و بىبهره از اجابت پروردگار كريم است و بزرگ آموزگارِ بشريت، مخاطبانِ آن روز و هر روز خود را از ابراز چنين حاجتى نهى اكيد فرموده، و پناه بردن به خدا را از گمراهى، و كسب نتايج نامطلوب در آزمون را سفارش فرموده است:
لا يَقُولَنَّ أَحَدُكُم اللّهمَّ إنّي أَعوذُ بِكَ مِنَ الْفِتْنَةِ لاِنَّهُ لَيْسَ أَحَدٌ إلاّ وَ هُوَ مُشْتَملٌ عَلى فِتْنَة، وَلكِنْ مَنِ اسْتَعاذَ فَلْيَسْتَعِذْ مِنْ مُضِلاّتِ الْفِتَنِ، فَإنَّ سُبْحانَهُ يَقُولُ: وَاعْلَمُوا أَنَّما أمْوالُكُم وَ أولادُكُمْ فِتْنَةٌ...؛(2) قطعاً هيچيك از شما نبايد بگويد خدايا از آزمايش به تو پناه مىبرم (و امتحانم نكن) چراكه كسى نيست كه در بردارنده امتحان نباشد؛ ولى اگر مىخواهد به خدا پناه آورَد، از موارد گمراه كننده آزمون (كه به سوء
1. عنكبوت (29)، 2 و 3.
2. بحارالانوار، ج 94، ص 197، به نقل از نهجالبلاغه، حكمت 90 (93).
اختيار انسان مربوط مىشود) به خدا پناه ببرد. خداى تعالى مىفرمايد: و بدانيد كه دارايى و فرزندانتان وسيله آزمايش هستند».(1)
حال اگر نيك بنگريم، خواهيم فهميد خداى تعالى كسب درجات بالاتر را گذراندن آزمونهاى متناسب با آن قرار داده است كه در اين صورت زبان به اعتراض نخواهيم گشود و خداوند حكيم را كردگارى مهربان خواهيم شناخت كه با پاداش بيشتر، بنده رنجديده و بردبار خود را دلجويى كريمانه خواهد فرمود. در حديث وارد شده است:
أفْضَلُ الاَْعْمالِ أحْمَزُه؛(2) بالاترين اعمال، دشوارترين آنهاست.
پاسخى اساسى به پرسشهايى فراوان
حال كه سخن به اينجا رسيد، مناسب است ـ هرچند به طور فشرده ـ به نمونهاى از پرسشهاى زيادى كه ريشه مشترك آنها در همين بحث است، و احياناً ذهن برخى از مؤمنان را رنج مىدهد، اشاره كنيم، و بيش از حوصله بحث، به شرح و بسط آن نپردازيم. براى مثال:
الف. پرپر شدنِ گلهاى باغ عترت به دست جفاپيشگان خفّاشصفت، با توجه به قرائن غير قابل انكار بر علم آنان به اتخاذ چنين تصميمهاى شيطانى ابليسباوران، و مبادرت نكردن به بر هم زدن آن شرايط؛ چنانكه در محراب خونين كوفه و صحراى تفتيده كربلا اتفاق افتاد؛
1. مرحوم سيد رضى پس از نقل كلام حضرت در تفسير آيه مذكور (انفال، 28)، از عمق بيان تفسيرى امام(عليه السلام) اظهار شگفتى مىكند.
2. بحارالانوار، ج 70، ص 191 و 237؛ ج 82، ص 229 و 279 و ج 85، ص 332.
البته توجه به «بيان»هاى مرحوم علامه مجلسى ذيل موارد فوق، براى آشنايى بيشتر با جوانب مختلف بحث، مناسب است.
ب. برخى ازدواجهاى رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) و همچنين آل كرامشان همچون امام مجتبى و امام جواد(عليهما السلام). با توجه به اينكه واضح است اين برگزيدگان معصوم حقتعالى(عليهم السلام) از سرانجامِ كار به خوبى آگاه بودند.
البته آنگاه كه اينگونه پرسشها با چنين بيانى تكميل گردد پررنگتر خواهد شد:
حضرت خضر در پاسخ حضرت موسى ـ على نبينا و آله و عليهما السلام ـ در مورد كشتن پسربچه بىگناه فرمود:
وَأَمَّا الْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَكُفْراً* فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَأَقْرَبَ رُحْم؛(1) و اما آن پسربچه، پدر و مادرش مؤمن بودند، پس ترسيديم كه آن دو را به وادى طغيانگرى و كفر وارد نمايد (و آنان از فرط محبت به او دست از ايمان بردارند) اراده ما (بر اساس فرمان الاهى) اين شد كه پروردگارشان به جاى او فرزندى صالحتر و پاكتر، و بامحبتتر به آنها عطا فرمايد.(2)
بنابراين پيش از اينكه بالغ شود و پدر و مادر خود را كافر كند، خداوند به دست اين پيامبر والامقام على نبينا و آله و عليه السلامـ ريشه فساد را خشكانيد و چنين اتفاق نامباركى تحقق نيافت.
پاسخ: در اين زمينه مباحث فراوانى مطرح شده و ما نيز در جاى خودش به تفصيل بحث كردهايم؛ در اينجا اجمالا بايد گفت: از آنجا كه اين جهان محل آزمايش است، بايد حالت امتحان كاملا حفظ شود تا حجت تمام گردد و معصومان(عليهم السلام) در همين جهت مأمور به استفاده از همه
1. كهف (19)، 80 و 81.
2. سخن از احتمال كشتن والدين نيست؛ بلكه كلام در كافر كردن آنهاست. ر.ك: مجمع البيان، ج 5 و 6، ص 753؛ برهان، ج 5، ص 59 و نور الثقلين، ج 4، ص 315.
دانستههاى خود نبودهاند تا بازار امتحان گرم باشد؛ چنانكه در مورد قدرت نيز چنين است.(1)
و اما حضرت خضر ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ مأموريت الاهى داشتند كه شمّهاى از واقعيتهاى پشت پرده را بنا بر مصالحى كه در جاى خود از آن سخن رفته استـ به يكى از پيامبران ممتاز خدا، حضرت موسى بن عمران على نبينا و آله و عليهم السلام ـ بنماياند.
لذا ازدواجهايى كه از آن سخن به ميان آمد، و عملكرد همه معصومان(عليهم السلام) (همچون رفتن حضرت على بن موسى الرضا(عليه السلام) به مجلس مأمون و شواهد فراوانى كه در همان مجلس، و حتى هنگام حركت حضرت از مدينه به خراسان، از آگاهى از سوء نيّت آن پادشاه ستمگر عباسى حكايت مىكرد)(2) همه و همه بر اساس اطاعت فرمان الاهى و در
1. گوشههايى از قدرتنمايىهاى آنان و به كار گرفتن برخى از توانمندىهايى كه حق تعالى به ايشان ارزانى فرموده، در منابع شيعه و غير شيعه به چشم مىخورد؛ ولى تقدير الاهى استفاده كامل نكردن از آن بوده تا جوهره افراد در صف مقابل به خوبى آشكار شود.
2. تمام 23 بابِ جلد 49 بحارالانوار به حضرت امام رضا(عليه السلام) اختصاص داده شده و از «منابع كهن» احاديث فراوانى نقل شده است. باب 15ـ10 به جريان فراخوانى به توس كه به شهادت حضرت انجاميد و وقايع بعد آن مربوط است. مطلب متن را مىتوان ـ براى مثال ـ در حديث 2 و 3 از باب 10، ص 117 جستوجو كرد.
در ديگر جلدهاى اين مجموعه پرقيمت، به رفتار نامناسب و در عين حال شيطنتآميز مأمون برمىخوريم؛ مثلا در ج 25، ص 136، حديث 6 (از عيون اخبار الرضا(عليه السلام)، ج 2، ص 202،) پس از نقل گزارشى از يكى از مجالسِ امام(عليه السلام)، هنگامى كه راوى حديث فريبِ ظاهر رياكارانه مأمون را خورد، حضرت با تأكيد او را از اين سادهانديشى برحذر داشته و مأمون را فردى ستمگر و قاتل خودشان معرفى فرمودند: «لاَ يَغُرَّنَّكَ مَا أَلْفَيْتَهُ عَلَيْهِ مِنْ إِكْرامِي وَالاْسْتِماعِ مِنِّي فَإِنَّهُ سَيَقْتُلُنِي بِالسَّمِّ وَهُوَ ظَالِمٌ لِي. أَعْرِفُ ذَلِكَ بِعَهْد مَعْهُود إِلَيَّ مِنْ آبَائِي عَنْ رَسُولِ الله(صلى الله عليه وآله) فَاكْتُمْ هَذَا عَلَيَّ مَا دُمْتُ حَيّاً».
(همچنين: ج 102، ص 36، حديث 23 از عيوناخبار الرضا(عليه السلام)، ج 2، ص 229، حديث 1، مشتمل بر اِخبار به شهادت و «بشارت بازديد حضرت از زوّار خود در قيامت»).
مسير مهيّا كردن زمينه آزمايش انجام شده است. از اين رهگذر، هم «حرّيت» حرّ بن يزيد رياحى و امثال او بر همگان آشكار خواهد شد، هم تبهكارى امثال عمر بن سعد در ترجيح استاندارى رى بر جان مقدس جگرگوشه رسول خدا(صلى الله عليه وآله).
چه زيباست نوازش جان به كلام روحبخش جانان، و با دلى پراميد و نشاط، زانوى ادب در پيشگاه باجلالت امام صادق(عليه السلام) بر زمين زدن و با بيان دلپذير حضرت، با تمام وجود چنين روزِ پرطراوتى را انتظار كشيدن:
لاَ تَذْهَبُ الدُّنْيَا حَتَّى يَخْرُجَ رَجُلٌ مِنِّي يَحْكُمُ بِحُكُومَةِ آلِ دَاوُدَ وَ لاَ يَسْأَلُ بَيِّنَةً يُعْطِي كُلَّ نَفْس حَقَّهَ؛(1) اين جهان به پايان نخواهد رسيد مگر آنكه (قبل از پايان آن) مردى از خاندان من ظهور فرمايد و به حكم آل داود على نبينا و آله و عليهم السلامـ حكم نمايد، و (در دادگاه عدل خود) بيّنه و دليلى طلب ننمايد و دقيقاً حقّ هركسى را به او عطا فرمايد.
آرى، حضرت بقية الله الاعظم ـ عجل الله تعالى فرجه الشريف ـ مأمور به واقع هستند و همچون حضرت داود ـ على نبينا و آله و عليهم السلام ـ كه از سوى خداوند چنين وظيفهاى داشتند،(2) عمل خواهند فرمود. (ان شاء الله تعالى)
تنوّع آزمايشها
گاهى با آزمونهاى بسيار پر اهميت، مسير زندگى فرد يا اجتماع
1. اصول كافى، ج 1، ص 397، حديث 2 و بحارالانوار، ج 52، ص 319، حديث 21، به نقل از بصائر الدرجات.
2. ص (38)، 26.
دستخوش تحولى اساسى مىشود، و بسيارى از مردم، فقط اين موارد را آزمايشهاى الاهى مىشناسند؛ ولى واقعيت اين است كه ما هر لحظه در معرض امتحانهاى گوناگون پروردگار متعال هستيم و اين جهان بر اساس اختبار و ابتلا بنا نهاده شده است؛(1) از اين رو همه آنچه در وجود خود ما و محيط اطراف ما قرار داده شده، صورتهاى گوناگونى از سنّت كلى آزمايش است.
حال، گاهى خداوند بعض بندگان خود را وسيله آزمون ديگر بندگان قرار مىدهد، چه در موارد غير اختيارى مثل كمبودهاى مختلف جسمى، روحى، اقتصادى، اجتماعى(2) و... يا حوادث سهمگين طبيعى، و چه در موارد اختيارى مثل ستمهاى گردنكشان كه تضييع حقوق ديگر افراد جامعه را در پى دارد. در هر يك از اين موارد، هر انسان بايد وظيفه خود را در برابر وضعيت موجود بسنجد، و سپس آنچه را حقتعالى از وى خواسته است، به بهترين صورت انجام دهد.
گاهى نيز، صدور احكام خاصى وسيله سنجش افراد قرار مىگيرد؛ چنانكه در مواردى مثل تغيير قبله(3) ذبح فرزند(4) و نمونههاى فراوان ديگر
1. امام(عليه السلام) در خطبه 194 (203) در مورد دنيا فرمودهاند: «... فَفِيهَا اخْتُبِرْتُمْ وَلِغَيْرِها خُلِقْتُمْ...؛ شما در دنيا آزمايش مىشويد؛ ولى براى جهانى ديگر آفريده شدهايد».
2. قالاللهتعالى: «...وَرَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضدَرَجات لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُم...». انعام (6)،165.
3. قال الله تعالى: «...وَما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنْتَ عَلَيْها إِلاّ لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلى عَقِبَيْهِ وَإِنْ كانَتْ لَكَبِيرَةً إِلاّ عَلَى الَّذِينَ هَدَى اللهُ وَما كانَ اللهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ إِنَّ اللهَ بِالنّاسِ لَرَؤُفٌ رَحِيم»؛ بقره (2)، 143.
4. خداى تعالى، پس از بيان تسليم و انقياد حضرت ابراهيم و اسماعيل ـ على نبينا و آله و عليهما السلام ـ در مورد ذبح، مىفرمايد: «إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِين». صافات (37)، 106.
ديده مىشود. حتى گاهى جمادات، محك مناسبى براى ميزان پايبندى مدعيان حقيقت و ايمان در نظر گرفته مىشوند؛ همچنان كه در اينجا امير مؤمنان(عليه السلام) سنگهاى بر هم چيده شده كعبه معظمه را يادآور شده و فرمودند:
حج، آزمايشى بزرگ
أَلاَ تَرَوْنَ أَنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ اخْتَبَرَ الاَْوَّلِينَ مِنْ لَدُنْ آدَمَ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِـ إِلَى الاْخِرِينَ مِنْ هَذَا الْعَالَمِ بِأَحْجَار لاَ تَضُرُّ وَلاَ تَنْفَعُ وَلاَ تُبْصِرُ وَلاَ تَسْمَعُ؛ آيا نمىبينيد توجه نمىكنيدـ خداى تعالى از اولين انسانها و از خود حضرت آدم ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ گرفته تا نسلهاى بعد، همگان را به سنگها(ى خانه كعبه كه) سود و زيانى ندارند و بينايى و شنوايى ندارند، آزموده است؟
حكمت آزمايش، و سرّ مطلب بايد مخفى باشد تا اين امر تحقق يابد، و الاّ اگر مثلا آموزگار، دانشآموزان را از پرسشهاى امتحان كاملا آگاه سازد، آزمايشى صورت نمىگيرد. طبعاً بايد نوعى ابهام وجود داشته باشد تا افراد مختلف از يكديگر جدا و بازشناسى شده و رتبه آنها مشخص گردد.
حج هم اگر به سفر به سوى منطقهاى بسيار خوش آب و هوا و ديدن مناظر دلانگيز طبيعى و پر كردن ساعتهاى فراغت خلاصه مىشد و جاذبههاى رنگارنگ در آن بود، ميزان پايبندى انسان به اطاعت حقتعالى روشن نمىشد؛ ولى اينجا سخن از چند بار دور سنگهايى چرخيدن و به كيفيتى خاص در بيابانهايى خشك و بىآب و علف توقف كردن است. همچنين بايد با شرايطى ويژه سنگهايى پرتاب كرد؛ با تيغ به سراغ يكىاز مظاهر زيبايى ظاهرى (موى سر) رفت؛ با آدابى خاص قربانى كرد؛(1) از اين رو با
1. سخن در بيان سير مناسك حج نيست؛ بلكه با اشارتى گذرا به بعضى نكات آن، بر ويژگىهاى آزمون و ابتلا تأكيد شده است.
توجه به عدم اطلاعِ كامل از حكمتها و اَسرار آن، مىتوان به ميزان دينپذيرى و گردن نهادن عملى (و نه شعارى) افراد مختلف، به مبانى دين و معارف بلند قرآن كريم پى برد.
مكه، شهرى بىگل و گياه با سنگهاى سياه و درههاى پر پيچ و خم است و زمينه مساعدى براى دامدارى نيز، در آن ديده نمىشود. خداوند عزيمت به سوى چنين شهرى را با شرايطى خاص بر ساكنان ديگر نقاط زمين واجب فرموده است. آنان طى مراسم ويژهاى بايد مُحرم شده و پس از هفت بار طواف گرد خانه خدا، هفت مرتبه فاصله بين دو نقطه معين را طى كنند. روز نهم راهى بيابانى خشك و كويرى شوند كه اخيراً به زحمت قدرى آبرسانى و درختكارى شده، جايى كه پيشتر، روز قبل از عرفه، مشكها را براى رفع عطش حاجيان به آن منطقه حمل مىكردند و به اين مناسبت آن روز را روز ترويه ناميدهاند.
آيا اين خيل عظيم، در پى شركت در همايش علمى يا سخنرانى حماسى و شورانگيز يا مزايده و مناقصه بسيار پر سود و يا امورى از اين قبيل هستند؟ به راستى چه عاملى چنين تجمّع پرشورى را سبب شده و اينان با كدامين هدف، سراسيمه خود را به آن نقطه مىرسانند و مىكوشند حداكثر پيش از غروب در آنجا حاضر شوند؟ دعا، ذكر، مناجات و استفادههاى معنوى فراوان، بسيار بجا و ضرورى است؛ ولى سخن در اين است كه چرا بر «اصل توقف در آنجا در زمانى معيّن» تأكيد شده و از واجبات حج شمرده شده است؟ چرا پس از غروب همان روز سيل خروشان جمعيت به پيروى از پيامبرى والامقام(صلى الله عليه وآله) كه بين نماز
مغرب و عشا جمع فرمودند و فاصله نيفكندند، با شتاب، رو به سوى بيابانى مشابه گذاشته و با توقفى كوتاه در مشعر الحرام، رهسپار بيابان سومى به نام «مِنى» شده و خود را براى انجام دادن امورى ويژه مهيّا مىكنند؟
پاسخ همه اين پرسشها در كلمه «بندگى» خلاصه مىشود. آرى، آنچه بسيار پر اهميت است، چون و چرا نكردن و خاضعانه به فرمان حق تعالى گردن نهادن است. بديهى است كه چنين حالتى آنگاه پديد مىآيد كه اسرار كار تاحدودى بر انسان پنهان باشد. و اينجاست كه ميزان حكمفرمايى «انانيت و خودپسندىها» بر روح افراد بشر محك زده مىشود و فرصتى بسيار نيكو براى اصلاح خود و پرهيز از چنين خطرى پديد مىآيد.
البته تلاش براى پى بردن به بعضى اسرار عبادات و احكام، بايسته است و خود معصومان(عليهم السلام) نيز رهنمودهايى گرانبها در اين زمينه ارائه فرمودهاند؛(1) ولى شيوه نيكويى كه خود آن الگوهاى الاهى بر آن تأكيد اكيد كردهاند تعبّد و كُرنش است و بس؛ چرا كه سخن از فرمان بزرگ خداوندى است كه كمترين نقصان و كمبود در او راه ندارد و از شبهه كمترين نارسايى و ضعف به دور است؛ از اين رو تأخير در انجام دادن فرمان و خداى ناكرده نافرمانى، از باور نداشتن مبدأ و معاد و يا حداقل كه نوعاً نيز چنين استـ كمتوجهى به اين حقيقت والا حكايت مىكند.
البتّه تا اندازهاى مىتوان به حكمت بعض عبادات (مثل آثار مثبت
1. از بهترين مجموعههاى حديثى در اين زمينه مىتوان به علل الشرايع مرحوم شيخ بزرگوار صدوق ـ اعلىالله مقامه ـ اشاره كرد. بزرگ دانشمندى كه هر يك از آثارشان ويژگى زيباى خود را دارد. ايشان در اين كتاب به گردآورى احاديثى پرداختهاند كه معصومان(عليهم السلام)گوشههايى از حكمت بىانتهاى تعاليم دين را تبيين فرمودهاند.
روزه بر سلامت جسم و روح) دست يافت؛ ولى اولا اين موارد در مقايسه با مجموعه دستورات دين، بسيار اندك است؛ ثانياً همان گونه كه گفته شد، ارزش عبادت، به تسليم محض است؛ وگرنه پس از آگاهى از مصالح و آثار بى شمار فرمان و قرار گرفتن تحت تأثير جاذبههاى فراوان مادى آن، انجام دادن دستورات چندان هنرى نيست.
حج، در هم شكننده روح تكبر
آنچه حضرت مولىالمتقين(عليه السلام) از آغاز تا انجام خطبه بر آن تأكيد فراوان دارند، هشدار رسا و واضح در مورد خطر «تكبر و خود بزرگبينى» است، و از جمله اسرار مهم اعمال حج، در هم شكستن اين خصلت خطرناك از راه تقويت روح بندگى در برابر حضرت حق جلّ و علا است؛ چرا كه همين ويژگى شُوم بود كه ابليس را با آن سابقه طولانى به چنان بدبختى غير قابل تصورى دچار كرد.
انسان بايد بداند براى «عبادت» خلق شده،(1) و مصلحت دنيا و آخرت او قطعاً در پيمودن همين راه نورانى است. لازمه رسيدن به اين قله افتخار، انجام دادن دقيق امور عبادى و پرهيز از هر گونه اعتراض و گردن فرازى است. «انانيت» با «عبوديت» سازگار نيست، و اينكه جهانِ امروز، در مخالفت و كارشكنى عليه كشور ما اين قدر جدّى است، براى همين بوى خوش بندگى است كه مشام جان را نوازش مىدهد و مردم از اينكه در مسير «بنده خدا بودن» ـ اين اكسير عزّت و عظمت دنيا و آخرتـ حركت كنند و در پى اجراى احكام حياتبخش اسلام برآيند، لذت مىبرند.
1. «وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإِْنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِِ». ذاريات 51، آيه 56.
انسان بايد با بندگى خاضعانه همان حالت «أَنَا رَبُّكُمُ الأَْعْلى»(1) كه در باطنش وجود دارد و گاه به صورتى بسيار ضعيف، و گاه واضح و روشن ديده مىشود، از درون خود بزدايد.
امروز بعضى از روشنفكران غربزده دوران تكليف را پايان يافته تلقى مىكنند و معتقدند ما بايد حقمان را از همه «حتى از خدا» بگيريم. آنان مىگويند كلمه «عبد» به فرهنگ جاهلى كه دوران رواجِ بردهدارى بوده، مربوط مىشود و امروز «عبد» وجود ندارد و انسان موجود نيرومند و توانايى است كه بايد از خدا و ديگران حق خود را باز ستانَد.
طرز تفكر دشمن همين است: خدا يكى، من هم يكى؛ يعنى «من» در برابر خالق هستى حق عرضاندام دارم و مىتوانم خود را چيزى به حساب بياورم. حالا اگر اسلام بخواهد «روح بندگى» را ـ كه آمادگى پذيرش تعاليم وحى و سرانجام قرار گرفتن در مسير سعادت را به دنبال دارد ـ در انسان زنده كند و زمينه را براى نيل او به درجات بلند كمال انسانى مهيا سازد، بايد با «روح تكبر» كه بزرگترين مانع اين هدف والاست، به مبارزه برخيزد.
آرى اين قرآن كريم است كه خطر هواپرستى را به زيبايى ترسيم و سرنوشت آن را عدم امكان بهرهورى حتى از نور پاك هدايت پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) ذكر فرموده است:
أَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ أَفَأَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلاً.(2)
بزرگپيشواى اهل تقوا(عليه السلام)، در اين فراز از كلام روحافزاى خويش، به
1. سخن نارواى فرعون. نازعات (79)، 24.
2. فرقان (25)، 43: آيا مىبينى كسى را كه هواى نفس خويش را معبود خود قرار داده است؟ پس (در چنين وضعيتى، حتى) تو مىتوانى وكيل او باشى (و به دفاع از وى برخيزى)؟
آزمايش بندگان خدا به وسيله سنگهايى اشاره مىكنند كه خود منشأ سود و زيانى نيستند. سخن در اين نيست كه خاصيتى براى اين سنگها ذكر شده باشد؛ چرا كه اين همان روش بتپرستان است، نكته اين است كه خداوند از ما خواسته است براى او و به احترام او از دورترين نقاط خود را به اين نقطه رسانده و گرد اين سنگها طواف كنيم. اين عبادت خداست، نه عبادت خانه؛ چنان كه سجده بر حضرت آدم ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ پرستش حضرت نبود؛ بلكه كرنش در پيشگاه بزرگ خالقى بود كه مخلوق برگزيده خود را معرفى كرده و سجده بر او را به احترام فرمان خودش خواسته بود، نه پرستش آن شخصيت ارجمند ر؛ بنابراين عبادت حقيقى، انجام دادن كار به نيّت اطاعت خداى تعالى است. البته دستور خداوند قطعاً مصالحى نيز در بر دارد و نهى حقتعالى، در مورد عملى است كه ارتكابش حتماً مفاسدى را در پى دارد؛ ولى هرچه هدف انسان در اطاعت خداى متعال راسختر باشد، ارزش كار بالاتر خواهد رفت و درجه تقرب و كمال افزونتر خواهد شد.(1)
موقعيت طبيعى خانه خدا
فَجَعَلَهَا بَيْتَهُ الْحَرَامَ الَّذِي جَعَلَهُ لِلنَّاسِ قِيَاماً(2) ثُمَّ وَضَعَهُ
1. به همين دليل گاهى در احاديثِ مشتمل بر ثواب و پاداش يك عمل، ارقام مختلفى به چشم مىخورد و ممكن است در بدو امر، ناهمگونى تلقى شود، در حالى كه چنين نيست و ملاك پاداش هر عمل، درجه اخلاص عمل كننده است؛ بنابراين چه بسا همان عمل به ظاهر مشابه از فرد ديگرى سر بزند؛ ولى به سبب اخلاص بيشتر، براى او اجر بيشترى لحاظ شود.
2. مرحوم طبرسى ذيل آيه 97 مائده در تفسير عبارتى مشابه حديث فوق (قياماً للناس) فرمودهاند: «اى لمعايش الناس و مكاسبهم لانه مصدر قاموا كان المعنى قاموا بنصبه ذلك لهم فاستثبت معايشهم بذلك و استقامت احوالهم به لما يحصل لهم فى زيارتها من التجارة و انواع البركة». مجمعالبيان، مجلّد 2، ص 247.
بِأَوْعَرِ(1) بِقَاعِ(2) الاَْرْضِ حَجَراً وَأَقَلِّ نَتَائِقِ(3) الدُّنْيَا مَدَراً(4) وَأَضْيَقِ بُطُونِ الاَْوْدِيَةِ قُطْراً بَيْنَ جِبَال خَشِنَة وَرِمَال(5) دَمِثَة(6) وَعُيُون وَشِلَة(7) وَقُرًى مُنْقَطِعَة لاَ يَزْكُو بِهَا خُفٌّ(8) وَلاَ حَافِرٌ(9) وَلاَ ظِلْفٌ؛(10)(خداوند)، چنين سنگهايى را خانه محترم خود، كه قوام همه امور مردم به اوست، مقرر فرمود؛ سپس آن را در نقطهاى از زمين كه ناهموارترين سنگها و كمحاصلترين خاكهاى جهان و تنگترين درّهها بين كوههايى خشن و شنزارهايى نرم و چشمههايى كمآب و روستاهايى بريده از يكديگر قرار داد، جايى كه نه شتران خوبى را به بار مىآورد، نه اسبهايى قابل توجه و نه گاو و گوسفندانى قابل استفاده».
خداى تعالى جهت آزمايش، همان سنگهايى را كه به خودى خود منشأ هيچ اثرى نيستند، در نقطهاى قرار داد كه نه تنها جاذبه توريستى ندارد؛ بلكه كمترين امكانات رفاهى در آن به زحمت تهيه مىشود. سنگلاخبودن،
1. (زمين يا هر چيزِ) ناهموار و سخت را گويند. مصباح المنير، ص 665.
2. بِقاع، جمع بقعه است و بقعه را «قطعهاى از زمين» معنا كردهاند. همان، ص 57.
3. «وَإِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ». (اعراف، 171): بلند كرديم، نتائق جمع نتيقة: مكان مرتفع.
4. مَدَر: خاك به زمين چسبيده. مصباح المنير، ص 566.
5. جمع رَمْل: شنزار.
6. نرم. مصباح المنير، ص 199.
7. كمآب. صحاح، ج 5، ص 1841.
8. پاى شتر. مَجمعُ فِرْسِنِ الْبعير. العين، ج 4، ص 143.
9. سُمِ اسب. در مقاييس اللغه حفر را كندن معنا كرده و افزوده است به سُم اسب هم به همين جهت حافر گويند. ج 2، ص 84.
10. سُمِ گاو و نشخواركنندگانِ مانند آن. العين، ج 8، ص 160.
بىحاصلبودن و موقعيت جغرافيايى خاصّ اين سرزمين، قابل ترديد نيست و به لحاظ اين وضعيت طبعاً امكان دامدارى و پرورش انواع چهارپايان در آن وجود ندارد. منطقهاى كه فاصله فراوان بين محلهاى مسكونى آن، بهترين گواه بر وضعيت دشوار طبيعى است؛ زيرا رويش گل و گياه و وجود چراگاههاى پربار، و چشمهسارهاى پر طراوت و باغستان و كشتزارهاى پر نعمت، بندگان خدا را براى بهرهورى از الطاف بيكران الاهى به سوى خود جذب كرده و تراكم جمعيت و كمفاصله شدن نقاط مسكونى را در پىخواهد داشت.
توجه دلهاى مشتاقان به سوى كعبه
ثُمَّ أَمَرَ آدَمَ(عليه السلام) وَوَلَدَهُ أَنْ يَثْنُوا(1) أَعْطَافَهُمْ(2) نَحْوَهُ فَصَارَ
مَثَابَةً لِمُنْتَجَعِ(3) أَسْفَارِهِمْ وَغَايَةً لِمُلْقَى رِحَالِهِمْ؛ سپس حضرت
آدم ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ و فرزندانش را امر به توجه نمودن سوى آن فرمود، و بدين سان كعبه معظمه، به محلِ رفت و شد
براى مسافرت(هاى سودمند) و جايگاه مطلوبى براى باراندازشان مبدّل گشت.
1. مرحوم طبرسى، ذيل آيه 9، حج: «ثانِيَ عِطْفِه: اى متكبراً فى نفسه عن ابن عباس».
2. «يقول العرب ثنى فلان عِطفه اذا تكبّر و تجبّر، وعِطفا الرجل جانباه عن يمين او شمال وهو الموضع الذي يعطفه الانسان اي يلويه ويميله عند الاعراض عن الشيء». (مجمع البيان، ج 7 و 8، ص 116). عرب تعبير ثنّى عِطْفَهُ را هنگام بيان تكبّر كسى به كار مىبرد. شانههاى راست و چپ انسان هم كه هنگام روىگردانى از چيزى برگردانده مىشود، «عِطْفَا الرَّجُل» گفته مىشود.
3. پس (خانه كعبه) محل تردّد براى مسافرتهاى سودمندشان شد. صحاح، ج 3،
ص 1288.
تَهْوِي إِلَيْهِ ثِمَارُ(1) الاَْفْئِدَةِ مِنْ مَفَاوِزِ(2) قِفَار(3) سَحِيقَة(4) وَمَهَاوِي(5)فِجَاج(6) عَمِيقَة وَجَزَائِرِ بِحَار مُنْقَطِعَة، حَتَّى يَهُزُّوا(7) مَنَاكِبَهُمْ(8) ذُلُلا يُهَلِّلُونَ(9) للهِِ حَوْلَهُ وَيَرْمُلُونَ(10) عَلَى أَقْدَامِهِمْ شُعْثاً(11) غُبْراً(12) لَهُ، قَدْ نَبَذُوا السَّرَابِيلَ(13) وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ وَشَوَّهُوا(14)بِإِعْفَاءِ(15) الشُّعُورِ مَحَاسِنَ خَلْقِهِمُ؛ از بيابانهاى خشك و بىآب و علف، و دور، و درهها و فاصلههاى ژرف بين كوهها و جزيرههاى از هم پراكنده درياها، عشق و محبت مخلصانه و نابِ (شيفتگان و حقپرستان) به سوى آن (خانه باعظمت الاهى) پَر مىكشد، به نحوى كه (خود را به آن كعبه آمال رسانيده و) به عنوان اظهار ذلّت (و مسكنت در پيشگاه كبريايى حقتعالى) شانهها را «لا اله الاّ الله» گويان بر گِرد خانه كعبه به
1. منظور از ميوه قلب، پاكترين و نابترين محبتهاى خالصانهاى است كه خود صاحب دل در آن به وديعت نهاده: «القَلْبُ حَرَمُ اللهِ فَلا تُسِْكنْ حَرَمَ اللهِ غَيْرَ اللهِ». بحارالانوار، ج 70، ص 25، حديث 27.
2. جمع مفازه: فلات. وجه تسميه آن را در العين، ج 7، ص 389 مىتوان ديد.
3. جمع قَفْر: خالى از آبادانى. همان، ج 5، ص 151.
4. سَحْق: دورى. همان، ج 3، ص 37. بنابراين، سحيق؛ به معناى دور است.
5. جمع مَهوى: مابين دو كوه و مانند آن. صحاح، ج 6، ص 2538.
6. راهِ دور. مجمع البيان، ج 7 و 8، ص 133.
7. قال الله تعالى: «وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِِ». (مريم، 25) حركت و تكان دادن.
8. منكب: شانه.
9. تهليل: لاالهالاّالله گفتن.
10. پيمودن.
11. جمع اشعث: ژوليده موى.
12. جمع اغبر: گردآلود.
13. آنچه (همچون پيراهن يا زره) بر تن انسان پوشيده مىشود، سِربال ناميده مىشود و جمع آن «سَرابيل» است. مصباح المنير، ص 272.
14. الشَّوَهُ: بدتركيبى در خلقت. همان، ص 328.
15. اعفاء: رها كردن مو و پيرايش ننمودن.
حركت درآوردند و ژوليده موى و گرد و غبار گرفته در حالى كه لباسها(ى زيبا و تجمّل) را به كنارى افكنده (و با پوششى بسيار ساده) زيبايىهاى طبيعى و خدادادى خود را با رها كردن موها (و نرسيدن به پيرايش آن) (حسب ظاهر) پريشان نمودهاند، با پاى پياده مسير (عشق و بندگى) را طى مىنمايند.
در آن چند روز بايد تمام حواس، خود را بر بندگى و خاكسارى متمركز كرد و از آينه و زيور فاصله گرفت، و به اين ترتيب با خودبزرگبينى، و استكبار به ستيز پرداخت، و براى هميشه زندگى اين درس حياتبخش را مورد توجّه قرار داد.
علت سختى آزمون
ابْتِلاَءً عَظِيماً وَامْتِحَاناً شَدِيداً وَاخْتِبَاراً مُبِيناً وَتَمْحِيصاً بَلِيغاً جَعَلَهُ اللهُ سَبَباً لِرَحْمَتِهِ وَوُصْلَةً إِلَى جَنَّتِهِ. وَلَوْ أَرَادَ سُبْحَانَهُ أَنْ يَضَعَ بَيْتَهُ الْحَرَامَ وَمَشَاعِرَهُ الْعِظَامَ بَيْنَ جَنَّات وَأَنْهَار وَسَهْل وَقَرَار جَمَّ(1)الاَْشْجَارِ دَانِيَ الثِّمَارِ مُلْتَفَّ الْبُنَى مُتَّصِلَ الْقُرَى، بَيْنَ بُرَّة(2) سَمْرَاءَ(3)وَرَوْضَة خَضْرَاءَ، وَأَرْيَاف(4) مُحْدِقَة(5) وَعِرَاص(6) مُغْدِقَة(7) وَرِيَاض
1. فراوان. مصباح المنير، ص 110.
2. البُرّ: القمح (گندم). همان، ص 43.
3. صحاح پس از اشاره به استعمال آن در رنگ (سبزه)، «سمراء» را گندم و «الأَسْمَران» را آب و گندم معنا كرده است. ج 2، ص 688.
4. سرزمين حاصلخيز. صحاح، ج 4، ص 1367.
5. اِحداق، احاطه كردن و در بر گرفتن است. مصباح المنير، ص 125.
6. مفرد آن «عَرصه» است و به حياط منزل و بخشى كه در آن ساختمانسازى نشده، اطلاق مىگردد. مصباح المنير، ص 402.
7. قال الله تعالى: «لأََسْقَيْناهُمْ ماءً غَدَقا» (جن، 16) اى كثير؛ مصباح المنير، ص 443.
نَاضِرَة (1) وَطُرُق عَامِرَة لَكَانَ قَدْ صَغُرَ قَدْرُ الْجَزَاءِ عَلَى حَسَبِ ضَعْفِ الْبَلاَءِ؛ (آرى، قرار گرفتن كعبه معظمه در چنين موقعيت جغرافيايى خود) آزمونى بزرگ، مهم، روشن و رساست، كه خداوند تعالى آن را سببى براى رحمت خود، و رهنمودى به سوى بهشت خويش مقرر فرمود. و اگر خداى تعالى اراده فرموده بود خانه باعظمت خود و عبادتگاههاى بزرگ خويش را در كنار باغستانها و نهرهاى روان، و سرزمينهاى هموار و نرم، با درختان متراكم و در هم آميخته، ميوههاى دسترس و قابل استفاده، ساختمانهاى متصل به يكديگر، آبادىهاى نزديك به هم، گندمهاى خوشرنگ (بين سفيدى و سياهى) و گلستانى سرسبز، سرزمينى پرگياه، بستانهاى فراوان (و مملوّ از محصولات چشمگير)، كشتزارهاى شاداب و سرزنده و راههاى آباد قرار دهد، ارزش پاداش با سبكى و آسانى آزمايش، پايين مىآمد.
ممكن است پرسشى در بعض اذهان پديد آيد: چه مىشد خداوند اين همه سختى در زندگانى انسان قرار نمىداد و همگان با آزمونى ساده به بهشت مىرفتند و جهنم پر از خيل عظيم تبهكاران نمىشد؟
پاسخ در كلام دلنشين حضرت مولى الموحدين(عليه السلام) به خوبى ديده مىشود: ارزش هداياى پر ارج الاهى و پاداشهاى غير قابل تصور حقتعالى مقتضى آزمونى است مشكلتر از آنچه با طبع تنپروران سازگارى دارد؛ هرچند با اين همه بايد گفت: آزمايش هم از حدّ توان بشرى سادهتر است و قابل تحمّل،(2) و هم خداى تعالى سختى آن را براى تقواپيشگان به آسانى تبديل خواهد فرمود.(3)
1. قال الله تعالى: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذ ناضِرَة» (قيامه، 22) شاداب و بانشاط.
2. نكتهاى واضح است و در احاديث و ادعيه نيز بر آن تأكيد شده؛ مانند دعاى عديله: «وَلَمْ يُكَلِّفِ الطَّاعَةَ إلاَّ دُونَ الْوُسْعِ وَالطَّاقَةِ». مفاتيح الجنان.
3. «تِجارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَها لَهُم رَبُّهُمْ». ترجمه و شرح فيضالاسلام، خطبه 184.
آرى، اگر كعبه معظمه در چنين موقعيت زيباى جغرافيايى واقع مىشد، دلها را براى ديدن آن مناظر و سير و سفر به سوى آن ديار برمىانگيخت، و طبعاً پاداش چندانى هم در پى نداشت؛ ولى خداى تعالى خواسته است مردم رنج و زحمت تحمل كنند و در مقابل، پاداش نيكو دريافت دارند. اين ظاهر قضيه است، و حقيقت مطلب هم «اظهار بندگى» و ترجيح اراده حقمتعال بر خواست نفسانى خود و تن دادن به فرمان اوست. هر قدر روح بندگى قوىتر شود، كمال انسانى بالاترى به دست مىآيد، و در نتيجه انسان به قرب خداى تعالى و مقام خلافت الاهى نزديكتر مىگردد.
وَلَوْ كَانَ الاَْسَاسُ الْمَحْمُولُ عَلَيْهَا وَالاَْحْجَارُ الْمَرْفُوعُ بِهَا بَيْنَ زُمُرُّدَة خَضْرَاءَ وَيَاقُوتَة حَمْرَاءَ وَنُور وَضِيَاء لَخَفَّفَ ذَلِكَ مُصَارَعَةَ(1)الشَّكِّ فِي الصُّدُورِ، وَلَوَضَعَ مُجَاهَدَةَ إِبْلِيسَ عَنِ الْقُلُوبِ، وَلَنَفَى مُعْتَلَجَ(2) الرَّيْبِ مِنَ النَّاسِ؛ و اگر پايههايى كه بناى بيتاللهالحرام بر آن استوار است، و سنگهاى بر هم چيده شده آن، از زمرد سبز و ياقوت سرخ بود و تلألؤ و درخشش (عظيمى) داشت، زمينه پديدآمدن شك و شبهه را در سينهها (بسيار) كم مىكرد، و تلاش پىگير ابليس (ملعون) را از دلها برمىداشت و خاستگاه امواج شك و ترديد را از بين مىبرد.
برقرار بودن آزمايش و مهيا شدن زمينه آزمون مىطلبد كه راه براى
1. مُصارِعه، گلاويز شدن و درگيرى است و مقصود از اين جمله، پايين آمدن ميزان درگيرى نفس انسان با شك و ترديد است.
2. درگيرى فيزيكى افراد را «اعتلاج القوم» و «تلاطم امواج» را «اعتلاج الامواج» گويند. العين، ج 1، ص 229.
انحراف و كجى هم فراهم باشد تا ارزش گزينش راه صحيح، و ترجيح آن بر مسير نادرست روشن شود.
خود خداوند در تقسيم آيات نورانى قرآن كريم به دو دسته محكم و متشابه، به وسيله مناسب بودن آيات متشابه براى كجانديشان و بيماردلان اشاره كرده و مىفرمايد:
...فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللهُ وَالرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ....(1)
گاهى اين پرسش مطرح مىشود كه چرا در قرآن كريم به نام مبارك امير مؤمنان(عليه السلام) و خلافت حضرت تصريح نشده است؟
با توجه به آنچه گذشت، پاسخ اين پرسش آشكار مىشود؛ چرا كه لازمه انجام آزمون، مهيا بودن زمينه است و بايد توان انتخاب گزينههاى مختلف براى انسان محفوظ باشد، و در غير اين صورت آزمايش بىمعنا است و باطلگرايان دستآويزى نخواهند داشت. اگر نام مبارك حضرت در قرآن كريم صريحاً ذكر مىشد، آنها ديگر نمىتوانستند دهها و صدها بار تصريح پيغمبر خدا(صلى الله عليه وآله) را كه يكى از بازرترين آنها در غدير خم (يعنى هفتاد روز پيش از ارتحال جانسوزشان) بر تارك تاريخ به زيبايى نقش بست، زير پا بگذارند و به روى مبارك حضرت شمشير بكشند. خداوند بر آن نيست كه به هر قيمت، مردم در مسير صحيح گام بردارند و باطل عملا غير قابل دسترسى باشد؛ بلكه بناى حقتعالى بر اين است كه انسان همواره بين دو يا چند گزينه مخيّر باشد و به انتخاب بپردازد تا عملكرد
1. آل عمران (3)، 7. ر.ك: تفاسير روايى: «نحن الراسخون في العلم».
صحيح او ارزشمند باشد، نه همچون زندگانى زنبور عسل كه ستمى در كندوىشان به چشم نمىخورد. مشيت حق تعالى بر اين تعلق گرفته است كه انسان با درك صحيح راه درست، از همه جاذبههاى گذرا، اما پرزرق و برق شيطانى بگذرد و با قرار دادن خود در مسير فطرت پاك وتغييرناپذير الاهى،(1) در راه صحيحى كه خالق هستى آن را نشان داده است، حركت كند؛ سپس از اين رهگذر ـ بر اساس هماهنگى تكوين و تشريع كه مقتضاى اعتقاد راستين به توحيد است ـ راهى هموار و قابل عمل و در عين حال مطابق رضاى حقتعالى و منتهى به بهشت و رضوان در پيش گيرد، و لياقت مقام «بنده خوبِ خدا شدن» را پيدا كند؛ ولى اگر نتواند گناه كند، هنرى نخواهد بود، و جوهره زيباى «انسانيت» او ظاهر نمىشود.
به علاوه، سيرى كوتاه در آيات ولايت و بررسى كارشناسانه و تحقيقى آن ـ نه صِرف اظهار نظرى از پيش تعيين شدهـ به خوبى ثابت مىكند كه خلافت آن حضرت بطور شفاف و واضح از آيات نورانى قرآن كريم استفاده مىشود، و به راستى اين جمله معروف به ذهن خواننده منصف تداعى مىشود كه: «الِكنايَةُ اَبْلَغُ مِنَ التَّصْريح»(2) يا اينكه «در خانه اگر كس است، يك حرف بس است».(3)
1. روم (30)، 30.
2. براى مثال، خداى تعالى در آيه 67 مائده، همه زحمات 23 ساله پيامبرى والامقام(صلى الله عليه وآله)
را كه خود فرمود: «ما اُوذي نبىّ مثل ما اُوذيت؛ هيچ پيامبرى همچون من آزار نديد» (بحارالانوار، ج 39؛ ص 56) بر ابلاغ پيام ولايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) موكول كرد و فرمود: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ إِنَّ اللهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِين». در اين خصوص به چند نكته بايد توجه كرد:
1. سبب نزول: شيعه: محمد بن يعقوب كلينى، اصول كافى، ج 1، ص 289. عامه: حاكم حسكانى (كه ذهبى در مورد او گفته است: «الإمامُ المُحَدِّثُ البارِعُ ابوالقاسِمُ عُبَيْدُالله...». (سير اعلام النبلاء، ج 13، ص 590، شماره 4209) و نيز گفته است: «شَيخٌ مُتْقِنٌ ذو عِناية تامَّة لِعِلْمِ الْحَدِيثِ» (تذكرة الحفاظ، ج 3، ص 1200، شماره 1032). چنين شخصيتى از علماى عامه در شواهد التنزيل، ج 1، ص 246 ـ 258 چند حديث نقل كرده است؛ همچنين المنار، ج 6، ص 463؛ الدرالمنثور، ج 3، ص 116 ـ 120؛ جامع البيان طبرى، ج 6، ص 198 ـ 200؛ و نيز الغدير، ج 1، ص 214 ـ 216 احاديثى از عامه نقل كرده: آيه در مورد ولايت حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)است.
2. زمان نزول: غير از مدارك فوق، مستدرك حاكم، ج 2، ص 11؛ تاريخ مدينة دمشق (ابن عساكر)، ج 42، ص 237 و المنار، ج 6، ص 423: غدير خم.
3. مكان نزول: در بعض مدارك فوق به مكان نيز اشاره شده: نقطهاى نزديك جحفه با فاصله يك ميل (تاج العروس، ج 8، ص 283) يا دو ميل (معجم البلدان، ج 4، ص 188) و يا سه ميل (همان).
محتواى «ما أُنْزِل» چيست؟ پاسخ: «ما أُنْزِل» مطلبى است با اين ويژگىها: 1. به جنبه رسالت حضرت مربوط است: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ»؛ 2. از سوى خداست (مِنْ رَبِّك)؛
3. نرساندن آن همه زحمات گذشته را بر باد مىدهد: «وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَه»؛
4. به شدت نگرانى حضرت را از احتمال ارتداد مردم در پى دارد و خداوند دلدارى مىدهد؛ 5. خطر، از ناحيه همان «مردم» اطراف حضرت است؛ چرا كه در زمان نزول، از قدرت مشركان و يهود خبرى نبود؛ 6. مخالفت با اين پيام، كفر است (در مقابل ايمان نه اسلام): «إِنَّ اللهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الكافِرِينَ»؛ 7. با اين همه بايد مجمل ذكر شود تا اينكه:
الف) تشنگى فهم تفسير آن در جان خواننده افزايش يافته، به اهميت والاى آن بهتر پىببرد؛ ب) بيانگرى پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) كه در 44 نحل (لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِم)، 64 نحل، 7 حشر و... ذكر شده و نيز عدم انفكاك قرآن از حديث (پيامبر و آل(عليهم السلام)) مورد تأكيد واقع شود؛ چرا كه همان گونه كه نماز و حج و ديگر امور دين را پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) بيان فرمودند، تفسير «ما أُنْزِل» هم از بيان حضرت بىنياز نيست. به شهادت قطعى تاريخ و حديث، حضرت در پى نزول اين آيه اميرالمؤمنين(عليه السلام) را جانشين خويش از سوى خداى تعالى معرفى فرمودند: منابع شيعه: بحارالانوار، ج 37، ص 109 و صدها مورد ديگر. منابع عامه: فرائد السمطين، ج 1، ص 64، حديث 30؛ مسند احمد، ج 4، ص 281 و ج 1، ص 118؛ ابن مغازلى، ص 18، حديث 24؛ ينابيع الموده، ص 31؛ الصواعق المحرقه، ص 122؛ تاريخ مدينة دمشق ج 42، حدود 600 صفحه است و تماماً در مورد حضرت امير المؤمنين(عليه السلام)مىباشد. اين دسته را در صفحات 204 تا 241 مىتوان يافت؛ سير اعلام النبلاء، ج 1 و 2، ص 620 كه خود در پاورقى اين صحفه چند منبع ذكر كرده است؛ فرائد السمطين، ج 1، ص 62، حديث 29، سير اعلام النبلاء، ج 7، ص 570 و نمونههاى فراوان ديگر.
اين نكته نيز شايان ذكر است كه شمسالدين محمد بن عثمان، معروف به ذهبى، از شخصيتهاى برجسته عامه است كه سخن وى در مورد علوم حديث و رجال در بين ايشان از مقبوليت ويژهاى برخوردار است. وى در مجموعه سير اعلام النبلاء، ج 7،
ص 570 در ترجمه «المطلب بن زياد بن ابىزهير» (شماره 1258) پس از ذكر جمله «فاشار بيده ثلاثاً فاخذ بيد على(رحمه الله) فقال: من كنت مولاه فعلىّ مولاه» مىگويد: «هذا حديث حسنٌ عال جدّاً ومتنه فمتواتر؛ (اين حديث غدير (سندش) نيكو؛ بلكه جداً عالى است و متن آن نيز متواتر است و بسيار نقل شده است».
يگانه نكتهاى كه باقى مىماند و دستآويز بسيار كهنه كسانى است كه كثرت احاديث پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را در تفسير «ما أُنْزِل» به ولايت حضرت مولىالموحدين(عليه السلام) نمىتوانند انكار كنند، تحريف معنوى حديث است، به اين معنى كه «مولى» را به «دوست» تفسير كرده و به يكباره به پندار واهى خويش از تحمل بارى گران آسودهخاطر مىشوند؛ ولى اولا، آيا چنين تفسير به رأيى در همه جا رواست و به راحتى مىتوانيم كلام اشرف كاينات(صلى الله عليه وآله) را كه «وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى» (نجم، 3 و 4)؛ هر گونه بخواهيم تفسير كنيم، يا اينكه «در اينجا» چارهاى جز اين نيست؟
ثانياً، قرائن قطعيه بر «ولايت به معناى سرپرستى و فرمانفرمايى» دلالت دارد؛ از آن جمله:
الف) اقرار گرفتن پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در مورد اولى بالتصرف بودن خود و ذكر آيه 6 سوره احزاب: «النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِم». ر.ك: فرائد السمطين، ج 1، ص 64؛
ب) فهم مخاطبان حديث و آيندگان: در آن اجتماع فوق صد هزار نفرى، حسّان بن ثابت برخاست و اشعار معروف خود (يناديهم اليوم الغدير نبيهم...) را در مورد ولايت سرپرستى انشا كرد. همچنين غديريهها و چكامههايى كه مرحوم علامه امينى از تمام قرنهاى گذشته ثبت كردهاند، از چنين برداشت صوابى حكايت مىكند؛
ج) احتجاجها و مناشدههاى خود حضرت(عليه السلام) بر اثبات حقانيت خود و بيان «سرپرست و مطاع بودن»؛
د) تبريكهاى صحابه از جمله عمر و ابوبكر با تعبير «اصبحت مولاى» كه متضمن معناى صيرورت و پديد آمدن حالت جديد است. ذهبى در سير اعلام النبلاء، ج 14، ص 323، حديث بسيار زيبا و خواندنى از ابوحامد غزالى در اين زمينه نقل كرده است؛
ه) شرايط جوّى، شدت گرماى سوزان، سخنرانى تفصيلى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و در يك كلمه قرائن حاليه و مقاليه فراوان بر اينكه حمل «مولى» بر «صرف دوستى»، چيزى جز انكار حقيقت قطعى تاريخ نيست؛
و) نزول آيه 3 مائده: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُم...» در پى تبليغ ولايت حضرت امير المؤمنين(عليه السلام)به عنوان مهر تأييد الاهى بر حسن انجام ابلاغ پيام. بنا بر نقل مسلّم شيعه و غير شيعه؛ از جمله: شواهد التنزيل، ج 1، ص 209 ـ 245، حديث 216 ـ 240؛ جامع البيان، ج 6،
ص 186؛ الدر المنثور، ج 3، ص 104 ـ 106؛ روحالمعانى، ج 6، ص 167 ـ 171، بيضاوى، ج 1، ص 439، ابن كثير، ج 2، ص 597؛ فخر رازى، ج 12، ص 26؛ المنار،
ج 6، ص 442؛ تاريخ مدينة دمشق، ج 42، ص 357 و.... ر.ك: بر كرانه غدير.
وَلَكِنَّ اللهَ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ بِأَنْوَاعِ الشَّدَائِدِ وَيَتَعَبَّدُهُمْ(1) بِأَنْوَاعِ الْمَجَاهِدِ وَيَبْتَلِيهِمْ بِضُرُوبِ الْمَكَارِهِ إِخْرَاجاً لِلتَّكَبُّرِ مِنْ قُلُوبِهِمْ وَإِسْكَاناً لِلتَّذَلُّلِ فِي نُفُوسِهِمْ وَلِيَجْعَلَ ذَلِكَ أَبْوَاباً فُتُحاً(2) إِلَى فَضْلِهِ وَأَسْبَاباً ذُلُلا لِعَفْوِهِ؛ ولى خداى تعالى بندگان خود را به سختىهاى گوناگون مىآزمايد و به شيوههاى مختلف آنان را به فرمانبردارى و تلاش و پايمردى فرا مىخواند و به شكلهاى متفاوت ناملايمات به آزمونشان مىپردازد؛ اين همه، در راستاى زدودن تكبر و خودبرتربينى از دلهاى آنها، و جايگزين شدن و استقرار فروتنى در جانهاى ايشان است تا اينكه سرانجام خود همين امور را دربهاىِ گشاده به سوى فضل (و اِكرام) خويش و وسيلهاى هموار و مناسب براى عفو و بخشش خود قرار دهد.
1. تعبّدَه: از او خواست كه فرمانبردار شود. معجم الوسيط، ج 2، ص 579.
2. الفُتُح: درِ بزرگ و گشاد و باز. همان، ص 672.
اين سخن نورانى امام(عليه السلام)، بيانكننده حقيقت والايى است كه در كلام وحى نيز، بر آن بارها تأكيد شده؛ از آن جمله:
كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ؛(1) جنگ بر شما در حالى واجب شد كه خوشايندتان نبود و چهبسا چيزى را دوست نداشته باشيد، در حالى كه براى شما خوب باشد و (در مقابل) چهبسا چيزى را دوست بداريد و حال آنكه برايتان شرّ باشد. و خدا (خير و صلاح شما را) مىداند و (اما خودِ) شما از آن ناآگاه هستيد.
طبع راحتطلب انسان، از جبهه و جنگ و سلاح و كشمكش گريزان است؛ ولى در بعض شرايط سعادت دنيا و آخرت انسان، در گرو همين تحمل سختىها و آوارگىها و جانبازىها و فداكارىهاست. همان گونه كه حضرت به امر حياتى «حج» اشاره فرمودند، و دستآورد ارزنده گذر از پيچ و خم دشوار آن را تقويت روح عبادت، و تمرينى زيبا براى تسليم محض در برابر خالق بىنيازى دانستند كه خير و سعادت بندگان را نيك مىشناسد و انقياد كامل را تنها راه ترقىشان مقرر فرموده است.
بيمارىهاى اخلاقى و ريشهها
فَاللهَ اللهَ فِي عَاجِلِ الْبَغْيِ وَآجِلِ(2) وَخَامَةِ الظُّلْمِ وَسُوءِ عَاقِبَةِ الْكِبْرِ
1. بقره (2)، 216.
2. «الآجل والآجلة ضد العاجل والعاجلة». صحاح اللغه، ج 4، ص 1621 (به ترتيب: آخرت و دنيا). قال الله تعالى: «إِنَّ هؤُلاءِ يُحِبُّونَ الْعاجِلَةَ وَيَذَرُونَ وَراءَهُمْ يَوْماً ثَقِيلا». (انسان (76)، 27).
فَإِنَّهَا مَصْيَدَةُ(1) إِبْلِيسَ الْعُظْمَى وَمَكِيدَتُهُ الْكُبْرَى الَّتِي تُسَاوِرُ(2) قُلُوبَ الرِّجَالِ مُسَاوَرَةَ السُّمُومِ الْقَاتِلَةِ، فَمَا تُكْدِي(3) أَبَداً وَلاَ تُشْوِي(4) أَحَداً، لاَ عَالِماً لِعِلْمِهِ وَلاَ مُقِلاّ(5) فِي طِمْرِهِ(6)؛ خدا را خدا را از نظر دور مداريد؛ در مورد (پىآمدهاى دنيوى و) سريعِ سركشى و تجاوز از حق، و (كيفرِ) زيانبار و دردناك ستم در آخرت و بدى عاقبت خودبزرگبينى، چرا كه (اين امور) مهمترين دام و كمينگاه شيطان و بزرگترين جايگاه فريب و نيرنگ اوست. دام و حيلهاى كه همچون زهر كشنده با قلب انسان آميخته گرديده (و او را از پاى درمىآورد)، و هرگز سست و كُند نمىگردد و هيچ كس را در هدفگيرى اشتباه نمىگيرد (كسى از آن جان سالم بيرون نخواهد برد). نه علم دانشمند و نه لباس كهنه درويش (هيچ يك موجب قطع طمع ابليس ملعون نمىگردد).
درس بسيار آموزندهاى كه از اين فراز از خطبه پر بركت گرفته مىشود و براى همگان ـ به ويژه دستاندركاران امور اخلاقى و تربيتى ـ از اهميت والايى برخوردار است، «توجه به ريشهها» است.
براى مثال، گاهى ممكن است پزشك با معاينهاى سطحى، مشكل بيمار خود را «دلدردى ساده» تشخيص داده و دارويى برايش تجويز كند.
1. وسيله شكار. مصباح المنير، ص 353.
2. با يكديگر دست و پنجه نرم كردن و سعى در مغلوب كردن طرف مقابل. همان، ص 295.
3. مرحوم طبرسى در آيه شريفه: «وَأَعْطى قَلِيلاً وَأَكْدى» (نجم، 34) فرمودهاند: أكدى، به معناى «خوددارى از بخشش» است. مجمع البيان، ج 9 و10، ص 180. در جمله متن، اين فعل به صورت منفى به كار رفته؛ از اين رو اين گونه معنا مىكنيم: هيچگاه «بىتأثير» و سُست نخواهد شد.
4. «يقال: رماه فأشواه: اذا لم يصب المقتل...» (به خطا رفتنِ تير). صحاح اللغه، ج 6، ص 2396. بنابراين منفى آن، به معناى خطا نرفتن و اصابت به هدف است.
5. ناتوان و كمبضاعت.
6. طِمر، لباس كهنه و پوسيده را گويند و جمع آن اطمار است. صحاح اللغه، ج 2، ص 726.
اگر بيمار، شكايت دلدرد خود را به پزشكى حاذقتر برده و با وى به گفتوگو بنشيند، چه بسا عامل دردش «زخم معده» باشد و با مراجعه به پزشكى با تجربهتر، منشأ زخم معده را، در «مشكلات روحى و افسردگى روانى» بيابد و سرانجام با مراجعه به روانشناسى متعهد، اين واقعيت برايش ملموس شود كه سرچشمه افسردگى وى، ضعف روحى و ريشهدارى همچون «زودرنج بودن» و «پرتوقعى» است كه از دوران كودكى او را همراهى مىكرده است. به ياد مىآورد كه از ديرباز مسائل پيش پا افتاده برايش دشوار مىنمود و از زمين و زمان توقع چرخش بر وفق مراد خود را داشت. بسيار روشن است كه علاج قطعى بيمارى وى، در گرو خشكاندن ريشه اصلى است و هر اقدام ديگر چيزى جز مسكّنى زودگذر كه خود پديد آورنده پيامدهاى ناخوشايند ديگرى است، و به تدريج همان خاصيت موقت را نيز از دست خواهد داد، نخواهد بود.
بر همين منوال مشكلات رايجى كه شكايت از آن فراوان ديده مىشود، بايد بررسى شود و با شناسايى ريشههاى آن، با آن برخوردى منطقى و لازم گردد. نمونههايى از اين موارد را مىتوان «نداشتن حضور قلب در نماز و ديگر افعال عبادى»، «تمركز نداشتن هنگام مطالعه»، ذكر كرد؛ همچنين «عصبانى شدنهاى بىجهت و پشيمانى و پيامدهاى ديگر كه خود فصل جديدى از رنج و اندوه را براى انسان رقم مىزند» نيز، از مواردى است كه متأسفانه براى بسيارى از مردم مطرح است.
در اين موارد چه بايد كرد؟ آيا همچون دلدردى كه با چند قرص مسكن پاسخ داده مىشود، با آن به مقابله برخيزيم يا در صدد از بيخ و بن بر كندن ريشه برآييم؟
بسيارى از كسانى كه مقامى را اشغال مىكنند، در صدد توجيه كارهاى ناصواب خود برآمده و لب به اعتراف نمىگشايند و يا خداى ناكرده اعترافشان همراه اهداف غير منطقى است. اينان فقط به منافع خود مىانديشند و بس. قرآن كريم اين خصلت نكوهيده را اين گونه وصف فرموده است:
وَإِذا تَوَلّى سَعى فِي الأَْرْضِ لِيُفْسِدَ فِيها وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللهُ لا يُحِبُّ الْفَسادَ * وَإِذا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِْثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَلَبِئْسَ الْمِهادُ؛(1) و هنگامى كه برگردد (يا رياست و مقامى پيدا كند)، به تلاش براى ايجاد فساد در زمين مىپردازد، و در پى نابودى كشتزارها وكشتار انسانها برمىآيد، و خداوند فساد و تباهى را دوست ندارد. و آنگاه كه (مصلحان اندرزش دادند و) به او گفته شد از خدا بترس (و حريم الاهى را رعايت كن) عزّت (و عظمتِ پندارى) او را به گناه (و ادامه تبهكارى) وادار نمود. چنين فردى را دوزخ كافى است و البته جايگاه بدى است.
حتى اگر رسيدنشان به خواستههاى نفسانى مستلزم لگدمال كردن ارزشهاى اخلاقى جامعه، ايجاد فساد و هلاكت نسلها و امكانات آنها باشد، برايشان اهميتى ندارد. آنچه آنها را شيفته خود كرده، نيل به شهوتهاى گوناگون دنياست و اگر راه دستيابى به آن، جلب رضايت مقطعىِ مردم باشد، به هر نحو ممكن خود را به آب و آتش زده و در كسب وجاهت ملّى از هر كوششى فروگذار نمىكنند، هرچند همان مردم با گذشت اندك زمانى حقيقت را بيابند و چهره واقعى آنها را بازشناسند.
اينجاست كه دل دادن به كلام جانان و آويزه گوش كردن سخن پرمهر و محبت
1. بقره (2)، 205 ـ 206.
پدر بصيرمان، حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) وظيفه حتمى انسانى ما است. راهنماى پرعاطفه و دلسوختهاى كه همچون محبوب بىمثالشان، رسولاكرم(صلى الله عليه وآله)، درخور وصفى بلند هستند كه خود درباره آن حضرت فرمودند:
...طَبيبٌ دَوّارٌ بِطبِّه قَدْ أَحْكَمَ مَراهِمَهُ وَاَحْمى مَواسِمَهُ...؛(1) پزشك دلسوزى كه به خاطر طبابتش، همواره گردش مىكند و مرهمهايش را (براى زخم دلها) محكم و آماده نموده و ابزارها را سرخ كرده و تافته است.
اما افسوس و صد افسوس كه بيمار، قدر پزشك حاذق بىتوقع را ندانسته و سالها در كنار نهجالبلاغه زيبايشان كه گوشهاى از رهنمودهاى رهگشاى ايشان(2) و حاوى درمان دردهاى بىعلاج آن امام هُمام است و به حق بايد «آشناى ناآشنايش»(3) ناميد، عمر سپرى كند و خداى ناكرده به اين فرجام ناميمون برسد كه: «...يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللهِ...».(4)
آرى، اين خطبه قاصعه اميرمؤمنان(عليه السلام)است و خدا را شاكريم كه پاى سخن حضرت نشسته و گوش جان به كلام روحبخش وى سپردهايم.
1. نهجالبلاغه، خطبه 107 (108).
2. مرحوم سيد رضى (359 ـ 406 ق) كه خود استاد بلاغت و ادبيات بودهاند، از ميان مجموعه سخنان امام(عليه السلام) حدود يكسوم را گلچين كردهاند و مجموعاً 241 خطبه، 79 نامه و 489 حكمت كوتاه را گردآوردهاند. مسعودى (متوفاى 346ق) در مروج الذهب تعداد خطبههاى حضرت را 480 خطبه ثبت كرده است. مرحوم سيد رضى حدود نصف اين تعداد از خطبهها را نقل فرموده؛ ولى در بسيارى از موارد به نقل بخشى از خطبهها بسنده كردهاند. ر.ك: سيد جمال دينپرور و همكاران، در محضر خورشيد.
3. كمتر كسى است كه نام زيباى نهجالبلاغه را نشنيده باشد؛ ولى متأسفانه على رغم اين آشنايى ابتدايى، كمتر كسى است كه با اين تالى تلوِ قرآن كريم انس داشته باشد.
4. زمر (39)، 56: «دريغا بر (عمر بر باد رفتهاى كه قدر ندانستم و) در كنار خدا، به كمكارى سرگرم شدم».
در احاديث اهلبيت(عليهم السلام) به مناسبتهاى مختلف ريشههايى براى كفر ذكر شده است(1) (مانند حرص، استكبار و حسد)(2) ولى در اينجا امام(عليه السلام)«كبر» را ريشه اصلى دانسته و تمام پليدىها حتى آن دو ريشه ديگر را ناشى از اين صفت نكوهيده شناختهاند. و اين خود رهنمودى پرارج براى رهپويان راه نورانى عبوديت، و نسخهاى شفابخش از آن طبيب فرزانه آسمانى است كه همواره بايد فرا روىمان باشد و با تمام وجود از اين ريشهيابى حكيمانه و مغتنم بهره برده و با استعانت از خداى تعالى از ابتلا به چنين دردِ دردآفرينى گريزان باشيم.
مرزناشناسى دام شيطان
ممكن است تصور شود فرهيختگان به لحاظ بهرهورى از نعمت والاى دانش، و تهيدستان به سبب نداشتنِ ثروت و مكنت به عنوان عاملى تكبّرآفرين، در برابر چنين مرض سعادتسوزى از مصونيت برخوردار هستند و دشمن قسمخورده، هرگز طمع تزريق چنين سمّ مهلكى را به آنها نخواهد كرد؛ ولى هشدار رسا و بليغ پيشواى اهل تقوا(عليه السلام)، در قالب جملهاى كوتاه و پرمعنا، كمترين جايى براى چنين خوشخيالى باقى نخواهد گذاشت:
وَلاَ تُشْوِي أَحَداً لاَ عَالِماً لِعِلْمِهِ وَلاَ مُقِلاّ فِي طِمْرِهِ؛ دام تكبر شيطان به كسى ترحم نخواهد كرد، نه عالم به خاطر علم و دانشش و نه درويش به لحاظ جامه كهنه و فرسودهاش.
1. بحارالانوار، ج 72، ص 104 ـ 123 مشتمل بر 20 حديث.
2. بحارالانوار، ج 72، ص 104، حديث اول.
او هيچ گاه طمع خود را از دانشوران و نكتهسنجان و از مستمندان و فرودستان برنخواهد داشت. وى در سوگندى كه با جسارت كامل به عزّت(1) خداى بزرگ ياد كرد، هيچ يك از اين دو ويژگى را استثنا نكرد، و تنها ملاك او براى استثنا، مخلَص(2) بودن است.(3)
قالَ فَبِعِزَّتِكَ لاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ.(4)
گاهى ديده مىشود تهيدستى از اينكه يكى از اجدادش از سوى پادشاهى ظالم حاكم كورهدهى دورافتاده بوده، افتخار مىكند. پرسش اين است كه آن شخص جز سوزانتر كردن آتش جهنم براى خود، چه گلى به سر مردم زده تا نوه چندمش كه خود در فقر و فلاكت روزگار سپرى مىكند، به چنان منصب بر باد رفتهاى مباهات كند؟
چنان كه در مورد علم بايد گفت نهتنها مصونيتآفرين نيست، بلكه بر اساس گزارش قرآن كريم اختلافهاى پديد آمده در اديان را دانشآموختگان ايجاد كردهاند:
...وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ
بَغْياً بَيْنَهُمْ... .(5)
1. در ميان صفات فراوان، انتخاب اين صفت از سوى آن عابد پرسابقه رانده شده، بسيار جاى تأمل و دقت دارد. ص (38)، 82.
2. به صيغه اسم مفعول، كسانى كه خداوند خالصشان كرده است، و از حيطه نفوذ و سوء استفاده ابليس، به دور هستند.
3. البته خداى تعالى هم در سوره مباركه حجر، در پاسخ وى، اصل را بر سلطه نداشتن او بر بندگان خود دانست و فقط كسانى را كه خود پيروى از شيطان را برگزيده باشند، مقهور وى معرفى فرمود: «إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلاّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ». حجر (15)، 42.
4. ص (38)، 82ـ83؛ مشابه: حجر (15)، 40.
5. بقره (2)، 213؛ جاثيه (45)، 17؛ آلعمران (3)، 19 و....
خداوند تعالى تفرقهافكنى در دين را محصور در اهل دانش و فضل كرد و فرمود: «وَمَا اخْتَلَفَ فِيه إِلاّ...»
كسانى كه بقاى مقام و منافعشان، تأسيس فرقههاى مختلف را مىطلبيد ـ و به تعبير قرآن كريم و نهجالبلاغه، ريشه آن بغى و سركشى بود ـ چنين اقدامى كردند، عملى كه در جاى ديگر قرآن كريم، از آثار شرك شمرده است:
وَلا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكِينَ * مِنَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَكانُوا شِيَعاً كُلُّ حِزْب بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ(1)
آرى، اگر عالم در چنگال شيطان گرفتار آمد، بسيار خطرناكتر از ديگران خواهد بود. كسى كه مىخواهد مذهب ايجاد كند، بايد سابقه ذهنى از معارف دينى و اطلاعات وسيع در مسائل اعتقادى داشته باشد تا بتواند پديده مشابهى ارائه كند.
ممكن است كسانى وسوسه كنند كه شما از فلان شخص چه كم داريد؟ ببينيد او چه پستهايى را به دست آورده، شما هم نبايد كناره بگيريد، گوشهنشينى با تعاليم اسلام سازگارى ندارد؛ پس خودتان را مطرح كنيد تا مردم استفاده كنند. حال فردى ناشناخته چگونه مىتواند به عنوان شخصيتى «مطرح» جلوه كند؟ غالباً اين چنين افراد، «نوآورى» را وسيلهاى مناسب براى هدف خود دانسته و در پى مطرح كردن مطالبى تازه به شيوهاى مورد قبول مردم برمىآيند. براى مثال اگر در جامعه ما كه بر خون مقدس صدها هزار پاكباخته استوار شده، كسى اصل اسلام را
1. روم (30)، 31ـ32.
انكار كند، مورد اعتنا واقع نخواهد شد؛ ولى اگر با پذيرش ظاهر دين، محتوايى تحريف شده ارائه دهد، از وى استقبال مىكنند؛ مثلا بگويد شما اسلام حقيقى را نشناختهايد و من از اسلام چيزى كشف كردهام كه تا به حال كسى به آن دست نيافته است؛ چرا كه قرآن كتابى ابدى است و حقايق آن بايد تدريجاً كشف شود. بر اين اساس من براى نجات نسل جديد از كفر و الحاد، نوآورى كرده و قرائت جديدى از دين ارائه نمودهام!
اوايل انقلاب لايحهاى در مورد قانونى كردن احكام قصاص مطرح شد، عدهاى از قاضيان وابسته به جبهه ملى طى اطلاعيهاى آن را خلاف حقوق بشر و مردود دانستند. بنيانگذار معظم نظام خروش برآورده و صريحاً آنها را به لحاظ مردود دانستن احكام اسلامى، محكوم به ارتداد كردند.
حال عدهاى برخاستهاند و دوباره همان نغمه شوم را سر مىدهند و در قالب نجات نسل جوان از دينگريزى، براى دين تاريخ مصرفِ پايانيافتهاى اعلام مىكنند و عملا دستآوردى جز همان كه شعار پرهيز از آن را سرمىدادند، به ارمغان نخواهند آورد.
در همايش ننگين برلين هم آن عمامه به سر گفته بود: اسلام واقعى، غير از چيزى است كه معروف شده. اسلام طرفدار آزادى و مساوات است. رسوايى سخن وى به حدى بود كه كمونيستها گفته بودند بر اساس معيارهايى كه شما از اسلام ارائه مىكنيد، ما از شما مسلمانتر هستيم. بعد هم طرفداران او در روزنامههايشان نوشتند ياد بگيريد اسلام را چگونه بايد تعريف كرد؛ يعنى اسلام نه نماز و روزه خواسته، نه قوانين كيفرى دارد، و نه تازيانه و اعدام.
حقيقت اين است كه اين افراد براى اسلام و دورى نسل جديد از آن نه دل سوزاندهاند و نه مىسوزانند؛ بلكه در پى دست و پا كردن موقعيتى و طرفدارانى هورايى هستند و بس. و اين حالت ريشهاى جز «كبر و خودبزرگبينى» ندارد؛ از اين رو حجت بر حق خداى تعالى(عليه السلام)، هشدار پدرانه داده و مخاطب را در مورد پيامدهاى اسفبار دنيوى و اخروى «تكبّر» متوجه خداوند بزرگ كردند(1) و اين خصلت خطرناك را بزرگترين دام شيطان دانستند كه همچون سمّ كشنده با ورود به خون و سرايت به قلب، مرگ را قطعى مىكند و تدبيرى در مورد آن نمىتوان انديشيد. صفت زشت «خودبرتربينى» هم اگر در دل جايگزين شد و قلب انسان را تسخير كرد، چارهاى نخواهد داشت و خداى ناكرده سرنوشت نامبارك آن جهنّم محل ذلت و خفت، و خوارى و سرافكندگى(2)ـ خواهد بود. همان گونه كه گفته شد، شيطان رجيم هيچ حد و مرزى را نمىشناسد و بناى بر استثناى كسى هم ندارد.
حكمت تشريع عبادات
وَعَنْ ذَلِكَ مَا حَرَسَ اللهُ(3) عِبَادَهُ الْمُؤْمِنِينَ بِالصَّلَوَاتِ وَالزَّكَوَاتِ
1. برخى شارحان نهجالبلاغه، براى نصب اللهَ اللهَ، فعل «اتّق» را عامل نصب «اللهَ اللهَ فى عاجل البغى» قرار دادهاند.
«تقوا» به معناى رعايت دقيق حدود الاهى است، و با «ترس» مرادف نيست؛ از اين رو اين تقدير، معناى دور از ذهنى نمىباشد، و اگر «اذكر» و مانند آن هم در تقدير باشد، تقريباً نتيجه همان خواهد شد.
2. «رَبَّنا إِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ النّارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ...». آل عمران (3)، 192.
3. حراست: حفاظت. مصباح المنير، ص 129.
وَمُجَاهَدَةِ الصِّيَامِ فِي الاَْيَّامِ الْمَفْرُوضَاتِ، تَسْكِيناً لاَِطْرَافِهِمْ(1)وَتَخْشِيعاً لاَِبْصَارِهِمْ وَتَذْلِيلا لِنُفُوسِهِمْ وَتَخْفِيضاً(2) لِقُلُوبِهِمْ وَإِذْهَاباً لِلْخُيَلاَءِ(3) عَنْهُمْ، وَلِمَا فِي ذَلِكَ مِنْ تَعْفِيرِ(4) عِتَاقِ(5) الْوُجُوهِ بِالتُّرَابِ تَوَاضُعاً، وَالْتِصَاقِ كَرَائِمِ الْجَوَارِحِ بِالاَْرْضِ تَصَاغُراً، وَلُحُوقِ الْبُطُونِ بِالْمُتُونِ(6) مِنَ الصِّيَامِ تَذَلُّلا، مَعَ مَا فِي الزَّكَاةِ مِنْ صَرْفِ ثَمَرَاتِ الاَْرْضِ وَغَيْرِ ذَلِكَ إِلَى أَهْلِ الْمَسْكَنَةِ وَالْفَقْرِ. انْظُرُوا إِلَى مَا فِي هَذِهِ الاَْفْعَالِ مِنْ قَمْعِ(7) نَوَاجِمِ(8) الْفَخْرِ وَقَدْعِ(9) طَوَالِعِ(10)الْكِبْرِ؛ و به همين دليل است كه خداوند بندگان خود را با نماز و زكات و روزه در روزهاى مقرّر (از شرّ ابتلا به كبر و غرور) حفظ فرموده است تا از اين رهگذر اعضا و جوارحشان آرام، ديدگانشان (به جاى خيره شدن و بىحساب نگريستن) خاشع(11)، جانهايشان فروتن و
1. سر و دستها و پاها. قاموس المحيط، ماده طرف.
2. پايين آوردن، در مقابل رفع به معناى بالا بردن. همان، ماده خفض.
3. الخيلاء: كبر. همان، ماده خيل.
4. خاكمالى كردن. مصباح المنير، ص 417.
5. يكى از معانى «عتيق»، «قسمتِ نيكو و دلپذير هر چيزى» است. همچنين گفته مىشود: «ما أَبْيَنَ العِتْقُ مِنْ وَجْهِ فُلان؛ چقدر از چهره فلانى بزرگوارى هويدا است.» لسان العرب، ج 10، ص 236.
6. المتن: الظَّهر (پُشت). مصباح المنير، ص 562.
7. مقهور و رام كردن. قاموس المحيط، ماده قمع.
8. در مورد هر آنچه شكوفا و ظاهر شود، مىتوان گفت: نَجَمَ. لسان العرب، ج 12،
ص 568.
9. بازداشتن و جلوگيرى كردن. قاموس المحيط، ماده قدع.
10. ظهور و بروز. العين، ج 2، ص 11.
11. حالات چشم در شرايط گوناگون روحى، مختلف است و در هر موقعيت، گوياى ويژگى خاصى از نهان انسان است؛ از جمله هنگامى كه انسان در برابر عظمت فوقالعادهاى قرار مىگيرد، به خوبى خشوع در حركات چشم نمايان است، و احياناً قطراتى اشك نيز فرو مىغلطد.
قلبهايشان (به جاى گردنكشى و افزونطلبى، در پيشگاه باعظمت الاهى) اظهار كوچكى نموده و نخوت و تكبر از آنها زدوده گردد؛ چرا كه در اين عبادات با به خاك ماليدن بهترين جاى صورت، و رساندن ارزشمندترين عضو بدن به زمين، و چسبيدن شكم به پشت در اثر روزه، فروتنى و كوچكى و ذلت خود را در درگاه خداى تعالى اعلام مىدارد. علاوه بر اينكه (غير از مبارزه با تكبّر، فايده ديگرى كه) در زكات (وجود دارد،) رساندن محصولات زمين (گندم، جو، خرما و كشمش) و غير آن (طلا و نقره و شتر و گاو و گوسفند) به درماندگان و تهيدستان است.
(اكنون نيك) بنگريد و اثر (زيباى) اين اعمال را در ريشهكن نمودن آثار اوليه فخر و مباهات، و از بين بردن جرقههاى كبر و خود بزرگبينى مورد توجه قرار دهيد.
از مهمترين حكمتهاى تشريع عبادات اين است كه به گونهاى تنظيم شده كه انسان با نهايت تذلل، پيشانى بر خاك بسايد و در پيشگاه حقتعالى كمال كرنش و خاكسارى خود را ابراز دارد. و اين با روح استكبارى كسانى كه خدمت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مىرسيدند و تقاضاى برداشتن وجوب سجده را داشتند، سازگار نبود. آنان در مقابل، آمادگى خود را براى هرگونه جانبازى و فداكارى اعلام مىكردند؛ ولى پيامبر والامقام(صلى الله عليه وآله) دين بىسجود را بىارزش دانسته و فرمودند: «لا خَيْرَ في دين لَيْسَ فيهِ رُكُوعٌ وَ سُجُود».(1)
1. بحارالانوار، ج 18، ص 203، از مناقب ابن شهرآشوب(رحمه الله): ابن عباس فى قوله «وَإِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِي أَوْحَيْنا» (اسراء، 73) قال وفدُ ثقيف: نبايعك على ثلاث: لا ننحنى ولا نكسر الهاً بايدينا و تمتّعنا باللات سنة، فقال(صلى الله عليه وآله): لا خير في دين ليس فيه ركوع و سجود...؛ گروهى از «ثقيف»، به رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)عرضه داشتند: ما با شما به سه شرط بيعت مىكنيم: خم نشويم (يعنى ركوع و سجده بهجاى نياوريم)، به دست خودمان بتى را نشكنيم و يك سال از بتِ «لات» بهرهمندمان كنى (يعنى اجازه بدهى تا آزادانه عبادتش كنيم). حضرت فرمودند: دينى كه ركوع و سجود در آن نباشد، خير و خوبى نخواهد داشت».
همچنين بحارالانوار، ج 17، ص 53؛ ج 40، ص 31 و ج 85، ص 100.
چند نكته در مورد عبادات
نماز، صرف يك ورزش نيست؛ زيرا ممكن است بسيارى از امور، جنبه ورزشى بيشترى داشته باشد؛ بلكه بايد گفت: در نماز دو جهت وجود دارد: اول، جهت نفىكنندگى، و آن نفى روح تكبر و خودبزرگبينى است كه امام(عليه السلام) در اينجا اين نكته را بيان فرمودند؛ دوم، جهت مثبت. از آيات كريمه قرآن و احاديث فراوان اهلبيت(عليهم السلام)استفاده مىشود كه «ياد خدا»، سرچشمه بركات فراوان، بلكه تنها منبع تمام كمالات مطلوب است. خداى تعالى در آيات متعدد اين حقيقت والا را گوشزدمان فرموده؛ مانند:
اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ وَأَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَالْمُنْكَرِ وَلَذِكْرُ اللهِ أَكْبَرُ وَاللهُ يَعْلَمُ ما تَصْنَعُونَ.(1)
روزه هم از راه چشيدن طعم گرسنگى، تشنگى و توجه به نياز هميشگى به روزىرسان مهربان مىشود؛ همچنين با لمس مشكلات اقتصادى و معيشتى مستمندان و بينوايان، و ايجاد انگيزه براى رفع نيازمندىهاى آنان تواضع را در انسان پديد مىآورد.
زكات هم در كنار ويژگى تكبرستيزى و تقويت روحيه تعبّد و تسليم، باعث تعديل در تقسيم امكانات رفاهى و ضروريات زندگى است.
1. عنكبوت (29)، 45؛ طه (20)، 14: «وَأَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي»، و آيات ديگر.
تعصّب بىپايه
وَلَقَدْ نَظَرْتُ فَمَا وَجَدْتُ أَحَداً مِنَ الْعَالَمِينَ يَتَعَصَّبُ لِشَيْء مِنَ الاَْشْيَاءِ إِلاَّ عَنْ عِلَّة تَحْتَمِلُ تَمْوِيهَ(1) الْجُهَلاَءِ أَوْ حُجَّة تَلِيطُ(2) بِعُقُولِ السُّفَهَاءِ غَيْرَكُمْ. فَإِنَّكُمْ تَتَعَصَّبُونَ لاَِمْر مَا يُعْرَفُ لَهُ سَبَبٌ وَلاَ عِلَّةٌ. أَمَّا إِبْلِيسُ فَتَعَصَّبَ عَلَى آدَمَ لاَِصْلِهِ وَطَعَنَ عَلَيْهِ فِي خِلْقَتِهِ، فَقَالَ: أَنَا نَارِيٌّ وَأَنْتَ طِينِيٌّ. وَأَمَّا الاَْغْنِيَاءُ مِنْ مُتْرَفَةِ(3) الاُْمَمِ فَتَعَصَّبُوا لاِثَارِ مَوَاقِعِ النِّعَمِ فَقالُوا: «نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالا وَأَوْلاداً وَما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ»؛(4) من در حالات جهانيان نظر افكندم؛ ولى جز شما كسى را نيافتم كه حتّى بدون سبب(5) و علتى كه بتوان به وسيله آن امر را بر ناآگاهان مشتبه نمود يا برهانى كه نابخردان را فريفت، بر چيزى پافشارى بيجا و لجاجت نمايد. شما نسبت به امورى كه اصل و اساسى ندارد، با تعصّب برخورد مىنماييد، (در حالى كه ديگر سركشان براى عمل زشت خود حداقل دستاويزى دارند)؛ اما شيطان در مقايسه خود با حضرت آدم ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ، خميرمايه پيدايش خويش را مطرح نموده (و بر آن اساس) آن حضرت را بر آفرينش مورد سرزنش قرار داد و گفت: من از آتش هستم و تو از گِل. و توانگرانِ مستِ ناز و نعمت، از
1. «موَّهَ تمويهاً الحق»؛ حق را با باطل درآميخت. «موَّة عليه الخبر»؛ خبر را به خلاف واقع به او رسانيد. الرائد، ج 1، ص 1693.
2. «لاط به: طيَّنهُ»؛ با سرشت وى آميخته گرديد، برايش دوستداشتنى شد. قاموس المحيط، ماده لاط.
3. «التُّرفة: النعمة. والمترف الذي ابطرته النعمة وسعةُ العيش؛ مترف، كسى را گويند كه نعمت و گشادهدستى او را مست كرده است. تهذيب اللغه، ج 14، ص 193؛ تاء مترَفة نيز، بر كثرت و مبالغه دلالت دارد؛ مانند علاّم و علاّمة.
4. سبأ (34)، 35.
5. مقصود، علت و سبب فلسفى نيست؛ بلكه مقصود علت عرفى است؛ چنان كه گفته مىشود فلانى در اين امر تعلّل كرد؛ يعنى علتى بيان كرد و بهانهاى آورد.
امتهاى مختلف، بهرهمندى خود از نعمتهاى متنوع خدادادى و پيامدها(ى خوشايندى) را كه برخوردارى از آن نعمتها در پى دارد، عنوان نموده و گفتند ما چون از مال و فرزندان بيشترى برخوردار هستيم، به عذاب الاهى دچار نخواهيم گشت.
همان گونه كه پيشتر نيز بيان شد، يكى از آثار «خودبرتربينى» در كنار پيامدهاى شُوم ديگر، «تعصّبهاى بىمورد» و پافشارىهاى بىدليل و اساس است.
تعصّب ممدوح
البته اگر حمايت قاطع و تعصب ـ حتى از جان و مال و عزيزان مايه گذاشتن ـ در مسير حق و دفاع از حقيقت باشد، نهتنها نكوهيده نيست، بلكه وظيفهاى دينى و انسانى است. احاديث اهلبيت(عليهم السلام)نيز همصدا با عقل سليم، اين گونه ارزشهاى والا را ممدوح مىشمارد. براى نمونه مىتوان از اين حديث بهره جست:
عَنْ أبي جَعْفَر(عليه السلام): الْمُؤمنُ أَصْلَبُ مِنَ الْجَبَلِ، الْجَبَلُ يُسْتَقَلُّ(1) مِنْهُ، وَالْمُؤْمِنُ لا يُسْتَقَلُّ مِنْ دِينِهِ شَيْءٌ.(2)
در اين گفتار پرارج، امام باقرالعلوم(عليه السلام) مؤمن راستين را به لحاظ ايستادگى و حراست از دستآوردهاى دين، از كوه محكمتر دانستند؛ چرا كه كوه با تمام استحكام و ثباتش، گاهى دستخوش حوادث طبيعى (مانند سيلهاى خروشان، رانش زمين، آتشفشان و...) مىشود يا انسان با ابزارهاى
1. مرحوم علاّمه مجلسى ذيل حديث، «يُسْتَقَلُّ» را از ماده «قِلَّة» به معناى نقص و كم شدن گرفتهاند و توضيح دادهاند كه به مرور زمان با تَبَر، تيشه، كلنگ و... از آن كاسته مىشود؛ ولى دين مؤمن با شبهات و ترديدها آسيب نمىبيند.
2. اصول كافى، ج 2، ص 241، حديث 37 و بحارالانوار، ج 67، ص 362، حديث 66.
مختلف به كاوش در آن مىپردازد؛ در نتيجه، بخشى از حجم عظيم آن كاسته مىشود؛ ولى دينباوران، آنچنان در مقابل ضربههاى دشمنان كه در امور دين با مقياسى بسيار فزونتر از عالم طبيعت رخ مىدهد، مقاومت مىكنند كه مجال طمع كمترين رخنه و نفوذ را از دشمن سوگند خورده مىگيرند. اين مقاومت پرشور را ـ چه غيرت دينى بناميم، چه استقامت و پايمردى، چه دفاع از ارزشها، چه تعصّب حكيمانه يا هر نام ديگر ـ پديدهاى است كه رهبران معصوم الاهى(عليهم السلام)، با عباراتى شيوا به گونههاى مختلف بر اهميت و ضرورت آن تأكيد ورزيدهاند. آرى، آن بزرگواران، ترجمان راستين كتاب خدايند، و پروردگار جليل، خود برخورداران از اين صفت زيبا را در كتاب عزيزش مژدهها مىدهد و ايشان را تحت سرپرستى ويژه خويش(1) در دنيا و آخرت قرار داده و فرموده است:
إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاّ تَخافُوا وَلا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ * نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَفِي الآْخِرَةِ وَلَكُمْ فِيها ما تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ وَلَكُمْ فِيها ما تَدَّعُونَ * نُزُلاً مِنْ غَفُور رَحِيم.(2)
پيداست كه استقامت در دين با اين پيامدهاى والا، در عرف دنياپرستان و حقستيزان با استهزا و نسبتهاى ناروا همراه خواهد بود؛ ولى اين همه، كمترين خللى در عزم راسخ ايشان پديد نخواهد آورد.
1. در مورد اينكه «نحن اولياؤكم» سخن خداوند است يا فرشتگان، دو قول هست؛ ولى نتيجه يكى است؛ چرا كه اگر مقصود، ولايت و سرپرستىِ فرشتگان هم باشد، به لحاظ طولى بودن ولايت آنان در مقايسه با ولايت خداى تعالى، خود از عنايت خاص پروردگار مهربان و سرپرستى ويژه برايشان حكايت مىكند.
2. فصلت (41)، 30 ـ 32.
تعصب مذموم، شاخه شوم تكبر
حال اگر پافشارى بر مطلب، خاستگاه عقلانى نداشته باشد، و هواهاى نفسانى با شكلهاى مختلف، انگيزه آن باشد، امرى نكوهيده و ضد ارزش خواهد بود. اينكه انسان بدون كمترين وجه معقول به دفاع از چيزى برخيزد و بكوشد حق يا ناحقـ آن را به كرسى بنشاند، و چشمبسته و مطلق از تبار و عشيره، و قوم و قبيله، و ديار و شهر خود و مليت و نژاد خويش حمايت و جانبدارى كند، ثمره همان خودبرتربينى است كه به اين صورت جلوهگر شده است.
آن گونه كه نقل شده و در بخشهاى قبلى گذشت، تجمع قبايل مهاجر از نقاط مختلف، «كوفه» را به شهرى گسترده تبديل كرده بود، و هر دسته از آنان در نقطهاى از آن ديار مىزيستند. كمكم روحيه قومگرايى و افتخار هر يك از قبايل به ويژگىهاى قومى خويش، به درگيرىهاى لفظى و سپس كشمكش و زد و خورد، و حتى احياناً كشت و كشتار نيز انجاميد. امروزه نيز بيش و كم اين تقابل زشت و غير معقول بين مثلاـ ساكنان دو شهر به هم نزديك در قالب متلك گفتنها و ادا درآوردنها ديده مىشود، و گاه به شوخى يا جدى لب به تمسخر گشوده و به مليت يا زبان خاصى اهانت مىكنند.
واضح است اين گونه تعصبها، از نظر عقل و شرع مذموم است و ريشه در همان «خودبرتربينى» و در نتيجه، «بىارزش دانستن ديگران» دارد. اين «خود» گاهى در قالب «يك فرد»، ظهور مىيابد، و گاهى به شكل «خود جمعى» جلوه مىكند و فاميل، قبيله، شهر، استان و كشورى كه به نحوى وابستگى به آنها دارد، مظهر همان «خود» گشته و از حمايت بىدريغ و بىحساب برخوردار مىشود و يا حتى پا را فراتر نهاده و به
عنوان عضوى از ساكنان يك قاره، انسانهايى را كه در ديگر قارهها روزگار مىگذرانند، به ديده حقارت مىنگرد، و يا صِرف زيستن در يكى از دو نيمه كره خاكى را ملاك بازشناسى همه ارزشها دانسته و كمترين ارزشى براى نيمه مقابل در نظر نمىگيرد.
در نكوهيده و نادرست بودن چنين پندارى ابلهانه، ترديدى نيست؛ ولى پيشواى اهل تقوا و فضيلت(عليه السلام)، در اين فراز، «وضعيت اسفبارترى» را به تصوير كشيدهاند و دست مخاطبان خود را حتى از همان دستمايههاى پوچ و خيالى نيز خالى دانسته و فرمودند: جز شما در تمام عالم كسى را نيافتم كه بدون ارائه دستآويزى براى لجاج و عناد خويش كه دست كم مورد قبول برخى كوتهفكران قرار گيرد، به اين پايه اصرار ورزد، و بدون كمترين بهانه و عذر اين مقدار به امور واهى افتخار كند. و اين بدترين نوع تعصب است؛ چرا كه مثلا ابليس براى تعصّب و عصيان خويش، «أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نار وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِين» را دستآويز خود قرار داد، و برترى آتش را بر خاك بهانه سركشى خويش دانست و دست كم يك صورت استدلالى اقامه كرد، و يا توانگران گمراه، تكبّر خود را به «برخوردارىشان از نعمتهاى حقتعالى» مستند كرده و آن را دليل عزيزتر بودن خويش در پيشگاه پروردگار اعلام مىدارند. آنان در پى القاى اين پرسش در دل ديگران هستند: آيا مىشود خداوندى كه در اين دنيا اين اندازه به ما لطف فرموده، و بر ديگران برتريمان عطا فرموده و مال و فرزندان فراوان برايمان مقرر داشته، در سراى ديگر ما را به شكنجه و عذاب مبتلا سازد؟: «وَقالُوا نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَأَوْلاداً وَما نَحْنُ بِمُعَذَّبِين».(1)
1. سبأ (34)، 35.
شما را چه مىشود كه چنين نغمهاى ساز كردهايد؟ آيا عضويت در اين طايفه يا آن قبيله، و سكونت در اين شهر و آن ديار، همچون اين مثال نيست كه كسى بگويد: من چون من هستم، تعصب و تكبر مىورزم؟ آيا اين گونه بلندپروازىها حتى در منطق سادهانديشان و كوتهبينان قابل توجيه و دفاع است؟ آيا اين داعيه پوچ و بىاساس، دست كم با ادبيات سُست حاكم بر عصبيتگرايان همخوانى دارد؟
حقيقت اين است كه اين گونه لجاجتها و گردنفرازىهاى بيجا، حتّى بر اساس طرز تفكّر بسيار سطحى افراد نيز، پذيرفتنى نيست و حداقلِّ وجاهت عرفى در آن ديده نمىشود. با اين همه، متأسفانه در جهان پرادعا و به ظاهر متمدن امروز، «ملىگرايى» كه چيزى جز همين «منطق بىمنطقى» نيست و با هيچ معيار قابل قبولى نمىتوان بر عقلانى بودن آن استدلال كرد، طيف گستردهاى از شهروندان جوامع گوناگون را فريفته است؛ آنان نيز به دليل گرفتار آمدن در چنگال بيمارى مزمن «كموزنى»(1) به راحتى، به فراخوانىهاى رنگارنگ و مداوم آن پاسخ مثبت داده و به تعبير زيباى امير مؤمنان(عليه السلام) همچون پشههاى ريزى هستند كه به سادگى دستخوش حركت باد شده و در جهت وزش آن پرواز مىكنند.(2)
1. «وَأَمّا مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ * فَأُمُّهُ هاوِيَة». قارعة (101)، 8 و 9.
2. پيشواى والامقام پيامبرباوران ـ صلوات الله عليهما و آلهما ـ در سخن متين و معروفى كه با كميل بن زياد(رحمه الله)، مردم را به سه دسته «عالم ربانى، متعلم على سبيل نجاة و همج رعاع» (همان پشههاى بىاراده) تقسيم كرده و در توضيح دسته سوم فرمودند: «اَتباع كلّ ناعق يميلُونَ مَع كلِّ ريح لَمْ يَسْتَضيئوا بِنُورِ الْعِلْمِ وَلَمْ يَلْجَؤوا إلى رُكن وَثيق». امام(عليه السلام) در ادامه به اهميت «علم»، «نيافتن انسانى دانشطلب و مطمئن براى دريافت افاضات خود» و «وجود حجت خدا در بين مردم به صورت پنهان يا آشكار» اشاره فرمودند. نهجالبلاغه، حكمت 139 (147).
اگر شما به ايرانى بودن خود مىنازيد، ديگرى هم به افغانى بودن خود افتخار مىكند؛ سومى هم سكونت خود را در عراق ملاك فخر و مباهات قرار مىدهد و... . سرانجام هر مليت و نژاد و رنگ و زبانى بدون ارائه هيچ گونه مزيت عقلانى و عقلايى، صِرفِ «خود بودن خود» را علَم كرده و در پى تحقير و تمسخر دگران برمىآيد؛ بنابراين همان گونه كه مىبينيم، «ناسيوناليسم» و «ملىگرايى» هيچ پايگاه متين و منطقى ندارد و معيار مناسبى براى طبقهبندى جوامع بشرى نيست.
امروزه حتى در پيشرفتهترين كشورها، چنين رايحه نامطبوعى مشام جان را مىآزارد. براى مثال در كانادا دو نژاد انگليسى و فرانسوى، در دو بخش آن كشور روزگار سپرى مىكنند. فرانسوى زبانها ـ همچون اكثريت انگليسىزبان ـ با عصبيت بر نژاد و زبان خويش تأكيد مىورزند. يا در كشور بسيار كوچك و معروف به پيشرفت و تمدنِ بلژيك، تابلوهاى سر خيابانها با چند خط و زبان، نام هر كوى و برزن را نشان مىدهند و ساكنان هر محل، حاضر به سخن گفتن به زبان محل ديگر نيستند. در عصر ما زبان انگليسى با پشتوانههاى سياسى و اقتصادى، زبان رايج و بينالمللى شناخته شده است و همهجا به عنوان ابزارى مشترك جهت تبادل افكار به كار گرفته مىشود؛ ولى مثلا اگر در آلمان كسى به زبان انگليسى مطلبى بپرسد، مخاطب گرچه مقصود وى را درك كند و توان پاسخ به همان زبان هم داشته باشد، حاضر نيست انگليسى جواب دهد؛ يا به همان زبان آلمانى خود پاسخ مىدهد و يا احياناً به اشاره
بسنده مىكند؛ چرا كه نسبت به زبان خود «تعصّب» دارد و نژاد خويش را برتر از نژاد انگليسى مىداند. حتى پليس آن كشور هم حتىالامكان به غير آلمانى سخن نمىگويد.
آرى، بايد اين بيمارى مهلك را كه امروزه متأسفانه در سراسر جهان شيوع دارد و پيامدهاى غمبار آن نيز در نقاط مختلف جهانديده مىشود، از لحاظ روانشناختى بررسى كرد و به درمان ريشهاى آن توجه لازم مبذول داشت.
ريشه روانى تعصب
«حبّ ذات» از اصيلترين ويژگىهاى روانى انسان است كه بر اساس آن، انسان «خود» را از همه چيز بيشتر دوست دارد و طبعاً به هر چيزى كه به «خودش» مربوط شود، محبت ويژه مىورزد.
در ابتدا اين دوستى، به خود شخص مربوط مىشود؛ ولى كمكم اين «خود» بزرگتر مىگردد. در آغاز به خانوادهاش سرايت مىكند؛ سپس اهل محله، روستا، شهر و قوم را در بر مىگيرد. رفته رفته به كشورى كه در آن زندگى مىكند و آنگاه نژادى كه وابسته به آن است و قارهاى كه كشورش در آن واقع شده، تعلق مىگيرد. اين ارتباط قلبى را حتّى در مورد يكى از دو نيمكره نيز مىتوان مشاهده كرد؛ از اين رو مىبينيم براى مثال ـ ساكنان كشورهاى غربى علىرغم اختلافات موجودشان، در مقابل نيمكره شرقى، به ديدگاه نسبتاً مشترك رسيده و به دفاع از بلوك غرب تنها به دليل اينكه در آن بخش ديده به جهان گشودهاندـ برمىخيزند و دقيقاً همين موضعگيرى با همان ريشه حب ذات، در شهروند شرقى توجه انسان را به خود جلب مىكند.
در حقيقت نعمت بسيار پرارج «حب ذات» را خداوند حكيم براى برانگيختن انسان به سوى كسب مدارج كمال در نهاد پاك او به وديعت نهاده و زمينه بسيار مساعدى براى حركت انسان به سوى رشد و تقرّب است؛ ولى او از اين نعمت سوء استفاده كرده و آن را به خاستگاه صفت زشت «خودبرتربينى» تبديل كرده است.(1) اين انسان ظلوم جهول(2) به جاى بهرهورى از اين نعمت بىبديل حقتعالى كه انسان را به مقابله با خطرها وامىدارد و سپر محكمى براى دفع تهديدهاى گوناگون جهان خارج است، آن را به حربهاى برّان تبديل، و به دشمن سوگند خورده خود تقديم مىكند. او در اين زمين حاصلخيز عوض كشت زيباترين گلها، به غرس درخت نامبارك «تكبر و غرور» و آن گاه پرورش و آبيارى آن مىپردازد و به راستى مشمول آيات فراوان كفران نعمت شد و از استمرار فيض الاهى خود را بىنصيب مىكند.(3)
بنابراين اگر تعصب به معناى جانبدارى و حمايت جدّى از حق و ارزشهاى پربهاى دينى باشد، و انسان با رهنمود فطرى «حب ذات»، بر حفظ چنين آرمانهايى خداپسندانه پاى فشارد، در حقيقت موفق به شكر عملىِ اين نعمت بىبديل الاهى شده و از شهد آثار آن شيرينكام
1. و اين از مصداقهاى بارز آيه شريفه ذيل است، و بايد از تهديد سهمگين خداى تعالى به خود او پناه برد: «سَلْ بَنِي إِسْرائِيلَ كَمْ آتَيْناهُمْ مِنْ آيَة بَيِّنَة وَمَنْ يُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُ فَإِنَّ اللهَ شَدِيدُ الْعِقابِ». بقره (2)، 211.
2. «إِنّا عَرَضْنَا الأَْمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَالأَْرْضِ وَالْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَأَشْفَقْنَ مِنْها وَحَمَلَهَا الإِْنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولا». احزاب (33)، 72.
3. «أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللهِ كُفْراً وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ * جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها وَبِئْسَ الْقَرار». ابراهيم (14)، 28 و 29؛ ابراهيم (14)، 7 و....
مىگردد؛ ولى در نقطه مقابل به همان اندازه نيز استفاده نادرست و غير منطقى از آن، سعادتسوز و مهلك خواهد بود؛ چرا كه به مصداق «حبّ الشىء يُعمي و يُصم»،(1) عشق و علاقه كنترل نشده و بىمورد، چشم و گوش خِرد وى را كور و كر كرده و ديوانهوار به دفاع از چيزى مىپردازد كه دل در راه آن از كف داده و بدون رعايت حق و باطل، فقط درصدد نيل به آن است.
تعصب ارزشى
فَإِنْ كَانَ لاَ بُدَّ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ فَلْيَكُنْ تَعَصُّبُكُمْ لِمَكَارِمِ الْخِصَالِ وَمَحَامِدِ الاَْفْعَالِ وَمَحَاسِنِ الاُْمُورِ الَّتِي تَفَاضَلَتْ فِيهَا الْمُجَدَاءُ(2) وَالنُّجَدَاءُ(3) مِنْ بُيُوتَاتِ الْعَرَبِ وَيَعَاسِيبِ(4) القَبَائِلِ بِالاَْخْلاَقِ الرَّغِيبَةِ(5) وَالاَْحْلاَمِ(6)
1. ظاهراً به اين تعبير در احاديث وارد نشده؛ ولى امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) در نامهاى به يكى از اصحاب خويش ضمن ارائه رهنمودهايى بسيار زيبا و رهگشا فرمودند: «فَإنّ حُبَّ الدُّنيا يُعْمي وَ يُصِمُّ وَ يُبْكِمُ وَيُذِلُّ الرِّقابَ فَتَدارَكْ ما بَقِيَ مِنْ عُمرِكَ وَلا تَقُلْ غَداً...؛ پس همانا دنيادوستى (انسان را) كور و كر و گنگ مىنمايد و گردنها (كنايه از شخصيت والاى انسان) را ذليل مىكند. پس باقيمانده عمرت را درياب و نگو فردا (به اصلاح خود مىپردازم چراكه فردا دير است)». اصول كافى، ج 2، ص 136، حديث 23 و بحارالانوار، ج 70 (67)، ص 75.
2. مجد: عزّت، سرفرازى (العين، ج 6، ص 89). مُجَداء: جمع مجيد.
3. نَجْدَة: شجاعت، دليرى، بىباكى. همان، ص 83.
4. يعسوب: امير و فرمانده زنبور عسل، به نحوى كه به هر طرف رو كند آنان نيز رو كنند... . العين، ج 1، ص 242. يعاسيب القبائل: بزرگان قبيلهها. ابن ميثم، شرح نهجالبلاغه، ج 4، ص 267.
5. رغبت، همان مطلوبيت است (ر.ك: مقاييس اللغه، ج 2، ص 415 و العين، ج 4، ص 413) و رغيبه، به معناى پسنديده و مطلوب، صفت مشبهه به معناى مفعول است.
6. مرحوم طبرسى در آيه «أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ» (طور، 32) مىفرمايند: «أتَاْمُرُهُمْ عُقُولُهُمْ بِما يَقُولُونَهُ لَكَ...». مجمعالبيان، ج 9 و 10، ص 168.
الْعَظِيمَةِ وَالاَْخْطَارِ(1) الْجَلِيلَةِ وَالاْثَارِ الْمَحْمُودَةِ؛ پس اگر بايد تعصّب و پاىفشارى و اصرار بر چيزى باشد، اين حالت را در مورد صفاتِ والا و كردار پسنديده و امور نيكو قرار دهيد، ويژگيهاى ارجمندى كه سرفرازان و دليران خاندانهاى اصيل عرب و افراد برجسته قبيلهها در كسب آنها از يكديگر سبقت مىگيرند به وسيله منشهاى مطلوب و خواستنى و خِردهاى بلند و مراتب والا و آثار پسنديده.
مقتداى تقواپيشگان(عليه السلام) توجه مخاطبان خود را به ارزشهاى راستين جلب كرده و آنها را درخور تأكيد و اصرار دانستهاند و از آنان خواستهاند (به جاى پافشارى بر امور واهى) به صفات برجسته پيشينيان توجه كرده و سعى خود را در جهت حفظ و استمرار آن ويژگىها تنظيم كنند؛ مثلا ميهماننوازى و سخاوت، ترحم، غيرت، تواضع و فروتنى و ديگر صفات نيكشان را پررنگ كرده با عمل به لوازم آنها، جان خويش را به چنين زيور زيبايى بيارايند.
نكته قابل دقت اين است كه پيش از اينكه انسان به متعلقات وابستگىهاى شهرى، نژادى و... بينديشد، نفس كار را بنگرد و زيبايى آن «عمل» را مدّ نظر قرار دهد، نه «تبار خاص» عمل كننده را.
ذكر چند نمونه
فَتَعَصَّبُوا لِخِلاَلِ الْحَمْدِ مِنَ الْحِفْظِ لِلْجِوَارِ وَالْوَفَاءِ بِالذِّمَامِ،(2)
1. از جمله معانى «خَطَر»، بلندى منزلت است و به انسان شريف، «عظيم الخَطَر» گويند. العين، ج 4، ص 213.
2. لغت، «ذمام» به معناى «حُرمت» آمده؛ يعنى چيزى كه احترام آن لازم است. مصباح المنير، ص 210.
وَالطَّاعَةِ لِلْبِرِّ وَالْمَعْصِيَةِ لِلْكِبْرِ وَالاَْخْذِ بِالْفَضْلِ وَالْكَفِّ عَنِ الْبَغْيِ وَالاِْعْظَامِ لِلْقَتْلِ وَالاِْنْصَافِ لِلْخَلْقِ وَالْكَظْمِ لِلْغَيْظِ وَاجْتِنَابِ الْفَسَادِ فِي الاَْرْضِ؛ پس بر خصلتهاى ستوده تأكيد ورزيد، همچون: رعايت حق همسايگى، وفاى به عهد، اطاعت (از كسى كه به) كار نيك (دعوت مىنمايد) و سرپيچى (از دعوت فردى كه به) تكبر و غرور (فرا مىخواند)، كسب فضيلت، دورى و اجتناب از ستم، بااهميت دانستنِ (گناه) آدمكشى، برخورد منصفانه با مردم، فرو بردن خشم و غضب، و پرهيز از فساد و تباهى در زمين.
حق همسايه
از جمله صفات نيكى كه پاى فشردن بر آن بجاست، رعايت حقوقى است كه خداوند در مورد همسايگان بر انسان مقرّر فرموده است؛ مسئله بسيار مهمى كه امام(عليه السلام) هنگام وصيت نيز، در كنار امور مهم ديگر بر آن اين گونه تأكيد فرمودند:
اللهَ اللهَ فِي جِيرَانِكُمْ فَإِنَّهُمْ وَصِيَّةُ نَبِيِّكُمْ مَا زَالَ يُوصِي بِهِمْ حَتَّى ظَنَنَّا أَنَّهُ سَيُوَرِّثُهُمْ؛(1) در مورد همسايگانتان خدا را در نظر بگيريد، چه آنكه ايشان از سوى پيامبرتان(صلى الله عليه وآله) سفارش شدهاند. آن بزرگوار پيوسته درباره (نيكى به) آنها سفارش مىفرمودند تا آنجا كه گمان برديم نزديك است برايشان سهميه ارث مقرّر فرمايد».
وفاى به عهد
از مواردى كه تأكيد بر آن بايسته است، احترام به تعهدات فردى و اجتماعى است كه از اخلاق جهانى شمرده مىشود. اسلام نيز همچون
1. نهجالبلاغه، نامه 47، وصيت حضرت.
ديگر اديان بر اين پديده زيبا كه همگان به ضرورت آن اذعان مىكنند، تأكيد فرموده است؛ مثلا خداوند تعالى در سوره نهم قرآن كريم كه اعلام برائت از مشركان را در بر دارد و به همين نام نيز معروف است، پس از اشاره به پيمانشكنىهاى آنان چنين استثنايى را ذكر مىفرمايد:
...إِلاَّ الَّذِينَ عاهَدْتُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ فَمَا اسْتَقامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ.(1)
مادام كه آنان پيمان خود را نشكستهاند، شما نيز پيمانشكنى نكنيد؛ يعنى گرچه كافر حربى هستند و به جنگ مسلمانها آمدهاند، با اين حال اگر پيمانى امضا شد و صلح يا معاهده عدم تعرض موقتى صورت گرفت، به آن پايبند باشيد، مگر اينكه آنان عهدشكنى كنند، كه در اين صورت شما نيز بايد از خود دفاع كنيد.
خداى تعالى در مورد عدم تعهد آنها به قراردادهايشان فرموده است:
لا يَرْقُبُونَ فِي مُؤْمِن إِلاًّ(2) وَلا ذِمَّةً.(3)
و در واقع، فرمان جنگ را به همان پيمانشكنىهايشان مربوط مىداند، و جنگ را وسيله مناسبى براى بازدارندگى آنها از قتل و فساد مىشمرد:
وَإِنْ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَطَعَنُوا فِي دِينِكُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَيْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ.(4)
1. توبه (9)، 5.
2. مرحوم شيخ طوسى پس از نقل شش قول در معناى آن، «عهد» را ريشه همه آنها دانسته و فرمودهاند: «وَالاءَصلُ في جَمِيعِ ذلِكَ «الْعَهْدُ» وَهُوَ مَأْخُوذٌ مِنَ الاَليلِ وَهُوَ البَرِيقُ يُقالُ ألَّ يؤلُّ اذَا لَمعَ...». التبيان، ج 5، ص 178.
3. توبه (9)، 10.
4. همان، 12.
مواظب باشيد فريب آنها را نخوريد؛ زيرا: «لا أَيْمانَ لَهُم» «ايمان» جمع «يمين» بمعناى عهد و سوگند است، و اين غير از ايمان به معناى اعتقاد قلبى است؛ زيرا سخن در مورد مشركان است و بىايمانى از ويژگىهاى آنهاست. حال اگر دينناباوران به تعهدات اخلاقى و اجتماعى خويش پايبند بودند، شما هم پيمانها را محترم بشماريد؛ ولى اگر آنها را نقض كردند، شما نيز نبايد همچنان پايبند به آن مقررات باشيد.
در واقع بايد گفت: اين، منشور حقيقى حقوق بشر است، نه آنچه مدعيان دروغين شعار مىدهند. امام(عليه السلام) وفادارى به پيمان را امرى درخور تأكيد و پافشارى دانسته و براى دورى جامعه از هرج و مرج، رعايت آن را تا سر حدّ ممكنْ ضرورى شمردهاند.
لزوم دو برخورد متفاوت با نيكى و تكبر
پيشواى اهل تقوا(عليه السلام)، پىگيرى كار نيك و پذيرش نداى نيكى را همچون سرپيچى از هر آنچه انسان را به سوى تكبر فرا بخواندـ درخور تأكيد دانسته و تعصّب و اصرار را در اينجا ممدوح معرفى فرمودند. براى مثال مىتوان به «حِلف الفضول»(1) (پيمان جوانمردان) اشاره كرد كه پيش از
1. دانشمند معاصر، آقاى سيد جعفر مرتضى در اثر زيباى خود در مورد تاريخ پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، زمان اين پيمان را هنگام بازگشت قريش از جنگ «فجار (پيش از بعثت)، و به دعوت زبير بن عبدالمطلب (غير از زبيرى كه در جنگ جمل با حضرت امير مؤمنان(عليه السلام)جنگيد) دانسته و همپيمانان را «بنىهاشم»، «بنىالمطلب»، «بنى اسد بن عبد العزى» و «زهره» و «تيم» مىدانند. ايشان درباره انگيزه انعقاد آن آوردهاند: مردى از زبيد به مكه آمد و كالايى را كه همراه داشت، به عاص بن وائل فروخت؛ ولى او در مقابل، پول نپرداخت. مرد زبيدى همپيمانان خود را فرا خواند و هنگامى كه با سكوت آنان روبهرو شد، بر كوه ابوقبيس رفت و فرياد مظلوميت سر داد. اينجا بود كه زبير بن عبدالمطلب بپا خاسته و با تشكيل پيمان «حلف الفضول»، با گروه تازه تشكّل يافته خود نزد عاص بن وائل رفته و حق مرد غريب را از وى باز ستاندند. براى استفاده از اين تحقيق و نكات زيباى آن مىتوان به الصحيح من سيرة النبىّ الاعظم(صلى الله عليه وآله)، ج 1، ص 97 ـ 108، و كتب ديگر مراجعه كرد.
طلوع اسلام بسته شد و پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز در آن حضور داشتند و پس از نبوت از آن به نيكى ياد فرمودند.
بر اساس اين عهدنامه، همپيمانان بر امور زير تعهد كردند: يارى رساندن به ستمديدگان، باز داشتن از زشتىها و كارهاى ناصواب و....
آستين بالا زدن در امور خير
انسان بايد همواره سبقت گرفتن در امور خير را مدّ نظر قرار دهد و در عمل به كارهاى نيك هميشه پيشقدم باشد. اگر پاى گذشت و ايثار در كار باشد، بكوشد بهترين خودگذشتگى را داشته باشد و اگر پاى همكارى در بين باشد، وظيفه واگذار شده را به شايستهترين وجه انجام دهد.
يكى از مسائل مهم روابط اجتماعى «نظم و انضباط» است، امرى كه رعايت آن، از مصداقهاى «به دنبال فضايل بودن» است. مرحوم آقاى دكتر بهشتى در اين مورد توفيق چشمگيرى داشتند و مىتوان گفت در مورد «نظم» تعصّب داشتند؛ مثلا براى ورود به مدرسه فيضيه، از راهروى راست وارد مىشدند و از راهروى چپ خارج مىشدند و شلوغى و ازدحام جمعيت، موجب شكستن اين نظم نمىشد. ايشان در جلسات،
بيش از ديگران نظم را رعايت مىكردند. نزديك اذان نگاهشان به ساعت بود و هنگام نماز، گفتوگو را رها كرده، به اداى فريضه الاهى مىپرداختند و پس از آن، بحث را پى مىگرفتند.
تجاوز نكردن به حقوق ديگران
چه زيباست، عزم راسخ در پرهيز از ستم، و چه افتخارآميز است سخنان نورانى و حياتبخش اميرالمؤمنين(عليه السلام) در خطبه بليغى كه در بيزارى از ظلم ايراد فرمودند:
والله لاَنْ اَبيتَ عَلى حَسَكِ السَّعْدانِ مُسَهَّداً، أَوْ اُجَرَّ في الأَغْلالِ مُصَفَّداً أَحَبُّ إلىَّ مِنْ اَنْ ألقَى اللهَ وَرَسُولَه يومَ القِيامةِ ظالماً لبَعْضِ العباد، وغاصباً لِشَىء مِنَ الحُطام، وَكَيْفَ أَظلِمُ أَحَداً لِنفس يُسْرِعُ إلَى البِلى قُفولها، ويَطُولُ فى الثَّرى حُلولُها.
در ادامه، پس از اشاره به جريان معروف برادرشان، عقيل و آهن گداخته، گرفتن دانه از دهان مورچه را اينگونه زيبا به تصوير كشيدند:
وَاللهِ لَو اُعْطيتُ الاقالِيمَ السَّبعةَ بما تحتَ أَفلاكِها عَلى اَنْ اَعْصِى اللهَ في نَملة اَسْلُبُها جُلْبَ شَعيرة، ما فَعَلْتُهُ؛ بخدا سوگند اگر همه اقليمهاى هفتگانه را با همه آنچه در زير افلاك آنهاست به من بدهند در مقابل اينكه نافرمانى خدا كنم درباره مورچهاى به اينكه پوست جوى را از آن بگيرم چنين كارى را نخواهم كرد!
آنگاه امام(عليه السلام) با تأكيدى دلنشين، بىاعتبارى دنيا و تعلق نداشتن نفس مقدسشان به نعمتهاى زايل شدنى دنيا، سخن به انجام بردند.(1)
1. نهجالبلاغه، خطبه 215 (224). البته اشاره به نكات زيباى خطبه و توضيح مختصر آن، توفيق ديگرى مىطلبد.
اهتمام به حفظ جان مردم
دورى از جرم بزرگ قتل نفس، نكته دگرى است كه حضرتِشان، آن را درخور تعصّب و پافشارى دانستند.
همسويى بسيار نزديك قرآن كريم و سخنان اهلبيت(عليهم السلام)، گواه سرچشمه گرفتن آن دو از يك منبع پاك و زلال است. براى نمونه مىتوان آيات متعددى را در قرآن كريم در اين بحث ملاحظه كرد؛ از آن جمله:
وَلا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللهُ إِلاّ بِالْحَقِّ وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً.(1)
در اينجا مىبينيم خداى تعالى ضمن اجازه قصاص، از آدمكشى نهى فرموده است. در جاى ديگر كشتن يك انسان را برابر با قتل همه مردم دانسته(2) و يا اينكه پرهيز از اين گناه بزرگ را از ويژگىهاى بندگان ممتاز خدا (عباد الرحمن) برشمرده است.(3)
آرى، انزجار از اين كار زشت و بزرگ دانستن گناه آن، و سعى در پرهيز از آن، سزاوار تعصّب و تأكيد است، نه انتساب به شهر و روستا و نژاد و مليت و رنگ و قبيله خاص.
رعايت انصاف با خلق خدا
انصاف نيز، از ديگر امورِ زيبنده تعصب است. جا دارد انسان به جاى روى آوردن به امور واهى و بىپايه، و قرار دادن ابزار مناسب در اختيار شيطان
1. اسراء (17)، 33؛ نظير: انعام (6)، 151.
2. مائده (5)، 32.
3. فرقان (25)، 68 و آيات ديگر.
رجيم، دقت فراوان در برخورد منصفانه با «بندگان خدا» را وجهه همت قرار داده و بر اساس رهنمودهاى فراوان پيشوايان پاك الاهى(عليهم السلام) «براى مردم آن را بپسندد كه براى خود خوش دارد» و رفتارى را كه براى خود ناخوشايند مىداند، براى ديگران نيز روا ندارد.
معصوم(عليه السلام)، رفتار منصفانه را در كنار مواسات با برادران دينى و ياد هميشگى خداوند، والاترين كردار دانستند:
سَيِّدُ الاَْعْمالِ، إنْصافُ النّاسِ مِنْ نَفْسِكَ، وَمُواساةُ الاَْخِ فِى اللهِ وَذِكْرُ الله عَلى كُلِّ حال.(1)
حقيقتاً اگر عموم مردم بر اين ويژگى زيبا پايمردى و اصرار ورزند، و در هيچ امرى از جاده انصاف پاى برون ننهند، علاوه بر پيامدهاى فوقالعاده اخروى، در همين جهان نيز بهشت زمينى و گلستانِ پررونقى را مىسازند و سعادت و صلاح را براى همگان رقم مىزنند.
فرو بردن خشم
فرو بردن خشم و رهايى از سيطره فوقالعاده طوفان غضب را نمونه
1. اصول كافى، ج 2، ص 145. مرحوم علامه مجلسى، اين حديث را در باب 35، جلد 75 به عنوان بيست و هشتمين حديث از احاديث چهل و يك گانهاى كه تحت عنوان «الانصاف والعدل» از كتب روايى مختلف نقل كردهاند، آوردهاند. (ص 24 ـ 41) و قبل از نقل احاديث به تعدادى آيات مربوط به بحث نيز اشاره دارند:
نساء (4)، 135؛ مائده (5)، 8؛ انعام (6)، 152؛ اعراف (7)، 29 و 181؛ شورى (42)، 15 و 17؛ حجرات (49)، 9 و حديد (58)، 25.
بايد افزود، آنچه ايشان در اين باب آوردهاند، گوشهاى از رهنمودهايى است كه راهنمايان راه خدا(عليهم السلام) ارائه فرمودهاند و خود مرحوم علامه مجلسى به طور پراكنده در بسيارى از ابواب بحارالانوار، احاديث ديگرى در اين زمينه نقل فرمودهاند.
ديگرى از امور سزاوار تعصّب برشمردند؛ چنان كه خداى تعالى آن را از جمله ويژگىهاى بهشتيانى دانسته كه براى به دست آوردن آمرزش الاهى پيشى گرفتهاند:
وَسارِعُوا إِلى مَغْفِرَة مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّة عَرْضُهَا السَّماواتُ وَالأَْرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ * الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرّاءِ وَالضَّرّاءِ وَالْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعافِينَ عَنِ النّاسِ وَاللهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ.(1)
و در آيه ديگر با يادآورى آمرزشِ خود، بندگانش را به چشمپوشى از خطاكاران تشويق فرموده است:
وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا(2) أَلا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَكُمْ وَاللهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ.(3)
بررسى آيات كريمه قرآن در اين باب و ارائه دورنمايى گذرا از احاديث بسيار زيبا و گوناگون و اشاره به برخى داستانهاى شيرين از سيره پيشوايان بىمانند شيعه(عليهم السلام)، در حوصله اين نوشتار نمىگنجد؛ ولى يادآورى يك نكته مناسب و بجاست: در كنار استدلالهاى بسيار رسا و غير قابل خدشه بر حقانيت جانشينان دوازده گانه پاك و معصوم پبامبر خاتم(صلى الله عليه وآله)، سيره و منش آن عزيزان در همه زمينهها ـ از جمله برخورد بسيار محبّتآميز و سازندهاى كه با خطاكاران و چشمپوشى كريمانه ايشان
1. آل عمران (3)، 133 ـ 134.
2. در مورد تفاوت «عفو» و «صفح» گفتهاند: «صفح» مرتبهاى برتر است چرا كه ممكن است انسان كسى را عفو كند؛ ولى دست از ملامت وى برندارد؛ اما اگر حتى زبان به ملامت نگشود و خطا را كاملا ناديده گرفت «صفح» است؛ از اين رو در قرآن كريم هم پس از ذكر مرتبه پايينتر، رتبه برتر را ذكر فرمود. جزائرى، فروق اللغات، ص 160، شماره 195؛ راغب اصفهانى، مفردات و تفسير التبيان، ج 7، ص 422.
3. نور (24)، 22.
و گذشت از حق شخصى خويش داشتهاند ـ سندى گويا و برهانى شفاف و قابل فهم براى همگان در اين خصوص است؛ به گونهاى كه حتى بيگانگان نيز لب به سخن گشوده و به آيه شريفهاى استناد كردهاند كه حقانيت پيامبران(عليهم السلام) را بيان مىكند:
...اللهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ....(1)
ما نيز اگر به روز جزا ايمان داشته و زياد به ياد خدا باشيم، بر اساس آيه ذيل بايد پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و آل كرام ايشان(عليهم السلام)را كه وارثان آن حضرتند، «اسوه» قرار دهيم، و با چشمپوشىهاى بجا، در مسير صلاح و اصلاح خود و مخاطبانمان برآييم:
لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللهَ وَالْيَوْمَ الآْخِرَ وَذَكَرَ اللهَ كَثِيراً.(2)
1. انعام (6)، 124؛ براى نمونه، مىتوان به عكسالعمل زيباى حضرت امام مجتبى(عليه السلام)در برابر جسارتهاى مرد شامى اشاره كرد: امام(عليه السلام) پس از فراغت وى از دشنام دادن، به وى سلام كرده و با چهرهاى خندان فرمودند: گمان مىكنم مرد غريبى هستى و احتمالا اشتباه گرفتهاى؛ اگر درخواستى داشته باشى يا راهنمايى بخواهى و يا نياز به مركب سوارى داشته باشى، نيازت را برطرف مىكنم؛ اگر از گرسنگى و برهنگى رنج مىبرى يا پناه بخواهى و يا هر حاجتى داشته باشى، برايت برآورده مىكنم. وسايل پذيرايى و جاى مناسب دارم و تا هنگامى كه اينجا هستى، ميهمان من خواهى بود. سخنان محبتآميز حجت خدا(عليه السلام) بر قلب وى نشست و گريهكنان فرياد برآورد: «اشهد انك خليفة الله في ارضه اللهُ اعلم حيث يجعل رسالته» و افزود: شما و پدرتان در نظر من دشمنترين افراد بوديد؛ ولى از اين پس دوستداشتنىترين خلق خدا هستيد. آنگاه بار و بنه خود را به آن سوى آورده و تا هنگام بازگشت، در محضر مبارك امام خويش بود و قلبش براى هميشه به محبت و دوستى اهلالبيت(عليهم السلام) گره خورد. بحارالانوار، ج 43، ص 344.
2. احزاب (33)، 21. سجاياى درخشان اخلاقى آلالبيت(عليهم السلام)، چيزى جداى از مكارم اخلاق پيامبر والامقام(صلى الله عليه وآله) نيست؛ از اين رو بر اساس اين آيه كريمه و به ضميمه جدايىناپذير بودن چهارده معصوم(عليهم السلام)، تمام عملكرد ايشان براى ما الگوى آسمانى است.
پرهيز از تباهى در زمين
آخرين موردى كه مقتداى تقواپيشگان(عليه السلام) تعصّب در آنها را روا دانسته و در مقابل تعصبهاى ابلهانه همچون «ملىگرايى» مطرح فرمودند، دورى از تبهكارى و فساد در زمين است.
سرنوشت ملىگرايى
با نگاهى گذرا به ملىگرايان آن روز و امروز، و ساير كسانى كه تعصّبهاى بىجا مىورزند آشكارا روى آوردن به انواع تباهىهاو فسادها مشهود است. آنان به لحاظ پشتكردن به ارزشهاى والاى مورد اشاره حجّتخدا(عليه السلام)، ناگزير در دامان ارزشهاى خيالى گرفتار آمدهاند و همچون تشنگانى هستند كه تا «سراب» را از نزديك نبينند، همواره آن را آبى گوارا مىپندارند؛ ولى به تعبير قرآن كريم، آنگاه كه به آن نقطه رسيدند، ضمن اذعان به پوچى پندارهاى خويش، خداوند را در مقام محاسبه اعمال و كردارشان مىيابند و طبعاً پشيمانى سودى نخواهد داشت:
وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَراب بِقِيعَة يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتّى إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَوَجَدَ اللهَ عِنْدَهُ فَوَفّاهُ حِسابَهُ وَاللهُ سَرِيعُ الْحِسابِ.(1)
اين در حالى است كه خداى تعالى با آيه معروف «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقاكُمْ»،(2) ملاك برترى را تقوا دانسته و بس؛ از اين رو هر افتخار ديگرى
1. نور (24)، 39.
2. حجرات (49)، 13.
فاقد پايه و مايه واقعى است و پيشوايان معصوم چنين پندار ناصوابى را محكوم دانستهاند.(1)
چنانكه بر اساس رهنمود آسمانى قرآن كريم، متكبران و فسادانگيزان در جهان جاويد جايى نخواهند داشت:
تِلْكَ الدّارُ الآْخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الأَْرْضِ وَلا فَساداً وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ.(2)
و جايگاه آنان جز آتش قهر خداوند چيزى نخواهد بود:
...أَلَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْمُتَكَبِّرِينَ.(3)
دقّت در عوامل پيروزى و شكست گذشتگان
وَاحْذَرُوا مَا نَزَلَ بِالاُْمَمِ قَبْلَكُمْ مِنَ الْمَثُلاَتِ(4) بِسُوءِ الاَْفْعَالِ وَذَمِيمِ(5)الاَْعْمَالِ، فَتَذَكَّرُوا فِي الْخَيْرِ وَالشَّرِّ أَحْوَالَهُمْ، وَاحْذَرُوا أَنْ تَكُونُوا
1. براى نمونه، پيامبر مكرّم اسلام(صلى الله عليه وآله) در فرازى از خطبه زيبايى كه در تحفالعقول نقل شده فرمودند:
«...ايها الناس ان ربكم واحد، وان اباكم واحد، كُلُّكم لآدم وآدم من تراب «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقاكُمْ» وليس لعربيٍّ على عجميٍّ فضل الاّ بالتقوى. اَلا هل بلّغتُ؟ قالوا: نعم. قال: فليبلّغ الشاهدُ الغائب؛ اى مردم همانا معبودتان يكى است و همه از يك پدر هستيد. همه شما فرزندان آدم(عليه السلام) و آن حضرت هم از خاك هستند؛ «همانا گرامىترين شما نزد خدا، باتقواترين شماست» هيچ فرد عربى بر غير عرب، جز به تقوا برترى ندارد. هان! آيا مطلب را به خوبى رساندم؟ گفتند: آرى. فرمودند: پس حاضران به غايبان مطلب را برسانند». بحارالانوار، ج 76، ص 350 و تحف العقول، حديث 13.
2. قصص (28)، 83.
3. زمر (39)، 60.
4. عقوبتهايى كه مايه عبرت ديگران مىشود. تفسير التبيان ج 6، ص 222.
5. ذميم، همچون مذموم، به معناى «ناستوده» است. مصباح المنير، ص 210.
أَمْثَالَهُمْ. فَإِذَا تَفَكَّرْتُمْ فِي تَفَاوُتِ حَالَيْهِمْ فَالْزَمُوا كُلَّ أَمْر لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ شَأْنَهُمْ(1) وَزَاحَتِ الاَْعْدَاءُ لَهُ عَنْهُمْ(2) وَمُدَّتِ الْعَافِيَةُ بِهِ عَلَيْهِمْ(3)وَانْقَادَتِ النِّعْمَةُ لَهُ مَعَهُمْ(4) وَوَصَلَتِ الْكَرَامَةُ عَلَيْهِ حَبْلَهُمْ(5) مِنَ(6)الاِْجْتِنَابِ لِلْفُرْقَةِ وَاللُّزُومِ لِلاُْلْفَةِ وَالتَّحَاضِّ(7) عَلَيْهَا وَالتَّوَاصِي بِهَا، وَاجْتَنِبُوا كُلَّ أَمْر كَسَرَ فِقْرَتَهُمْ(8) وَأَوْهَنَ مُنَّتَهُمْ(9) مِنْ تَضَاغُنِ(10)الْقُلُوبِ وَتَشَاحُنِ(11) الصُّدُورِ وَتَدَابُرِ النُّفُوسِ وَتَخَاذُلِ الاَْيْدِي؛
1. «باء» سببيه است؛ يعنى عزت و سربلندى به سبب آن امور با شأن آنان ملازم شد؛ مواردى كه عزت و عظمت را برايشان به ارمغان آورد. مرجع ضمير «به»، در اين عبارت، و «له» و «به» و «عليه» در عبارات بعدى، تعبير «كلّ امر» است.
2. در لغت زاحَ به معناى تنحىّ (دور شد) آمده است (مصباح المنير، ص 259). در واقع «له» به معناى «لاجله» است؛ يعنى دشمن به دليل وجود چنين ويژگىهاى برجستهاى بود كه از آنها دورى گزيد (و جز اين چارهاى نمىديد).
3. در اينجا نيز «باء» سببيه است؛ يعنى عافيت و آسايش به سبب وجود اين ويژگىهاى والا (از سوى خداى تعالى) بر آنها استمرار يافت.
4. انقياد نعمت، در دسترس بودن و قابل بهرهمند شدن از آن نيز، به همين جهت نصيبشان شد.
5. ريسمانى كه ايشان به آن تمسك كرده بودند، بر اساس اين ويژگىها زيبا بود كه با كرامت و بزرگوارى آميخته شد.
6. «مِنْ» بيان براى «كلّ امر» است؛ يعنى پنج پيامد زيبايى كه ذكر شد، مبتنى بر امورى است كه در عبارات بعد مىآيد، و شما بايد ملتزم به آن باشيد.
7. به كارگيرى باب تفاعل در اين عبارات، بيانگر «طرفينى بودن» اين حالات است. امام(عليه السلام)ترغيب و سفارش به محبت و صفا را از آحاد جامعه نسبت به يكديگر مىخواهند. و آنان را از كينهتوزى نسبت به يكديگر باز مىدارند.
8. الظَّهْر (پشت، كمر) مصباح المنير، ص 478.
9. القوّة. همان، ص 581.
10. ضغن و ضغينه، به معناى «كينه» و دشمنى ماندگار در قلب است. مجمع البحرين، ج 6، ص 275.
11. شَحَنَ (با فتح حاء) به معناى پر شدن است؛ مانند يس (36)، 41، و شحِنَ2 (با كسر حاء) كه در اينجا مراد است، به معناى اظهار عداوت مىباشد. همان، ص271.
از عقوبتهايى كه در نتيجه كارهاى زشت و كردار ناروا دامنگير امّتهاى گذشته شده، بپرهيزيد. حال آنان را در خير و شر به دقت (مطالعه كرده و) به ياد داشته باشيد. و از اينكه شما نيز به همان سرنوشت دچار شويد، برحذر باشيد. پس از مقايسه اين دو وضعيت، هر آنچه را كه موجب اقتدار آنان گشت، و يأس و نوميدى دشمن را در پى داشت، و آسايش ايشان را استمرار بخشيد، و نعمتها را در دسترسشان قرار داد، و بزرگوارى و سربلندىشان را موجب شد، مدّ نظر قرار داده و به آن پايبند باشيد. اين عوامل عبارت بودند از: دورى از تفرقه، و التزام به محبت و صميميّت، و تشويق و سفارش يكديگر به آن. و در مقابل، از امورى چون كينهتوزى و دشمنى، و دورى دلها، و نداشتن همكارى عملى، كه پشتشان را شكست و موجب تبديل نقاط قوت به نقاط ضعف و سستى بود، دورى نماييد.
حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) براى بيان پيامدهاى شوم تكبّر و تعصب و اعلام خطر به مخاطبان، سرنوشت امّتهاى گذشته را يادآورى فرمودند كه چگونه همدلى و صفا، آنها را به اوج عظمت و شكوه رسانيد؛ ولى آنگاه كه «خودپسندىها» و «بزرگنمايىها» باعث اختلافشان شد؛ دلها از هم فاصله گرفت و دست از يارى يكديگر شستند، به حضيض ذلّت گرفتار آمدند.
همان تعصّبات قومى و پندارهاى واهى در مورد برترى «مليّت» يا «زبان» و يا «رنگ» خاصى، سبب شد كه مهربانى و الفتْ جاى خود را به بغض و كينه بدهد، و در نتيجه به جاى آسايش و امنيّت، وحشت و خشونت حاكم شود. به جاى اينكه شهروندان در پيشرفت و تعالى يكديگر بكوشند و در پيشبرد جامعه خويش همفكرى و همنوايى داشته
باشند، آب به آسياب دشمن ريختند، و از درون، زمينه تسلط نامبارك او را فراهم كردند.
سخن حياتبخش و تأكيد و ترغيب زيبا و رساى آن امام هُمام، بر «پند گرفتن از پيشينيان» چون هميشه، تداعىگر همسويى قرآن و عترت است. اين درس انسانساز در جاىجاى كتاب خداىتعالى جلوهگر است و حضرت حقتعالى با عبارات مختلفى همچون «أَوَلَمْ يَسِيرُوا فِي الأَْرْضِ...»،(1) «سِيرُوا...»،(2) «عِبْرَة»،(3) «فَاعْتَبِرُوا»،(4) «أَوَلَمْ يَهْدِ لَهُم»،(5) «آية»،(6)و...(7) ما را به درس گرفتن از گذشتگان فراخوانده است.(8)
1. اين عبارت سه بار، و عبارت «أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الأَْرْض» چهار مرتبه ذكر شده؛ مانند: «أَوَلَمْ يَسِيرُوا فِي الأَْرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَكانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَما كانَ اللهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْء فِي السَّماواتِ وَلا فِي الأَْرْضِ إِنَّهُ كانَ عَلِيماً قَدِيرا».؛ فاطر (35)، 44.
2. هفت مورد در قرآن كريم ديده مىشود؛ همچون: «قُلْ سِيرُوا فِي الأَْرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلُ...». روم (30)، 42.
3. مانند: «لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُِولِي الأَْلْبابِ». يوسف (12)، 111.
4. «...فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الأَْبْصارِ». حشر (59)، 2.
5. «أَوَلَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَساكِنِهِمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لآَيات أَفَلا يَسْمَعُونَ». سجده (32)، 26.
6. نپذيرفتن توبه فرعون: «فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ «آيَة»...». يونس (10)، 92؛ همچون عنكبوت (29)، 35.
7. البته آيات فراوان ديگرى را با الفاظ مختلف گوياى اين مطلب مىتوان يافت؛ مانند:
«وَسَكَنْتُمْ فِي مَساكِنِ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ وَتَبَيَّنَ لَكُمْ كَيْفَ فَعَلْنا بِهِمْ وَضَرَبْنا لَكُمُ الأَْمْثال»؛ ابراهيم (14)، 45.
8. البته اين تأكيد زيبا را كراراً در كتب حديث از جمله نهجالبلاغه مىتوان يافت. براى نمونه: «...اَىْ بُنىَّ إنّي وَإنْ لم أكُنْ عُمِّرْت عُمْرَ مَنْ كانَ قَبْلي فَقَدْ نَظَرْتُ في أَعْمالِهِمْ وَفَكَّرتُ في اخبارهم وسِرْتُ في آثارِهِمْ حَتّى عُدْتُ كَأَحَدِهِمْ بَل كأنّي بِمَا انْتَهى اِلَىَّ مِنْ اُمورِهِم قَد عُمّرتُ مَعَ أوَّلِهِمْ إلى آخِرِهِمْ فَعَرَفْتُ صَفْوَ ذلِكَ مِنْ كَدِرِه ونَفْعِهِ مِنْ ضَرَرِهِ...؛ اى فرزند عزيزم، همانا من گرچه عمر گذشتگانِ خود را نداشتهام (و در زمان آنها در اين عالم خاكى نبودم)، در عملكرد آنها نظر افكندم و در اخبار آنان انديشه نمودم و در آثارشان سير كردم، به گونهاى كه يكى از آنان به حساب آمدم، بلكه به لحاظ آنچه از امور آنها دريافتم گويى از ابتدا همراه با نفر اول تا آخرشان بودهام. لذا موارد زلال و شفاف را از (ناخالص و) كدر آن به خوبى شناختم، و سود و زيان آن را درك نمودم». فرازى از نامه 31.
وَتَدَبَّرُوا أَحْوَالَ الْمَاضِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ قَبْلَكُمْ كَيْفَ كَانُوا فِي حَالِ التَّمْحِيصِ(1) وَالْبَلاَءِ. أَلَمْ يَكُونُوا أَثْقَلَ الْخَلاَئِقِ أَعْبَاءً(2) وَأَجْهَدَ(3) الْعِبَادِ بَلاَءً وَأَضْيَقَ أَهْلِ الدُّنْيَا حَالا؟ اتَّخَذَتْهُمُ الْفَرَاعِنَةُ عَبِيداً فَسَامُوهُمْ(4)سُوءَ الْعَذَابِ، وَجَرَّعُوهُمُ الْمُرَارَ(5)، فَلَمْ تَبْرَحِ الْحَالُ بِهِمْ فِي ذُلِّ الْهَلَكَةِ وَقَهْرِ الْغَلَبَةِ، لاَ يَجِدُونَ حِيلَةً فِي امْتِنَاع وَلاَ سَبِيلا إِلَى دِفَاع؛ حالات
1. مرحوم طبرسى ذيل آيه 141 سوره مباركه آل عمران با نقل كلامى از مرحوم خليل (العين، ج 3، ص 127) تمحيص را به معناى خالص كردن دانستهاند. (مجمع البيان، ج 1، ص 510) چنان كه در دعا نيز، اين معنا مشهود است. مرحوم مجلسى در زيارت حضرت اباعبداللهالحسين(عليه السلام) از مصباح الزائر نقل فرمودهاند: «...قَد قَبلَ اللهُ سَعْيَنا وَ زِيارَتَنا مَحَّصَ اللهُ جَميعَ ذُنوبِنا وَجرائِمَنا وَ خَطايانا...» . بحارالانوار، ج 100، ص 297.
2. فيّومى در مصباح المنير، ص 391، «عِبْء» را از جهت وزن و معنا، همسان با «ثِقل» دانسته و جمع آن را «اعباء» گفته است.
3. براى بيان شدت سختى و رنج از اين ماده استفاده مىشود (ر.ك. مصباح المنير، ص 112) و وزن افعل التفضيل (اجهد) همچون «اثقل»، و «اضيق»، بر بيشتر بودن و شديدتر آن حالات دلالت دارد.
4. مرحوم طبرسى ذيل آيه «يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذاب» (بقره، 49)، ضمن ريشهيابى «سَوْمْ» در اينجا آن را «تحميل كردن» معنا كردهاند: «يَسُومُونَكُم: يُكَلِّفُونَكُمْ مِنْ قَولِهِمْ: سامَهُ خُطّةَ خَسْف» (او را به پذيرش حالت نقصان و كاستى مجبور كرد) إذا كلّفَهُ إيّاه... وأصْلُ الْباب، السَّومُ الّذي هُوَ إرْسالُ الإبِلِ فِي الرَّعَيِ.
5. المرار، درختى بسيار تلخ، كه شتر هنگام خوردن آن اذيت مىشود (شرح لغات ضميمه نهجالبلاغه صبحى صالح). جرّعوهم: به آنها مىنوشاندند.
مختلف گذشتگان از اهل ايمان را در شرايط ويژه(اى كه براى) آزمايش، و رفع ناخالصىها (در آن واقع شده بودند)، نيك بنگريد. آيا بيش از همگان، بار گران روزگار بر دوششان سنگينى نمىكرد؟ مشقت و سختىشان از دگران افزون نبود؟ تنگناهاى زندگىشان بيش از بقيه نبود؟ پادشاهان سركش آنها را به بردگى گرفته، شكنجههاى سختشان مىدادند و تلخىهاى فراوان به كامشان مىريختند. اين وضعيت ذلتبار كشنده و سپرى كردن دوران در زير يوغ چيرهدستان به نحوى ادامه مىيافت كه به هيچ ترفندى قابل گريز نبود و راهى براى دفع آن به نظر نمىرسيد.
وحدت و همدلى، صميميت و صفا، و دورى از تفرقه و اختلاف، طبعاً شوكت و عظمت، و عزت و افتخار در پى خواهد داشت؛ ولى ميزان بُرد آن، به «نيّت» آحاد جامعه بستگى دارد؛ يعنى اگر بينش آنها مرزهاى زندگانى گذراى دنيا را درنورديد، و افق ديدِشان با جهان بىنهايت تناسب يافت، و با هدفِ تأمين عزت و سربلندى آن سرا، به دوستى و صفاى اين منزل توجه نمودند، ضمن توفيق كسب سعادت جهانِ باقى، در اين جهان گذرا نيز از آثار گواراى آن بهرهور خواهند شد، و علاوه بر برخوردارى از نعمتهاى غير قابل تصور بهشتى و در رأس آن رضوان پروردگار متعال،(1)از داشتن جامعهاى پرنشاط و محبت، بهترين لذت ممكن را از اين عبورگاهِ پرخطر خواهند برد. و اگر شعاع ديد ايشان در حصار دنيا محدود شد و با سر دادن شعارهاى فريبنده همه همّ و غم خود و همفكران را براى نيل به «دنيايى» بهتر، زيباتر و آبادتر معطوف كرده و تنها براى چنين
1. «وَعَدَ اللهُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِناتِ جَنّات تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأَْنْهارُ... وَرِضْوانٌ مِنَ اللهِ أَكْبَرُ...». توبه (9)، 72.
هدفى كوشيدند، بر اساس عدلِ خالق متعال دسترنج خويش را دريافت كرده و با دورى از اختلاف و تشتّت، به قصد به دست آوردن دنيايى آرام و بىجنجال، تا اندازهاى كه خداى تعالى مقرر فرموده باشد، به اين هدف دست خواهند يافت و دست كم در محدوده اين جهان، حاصل هماهنگى و اتحاد خود را دريافت مىكنند.(1)
از مصاديق بارز تاريخى، كه قرآن كريم بيشترين تأكيد را بر درسآموزى از سرنوشت ايشان فرموده است، قوم «بنىاسرائيل» هستند. جمعيتى كه سالهاى متمادى تحت بدترين شكنجه و آزارهاى فرعونيان روزگار گذراندند، و خداى تعالى وضعيتشان را اينگونه به تصوير كشيده است:
وَإِذْ نَجَّيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ وَيَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ وَفِي ذلِكُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ.(2)
نفس يادآورى خداوند و گوشزد كردن آن حالات، نمايانگر اهميت مطلب و شدّت گرفتارى آنهاست؛ ولى با اين حال، تعبير «نجاتِ الاهى»، و «تحميل» و «شكنجههاى سخت»، و با لفظ «عظيم» از اين ابتلا ياد كردن، عمق فاجعه را بهتر مجسّم مىسازد، به ويژه آنكه به بعض جزئيات اين شكنجههاى جسمى و روحى نيز اشاره فرموده و از قتلعام جوانان و سوء استفاده ناجوانمردانه از زنان، سخن به ميان آورده است.
1. «مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الآْخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَمَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَما لَهُ فِي الآْخِرَةِ مِنْ نَصِيب»؛ شورى (42)، 20.
در موارد فراوان ديگر در قرآن كريم بر اين امر تأكيد شده است؛ مثلا در سوره «إسراء» پس از آنكه در آيه 18 و 19، حقيقت مذكور در آيه فوق را بازگو فرموده، در آيه 20 به يك اصل كلى اشاره مىفرمايد: «كُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَهَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُورا».
2. بقره (2)، 49؛ مشابه: ابراهيم (14)، 6 و اعراف (7)، 141.
ولى در مقابل، پايمردى آنها در برههاى از زمان، سرنوشت زيبايى برايشان رقم زد، و سرانجام طاغوت معروف تاريخ كه نداى شيطانى «أَنَا رَبُّكُمُ الأَْعْلى»(1) وى در كنار «ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسى وَلْيَدْعُ رَبَّه»(2) و «لاَُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلاف»(3) و نمونههاى فراوان ديگر، براى روز دادرسى ثبت و ضبط شده(4) با كمال خفّت و خوارى در آخرين لحظات زندگانى تاريك خود، در حالى كه همه عربدههاى خويش را پوچ و خيالى يافته بود، اظهار ايمان كرد، و گفت: «آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَأَنَا مِنَ الْمُسْلِمِين».(5)
و اين پاسخ درخور را دريافت كرد كه: «آلاْنَ وَقَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَكُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ».(6)
اما وى پيش از رسيدن به اين نقطه پايان، براى حفظ تاج و تخت خود، فرمان قتل همه نوزادان پسر را صادر كرد؛ چرا كه بر اساس پيشگويى منجّمان يا اخبار انبيا(عليهم السلام) از مردى از بنىاسرائيل كه به پادشاهى وى خاتمه دهد، سخت در هراس بود. طبعاً پيامد چنين تصميم خطرناكى، بنىاسرائيل را در وضعيتى بسيار اسفبار قرار مىداد، و موقعيتى پديد مىآمد كه در كلام بليغ امام(عليه السلام) به زيبايى منعكس شده است.
1. نازعات (79)، 24.
2. غافر (40)، 26.
3. اعراف (7)، 124؛ طه (20)، 71 و شعراء (26)، 49.
4. بررسى عملكرد فرعون در قرآن كريم، خود تحقيق مستقلى مىطلبد و در حوصله اين نوشتار نمىگنجد.
5. يونس (10)، 90.
6. همان، 91.
اينجا بود كه اين سوختهدلان، يكصدا داد مظلوميت به درگاه داور دادگستر برده و با تضرّع و خشوع، سر به آستان وى ساييدند و رفع آن سختىها را درخواست كردند.
خداوند متعال كه خود امر به دعا فرموده و اجابت را ضمانت كرده است (...ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُم...)،(1) و عنايات ويژهاش را به دعا و انابه موكول كرده،(2) نداى اين دلسوختگان همصدا را اجابت فرمود. در حديثى از حضرت امام صادق(عليه السلام) پس از اشاره به محكوميت بنىاسرائيل به چهارصد سال عذاب، در مورد اهميت دعا و توبه مىخوانيم:
... فَلمّا طالَ بِبَني إسرائيلَ الْعَذابُ ضَجُّوا وَبَكوا إلَى اللهِ أربعين صَباحاً فَأَوْحَى اللهُ إلى مُوسى وَهارونَ(عليهما السلام): يُخَلِّصُهُم مِنْ فِرعَونَ. فَحَطَّ عَنْهُم سَبْعينَ وَمِائَة سنة. وَقالَ أبُو عبدِاللهِ(عليه السلام): هكَذا أنتُم لَوْ فَعَلْتُم لَفَرَّجَ الله عَنّا فَأَمّا إذا لَم تَكُونُوا، فَإنَّ الاْمرَ يَنْتَهي إلى مُنْتَهاهُ؛(3)پس هنگامى كه عذاب بنىاسرائيل به درازا كشيد، فرياد برآوردند و چهل روز در پيشگاه پروردگار گريستند. پس خداوند به حضرت موسى
1. غافر (40)، 60.
2. «قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُم...؛ بگو اگر نيايشتان نباشد، پروردگارم اعتنايى به شما نخواهد فرمود». فرقان (25)، 77.
3. تفسير عياشى، ج 2، ص 154، حديث 49 و بحارالانوار، ج 13، ص 140، حديث 57.
امام صادق(عليه السلام) شيعيان خود را امر به دعا براى فرج آل محمد(عليهم السلام) كردند، و تلويحاً اين شبهه را پاسخ فرمودند، كه چرا اين همه دعا تا كنون مستجاب نشده است؟ چرا كه دعاهاى مخلصانه، قطعاً در كاستن زمان غيبت مؤثر است. و اصولا نفس درخواست فرج آل محمد(عليهم السلام)خود در سازندگى انسان تأثير بسزايى دارد. در جملهاى از خود حضرت صاحبالزمان(عليه السلام) نقل شده است: «وَأَكثِرُوا الدُّعاءَ بِتَعْجيلِ الفَرَجِ فَإنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم؛ براى تعجيل فرج زياد دعا كنيد چراكه همين (زياد به ياد آن روز بودن)، گشايش شماست». بحارالانوار، ج 52،
ص 92، حديث 7 و ج 53، ص 181، حديث 10، از احتجاج مرحوم طبرسى.
و هارون(عليهما السلام) وحى فرمود كه از (ستم) فرعون نجاتشان خواهد بخشيد، پس صد و هفتاد سال (از محكوميت چهارصد ساله) را كم نمود. امام صادق(عليه السلام)(خطاب به منتظران فرجِ آل محمد(عليهم السلام)) فرمود: همچنين شما هم اگر چنين كنيد (و دست تضرّع و نياز به سوى پروردگار بىنياز دراز كنيد)، خداوند به «ما» گشايش خواهد داد. و اگر چنين ننماييد، كار به منتها درجه خود (از سختى و مِحنت) خواهد رسيد».
تضرع و نيايش تا آنجا اثر دارد كه خداىتعالى اگر اراده فرمايد، حتى قضاى حتمى را با اندك دعايى برمىگرداند؛ چنان كه در قسمتى از دعاى بعد از نماز زيارت حضرت ابوالحسن الرضا(عليه السلام)مىخوانيم:
...أسْئَلُكَ بِالْقُدْرَةِ النّافِذَةِ في جَميعِ الاَْشياءِ وَقَضائِكَ الْمُبْرَمِ الَّذي تَحْجُبُهُ بِأيْسَرِ الدُّعاءِ....(1)
ثمره شيرين توجه به سنتهاى خداى تعالى
در ديدگاه فرهنگ اصيل اسلام «اتّفاق» و تصادف، در وقوع هيچ پديدهاى معنا ندارد؛ و خداى تعالى كار گزاف انجام نمىدهد و همه افعال او حكيمانه است. وظيفه ما، توجه كامل به سنّتهاى پروردگار متعال است. يكى از آنها، اين سنّت است كه تا آن هنگام كه جمعيتى حالِ نيك يا بد خود را تغيير ندهند، خداوند در سرنوشتشان تغييرى ايجاد نخواهد فرمود:
...إِنَّ اللهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْم حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ....(2)
اكنون گوش دل به سخن روحافزاى مولايمان بسپاريم و دگرگونى آنان را از كلام جانان بشنويم:
1. مفاتيح الجنان، زيارت حضرت رضا(عليه السلام)، و بحارالانوار، ج 102، ص 55.
2. رعد (13)، 11.
فَأَبْدَلَهُمُ الْعِزَّ مَكَانَ الذُّلِّ، وَالاْمْنَ مَكَانَ الْخَوْفِ، فَصَارُوا مُلُوكاً حُكَّاماً وَأَئِمَّةً أَعْلاَماً، وَقَدْ بَلَغَتِ الْكَرَامَةُ مِنَ اللهِ لَهُمْ مَا لَمْ تَذْهَبِ الاْمَالُ إِلَيْهِ بِهِمْ. فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانُوا حَيْثُ كَانَتِ الاْمْلاَءُ(1)
1. جمع مَلاَْ، به معناى «دستهاى از مردم».
2. مقصود از اعتدال قلب؛ سلامت روح و دورى آن از كينهها و حسادتها و صفات مشابه است.
3. رقاب، جمع رقبه، به معناى گردن است كه به لحاظ اهميت آن در بدن، گاهى مثل اينجاـ بر «انسان» اطلاق مىشود؛ از اين رو مقصود، از اين جمله، پادشاهى بر همه انسانهاى روى زمين است.
گوشه و كنارِ زمين، اختيار امور جهانيان به دست آنها نبود؟ و آيا ايشان زمامدار امور مردم جهان نبودند؟
يكپارچگى در پرتو محبت و ترس از خدا
مهمترين عامل پيروزى بشر بر همه مشكلات فردى و اجتماعى در همه زمانها، «ارتباط با خداى تعالى» و محبت و دوستى(1) او و ترس(2) از
1. محبت خداى تعالى، شالوده همه نيكىها و محك مناسبى براى تشخيص ميزان خوبى همه امور است. خداوند در آيه ذيل «تمام محتواى دين» را كه در جمله «فَاتَّبعُونى» نهفته است، بر محبت خود مترتب فرموده است و پاداش آن را نيز دوست داشتنى شدن نزد خداوند مىداند:
«...قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ الله...». آل عمران (3)، 31.
خداوند مهربان، در قرآن كريم تأكيد فراوان بر اين اكسير گرانقدر فرموده. در احاديث دلنشين آلالبيت(عليهم السلام) نيز، بر اين امرِ والا تأكيد زيادى شده است. مرحوم علامه مجلسى غير از صدها حديثى كه در ابواب مختلف نقل كردهاند، سى و ششمين باب از كتاب ايمان و كفر را به اين مطلب اختصاص داده و احاديث فراوانى در اين زمينه نقل كردهاند؛ مثلا در حديث پنجم اين باب، امام صادق(عليه السلام) با استناد به آيه فوق دين را چيزى جز دوستى ندانسته و فرمودند: «هل الدين الا الحبّ» (ج 69، ص 236 ـ 255، و بحارالانوار، ج27). يا در بعضى احاديث محكمترين دستآويز دين شمرده شده است: همان، ص57، به نقل از محاسن برقى(رحمه الله).
مطلب در اين مورد فراوان است؛ فقط به ذكر اين نكته مهم بسنده مىكنيم كه اصولا در مقابل دو عامل سيلآساى غضب و شهوت، تنها عاملِ قدرتمند «محبت» است كه مىتواند بايستد و به نيكوترين وجه عقل را كمك مىكند.
2. «خوف»، «خشيت»، «وجل» و امثال آنها كلماتى هستند كه «ترس از خدا» را در كلام وحى نشان مىدهند براى مثال خداىتعالى در مورد كسانى كه از چنين نعمتى بهرهمند باشند، فرموده است: «وَلِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ». الرحمن (55)، 46.
در احاديث نورانى اهلبيت(عليهم السلام) نيز به همين صورت شاهد اهميت فراوان آن هستيم؛ مثلا در حديثى از امام صادق(عليه السلام) آمده است: «المؤمنُ بَيْنَ مَخافَتَينِ: ذَنْبٌ قَدْ مَضى لا يدري ما صَنَعَ اللهُ فيه و عُمر قد بقىَ لا يَدري ما يَكتَسِبُ فيهِ مِنَ الْمَهالِكِ فَهُوَ لا يُصْبِحُ إلاّ خائِفاً وَلا يُصْلِحُهُ إلاّ الخَوْفُ؛ انسان با ايمان (همواره) بين دو «ترس» قرار دارد: يكى گناهى كه قبلا مرتكب شده و نمىداند خداوند با او چه خواهد كرد، و ديگرى، عمرى كه باقى مانده و نمىداند به چه امور هلاكتآفرينى آلوده خواهد شد؛ از اين رو پيوسته ترسان است، و فقط همين ترس است كه امر او را به صلاح و شايستگى مىرساند (و فرجامِ نيك و خوشايندى برايش به ارمغان خواهد آورد). كافى، ج 2، ص 70؛ بحار الانوار، ج 70، ص 365 و همان، ص 323 ـ 401.
عواقب نافرمانى اوست. پايمردى و استقامت در دين، از آثار شيرين اين شجره طيّبه است.
مسلماً با دلدادگى به محبوب بىمثالى كه همه چيز در كف باكفايت اوست، آنچنان صلابتى در انسان پديد مىآيد كه همه ناهموارىها را به راحتى پشت سر مىگذارد، و با همه دشوارىها مقابله كرده و سر تسليم در مقابل هيچ مشكلى خم نخواهد كرد.
پيشواى دينباوران(عليه السلام)، رمز پيروزى بنىاسرائيل را «دوست داشتن خداوند» و در پرتو آن، همدلى و يگانگى معرفى فرموده و بر آن به عنوان درسى آموزنده براى همگان تأكيد فرمودند. و اين خود پيامى براى همه جوامع بشرى است كه اكسير گرانقدر «اتحاد و يكپارچگى» به نحو كامل، فقط در سايهسار «توجه دلها به يك محور قدرتمند شكستناپذير» ميسّر است و بس؛ از اين رو آنان نيز در برههاى از زمان كه بر مسير نورانى «محبت خداى تعالى» گام نهادند و در اين جهت دستهاى يكديگر را به گرمى فشردند و «ترس از خدا» را همواره عامل مهم بازدارنده از اختلاف به شمار آوردند، در اوج اقتدار، عظمت و توانمندى قرار گرفتند.
تفرقه، هدف شيطان
در مقابل بايد گفت، هرگاه ملتها به اين دو عامل پرارج بىمهرى كردند، صفا و صميميت، و نشاط و بالندگى از ميان آنها رخت بربست، زمينه مساعدى براى رشد كينهتوزىها و دشمنىها پديد آمد. اين همان خطر مهلكى است كه خداى تعالى در قرآن كريم، آن را هدف شيطان رجيم دانسته است:
إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَالْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ وَيَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللهِ وَعَنِ الصَّلاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ0»(1) همانا انگيزه جدى شيطان اين است كه با شراب و قمار، بين شما ايجاد دشمنى و كدورت نمايد و از ياد خدا و نماز بازتان دارد. پس آيا دستبردار هستيد؟ (يا اينكه همچنان در پى ارتكاب چنين گناهانى هستيد؟).
روشن است كه اين هدف شوم، به شراب و قمار اختصاص ندارد و از هر وسيله ممكن در مسير ايجاد دشمنى و كدورت بهره خواهد برد. براى نمونه خداوند متعال در جاى ديگر ما را به رعايت ادب در سخن گفتن و انتخاب برترين گزينه امر فرموده، و در مورد كمين كردن اين دشمن قسم خورده براى دور كردن دلها از راه سخنان ناروا، هشدار داده است:
وَقُلْ لِعِبادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلإِْنْسانِ عَدُوًّا مُبِين؛(2) و به بندگانم بفرما، آن گويند كه نيكوتر است (و به نيكو بودن اكتفا نكنند) چراكه شيطان در پى ايجاد فساد(3) در بين آنهاست. همانا شيطان براى انسانها دشمنى آشكار است.
1. مائده (5)، 91.
2. اسراء (17)، 53.
3. مجمع البحرين، ج 5، ص 17.
مرز محبت
نكتهاى بسيار ضرورى كه نبايد مورد غفلت واقع شود، اين است كه آيا محبت و دوستى، چارچوبهاى خاص دارد يا نه؟ آيا صفا و صميميت در فضايى محدود مورد توجه قرار مىگيرد يا حد و مرزى ندارد و بايد به همگان، در همه شرايط دست دوستى داد؟
از آنچه گذشت پاسخ اين سؤال به خوبى واضح مىشود؛ ولى تذكر اين مطلب خالى از فايده نيست كه حد و مرز آن، در خود «محبت» لحاظ شده است؛ يعنى اگر دوستى صادقانه باشد، انسان از آنچه براى محبوب ناخوشايند است، خواه ناخواه دورى خواهد كرد. هرچه اين محبت شديدتر باشد، انزجار شخص از دشمنان محبوبش افزون مىشود و همواره مىكوشد در چارچوب خاصى كه معطّر به بوى خوش محبوب است، گام بردارد و دل پرمحبت و صفاى او را بهتر به دست آورده و مقدمات آزردگى خاطرش را فراهم نكند.
با اين بيان مىتوان گفت كه علامت صدق دوستى حقتعالى، دو چيز است: يكى روى آوردن و توجه كامل به تمام امورى كه او مىپسندد، و ديگرى پرهيز از هر كس و هر چيزى كه به نحوى براى او نامطلوب است؛ بنابراين اگر ضمن اظهار صميميت و وفا با اهل ايمان، با دشمنان خدا هم طرح دوستى ريخت، هر عاقلى وى را در ادّعاى محبت خداى تعالى، دروغگو مىداند. اين حقيقت را در كلام وحى اينگونه زيبا مىبينيم:
ما جَعَلَ اللهُ لِرَجُل مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ....(1)
خداوند به انسان دو دل نداده است تا با يكى، فردى را و با دل ديگر، فرد
1. احزاب (33)، 4.
ديگرى را دوست بدارد؛ بلكه او را همچون ساير موارد موظف به توحيد كرده، و در اينجا نيز «توحيد در محبت» را از او خواسته است.
يا در آيه ديگر مىخوانيم:
لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَالْيَوْمِ الآْخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ...؛(1) گروهى را نمىيابى كه به خدا و روز جزا ايمان داشته باشند (و در عين حال) با دشمنان خدا و رسول او(صلى الله عليه وآله) صميميت و دوستى داشته باشند، هرچند پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندان آنها باشند.
در احاديث اهلبيت(عليهم السلام) نيز بر بيزارى و تبرّى، همچون انقياد و تولّى تأكيد فراوان شده و اظهار دوستى بدون تنفر از دشمنان، ادعايى پوچ و بيهوده تلقى شده است؛ مانند حديث ذيل:
قيلَ لِلصّادِقِ(عليه السلام): إنَّ فُلاناً يُواليكُمْ إلاّ أنّهُ يَضْعُفُ عَنِ البَرائَةِ مِنْ عَدُوِّكُمْ، فَقالَ: هَيْهاتَ كَذِبَ مَنِ ادّعى مَحَبَّتنا وَلَمْ يَتَبَرَّأْ مِنْ عَدُوِّن؛(2)كسى به امام صادق(عليه السلام) عرضه داشت: فلانى ولايت شما را پذيرفته است؛ ولى در عين حال در بيزارى جستن از دشمنانتان قدرى سُست است. حضرت (به شدّت عملكرد وى را نكوهش كرده و) فرمودند: چه دور است (چنين ادعايى). اگر كسى ادعاى دوستى ما را داشته باشد، اما از دشمن ما بيزارى نجويد، چنين فردى دروغ مىگويد.
در احاديث متعدد، اين دو (تولّى و تبرّى) محكمترين و مطمئنترين وسيله براى تمسك در دين شمرده شده است.(3) وجود مبارك حضرت بقيةاللهالاعظم ـ
1. مجادله (58)، 22.
2. بحارالانوار، ج 27، ص 58، حديث 18. اين حديث و احاديث گرانبهاى 17 و 19 از بخش مُسْتَطْرَفاتِ آخر سرائر مرحوم ابن ادريس (قرن 6) نقل شده است سرائر، ج 3، ص 639.
3. مانند اين حديث كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از ابوذر(رحمه الله) پرسيدند: «اَيُّ عُرَى الإيمانِ أوْثَقُ؟ 2
قال: اللهُ وَرَسُولُه اَعْلَمُ، فَقالَ: المُوالاةُ في الله وَالْمَعاداةُ فِي اللهِ وَالحُبُّ فِي اللهِ وَالْبُغْضُ فِى اللهِ». بحارالانوار، ج 77، ص 161، حديث 152.
عجلالله تعالى فرجه الشريف ـ در فرازى از توقيع شريف به مرحوم شيخ مفيد، ما را به انجام دادن تمام امورى كه سبب افزايش دوستى و محبتشان مىشود، امر فرموده و از هر چه خشم و غضبشان را در پى دارد، برحذرمان داشتند:
فَلْيَعْمَلْ كُلُّ امْرِئ مِنْكُمْ بِما يَقْرُبُ بِهِ مِنْ مَحَبَّتِنا وَيَتَجَنَّبْ ما يُدْنِيهِ مِنْ كَراهَتِنا وَسَخَطِنا».(1)
خوشرفتارى با غير اهل اسلام
البته بايد توجه داشت كه اصل قرآنىِ «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَة»(2) فقط در چارچوبه ايمان است و هيچ گونه رابطه برادرى با غير مؤمنان به رسميت شناخته نشده است؛ ولى طرح يك پرسش و پاسخ آن نيز لازم است: آيا معناى سخن فوق، قطع هرگونه رابطه دوستانه با غير مسلمانهاست؟
پاسخ اين سؤال با اندكى تأمل در آموزههاى مهرآفرين دين مبين اسلام روشن خواهد شد. در قرآن كريم و احاديث معصومان(عليهم السلام) كه مفسّران راستين آن كتاب عزيزند، نمونههاى فراوانى از اظهار محبّت و تلاش دلسوزانه براى جذب دينناباوران به چشم مىخورد. خداى تعالى خط مشى ما را در اين خصوص اينگونه به تصوير كشيده است:
1. مجموعه چهارده جلدى مصنفات مرحوم شيخ مفيد(رحمه الله)، ج 5، مقدمه كتاب المزار، ص 9. آغاز توقيع چنين است: «اما بعد، سلام عليك ايها الوليّ المخلص في الدين المخصوص فينا باليقين...». يا در روضه كافى، حديث 30 در داستانى بسيار زيبا از تشرف پيرمردى باصفا به محضر مبارك امام محمدباقر(عليه السلام) اين دوستى و دشمنى، دو ويژگى از چهار ويژگىهاى اهل بهشت شمرده شده است.
2. حجرات (49)، 10.
لا يَنْهاكُمُ اللهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَلَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَتُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ * إِنَّما يَنْهاكُمُ اللهُ عَنِ الَّذِينَ قاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَأَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ وَظاهَرُوا عَلى إِخْراجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ.(1)
بر اين اساس، پروردگار متعال از «پذيرش ولايت» كفارى نهى فرموده است كه به دشمنى با اسلام پرداختهاند، نه «احسان» به آن دسته از غير مسلمانانى كه چنين نكردهاند؛ بلكه به عكس، رفتار محبتآميز با حفظ عزت و اقتدار اسلامـ در چنين موارد، از مصاديق تأسّى(2) و اقتدا به صاحب اسلام(صلى الله عليه وآله) است. نمونهاى از خلق ستوده(3) حضرت را مىتوان در عكسالعملى سازنده در مقابل بىادب عرب باديهنشينى ديد كه براى گرفتن اندكى پول، رداى ايشان را گرفته و گردن مبارك حضرت را آزرد و با لبخند زيباى پيامبر رحمت(صلى الله عليه وآله) به مقصود خويش رسيد.(4)
شريعت مطهّر اسلام با اختصاص بخشى از زكات به اينگونه افراد، تحت عنوان «الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُم»، راه را براى روشن شدن دلهاى آماده آنها به نور ايمان گشوده است و عملا آمادگى خود را براى پذيرش آنها اعلام كرده است:
إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَالْمَساكِينِ وَالْعامِلِينَ عَلَيْها وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ
1. ممتحنه (60)، 8 و 9.
2. «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ...». احزاب (33)، 21.
3. «وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُق عَظِيم». قلم (68)، 4.
4. بحارالانوار، ج 16، ص 230. البته ص 194 ـ 294، مشتمل بر 162 حديثى است كه مرحوم مجلسى تحت عنوان «باب مكارم اخلاقه و سيره و سننه(صلى الله عليه وآله)» در كنار ديگر باب هايى كه مشابه همين باب هستند، منعقد كردهاند.
وَفِي الرِّقابِ وَالْغارِمِينَ وَفِي سَبِيلِ اللهِ وَابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِنَ اللهِ وَاللهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ.(1)
بنابراين، تسليم شدن به قدرتهاى شيطانى و اظهار دوستى عاجزانه و خفّتبار نسبت به آنان، از نظر اسلام كاملا مردود و غير قابل قبول است؛ ولى از آنجا كه آغاز و انجام اين دين الاهى محبت و دوستى است،(2)هرگونه رفتار صميمى و دوستانه با پيروان مكاتب ـ در چارچوبهاى كه بيان شد ـ مورد توصيه پيشوايان معصوم دين است. امام صادق(عليه السلام)«گشادهرويى نسبت به همه مردم» را در كنار صدقه در تنگدستى و انصاف، زمينه بهشتى شدن معرفى فرمودند:
ثَلاثٌ مَنْ أَتَى اللهَ بِواحِدَة مِنْهُنَّ أوجَبَ اللهُ لَهُ الْجَنَّةَ: الاِْنْفاقُ مِنْ إقْتار، وَالْبِشْرُ لِجَميعِ العالَمِ، وَالاْنْصافُ مِنْ نَفْسِهِ؛(3) سه (ويژگى) است كه اگر كسى (حتّى) از يكى از آنها (برخوردار باشد)، و به پيشگاه الاهى ارائه نمايد، خداوند بهشت را بر او حتمى مىفرمايد: انفاق (و بخشش) كردن در حال تنگدستى، و گشادهرويى با همه (اهل) عالَم و از خود انصاف به خرج دادن.
عواقب اختلاف و تشتّت
فَانْظُرُوا إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ فِي آخِرِ أُمُورِهِمْ حِينَ وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ وَتَشَتَّتَتِ الاُْلْفَةُ وَاخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَالاَْفْئِدَةُ وَتَشَعَّبُوا مُخْتَلِفِينَ
1. توبه (9)، 60.
2. آلعمران (3)، 31.
3. اصول كافى، ج 2، ص 103، باب حُسْنِ البِشْر، حديث 2 و بحارالانوار، ج 74، ص 169، حديث 37. مرحوم علامه مجلسى اين حديث را در باب دهم كتاب العشرة تحت عنوان باب «حسن المعاشرة» (ص 154 ـ 172، مشتمل بر 41 حديث) نقل كردهاند.
وَتَفَرَّقُوا مُتَحَارِبِينَ، وَقَدْ خَلَعَ اللهُ عَنْهُمْ لِبَاسَ كَرَامَتِهِ وَسَلَبَهُمْ غَضَارَةَ نِعْمَتِهِ وَبَقِيَ قَصَصُ أَخْبَارِهِمْ فِيكُمْ عِبَراً لِلْمُعْتَبِرِينَ؛ پس نيك بنگريد هنگامى كه تفرقه و جدايى بين آنها ايجاد شد و صميميتشان زايل گشت، و يكدلى و همصداييشان به اختلاف و نزاع تبديل شد و به گروههاى مختلف تقسيم شدند و (كمكم) به جنگ با يكديگر پرداختند، خداوند تعالى هم لباس كرامت و بزرگوارى، و خرّمى نعمتشان را سلب نمود. و تنها سرگذشتى از آنها براى پندجويان براى عبرت باقى ماند.
آرى، به همان دليل كه هماهنگى و ارتباط قلبى براى ايشان عزت و شوكت به ارمغان آورد، آن هنگام كه اين عامل سعادتآفرين را رها كردند و دچار كشمكشهاى ابلهانه قومى و نژادى شدند، نعمت خداوند هم از آنها سلب گرديد و به حضيض ذلت گرفتار آمدند. بهانهگيرىها و عصبيتها و رفتار نابخردانه معروف آنها مولود همين امر بود.
اولين اختلاف آنان، در مورد نسبشان به حضرت يعقوب ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ بود. لقب ايشان، «اسرائيل» بود، و دوازده پسر داشتند. هر يك از قبايل دوازده گانه بنىاسرائيل، به يكى از اين اسباط منتهى مىشدند. اين ناهمگونى را در تعدّد نهرهاى جارى از سنگِ مورد اشاره قرآن كريم مىتوان ديد. هنگامى كه حضرت موسى ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ به اعجاز حقتعالى عصاى مبارك را به سنگ زدند، دوازده چشمه جارى شد.(1)
خداىتعالى گفتوگوى اين پيامبر بزرگش با آنان و يادآورى گذشته
1. «وَإِذِ اسْتَسْقى مُوسى لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُناس مَشْرَبَهُمْ...». بقره (2)، 60.
افتخارآميزشان و بىتوجهى آنها به اين نصيحت مشفقانه و نشاطآور را اينگونه نقل فرموده است:
وَإِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِياءَ وَجَعَلَكُمْ مُلُوكاً وَآتاكُمْ ما لَمْ يُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمِينَ * يا قَوْمِ ادْخُلُوا الأَْرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللهُ لَكُمْ وَلا تَرْتَدُّوا عَلى أَدْبارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِينَ...قالُوا يا مُوسى إِنّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِيها فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّكَ فَقاتِلا إِنّا هاهُنا قاعِدُونَ؛(1) و ياد آور آن هنگام كه (حضرت) موسى ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ به قوم خود فرمودند: اى قوم من! به ياد آوريد نعمت خداوند را بر شما آن هنگام كه در ميان شما پيامبرانى قرار داد و شما را پادشاهان نمود و چيزى را كه به هيچ كس نداده بود ارزانىتان داشت. اى قوم من! به سرزمين مقدسى كه خداوند برايتان مقرّر فرموده، وارد شويد و به پشت سرتان عقبگرد ننماييد و در نتيجه دچار زيان (و ضررى بس مهلك) گرديد. ... (آنان در پاسخ) گفتند: اى موسى! تا وقتى كه آنان (قوم ستمگر) در آن نقطه باشند، هرگز وارد آن نخواهيم شد. پس تو و خدايت برويد (با آنان) بجنگيد، ما در همين جا مىنشينيم (تا تكليف معلوم شود).
سيرى در سرنوشت فرزندان حضرت ابراهيم(عليه السلام)
فَاعْتَبِرُوا بِحَالِ وَلَدِ(2) إِسْمَاعِيلَ وَبَنِي إِسْحَاقَ وَبَنِي إِسْرَائِيلَ(عليهم السلام). فَمَا أَشَدَّ اعْتِدَالَ(3) الاَْحْوَالِ، وَأَقْرَبَ اشْتِبَاهَ الاَْمْثَالِ. تَأَمَّلُوا أَمْرَهُمْ فِي حَالِ تَشَتُّتِهِمْ وَتَفَرُّقِهِمْ، لَيَالِيَ(4) كَانَتِ الاَْكَاسِرَةُ وَالْقَيَاصِرَةُ أَرْبَاباً لَهُمْ
1. مائده (5)، 20، 21 و 24.
2. وَلَد، هم به مذكر اطلاق مىشود هم مؤنث، هم مفرد، و هم تثنيه و جمع، مصباح المنير، ص 671.
3. يكسانى.
4. امام(عليه السلام)، به سبب سياهى روزگارشان، آن دوران را به جاى ايام، ليالى ياد فرمودند.
يَحْتَازُونَهُمْ(1) عَنْ رِيفِ(2) الاْفَاقِ وَبَحْرِ الْعِرَاقِ وَخُضْرَةِ الدُّنْيَا إِلَى مَنَابِتِ الشِّيحِ(3) وَمَهَافِي(4) الرِّيحِ وَنَكَدِ(5) الْمَعَاشِ، فَتَرَكُوهُمْ عَالَةً(6)مَسَاكِينَ إِخْوَانَ دَبَر(7) وَوَبَر(8) أَذَلَّ الاُْمَمِ دَاراً وَأَجْدَبَهُمْ(9) قَرَاراً، لاَ يَأْوُونَ إِلَى جَنَاحِ دَعْوَة يَعْتَصِمُونَ بِهَا وَلاَ إِلَى ظِلِّ أُلْفَة يَعْتَمِدُونَ عَلَى عِزِّهَ؛ از حالات زندگى فرزندان اسماعيل و اسحاق و يعقوب ـ على نبينا و آله و عليهم السلام ـ(10) پند بگيريد.(11) چه تناسب و شباهتى
1. راندن و دور كردن. لسان العرب، ج 5، ص 339.
2. ريف، سرزمين حاصلخيز و پرمحصول را گويند و جمع آن، ارياف است. همان، ج 9، ص 128.
3. گياهى معروف.
4. جمع مَهفى: محل وزش باد در صحرا. لسان العرب، ج 15، ص 362.
5. شومى و پستى. همان، ج 3، ص 427.
6. العيلة: الفقر... . مجمع البيان، ج 5 و 6، ص 32. مجمع البحرين «عالة» را مرادف «عيلة» دانسته است. (ج 5، ص 432) ولى در اينجا به معناى «فقرا» است.
7. زخم پشت شتر. منهاج البراعه، ج 11، ص 390.
8. كرك شتر، همچون پشم گوسفند. همان (در هر دو مورد، مراد همراهى با اين حيوانات است).
9. جَدْب به معناى نيامدن باران و خشكى زمين است. تاج العروس، ج 1، ص 177 و العين، ج 6، ص 87.
10. حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق، فرزندان حضرت ابراهيم ـ على نبينا و آله و عليهم السلام ـ هستند و حضرت يعقوب، فرزند حضرت اسحاق ـ على نبينا و آله و عليهما السلام ـ است و اسرائيل لقب ايشان است؛ از اين رو بنىاسرائيل، بنىاسحاق هم هستند. ممكن است مقصود حضرت از بنىاسحاق، فرزندان ديگر اولاد آن بزرگوار، غير از بنىاسرائيل باشد.
11. ابن ابىالحديد در توضيح اين جملات گفته: ممكن است اشكال شود كه از ميان سه دستهاى كه امام(عليه السلام) اشاره فرمودند، در مورد رانده شدن بنىاسحاق و بنىاسرائيل به نقاط سوزان و خشك، به وسيله پادشاهان ايران و روم چيزى نقل نشده است، و فقط ممكن است يهود اطراف مدينه مطرح باشند؛ ولى اولا تعداد آنها اندك است و ثانياً آنان قلعهنشين و داراى ساختمانهاى مرتفع بودند، نه شتربان و چادرنشين (إخْوانَ دَبَر ووَبَر).
آنگاه براى رفع اين اشكال، ضمير تَشَتُّتِهِمْ وَتَفَرُّجِهِمْ را به خصوص بنىاسرائيل برگردانده و گفته است: امام(عليه السلام) در جمله قبل، از سه دسته نام بردند؛ ولى منظور، عبرت گرفتن از مجموع آنهاست كه بعضى چيرهدست و ظالم و بعضى زيردست و مظلوم بودند. ستمديدگان، بنىاسماعيل بودند و ستمگران، بنىاسحاق و بنىاسرائيل؛ چرا كه نَسَب پادشاهان ايران به بنىاسحاق مىرسيد. روميان نيز از نسل عيص بن اسحاق هستند. (ج 13، ص 172، خطبه 238).
مرحوم ميرزا حبيب الله خويى پس از نقل كلام بالا، آن را تكلّف و خلاف ظاهر سخن امام(عليه السلام) مىدانند؛ زيرا ظاهر عبارت نهجالبلاغه تسلط پادشاهان ايران و روم بر همه آنهاست، نه خصوص بنىاسماعيل. در منابع تاريخى هم در مورد تسلط اين پادشاهان بر عرب، يهود و اين سه قوم، مطالب فراوانى نقل شده است.
در مورد استبعاد وى از جهت قلعهنشينى يهود اطراف مدينه و عدم تطبيق عبارت (إخْوانَ دَبَر وَوَبَر) بر آنها، بايد گفت: هدف امام(عليه السلام) هشدار درباره «منجر شدن اختلاف به ذلت» در هر موردى است كه چنين اتفاقى بيفتد و اقوام مذكور نيز، به عنوان مثال ذكر شدهاند. روشن است كه ذلت بنىاسرائيل به دليل شدت اختلافاتشان، بيش از بنىاسماعيل بوده است؛ از اين رو عبارت شامل همه آنها هست.
اينكه وى دليلى در مورد تبعيد بنىاسرائيل به دست آن پادشاهان پيدا نكرده است، بايد گفت: اولا هيچگاه «نيافتن» دليل بر «نبودن» نيست؛ ثانياً با توجه به روحيه تبهكارانه پادشاهان ايران و روم، كاملا طبيعى است كه مردمِ كشورهاى مورد تاخت و تاز آنها و از جمله اين سه قوم به اطراف پراكنده و آواره شده باشند، گرچه او به اطلاعاتى در اين زمينه دست نيافته باشد. و ثالثاً نكته مهم اين است كه نفس كلام معصوم(عليه السلام) دليل وقوع اين آوارگى در هر سه قوم است، هرچند به گمان اين شارح نهجالبلاغه چنين امرى در بنىاسرائيل، اندك و در مورد بنىاسماعيل بيشتر باشد. (منهاج البراعه، ج 11، ص 392 ـ 396).
بين اينان (و ساير اقوام) ديده مىشود. وضعيت آنها را در حال پراكندگى و جدايى از يكديگر (و دورى از اتحاد و يگانگى) به دقت بنگريد. آن هنگام كه پادشاهان ايران و روم بر آنان حكومت مىكردند. آنها را از سرزمينهاى حاصلخيز و پرنعمت، و كنارههاى دجله و فرات
و نقاط سرسبز و خرّم به زمينهاى كمگياه و بىآب و علف و محل وزش بادها، با وضعيت بسيار بد اقتصادى تبعيد نمودند، و آنان را در حال فقر و تنگدستى همنشين شتران رها كردند. خانههايشان پستترين خانههاى مردمان، و محل زندگىشان خشكترين مناطق بود. نه بر بال (رحمتِ) دعوت (حقّى) كه به آن تمسك جويند پناه آوردند، و نه در سايهسار الفت و محبتى كه در پناه آن شوكت و عزّت يابند (روى آوردند).
تشابه امّتها و عبرت از آنها
مقتداى تقواپيشگان(عليه السلام) به يكسان بودن سرنوشت ملتها اشاره فرمودند و از باب اينكه شما هم ممكن است به همان سرنوشت دچار شويد، سرگذشت اقوام پيشين را بيان كردند؛ چرا كه با توجه به تشابه امتها مىتوان نقاط قوت و ضعف گذشتگان را مورد توجه قرار داد و عملكرد خود را بر آن اساس نظم بخشيد.
در احاديث ديگر نيز بر اين نكته تأكيد شده تا بدانجا كه بر اساس برخى از آنها دقيقاً تمام آنچه در آن امتها رخ داده، در امّت اسلام رخ خواهد داد:
عَن النبيّ(صلى الله عليه وآله): لَتَأْخُذُنَّ كَما أَخَذَتِ الاُْمَمُ مِنْ قَبْلِكُم ذِراعاً(1) بِذِراع وَشِبْراً(2) بِشِبْر وباعاً(3) بِباع، حَتّى لَوْ أنَّ أحَداً مِنْ اُولئكَ دَخَلَ جُحْرَ(4)
1. از آرنج تا سر انگشتان دست را ذراع گويند.
2. وجَب.
3. «باع» (از ماده ب و ع) به مقدارى گفته مىشود كه انسان دو دستش را باز كند. (العين، ج 2، ص 264). در مورد سه تعبير بالا، فقط تعبير ميانى در مكالمات فارسى رايج است: «وجب به وجب». همچنين از تعبير «مو به مو» هم مىتوان بهره جست.
4. سوراخ حفر شده حيوانات بر روى زمين.
ضَبٍّ(1) لَدَخَلْتُمُوهُ...؛(2) از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده است: شما دقيقاً همان (روشِ) امتهاى گذشته را به همان اندازه و وجب به وجب (در پيش) خواهيد گرفت؛ حتى اگر يكى از آنان در سوراخ سوسمارى وارد شده بود، شما نيز وارد خواهيد شد.
همان گونه كه گفتيم با توجه به تشابه امتها، امام(عليه السلام) با ذكر نقاط ضعف آنان براى پندآموزى، به تأمّل بر پيامدهاى آن و پرهيز از آن عوامل راهنمايى فرمودند. روزگار سياهى را يادآور شدند كه آنان به سبب تفرقه و تشتّت به آن دچار بودند و اين در حالى بود كه پيش از آن، وحدت و صميميتْ عامل پيشرفت و تعالى آنها بود؛ ولى آنگاه كه در اثر تكبر و خودبرتربينى، روح صفا و صميميت از ميان آنها رخت بربست، پراكندگى و اختلافشان باعث پيدايش زمينه سلطه ستمگران ايران و روم بر آنها شد(3)
1. سوسمار.
2. بحارالانوار، ج 28، ص 8، باب افتراق الامة بعد النبي(صلى الله عليه وآله). در پاورقى همان صفحه به منابع غير شيعه ذيل اشاره شده است: صحيح بخارى، باب 50 از كتابالانبياء؛ باب 14 از كتاب الاعتصام؛ صحيح مسلم، حديث 6؛ كتاب العلم سنن ابن ماجه؛ باب 17 از كتاب الفتن؛ مسند امام احمد بن حنبل، ج 2، ص 325، 327، 336، 367، 450، 511 و 527 و ج 3، ص 84، 89 و 94.
3. به گفته عهد عتيق پس از رحلت حضرت سليمان ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ ده سبط از اسباط دوازدهگانه بنىاسرائيل از فرمانِ فرزند حضرت «رحُبعام» سر باز زدند و حكومت مستقلى به رهبرى «يرُبعام بن ناباط» تشكيل دادند. دو سبط «يهودا» و «بنيامين» در سرزمينى به نام «يهودا» كه شامل شهر اورشليم (قدس) مىشد، مستقر شدند. تجزيه سرزمين بنىاسرائيل به دو كشور «يهودا» به فرمانروايى «رحبعام» در جنوب، و «اسرائيل» به زعامت «يرُبعام» در شمال، و همچنين ترويج گناه و فساد به دست پادشاهان، زمينه ضعف و تيرهبختى آنان را فراهم آورد.
در سال 587 پيش از ميلاد، پادشاه بابِل به نام بُخْتُنَصَّرْ (در اصل نِبوكَة نَصَّر بوده و در منابع اسلامى بُخْتُنَصَّرْ گفته شده و در منابع دست دوم به اشتباه بختالنصر مىنويسند) به اورشليم حمله كرد و عدهاى از بنىاسرائيل را به اسارت گرفت. همين امر پراكندگى آنان را در خاورميانه و ديگر سرزمينها در پى داشت. سرانجام با فتح بابِل به دست «كورش» بنيانگذار هخامنشيان، يهود آزاد شده و اجازه بازگشت به سرزمين خود را يافتند. كورش با اعلاميه آزادى يهود در سال 538 پيش از ميلاد، محبوبيت فراوانى در ميان آنان كسب كرد.
پس از حدود شش قرن، يعنى در سال 70 ميلادى «تيتوس» شاهزاده رومى، «اورشليم» را ويران و عدهاى را كشت. ديوار غربى شهر كه هنوز باقى است، به مناسبت سوگوارى يهود نزد آن، «ديوار ندبه» ناميده شده و مسلمانان آن را «حائط البُراق» مىخوانند. از آن پس آنان در كشورهاى مجاور اروپا و افريقاى شمالى پراكنده شدند. اين وضعيت به عبرى «گالوت» به معناى جَلاى وطن خوانده مىشود (و مراد از رأس الجالوت هم در منابع ما، رئيسِ گالوت است). همچنين مناطق پراكندگى آنها به يونانى «دياسپورا» (يعنى پراكندگى) گفته مىشود.
با گذشت زمان، عدهاى از آنان «مدينه منوره» را كه يثرب ناميده مىشد، به عنوان محل سكونت برگزيدند. و بر اساس منابع اسلامى انگيزه ايشان انتظار مقدم رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) و بعثت آن بزرگوار بوده است. پيامبر عظيمالشأنى كه طبق آيه 146 سوره مباركه بقره، كاملا مورد شناسايى اهل كتاب بودهاند: «الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ وَإِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ».
چند سال پس از رحلت رسول مكرّم اسلام(صلى الله عليه وآله) مسلمانها «قدس» را با مذاكره از مسيحيان تحويل گرفتند و به نوشته طبرى (در حوادث قرن پانزده هجرى)، متعهد شدند هيچ گاه اجازه سكونت به يهود ندهند. (تلخيص از كتاب آشنايى با اديان بزرگ، ص 89 ـ 92).
مرحوم طبرسى پس از تفسير آيات 4 ـ 6 سوره اسراء به بيان داستان بنىاسرائيل و ارتكاب دو مرتبه فسادى كه در اين آيات به آن اشاره شده است، پرداخته و اقوال متعددى در اين زمينه نقل فرمودهاند. مجمعالبيان، ج 5 و 6، ص 616 ـ 617.
مرحوم علامه طباطبايى نيز در حاشيه تفسير آيات 83 ـ 98 سوره كهف در مورد انطباق «ذِى القَرْنَين» بر «كورش» و ارتباط آن با داستان بنىاسرائيل تحقيق زيبايى ارائه فرمودهاند. الميزان، ج 13، ص 381 ـ 395.
همچنين مرحوم ميرزا حبيبالله خويى در شرح و توضيح زيباى خود بر اين خطبه، در مورد داستان مذكور ضمن نقل حديثى از كمالالدين مرحوم صدوق (ص 224، حديث 20) نكاتى را افاده فرمودهاند (منهاج البراعه، ج 11، ص 402 ـ 407) البته مرحوم صدوق (متوفاى 381) در ص 393 ـ 406 همان كتاب احاديثى در مورد ذىالقرنين نقل كردهاند.
و به دست آنان از سرزمينهاى خرّم و پرحاصلى كه ساكن بودند، به مناطقى بىارزش رانده شدند. آنان پس از برخوردارى از نعمتهاى متنوع خداى تعالى، به تنگناهاى جانكاه اقتصادى مبتلا شدند و هيچ گونه دعوتى نمىيافتند تا به آن پناهنده شده و از آن وضعيت نجات يابند.
طبعاً پرهيز از چنين سرنوشت شومى، با دورى كردن از تفرقه به دست مىآيد و براى جلوگيرى از اختلاف، بايد از تكبر فاصله گرفت.
ترسيم فقر عميق فرهنگى آنان
فَالاَْحْوَالُ مُضْطَرِبَةٌ وَالاَْيْدِي مُخْتَلِفَةٌ وَالْكَثْرَةُ مُتَفَرِّقَةٌ فِي بَلاَءِ أَزْل(1)وَأَطْبَاقِ جَهْل مِنْ بَنَات مَوْءُودَة(2) وَأَصْنَام مَعْبُودَة وَأَرْحَام مَقْطُوعَة وَغَارَات مَشْنُونَة(3)؛ حالاتشان آشفته، و دستها ناهماهنگ (و بدور از همكارى) و جمعيت زيادشان پراكنده (بود، و) در رنج و دشوارى سخت و لايههاى ضخيم نادانى مانند زنده به گور كردن دختران، پرستش بتها و قطع رحم و دورى نمودن از خويشاوندان و غارتگرى از هر سو، بسر مىبردند.
1. اَزْل، به معناى شدت و تنگى است. در مجمع البحرين است: «في الدعاء: «اللّهمَّ اصْرِفْ عَنِّي الاْزل» هو بالسكون: الشدة والضيق». ج 5، ص 305.
2. دختر زنده به گور شده (تكوير: 8)، «وَإِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ».
3. غارتگرىهايى كه از هر سو روى دهد. در العين آمده است: «الإشْنانُ في الْغارَةِ، يُقالُ: أشِنُوا الْخَيْلَ أيْ بَثُّوها»، ج 6، ص 220.
آنان به جاى اينكه براى مقابله با گردنكشان همصدا شوند؛ آشفتگى و از همگسيختگى اجتماع خود را سبب شدند و سايه سنگين نادانى بر سر آنها سايه افكند. و اين بسيار مايه تأسف است كه فرزندان حضرت اسماعيل ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ بنيانگذار خانه خدا، صد و هشتاد درجه از آن مسير نورانى منحرف شده و به ارتكاب چنين امور شنيعى بپردازند؛ مثلا زنده به گور كردن دختران از بنىاسرائيل نقل نشده و به همان ساكنان حجاز و فرزندان اين پيامبر بزرگ خدا مربوط مىگردد.
انگيزه زنده به گور كردن دختران
ممكن است انگيزههاى متعددى علت اين جنايت هولناك شده باشد؛ ولى ظاهراً دو عامل، اهميت بيشترى دارد:
1. گرسنگى و تهيدستى: قرآن كريم در اين زمينه فرموده است:
وَلا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاق نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيّاكُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كانَ خِطْأً كَبِيراً.(1)
«اولاد» شامل پسران هم مىشود؛ ولى اميد به بازدهى اقتصادى آنان سبب مىشد كه كمتر از دختران طعمه اين عملكرد شيطانى گردند. خداوند اين عمل زشت را به شدت نكوهش كرده و به آنان يادآور مىشود كه نهتنها فرزندانتان بلكه، خود شما را هم خداوند روزىرسان است؛ يعنى خالق بصيرى كه شما را آفريده و روزىتان را به عهده گرفته، همو آفريننده فرزندان شماست و روزى آنها هم با اوست؛
1. اسراء (17)، 31؛ نظير: انعام (6)، 151.
2. تعصّبهاى بيجا. از آنجا كه نزاع و خونريزى عادت ديرينه آنان بوده است و طبعاً به كشته شدن مردها مىانجاميد، زنان و دختران سرنوشتى جز اسارت نداشتند. اين نابخردان به جاى از بين بردن زمينه درگيرى و پديد نيامدن چنين وضعيت خفّتبارى، دختران را از ابتدا از بين مىبردند تا اگر در جنگى شكست خوردند دشمن بر ناموسشان مسلّط نشود!
شايد علت ناخوشايندى تولد دختر نزد آنان كه قرآن كريم به آن اشاره فرموده نيز، همين باشد:
وَإِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالاُْنْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَهُوَ كَظِيمٌ(1) * يَتَوارى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ أَيُمْسِكُهُ عَلى هُون أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرابِ أَلا ساءَ ما يَحْكُمُونَ؛(2) و هنگامى كه به يكى از آنان مژده دختردار شدن داده مىشد، در حالى كه به شدت خشمناك و غمگين مىگشت، چهرهاش (از ناراحتى و غم) سياه گشته و به خاطر دريافت اين خبر ناگوار از ميان جمعيت مىگريخت (و اين سؤال جدّى برايش مطرح بود كه) آيا با خوارى و خفّت او را نگه دارد و يا در دل خاك پنهانش نمايد. هان! چه بد حكم مىنمودند (چراكه با اين شدت از دختر داشتن بيزار بودند و براى خدا دخترانى تصور مىنمودند. نستجير بالله تعالى).
قطع رحم
انس و محبت بين اعضاى خانواده، يك فاميل و سپس خويشاوندان نزديك و دور، امرى فطرى است. انسان به طور طبيعى كه خود موهبتى
1. مرحوم طبرسى در اولين معنايى كه براى كظيم ذكر فرمودهاند، آن را برگرفته از «كِظامة» به معناى «چيزى كه دهانه مَشك را با آن محكم مىكنند»، دانسته و افزودهاند: غم و اندوه هم دهان چنين پدرى را آنچنان بسته بود كه قادر به سخن گفتن نبود. مجمع البيان، ج 5 و 6، ص 565.
2. نحل (16)، 58 و 59؛ نظير: زخرف (43)، 17.
است الاهى، به بستگان و خويشان خود احساس محبّت و صفا مىكند و به اظهار و ابراز آن مىپردازد؛ ولى متأسفانه كار اينان به جايى رسيد كه به اين كشش فطرى پشت كرده و با قطع رحم، سزاوار لعن قرآن كريم گشتند:
فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الأَْرْضِ وَتُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ * أُولئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللهُ فَأَصَمَّهُمْ وَأَعْمى أَبْصارَهُمْ؛(1) پس آيا غير اين از شما انتظار مىرود كه اگر به حكومت رسيديد (يا بنا بر قول ديگر، سر از جنگ برتافتيد)، به فساد و تباهى در زمين بپردازيد و قطع رحم نماييد. چنين كسان را خداوند لعنت نموده پس (گوش) آنها را كر، و چشمشان را كور نموده است».
امام سجاد(عليه السلام) در حديثى،(2) مخاطب را از همنشينى با فردى كه پيوند خويشاوندى را گسسته باشد برحذر داشته و استدلال به ملعون بودن وى در سه جاى قرآن نمودهاند: يكى آيه فوق؛ مورد دوم، رعد (13)، 25 و مورد سوم، بقره (2)، 27.
در تاريخ از كسانى ياد شده كه براى حفظ قدرت و سلطنت به فرزند، برادر و خواهر خود خيانت كردهاند. بعضى از آنها چشم پسر خود را از ترس اينكه رقيب سلطنتش شود، نابينا كردهاند. همچنين جنگ امين و مأمون(3) و شكنجههاى نادر به فرزند خود، معروف است.
1. محمّد(صلى الله عليه وآله) (47)، 22 و 23.
2. اصول كافى، ج 2، ص 279، حديث 7 و تفسير برهان، ج 7، ص 217، حديث 2.
3. مرحوم حاج شيخ عباس قمى در تتمة المنتهى، به صورت مشروح سرگذشت اين دو برادر را نقل كردهاند. خلاصه آن، چنين است: هارونالرشيد، در زمان حيات خود براى پسرش امين بيعت گرفت، و پسر ديگرش مأمون را كه شش ماه از وى بزرگتر بود، وليعهد او قرار داد. پس از مرگ وى در سال 193، امين به تخت نشست و پس از هجده روز، درصدد خلع برادرش مأمون از ولايتعهدى و جايگزين كردن پسر خود موسى برآمد؛ از اين رو على بن عيسى بن ماهان را براى دفع مأمون با لشكرى عظيم به خراسان فرستاد. طاهر بن حسين در رى با او درگير شده و او را كشت و جريان را به مأمون گزارش داد. مأمون نيز ضمن اظهار خرسندى، طاهر و هرثمه را براى از بين بردن امين به بغداد فرستاد. درگيرى دو لشكر، و غارتگرى در بغداد و به كارگيرى منجنيق و سوخته شدن خانههاى فراوان، حاصل چهارده ماه محاصره بغداد بود. سرانجام مردم به ستوه آمدند و طاهر نامهاى به بزرگان شهر نوشته و براى كشتن امين وعده سيم و زر داد. امين نيز به ناچار از هرثمه تقاضاى امان كرده و براى گفتوگو نزد وى رفت؛ ولى جماعتى از سوى طاهر مأمور دستگيرى او شدند و سرانجام وى را به قتل رساندند.
هنگامى كه سر امين را نزد مأمون آوردند، آن را در صحن خانه نصب كرده و لشكريان خود را پس از لعنت بر سر، جايزه مىداد. امين هنگام قتل، سى و سه ساله بود و حكومتِ (حدوداً) پنج ساله خود را سراسر به لهو و لعب و خوشگذرانى سپرى كرد، و همين امر سبب زوال ملك وى شد. تتمة المنتهى، ص 319 ـ 324.
زير پا نهادن موازين اخلاقى و بىتوجهى به نداى فطرت خدادادى، ريشه در خودپسندى دارد؛. يعنى انسان حاضر است در اين جهت، پدر و مادر و فرزندان و بستگان خود را بيازارد!
الفت اجتماعى
فَانْظُرُوا إِلَى مَوَاقِعِ نِعَمِ اللهِ عَلَيْهِمْ حِينَ بَعَثَ إِلَيْهِمْ رَسُولا فَعَقَدَ بِمِلَّتِهِ طَاعَتَهُمْ، وَجَمَعَ عَلَى دَعْوَتِهِ أُلْفَتَهُمْ، كَيْفَ نَشَرَتِ النِّعْمَةُ عَلَيْهِمْ جَنَاحَ كَرَامَتِهَا، وَأَسَالَتْ(1) لَهُمْ جَدَاوِلَ(2) نَعِيمِهَا، وَالْتَفَّتِ(3) الْمِلَّةُ بِهِمْ فِي
1. اَسالت از إسالة، به معناى جارى ساختن است. مرحوم طبرسى «أَسَلْنا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ» (34: 12) را «أذَبْنا لَهُ عَينَ النحاس؛ چشمه مِس را براى او جارى و روان ساختيم» تفسير كردهاند.
2. مجراى كوچكى را كه براى آبيارى در زمين شكافته مىشود، جدول مىگويند. (المعجم الوسيط، ص 111). بنابراين منظور از تشبيه زيباى نعمتها به جارى شدن نهر آب، وفور و فراوانى و همچنين گوارايى آن است.
3. هنگامى كه دسته هيزم با ريسمانى گردآورى مىشود، از اين فعل استفاده مىگردد. در اينجا مقصود اين است كه آيين پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) تشتّت آنها را به اجتماع تبديل كرد. منهاج البراعه، ج 11، ص 401.
عَوَائِدِ بَرَكَتِهَا، فَأَصْبَحُوا فِي نِعْمَتِهَا غَرِقِينَ، وَفِي خُضْرَةِ عَيْشِهَا فَكِهِينَ(1) قَدْ تَرَبَّعَتِ(2) الاُْمُورُ بِهِمْ فِي ظِلِّ سُلْطَان قَاهِر، وَآوَتْهُمُ الْحَالُ إِلَى كَنَفِ(3) عِزّ غَالِب، وَتَعَطَّفَتِ(4) الاُْمُورُ عَلَيْهِمْ فِي ذُرَى(5) مُلْك ثَابِت، فَهُمْ حُكَّامٌ عَلَى الْعَالَمِينَ، وَمُلُوكٌ فِي أَطْرَافِ الاَْرَضِينَ، يَمْلِكُونَ الاُْمُورَ عَلَى مَنْ كَانَ يَمْلِكُهَا عَلَيْهِمْ وَيُمْضُونَ الاَْحْكَامَ فِيمَنْ كَانَ يُمْضِيهَا فِيهِمْ، لاَ تُغْمَزُ(6) لَهُمْ قَنَاةٌ(7) وَلاَ تُقْرَعُ(8) لَهُمْ صَفَاةٌ(9)؛ به نعمتهاى (بىشمار) الاهى بر آنان بنگريد، آن هنگام كه پيامبرى (عظيمالشأن(صلى الله عليه وآله)) را به سوى ايشان برانگيخت و آنان را فرمانبردار آيين او گردانيد، و صفاى دل آنها را بر اساس دعوت (مبارك) او گرد آورد. در نتيجه، نعمت الاهى بال بزرگوارى خود را بر آنها بگسترانيد و نهرهاى بركات را بر آنها جارى ساخت. و آن شريعت(10) مقدس با
1. شادمان و متنعّم. همان.
2. به كام بودن روزگار، و اعتدال امور. همان.
3. بال پرنده «كنف» اوست، و مقصود از كنف خداوند، رحمت و پردهپوشى و نگهدارى از سوى حقتعالى است. المعجم الوسيط، ص 801.
4. «عطف كل شىء جانبُه» (همان، ص 608)؛از اين رو منظور از تعطّفِ امور، روى آوردن جوانب مختلف آن است.
5. ذِروه، و ذُروه بالاى هر چيزى را مىگويند و جمع آن «ذُرى» است. همان، ص 312.
6. غمز در لغت، به معناى وارسى به منظور اطمينان از كارآمد بودن چيزى را مىگويند. همان، ص 661.
7. قناة نيز، به معناى نيزه است. همان.
8. قرع، به معناى ضرب است. همان، ص 728.
9. صفاة، به معناى سنگ است (و ظاهراً معناى عبارت، سنگ زدن و به عبارت ديگر پرتاب سنگ است). همان.
10. ملّت در اصطلاح قرآن و حديث، غير از اصطلاح رايج در فرهنگ فارسى به معناى «مردم» است. اين تعبير پانزده بار در چهار قالب در قرآن كريم ديده مىشود، و در همه آنها «آيين و شريعت» مراد است. در هشت مورد از موارد پانزدهگانه، نام مبارك حضرت ابراهيم(عليه السلام)ديده مىشود و خداوند از شريعت پاك حضرت با تجليل ياد فرموده است: مانند: «وَمَنْ أَحْسَنُ دِيناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ للهِِ وَهُوَ مُحْسِنٌ وَاتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَاتَّخَذَ اللهُ إِبْراهِيمَ خَلِيلاً»؛ نساء (4)، 125.
دستآوردهاى مبارك خود آنها را احاطه نمود و آنان غرق نعمت اين آيين پاك گشته و در سبزهزار زندگىِ آن خوشدل شدند. در زير سايه پادشاهى استوار، امور زندگىشان بر وِفق مراد گشت، و (نيكىِ) حالشان آنها را در كنار عزت و شوكتى والا جاى داد. همه چيز در بلنداى پادشاهىِ پردوامى به آنان روى آورد. آنان حكمفرمايان بر جهانيان و پادشاهانى در نقاط مختلف جهان گشتند و بر كسانى كه در گذشته بر آنها تسلط داشته و فرمان صادر مىكردند، مسلط و فرمانفرما شدند، به گونهاى كه نه نيزهاى به سوى آنان نشانه مىرفت و نه سنگى پرتاب مىشد.
از نعمتهاى بسيار والايى كه خداى تعالى به جوامع بشرى اعطا مىفرمايد، نزديك شدن دلهاى آنان به يكديگر و برقرارى روحيه صفا و صميميت در ميان آنها در سايه ايمان به حضرت حقتعالى است.
خداوند متعال بر اين حقيقت پرارج در كتاب عزيزش به زيبايى تأكيد فرموده و نبىّ مكرّمش(صلى الله عليه وآله) را اينگونه مورد خطاب قرار داده است:
...هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَبِالْمُؤْمِنِينَ * وَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِي الأَْرْضِ جَمِيعاً ما أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَلكِنَّ اللهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ؛(1) او همان كسى است كه تو را با نصرت خود و به وسيله مؤمنان تأييد و يارى نمود و دلهاشان را به هم نزديك فرمود (در حالى كه) اگر شما تمام آنچه در روى زمين بود (در راه پيوند دلها) صرف مىنمودى، نمىتوانستى قلبها را به هم نزديك سازى؛ ولى خداوند بين آنها الفت افكند؛ همانا او شكستناپذيرى حكيم است.
1. انفال (8)، 62 و 63.
خداوند ايجاد همدلى و «تأليف قلوب» را به خود نسبت داده و آن را قابل تأمين با هيچ عامل مادّى نمىداند؛ يعنى اگر آن شخصيت گرانقدر(صلى الله عليه وآله) تمام گنجهاى آشكار و نهان زمين را براى از بين بردن كدورتها و جايگزين كردن محبت و وفا در دلهاى مردم به كار مىگرفتند، بدون اراده الاهى تحقق چنين امرى امكانپذير نبود. و اين خداى مهربان بود كه آنان را موفق فرمود در سايه ايمان و خداباورى، از نعمت گرانسنگ الفت و محبت برخوردار شوند و در دنيا و آخرت از بركات آن بهرهمند شوند.
البته از باب «إيّاكَ أعْني واسْمَعي يا جارَة»(1) بايد گفت: اين خود، درسى بس بزرگ براى مخاطبان آن روز و امروز و فرداى قرآن كريم است؛ يعنى اگر مردم عصر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از نقاط دوردست زمان خود و از سرگذشت اقوام بسيار دور اطلاعى در دست نداشتند، دست كم از قريش و بنىهاشم، و بنىاميه كه از فرزندان حضرت اسماعيل ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ بودند، آگاهى داشتند؛ چنان كه از ساكنان قلعههاى اطراف مدينه كه از تبار همان بنىاسرائيل بودند، كم و بيش به اطلاعات قابل استفادهاى دستيابى داشتند و به راحتى مىتوانستند با مقايسه سرگذشت آن روز جامعه خود و يهود، با گذشتههاى درخشان به اين نكته مهم توجه كنند كه خود با عملكرد نادرست، مقدمات زوال نعمت و از بين رفتن سعادت را فراهم كردند، و باز هم اين خداى محبتآفرين بود كه پس از آن همه عصيانها، الفت و رأفتى بينشان ايجاد فرمود، و قدردانى از چنان الفت نسبى از اهميت حياتى برخوردار است.
1. ضربالمثل عربى است كه در موارد مشابه آن در فارسى، ضربالمثلِ «به در مىگويند تا ديوار بشنود» مورد استفاده قرار مىگيرد.
همچنين على(عليه السلام) از كسانى كه پاى سخنش نشسته بودند، نيز بارها در همين خطبه و ديگر موارد گلايه كرده و گرد آمدن آنها كه بسا بر اساس روابط قومى و انگيزههاى خاصى بودى يادآور شدند؛ بر حفظ همان الفت و همدلى نيمبند سفارششان فرمودند، و با اشاره به سرگذشت تفرقه و اختلاف پيشينيان، از عواقب شوم ابتلا به چنين خطر مهلكى هشدارشان دادند.
وظيفه ما
امروز نيز دشمنان اسلام براى نابود كردن ارزشهاى اسلامى عزم خود را جزم كردهاند و در دشمنى با مسلمانان استوارتر از گذشته به ميدان آمدهاند. نداى مخالفت با حجاب يك روز از فرانسه برمىخيزد، يك روز چنين زمزمهاى از آلمان به گوش مىرسد و روزى از بلژيك و ديگر كشورها گوش دل را مىآزارد؛ البته همه اين توطئهها تحت رهبرى امريكاى جهانخوار سامان مىگيرد. اين رژيم سلطهگر بااذنابش در اصل ريشهكن كردن اسلام مشتركند و اگر اختلافى داشته باشند، بر سر تقسيم غنايم است. آنان براى تأمين هدف ناميمون خود، همچون معاويه از ترويجِ «اسلام بىمحتوا» هم دريغ ندارند؛ بلكه آن را وسيلهاى مناسب براى مبارزه جدّىتر با حقيقت اسلام قرار مىدهند. افطارى دادن «بوش» به مسلمانان و اظهارات عوامفريبانه او و همپالگىهايش، از همين مقوله است.(1)
1. از پيامبر والامقام اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده: «سيأتي على امّتي زمان لايبقى من القرآن الا رسمه ولا من الاسلام الاّ اسْمه يُسمّون به و هم ابعد الناس منه...؛ به زودى بر امت من زمانى فرامىرسد كه از قرآن جز رسمالخط آن، و از اسلام جز نام آن باقى نخواهد بود (آنان) مسلمان ناميده مىشوند؛ ولى دورترين افراد به اسلام هستند». بحارالانوار، ج 2، ص 109، حديث 14، به نقل از ثواب الاعمال؛ همچنين ر.ك: ج 18، ص 146؛ ج 22، ص 453؛ ج 34، ص 320؛ ج 36، ص 284 و ج 52، ص 190.
البته بغض و كينه آنها منحصر به مسئله حجاب و امثال آن نيست. آنان از ماهيت استكبارستيزى قرآن كريم و در خطر جدى بودن منافع شيطانى خود سخت بيمناك هستند، و به پندار باطل خويش براى خاموش كردن نور جهانافروز كتاب خدا، از هر ترفندى بهره مىبرند غافل از آنكه پاسخ آن را قرنها پيش، خود قرآن كريم داده است:
...يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللهِ بِأَفْواهِهِمْ وَاللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ؛(1) (دشمنان) مىخواهند با دهانهاى (كوچكِ) خود، نور (باعظمتِ) خدا را خاموش كنند؛ اما خداوند كامل كننده نور خويش است، هرچند كافران را خوش نيايد.
به همين دليل ما وظيفه داريم دست همه كسانى را كه به راستى قلبشان براى اسلام مىطپد و دغدغهاى جز اعتلاى كلمه زيباى الاهى ندارند، به گرمى بفشاريم و ضمن حراست از مرزهاى اعتقادى و ارزشهاى والاى اخلاقى خويش، از نفوذ عناصر مشكوك و ايادى داخلى و خارجى دشمنان در صفوف به هم فشرده خود جلوگيرى كنيم و بر دو اصل اساسى تولّى و تبرّى خطمشىمان را تنظيم نماييم؛ از اين رو بر اساس رهنمود ارزشمند قرآن كريم،(2) دست رد بر سينه همه كسانى كه قصد سلطه بر ما دارند بزنيم و از همكارى با كسانى كه به عزت اسلامى ما به ديده احترام مىنگرند و قصد شيطنت و خيانت ندارند، استقبال نماييم.
1. صف (61)، 8؛ مشابه: توبه(9)، 32.
2. ممتحنه (60)، 8 و 9.
تذكر اين نكته نيز ضرورى به نظر مىرسد كه روش برخورد ما با مسلمانانى كه بر اساس مكتب اهلبيت(عليهم السلام) گام برنمىدارند، بايد برگرفته از سيره معصومان(عليهم السلام)، به دور از هرگونه بداخلاقى و تندخويى باشد و عِطر روحبخش تعاليم زيباى آن بزرگواران مشام جان مخاطبانمان را نوازش دهد. ما با عملكردى انسانى و خداپسند، مروّج مكارم اخلاق پيشوايان والاقدرمان باشيم و همان گونه كه خود سفارشمان فرمودهاند، زينتى براى آن عزيزان باشيم.(1)
طبعاً برخى به دليل قرار نگرفتن در فضايى مناسب و در اختيار نداشتن مقدمات ارزشمندى كه خداى تعالى روزىِ ما فرموده است، ذهنيت ناروايى از شيعيان دارند؛ ولى اگر اين افراد منش جذّاب پيروان مكتب اهلبيت(عليهم السلام) را ببينند، شيفته آموزگاران پاك آنان شده و بر بطلان تبليغات ناموزون دشمنان اذعان خواهند كرد.
البته هيچگاه برخورد خوب و چهره گشاده با ديگران، دليل بر زير پا نهادن مبانى گرانسنگ تشيع و دست برداشتن و حتى كمرنگ شدن اعتقاد به مواضع برحق ائمه(عليهم السلام) نيست؛ بلكه همواره دو نكته را بايد با هم مدّ نظر داشت: يكى بهره كافى جستن از استدلال قوى و برهان متين در همه امور، و ديگرى رساندن پيام محبّت اهلبيت(عليهم السلام) به گوش جانِ همه كسانى كه با آن عزيزان عناد ندارند. و به اين ترتيب است كه آنان مىتوانند
1. از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است: «كونوا لمن انقطعتم اليه زيناً ولا تكونوا عليه شيناً...؛ نسبت به ائمه اطهار: كه انقطاع به سوى آنها داريد و سر و جانتان را به آنها سپردهايد، زينت باشيد نه ـ خداى ناكرده ـ عار و ننگ». بحارالانوار، ج 75، ص 431، حديث 91، به نقل از اصول كافى؛ همچنين ر.ك: ج 68، ص 151؛ ج 70، ص 299؛ ج 78، ص 199، 348 و 372؛ ج 71، ص 286 و 310؛ ج 85، ص 136 و ج 88، ص 119.
به صداقت نيّت ما و برحق بودن تشيع اذعان كنند، و يا دست كم بستر مناسبى براى حركتشان به اين سوى، و سرانجام بهرهمندى از نسيم رحمت آلالبيت(عليهم السلام) گسترده شود.
نقش رهبرى الاهى
أَلاَ وَإِنَّكُمْ قَدْ نَفَضْتُمْ(1) أَيْدِيَكُمْ مِنْ حَبْلِ الطَّاعَةِ وَثَلَمْتُمْ(2) حِصْنَ اللهِ الْمَضْرُوبَ عَلَيْكُمْ بِأَحْكَامِ الْجَاهِلِيَّةِ، فَإِنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ قَدِ امْتَنَّ(3) عَلَى جَمَاعَةِ هَذِهِ الاُْمَّةِ فِيمَا عَقَدَ بَيْنَهُمْ مِنْ حَبْلِ هَذِهِ الاُْلْفَةِ، الَّتِي يَنْتَقِلُونَ فِي ظِلِّهَا وَيَأْوُونَ إِلَى كَنَفِهَا بِنِعْمَة لاَ يَعْرِفُ أَحَدٌ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ لَهَا قِيمَةً، لاَِنَّهَا أَرْجَحُ مِنْ كُلِّ ثَمَن وَأَجَلُّ مِنْ كُلِّ خَطَر(4)؛ آگاه باشيد شما از (تمسك به) ريسمان فرمانبردارى (امام منصوب از سوى خداى تعالى) دست شسته، و با (روى آوردن به) رسوم و آداب جاهليت، دژ مستحكم و استوارى را كه خداوند برايتان برپا نموده بود، دچار رخنه و
1. نَفضَ ينفُضُ، در مورد تكان دادن چيزى براى از بين بردن غبار و امثال آن به كار مىرود. لسان العرب، ج 14، ص 239.
البته بر هم زدن دستها به اين منظور، حاكى از پايان كار است و در اينجا مقصود، بيان بىتوجهى آنان به فرمان مطاع حجت خدا(عليه السلام) و پيمانشكنىهايى است كه در خطبه شقشقيه (خطبه سوم) مشروحاً بيان شده است.
2. ثلمة، خلل و رخنه را گويند (مقاييس اللغه، ج 1، ص 384)، نظير حديث معروف: «اذا مات العالم ثُلِمَ (به صيغه مجهول) في الاسلام ثلمة لا يسدّها شىء...». بحارالانوار، ج 2، ص 43. به نقل از محاسن برقى؛ نظير بحارالانوار، ج 2، ص 17 و 44؛ ج 1، ص 22 و ج 82، ص 171 و 177.
3. مَنّ، در اصلِ لغت، احسان به فردى را گويند كه انتظار پاداش از وى نباشد: «الإحسانُ الذي تمنّ على من لا يَسْتَثِيبُهُ والمِنَّة، الاسم. والله المنّان علينا...». العين، ج 8، ص 374.
4. خَطَر: بلندى مقام و شرافت، خطِر: كسى يا چيزى كه داراى چنين مقامى باشد. همان، ص 187.
آسيب كرديد. خداوند سبحان بر مجموعه اين امت، نعمتِ «محكم نمودن پيوند صفا و صميميت» (و ايجاد همدلى و درك متقابل) را ارزانى داشت. پديده گهربارى كه در سايهسار آن به رفت و شد پرداخته و به بال گسترده آن پناه مىآورند. نعمتى (پرارج) كه هيچ يك از آفريدههاى حقتعالى را توانِ سنجش قدر و قيمت آن نيست؛ چرا كه از هر كالاى ارزندهاى والاتر و از هر متاع ارزشمندى ارجمندتر است.
به پيامد اسفبار «تكبر و خودپسندى»، و تأثير مخرّب و ويرانگر آن بر «الفت و صميميت» در اقوام مختلف اشاره شد. اكنون در پى يافتن پاسخ اين پرسش هستيم كه محورىترين امر براى حفظ وحدت و انسجام، كدام است؟
مقتداى تقواپيشگان(عليه السلام) در اين ميان بر نقش اطاعت از رهبران الاهى تأكيد فرموده و علت اساسى درماندگى مردم را فاصله گرفتن از فرمانفرمايان معصوم دانستند؛ چنانكه در كلام خاتم پيامبران(صلى الله عليه وآله) نيز، حفظ نظام اسلام بر چنين اطاعتى موكول شده است:
اسْمَعوُا وَأَطيعُوا لِمَنْ وَلاّهُ اللهُ فَاِنَّهُ نِظامُ الإسْلامِ؛(1) از آن كس كه
1. بحارالانوار، ج 23، ص 298، حديث 43، به نقل از امالى مرحوم مفيد، مجلس دوّم، حديث دوّم، ص 14.
البته اين حكم عقلى، در احاديث فراوانى مورد تأكيد واقع شده است براى مثال يكى از ابوابى كه در اين زمينه مىتوان اشاره كرد، باب 17 «كتابالامامة» بحارالانوار است (ج 23، ص 283 ـ 304)، كه مشتمل بر 65 حديث از منابع متعدد مىباشد. توجه به حديث مفصل و زيبايى كه از حضرت امام رضا(عليه السلام)نقل شده نيز، رهگشاست. حضرت در پاسخ اين پرسش كه «چرا اطاعت اولىالامر واجب است»، علتهاى متعدد ذكر فرمودند؛ از آن جمله: حفظ چارچوبه دين و جلوگيرى از تعدّى و تجاوز هواپرستان، حراست از كيان مذهب و دفع بدعتِ دنياپرستان و... .؛ (عيون اخبار الرضا(عليه السلام)، ج 2، ص 99 ـ 121). مرحوم علامه مجلسى در ج 6، ص 58 ـ 85 تمام آن و در ج 23، ص 32 بخشى از آن را نقل فرموده است.
خداوند زمام امر به وى سپرده اطاعت كنيد و حرفشنوى داشته باشيد؛ چرا كه اين (رابطه فرماندهى و فرمانبرى) شيرازه و اساس نظام است (و بدون آن همه امور از هم گسسته خواهد شد).
در اينجا نيز، حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) اين نفس نفيس مصطفى(صلى الله عليه وآله)،(1) راه نجات را گردن نهادن به فرمان مطاعِ(2) بزرگ پيشوايان معصومى دانستند كه سخنشان سخن خداست. و به طور قطع ثمره چنين پذيرش و اطاعتى، حيات واقعى و قدم نهادن به عرصه انسانيت و آزادگى است:
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا للهِِ وَلِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ...؛(3)اى اهل ايمان! آنگاه كه خدا و رسول(صلى الله عليه وآله) شما را به سوى آنچه شما را زنده مىكند فرا مىخوانند، پاسخ مثبت دهيد (و گوش به فرمان حياتبخش آنان بدهيد).
بنابراين هرگونه الفت و اتحاد، بايد بر چنين اساس استوارى بنا شود و در غير اين صورت، زوالپذير و محكوم به شكست خواهد بود:
إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا وَرَأَوُا الْعَذابَ وَتَقَطَّعَتْ بِهِمُ الأَْسْبابُ؛(4) هنگامى كه پيروىشدگان از پيروان بيزارى جسته و عذاب را (بالعيان) ديدند و همه دربها به روى آنها بسته شد (و كاملا بيچاره گشتند).(5)
1. اشاره به آيه مباهله (آل عمران، 61): «...أنفُسَنا وَأَنْفُسَكُم...». است.
2. «وَما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُول إِلاّ لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللهِ...». نساء (4)، 64.
3. انفال (8)، 24.
4. بقره (2)، 166.
5. نظير: احزاب (33)، 67 و 68؛ سبأ (34)، 32 و 33؛ اعراف (7)، 38 و 39؛ ابراهيم (14)، 22 و....
در عبارات نورانى قبل و بعد اين جمله، سخن از همدلى و يگانگى به ميان آمده كه قطعاً بدون در نظر گرفتن چنين شيرازهاى گرانسنگ تحقق نخواهد يافت. اين رهبرى الاهى است كه به لحاظ ريشه داشتن در قلوب آحاد اهل ايمان، محورى مقتدر و ارزشمند براى همصدايى و همسويى دينباوران خواهد شد.
نعمت امنيّت
از دستآوردهاى مهم الفت اجتماعى كه در پرتو پرهيز از هرگونه خودبرتربينى حاصل مىشود، نعمت «امنيت» است كه در اين فراز از كلام امام(عليه السلام) به آن اشاره شده.
نعمتهاى الاهى به الطاف حقتعالى در ابعاد مادى ختم نمىشود؛ ما از اداى شكر اين دسته از نعمتهاى خداوند هم بر نمىآييم؛ ولى اهميت نعمتهاى فوق مادى، به مراتب افزونتر است و عظمت بعضى از آنها به آن پايه است كه از پيامبر مكرّم اسلام(صلى الله عليه وآله) نقل شده:
نِعْمَتانِ مَكْفُورَتانِ: الاْمَنُ وَالْعافِيةُ؛(1) دو نعمت مورد قدرناشناسى است: امنيت و عافيت.
متأسفانه اين نعمت ـ همچون ديگر الطاف خداوند ـ براى بسيارى از ما عادى شده و به خوبى توجه به ارزش والاى آن نداريم. و خداى ناكرده
1. بحارالانوار، ج 81، ص 170، حديث اول، به نقل از: خصال، باب الإثنين، حديث 5.
مرحوم مجلسى در توضيح فرمودهاند: مكفورتان، به معناى پوشيده بودن از مردم است يا به جهت قدر نشناختن، يا شكر آن را به جاى نياوردن به سبب غفلت از عظمت آن. البته در برخى روايات به جاى امنيت، از «فراغ» ياد شده كه ظاهراً اعم از امنيت است. ر.ك: ج 66، ص 315؛ ج 77، ص 77 و 170 و ج 81، ص 171.
اگر مختصر نقصانى در بعض آنها پديد آيد، تا حدّى ارزش آن را درك خواهيم كرد.
خداى تعالى در قرآن كريم پس از صدور فرمان «تلاش در مسير يكپارچگى و همنوايى با محوريّت حبلالله» دوران گذشته و خاطره بسيار تلخ دشمنىها، و آنگاه تبديل آن به صفا و برادرى را يادآور شده و فرموده است:
وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ(1) جَمِيعاً وَلا تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَكُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَة مِنَ النّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ؛(2) همه با هم به ريسمان الاهى چنگ بزنيد و از تفرقه و جدايى بپرهيزيد. و به ياد نعمتى كه خدا ارزانىتان فرموده باشيد (و به ياد آوريد) آن هنگامى كه با يكديگر دشمنى داشتيد و خداوند دلهاى شما را به يك سوى گرد آورد و در سايه نعمت او برادر گشتيد. (همچنين شما) در لبه پرتگاه آتش (در معرض سقوط به قعر جهنم) بوديد و (اين) خداوند (بود كه) از آن (خطر هولناك) نجاتتان بخشيد. اين چنين خداوند آيات خود را (به وضوح) بيان مىفرمايد، باشد كه شما پذيراى هدايت الاهى گرديد».
1. امام محمد باقر(عليه السلام): «آلُ محمّد(عليهم السلام) هُمْ حَبْلُ اللهِ الّذي أَمَرَ بالإِعْتِصامِ بِهِ فَقالَ: وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَمِيعاً وَلا تَفَرَّقُو؛ حبل الله (ريسمان الاهى)، در واقع همان خاندان حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) هستند. (خاندان پاكى) كه خداوند به تمسك و روىآورى به سوى ايشان امر كرده و فرموده است: همه با هم به ريسمان الاهى چنگ بزنيد و دچار تشتّت و تفرقه نگرديد». نورالثقلين، ج 1، ص 448، حديث 304، به نقل از تفسير عياشى، ج 1، ص 194، حديث 123. امام صادق(عليه السلام): «نَحنُ الحبل؛ مراد (خداوند) از ريسمان الاهى ما هستيم». نورالثقلين، ج 1، ص 441 و 448، حديث 305، به نقل از امالى مرحوم شيخ طوسى، ص 272، مجلس 10، حديث 510».
2. آل عمران (3)، 103.
در جاى ديگر ناتوانى پيشين و وحشت آنها را با آسودگى خاطر و رفاه كنونىشان مقايسه كرده و مىفرمايد:
وَاذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي الأَْرْضِ تَخافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ(1) النّاسُ فَآواكُمْ وَأَيَّدَكُمْ بِنَصْرِهِ وَرَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ؛(2) به ياد آوريد آن هنگام كه عدهاى اندك و تحت ستم(3)در روى زمين بوديد، به نحوى كه (هر لحظه) ترس آن داشتيد كه مردمانِ (بىدين) شما را (كه چادرنشينانى خانه بدوش و بىپناه بوديد، همچون باز شكارى كه گنجشك ناتوانى را ناگهان از زمين برمىدارد)، بربايند. پس خداوند پناهتان داد و به يارى خود كمكتان نمود و از (چيزهاى) پاكيزه روزىتان داده باشد كه شما نيز سپاسگزارى نماييد (و از اين نعمت فقط در مسير رضاى او بهره بگيريد).
هشدار
امام(عليه السلام) همدلى به دست آمده از «ايمان آحاد مردم تحت رهبرى رهبر الاهى» را به دژ مستحكمى تشبيه فرمودند كه برج و باروى آن، و كنترل تردد افراد از در قلعه، تا آن هنگام معقول به نظر مىرسد كه ديوارهاى آن پاى برجا باشد؛ ولى اگر هر قسمت از حصار اطراف قلعه دچار رخنه و آسيب شود؛ زير نظر گرفتن مدخل آن سودى نخواهد داشت؛ چرا كه دشمن از همان نقاط ضعف بهره برده و به درون نفوذ خواهد كرد.
1. تخطّف، (از ماده خطف)، به معناى «گرفتن به سرعت» است. مجمع البيان، ج 3 و 4، ص 822.
2. انفال (8)، 26.
3. مراد از استضعاف، به ضعف كشيده شدنِ افرادى به دست گردنكشان، يا ضعيف شمردن و تحقير آنهاست. در هر صورت تحت ستم بودن، لازمه آن است.
آه سوزان اولين مظلوم عالم همين است كه شما از فرمان حجت خدا سر بر تافته و با روى آوردن به فرهنگ و آداب و رسومِ عصرِ نابخردى و جهل، دژِ سخت بنيانِ «الفت و صميميت اجتماعِ» خود را كه موهبتى الاهى بوده؛ دچار ضعف و سستى كردهايد. در اين شرايط نگهبانىِ ديدهبانان و زير نظر داشتن درهاى ورودى، همچون پوسته ميوهاى است كه از درون تهى است و فقط ظاهرى عوامفريب از آن باقى مانده. دم زدنِ شما از دين، و تظاهرتان به دينگرايى نيز، با توجه به فقدان محور ياد شده، سخنى بىمغز و ادعايى بىمحتوا خواهد بود.
اين صراحت لهجه برگرفته از كلام خداى تعالى(1) در بخشهاى
1. اين حقيقت در آيات فراوانى از قرآن كريم مشهود است؛ مثلا در آيه تبليغ (مائده، 67) خداوند براى تأكيد در مورد رساندن پيام ولايت حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اواخر دوران 23 ساله پيامبرى پيغمبراكرم(صلى الله عليه وآله)، همه رنج و زحمت طولانى حضرت را در گرو ابلاغ اين پيام دانسته و فرمود: «وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَه». خاتم پيامبران(صلى الله عليه وآله) به بهترين وجه انجام وظيفه مىكرد؛ ولى از باب متوجه ساختن همگان به اهميت امر ولايت، اينگونه با صراحت سخن به ميان آمد؛ چنان كه چنين نكته لطيفى در مورد يكتاپرستى، در آياتى مثل 65 زمر ديده مىشود «وَلَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَإِلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِين». به موارد فراوان ديگر مىتوان اشاره كرد؛ ولى از توجه به يك نكته زيبا از مقايسه اين دو آيه كريمه، نبايد غفلت كرد، و آن اينكه شرك، سبب نابودى اعمال گذشته است، نرساندن پيام ولايت نيز زحمات گذشته را بر باد مىدهد. و از آنجا كه برترين معصوم نظام خلقت(صلى الله عليه وآله) هرگز چنين نخواهند كرد، براى همه امّت در يك جهت بودن توحيد و ولايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) ثابت مىشود.
به عبارت ديگر، سخن در «توحيد» خلاصه مىگردد، و گردن ننهادن به ولايت و فرمانفرمايى حجت خدا، نپذيرفتن ولايت خدا و منافى با توحيد است. چنان كه از مولايمان حضرت ابوالحسن الرضا(عليه السلام) در حديث معروف و زيباى سلسلة الذهب از خداى متعال نقل شده است: «لا إلهَ إلاَّ اللهُ حِصْني، فَمَنْ دَخَلَ حِصْني أمِنَ (مِنْ) عَذابي؛ كلمه توحيد (لا اله الا الله) دژ و قلعه (مستحكم) من است؛ پس هركه در قلعه من وارد شود از عذاب من ايمن است.» آنگاه افزودند: «بِشُرُوطِها وَ أَنَا مِنْ شُروطِه؛ (منتها) با شرايط آن، و (از جمله) من از آن شرايط هستم.» يعنى ادعاى پذيرش خداى يگانه و سر باز زدن از سخن حجت او، دروغى بيش نيست؛ بحارالانوار، ج 49، ص 123، از امالى شيخ طوسى، ج 3، ص 7، از ثواب الاعمال، معانى الاخبار، عيون و التوحيد مرحوم شيخ صدوق.
ديگرى از سخنان آن بزرگوار به چشم مىخورد. براى مثال هنگام رسيدن خبر ورود لشكريان «انبار» براى كمك به معاويه، سپاه خويش را به لحاظ جهاد نكردن با اين دشمن خدا مخاطب قرار داده و فرمودند:
...يَا أَشْبَاهَ الرِّجَالِ وَلاَ رِجَالَ، حُلُومُ(1) الاَْطْفَالِ، وَعُقُولُ رَبَّاتِ الْحِجَالِ! لَوَدِدْتُ أَنِّي لَمْ أَرَكُمْ وَلَمْ أَعْرِفْكُمْ مَعْرِفَةً وَاللهِ جَرَّتْ نَدَماً وَأَعْقَبَتْ سَدَماً!(2) قَاتَلَكُمُ اللهُ لَقَدْ مَلاَْتُمْ قَلْبِي قَيْحاً وَشَحَنْتُمْ صَدْرِي غَيْظاً(3)...؛(4)اى نامردهاى مردنما، كه عقل و درك شما، همچون بچهها و زنان حجلهنشين است، اى كاش شما را نمىديدم و نمىشناختم، به خدا سوگند! حاصل شناختن شما پشيمانى و غم و اندوه است. خدا مرگتان بدهد، دلم را چركين نموده و سينهام را پر از خشم نموديد.
وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ صِرْتُمْ بَعْدَ الْهِجْرَةِ أَعْرَاباً(5) وَبَعْدَ الْمُوَالاَةِ أَحْزَاباً مَا
1. «الحِلم: العقل و التؤدة»، (مجمع البحرين، ج 6، ص 49)؛ «الحلم: الاناة والعقل...»،. (لسان العرب، ج 3، ص 304). بنابراين عبارت حلوم الاطفال، حاكى از همسنگى ميزان عقل و آيندهنگرى آنها با كودكان است كه درك صحيح و مقبولى از حال و آينده ندارند.
2. «السَّدَم بالتحريك: النَّدَمُ والحزن». لسان العرب، ج 6، ص 219.
3. در تفاوت غضب و غيظ گفتهاند: غضب مقابل «رضا»ست و تصميم بر عقوبت كسى است كه استحقاق آن را دارد؛ ولى غيظ، به حالت هيجان طبع گويند. فروق اللغات، ص 182، شماره 219.
4. نهجالبلاغه، خطبه 27.
5. اعرابى، به معناى باديهنشين و جمع آن «اعراب» است و اعاريب نيز، جمع اعراب؛ چنان كه «عرب»، جمع «عربى» است؛ مثل يهود و مجوس براى يهودى و مجوسى. لسانالعرب، ج 9، ص 113.
تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الاِْسْلاَمِ إِلاَّ بِاسْمِهِ، وَلاَ تَعْرِفُونَ مِنَ الاِْيمَانِ إِلاَّ رَسْمَهُ(1)؛ و بدانيد كه شما پس از هجرت باديهنشين گشتيد، و بعد از دوستى (و الفت اجتماعى) گروه گروه شديد، از ارتباط و وابستگى شما به اسلام جز نامى باقى نمانده است و از ايمان جز اثرى نمىشناسيد، (و جز نمادى از آن برايتان باقى نمانده است)».
امام(عليه السلام) روى آوردن آنها به فرهنگ جاهليت و كناره گرفتن از «روحيه صميميت برگرفته از تعاليم آسمانى» را به وضعيت باديهنشينانى تشبيه كرده كه پس از مدتى زندگى شهرى، دوباره به همان وضعيت اوليه باز گردند. حضرت فرمودند شما پس از پشت سر گذاشتن دوران سياه جهالت و توحش و بهرهورى از نسيم حياتبخش معارف الاهى و تنفس در فضاى دلگشاى محبّت و انس، به سبب خودستايى در دامان تباهىهاى گذشته درغلطيديد و آنگاه براى حفظ منافع خود، فقط به پوستهاى از اسلام آويزان شديد و براى شناخت حقايق والاى دين و سيراب شدن از زلال گواراى آب حيات، كمترين تلاشى نكرديد.
آرى آويختن آن روز آنان به پوسته بىمغز دين و سپر قرار دادن نام مقدس اسلام و تظاهر دروغينشان به دينباورى، همچنان استمرار يافت. امروز نيز، پويندگان راه آنها در تلاشند كه با پوشش مصلحتى اسلام، اهداف شيطانى خود را تعقيب كنند از آنجا كه نهجالبلاغه همچون صاحبش هميشه زنده و فريادگر است، بايد هشدار پدرانه پيشواى اهل تقوا و يقين(عليه السلام) را همچنان نصبالعين قرار داد و با بهرهورى از انوار اين
1. رسم: اثر، مجمع البحرين، ج 6، ص 72.
مشكوة پر فروغ، از ظلمتكده پرپيچ و خم دنيا به سلامت عبور كنيم. بايد با بصيرتى كه به لطف خدا از اين رهگذر به دست مىآوريم، معيارى مطمئن براى سنجش حق از باطل برگزينيم؛ چرا كه بنا بر آنچه شيعه و غير شيعه نقل كردهاند، وجود مبارك حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) تنها ميزان شناخت حق از باطل هستند.(1) اقتباس از اين منبع نور، چنين نيروى ارجمندى را در پويندگان راه حضرت به ارمغان خواهد آورد.
1. در منابع شيعه، فراوان ديده مىشود؛ مانند حديثى كه از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در مورد حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) نقل شده: «هذا اول من آمن بي واول من صدقني وهو الصديق الاكبر وهو الفاروق الاكبر الذي يفرق بين الحق والباطل وهو يعسوب المؤمنين وضياء في ظلمة الضلال»، بحارالانوار، ج 38، ص 215، حديث 20؛ همچنين ر.ك: ج 22، ص 424؛ ج 38، ص 127، 212، 213، 214 و 230.
براى نمونه در منابع عامه مىتوان به برخى از 184 حديثى كه هندى در كتاب معروف كنز العمال، ج 11، ص 598 ـ 628 با استناد به منابع متعدد، از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل كرده، اشاره نمود؛ مانند:
الف) «ستكونُ بَعدي فِتْنَةٌ فَإذا كانَ ذلِكَ فَأَلْزِمُوا عَلِىَّ ابنَ اَبي طالب فَإنَّهُ الفاروقُ بَيْنَ الْحَقِّ والباطل؛ به زودى پس از من آشوبى بهپا خواهد شد؛ پس ملازم (حضرت) على بن ابىطالب(عليه السلام)باشيد؛ چرا كه او معيار تشخيص حق از باطل است». شماره 32964؛
ب) «يا عمّارُ اِنْ رَاَيْتَ انَّ علياً قَدْ سَلَكَ وادياً وَسَلَكَ النّاسُ وادياً غَيْرَهُ فَاسْلُكْ مَعَ
عَليٍّ وَدَعِ النّاسَ إنّهُ لَنْ يَدُلُّكَ عَلى رَدى ولَنْ يُخرجُكَ مِنَ الهُدى؛ اى عمار! اگر ديدى على(عليه السلام) راهى را براى پيمودن انتخاب فرمود و «مردم» راه ديگرى برگزيدند، تو با على(عليه السلام)همراه باش، و مردم را رها كن (و تابع آنها مباش) چراكه او (حضرت على(عليه السلام)) هرگز تو را به امرى ناصواب و پَست رهنمون نخواهد بود و از مسير هدايت بيرونت نخواهد برد». شماره 32972؛
ج) «مَنْ فارقَ عليّاً فارَقَني ومَنْ فارَقَني فَقَدْ فارَقَ الله؛ هركه از على(عليه السلام) جدا شد، در واقع از من جدا شده و هركه از من فاصله گرفت، در حقيقت از خدا فاصله گرفته است». شماره 32974.
حديث (الف) را خوارزمى نيز در مناقب آورده است. ص 104، حديث 108.
اخيراً زمزمههاى ناموزونى در مورد برداشت از احكام نورانى قرآن به گوش مىرسد. گاهى حكم صريح قرآن كريم درباره دو برابر بودن سهم ارث مرد نسبت به زن زيركانه زير سؤال مىرود و گفته مىشود: «لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الأُْنْثَيَيْن»(1) كلام خدا هست؛ ولى در شرايط خاصى بوده و تاريخ مصرف آن پايان يافته است. و گاهى با اذعان به حقانيت آيه «وَالسّارِقُ وَالسّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما»(2) با حربه لزوم رعايت مصلحت هر زمان، درصدد محصور كردن حكم بريدن دست دزد به دورانى خاص و سپس از بين بردن آن هستند. و همين طور ديگر احكام و معارف. گويى اينان اين آيه كريمه را نديدهاند:
وَلا تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هذا حَلالٌ وَهذا حَرامٌ لِتَفْتَرُوا عَلَى اللهِ الْكَذِبَ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللهِ الْكَذِبَ لا يُفْلِحُونَ * مَتاعٌ قَلِيلٌ وَلَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ؛(3) بر اساس آنچه به دروغ به زبانهاى خود توصيف مىكنيد، نگوييد اين حلال است و اين حرام؛ چرا كه اين دروغ بستن به خداست (و) كسانى كه به خدا دروغ ببندند، روى رستگارى را نخواهند ديد (و تنها مدتى كوتاه و گذرا از) كالاى اندك (دنيا استفاده كنند؛ ولى) براى آنها عذابى دردناك خواهد بود.
و يا نشنيدهاند فرياد احاديث متواترى را كه مىفرمايد:
حَلالُ مُحمَّد(صلى الله عليه وآله) حَلالٌ إلى يَوْمَ القِيامَةِ وَحَرامُهُ حَرامٌ إلى يَومِ القِيامَةِ؛(4) آنچه حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) حلال دانستهاند، تا قيامت حلال
1. نساء (4)، 11 و 176.
2. مائده (5)، 38.
3. نحل (16)، 116 و 117.
4. بحار الانوار، ج 89، ص 148؛ ج 11، ص 56؛ ج 16، ص 354؛ ج 47، ص 35؛ ج 68، ص 326؛ ج 93، ص 3 و....
خواهد بود و حرام آن حضرت هم، تا آن روز محكوم به حرمت خواهد بود (و كسى را حق دخالت در حلال و حرام الاهى نمىباشد).
اين امور بازى كردن با دين است، و بازى بس خطرناكى است؛ چرا كه موضعگيرى در برابر آنان كه آشكارا به ستيز با راه خدا برمىآيند و صريحاً دينناباورى خود را ابراز مىدارند، روشن است؛ ولى كسانى كه از درون جامعه اسلامى و به نام نجات دين از واپسگرايى، اساس آن را مورد تهاجم قرار مىدهند، براى همگان قابل شناسايى نيستند و سبب گمراهى افراد زيادى خواهند شد. اگر بنا باشد معارف دين هر روز بر اساس سليقههاى مختلف دستخوش دگرگونى شود، چيزى باقى نخواهد ماند(1)و به حق بايد گفت: «فَعَلَى الإسْلامِ السَّلام»؛(2) چرا كه اولا محدوده ديد ما،
1. از امام سجاد(عليه السلام) نقل شده است: «إنّ دينَ الله لا يُصابُ بِالْعُقولِ النّاقِصَةِ وَالاْراءِ الباطِلَةِ والمَقاييسِ الفاسِدَةِ وَلا يُصابُ إلاّ بِالتَّسليمِ، فَمَنْ سَلَّمَ لَنا سَلِمَ وَمَنِ اهْتَدى بِنا هُدِيَ...؛ همانا دين خدا با عقلهاى ناقص و ديدگاههاى باطل و معيارهاى سنجش محكوم به تباهى، قابل دستيابى نيست و فقط با گردن نهادن (و دورى از تكبر) قابل نيل است. پس هركه ما (خاندان وحى) را پذيرفت و تسليم شد، به سلامت خواهد بود و هركه به وسيله ما هدايت پذيرفت (به سرمنزل مقصود) راه خواهد يافت». بحارالانوار، ج 2، ص 303، حديث 41، از كمالالدين.
همچنين گفتوگوهاى متعددى بين ائمه(عليهم السلام) و محدثان عالىمقام در اين باب قابل توجه است. براى نمونه مىتوان به پرسش ابان بن تغلب در مورد ديه بريدن انگشت اشاره كرد. همان، ج 104، ص 405، حديث 5، از محاسن برقى.
2. مقصود اين است كه در چنين حالتى، اسلامى باقى نخواهد ماند. اين جمله در احاديث نيز ديده مىشود؛ مثلا از امام حسين(عليه السلام) در مورد عدم صلاحيت يزيد چنين نقل شده: «وَعَلَى الاِْسلامِ السَّلامُ إذْ قَدْ بُلِيَتِ الاُْمَّةُ بِراع مِثلِ يَزِيد؛ اگر امت اسلام به چوپان (و مديرى) همچون يزيد گرفتار آمد، بايد با اسلام وداع كرد (و به تعبير ديگر فاتحه اسلام را بايد خواند؛ يعنى در حقيقت اسلامى باقى نخواهد ماند). بحارالانوار، ج 44، ص 336.
منحصر به بخش بسيار ناچيزى از جهان ماده است و گذشته از بىخبرى از جهان ماوراى ماده و قوانين حاكم بر آن، و چگونگى تأثير افعال و كردار اين عالم در سرنوشت جاودانى، يافتههاى پر هياهوى ما از همين عالم خاكى نيز ـ علىرغم ادعاهاى فراوان ـ در برابر آنچه خداىتعالى در اين جهان آفريده است نزديك صفر است؛ از اين رو همان گونه كه نمىتوان دستآوردهاى دانش امروز بشرى را با صد سال پيش مقايسه كرد، طبعاً مردمِ صد سالِ بعد نيز حاضر نيستند سطح دانش خود را با دانستههاى امروز ما قياس كنند، و همان گونه كه امروز با روشن شدن افقهاى تازه علمى، بطلان يا دست كم نقص بسيارى از امور قطعى آن دوران واضح شده، همين سرنوشت در انتظار ادعاهاى انديشمندانه دانشوران اين نسل نيز هست.
بنابراين، مصلحت بشر در هميشه تاريخ يك مطلب بيش نيست، و آن «ارتباط با خالق هستى از طريق بندگان برگزيده او» و كسب معارف بسيار بلندى است كه از زلال پاك و گواراى وحى سرچشمه مىگيرد. در اين صورت، ضمن پيشگيرى از بيمارى خطرناك تكبر و خودبرتربينى، انسان با نشاط و بالندگى فوقالعادهاى كه در پرتو ايمان راستين به پديد آورنده هستى دريافت كرده، در بسترى مناسب براى كسب درجات بالاتر قرار خواهد گرفت.
مراتب ايمان
تَقُولُونَ: النَّارَ(1) وَلاَ الْعَارَ، كَأَنَّكُمْ تُرِيدُونَ أَنْ تُكْفِئُوا(2) الاِْسْلاَمَ عَلَى
1. علت نصبِ «النارَ» و «العارَ»، مفعولِ فعلِ محذوف بودن است. گويا اينگونه بوده است: اختارُ النارَ ولا اختارُ العارَ: (در صورت مخيّر بودن بين آتش جهنم و عار و ننگ دنيا) آتش را برمىگزينيم؛ ولى ننگ را اختيار نمىكنم. همان گونه كه مفعول بىواسطه در فارسى با «را» مشخص مىشود، در عربى با نصب است و علامت نصب گاهى فتحه است.
2. برگرداندنِ چيزى را گويند. «اكفأت و كَفَّأتُ الشيء: قلَّبتُه». مقاييس اللغه، ج 5، ص 189.
وَجْهِهِ انْتِهَاكاً(1) لِحَرِيمِهِ وَنَقْضاً لِمِيثَاقِهِ الَّذِي وَضَعَهُ اللهُ لَكُمْ حَرَماً فِي أَرْضِهِ وَأَمْناً بَيْنَ خَلْقِهِ، وَإِنَّكُمْ إِنْ لَجَأْتُمْ إِلَى غَيْرِهِ حَارَبَكُمْ أَهْلُ الْكُفْرِ ثُمَّ لاَ جَبْرَائِيلُ وَلاَ مِيكَائِيلُ وَلاَ مُهَاجِرُونَ وَلاَ أَنْصَارٌ يَنْصُرُونَكُمْ إِلاَّ الْمُقَارَعَةَ(2) بِالسَّيْفِ حَتَّى يَحْكُمَ اللهُ بَيْنَكُمْ؛ مىگوييد: آتش را (مىپذيريم) ولى ننگ را (نخواهيم پذيرفت؟) گويا شما برآنيد كه اسلام را واژگون نموده و آن را مورد هتك حرمت قرار داده و پيمانى را كه خداى تعالى براى حفظ احترام شما و امنيت آفريدگان خود محكم نموده است، بشكنيد. اگر شما (به اسلام پشت كرده) به ديگران پناه آوريد، كافران با شما به جنگ بر مىخيزند و در چنين موقعيتى نه جبرئيل و ميكائيل (به فريادتان مىرسند) و نه مهاجر و انصار به يارىتان برمىخيزند. و تنها (راهِ پيش روىتان) نبرد با شمشير است تا هنگامى كه خداوند بين شما حكم فرمايد.
پرسشى كه از آغاز خطبه نيز مطرح بوده است و در اين فراز نيز با توجه به لحن حضرت، قابل طرح است، در مورد مخاطبان اين سخن است: آيا آنان به راستى بويى از اسلام نبرده بودند؟ آيا در جرگه مسلمانان نبودند؟
ممكن است به اين پرسش پاسخهاى متفاوتى داده شود؛ ولى از آن ميان شايد «اشاره به مراتب ايمان و اسلام» مناسبترين پاسخ باشد.
توضيح آنكه پايينترين درجهاى كه براى اسلام مىتوان در نظر گرفت، «اظهار شهادتين» است كه بر اساس آن، احكام ظاهرى اسلام از قبيل پاكى
1. انتهكَ الرَّجُلُ الحرمةَ، يعنى انسان كارى انجام دهد، كه با قداست و حرمت چيزى همخوانى ندارد. المصباح المنير، ص 628.
2. درگيرى و شمشير به روى هم كشيدن را مقارعه گويند. لسان العرب، ج 11، ص 120.
بدن، صحت ازدواج با مسلمانان، اجراى احكام ارث، حلال بودن ذبيحه و...، اجرا مىشود.
نخستين مرحله اسلام، حتى با نفاق هم مىسازد؛ يعنى ممكن است افرادى به دروغ اظهار اسلام كنند و خود را در صف اهل ايمان جا بزنند، در حالى كه همان كافرانِ صف مقابل هستند كه نقابى بر چهره واقعى خود زدهاند. اينان تا آن هنگام كه با قوانين اسلام از درِ ستيز درنيايند و درصدد اجراى اهداف باطل خود برنيايند، از بركات ظاهرى اسلام بهرهمند مىشوند و احياناً تحت تأثير جامعه اسلامى قرار گرفته و به بازسازى نهان خويش مىپردازند. البته مؤمنان هم در صورت شناسايى اهل نفاق، وظايف خاصى دارند؛ ولى مادام كه پايبندى ظاهرى افراد را مىبينند، در شرايط عادى به همان اظهار اسلام اكتفا كرده و در پى بازجويى برنخواهند آمد.
مرحله بعد، پذيرش اجمالى قلبى است؛ يعنى علاوه بر زبان، قلب نيز به آن حقيقت والا گرايش دارد؛ ولى ايمان در وضعيتى همچون نهال است كه نياز به تقويت و تغذيه دارد، چه بسا از بسيارى از ضروريات دين بىاطلاع باشد و مربيان و دلسوزان اطراف وى بايد او را در آفتزدايى و مواظبت اين نهال مباركى كه به تازگى غرس شده است، يارى كنند و چنين انسان پرارج تازهواردى را تا آن هنگام كه خود به راحتى راه را از چاه تميز دهد، مددكار باشند.
از مصاديق بارز رهپويان اين مرحله را مىتوان عزيز نوجوانانى دانست كه هماينك به سنّ مبارك تكليف پا نهاده و مخاطب به خطابِ زيباى «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» شدهاند. ظرافت عملكرد والدين و دستاندركاران تعليم و تربيت اين عزيزان بر كسانى كه با پيچيدگىهاى آن اندك آشنايى داشته
باشد، پوشيده نيست. به اهميت مسئله آنگاه بهتر آگاه مىشويم كه به سيل هجوم ناجوانمردانه فساد با مظاهر بسيار متنوع و رنگارنگ و جذابْ اندكى بينديشيم و از خداى متعال بخواهيم كه خود در امتثال اين فرمان يارىمان رسانَد كه:
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ ناراً وَقُودُهَا النّاسُ وَالْحِجارَةُ عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لا يَعْصُونَ اللهَ ما أَمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ؛(1) اى كسانى كه (به دين خدا) گرويدهايد، خودتان و اهلتان را (كسانى را كه به شما مربوط هستند) از آتشى كه سوخت آن مردم و سنگ هستند حفظ كنيد (و موجبات چنين مصيبتى را فراهم ننماييد) (آتشى كه) بر آن فرشتگان سختگير و درشتخو گمارده شده و سرپيچى فرمان خداوند نمىنمايند و هر آنچه مأموريت پيدا كنند (به خوبى) انجام مىدهند.
و در اين جهت از رهنمودهاى بسيار مغتنم هدايتگران الهى(عليهم السلام) به خوبى بهرهمند شويم؛ چنان كه مولايمان حضرت امام صادق(عليه السلام)براى گذر از تنگناهاى آخرالزمان ما را به «دعاى غريق» سفارش فرمودند:
قال ابوعبدالله(عليه السلام): سَتُصيبُكُم شُبْهَةٌ فَتَبْقَونَ بلا عَلَم يُرى و لا إمام هُدى، لا ينجو منها إلاّ من دعا بُدُعاءِ الغَريقِ. قُلْتُ: وَ كَيْفَ دُعاءُ الْغريقِ؟ قالَ: تقولُ: «يا اللهُ يا رَحْمانُ يا رحيمُ يا مُقَلِّبَ الْقُلوبِ ثَبِّتْ قَلْبي عَلى دِينكَ». فَقُلتُ: يا مُقَلِّبَ الْقُلوبِ وَ الاَْبْصارِ ثَبِّتْ قَلْبي عَلى دِينِكَ. فَقالَ: إنَّ اللهَ عَزَّ وجَلَّ مُقَلِّبُ الْقلوبِ وَالاَْبْصارِ وَلكِنْ قُلْ كَما أقولُ: يا مُقَلِّبَ الْقُلوبِ ثَبِّتْ قَلبي عَلى دِينكَ؛(2) امام صادق(عليه السلام)
1. تحريم (66): 6.
2. كمالالدين، ج 2، ص 351، باب 33، حديث 49. مرحوم علامه مجلسى نيز در دو باب آن را نقل كردهاند: بحارالانوار، ج 52، ص 148، حديث 73 و ج 95، ص 326، حديث 1.
اين حديث زيبا، يك نكته «كليدى» نيز در بر دارد، و آن اينكه: «إعمال سليقه و دخالت بيجا در معارف دين ممنوع». جايى كه معصوم(عليه السلام)، ضمن تأييد «مقَلِّبُ الأبصار» بودنِ خداوند، بر عبارت قبلى خود تأكيد فرمودند و به «مقلب القلوب» اكتفا كردند؛ از اين رو بايد آموخت: بر ما لازم است در همه امور از رهنمودهاى حكيمانه معصومان(عليهم السلام) بهره برده و از صميم جان به سكّاندارى آن ناخدايانِ كشتى نجات دل بسپريم، كه: «الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مَارِقٌ وَالْمُتَأَخِّرُ عَنْهُمْ زَاهِقٌ وَاللاَّزِمُ لَهُمْ لاَحِق». هركه از ايشان جلو بيفتد هلاك، و هركه از آنها فاصله بگيرد و عقب بيفتد، نابود خواهد شد و (تنها) آن كس كه ملازم آنان باشد (به هدف اصلى خلقت، يعنى قرب خداى تعالى) ملحق خواهد شد. فرازى از صلوات ماه شعبان المعظم.
فرمودند: به زودى شبههاى به شما خواهد رسيد و شما بدون نشانه و پرچم قابل ديدنى و پيشواى هدايتگرى باقى خواهيد ماند، طورى كه نجات تنها از آنِ كسى خواهد بود كه «دعاى غريق» را بخواند. عرض كردم: دعاى غريق چگونه است؟ فرمودند: (چنين) مىگويى: اى الله، اى رحمان، اى رحيم، اى دگرگون كننده دلها (و تعيينكننده جهت توجه قلبها) دل مرا بر دين خودت ثابت و پاى برجا بدار. (راوى مىگويد: هنگام تكرار عبارات امام(عليه السلام) كلمه «ابصار» را افزودم و) گفتم: اى آنكه قلبها و چشمها را دگرگون مىنمايى. امام(عليه السلام) فرمودند: (درست است كه) خداى عز و جل هم قلبها را برمىگرداند و هم چشمها را (با حالات مختلفى كه هر يك حاكى از وضعيت روحى خاصى است) دگرگون مىسازد؛ ولى «آن گونه كه مىگويم بگو»: اى دگرگون كننده دلها، دلم را بر دينت ثابت بدار.
در حديثى از امام هادى(عليه السلام) نقل شده است حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در مورد «ايمان» پرسيدند. در پاسخ فرمودند:
تَصْديقٌ بِالْقَلْبِ وَ إقْرارٌ بِاللِّسانِ وَ عَملٌ بِالأَرْكانِ(1)؛ ايمان عبارت
1. بحارالانوار، ج 69، ص 68، حديث 21؛ البته از صفحه 18 همان جلد تا ص 149 مشتمل بر احاديث متعدد و تحقيقات قابل استفاده مؤلف بزرگوار است رضوان الله تعالى عليه.
است از پذيرش قلبى، و به زبان آوردن و به كارگيرى اعضا و جوارح در راستاى آن (پذيرش و باور).
حال اگر بدون باور قلبى، فقط به زبان شهادتين را اقرار كرد، مادام كه نهان وى آشكار نشده، احكام ظاهرى اسلام بر او جارى است.(1) و اگر به راستى چنين ادعايى برخاسته از اعتقاد درون را با انجام اعمال خداپسند همراه كرد، در جرگه اهل ايمان وارد شده است. همانطور كه بيان شد، اين مقوله بر اساس احاديث فراوان اهل بيت(عليهم السلام)،(2) خود مراتب متعدد
1. همان، ج68، ص 225 ـ 309. مؤلف در اين بخش درباره تفاوت ايمان و اسلام، به تفسير آياتى از قرآن مجيد پرداخته؛ آنگاه 56 حديث را نقل كرده و شرح داده و سپس تحقيقاتى ارزندهاى براى تبيين بيشتر احاديث كرده است. براى مثال مىتوان به آيه معروف سوره مباركه حجرات (14) اشاره نمود: «قالَتِ الأَْعْرابُ آمَنّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَلَمّا يَدْخُلِ الإِْيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ...؛ باديهنشينان گفتند ايمان آورديم، بگو ايمان نياوردهايد؛ ولى بگوييد تسليم گشتيم (و مسلمان شديم) و هنوز (نسيم حياتبخشِ) ايمان به دلهاى (غير مستعدّ) شما وارد نگشته است».
2. سى و دوّمين باب (ج 69، ص 154ـ175)، از مجموعه 145 بابى كه مؤلف نستوه بحارالانوار(رحمه الله) تحت عنوان ايمان و كفر (جلدهاى 67 تا 73)، منعقد فرمودهاند، درباره «درجات ايمان و حقايق آن» است. در آن باب پس از نقل و تفسير آياتى از قرآن كريم، 28 حديث از منابع مختلف ثبت فرموده و همچون ديگر بخشهاى كتاب، خواننده را از توضيحات پربار خويش بهرهمند ساختهاند.
براى نمونه، در فرازى از حديث دوم باب مذكور (كه از كافى، ج 2، ص 43) نقل شده، آمده است: «إِنَّ مِنَ الْمُسْلِمِينَ مَنْ لَهُ سَهْمٌ وَمِنْهُمْ مَنْ لَهُ سَهْمَانِ وَمِنْهُمْ مَنْ لَهُ ثَلاَثَةُ أَسْهُم وَمِنْهُمْ مَنْ لَهُ أَرْبَعَةُ أَسْهُم وَمِنْهُمْ مَنْ لَهُ خَمْسَةُ أَسْهُم وَمِنْهُمْ مَنْ لَهُ سِتَّةُ أَسْهُم وَمِنْهُمْ مَنْ لَهُ سَبْعَةُ أَسْهُم فَلَيْسَ يَنْبَغِي أَنْ يُحْمَلَ صَاحِبُ السَّهْمِ عَلَى مَا عَلَيْهِ صَاحِبُ السَّهْمَيْنِ وَلاَ صَاحِبُ السَّهْمَيْنِ عَلَى مَا عَلَيْهِ صَاحِبُ الثَّلاَثَةِ...؛ برخى از مسلمانها يك سهم (از ايمان را) دارا هستند. و برخى از آنها دو سهم، و برخى سه سهم و برخى چهار سهم و برخى پنج سهم و برخى شش سهم و برخى هفت سهم دارند. پس سزاوار نيست بر آن كس كه تنها يك سهم دارد، به اندازه توان فردى كه داراى دو سهم است، (معارف دين و تكاليف خاص) حمل نمود. (كما اينكه) خود او نيز توان حمل فرد داراى سه سهم را ندارد».
آنگاه امام صادق(عليه السلام) داستانِ نصرانى تازه مسلمانى را مطرح فرمودند كه با كج سليقگى همسايه مؤمنى كه او را به اسلام تشويق كرده بود، دستورات دين جديد را تاب نياورد و به گمراهى قبلى خويش بازگشت (ج 69، ص 162). شايسته است در تكميل بحث، و براى تجليل از مقام والاى شخصيتهاى برجستهاى كه عنوانِ «صحابىِ رسول الله(صلى الله عليه وآله)بودن» بر قامت استوارشان راست مىآيد، به اين حديث امام صادق(عليه السلام) نيز به دقت بنگريم:
«... دَخلتُ عَلى أبي عَبْدِ الله(عليه السلام) فذكرتُ لَهُ شَيئاً مِنْ أمرِ الشِّيعَةِ ومِن أقاوِيلِهِم: فَقال يا عَبْدَ العزيزِ، الايمانُ عَشْرُ درجات بِمَنْزِلَةِ السُّلَّمِ لَهُ عَشْرُ مَراقي وَتَرْتَقي مِنْه مِرقاة بَعْدَ مِرقاة فَلا يَقُولَنَّ صاحِبُ الواحِدَةِ لِصاحِبِ الثّانِيَةِ لَسْتَ عَلى شَيْء وَ لا يَقُولَنَّ صاحِبُ الثّانِيَةِ لِصاحِبِ الثَّلاثَةِ لَسْتَ عَلى شَىْء حَتَّى انْتَهى إلَى الْعاشِرَة. قالَ: وَكانَ سَلْمانُ فِي العاشِرَةِ وَأبو ذَرٍّ فِي التّاسِعَةِ وَالْمِقدادُ فِي الثّامِنَة. يا عَبدَ العزيزِ، لا تُسْقِطْ مَنْ هُوَ دُونَكَ فَيُسْقِطكَ مَنْ هُوَ فَوْقَكَ إذا رأيتَ الّذي هُوَ دُونَكَ فَقَدرتَ اَنْ تَرْفَعَهُ إلى دَرَجَتِكَ رَفْعاً رَفيقاً فَافْعَل. وَلا تَحْمِلَنَّ عَلَيْهِ ما لا يُطيقُهُ فَتَكْسرَهُ فَإنَّهُ مَنْ كَسَرَ مُؤمِناً فَعَلَيْهِ جَبْرُه لاِنّكَ إذا ذَهَبْت تحمل الفصيل حمل البازل فسخته». خصال، ويژگيهاى دهگانه، حديث 49.
دارد و با اخلاص و التزام به لوازم ايمان، مىتوان آن را تقويت كرد و به سير صعودى پرداخت(1) تا بدانجا كه حضرت ابراهيم خليل(عليه السلام)، با آن درجه بالاى «يگانهپرستى» دست نياز به سوى بىنياز دراز كرده و هنگام ساختن اولين خانه توحيد(2)، براى خود و فرزند پاكشان ـ على نبينا و آله و عليهما السلام ـ و دستهاى از فرزندانشان از خداى تعالى «اسلام» را تقاضا مىكرد.
1. در بسيارى از احاديث ابواب مختلف اين كتاب (ايمان و كفر) سفارشهاى پدرانهاى از معصومان(عليهم السلام)، ما را در مسيرِ تقويت ايمان و تسريع در حركت صعودى آن بهره مىرسانند.
2. «إِنَّ أَوَّلَ بَيْت وُضِعَ لِلنّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَهُدىً لِلْعالَمِين؛ همانا نخستين خانهاى كه براى (توجهِ) مردم (به خداى تعالى) بنا نهاده شد، همان (خانهاى) با بركتى است كه در مكّه است و مايه هدايت براى همه جهانيان است». مائده (5)، 96.
وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَإِسْماعِيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ * رَبَّنا وَاجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَأَرِنا مَناسِكَنا وَتُبْ عَلَيْنا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوّابُ الرَّحِيمُ؛(1) و به ياد آر آن زمان كه ابراهيم و اسماعيل ـ على نبينا و آله و عليهما السلام ـ پايههاى خانه (ى خدا) را بالا برده (و مىگفتند:) پروردگارا! از ما بپذير همانا تو شنوا و دانا هستى. پروردگارا! ما دو نفر و امّتى از نسل ما را فرمانبردار خودت قرار بده و اعمال (حج) را به ما بياموز و توبه ما را بپذير،(2) همانا تو توبهپذير مهربان هستى.
حد نصاب ايمان
ايمانى باعث ورود به بهشت و نجات از عذاب دردناك الاهى مىشود كه به همه آنچه خداوند به تمام پيامبران ـ على نبينا و آله و عليهم السلام ـ نازل كرده تعلق گيرد و حتى يك حكم از احكام الاهى را استثنا نكند؛ چرا كه انكار يك مورد از دستاوردهاى وحى الاهى، در واقع زير سؤال بردن تمام محتواى اديان است؛ البته سرپيچى، غير از عناد و انكار است، و خداى تعالى بر گشودهبودن باب توبه تأكيد فرموده است و همواره بندگان خويش را به آمرزش گناهان بشارت داده و از اين رهگذر آنان را به زيبايى از ارتكاب گناهان باز داشته است:
1. بقره (2)، 128.
2. مرحوم شيخ طوسى در توضيح «تب علينا» فرمودهاند: «اي ارجع علينا بالرحمة والمغفرة و ليس فيه دلالة على جواز الصغيرة او فعل القبيح عليهم؛ يعنى با رحمت و آمرزش به ما عنايت فرما. درخواست توبه، دلالتى ندارد كه ايشان حتّى گناه كوچك يا عمل زشتى انجام دادهاند».
آنگاه وجه ديگرى نقل مىفرمايند: «قالا ذلك انقطاعاً اليه تعبداً ليُقتدى بهما فيه؛ آن دو بزرگوار اين مطلب را براى اظهار بندگى و توجه كامل به خداى تعالى بيان كردند تا ديگران هم در اين مسير به ايشان اقتدا كنند». التبيان، ج 1، ص 495.
قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ إِنَّ اللهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً(1)...؛ بگو اى بندگان من كه (با انجام گناهان) بر خود اسراف نمودهايد، از رحمت خداوند مأيوس نباشيد. همانا خداوند همه گناهان را مىآمرزد.
اما افسوس كه بسيارى از بندگان خدا به جاى نوازش جان خود با نسيم رحمت بىمانند خداى مهربان، به موضعگيرى تند در مقابل سفيران پاك و پيكهاى محبت الاهى روى آورده و از فرصت ارزشمند و غير قابل تكرار زندگانى دنيا بهره نجستهاند، به گونهاى كه آن عزيزان شكوه خود را به درگاه خداى تعالى در عباراتى اينگونه اظهار كردهاند:
قالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلاً وَنَهاراً * فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِي إِلاّ فِراراً * وَإِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ وَاسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَأَصَرُّوا وَاسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً * ثُمَّ إِنِّي دَعَوْتُهُمْ جِهاراً * ثُمَّ إِنِّي أَعْلَنْتُ لَهُمْ وَأَسْرَرْتُ لَهُمْ إِسْرار؛(2) پروردگارا! من قوم خويش را شب و روز (به سوى دين تو) فرا خواندم؛ لكن تنها اثر اين فراخوانى، فرار (و روىگردانى) آنان بود. و من هرگاه آنان را به منظور اينكه مورد آمرزش تو قرار گيرند فرا خواندم، انگشتان خود را در گوشها برده و با لباس چهرههاى خود را از من برمىگرفتند.(3) (بر مسير باطل خويش) تأكيد ورزيده و به شدت گردنفرازى نمودند. (من از پاى ننشسته، مجدداً) آشكارا آنان را دعوت به سوى حق نموده و سپس در آشكار و نهان (بر اين مهم) تأكيد نمودم...».
به هر حال، حد نصاب ايمان از ديدگاه قرآن كريم، اعتقاد راسخ به تمام
1. زمر (39)، 53.
2. نوح (71): 5 ـ 9.
3. «وَاسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ: اى غَطُّوا بها وجوههم لئلاّ يروني؛ چهرههاشان را با لباس خود پوشانيدند كه مرا نبينند». مجمع البيان، ج 9 و 10، ص 542.
محتواى وحى به همه پيامبران بزرگوار الاهى ـ على نبينا و آله و عليهم السلام ـ است، و خداى تعالى به صراحت، گرايشهاى ديگر را نكوهش كرده است:
إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللهِ وَرُسُلِهِ وَيُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللهِ وَرُسُلِهِ وَيَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْض وَنَكْفُرُ بِبَعْض وَيُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلاً * أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا وَأَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِين؛(1)همانا كسانى كه به خدا و پيامبرانش كفر ورزيده و بر آنند كه بين خدا و رسولان او جدايى افكنند و مىگويند برخى را باور داريم و برخى را منكر هستيم و درصدد جستوجوى راهى در اين ميان هستند، حقيقتاً كافرند و ما براى كافران عذاب خواركنندهاى مهيا نمودهايم.
و حتّى صِرف گردن نهادن ظاهرى را كافى ندانسته و كسى را در زمره اهل ايمان مىشمارد كه از اعماق وجود حكم رسول گرامى خود(صلى الله عليه وآله) را بپذيرند و آن را كاملا حق و درست بداند:
فَلا وَرَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيم؛(2) سوگند به خداى تو! آنان نياوردهاند تا اينكه در اختلافات خود تو را مرجع رسيدگى به درگيرى خود قرار دهند و در جان خويش از هرگونه قضاوتى كه فرمودى، هيچ گونه نگرانى و دغدغه احساس ننمايند و به نحو كامل تسليم فرمان شما باشند.
پرسش: در شرايطى كه احياناً انسان از بسيارى از معارف دين يا جزئياتاحكام اطلاعات كافى ندارد، چگونه ممكن است ايمان به محتواى تمام وحىهاى الاهى در طول ساليان دراز بياورد؟
1. نساء (4)، 150 و 151.
2. نساء (4)، 65.
پاسخ: آنچه مورد تأكيد است، «حق دانستن تمام پيامهاى الاهى و اعتقاد به لازم بودن پيروى از آنان است»، چه جزئيات آن را بدانيم يا ندانيم. هيچگاه سخن از لزوم شناسايى و بررسى تكتك پيامهاى خداوند و ويژگىهاى آنها به ميان نيامده است. بله، آنچه به عملكرد انسان مربوط مىشود و از محدوده قدرت و اختيار انسان خارج نيست، طبعاً بايد با شناخت و بصيرت همراه باشد.
مقايسه ننگ دنيوى با آتش جهنم
امام(عليه السلام) به شدت پايبندى آنان به آداب و رسوم جاهلى را سرزنش كرده و فرمودهاند: شما آنچنان بر افكار غلط خود اصرار داريد كه پيامد بسيار دردناكى چون عذاب و خشم الاهى را در مسير حراست از آن عادات غلط، قابل تحمل مىبينيد. اين اصرار، از نداشتن ايمان به آخرتْ حكايت مىكند؛ زيرا انسانى كه به هشدارهاى جدّى خداى متعال در مورد شكنجههاى هميشگى اعتقاد داشته باشد، هرگز حاضر نخواهد شد با اصرار كودكانه بر امور واهى، ناپايدار و ضد ارزش، ولى مطابق ميل عرف جاهلى، خود را به اين بدبختى غير قابل جبران مبتلا سازد.
البته ننگ و عار به صورتهاى مختلف در قبيلهها جلوه مىكند و ممكن است در هر زمان به موارد خاصى تعلق گيرد. «دختر داشتن» از نمونههاى شايع اين مطلب است؛ بر اساس آيات قرآن كريم هرگاه فردى چنين خبرى را مىشنيد، با چهرهاى برافروخته از خشم، خود را بر سر دو راهىِ تحمل اين ننگ يا از بين بردن دختر مىديد، و چون سنگينى ننگ پدر دختر بودن را تاب نمىآورد، بىرحمانه راه ديگرى در پيش مىگرفت:
وَإِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالاُْنْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَهُوَ كَظِيمٌ * يَتَوارى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ أَيُمْسِكُهُ عَلى هُون أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرابِ أَلا ساءَ ما يَحْكُمُونَ؛(1) و هنگامى كه يكى از آنان را خبر ميلاد فرزند دختر مىرسيد، چهرهاش سياه مىگشت و سعى در فرو بردن خشم خود مىنمود، (آنگاه) به لحاظ دريافت چنين خبر تأسفبارى، از قوم خويش فرارى شده و (خود را بر سر دوراهى مىديد:) آيا با ذلت و خوارى چنين فرزندى را در كنار خود بپذيرد يا در دل خاك نهانش نمايد؟(2) چه بد حكم مىنمودند.
اين در حالى است كه منطق قرآن كريم، ارزشمند دانستن نعمت الاهى و موهبت خداوندى دانستن دختر و پسر است:
اللهِِ مُلْكُ السَّماواتِ وَالأَْرْضِ يَخْلُقُ ما يَشاءُ يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ إِناثاً وَيَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ الذُّكُورَ * أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْراناً وَإِناثاً وَيَجْعَلُ مَنْ يَشاءُ عَقِيماً إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ؛(3) فرمانروايى آسمانها و زمين از آنِ خداوند است (او) هرچه بخواهد مىآفريند. برخى را فرزند دختر و بعضى را پسر عطا مىفرمايد، عدهاى را نيز پسر و دختر مىدهد و هر كه را اراده فرمايد، نازا قرار مىدهد. او داناى تواناست.
از ديگر ارزشهاى موهوم و جنجالآفرين رايج آنان، معيارهاى خاصى بود كه براى «ازدواج» در نظر مىگرفتند. آنان هرگز انتخاب همسر را از ميان افرادى كه طبقه اجتماعىشان را پايينتر از خود احساس مىكردند، بر نمىتافتند. اگر احياناً جوانى اينچنين با دخترى از قبيله آنها زندگى مشترك تشكيل مىداد، به اعتراض برخاسته و
1. نحل (16)، 58 و 59.
2. دسّ به معناى مخفى كردن. مجمع البيان، ج 5 و 6، ص 565.
3. شورى (42)، 49 و 50.
مىگفتند: تو چه حق دارى با دخترى از قبيله ما ازدواج كنى؟ اينگونه «ضد ارزشهاى عرفى»، بر هيچ ملاك منطقى استوار نيست. از ديدگاه قرآن كريم يگانه ملاك، «تقوا» است.
ادعاى اسلام
اسلام، فقط اداى شهادتين نيست. اگر در اعتقادات تشكيك شود و احكام هم تاريخ مصرف خاصى داشته باشد، چه چيز باقى خواهد ماند؟ آيا صِرف ثبت كلمه «مسلمان» در شناسنامه كافى است؟ آيا ادعاى اسلامى بودن براى كشورْ كارساز است و نبايد خط بطلان بر ارزشهاى پوچ و پوشالى همچون «ملىگرايى» و «تعصبهاى نژادى» كشيد؟ آيا نفسِ «ايرانى بودن» خود، معيارى براى سنجش ارزشها به شمار مىآيد؟ اگر چنين است، چرا شهروندان ديگر كشورها انتسابشان را به كشور خود ملاك ارزش ندانند؟ آيا غير از اين است كه همه و همه بنده «خداى بىشريك و همتا» هستيم و او براى «برترى و امتياز»، فقط «تقوا» را معرفى فرموده است و بس؟(1)
1. «يا أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَر وَأُنْثى وَجَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَقَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقاكُمْ إِنَّ اللهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ». حجرات (49): 13.
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، بر فراز منبر در ردّ ملىگرايى: «إِنَّ النَّاسَ مِنْ عَهْدِ آدَمَ إِلَى يَوْمِنَا هَذَا مِثْلُ أَسْنَانِ الْمُشْطِ لاَ فَضْلَ لِلْعَرَبِيِّ عَلَى الْعَجَمِيِّ وَلاَ لِلاَْحْمَرِ عَلَى الاَْسْوَدِ «إِلاَّ بِالتَّقْوَى» سَلْمَانُ بَحْرٌ لاَ يُنْزَفُ وَكَنْزٌ لاَ يَنْفَدُ سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ...؛ از حضرت آدم ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ تا امروز، مردم همچون دندانههاى شانه هستند، نه عرب را بر عجم، برترى هست نه سرخپوست را بر سياهپوست، مگر به سبب تقوا. سلمان(رحمه الله)دريايى بيكران و گنجى پايانناپذير است، سلمان از ما اهلالبيت است». شيخ مفيد، اختصاص، ص 341 و بحارالانوار، ج 22، ص 348.
مراسمى همچون «چهارشنبه سورى» چه توجيه معقولى دارد؟ آيا زنده كردن چنين امورى، بازگشت به دوران پيش از اسلام و پشت پا زدن به مبانى دينى نيست؟ تا آنجا كه در مجالس خصوصى بگويند ديگر حكومت دين معنا ندارد، و هرچه هست، دموكراسى و خواست مردم است!
امام(عليه السلام) مردم را به ياد پيمان با خدا انداخته و در مورد شكستن پيمان، دلسوزانه هشدار مىدهند و مىفرمايند: خدا براى شما به سبب پايبندى به لوازم ايمان، حريمى معيّن فرمود و در بين مردم امنيتتان بخشيد. به راستى اگر لطف خدا را از دست بدهيد، چه چيزى خواهيد داشت؟ خداوند، جان و مال و ناموستان را در سايه اسلام حفظ كرده است. مگر نه اين است كه روى آوردن به ارزشهاى غير اسلامى، زمينهاى مناسب براى طمع دينناباوران در گشودن جبهه جنگ عليه افرادى است كه از اسلام جز پوستهاى بىمغز در دستشان باقى نمانده؟
ولايت كفار ممنوع
همانگونه كه پيشتر نيز اشاره كرديم، قرآن كريم پذيرش ولايت كافران و يكدلى با آنان را به شدت نكوهش كرده است. از ديدگاه اين برترين كتاب آسمانى، چنين امرى به معناى پيوستن به صفوف آنان و رها كردن اسلام است:
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَالنَّصارى أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ
أَوْلِياءُ بَعْض وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمِينَ؛(1) اى دينباوران! يهود و نصارا(2) را به عنوان يار و ياور نگيريد،(3) برخى از آنان كمك برخى ديگر هستند و هر كه از شما از آنان يارى طلب نمود، او نيز همچون آنان محكوم به كفر است.(4) همانا خداوند مردمان ستمگر را هدايت نمىفرمايد.
اين آيه و همه آيات كريمه قرآن را نبايد در زندان الفاظ زندانى كرد و همواره بايد حقيقت والاى قرآن كريم را نصبالعين قرار دهيم.
امروز هم افرادى كه در رؤياى شيطانى فشردن دست صفا و صميميت با امريكايىها هستند و به آنان با ديده دوستانى ارزشمند مىنگرند، حقيقتاً خود، امريكايى هستند. البته نه از نظر مليت و نژاد؛ بلكه از نظر اعتقاد و طرز تفكر؛ چرا كه خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) با كسى شوخى ندارند و آيات نورانى قرآن كهنهشدنى نيست و توجيهات و تأويلات بىمورد را برنمىتابد. طرفداران اين منش، هرگونه همدردى و همنوايى با ملتهاى ستمديده و مظلوم را عقبماندگى دانسته و در مقابلْ ثمره ارادت به امريكا و همپالكىهايش را سرازير شدن فنآورى و پيشرفتهاى
1. مائده (5)، 51.
2. فقط يهود و نصارا ذكر شده است و بقيه كفار نيز در چنين حكمى، همانند آنان هستند. مجمع البيان، ج 3 و 4، ص 319.
3. «لا تعتمِدوا عَلَى الإسْتِنْصارِ بِهم مُتودّدينَ إلَيْهِم؛ يارىطلبى از آنان و طرح دوستى ريختن با آنها را تكيهگاه قرار ندهيد». همان.
4. «يعنى مَنِ استَنْصَرهُم واتّخذهم أَنْصاراً فإنَّه منهم أي محكومٌ لَهُ بحكمهم في وجوب لَعْنِهِ والبرائة مِنه و يُحْكَمُ بأَنَّه من اهلِ النّارِ؛ مقصود اين است كه كسى كه از آنان يارى بجويد و ياورشان بداند، در حقيقت جزء همانهاست و همان حكم آنها را دارد: لعنت و بيزارى از او لازم و محكوم به جهنمى بودن است». التبيان، ج 3، ص 550.
چشمگير علمى و صنعتى مىدانند، غافل از آنكه بر اساس رهنمود رهگشاى مولايمان حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)، همين بىتوجهى به مبانى متين اسلام و روى آوردن به ارزشهاى خيالى و بىمهرى به همكيشان دلسوز، براى دشمنان ديرينهاى چون امريكا، نويدبخش سستى و زبونى امريكاباوران مسلماننما خواهد بود و با مشاهده حالت انفعالى و قابل نفوذ، زمينه را براى اِعمال خوى ددمنشانه، و حمله و جنگ و ستيز مناسب مىيابند.
آيا در چنين شرايط اسفبارى، دينباوران راستين به يارى اين رنگباختگان دنياپرست مىآيند، و خداوند هم فرشتگان مقرّبى چون جبرئيل و ميكائيل(عليهما السلام) را مأمور امدادرسانىشان مىفرمايد؟ يا اينكه حقتعالى چنين كمكى را در گروِ تقوا و صبر و پايمردى، و دفاع از ارزشهاى مورد پسند خود قرار داده و فرموده است:
بَلى إِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا وَيَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلاف مِنَ الْمَلائِكَةِ مُسَوِّمِينَ؛(1) آرى، اگر اهل صبر و تقوا باشيد و (مشركان) با چنين خشم و خروشى(2) به شما حملهور شوند، خداوند شما را با پنجهزار فرشته با نشانههاى خاص(3) يارى مىرساند.
اما اگر به جاى گام نهادن در اين مسير ارجمند، توجه به زرق و برق
1. آلعمران (3)، 125.
2. خشم و غضب، از جمله معانى «فور» شمرده شده و اشارهاى است به غليان خشم مشركان در جنگ اُحُد، در پى شكست جنگ «بدر» سال پيش از آن. مجمعالبيان، ج 1 و 2، ص 828.
3. در مجمع البيان، دو قرائت «مسوِّمين» و «مسوَّمين» ثبت شده است. اولى را
علامت گذارنده خود و دوّمى را علامت گذاشته شده از سوى خداى تعالى معنا كردهاند. همان، ص 829.
ناپايدار دنيا شود، نه امداد غيبى وجود خواهد داشت، نه گروههاى مختلف اهل ايمان به يارى خواهند پرداخت؛ چرا كه شرط يارى خدا، يارى كردن اوست:
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللهَ يَنْصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ؛(1) اى اهل ايمان! اگر خدا را يارى كنيد، خداوند يارىتان خواهد فرمود و ثابتقدم و استوارتان خواهد ساخت.
قرآن كريم، كتاب رمّان و قصههاى خيالى يا نقل وقايع گذشتگان با هدف سرگرمى و پر كردن اوقات فراغت نيست، و همواره مخاطبان خود(2) را به
1. محمّد(صلى الله عليه وآله) (47)، 7.
ممكن است پرسيده شود: خدا را چگونه مىتوان يارى رساند؟
در پاسخ مىتوان ـ براى نمونه ـ به آخرين آيه سوره مباركه «صف» اشاره كرد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصارَ اللهِ كَما قالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوارِيِّينَ مَنْ أَنْصارِي إِلَى اللهِ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللهِ». حضرت عيسى ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ پرسيدند ياور «من» به سوى خدا كيست؟ اصحاب خاص حضرت در پاسخ نگفتند ما ياورانِ «شما» به سوى خدا هستيم؛ بلكه مستقيماً گفتند ما ياران خداييم (نَحْنُ أَنْصارُ الله).
اگر در اين گفتوگو نيك بنگريم، به نكتهاى زيبا مىرسيم و آن اينكه «يارى خدا، يارى حجت خداست» آنگاه به ابتداى آيه دقّت مىكنيم كه خداى تعالى در مقام ارائه الگو، مؤمنان را مخاطب ساخته و فرمود: «همان گونه» كه (حضرت) عيسى ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ چنين فرمود، و آنان چنين پاسخ دادند، خدا را يارى كنيد. حاصل آنكه: امروز تنها راه يارى خداوند و بهرهبردارى از پيامدهاى شيرين آن، يارى حضرت حجةبن الحسن عجل الله تعالى فرجه الشريف ـ است؛ يعنى: تنظيم همه امور زندگى بر وفق مراد آن وارث همه نيكان و نيكىها.
2. خداى تعالى 89 بار با عبارت دلنشينِ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» اهل ايمان را مخاطب ساخته است، و در كنار آن توجه به بيست موردى كه عبارت آسمانى «يا أَيُّهَا النّاس» ديده مىشود، حاكى از آن است كه زمينه پندگيرى و بهرهورى از رهنمودهاى بىبديل قرآن كريم براى همگان فراهم است، و حتى غير مؤمنان نيز مىتوانند به هشدارها توجه كرده، و پيش از پايان فرصت زندگانى دنيا، گرايش خود را به حق و حقيقت اعلام، و بر اساس آن عمل كنند.
پند گرفتن از فراز و نشيبهاى زندگى پيشينيان، و پرهيز از دامن زدن به امورى فراخوانده است كه مقدمات شكست در مقابل دشمن برون و درون، و سرانجام هلاكت دين و دنيا را در پى دارد. اين همه از عاد، ثمود، لوط، بنىاسرائيل و ديگر اقوام سخن گفتن، براى بيدارى فطرت خفته ما است كه تا فرصت از كف ندادهايم، «خود را دريابيم»،(1) و چارهاى بينديشيم، و خداى ناكرده فرداى قيامت به اين قبيل آيات كه پس از بيان هلاكت اقوام مختلف ذكر شده، به ديده حسرت و افسوسِ غير قابل جبران ننگريم، كه:
إِنَّ فِي ذلِكَ لآَيَةً وَما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ * وَإِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ؛(2) همانا در اين (مورد) نشانهاى (از قدرت خدا و زبونى و
1. «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُم؛ اى اهل ايمان! كاملا مواظب خود باشيد (و نعمت هدايت از كف ندهيد، و بدانيد:) اگر شما در مسير مستقيم هدايتبردار باشيد، گمراهىِ سرگشتگان شما را زيانى نخواهد رسانيد». مائده (5)، 105.
2. اين دو آيه را در كنار يكديگر در سوره مباركه شعراء، آيات 67 و 68، 103 و 104، 121 و 122، 139 و 140، 158 و 159، 174 و 175 و 190 و 191 مىبينيم كه به ترتيب به عملكرد نامناسب و سرانجام هلاكت قوم حضرت موسى، ابراهيم، نوح، هود، صالح، لوط و شعيب ـ على نبينا و آله و عليهم السلام ـ اشاره مىكنند. (و قبل از اشاره به داستان اقوام مختلف در آيه 8 و 9 نيز ديده مىشود). آيات فراوان «عبرتآموزى» قرآن كريم را نمىتوان در اين مختصر برشمرد، ولى از باب اشاره به نمونههاى بيشتر مىتوان از عبارات زيبايى «فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُون» (اعراف، 176)، «فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الأَْبْصار» (حشر، 2)؛ همچنين قمر (54)، 31، 34، 38 و 39 و 42؛ صافات (37)، 137 و 138؛ عنكبوت (29)، 35، و... بهره جست.
هلاكت اقوام) هست؛ ولى بيشتر مردم اهل ايمان نيستند و همانا پروردگار تو، همو شكستناپذير و مهربان است».
توجه به هشدارهاى الاهى
وَإِنَّ عِنْدَكُمُ الاَْمْثَالَ مِنْ بَأْسِ اللهِ وَقَوَارِعِهِ(1) وَأَيَّامِهِ وَوَقَائِعِهِ، فَلاَ تَسْتَبْطِئُوا وَعِيدَهُ جَهْلا بِأَخْذِهِ وَتَهَاوُناً بِبَطْشِهِ(2) وَيَأْساً مِنْ بَأْسِهِ، فَإِنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَلْعَنِ الْقَرْنَ الْمَاضِيَ بَيْنَ أَيْدِيكُمْ إِلاَّ لِتَرْكِهِمُ الاَْمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ، فَلَعَنَ اللهُ السُّفَهَاءَ لِرُكُوبِ الْمَعَاصِي وَالْحُلَمَاءَ لِتَرْكِ التَّنَاهِي. أَلاَ وَقَدْ قَطَعْتُمْ قَيْدَ الاِْسْلاَمِ وَعَطَّلْتُمْ حُدُودَهُ وَأَمَتُّمْ أَحْكَامَهُ؛ نزد شما نمونهها(ى گويايى) از عذاب خدا، و حوادث كوبنده او، و روزگارانِ (سخت)، و رخدادهاى دشوار وجود دارد؛ بنابراين وعده عذاب خدا را از روى ناراحتى و كماهميت دانستن آن و منتفى دانستن عذاب الاهى، پشت گوش نياندازيد؛ چرا كه خداوند نسل قبل از شما را تنها به دليل بجاى نياوردن امر به معروف و نهى از منكر از رحمت خود دور ساخت: نابخردان را به جهت ارتكاب گناهان، و خردمندان را به لحاظ مانع گناه آنان نشدن. آگاه باشيد شما رشته ارتباطتان را با اسلام در هم گسيخته و حدود الاهى را به زمين نهاديد و احكامش را از بين برديد».
خداى تعالى در موارد فراوان به سرنوشت گذشتگان اشاره فرموده و مخاطبان را به تأمل در آن دعوت فرموده است؛ نظير:
1. «القارعة»، حاكى از شدت يك امر است: «فلانٌ أمِنَ قوارعَ الدهر اى شدائدة». العين، ج 1، ص 156.
2. بطش، به معناى گرفتن با تندى است. مصباح المنير، ص 51.
أَوَلَمْ يَسِيرُوا فِي الأَْرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ كانُوا مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا هُمْ أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَآثاراً فِي الأَْرْضِ فَأَخَذَهُمُ اللهُ بِذُنُوبِهِمْ وَما كانَ لَهُمْ مِنَ اللهِ مِنْ واق؛(1) آيا به گوشههاى مختلف زمين سرى نمىزنند (و به سير و گشت و گذار در زمين نمىپردازند) تا ببينند سرنوشت كسانى كه قبل از آنان مىزيستند، چگونه بوده است. آنان نيرومندتر بودند و آثار وجودىشان بيشتر بود. خداوند به لحاظ گناهانشان آنها را گرفت و هيچ نگهدارندهاى (در مقابل خداوند) براى آنها وجود نداشت».
در اينجا نيز هماهنگى كلام روحبخش مولايمان اميرالمؤمنين(عليه السلام) با كلام جاودان پروردگار مهربان،(2) مشام جان را نوازش مىدهد. امام(عليه السلام) همچون پدرى مهربان(3) در مورد بىتوجهى به رخدادهاى اسفبار در اقوام گذشته
1. غافر (40)، 21.
2. بر كسى كه با آيات نورانى قرآن كريم، و نيز كلمات دُرربار اهلبيت(عليهم السلام) مأنوس باشد، تناسب و ارتباط والاى اين دو منبع پرفيض هدايت پوشيده نيست. پيروان راستين اين مكتب مىتوانند و بايدـ اين نكته زيبا و درخشان را در كنار هزاران دليل بر حقانيت اين مسير قرار داده و پس از ساييدن پيشانى شكر به درگاه خداى هادى، در فضايى صميمانه و مشفقانه ديگران را نيز به پيمودن اين وادى سراسر نور و صفا فراخوانند و با تأسّى به پيامبر و آل(عليهم السلام)همچون طبيبى دلسوز تمام تلاش خود را براى سلامت و سعادت خود و ديگر بندگان خدا به كار گيرند و همواره اين كلام حياتبخش مولايمان حضرت رضا(عليه السلام) را نصبالعين خويش قرار دهند كه «اگر مردم زيبايىهاى سخن ما را بدانند، حتماً از ما پيروى خواهند كرد»: «رَحِمَ الله عبداً أحيا أَمرَنا فَقُلْتُ لَهُ: وكيف يُحْيى أمرُكم؟ قال: يَتعلَّمُ عُلومَنا ويُعَلِّمُهَا النّاسَ، فَانّ النّاسَ لَوْ عَلِموا مَحاسِنَ كَلامِنا لاتَّبعُونا، قال: قلت... ». بحارالانوار، ج 2، ص 30، از معانىالاخبار و عيون اخبار الرضا(عليه السلام).
3. حضرت رضا(عليه السلام) در بيان بسيار زيبايى در مورد معرفى «امام» و «امامت»، به اوصافى اشاره فرمودند؛ از آن جمله:«...الامام السَّحابُ الماطِرُ والْغَيْثُ الهاطِلُ وَالشَّمْسُ الْمُضيئَةُ وَالاَْرْضُ الْبَسيطةَ والْعَيْنُ الغَزيرةُ والْغَديرُ والرَّوضَةُ. الامام الأَنيسُ الرَّفيقُ، وَ «الوالِدُ الشَّفيقُ»... الإمامُ واحِدُ دَهْرِهِ لا يُدانيهِ أَحَدٌ وَلا يُعادِلُهُ عالِمٌ وَلا يُوجَدُ مِنْهُ بَدَلٌ وَلا لَهُ مِثْلٌ وَلا نظيرٌ...». (عيون اخبار الرضا(عليه السلام)، ج 1، ص 172). اين حديث در كتب روايى ديگر نيز، با اندكى تفاوت ديده مىشود؛ مثلا در كمالالدين «الوالِدُ الرَّؤُوفُ وَالاَْخُ الشَّفِيقُ» و در معانى الاخبار، «الوَلَدُ الرَّفِيقُ وَالاَْخُ الشَّقِيقُ» ثبت شده است.
هشدار داده و مخاطبان را از عواقب بسيار تلخ بىتوجهى به تهديدهاى خداى تعالى برحذر داشتهاند.
متأسفانه بايد گفت اين روحيه ريشهاى ديرينه داشته و خداى تعالى وجود آن را در تمام امتهاى پيشين اينچنين بيان فرموده است:
وَما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَة مِنْ نَبِيّ إِلاّ أَخَذْنا أَهْلَها بِالْبَأْساءِ وَالضَّرّاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ* ثُمَّ بَدَّلْنا مَكانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتّى عَفَوْا وَقالُوا قَدْ مَسَّ آباءَنَا الضَّرّاءُ وَالسَّرّاءُ فَأَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَهُمْ لا يَشْعُرُونَ؛(1) هيچ پيامبرى را به ديارى نفرستاديم مگر اينكه به منظور ايجاد حالت تضرع و توجه قلبى به خداى تعالى آنها را به سختى و گرفتارى مبتلا ساختيم، سپس رفاه و آسايش را جايگزين تنگناها نموديم تا بدانجا كه فزونى يافتند،(2) و (با آسودگى خاطر) گفتند: (اين امرى طبيعى است و) پدران ما (نيز همچون ساير انسانها) هم دچار سختى و رنج مىشدند، و هم روى رفاه و آسايش را مىديدند (اين بلاها ربطى به قهر و خشم خدا ندارد) به ناگاه آنان را (با دست انتقام) برگرفتيم، در شرايطى كه آنان (كاملا غافل بوده، و) نمىفهميدند.
اهميت امر به معروف
همانگونه كه امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) رها كردن اصل امر به معروف و نهى از
1. اعراف (7)، 94 و 95.
2. مرحوم شيخ طوسى (التبيان، ج 4، ص 475)، «حتّى عَفَوا» را «حتّى كَثُرُوا» معنا كردهاند، و حتى سَمَنوا (فربه شدند) نيز گفتهاند و اصل آن را بر اساس جمله «...فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَيْء...» (بقره، 178) به معناى ترك گرفتهاند.
منكر را سبب دورى اقوام گذشته از رحمت الاهى و ابتلا به لعنت خداوند دانستند، امروز نيز اگر به اين اصل اصيل كممهرى شود، خداى ناكرده چنين پيامد خطرناكى را در پى خواهد داشت.
بدبختانه در عصر حاضر عدهاى تحت پوشش دموكراسى و آزادى فكر و رفتار، امر به معروف و نهى از منكر را دخالت بيجا و فضولى در كار ديگران مىشمارند؛ در حالى كه در شرع مقدس اسلام، براى اين عبادت ارزشمند ـ همچون ديگر عبادات ـ ضوابطى در نظر گرفته شده است، كه با رعايت دقيق آن مقرّرات، هم حقوق افراد حفظ مىشود و هم حقوق جامعه، و هم اينكه احكام الاهى مورد استهزا و بىتوجهى قرار نمىگيرد. نمىتوان هنگام ارتكاب امور خلاف دين و شكستن قبح گناه در جامعه با دستآويز قرار دادن شعارهاى فريبندهاى چون آزادى، به راحتى از كنار آنان گذشت؛ چرا كه در واقع، عواقب آن هم در اين سرا دامنگير همه افراد جامعه و از جمله خود آن افراد خواهد شد، و سرانجام در زندگانى جاويدان، كام همگان را به محروميت از نعمتهاى غير قابل تصور آن سرا، تلخ خواهد كرد.
خداى تعالى در قرآن كريم بارها امر به معروف و نهى از منكر را از ابعاد مختلف مطرح فرموده و رهنمودهاى آسمانى ارائه فرموده است و طبعاً خوشهچينى از تعاليم بسيار پربركت آلالبيت(عليهم السلام) در اين زمينه نيز، همچون ديگر موارد، دستيابى به نكتههاى بسيار ارزنده را در پى خواهد داشت؛ ولى چون مجال شرح و بسط نيست، اجمالا اشاره مىكنيم:
خداوند، عالمان دينى و استوانههاى علمى را سرزنش مىكند از اينكه ساده از كنار منكرات بگذرند! مىفرمايد:
لَوْلا يَنْهاهُمُ الرَّبّانِيُّونَ وَالأَْحْبارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الإِْثْمَ وَأَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ ما كانُوا يَصْنَعُونَ؛(1) چرا عالمان دينى و استوانههاى علمى مردم را از «به گناه سخن گفتن» و «مال حرام خوردن» بازنمىدارند؟ حقيقتاً كار زشتى انجام مىدهند.
يكى از مواردى كه خداى تعالى چند بار در قرآن كريم از آن ياد فرموده، و در سوره مباركه اعراف مشروحتر مطرح شده، داستان آموزنده «اصحاب سبت» است. عدهاى از بنىاسرائيل مجاور دريا زندگى مىكردند و از راه ماهىگيرى روزگار مىگذرانيدند، دستور الاهى بر ممنوعيت ماهىگيرى در روز شنبه صادر شد و براى امتحان آنان ماهىها در روز شنبه حضور چشمگير در ساحل مىيافتند و در ديگر روزهاى هفته، خبرى از آنها نبود. سرانجام اصالة الاقتصاد، و اصل حلاّل مشكلات بودن دلار و ريال، حيلهاى برايشان به ارمغان آورد؛ آنان بر آن شدند كه فرصت را مغتنم شمرده و از ماهىهاى روز شنبه استفاده كنند؛ ولى براى آنكه حكم شرعى را هم به خيال خودـ رعايت كرده باشند، يا به عبارتى نستجير باللهـ خدا را فريب دهند، حوضچههايى آماده كردند، به گونهاى كه ماهىها شنبه وارد حوضچهها مىشدند، ولى براى خروج با در بسته روبهرو شده و زندانى مىشدند و آنان روز يكشنبه به جمعآورى آنها مىپرداختند.
در اين ميان عدهاى آنان را از اين عمل زشت و بازى با احكام الاهى بازداشته و نهىشان مىكردند؛ ولى دستهاى ديگر كه خود اهل اين عمل نبودند، سر برآورده و نهى از منكر كنندگان را سرزنش مىكردند كه چه
1. مائده (5)، 63.
كار داريد؟ ـ همچنان كه اين نغمهها، همواره ساز مىشود كه اقتضاى آزادى اين است و چنين دخالتهايى با دموكراسى سازگار نيست ـ نيكان در پاسخ، عمل زيباى خود را در بردارنده دو فايده مهم مىشمردند: يكى اينكه ما خود در پيشگاه پروردگار براى اداى وظيفه پاسخى داشته باشيم، و ديگر اينكه اميد اين هست ـ اگرچه اندك ـ كه اينان دست از اين كار شسته و به سوى حقيقت باز گردند. هنگامى كه خيرانديشىها اثرى در روح دنياگراى آنان نگذاشت، خداوند همه آن قوم را به استثناى نهى از منكركنندگان به عذاب شديدى گرفتار ساخت، و سرنوشت بىتوجّهان به نهى از منكر با دنياپرستان بازيگر رقم خورد و همه آنها به عذاب شديد الاهى گرفتار شده و به صورت بوزينه درآمدند:
وَسْئَلْهُمْ عَنِ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ حاضِرَةَ الْبَحْرِ إِذْ يَعْدُونَ فِي السَّبْتِ إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَيَوْمَ لا يَسْبِتُونَ لا تَأْتِيهِمْ كَذلِكَ نَبْلُوهُمْ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ * وَإِذْ قالَتْ أُمَّةٌ مِنْهُمْ لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اللهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِيداً قالُوا مَعْذِرَةً إِلى رَبِّكُمْ وَلَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ * فَلَمّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ أَنْجَيْنَا الَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ وَأَخَذْنَا الَّذِينَ ظَلَمُوا بِعَذاب بَئِيس بِما كانُوا يَفْسُقُونَ * فَلَمّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ.(1)
شايد حكمت مسخ آنان به صورت «ميمون»، اين باشد كه ميمون در بين حيوانات، بيش از همه به بازيگرى شناخته مىشود، و كسانى كه با دين خدا بازى كنند، چنين سنخيّتى بين آنها و اين حيوان بازيگر پديد مىآيد. قرآن كريم كه برترين كتاب هدايت است، ما را از دوستى با اين بازيگران برحذر داشته:
1. اعراف (7)، 163 ـ 166.
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَكُمْ هُزُواً وَلَعِباً مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَالْكُفّارَ أَوْلِياءَ وَاتَّقُوا اللهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ؛(1) اى دينباوران! كسانى را كه آيين شما را به مسخره و بازيچه گرفتهاند، چه آنانى كه قبل از شما به آنان كتاب (آسمانى) داده شد، چه كافران، به عنوان دوست انتخاب نكنيد. و اگر حقيقتاًـ اهل ايمان هستيد، از خدا پروا كنيد.
حال اگر خداى تعالى بر امّت اسلامى منّت نهاده و با وجود استحقاق عذاب استيصال،(2) چنين سرنوشت شومى را براى ما رقم نمىزند، بايد در مقام شكر برآمده و خود را «تافته جدا بافته» ندانيم و خاضعانه از درگاهش بخواهيم به عذابهاى دردناك ديگرى كه در قرآن مجيدش هشدارمان داده است، مبتلايمان نفرمايد:
قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلى أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً وَيُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْض انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الآْياتِ لَعَلَّهُمْ يَفْقَهُونَ؛(3) بگو او همان (خدايى) است كه مىتواند عذابى از بالاى (سر) شما يا از پايين پايتان به سويتان بفرستد (بلاهاى آسمانى و زمينى)، يا اينكه «شما را دچار تفرقه و چنددستگى نمايد» و به برخى از شما عذاب بعضى ديگر را بچشاند (براى يكديگر مصيبتآفرين شويد) بنگر چگونه به شيوههاى گوناگون آيات خود را بيان مىنماييم، باشد كه فهم خود را به كار گيرند.
1. مائده (5)، 57. البته اين حالت تمسخر را در آيات ديگر، از جمله آيه 58 نيز مىتوان يافت.
2. استيصال، به معناى ريشهكن كردن است، و خداوند در قرآن كريم براى اقوامى چون عاد، ثمود و... بدون استعمال اين لفظ، از آن ياد فرموده است؛ مانند اوائل «الحاقّه»؛ فصلت، 13 ـ 18 و آيات ديگر؛ از جمله آيه 17 از سوره اسراء: «وَكَمْ أَهْلَكْنا مِنَ الْقُرُونِ مِنْ بَعْدِ نُوح...».
3. انعام (6)، 65.
اين حقيقت را در نهجالبلاغه مولايمان امير مؤمنان(عليه السلام) كه به حق تالىتلوِ قرآن كريم است، و در صفحات پيشين شرح آن رفت ـ به روشنى مىيابيم:
وَاعْلَموا أَنَّكُم صِرْتُم بَعْدَ الْهِجْرَةِ أَعْراباً وَبَعْدَ المُوالاةِ أَحْزاباً.
پول مىدهند و تشويق مىكنند كه برويد حزب باز كنيد، اين حاتمبخشىها و از كيسه خليفه خرج كردنها، بهانهاى است براى چپاول بيتالمال مسلمانان. چوب خدا هم صدا ندارد. آيا كشمكشها و موضعگيرىهاى تندى(1) كه كيان جامعه اسلامى را با خطر جدّى مواجه مىكند و دورى از ارزشهاى والاى انسانى را به ارمغان مىآورد ـ هرچند در كپسولهاى فريبندهاى چون «آزادى فكر و انديشه»، «توسعه سياسى» و... جاسازى شود ـ چيزى جز هشدار محبتآميز قرآن و عترت(عليهم السلام) است كه در عبارات نورانى بالا گذشت؟
1. قطعاً خشم و خروشى كه خداى حكيم در نهاد انسان به وديعت نهاده، عبث و بيهوده نيست، و دستورالعمل استفاده از آن را همچون ديگر مواهب حقتعالى، بايد از ثقلين (قرآن و عترت(عليهم السلام)) دريافت.
نمونه قرآنى: «مُحَمَّدٌ رَسُولُاللهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَىالْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُم». (فتح (48)، 29.
نمونه از عترت: به امامصادق(عليه السلام) گفته شد فردى شما را دوست دارد؛ ولى در بيزارى از دشمنتان ضعيف است. حضرت فرمودند: «هَيْهاتَ! كَذِبَ مَنِ ادَّعى مَحَبَّتنا وَلَمْ يَتَبَرَّأ مِنْ عَدُوِّنا» چه سخن دور از حقيقتى، هر كس مدّعى دوستى با ما باشد، ولى از دشمن ما بيزارى نجويد، دروغ مىگويد (و در اين ادعا صادق نيست). بحارالانوار، ج 27، ص 58، حديث 18.
بنابراين، بر اساس اصل اصيل «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَة» (حجرات، 10)، بايد همدلى و صفا و صميميت در ميان برادران ايمانى حكمفرما باشد و در پرتو آن به رفع همه كدورتها پرداخت و توجه داشت كه خشونت و غلظت را فقط براى كافران حربى و جنگطلب ذخيره كرد، كه: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفّارِ وَلْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَة...». (توبه (9)، 123).
اين شگردهاى شيطنتآميز را چند سال تجربه كرديم؛ آيا وقت آن نرسيده است كه به دين خدا باز گرديم و براى احكام الاهى ارزشى بايسته و در خور اوج عظمت والاى آن قائل شويم؟(1) با دين خدا بازى نكنيم؛ چرا كه پيامد آن بازيچه قرار گرفتن خود ما است:(2)
1. حقيقت اين است كه بر اساس آياتى چون «وَلا تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هذا حَلالٌ وَهذا حَرامٌ لِتَفْتَرُوا عَلَى اللهِ الْكَذِبَ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللهِ الْكَذِبَ لا يُفْلِحُونَ * مَتاعٌ قَلِيلٌ وَلَهُمْ عَذابٌ أَلِيم» (نحل (16)، 116 و 117؛ نظير يونس (10)، 60 و...)، حق تعيين حلال و حرام از آنِ حقتعالى است، و اگر انسان به راستى آن را گردن نهاد، پيش از جهان جاويد، در اين سرا نيز بهرهها خواهد برد براى مثال «عبدالله بن ابى يعفور» يكى از شخصيتهاى سرشناس رجال حديث، دل درد مزمن خود را با اندكى شراب معالجه مىكرد، و پس از احساس درد مجدّد، با آشاميدنِ دوباره، آن را تسكين مىبخشيد. مسأله خود را با امام زمانش، حضرت امام صادق(عليه السلام) در ميان گذاشت و با نهى آن بزرگوار تصميم قطعى بر ترك چنين مداوايى گرفت. هنگامى كه با اصرار نزديكانش در مورد ساكت كردن درد به آن شيوه مواجه شد، سوگند ياد كرد هرگز قطرهاى نخواهم نوشيد. درد دل شدت پيدا كرد و او همچنان بر «فضولى نكردن در دين خدا» عزمى جزم داشت و پس از مدتى كه درد به اوج خود رسيد و در آزمون سربلند برآمد، درد دل براى هميشه از او دور شد و تا پايان عمر بابركت خود هرگز پذيراى چنين ميهمان ناخواندهاى كه گاه و بىگاه آرامش ارزشمند او را بر هم مىزد، نشد. اِختيارُ مَعْرِفةِ الرِّجال معروف به رجال كشى، ص 247، حديث 459.
هموست كه امتثال راستين خود از آيه «اولىالامر» (نساء، 59) و انقياد كامل در پيشگاه باعظمت امام زمان خويش را اينگونه ابراز كرد: اگر انارى را نصف نموده و بفرماييد اين نيمه حرام، و آن نيمه حلال است، من گواهى مىدهم آنچه فرمودهايد حلال است، حلال است، و آنچه فرمودهايد حرام است، حرام است. امام(عليه السلام) در پاسخ فرمودند: «رحمك الله، رحمك الله». همان، ص 249، حديث 462.
آيا ما اينچنين هستيم؟ به راستى اگر چنين نباشيم، مُجازيم خود را آشناى با الفباى تشيع بدانيم؟ آيا همه چيز در همين سرا خلاصه شده و فردايى بدون هياهو و جار و جنجال در انتظار ما نيست؟ آرى، آنچه پس از رخت بربستن از اين دار غرور آغاز مىشود، سزاوار نام زيباى «زندگانى» است. از خداى مهربان مىخواهيم ما را درزمره كسانى قرار ندهد كه بانگ حسرت برآورده و مىگويند: «يا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَياتِي». (فجر (89)، 24).
وَإِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنّا وَإِذا خَلَوْا إِلى شَياطِينِهِمْ قالُوا إِنّا مَعَكُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ * اللهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَيَمُدُّهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ؛(1)(2) و هنگامى كه با اهل ايمان برخورد مىكنند، مىگويند ما (نيز چون شما) مؤمنيم و هنگامى كه با شياطينشان خلوت مىكنند، مىگويند ما با شما هستيم و (مؤمنان را) مسخره مىكنيم خداوند آنان را مسخره نموده و سركشىِ متحيّرانه آنها را استمرار خواهد بخشيد.
و نيرنگ به خدا، نقشههاى حكيمانه الاهى را عليه انسان در پىخواهد داشت:
إِنَّ الْمُنافِقِينَ يُخادِعُونَ اللهَ وَهُوَ خادِعُهُمْ؛(3) همانا دورويان درصدد حيله و نيرنگ با خدا برمىآيند (غافل از آنكه خداوند نقشه آنان را نقش بر آب كرده) و او براى آنها نقشه طرح خواهد فرمود.
آرى، او بلا نازل مىكند؛ ولى ممكن است گفته شود ما بلايى مشاهده نمىكنيم، و اتفاقاتى كه مىافتد كاملا طبيعى است و گذشتگان ما هم شادى و غم داشتهاند «...قَدْ مَسَّ آباءَنَا الضَّرّاءُ وَالسَّرّاء...»(4) خداوند توفيقمان عطا فرمايد كلام دلنشين مولايمان را كه بهترين نسخه شفابخش دردهاى بىدرمان ما است، به خوبى به كار ببنديم.
1. عَمَهْ: سرگردانى. مجمع البيان.
2. بقره (2)، 14 ـ 15؛ نظير آيه 9.
3. نساء (4)، 142.
4. اعراف (7)، 95.
مأموريت الاهى براى دفع فتنه
أَلاَ وَقَدْ أَمَرَنِيَ اللهُ بِقِتَالِ أَهْلِ الْبَغْيِ(1) وَالنَّكْثِ(2) وَالْفَسَادِ فِي الاَْرْضِ. فَأَمَّا النَّاكِثُونَ فَقَدْ قَاتَلْتُ، وَأَمَّا الْقَاسِطُونَ(3) فَقَدْ جَاهَدْتُ، وَأَمَّا الْمَارِقَةُ(4) فَقَدْ دَوَّخْتُ،(5) وَأَمَّا شَيْطَانُ الرَّدْهَةِ(6) فَقَدْ كُفِيتُهُ(7) بِصَعْقَة
1. بغى در لغت، به معناى ستم است و ستمگر را باغى مىگويند. جمع آن نيز بغاة است. العين ج 4، ص 453 و مصباح المنير، ص 57.
2. نكث، در مورد شكستن پيمان استعمال مىشود: «نكث الرَّجلُ العهدَ نكثاً... نقضَهُ ونبذَه». مصباح المنير، ص 624.
3. مرحوم شيخ طوسى (جنّ (72)، 15): «وَأَمَّا الْقاسِطُونَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَبا» را «الجائرونَ عن طَريق الحَقِّ؛ ستمپيشگانى كه از حق منحرف گشتهاند» معنا كردهاند. التبيان، ج 10، ص 152.
مرحوم طبرسى نيز در مقايسه قاسِط (مانند همين آيه) و مُقْسِط (مانند حُجرات (49)، 9) فرمودهاند: «القاسِط هو العادل «عن» الحق، والمُقسِط العادل «الى» الحق؛ (قاسط، روىگردان از حق و مقسط، روىآور به حق)، است». مجمع البيان، ج 9 و 10، ص 558.
4. در اصل لغت، خروج و پرتاب تير از كمان را مُروق گفتهاند، در مورد خروج از دين نيز استعمال شده است. مصباح المنير، ص 569.
5. مقهور و ذليل كردن (مصباح المنير، ص 57) چيره و مستولى شدن. صحاح اللغه، ج 2، ص 421.
6. ردهه، نام گودالى است كه جسد ذوالثديه، رهبر خوارج در جنگ نهروان در آن افتاده بود. جوهرى، لغوىِ غير شيعه نيز اشاره به حديثى از «پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)» اشاره مىكند كه از «شيطان ردهه» بودنِ مقتول نهروان حكايت دارد. صحاح اللغه، ج 6، ص 2232.
7. كُفيتُه، فعل مجهول است به معناى «در مورد او كفايت شدم»؛ يعنى خداى تعالى مرا به وسيله صاعقهاى كمك فرمود. در مورد صاعقه نيز بعضى صاعقه آسمانى را مطرح نمودهاند؛ ولى ظاهراً مرادِ حضرتِ اسدالله الغالب، فرياد بنيانكَنِ برخاسته از دل خداجوى آن بزرگوار است، و اين خود درس دلنشين توحيد است.
در ضمن، از جمله موارد مشابه استعمالِ «كُفيته» در اين حديث را مىتوان در حديثى يافت كه نقطه آغازينِ حركتى براى مرحوم كربلايى كاظم ساروقى، حافظ خارق العاده و مكتب نرفته قرآن كريم شد. عَنْ أَبى عَبْدِ الله(عليه السلام): مَنْ عَمِلَ بِما عَلِمَ كُفِىَ ما لَمْ يَعْلَم؛ هر كس به «آنچه» مىداند عمل نمايد، خداوند او را از آنچه نمىداند كفايت مىكند. (بحارالانوار، ج 2، ص 30، حديث 14، به نقل از ثواب الاعمال، و ص 280، حديث 49، به نقل از التوحيد مرحوم صدوق). او بر آن شد به طور جدى به اين سخن معصوم(عليه السلام)ملتزم باشد، هرچند از دانش اصطلاحىِ مردم بهره نداشت. هنگامى كه احساس كرد كارفرماى او از محل «گندم زكات داده نشده» اجرتش مىدهد و تذكر دلسوزانه در او اثر نكرد، تن به مشكلات داده و هجرت نمود، هجرتى كه خود مقدمهاى براى تابش «نور قرآن» در دل پاكش شد.
سُمِعَتْ لَهَا وَجْبَةُ(1) قَلْبِهِ وَرَجَّةُ(2) صَدْرِهِ، وَبَقِيَتْ بَقِيَّةٌ مِنْ أَهْلِ الْبَغْيِ. وَلَئِنْ أَذِنَ اللهُ فِي الْكَرَّةِ عَلَيْهِمْ لاَُدِيلَنَّ(3) مِنْهُمْ إِلاَّ مَا يَتَشَذَّرُ(4) فِي أَطْرَافِ الْبِلاَدِ تَشَذُّر؛ آگاه باشيد خداوند مرا به جنگيدن با سركشان و پيمانشكنان و فساد برانگيزان در زمين، فرمان داده است. با پيمانشكنان جنگيدم، با قاسطانِ ستمپيشه نيز جهاد نمودم.
1. سقوط توأم با صداى مهيب ديوار را «وَجْبَة» گويند. صحاح اللغه، ج 1، ص 232 با عنايت به ج 2، ص 555 (اواخر صفحه، لغت «هدّه»).
2. به معناى اضطراب و تلاطم است. براى بيانِ توفانى بودن دريا نيز از همين ماده كمك گرفته و مىگويند: «ارْتَجَّ الْبَحْرُ»، همان، ج 1، ص 317.
3. از موارد استعمال اين ماده در قرآن كريم و احاديث شريف، «از بين بردن نيروى طرف مقابل و جايگزين شدن به جاى آن» استفاده مىشود. مرحوم علامه طبرسى (مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 842) ذيل آيه، «وَتِلْكَ الأَْيّامُ نُداوِلُها...» (آل عمران، 140) فرمودهاند: «اَدالَ اللهُ فلاناً من فُلان، إذا جَعَلَ الكرّةَ له عليه».
در نهجالبلاغه، خطبه 25 مىخوانيم: «سَيُدالُونَ مِنكم بِاجْتِماعِهِم عَلى باطِلِهم وَتَفَرُّقِكُم عَنْ حَقِّكُم وَبِمَعْصِيَتِكُم إمامَكُمْ فِي الحَقِّ...». و نظير آن در خطبه 27 ديده مىشود.
4. تشذُّر، به معناى پراكندگى و تفرق است. (المعجم الوسيط، ج 1، ص 476). همچنين همين معنا با مراجعه به مجمل اللغه، ص 402؛ و صحاح اللغه، ج 2، ص 694 به دست مىآيد. علاوه بر آنكه بر اين نكته نيز مىتوان واقف شد كه در اصل، طلاى ذوب نشده را شذره گويند.
خارجشدگان از دين را به خاك مذلّت نشانيدم و كار شيطانِ (گودالى به نامِ) ردهه را هم با بانگ صاعقهاى كه واژگونى قلب او و تلاطم سينهاش را در پى داشت، يكسره نمودم. اكنون تنها اندكى از سركشانِ تجاوزپيشه باقى ماندهاند كه اگر خداوند اجازه خروش دوبارهام فرمايد آنان را جز معدود افرادى پراكنده (و خوار و ذليل) در گوشه و كنار شهرها تار و مار خواهم نمود.
پرسش: بين اين فراز از خطبه با بخشهاى پيشين چه ارتباطى هست؟
پاسخ: امام(عليه السلام) پس از توضيحى رسا در مورد ريشهاى بودن خطر «خودبزرگبينى و تكبّر» و بيان بعضى مصاديق روشنِ آن و زيانهاى جبرانناپذيرى كه به بار آمده است، براى اداى وظيفهاى الاهى به معرّفى خود(1) پرداختند تا ضمن اعلام خطر به كسانى كه با خودپسندى در پى كسب امتيازهاى بادآوردهاند، سابقه دلاورىهاى بىنظير خويش در زمان رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) و پيش از آن، رشد و نماى خود را از نخستين روزهاى زندگانى در كنار پيامبر(صلى الله عليه وآله) گوشزد كند، و از اين رهگذر پاسخگوى شبهات ياوهگويانى باشد كه برخورد قاطعانه و شجاعانه آن امام همام را با «تأويلگَران» قرآن كريم برنمىتافتند.
1. تواضع و فروتنى ممدوح است؛ ولى در مواردى اين چنين، «معرفىِ خود» واجب است؛ چنان كه در آيه «قالَ اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الأَْرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيم» (يوسف، 55) ديده مىشود. و يا امام عسكرى(عليه السلام) پس از بيان صلوات خاص بر هر يك از اجداد بزرگوارشان، آن هنگام كه نوبت به خودشان رسيد، پس از سكوت فرمودند: «اگر نبود اينكه از سوى خداوند مأمور رسانيدن معالم دين به اهل آن بودم، دوست داشتم چيزى نگويم...»، آنگاه به ذكر صلوات مخصوص خودشان و سپس حضرت مهدى(عليهما السلام)پرداختند. جمال الاسبوع، ص 300؛ بحارالانوار، ج 94، ص 77 و اواخر مفاتيح الجنان، صلوات بر حجج طاهره(عليهم السلام).
در مورد فضاى موجود زمان صدور خطبه لختى بينديشيم. امام(عليه السلام) در اواخر زندگانى سراسر هدايت، و در عين حال پرفراز و نشيبشان، فتنههاى جمل، صفين و سرانجام نهروان را فرو نشاندند؛ در اين هنگام است كه براى اثبات حقانيت موضع والاى خويش، موقعيت بسيار نزديك و منحصر به فردِ خود نسبت به رسول مكرم اسلام(صلى الله عليه وآله) را به زيبايى به تصوير مىكشند.
از سوى ديگر، بايد ذهنيت مخاطبان آن روز حضرت را مطالعه كنيم و بدانيم كه آنان از نزديكى حضرت(عليه السلام) با پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خوبى آگاه بودند و نقش بىنظير آن بزرگوار را در جنگهاى مختلف و شرايط بسيار حساس اُحد، خيبر، خندق و امثال آنها از ياد نبرده بودند؛ ولى عاملى كه براى بسيارى از آنان تصميمگيرى را به مشكلى جدّى تبديل كرده بود، ديدن چهرههايى سرشناس با سوابق چشمگير در صف مقابل حضرت بود. آنان مىديدند اين افراد با بعضى از نزديكان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) همداستان شده و عليه حضرت لشكرى فراهم كردهاند تا حكومت مشروعى را كه از سه حكومت قبلى مردمىتر هم بود، از ريشه بركنند.
مگر نه اين بود كه حدود دوازده سال پيش از انتقال قدرت ظاهرى(1)
1. از تفاوتهاى عمده شيعه و عامه، نگرش به «جانشينى پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)» است. آنان جانشينان حضرت را فقط از منظر كشوردارى، و رتق و فتق متعارف امور مىنگرند؛ ولى از ديدگاه شيعه «امامت» مقامى است بس والا، كه امور سياسى و اداره كشور، تنها بخشى از آن است. شرح و بسط كلام در حوصله اين مختصر نمىگنجد و در مباحث اعتقادى به طور شفاف و متقن به اثبات رسيده است؛ اما براى نمونه مىتوان به سوره مباركه «قدر» توجه كرد و با دقّت در مضارع بودنِ «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَالرُّوح»، «استمرارِ» نزول ملائكه را در شب قدر استفاده كرد. از اين نكته نبايد غفلت كرد كه فرشتگان الاهى همه ساله در آن شب، مقدّرات سال را به حجت خدا در آن عصر ارائه خواهند كرد؛ در نتيجه پس از رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بايد در هر زمان بنده برگزيده خداوند، جانشين حضرت در همه امور از جمله دريافت پيام الاهى در شب قدر باشد، و بدين ترتيب امر مطاع حضرت باقرالعلوم(عليه السلام) را در تشويق شيعه به استدلال به اين سوره مباركه را (در اصول كافى، ج 1، ص 249، حديث 6) امتثال كرد: «يا مَعْشَرَ! الشّيعةِ خاصِمُوا بِسُورَةِ إنّا أنْزَلْناهُ تُفْلِحُوا فَوَاللهِ إنَّها لَحُجَّةُ اللهِ تَبارَكَ وَ تَعالى عَلَى الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ الله(صلى الله عليه وآله) وَإنَّها لَسَيِّدَةُ دينِكُم وَإنَّها لَغايَةُ عِلْمِنا...». (مرحوم ابن جمعه حويزى اين حديث را نود و نهمين حديث از مجموعه 116 حديثى كه در تفسير اين سوره مباركه نقل فرموده، ثبت كردهاند. نورالثقلين، ج 8، ص 247 ـ 277).
آرى، همه عقلهاى خردمندان، علم دانشمندان و سخنان نغز و زيباى سخنوران، از درك و ترسيم گوشهاى از فضايل «امام» درمانده و ناتوانند تا چه رسد به همه اوصاف و فضايل، و سپس گزينش ايشان؛ چنانكه مولايمان حضرت رضا(عليه السلام) در مرو در سخنانى بسيار زيبا و مشروح براى معرفى امام و امامت فرمودند: «هَلْ يَعْرِفُونَ قَدْرَ الإمامَةِ وَمَحَلَّها مِنَ الاُمَّةِ فَيجوزُ فيها اخْتيارُهُم؟ و در بخشى از آن فرمودند: هَيْهاتَ هَيْهاتَ ضَلَّتِ العُقولُ وَتاهَتِ الحُلوُم وَحارَتِ الألْبابُ وَحَسِرَتِ العُيونُ وَتصاغَرَتِ العُظَماءُ وَتحَيَّرَتِ الحُكَماءُ وَتَقاصَرَتِ الحُلَماءُ وَحَصِرَتِ الْخُطَباءُ وَجَهِلَتِ الاَْلِبّاءُ وَكَلَّتِ الشُّعَراءُ وَعَجِزَتِ الاُْدَباءُ وَعَيِيَتِ الْبُلَغاءُ عَنْ وَصْفِ «شَأْن» مِنْ شَأْنِهِ أَوْ فَضيلَة مِنْ فَضائِلِه فَأَقَرَّتْ بِالعَجْزِ وَالتَّقصيرِ...». بحارالانوار، ج 25، ص 120 ـ 128، از معانى الاخبار، كمالالدين، عيون، امالى و...
به حضرت امير مؤمنان(عليه السلام)، مردم طلحه و زبير را همراه سعد بن ابى وقاص و عثمان و عبدالرحمان بن عوف در كنار حضرت در شوراى شش نفرهاى كه عمر براى تعيين خليفه بعدى معرفى كرده بود،(1) ديده بودند و
1. براى محققى كه تاريخ سه دهه بعد از ارتحال جانسوز پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را بدون هيچ گونه پيشداورى و تعصب نابجا بنگرد، پرسشهاى «بىپاسخِ» فراوانى درباره آن شورا و قبل و بعد آن مطرح است؛ از آن جمله:
الف) مشروعيت چنين شورايى با توجه به صدور حكم قتل، در بعضى فرضهاى پيشبينى شده در آن، به كدام آيه قرآن يا سنّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مستند است؟
ب) به راستى كسى كه براى تعيين جانشين خويش به معرفى چنين شورايى مىپردازد، و براى هر فرضى حكمى صادر مىكند، با كدام شورا قدرت را بهدست گرفته بود؟
ج) آيا صرف معرفى مستقيم نفر قبلى بدون هيچ گونه استناد به خداوند، براى به عهده گرفتن زمام مسلمانان كافى است و اصولاً مشروعيت فردى كه وى را «نصب» كرد، بر كدام اساس استوار است؟
د) آيا اجماع با كشمكش و جدال تعدادى اندك در سقيفه بنى ساعده علىرغم بىاطلاعى مردمى كه بعداً تنها به عنوان «پذيرش امرى تصويب شده» به مسجد فراخوانده شدند، منعقد مىگردد؟
هـ ) آيا بزرگ مردى كه «برادرى» ايشان با پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، كه براى جانشينى او بحث و جدال به راه افتاده، يكى از افتخارات بىشمار اوست، به اندازه يك شهروند عادى قابل اعتنا نيستند؟
و) آيا موضع صريح و شفاف امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) را كه در خطبه شقشقيه به زيبايى منعكس شده، قابل انكار است؟ از غلطهاى مشهور اين است كه امام(عليه السلام)25 سال سكوت كردند، در حالى كه بايد گفت در اين مدت دست به شمشير نبردند؛ بر اهل اطلاع پوشيده نيست كه حضرت در موارد فراوان مانند جريان سقيفه بنى ساعدة بن كعب بن خزرج، و شورا و... به وضوح، حق را تبيين فرمودند. مراجعه به جلد 28 بحارالانوار، باب چهارم (ص 175 ـ 412) و بررسى احاديث فراوانى كه از شيعه و غير شيعه نقل شده، در اين زمينه بسيار رهگشاست.
همچنين خطبه طالوتيه (روضه كافى، حديث 5، ص 31 و 32): «ايُّها الاُمَّةُ الّتى خُدِعَتْ وَ انْخَدَعَتْ وَ عَرَفَتْ خَديعَةَ مَنْ خَدَعَها فَاصرَّتْ عَلى ما عَرَفَتْ وَ اتَّبَعَتْ أهْوائها وَ ضَربَتْ في عَشواء غِوايَتها...». در پايان سيصد و شصت نفر با حضرت پيمان بستند كه تا سرحد مرگ همراه امام(عليه السلام) باشند و حق حاكم شود؛ ولى فردا جز پنج نفر كسى به محل وعده نيامد. حضرت دست به آسمان بلند كرده و گفتند: «اللهمَّ إنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعفْوني كما اسْتَضْعفَ بنُو إسْرائيل هارونَ... لَولا عَهْدٌ عَهَدَهُ إلىَّ النبيُّ الاُمي(صلى الله عليه وآله)لاََوْرَدْتُ الْمُخالِفِينَ خَلِيجَ الْمَنِيَّةِ وَ لاََرْسَلْتُ عَلَيْهِمْ شَآبِيبَ صَوَاعِقِ الْمَوْتِ وَ عَنْ قَلِيل سَيَعْلَمُونَ؛ خداوندا! همانا قوم (همان امّت اسلامى بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)) مرا (يارى ننمودند و) ضعيف شمردند آنچنانكه بنىاسرائيل، هارون (برادر حضرت موسى(عليه السلام)) را ... اگر نبود پيمانى كه پيامبر مكتب نرفته (و بىنياز از استاد) از من گرفته بود، مخالفان را به خليج مرگ وارد مىنمودم، و بارانهايى از صاعقههاى مرگبار بر آنها فرو مىفرستادم. و به زودى خواهند دانست». بحارالانوار، ج 28، ص 239ـ242؛ به نقل از روضه كافى.
آنان را مسنّتر و داراى موقعيت اجتماعى برتر مىپنداشتند؟ مگر غير از اين بود كه عايشه، همسر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با دستاويز قرار دادن لقب «امّ المؤمنين» كوتهفكران فراوانى را عليه حكومتى شورانيد كه هم مشروعيت الاهى داشت، و هم به گواهى دوست و دشمن مردمىتر از سه حكومت قبل بود؟
آنان بصره را كه از لحاظ اقتصادى مناسبتر از مكه و مدينه بود، براى تدارك جنگى عظيم عليه زمامدار معصوم و بزرگوارى در نظر گرفته بودند كه همگان به «برادرى»(1) ايشان با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اعتراف داشتند. در اين حال امام(عليه السلام) در مدينه ماندند و فتنهانگيزىهاى آنان را همچون مصيبتهاى بيست و پنج ساله گذشته تحمل كردند؟
آيا باز هم دوران تحمل «استخوان در گلو» و «خار در چشم»(2) است؟ اگر ديروز چنين بود، امروز وظيفه اين نيست. اكنون مصالح كشور پهناور
1. جريان «برادرى» رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و اميرمؤمنان(عليه السلام) به هنگام ايجاد اخوت بين هر دو نفر و تشبيه به موسى و هارون ـ على نبينا و آله و عليهما السلام ـ از روايات متواتر شيعه و عامه است. ر.ك: بحارالانوار، ج 37، صفحه 254 ـ 289؛ الغدير، ج 3،ص 112 ـ 124 تاريخ مدينه دمشق، ج42، ص 46؛ ص 47، حديث 8377؛ ص 49، حديث 8381؛ ص 51، حديث 8383؛ ص 60، حديث 8402؛ ص 8، حديث 8374؛ ص 43؛ ص 45؛ و....
2. عبارت «صَبَرْتُ و فى العين قذىً و فى الحلق شجى» قسمتى از عبارت سوم نهجالبلاغه ـ شقشقيه است.
اسلام در اين است كه زمامدار راستين و دلسوز، هرگونه نغمه شومِ براندازى حكومتى را كه جز به حق نمىانديشد، فرو نشانده و آفتها را بزدايد، در غير اين صورت دينناباورانِ سينهچاك دين، همه دستاوردهاى آن را در معرض خطر قرار خواهند داد.
اما مشكل امروز ـ همانگونه كه گفته شد ـ وجود بعضى از چهرههاى پرآوازه روياروى آن امام همام است. براى مردمى كه سالها به پشت كردن به معيارهاى الاهى و دلخوش كردن به ظاهرى فريبنده خو گرفتهاند، تحليل اين جريان بسيار دشوار است و طبعاً خواب راحت را از چشمهاى پرمحبت پدر مهربانى كه بيش از خود آن مردم براى آنان دل مىسوزانند، خواهد ربود:
...وَ قَدْ قلَّبْتُ هذَا الاْمْرَ بَطْنَهُ وَ ظَهْرَهُ حَتّى مَنَعَنِى النَّوْمَ فَما وَجَدْتُني يَسَعُني إلاّ قِتالُهُمْ أَوِ الْجُحُودُ بِما جاءَ بِهِ مُحَمَّدٌ(صلى الله عليه وآله)فَكانَتْ مُعالَجَةُ الْقِتالِ أهْوَنَ عَلَىَّ مِنْ مُعالَجَةِ الْعِقابِ، وَ مَوْتاتُ الدُّنْيا أهْوَنَ عَلَىَّ مِنْ مَوْتاتِ الاْخِرَةِ؛(1) من همه جوانب را بررسى، و به دقت زير و رو نمودم تا آنجا كه (اين فكر) خواب را از من گرفت (و از شدت تأمل و انديشه خواب از سرم پريد) و به ناچار يا بايد به جنگ آنها مىرفتم يا به يكباره
1. خطبه 53 (54) در مورد زمان صدور اين خطبه، گفت وگوست. با توجه به صدور خطبه (فَتَدَاكُّوا عَلَيَّ تَدَاكَّ الْإِبِلِ الْهِيم) برخى همچون مرحوم ابن ميثم بحرانى طبق آنچه مرحوم خويى در منهاج البراعه، ج 4 ص 324 نقل كردهاند، آن را به صفّين، و اصرار اصحاب امام(عليه السلام)به كسب اجازه براى جنگ با معاويه مربوط مىدانند؛ هرچند در عبارات بعد هنگام ترجمه، هم شام را مطرح فرمودهاند، هم فتنه جمل را. مرحوم مجلسى هم در بحارالانوار، ج32، ص 555 اين سخن را در باب وقايع صفين آورده و پس از نقل كلامى از مرحوم ابن ميثم بحرانى، اين حالت هجوم را به وضعيت بيعت مربوط دانستهاند و طبعاً سخن از جنگ در جملات بعد، به اولين جنگ كه همان جمل است مربوط مىشود.
همه آنچه را كه حضرت محمد مصطفى(صلى الله عليه وآله) از سوى خدا آوردهاند انكار نمايم. (در اين ميان) ديدم درگيرى نظامى با آنان (با همه سختىهاى آن) از كشمكش عقاب الاهى آسانتر است. و محروميت (از) دنيا نسبت به بىبهره بودن (از نعمتهاى) آخرت سهلتر است».
امام(عليه السلام)، اين مشكل را در جاى ديگر اينگونه ترسيم فرمودهاند:
وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الاَْمْرِ وَ عَيْنَهُ وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ فَلَمْ أَرَ لِي فِيهِ إِلاَّ الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ بِمَا جَاءَ مُحَمَّدٌ(صلى الله عليه وآله)....(1)
به راستى ما چه مقدار براى مظلوميت مولايمان گريستهايم، و همنوا با آن هم راز چاه در دل شب، سرشك از ديدگان فشاندهايم؟ اگر در آن روز بوديم، مىديديم چگونه مولاى مظلوممان پس از 25 سال خون دل خوردن، افرادى را در صف مقابل خود مىديدند كه هنوز خاطره حضور آنان در جنگهاى زمان رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)، و نبردشان با دشمنان اسلام نزد حضرت مجسّم بود؛ ولى اكنون مصداقى روشن از بدفرجامى را به نمايش گذاشته بودند.
و امروز هم برخى برآنند به همه چيز با تساهل و تسامح بنگرند و بگويند اسلام دين رحمت است و با خشونت ميانهاى ندارد. اينان شعار «گفتمان و خنديدن به روى همه» را سر مىدهند، غافل از آنكه خداى تعالى براى حفظ حريم محبوب، خشم و غضب عليه دشمنانِ خود را در سرشتمان به وديعت نهاده و از عبث منزه است؛ از اين رو بايد ضمن برقرار كردن والاترين ارتباط قلبى با دوستان خدا، از حقستيزان به شدت
1. خطبه 43 در مورد جنگ صفين است و با اين جمله آغاز مىشود: «إنَّ اسْتِعْدادي لِحَرْبِ أهْلِ الشّامِ...».
دورى جست و براى اعتلاى كلمه اسلام با آنان با تندى رفتار كرد: «وَلْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً؛(1)...(كفار) بايد در شما خشونت و شدّت بيابند....»
آرى امرى بس عظيم است كه «انسان كامل» با آن درجه بلند در حالى كه به امرِ واجبِ «تجهيز بدن مبارك رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)» پرداخته است، خبر گردآمدن عدهاى را در سقيفه بنى ساعده «براى تعيين خليفه» بشنود و خود را براى آزمونى سترگ مهيّا سازد.
حقمحورى
آيا خداى تعالى براى شناخت حق، معيارى تعيين نكرده است؟
اين پرسشى است كه پاسخ منصفانه و بدون تعصب به آن، رهگشاى پيچيدگىهاى عميقى است كه در طول تاريخ پديد آمده. اگر انسان در آغاز راه به گونهاى پاسخگوى سؤال باشد كه بعدها بتواند پاسخ خود را با «حقيقت» و همچنين كردار خويش را بر اساس آن تنظيم كند، قطعاً در قيامت از كسانى خواهد بود كه خدايشان فرمود: «...وَهُمْ مِنْ فَزَع يَوْمَئِذ آمِنُونَ».(2)
عبارت حكيمانه «اِعْرِفِ الحقَّ تَعْرِفْ اَهْلَهُ»(3) در كنار صدها عبارت
1. توبه (9)، 123.
2. نمل (27)، 89؛ نظير انبياء (21)، 101 ـ 103 و....
3. بحارالانوار، ج 39، ص 239. امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) در حديثى كه از امالى مرحوم شيخ طوسى نقل شده، در گفتوگويى با حارث هَمْدانى در خلال بيان مطالبى ارجمند، اين جمله را فرمودند. در پايان، حضرت به عاقبت زيباى پيروان راستينشان در قيامت اشاره فرمودند. حارث در آن بيمارى در حالى كه از شدت شوق ردايش بر زمين كشيده مىشد، گفت: به خدا سوگند؛ پس از اين برايم مهم نيست كه مرگ مرا دريابد يا من مرگ را بيابم. اشعار زيباى مرحوم سيد حميرى نيز ترسيم كننده همين حديث است. بيت معروفش چنين است:
يا حارَ هَمْدان فمَنْ يَمُتْ يَرَنى *** مِنْ مُؤمِن اَوْ مْنافِق قُبُلاً
اى حارث همْدانى! هر كس چه مؤمن چه منافق هنگام مرگ مرا بالعيان مشاهده خواهد كرد.
جا دارد بگوييم:
اى كه گفتى فمن يمت يرنى *** جان فداى كلام دلجويت
كاش روزى هزار مرتبه من *** مُردمى تا بديدمى رويت
البته با مراجعه به بحارالانوار، ج 6، ص 179؛ ج 27، ص 160؛ ج 40 ص 126؛ ج 68 ص 120؛ ج 78 ص 41 و موارد ديگر مىتوان از اين رهنمود بهتر بهره برد.
در مورد ميزان حق بودن امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) به عنوان نمونهاى از هزاران مىتوان به منابع زير اشاره كرد:
از شيعه: شيخ صدوق، امالى، جزء 12، حديث 45 ص 512: پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در گفت و شنودى با خداى تعالى در مورد حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) سخن گفتهاند. در پايان خداى تعالى مىفرمايد:
«قَدْ سَبَقَ فِي عِلْمِي أَنَّهُ مُبْتَلى وَ مُبْتَلى بِهِ لَولا عَلىٌّ لَمْ يُعْرَفْ حِزْبى وَ لا أوليائى وَ لا أولياءُ رُسُلى؛ در علم من چنين گذشته است كه هم (خود) او آزمايش مىشود، هم وسيلهاى براى آزمون ديگران خواهد بود. اگر علىّ نبود، نه حزب من شناخته مىشد، نه دوستان (راستين) من و نه دوستان پيامبرانم».
مرحوم علامه مجلسى نيز در بحارالانوار، ج36، ص 159 حديث 140 و ج 24، ص 181، حديث 14 آن را از كنز الفوائد نقل فرمودهاند:
از عامه: متقى هندى، كنزالعمال، ج 11، ص 598 ـ 627، به نقل 183 حديث شماره: 32877 ـ 33060. «از منابع مختلف» در مورد حضرت از پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)نقل كرده؛ از آن جمله:
«يا عَمّارُ إنْ رأيتَ عليّاً قد سَلك وادياً و سَلكَ الناسُ وادياً غَيْرَهُ فَاسْلُكْ مَعَ عَلِىّ وَ دَعِ النّاسَ إنّه لَنْ يَدُلَّكَ عَلى ردى و لَنْ يُخْرجَك عن الهُدى؛اى عمار اگر ديدى على((عليه السلام)) به راهى رفت و مردم راه ديگرى رفتند، تو راهِ على((عليه السلام)) را برو و «مردم را رها كن» چرا كه او تو را به سوى هلاكت نمىبرد و از هدايت خارجت نمىنمايد». ص 613، حديث 32972.
«يا أبا رَافِع سَتَكُونُ بَعْدي قَوْمٌ يُقاتِلُونَ عَليّاً حَقٌّ عَلَى اللهِ جِهادُهُم فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ جِهادَهُم بِيَدِهِ فَبِلِسانِهِ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ بِلِسانِهِ فَبِقَلْبِهِ لَيْسَ وَراءَ ذلِكَ شَىءٌ؛ پس از (درگذشتِ) من، جمعيتى با على(عليه السلام) جنگ خواهند نمود. بر خداوند است جنگيدن با آن جمعيت (لذا بر هر مسلمان دفع اين حقستيزان لازم است) پس كسى كه توانِ جنگ با آنان را ندارد (حداقل) با زبان خود (از اميرالمؤمنين(عليه السلام) دفاع نمايد. و) كسى كه (حتى) با زبان هم ياراى دفاع ندارد (لااقل) با قلب خويش (يار آن حضرت باشد) اين (امرى حياتى و مهم است و) چيزى بالاتر از آن وجود ندارد». همان، حديث 32971.
«من اطاعني فقد اطاع الله عز و جل و من عصاني فقد عصى الله عز و جل و من اطاع عليا فقد اطاعني و من عصى عليا فقد عصاني؛ هر كس از من حرفشنوى داشته باشد؛ پس همانا از خداى عز و جل اطاعت نموده است و هركه سرپيچى فرمان من كند، معصيت خدا نموده. و هركه على(عليه السلام) را اطاعت كند، مرا فرمان برده است و هر كس از دستور على(عليه السلام)سر بتابد، نافرمانى من كرده است». همان، حديث 32973.
«من فارق عليا فقد فارقني و من فارقني فارق الله؛ هركه از على جدا شود، از من بريده است و هركه مرا رها كند از خدا جدا شده است». همان، حديث 32974
البته احاديث عامه در اين زمينه فراوان است و جلد 42 تاريخ مدينة دمشق، يكى از كتبى است كه در ابواب مختلف احاديثى از منابع متقن و مورد قبول آنان نقل كرده است.
حاكى از آن حقيقت، همواره فريادگر اين نكته زيباست كه اگر انسان براى شناخت حق از مقدمات خداپسند بهره جست، قطعاً پويندگان حق را به روشنى باز خواهد شناخت و هرگز دچار سردرگمى و آب زلال پنداشتن «سراب» نخواهد شد.
در جنگ جمل، حارث بن حوط ليثى در مقام بيان حيرت خويش در مورد ديدن چهرههاى معروف و پرسابقه رو در روى يكديگر، سخنانى گفت و امام(عليه السلام) فرمودند:
نَظَرْتَ إلى تَحْتِكَ وَ لَمْ تَنْظُر إلى فَوْقِكَ جُزْتَ عَنِ الْحَقِّ، إنَّ الْحَقَّ وَ الباطلَ لا يُعْرفانِ بِالنّاسِ وَ لكِن «اعْرفِ الْحَقَّ بِاتِّبَاعِ مَنِ اتَّبَعَهُ» وَ الْباطِلَ بِاجْتِنابِ مَنِ اجْتَنَبَهُ؛(1) تو به جاى اينكه به بالا بنگرى، توجه خود را به پايين معطوف كردهاى (ملاك را در افراد مىسنجى در حالى
1. بحارالانوار، ج 32، ص 228.
كه حق معيار است، نه افراد) تو از حق گذشتهاى (و معيار را گم كردهاى) همانا حق و باطل با (گرايش خاص) مردم قابل شناسايى نيست. لكن (خودِ) حق را بشناس، آنگاه برحق بودن موضع افراد را با دقت در اينكه چه كسى پوينده آن است، به دست بياور، و باطل را هم بشناس تا بر حق بودن موضع كسى كه از آن اجتناب مىكند پى ببرى.
امام(عليه السلام) به او و همه انسانها تأكيد فرمودند «ملاكِ سنجشِ افراد، حق است و بس»؛ وگرنه نمىتوان گفت چون در جَمل آنها سه نفر بودند و در مقابل، امير مؤمنان(عليه السلام) يك نفر بود، حق با آنهاست. نه اكثريت ملاك است نه اقليت، نه مليّت و نژاد و رنگ خاص. در حقيقت اگر اين پرسشگر اندكى به گذشته مىنگريست، و رهنمودهاى روشن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را در غدير خم و صدها مورد ديگر از نظر دور نمىداشت، هيچگاه با چنين آشفتگى خيال روبهرو نمىشد.
گلايه حضرت از سُستى سپاه خود
امام(عليه السلام) بارها از ياران خود گلايه كرده و شدت رنجيدگى خاطر شريف خود را به آنها گوشزد فرموده است؛ از آن جمله:
فَيَا عَجَباً عَجَباً وَ اللهِ يُمِيتُ الْقَلْبَ وَ يَجْلِبُ الْهَمَّ مِنِ اجْتِمَاعِ هَؤُلاَءِ الْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ! فَقُبْحاً لَكُمْ وَ تَرَحاً حِينَ صِرْتُمْ غَرَضاً يُرْمَى، يُغَارُ عَلَيْكُمْ وَ لاَ تُغِيرُونَ؟ وَ تُغْزَوْنَ وَ لاَ تَغْزُونَ؟ وَ يُعْصَى اللهُ وَ تَرْضَوْنَ؟ فَإِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِي أَيَّامِ الْحَرِّ قُلْتُمْ هَذِهِ حَمَارَّةُ الْقَيْظِ أَمْهِلْنَا حَتَّى يُسَبَّخَ عَنَّا الْحَرُّ، وَ إِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِي الشِّتَاءِ قُلْتُمْ هَذِهِ صَبَارَّةُ(1)
1. صَبارَّةُ الشِّتاءِ: شدّت سرما. (لسان العرب، ج 7، ص 279). البته «صِبار» هم، به معناى غلظت و شدت است. العين، ج 7، ص 116 و مقاييس اللغه، ج 3، ص 330.
الْقُرِّ(1) أَمْهِلْنَا حَتَّى يَنْسَلِخَ عَنَّا الْبَرْدُ. كُلُّ هَذَا فِرَاراً مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ، فَإِذَا كُنْتُمْ مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ تَفِرُّونَ فَأَنْتُمْ وَ اللهِ مِنَ السَّيْفِ أَفَرُّ؛(2) شگفتا شگفتا به خدا قلب انسان از همصدايى آنها در باطلشان و پراكندگى شما در حقتان مىميرد و اندوه بسيار مىآورد. زشت باد روى شما و اندوهگين شويد كه هدف تير بلا شُديد (و هيچ باكتان نيست) به شما حمله مىكنند؛ ولى شما حمله نمىكنيد، با شما مىجنگند؛ اما شما نمىجنگيد، معصيت خدا مىشود و شما رضايت مىدهيد. هنگامى كه در فصل گرما فرمان حملهتان مىدهم، مىگوييد الان شدت گرماست مهلتمان بده تا (فصل) گرما سپرى شود. و وقتى در زمستان فرمان حملهتان مىدهم، مىگوييد الان هوا سرد است مهلتمان بده تا (فصل) سرما بگذرد. همه اينها بهانه فرار از سرما و گرما است؛ پس شما كه از سرما و گرما اينچنين فرارى هستيد، به خدا از شمشير بيشتر فرار خواهيد كرد (شما كه اين قدر در مقابل سرما و گرما احساس ضعف مىكنيد، به هيچ وجه تحمل جنگيدن و به جان خريدن زخم را نداريد).
گاهى هم محاسن مباركشان را گرفته و در مقابل همين مردم زار زار مىگريستند. آيا در عالم چنين غربتى سراغ داريد كه امير لشكر نزد سربازان خود بلند بلند گريه كند. اگر خود ما در محضر مبارك حضرت بوديم، چه كار مىكرديم؟
چرا اميرالمؤمنين(عليه السلام) اين قدر مظلوم واقع شدند؟ حضرت مىديدند كسانى كه در بدر و اُحد شركت كرده بودند و شايد بعضى از آنها هنوز آثار زخم آن جنگها در بدنشان بود، در آن شرايط حضرت را تنها گذاشته بودند تا آنجا كه صداى گريه آن بزرگوار از دست آنان بلند شد.
1. القُرّ: سرما. العين، ج 5، ص 21.
2. نهجالبلاغه، خطبه 27.
آيا بايد بر همگان لبخند زد؟
مگر نه اين است كه ما مدعى پيروى از امير مؤمنان(عليه السلام) هستيم، و الگوى ما در همه شرايط، «آن ميزان حق و معيار هدايت» است؟ آيا ايشان منطق گفتمان با همه كس و همه را جا داشتند و در همه شرايط به روى همه لبخند مىزدند؟
آرى، ايشان مظهر رحمت خدا هستند و تا سرحد امكان مىكوشند به بهترين شيوه همه مردم را به سوى خداى ارحم الراحمين دعوت كنند؛ ولى آيا مظهر أشَدُّ الْمُعَاقِبِين بودن پروردگار مهربان نباشند؟ يا بيانگر سخط و غضب حقتعالى بر معاندان و حقستيزان نباشند؟ و آيا بايد وجود مبارك امام(عليه السلام) را با «عينكى خاص» و از «منظرى محدود» نگريست؟ آيا معناى «امامت»، پيشوايى در همه امور نيست؟ آيا نگاه تك بُعدى به ائمه هدى(عليهم السلام)، به «مأموم دانستنِ آن بزرگواران» و حركت بر اساس ميل و هواى نفس برنمىگردد؟
بنابراين، همان گونه كه از رحمت فوق تصور آن امام همام در برخورد با اهل تقوا درس مىگيريم، برخورد قاطعانه و قهرآلودى را كه با دشمنان خدا داشتند نيز، بايد نصبالعين خود قرار دهيم. مصلحت دنيا و آخرتمان در محدود كردن «گفتمان» در چارچوبهاى است كه آن پيشواى اهل يقين(عليه السلام) ترسيم فرمودهاند و عملكرد زيبايشان از لابلاى تاريخ پرپيچ و خم نمايان است. بزرگ پرچمدارى كه با عبارت دلنشين «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَوْلاه»(1) همان فرمانفرمايى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را از سوى حقتعالى
1. پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در خطبه غدير پس از اقرار گرفتن از مردم در مورد فرمانفرمايى خود از سوى خدا (احزاب، 6) مطالب بسيار حساسى را مطرح كردند و به وضوح اميرالمؤمنين(عليه السلام)را در امتثال امر مطاع خداوند (مائده، 67) به اميرى اهل ايمان منصوب فرمودند. البته در اين زمينه به تفصيل در كتب حديثى و اعتقادى شيعه بحث شده و احاديث غير شيعه نيز براى اثبات حقانيت پيروان اهل بيت(عليهم السلام) مورد بحث قرار گرفته؛ حتى شخصيتهاى معروفى از آنان به آن اذعان كردههاند.
احمد بن حجر هيتمى در الصواعق المحرقة، ص 122 پس از نقل حديث مىافزايد: سى نفر صحابه آن را نقل كردهاند و بسيارى از روايات با طريق صحيح يا حسن نقل شده است. تاريخ مدينة دمشق، ج 42، ص 204 ـ 241، احاديث 8678 ـ 8752؛ فرائد السمطين، ج 1، ص 64، حديث 30؛ مسند احمد، ج 4، ص 281؛ مناقب ابن مغازلى، ص 18، حديث 24 و ينابيع الموده، ص 31 (نسخه چهار جلدى، ج 1، ص 97 و 98).
در مسند احمد، ج 1 ص 118 آمده است: «نَشَد عَلىٌّ النّاسَ بِالرّحْبَة مَنْ سَمعَ رَسولَ الله(صلى الله عليه وآله)يَقول يَومَ غدير خُم إلاّ قامَ قالَ: فَقامَ مِنْ قِبل سعيد سِتَّةٌ وَ مِنْ قِبل زَيْد سِتَّةٌ فَشَهِدوا أَنَّهم سَمعُوا رَسُولَ الله(صلى الله عليه وآله) يَقوُل لِعلىّ يَوْمَ الْغدير أَليْسَ الله أولى بِالْمؤمنين؟ قالوا: بلى. قالَ: اللّهُمَّ مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَوْلاَهُ اللّهمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَن عاداهُ؛ (حضرت اميرالمؤمنين) على(عليه السلام) در رحبه مردم را فراخوانده و از آنان خواستند هركه پيام رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) را در روز غدير خم شنيده است، بازگو كند. از كنار سعيد شش نفر، و از كنار زيد هم شش نفر برخاسته و گواهى دادند كه در روز غدير از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) در مورد حضرت على(عليه السلام) شنيدند كه (اقرار گرفتند:) آيا خداوند اختيار مؤمنان را بيش از خود آنها ندارد؟ (جمعيت حاضر) گفتند: بله، همينطور است. (سپس) فرمودند: خداوندا هر كس كه من فرمانرواى او بودم على، آقاى اوست. خداوندا! دوستان او را دوست بدار و دشمنانش را دشمن باش».
ولى در كنار همه آنها، تصريح «ذهبى» به عنوان چهره شاخص علم رجال نزد عامه، بسيار قابل توجه است. وى پس از ذكر سند و متن حديث غدير (در ترجمه المطلّب بن زياد بن ابى زهير، شماره 1258) و بعد از جمله «فاشار بيده ثلاثاً فاخذ بيد علي(رحمه الله) فقال: من كنت مولاه فعلى مولاه» گفته است: «هذا حديثٌ حَسَنٌ عال جِدّاً وَ مَتْنُهُ فَمُتواترٌ؛ اين حديث از نظر سند جداً بسيار عالى است و متن آن نيز به وفور نقل گشته است». سير اعلام النبلاء، ج 7، ص 570.
عهدهدار شدند؛ ولى با وجود تمام شدن حجت، مزاج آنان با عدالتِ بدون
اغماض آن امام عدل(عليه السلام) نمىساخت و اندك افرادى تحمل اين چنين عدالت والايى را دارد.
در اين فراز از خطبه قاصعه، امام(عليه السلام) از قتالشان، به امر خداى تعالى با ناكثين در جمل و جهاد با قاسطين در صفين و نابود كردن خشكمغزان مقدسنماى خوارج در نهروان ياد فرمودند. شايد تعبير «قاتلتُ» براى دسته اول و «جاهدت» براى دسته دوّم اشاره به اين نكته باشد كه در واقعه جمل، جنگ به نقطه مطلوبى رسيد و فتنه خاموش شد؛ ولى در صفين در اثر حيله معاويه و دستيارش عمرو عاص، از سويى و حماقت بسيارى از سپاهيان خودى، كار به جريان غمبار «حكميت» (كه خود آغازى براى نهروان بود) كشيده شد و امام(عليه السلام) با اين تعبير به حسن اداى وظيفهاى كه از سوى خدا داشتند، اشاره فرمودند؛ يعنى بيشتر از اين زمينه نبود تا همانند جمل به خاموشى كامل فتنه بينجامد.
امام(عليه السلام) شخصيتى هستند كه خود فرمودهاند:
ما كَذَبْتُ و لا كُذِّبْتُ وَ لا ضَلَلْتُ وَ لا ضُلَّ بى؛(1) نه دروغ گفتم، نه سخنم مورد تكذيب قرار گرفت(2) و نه گمراه گشتم و نه كسى به دست من گمراه شد.
از اين رو هنگامى كه ذوالثديه، رئيس خوارج به درك واصل شد، جنازهاش در گودالى افتاد (ردهه) و هنگام شمارش اجساد، آن را نيافتند. حضرت با اطمينان خاطر از خبرى كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) از كشته شدن آن
1. نهجالبلاغه، حكمت 176 (185).
2. در نسخه مرحوم فيضالاسلام، كُذِبْتُ (بدون تشديد) است، و ظاهراً ترجمه آن عبارت، با مطلب اينجا مناسبتر است: نه دروغ گفتم و نه به من دروغ گفته شده (يعنى خبرى كه از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم، حق است).
ملعون به دست حضرت داده بودند، امر به جست و جوى بيشتر كردند و سرانجام جنازهاش در گودالى به دست آمد.
از آنجا كه امام(عليه السلام) «از سوى خدا بودن فرمان جنگ با دشمنان» را مطرح فرمودند و ممكن بود اين ادعاى به حق، زمينهاى براى سوء استفاده حقستيزان حيلهگر شود، از اين پس موقعيت ممتاز و بىنظير خود را نسبت به پيامبر رحمت(صلى الله عليه وآله) از بدو تولد شرح مىدهند، و به اين ترتيب راه هر گونه سوء استفاده را بر دشمنان مىبندند.
فضاى حاكم هنگام بيعت
در شرايطى «حكومت ظاهرى بر مردم» توفيقِ قرار گرفتن در كف با كفايت آيت عظماى حق تعالى(1) را يافت كه مردم سالها با فضايى كه حاكمان پيشين ايجاد كرده بودند خو گرفته بودند و تفاوتهاى چشمگير آن ساليان را با دوران نورانى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مىديدند.
امام(عليه السلام) براى شكستن چنان جوّى به ناچار مىبايست با بيانات روشنگر و دلنشينشان به رفع شبهات بىپايه اين و آن بپردازند تا هم راه براى حقجويان آن دوران هموار شود و هم رهنمودى رهگشا براى هميشه تاريخ به يادگار باقى بماند و مشعلى فروزنده فراسوى آيندگانى
1. در عبارات وارده در زيارت حضرت امير مؤمنان(عليه السلام) در سالروز ميلاد مسعود رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مىخوانيم:
«السلام عليك يا وصىَّ الاوصياء... السلام عليك يا آيةَ اللهِ العُظمى» بحارالانوار، ج 100، ص 373، حديث 9 از سيد بن طاووس، اقبال، ص 80 و مرحوم شيخ مفيد و مرحوم شهيد در مزار، ص 27 ـ 30.
باشد كه راهى جز مسير حقمحوران نپويند، و همواره معيارهايى را كه خالق هستى ارائه كرده، نصبالعين خويش قرار دهند. صد البته از اين رهگذر راه به روى آنانكه جز سوء استفاده از همه راههاى ممكن، درسى نياموختهاند نيز بسته خواهد شد و خواب خوش كسانى كه با تمام توان در پى باز گرداندن حال و هواى دوران جاهليت هستند، به كابوسى دهشتبار تبديل خواهد شد؛ همانانى كه بدون كمترين اعتقاد به شعار زيباى توحيد، عوامفريبانه سينهچاك «لا إله إلاَّ الله» گويانى مىشدند كه رفتارشان نقطه مقابل اين جمله آسمانى را فرياد مىزد. فساد مالى(1) آن چنان بيداد كرده بود كه مردم را تاب برآمد و خليفه سوم را به قتل رسانيدند و به نقل مورخان ـ حتى سيرهنويسان غير شيعه همچون طبرى ـ بازتاب اين قتل در افكار عمومى، سنگباران كردن تابوت وى بود.(2)
1. با مراجعه به بحارالانوار، ج 30، ص 218 ـ 223 و پاورقىهاى تحقيق شده آن، به منابع فراوان شيعه و عامه در اين زمينه مىتوان دست يافت، مانند:
عبدالبرّ، العقد الفريد، ج 2، ص 261؛ ابن قتيبة، ص 84؛ سيره حلبيه، ج 2، ص 87؛ صواعق المحرقة، ج 2، ص 87؛ الغدير، ج 8، ص 267 ـ 288؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 67؛ الشافى، ج 4، ص 273 ـ 274؛ الغدير، ج 9، ص 144؛ بلاذرى انساب الاشراف، ج 5، ص 28 و 52؛ راغب، محاضرات، ج 2، ص 212؛ تاريخ ابوالفداء، ج 1، ص 168؛ مروج الذهب، ج 2، ص 332 ـ 334؛ كامل ابن اثير، ج 3، ص 38؛ يعقوبى، ج 2، ص 145.
2. تاريخ طبرى، ج 2، ص 687، پس از كسب اجازه دفن عثمان از حضرت امير مؤمنان(عليه السلام)، عدهاى از مردم سر راه حاملان جنازه را گرفته و با سنگباران كردن آن قصد به زير كشيدنش را داشتند و سرانجام با موافقت نكردن انصار در مورد دفن وى در قبرستان مسلمانان (ص 688) در قبرستان يهود به نام «حشّ كوكب» به خاك سپرده شد. بعدها كه معاويه كه خود نيز همچون عثمان از بنىاميه بود، به پادشاهى رسيد، ديوار آن قبرستان را فرو ريخت و به قبرستان مسلمانها متصل كرد.
مردمى كه 25 سال از حجت خدا(عليه السلام) روى گردان بودند، به ناچار رو به سوى حضرت كرده و براى متقاعد نمودن امام(عليه السلام) براى پذيرش حكومت، همچون گله گوسفند(1) بر آن امام همام هجوم بردند. اينان نه از باب پى بردن به مقام والاى عصمتِ امام(عليه السلام)، بلكه به اين دليل بر پذيرش خلافت اصرار مىورزيدند كه چاره كار را فقط در اين مىديدند كه حضرت حكومت را بپذيرد؛ وگرنه اعتقاد شفاف و حقّى كه ما بحمدالله امروز بر آن هستيم، جز در اندك افرادى ديده نمىشد.
براى نمونه به ياد حديثى افتادم كه استاد معزز و پايهگذار معظم نظام(قدس سره) بارها در درس تكرار مىكردند و من گاهى كه به ياد استادان و بزرگان مىافتم، مقيّد هستم كه از ايشان نام ببرم تا اينكه ـ اگرچه اندك ـ حقشان ادا شده باشد. ايشان با قدرى اختلاف در تعابير، جريان ذيل را كراراً گوشزد مىكردند:
مؤمن الطّاق (محمد بن على بن نعمان، ابو جعفر الاحول) گفته است: نزد امام صادق(عليه السلام) بودم كه زيد پسر امام سجاد(عليه السلام)آمد و به من گفت: آيا تو مىپندارى در بين آل محمّد(عليهم السلام)، امام واجبالاتباع معيّن وجود دارد؟! گفتم: بله، پدر بزرگوار خودت، يكى از همانهاست. گفت: واى بر تو، چه چيز مانع شد كه اين مطلب را به من بگويد؟! به خدا سوگند! مرا بر ران مبارك خود مىنشانيد و غذاى داغ را خنك مىكرد و برايم لقمه مىگرفت. آيا در مورد داغى غذا مواظب من بود؛ ولى توجهى به خطر حرارت آتش جهنم در مورد من نداشت؟ گفتم: ترسيد انكار كنى و عذاب الاهى را مستوجب گردى.(2)
1. «...مُجْتَمِعينَ حَوْلي كَرَبيضَةِ الْغَنَم...». نهج البلاغه، خطبه 3.
2. اختيار معرفة الرجال (رجال كشّى)، ص 186، حديث 328؛ بحارالانوار،2 ج 46، ص 193، حديث 62؛ ج 47، ص 405، حديث 8 (از رجال كشى) و ج 46، ص 189، حديث 54 از مناقب.
البته براى اطلاعات بيشتر از منزلت زيد بن على(عليهما السلام)، و جمعبندى احاديث اهلبيت(عليهم السلام)در مورد شخصيت درخشان ايشان مىتوان به دهها حديثى كه در ص 124 فهرست پايانى اختيار معرفة الرجال ذكر شده و منابع ديگرى همچون روضه كافى،
ص 264، حديث 381 و... مراجعه كرد.
به هر حال، اكنون پس از گذشت قرنها، دانشمندان بزرگِ ما جانفشانىها كرده و در مناظرات صميمانه و رهگشا در تبيين اصول مذهب حق، سعه صدر نشان دادهاند و به شبهات مطرح شده در اين باره پاسخهاى عالمانه و مستدلّ ارائه دادهاند؛ از اين رو افق شناخت شيعه امروز از حقايق والاى مكتب اهلبيت(عليهم السلام)، بسيار فراتر از شناخت محدودى است كه بسيارى از متدينان آن دوران داشتهاند. هرچند در آن دوران خفقان و اختناق دانشوران فرهيخته نيز به لحاظ ارتباط نزديك با مشعلهاى فروزان الاهى(عليهم السلام) هم خود پرده ظلمانى نادانى را از چشم بصيرت دور كرده بودند هم به شكرانه اين نعمت بزرگ در حد توان به گسترش دانش راستين مىپرداختند. ما مىبينيم امام صادق(عليه السلام) كه در فضاى باز سياسى ايجاد شده در دوران ويژه انتقال قدرت از بنىاميه به بنىعباس،(1) با جديت تمام با معارف بلندِ رسول خدا(صلى الله عليه وآله)كامِ تشنگان
1. حكومت بنىاميه به طور رسمى از اول ربيع الثانى سال 41 با معاويه آغاز شد و پس از حدود 91 سال در دوازدهم ربيع الاول سال 132 با كشته شدن چهاردهمين شاه اين سلسله كه به «مروان الحمار» معروف بود، طومار حكومت آنها در هم پيچيده شد. منتخب التواريخ، ص 415 ـ 426.
امامت سى و چهارساله امام صادق(عليه السلام) به دو دوره هيجده و شانزده سال تقسيم مىشود. قسمت نخست، از سال 114 ـ 132 با سلطنت پنج حاكم اخير بنىاميه (هشام، وليد، يزيد بن وليد، ابراهيم بن وليد و مروان الحمار) مصادف بود و قسمت دوم، سالهاى 132 ـ 148 همزمان با حكومت عبدالله بن سفاح (چهار سال) و سپس منصور دوانيقى بود و سرانجام به شهادت امام(عليه السلام) به دست وى انجاميد.
حقايق را سيراب كرده و هزاران شاگرد پروردهاند. شانزده سال پس از استقرار سلسله شاهان عباسى،(1) ارعاب و اختناقى كه از قبل پايهگذارى شده بود، برگشت و حضرت براى حفظ كيان تشيع، شاه غاصب زمان و قاتل خود را كه در پى كشتن جانشين ايشان نيز بود، دچار سردرگمى و حيرت كردند و پنج نفر از جمله خود منصور دوانيقى را وصى خود معرفى مىكنند؛ از اين رو هنگامى كه به وى گزارش دادند كه به امام كاظم(عليه السلام) و برادر بزرگترشان عبدالله و محمد بن سليمان و حميده خاتون و خود منصور وصيت كرده، گفت نمىتوانم اينها را به قتل برسانم.(2)
نمونهاى از بدعتها
امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) در دوران بيست و پنج ساله براى حفظ كيان اسلام، از قدرت نظامى بهره نجستند و با تحمل «استخوان در گلو» و «خار در چشم»(3) كراراً به اتمام حجت پرداخته و حق را براى حقجويان و
1. حكومت 37 پادشاه عباسى از سال 132 آغاز، و پس از 524 سال در سال 656 با قتل «المستعصم بالله» به دست هلاكوخان به بايگانى تاريخ رفت. همان، ص 456 ـ 470.
2. بحارالانوار، ج 47، ص 3، حديث 8، از شيخ طوسى، الغيبة. مرحوم قطب راوندى ماجراى زيبايى را از برداشت عالمانه ابوحمزه ثمالى از اين وصيت و تفسير آن برداشت را به وسيله شطيطه نقل كردهاند و مرحوم مجلسى در جلد 47 بحارالانوار، ص 251، حديث 23 آن را منعكس نمودهاند. الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 328، باب 8، حديث 22.
3. «صَبَرتُ و فِي العَيْن قَذىً و في الحلق شجىً». نهجالبلاغه، خطبه3.
حقطلبان آشكار مىكردند؛ ولى آن هنگام كه حكومت به دست خود آن «يگانه دوران»(1) رسيد، بدعتهاى موجود كه با نادانى مردم عجين شده و قرائتِ مترقى دين به شمار مىرفت، مشكلات جدّى فراروى تحقق آرمانهاى والاى حجت حق(عليه السلام) پديد آورد. براى مثال همه مىدانستند متعه حج و ازدواج موقت، از احكام الاهى بوده و در زمان حيات رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ابلاغ و اجرا شد؛ حتى بر اساس نقل شيعه و عامه، خود خليفه دوّم هنگام تحريم آن، به حلال بودن اين دو حكم در زمان رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) تصريح كرد و گفت:
مُتْعَتان كانتا على عهد رسولِ الله(صلى الله عليه وآله) و اَنَا اَنْهى عَنْهُما و اعاقبُ عَلَيْهم؛(2) دو متعه در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) حلال بوده؛ ولى من از آن نهى مىكنم (و هركه مرتكب آنها شود) عقوبتش خواهم كرد.
آغاز مطلب اين بود كه بر اساس آيه شريفه: «وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ للهِِ...فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ...؛(3) حج و عمره را براى خدا به
1. امام هشتم(عليه السلام) در تفسير «امامت» و «مقام امام»: «...الامام واحدُ دَهْرِه لا يُدانيه أحَدٌ...». اصول كافى، ج 1، ص 201؛ بحارالانوار، ج25، ص 120 و 128 و 129 و....
2. در منابع روايى فريقين يافت مىشود. در بحارالانوار، ج 30، ص 600 به آن اشاره شده و در پاورقى آن آمده است: مصادرى قبلاً ذكر شد و اينك چند مصدر ديگر: شرح معانى الآثار، للطحاوى، كتاب الحج، ص374 و 375 و 401؛ كنز العمال، ج 8، 293 ـ 294 به دو طريق نقل كرده و آورده است: ابن جرير، و جاحظ در البيان و التبيين، ج 2، ص 223؛ احكام القرآن جصّاص، ج 1، ص 242 و 245؛ ج 2، ص 184؛ تفسير قرطبى، ج 2، ص 370؛ مبسوط سرخسى، زاد المعاد ابن قيمّ، ج 1، ص 444؛ فخر رازى، ج 2، ص 167، ج 3، ص 201 و 222؛ ضوء الشمس، ج 2، ص 94؛ ابن خلكان، ج 2، ص 359 و.... البته بحارالانوار، ج 30، ص 594 ـ 638 در متن و پاورقى به منابع فراوان اشاره كرده است.
3. بقره (2)، 196.
پايان ببريد...هر كه با به پايان بردن عمره، اعمال حج را آغاز كند هر مقدار كه توانست قربانى نمايد»، حاجيان در حج تمتّع با انجام دادن اعمال عمره، از حال احرام بيرون رفته و در مكه منتظر فرا رسيدن زمان انجام حج باقى مىماندند و آنچه در حال احرام جايز نبود (از جمله آميزش با همسران) بر آنان حلال بود و هستـ اما خليفه دوّم گفت: «مىدانم كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و اصحابشان چنين مىكردهاند؛ ولى «من خوش ندارم» كه حجاج پس از خلوت كردن با همسرانشان در حالى كه از سر آنها آب غسل فرو مىريزد، به اعمال حج بپردازند».(1)
ازدواج موقت نيز كه از احكام شناخته شده دين بوده و هست، به راحتى با اين منطق كه با زنا فرقى ندارد، دستخوش تغيير شد. غافل از آنكه اولا اين حكمى قانونمند و تعريف شده است كه «در شرايط خاص خود» معضلاتى را از سر راه برمىدارد و با طبيعت انسان و زمينههاى مختلف زندگى او سازگارى دارد، و ثانياً همان تفاوتى كه ازدواج دايم با عمل منافى با عفت دارد، ازدواج موقت نيز چنين تفاوتى را داراست. همچنين همان گونه كه در ازدواج دايم «اداى الفاظ» خاص با شرايطى ويژه پيمان زناشويى دايم را به ارمغان مىآورد، «اداى الفاظ» در ازدواج
1. در بحارالانوار، ج 30، ص 617 حديثى از صحيح مسلم، ج 1، ص 472؛ كتاب الحج، باب نسخ التحلل من الاحرام و الامر بالتمام به مضمون فوق نقل شده و آمده است: «آن را در جامع الاصول، ج 3، ص 154 ـ 155، ذيل حديث 1417، نقل كرده است. همچنين به منابع زير ارجاع داده شده: سنن نسائى، ج 3، ص 153؛ كتاب الحج، باب التمتع؛ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 229؛ كتاب المناسك، باب التمتع بالعمرة الى الحج؛ مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 4950؛ سنن بيهقى، ج 5، ص 20؛ تيسير الوصول، ج 1، ص 288 و شرح موطّأ زرقانى، ج 2، ص 179.
موقت نيز چنين معاهده معقولى را در زمان خاص و شرايطى مشابه در پى خواهد داشت؛ از اين رو در احاديث متعدد وارد شده است كه اگر او ازدواج موقت را حرام نكرده بود، جز تيرهبخت، كسى عمل خلاف مرتكب نمىشد.(1)
البته اينان حتى به خود پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)، در مواردى همچون تثبيت «اميرالمؤمنين بودن» على(عليه السلام)، خطاب كرده و پرسيدهاند: آيا اين حكم «از سوى خداست يا از سوى تو»؟(2) و يا «از سوى خدا و رسول(صلى الله عليه وآله) هست يا نه؟»(3)
امير مؤمنان(عليه السلام) در موقعيتى حكومت را به دست گرفتند كه مردم به شدت از «فساد مالى» رنج مىبردند؛ ولى بايد توجه داشت اين امر ريشه در سالهاى پيش داشت و در حقيقت «روندى» بود از جريانى در گذشته تاريخ؛ همچون ندادن خمس اهل بيت(عليهم السلام)،(4) و سپس بذل و بخششهاى بىحد و حصرى كه در تاريخ ثبت شده است.(5)
1. بحارالانوار، ج 103، ص 315، 314 و 305 و ج 53، ص 31.
2. بحارالانوار، ج 37، ص 304، حديث 30، از كشف اليقين، ص 44: «...يا رسول الله! امن الله ام من رسوله؟ فقال رسول الله(صلى الله عليه وآله): بل من الله و رسوله». همان، ص 323، حديث 55، از كشف اليقين، ص 97 و 98: «...من الله او من رسوله: فقال(صلى الله عليه وآله): من الله و رسوله».
3. در بحارالانوار به موارد فراوان از كتب متعدد اشاره شده است: ج 28، ص 92، ص 93، 99، 124، 128، 266، 276 و 300؛ ج 37، ص 115، 119، 120، 128، 312، 322، 323، 328، 336 و....
4. بحارالانوار، ج 31، ص 44. همچنين در پاورقى آمده است: تفسير كشّاف در تفسير آيه خمس؛ تفسير نسفى، ج 2، 616؛ المنار، ج 1، 15؛ اخبار عمر الطنطاوى، 105؛ شرح نهجالبلاغة لابن ابى الحديد، ج 12، ص 214 (ج 3، ص 153)؛ الاموال ابوعبيد، حديث 40 و 824.
5. در پاورقى همان صفحه بحارالانوار آمده است: اصلِ تقسيم ناعادلانه عمر،2 بين مورخان اتفاقى است؛ سخن در كميت و كيفيت آن است. ر.ك: اخبار عمر طنطاوى، ص 122؛ فتوح البلدان بلاذرى، ص 435؛ طبقات ابن سعد، ج 3، ص 223؛ كامل ابن اثير، ج 2، 247؛ شرح نهج البلاغة لابن ابى الحديد، ج 3، ص 614؛ احكام السلطانية، ص 177؛ الاموال ابوعبيده، ص 226؛ فخرى طقطقى، ص 60؛ خراج ابويوسف، ص 51 و.... البته مرحوم مجلسى در همان جلد از بحارالانوار، صفحات 44 ـ 58، موارد فراوانى از اين قبيل را ذكر كرده و به كتبى همچون صحيح بخارى، جامع الاصول، صحيح مسلم، تاريخ طبرى، العقد الفريد، سنن نسائى و... آدرس دادهاند.
از سوى ديگر، نادانى سبب شد كه نابخردان، اميرالمؤمنين(عليه السلام) را كمتجربه و نپخته، و در مقابل معاويه را بسيار زيرك و تيزبين بدانند. امام(عليه السلام) بر فراز منبر كوفه مردم را مخاطب ساخته و فرمودند:
لَولا كَراهيّة الْغَدْرِ كُنْتُ مِنْ أَدْهَى النّاسِ؛(1) اگر خوف حيله و مكر در ميان نبود، من از زيركترين مردم بودم.
امام(عليه السلام) با بيان پيامدهاى اسفبار خودپسندى در فرازهاى گذشته، عامل روانى مهمى را مورد توجه قرار داده و در واقع مخاطب را از ابتلاى به آن باز داشتند، و آن اينكه همه امور ما بايد بر اساس اخلاص و براى «ابْتِغاءَ مَرْضاتِ الله»(2) باشد؛ چرا كه گاهى انسان بدون اينكه حتى خود متوجه باشد، هدفش از امر به معروف و نهى از منكر بيان يك اصل مثبِت(3) است، و آن اينكه من كه اين نكته را به شما گوشزد مىكنم، از شما برترم و اين درجه را پيش از شما كسب كردهام؛ از اين رو بايد از خدا استمداد بجوييم
1. اصول كافى، ج 2، ص 338، حديث 6.
2. براى جستوجوى رضايت خداوند و طلب كردن آن. اين عبارت در مواردى همچون آيه 265 بقره چنين آمده است: «وَمَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللهِ...».
3. مثبت به معناى ثابت كننده، و مقصود اين است كه ضمن دلالت كلام بر مطلبى خاص، در پى ثابت كردن امر ديگرى نيز هست؛ مانند اعلام ضمنى «برترى خود از مخاطب».
و بدانيم چنين انديشهاى با روح بندگى سازگارى ندارد و بايد براى آن هنگام كه از آن با «يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِر»(1) (روزى كه نهانها آشكار مىشود) ياد شده است، تدبيرى بينديشيم. به هر حال حضرت نخست مخاطبان را به چنين زيرساخت پراهميتى راهنمايى فرمودند و آنان را به دورى از عصبيت و خودمحورى فرا خواندند، تا گوش جان براى پذيرش سخن روحبخششان آماده شود.
امام(عليه السلام)، جهل و كوتهانديشى را بزرگترين عامل تهديد كننده سعادت بشرى دانستند و تمام توان خويش را براى زدودن آن از چهره دلها به كار مىگرفتند. براى نمونه، در بحبوحه جنگ جمل، هنگامى كه شخصى در مورد توحيد پرسيد و با اعتراض رزمندگان روبهرو شد، حضرت از سؤال او استقبال فرمودند و اعتراض را بىمورد دانسته و فرمودند: اصل هدف ما از جنگ، همين است؛ آنگاه علىرغم وضعيت خاص نظامى، با سعه صدر به تبيين احتمالات چهارگانهاى كه در معناى توحيد تصوير مىشود، اشاره فرمودند و پس از ردّ دو وجه آن، دو وجه صحيح را توضيح دادند.(2)
براى جمعبندى، در مورد وضعيت آغاز حكومت حضرت بايد گفت: سيره رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) به شدت دستخوش تغييراتى نامقبول شده بود و از آنچه كه صاحب شريعت(صلى الله عليه وآله) پىريزى كرده بود، بسيار فاصله ديده مىشد. طبعاً اين اِعمال سليقهها به گونهاى اجرا مىشد كه حتىالامكان حساسيتبرانگيز نباشد؛ مثلا ازدواج موقت در قرائت جديد از دين،
1. طارق (86)، 9.
2. شيخ صدوق التوحيد مرحوم صدوق، ص 80، حديث 3؛ خصال، ص 2، حديث 1؛ بحارالانوار (نقل از هر دو)، ج 3، ص 206، حديث 1.
جايگاه خود را از دست داده بود و اينگونه تبيين مىشد كه در آن عصر مردم فقير بودند و توان پرداخت مهريه را نداشتند؛ ولى اكنون كه مردم پولدارند، به چنين امرى نياز نيست و مردم مىتوانند ازدواج دائم بكنند. و بدينسان باب اِعمال نظر در دين و تصرف در امر و نهى الاهى باز شد، و «تاريخ مصرفدار بودن احكام دين» اعلام، و عملا نشان داده شد. متأسفانه امروز نيز آثار تعليمات آن دوران به خوبى مشهود است؛ چنان كه امرى ريشهاى همچون خلافت نيز، از اين امر استثنا نشد، و حريم آن نيز مورد تعدى قرار گرفت.
روشنگرى اذهان، با يادآورى گذشته دوران
امام(عليه السلام) در چنين موقعيتى، براى روشن شدن اذهان و دفع شبهات به گوشهاى از سوابق درخشان و فضايل فراوان(1) خود اشاره كرده و فرمودند:
أَنَا وَضَعْتُ فِي الصِّغَرِ بِكَلاَكِلِ(2) الْعَرَبِ وَكَسَرْتُ نَوَاجِمَ(3) قُرُونِ رَبِيعَةَ وَمُضَرَ؛(4) من در خردسالى بزرگان عرب را به خاك ذلت نشاندم
1. مرحوم صدوق در خصال به نقل حديثى پرداختهاند كه طى آن، امام(عليه السلام) از برترى خويش سخن به ميان آوردهاند و پس از بيان تقدمشان بر همه اصحاب در فضايل، از اختصاص هفتاد فضيلت به خودشان و شركت نداشتن صحابه در آنها خبر دادند. خصال، ص 572، حديث 1.
2. الكلكل: الصدر (سينه)، كَلاكِل هم به معناى دستهجات و جماعتهاست چنان كه كراكر در مورد اسبان به كار رفته است. العين، ج 5، ص 280.
3. مقصود از نواجم قرون، افراد سرشناس و پهلوانان نامى است؛ چراكه قرون جمع قرن، به معناى شاخ است، و نواجم هم بر بروز و تشخّص آنها دلالت دارد.
4. ربيعه و مضَر، دو فرزند نزار بن معد بن عدنان هستند، و آنها را ربيعة الفرس، و مضرالحمراء هم مىگويند؛ چون ربيعه اسب و استر پدر را، و مضر طلا و جواهرات او را به ارث برد. و به هر حال اين، ضربالمثلى براى عظمت مطلب است. منهاج البراعه، ج 12.
و شاخهاى برآمده (و شجاعان تازه نفسِ) دو قبيله ربيعه و مضر را در هم شكستم.
حضرت اشاره به حدود چهل سال(1) پيش از آن زمان اشاره كرده و شجاعت آن روزشان را به ياد آنان مىآورند تا شبهه «عدم صلاحيت رهبرى و فرماندهى جنگ» را از اذهان بزدايند.
جملات پرصلابت و متقن آن بزرگوار، در ذهن مخاطبان آن روز، صحنههاى بسيار حساسى از هماوردخواهى پهلوانان سپاه كفر را تداعى مىكرد كه با سكوت وحشتبار نيروهاى خودى گره خورده بود و غرّشهاى شيرافكن آن شير خدا را به ياد مىآورد كه دقايقى بعد صاعقههاى عظيم از عذاب الاهى را بر سر اهريمنان فرود مىآورد و سپاه اسلام قوت مىگرفت و از داشتن چنين فرمانده دلاورى بر خود مىباليد. بزرگ قهرمان پرتوانى كه همه رشادتها و افتخارآفرينىهاى بىنظير خود را مرهون شخصيت گل سرسبد هستى، رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مىدانست.
نسلهاى بعد نيز با ژرفنگرى در تاريخ پرفراز و نشيب اسلام و سپردن گوش جان به نواى روحافزاى آن «افتخار هميشه دوران» بر اين نكته اذعان كرده و مىكنند كه گرچه همچون آن ياران، توفيق درك حضور، يارشان نشد ـ ولى علىرغم همه تلاشهاى مذبوحانه نورستيزان ـ
1. چون اين خطبه اواخر عمر مبارك حضرت ايراد شده (نزديك سال 40 هجرى) و اولين جنگ اسلام (بدر) در سال دوم هجرى اتفاق افتاده است.
خورشيد عالمتاب علوى همچنان در حال گرمابخشى و نشاطآفرينى است. بر اين اساس، شبهه واهى «عدم صلاحيت آن تالى تلوِ رسول خدا(صلى الله عليه وآله)» براى رهبرى و فرماندهى، نه مقبول خردمندان آن روز بود و نه مورد پسند فرهيختگان پس از آن روز.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) دستپرورده رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)
وَقَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِي مِنْ رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله) بِالْقَرَابَةِ الْقَرِيبَةِ وَالْمَنْزِلَةِ(1)الْخَصِيصَةِ، وَضَعَنِي فِي حِجْرِهِ(2) وَأَنَا وَلِيدٌ(3) يَضُمُّنِي إِلَى صَدْرِهِ وَيَكْنُفُنِي(4) فِي فِرَاشِهِ وَيُمِسُّنِي(5) جَسَدَهُ وَيُشِمُّنِي(6) عَرْفَهُ(7)، وَكَانَ
1. المنزَلَة و المنزِلة: موقعيت و مكانت. المصباح المنير، ص 601.
2. معانى مختلفى براى حِجر ذكر شده؛ مانند: عقل و خرد به لحاظ نگهدارى و احاطه آن. «هَلْ فِي ذلِكَ قَسَمٌ لِذِي حِجْر» (فجر (89)، 5). همچنين: «نَشَأ فُلانٌ في حِجرِ فلان، وَحَجْرِ فلان»، به معناى حفاظت و تحت پوشش بودن است. لسان العرب، ج 4، ص 170.
3. در بعضى نسخهها «وَلَد» است. مرحوم خليل، «وليد» را «صبى» (پسر بچه) معنا كردهاند. العين، ج 8، ص 71.
4. كَنَفُ الرَّجُل: بازوان و سينه. منظور از كَنَفُه، به خود ملحق كردن، در سايه قرار دادن و كمك كردن است. لسان العرب، ج 9، ص 308.
5. مَسَّ و شَمَّ به ترتيب به معناى «لمس كرد» و «بوييد» است. آنچه در متن آمده، باب اِفعال همين مادههاست كه دو مفعول گرفته.
6. همان.
7. عَرْف: بو. گفته مىشود: «ما اطيبَ عَرْفَهُ؛ (چه خوشبوست)» يا: عَرَّفَهُ: خوشبويش كرد. (لسان العرب، ج 9، ص 240). مرحوم طبرسى در آيه: «وَيُدْخِلُهُمُ الْجَنَّةَ عَرَّفَها لَهُمْ». (محمد(صلى الله عليه وآله)، 6)، يكى از احتمالات را خوشبو كردن گرفته و فرمودهاند: «من الْعَرْف وَ هُوَ الرائِحةُ الطَّيّبة. يقال: طعمٌ مُعَرَّف اي مُطَيَّب». (مجمعالبيان، ج 9 و 10، ص 148). يا در اصول كافى در مورد بوى خوش پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مىخوانيم:«... و كانَ لا يَمُرُّ فى طَرِيق فيمرّ فيهِ بَعْدَ يَومَينِ أوْ ثلاثة إلاّ عُرِفَ أنَّهَ قَدْ مَرَّ فيهِ لِطيبِ عَرْفِهِ...؛ (رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)) از راهى عبور نمىكردند، مگر اينكه (حتى) بعد از دو سه روز، رهگذران از بوى خوش آن حضرت متوجه عبورشان مىگشتند». ابواب التاريخ، باب اول، حديث 11.
يَمْضَغُ الشَّيْءَ ثُمَّ يُلْقِمُنِيهِ(1)، وَمَا وَجَدَ لِي كَذْبَةً(2) فِي قَوْل وَلاَ خَطْلَةً(3)فِي فِعْل؛ شما جايگاه مرا نسبت به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به خوبى مىدانيد، و از قرابت بسيار نزديك و مرتبه ويژهام در اين مورد به نيكى آگاهيد. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مرا در كودكى بر دامان خويش قرار مىدادند و به سينه مباركشان مىچسبانيدند و در رختخواب خويش جايم مىدادند. بدن مطهرشان را به من تماسّ مىدادند و بوى (عطر دلانگيزشان) را به مشام من مىرساندند. غذا را در دهانِ مبارك نرم نموده و سپس به من مىخورانيدند. و هرگز به سخن دروغ، يا رفتار غير معتدل و ناهنجارى از من نديدند.
همانگونه كه گفته شد، امام(صلى الله عليه وآله) براى زدودن اين شبهه كه «از كجا عملكرد شما در برخورد با مسائل گوناگون نظامى و غير نظامى صحيح باشد؟»، به بيان تفاوت اساسى خود با ديگران(4) پرداخته و جايگاه بلند خويش نزد
1. سرعتِ خوردن، و مبادرت به آن را لَقْم گويند و باب اِفعال آن ـ چنانكه در متن است ـ به دهان كسى گذاشتن است. لسان العرب، ج 12، ص 316.
2. كَذِبْ، كِذْبْ، كِذْبَة و كَذِبَة، همه مصدر، و متضاد «صدق» هستند. (لسان العرب،
ج 12، ص 50). در نسخههاى نهجالبلاغه نيز، هم كَذْبَة ديده مىشود، هم كِذْبَة
(مانند منهاج البراعة، ج 12، ص 19)؛ از اين رو بعيد نيست ضبط صحيح، كِذْبة به كسر كاف و سكون ذال باشد.
3. عمل غير معقول و عجولانه. چنانكه اخطل هم به انسانِ داراى اين صفت اطلاق مىشود. لسان العرب، ج 4، ص 144.
4. علاوه بر ادله عقلى بر «لزوم تمايز هاديان معصوم از ديگران به جهت اتمام حجت»، مىتوان به ادله نقلى ديگر نيز اشاره كرد؛ مانند: «يا عَلىُّ خُلِقَ النّاسُ من شَجَر شَتّى وَ خُلِقْتُ أَنَا وَ أَنْتَ مِنْ شَجَرة واحِدَة» (بحار الانوار، ج 37، ص 38 از عيون الاخبار) و مشابه آن عبارتى در دعاى ندبه (بحارالانوار، ج 102، ص 106 و نهجالبلاغه، خطبه 2: «...لا يُقاسُ بِآل مُحمَّد(صلى الله عليه وآله)مِنْ هذِهِ الاُمَّةِ اَحَدٌ...».
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را باز گفتند و مواردى از نخستين دوران زندگى سراسر نورِ دنيايىشان را كه حاكى از ارتباط بسيار نزديك با اشرف كائنات(صلى الله عليه وآله) بود يادآورى فرمودند(1) فرازهايى را كه محبتِ فوقالعاده «آن والاترين برگزيده خداى تعالى(صلى الله عليه وآله)» را در مورد آن «يگانه مولود كعبه(عليه السلام)» به زيبايى به تصوير مىكشد.
امام(عليه السلام) در اين قسمت، عصمت فراگير خويش را در محضر مبارك زيركترين گواه الاهى(2) گوشزد كرده و مخاطبان را به وجود چنين طهارت فوقالعاده در روح پاكيزه خود از اَوان خردسالى توجه دادند و فرمودند: «ايشان هيچگاه از من كمترين نشانهاى از سخن ناروا يا رفتار ناهنجار مشاهده نفرمودند.»
سنديت تأييد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پيش از رسالت
ممكن است گفته شود امام(عليه السلام) به دورانى اشاره مىفرمايند كه ده سال به پيامبرى رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) باقى مانده بود و حضرت در سن سى سالگى بودند. پس تأييدشان در آن دوران چگونه مستند عصمت اميرالمؤمنين(عليه السلام) به شمار مىآيد؟
امام(عليه السلام) در پاسخ، از خردسالى خودِ رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) و عنايت بىنظير
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 35، ص 2 ـ 44، احاديث فريقين در مورد ولادت حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام).
2. «فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّة بِشَهِيد وَجِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً». (نساء (4)، 41)؛ همچنين: بقره (2)، 143؛ حج (22)، 78 و....
حقتعالى به حضرت و گماشته شدن والاترين فرشته در خدمت ايشان سخن به ميان آورده و فرمودند:
وَلَقَدْ قَرَنَ اللهُ بِهِ(صلى الله عليه وآله) مِنْ لَدُنْ أَنْ كَانَ فَطِيماً(1) أَعْظَمَ مَلَك مِنْ مَلاَئِكَتِهِ يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ وَمَحَاسِنَ أَخْلاَقِ الْعَالَمِ لَيْلَهُ وَنَهَارَهُ. وَلَقَدْ كُنْتُ أَتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ(2) أَثَرَ أُمِّهِ، يَرْفَعُ لِي فِي كُلِّ يَوْم مِنْ أَخْلاَقِهِ عَلَماً وَيَأْمُرُنِي بِالاِْقْتِدَاءِ بِهِ، وَلَقَدْ كَانَ يُجَاوِرُ فِي كُلِّ سَنَة بِحِرَاءَ فَأَرَاهُ وَلاَ يَرَاهُ غَيْرِي، وَلَمْ يَجْمَعْ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَوْمَئِذ فِي الاِْسْلاَمِ غَيْرَ رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله) وَخَدِيجَةَ وَأَنَا ثَالِثُهُمَا(3) أَرَى نُورَ الْوَحْيِ وَالرِّسَالَةِ وَأَشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ؛ و خداوند بزرگترين و والاترين فرشتهاش را از همان دوران از شير گرفته شدن رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) با آن حضرت همنشين ساخته بود تا شب و روز ايشان را به راه بزرگوارىها و زيبايىهاى اخلاقى اين جهان سير دهد. و من همچون بچه شترى در پى مادر، ايشان را پيروى مىنمودم و حضرت هر روز از اخلاق نيكوىشان پرچم و نشانهاى برمىافراشتند و مرا به پيروى از آن امر مىفرمودند. همه ساله مدتى را در (غارِ) حرا (براى عبادت و خلوت با خدا) به سر مىبردند. من ايشان را مىديدم و جز من ديگران از اين ديدار محروم بودند. در آن دوران در تنها خانهاى كه از اهل اسلام كسى را در بر داشت، جز رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و (همسر مكرّمشان حضرت خديجه(عليها السلام)) و من كه سومين آنها بودم، فردى وجود نداشت. نور وحى را مىديدم و بوى نبوت را استشمام مىنمودم.
1. فِطام، گرفتن بچه از شير مادر را گويند، و فطيم به معناى مفطوم، به كودك از شير گرفته شده اطلاق مىشود و مؤنث و مذكر آن يكى است. معجمالوسيط، ص 695.
2. بچه شترى كه تازه از شير گرفته شده (و به مادر بسيار وابسته است). همان، ص 691.
3. علاوه بر منابع فراوان شيعى، به يك نمونه از منابع جماعت غير شيعه اكتفا مىشود: كنز العمال، ج 11، ص 616، حديث 32992، به نقل از ابن عباس از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله): «اَوَّلُ مَنْ صَلّى مَعي عَليٌّ؛ اولين كسى كه با من نمازگزارد على(عليه السلام) بود».
سخن در اين است كه خداى تعالى، خود سرپرست و هدايتگر برترين راهنمايان برجسته است، و ارجمندترين فرشتگان مقرّب خود را با ايشان شرف همنشينى عطا فرموده تا بدينسان پيامبر خاتم(صلى الله عليه وآله) با تربيت خداوند از اوج بلندترين قلّههاى معارف الاهى براى هميشه تاريخ، كام تشنگان حقيقتطلب و خداباور را سيراب(1) كنند.
امام(عليه السلام) به پيوستگى اين ارتباط مبارك اشاره فرموده و بر «پا جاى پاى پيامبر والامقام(صلى الله عليه وآله) نهادن خود» تأكيد كردند و از برافراشتن پرچمى از پرچمهاى هدايت و اخلاق نيك در هر روز ياد كردند و از عنايت ويژه آن سرور كائنات(صلى الله عليه وآله) به خود در اهتمام بليغ به سرمشق گرفتن از آن الگوهاى نورانى خبر دادند و سخن را به خلوتهاى وصفناشدنى پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) با حضرت حقتعالى كشانده و همراهى خود با حضرت را در كوه حرا و چشيدن طعم گواراى «راز و نياز با حضرت بىنياز در آن اوج بىنظير» گوشزد نمودند. ايشان با ترسيم آغازين كُرنش جمعىِ روحافزا و اولين نماز جماعت در اسلام، بيان حقايق را پى گرفتند.
آرى، رقيبان فرداى امام(عليه السلام)، دست نوازش به سر و گوش خدايان پندارى مىكشيدند و عزت و افتخار خويش را در پرستش بتهايى مىديدند كه خود ساخته بودند، در حالى كه در دلشان از نور حق خبرى نبود و در مسير ابراهيمْسوزانى گام برمىداشتند كه نواى شيطانى «حَرِّقُوهُ وَانْصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِين»(2) سر مىدادند. در اين شرايط اين شاگرد
1. براى اطلاعات بيشتر در مورد دوران خردسالى حضرت مىتوان به منابعى همچون حيوة القلوب، ج 3، ص 167 ـ 214، كه خود از منابع كهن نقل كردهاند، مراجعه نمود.
2. نمروديان پس از شنيدن نداى وجدان خويش كه با منطق محكم ابراهيم بتشكن(عليه السلام)بيدار شده بود، با فطرت خويش نيز به ستيز برخاسته و گفتند: «او را بسوزانيد، و اگر كار به انجام مىبريد، خدايانتان را يارى كنيد.» انبياء (21)، 68.
راستين پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) و دستپرورده صاحب مقام «أَوْ أَدْنى»،(1) در اوج خفقانِ نورستيزان، در جمعِ به ظاهر كوچكِ خداباورانِ تاريخساز مىدرخشيدند و همچون جدّ مطهرشان ابراهيم بتشكن(عليه السلام) روى خوش به بت و بتپرستى نشان ندادند. كوتهانديشان حجتهاى پاك الاهى را با خود مقايسه كرده و براى ارزش اعتراف به حق، سخن از سن و سال به ميان مىآورند.(2) آنان آياتى همچون: «يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّة وَآتَيْناهُ الْحُكْمصَبِيًّا»(3) كه حاكى از دريافت حكم پيامبرى حضرت يحيى ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ در خردسالى است، نديدهاند يا پاسخ حضرت عيسى ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ را در روزهاى آغازين ولادت به ياوهگويىهاى بىمقدار نابخردان كه: «إِنِّي عَبْدُ اللهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَجَعَلَنِي نَبِيًّا» گفت،(4) به يكباره به دست فراموشى مىسپارند. آرى، علىرغم اين پندار بىپايه، اين جانِ پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)،(5) تحت تربيت برترين آموزگار
1. اشاره به آيه نهم سوره مباركه نجم در بيان مقام قرب معنوى پيامبر مكرّم(صلى الله عليه وآله) به حضرت حقتعالى.
2. براى مثال فخر رازى كه ذيل آيات 54 و 55 مائده شيعه را لعنت مىكند (تفسير الكبير، ج 12، ص 21 و 29) در مورد برترى اسلام ابوبكر بر حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)مىگويد: «اگر گفته شود اسلام على بر اسلام ابوبكر مقدم بوده، ... انَّ علياً كانَ في ذلِكَ الْوقت صَبيّاً صَغيراً و كانَ أيضاً في تربية الرَّسولِ عَليه (و آله) الصَّلاةُ و السَّلام و كانَ شديدَ القُربِ مِنْهُ بالقرابة...» همان، ج 10، ص 173؛ ذيل نساء (4)، 69.
3. مريم (19)، 12: «اى يحيى! كتاب را با قوت تمام دريافت كن. ما حكم پيامبرى را در حالى كه كودك بود، به او عنايت نموديم».
4. همان، 30: «همانا من بنده خدايم، او مرا كتاب داده و پيامبر قرار داده است».
5. در آل عمران (3)، 61، جريان مباهله پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) با نصاراى نجران در2 مورد حضرت عيسى ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ بيان شده است و اينكه هريك از طرفين فرزندان و زنان و آن كس كه جان اوست، به همراه بياورد. به اتفاق فريقين، رسول مكرم(صلى الله عليه وآله) از فرزندان، امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) و از بانوان، حضرت زهرا(عليها السلام) را و جان جانان اميرالمؤمنين(عليه السلام) را به همراه آوردند.
هستى به بلندترين قلّه تعيين شده براى «انسان كامل» صعود كرده و نور وحى و رسالت را ديده و بوى جانافزاى نبوت را با تمام وجود استشمام كرده بود.
گواهى حضرت امير مؤمنان(عليه السلام)
پيوند ناگسستنى قرآن و عترت را نبايد در «تعارفات رايج» دفن كرد و با اشارهاى دست و پا شكسته به آن، سخن را در مسير متضاد با آن هدايت نمود؛ بلكه بايد چشم دل را گشوده و در جاىجاى قرآن كريم، عطر دلانگيز سخن عترت، و در فراز و نشيب كلام عترت، رايحه پاك قرآن عظيم را استشمام نمود و با اعماق دل اين حقيقت والا را لمس كرد.
بر اين اساس، آنچه امام(عليه السلام) در اين فراز در مورد اشراف خويش بر نور وحى و استشمام عطر نبوت بيان فرمودهاند و در ديگر احاديث نورانى آلالبيت(عليهم السلام) نيز چشم دل را نوازش مىدهد، حقيقتى است كه قرآن كريم آن را بيان مىكند:
وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفى بِاللهِ شَهِيداً بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ؛(1) كافران مىگويند تو فرستاده خدا نيستى. بگو بين من و شما گواهى خدا، و آنكه علمالكتاب نزد اوست، كافى است.
يا در آيه ديگر مىفرمايد:
1. رعد (13)، 43. ر.ك: تفسير برهان، ج 4، ص 298ـ304؛ شواهد التنزيل، ج 1، ص 400 ـ 407 و....
أَفَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَة مِنْ رَبِّهِ وَيَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ...؛(1) آيا كسى كه دليلى روشن از سوى پروردگارش دارد (پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)) و گواه و شاهدى از (خويشان) او نيز بدنبال اوست (مثل كسى است كه بدون دليل و شاهد سخن بگويد؟)
اين شاهد چه كسى است؟ آيا مقصود، شهادتين گفتن و ورود به اسلام است؟ اينكه اولا با لحن آيه سازگار نيست؛ثانياً عده فراوانى به چنين وصفى متّصف بودند.
ويژگى اين شاهد، «مِنهُ» بودن، يعنى شخصيتى وابسته به خود پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بودن است و از خود حضرت مصداقى جز على بن ابىطالب(عليه السلام)نقل نشده است.(2)
آنگاه اين پرسش مطرح مىشود كه با توجه به «وحى منزل بودن»، مقصود از شهادت چيست؟ آيا صِرف يك تشريفات ظاهرى است؟ يا سخن از حقيقتى بس ارجمند و والاست؟
1. هود (11)، 17.
2. مرحوم بحرانى در تفسير برهان 24 حديث از اصول كافى، بصائر الدرجات، امالى مرحوم طوسى، امالى مفيد، كتاب سُلَيم بن قيس، عياشى، كشف الغمّة، مناقبابن شهرآشوب، مناقب خوارزمى، مناقب ابن مغازلى، طبرى، و حِبَرى آوردهاند (ج 4، طبع 8 جلدى، ص 89 ـ 86). براى مثال از اصول كافى، ج 1، ص 190، حديث 3 «بابٌ في أنَّ الائمة شُهداء الله عز وجل على خلقه» از امام(عليه السلام) در پاسخ اين پرسش كه مقصود چه كسانى هستند، نقل شده: «اميرالمؤمنين(عليه السلام)، الشّاهِدُ مِنْ رَسُولِ الله(صلى الله عليه وآله)، وَ رسولُ الله(صلى الله عليه وآله) عَلى بَيّنَة من رَبِّهِ.»
حاكم حسكانى هم در شواهد التنزيل، ج 1، ص 359ـ369، به نقل شانزده حديث پرداخته است و در پاورقى به تحقيقات ارزندهاى اشاره شده. شخصيتهاى معروفى همچون سيوطى، ابونُعَيم اصفهانى، متقى هندى در كنز العمال، ثعلبى و ديگران، از زمره ثبتكنندگان احاديثى با مضمون فوق شمرده شدهاند.
آيا يك مؤمن عادى حاضر است «نديده» و «حس نكرده» را گواهى كند يا بر اساس اصطلاح رايج «عَن حسٍّ» و با درك عميق و شناخت كافى شهادت مىدهد؟ مولا و سرور اهل ايمان چطور؟
آيا مىتوان به سادگى از كنار اين آيه گذشت و با بىتوجهى به «ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْل إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ»(1) عنان سخن را رها كرد و معبود خود را هواى نفس قرار داد،(2) و از اين گلايه جانسوز صاحب قرآن(صلى الله عليه وآله)و بردن شكايت به سوى حقتعالى بر خود نلرزيد؟
وَقالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُور؛(3) و (پيامبر و) فرستاده خدا(صلى الله عليه وآله) عرضه داشت: اى پروردگار من! همانا قوم (و امّتِ) من اين قرآن را متروك گذاشته، و رها نمودند.
آيا مهجور گذاشتن قرآن و بىاعتنايى، به آن، در «بىبهره بودن از قرائت و لمس ورقهاى آن» خلاصه مىشود؟ آيا تفسير به رأى برخلاف بيان مبيّن والامقامى كه خداوند بيانگرى آيات را بر عهده ايشان نهاده است،(4)مصداقِ روشن وانهادن و روى گرداندن نيست؟(5)
1. ق (50)، 17: «(انسان) هيچ سخنى نمىگويد، مگر آنكه نگهبانى آماده و هوشيار در نزد اوست (و سخن را براى ثواب يا عقاب، ثبت مىكند)».
2. «أَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ أَفَأَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيل؛ آيا ديدى كسى را كه هواى نفس (و خواهشِ دل) را خداى خود ساخت؟ آيا تو توان نگهدارى او (از هلاكت) را دارى؟» (فرقان (25)، 43) مشابه: جاثيه (45)، 23.
3. فرقان (25)، 30.
4. «...وَأَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَلَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ». (نحل (16)، 44)؛ مشابه: نحل (16)، 64؛ حشر (59)، 7 و....
5. در تفسير برهان، ج 5، ص 455، ذيل همين آيه به فرازى از حديث معروف به «خطبه وسيله» (روضه كافى، ج 8، ص 28، حديث4) اشاره شده است. امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين خطبه مفصل و بسيار زيبا با اشاره به آيات متعددى از قرآن كريم فرمودند: «فَأَنَا الذِّكْرُ الّذى عَنْهُ ضَلَّ وَ السَّبيلُ الَّذى عَنْهُ مالَ وَ الإيمانُ الّذى بِهِ كَفَرَ وَ القرآنُ الّذى إيّاهُ هَجَرَ وَ الدّينُ الّذى بِهِ كَذَبَ وَ الصّراطُ الّذى عَنْهُ نكَبَ...»؛ (با اشاره به آيه 28 و 29 سوره فرقان: «واى بر من، كاش فلانى را دوست نمىگرفتم، او مرا از «ذكر» بازداشت و به بيراهه برد...») پس مراد از «ذكر»ى كه وى از آن بازداشته شده بود، من هستم، و (راه صحيح) «سبيل» (در آيه قبل از آن) كه از او منحرف گشت، من هستم. همچنين ايمانى كه به آن كفر ورزيد و قرآنى كه به آن بىتوجهى كرد و آيينى كه دروغش انگاشت و مسير صحيحى كه از آن به سوى باطل روىگردان شد».
بر اساس آنچه شيعه و عامه از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل كردهاند، منظور از گواه بر «رسالتِ آن بزرگوار» حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) هستند و با توجه به معناى عميق «شهادت بر رسالت» آن هم در كلام خداى متعال، هماهنگىِ بسيار زيبايى بين قرآن و حديث ـ و از جمله كتاب گرانسنگ نهجالبلاغه به عنوان مجموعهاى پرارج از احاديث ـ به چشم مىخورد؛ زيرا يگانه شخصيتى كه از ابتدا، بهرهمند از عصمتى والا ـ در حدّ گواهى بر رسالت ـ باشند و هيچ لغزشى نداشته باشند، وجود مباركى هستند كه خود فرمودند: «من همچون بچه شترى در پى مادر، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)را دنبال مىكردم و هر روز از اخلاق نيك خويش برايم پرچمى برمىافراشتند و مرا به سرمشق قرار دادن آن امر مىفرمودند. در كوه حرا يگانه كسى بودم كه ايشان را مىديدم و نور وحى را ديده و رايحه دلانگيز نبوت را مىشنيدم. در قدم نخست تشريع نماز جماعت، جزء مجموعه سه نفرى اين جبههسايى بىنظير در پيشگاه پروردگار متعال بودم، و ناله شيطان را در نوميدى از پرستيده شدن خود شنيدم»:
وَلَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ(1) الشَّيْطَانِ حِينَ نَزَلَ الْوَحْيُ عَلَيْهِ(صلى الله عليه وآله) فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللهِ مَا هَذِهِ الرَّنَّةُ؟ فَقَالَ هَذَا الشَّيْطَانُ قَدْ أَيِسَ(2) مِنْ عِبَادَتِهِ. إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَتَرَى مَا أَرَى إِلاَّ أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِيّ وَلَكِنَّكَ لَوَزِيرٌ(3)وَإِنَّكَ لَعَلَى خَيْر؛ به تحقيق ناله شيطان را هنگام نزول وحى بر پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) شنيده و گفتم: اى رسول خدا! اين چه نالهاى بود؟ فرمودند: اين شيطان بود كه از مورد پرستش قرار گرفتن خود مأيوس گرديد. آنچه من مىشنوم و مىبينم، شما هم مىشنوى و مىبينى با اين تفاوت كه شما پيامبر نيستى؛ ولى كمك و يار پيامبر، و در مسير نيك هستى.
آغاز وحى و بعثت پيامبر رحمت(صلى الله عليه وآله)، نورافشانى بىنظيرى بود كه تنها به حال كسانى سودبخش نبود كه خود با تعمّد و لجاج حجابهاى سنگين بر چشم بسته، و با دل سياه خويش وجود نور و فرستنده نور را منكر شدند،(4)هرچند همچون شناختى كه از فرزندان خود داشتند با معرفى كتابهاى آسمانى قبلى به خوبى از ويژگىهاى مختلف حضرت آگاهى داشتند:
1. رَنَّ يَرِنُّ، به معناى صدا دادن است، و رَنَّة، «صيحه» را گويند. مصباح المنير، ص 241.
2. «أيسَ مِنَ الشّىء بمعنى يَئِسَ».( مجمع البحرين، ج 4، ص 49). أيِسَ أيساً (نوميد شد)، خود لغتى مستقل است و اسم فاعل آن أيِسٌ، مىباشد؛ ولى بعضى گفتهاند مقلوب از «يَئِسَ» است. مصباح المنير، ص 33.
3. «وزير» را از آن جهت وزير گويند كه تحمل «سنگينىِ» تدبير كشور از سوى مقام مافوق به او داده شده است همان، ص 657.
4. و بايد گفت: اعراض از حق، نهتنها سبب محروميت از نيل به مقام والاى انسانيت مىشود؛ بلكه خود، زيانبارى بيشتر براى آنان را در پى دارد: «وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَلا يَزِيدُ الظّالِمِينَ إِلاّ خَسار؛ ما آنچه شفا و رحمت براى مؤمنان و دينباوران است، فرود مىآوريم و (در عين حال همين قرآن) براى گروه ستمپيشه جز ضرر و زيان چيزى نخواهد افزود. (چون با درك واضحتر و عميقتر از حق، درجه عناد و لجاجشان فزونتر خواهد گشت، و حسرت و افسوس فردايشان نيز بيشتر). (إسراء (17)، 82).
الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ وَإِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ؛(1) اهل كتاب، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را همچون فرزندان خود مىشناختند و دستهاى از آنان، دانسته و با توجه، (بيان) حق را (از ديگران) مخفى نمودند.
پيشواى اهل تقوا(عليه السلام) پس از اشاره به ديدن نور وحى و استشمام عطر نبوت و نقل پرسش و پاسخ در مورد صيحه شيطان، به بيان چند نكته از زبان پيامبر خاتم(صلى الله عليه وآله) پرداختند:
1. آنچه من مىشنوم و مىبينم، شما نيز مىشنوى و مىبينى؛
2. چون پيغمبرى به من ختم شده، شما پيامبر نيستى؛ ولى ـ با توجه به اين مقام بلند ـ وزير و مددكار من هستى؛
3. شما بر مسير صحيح گام برمىدارى و در راه مستقيم هستى.
درباره نكته اوّل به مقدار حوصله بحث، در توضيح آيات سوره مباركه «هود» و «رعد» مطالبى بيان شد. در مورد «وزارت» حضرت امير مؤمنان(عليه السلام) در منابع شيعه و عامه احاديث بسيار زيادى به چشم مىخورد.(2) گذشته از اينكه كنار هم گذاشتن دعاى حضرت موسى در
1. بقره (2)، 146؛ مشابه: انعام (6)، 20.
2. گاهى اين سخن از خداى تعالى نقل شده؛ مثل: «...وَإنّي لَمْ أبْعَثْ نَبِيّاً إلاّ جَعَلْتُ لَهُ وَزيراً وَ إنَّكَ رَسُولي وَ إنّ عَلِيّاً وَزيرُكَ...». شيخ صدوق، امالى، مجلس 56، حديث 10 و بحار الانوار، ج 18، ص 338، حديث 40.
و گاه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از وحى الاهى بودن خبر داده و مىفرمايند: «...و الآخرُ عَليُّ بنُ أبىطالب، وَ أوحى إلَىَّ اَنْ اَتّخِذَهُ أَخاً وَ خَليلاً وَ وَزيراً وَ وصيّاً وَ خَليفَةً...». بحارالانوار، ج 22، ص 149، حديث 142، از سُليم بن قيس(رحمه الله)؛ مانند بحارالانوار، ج 28، ص 52، حديث 21، از شيخ صدوق، كمال الدين.
و در مواردى در ضمن درخواست حضرت از خداى تعالى آمده است؛ مانند: «اجْعَلْ لي وَزيراً مِنْ أهلي عَليَّ بنَ اَبيطالب أخي اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ في أمري...». بحارالانوار، ج 39، ص 290، حديث 87، از فرات كوفى(رحمه الله).
در مواردى نيز به صورت إخبار از حضرت نقل شده است؛ مثل: «إنَّ الله تبارك و تعالى ...أَمَرَنِي أنْ اَتّخذهُ أَخاً و وصيّاً و خليفةً و وزيراً...». بحارالانوار، ج 36، ص 301، حديث 139.
و نيز گاهى در جمع مهاجران و انصار، بر اين مهم تأكيد كرده و فرمودهاند: «يا معشر المهاجرين و الانصار اَلا اَدلكم عَلى ما إن تمسّكتم بِهِ لَنْ تَضِلّوا بَعدي ابداً؟ قالوا: بلى يا رسول الله، قال: هذا عليٌّ أخي وَ وزيري و وارثي و خليفتي، إمامكم، فأَحبّوه لِحبّي و أكْرِموه لكرامتي فَإنّ جبرئيل أمرني أنْ اَقول لكم ما قلتُ». شيخ طوسى، امالى، ص 349، حديث 34.
و در بعض احاديث، خطاب به خود حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمودهاند: «يا علىُّ أنتَ أخى وَ وزيرى و صاحبُ لوائى فى الدُّنيا وَ الاْخِرَةِ وَ أنْت صاحبُ حَوْضي مَنْ أحَبك أحَبّني وَ مَنْ أبْغَضَكَ أبغضني». بحار الانوار، ج 8، ص 19، حديث 5، از شيخ صدوق، امالى.
و يا در كنز العمال ج 11، ص 610، شماره 32955، از ابن عمر: «انت اخي و وزيري تقضي ديني و تنجز موعدي...».
همچنين خود اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز در بعضى موارد همچون احتجاج بر اهل سقيفه، به اين مهم اشاره فرمودهاند: «...أنا أَولى برسول الله حيا و ميتاً و أنا وَصيُّهُ وَ وزيرُه وَ مُستُوْدِعُ سِرِّهِ وَ عِلْمِه وَ أنَا الصِّدّيقُ الاكْبَرُ...». بحار الانوار، ج 28، ص 185.
مرحوم علامه مجلسى به مواردى از منابع عامه نيز اشاره نمودهاند: (بحارالانوار، ج 38، ص 146). البته بر اهل تحقيق پوشيده نيست كه موارد بالا براى ذكر نمونه است و حوصله اين نوشتار را گنجايش شرح و بسطى بيش از اين نيست.
مورد وزارت حضرت هارون ـ على نبينا و آله و عليهما السلامـ ،(1) با حديث بسيار معروف «منزلت»(2) نزد شيعه و عامه (أنت مِنّي بَمَنْزِلَةِ هارُونَ
1. «وَاجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي * هارُونَ أَخِي * اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي * وَأَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي». طه (20)، 29 ـ 32.
2. ر.ك: إحقاق الحق، عبقات الانوار، و.... مرحوم علامه مجلسى نيز باب 53 از ابواب مربوط به اميرالمؤمنين(عليه السلام) را به اين حديث متواتر، و ذكر منابع فراوانى از شيعه و عامه اختصاص دادهاند و بر امامت بلافصل آن بزرگوار استدلال كردهاند. (بحارالانوار، ج 37، ص 254 ـ 289). البته براى نمونه اشاره به بعض احاديث از منابع غير شيعى مناسب است: متقى هندى در كنزالعمال، ج 11، ص 599 ـ 607، حديث منزلت را با عباراتى مشابه از: جابر، سعد، ابوسعيد، ابن عباس، حويرث، عمر، اسماء بنت عميس، به ترتيب به شمارههاى: 32881، 32886، 32915، 32931، 32932، 32934، 32937، نقل كرده است. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)در مناسبتهاى مختلف بر اين مهم تأكيد فرمودهاند؛ مانند جريان بستن همه دربهاى ورودى به مسجد النبى(صلى الله عليه وآله) جز در خانه اميرالمؤمنين(عليه السلام). حضرت در آنجا اين اقدام خود را مأموريتى الاهى شمرده و فرمودند: نظير اين قضيه براى حضرت موسى و هارون رخ داد و چون على(عليه السلام)براى من همچون هارون براى موسى است، من از سوى خداى تعالى چنين كردم، هرچند عدهاى را خوش نيايد.
تقويم شيعه، ص 299ـ300، وقايع نهم ذى الحجّه (در پاورقى به منابع زير اشاره شده است: توضيح المقاصد، ص 30؛ بحارالانوار، ج 97، ص 384؛ ج 95، ص 189؛ مصباح كفعمى، ج 2، ص 600؛ وقايع الشهور، ص 226؛ علل الشرايع، ج 1، ص 262 و ابن جوزى، تذكرة الخواص، ص 46.)
مِنْ مُوسى...)، در بردارنده اين پيام خواهد بود كه پس از رحلت پيغمبر خدا(صلى الله عليه وآله)، جانشين پاكشان اميرالمؤمنين(عليه السلام) هستند؛ چنانكه در غياب حضرت موسى، برادرشان حضرت هارون ـ على نبينا و آله و عليهما السلام ـ عهدهدار اين مهم بودند.
گام برداشتن پيشواى اهل ايمان(عليه السلام) در مسير مستقيم، فقط رهروى يك مؤمن عادى نيست؛ بلكه به لحاظ موقعيت بىنظير نزد برترين فرستاده خدا(صلى الله عليه وآله)، «ملاك تشخيص راه خير از راه شيطان بودن» مقصود است؛ يعنى همان حقيقت والايى كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در طول 23 سال مكرر بر آن تأكيد كردند و با هزاران واژه، عبارت، خطبه و تقرير، سعى بليغ خويش را در توجه دادن مردم به اين حياتىترين مسئله جامعه اسلامى نوپا و آيندگان هميشه تاريخ به كار مىبستند.(1)
1. در مباحث گذشته به حديث معروف در جوامع روايى فريقين در مورد امر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به عمّار ياسر توضيح داديم كه فرمود: «پس از وفات من و اختلاف مردم راه «على(عليه السلام)» را در پيش گير و بقيه را رها كن». از كتب عامه نيز به كنزالعمال، ج 11، ص 613 حديثِ شماره 32972 اشاره كرديم.
اكنون تنها با نگاهى گذرا به واژه «فاروق»، لقب اختصاصى آن امام هُمام به معناى ملاك تشخيص حق و باطل، سخن را پى مىگيريم:
قال رسول الله(صلى الله عليه وآله) لِعليٍّ: «...يا عليُّ أَنْتَ الْفاروقُ الأعْظَمُ وَأَنْتَ الصِّديقُ الأَكْبرُ يا علي أَنْتَ خَليفَتي عَلى اُمَّتي وَأَنْتَ قاضي دَيْني وَأَنْتَ مُنْجِزُ عِداتي وَ أَنْتَ الْمَظلومُ بَعدي يا علىّ أَنْتَ المُفارَقُ بَعدي يا علي أَنْتَ الْمَهْجورُ بَعدي اُشْهِدُ اللهَ تعالى ومَنْ حَضَر مِنْ اُمّتي أنَّ حزبَكَ حِزبي، وَ حِزبي حزبُ الله، وَ أَنَّ حزبَ أعدائِكَ حِزبُ الشَّيطان؛ اى على! شما معيار اعظم تشخيص (حق از باطل) هستى، و شما همان تصديق كننده برتر هستى. اى على! شما جانشين من بر امّتم و اداكننده دَين من و انجامدهنده وعدههاى من هستى. اى على! مظلوم بعد از من شمائى. اى على! آن كس كه (امّت) بعد از من از او فاصله خواهند گرفت، شما هستى. اى على! آنكه (امّت) بعد از من بىاعتنايش مىكنند، شما هستى. من خدا را گواه مىگيرم، و (همچنين) حاضران از امّتم را، كه حزب تو، حزب من است، و حزب من، حزب خداست. و حزب دشمنان تو، حزب شيطان است.» بحارالانوار، ج 38، ص 111، حديث 46، از عيون الاخبار. همچنين ر.ك: بحارالانوار، ج 38، ص 30؛ ج 26، ص 153، 260، 317؛ ج 27، ص 113؛ ج 28، ص 247؛ ج 35، ص 412؛ ج 36، ص 261، 320؛ ج 38، ص 213، 215، 216، 330؛ ج 39، ص 198، 200، 344، 347؛ ج 25، ص 352، 354؛ ج 40، ص 154؛ ج 53، ص 98، 49، 101، 119؛ ج 41، ص 152؛ ج 17، ص 155؛ ج 9، ص 179؛ ج 67، ص 19؛ ج 24، ص 394؛ ج 22، ص 424، 406 و.... (نقل از منابع متنوع و مختلف كهنِ عامه و خاصه، در مورد «فاروق بودن آن حضرت»).
اشاره به اين حديث از كنزالعمال، ج 11، ص 616، شماره 32990 نيز مناسب است: سلمان و ابوذر و حذيفه از پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) نقل كردند: «إنَّ هذا أوَّلُ مَنْ آمَنَ بي وَأوَّلُ مَنْ يُصافِحُني يَوْمَ القِيامَةِ وَهذَا الصِّدّيقُ الأَكْبَرُ وَهذا فاروقُ هذِهِ الاُمَّةِ يُفَرِّقُ بَيْنَ الْحَقِّ وَالْباطِلِ وَهذا يَعْسُوبُ الْمُؤمِنينَ، وَالْمالُ يَعْسُوبُ الظّالِمين؛ همانا اين (آقا، يعنى حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)) اولين فردى است كه به من گرويد. و در روز قيامت نيز اولين كسى است كه با من مصافحه خواهد نمود. و اين (بزرگوار) همان برترين تصديقكننده است و همو «فاروق» اين امّت است كه مرز بين حق و باطل را از هم جدا خواهد فرمود. و او پشتوانه و تكيهگاه اهل ايمان است، و مال (و ثروت دنيا) پشتوانه ستمپيشگان». (يعسوب در لغت ملكه زنبور عسل است، كه محل اجتماع و ملاك يكپارچكى آنهاست.)
معجزه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و شهادت درخت به رسالت
وَلَقَدْ كُنْتُ مَعَهُ(صلى الله عليه وآله) لَمَّا أَتَاهُ الْمَلاَُ(1) مِنْ قُرَيْش، فَقَالُوا لَهُ: يَا مُحَمَّدُ إِنَّكَ قَدِ ادَّعَيْتَ عَظِيماً لَمْ يَدَّعِهِ آبَاؤُكَ وَلاَ أَحَدٌ مِنْ بَيْتِكَ، وَنَحْنُ نَسْأَلُكَ أَمْراً إِنْ أَنْتَ أَجَبْتَنَا إِلَيْهِ وَأَرَيْتَنَاهُ عَلِمْنَا أَنَّكَ نَبِيٌّ وَرَسُولٌ، وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ عَلِمْنَا أَنَّكَ سَاحِرٌ كَذَّابٌ. فَقَالَ(صلى الله عليه وآله): وَمَا تَسْأَلُونَ؟ قَالُوا: تَدْعُو لَنَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ حَتَّى تَنْقَلِعَ(2) بِعُرُوقِهَا(3) وَتَقِفَ بَيْنَ يَدَيْكَ. فَقَالَ(صلى الله عليه وآله): إِنَّ اللهَ عَلى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ، فَإِنْ فَعَلَ اللهُ لَكُمْ ذَلِكَ أَتُؤْمِنُونَ وَتَشْهَدُونَ بِالْحَقِّ؟ قَالُوا: نَعَمْ. قَالَ فَإِنِّي سَأُرِيكُمْ مَا تَطْلُبُونَ وَإِنِّي لاََعْلَمُ أَنَّكُمْ لاَ تَفِيئُونَ(4) إِلَى خَيْر، وَإِنَّ فِيكُمْ مَنْ يُطْرَحُ فِي الْقَلِيبِ(5) وَمَنْ يُحَزِّبُ الاَْحْزَابَ.(6) ثُمَّ قَالَ(صلى الله عليه وآله): يَا أَيَّتُهَا الشَّجَرَةُ إِنْ كُنْتِ تُؤْمِنِينَ بِاللهِ وَالْيَوْمِ الاْخِرِ وَتَعْلَمِينَ أَنِّي رَسُولُ اللهِ فَانْقَلِعِي بِعُرُوقِكِ حَتَّى تَقِفِي بَيْنَ يَدَيَّ بِإِذْنِ اللهِ. فَوَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لاَنْقَلَعَتْ بِعُرُوقِهَا وَجَاءَتْ
1. ملأ، به جماعت اشراف از مردم گفته مىشود. مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 609، ذيل بقره (2)، 246.
2. قلع، به معناى از جا كندن، و باب انفعال آن (انقلاع) پذيرش اين حالت است، و «از جا كنده شدن» معنا مىشود. مصباح المنير، ص 513.
3. عِرق هم در مورد «رگ» انسان استعمال مىشود، هم ريشه درخت، و جمع آن عروق است. تهذيب اللغه، ج 1، ص 151.
4. فاءَ، به معناى «رجوع كرد» است و ( صحاح اللغه، ج 1، ص 63). در قرآن كريم هم مىخوانيم: «...فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللهِ». حجرات (49)، 9.
5. چاه قديمى. مصباح المنير، ص 512.
6. حزب، طايفهاى از مردم را گويند، و تحزّب هم به معناى گروه گروه شدن است. مصباح المنير، ص 133.
وَلَهَا دَوِيٌّ(1) شَدِيدٌ وَقَصْفٌ(2) كَقَصْفِ أَجْنِحَةِ الطَّيْرِ حَتَّى وَقَفَتْ بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله)مُرَفْرِفَةً(3) وَأَلْقَتْ بِغُصْنِهَا(4) الاَْعْلَى عَلَى رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله)وَبِبَعْضِ أَغْصَانِهَا عَلَى مَنْكِبِي(5) وَكُنْتُ عَنْ يَمِينِهِ(صلى الله عليه وآله). فَلَمَّا نَظَرَ الْقَوْمُ إِلَى ذَلِكَ قَالُوا عُلُوّاً وَاسْتِكْبَاراًـ: فَمُرْهَا فَلْيَأْتِكَ نِصْفُهَا وَيَبْقَى نِصْفُهَا. فَأَمَرَهَا بِذَلِكَ فَأَقْبَلَ إِلَيْهِ نِصْفُهَا كَأَعْجَبِ إِقْبَال وَأَشَدِّهِ دَوِيّاً فَكَادَتْ تَلْتَفُّ بِرَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله)فَقَالُوا ـ كُفْراً وَعُتُوّاً(6)ـ: فَمُرْ هَذَا النِّصْفَ فَلْيَرْجِعْ إِلَى نِصْفِهِ كَمَا كَانَ. فَأَمَرَهُ(صلى الله عليه وآله) فَرَجَعَ. فَقُلْتُ أَنَا: لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللهُ إِنِّي أَوَّلُ مُؤْمِن بِكَ يَا رَسُولَ اللهِ، وَأَوَّلُ مَنْ أَقَرَّ بِأَنَّ الشَّجَرَةَ فَعَلَتْ مَا فَعَلَتْ بِأَمْرِ اللهِ تَعَالَى تَصْدِيقاً بِنُبُوَّتِكَ وَإِجْلاَلا لِكَلِمَتِكَ. فَقَالَ الْقَوْمُ كُلُّهُمْ: بَلْ ساحِرٌ كَذّابٌ عَجِيبُ السِّحْرِ خَفِيفٌ(7) فِيهِ. وَهَلْ يُصَدِّقُكَ فِي أَمْرِكَ إِلاَّ مِثْلُ هَذَا (يَعْنُونَنِي)؟ من همراه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)
1. صدا. در احاديث ديگرى نيز اين كلمه به كار رفته، مانند: «لَهُم دَوِيٌّ كَدوىِّ النّحل؛ مانند صداى زنبور عسل از آنان صدا شنيده مىشد»، (بحارالانوار، ج 44، ص 394)، در مورد اصحاب امام حسين(عليه السلام) در شب عاشورا.
2. قصف نيز به معناى «صدا» است. در مصباح المنير، ص 506 آمده است: «قصفَ الرّعدُ قصيفاً: صوَّتَ».
3. رفّ، به حالتى كه پرنده گرد چيزى پر مىزند و قصد دارد خود را بر آن بيفكند، اطلاق مىشود. (الصحاح، ج 4، ص 1367). آنچه در متن آمده، اسم فاعل همين ماده است؛ يعنى درخت شاخ و برگ خود را (به سوى حضرت) رها كرده بود.
4. غصن، به آنچه از تنه درخت منشعب گردد، گفته مىشود (شاخه) و جمع آن غصون ـ اغصان و غِصَنة است. لسان العرب، ج 13، ص 313.
5. مرحوم طبرسى ذيل آيه «فَامْشُوا فِي مَناكِبِها» (ملك، 15): «مَنا كبُ الارض، ظُهورُها و مَنْكِبُ كل شيء اعلاه. و اصله الجانب و منه مَنكِبُ الرَّجُل». (شانه، دوش) مجمع البيان، ج 9 و 10، ص 488.
6. عتا يَعْتُو عُتوّاً، به معناى استكبار و گردنكشى است، و عتا يَعتُو عتيّاً به معناى پا به سن گذاشتن و بزرگسال شدن است. مصباح المنير، ص 392.
7. از اين ماده، گاهى معناى تردستى و سرعت اراده مىشود؛ چنانكه در لغت آمده است: «خَفَّ الْقَوْمُ عَنْ مَنْزِلِهِمْ خُفُوفاً: ارتَحلُوا مُسْرِعِينَ». لسان العرب، ج 9، ص 81، سطر 11.
بودم آن هنگام كه بزرگان قريش نزد آن حضرت آمده و گفتند: اى محمد(صلى الله عليه وآله) ادعاى بزرگى نمودى كه هيچ يك از نياكان تو چنين ادعايى نكردهاند. ما چيزى از تو درخواست مىنماييم كه اگر توان انجام آن را داشتى و آن را بما نماياندى، به نبوت و رسالت تو علم پيدا خواهيم كرد؛ وگرنه خواهيم دانست كه جادوگرى دروغگو هستى. حضرت فرمودند: درخواستتان چيست؟ آنان گفتند: اين درخت را فراخوان تا ريشهكن شده و در نزدت بايستد. پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) فرمودند: خداوند بر همه چيز تواناست؛ ولى اگر اين (خواسته شما) را انجام دادم، ايمان مىآوريد و گواهى به حق خواهيد داد؟ گفتند: بله. فرمودند: من هماكنون آنچه درخواست كردهايد، به شما مىنمايانم؛ ولى به روشنى مىدانم كه شما به سوى خير بازگشتى نخواهيد داشت، و در ميان شما كسانى هستند كه در چاه (بدر) خواهند افتاد (و عناد و لجاج را به رويارويى نظامى با حق رسانيده و به زعم باطل خويشـ در مسير خاموش نمودن نور خدا دست از جان خواهند شست)، و برخى ديگر به گروه گروه نمودن مردم پرداخته (و جنگ احزاب = خندق) را با هدف نابود كردن حقيقت و راستى به راه خواهند انداخت و بدينسان) دشمنى خود را با دين خدا ابراز خواهند داشت.
آنگاه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، «درخت» را مخاطب ساخته و فرمودند: اى درخت! اگر به خدا و روز جزا ايمان دارى و مرا پيك و فرستاده پروردگار متعال مىدانى، ريشهكن شو و به اذن خداى تعالى در پيش روى من قرار بگير.
سوگند به خدا(ى بزرگى) كه آن حضرت را به حق مبعوث فرمود! درخت از جاى كنده شد و با ريشههايش در حالى كه بانگى شديد صدايى همچون صداى بالهاى پرندگان داشت، حركت كرد و در پيشگاه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ايستاد. و اين در حالى بود كه شاخه بلند خود را بر پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)، و بعضى از شاخههايش را بر كتف من كه سمت راست آن حضرت بودم، انداخت. آنان وقتى چنين ـ اعجاز عظيمى را
بالعيان ـ مشاهده نمودند، با تكبّر و خودبزرگبينى گفتند: درخت را فرمان بده كه نيمهاى از آن نزد تو آيد و نيمهاى به جاى خود بماند. حضرت چنين كردند و نيمه درخت به حالتى شگفتآور به سوى آن حضرت روىآور شد، و در حالى كه صدايى بيش از پيش از آن شنيده مىشد، (به قدرى نزديك شد كه) گويى مىخواست پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را در بر گيرد. (اين بار) آنان با كفر و سركشى درخواست نمودند: اين نيمه را امر كن به سوى نيمه ديگر بازگردد (و به آن ملحق شود) و به حالت پيشين درآيد. (پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)) نيمه درخت را فرمان دادند و (به حالت سابق خود) بازگشت. در اينجا بود كه من گفتم: لاَ إلهَ الاَّ الله، اى رسول خدا! من اولين كسى هستم كه به شما ايمان (و گرايش قلبى) دارم، و نخستين فردى هستم كه اقرار و اعتراف مىنمايم به اينكه درخت، آنچه به امر خداى تعالى انجام داد به خاطر تصديق و پذيرش پيامبرى شما و با هدف بزرگداشت و تعظيم سخن شما (در دعوى رسالت) بود.
آن گروه يكصدا و همگى گفتند: بلكه او جادوگرى است با افسونهاى شگفت و مهارتى فوقالعاده در سحر. و (به عنوان استهزا و تمسخر گفتند:) آيا جز اين فرد (مرا قصد نمودند) شخص ديگرى تو را تصديق مىنمايد؟
قضيهاى كه در اين فراز كلام امام(عليه السلام) آمده، از ابعاد مختلف قابل بررسى و دقت است:
1. سرآمد معجزات پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) «قرآن كريم»(1) است؛ ولى با دقت در منابع حديثى و تاريخى، به نمونههاى فراوانى در زندگى پربركت حضرت برمىخوريم كه برخى از آنان همچون شقالقمر(2) در قرآن كريم نيز ذكر شده است؛
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 17، ص 159 ـ 225.
2. قمر (54)؛ بحار الانوار، ج 17، ص 353 ـ 350 و تقويم شيعه، ص 303، واقعه سيزدهم ذىالحجه.
2. خبرهاى غيبى پيامبر والامقام اسلام(صلى الله عليه وآله)، خود فصل بسيار زيبايى از زندگانى آن نور الاهى را رقم مىزند كه از ديدگاههاى گوناگون قابل تحقيق و توجه است؛ ولى شرح و بسط آن مجال ديگرى مىطلبد.(1) در اينجا اشاره به وقوع جنگ بدر و احزاب و حتى نتيجه خفّتبار آن براى مشركان، اتمام حجتى بسيار رسا و گويا است؛
3. سبقت اسلام اميرالمؤمنين(عليه السلام) بر ديگران، امرى قطعى بين فريقين است، و در آغازين روز دعوت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نيز اين افتخار ثبت شده. مفسّران، ذيل آيه «وَأَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِين»(2) جريان آغاز دعوت را بازگو كردهاند كه خلاصهاش چنين است: حضرت، چهل نفر از خويشان را فرا خوانده و اطعام كردند و فرمودند: «چه كسى وصى و وزير و جانشين من خواهد بود؟» گستاخى ابولهب سبب تفرّق آنان شد. روز دوم نيز چنين اتفاقى افتاد، و در روز سوّم اميرالمؤمنين(عليه السلام)كه كمسالترين ايشان بودند، اعلام آمادگى كردند و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در تأييد فرمودند: تو، همانى؛(3)
4. عناد، نقطه تاريك و اسفبارى است كه راه درك معارف را بر بسيارى از انسانها بسته است. اين رذيله را در اين قضيه مىبينيم؛ همچنين به نمونههايى نيز در قرآن مجيد برخورد مىكنيم. نمروديان با ندايى تازه، از خواب گران برخاستند و در حالى كه قهرمان توحيد حضرت ابراهيم(عليه السلام) آنان را كاملا مُجاب كرده بودند، نخست در دل بر
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 18، ص 144 ـ 105.
2. شعراء (26)، 213.
3. بحارالانوار، ج 18، ص 181، حديث 11؛ و ص 148 ـ 243، 89 حديث از منابع شيعه و عامه.
حقانيت حضرت گواهى دادند: «فَرَجَعُوا إِلى أَنْفُسِهِمْ فَقالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظّالِمُون»(1) و سپس فرمان سوزاندن آن پيك معصوم خداوند را صادر كردند.
اطرافيان فرعون نيز پس از ديدن آيات نُهگانه حضرت موسى كليم الله ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ نداى فطرت خويش را برنتافتند و بر اساس گزارش صادق قرآن كريم: «وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوًّا...».(2)
برخى از ويژگىهاى امير مؤمنان(عليه السلام) و شيعيان
وَإِنِّي لَمِنْ قَوْم لاَ تَأْخُذُهُمْ فِي اللهِ لَوْمَةُ(3) لاَئِم، سِيمَاهُمْ(4) سِيمَا الصِّدِّيقِينَ(5) وَكَلاَمُهُمْ كَلاَمُ الاَْبْرَارِ(6) عُمَّارُ اللَّيْلِ وَمَنَارُ(7) النَّهَارِ مُتَمَسِّكُونَ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ يُحْيُونَ سُنَنَ اللهِ وَسُنَنَ رَسُولِهِ، لاَ
1. انبياء (21)، 64.
2. نمل (27)، 14: «و (اين آيات نُهگانه را) از روى ستم و بلندپروازى انكار نمودند، در حالى كه در دل به حقانيت آن يقين داشتند (و هيچ شك و شبههاى نداشتند)».
3. انسان را به چيزى ملامتبار نسبت دادن: راغب اصفهانى، مفردات، ص 476. نكره در سياق نفى افاده عموم مىكند؛ يعنى ابداً سرزنش هيچ سرزنشكنندهاى در روح بلند آنان اثرگذار نيست.
4. مرحوم خليل، آن را «علامتِ» شناسايى خير از شر دانسته و در مورد ريشه آن گفته است: «ياءُها في الاْصْلِ واوٌ». العين، ج 7، ص 321.
5. مرحوم طبرسى ذيل آيه (نساء، 69) آن را به «كسى كه بر تصديق آنچه حق ايجاب مىكند، تداوم دارد» معنا كرده و مىافزايند به «كسى كه عادتش راستى است» اطلاق مىشود، و اقتضاى چنين وزنى همين است؛ چنانكه «شِرّيب» ملازم شُرب را گويند. مجمع البيان، ج 3 و 4، ص 110.
6. بَرّ در مقابل «بحر» به معناى خشكى است، و بر فرد نيكوكار نيز به لحاظ گستره كار نيكش اطلاق مىشود. جمع آن بَرَرة (مانند عبس، 16) و اَبرار (مانند مطففين، 18) است؛ راغب اصفهانى، مفردات، ص 38 ـ 37.
7. محل نورافشانى. صحاحاللغه، ج 2، ص 839.
يَسْتَكْبِرُونَ وَلاَ يَعْلُونَ(1) وَلاَ يَغُلُّونَ(2) وَلاَ يُفْسِدُونَ، قُلُوبُهُمْ فِي الْجِنَانِ(3) وَأَجْسَادُهُمْ فِي الْعَمَلِ؛ من از تبار مردمى هستم كه در راه (انجام فرمانِ) خداى تعالى ملامت و سرزنش هيچ ملامتگرى آنان را از انجام وظيفه باز نخواهد داشت. قيافه و علامت ايشان، علامت راستكرداران، و سخنشان سخن نيكان است، آنها كه آباد كنندگان شب (به نجوا و تضرع) و روشنگران روزند و (با تمام وجود) به ريسمان محكم قرآن آويختهاند. راه و رسمى را كه خدا و رسول(صلى الله عليه وآله) ترسيم فرمودهاند، به پا داشته و از هرگونه خودبزرگپندارى و زيادهخواهى بدورند، و در بستر خيانت و تباهى روزگار سپرى نمىكنند. در حالى كه دلهاشان در بهشت است (و جز به رضوان حضرت حقتعالى نمىانديشند)، پيكرهايشان (در راستاى كسب درجاتى برتر تنپرورى رها نموده و سخت) در پى انجام كردارهاى بايسته هستند.
دومين شخصيت عالم امكان(عليه السلام) در اين فراز نهايى سخن بلندشان براى زدودن آخرين غبارهاى برآمده از تبليغات كينهتوزان عدلستيز از دل مخاطبان آن روز و همه آيندگان، برگهاى زرين ديگرى از شرح حال سراسر افتخار خويش را ورق زدند و خود را برخاسته از جمعيّتى(4) با ويژگىهاى زير برشمردند:(5)
1. علا يَعلُو عُلْواً، فاعل آن «عالى»، و عَلِىَ يعلى عَلاً فاعل آن «عَلىّ» است و گفتهاند اولى هم در مدح به كار مىرود هم در ذم، به خلاف دومى كه به موارد مدح اختصاص دارد. (راغب اصفهانى، مفردات، ص 357). آنچه در متن است، از قسم اول است و در بالاپندارى به كار رفته، نه بالا بودن راستين.
2. غلّ: خيانت. همان، ص 376.
3. جِنان، همچون جَنّات، جمع جَنّة است، ولى جَنان، قلب را گويند. مصباح المنير، ص 112.
4. امام(عليه السلام) گاه از «اهلبيت» ياد مىكنند؛ مانند: «انظُروا اهْلَ بَيْتِ نَبيّكُم فَألزموا سَمْتَهُمْ واتَّبعُوا أَثَرَهُمْ»؛ (نهجالبلاغه، خطبه 97). و گاهى با تعبير «آل محمد»(عليهم السلام)به شرح مطالب مىپردازند؛ مانند: «لا يُقاسُ بآلِ محمّد مِنْ هذِهِ الاُْمَّةِ اَحدٌ» (نهجالبلاغه، خطبه 2). در اينجا از كلمه «قوم» استفاده كردند؛ از اين رو ممكن است شيرمردانى همچون سلمان و ابوذر ـ رحمهماالله ـ را نيز در بر گيرد؛ اما در آن صورت نيز قطعاً آلالبيت(عليهم السلام)همچون همه موارد، رتبهاى قياسناپذير با ديگران دارند.
1. بىپروايى از سرزنش ملامتگران
امام(عليه السلام) آب پاكى بر دست كوتهنظرانى ريختهاند كه در فضاى به چالش كشيدن عملكرد داهيانه حضرتشان تنفس مىكردند. ايشان با صراحتْ بىمايگى تُرَّهات ياوهسرايان كوردل را در زبانْ به سرزنش گشودنشان اعلام كردند و در حقيقت نماى زيبايى از «بندگى خدا» به معناى راستين آن را ارائه فرمودند. بر اين اساس، براى تفهيم مقصد والاى خويش، عباراتى را به كار بستند كه خداى تعالى در وصف «خدادوستانِ محبوب خدا» فرموده است:
...فَسَوْفَ يَأْتِي اللهُ بِقَوْم يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّة عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّة عَلَى الْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللهِ وَلا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِم؛(1)
1. مائده (5)، 54 . مرحوم طبرسى ذيل آيه از امير مؤمنان(عليه السلام) در جنگ جمل نقل مىكند: «به خدا سوگند! با اهل اين آيه تا امروز جنگى در نگرفته است». و از پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)به نقل از ابواسحاق ثعلبى آورده است: «روز قيامت جمعى از اصحابم بر من وارد مىشوند؛ ولى از حوض كوثر رانده خواهند شد. من خواهم گفت: خدايا! اصحاب من اصحاب من! در جواب به من گفته مىشود: تو چه مىدانى كه بعد از رحلت شما چه كردند. آنان به عقب بازگشت نمودند». مجمع البيان، ج 3 و 4، ص 322.
ناگفته نماند بخارى نيز در صحيح خود چند حديث به اين مضمون نقل كرده است؛ مانندِ حديثى كه از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اين چنين نقل شده است: «أنَا فَرَطُكُم عَلَى الْحَوضِ لَيَرْفَعَنَّ إلَىَّ رِجالٌ مِنْكُمْ حَتّى اذا هَوَيْتُ لاُِناوِلَهُمُ اخْتُلِجُوا دُوني فَأَقُولُ: أىْ رَبِّ أصْحابى فَيَقُولُ: لا تَدْري ما أحْدَثُوا بعدَك؛ من قبل از شما به حوض مىرسم. مردانى از شما خود را (براى استمداد) به من مىرسانند؛ اما هنگامى كه مىخواهم آنها را دريابم، از سوى من رانده مىشوند. (آنگاه) خواهم گفت: اى پروردگار من! اصحابم را (يارى رسان) ولى خداوند مىفرمايد: شما نمىدانى كه بعد از درگذشتتان چه عملكِردى داشتند». بخارى، مجلد 4 (ج 7 و 8 و 9)، ص 673؛ حديث 1878؛ همان، ص 505، حديث 1442؛ ص 506، حديث 1444؛ ص 507، حديث 1449؛ ص 504، حديث 1441؛ ص 503، حديث 1435.
اما در صحيح مسلم، ج 4، كتاب الفضائل، باب 9، ص 478، حديث 40 به نقل از پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) مىخوانيم: «لَيَرِدَنَّ عَلَىَّ الْحَوضَ رِجالٌ مِمَّنْ صاحَبَنى حَتّى إذا رَأَيْتُهُم وَ رُفِعُوا إلَىَّ اخْتُلِجُوا دُوني فلاََقُولَنَّ: اَيْ رَبِّ أصَيْحابي اُصَيْحابي فَلَيُقالَنَّ لي: إنَّكَ لا تَدْري ما أَحْدَثُوا بَعْدَكَ». مانند حديث 32، ص 474.
ابنماجه نيز در «سننِ» خود مشابه جملات فوق را نقل كرده است: سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1016، حديث 3057.
...پس خداوند به زودى جمعيت و گروهى را خواهد آورد كه دوستشان دارد، آنان نيز خدا را دوست دارند در برابر اهل ايمان با (محبت و) تواضع هستند؛ ولى در مقابل كافران سرفراز و محكم. در راه خدا مجاهدت مىنمايند و از ملامت سرزنشكنندگان هراسى به دل راه نمىدهند....
خداباورانى كه در مسير رضاى حضرت حق متعالى گام برمىدارند، آماج سخنان ناموزون و سبك نابخردان قرار خواهند گرفت و چون راهى بس طولانى فراروى خود مىبينند،(1) به دور از بدانديشى غوغاسالاران، حركت سازنده خويش را پى مىگيرند و فرصت را مغتنمتر از آن مىشمرند كه بر موج بىمقدارى كه آنان پديد مىآورند، گوهر عمر سودا كنند؛ چرا كه گفتهاند «عِنْدَ الصَّباحِ، يَحْمَدُ الْقَوْمُ السُّرى».(2)
1. «مَنْ تذكَّر بُعْدَ السَّفَرِ اسْتَعد؛ هر آنكس كه به دورى و بلندى سفر توجه نمايد، آمادگى كسب مىكند». نهجالبلاغه، حكمت 272 (280).
2. «صبحگاهان، گروهى كه شبانه راه طى كردهاند، سير شبانه خود را خواهند ستود.» ضربالمثلى براى پيشتازان، برگرفته از سفرهاى گذشتگان و طى منازل. بحارالانوار،
ج 33، ص 403؛ ج 34، ص 452؛ ج 40، ص 346 و ج 41، ص 160.
2. بهرهمندى از سيماى راستگويان
آنان از كسانى هستند كه رفتارشان با ادعاهاىشان همخوانى دارد و به هيچ وجه از سوى ايشان رايحه نامطلوب «شعار بىعمل» به مشام نمىرسد و شايسته دريافت نعمتهاى ويژه حقتعالى هستند:
وَمَنْ يُطِعِ اللهَ وَالرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَداءِ وَالصّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولئِكَ رَفِيق؛(1) و هر آن كس كه فرمانبر خدا و رسول(صلى الله عليه وآله) باشد، همراه كسانى كه خدايشان نعمت ارزانى فرموده؛ يعنى پيامبران و [راستگويان و]راستكرداران و گواهان خواهد بود و چه نيكو دوستانى.
1. نساء (4)، 69. بر اساس احاديث فريقين «صدّيق» از القاب حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)است و صديقين هم؛ رهروان راه پاك حضرت؛ از منابع شيعه: پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله): «انت اول من يصافحنى يوم القيامة و انت الصديق الاكبر و انت الفاروق...». بحارالانوار، ج 38، ص 213، حديث 17.
خود حضرت: «أَنَا عَبدُ اللهِ وَأَخُو رَسُولِهِ وَأَنَا الصِّدِّيقُ الاَْكْبَرُ لاَ يَقُولُها بَعْدِي إلاّ كَذَّابٌ. صَلَّيْتُ قَبْلَ النّاسِ بِسَبْعِ سِنِينَ». بحارالانوار، ج 38، ص 209، حديث 6 از خصال؛ ج 22، ص 424، 435؛ ج 23، ص 129؛ ج 24، ص 38؛ ج 26، ص 260؛ ج 27، ص 11؛ ج 27، ص 38؛ ج 28، ص 247، 248؛ ج 33، ص 402؛ ج 35، ص 410، 412؛ ج 36، ص 4، 261؛ ج 37، ص 2، 76؛ ج 38، ص 30، 51، 56، 111، 127، 210، 211، 213، 214، 216، 226، 227، 230، 239، 247، 253، 260، 268، 284، 323 و دهها مورد ديگر از منابع مختلف.
از منابع عامه: علاوه بر آنچه در ج 38 بحارالانوار، ص 202 ـ 207 از منابع مختلف
عامه نقل شده؛ در كنز العمال، ج 11، ص 616، حديث 32990 مطلبى به نقل از
برخى صحابه جليلالقدر ديده مىشود كه در صفحات گذشته به آن اشارت رفت. همچنين ر.ك: تاريخ مدينة دمشق، ج 42، ص 41، حديث 8368؛ ص 42، حديث 8371؛ ص 43، حديث 8373 و....
3. كلامِ نيكان به زبان راندن
نيكان كيانند و سخنشان چيست؟ به نمونهاى قرآنى بسنده مىكنيم كه در آن به روشنى اين حقيقت زيبا قابل لمس است كه طنين سخن برخاسته از نهاد پاكيزه آنان، همچون بوى دلاويز آن گفتار، گوش و دل جان خداباورانى را نوازش مىدهد كه جز به رضاى محبوب، به چيزى نمىانديشند.
خداى تعالى آنان را كه صاحب اين سخنان حكيمانه، مهتر ايشان است و جمع آسمانى آنها را مقتدا و مراد، در داستان باطراوت ايثار و ازخودگذشتگى در بخشيدن افطارى سه روز پياپى به مسكين و يتيم و اسير، در اوج بلنداىِ انسانيت كامل ياد فرموده و وفاى به نذر و قيامتترسى ايشان را ستوده است، و سخن آن «ابرار»(1) بىمانند را اينگونه نقل فرموده است:
إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَلا شُكُوراً * إِنّا نَخافُ مِنْ رَبِّنا يَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِير؛(2) ما، تنها براى خدا شما را غذا مىدهيم و هيچ گونه چشمداشتى در مورد پاداش (و يا حتى) تشكر از شما نداريم. ما از پروردگارمان نسبت به روزى سخت و گرفته بيمناك هستيم.
و خالق محبت و صفا نيز، دور نگه داشته شدن ايشان از شر قيامت، و قرينِ نشاط جاودانه بودنشان را اينگونه بشارت داده است:
فَوَقاهُمُ اللهُ شَرَّ ذلِكَ الْيَوْمِ وَلَقّاهُمْ نَضْرَةً وَسُرُوراً * وَجَزاهُمْ بِما صَبَرُوا جَنَّةً وَحَرِير؛(3) پس خداوند ايشان را از شر آن روز حفظ
1. انسان (76)، 5: «إنَّ «الاْبرارَ» يَشْرَبُونَ مِنْ كَأس كانَ مِزاجِها كافُوراً».
2. انسان (76)، 9 ـ 10. جريان بيمارى حضرت امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) و نذر والدين ايشان(عليهما السلام) در كتب شيعه و عامه ثبت شده است. ر. ك: تفاسير شيعه و غير شيعه ذيل سوره مباركه دهر (انسان).
3. انسان (76)، 11 ـ 12.
فرمود، و خرّمى و شاديشان رسانيد و به پاسِ شكيبايىشان بهشت و حريرشان عطا فرمود.
4. آبادگران شب و روشنگران روز
پيداست كه شامگاهان، هنگام آرميدن است و شور تلاش مردم، جاى خود را به غنودن در بستر داده و گاهِ سر بر بالين نهادن و آمادگى براى فردايى پرتلاش فرا مىرسد؛ ولى جمعيتى نيز براى به آغوش كشيدن چنين زمانى لحظهشمارى كرده و آرام آرام سر به آستان او كه «لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ»(1) نهاده و با زدودن غبار از آينه مصفّاى دل، شايستگى دريافت نور محبت و معرفت را به كف مىآورند. اينان آن هنگام كه خورشيد سر برآورده و سينه سياه ظلمت شب را مىدرد، خورشيدشان پردههاى بس تيرهتر از ظلمت شب را دريده و خود چراغهايى خواهند شد تا پويندگان مسير راستى و حقيقت را وسيله مناسبى باشند براى رهايى از چنگال نورستيزان فريبكار.
5. تمسك به ريسمان قرآن
ايشان همچون كوهنوردى كه صعود خود را بر قلههاى بلند در گرو افكندن قلاب به نقطهاى مطمئن مىبيند، نيك مىدانند كه بايد قرآن كريم، اين سخن رهگشا و هميشه باطراوت حقتعالى را همراه لنگه بىبديلش، يگانه وسيله نجات از تباهىها دانست و آن را همواره فراروى خويش قرار داد.(2)
1. بقره (2)، 255: «خداوند را نه چرتى مىگيرد نه خوابى».
2. تواتر فوقالعاده حديث ثقلين بر اهل تحقيق پوشيده نيست و لازمه وفادارى به آن، نفى همه اغيار، و همسنگ دانستن قرآن و عترت(عليهم السلام) و عدم جواز انفكاك آن دو است.
6. زنده و بالنده نگه داشتن سنّت خدا و رسول(صلى الله عليه وآله)
اينان، آموزههاى خدا و رسول او(صلى الله عليه وآله) را احياگرند و چيزى را با آن مقايسه نمىكنند. آنان بر اين عقيده سخت استوارند كه به مصداق «اَهْلُ الْبَيْتِ أَدرى بِما فِي البَيْتِ»(1) سنّتِ راستين پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را تنها و تنها بايد از آل كرام آن عزيز خدا دريافت كرد، نه كسانى كه تاريخ شيعه و عامه از بىخبرىهاى فراوانشان از سيره آن سرور كائنات(صلى الله عليه وآله)فريادها دارد.(2)
7. پرهيز از هرگونه خودبزرگپندارى و برترىجويى
اين «قرآن ناطق» معيارى را ارائه فرمود كه خداى تعالى بارها بر اهميت آن تأكيد فرموده است. در جايى آن را وصف زيباى فرشتگان خويش برشمرده،(3) در جايى عطوفت نصارا را مرهون آن دانسته،(4) و گاه خاموش كردن نداى وجدان را معلول بىبهره بودن از اين نعمت قلمداد كرده(5) و در برخى آيات، نداشتن اين «پرهيز» را ويژگى و وجه تمايزِ دشمن خود
1. اهل خانه، بهتر از ديگران به آنچه در خانه است آگاهند. بحارالانوار، ج 81، ص 274، ذيل حديث 32.
2. همان، ج 30، ص 495 ـ 516، به نقل از منابع كهن فريقين؛ همان، ج 30، ص 665 ـ 705، به نقل از منابع كهن فريقين و همان، ج 31، ص 244 ـ 253، به نقل از منابع كهن فريقين.
3. انبياء (21)، 19: «وَلَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَالأَْرْضِ وَمَنْ عِنْدَهُ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَلا يَسْتَحْسِرُون».
4. مائده (5)، 82: «وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قالُوا إِنّا نَصارى ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَرُهْباناً وَأَنَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ».
5. نمل (27)، 14: «وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوًّا فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ».
خوانده است(1) و سرانجام بهرهمندى از نعمتهاى جاودان را در گرو پرهيز از هرگونه پندار باطل خودبزرگبينى معرفى كرده و فرموده است:
تِلْكَ الدّارُ الآْخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الأَْرْضِ وَلا فَساداً وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ.(2)
غرور و تكبر را فرجام نيكى در انتظار نيست و حقيقت آن است كه دل خوش كردن به مدح و ثناى اين و آن، با خِردورزى تناسبى ندارد. بايد گوش جان به كلام مولايمان، امام باقر العلوم(عليه السلام) بسپاريم و خود را در كنار مخاطب ارجمند آن امام همام، جابر بن يزيد جُعفى در نظر گرفته و بشنويم:
...وَاعْلَمْ بِأَنَّكَ لا تَكُونُ لَنا وَلِيّاً حَتّى لَوِ اجْتَمَعَ عَلَيْكَ أهْلُ مِصْرِكَ وَ قالوا: إنّكَ رَجُلٌ سُوء لَمْ يُحْزِنْكَ ذلِكَ ولو قالُوا: إنّك رَجُلٌ صالحٌ لَمْ يَسُرَّكَ ذلكَ وَلكن اعْرض نَفْسَكَ عَلى ما في كِتابِ اللهِ...؛(3) بدان كه دوستدار و پيرو ما نخواهى بود مگر آنكه اگر همه اهل شهر تو بر عليه تو اجتماع نموده و تو را مرد بدى دانستند، غمبارت ننمايد و اگر يكصدا گشته و تو را مردى شايسته خواندند، شادمانت نكند (ولكن معيار سنجش اين است كه) خود را بر آنچه در قرآن كريم در بر دارد، عرضه نموده و مقايسه كنى، و آن را وسيله سنجش نيك و بد بدانى.
و به فرمانهاى مؤكّد قرآن كريم در مورد سرعت و سبقت در امور خير و رضاى حقتعالى كوشا باشيم و اين جملات آسمانى را آويزه گوش
1. يونس (10)، 83: «...وَإِنَّ فِرْعَوْنَ لَعال فِي الأَْرْضِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الْمُسْرِفِينَ».
2. قصص (28)، 83.
3. بحارالانوار، ج 78، ص 162 از تحف العقول، ص 206، سفارشهاى بسيار گرانقدر امام باقرالعلوم(عليه السلام) به جابر. بهحق بايد گفت: جا دارد شيفتگان و دلدادگان آن امام هُمام، همواره تمام بخشهاى اين مجموعه پرارج را با دقت مطالعه كنند و از رهنمودهاى پرسود و روشنگر آن، به نيكوترين وجه بهره گيرند.
دل كنيم: «...فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ...»،(1) «سارِعُوا إِلى مَغْفِرَة مِنْ رَبِّكُمْ...»،(2)«...وَفِي ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ».(3)
8. دورى از خيانت و فساد
هيچگونه دورويى و مكر و فريب در برنامهام وجود ندارد. بندگان شايسته خداى تعالى براى همگان خيرخواهند و دلسوز، و از خداى بزرگ مىخواهند همه را مشمول رحمت واسع خود قرار دهد، جز آنان كه در جاده عناد و عصبيت گام برمىدارند و خود مسيرى غير محبت خدا برگزيدهاند. كه اينجا جاى تبرّى است، و دوستى با چنين افرادى مورد رضاى خداى تعالى نخواهد بود.
9. توجه كامل به سعادت آخرت و تنظيم عملكرد بر اين اساس
امام(عليه السلام) دلدادگى اين بندگان ممتاز خداى تعالى را به بهشت و سعادت جاودانه به گونهاى بس زيبا ترسيم فرمودند، به نحوى كه هر گونه گوشهگيرى را نيز نفى مىكند؛ يعنى در حقيقت علامت صدق آن مدّعا، تلاش بىوقفه در كسب درجات برتر خواهد بود.
در خطبه «متقين» هنگام برشمردن ويژگىهاى اهل تقوا براى «همّام» فرمودند:
وَلَوْلا الاَْجَلُ الّذي كَتَبَ اللهُ عَلَيْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أرْوَاحُهُمْ فِي أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْن شوقاً إلى الثَّوابِ وَخَوْفاً مِنَ العِقَابِ...؛(4) و اگر مهلت
1. بقره (2)، 148.
2. آل عمران (3)، 133.
3. مطففين (83)، 26.
4. نهجالبلاغه، خطبه 184 (193).
مشخصى كه خداى تعالى براى آنها تعيين نموده، نبود، يك چشم به هم زدن هم روح آنان در كالبد جسم درنگ نمىكرد؛ چرا كه اشتياق به ثواب و وحشت و ترس از عقوبت خداى تعالى چنينشان ساخته بود.
گاهى انسان به افرادى برمى خورد كه توجهشان جاى ديگرى است و به زحمت بايد وادارشان كرد كه نظرى بيفكنند و با ما همسخن شوند. مرحوم علامه طباطبايى(قدس سره) هنگام تدريس، نگاهشان به بالا بود، به نحوى كه انسان تصور مىكرد در آن بالا مطلبى نوشته شده است و ايشان آن را قرائت مىكنند. و هنگام راه رفتن به سختى مىبايست توجه ايشان را جلب كرد. حتى از حركات لبها و صدايى كه احياناً به گوش مىرسيد، متوجه مىشديم كه ايشان هنگام طى كردن راه مشغول خواندن نافله هستند.
خوشا به حال آنان كه در مسيرى كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) ترسيم فرمودند، گام برداشتند و با اين عبارت زيباى جانشين پاك آن بزرگوار، حضرت امامحسين(عليه السلام)، خداى مهربان را ياد كردند:
...إلهى أَمْرتَ بِالرّجوعِ إلى الآثار فَارْجعْنى إليكَ بِكسْوَةِ الاَْنْوارِ وَ هِدايَةِ الاِْسْتِبْصارِ...؛(1) معبودا! فرمان دادهاى كه به آثارِ (صُنع تو) برگرديم (و تو را از راه آثارت بشناسيم، نه در كُنْه ذاتت به كنكاش برخيزيم) پس مرا با پوشش نور و راهيافتگىِ بينشِ صحيح، به سوى خود برگردان.
نگاهى دوباره به مجموعه خطبه
با تشكر از درگاه خداى متعال كه توفيق تنعّم به نعمت والاى عرض ادب هرچند اندكـ به پيشگاه باعظمت مولايمان اميرالمؤمنين(عليه السلام) و خوشهچينى از خرمن پرفيض آن امام همام را روزيمان فرمود، عاجزانه از
1. بحارالانوار، ج 98، ص 226، (دعاى عرفه)، به نقل از سيد بن طاووس.
آستانش دوام اين نعمت بىبديل را درخواست كرده و محشور بودن با اين عصاره نيكان آفرينش را در دنيا و آخرت مسئلت داريم.
اكنون پس از اتمام خطبه شريف قاصعه جا دارد محور اصلى كلام آن اَبرمرد آسمانى(عليه السلام) را بار ديگر بنگريم و ذهن خود را با انوار سخنِ آن عزيز خدا نورافشانى كنيم(1) و در پرتو آن، بصيرتى به دست آوريم كه در هميشه زندگى راه درست از نادرست را شناخته و در مسير مستقيم گام برداريم و سرانجام پل صراط را ـ ان شاء الله ـ بدون لغزش طى كرده و در زندگى راستين و حيات جاودان، حقيقت جانان را در حدّ وُسع خود شناخته و لياقت احراز مقام ارجمندى كه خداى مهربان براى بندگان فرمانبردارش مىپسندد، به دست آوريم.
دوّمين شخصيت عالم امكان حضرت امير مؤمنان(عليه السلام)، محور اصلى اين خطبه را «برحذر داشتن مخاطبان از صفت رذيله تكبّر و خودبرتربينى» قرار دادند. صفت زشتى كه سرچشمه بسيارى از مفاسد فردى و اجتماعى است. حضرت با عبارات متنوع و دلنشين خود همگان را به پرهيز از اين خوى شيطانى فرا خوانده و خطرهاى بنيانبرافكن آن را گوشزد فرمودند.
در خلال بحث با امتثال امر مطاع پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) مبنى بر تمسك به قرآن و عترت در كنار يكديگر، و جدا نشدن آنها از هم،(2) به هر دو ميراث
1. «كَلامُكُمْ نُور»، جمله زيبايى در زيارت جامعه است كه هم با برهانهاى عقلى و نقلى روشن قابل تبيين است، و هم براى حقپويانِ مأنوس با ثقلين در حدّ الفتى كه روزىشان شده ملموس و محسوس است.
2. تواتر فوقالعاده اين حديثِ رهگشا و بنيادين در منابع روايى همه اهل اسلام، بر اهل تحقيق پوشيده نيست كه در يادداشتهاى گذشته در اين نوشتار بر آن اشارت رفته است. مطالعه كتاب حديث الثقلين كه جمعى از فضلاى حوزه از صدها مأخذ حديثى غير شيعه در طول قرون گذشته تاريخ اسلام و جوامع روايى عصر حاضر گردآوردهاند، افق روشنترى از جايگاه والاى اين حديث بين حديثشناسان ديروز و امروز، پيش روى خواننده مىگشايد.
گرانبهاى حضرت اشاره كرديم؛ ولى اكنون مناسب است نظر ديگرى به قرآن كريم بيفكنيم و از اين رهگذر بر همسويى قرآن و اهلبيت(عليهم السلام)، و سرچشمه واحد داشتن آن دو تأكيدى دوباره كنيم.
در قرآن كريم آيات فراوانى به نكوهش اين خصلت ناپسند اختصاص يافته است(1). همانگونه كه در خلال بحث اشاره شد، اين صفت، خود سرچشمهاى نامبارك براى كفر جحودى است كه بدترين انواع كفر مىباشد.(2) امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) پس از اشاره به ابتلاى شيطان رجيم به
1. ماده «ك ب ر» 161 مورد در 41 قالب به كار گرفته شده است؛ ولى از اين ميان، 53 مورد به بحث حاضر مربوط مىشود؛ از باب استفعال (استكبار)، 43 مورد در 12 قالب؛ از باب تفعّل (تكبّر) 8 مورد در 4 قالب: (اعراف (7)، 13 و 146؛ نحل (16)، 29؛ زمر (39)، 60 و 72؛ غافر (40)، 60، 72، 76) و از ثلاثى مجرد 2 مورد (غافر (40)، 56؛ نور (24)، 11). بررسى و دستهبندى مطالب اين آيات كريمه، مفيد و ضرورى است؛ ولى فرصتى بيش از اين مىطلبد.
2. بر اساس حديث زيبايى كه از امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) نقل شده، كفر در آيات كريمه قرآن به پنج دسته تقسيم مىشود:
الف) كفر جحود، و انكار وحدانيت خداوند كه قائلند نه خدايى هست نه بهشت و جهنمى ـ العياذ بالله ـ و معتقدند: «وَما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْرُ» (جاثيه)، 24 اين پندار باطل غير منطقى آنهاست: «إِنْ هُمْ إِلاّ يَظُنُّونَ» (همان)، و موعظه در آنها اثر ندارد: «سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ». (بقره (2)، 6)؛
ب) كفر جحود با معرفت به حقيقت؛ مانند اطرافيان فرعون: «وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوًّا». (نمل، 14) و موارد ديگرى همچون بقره (2)، 89؛
ج) كفر ترك: مانند كسانى كه از ريختن خون و اخراج يكديگر از ديار نهى شدند و اين فرمان الاهى را ترك كردند: «وَإِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَلا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ...أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْض» بقره (2)، 85 ـ 84؛
د) كفر به معناى برائت: در كلام اولياى خدا: حضرت ابراهيم(عليه السلام): «...إِنّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ وَمِمّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللهِ كَفَرْنا بِكُمْ...». ممتحنه (60)، 4؛ در كلام دشمنان دين: شيطان عليه اللعنة: «...إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ...». ابراهيم (14)، 22؛ نظير: عنكبوت (29)، 25؛
هـ) كفر به معناى كفران نعمت: «...هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَأَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ...». نمل (27)، 40؛ نظير: ابراهيم (14)، 7 و بقره (2)، 152.
مرحوم علاّمه گرانقدر مجلسى اين حديث را در جلد 72، ص 100 از تفسير نعمانى نقل كردهاند. و در جلد 93 حدود 97 صفحه اول را به رساله پرفايده نعمانى اختصاص داده و مطلب فوق را در ص 60 آن ذكر فرمودهاند.
اين درد خطرناك، پدرانه هشدار دادند كه مواظب باشيد او شما را به بيمارى (واگيردار) خود دچار نسازد و با نداى (شُومِ) خويش، شما را به حركت واندارد.(1) جايى كه كار او با داشتن عبادتى شش هزار ساله(2) با لحظهاى تكبر و گردنفرازى(3) به سقوط و لعن الاهى انجاميد، نبايد كمترين غفلت از جدى بودن خطر، و عمق اسفبار پيامد وقوع چنين اتفاق دردناكى را جايز شمرد. همانگونه كه انسان براى دورى از فريب حيلهگران در امور دنيايى همواره تدبيرى مىانديشد، بايد براى پرهيز از دامهايى كه دشمن قسمخورده براى آخرت او انديشيده است، از خدا يارى بطلبد و به هر اندازه كه آخرت را از دنيا ارزشمندتر
1. «...فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللهِ عَدُوَّ اللهِ أَنْ يُعْدِيَكُمْ بِدَائِهِ وَأَنْ يَسْتَفِزَّكُمْ بِنِدَائِهِ...» (اوائل همين خطبه گرانمايه).
2. «...فَاعْتَبِرُوا بِمَا كَانَ مِنْ فِعْلِ اللهِ بِإِبْلِيسَ إِذْ أَحْبَطَ عَمَلَهُ الطَّوِيلَ وَجَهْدَهُ الْجَهِيدَ وَكَانَ قَدْ عَبَدَ اللهَ سِتَّةَ آلاَفِ سَنَة لاَ يُدْرَى أَمِنْ سِنِي الدُّنْيَا أَمْ مِنْ سِنِي الاْخِرَةِ...» همان.
3. «...عَنْ كِبْرِ سَاعَة وَاحِدَة...». همان.
مىداند،(1) مراقبت خود را افزايش دهد تا در دام شيطان گرفتار نشود. در اين جهت، راهى بهتر از توسل به عزيزان خدا كه خود پروردگار متعال ايشان را وسيله نجات دانسته(2) وجود ندارد. حقيقت امر براى ديرباوران آنگاه روشن خواهد شد كه افسوس بر گذشته بر باد رفته، ثمرى جز تلخكامى بيشتر نخواهد داشت.(3)
همه ما كم و بيش به اين درد مهلك گرفتاريم، هرچند از روى غفلت خود را مبرّا دانسته و با خوشباورى به خود بنگريم؛ پس چه خوب است خود را بيازماييم. براى مثال اگر در مباحثات علمى دريافتيم رفيقمان مطلب را بهتر فهميده و نتوانستيم به راحتى و با صراحت به حق بودن
1. پيداست كه شرع و عقل انسان را به مواظبت از خود در برابر خطرهاى دنيا وامىدارند و فرد هوشيار را مدح مىكنند، هرچند قرآن كريم زندگى دنيا را متاعى (رعد (13)، 26) اندك (توبه (9)، 38) دانسته، و آن را به برگهاى خشك پاييزى تشبيه فرموده است (كهف (18)، 45). حال بايد گفت: به حكم همان شرع و عقل. پرهيز از خطرهايى كه زندگانى جاودان (عنكبوت (29)، 64 و...) و حيات راستين را تهديد مىكند، به مراتب ضرورىتر است. هرچه ايمان قلبى انسان به آيات هشدار دهنده كتاب خدا بيشتر باشد، اتكال او براى دچار نشدن به شهواتِ سعادتسوز به پروردگار قادر مهربان افزون مىشود: «مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الآْخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَمَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَما لَهُ فِي الآْخِرَةِ مِنْ نَصِيب». شورى (42)، 20.
2. «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ...». مائده، 35. ر.ك: روضه كافى، حديث 4، نورالثقلين، ج 2، ص 234، حديث 176: «قال رسول الله(صلى الله عليه وآله): «الاْئِمةُ مِنْ وُلْدِ الْحُسين(عليهم السلام)» مَنْ أَطاعَهُم فَقدْ أَطاع اللهَ وَ مَن عَصاهُم فَقَدْ عَصَى الله وَ هُمُ الْعُروةُ الوُثْقى وَ هُمُ الْوَسيلةُ إلى الله تعالى».
3. «أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللهِ وَإِنْ كُنْتُ لَمِنَ السّاخِرِينَ». (زمر، 56)؛ مرحوم بحرانى در برهان، ج 6، ص 553ـ547، هيجده حديث در مورد جنب الله بودن حضرت اميرالمؤمنين و اوصياى بعد ايشان(عليهم السلام) از منابعى همچون كافى، التوحيد، اختصاص، امالى مرحوم طوسى، بصائرالدرجات و... نقل مىكنند.
سخن او اذعان كنيم، بدانيم كه به اين مرض دچاريم؛ از اين رو بايد تا باقيمانده فرصت را همچون گذشته از دست ندادهايم(1)، به معالجه جدى پرداخته و براى آن روز كه ممكن است خداى ناكرده آرزوى برآوردهنشدنىِ دور شدن از زشتىهاى خود را داشته باشيم،(2) تدبيرى خداپسندانه بينديشيم؛ ولى اگر با صميم دل موهبت عظيم الاهى را در «شجاعانه تسليم حق شدن» لمس كرديم، مغرور نشده و پيشانى خضوع به آستان او بساييم و عاجزانه از درگاه كبريايىاش بخواهيم ما را دستگيرى كند تا در كمتر از لحظهاى با كفران نعمت، به سوى كفر و جحود، تغيير جهت ندهيم(3) ـ ان شاء الله تعالى ـ چنانكه در حيطه فرماندهى نظامى يا در محيط كار و يا كانون گرم خانوادگى و تعامل با همسر، فرزندان، خويشان و همسايگان نيز، توجه به اين زنگ هشدار كاملا ضرورى است و غفلت از آن خداى ناكرده پيامدهاى غير قابل جبرانى در پى خواهد داشت.
1. «قال اميرالمؤمنين(عليه السلام): بَقِيَّةُ عُمْرِ الْمَرْءِ لا قيمةَ لَهُ، يُدْرِكُ بِها ما قَدْ فاتَ و يُحيي ما مات؛ باقيمانده عمر آدمى (آنقدر ارزشمند است كه) قيمت بر آن نتوان نهاد، (چرا كه) آنچه از دست او رفته (اگر اقدام كند) به دست مىآورد، و آنچه سوخته شده، احيا مىنمايد». (بحارالانوار، ج 6، ص 138، حديث 46).
البته توجه به جمله زيباى: «بَقِيَّةُ عُمْرِ الْمُؤمِنِ نَفيسَة» كه مرحوم علامه گرانقدر مجلسى در باب «تشييع جنازه» از مرحوم شهيد در ذكرى ضمن حديثى پرسود از شيعه و عامه نقل مىكنند، بسيار جالب است. ج 81، ص 267، تتمه حديث 24.
2. «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْس ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْر مُحْضَراً وَما عَمِلَتْ مِنْ سُوء تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَبَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً وَيُحَذِّرُكُمُ اللهُ نَفْسَهُ وَاللهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ». آلعمران (3)، 30.
3. «رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا وَهَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهّابُ». آلعمران (3)، 8 و كهف (18)، 57.
تواضع در مسير تكبّر
يكى از ترفندهاى زنگزده دشمن قسمخورده كهنهكار كه متأسفانه در بسيارى از افراد كه ايمان محكمى ندارند كارگر مىافتد، «فروتنى در جهت برترىجويى» است؛ يعنى شيطان با اين هدف كه مردم انسان را بستايند و او به شهرت دست يابد، وى را وادار به ارائه چهرهاى متواضع از خود كرده و در اين مسير تشويقش مىكند تا اينكه رفتهرفته او را به «بزرگى» ياد كنند و نامش بر سر زبانها بيفتد؛ در نتيجه اين صفت رذيله در تار و پود وجود او ريشه دوانيده و به يك متكبر تمام عيار تبديل مىشود. و اين دقيقاً برخلاف تواضعى است كه حقيقت آن خاكسارى در پيشگاه پروردگار و برتر نپنداشتن خود از ديگر بندگان خداست.(1)
هواى نفس نيز آتشبيار معركه خواهد شد و با دشمن خارجى همداستان شده و از درون، انسان را به رهنمودهاى او متوجه مىسازد؛ نفسى كه برخى از لايههاى آن بسيار پوشيده و مرموز است. ريا نيز همچون تكبر در همان لايههاى مخفىِ دل قرار دارد. از اين رو اگر به او احترام كافى گذاشته نشد، سُست مىگردد. در صورتى كه اگر خالص براى خدا بود، تفاوتى نداشت كه دشنامش دهند يا دورش جمع شوند و با سلام و صلوات به استقبالش بيايند.
1. مرحوم صدوق در خصال دهگانه، حديث زيبايى از پيغمبر خدا(صلى الله عليه وآله) نقل كردهاند. حضرت علامت عقل مؤمن را ده چيز دانستهاند و دهمين آن را «برتر دانستن ديگران» معرفى فرمودهاند؛ چرا كه اگر به ظاهر، فردى بدتر از خود انسان باشد، بايد گفت چه بسا شرّ او ظاهر و خير او باطن باشد و عاقبت بخير شود. خصال، ص 433؛ حديث 17 و بحارالانوار، ج 1، ص 109؛ موارد مشابه: ج 67، ص 296؛ ج 69، ص 395 و ج 78، ص 336.
راه مبارزه با اخلاق رذيله
به طور كلى براى مقابله با صفات مذموم، سه راه وجود دارد:
1. راه حكماى اخلاق و مصلحان بشرى: «بيان پيامدهاى منفى آن و توجه دادن به فوايد جايگزينى صفات خوب». در كتابهاى اخلاقى مىبينيم به عواقب ناگوارى كه بر اين صفات مترتب مىشود اشاره كرده و انسان را به تلاش در راه به دست آوردن صفات مقابل آن تشويق مىكنند؛ مثلا انسان بخيل را به خوار شدن در مقابل مردم و بىتوجهى آنها متذكر مىشوند و شهرت ديرپاى امثال حاتم طايى را به سبب سخاوتش گوشزد مىكنند و مىافزايند كه تو نيز مىتوانى با كنار گذاشتن صفت زشت بخل، به گشادهدستى روى آورده و نامت به نيكى برده شود. آنان در مورد هر يك از صفات رذيله نيز، ابعاد مختلف اين جايگزينى را مورد تأكيد قرار مىدهند.
اين راه به اهل ايمان اختصاص ندارد و انسان اگرچه به عالم آخرت هم اعتقاد نداشته باشد، مضرّات آلودگى به تكبر، بىنظمى، حسد، دروغ و امثال آن را در محدوده زندگانى دنيا درك مىكند؛ از اين رو نظم و انضباطى كه در محدوده خاصى در برخى جوامع غربى مشاهده مىشودـ اگرچه ريشه در باورهاى دينى هم نداشته باشد ـ به سبب درك منافع دنيايى، قابل توجيه و تبيين است؛
2. توجه دادن به ضررهاى آخرت: اين راه مخصوص اهل اديان و قيامتباوران است؛ ولى كسانى كه افق فكرشان را حصار تنگ دنيا فرا گرفته، توان درك سود و زيان جهانى برتر و غير قابل قياس با اين عالم را ندارند، و طبعاً اين راه براى آنها پيمودنى نيست.
در اين قسمت، طبعاً نمىتوان با آنچه در جهان مادى حاكم است، مخاطب را به سوى ارزشهاى اخلاقى سوق داد و بر اين مهم تأكيد كرد؛ بلكه بايد ملاك سود و زيان آن جهان را از كسانى كه خداوند به اسرار آن آگاهشان فرموده، فراگرفت. بر اين اساس، با نظر به كلام وحى كه بر قلب نازنين والاترين معصوم(صلى الله عليه وآله) تجلّى كرده و در سخن اهلبيت(عليهم السلام) كه مبيّن قرآن كريم(صلى الله عليه وآله)، عِدل قرآنشان خوانده، به وفور مواردى را مىيابيم كه براى هر يك از صفات رذيله، پيامدهاى ناگوارى ذكر كردهاند و حقيقت افرادى را بيان فرمودهاند كه به هر كدام از اوصاف غير انسانى متصف شدهاند؛ مثلا گردنفرازان و متكبران به صورت مورچگانى بىمقدار محشور مىگردند و زير پاى خلايق لگدمال مىشوند.(1) امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) مىفرمايد:
عَجِبتُ لاِبنِ آدمَ اَوَّلُه نُطْفَةٌ وَآخرُهُ جيفَةٌ وَ هُو قائِمٌ بَيْنَهُما وِعاءٌ لِلْغائط ثُمَّ يَتَكَبَّرُ؛(2) عجيب است انسانى كه آغازش نطفه و پايانش (در دنيا) جسدى گنديده و در بين اين دو حالت ظرفى حامل كثافات است، سپس تكبّر مىورزد.
افزودن اين نكته ضرورى است كه «اختلاف مراتب معرفت مردم»، مورد توجه قرآن كريم و عترت(عليهم السلام) بوده است؛ از اين رو در راه سوم به نكتهاى فراتر اشاره مىشود؛ ولى خداى تعالى براى جذب همگان نهتنها جاذبههاى لذتبخش آخرتى، بلكه جاذبههاى مادى اين جهان را نيز به
1. اصول كافى، ج 2، ص 311، حديث 11 و بحارالانوار، 73، ص 219، حديث 11: «سمعت اباعبدالله(عليه السلام) يقول: إنَّ المُتكبرينَ يُجْعَلونَ فى صوَر الذّرّ يتوطّأهُم النّاسُ حَتّى يَفْرِغَ اللهُ مِنَ الحِسابِ».
2. بحارالانوار، ج 73، ص 234، حديث 33.
كار گرفته است. براى نمونه: «وَعَدَكُمُ اللهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَه؛(1) خداوند غنيمتهاى فراوان جنگى را كه آنها را خواهيد گرفت، به شما وعده مىدهد»؛
3. توجه دادن به «روح بندگى»: هضم اين مطلب براى همه ممكن نيست؛ ولى روشن است كه والاترين راه توجه كامل به ربوبيت و مالكيت خداى تعالى است. حقيقت زيبايى كه آيات فراوانى از قرآن كريم بر آن تأكيد دارد.(2) و خداوند، بندگانى را كه گوهر گرانقدر «بندگى خدا» را دريافتهاند، به نيكى ياد مىكند.(3)
هنگامى كه انسان فهميد همه هستىاش از آن ديگرى است، به چه مىنازد؟ اگر «باور كرد» كه علم، قدرت، مال، جمال، كمال و هرچه دارد ـ همچون اصل وجودش ـ از آنِ خداست، خود را همچون مأمورى مىداند كه صاحب مال هرجا امر كرده باشد مصرف مىكند و هيچ گونه افتخارى براى خود قائل نيست؛ چراكه مال و ثروتى ندارد، مكنت و منزلتى ندارد، و هرچه كه هست، او عطا فرموده، و اگر منّت گذاشت و با من معامله مالك نمود، احسان اوست و نبايد اين تصور در من پديد آيد كه در مقابل او كسى هستم و صاحب چيزى مىباشم.(4) اگر فرزندم در راه خدا شهيد
1. فتح (49)، 20. وعدههاى خداى تعالى در مورد نعمتهاى بهشتى و لذتهاى آن، بسيار زياد است؛ ولى در كنار آنها تعابيرى اينگونه براى انسان درخشش خاصى دارد:«... وَرِضْوانٌ مِنَ اللهِ أَكْبَرُ...» توبه (9)، 72.
2. مانند: «وَللهِِ ما فِي السَّماواتِ وَما فِي الأَْرْضِ...». نساء (4)، 131 و 132 و دهها موارد مشابه آن.
3. «الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا «إِنّا للهِِ» وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ * أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ». بقره (2)، 157 ـ 156.
4. مانند: «مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللهَ قَرْضاً حَسَناً...». (بقره (2)، 245) يا: «إِنَّ اللهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ...». توبه (9)، 111.
شد، توجه كنم كه پيش از هر چيز، بنده خدا و مال خدا بوده است. او حياتش بخشيده بود و اكنون حيات برترش عطا فرموده است. البته رضا و تسليم نهتنها منافاتى با عواطف و احساسات ندارد، بلكه صفحه ديگرى از عنايت آن مالك حقيقى است. اوست كه محبت داده، و اوست كه قلب سوخته بنده مصيبتديدهاش را به خوبى مىشناسد و با اندكى بردبارى كه لازمه جهان آزمايش است، نعمتهاى غير قابل تصور ارزانى وى خواهد فرمود؛ از اين رو هنگامى كه از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) پرسيدند شما چرا در مصيبت فرزندتان ابراهيم گريان شديد، فرمودند: ... چشم اشك مىبارد و قلب اندوهناك مىشود؛ ولى آنچه غضب خدا را در پى دارد نمىگوييم.(1)
حضرت سالار شهيدان امام حسين(عليه السلام) در حماسه عظيم كربلا، اين درس پرمعناى جد پاكشان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را در يك نيمروز بارها به كار گرفته و آموزگارى صبر هميشه تاريخ را به عهده گرفتند.
روانه شدن هريك از جوانان اهلبيت و نيز اصحاب باوفاى حضرت به سوى ميدان، و آمدن امام(عليه السلام) بر بالين هريك از آنها و لحظات وداع با ايشان، در مجموع از واقعيتهايى بسيار جانكاه حكايت مىكند. شرح
1. بحارالانوار، ج 82، ص 90، حديث 43: به حضرت عرض كردند: «يا رسول الله(صلى الله عليه وآله)تبكي أ ولم تنه عن البكاء؟ قال إنما نهيت عن النوح عن صوتين أحمقين فاجرين صوت عند نعم لعب و لهو و مزامير شيطان و صوت عند مصيبة خمش وجوه وشق جيوب ورنّة شيطان». آنگاه در مورد علت گريستن خود فرمودند: «إنما هذه رحمة. من لا يرحم لا يرحم لولا أنه أمر حق ووعد صدق وسبيل بالله وأن آخرنا سيلحق أولنا لحزنا عليك حزنا أشد من هذا وإنا بك لمحزونون. تبكي العين ويدمع القلب، ولا نقول ما يسخط الرب عز وجل». و در روايت ديگر: «يحزن القلب وتدمع العين ولا نقول...».
اين غم، توفيق و مجال ديگر مىطلبد. مرحوم شيخ مفيد در ارشاد، ضمن گزارش گريه فراوان حضرت اباعبدالله(عليه السلام)هنگام شهادت «علىاكبر»شان اين جملات را از آن پدر دلسوخته نقل كردهاند:
قتل اللهُ قَوماً قَتلوكَ يا بُنَىَّ ما أجرأَهم عَلى الرَّحمن وَعَلَى انْتهاكِ حُرمة الرسول(صلى الله عليه وآله)» وَ انْهَمَلت عَيناه بالدُّموعِ ثمَّ قال: «عَلَى الدُّنْيا بَعْدَكَ الْعَفاء»؛(1) پسرم! خدا قومى را كه تو را كشتند نابود سازد، چه جرأت و گستاخى به خداى مهربان(2) نمودند و چه پردهدرى و جسارت بزرگى به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نمودند.» سپس در حالى كه اشك به شدت از ديدگان فرومىريختند فرمودند: «بعد از تو خاك بر سر دنيا باد.
اين سخن آن امام بزرگوارى است كه در پيشگاه پروردگار، همه تلخىها را به جان مىخرد و در لحظات بسيار دردناك تنهايى عصر عاشورا و آن همه داغهاى سنگين، چهره برافروختهتر و بانشاطتر مىشود. حضرت
1. ارشاد، ج 2، ص 106 (ج 11 از مجموعه مصنفات مرحوم شيخ مفيد).
ادامه مطلب در ارشاد چنين است: «وَخَرَجَتْ زَيْنَبُ اُخْتُ الْحُسين(عليه السلام) مُسْرِعَةً تُنادي: يا اُخَيّاهُ وابنَ اُخيّاهُ وَجاءَتْ حَتّى أَكَبّتَ عَلَيْه فَأَخَذَ الْحُسين(عليه السلام) بردِّها إلَى الفُسْطاطِ وأَمَرَ فِتْيانَهُ فقال: احْمِلَوا أَخاكُمْ فَحَمَلُوهُ حَتّى وَضَعُوهُ بَيْنَ يَدَيِ الْفُسْطاطِ الّذي كانُوا يُقاتِلُونَ أَمامَهُ». الا لعنة الله على القوم الظالمين؛ حضرت زينب(عليها السلام)خواهر امام حسين(عليه السلام) با سرعت خارج شدند و صدا مىزدند: اى برادرم و اى پسر برادرم. آمد و آمد تا اينكه خود را بر (جسد مطهر حضرت علىاكبر(عليه السلام)) افكند. امام(عليه السلام) خواهر را به خيمه برگرداندند و جوانان خود را فرمان دادند: برادرتان را (به درون خيمه) منتقل كنيد. آنها (امتثال امر نموده) و بدن مبارك را به سوى خيمهاى كه در كنار آن مىجنگيدند، منتقل نمودند».
2. ظاهراً تعبير «ما اجرأهم على الرحمن» در كلام امام(عليه السلام) حاكى از شدت شقاوت و پليدى دشمن است كه اينان با عظمت بىنهايت رحمت الاهى اينگونه با مظاهر رحمت واسع او رفتار كردند. و چه بد سرنوشتى خواهند داشت. بعيد نيست جمله حضرت زينب(عليها السلام) «يا أخيّاه وابنَ اخيّاه»، حاكى از نگرانى فراوان ايشان در تأثير عميق مصيبت حضرت علىاكبر(عليه السلام)بر قلب نازنين امام(عليه السلام) باشد.
بالاترين عواطف پدرانه انسان كامل را دارد و دل خداجويش سخت مصيبتزده است؛ ولى شوق «بندگى خدا» آنچنان نشاط اعجابآفرينى در ايشان نمايان كرده كه نوشتهاند: به خدا سوگند! هرگز نديدم كسى فرزندان و اهلبيت و يارانش كشته شده باشد و عدّه فراوانى دشمن احاطهاش كرده باشند و اينگونه باصلابت و اطمينان خاطر با حوادث برخورد كند.(1)
بنابراين انسانى كه طعم روحبخش «بندگى خدا» را چشيد، به راحتى از مال غصبى، ربا، غش در معامله و هرگونه درآمد نامشروع دورى كرده آنچه خدا ارزانى فرموده، با آرامش خاطر در مسير مورد رضاى او به كار مىگيرد. در مسير علمآموزى، آراستگى به اخلاق نيك و همه امور زندگى فردى و اجتماعى نيز، به روشى كه مالك هستى مىپسندد عمل كرد، و تحت ضوابطى كه او مقرر فرموده، به دريافت مطالب و در صورت لزوم انتقال آن به ديگران مبادرت مىورزد.
پس بياييم دعا كنيم و توسل داشته باشيم؛ چراكه هر گرهى با دعا و توسل گشودنى است؛ پس بايد با تضرع و خلوص نيت، اولياى معصوم خداى تعالى را شفيع قرار داده و برخوردارى از اين نعمت والا و سپس رشد و تعالى در اين مسير سراسر نور را درخواست نماييم.
البته هضم اين نكته، روزى همگان نيست و درك اين مهم كه «همه چيز از آنِ خداست»، سعادتى است كه همه مردم از آن بهرهمند نيستند؛ ولى اگر انسان توفيق رسيدن به اين مرحله را يافت، خواهد دانست كه هرچه هست، از آنِ اوست. همچون عدهاى كه لباسهايى را عاريه
1. ارشاد، ج 2، ص 111: «فقال حُمَيدُ بن مسلم فَو اللهِ ما رأيت مكثوراً قطّ قد قُتِلَ وُلْدُه وَاَهْلُ بَيته وَأصْحابُه اَرْبَطَ جَأشاً ولا اَمْضى جَناناً مِنْه(عليه السلام)».
گرفتهاند تا پس از استفاده به صاحب آن برگردانند، اختلاف آنها در مورد اشتباه شدن لباسها به يكديگر مضحك و مسخره است؛ دنياباوران و حقستيزان را نيز همين بيچارگى بس كه به زد و خورد نعمتهايى كه با يكديگر بپردازند و «ناگهان» به پايان دوره امانت رسيده(1) و به اعتبارى بودن نعمتهايى كه مىتوانست نقش بسيار مهمى در سعادت ابديشان ايفا كند، پى ببرند، و در مقابل التماس، چيزى جز اندوه عايدشان نشود.(2)
مفهوم تكبر از ديدگاه اسلام
آنچه از كلمه «تكبّر» به ذهن مىآيد، خُلق و خوى افرادى است كه سخن گفتن و طرز برخوردشان، حاكى از آن است كه خود را برتر از ديگران دانسته، و در مقابل، در ديدگان خودبينشان منزلتى براى ديگران وجود ندارد. علماى اخلاق در همه اديان و در ميان نحلههاى مختلف براى علاج اين صفت رذيله راههايى پيشنهاد كردهاند؛ ولى در فرهنگ متين اسلام به معنايى ژرفتر و گستردهتر در مورد اين واژه برمىخوريم.
قرآن كريم، همواره مستكبران را جبههاى در مقابل حق و خداى تعالى معرفى مىفرمايد و آنان را كسانى معرفى مىكند كه از كرنش در پيشگاه باعظمت پروردگار متعال خوددارى مىكنند؛ مانند:
1. «إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَلا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَلا يَسْتَقْدِمُونَ» يونس (10)، 49 و موارد ديگر همچون اعراف (7)، 34؛ حجر (15)، 5؛ نحل (16)، 61 و مؤمنون (23)، 43.
2. «حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلاّ إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَمِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ». مؤمنون (23)، 99 و 100.
...إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ؛(1)...همانا كسانى كه از پرستش من سر باز مىزنند، به زودى با ذلت و خوارى وارد دوزخ خواهند گرديد.
بنابراين آنچه در بين مردم از اين صفت رذيله شناخته شده در برابر آنچه قرآن كريم ارائه مىكند، ناچيز است؛ زيرا ملاك سنجش خودبرتربينى در ديدگاه مردم، حالتى است كه دارنده آن در قبال همنوعان خود دارد؛ ولى در منطق وحى، «با خدا طرف شدن» مطرح است. معمولا علماى اخلاق نيز بيشتر به همان معنايى پرداختهاند كه به افق فكر مردم نزديك است.
خطر جدى اين صفت
«تكبّر» همچون ديگر صفات شيطانى، از «نقطهاى بسيار كوچك» و تقريباً غير قابل اعتنا آغاز مىشود، و اگر اصلاح نگردد خطرهاى جدّى در پى خواهد داشت؛ ولى ويژگى مهم آن اين است كه پيامد افسارگسيختگى انسان در اين ميدان بسى خانمانسوزتر است و انسان را به بدترين دركات جهنم مىفرستد.
ريشه كفر و فساد همين است و آثار شوم آن در زندگى فردى و اجتماعى ـ اعم از خانواده، مدرسه و امثال آن ـ ظهور پيدا مىكند. اين سمّ مهلك ممكن است خداى ناكرده در اعماق دل بسيارى از ما نيز وجود داشته باشد كه بايد از صميم جان به خداى متعال پناه ببريم و از درگاه كبريايىاش عاجزانه بخواهيم هيچگاه ما را به خود وانگذارد. بايد عبارت زيبايى كه كراراً در نيايشها به ما آموختهاند، ترنّم كنيم: «وَلا تَكِلْني إلى نَفْسي طَرْفَةَ عَيْن».(2)
1. غافر (40)، 60.
2. مرحوم علامه مجلسى اين عبارت را در خلال دعاهاى نوافل جمعه از مصباح المتهجد مرحوم شيخ طوسى (ص 242) و جمالالاسبوع مرحوم سيد بن طاووس (ص 270) نقل كردهاند. بحارالانوار، 90، ص 6؛ ج 86، ص 10؛ ج 90، ص 57؛ ج 91، ص 187؛ ج 97، ص 184؛ ج 101، ص 344 و....
در مواردى نيز كلمه «ابدا» هم ديده مىشود؛ مانند: ج 86، ص 40، 71، 108، 146 و 152؛ ج 94، ص 210 و 224؛ ج 95، ص 352؛ ج 97، 236، 284، 301 و 320؛ ج 98، ص 31، 47 و 140 و....
امام صادق(عليه السلام) از امسلمه نقل مىكند كه پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) در دعايشان، خداوند را اينگونه خطاب مىكردند: «اللّهمّ وَلا تَكِلْني إلى نَفْسي طَرْفَةَ عَيْن أبَدا».(1)
پيچيدگى روح
انسان با اندكى تأمل در باطن خويش، از انگيزههاى اساسى و گرايشهاى بنيادين خود به خوبى آگاه مىشود و به صدق كلام وحى اذعان مىكند كه «بَلِ الإِْنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ * وَلَوْ أَلْقى مَعاذِيرَه؛(2) انسان ولو عذر و بهانههايى براى خود بتراشد، ولى كاملا بر (اعماق دلِ) خود آگاه است»؛ ولى در اثر غفلت از اين هشدار پربها و غرق شدن در امواج خروشان هواهاى نفسانى، قدر اين نعمت را ندانسته و به عمد چشم دل را كور مىكند.(3) در اين صورت ممكن است بر اخلاص خويش سوگند نيز ياد كند و در اين قسم خوردن هم خود را صادق بداند و حتى امر بر خود او هم مشتبه شده باشد و سطح ظاهرى دل را با ژرفاى عميق آن به سبب مقدمات اختيارى
1. همان، ج 14، ص 384.
2. قيامه (75)، 14 و 15.
3. «وَلَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَالإِْنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَلَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ».
كه خود او فراهم آورده، خلط كند. حال اگر توفيق يافت و با زحمت پردهها را كنار زد و به اندرون خود سرى كشيد، درمىيابد كه آنگونه كه تصور مىكرد، اخلاص نداشته است.
سخن گفتن درباره اخلاص مجال ديگر مىطلبد؛ غرض آن است كه در بحث تكبر نيز، گاه ممكن است ظاهر غلطانداز فروتنى او حتى براى خودش نيز مشكلآفرين شود و همانگونه كه توضيح داده شد ـ نفس، اين تواضع ظاهرى را راهى مطمئن براى نيل به اهدافى همچون شهرت، رياست، مال، ثروت و امثال آن برمىگزيند؛ در عين حال با خود مىگويد اگر متكبر بودم، به آرامى سخن نمىگفتم، به مردم لبخند نمىزدم و رفتارم به گونه ديگرى بود. غافل از آنكه اين يك ترفند شيطانى و حاكى از وجود تكبرى مخفىتر و خطرآفرينتر است و او در پى آن است كه مردم وى را شخصى بزرگ بپندارند و در دل عظمتى از او احساس كنند؛ از اين رو نبايد به نگاهى عجولانه به سطح ظاهرى قلب اكتفا كرد؛ بلكه با دقت كامل بايد اعماق دل را كاويد و با استعانت از خداىتعالى، از پاكى تمام زواياى جان از شائبه تكبر اطمينان حاصل كرد. بايد توجه داشت كه دشمن زخمخورده از پاى ننشسته و در انتظار فرصت است؛(1) استمداد و استعانت از آن عزيز شكستناپذير، همواره لازم است؛ چرا كه در غير اين صورت پيروزىهاى گذشته بر شيطان و هواى نفس، خود عاملى نامبارك براى غفلت بيشتر و سقوطى هلاكتبارتر خواهد شد. همچنان كه در نقطه مقابل استمداد پيوسته از خداى مهربان، گسيل نيروهاى
1. «يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ يَنْزِعُ عَنْهُما لِباسَهُما لِيُرِيَهُما سَوْآتِهِما إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَقَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ...». اعراف (7)، 27.
امدادى در مقابل حيلههاى پيچيدهتر ديوان بدانديش را در پى خواهد داشت. در چنين موقعيتى است كه كلام نورانى حقتعالى را با تمام وجود مىتوان يافت كه «...إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعِيفا».(1)
البته ديگر صفات رذيله نيز بايد، به همين صورت مورد دقت و بررسى قرار گيرد. علماى اخلاق هم در هر يك از اين موارد راههايى پيشنهاد كردهاند؛ ولى بحث ما در خصوص «تكبر» است و فرهنگ قرآن كريم، بسيار فراتر از آن چيزى است كه در مباحث علم اخلاق بشرى مطرح است؛ از اين رو به آيه شريفهاى از آن كتاب آسمانى اشاره مىكنيم:
الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللهِ بِغَيْرِ سُلْطان أَتاهُمْ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللهِ وَعِنْدَ الَّذِينَ آمَنُوا كَذلِكَ يَطْبَعُ اللهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّر جَبّار؛(2) كسانى كه بدون در اختيار داشتن كمترين حجت و دليلى كه به سوى آنها آمده باشد، در آيات خداوند به بحث و جدال مىپردازند، از نظر خداوند و دينباوران دشمنى بزرگى نمودهاند (چرا كه ضريب زشتى ياوهگويى بستگى به عظمت شخصيت طرف مقابل دارد و چون هيچ چيز با خدا قابل مقايسه نيست، كار آنان بسيار قبيح و حاكى از اوج دشمنى با حق است) اين چنين خداوند بر هر دلِ متكبر ستمگرى مهر مىزند (و در نتيجه از درك حق و معارف محروم مىگردد).
ممكن است نخست تصور اين مطلب كه «كسانى در آيات الاهى» به جدال برمىخيزند، قدرى مشكل باشد؛ زيرا كافران اساس را منكرند و معتقدان به قرآن، حقانيت آن را پذيرفتهاند؛ پس چگونه در آن ترديد مىكنند؛ ولى متأسفانه واقعيت اين است كه در اين روزگار هم آن مدعيان دفاع از اسلام
1. نساء (4)، 76.
2. غافر (40)، 35.
در مبانى دين نيز تشكيك مىكنند؛ حتى قرآن كريم را قابل نقد دانسته و معتقدند بايد سره و ناسرهاش از هم جدا شود. اگر سؤال شود ملاك تشخيص نيك و بد آن چيست، ميزانى را معرفى مىكنند كه خداى تعالى كراراً به وضوح ناكارآمدى آن را از پيش بيان فرموده است؛ مانند:
فَلَمّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَحاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ؛(1) آن هنگام كه پيامبرانشان دلائل روشن و خدشهناپذير ارائه نمودند به (اندك) دانشى كه نزدشان بود شادمان گشته، و آن (پيامدهاى ناگوار) كه آن را مورد ريشخند قرار مىدادند آنان را فرا گرفت.
اينان نيز به همان دانشى مىنازند كه حقتعالى آن را هم اندك مىداند(2) و هم اعطايى خود،(3) و نه محصول تلاش بشر و آفريده او؛ غافل از آنكه به حكم عقل نقد و بررسى هر چيز، فرع تسلط كامل بر جوانب مختلف آن است؛ از اين رو انسانى را كه به گوشهاى از زواياى پيچيده جسم و جان خود پى نبرده، نيامده است كه كلام وحى را كه از زبان پاكِ عظيمترين شخصيت ممتاز الاهى شنيده شده، زير سؤال ببرد.
البته روشن است بدانديشان و معاندان، از انكار صريح قرآن كريم
1. همان، 83.
2. «وَما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاّ قَلِيل؛ و از دانش جز مقدارى اندك به شما داده نشده است». اسراء (17)، 85.
3. علاوه بر آيات فراوانى كه همه چيز را از آنِ حقتعالى معرفى مىفرمايد، آيه فوق نيز آشكارا بيانگر اين حقيقت انكارناپذير است؛ چرا كه فاعل در اين آيه از شدت وضوح ذكر نشده و در موارد مشابه، ذكر آن را مىتوان يافت؛ نظير: «...وَاللهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَفَضْلاً وَاللهُ واسِعٌ عَلِيمٌ * يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيرا». بقره (2)، 268 و 269.
طرفى برنمىبندند؛ از اين رو از ديرباز يكى از مناسبترين راههاى مقابله آنان با اين نور عالمافروز، تحريف معنوى آن و به عبارت خودشان «ارائه قرائت جديد» از دين است.
بدين منظور براى تهيه بسترى مقبول، به القاى اين پندار واهى مىپردازند كه دين را بايد به گونهاى مطرح كرد كه براى دنياى امروز قابل پذيرش باشد و هر آنچه را كه اندك تنشى در پى داشته باشد، از قاموس دين زدود.
طبعاً پرسشى كه اين سينهچاكان را پاسخى جز منحرف كردن اذهان از توجه به آن به دنبال ندارد، اين است:
اولا، اگر چنين است، پس انتساب آن به خداى تعالى چه توجيهى دارد؟
ثانياً، اگر فردا انتظار مردم از دين تغيير يافت، آيا اين دين است كه بايد خود را با خواستههاى آنان تطبيق دهد؟ بديهى است در اين صورت «دين» نيز، همچون عبارتهاى پربارى خواهد شد كه در اثر كثرت استعمال در معانى نامناسب، بار مثبت خود را از دست دادهاند. دينباوران راستين نيز، چنين توجيهات بىمايهاى را برنمىتابند و بر اين عقيده راسخند كه اين خالق هستى است كه نقصى در او راه ندارد، هم مصالح بشر را بهتر از او مىشناسد و هم رحمت و محبتش به انسان از خود وى والاتر است. او هيچ نيازى به انسان ندارد و بشر را براى رسيدن به كمال مطلوب راهنمايى كرده و هرگونه وسايل مورد نياز را در اين راه ارزانىاش مىدارد. خداى تعالى بهترين جوايز را هم به كسى عطا مىفرمايد كه بيشترين بهره را از آن امكانات در مسيرى كه خود او معين فرموده ببرد و آن استعدادها را بهتر به كار گيرد.
كاش بشر در اين فرصت بسيار گذرا و كوتاه قدر اين نعمت را مىشناخت و توشهاى برمىگرفت، نه آنكه ضرورىترين اعتقادات دينى را هم مورد تشكيك قرار دهد و به اسم دين، در بنيادىترين مبانى دين (خداشناسى) امر را بر تازه از گرد راه رسيدههاى تشنه حقيقت مشتبه كرده و مصداق بارز «صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ الله»(1) شود. آنچه بيشتر مايه تأسف است، «نوكرى بىجيره و مواجب» برخى از آنان است كه بدون دريافت هيچگونه امكانات مادّى، «خَسِرَ الدُّنْيا وَالآْخِرَة»(2) شدهاند.
ممكن است پرسيده شود اين عملكرد حقستيزانه را چه توجيهى هست؟
پاسخ اين پرسش را در مجموعه مباحث حاضر به خوبى مىتوان جستوجو كرد. اينان به همان بيمارى دچار شدهاند كه ابليس به آن مبتلا و مروّج آن است، و امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) مخاطبان حال و آينده را مشفقانه از آن بر حذر داشتند.(3) ريشه روانى اين رفتارهاى ناهنجار، همان «تكبّر و خودبرتربينى» است؛ چنانكه در آيه ديگرى از سوره غافر مىخوانيم:
إِنَّ الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللهِ بِغَيْرِ سُلْطان أَتاهُمْ إِنْ فِي صُدُورِهِمْ إِلاّ كِبْرٌ ما هُمْ بِبالِغِيهِ فَاسْتَعِذْ بِاللهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ؛(4) همانا افرادى كه بدون كمترين حجت و دليلى كه نصيبشان شده باشد، در آيات الاهى به جدال و گفتوگو مىپردازند در سينههاشان جز
1. «قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللهِ مَنْ آمَنَ تَبْغُونَها عِوَجاً وَأَنْتُمْ شُهَداءُ
وَمَا اللهُ بِغافِل عَمّا تَعْمَلُونَ». آلعمران (3)، 99؛ نظير اعراف (7)، 86؛ نحل (16)، 94؛ نساء (4)، 167 و....
2. حج (22)، 11.
3. «...فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللهِ عَدُوَّ اللهِ أَنْ يُعْدِيَكُمْ بِدَائِهِ...». فرازى از همين خطبه شريف كه شرح آن گذشت.
4. غافر (40)، 56.
«خودبزرگبينى» كه به آن دست نخواهند يافت، وجود ندارد. پس به خداوند پناه آور؛ چرا كه او شنوا و بيناست.
آنان روش خود را مقتضاى تحقيق دانسته و مىگويند كار عالمانه بايد با «بىطرفى كامل» باشد و اگر جايى ببينيم اسلام غلط گفته، صريح خواهيم گفت اينجا غلط است و يا احياناً العياذ باللهـ قرآن را هم نقد كرده و خطاهاى آن را بازگو كنيم. بدينسان فردى كه در بين اهل محل خود نيز اعتبارى ندارد، با چنين كوتهانديشى و موضعگيرى خلاف تحقيق(1)، در پى دست و پا كردن منزلتى است تا ميليونها افراد بىخبر، او را فردى ممتاز دانسته و براى دعوت وى براى سخنرانى در دانشگاههاى مختلف جهان مدتها وقت صرف كنند و پول و جوايز فراوان عايدش شود.
به درون خود بنگريم
ما چگونه هستيم؟ بايد خود را بيازماييم؛ زيرا تحسين و تمجيد ديگران(2)
1. پيداست كه «بىطرفى» در تحقيق، امرى ممدوح؛ بلكه شرط لازم آن است؛ ولى اين شعار در بعض موارد، همچون آزادىخواهىهاى غربيان، و در عين حال قتلعامهاى آنها براى دموكراسى است. مگر نه اين است كه ادعاى راستين اسلاميّت به معناى درك مبانى روشن و قابل دفاع اسلام است؟ پس كسى كه به عنوان اسلامشناس سخن مىگويد، در واقع مقدمات مستدلِ وحيانى بودن قرآن كريم و اعجاز آن را پذيرفته است، و اگر هنوز به اين درجه از ايمان نرسيده، باب تحقيق و گفتوگو بسته نيست و براى پرسشهاى كاوشگرانه او، پاسخهاى متين و منطقى وجود دارد؛ ولى پيش از هرگونه بحث و گفتوگو و بدون رعايت موازين علمى، نقطه مقابل را فرياد نمودن و با ترفندهايى حسابشده ذهن افرادى را كه مجال كاوش عميق نيافتهاند منحرف كردن، جوانمردانه به نظر نمىرسد.
2. «رُبَّ مَفْتون بِحُسْنِ الْقولِ فيه؛ چهبسا فردى كه فريفته سخن نيك ديگران در مورد او گردد.». نهجالبلاغه، حكمت 454 (462).
به ضميمه خوشباورى نفسانى، خداىناكرده حجابى بس عظيم خواهد شد و فرجام نامباركى را براى انسان رقم خواهد زد. و آن روز كه دوران هياهو و جار و جنجال به سر آيد و انسان در خانه تاريك و تنهاى قبر فرصت ارزيابى واقعيت خود را بيابد، جز اندوهى غير قابل تصور نخواهد داشت.
نكته درخور دقت اين است كه چه بسا حالاتى كه انسان در شرايط عادى آن را مضحك و شرمآور بداند، ولى خداى ناكرده در شرايط خاصّى به همان ورطه سقوط كند و توجهى به زشتى آن نداشته باشد؛ مثلا از اينكه نام او بر سر زبانها بيفتد و تصوير او صفحات روزنامهها را پر كند، لذت ببرد و در اين مسير تا آنجا پيش رود كه آماج دشنام شدن را در راه كسب شهرت بين مردم به جان بخرد. چنين شخصى از برطرف كردن عطش درونى خود خرسند مىشود و با همه اينها خود را تلاشگرى مخلص در راه اعتلاى كشور و پيشرفت ملت دانسته و اظهار نظرهاى خلاف حق را اينگونه زيركانه توجيه مىكند: من خودم چنين اعتقادى ندارم و فقط براى باز كردن باب گفتوگو، كاوش علمى و سرانجام كشف حقيقت اينگونه سخن راندم. او از اين نكته غافل است كه مغلوب خواستههاى كور نفس شده و دشمن فريبكار(1) را در راه «القاى شبهات مهلك» در دل ضعيف ايمانان كه احياناً فرصت بررسى علمى را ندارند
1. «الغَرُور» به معناى بسيار فريب دهنده، وصفى است كه خداى تعالى سه مرتبه در قرآن كريم ابليس را به آن متصف فرموده و بندگان خود را از آن خطر برحذر داشته است: «...فَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَلا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللهِ الْغَرُورُ». لقمان (31)، 33 و فاطر (35)، 5. تعبير مشابه را در حديد (57)، 14 مىتوان يافت.
يارى رسانده يا بيماردلانى را كه در انتظار شنيدن چنين نغمههاى ناموزون از چهرههاى معروف هستند، برانگيخته و در آن هنگام به خود آيد و اخلاص خويش را در گامهاى نخستين راه و سپس حيلهگرىهاى بعدى خود را مقايسه كند كه هيچ راه گريزى در پيش روى خود نبيند.(1)پروردگارا! همه ما را از همه شرور و آفات به نيكوترين وجه حفظ فرما.
آرى، سنت «إضلال»(2) پروردگار كه همان «سلب توفيق» در اثر عملكرد نامناسب انسان است، در اثر «تكبر و خودبرتربينى» دامنگير بشر مىشود و اصولا راه فهم بر وى بسته مىگردد:
سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الأَْرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَإِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَة لا يُؤْمِنُوا بِها وَإِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً وَإِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَكانُوا عَنْها غافِلِينَ؛(3) به زودى آنان را كه به ناحق در زمين تكبر مىورزند، از (ايمان به) آيات و نشانههايم منصرف مىسازم و (در اين صورت است كه) هر آنچه از آيات ببينند، به آن اعتقاد ننمايند، و مسير صلاح و هدايت را به عنوان راه خود برنخواهند گزيد و راه گمراهى را انتخاب خواهند كرد. اين (كژانديشى و حقستيزىشان) به آن دليل است كه آيات ما را تكذيب نموده و از آن غفلت ورزيدند.
فردى كه در شرايط عادى اظهار شك را نه خود مىپسنديد و نه مورد پسند مخاطبانش واقع مىشد، هنگامى كه پاى بحثهاى معرفتشناسى به ميان مىآيد ـ به ويژه اگر انگيزههاى سياسى هم در كار باشد ـ با
1. «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْس ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْر مُحْضَراً وَما عَمِلَتْ مِنْ سُوء تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَبَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً وَيُحَذِّرُكُمُ اللهُ نَفْسَهُ وَاللهُ رَؤُفٌ بِالْعِباد». آلعمران (3)، 30.
2. مانند: «... وَمَنْ يُضْلِلِ اللهُ فَما لَهُ مِنْ هاد». رعد (13)، 33.
3. اعراف (7)، 146.
اظهار ترديد در مسائل بسيار روشن شناختشناسى، دانشمندى فرهيخته معرفى مىشود و اصولا شك داشتن و نرسيدن به علم را افتخار دانسته و رسيدن به يقين را محال جلوه مىدهد. البته براى سر و صورت علمى دادن به بحث، مطالبى سر هم مىكند و شكى را مقدس مىداند كه بر اساس مبانى خاصى باشد. نه اينكه از همان آغاز، در همه امور اظهار شك كند؛ ولى پر واضح است كه چينش مطالب و رديف كردن مقدمات بىمحتوى، فقط مىتواند براى كسانى جاذبه داشته باشد كه همچون خود او از افق فكرى بسيار نازلى برخوردارند؛ دانشوران ورزيده به خوبى بر سستى مقدمات و بىپايگى استنتاج وى واقفند. سخن در اين است كه چنين حالت مسخرهآميزى، محصول همان روح تكبر و تصور خيالى از عظمت خويشتن است كه اين چنين باعث سقوط انسان در ديدگاه ديگران مىشود و هر عاقلى به وى مىخندد كه آخر به چه مىنازى و به چه مىبالى؟ چطور اين همه پول، وقت، سعادت و سرمايه پرارج زندگانىات را صرف مىكنى تا به هر نحو ممكن مردم تو را بشناسند و خيال كنند شخصيت بزرگى هستى؟
آرى، همانگونه كه اشارت رفت، قرآن كريم به عبارتهاى شيوا و متنوع «گرفته شدن قدرت فهم» را گوشزدمان فرموده است.
گاهى سخن از «مُهر بر قلب» است؛ مانند تعبير «طبع»: «...وَنَطْبَعُ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَسْمَعُونَ؛(1)... و بر دلهاشان مهر مىنهيم؛ پس (نداى روحبخش حق را) نمىشنوند».
و «ختم»؛ مانند: «أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَأَضَلَّهُ اللهُ عَلى عِلْم وَخَتَم
1. اعراف (7)، 100؛ اين ريشه را 11 مورد با 4 قالب در قرآن كريم مىتوان ديد.
عَلى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ...؛(1) پس آيا ديدى كسى را كه هواى نفس خويش را معبود خود قرار داد و خداوند با علم و آگاهى (به موقعيت زشت وى) او را گمراه نمود (و توفيق هدايتش سلب كرد) و بر گوشِ (جان) و قلب وى مهر نهاد؟»
«مهر بر قلب»، از اصطلاحات قرآنى است. هنگامى كه نامهاى را مىپيچند، روى آن را مهر مىزنند تا باز نشود. خداوند با تعابيرى همچون «طبع» و «ختم» به راه نيافتن نور حق به چنين دلهايى اشاره مىفرمايد، و همان گونه كه لاك و مهر كردن يك نوشته، حاكى از عدم تغيير و محرمانه بودن آن است، اينگونه دلها نيز از پذيرش هر گونه مطالبى كه با جهتگيرى شيطانى آن همسو نباشد، بسته است. و اين عقوبتى است كه خداى تعالى براى كسانى كه به عمد به عناد با حق برمىخيزند، مهيا كرده است.
چنين كسانى اگر آواى حق را با صداى بلند به گوششان بخوانند و بلندگوها به كار ببرند، كمترين اعتنايى نخواهند كرد:
وَإِذا تُتْلى عَلَيْهِ آياتُنا وَلّى مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْها كَأَنَّ فِي أُذُنَيْهِ وَقْراً فَبَشِّرْهُ بِعَذاب أَلِيم؛(2) و آنگاه كه آيات ما بر او تلاوت مىگردد، انگار اصلا آن را نشنيده، و در گوشهاى او سنگينى(3) باشد، با تكبر پشت (به حق) مىنمايد. پس (چنين فردى را) به عذابى دردناك بشارت ده.
متأسفانه اين عمل زشت رفتهرفته، به خلق و خوى ريشهدار تبديل شده و
1. جاثيه (45)، 23؛ نظير بقره (2)، 7 و انعام (6)، 46؛ البته در يس (36)، 65 و شورى (42)، 24، هم استعمال شده؛ ولى اولى در مورد قيامت و دوّمى اثبات حقانيت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) و كتاب حضرت است.
2. لقمان (31)، 7.
3. «الْوَقْرُ: الثِّقْلُ فِى الاُْذُنِ». راغب اصفهانى، مفردات، ماده وقر.
آنچه از رفتار وى مشهود است، حالتى است كه خداىتعالى در آيهاى مشابه آيه فوق، از آن به «اصرار» تعبير فرموده است:
يَسْمَعُ آياتِ اللهِ تُتْلى عَلَيْهِ ثُمَّ يُصِرُّ مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْها فَبَشِّرْهُ بِعَذاب أَلِيم؛(1) آيات الاهى را كه بر او تلاوت مىشود، مىشنود (ولى) پس از آن با تكبر (بر حقستيزى خود) اصرار ورزيده و آنها را نشنيده مىگيرد، پس وى را به عذابى دردناك بشارت ده.
خداوند عقل را براى يافتن راه كمال و پيمودن آن به انسان ارزانى داشته است و براى ناسپاسانِ اين نعمت بىبديل، پليدى و «رجس» را مقرّر كرده و فرموده است: «...وَيَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لا يَعْقِلُون».(2)
و يا تعبير «پرده افكندن» را به كار برده و فرموده است:
خَتَمَ اللهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَعَلى سَمْعِهِمْ وَعَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَلَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ؛(3) بر قلبها و گوشهاى (دل)شان مهر نهاد، و بر چشمانشان پردهاى (مانع از درك حق) است و عذاب بزرگى برايشان (مهيا) است.
آرى اين پسگردنى حقتعالى است. كسى كه از واقعيت فقر و نياز خويش غفلت كند و از نعمت ادراك و چشم و گوش توشه نگيرد(4) و استكبار را به اينجا رساند كه دعوى باطل «أَنَا رَبُّكُمُ الأَْعْلى»(5) سر دهد، در سراشيب پرخطرى خواهد افتاد كه هرگز توان تسلط بر خويشتن خويش را باز نخواهد يافت و سرانجام نغمه خفّتبار او كه: «آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ الَّذِي آمَنَتْ
1. جاثيه (45)، 8.
2. يونس (10)، 100.
3. بقره (2)، 7؛ يگانه مورد مشابه آن را در جاثيه (45)، 23 مىتوان ملاحظه كرد.
4. اعراف (7)، 179.
5. نازعات (79)، 24.
بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَأَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ».(1) از وى مقبول نمىافتد و پاسخى اين چنين قاطع و كوبنده دريافت خواهد كرد:
آلاْنَ وَقَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَكُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ؛(2) حالا ديگر؟ (تو فرصتها را سوزاندى) و پيش از اين (آنچنان) سرپيچى نموده و از فسادانگيزان بودى (كه راه هرگونه بازگشت را خود بستهاى).
و مايه عبرت ديگران خواهد شد:
فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً وَإِنَّ كَثِيراً مِنَ النّاسِ عَنْ آياتِنا لَغافِلُونَ؛(3) پس امروز بدن (بىجان) تو را نجات مىدهيم (از آب برون مىاندازيم) تا عبرتى براى آيندگانت باشى و بسيارى از مردم از آيات ما غافلند.
خداوند عاقبتمان به خير فرمايد و از تكبر و ديگر رذايل اخلاقى پاكمان سازد.
حد و مرز تواضع
ممكن است هنگامى كه از نكوهش تكبر، و يا پسنديده بودن فروتنى سخن به ميان مىآيد، اين پرسش مطرح شود كه آيا «اظهار بزرگى» هميشه و همه جا زشت است؟ و آيا تواضع نزد همگان و در همه شرايط ستودنى است؟
پاسخى كه يونانيان و به تبع آنان، اخلاقنويسان كلاسيك ارائه مىكنند
1. «ايمان آوردم به اينكه معبودى جز همان كه بنىاسرائيل به آن گرويدند، وجود ندارد و من در زمره مسلمين هستم» (يونس، 90)؛ جملهاى است كه فرعون در آخرين لحظات هنگام غرق شدن به زبان آورد.
2. يونس (10)، 91.
3. همان، 92.
ولى با فرهنگ اصيل اسلام چندان همخوانى ندارد، مبتنى بر اين امر است كه هر صفت پسنديده، حد اعتدال بين دو صفت نكوهيده است؛ مثلا سخاوت، بين بخل و بذل و بخششِ غير معقول است. انسان سخاوتمند كسى است كه نه از سهيم كردن ديگران از مواهب خدادادى خود دورى مىكند و نه در اثر بذل و بخشش بيش از حد، اداى واجبات خود و تهيه مايحتاج اهل و عيال عاجز مىماند. يا شجاعت، صفتى است كه در بين دو نقطه ظلمانى جُبن و تهوّر، درخشندگى ويژه دارد. شجاع كسى است كه با اندك احتمال خطر جزئى، دست از اداى تكاليف نشويد و يا در نقطه مقابل، نسنجيده خود را به آب و آتش نزده و با سينه چاك به استقبال هرگونه خطر نرود؛ همچنين ديگر ويژگىهاى اخلاقى.
غزالى كه با مذاق فيلسوفان چندان همسويى ندارد، در مورد پرسش بالا همين روش آنان را پسنديده و تواضع را ارزشى والا بين دو نقطه ضد ارزش تكبر، و در مقابل، خاكسارى دانسته است. در منطق رايج نيز دستهاى از قضايا كه «مشهورات» خوانده مىشوند، مستند مسائل اخلاقى شمرده شده و طبعاً نتيجهگيرى از آنها «جدلى» خواهند بود، نه برهانى.
اشكال عمده اين است كه «اعتدال» ـ و به تعبير قرآن و حديث، «اقتصاد» و «قصد» ـ(1) امرى معتبر و مورد تأكيد خداى تعالى و
1. به معناى «ميانهروى».
قال الله تعالى: «...وَاقْصِدْ فِي مَشْيِكَ...». لقمان (31)، 19.
در معجزات امام عسكرى(عليه السلام): «...فَعَرفْتُ مَبْلَغَهُ الّذي لَمْ يَكُنْ بُدٌّ مِنْه عَلَى الاْقْتِصادِ بِلا تَقْتير وَ لا إسْراف...؛ ديدم مبلغ پولى را كه (به من عطا فرموده بودند، به اندازهاى بود كه) با ميانهروى بدون سختى و يا ريخت و پاش، لازم بود». (بحارالانوار، ج 50، ص 260). يا: «الحمية هو الاقتصاد في كل شيء...؛ پرهيز، يعنى ميانهروى در همه چيز». بحارالانوار، ج 62، ص 269. و موارد ديگر همچون نهجالبلاغه، خطبه متقين (خطبه 184 (193)): (مَلْبَسُهُم الإِقتصاد)؛ بحارالانوار، ج 42، ص 203. مرحوم كلينى نيز در اصول كافى، ج 2، ص 86 بابى تحت عنوان «الاقتصاد في العبادة» گشودهاند.
البته در موارد فراوانى هم اين معنا، بدون استفاده از اين ماده به كار رفته؛ مانند: «وَالَّذِينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَلَمْ يَقْتُرُوا وَكانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً». فرقان (25)، 67.
معصومان(عليهم السلام) است؛ ولى نگرش منابع اصيل دينى به بحث تكبّر و استكبار با آنچه در كلمات اين علماى اخلاق ديده مىشود، متفاوت است. اينان برخورد افراد بشر با يكديگر را بررسى كرده و ملاكى براى افراط و تفريط آن ارائه مىكنند؛ ولى در فرهنگ قرآن و عترت(عليهم السلام)، ملاك مقبول و معقول «بندگى خدا»ست. اصولا «تكبّر»، گردنكشى در مقابل حقتعالى است، و در مقابل تواضع، پرستش خداى متعال است؛ از اين رو نمىتوان «تذلّل» را نقطه مقابل تكبّر، و هر دو را داراى بار منفى دانسته و همچون شجاعت كه حد اعتدال جُبن و تهوّر است، تواضع را نقطه معتدل بين آن دو شمرد؛ بلكه در پيشگاه پروردگار منّان، هرچه خاكسارى بيشتر باشد، انسان به كمال لايق خود بهتر دست مىيابد، و به لحاظ حركت در مسير فطرت خدادادى و طى طريق عبوديّت، امور اين جهانى او نيز روال منطقى و مطلوب خواهد يافت و لمس تطابق زيباى مقرّرات شرع با ساختار وجودى انسان (تشريع و تكوين)، صفا و بالندگى غير قابل وصفى براى زندگى انسان به ارمغان مىآورد.
از ديدگاه وحى، زشتى تكبر به لحاظ «ناسازگارى با روح عبوديت» در مقابل خداى تعالى است و نهايت فضيلت و كمال انسان، درك عميقِ «عبد محض خداى قادر متعال» بودن است.
امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) در جمله زيبا و معروفشان خداى مهربان را اينگونه مخاطب قرار مىدهند:
...إلهى كَفى بي عِزّاً أنْ اَكُونَ لَكَ عَبْداً وَكَفى بي فَخْراً أنْ تَكُونَ لي رَبّاً أنْتَ كَما اُحِبُّ فاجْعَلني كَما تُحِبُّ...؛(1) معبودا! براى من همين عزت بس، كه بنده تو باشم و همين سربلندى بس كه تو پروردگار من باشى. تو آن گونه هستى كه من دوست دارم؛ پس مرا آنگونه قرار ده كه تو دوست دارى.
بر اين اساس، هرگاه اظهار بزرگى در برابر بعض بندگان خدا در جهت عبوديت خداى تعالى قرار گرفت، از نظر «برهانى» نهتنها ملاك قبح در آن وجود ندارد، بلكه به لحاظ همان ملاك متين و مقبول، چنين رفتارى ضرورى خواهد بود. اساساً صحبت از استناد به قضاياى مشهوره و مدح و ذم عقلا در كار نيست، و به لحاظ اندراج آن در صنعت «برهان»، قابل استدلال و استناد است.
«عبدِ خالص خدا» شدن، هدفى است كه براى آن بايد از هرچه بوى بد «انانيت» دهد، دورى كرده و گريزان بود. بر اين اساس، اين خداى تعالى است كه خود، هم موارد فروتنى و بزرگمنشى، و هم ميزان آن دو را تعيين مىفرمايد، نه انسان كه جز از عالم خاكى ـ آن هم به صورتى بسيار محدود ـ بدون ارتباط با وحى از عالمى والاتر بىخبر است.
1. شيخ صدوق، خصال، ص 420، حديث 14؛ بحارالانوار، ج 77، ص 402، حديث 23 و ج 94، ص 92. در اين حديث سه جمله پرمحتوا در «مناجات»، سه جمله پربار در «حكمت»، و سه جمله پرسود در «ادب» نقل شده است كه آنچه در متن آمده، مربوط به بخش اول است.
قرآن كريم براى مثال در مورد والدين به «خفض جناح»(1) فرمان داده كه مرحلهاى فراتر از فروتنى عرفى است:
وَاخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِير؛(2) در كمال تواضع و فروتنى از سر رحمت و مهربانى برايشان بال بگستر و بگو پروردگارا! همانگونه كه در خردسالى مرا پروريدند، بر آنها رحمت فرود آر.
همچنان كه راجع به معلّم نيز، سفارش به اين امر شده است. در حديثى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مىخوانيم:
لَيْسَ مِنْ أخْلاقِ الْمُؤمِنِ الْمَلَقُ إلاّ في طَلَب الْعلم؛(3) تملق گفتن، از صفات اخلاقى انسان باايمان نيست، مگر در مسير جستوجوى دانـش.
مرتبه عالىتر تواضع، در مورد چهارده معصوم(عليهم السلام) سفارش شده است؛ مثلا خداى تعالى مؤمنان را از بلند كردن صدا در پيشگاه باعظمت پيامبر رحمت(صلى الله عليه وآله) برحذر داشته و آن را سبب حبط و نابودى اعمال صالح معرفى كرده است:
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَلا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْض أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَأَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ؛(4) اى اهل ايمان! صدايتان را بلندتر از صداى پيامبر(صلى الله عليه وآله)
1. مرحوم طبرسى: حالت پرنده را هنگامى كه جوجه خود را زير پر و بال مىگيرد، خفض جناح گويند، و عرب، فردى را كه از سختگيرى به دور است، خافضالجناح گويد. مجمع البيان، ج 5 و 6، ص 631.
2. اسراء (17)، 24.
3. بحارالانوار، ج 2، ص 45، حديث 20.
4. حجرات (49)، 2.
ننماييد، و به همانگونه كه برخى از شما با برخى ديگر با صداى بلند گفتوگو مىكنيد، با ايشان آن گونه صحبت نكنيد تا نادانسته اعمال (نيك) شما نابود گردد.
در مقابل، آنگاه كه سخن از حقستيزانى به ميان مىآيد كه توان مقابله با اسلام را ندارند و در سايه حكومت خداى تعالى زندگى مىكنند، نهتنها محكوم به پرداخت ماليات مىشوند، بلكه موظف هستند به شيوهاى خفتبار به اين امر تن دهند؛ چرا كه در جامعه اسلامى «دين» بايد عزيز باشد، «خدا» عزيز باشد و «هركه» راه خدا را عزيز نمىشمارد، نبايد او را عزيز شمرد.
در منطق اسلام حقوق بشر بسيار والاتر و زيباتر از آنچه جوامع غربى و به اصطلاح پيشرفته امروز به آن مىنازند، مطرح است. به راستى اگر انديشمندان منصف آنان با ديدى تطبيقى و سعه صدر به دستآوردهاى فكر بشرى نكات پر ارج تعاليم پيامبر و آل(عليهم السلام) در اين زمينه (براى نمونه رساله حقوق امام سجاد(عليه السلام) و دهها موارد مشابه) بنگرند، رهنمود معصومان(عليهم السلام) را بسيار مترقىتر، عملىتر و سازندهتر خواهند يافت؛ چرا كه ايشان به لحاظ ارتباط راستين با خالق هستى، دقيقاً بر وفق ساختار بسيار پيچيده روح و جسم انسان و جايگاه ويژه او در كل نظام آفرينش اعم از اين جهان پهناور و عالم بسيار گستردهتر فرداـ سخن گفتهاند؛ از اين رو بدون كمترين استثنا، تمام رهآورد تعاليم ايشان، حكيمانه و منطبق با همان چيزى است كه خالق هستى در نهاد بشر به وديعت نهاده است.
بنابراين اگر قرآن كريم در مورد حقستيزان معاند توقف جنگ را موكول به پرداخت زبونانه نوعى ماليات كرده و فرموده است: «...حَتّى
يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَد وَهُمْ صاغِرُونَ»،(1) در حقيقت براى بهسازى جامعه است. حتى بر روى مفسدان نيز، راه حق بسته نيست؛ آنان هر لحظه مىتوانند از سر اخلاص نداى فطرت را پاسخ مثبت داده و به دامان پرمهر جامعه اسلامى بازگردند و از عزت و شوكت اسلام بهرهمند شوند. طبعاً پس از روشن شدن حقيقت، باقيماندنشان بر آيين پيشين، به هيچ وجه قابل توجيه نيست؛ از اين رو حكومت اسلام براى حفظ آرامش و بالندگى جامعه به گونهاى با آنان برخورد مىكند كه در موضعگيرى نامناسب خود تجديد نظر كنند و تا فرصت باقى است، دست از سركشى و عناد بردارند.
ارائه نظرى صائب در هر زمينه، مشروط به «احاطه كامل» بر تمام جوانب آن امر است. در زمينه حقوق بشر بايد گفت: طرحهايى كه انسانِ بريده از وحى ارائه مىدهد، به لحاظ احاطه نداشتن به مصالح دراز مدت بشر، كارآمد نيست. علاوه بر اين، از «فقدان ضامن اجرا»ى همان كه خود تصويب كرده، به شدت رنج مىبرد؛ و همانگونه كه در جهان امروز به وضوح مىبينيم، به شعارى رنگباخته و دستاويزى كهنه در دست زورمداران مخالف كرامت راستين بشر تبديل شده است.
كافرى هم كه با دين خدا سر جنگ دارد، مادام كه «استكبار درونى» او را به اين بازى خطرناك وا مىدارد، چارهاى جز اينگونه رفتار با او نيست؛ ولى آنگاه كه به «عظمت خداى تعالى» اذعان كرد و اين احساس درون، كرنش برون را به ارمغان آورد، او نيز همچون ديگر حقباوران، محترم و عزيز خواهد شد و تا پيك مرگ را ملاقات نكرده، اين راه گشوده است:
وَلَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتّى إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ
1. توبه (9)، 29.
الْمَوْتُ قالَ إِنِّي تُبْتُ الآْنَ وَلاَ الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَهُمْ كُفّارٌ أُولئِكَ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً أَلِيم؛(1) و توبه براى كسانى نيست كه تا آن هنگام كه مرگشان فرا برسد، به زشتىها ادامه دهند (و در آن وقت) بگويند: هماكنون توبه نمودم. و نه براى كسانى كه با حالت كفر بميرند. براى آنها عذابى دردناك مهيّا نمودهايم.
بنابراين بحث دائرمدار حد وسط ارسطويى نيست و ملاكْ «بندگى خدا» است و هرگونه «فروتنى» كه در اين جهت باشد و انسان را به اين نقطه زيبا نزديك كند، ارزشمند است و هرگونه «اظهار بزرگى» كه سقوط از اين قله بلند را در پى داشته باشد، نكوهيده مىباشد.
حديثى قدسى در مورد خاكسارى در پيشگاه خداى تعالى
خداى تعالى در حديثى مفصل و زيبا عبد صالحش، حضرت عيسى بن مريم ـ على نبينا و آله و عليهما السلام ـ را موعظه فرموده است. تمام نكات ارجمند اين روايت، چراغى پرنور، روشنگر راه زندگى و منشورى جاويد در مسير سعادت و كمال انسانى است؛ ولى به آنچه به موضوع بحث مربوط مىشود، به صورت گذرا اشاره مىكنيم و توفيق توجه به همه آنها را از حضرت حقتعالى مسئلت مىنماييم و شادى ارواح عزيزانى را از خداى بزرگ مىطلبيم كه طى قرون متمادى با بذل جان و عمر خويش، احاديث حياتبخش معصومان(عليهم السلام) را به ما رساندهاند.
مرحوم كلينى در روضه كافى اين حديث را نقل كردهاند.(2) در بخشى از آن مىخوانيم:
1. نساء (4)، 18.
2. كافى، ج 8، ص 131 ـ 141، حديث 103؛ بحارالانوار، ج 14، ص 299 ـ 289، حديث 14، به نقل از كافى و امالى مرحوم صدوق.
يا عيسى أَطِبْ لِي قَلْبَكَ وَأَكْثِرْ ذِكْرِي فِي الْخَلَوَاتِ وَاعْلَمْ أَنَّ سُرُورِي أنْ تُبَصْبِصَ(1) إلَيَّ كُنْ فِي ذلِكَ حَيّاً وَلا تَكُنْ مَيَّت؛(2) اى عيسى! دلت را براى من پاكيزه گردان و در خلوتها زياد به ياد من باش و بدان شادى من در اين است كه كاملا فروتن و خاكسارم باشى و در اين راستا سرزنده و بانشاط باش، نه بىرمق و بىجان.
شيوه برخورد با متكبران
گاهى ممكن است متكبران با برخوردى متناسب با وضعيت روحى خودشان، متنبه شوند؛ ولى اگر با فروتنى با آنان رفتار شود، بر راه شيطانى خويش جازمتر گردند. در چنين شرايطى اگر مؤمن «براى اطاعت خدا» ـ به شرط آنكه خداىناكرده خود، مبتلا به همان بيمارى نشود ـ رفتار متواضعانهاش را تغيير دهد، و با بىاعتنايى به تبختر او بنگرد و به اين ترتيب او را از اين خوى زشت بازدارد، باعث رضاى پروردگار مهربان و نيل به درجات والا خواهد بود.
يا در مورد زنان اگر هنگام برخورد با نامحرمان، فروتنى جاى خود را به حالتى شبيه به تكبر بدهد، عفت عمومى جامعه حفظ خواهد شد و بيماردلان ولگرد، طمع ايجاد مزاحمت براى آنان را پيدا نخواهند كرد.
امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، اين حالت را در كنار «ترس» و «بخل» با توضيح زيبايى كه در ذيل آن آوردهاند، براى بانوان به عنوان صفاتى نيك ذكر كردهاند:
1. اهل لغت «تَبَصْبُصْ» را با تعابيرى همچون «تملّق» كه نهايت فروتنى و تواضع است، توضيح دادهاند، و آنگاه كه در مورد حيوانات به كار رود، به معناى تكان دادن دم از شدت تسليم و انقياد است. صحاح اللغه جوهرى، ج 3، ص 1030.
2. روضه كافى، ص 141؛ بحارالانوار، ج 14، ص 298 و ج 93، ص 341.
خِيَارُ خِصَالِ النِّسَاءِ شِرَارُ خِصَالِ الرِّجَالِ: الزَّهْوُ وَ الْجُبْنُ وَ الْبُخْلُ. فَإِذَا كَانَتِ الْمَرْأَةُ مَزْهُوَّةً لَمْ تُمَكِّنْ مِنْ نَفْسِهَا، وَ إِذَا كَانَتْ بَخِيلَةً حَفِظَتْ مَالَهَا وَ مَالَ بَعْلِهَا وَ إِذَا كَانَتْ جَبَانَةً فَرِقَتْ مِنْ كُلِّ شَيْء يَعْرِضُ لَهَ؛(1) نيكوترين ويژگىهاى زنان، بدترين صفات مردان است: كبر، ترس و بخل. پس اگر زن اظهار بزرگى نمايد (مردان نامحرم را) بر خود مسلط نمىنمايد، و اگر در صرف اموال بخل بورزد، مال خود و همسرش را حفظ خواهد نمود و اگر ترسو باشد (و بىباكانه با مسائل مختلف مواجه نشود)، از هر چيزى كه به او روى آورد ترس خواهد داشت (و در نتيجه از نقشههاى بدخواهان محفوظ خواهد ماند).
پيداست كه اگر تواضع در اينجا هم پسنديده باشد، بازار گرم فساد در جوامع بشرى بسى گرمتر و تباهى افزونتر مىشود. البته ممكن است اين مسئله از باب «تزاحم دو مصلحت» نيز مطرح باشد كه فعلا وارد آن بحث نمىشويم و به اشاره به ريشه مطلب بسنده مىكنيم.
ناگفته پيداست در مواردى كه «فروتنى و اظهار ادب» در مقابل كافران، وسيلهاى مناسب براى تبليغ دين و جذب آنان به مكتب اهل بيت(عليهم السلام) مىشود، به همان معيارى كه بيان شد، امرى پسنديده است؛ مثلا دانشجوى متدينى كه در كشورى غير مسلمان مشغول تحصيل است، و رعايت ادب در كلاس درس، چهره زيباى مكتب را به آنها مىنماياند، وظيفه چنين برخوردى را دارد؛ ولى اگر براى اغراض مادى و سبب كوچك شدن اسلام باشد، نامطلوب خواهد بود.
نتيجه آنكه: چه «اظهار بزرگى» در برابر ديگران و چه «فروتنى»، همه بايد همسو با «روح عبوديت» باشد و هر آنچه به نحوى زمينهساز استكبار
1. نهجالبلاغه، حكمت 226 (234) و بحارالانوار، ج 103، ص 238، حديث 52.
در پيشگاه پروردگار بزرگ باشد، از اول نكوهيده و مذموم است و نبايد به آن اقدام كرد؛ چرا كه سرانجام تكبر، ـ خداى ناكرده ـ كفر است. يگانه ملاك ارزش، «تقرب به سوى خدا» است و راه تقرب به خداى تعالى هم «پيمودن مسير محبت اهلبيت(عليهم السلام) و پرهيز از امورى است كه ايشان را خوش نيايد و آزردگى خاطر پاكشان را به دنبال داشته باشد».
بدينسان، از باب «خِتامُه مِسْك»(1) فرمان مطاع آن وارث همه نيكها و نيكىها را در مورد «لزوم رعايت رضاى آلالبيت(عليهم السلام)»، پايانبخش كتاب قرار داده و عاجزانه از پيشگاه باعظمت آن قلب عالم هستى استدعا مىكنيم از خداى بزرگ بخواهند همواره اين جمله نورانىشان نصبالعين ما باشد و قلبمان بر اين اساسِ استوار تنظيم شود و اين بِضاعَتِ مُزْجات را با محبت پدرانه خويش پذيرا باشند.
مولايمان، حضرت بقية الله الاعظم عجل الله تعالى فرجه الشريفـ در توقيع مبارك به مرحوم شيخ مفيد(رضي الله عنه) چنين امرمان فرمودند:
فَلْيَعْمَلْ كُلُّ امْرِئ مِنْكُمْ بِما يَقْرُبُ بِهِ مِنْ مَحَبَّتِنا، وَيَتَجَنَّبْ ما يُدْنيهِ مِنْ كَراهَتِنا وَسَخَطِن؛(2) پس هريك از شما بايد به هر آنچه به دوستى و محبت ما نزديكش مىسازد، عمل نمايد، و از هرچه به ناخرسندى و خشم ما نزديكش مىكند، اجتناب ورزد».
1. مطففين (83)، 26.
2. مقدمه كتاب المزار، ص 9، (جلد پنجم از مجموعه 14 جلدى مصنفات شيخ بزرگوار مفيد(رحمه الله)، كتاب سوّم).
كتابنامه
1. قرآن كريم.
2. نهجالبلاغه، مرحوم فيضالاسلام، شش جلد در يك مجلّد.
3. آلوسى بغدادى، محمود، روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم و السبع المثانى، دار الفكر، بيروت، 1417 ق.
4. ابن ابى الحديد معتزلى، شرح نهجالبلاغه، دار احياء الكتب العربية، بيروت، افست كتابخانه آية الله مرعشى، قم، چ 2، 1385 ق.
5. ابن ادريس، ابوجعفر محمد بن منصور بن احمد، السرائر، جامعه مدرسين، قم، چ2، 1411 ق.
6. ابن المطهر، ابومنصور حسن بن يوسف بن على، كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد، چاپخانه علميه، قم، [بىتا].
7. ابن بابويه القمى، ابوجعفر محمد بن على بن الحسين، الامالي، مؤسسة الاعلمى، بيروت، چ5، 1400 ق.
8. ــــــــــــــــــ، التوحيد، جامعه مدرسين، قم، چ8، 1423 ق.
9. ــــــــــــــــــ، الخصال، جامعه مدرسين، قم، 1403 ق.
10. ـــــــــــــــــ، ثواب الاعمال، المكتبة الحيدريه، چ1، 1426 ق.
11. ــــــــــــــــــ، علل الشرايع، المكتبة الحيدريه، چ2، 1427 ق.
12. ــــــــــــــــــ، عيون اخبار الرضا(عليه السلام)، اعلمى، تهران، 1390 ق.
13. ــــــــــــــــــ، كمالالدين و تمام النعمه، المكتبة الحيدريه، چ1، 1426ق.
14. ــــــــــــــــــ، معانى الاخبار، مكتبة الصدوق، تهران، 1379 ق.
15. ابن بردزبة (البخارى)، محمد بن اسماعيل بن ابراهيم بن المغيره، صحيح بخارى، دار العلم، بيروت، چ1، 1407ق.
16. ابن حجر عسقلانى، شهابالدين احمد بن على، تهذيب التهذيب، دار الفكر، بيروت، چ1، 1404 ق.
17. ابن حنبل، احمد، مسند احمد بن حنبل، مؤسسة الرسالة، بيروت،1420 ق، دوم.
18. ابن شعبة الحرّانى، ابومحمد الحسن بن على بن الحسين، تحف العقول عن آل الرسول(صلى الله عليه وآله)، مؤسسة الاعلمى، بيروت، چ5، 1394 ق.
19. ابن شهرآشوب السّروى المازندرانى، ابوجعفر محمد بن على، مناقب آلابيطالب، انتشارات ذوىالقربى، قم، چ1، 1421 ق.
20. ابن ضياءالدين عمر، محمد فخرالدين، التفسير الكبير (مفاتيح الغيب، معروف به تفسير فخر رازى)، دار الفكر، بيروت، 1423 ق.
21. ابن طاووس، على بن موسى بن جعفر بن محمد، إقبال الاعمال، مؤسسة الاعلمى، بيروت، چ1، 1417 ق.
22. ــــــــــــــــــ، جمال الاسبوع، تحقيق آقاى جواد قيومى، مؤسسة الآفاق، چ1، 1371ش.
23. ابن فارس بن زكريا الرازى، ابوالحسين احمد، مجمل اللغه، دار الفكر، بيروت، 1414 ق.
24. ـــــــــــــــــ، مقاييس اللغه، دار الكتب العلمية، قم، [بىتا].
25. ابن منظور، جمالالدين محمد بن مكرم، لسان العرب، تحقيق على شيرى، دار احياء التراث، بيروت، چ1، 1408 ق.
26. ــــــــــــــــــ، لسان العرب، دار الفكر و دار صادر، بيروت، [بىتا].
27. ابن نعمان، ابوعبدالله محمد بن محمد، الاختصاص (مجموعه مصنفات، ج12)، جامعه مدرسين، قم، چ1، 1413ق.
28. ــــــــــــــــــ، الارشاد (مجموعه مصنفات ج11)، جامعه مدرسين، قم، چ1، 1413ق.
29. ــــــــــــــــــ، الامالى (مجموعه مصنفات ج13)، جامعه مدرسين، قم، چ1، 1413ق.
30. ـــــــــــــــــ، المزار (كتاب سوم از جلد پنجم مجموعه مصنفات)، جامعه مدرسين، قم، چ1، 1413 ق.
31. اسماعيلىيزدى، عباس، ينابيعالحكمه، مسجد مقدسجمكران، قم، چ1،1379ش.
32. الاردبيلى الغروى الحائرى، محمد بن على، جامع الرواه، مكتبة آية الله المرعشى(رحمه الله)، قم، 1403 ق.
33. الازهرى، ابومنصور محمد بن احمد، تهذيب اللغه، دار احياء التراث العربى، بيروت، چ1، 1421 ق.
34. الامينى النجفى، عبدالحسين احمد، الغدير في الكتاب و السنة و الادب، مركز الغدير للدراسات الاسلاميه، قم، چ1، 1416 ق.
35. البحرانى، كمالالدين ميثم بن على بن ميثم، شرح نهجالبلاغه، دار الثقلين، بيروت، چ1، 1420 ق.
36. البرقى، ابوجعفر احمد بن محمد بن خالد، المحاسن، مجمع جهانى اهلبيت(عليهم السلام)، چ2، 1416 ق.
37. الجوهرى، اسماعيل بن حمّاد، الصحاح، تاج اللغة و صحاح العربيه، دار العلم للملايين، بيروت، چ4، 1407 ق.
38. الجوينى الخراسانى، ابراهيم بن محمد، فرائد السِمطين، مؤسسة المحمودى، بيروت، چ1، 1398ق.
39. الحاكم النيسابورى، ابوعبدالله، المستدرك على الصحيحين، دار المعرفه، بيروت، چ1، 1406 ق.
40. الخوئى، السيد ابوالقاسم، معجم رجال الحديث، منشورات مدينة العلم، قم، چ3، 1403 ق.
41. الدرويش، محىالدين، اعراب القرآن الكريم و بيانه، دار الارشاد للشؤون الجامعيه، دمشق، چ4، 1415 ق.
42. الراوندى، قطبالدين، الخرائج و الجرائح، علميه، قم (مؤسسة الامام المهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف)، چ1، 1409 ق.
43. الزبيدى، محمد مرتضى، تاج العروس من جواهر القاموس، تحقيق عبدالستار احمد فراج، دار الهدايه، 1385 ق.
44. ــــــــــــــــــ، تاج العروس من جواهر القاموس، دار مكتبة الحياة، بيروت، [بىتا].
45. السيوطى، جلالالدين عبدالرحمن، الدر المنثور في التفسير
بالمأثور، منشورات مكتبة آية الله المرعشى(رحمه الله)، قم، 1404 ق.
46. الشافعى (معروف به ابن عساكر)، هبةالله بن عبدالله، تاريخ مدينة دمشق، دار الفكر، بيروت، 1415 ق.
47. الشريف اللاهيجى، بهاءالدين محمد بن شيخعلى، تفسير شريف لاهيجى، انتشارات علمى، تهران، نشريه شماره 8 اوقاف، 1363 ش.
48. الصفّار، ابوجعفر محمد بن الحسن بن فرّوخ، بصائر الدرجات الكبرى في فضائل آل محمد صلى الله عليهم اجمعين، المكتبة الحيدريه، چ1، 1426ق.
49. الطبرسى، ابوعلى الفضل بن الحسن، مجمع البيان في تفسير القرآن، دار المعرفه، بيروت، چ2، 1408 ق.
50. ــــــــــــــــــ، مشكاة الانوار في غُرر الاخبار، مؤسسة آل البيت لإحياء التراث، قم، چ1، 1423ق.
51. الطبرسى، ابومنصور احمد بن على بن ابىطالب، الاحتجاج، اعلمى، بيروت، چ2، 1403 ق.
52. الطبرى، ابوجعفر محمد بن جرير، تاريخ الطبري، دار الكتب العلمية، بيروت، چ2، 1408 ق.
53. الطبرى، محمد بن جرير، جامع البيان في تأويل القرآن (تفسير طبرى)، دار الكتب العلميه، بيروت، چ3، 1420ق.
54. الطُّريحى، فخرالدين، مجمع البحرين، دار و مكتبة الهلال، 1985 م.
55. الطوسى، ابوجعفر محمد بن الحسن، اختيار معرفة الرجال (معروف به رجال كشّى(رحمه الله))، دانشگاه مشهد، 1348 ش.
56. ــــــــــــــــ، التبيان في تفسير القرآن، داراحياء التراث العربى، [بىتا].
57. ــــــــــــــــ، الغيبة، دار الكتب الاسلاميه، تهران، چ1، 1423 ق.
58. ــــــــــــــــ، و ابنه ابوعلى حسن بن محمد(رحمه الله)، الامالى، دار الكتب الاسلاميه، تهران، چ1، 1380 ش.
نتدنتدتندنت
58. ــــــــــــــــ، و ابنه ابوعلى حسن بن محمد(رحمه الله)، الامالى، دار الكتب الاسلاميه، تهران، چ1، 1380 ش.
59. ــــــــــــــــ، تهذيب الاحكام، دار الكتب الاسلاميه، تهران، چ 3، 1364 ش.
60. ــــــــــــــــ، مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، تحقيق انصارى زنجانى، [بىنا]، [بىجا]، [بىتا].
61. العاملى، السيد جعفر مرتضى، الصحيح من سيرة النبى الاعظم(صلى الله عليه وآله)، جامعه مدرسين، قم، [بىتا].
62. العروسى الحويزى، عبدعلى بن جمعه، تفسير نور الثقلين، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، چ1، 1422ق.
63. الفرات الكوفى، ابوالقاسم فرات بن ابراهيم، تفسير فرات الكوفي، تحقيق محمد الكاظم، چ1، 1410 ق.
64. الفراهيدى، ابوعبدالرحمن الخليل بن احمد، العَيْن، دار الهجرة، قم، چ2، 1409 ق.
65. الفيروزآبادى، مجدالدين محمد بن يعقوب، القاموس المحيط، دار احياء التراث العربى، بيروت، چ1، 1412 ق.
66. الفيض الكاشانى، محمد بن المرتضى، المحجة البيضاء في تهذيب الإحياء، جامعه مدرسين، قم، چ2، [بىتا].
67. ــــــــــــــــ، تفسير الصافي، كتابفروشى اسلاميه، تهران، چ6، 1362 ش.
68. القرشى الدمشقى، اسماعيل بن كثير، (معروف به ابنكثير)، تفسير القرآن العظيم، دار الاندلس، بيروت، [بىتا].
69. القزوينى، ابوعبدالله محمد بن يزيد، سنن ابن ماجه، دار الفكر، بيروت، [بىتا].
70. القشيرى النيسابورى، مسلم بن الحجّاج، صحيح مسلم، مؤسسة عزالدين، بيروت، چ1، 1407 ق.
71. القمى المشهدى، محمد بن محمدرضا، تفسير كنز الدقائق و بحر الغرائب، مؤسسه طبع و نشر (ارشاد)، چ1، 1366ش.
72. القُندوزى الحنفى، سليمان بن ابراهيم، ينابيع المودة لذوى القربى، دار الاسوة للطباعة و النشر، چ1، 1416 ق.
73. الكلينى الرازى، ابوجعفر محمد بن يعقوب بن اسحاق، الاصول من الكافى، دار الكتب الاسلاميه، تهران، چ3، 1388 ق.
74. ــــــــــــــــــ، الروضة من الكافى، دار الكتب الاسلاميه، تهران، چ4، 1362 ش.
75. ــــــــــــــــــ، الفروع من الكافى، دار الكتب الاسلاميه، تهران، چ2، 1362 ش.
76. الكنهوى، سيد حامد حسين، عبقات الانوار في امامة الائمة الاطهار(عليهم السلام)، چاپ سيدالشهداء(عليه السلام)، قم، چ1، 1404 ق.
77. المجلسى، محمدباقر، بحارالانوار الجامعة لدرر اخبار الأئمة الاطهار(عليهم السلام)، المكتبة الاسلاميه، تهران، چ2، 1366 ش.
78. ــــــــــــــــــ، حيوة القلوب، انتشارات سُرور، قم، چ1، 1375 ش.
79. المقرى الفيّومى، احمد بن محمد بن على، المصباح المنير، منشورات دار الهجره، تهران، چ1، 1405 ق.
80. المكّى الخوارزمى، الموفق بن احمد بن محمد، المناقب، جامعه مدرسين، قم، چ2، 1411 ق.
81. الموسوى الجزايرى، نورالدين بن نعمةالله، فروق اللغات في التمييز بين مفاد الكلمات، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چ2، 1408 ق.
82. الواسطى (ابن مغازلى)، ابوالحسن على بن محمد بن محمد، مناقب علي بن ابيطالب(عليه السلام)، المكتبة الاسلاميه، تهران، چ2، 1402 ق.
83. الهاشمى الخوئى، ميرزا حبيبالله، منهاج البراعة في شرح نهجالبلاغه، المكتبة الاسلاميه، تهران، 1386 ق.
84. الهيتمى المكّى، احمد بن حجر، الصواعق المحرقه، مكتبة القاهرة، مصر، چ 2، 1385 ق.
85. بحرانى، سيد هاشم، البرهان في تفسير القرآن، اعلمى، بيروت، چ1، 1419 ق.
86. برازش، عليرضا، المعجم المفهرس لالفاظ احاديث بحارالانوار، ارشاد، تهران، چ1، 1372 ش.
87. تسترى شهيد، قاضى سيد نورالله، احقاق الحق و ازهاق الباطل، مكتبة مرحوم آية الله مرعشى، قم، (24 جلدى).
88. توفيقى، حسين، آشنايى با اديان بزرگ، مركز جهانى علوم اسلامى، طه، سمت، چ7، بهار 1384 ش.
89. تهرانى، آقابزرگ، الذريعة الى تصانيف الشيعه، دار الاضواء، بيروت، چ3، 1403 ق.
90. حاكم حسكانى حنفى نيشابورى، عبدالله بن عبدالله بن احمد، شواهد التنزيل لقواعد التفضيل، مؤسسه طبع و نشر (ارشاد)، تهران، چ1، 1411 ق.
91. حموى رومى بغدادى، ياقوت، معجم البلدان، دار احياء التراث العربى، 1399 ق.
92. خراسانى، محمدهاشم، منتخب التواريخ، كتابفروشى علمى، تهران، [بىتا].
93. دينپرور، سيد جمالالدين، در محضر خورشيد (گزيدهاى از نهجالبلاغه)، مركز مديريت حوزه خواهران، قم، چ2، 1382 ش.
94. ذهبى، شمسالدين محمد بن احمد بن عثمان، تذكرة الحفّاظ، دار الكتب العلمية، بيروت، [بىتا].
95. ــــــــــــــــــ، سِيَرُ اَعلامِ النُّبَلاء، دار الفكر، بيروت، چ1، 1417.
96. راغب اصفهانى، ابوالقاسم حسين بن محمد، معجم مفردات الفاظ القرآن، [بىنا]، [بىجا]، [بىتا].
97. رشيدرضا، محمد، المنار (تفسير القرآن الحكيم الشهير بتفسير المنار)، دار المعرفه، بيروت، چ2، [بىتا].
98. سبزوارى، محسن، بر كرانه غدير، سيماى آفتاب، قم، چ1، 1423 ق (1381 ش).
99. شيرازى بيضاوى، ناصرالدين عمر بن محمد، انوار التنزيل و اسرار التأويل (