قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

وصاياى پيامبر(ص) به اميرالمؤمنين(ع)

به همين جهت مناسب ديدم فرمايشى از پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) را مطرح كرده پيرامون آن مطالبى را معروض دارم. البته آنچه مطرح مى‌شود بخشى است از يك روايت نسبتاً مفصل، و از اين بخش تنها فرازى از آن مد نظر است و در واقع آن را مقدمه‌اى قرار خواهيم داد براى بحثى كه با اين ايام و مسأله كربلا و عاشورا و قيام حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) ارتباط دارد. ابتدا اين بخش از روايت را با هم مرور مى‌كنيم:

عَنْ مُعاوِيَةَ بْنِ عَمّار قالَ سَمِعْتُ اَبا‌عَبْدِ اللهِ(عليه السلام) يَقُولُ: كانَ في وَصِيَّةِ النَّبيِّ لِعَلِيٍّ(عليه السلام) اَنْ قالَ: يا عَلِيُّ اُوصيكَ في نَفْسِكَ بِخِصال فَاحْفَظْها عَنّي ‌ثُمَّ قالَ: «اللّهُمَّ اَعِنْهُ»‌ـ اَمَّا الاُْولى فَالصِّدْقُ فَلا تَخْرُجَنَّ مِنْ فيكَ كَذِبَةٌ اَبَداً، وَالثّانِيَةُ الْوَرَعُ وَلا تَجْتَرِئْ عَلى خِيانَة اَبَداً، وَالثّالِثَةُ الْخَوْفُ مِنَ اللهِ عَزَّ ذِكْرُهُ كَاَنَّكَ تَراهُ، وَالرّابِعَةُ كَثْرَةُ الْبُكاءِ مِنْ خَشْيَةِ اللهِ يُبْنى لَكَ بِكُلِّ دَمْعَة اَلْفُ بَيْت فِي الْجَنَّةِ، وَالْخامِسَةُ بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دينِكَ...(1)

در اين روايت، امام صادق(عليه السلام) چند وصيت را كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به اميرالمؤمنين على(عليه السلام) فرموده است نقل مى‌كند. در بسيارى از موارد، پيامبر و ائمه اطهار(عليهم السلام) و بزرگان ما مطالبى را كه مايل بوده‌اند مورد توجه فرزندان، نزديكان و دوستانشان قرار گيرد، آنها را تحت عنوان «وصيت» (= سفارش) مطرح مى‌كرده‌اند. اين وصيت غير از آن وصيتى است كه افراد مطالبى را عنوان مى‌كنند تا بعد از مرگ ايشان انجام شود. در هر صورت، در اين روايت هم پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مطالبى را كه به نظر مباركشان اهميت به‌سزايى داشته است به اميرالمؤمنين(عليه السلام) وصيّت فرموده‌اند.


1. بحار‌الانوار، ج 77، باب 3، روايت 8، ص 70.

مناسب است توجه كنيم كه در اين‌جا وصيت‌كننده و فرد مخاطب وصيت چه كسانى هستند. وصيت‌كننده، شخص اول عالم امكان و محبوب‌ترين خلق خدا و كسى است كه با الهام الهى به همه اسرار هستى و عوامل هدايت و ضلالت و سعادت و شقاوت بشر آشنا است. مخاطب وصيت نيز شخصيتى است مانند اميرالمؤمنين(عليه السلام) كه محبوب‌ترين خلايق نزد رسول گرامى اسلام(صلى‌الله عليه وآله) است. طبيعى است كه انسان هر كس را بيشتر دوست بدارد سعى مى‌كند مهم‌ترين و باارزش‌ترين چيزهايى را كه دارد در اختيار او قرار دهد. با اين حساب، مطالبى را كه پيامبر اكرم(صلى‌الله‌عليه‌وآله) براى اميرالمؤمنين(عليه‌السلام) بيان فرموده‌اند، بايد جزو ناب‌ترين و گران‌سنگ‌ترين گوهرهاى عالم به حساب آورد. اكنون با توجه به اين مقدمه به سراغ وصايايى مى‌رويم كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در اين روايت به اميرالمؤمنين(عليه السلام) توصيه فرموده‌اند.

رسول‌خدا(صلى الله عليه وآله) مى‌فرمايند:

يا عَلِيُّ اُوصيكَ في نَفْسِكَ بِخِصال فَاحْفَظْها عَنّي؛

يا على! من چند چيز را به تو نصيحت و سفارش مى‌كنم كه مايلم آنها را به خاطر بسپارى و به آنها اهميت بدهى و حتماً مراعات نمايى. بعد نيز خودشان دعا مى‌كنند كه: اَللّهُمَّ اَعِنْهُ؛ خدايا على را كمك كن كه به اين مطالب و وصايا عمل كند. در برخى نقل‌ها دارد كه خود اميرالمؤمنين(عليه السلام)از پيامبر(صلى الله عليه وآله) درخواست كرد كه دعا كنند خداوند آن حضرت را در عمل به اين وصاياى پيامبر(صلى الله عليه وآله) يارى كند و رسول‌خدا(صلى الله عليه وآله) نيز دعا كردند.

عبارت «فَاحْفَظْها عَنّي» را اگر بخواهيم به زبان عاميانه خودمان ترجمه كنيم، يعنى يا على! اين مطالب را دست‌كم نگير و بدان كه بسيار مهم و اساسى است! طبيعتاً خود اين بيان بر اهميت مطلب مى‌افزايد و آن را دو چندان

مى‌كند. اميدواريم كه ما هم اين سفارش‌هاى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را جدى بگيريم و اين‌گونه نباشد كه از گوشى بشنويم و از گوش ديگر بيرون كنيم. ان‌شاء‌الله جداً تصميم بگيريم كه اين نصايح را در زندگى خود پياده كنيم و از خداى متعال نيز درخواست نماييم كه توفيق عمل به آنها را به ما عنايت فرمايد.

 

دروغ، رذيله‌اى خطرناك

اولين سفارش پيامبر(صلى الله عليه وآله) به اميرالمؤمنين(عليه السلام) اين است:

لا تَخْرُجَنَّ مِنْ فيكَ كَذِبَةٌ اَبَداً؛هيچ‌گاه دروغى از دهان تو صادر نشود!مطلب بسيار مهمى است. همين كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آن را به عنوان اولين سفارش مطرح مى‌فرمايد، نشان از اهميت بالاى آن دارد.

يكى از مشكلات اساسى بسيارى از انسان‌ها دروغ است. اگر انسان بتواند دروغ نگويد بسيارى از مشكلاتش خود‌به‌خود حل مى‌شود. اين گفته، هم در مورد زندگى و سعادت فردى و شخصى و هم در عرصه عمومى و زندگى اجتماعى صادق است. انسان اگر بخواهد دروغ نگويد، خود‌به‌خود مجبور مى‌شود بسيارى از گناهان و كارهاى خلاف را انجام ندهد، و به دنبال آن طبيعتاً از مضرات و آثار سوء گناه بركنار خواهد بود. به همين ترتيب، افراد يك جامعه نيز اگر تصميم بگيرند كه دروغ نگويند بسيارى از كاستى‌ها و مشكلات و ناهنجارى‌هاى آن جامعه خود‌به‌خود حل خواهد شد. مؤيد اين مطلب روايتى است كه از رسول‌خدا(صلى الله عليه وآله) نقل شده است. در اين روايت چنين دارد كه شخصى خدمت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) رسيد و به آن حضرت عرض كرد: يا رسول‌الله، مطلبى به من بياموز كه در پرتو آن، خير دنيا و آخرت نصيب من گردد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او فرمودند:

 

لا تَكْذِبْ؛(1) دروغ نگو!

اين كه انسان مراقب باشد دروغ نگويد بسيار مهم است و تأثيرى به‌سزا در تكامل روحى و معنوى و سعادت او دارد. به ويژه جوان‌ها و نوجوان‌ها كه در ابتداى راه هستند و هنوز به گناه آلوده نشده‌اند و بسيار راحت‌تر مى‌توانند به تربيت نفس خود بپردازند، بايد به اين مسأله بسيار توجه كنند. اين عزيزان بايد از هم‌اينك و در همين آغاز راه تصميم جدى بگيرند كه زبانشان را به دروغ آلوده نكنند و حتى به شوخى هم دروغ نگويند؛ چرا كه دروغ شوخى به تدريج زمينه را براى دروغ جدى فراهم مى‌كند. اگر زبان عادت كرد كه خلاف واقع بگويد، كم‌كم حد و مرز شوخى و جدى را كنار مى‌گذارد و به جايى مى‌رسد كه ديگر نمى‌شود جلوى آن را گرفت. از اين رو بايد از همان ابتدا مواظبت كرد و در هيچ موردى، حتى به شوخى، زبان به خلاف واقع باز نكرد. در روايتى از اميرالمؤمنين على(عليه السلام) چنين نقل شده است:

لا يَجِدُ عَبْدٌ طَعْمَ الاْيمانِ حَتّى يَتْرُكَ الْكِذْبَ هَزْلَهُ وَجِدَّهُ؛(2) هيچ بنده‌اى طعم ايمان را نخواهد چشيد، تا آن كه دروغ را، چه جدى و چه شوخى، ترك كند.

در هر صورت، دروغ يكى از موانع جدى تكامل انسان و نيل به سعادت اخروى و حتى دنيوى است. اميدواريم كه خداى متعال توفيق ترك كامل اين رذيله خطرناك را به همه ما عنايت فرمايد.

 

نشانه‌هاى مؤمن واقعى

سفارش بعدى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين حديث شريف اين است:


1. بحار‌الانوار، ج 72، باب 114، روايت 43، ص 262.

2. بحار‌الانوار، ج 72، باب 114، روايت 14، ص 249.

اَمَّا الثّانِيَةُ الْوَرَعُ وَلا تَجْتَرِئْ عَلى خِيانَة اَبَداً؛ دومين سفارش اين است كه راست‌كردار باش و هيچ‌گاه در‌صدد خيانت بر‌ميا!

«راستى» و «درستى» دو مطلبى است كه مورد تأكيد همه انبيا قرار گرفته است و از تعليمات مهم و اساسى آنان به شمار مى‌رود. در روايتى از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه آن حضرت مى‌فرمايد: نماز و روزه دليل بر خوبى و ايمان شخص نيست، بلكه آنچه بايد شخص را با آن آزمود دو چيز است: راستى در گفتار، و اداى امانت و درستى در كردار. متن حديث چنين است:

لا تَغْتَرُّوا بِصَلاتِهِمْ وَلا بِصِيامِهِمْ فَاِنَّ الرَّجُلَ رُبَما لَهِجَ بِالصَّلاةِ وَالصَّوْمِ حَتّى لَوْ تَرَكَهُ اِسْتَوْحَشَ وَلكِنْ اِخْتَبِرُوهُمْ عِنْدَ صِدْقِ الْحَديثِ وَاَداءِ الاَْمانَةِ؛(1) نماز و روزه افراد شما را فريفته نكند؛ همانا فرد گاهى به نماز و روزه حريص مى‌شود (و به آنها عادت مى‌كند) به گونه‌اى كه اگر آنها را ترك نمايد وحشت مى‌كند؛ و ليكن مردم را در راست‌گويى و اداى امانت بيازماييد.

يعنى نماز و روزه و حتى سجده و ركوع طولانى علامت مؤمن واقعى نيست؛ چرا كه بسا فرد اين كارها را از سر عادت انجام دهد و چنان به آنها خو بگيرد كه اگر آنها را ترك كند دچار نگرانى و اضطراب خاطر شود؛ همان‌گونه كه طبيعت هر نوع اعتيادى همين است. از اين رو امام صادق(عليه السلام)مى‌فرمايد، براى سنجش ايمان و صلاح افراد، معيارتان راست‌گفتارى و درست‌كردارى آنان باشد.

 

خــوف از خدا

و امــا وصيت ســـوم:


1. اصول كافى، ج 2، باب الصدق، ص 104، روايت 2.

وَالثّالِثَةُ الْخَوْفُ مِنَ اللهِ عَزَّ ذِكْرُهُ كَاَنَّكَ تَراهُ؛ سومين سفارش اين است كه از خدا بترسى، آن‌چنان كه گويى او را مى‌بينى!

سفارش سوم پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين فرمايش، مسأله ترس از خداست.

متأسفانه امروزه برخى از مفاهيم دينى در فرهنگ ما بسيار كم‌رنگ شده و گرچه ممكن است آنها را به زبان و لفظ بگوييم، اما حقيقت آن در رفتار و عمل ما بسيار كم يافت مى‌شود. يكى از اين موارد مسأله «ترس از خدا» است. البته بايد توجه داشت كه ترس از خدا در حقيقت ترس از اعمالى است كه خود انسان انجام مى‌دهد.

وجود خداوند عين فياضيت و رحمت است و اقتضاى آن، رساندن فيض و رحمت به موجودات است:

كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ؛(1) رحمت را بر خويش واجب فرموده است.

خداى متعال بى‌جهت كسى را عقاب نمى‌كند. اگر مى‌گوييم از خدا بترسيم، در واقع يعنى بترسيم از اين كه كارى انجام دهيم كه عدل و حكمت الهى اقتضا كند كه خداى متعال ما را در برابر آن مؤاخذه و عقاب كند.

هم‌چنين بايد توجه داشته باشيم كه عذاب و عقاب مختص به آخرت نيست و ممكن است انسان كارهايى انجام دهد كه علاوه بر آخرت در همين دنيا نيز دچار عذاب الهى گردد. عذاب دنيايى هم فقط زلزله و سيل نيست، بلكه عذاب‌هاى بسيار بالاترى هم وجود دارد كه با زلزله و سيل و امثال آنها قابل مقايسه نيست، كه برخى از آنها جنبه اجتماعى و برخى نيز جنبه فردى دارد.

يكى از عذاب‌هاى بزرگ دنيايى كه ما از آن غافليم، وجود اختلاف در بين


1. انعام (6)، 12.

مردم يك جامعه و نزاع و كشمكش ميان آنها است. خداوند در قرآن كريم در اين باره مى‌فرمايد:

قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلى أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً؛(1) بگو او توانا است كه از بالاى سرتان يا از زير پاهايتان عذابى بر شما بفرستد يا شما را گروه گروه گرداند (و دچار تفرقه سازد).

جامعه‌اى كه نسبت به احكام اسلامى قدردان نباشد و آنها را پاس ندارد، درباره نعمت نظام و حكومت اسلامى ناسپاسى نمايد، و نسبت به ولىّ‌امر و رهبر خود وفادار نباشد مؤاخذه خواهد شد. مؤاخذه‌اش اين است كه بينشان ايجاد اختلاف و چند دستگى مى‌شود و به جان هم مى‌افتند و هر كدام در طرد و حذف ديگرى تلاش مى‌كند. كمترين ضرر اختلاف و چند دستگى نيز اين است كه جامعه درجا مى‌زند و به جاى آن كه فرصت‌ها، نيروها و امكانات، صرف پيشرفت جامعه شود صرف اصطكاك‌ها و تقابل‌ها و خراب كردن يكديگر مى‌گردد. از اين رو حقيقتاً اين، يكى از بزرگ‌ترين عذاب‌ها و بلاهاى الهى است كه ممكن است بر جامعه‌اى نازل گردد، و ما از اين امر غافليم. غفلت هم تا آن‌جا است كه اين تشتت‌ها را نه تنها بلا و عذاب نمى‌بينيم، كه فكر مى‌كنيم تكثرگرايى و وجود احزاب مختلف و به جان هم افتادن، يكى از مصاديق مهم پيشرفت است، و اسم آن را هم «توسعه سياسى» مى‌گذاريم. اين بدترين نوع تباه‌كارى است؛ تباه‌كارى و خسرانى كه انسان آن را عين نيكوكارى و صلاح مى‌پندارد! قرآن كريم در اين باره مى‌فرمايد:

هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالاَْخْسَرِينَ أَعْمالاً * الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَهُمْ


1. همان، 65.

يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً؛(1) آيا شما را از زيان‌كارترين مردمان آگاه گردانيم؟ [آنان] كسانى‌اند كه كوشششان در زندگى دنيا به هدر رفته و خود مى‌پندارند كه كار خوب انجام مى‌دهند.

ما نيز اكنون كارمان به جايى رسيده كه خودمان از كيسه بيت‌المال مسلمين پول خرج مى‌كنيم تا اختلاف و چند دستگى ايجاد شود! به اسم «توسعه سياسى» پول مى‌دهيم كه احزاب درست شوند و به جان هم بيفتند و هر يك ديگرى را تخريب كند! اى كاش دست‌كم اين همه، از اموال شخصى و ارث و ميراث پدرى اين «توسعه‌گران» بود، ولى تأسف مضاعف از اين است كه با پول بيت‌المال اين كارها انجام مى‌شود. پول‌هايى كه بايد صرف فقرا، نيازمندان، خانواده‌هاى شهدا و مسائل و مشكلات جامعه شود، به احزاب مى‌دهند تا جنگ و دعوا راه بيندازند و نامش را هم توسعه سياسى مى‌گذارند و آن را از افتخارات خودشان مى‌شمارند! اين در حالى است كه همان‌گونه كه اشاره كرديم، قرآن اين دسته‌بندى‌ها، گروه‌گرايى‌ها و جناح‌بازى‌هايى را كه باعث مى‌شود مسلمانان نيروهايشان را بر ضد يكديگر به كار گيرند و به تخريب هم مشغول شوند، يكى از عذاب‌هاى بزرگ الهى در اين دنيا مى‌شمارد.

ديگر عذاب بزرگ دنيايى كه ما از آن غافليم، و البته جنبه فردى دارد،اين است كه انسان از انس با خدا و لذت مناجات با او و شيرينى عبادت حضرتش محروم مى‌گردد. بسيارى از افراد اصلا به ذهنشان هم خطور نمى‌كند كه اين امرْ عذابى براى آنها است و از اين ناحيه هيچ احساس كمبود و ناراحتى و نگرانى نمى‌كنند.

بسيارى از ما تصور مى‌كنيم نعمت‌هاى خداوند فقط اين است كه خانه بخريم، شغل مناسبى پيدا كنيم، جوان‌ها ازدواج كنند، قيمت‌ها ارزان شود و


1. كهف(18)، 103 و 104.

نزولات آسمانى بر ما نازل گردد. گرچه اينها نعمت‌هاى خداوند هستند، اما يكى از بزرگ‌ترين نعمت‌هاى خداوند به بنده‌اش اين است كه او را با خود مأنوس مى‌كند و محبت خود را به دلش مى‌اندازد، به گونه‌اى كه از مناجات با خدا و عبادت او لذت مى‌برد و هيچ‌گاه احساس كسالت و خستگى نمى‌كند. گرچه براى بسيارى از ما شايد اين حرف‌ها شبيه افسانه باشد، اما خداوند بندگانى دارد كه بزرگ‌ترين لذت آنها و لذت‌بخش‌ترين لحظات زندگى آنان زمانى است كه سر بر درگاه حضرت احديت مى‌سايند و در پيشگاه حضرتش تضرع و زارى مى‌كنند و اشك مى‌ريزند. اين نعمتى است كه خداوند فقط به برخى از بندگان خود عنايت مى‌فرمايد و همه افراد از آن بهره‌مند نيستند.

يكى از بالاترين عقوبت‌ها و عذاب‌هايى كه خداوند متوجه برخى افراد مى‌كند اين است كه لذت عبادت را از آنان سلب مى‌كند و طورى مى‌شود كه خواندن دو ركعت نماز آن‌چنان بر آنان سخت مى‌شود كه گويى مى‌خواهند كوهى سنگين را بر دوش بكشند. براى چنين كسانى برخاستن براى نماز صبح از كوه كندن سخت‌تر است، چه رسد به اين كه بخواهند نيمه‌شب و سحرگاهان از بستر گرم و نرم برخيزند و در خلوت شب با پروردگار خويش نجوا نمايند. اين در حالى است كه خداوند در وصف بهشتيان مى‌فرمايد:

كانُوا قَلِيلاً مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ * وَبِالاْسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ؛(1) و از شب اندكى را مى‌آرميدند. و در سحرگاهان [از خدا] طلب آمرزش مى‌كردند.

هم‌چنين خطاب به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى‌فرمايد:

وَمِنَ اللَّيْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَ سَبِّحْهُ لَيْلاً طَوِيلاً؛(2) و بخشى از شب را در برابر او سجده كن و شب[هاى] دراز، او را به پاكى بستاى.


1. ذاريات (51)، 17 و 18.

2. انسان (76)، 26.

اما بسيارى از مردم از اين نعمت محرومند و نه تنها از سحرخيزى و نماز شب و مناجات شبانه لذتى نمى‌برند، كه براى نماز صبحشان هم با كراهت بيدار مى‌شوند و تابستان كه شب‌ها كوتاه مى‌شود، چيزى به طلوع آفتاب نمانده كه نماز مى‌خوانند!

به هر صورت، اينها نيز عذاب‌هاى الهى است كه ما غالباً از آنها غافليم. در بُعد فردى بالاترين عذاب اين است كه توفيق عبادت و لذت انس و مناجات با خدا از انسان گرفته شود. در بعد اجتماعى نيز يكى از بالاترين عذاب‌ها ايجاد اختلاف و تشتت و چند دستگى بين مردم است. فرهنگ و بينش اسلامى اقتضا مى‌كند كه ما به اين عذاب‌ها بيش از ساير عقوبت‌ها توجه داشته باشيم و پناه ببريم به خدا از اين كه به چنين عذاب‌هايى مبتلا شويم، و اگر خداى ناكرده مبتلا شديم، دست به دامان خداى متعال گرديم تا آنها را از ما رفع كند.

به هر حال، سفارش سوم پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به اميرالمؤمنين(عليه السلام) اين است كه مى‌فرمايد، از خدا بترس و آن‌چنان پروا داشته باش كه گويا او را مى‌بينى.

 

گريه از خشيت الهى

و اما وصيت چهارم:

وَالرّابِعَةُ كَثْرَةُ الْبُكاءِ مِنْ خَشْيَةِ اللهِ يُبْنى لَكَ بِكُلِّ دَمْعَة أَلْفُ بَيْت فِي الْجَنَّةِ؛ سفارش چهارم اين است كه از خشيت خداوند بسيار گريه كنى؛ كه در مقابل هر قطره اشكى كه بريزى خداوند هزار خانه در بهشت به تو عنايت مى‌فرمايد.

سفارش سوم اين بود كه از خدا بترس، آن‌چنان كه گويا او را مى‌بينى؛ اما اين سفارش امرى بالاتر از آن را توصيه مى‌كند. البته اين كه انسان احساس كند

خداوند حاضر و ناظر است و از ترس او گناه نكند، حالتى بسيار خوب و درجه‌اى بسيار بالا است؛ اما گاهى خوف از خداى متعال آن‌چنان در روح و جان فرد رسوخ مى‌كند كه در نتيجه آن حالتى به نام خشوع و خشيت در او به وجود مى‌آيد. اين حالت كه با نرم‌دلى خاصى همراه است موجب مى‌شود كه انسان هنگامى كه خدا را ياد مى‌كند بى‌اختيار اشكش جارى مى‌شود. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به اميرالمؤمنين(عليه السلام) سفارش مى‌كنند كه سعى كن اين كار را زياد انجام دهى و اين حالت را بسيار در نفس خود ايجاد نمايى: كَثْرَةُ الْبُكاءِ مِنْ خَشْيَةِ اللهِ؛ كثرت و بسيارىِ گريه از خشيت خداوند. در ادامه براى بيان اهميّت اين كار مى‌افزايند: اين كار آن‌چنان نزد خداوند محبوب است كه در مقابل هر قطره اشكى كه از چشم تو جارى گردد خداى متعال نه يك خانه و دو خانه و حتى صد خانه، كه هزار خانه در بهشت به تو عطا مى‌كند! آرى هزار خانه براى هر قطره اشك! منتها اشكى كه از سر «خشيت الهى» باشد.

در جاى خود بحث شده و بزرگان توضيح داده‌اند كه گريه انواع مختلفى دارد. گاهى گريه از ترس عذاب است. گاهى براى طلب حاجت و حل مشكلى است. گاهى اشك شوق است، و...‌. در اين ميان يك گريه هم از روى حيا، از روى بريدگى و انقطاع الى الله و از سر احساس ضعف و عجز در برابر عظمت بى‌انتهاى الهى است. اين همان گريه‌اى است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در اين‌جا مى‌فرمايد در مقابل هر قطره آن خداوند هزار خانه در بهشت به بنده‌اش عنايت مى‌فرمايد.

البته متأسفانه وضعيت فرهنگى جامعه ما به گونه‌اى شده كه اين قبيل مطالب شايد به ذهن و گوش برخى جوان‌ها و نوجوان‌هاى ما ثقيل و سنگين بيايد و براى آنان غريب بنمايد. اين امر ناشى از ضعف فرهنگ

اسلامى و نقص و كمبود معرفت ما است، وگرنه امثال و نظاير اين مطلب در قرآن و روايات ما فراوان است.

 

بذل جان در راه دين

آنچه كه در اين بحث مى‌خواهيم بيشتر روى آن تأكيد كنيم و آن را مدخل و مقدمه‌اى براى طرح بحثى به مناسبت ايام محرم و عاشورا قرار دهيم، سفارش پنجمى است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در اين فرمايش به اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى‌فرمايند:

وَالْخامِسَةُ بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دينِكَ؛ يا على! سفارش پنجم من به تو اين است كه مالت را و خونت را در راه دينت نثار كنى.

يكى از ويژگى‌هاى مهم مكتب تشيع، مسأله شهادت‌طلبى و ايثار جان و خون در راه دفاع از دين است. اين ويژگى كه اصل آن از سيره اهل‌بيت(عليهم السلام) استفاده مى‌شود، آن‌چنان در شيعه برجسته است كه شيعه امروزه در دنيا به همين وصف شناخته مى‌شود و جامعه‌شناسان آن را يكى از رمزهاى موفقيت و بقاى شيعه در طول تاريخ ارزيابى مى‌كنند.

همه ما كم و بيش مى‌دانيم كه تاريخ شيعه از همان صدر اسلام تا كنون، هميشه با غربتى فوق‌العاده همراه بوده است. اين حديث را مكرر شنيده‌ايم كه:

اِرْتَدَّ النّاسُ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ اِلاّ ثَلاثَةٌ؛(1) پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) تمامى مردم، به جز سه نفر، از دين برگشتند!

بر طبق اين حديث، بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) همه مردم به نحوى در دينشان


1. ر.ك: بحار‌الانوار، ج 22، باب 10، روايت 76، ص 351. در اين باب چند حديث ديگر نيز به همين مضمون وجود دارد. البته متن رواياتى كه در اين باره وارد شده با آنچه كه در متن آمده اندكى متفاوت است، گرچه از نظر مفاد و مضمون همان‌چه را كه در متن آمده است افاده مى‌كند.

انحراف و خلل پديد آمد و فقط سه نفر بودند كه هيچ خللى در ايمانشان پديد نيامد. آن سه نفر عبارت بودند از: سلمان، ابوذر و مقداد. البته بعداً عمار و چند نفر ديگر هم به اين جمع ملحق شدند، اما در هر صورت عده آنها در مقايسه با تعداد افراد جبهه مقابل بسيار ناچيز و اندك و در حدى بود كه اصلا به حساب نمى‌آمد.

پس از آن نيز همواره شيعه اقليتى در ميان جامعه اسلامى بوده كه تحت فشارهاى گوناگون قرار داشته و انواع بلاها، ستم‌ها، رنج‌ها و نامردمى‌ها در حق او روا داشته شده است. همه ما كم و بيش با نمونه‌هايى از اين موارد آشنا هستيم و نيازى به ذكر آنها در اين مقال نيست.

در اين ميان، امامان معصوم(عليهم السلام) و رهبران شيعه هميشه در صدر كسانى بوده‌اند كه شديدترين غربت‌ها و رنج‌ها و بلاها را متحمل گشته‌اند. سيره آنان نيز در مقابل اين ظلم‌ها و فشارها اين بوده كه در هر شرايطى دست از مرام و عقيده و روش خود برنداشته‌اند و براى حفظ آن تا پاى جان مقاومت كرده‌اند. در همين باره اين روايت از اهل‌بيت(عليهم السلام) مشهور است كه فرموده‌اند:

ما مِنّا اِلاّ مَقْتُولٌ اَوْ مَسْمُومٌ؛(1) هيچ يك از ما نيست مگر آن كه يا با شمشير و سلاح و يا به وسيله زهر و سمّ به شهادت رسيده است.

از اين رو هيچ يك از ائمه اهل‌بيت(عليهم السلام) از دست دشمنان خود در امان نبوده‌اند و سرانجام پس از تحمل انواع محروميت‌ها و ستم‌ها و نامردمى‌ها به شهادت رسيده‌اند. اين دشمنى آن‌چنان شديد بوده است كه برخى از امامان را در همان ايام جوانى و قبل از رسيدن به سن 30 سالگى به شهادت رسانده‌اند.

 

فلسفه دشمنى امويان و عباسيان با ائمه(عليهم السلام)

اين مسأله جاى تأمل است كه اين چه دشمنى و خصومتى بوده كه با


1. بحار‌الانوار، ج 7، باب 9، روايت 71، ص 216.

اميرالمؤمنين و اهل‌بيت(عليهم السلام) داشته‌اند؟ چه چيز موجب گرديده كه دشمنان اهل‌بيت(عليهم السلام) تا اين حد بر دشمنى خود اصرار بورزند و تلاش كنند به انحاى مختلف آن بزرگواران را در فشار و تنگنا قرار دهند؟ آيا اين مسأله صرفاً يك عداوت و كينه خانوادگى و طايفه‌اى و قبيله‌اى بوده است كه آنان را تا اين حد جرىّ كرده كه فاجعه و مصيبتى هم‌چون كربلا و عاشورا را رقم زده‌اند؟ آيا صرف اين كه اهل‌بيت(عليهم السلام) از تيره و قبيله بنى‌هاشم بوده‌اند و آنها از تيره و قبيله بنى‌اميه، باعث شده كه آنها تا اين حد با اهل‌بيت(عليهم السلام) دشمن باشند، به گونه‌اى كه حتى يكى از آنها را هم سالم نگذارده‌اند و همه را به شهادت رسانده‌اند؟ وانگهى اين دشمنى به بنى‌اميه اختصاص ندارد و بنى‌العباس هم كه داراى رابطه خويشاوندى نزديكى با اهل‌بيت(عليهم السلام) بودند در دشمنى و ستمگرى به اهل بيت(عليهم السلام) با بنى‌اميّه شريك بودند و برخى از دشمنى‌ها و جنايت‌هاى آنان از كارهايى كه بنى‌اميه كرده‌اند به مراتب شديدتر و بدتر بوده است.

مسأله هنگامى جالب‌تر مى‌شود كه توجه كنيم اصلا بنى‌العباس به نام اهل‌بيت(عليهم السلام) روى كار آمدند و بهانه قيام خود عليه بنى‌اميه را حمايت از اهل‌بيت(عليهم السلام) قرار دادند. شعار بنى‌عباس اين بود كه ما براى رضايت آل‌محمد(صلى الله عليه وآله) قيام كرده‌ايم. آنان براى جلب حمايت مردم اين‌گونه تبليغ مى‌كردند كه چون بنى‌اميه در حق اهل‌بيت و آل‌پيامبر(عليهم السلام) ستم مى‌كنند و خون آنها را بر زمين مى‌ريزند، ما آمده‌ايم تا از اهل‌بيت(عليهم السلام) حمايت كنيم و حق آنها را از بنى‌اميه بگيريم. مردم خراسان و ابومسلم خراسانى كه به كمك ايشان ابوالعباس سفّاح و بعد از او منصور دوانيقى و ديگران بر سر كار آمدند، ادّعا داشتند كه حامى اهل‌بيت(عليهم السلام) هستند و آمده‌اند تا ستم‌ها و سخت‌گيرى‌هايى را كه در حق اهل‌بيت(عليهم السلام) روا داشته مى‌شود، بردارند. امّا در عمل همه ديدند كه

سخت‌گيرى‌ها و فشارهاى بنى‌عبّاس نسبت به اهل‌بيت(عليهم السلام) هيچ كم از بنى‌اميه نداشت و در مواردى فراتر و شديدتر نيز بود.

از اين رو اين دشمنى، مسأله يك اختلاف شخصى و خانوادگى و دعواى قومى و قبيله‌اى نيست و بسيار فراتر از اينها است و از جاى ديگر آب مى‌خورد. به عنوان ذكرى از هزاران مورد، مناسب است براى پى بردن به علت اصلى اين دشمنى‌ها، به يك نمونه تاريخى اشاره كنيم:

سفيان بن نزار نقل مى‌كند كه من و جمعى ديگر در مجلس مأمون بوديم. مأمون رو به ما كرد و گفت: مى‌دانيد چه كسى تشيع را به من آموخت؟ همه گفتند: نمى‌دانيم. مأمون گفت: من تشيع را از پدرم هارون آموختم! همه تعجب كردند و گفتند: هارون اهل‌بيت(عليهم السلام) را به قتل مى‌رساند، تو چگونه تشيع و ارادت به اهل‌بيت(عليهم السلام) را از او آموختى؟! مأمون گفت: روزى فضل بن ربيع بر پدرم هارون‌الرشيد وارد شد و گفت: كسى بر در است كه گويا موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى‌طالب است. پدرم رو به من و امين و مؤتمن و ساير درباريانى كه حضور داشتند كرد و گفت: وضع خودتان را مرتب كنيد و مراقب رفتار خود باشيد! سپس دستور داد كه موسى بن جعفر(عليهما السلام) را سواره تا جلوى تخت او بياورند! موسى بن جعفر(عليهما السلام) در حالى كه آثار عبادت بر چهره‌اش كاملا نمايان بود به مجلس ما درآمد و خواست كه در جلوى در از مركبش كه الاغى بود پياده شود. پدرم هارون‌الرشيد فرياد زد: نه به خدا قسم! بايد همان‌طور سوار بر مركب تا جلوى تخت من تشريف بياوريد و پايتان را از روى مركب بر روى تخت من بگذاريد و پياده شويد! موسى بن جعفر(عليهما السلام) با همان الاغش تا جلوى تخت پدرم رفت و آن‌جا از مركب پياده شد و پدرم آن حضرت را با احترامى فوق‌العاده در كنار خود نشاند. در طول مدتى هم كه با

حضرت مشغول صحبت بود بسيار با ادب و احترام با امام هفتم(عليه السلام) برخورد مى‌كرد. هنگام خداحافظى نيز از تخت خود به زير آمد و با تعظيم و احترامى عجيب آن حضرت را مشايعت كرد. سپس به من و امين و مؤتمن اشاره كرد كه تا هنگام خروج حضرت از قصر، ايشان را همراهى كنيم و ركاب آن حضرت را بگيريم تا بر مركب سوار شوند!

مأمون مى‌گويد هنگامى كه حضرت تشريف بردند و مجلس خلوت شد، من از پدرم سؤال كردم: اين شخص چه كسى بود؟ تا به حال چنين احترامى از شما نسبت به كسى نديده بوديم! در شأن ما نبود كه در مقابل يك نفر تا اين حد خود را كوچك كنيم و او را اين‌گونه احترام و مشايعت نماييم!

هارون گفت: من اگر در ظاهر امام مردم هستم و بر آنها حكومت مى‌كنم، با زور و قدرت شمشير به اين مقام رسيده‌ام، اما امام واقعى و برحق، اين شخص، يعنى موسى بن جعفر(عليهما السلام) است! پسرم، اين شخص از من و هر كس ديگرى به مقام خلافت رسول‌الله(صلى الله عليه وآله) شايسته‌تر است! اما در عين حال بدان كه قسم به خدا اگر تو كه فرزندم هستى در امر خلافت با من درافتى و نزاع كنى، چشمانت را از كاسه بيرون خواهم آورد! چرا كه مُلك و پادشاهى عقيم است.(1)

از اين‌رو مسأله دشمنى بنى‌اميه و بنى‌عباس با اهل‌بيت(عليهم السلام) اختلاف خانوادگى و قبيله‌اى نبود كه بخواهند با بنى‌هاشم عداوت بورزند. صحبت بر سر اين بود كه اهل‌بيت(عليهم السلام) مى‌خواستند اسلام در جامعه پياده شود و آن كس متصدى خلافت مسلمين و اداره امور آنها باشد كه خداى متعال او را تعيين كرده و به او اجازه داده است. در مقابل، بنى‌اميه و بنى‌العباس مى‌خواستند به نام خلافت و جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به هوا و هوس‌ها و مطامع دنيوى خود برسند.


1. ر.ك: بحار‌الانوار، ج 48، باب 6، روايت 4، ص 121.

اختلاف بر سر حكومت و ولايت و رهبرى جامعه بود. بنى‌اميه و بنى‌عباس مى‌خواستند حكومت در دست آنها باشد، و اگر كسى در اين امر با آنها منازعه مى‌كرد و يا احتمال مى‌دادند كه ممكن است تهديدى براى حكومت آنها باشد به شدت با او برخورد مى‌كردند و او را از ميان برمى‌داشتند. به همين دليل هم بود كه با اهل‌بيت(عليهم السلام) دشمنى مى‌كردند و آن بزرگواران را يكى پس از ديگرى به شهادت رساندند.

اين همه نيز در حالى بود كه ائمه(عليهم السلام) تقيه مى‌كردند و رسماً اظهار نمى‌كردند كه ما مدعى خلافت و حكومت هستيم و زمام ولايت و رهبرى جامعه بايد به دست ما باشد. در حالى كه چنين اظهارى نمى‌كردند بلاهايى بر سر آنان آمد كه شاهد آن هستيم، و اگر علناً چنين ادعايى را مطرح مى‌كردند قطعاً دشمنان آنها نمى‌گذاشتند هيچ اثر و هيچ اسم و رسمى از شيعه و اهل‌بيت(عليهم السلام) باقى بماند. اين تشيعى كه امروزه به ما رسيده و همين مقدار از معارف اهل‌بيت(عليهم السلام) كه در دست داريم، در اثر تدبيرها و تلاش‌هاى شبانه‌روزى اهل‌بيت(عليهم السلام) است. همان گونه كه بقاى اصل اسلام نيز مرهون تدابير و تعاليم اهل‌بيت(عليهم السلام) است و اگر نبود تلاش‌هاى آن بزرگواران و خون‌دل‌هايى كه خورده‌اند، امروزه جز نامى از اسلام باقى نمانده بود. درس‌ها و تعاليم اهل‌بيت(عليهم السلام) و شاگردانى كه تربيت كردند رمز بقا و ماندگارى اسلام گرديد. از اين رو به جز شيعه، ساير فِرَق اسلامى نيز اسلام خود را مرهون تلاش‌هاى آن بزرگواران هستند.

 

 

دو پرسش مهم

به هر حال، اهل‌بيت(عليهم السلام) كارشان اين بود كه به هر نحو ممكنْ اساس اسلام را

حفظ كنند و اجازه ندهند در تلاطم حوادث روزگار، ماهيت آن مسخ گردد يا به فراموشى سپرده شود. آن بزرگواران در اين راه از نثار هيچ چيز دريغ نداشتند و اين كار را هرچند به قيمت تمام زندگى و اموالشان و حتى جان خود و فرزندان و همسرانشان انجام مى‌دادند. غربت‌ها، فشارها، آزار و اذيت‌ها، زندان‌ها، تبعيدها، اسارت‌ها و خون دادن‌هاى اهل‌بيت(عليهم السلام) در طول تاريخ، گواهى روشن بر اين مدعا است. در اين ميان، بيت‌الغزل و نقطه اوج اين فداكارى‌ها حركت و قيام سرور شهيدان، حضرت ابا‌عبد‌الله الحسين(عليه السلام) و حادثه خون‌بار كربلا است. به لحاظ اهميت و نقش ويژه‌اى كه اين حركت در تاريخ اسلام و حفظ و بقاى آن دارد شايسته است كه ما پيوسته آن را مورد دقت و تأمل قرار دهيم و با كاوش زواياى مختلف آن، درس‌ها و عبرت‌هاى مهم و گوناگون آن را بيش از پيش دريابيم و آنها را چراغ راه زندگى خود قرار دهيم.

يكى از مسلّمات ما شيعيان كه جزو فرهنگ تشيع شده اين است كه: خون سيدالشهدا(عليه السلام) اسلام را بيمه كرد. اين جمله در اذهان همه ما از كوچك و بزرگ، و زن و مرد وجود دارد و به آن اعتقاد راسخ داريم. بر اساس همين بينش هم هست كه ما ايام محرم و صفر و عزادارى سالار شهيدان(عليه السلام) را با تمام توان پاس مى‌داريم؛ چرا كه احترام به سيدالشهدا(عليه السلام) در واقع احترام به اسلام است.

اگر از زاويه مذكور به مسأله كربلا و قيام امام حسين(عليه السلام) نگاه كنيم، دو پرسش مهم فراروى ما رخ مى‌نمايد:

يكى اين كه، چگونه قيام سيدالشهدا(عليه السلام) موجب بقاى اسلام شد؟ اين پرسش، به اصطلاح مربوط به جنبه تكوينى و بُعد هستى‌شناختى اين مسأله است. در اين پرسش در حقيقت اين مسأله را جستجو مى‌كنيم كه چگونه

شهادت يك يا چند نفر در كربلا موجب حفظ و بقاى اسلام شده است و از نظر وجودى و تكوينى چه رابطه‌اى بين اين دو وجود دارد؟ نظير اين امر در مورد انقلاب خودمان نيز مطرح است و اين پرسش قابل طرح است كه چگونه شهادت شهداى عزيز انقلاب و جنگ تحميلى موجب حفظ و بقاى انقلاب گرديد؟ طرح كلى اين سؤال به اين صورت است كه، چه رابطه‌اى بين «شهادت» و «بقاى دين» وجود دارد؟

پرسش دوم در اين باره اين است كه اصولا آيا جايز است كسانى جان خود را به خطر بيندازند و براى حفظ و بقاى دين تا مرز كشته شدن و شهادت پيش بروند؟ اين پرسش در واقع مربوط به بُعد حقوقى و قانونى، و به اصطلاح، تشريعى اين مسأله است. اين پرسش زمانى بيشتر اهميت و جايگاه خود را پيدا مى‌كند كه توجه كنيم در اسلام، در بسيارى از موارد حتى اگر تكليفى واجب هم باشد، ولى عمل به آن مستلزم خطر و ضررى براى فرد باشد آن حكم برداشته مى‌شود و انجام آن تكليف واجب در آن شرايط از فرد خواسته نمى‌شود. به عبارت ديگر، در دوَران امر بين انجام يك واجب و حفظ جان، فقه و قانون اسلام مى‌گويد حفظ جان واجب است، و آن تكليف را از گردن شخص برمى‌دارد.

اين مطلب كه «حفظ جان واجب است»، ادلّه و مستندات متعددى دارد كه از جمله مهم‌ترين و مشهورترين آنها اين آيه شريفه به شمار مى‌رود كه مى‌فرمايد:

وَلا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ؛(1) و خود را با دست خويش به هلاكت ميفكنيد.

هرچند درباره دلالت اين آيه جاى بحث هست، اما به طور كلى قاعده‌اى در


1. بقره (2)، 195.

فقه و شريعت اسلامى داريم كه بر اساس آن، هر حكمى كه موجب ضرر و زيان گردد برداشته مى‌شود. اين قاعده مصاديق و موارد بسيار فراوان و متعددى در فقه دارد. براى مثال، كسى كه وضو گرفتن برايش ضرر دارد، لازم نيست وضو بگيرد و بايد تيمم كند. يا اگر كسى مريض است و روزه برايش ضرر دارد روزه بر او واجب نيست و مى‌تواند هرگاه بهبودى پيدا كرد قضاى آن را به جا بياورد.

 

 

تقيه و جايگاه آن در اسلام

در همين باره، يكى از مباحث مهمى كه مطرح مى‌شود مسأله «تقيه» است كه از احكام مهم در فقه اسلام و به ويژه فقه شيعه به شمار مى‌رود. بر اساس اين حكم انسان مى‌تواند (و بلكه واجب است) براى حفظ جان خويش، ايمان و اعتقاد خود را مخفى كند و با اين كه قلباً مؤمن و مسلمان است، به دين و مذهب ديگرى تظاهر نمايد.

تقيه از احكام مسلّم و قطعى اسلام است و در قرآن كريم بدان تصريح شده است. اين مسأله در اسلام، اولين بار در مورد عمّار پيش آمد. عمار ياسر از بزرگان صحابه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)بود كه در جنگ صفين در ركاب اميرالمؤمنين(عليه السلام) به شهادت رسيد. او و پدر و مادرش ياسر و سميّه، جزو اولين مسلمانان صدر اسلام هستند. مشركان مكه به سراغ ياسر و سميه آمدند و از آنها خواستند كه اظهار كفر نمايند و از اسلام تبرّى بجويند. آنها از اين كار امتناع ورزيدند. مشركان به شكنجه و آزار آن دو پرداختند، اما ياسر و سميّه حتى در زير شكنجه حاضر به تبرّى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اسلام و اظهار كفر نشدند و سرانجام نيز زير شكنجه به شهادت رسيدند. در اين بين، فرزند آنها عمار به ظاهر اظهار كفر كرد و از اسلام تبرّى جست و به اين وسيله جان خود را نجات

داد، اما در عين حال از اين كار خود بسيار ناراحت و نگران بود. از اين رو گريان و نالان خدمت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) شرفياب شد و با حالت انفعال و شرمندگى قضيه را تعريف كرد. بر حسب نقل، در اين‌جا بود كه اين آيه شريفه نازل گرديد:

مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاِْيمانِ...؛(1) هر كس پس از ايمان آوردنش، به خدا كفر ورزد عذابى سخت خواهد داشت[مگر آن كس كه اكراه شده ولى]قلبش به ايمان اطمينان دارد.

در هر صورت، نقل شده كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) رفتار عمار را تأييد كردند و فرمودند، اى كاش پدر و مادرت هم به زبانْ اظهار كفر كرده بودند و زنده مى‌ماندند.

تقيه فقط به فرد و موارد شخصى اختصاص ندارد، بلكه «تقيه اجتماعى» هم داريم. اگر در جايى گروهى از مؤمنان و مسلمانان در صورت پافشارى بر مواضع و ايمان خود جانشان به خطر مى‌افتد، مى‌توانند به ظاهر با كفار همراهى كنند و اظهار كفر نمايند تا جانشان را نجات دهند و با حفظ جان خود، با استفاده از فرصت‌ها و امكاناتى كه پيش خواهد آمد به تقويت و ترويج اسلام و احياناً مقابله با كفار اقدام نمايند. آيه‌اى كه در قرآن به اين مطلب اشاره دارد اين آيه شريفه است:

لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللهِ فِي شَيْء إِلاّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً وَ يُحَذِّرُكُمُ اللهُ نَفْسَهُ وَ إِلَى اللهِ الْمَصِيرُ؛(2) مؤمنان نبايد كافران را به جاى مؤمنان به دوستى بگيرند، و هر كه چنين كند، در هيچ چيز [او را] از [دوستىِ]خدا [بهره‌اى]نيست، مگر اين كه از آنان به نوعى تقيه كنيد، و خداوند شما را از [عقوبت]خود مى‌ترساند، و بازگشت [همه]به سوى خدا است.

 


1. نحل (16)، 65.

2. آل‌عمران (3)، 28.

بنابراين، حفظ جان در اسلام بسيار مهم است و در تعارض با بسيارى از تكاليف، حفظ جانْ مقدّم است و بايد براى حفظ جان خود، آن تكليف را در آن شرايط ترك كرد و كنار گذاشت. اشاره كرديم كه حتى در مورد واجبات اساسى و مهمى هم‌چون نماز و روزه و مانند آنها، اگر انجامشان موجب به خطر افتادن جان فرد شود، نبايد آنها را انجام دهد.

واجبات كه جاى خود دارد، همان‌گونه كه صريح آيه قرآن اشاره دارد، براى حفظ جان مى‌توان اصل اسلام و ايمان و تشيع را نيز كنار گذاشت و به ظاهر اظهار كفر و بى‌دينى كرد. اين امر اختصاص به فرد هم ندارد و حتى اگر گروه و جامعه‌اى از مسلمانان نيز در چنين شرايطى قرار بگيرند، مى‌توانند به ظاهر از اسلام و ايمان برائت و بى‌زارى بجويند. در هر صورت، دايره تقيه بسيار وسيع و فراگير است.

 

 

نقد يك نظريه در تحليل حادثه عاشورا

اكنون سؤال اين است كه پس چرا امام حسين(عليه السلام) در مقابل يزيديان تقيه نكرد؟ نه تنها تقيه فردى و شخصى نكرد و جان خويش را نجات نداد، كه فرزندان، همسران، برادران، خويشان و دوستان و حتى طفل شيرخوار خود را نيز وارد معركه كربلا نمود و در اين راه قربانى كرد. اين حركت امام حسين(عليه السلام)چگونه با موازين فقهى اسلام كه شرح آن گذشت قابل تطبيق است و توجيه مى‌شود؟ اين پرسشى بسيار مهم و اساسى است.

پرسش مذكور سابقه‌اى ديرينه دارد و از ديرباز مورد بحث و بررسى قرار گرفته است. برخى كوته‌نظران در پاسخ به اين سؤال، به جاى پاسخ‌گويى، به پاك كردن اصل مسأله پرداخته‌اند و در واقع از دادن پاسخ فرار كرده‌اند. اين افراد مى‌گويند، امام حسين(عليه السلام) نمى‌دانست كه كشته مى‌شود، وگرنه به سمت

كوفه حركت نمى‌كرد!! كوفيان از آن حضرت دعوت كردند و بيش از 12 هزار نامه نوشتند كه اگر امام حسين(عليه السلام) به كوفه بيايد با آن حضرت بيعت خواهند كرد. امام حسين(عليه السلام) نيز به اعتماد كوفيان و نامه‌هاى آنها حركت كرد و خبر نداشت كه آنان او را در مقابل يزيد و يزيديان تنها مى‌گذارند و اين سفر به كشته شدن و شهادت آن حضرت و يارانش منجر خواهد شد. بر اساس اين تحليل، اگر امام حسين(عليه السلام) از سرانجام اين حركت آگاهى مى‌داشت، طبق همان دستور كلى تقيه و وجوب حفظ جان، هرگز دست به چنين اقدامى نمى‌زد و حادثه كربلا و عاشورا به وجود نمى‌آمد.

كسانى كه با معارف شيعه و سيره اهل‌بيت(عليهم السلام) و تاريخ ايشان آشنايى دارند، به خوبى مى‌دانند كه اين پاسخ بسيار خام و نسنجيده است. قرائن و شواهد متعدد و فراوانى وجود دارد كه امام حسين(عليه السلام) از اين امر كه سرانجام در اين راه كشته خواهد شد آگاهى داشت و اين مسأله كاملا براى آن حضرت روشن بود. از جمله اين شواهد اين است كه هنگامى كه حضرت خواست از مدينه حركت كند، به كنار قبر جدش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آمد و با آن حضرت وداع كرد و فرمود، در خواب ديدم كه جدّم رسول‌خدا(صلى الله عليه وآله) به من فرمود:

اُخْرُجْ فَاِنَّ اللهَ قَدْ شاءَ اَنْ يَراكَ قَتيلا؛(1) به سمت عراق حركت كن، كه خداوند اراده فرموده تو را كشته ببيند.

در هر صورت، ده‌ها شاهد روايى و تاريخى وجود دارد كه تأييد مى‌كند امام حسين(عليه السلام) از اين كه سرانجام در اين راه كشته خواهد شد خبر داشت. بنابراين جايى براى اين سخن باقى نمى‌ماند كه بگوييم امام حسين(عليه السلام) چون از عاقبت حركت و كار خود اطلاع نداشت دعوت مردم كوفه را اجابت كرد، و اگر


1. بحار‌الانوار، ج 44، باب 37، روايت 2، ص 364.

مى‌دانست كه كوفيان عاقبتْ بىوفايى مى‌كنند و آن حضرت را به شهادت مى‌رسانند در مدينه مى‌ماند و از جاى خود حركت نمى‌كرد.

ما نظير اين قضيه را در طول 8 سال جنگ تحميلى و دفاع مقدس خودمان نيز فراوان و متعدد داشتيم. بسيارى از افراد در شب‌هاى عمليات، خود را روى مين يا سيم خاردار مى‌انداختند و پل عبور ساير رزمندگان مى‌شدند، در حالى كه يقين داشتند اين كار به كشته شدن و شهادت آنان منجر خواهد شد. هم‌چنين كم نبودند كسانى كه به وسيله خواب يا از راه‌هايى ديگر، از پيش نسبت به شهادت خود خبر داشتند و در مواردى حتى از روز و ساعت و محل شهادت خود خبر مى‌دادند.

ما از كسانى كه نظر مذكور را در مورد امام حسين(عليه السلام) و حادثه كربلا دارند سؤال مى‌كنيم، آيا اين قبيل رزمندگان برخلاف حكم اسلام رفتار كرده‌اند و بر اساس حكم «وجوب حفظ جان» بايد به جبهه نمى‌رفتند و اين رشادت‌ها را به خرج نمى‌دادند؟! اگر آنها به جبهه نمى‌رفتند و با نثار خون و جانشان از كيان اسلام و مسلمين دفاع نمى‌كردند، پس چه كسى بايستى اين بار را بر دوش مى‌كشيد؟! در حقيقت همين جان‌بازى‌ها و نثار خون‌ها بود كه انقلاب و اسلام را در اين كشور حفظ كرد. اكنون نيز اگر من و شما مى‌توانيم در ايام محرم آسوده‌خاطر و با آرامش خيال در حسينيه‌ها و مساجد و تكايا به عزادارى بپردازيم و براى امام حسين(عليه السلام) اشك ماتم بريزيم از بركت خون همان شهداى والامقام است.

بنابراين، اين تصور كه اگر انسان به شهادت و كشته شدن خود در راهى يقين دارد، نبايد اقدام كند و حفظ جان واجب است، انديشه‌اى جاهلانه و باطل است. كسانى كه چنين حرف‌ها و مطالبى را عنوان مى‌كنند از معارف اسلام و تشيع آگاهى و شناخت لازم را ندارند و با روح آن بيگانه‌اند.

 

ممكن است كسى بگويد: بلى، جنگ حسابش جدا است. اگر كسى ابتدا آغازگر جنگ بود و به ما حمله كرد، طبيعى است كه بايد دفاع كنيم، گرچه به كشته شدن و شهادت ما منجر شود. اما در قضيه كربلا مسأله متفاوت بود. در آن‌جا يزيد حرف و هدف اولش جنگ نبود. او ابتدا در همان مدينه از امام حسين(عليه السلام) خواست كه بيعت كند. اگر ابا‌عبد‌الله(عليه السلام) اين پيشنهاد را پذيرفته بود و با يزيد بيعت كرده بود او با آن حضرت كارى نداشت و مسأله به جنگ و شهادت و اسارت اهل‌بيت(عليهم السلام) كشيده نمى‌شد. در واقع چون امام حسين(عليه السلام) سرسختى نشان داد و حاضر به بيعت با يزيد نشد كار بالا گرفت و به جنگ و در نهايت به شهادت آن حضرت و يارانش منجر گرديد.

بنابراين حساب جنگ و جبهه‌اى كه ما در ايران خودمان و 8 سال دفاع مقدس داشتيم با قضيه كربلا و امام حسين(عليه السلام) متفاوت است و نبايد آنها را با يكديگر قياس كرد. در جنگ تحميلى، دشمنان ما آغازگر جنگ بودند و به ما حمله كردند و ما نيز لازم و واجب بود كه دفاع كنيم، و طبيعى است كه در جنگ نيز نان و حلوا پخش نمى‌كنند و قطعاً تلفات خواهيم داشت و كسانى كشته خواهند شد و به شهادت مى‌رسند. از اين رو در دفاع گرچه انسان بداند و يقين داشته باشد كه كشته مى‌شود، بايد به مقابله برخيزد و دفاع كند.

اما قضيه كربلا مثل جنگ تحميلى ما نبود. امام حسين(عليه السلام) مى‌توانست بيعت با يزيد را بپذيرد، و در اين صورت مسأله با خوبى و خوشى تمام مى‌شد و يك قطره خون هم ريخته نمى‌شد! حتى حرّ هم كه آمد و جلوى آن حضرت را گرفت، گفت من وظيفه دارم شما را به كوفه ببرم تا در آن‌جا بيعت كنيد. در آن مرحله هم اگر امام حسين(عليه السلام) اين پيشنهاد را مى‌پذيرفت قضيه اصلاح مى‌شد و ختم به خير مى‌گرديد و آن شهادت‌ها و اسارت‌ها و فجايع به بار نمى‌آمد!

 

 

ديدگاه صحيح در تحليل واقعه عاشورا

غرض از اين تفاصيل و نقض و ابرام‌ها روشن كردن اين مطلب است كه پرسشى كه طرح كرديم بسيار جدى است و جا دارد در مورد آن بحث‌هاى مفصل و گسترده حتى در سطوح دقيق علمى و اجتهادى صورت بگيرد. خدا را شاكريم كه امروزه به بركت انقلاب، ذهن مردم و به ويژه جوان‌هاى ما بسيار باز شده و سطح آگاهى و بصيرت آنها آن‌چنان بالا رفته كه حتى براى درك معارف و مسائل عميق و دقيق دين نيز آمادگى دارند. از اين رو به بركت اين رشد فكرى ما اكنون مى‌توانيم مباحث نسبتاً دقيق علمى و تخصصى را حتى در مجامع عمومى و غير تخصصى طرح كنيم و از بابت درك و هضم آن از جانب مخاطبان نگران نباشيم.

در هر صورت، سؤال اين است كه اگر حكم اسلام اين است كه حفظ جان واجب است و براى آن كه جان به خطر نيفتد، بايد تقيه كرد، پس چرا امام حسين(عليه السلام) اين كار را نكرد و تقيه را كنار گذاشت؟ اگر همان‌طور كه عمار ياسر در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ظاهر اظهار كفر نمود، امام حسين(عليه السلام) نيز بر مواضع خود پافشارى نمى‌كرد، جان خود را نجات مى‌داد و مى‌توانست ساليانى به ترويج و تقويت مبانى و معارف اسلام بپردازد. حتى امام حسين(عليه السلام) لازم نبود مانند عمار اظهار كفر نمايد، بلكه فقط كافى بود كه اعلام كند با يزيد مخالفتى ندارم. اگر همين يك جمله را مى‌گفت جان خود را حفظ كرده بود و مى‌توانست با ادامه حيات خود خدمات ارزنده‌اى براى اسلام و جامعه اسلامى انجام دهد.

شبهه مذكور هنگامى بيشتر تقويت مى‌شود كه توجه كنيم امام حسين(عليه السلام) سال‌هاى زيادى در كنار برادرش امام حسن(عليه السلام)حكومت كسى هم‌چون معاويه را تحمل كرده بود و امام حسن(عليه السلام) حتى به امضاى صلح‌نامه با معاويه تن داد. در طى اين سال‌ها امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) در مدينه زندگى مى‌كردند و به

ايفاى مسؤوليت‌ها و وظايف دينى خود و هدايت و ارشاد مردم مى‌پرداختند و معاويه هم در شام به حكومت و كار خود مشغول بود. چه اشكالى داشت كه اين روش در زمان يزيد هم ادامه پيدا مى‌كرد؟

البته يزيد با معاويه تفاوت‌هايى داشت. او جوان و ناپخته بود و سياست نمى‌دانست و در بسيارى از موارد حتى در ظاهر هم مسائل اسلامى را رعايت نمى‌كرد؛ اما در هر صورت مى‌شد كم و بيش به گونه‌اى با او كنار آمد. به ويژه اگر توجه كنيم كه از آن طرف، قيمت مخالفت با يزيد و كنار نيامدن با او هم بسيار گران تمام شد. بهاى اين كار آن بود كه سر ابا‌عبد‌الله الحسين(عليه السلام) بالاى نى رفت، 18 نفر از بهترين افراد و شخصيت‌هاى بنى‌هاشم و جمعى از بهترين مسلمانان به شهادت رسيدند، عقيله بنى‌هاشم، حضرت زينب(عليها السلام) و زنان و دختران اهل‌بيت(عليهم السلام) به اسارت درآمدند و در پيش چشم نامحرمان از اين شهر به آن شهر گردانده شدند و خلاصه چه فجايعى كه به بار نيامد. با اين احوال چرا امام حسين(عليه السلام) همان رويّه برادرش امام حسن(عليه السلام) و زمان معاويه را اتخاذ نكرد و عَلَم مخالفت با يزيد را برافراشت و راه ناسازگارى با او را در پيش گرفت؟

بررسى تفصيلى و گسترده اين بحث نياز به زمان و فرصتى بيش از مقال حاضر دارد، اما ما در اين‌جا سعى مى‌كنيم تا حد امكان برخى زواياى آن را، هرچند به صورت اجمالى، روشن كنيم.

اولين نكته در اين باره اين است كه بايد توجه داشته باشيم مفهوم «دفاع» به همين معنايى كه معمولا از اين كلمه در ذهن ما وجود دارد محدود نمى‌شود. ما نوعاً هنگامى كه بحث «دفاع» مطرح مى‌شود دفاع از آب و خاك به ذهنمان مى‌آيد. براى مثال، هنگامى كه مى‌گوييم: «جوانان ما در جنگ تحميلى 8 سال به دفاع پرداختند»، همين معنا به ذهنمان مى‌آيد كه يعنى از آب و خاك اين

مملكت در مقابل تعرض بيگانه دفاع كردند. هر ملتى هم معمولا از چنين عِرق ملى برخوردار است و در صورت تعرض ديگران به آب و خاكش، به مقابله با آن برمى‌خيزد و از خود دفاع مى‌كند. نهايت اين است كه ما چون مسلمان هستيم، به جاى دفاع از ميهن و وطن و امثال آنها، تعبيراتى چون: دفاع از ميهن اسلامى، آب و خاك اسلام و نظاير آنها را به كار مى‌بريم.

اما بايد بدانيم كه دفاع منحصر به دفاع از آب و خاك نيست. البته قطعاً اگر دشمنى به حريم آب و خاك يك كشور اسلامى تعرض كند بر مسلمانان واجب است كه از سرزمين اسلام دفاع كنند و آن را از تعرض بيگانه مصون بدارند. اما بايد توجه داشت كه مورد دفاع تنها چنين جايى نيست. دفاعِ واجب‌تر و لازم‌تر جايى است كه دشمنان به مرزهاى ايمان و دين مردم و جامعه اسلامى هجوم برند.

آيا آب و خاك كشور اسلامى مهم‌تر است يا قلب و روح مردم آن؟ خاك كشور اسلامى نيز اگر ارزش دارد و مى‌گوييم، بايد از آن دفاع كرد، از جهت انتسابش به اسلام و جامعه اسلامى است، وگرنه اين خاك در زمانى كه در دست كفار بود هيچ ارزشى نداشت. براى يك مسلمان آب و خاك ارزش ذاتى ندارد، بلكه از آن جهت كه «دار‌الاسلام» و متعلق به مسلمانان است ارزش و اهميت دارد. حال آيا مى‌توان تصور كرد كه «خاك» به جهت انتسابش به «اسلام» شرف و حرمت پيدا كند، اما خود «اسلام» حرمت و شرف نداشته باشد؟ خاك به دليل تعلق و ارتباطش به اسلام آن قدر مهم مى‌شود كه مى‌گوييم و مى‌پذيريم كه ده‌ها هزار نفر براى آن قربانى شوند و جان خود را فدا كنند؛ حال اگر اصل «اسلام» در خطر باشد چه بايد بگوييم؟ اگر دشمنان اسلام گفتند، آب و خاكتان ارزانى خودتان و ما به آن كارى نداريم، اما مسلمان نباشيد و دست از اسلام برداريد، آيا در اين‌جا ما وظيفه‌اى نداريم؟

 

حمله و تعرض لازم نيست حتماً به آب و خاك و با توپ و تانك باشد تا بگوييم دفاع واجب است. اگر بدانيم دشمنان در‌صدد ضربه زدن به اصل اسلام و برانداختن نظام اسلامى هستند، در آن‌جا نيز لازم است به مقابله و دفاع برخيزيم و اقدام لازم را انجام دهيم.

گاهى دشمن به آب و خاك و ثروت‌ها و معادن كشور ما كارى ندارد و در‌صدد نيست اداره كشورمان را به دست گيرد و مى‌گويد همه اينها ارزانى خودتان باشد و اگر حاضر باشيد با شما معامله مى‌كنيم و بهاى واقعى كالاها و ثروت‌ها و معادنتان را نيز پرداخت مى‌كنيم؛ اما فقط دست از اسلام و احكام اسلامى برداريد.

گاهى حتى تا اين مقدار هم راضى مى‌شوند كه نماز و روزه و مسجد و اذان و روضه و سينه و امثال آنها وجود داشته باشد و فقط خواستار آن هستند كه ما دست از «احكام اجتماعى اسلام» برداريم. مى‌گويند همه اينها را داشته باشيد، اما دست دزد را نبريد، زناكار را تازيانه نزنيد، موارد مجازات اعدام در احكام اسلامى را كنار بگذاريد و در يك كلمه، كارى به سياست و مسائل حكومتى نداشته باشيد. اين مسأله‌اى است كه امروزه در بسيارى از كشورهاى اسلامى وجود دارد. كشورهاى اسلامى متعددى را مى‌توانيد پيدا كنيد كه مسجد دارند، اذان مى‌گويند، و نماز و روزه و مناسك حج و ساير وظايف اسلامى خود را انجام مى‌دهند، اما چون حساب سياستشان از دينشان جدا است و دينشان از مسجدشان تجاوز نمى‌كند، امريكا و اروپا و استعمارگران كارى با آنها ندارند.

صِرف مسجد ساختن و نماز خواندن و عزادارى كردن، براى امريكا و اروپا ضررى ندارد و خطرى براى آنها ايجاد نمى‌كند. از اين رو آنها با چنين اسلامى مخالفت جدى و مشكل چندانى ندارند. مسأله آن‌جا براى آنها حساس و مهم مى‌شود كه اسلام بخواهد در پيكره اجتماع جريان پيدا كند و احكام اجتماعى

اسلام اجرا گردد و جامعه بر اساس احكام اسلامى اداره شود. اين‌جا است كه امريكا و اروپا احساس خطر مى‌كنند و وارد معركه مى‌شوند.

اگر بخواهيم اقتصاد اسلامى داشته باشيم و بگوييم جامعه اسلامى بايد آيه شريفه «لَنْ يَجْعَلَ اللهُ لِلْكافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً»(1) را نصب‌العين خود قرار دهد و عزت و استقلال خود را حفظ كند، اين‌جا است كه استعمارگران ديگر ساكت و آرام نمى‌نشينند. اين آيه مى‌گويد: كفار نبايد در هيچ بعدى، اعم از نظامى، اقتصادى، تجارى، علمى، سياسى، فرهنگى و... بر مسلمان‌ها تسلط داشته باشند و مسلمانان موظفند براى رفع هرگونه سلطه كفار بر خود تلاش كنند. قرآن مى‌فرمايد، مسلمان و جامعه اسلامى بايد عزتمندانه زندگى كند:

وَللهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ؛(2) عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است.

اگر مساجد از نظر ظاهرى آباد باشد و صداى اذان هم بلند و صفوف و جمعيت نمازگزاران هم فشرده و طولانى، اما اقتصاد كشور اسلامى در دست امريكا باشد، اين جامعه اسلامى نمى‌تواند عزتمندانه زندگى كند. اين همان اسلامى است كه حضرت امام(رحمه الله) از آن به نام «اسلام امريكايى» ياد مى‌كرد. امريكا با اين اسلام كارى ندارد و شايد براى ترويج آن پول هم خرج كند. امريكا مى‌گويد، هرچه مى‌خواهيد نماز بخوانيد، عزادارى كنيد، روزه بگيريد و حج انجام دهيد، اما نبض اقتصادتان در دست ما باشد و تابع سياست‌هاى بانك جهانى و صندوق بين‌المللى پول باشيد. امريكا مى‌گويد، هر كار مى‌خواهيد انجام دهيد، اما بازار و قيمت جهانى نفت بايد در كنترل ما باشد، ما بگوييم با چه كسى معامله كنيد


1. نساء (4)، 141: خداوند هرگز بر مؤمنان، براى كافران راه [تسلطى] قرار نداده است.

2. منافقون (63)، 8.

و قراردادهايتان را با كدام شركت‌ها منعقد نماييد و در مورد فنّاورى هسته‌اى و غنى‌سازى اورانيوم هم ما بايد براى شما تصميم بگيريم.

اين‌جا است كه ما مى‌گوييم دفاع فقط در مقابل آب و خاك نيست. هجوم بر عزت و استقلال جامعه اسلامى مهم‌تر از تعرض به مرزهاى آبى و خاكى آن است. همان‌گونه كه هجوم به آب و خاك نيازمند دفاع است، دفاع در برابر اين هجوم نيز لازم و واجب و بلكه بسيار لازم‌تر و واجب‌تر است.

بسيارى از مردم تصور مى‌كنند دفاع تنها در جايى است كه دشمن شمشير كشيده و مى‌خواهد گردن مردم جامعه اسلامى را بزند، در حالى كه لگدكوب كردن عزت و استقلال و شرف مسلمانان بسيار بدتر و دردآورتر است. براى مسلمان افتخار است كه در راه دينش و عزت و شرفش به شهادت برسد اما ريزه‌خوار سفره كفار نشود و اجازه ندهد آنها به او دستور بدهند و سرنوشتش را تعيين كنند. تن دادن به چنين ذلتى از هر مرگ و كشته‌شدنى بدتر است و امام حسين(عليه السلام) فرمود: هيهات منّا الذّلّة،(1) و فرمود:

اِنّي لا اَرَى الْمَوْتَ اِلاّ سَعادَةً وَلاَ الْحَيوةَ مَعَ الظّالِمينَ اِلاّ بَرَماً؛(2)همانا من مرگ را جز سعادت، و زندگى با ستمگران را جز عجز و درماندگى نمى‌بينم.

اگر امام حسين(عليه السلام) فرمود: «هيهات منا الذلة»، اين سخن يك پند و موعظه اخلاقى نبود، بلكه مطلب اين است كه من حاضر نيستم زير بار ذلت بروم و اسلام چنين اجازه‌اى به من نمى‌دهد.

ما گاهى اين مطالب را طورى طرح مى‌كنيم يا برايمان مطرح مى‌كنند كه


1. احتجاج، ج 2، ص 300.

2. بحار‌الانوار، ج 44، باب 26، روايت 4، ص 193.

تصور مى‌كنيم اينها يك خصيصه و ويژگى شخصى و فردى امام حسين(عليه السلام) بوده است. اين تصور قطعاً باطل است. صحبت سليقه شخصى و تكليف اختصاصى نيست. اگر سيدالشهدا(عليه السلام) زير بار زور نرفت و تن به ذلت نداد از آن جهت بود كه دستور دين چنين است، و دين و دستورات آن به امام معصوم(عليه السلام) اختصاص ندارد، بلكه مربوط به همه مسلمان‌ها است. امام حسين(عليه السلام) مى‌خواهد به دستور دين عمل كند. آن حضرت مى‌خواهد به ما مسلمان‌ها بگويد شما هم بايد اين‌گونه باشيد و وظيفه و تكليف دينى شما اين است.

اين‌گونه نيست كه امام حسين(عليه السلام) نبايد زير بار ذلت برود، ولى اين امر براى ساير مسلمانان اشكالى نداشته باشد! ملاك حركت امام حسين(عليه السلام)اين است كه اگر يزيد بر سر كار باشد احكام اسلامى عوض خواهد شد و حرمت و شرف احكام اسلامى شكسته مى‌شود و عزت اسلام از بين خواهد رفت و احترامى براى احكام دين باقى نخواهد ماند.

هنگامى كه رئيس و خليفه جامعه اسلامى بى‌باكانه و علناً شراب مى‌خورد، طبيعى است كه ديگر احترامى براى حكم «حرمت خمر» باقى نخواهد ماند. معاويه اگر هزار فساد و اشكال داشت اما ظاهر را حفظ مى‌كرد و در ملأ عام حريم احكام اسلامى را نگاه مى‌داشت. مسائل و شرايط حكومت معاويه با شرايط حكومت يزيد متفاوت بود و وضعيت به گونه‌اى نبود كه همه چيز اسلام بر باد برود. معاويه حكومتش را به نام اسلام و با شعار حفظ اسلام تبليغ مى‌كرد. هرچه بود او از جانب عثمان به حكومت شام گمارده شده بود و در باور عمومى جامعه اسلامى آن روز، عثمان خليفه پيامبر(صلى الله عليه وآله) محسوب مى‌شد و بدين ترتيب حكومت معاويه در شام، در افكار عمومى به عنوان خلافت و حكومت اسلامى تلقى مى‌گرديد. پس از كشته شدن عثمان نيز معاويه با شعار

خون‌خواهى خليفه پيامبر و اين كه عثمان به ناحق كشته شده و قاتلانش بايد قصاص شوند، قيام كرد. از اين رو معاويه با اين‌گونه تبليغات، افكار مردم و جامعه اسلامى را به نفع خود تحت تأثير قرار داد و بسيارى از مردم او را واقعاً دلسوز و خيرخواه اسلام و مسلمانان مى‌پنداشتند.

معاويه نمى‌گفت احكام اسلام بايد تعطيل شود و نبوت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را علناً انكار نمى‌كرد. او در مقابله خود با اميرالمؤمنين على(عليه السلام) به آن حضرت تهمت مى‌زد كه شما قاتلان عثمان را فرارى داده‌ايد و من مى‌خواهم آنها را دستگير و قصاص كنم. از اين رو جنگ خود با اميرالمؤمنين(عليه السلام) را به عنوان يك تكليف شرعى و حكم اسلامى جلوه مى‌داد.

در هر صورت، شرايط و مسائل حكومت معاويه با حكومت يزيد بسيار متفاوت بود و ما فعلا در اين مقال در‌صدد تشريح و بررسى آن نيستيم. يزيد برخلاف معاويه حتى ظواهر را نيز حفظ نمى‌كرد و علناً به شراب‌خوارى و فسق و فجور مى‌پرداخت. پس از به شهادت رساندن امام حسين(عليه السلام) يزيد كار را به جايى رساند كه صراحتاً پيامبرى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و نزول وحى را انكار كرد و گفت بنى‌هاشم براى رسيدن به رياست و قدرت، به دروغ ادعاى پيامبرى و نزول وحى را مطرح كردند!

لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا *** خَبَرٌ جاءَ وَلا وَحْىٌ نَزَل(1)

بنى‌هاشم چند صباحى با حكومت و سلطنت بازى كردند و اكنون نوبت ما است، وگرنه نه وحيى از آسمان نازل شده و نه خبرى از خدا به ما رسيده است!

بدين ترتيب يزيد گرچه به آب و خاك اسلام حمله نكرد، ولى اساس اسلام را مورد هجوم قرار داد. در چنين جايى دفاع به مراتب واجب‌تر و لازم‌تر است.


1. كشف الغمة في معرفة الأئمة(عليهم السلام)، ج 2، ص 21.

دفاع از دين مسلمانان و اساس اسلام قطعاً بالاتر و مهم‌تر از دفاع از آب، خاك، مال و حتى جان مسلمان‌ها است. آيا مى‌توان پذيرفت كه اگر كسى در راه دفاع از آب و خاك و جان و مال مسلمانان كشته شود شهيد و مأجور است، اما اگر براى جلوگيرى از تعرض به اصل و اساس اسلام اقدام كند و منجر به كشته شدن و خون‌ريزى شود اشكال دارد؟! حفظ چند وجب خاك مهم‌تر است يا حفظ ايمان مردم و اساس اسلام؟

قيام امام حسين(عليه السلام) براى حفظ اساس اسلام بود. آن حضرت مى‌دانست كه اگر حكومت يزيد به اين وضع ادامه پيدا كند، بايد فاتحه اسلام را خواند. فرمايش خود آن حضرت در اين باره اين است:

وَعَلَى الاِْسْلامِ السَّلام إذْ قَدْ بُلِيَتِ الاُْمَّةُ بِراع مِثْلِ يَزيد؛(1) آن‌گاه كه امت به حاكمى مانند يزيد دچار گردد، اسلام از دست خواهد رفت.

از اين رو قيام و حركت امام حسين(عليه السلام) امرى لازم و واجب بود و مى‌بايست انجام بگيرد، گرچه آن حضرت علم داشت كه اين امر به شهادت خود و فرزندان و يارانش و اسارت خانواده و اهل‌بيت گرامى‌اش منجر خواهد شد. تأكيد مى‌كنيم كه اين وجوب يك تكليف شخصى و موردى نبود كه به امام حسين(عليه السلام) و زمان آن حضرت اختصاص داشته باشد و نسبت به افراد و زمان‌هاى ديگر چنين تكليفى مطرح نباشد، بلكه مانند همه واجبات ديگر هرگاه كه موضوع آن محقق شود تكليف نيز وجود خواهد داشت.

 

حفظ جان يا حفظ دين؟

پس پاسخ اين مطلب كه «حفظ جان واجب است» اين است كه بلى حفظ جان


1. بحار‌الانوار، ج 44، باب 37، روايت 2، ص 326.

واجب است، اما تا زمانى كه امرى واجب‌تر و مهم‌تر از حفظ جان مطرح نباشد. اگر در جايى هستيد و شرايطى بر شما حاكم است كه نماز خواندن جان شما را به خطر مى‌اندازد، آن‌جا نماز را ترك كنيد و جانتان را حفظ كنيد. البته بعداً كه شرايط عوض شد و برايتان امكان فراهم گرديد، بايد قضاى آن را به جا بياوريد. اگر وضو برايتان ضرر دارد لازم نيست براى نماز وضو بگيريد و تيمم كافى است. نماز اگر فوت شد، مى‌شود قضايش را به جا آورد. وضو اگر ممكن نبود، مى‌شود به جاى آن تيمم كرد. اما اگر اسلام رفت و اساس آن فرو ريخت، چه بدلى مى‌توان جاى آن گذاشت؟ بدل اسلام كفر است؛ آيا مى‌شود بگوييم اسلام را كنار مى‌گذاريم و كفر را جايگزين آن مى‌كنيم؟! اسلام بدل ندارد. از اين رو اگر اسلام و اساس آن در معرض خطر قرار گيرد، بايد هرچند به قيمت جان تمام شود با آن خطر به مقابله برخاست و جلوى آن را گرفت. تأكيد مى‌كنيم كه دفاع، تنها منحصر به دفاع از آب و خاك نيست، بلكه مهم‌ترين و بالاترين و واجب‌ترين دفاع، دفاع از اسلام و ارزش‌هاى اسلامى است. از همين رو است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به اميرالمؤمنين(عليه السلام)مى‌فرمايد:

وَالْخامِسَةُ بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دينِكَ؛ سفارش پنجم من به تو اين است كه مالت را و خونت را فداى دينت نمايى.

در برخى شرايط و براى برخى چيزها انسان بايد نه تنها مال، كه اگر لازم باشد خون خود را هم بدهد. آن مورد كجا است و آن چه چيز است؟ پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى‌فرمايد، آن چيز دين است و آن مورد جايى است كه دين احتياج به خون داشته باشد. اگر دين و حفظ و بقاى آن نيازمند نثار خون و بذل جان بود، نبايد دريغ كرد و بايد همه چيز را در راه آن فدا نمود، همان‌گونه كه سيدالشهدا(عليه السلام) كرد.

تا اين‌جا پاسخ يكى از دو سؤالى كه مطرح كرده بوديم روشن شد. يك سؤال

اين بود كه آيا جايز است كسانى جان خود را به خطر بيندازند و براى حفظ و بقاى دين تا مرز كشته شدن و شهادت پيش بروند؟ توضيح داديم كه اين پرسش از آن جهت مهم است كه «وجوب حفظ جان» يكى از احكام مسلّم و مهم اسلام است. از نظر احكام اسلامى جان مسلمان آن قدر مهم و با‌ارزش است كه براى حفظ آن حتى مى‌توان واجباتى مثل نماز و روزه و حج را كنار گذاشت و از انجام آنها خوددارى نمود.

از اين رو اگر انسان در موردى مى‌داند كه در صورت اقدام، جانش به خطر مى‌افتد و كشته خواهد شد، از نظر احكام اسلامى نبايد آن كار را انجام دهد و مُجاز نيست جان خود را در مخاطره قرار دهد.

با توضيحاتى كه داديم مشخص شد وجوب حفظ جان تا جايى است كه چيزى مهم‌تر از جان مطرح نباشد. اگر در جايى امرى مهم‌تر از جان در ميان باشد، جان دادن نه تنها جايز است، كه از اوجب واجبات است. يكى از موارد و مصاديق مهم اين امرْ جايى است كه دين و اساس اسلام در خطر باشد. در چنين جايى ديگر حفظ جان موردى ندارد، بلكه بايد جان را فداى دين و اسلام كرد. اگر «حفظ اسلام» متوقف بر بذل جان است، بايد جان را فداى دين كرد و «حفظ جان» ديگر موضوع نخواهد داشت. حركت و قيام حضرت ابا‌عبد‌الله الحسين(عليه السلام) نيز بر همين اساس توجيه و تفسير مى‌شود. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز به اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى‌فرمايد، اگر لازم شد خونت را در راه دينت نثار كن.

از اين رو رفتن به جبهه و جنگ براى دفاع از اسلام گرچه مستلزم به مخاطره انداختن جان است، اما اشكالى ندارد و بلكه واجب است. البته در نوع موارد، حضور در جبهه فقط با «احتمال» كشته شدن همراه است، اما حتى اگر كسى «يقين» داشته باشد كه در صورت رفتن به جبهه و جنگ شهيد خواهد

شد، بايد در جبهه حاضر شود و به دفاع بپردازد. فرزندان رشيد اين ملت در طول 8 سال دفاع مقدس دقيقاً از همين منطق پيروى كردند و جان‌بازى‌هاى آنان بر همين اساس تفسير مى‌شود و توجيه مى‌يابد. از خداى متعال مسألت داريم كه آن عزيزان را ميهمان سرور و سالار شهيدان، حضرت ابا‌عبد‌الله الحسين(عليه السلام) قرار دهد.

 

پرسش دوم: رابطه حفظ دين با بذل جان

اكنون نوبت پرسش ديگر و رسيدگى به پاسخ آن است. سؤال اين بود كه چه رابطه‌اى بين قيام امام حسين(عليه السلام) و حفظ اسلام وجود دارد و چگونه شهادت آن حضرت موجب بقاى اسلام گرديد؟ شكل كلى اين سؤال اين است كه اصولا دادن خون و جان، و حفظ و بقاى دين چه رابطه‌اى با يكديگر دارند؟

نظير پرسش اول، در اين‌جا نيز ابتدا بايد خود سؤال و شبهه را مقدارى بپروريم و بيشتر باز كنيم:

برخى احكام و تكاليف در دين جنبه شخصى و فردى دارد؛ بدين معنا كه هر كس اگر فقط خودش باشد و خودش، مى‌تواند آن تكليف را انجام دهد. به عبارت ديگر، در اين مواردْ تكليف متوجه فرد است و انجامش از فرد خواسته شده است. براى مثال، نماز از اين سنخ تكاليف است. نماز من به كس ديگرى ربطى ندارد و وظيفه‌اى است براى شخص من و خودم بايد اين وظيفه را انجام دهم. در اين‌جا هنگامى كه مى‌خواهم نماز بخوانم، طبق دستور مذهب و مرجع تقليد خودم وضو مى‌گيرم و نماز مى‌خوانم.

در مورد اين سنخ تكاليف كه جنبه شخصى دارد، اگر فرد در شرايط و موقعيتى قرار بگيرد كه با انجام آن تكليف جانش به خطر بيفتد، در آن‌جا همان‌گونه كه در پرسش اول اشاره كرديم، فرد بايد تقيه كند؛ يعنى بايد در ظاهر

طورى رفتار كند كه ديگران به دين و مذهب و آيين او پى نبرند. تقيه تقريباً در همه زمان‌ها در طول تاريخ اسلام مصداق داشته و دارد. به ويژه در زمان‌هاى گذشته كه شرايط خاصى بر جوامع حاكم بود، مسأله تقيه به خصوص در ميان شيعه بسيار مهم بود و شيعيان در بسيارى از موارد مجبور بودند تقيه كنند و طورى رفتار نمايند كه معلوم نشود شيعه و پيرو اهل‌بيت(عليهم السلام) هستند. ائمه ما(عليهم السلام) نيز بر مسأله تقيه بسيار تأكيد مىورزيده‌اند، تا آن‌جا كه فرموده‌اند:

اَلتَّقِيَّةُ ديني وَدينُ آبائي؛(1) تقيه دين من و دين پدران من است.

به عبارت ديگر، تقيه عين دين و جزو دين است و كسى كه در شرايط تقيه قرار دارد اصلا دينش و حكم و وظيفه دينى‌اش همين است كه مثلا، به روش اهل‌سنّت وضو بگيرد. بنابراين در مورد اين‌گونه تكاليف، براى حفظ جان بايد از انجام تكليف و عمل به حكم چشم پوشيد و به عبارتى، عمل به دين و حكم دينى را فداى جان كرد.

حال سؤال اين است كه پس در كجا است كه مى‌گوييم اگر حفظ دينت متوقف بر نثار جان است جانت را فدا كن تا دينت باقى بماند؟ همان دينى كه مى‌گويد براى حفظ جانت نماز نخوان و حتى گاهى مى‌گويد علناً اظهار كفر كن تا جانت محفوظ بماند، همان دين در مواردى هم مى‌گويد جانت را فداى دينت كن و جانت را بده تا دين محفوظ بماند. چگونه با فدا شدن جان من دين باقى مى‌ماند و چه رابطه‌اى بين اين دو امر وجود دارد؟

 

بررسى رابطه «حفظ دين» با «بذل جان»

براى آن كه پاسخ اين پرسش بهتر روشن شود اشاره مى‌كنيم كه در يك تقسيم


1. بحار الانوار، ج 2، باب 13، روايت 41، ص 73.

مى‌توانيم كليه مسائلى را كه در دين و اسلام مطرح است و اسلام را تشكيل مى‌دهد به دو بخش «احكام» و «عقايد» تقسيم كنيم. توضيح داديم كه در بخش احكام، حتى در احكام مهمى مثل نماز و روزه و حج، حكم خود اسلام اين است كه اگر مستلزم به خطر افتادن جان باشد، بايد آنها را كنار گذاشت و جان را حفظ كرد. بنابراين طبيعتاً رابطه بين «نثار خون و جان» و «بقا و حفظ دين» را نمى‌توان در اين بخش از اسلام جستجو كرد. اين‌جا مسأله به عكس است و اسلام با دستور تقيه، حكم را برمى‌دارد و جان را مقدّم مى‌كند و دستور به حفظ آن مى‌دهد.

بنابراين به طور طبيعى نوبت به اين احتمال مى‌رسد كه بگوييم منظور اين است كه جانمان را بدهيم تا «عقايد» خود را حفظ كنيم؛ يعنى در موردى كه حفظ ايمان و عقيده قلبى متوقف بر بذل جان است اسلام دستور مى‌دهد جان را فداى ايمان و عقيده كنيم.

اما با اندك تأملى مشخص مى‌شود كه اين احتمال درست نيست. سرّ مسأله نيز اين است كه عقيده امرى قلبى است و حفظ امر قلبى در هر شرايطى ممكن است. بلى، امكان دارد با القاى شبهاتى بتوان عقيده را سست و در نهايت زايل كرد، اما اين فرض وجود ندارد كه بگوييم من يا بايد عقيده‌ام را حفظ كنم و جانم را بدهم، و يا اين كه جانم را حفظ كنم و دست از عقيده‌ام بردارم. اعتقاد در دل و قلب ما است و كسى به دل و قلب ما راه ندارد. ما مى‌توانيم در دل و قلبمان به خدا، پيامبر، معاد و ساير اعتقادات اسلامى معتقد باشيم بدون آن كه حتى يك نفر از اين امر آگاهى داشته باشد.

پس خون دادن ربطى به اعتقاد ندارد و تصور نمى‌شود كه ما در موردى مجبور باشيم براى حفظ ايمان و عقيده شخصى خود جانمان را فدا كنيم. اتفاقاً اسلام به ما اجازه داده كه براى حفظ جانمان، در ظاهر و به زبان اظهار كفر

كنيم، همان‌گونه كه عمّار اين كار را كرد. دليلش هم همان‌گونه كه گفتيم اين است كه ايمان و اعتقاد مربوط به دل است و انسان مى‌تواند هم جانش را حفظ كند و هم در قلب و دلش به اسلام معتقد باشد گرچه به ظاهر مجبور شود اظهار كفر نمايد. در هر صورت، اين مسأله روشن است و بيش از اين نياز به بحث ندارد.

بدين ترتيب اين سؤالْ هم‌چنان باقى است كه، در چه موردى است كه حفظ دين متوقف بر نثار جان است؟ اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى‌فرمايد: بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دينِكَ، در كجا است؟ چگونه نثار خون امام حسين(عليه السلام) باعث حفظ دين شد و چه مسأله‌اى در ميان بود كه بايد آن حضرت جان خود را فدا مى‌كرد تا دين باقى بماند؟ كجا است كه امر داير مى‌شود بين دين و جان من، و يا بايد دين بماند يا جان من حفظ شود و اسلام مى‌گويد جانت را بده تا دين بماند؟

پاسخ اين است كه اين مسأله نه مربوط به دين و وظيفه فردى اشخاص است و نه مربوط به اعتقاد و ايمان قلبى، بلكه بحثِ «اسلام اجتماعى» و «بقاى دين در جامعه» است. بحث اين است كه من فدا شوم تا دين براى جامعه باقى بماند. دين و اعتقاد يك «فرد» مطرح نيست، بلكه دين و اعتقاد «جامعه» در ميان است. مسأله، اجراى احكام اسلام در جامعه و ايجاد يا بقاى دولت و نظام اسلامى است كه مجرى احكام اسلام در جامعه است. اگر برقرارى و يا حفظ دولت اسلامى منوط به اين است كه منِ نوعى فدا شوم، بايد اين كار را انجام دهم. اگر امر داير است بين اين كه يا من بايد فدا شوم يا دين براى ديگران و جامعه باقى بماند، بايد من خود را فداى دين جامعه كنم. اگر وضعيت و شرايط به گونه‌اى است كه اگر من بذل جان نكنم كفار بر جامعه اسلامى مسلط مى‌شوند و دين از جامعه رخت برمى‌بندد، آن‌جا است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)

مى‌فرمايد: بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دينِكَ؛ بايد هم بذل مال كنى و هم جانت را بدهى تا دين باقى بماند.

آيا امام حسين(عليه السلام) كه جانش را فدا كرد به اين دليل بود كه ‌العياذ بالله‌ـ خودش بى‌دين مى‌شد و خوف آن را داشت كه دين خودش از دستش برود؟! روشن است كه هرگز اين‌گونه نيست. امام حسين(عليه السلام) از آن بيم داشت كه دين از جامعه رخت بربندد. آن بزرگوار خون مقدسش را نثار كرد تا اسلام در جامعه باقى بماند. آن حضرت كه معصوم بود و خطرى دين شخص او را تهديد نمى‌كرد؛ آنچه در معرض تهديد بود ادامه حيات اسلام در جامعه اسلامى بود. بنابراين ابا‌عبد‌الله(عليه السلام) فدا شد تا مردم مسلمان بمانند و اسلام براى جامعه آن روز و نسل‌هاى بعد باقى بماند.

با اين حساب، پيرو امام حسين(عليه السلام) هم بايد همين‌گونه باشد. همان‌طور كه قبلا نيز اشاره كرديم، اين امر اختصاصى به امام حسين(عليه السلام) ندارد و اين‌گونه نيست كه يك تكليف خاص براى شخص آن حضرت باشد. اين تكليف نيز همانند ساير تكاليف اسلام، بين همه مسلمانان مشترك است و اگر موضوع آن تحقق يابد هر مسلمانى چنين وظيفه‌اى پيدا مى‌كند؛ يعنى اگر بقاى دين در جامعه منوط به بذل جان باشد، بايد جانش را فدا كند.

پيرو سيدالشهدا(عليه السلام) نمى‌تواند فقط نگران دين شخص خودش باشد و به دين جامعه كارى نداشته باشد. امام حسين(عليه السلام) دين شخص خودش كه مشكلى نداشت و مشكلى پيدا نمى‌كرد، آنچه در خطر بود و مى‌رفت دچار مشكل شود بقاى اسلام در جامعه بود. اگر امام حسين(عليه السلام) با يزيد بيعت مى‌كرد و كربلا و كشته شدن را انتخاب نمى‌كرد، با توجه به وضعى كه پيش آمده بود، اسلام به تدريج به كلى از بين مى‌رفت و حداكثر يك يا دو نسل بعد، جز نامى از اسلام

باقى نمى‌ماند. در چنين شرايطى بود كه امام حسين(عليه السلام) احساس كرد كه بايد جانش را فدا كند. البته نادر اتفاق مى‌افتد كه خون يك يا چند نفر معدود موجب بقاى اسلام در جامعه شود، اما جريان كربلا و خون امام حسين(عليه السلام) و ياران اندكش از همان موارد نادر بود و در نهايت موجب گرديد وضعيت جامعه متحول شود و مردم از خواب غفلت بيدار شوند.

 

تــكرار تاريخ

آنچه كه در زمان ابا‌عبد‌الله(عليه السلام) پيش آمد در هر زمان ديگرى نيز ممكن است اتفاق بيفتد. هميشه اين احتمال وجود دارد كه وضعيت و شرايطى پيش بيايد كه اساس اسلام در معرض تهديد قرار گيرد و بقاى دين در جامعه با خطر جدى مواجه گردد. در چنين شرايطى مسلمانان وظيفه دارند با آن تهديد و خطر مقابله كنند و اقدام لازم را انجام دهند تا اساس و كيان اسلام در جامعه پابرجا بماند.

البته عواملى كه موجب بروز خطر براى كيان اسلام در جامعه مى‌شوند مختلفند. گاهى تهديد و به خطر افتادن دين از ناحيه القاى شبهات فكرى و اعتقادى است كه موجب تضعيف ايمان و اعتقاد مردم و جامعه مى‌شود. طبيعتاً راه مقابله با تهديداتى كه از اين ناحيه پيش مى‌آيد تعليم و آموزش مردم و كار فرهنگى كردن است. به همين دليل نيز ائمه اطهار(عليهم السلام) در هر وضعيتى كه فرصت پيدا مى‌كردند و شرايط ايجاب مى‌كرد، شاگردانى را تربيت مى‌كردند و شبهه‌ها را پاسخ مى‌دادند و مبانى فكرى و اعتقادى مردم را تقويت مى‌كردند و تحكيم مى‌بخشيدند. تربيت كسانى امثال «هشام بن حَكَم» به همين منظور بود كه با ديگران بحث كنند و شبهه‌ها را پاسخ دهند. به هر صورت، راه مقابله با اين‌گونه تهديدها جان دادن و نثار خون نيست، بلكه در اين‌جا حفظ دين به وسيله تعليم و تربيت مردم و جامعه ميسّر مى‌گردد.

 

اما گاهى مسأله بالاتر از اينها است و وضعيت و شرايطى پيش مى‌آيد كه اصل دين و حيات آن در مخاطره قرار مى‌گيرد و به گونه‌اى مى‌شود كه عمل به دين در صحنه اجتماع مشكل مى‌شود و مى‌رود كه دين و احكام و ارزش‌هاى اسلامى به كلى از صحنه جامعه رخت بربندد. در اين شرايط ممكن است يك يا چند نفر به صورت شخصى و در شرايطى خاص بتوانند به اسلام و احكام و ارزش‌هاى آن پاى‌بند بمانند و عمل كنند، اما وضعيت عمومى جامعه به گونه‌اى به پيش مى‌رود كه دين نمى‌تواند بروز و ظهور اجتماعى و عمومى داشته باشد. اين‌جا است كه حفظ دين مستلزم نثار خون و بذل جان است.

فرض كنيد، خداى ناكرده، در كشور ما شرايطى پيش بيايد كه دولتى كافر بر مردم ما مسلط شود كه حتى اجازه نماز خواندن و روزه گرفتن و عزادارى براى اهل‌بيت و امام حسين(عليهم السلام) را هم به مردم ندهد. چيزى شبيه آنچه كه در زمان حكومت كمونيست‌ها در شوروى سابق و در كشورهاى آسياى ميانه حكم‌فرما بود. كمونيست‌ها مساجد را بسته بودند و تبديل به سربازخانه و موزه و مراكز ديگر كرده بودند، بيان و تبليغ دين و مسائل دينى اجازه داده نمى‌شد، آموزش قرآن در مدارس ممنوع بود و خلاصه، وضعيتى پيش آورده بودند كه دين نمى‌توانست هيچ‌گونه بروز و ظهور علنى و عمومى و اجتماعى داشته باشد.

البته وضعيتى كه گفتيم منحصر به فرض مذكور نيست و فروض مختلف ديگرى نيز مى‌تواند داشته باشد. يكى ديگر از اين فروض، وضعيتى بود كه حكومت بنى‌اميه و به ويژه يزيد‌بن‌معاويه در جامعه اسلامى به وجود آورده بود. حكومت اموى مانع انجام اعمال و تكاليف دينى مردم نبود و نمى‌گفت نماز نخوانيد، روزه نگيريد يا حج نرويد. بنى‌اميه نه تنها در اين قبيل امور مانع مردم نبودند، كه خودشان نيز نماز مى‌خواندند، مسجد مى‌ساختند، اقامه جماعت

داشتند، امير‌الحاج تعيين مى‌كردند و گاهى نيز خود در مراسم حج شركت جسته و حج مى‌گزاردند. بدين ترتيب آنها خودشان هم به نحوى مروّج اسلام و قرآن و نماز و مسجد بودند و به احكام اسلام عمل مى‌كردند، چه رسد به اين‌كه بخواهند مانع انجام تكاليف دينى ديگران بشوند.

با اين حال، پس چگونه بود كه مى‌گوييم دين به خطر افتاده بود، و چرا امام حسين(عليه السلام) احساس تكليف و وظيفه كرد كه بايد قيام كند تا دين حفظ شود؟ دين كه به ظاهر بسيار هم داير و رايج و بازارش گرم بود. آيا مى‌گفتند نماز نخوانيد؟ مى‌گفتند اذان نگوييد؟ آيا بحث اين بود كه قرآن نخوانيد يا مسجد نسازيد؟

كسانى كه به سوريه و دمشق رفته‌اند، ديده‌اند كه مسجد اموى پس از صدها سال هنوز هم پابرجا است. اين مسجد را بنى‌اميه ساخته‌اند و مسجد بسيار بزرگ و محكمى هم هست. اين مسجد شاهدى است بر اين كه بنى‌اميه با مسجد ساختن و اذان گفتن و نماز خواندن مخالفتى نداشتند و خودشان نماز جمعه و جماعت نيز اقامه مى‌كردند. پس به راستى مسأله چه بود و چرا امام حسين(عليه السلام) براى دين احساس خطر كرد؟ چه وضعى پيش آمده بود كه آن حضرت مى‌فرمود اگر ادامه پيدا كند فاتحه اسلام خوانده مى‌شود؛ و عَلَى الاِْسْلامِ السَّلام؟

 

بيان امام حسين(ع) در فلسفه قيام عاشورا

سيد الشهدا(عليه السلام) خود در سخنانش اين‌گونه به اين پرسش پاسخ مى‌دهد:

اِنَّ هؤُلاءِ الْقَوْمَ قَدْ لَزِمُوا طاعَةَ الشَّيْطانِ وَتَوَلَّوْا عَنْ طاعَةِ الرَّحْمانِ وَاَظْهَرُوا الْفَسادَ وَعَطَّلُوا الْحُدُودَ وَاسْتَأْثَروُا بِالْفَيْءِ وَاَحَلُّوا حَرامَ اللهِ وَحَرَّمُوا حَلالَهُ.(1)


1. بحار الانوار، ج 44، باب 37، روايت 2، ص 382.

آن حضرت در اين فرمايش بيان مى‌دارد كه چرا من قيام كردم و حاضر شدم خونم را بدهم، فرزندانم شهيد شوند و اهل‌بيتم به اسارت بروند. مگر بنى‌اميه چه كرده‌اند؟ حضرت نمى‌فرمايد، اينها نماز نمى‌خوانند، روزه نمى‌گيرند يا حج نمى‌روند؛ چون اين كارها را انجام مى‌دادند. پس مشكل چه بود؟ مى‌فرمايد، بنى‌اميه بنايى را گذارده‌اند و رويّه‌اى را در پيش گرفته‌اند كه نتيجه آن، اين شده كه خدا در جامعه اطاعت نمى‌شود و پيروى شيطان رايج و ظاهر و آشكار شده است. آنان كارى كرده‌اند كه هر فساد و تباه‌كارى كه مى‌خواهند علناً انجام مى‌دهند و ثمره‌اش اين شده كه حدود الهى در جامعه متروك واقع گرديده و اجرا نمى‌شود و حرام خدا حلال، و حلال خدا حرام شده است.

شراب‌خوارى در اسلام حرام است و اگر كسى اين كار را انجام دهد و ثابت شود، بايد حد بر او جارى گردد و تازيانه بخورد. بنى‌اميه خودشان و دوستان و كارگزارانشان شراب مى‌خوردند. با اين حساب اگر بنا بود كسى براى شراب‌خوارى تازيانه بخورد، آنان خودشان و دوستان و بستگانشان بايد در صف اول تازيانه مى‌خوردند. از اين رو آنها اين حكم را تعطيل كرده بودند. در ساير موارد نيز هرجا كه مصلحتشان اقتضا نمى‌كرد و در مورد دوستان و كسانى كه از حزب و جناحشان بودند و كسانى كه به قول امروزى‌ها به آنها رأى داده بودند، احكام و مجازات‌هاى اسلامى را عمل نمى‌كردند و فاكتور مى‌گرفتند. بر اين اساس است كه امام حسين(عليه السلام)مى‌فرمايد:

عَطَّلُوا الْحُدُودَ... وَاَحَلُّوا حَرامَ اللهِ وَحَرَّمُوا حَلالَهُ؛ حدود الهى را تعطيل كردند،... حرام خدا را حلال، و حلال خدا را حرام نمودند.

بنابراين معناى به خطر افتادن دين در زمان امام حسين(عليه السلام) اين نبود كه مردم نتوانند نماز بخوانند و روزه بگيرند و يا قائل به بت‌پرستى شوند و به بت سجده

كنند! هيچ كس نمى‌گفت بت بپرستيد يا نماز نخوانيد و روزه نگيريد و قرآن نباشد. همان مسجد اموى دارالقرآن و دارالحفاظ بود و قرآن در آن تعليم داده و حفظ مى‌شد. پس مسأله و مشكل در كجا بود؟ مشكل بر سر «احكام اجتماعى» اسلام بود. احكام فردى مثل نماز و روزه كه چندان ارتباطى به حكومت پيدا نمى‌كرد مشكل و مسأله‌اى نداشت. نماز خواندن يا نخواندن مردم مشكلى براى معاويه درست نمى‌كرد. او خودش هم مى‌گفت، من با شما نجنگيدم كه نماز بخوانيد يا روزه بگيريد، اينها كارهايى است كه به خودتان مربوط است؛ من با شما بر سر «حكومت» جنگيدم. شما هرچه مى‌خواهيد نماز بخوانيد، روزه بگيريد، مسجد بسازيد و به حج برويد، اما به حكومت من كارى نداشته باشيد!

اگر بخواهيم با زبان و ادبيات امروز جامعه خودمان بيان كنيم، معاويه مى‌گفت: هرچه مى‌خواهيد نذر و نياز كنيد، نوحه بخوانيد، سينه و زنجير بزنيد، عَلَم و كُتل برداريد، سفره حضرت رقيه(عليها السلام) بيندازيد و آش امام حسين و اباالفضل العباس(عليهما السلام) درست كنيد، ولى كارى به حكومت و سياست نداشته باشيد.

آش پختن و سفره انداختن و نذر و نياز كردن و زنجير زدن هيچ خطرى براى حكومت امثال معاويه ندارد. به همين دليل آنها نه تنها براى اين امور مانعى درست نمى‌كنند، كه تأييد هم مى‌كنند و حتى خودشان برنج و روغن تعاونى هم مى‌دهند، پرچم هديه مى‌كنند، قرآن برايمان چاپ مى‌كنند و پول تعمير مسجدهايمان را نيز مى‌پردازند. البته بگذريم كه در برخى كشورهاى اسلامى، دولت‌ها براى مسجد پول ندارند، اما براى كليسا و كنشت و آتشكده بودجه اختصاص مى‌دهند!

در هر صورت، صِرف مسجد و نماز و قرآن و نوحه و سينه، براى حكومت‌ها هيچ ضررى ندارد و آنها هم با اين امور كارى ندارند. آنچه براى

حكومت‌ها مشكل درست مى‌كند و دردسرساز است احكام اجتماعى اسلام است. حكومتى كه بخواهد به فساد و تباه‌كارى بپردازد و ثروت ملى را به يغما ببرد و براى منافع شخصى و حزبى با شياطين و قدرت‌هاى استعمارى كنار بيايد، با احكام اجتماعى اسلام مشكل خواهد داشت و آن را مانعى بر سر راه خود مى‌بيند. آنچه مانع مى‌شود چنين حكومتى نتواند به اغراض و منافعش دست پيدا كند احكام و مسائل فردى اسلام نظير نماز و روزه و نذر و نياز نيست، بلكه اسلامى است كه بخواهد در حيطه مسائل اجتماعى و سياسى و حكومتى دخالت كند و در اين رابطه امر و نهى و دستورى داشته باشد. اگر اسلام بخواهد «ميزان قوانين اجتماعى» قرار گيرد و بنا شود روابط و مناسبات اجتماعى بر اساس قوانين و احكام اسلامى تنظيم گردد، اين‌جا است كه بين دين و حكومت تزاحم و اصطكاك پيدا مى‌شود، و در اين‌جا است كه حكومت در‌صدد حذف و تعطيل دين برمى‌آيد. آن‌گاه در چنين شرايطى است كه اسلام در معرض مخاطره قرار مى‌گيرد و ممكن است حفظ و بقاى آن در گرو نثار خون و جان باشد.

 

قيام حسينى، الگوى نهضت خمينى(رحمه الله)

انقلاب اسلامى ايران و حركت حضرت امام(رحمه الله) نيز بر همين اساس شكل گرفت. جوان‌هاى ما آن سال‌ها نبودند و اگر بخواهند، بايد به كتاب‌ها و اسناد مراجعه كنند، اما افراد مسن‌تر آن سخنرانى‌هاى امام(رحمه الله) در سال‌هاى 42 و 43 را به ياد دارند. ايشان در آن روزها در مسجد اعظم و مدرسه فيضيه كه سخنرانى فرمودند، محور و تكيه اصلى و بارز سخنشان اين بود كه مى‌فرمودند، اى بازاريان و كسبه، اى كشاورزان، اى علما و اى همه مردم و ملت ايران، من

احساس خطر براى اسلام مى‌كنم. مى‌فرمود: علماى اسلام به داد اسلام برسيد.(1)امام(رحمه الله) براى بسيج مردم و به حركت درآوردن و شوراندن آنها عليه نظام ستم‌شاهى و تحريك غيرت آنان، مرتب اين مسأله را تكرار مى‌كردند كه «اسلام در خطر است». هنگامى كه حضرت امام(رحمه الله) اين‌گونه صحبت مى‌كرد و فرياد مى‌زد، اقشار مختلف مردم كه عاشق اسلام بودند بدنشان به لرزه مى‌افتاد و با تمام وجود احساس وظيفه مى‌كردند كه بايد از اسلام دفاع كنند.

اما مگر چه خبر بود كه امام(رحمه الله) مى‌فرمود، اسلام در خطر است؟ مگر رژيم پهلوى مى‌خواست چه آسيبى به اسلام وارد كند؟ آيا مى‌گفت نماز نخوانيد؟ آيا جلوى مسجد ساختن و قرآن خواندن مردم را گرفته بود؟ آيا با عزادارى و روضه‌خوانى براى امام حسين و اهل‌بيت(عليهم السلام) مخالفت مى‌كرد؟ آيا براى رفتن مردم به حج و زيارت مانع درست كرده بود؟ آيا مى‌گفت اعتقاد به خدا نباشد؟

كسانى كه آن روزها را نديده‌اند و به ياد ندارند تاريخ را مطالعه كنند تا حقيقت ماجرا بر آنها روشن شود. مسأله اين نبود كه رژيم شاه جلوى نماز خواندن و مسجد ساختن و عزادارى مردم را گرفته بود و با آنها مخالفت مى‌كرد. البته پدرش در ابتدا كه به قدرت رسيده بود چند صباحى اين ناشى‌گرى را كرد و مجالس عزادارى سالار شهيدان، حضرت ابا‌عبد‌الله الحسين(عليه السلام) را قدغن كرد، اما بعد خودش فهميد چه غلطى كرده و دست برداشت. پسرش هم تا حدودى از پدرش عبرت گرفت و اين قبيل كارها را تكرار نكرد. البته شرايط اجتماعى هم در زمان او چنين اقتضايى نداشت.


1. بخشى از عين صحبت‌هاى حضرت امام(رحمه الله) چنين است: اى سران اسلام به داد اسلام برسيد، اى علماى نجف به داد اسلام برسيد، اى علماى قم به داد اسلام برسيد. (صحيفه نور، ج 1، ص 105)

در هر صورت، شاه برخلاف پدرش نه تنها روضه‌خوانى را ممنوع نكرد، كه خودش هم در كاخ سعدآباد روضه‌خوانى مى‌كرد و آن مراسم از راديو نيز پخش مى‌شد. شاه نه با نماز و روزه مخالفت مى‌كرد و نه با اين كه مردم به حج و زيارت خانه خدا بروند. او حتى خودش هم به مكه رفته بود و لباس احرام پوشيده بود و عكسش را هم گرفته بودند و آن زمان در ادارات و اماكن دولتى هم نصب كرده بودند تا به مردم نشان دهند شاه آدم خوب و مسلمانى است! او نه تنها نمى‌گفت خدا نباشد، كه براى ايجاد مقبوليت در بين مردم، سلطنتش را به خدا منتسب مى‌كرد و مى‌گفت «شاه سايه خدا است». پس چه شده بود كه حضرت امام(رحمه الله) آن‌گونه براى اسلام احساس خطر مى‌كرد و فرياد برآورده بود كه علماى اسلام به داد اسلام برسيد؟

مسأله و مشكل اصلى رژيم شاه اين بود كه حركت‌هايى را آغاز كرده بود كه حضرت امام(رحمه الله) با تيزبينى و دورانديشى، به درستى تشخيص داد كه اين اقدامات آغاز يك روند بلندمدت است كه در پى اسلام‌زدايى و در نهايت، محو كامل اسلام است. مسأله ابتدا از «لايحه انجمن‌هاى ايالتى و ولايتى» آغاز شد. از جمله موارد قابل تأمل در اين لايحه، يكى اين بود كه براى اولين بار در ايران، شرط اسلام و مسلمان بودن را براى انتخاب كردن و انتخاب شدن ملغى كرده بود. بر اساس يكى از بندهاى اين لايحه كه دولت شاه آن را به مجلس پيشنهاد داده بود، نه براى رأى‌دهندگان و نه براى انتخاب شوندگان، ديگر لازم نبود كه مسلمان باشند و از هر كيش و مذهبى كه مى‌بودند اشكالى نداشت. از جمله بندهاى مهم ديگر اين لايحه، يكى هم اين بود كه از آن پس لزومى نداشت كه نمايندگان مجلس به قرآن قسم ياد كنند، بلكه هر كس اگر به كتاب مقدس خودش قسم مى‌خورد كافى بود. اين مطلب دوم توجيه روشنى هم داشت؛

مى‌گفتند وقتى قرار شد مسلمان بودن براى نماينده شرط نباشد، طبيعتاً به نماينده يهودى و مسيحى كه نمى‌شود گفت به قرآن قسم بخورد! آنها بايد به تورات و انجيل خودشان قسم بخورند. بدين ترتيب با اين توجيه، در متن لايحه انجمن‌هاى ايالتى و ولايتى قسم خوردن به قرآن را برداشته بودند و به جاى آن قسم خوردن به «كتاب مقدس» را گذاشته بودند. البته همه اينها مقدمه‌چينى و توطئه‌اى بود براى رسميت بخشيدن به «بهائيت» و نفوذ دادن صريح و آشكار آن در دستگاه حكومت. مسأله اين بود كه فردا بهائيت هم رسميت پيدا كند و يك نماينده بهايى بيايد در مجلس و به كتاب به اصطلاح مقدس بهائيان قسم بخورد!

از جمله اقدامات ديگر شاه در روند اسلام‌زدايى اين بود كه علناً در مقابل روحانيت قد علَم كرده بود و مى‌گفت من روح اسلام را از اين آخوندها بهتر مى‌فهمم! او با اين سخن كه تعبير خود او بود، ادعا مى‌كرد اين مطالبى كه من مى‌گويم و كارهايى كه مى‌كنم روح اسلام آنها را اقتضا مى‌كند و اين روحانى‌ها و عمامه‌به‌سرها نمى‌فهمند و از مسائل سياسى و اجتماعى سر در‌نمى‌آورند و چون نه اسلام را مى‌شناسند، نه اجتماع را و نه سياست را، بى‌جهت هياهو به پا مى‌كنند!

بدين ترتيب حرف شاه اين بود كه روحانيت كارى به سياست و اداره كشور نداشته باشد و فقط به درس و بحثش بپردازد. او مى‌گفت، روحانيت سياست را نه مى‌فهمد و نه توان اجراى آن را دارد، و من كه شاه مملكت هستم روح اسلام را از اينها بهتر درك مى‌كنم! تكيه اصلى شاه روى همين قسمت بود كه روحانيت به سياست و كشوردارى و حكومت كارى نداشته باشد. او مى‌گفت، روحانيت بگويد مسجد بسازيد، ما مى‌سازيم! بگويد قرآن چاپ كنيد، ما بهترين قرآن‌ها را برايشان چاپ مى‌كنيم! مى‌خواهند روضه بخوانند و مردم عزادارى كنند، هيچ مانعى نيست و ما خودمان هم كمك مى‌كنيم! اصلا ما در

كاخ خودمان روضه مى‌گيريم و همين روحانى‌ها بيايند روى منبر كاخ ما روضه بخوانند، اما كارى به سياست و حكومت نداشته باشند! اين كه بگويند اين قانون خوب است، آن قانون با اسلام نمى‌سازد، فلان قانون بايد عوض شود و...، اينها مسائل سياسى است و مربوط به ما است و به روحانيت ارتباطى ندارد.

شاه مى‌گفت، ما به امور مربوط به حكومت و سياست و اداره كشور مى‌پردازيم و روحانيت هم به فكر دين و امور دينى مردم باشد و مسائل و مشكلات دينى آنها را حل و فصل كند. در يك كلمه، حرف شاه جدايى دين از سياست بود و همان چيزى كه مسيحيت شعار آن را مى‌داد و مى‌دهد: كار خدا را به خدا و كار قيصر را به قيصر وا بگذار! يعنى حكومت و سياست و اداره امور دنيا در اختيار پادشاهان و سلاطين، و دين و قرآن و قبر و قيامت و آخرت هم از آنِ خدا و پيغمبر و كليسا و روحانيت!!

 

سكولاريزم، دشمن ديرين اسلام

آرى، چيزى كه شاه آن روز مى‌گفت و به دنبال آن بود، مسأله جدايى دين از سياست بود. امروزه از اين مطلب با اصطلاح «سكولاريزم» تعبير مى‌شود و كسانى امروزه در اين كشور و در همين جمهورى اسلامى به دنبال همين امر هستند. اگر در اوايل پيروزى انقلاب كسانى در پشت پرده و در لفافه و مجالس خصوصى از سكولاريزم دم مى‌زدند، در اين سال‌ها مى‌بينيم افراد مختلفى در روز روشن و در ملأ عام، تحت لواى اصلاحات و اصلاح‌طلبى، با صراحت تمام شعار سكولاريزم سر مى‌دهند و سرسختانه از آن دفاع مى‌كنند.

سكولاريزم و جدايى دين از سياست يعنى همان حرفى كه شاه مى‌زد و همان كارى كه پهلوى مى‌خواست انجام دهد و حضرت امام(رحمه الله)سرسختانه و با تمام قوا مقابل آن ايستاد. سكولاريزم و جدايى دين از سياست يعنى اين كه

احكام اجتماعى، اقتصادى، جزايى و حقوقى اسلام كنار گذاشته شود و مسلمان‌ها فقط به امور شخصى خودشان، مثل نماز و روزه و گريه براى امام حسين(عليه السلام) بپردازند. سكولاريزم يعنى اين كه دست دزد را نبريد، زناكار را تازيانه نزنيد، قصاص را برداريد و خلاصه، همه آن چيزهايى كه مربوط به مسائل اجتماعى است، گرچه در قرآن آمده باشد، بايد تعطيل گردد و كنار گذاشته شود. سكولاريزم يعنى اين كه اصولا تاريخ مصرف اين‌گونه حرف‌ها و قوانين و مقررات گذشته و امروزه ديگر بايد آنها را به تاريخ سپرد!!

امروزه صريحاً مى‌گويند و مى‌نويسند كه در تعارض بين حقوق بشر و اسلام، حقوق بشر مقدّم است و اسلام كنار گذاشته مى‌شود! مى‌گوييم در قرآن آمده:

الزّانِيَةُ وَالزّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِد مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَة،(1)وَالسّارِقُ وَالسّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما،(2)وَلَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الاَْلْبابِ،(3)آقايان پوزخند مى‌زنند و مى‌گويند اين حرف‌ها قديمى شده و ما امروزه اعلاميه جهانى حقوق‌بشر را داريم واين‌آيات خلاف اعلاميه جهانى حقوق‌بشراست!ريشه وخمير مايه اصلى چيزى كه آقايان به نام اصلاحات از آن دم مى‌زنند اينها است.

اكنون مناسب است از خود بپرسيم اگر حضرت امام(رحمه الله) اينك زنده بودند و اين كارها را مى‌ديدند و اين مطالب را مى‌شنيدند چه عكس‌العملى نشان مى‌دادند؟ آيا حركت‌ها و اقدامات رژيم منحوس پهلوى و لايحه انجمن‌هاى ايالتى و ولايتى و انقلاب سفيد و اصلاحات شاهنشاهى خطرناك‌تر بود يا اصلاحاتى كه امروزه اصلاح‌طلبان به دنبال آن هستند و چشمه‌هايى از آن را


1. نور (24)، 2: به هر يك از زن و مرد زناكار صد تازيانه بزنيد.

2. مائده (5)، 38: دست مرد و زن دزد را قطع كنيد.

3. بقره (2)، 179: و اى خردمندان، شما را در قصاص زندگانى است.

نيز به اجرا گذاشته‌اند؟ اين مسأله نياز به تأمل جدى دارد و به خصوص نسل جوان ما بايد با خود خلوت كند و حقيقتاً به اين موضوع فكر كند.

بنده به قطع مى‌گويم، والله العلىّ العظيم! و قسم به خون سيدالشهدا(عليه السلام)! آنچه امروزه اصلاح‌طلبان در ايران مى‌خواهند به آن جامه عمل بپوشانند از آنچه شاه به دنبال آن بود بدتر و به مراتب خطرناك‌تر است! بسيارى از سردمداران اينها نه ايمانى به خدا و نه اعتقادى به وحى و قرآن و اسلام دارند. ماهيت و روح و حقيقت سكولاريزم يعنى اسلام بى اسلام! اگر حقيقتاً سكولاريزم در اين مملكت پا بگيرد و اجرا شود طولى نخواهد كشيد كه شما در اين كشور اثرى از اسلام نخواهيد ديد و تنها معدود افرادى يافت خواهند شد كه چيزى از حقيقت اسلام بدانند و بدان عمل كنند.

سكولاريزم سنگ بناى اصلى دين‌زدايى و اسلام‌زدايى است. دقيقاً به همين دليل هم هست كه ظرف اين چند سال اخير در صدها كتاب و مقاله و مجله و روزنامه و سخنرانى به تعريف و تمجيد از سكولاريزم و مذمت دخالت دين در سياست و امور اجتماعى پرداخته شد. برخى از اين نويسندگان و گويندگان و حاميان و مجريان اين نظريه هم‌اينك پست‌هاى حساسى را در اين كشور در اختيار دارند كه تعدادى از آنها قبلا حتى در پست‌هاى مهم‌ترى هم بودند. همين الآن نيز مقالات و كتاب‌هاى اين افراد با انواع كمك‌هاى دولتى و غير دولتى با تيراژهاى بالا و در روزنامه‌هاى كثيرالانتشار چاپ و توزيع مى‌شود. براى نمونه و به عنوان مشتى از خروار مى‌توانيد يكى، دو شماره از روزنامه «شرق» را ورق بزنيد(1) و قضاوت كنيد آيا مطالبى كه در اين جريده نوشته مى‌شود براى اسلام خطرناك‌تر و بدتر است يا آنچه كه شاه مى‌گفت.(2)


1. براى نمونه در اين عبارات دقت كنيد:

احمد قابل: راهكارهاى عرفى بشر امروز برتر از راهكارهاى مورد تأييد شرع است (ر.ك: 2روزنامه شرق، 19/9/82، ص‌13).

فرجاد: چنانچه ارتباط يك زن و مرد بالغ از روى عقل و انديشه صورت پذيرد به هيچ وجه خلاف نيست مگر در شكل تجاوز باشد (ر.ك: روزنامه شرق، 20/9/82، ص‌18).

احمد صدرى: بايد به دين اجازه رشد و تغيير داد تا تدريجاً مثل اروپا در ايران هم يك «دينِ ما بعد روشنگرى» پديد آيد (ر.ك: روزنامه شرق، 5/2/83، ص‌13).

مهرانگيز منوچهريان: كليه اطفالى كه به دنيا مى‌آيند، خواه از نكاح، خواه خارج از نكاح، مشروعند! طفل نامشروع وجود ندارد، و اين كلمات موهن بايد از كليه قوانين حذف شود (ر.ك: روزنامه شرق، 11/10/82، ص‌14).

حسينيان واقعى در اين زمان و همه زمان‌ها بايد به رهبر و مقتداى خود اقتدا كنند و آماده باشند كه هرگاه اسلام در معرض خطر قرار گرفت به دفاع از آن برخيزند و جان خود را نثار اسلام نمايند. مخاطب اين سفارش پيامبر(صلى الله عليه وآله) فقط اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيست و همه مسلمانان و به ويژه شيعيان و حسينيان هميشه بايد اين سخن را در گوش جان خود داشته باشند كه:

اَلْخامِسَةُ بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دينِكَ.

 

نگاه كليسايى به حادثه عاشورا

يكى از نظرات و ديدگاه‌هايى كه در مورد حادثه كربلا و عاشورا از سوى برخى افراد مطرح شده اين است كه اين مسأله خواست خداى متعال بوده و از ازل اين‌گونه مقرر گرديده بود كه امام حسين(عليه السلام) در كربلا به شهادت برسد و آن مصيبت‌ها را متحمل شود تا در ازاى آن، دوستان اهل‌بيت و امام حسين(عليهم السلام) مورد شفاعت و آمرزش قرار گيرند. بر اساس اين ديدگاه، اين واقعه اراده الهى و تقديرى بود كه خداوند مقدّر فرموده بود و در كار خدا نيز چون و چرا راه ندارد:

لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ؛(1) در آنچه [خدا] انجام مى‌دهد چون و چرا راه ندارد ولى آنان [=‌انسان‌ها] سؤال خواهند شد.


1. انبياء (21)، 23.

بر اين اساس، ديگر معنا ندارد در مورد حادثه كربلا بخواهيم چون و چرا كنيم و به بحث و تحليل بپردازيم كه چرا امام حسين(عليه السلام) به كربلا رفت و چرا جانش را فدا كرد و چگونه اين حركت موجب حفظ و بقاى اسلام گرديد و...‌. آنچه در اين باره مى‌توانيم بگوييم فقط همين است كه اين امر اراده حق تعالى بود و خداى متعال چنين مى‌خواست:

اِنَّ اللهَ قَدْ شاءَ اَنْ يَراكَ قَتيلا... واَنْ يَراهُنَّ صَبايا؛(1) همانا خداوند مى‌خواهد تو را كشته... و اهل‌بيتت را اسير ببيند.

حكمت و علت اساسى اين كار نيز اين بود كه كسانى به واسطه محبت امام حسين(عليه السلام) و عزادارى و گريه براى آن حضرت، مشمول عنايت خداوند قرار گيرند و گناهان آنها آمرزيده شود.

شبيه اين تصور در آموزه‌هاى دين مسيحيت نيز وجود دارد و شايد اصل اين نظريه در مورد كربلا و امام حسين(عليه السلام) نيز از آن‌جا اقتباس شده باشد. مسيحيان معتقدند انسان ذاتاً گناه‌كار آفريده شده و داراى گناه ذاتى است. خداى متعال براى آن كه اين گناه جبران شود و انسان لياقت بهشت و برخوردارى از نعمت‌هاى الهى در آخرت را پيدا كند، فديه‌اى براى آن قرار داد. فديه گناه ذاتى انسان اين بود كه خداوند ‌العياذ بالله‌ـ فرزندش حضرت عيسى(عليه السلام) را مبعوث كرد تا در اين عالم او را به دار بزنند و به صليب بكشند. از اين رو طبق عقيده مسيحيان، فلسفه به صليب كشيده شدن حضرت عيسى ‌على نبينا و آله و عليه السلام‌ـ اين بود كه در پرتو آن، انسان كه موجودى ذاتاً گناه‌كار است مورد بخشش قرار گيرد. بنابراين شهادت حضرت عيسى(عليه السلام) امرى مقدّر و حساب‌شده و جزو برنامه خلقت بود و بدون آن اساساً خلقت سامان نمى‌يافت


1. بحارالانوار، ج 44، باب 37، روايت 2، ص 364.

و انسان به غايت وجود خويش نمى‌رسيد. اگر انسان مى‌خواست به بهشت برود راهى جز اين نبود كه در عوض گناه ذاتى او عيسى(عليه السلام) كه پسر خدا است به دار آويخته شود و بدين وسيله گناه انسان پاك گردد و شايستگى بهشت را پيدا كند!

اين مسأله يكى از اركان اساسى مسيحيت موجود است و مسيحيان سخت بر اين عقيده پافشارى مى‌كنند، تا بدان حد كه آن را جزو شرايط اصلى ايمان قرار داده‌اند؛ يعنى اگر كسى اين عقيده را كه اصطلاحاً «آموزه نجات» ناميده مى‌شود قبول نداشته باشد اصلا مؤمن و مسيحى نيست و كافر محسوب مى‌شود.

روشن است كه اين عقيده امرى است نامعقول كه براى آن هيچ توجيه و تبيين عقلانى نمى‌توان ارائه داد. به همين جهت خود مسيحيان نيز مى‌گويند اين مطالب فوق عقل است و فقط بايد به آنها ايمان آورد. به راستى چگونه تصور مى‌شود كه ‌العياذ بالله‌ـ خداى متعال به صورت روحى دربيايد و در حضرت مريم(عليها السلام) حلول كند و بعد هم در قالب ماده به شكل حضرت عيسى(عليه السلام) متجسّد گردد و از حضرت مريم(عليها السلام) متولد شود؟!! صرف‌نظر از اين كه بر اساس بيان قرآن، اصل داستان به صليب كشيده شدن حضرت عيسى(عليه السلام) واقعيت ندارد و مردم كسى را كه تصور مى‌كردند حضرت عيسى(عليه السلام) است به دار آويختند، در حالى كه او فقط شبيه حضرت عيسى(عليه السلام) بود و خداى متعال آن حضرت را از شر دشمنان ايمن ساخت و به آسمان برد:

وَقَوْلِهِمْ إِنّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللهِ وَما قَتَلُوهُ وَما صَلَبُوهُ وَلكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَإِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْم إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ وَما قَتَلُوهُ يَقِيناً * بَلْ رَفَعَهُ اللهُ إِلَيْهِ وَكانَ اللهُ عَزِيزاً حَكِيماً؛(1) و گفته ايشان كه: «ما مسيح، عيسى‌بن‌مريم، پيامبر خدا را


1. نساء (4)، 157 و 158.

كشتيم»، و حال آن كه آنان او را نكشتند و مصلوبش نكردند، ليكن امر بر آنان مشتبه شد؛ و كسانى كه درباره او اختلاف كردند، قطعاً در مورد آن دچار شك شده‌اند و هيچ علمى بدان ندارند، جز آن كه از گمان پيروى مى‌كنند، و يقيناً او را نكشتند. بلكه خدا او را به سوى خود بالا بُرد، و خدا توانا و حكيم است.

همان‌گونه كه اشاره كرديم، اين ديدگاه در مورد امام حسين(عليه السلام) نيز شبيه گفته مسيحيان در مورد حضرت عيسى(عليه السلام) است و مطرح مى‌كند كه آمدن سيدالشهدا(عليه السلام) به كربلا و كشته شدن آن حضرت، وظيفه‌اى اختصاصى براى شخص ابا‌عبد‌الله(عليه السلام) بود تا به بركت آنْ مردم نجات پيدا كنند و به بهشت بروند.

 

نقد ديدگاه كليسايى در مورد عاشورا

با توضيحاتى كه تا كنون درباره مسأله كربلا و حركت امام حسين(عليه السلام) داده‌ايم روشن شده كه اين ديدگاه باطل و چنين اعتقادى مردود و غير قابل پذيرش است. گرچه همان‌گونه كه قرآن كريم مى‌فرمايد، خداى متعال نيازى ندارد كه در قبال كارش به كسى توضيحى بدهد و اين ديگران هستند كه بايد در مقابل خداوند پاسخ‌گوى كارها و اعمال خود باشند (لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ،(1) اما بايد توجه داشته باشيم كه خداى متعال «حكيم» است و كارى را بى‌حكمت انجام نمى‌دهد: وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ.(2)

اين كه عده‌اى مرتكب گناه شوند و بعد ما به شخصى ديگر بگوييم تو جانت را فدا كن تا گناه آنان آمرزيده شود چه ربطى به هم دارند؟! آيا اين امر مى‌تواند با «حكمت» و «عدالت» خداوند سازگار باشد؟ هم‌چنان كه اشاره كرديم، اين سخن ظاهراً عقيده‌اى وارداتى است كه از اديان ديگر گرفته شده است.

 


1. انبياء (21)، 23.

2. نحل (16)، 60، و موارد ديگر.

همان‌گونه كه بيان كرديم، در حركت امام حسين(عليه السلام) صحبت از وظيفه شخصى و اختصاصى نيست. آنچه كه حضرت انجام داد بر اساس تكليف و وظيفه شرعى بود كه در هر زمان و مكان ديگرى هم كه موضوع آن محقق شود اين تكليف نيز وجود خواهد داشت. اساساً احكام اختصاصى در اسلام فقط در مورد شخص پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مطرح است و غير از ايشان، براى هيچ كس ديگرى حكم اختصاصى جعل نشده است. البته اين احكام اختصاصى نيز چند حكم معلوم و مشخص است كه در كتاب‌هاى فقهى آمده و غير از آنها ما در اسلام چيزى به عنوان حكم اختصاصى كه خاص يك نفر باشد و هيچ كس ديگر در اسلام، در آن حكم شريك نباشد، نداريم. فقط براى شخص وجود مقدس نبى اكرم(صلى الله عليه وآله) است كه چنين احكامى، آن هم چند حكم محدود و مشخص، قرار داده شده است. معروف‌ترين احكام اختصاصى پيامبر(صلى الله عليه وآله) يكى اين بود كه نماز شب بر آن حضرت واجب بود، در حالى كه براى ساير مسلمانان مستحب است. حكم ديگر در مورد تعدد زوجات بود كه آن حضرت مى‌توانست بيش از چهار همسر دائم اختيار كند، در حالى كه براى مسلمانان ديگر، حتى ائمه معصومين(عليهم السلام)، اختيار بيش از چهار همسر دائم جايز نيست. حكم سوم نيز اين بود كه غير از ازدواج و ساير راه‌هاى معمول براى محرميت، زنى مى‌توانست خودش را به پيغمبر ببخشد و از اين طريق همسر آن حضرت شود:

وَامْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ النَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ؛(1) و زن مؤمنى كه خود را به پيامبر ببخشد، در صورتى كه پيامبر بخواهد، او را به زنى گيرد. [چنين ازدواجى] ويژه تو است نه ديگر مؤمنان.

 


1. احزاب (33)، 50.

از ديگر احكام اختصاصى پيامبر(صلى الله عليه وآله) يكى نيز اين است كه بر آن حضرت جنگيدن با كفار واجب است حتى اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله)تنها بماند و هيچ كس ديگرى همراه آن حضرت نباشد:

فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللهِ لا تُكَلَّفُ إِلاّ نَفْسَكَ وَحَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ؛(1) پس در راه خدا پيكار كن؛ تو تنها عهده‌دار وظيفه خود هستى. و[لى]مؤمنان را [بر اين كار]تشويق نما.

اين در حالى است كه براى ساير مسلمانان تكليف جنگيدن با كفار فقط در جايى است كه جمعيت آنها دست‌كم، نصف لشكر كفار باشد؛ براى مثال، اگر لشكر كفار 200 نفر است، سپاه مسلمين دست‌كم؛ به 100 نفر برسد. اما اگر جمعيت كفار، مثلا، 1000 نفر و جمعيت مسلمان‌ها 100 نفر باشد، آن‌جا واجب نيست جهاد كنند، بلكه بايد موقتاً با كفار صلح كنند و پيمان و توافقى به امضا برسانند تا فعلا از آن مخمصه نجات پيدا كنند و به دنبال فرصت و شرايط مناسب باشند. البته در اوايل اسلام، اين نسبت 101 بود و اگر جمعيت كفار به ده برابر مسلمان‌ها نيز مى‌رسيد باز هم بر مسلمانان واجب بود كه به جهاد اقدام كنند:

يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتالِ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ؛(2) اى پيامبر، مؤمنان را به جهاد برانگيز. اگر از [ميان] شما بيست تن با استقامت باشند بر دويست تن چيره مى‌شوند، و اگر از شما يكصد تن باشند بر هزار تن از كافران پيروز مى‌گردند، چرا كه آنان قومى‌اند كه نمى‌فهمند.

اما بعد از آن، حكم تغيير يافت و براى وجوب جهاد، نسبت به نصف و 21 تقليل پيدا كرد:

 


1. نساء (4)، 84.

2. انفال (8)، 65.

الاْنَ خَفَّفَ اللهُ عَنْكُمْ وَعَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ أَلْفٌ يَغْلِبُوا أَلْفَيْنِ بِإِذْنِ اللهِ وَاللهُ مَعَ الصّابِرِينَ؛(1)اكنون خداوند به شما تخفيف داد، و دانست كه در شما ضعفى است. بنابراين، هرگاه يكصد نفر با استقامت از شما باشند، بر دويست نفر پيروز مى‌شوند، و اگر يك هزار نفر باشند، بر دو هزار نفر به فرمان خدا چيره خواهند شد، و خدا با صابران است.

اما غير از احكام اختصاصى كه براى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) قرار داده شده، ما در اسلام براى هيچ كس ديگر، حتى شخص اميرالمؤمنين(عليه السلام)، يا امام حسن(عليه السلام)، يا امام حسين(عليه السلام)، و يا شخص امام زمان(عليه السلام) و ساير ائمه(عليهم السلام) نداريم. بلى، ممكن است شرايطى پيش بيايد كه حكمى در يك زمان، بيش از يك مصداق پيدا نكند، اما اين منافات با كليت و عموميتِ حكم ندارد. حكم، كلى و عمومى و براى همه است و اگر به فرض در همان زمان مصداق ديگرى نيز يافت مى‌شد حكمش همين بود، اما فعلا يك مصداق بيشتر پيدا نكرده است. هم‌چنين اگر در زمان‌هاى ديگر موضوع آن حكم محقق شود، باز هم آن حكم جارى خواهد بود. براى مثال، اگر شرايطى كه براى امام حسين(عليه السلام) پيش آمد براى امام رضا(عليه السلام) يا امام عسكرى(عليه السلام) نيز پيش مى‌آمد آنها نيز وظيفه داشتند همان كارى را بكنند كه سيدالشهدا(عليه السلام) انجام داد. اگر مى‌بينيم ساير ائمه(عليهم السلام) چنين اقدامى نكرده‌اند، از آن جهت است كه شرايط آنها متفاوت بوده و موضوع حكم براى آنها محقق نشده است. در فقه، اصطلاحاً گفته مى‌شود «حكم تابع موضوع و قيود موضوع است»؛ يعنى ابتدا بايد موضوع يك حكم با تمام قيود و شرايطى كه دارد محقق شود تا آن حكم فعليت پيدا كند و بدون تحقق موضوع و قيود آن، حكمى در كار نخواهد بود.

 


1. همان، 66.

بنابراين دو مطلب را در اين‌جا بايد مد نظر قرار دهيم. يكى اين كه حكم اختصاصى جز براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) نداريم، و دوم اين كه، خداى متعال هيچ كارى را به گزاف انجام نمى‌دهد و تمامى كارهايش، اعم از تكوينى و تشريعى، داراى حكمت است. البته اين حكمت‌ها گاه براى ما نيز معلوم است و گاهى هم ما حكمت آن را نمى‌دانيم، اما اين منافات ندارد با اين كه به هر حال، تمامى افعال الهى داراى حكمت باشد. نتيجه اين دو امر اين است كه تكليفى كه يك مصداقش در مورد سيدالشهدا(عليه السلام)

تحقق پيدا كرده، دستورى عام و كلى است كه حتماً حكمتى دارد و خداى متعال بر اساس آن حكمت چنين تكليفى را قرار داده است. اين حكم تابع موضوعى با قيودى خاص است كه هرگاه و براى هر كس آن موضوع با تمام قيودش محقق شود حكم نيز وجود خواهد داشت و عيناً بايد همان كارى را بكند كه امام‌حسين(عليه السلام) انجام داد. البته بحث از اين كه اين موضوع دقيقاً چيست و قيودش كدام است بحثى مفصل است كه در اين‌جا قصد ورود به آن را نداريم، اما به هر حال مصداق تام و اتمّ اين موضوع براى سيدالشهدا(عليه السلام) محقق گرديد.

در هر صورت، اين پندارى خام و انديشه‌اى باطل است كه تصور كنيم مبناى حادثه عاشورا اين بوده كه خداى متعال از ازل چنين تقدير كرده كه امام حسين(عليه السلام) كشته شود تا فديه گناهان ديگران و سبب نجات آنها و دخولشان به بهشت باشد! اين تصور از القائات شيطانى است و شيطان همان‌گونه كه با القاى چنين انديشه‌اى مسيحيان را به گمراهى كشانده، سعى دارد از طريق آن، مسلمانانى را نيز از رسيدن به حقيقت بازدارد.

هم‌چنان كه به تفصيل بيان كرديم، مبناى اساسى قيام امام حسين(عليه السلام) و شهادت آن حضرت، حفظ دين بود. سيدالشهدا(عليه السلام)جان خود را فدا كرد تا

ديگران هدايت شوند و اسلام حفظ شود و باقى بماند. ساير ائمه معصومين(عليهم السلام) نيز جانشان را در اين راه نثار كردند؛ همان‌گونه كه خود فرموده‌اند:

ما مِنّا اِلاّ مَسْمُومٌ اَوْ مَقْتُولٌ؛(1) هيچ يك از ما نيست مگر آن كه مسموم گرديده يا كشته شده است.

بنابراين همه اين تلاش‌ها و جان‌بازى‌ها و تحمل مصائب و مشكلات، در راه دين و براى حفظ اسلام و ارزش‌هاى اسلامى در جامعه بوده است.

 

روش‌هاى تضعيف دين و ارزش‌ها در جامعه

به لحاظ اهميت مسأله مناسب است مقدارى اين موضوع را بيشتر باز كنيم كه چگونه دين و بقاى آن در جامعه مورد تهديد واقع مى‌شود و ارزش‌ها و احكام و عقايد اسلامى در جامعه رو به ضعف گذارده و كم‌كم به كلى به فراموشى سپرده مى‌شود. به ويژه در شرايط كنونى براى ما بسيار مهم است كه بدانيم دشمنان چه روش‌ها و تدابيرى را در اين راه به كار مى‌گيرند و چگونه مى‌شود كه مردم و جامعه‌اى كه به اسلام و احكام و اعتقادات و ارزش‌هاى اسلامى پاى‌بندند ايمانشان به تدريج ضعيف و در مواردى به كلى زايل مى‌گردد.

راه طبيعى و معمول براى اين كار كه امروزه استفاده مى‌شود و همه ما به خصوص در اين سال‌هاى اخير از نزديك شاهد آن بوده‌ايم، القاى شبهات فكرى است. در اين روش، دشمنان شبهات و سؤالاتى را درباره مبانى دين و احكام شرعى و ارزش‌ها و اعتقادات اسلامى مطرح مى‌كنند و افرادى كه معرفت و شناخت چندان عميقى از اسلام ندارند تحت تأثير اين القائات قرار مى‌گيرند و ايمانشان تضعيف مى‌گردد. القاى اين شبهات و برخى عوامل ديگر


1. بحار الانوار، ج 27، باب 9، روايت 19، ص 217.

دست‌به‌دست هم مى‌دهند و كم‌كم كار به جايى مى‌رسد كه، خداى ناكرده، اسلام به كلى از جامعه رخت برمى‌بندد و چيزى جز نام آن باقى نمى‌ماند.

براى القاى شبهات نيز از روش‌ها و ابزارهاى مختلفى استفاده مى‌شود. كتاب، سخنرانى، روزنامه و مجله، معلم و استاد، فيلم، ايجاد و پخش شايعات، و ده‌ها مورد ديگر، ابزارها و عواملى هستند كه دشمنان از آنها براى مقاصد سوء خود استفاده مى‌كنند. براى مثال، گاهى براى القاى شبهه از «پرسش‌نامه» استفاده مى‌كنند. اگر فرزندتان در مدرسه تحصيل مى‌كند شايد به برخى از اين پرسش‌نامه‌ها برخورد كرده باشيد. اين پرسش‌نامه‌ها كه به بهانه كارهاى آمارى و بالا بردن سطح معلومات و نظاير آنها بين دانش‌آموزان توزيع مى‌شود، بسيار حساب‌شده و كاملا جهت‌دار طراحى مى‌گردد. سؤالات اين پرسش‌نامه‌ها به گونه‌اى است كه ناخودآگاه به تضعيف مبانى اعتقادى و دينى و اسلامى فرد منجر مى‌شود؛ به خصوص اگر توجه كنيم كه مخاطب اين پرسش‌ها نوجوانى است كه از نظر شرايط سنّى هنوز در وضعيتى نيست كه نسبت به مسائل دينى و اسلامى آشنايى عميق و گسترده‌اى داشته و ايمان و اعتقادش آن‌چنان راسخ شده باشد. اضافه كنيد كه در مواردى حرف‌ها و مطالبى كه معلم در سر كلاس مطرح مى‌كند كاملا در جهت تقويت شبهاتى است كه پرسش‌نامه سعى در القاى آن دارد. براى آن كه چندان هم كلى‌گويى نكرده باشيم و به شكل عينى و ملموس معلوم شود كه چه مى‌گوييم، برخى سؤالات يكى از اين پرسش‌نامه‌ها را عيناً در اين‌جا مى‌آوريم:ـ اگر دين زندگى انسان را بهتر مى‌كند چرا جوامع اسلامى پيشرفت نمى‌كنند؟

ـ چرا بايد انسان‌ها حتماً دين‌دار باشند؟

ـ آيا نمى‌توان توانايى‌هاى روحى خاصى را از غير طريق دينى (مثل يوگا) به دست آورد؟

ـ چرا بايد حتماً دين اسلام را انتخاب كرد؟

ـ چرا با اين كه ظلم سراسر جهان را فرا گرفته، امام زمان(عج) ظهور نمى‌كند؟

ـ چرا خدا اين همه خودش را مى‌ستايد؟

ـ چرا خدا شيطان را آفريده كه ما را گمراه كند؟

ـ آيا اسلام كه در 1400 سال پيش ظهور كرده، مى‌تواند همه مسائل كنونى بشر را حل كند؟

ـ چرا انسان‌ها حق ندارند به جز اسلام دين ديگرى را انتخاب كنند؟

ـ چرا خداوند مسلمانان و انسان‌هاى مظلوم را كه در سراسر دنيا به صورت وحشيانه كشتار مى‌شوند نجات نمى‌دهد؟

ـ چرا ديه زنان نصف مردان مى‌باشد؟

ـ چرا در محاكم قضايى اين قدر نسبت به زنان ظلم مى‌شود و چرا منطبق با زمان براى زنان قانونى متناسب وضع نمى‌شود؟

بى‌هيچ توضيحى روشن است كه صِرف طرح چنين سؤالاتى براى دانش‌آموز مقطع راهنمايى و دبيرستان (و گاهى حتى ابتدايى) چه اثرات مخرّب و ويران‌گر فكرى و اعتقادى مى‌تواند در پى داشته باشد.

اما دشمنان به درستى دريافته‌اند كه صرف القاى شبهات «علمى» براى تضعيف و سلب ايمان مردم و افراد يك جامعه كافى نيست و تدابير «عملى» نيز لازم است و بايد برنامه‌هايى را نيز در حوزه رفتار و عمل تدارك ديد. اصل اين مسأله نيز به اين برمى‌گردد كه اصولا «ايمان» از دو ركن تشكيل مى‌شود: يكى «علم»، و ديگرى بناگذارى بر ترتيب اثر و «عمل» به آن علم. ما اين مطلب را در برخى مباحث ديگر به تفصيل بيان كرده‌ايم.(1)

 


1. ر.ك: محمدتقى مصباح يزدى، كاوش‌ها و چالش‌ها، ج 2، ص 155 ـ 236.

صِرف «علم» و «دانستن» براى انسان ايمان نمى‌آورد. براى تولّد ايمان بايد علاوه بر علم، خواست و تمايل قلبى نيز در كار باشد، وگرنه در بسيارى از موارد، انسان با آن كه به چيزى يقين دارد، در عمل برخلاف آن رفتار مى‌كند. كم نبوده و نيستند كسانى كه در نفس خود يقين داشته و دارند كه خدايى وجود دارد، ولى با اين حال به زبان خدا را انكار كرده و مى‌كنند. فرعون يكى از اين افراد است. حضرت موسى(عليه السلام) كه پيامبر الهى است و از ظاهر و باطن افراد آگاهى دارد به فرعون مى‌گفت، تو مى‌دانى من فرستاده خداوند هستم و اين معجزاتى كه انجام مى‌دهم با قدرت و تأييد الهى است. قرآن كريم در اين باره مى‌فرمايد:

لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماواتِ وَالأَْرْضِ بَصائِرَ...؛(1) تو قطعاً مى‌دانى كه اين آيات را جز پروردگار آسمان‌ها ‌براى روشنى دل‌ها‌ـ نفرستاده است.

به جز فرعون، بسيارى از فرعونيان نيز به اين مسأله يقين داشتند و با اين حال آن را انكار مى‌كردند.مؤيد اين مطلب،باز هم فرمايش خداى‌متعال در قرآن‌كريم است:

فَلَمّا جاءَتْهُمْ آياتُنا مُبْصِرَةً قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِينٌ * وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوًّا فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ؛(2) و هنگامى كه آيات روشن‌گر ما به سويشان آمد، گفتند: اين سحرى آشكار است. و با آن كه دل‌هايشان بدان يقين داشت، از روى ظلم و تكبر آن را انكار كردند. پس ببين فرجام فسادگران چگونه بود.

از اين رو اين‌گونه نيست كه انسان هرچه را كه دانست و بدان يقين پيدا كرد، به آن ايمان نيز پيدا كند. براى ايمان، غير از دانستن بايد دلش بپذيرد و بنا بگذارد كه به لوازم آن ملتزم شود و آن را منشأ اثر قرار دهد و بر طبقش عمل نمايد. اما


1. اسراء (17)، 102.

2. نمل (27)، 13 و 14.

اگر علم دارد، ولى به لوازم آن ملتزم نيست، كافر است. چنين كفرى كه از روى علم و عمد است بدترين نوع كفر نيز هست. كفر گاهى به دليل جهل و ناآگاهى است، اما گاهى منشأ كفر، عناد و كينه‌توزى و لجاجت است. اين دومى كه «كفر جحودى» ناميده مى‌شود به مراتب از كفر نوع اول بدتر است.

در هر صورت، سال‌هاى بسيارى است كه روان‌شناسان به اين‌اصل روان‌شناختى پى برده‌اند كه اگر بخواهند اعتقادى را از مردم و افراد يك جامعه بگيرند لازم نيست كه مستقيماً آن اعتقاد را مورد نقد و هجوم قرار دهند، بلكه كافى است كه بستر اجتماعى را طورى فراهم كنند كه مردم در عمل برخلاف آن رفتار كنند. اگر زمينه و بستر گناه در جامعه فراهم و فراوان باشد و مردم به ارتكاب گناه عادت كنند، كم‌كم خود‌به‌خود ايمانشان تضعيف و در نهايتْ سلب مى‌گردد.

اين يك رابطه دو سويه است كه اعمال و رفتار انسان اگر در جهت صلاح و سداد باشد موجب تقويت ايمان مى‌گردد، و گناه و زشت‌كارى ايمان را تباه مى‌سازد و از بين مى‌برد. طبق يك تفسير، اين آيه شريفه به جنبه مثبت اين رابطه اشاره مى‌كند و بيان مى‌دارد كه عمل صالح ايمان را رفعت مى‌بخشد و تقويت مى‌نمايد:

إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ؛(1) سخنان پاكيزه به سوى او بالا مى‌رود، و كار شايسته به آن رفعت مى‌بخشد.

جهت منفى اين‌رابطه و تأثير گناه در تباه ساختن ايمان نيز در اين آيه شريفه بيان شده است:

ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللهِ وَكانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ؛(2) سپس سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جايى رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آنها را به ريشخند گرفتند.

 


1. فاطر (35)، 10.

2. روم (30)، 10.

يعنى اگر كسانى به راستى به خدا و آيات الهى ايمان و اعتقاد داشته باشند اما عملا به لوازم آن پاى‌بند نباشند و مكرراً برخلاف آن عمل كنند و بر اين امر اصرار بورزند، عاقبت كارشان بدان‌جا خواهد انجاميد كه ايمانشان را از دست مى‌دهند و خداوند و نشانه‌هاى او را انكار خواهند كرد و مورد استهزا قرار خواهند داد.

در هر صورت، دشمنان براى آن كه ايمان مردم را تضعيف نمايند، بايد روى دو عامل كار مى‌كردند: يكى شناخت، و ديگرى رفتار و عمل. در بعد رفتار، با فراهم كردن زمينه گناه و فساد، مردم را به مخالفت عملى با لوازم ايمان و اعتقادشان سوق مى‌دهند، كه اين امر با توجه به آن اصل روان‌شناختى كه اشاره كرديم، منجر به ضعف ايمان افراد خواهد شد. در بعد شناخت نيز سعى مى‌كنند با القاى شبهات، در باورها و اعتقادات مردم ايجاد تشكيك نمايند. آنان اين‌گونه القا مى‌كنند كه بسيارى از مطالبى كه در دين آمده با عقل جور در‌نمى‌آيد و در واقع، حرف‌هايى است كه روحانيون از خودشان ساخته‌اند. براى مثال، در مورد معاد مى‌گويند مگر امكان دارد كه انسان پس از مرگ دوباره زنده شود؟! انسانى كه تمام استخوان‌هايش مى‌پوسد و تبديل به خاك مى‌شود چگونه دوباره جان مى‌گيرد و به زندگى بازمى‌گردد؟!

البته اين‌گونه القائات تازگى ندارد و از دير زمان مطرح بوده است. تمامى انبيا(عليهم السلام) با چنين مطالبى مواجه بوده‌اند. براى مثال، يكى از مطالبى كه قرآن كريم ده‌ها بار از قول مخالفان انبيا: نقل مى‌كند همين مسأله انكار معاد است:

قالُوا أَإِذا مِتْنا وَكُنّا تُراباً وَعِظاماً أَإِنّا لَمَبْعُوثُونَ؛(1) گفتند: آيا چون بميريم و خاك و استخوان شويم، آيا واقعاً باز ما زنده خواهيم شد؟

 


1. مؤمنون (23)، 82.

وَقالُوا أَإِذا كُنّا عِظاماً وَرُفاتاً أَإِنّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِيداً؛(1) و گفتند: آيا وقتى استخوان و خاك شديم، به آفرينشى جديد برانگيخته مى‌شويم؟ وَضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَنَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَهِيَ رَمِيمٌ؛(2) و براى ما مَثَلى آورد و آفرينش خود را فراموش كرد، گفت: چه كسى اين استخوان‌هاى پوسيده را زندگى مى‌بخشد؟

 

روش‌هاى پاسدارى از دين و ارزش‌ها

و اما اكنون بايد ببينيم راه مقابله با اين دسايس دشمنان چيست و كسانى كه دغدغه دين و حفظ و بقاى اسلام را دارند، در مقابل اين ترفندها بايد چه اقداماتى انجام دهند تا دين در جامعه باقى بماند و ايمان و اعتقاد مردم حفظ شود و دچار تزلزل نگردد.

به نظر مى‌رسد طبيعتاً همان‌گونه كه دشمنان براى تخريب ايمان و اعتقاد جامعه از دو راه «نظرى» و «عملى» وارد مى‌شوند، جبهه حق و مؤمنان نيز بايد روى همين دو بعد سرمايه‌گذارى نمايند و كار كنند. گرچه در اين زمينه، هر دو بعد نظرى و عملى بسيار مهم و اساسى هستند، اما آنچه كه ما در اين بحث بيشتر مى‌خواهيم بر روى آن تأكيد كنيم، مسأله بعد «شناختى» و «نظرى» است، زيرا بُعد عملى آن مربوط به دستگاههاى اجرائى است.

به طور قطع، يكى از اقدامات مهمى كه براى تقويت ايمان و اعتقاد مردم و جامعه و جلوگيرى از تضعيف و تخريب آن بايد انجام گيرد، تقويت بُعد شناختى و معرفتى جامعه است. پيامبران الهى نيز در طول تاريخ بدين امر اهتمام فراوان داشته‌اند و يكى از رئوس كارهايشان همين بوده كه با تبيين منطقى و مستدل معارف دين، ايمان و اعتقاد دينى را در مردم ايجاد و تقويت نمايند.

 


1. اسراء (17)، 49 و 98.

2. يس (36)، 78.

در زمينه بعد شناختى و معرفتى بايد دو كار ايجابى و سلبى انجام گيرد. در بعد اثباتى و ايجابى، بايد عقايد صحيح و مسائل اسلامى و معارف دين با دلايل محكم اثبات شود و براى مردم و افراد جامعه تبيين گردد. در بعد سلبى نيز بايد شبهاتى كه در مورد معارف و عقايد و احكام اسلامى مطرح مى‌گردد با بيان‌هاى متين و مستدل و محكم پاسخ داده شود.

به طور طبيعى ابتدا بايد بنيان اعتقادى قوى و محكمى براى جامعه درست كرد، و اين كار از طريق اقامه دلايل و بيان براهين منطقى صورت مى‌پذيرد. يك مسلمان بايد براى هر اعتقادش، از خداشناسى گرفته تا وحى و نبوت و معاد و ساير مباحث، دليلى محكم داشته باشد تا ديگران نتوانند به آسانى در ايمان و باور او رخنه و تشكيك ايجاد نمايند. طبيعتاً هرچه اين بنيان فكرى مستحكم‌تر بنا شود تخريب و سست كردن آن نيز براى دشمنان دشوارتر خواهد بود. البته انجام چنين كارى در سطح وسيع اجتماعى به برنامه‌ريزى قوى و تشكيلات وسيع و گسترده و در عين حال منسجمى در زمينه تعليم و تربيت نياز دارد. هم‌اينك در كشور ما نهادها و سازمان‌ها و مراكز مختلفى هم‌چون: آموزش و پرورش، آموزش عالى و دانشگاه‌ها، وزارت ارشاد و حوزه‌هاى علميه در اين زمينه مسؤوليت دارند. البته اين كه هر يك از اين دستگاه‌ها تا چه حد به مسؤوليت خود عمل مى‌كنند و اقداماتشان حساب‌شده و با برنامه است، بحثى جداگانه دارد كه بايد در جاى خود بدان پرداخته شود و از بحث فعلى ما خارج است.

به هر حال، اين امور مربوط به جنبه اثباتى و ايجابى كار در بعد شناختى است. اگر تاريخ و سلوك انبياى الهى(عليهم السلام) را بررسى كنيم ملاحظه خواهيم كرد كه همه انبيا اين كار را به خوبى انجام مى‌داده‌اند و بدان اهتمام فراوان داشته و هميشه آماده پاسخ‌گويى به سؤالات افراد در اين زمينه بوده‌اند.

 

و اما جنبه سلبى كار در بعد شناختى، هم‌چنان كه اشاره كرديم، مربوط به رفع شبهات و پاسخ‌گويى به آنها است. براى تثبيت عقايد و معارف اسلامى، صِرف تبيين استدلالى و برهانى آنها كافى نيست، بلكه بايد به شبهاتى هم كه در مورد آنها وجود دارد يا جديداً مطرح مى‌شود توجه كرد و آنها را مرتفع نمود و پاسخ داد. پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) و ائمه معصومين(عليهم السلام)، البته هر كدام بسته به مقتضيات و شرايط زمان و روزگار خودشان، به اين امر نيز توجه خاصى داشته‌اند. مناظراتى كه توسط آن بزرگواران انجام شده و در تاريخ به ثبت رسيده، به همين منظور بوده است. اين مناظره‌ها در زمان پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و اميرالمؤمنين(عليه السلام) و دهه‌هاى اوليه تاريخ اسلام ساده‌تر و محدودتر بود، اما به مرور بيشتر و گسترده‌تر شد و در زمان امام صادق و امام رضا(عليهما السلام) به اوج خود رسيد.

ما اكنون در كتب تاريخى و روايى موارد و نمونه‌هاى متعددى از اين مناظره‌ها را در دست داريم كه توسط خود ائمه(عليهم السلام)و يا شاگردان آنان انجام شده است. در هيچ يك از اين مناظرات، موردى وجود ندارد كه ائمه(عليهم السلام) پاسخى قانع‌كننده و كوبنده به طرف مقابل نداده باشند. بسيارى از اين مناظرات با بزرگ‌ترين علما و دانشمندان و سردمداران علمى اديان و مذاهب آن زمان صورت گرفته و همگى آنان در پايان اين مناظرات آن‌چنان مجاب و محكوم مى‌شدند كه هيچ حرفى براى گفتن نداشتند. بسيارى از آنان پس از مناظره، در مقابل عظمت علمى و دانش و معلومات گسترده ائمه(عليهم السلام) انگشت حيرت و تعجب به دهان مى‌گرفتند و اعتراف مى‌كردند كه يك فرد عادى و انسان معمولى نمى‌تواند تا اين حد دانش و معلومات داشته باشد.

به هر حال، در جهت تقويت ايمان و اعتقاد مردم، يكى از كارهايى كه

ائمه(عليهم السلام) بدان اهتمام داشتند، انجام مناظره و پاسخ‌گويى به شبهات معاندان و مخالفان بود. حكومت‌هاى اموى و عباسى نيز تا حدودى ائمه(عليهم السلام) را در اين فعاليتشان آزاد گذارده بودند و آن بزرگواران كم و بيش مى‌توانستند آزادانه به اين كار مبادرت ورزند. خلفاى اموى و عباسى گاه حتى در جهت سياست‌هاى خود و براى كسب وجهه و پايگاه اجتماعى، خودشان زمينه و امكان اين امر را براى ائمه(عليهم السلام) فراهم مى‌ساختند. براى مثال، مأمون براى جلب حمايت مردم خراسان كه طرفدار و دوستدار اهل‌بيت(عليهم السلام) بودند سياستش اين بود كه به ظاهر خود را علاقه‌مند به اهل‌بيت(عليهم السلام) نشان مى‌داد و از همين رو بود كه امام رضا(عليه السلام) را از مدينه به خراسان آورد و در ظاهر ايشان را به ولايت‌عهدى منصوب كرد. در راستاى همين سياست، مأمون گاهى جلسات علمى تشكيل مى‌داد و از امام رضا(عليه السلام) دعوت مى‌كرد كه با علما و دانشمندان ساير اديان و مذاهب به بحث و مناظره بپردازد.

البته اين طور هم نبود كه حكومت‌هاى اموى و عباسى كاملا دست ائمه(عليهم السلام) را در اين امر باز بگذارند، بلكه ملاحظاتى نيز در اين زمينه داشتند كه موجب مى‌گشت محدوديت‌هايى را در اين باره نسبت به ائمه(عليهم السلام) اعمال كنند. يكى از آن ملاحظات اين بود كه در اثر اين مناظرات، مردم به وجهه علمى بسيار ممتاز ائمه(عليهم السلام) پى مى‌بردند و موجب اعجاب آنان مى‌گشت. اين امر به نوبه خود موجب محبوبيت آن بزرگواران در دل‌ها و قلب‌هاى مردم مى‌شد. محبوبيت ائمه(عليهم السلام) در ميان مردم نيز مى‌توانست زمينه‌اى براى گرايش مردم به آن بزرگواران و در نتيجه، تهديدى جدى براى حكومت‌هاى اموى و عباسى باشد. بدين روى، خلفاى بنى‌اميه و بنى‌عباس تا جايى دست ائمه(عليهم السلام) را در كارهاى علمى و فرهنگى باز مى‌گذاشتند كه به اين مرز نرسد.

 

ملاحظه ديگر امويان و عباسيان در همين زمينه اين بود كه بيم آن را داشتند كه در نتيجه اين بحث‌ها و مناظرات، حقيقت براى مردم روشن شود و بفهمند كه در مسأله خلافت حق با ائمه(عليهم السلام) است و آن بزرگواران هستند كه واقعاً شايستگى اين مقام را دارند. ماهيت اين‌گونه مباحث در مواردى به گونه‌اى بود كه مستقيماً غاصب بودن امويان و عباسيان و برحق بودن ائمه(عليهم السلام) نسبت به امر خلافت را برملا مى‌ساخت. دست‌كم اين بود كه مردم مى‌فهميدند بسيارى از كارهاى بنى‌اميه و بنى‌عباس برخلاف اسلام و سنّت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است و آنان در واقع از عنوان «خلافت رسول‌الله(صلى الله عليه وآله)» براى رسيدن به مطامع دنيوى و هوا و هوس‌هاى خود سوء استفاده مى‌كنند. ناگفته پيدا است كه اين امر مى‌توانست زمينه شورش مردم بر ضدّ خلفا و برچيده شدن بساط حكومت آنها را فراهم كند. مى‌گسارى، قماربازى، ترتيب دادن مجالس رقص و موسيقى، ارتكاب فحشا و نظاير آنها امورى بود كه در حكومت‌هاى اموى و عباسى كاملا شايع و رايج بود. مباحثات علمى ائمه(عليهم السلام) مى‌توانست به روشن شدن افكار عمومى در اين زمينه‌ها و افشاى ماهيت ضد اسلامى حكومت‌هاى خلفا منجر شود، و اين چيزى بود كه خلفا به شدت از آن پرهيز داشتند.

وضعيت فرهنگى جامعه آن روز به گونه‌اى بود كه اكثر مردم خلفاى اموى و عباسى را حقيقتاً «خليفه رسول‌الله» مى‌دانستند و خلفا از اين عنوان استفاده‌هاى مهمى مى‌كردند. يكى از بزرگ‌ترين اين استفاده‌ها دست‌اندازى به ثروت بى‌حساب بيت‌المال مسلمين بود. بر اساس احكام اسلامى، اختيار بسيارى از اموال و دارايى‌هاى جامعه اسلامى به دست «ولىّ‌امر» و خليفه مسلمين است. خمس، زكات، انفال، صدقات، و درآمدهاى خراجى و مالياتى از جمله اين موارد است. درآمدهاى خراجى در آن زمان مبالغ بسيار هنگفت و

سرشارى را در برمى‌گرفت و به حدى مى‌رسيد كه از حساب و شمارش بيرون بود. امويان و عباسيان با استفاده از عنوان «خليفه رسول‌الله» بر اين درآمدها چنگ انداخته بودند و به طور بى‌حساب از آنها در راه هوا و هوس‌ها و شهوت‌رانى‌ها و خوش‌گذرانى‌هاى خود استفاده مى‌كردند. توده مردم نيز به سبب ناآگاهى و عدم آشنايى با اسلام راستين، واقعاً مى‌پنداشتند كه امويان و عباسيان «خليفه رسول‌الله» هستند و از اين رو نسبت به اين كه اين درآمدها در اختيار آنان باشد اعتراض و اشكال و سؤالى نداشتند. مناظرات و مباحث علمى ائمه(عليهم السلام) اگر كاملا آزاد بود مى‌توانست اين پرده ناآگاهى را كنار بزند و مردم را با اسلام واقعى و حقيقى آشنا كند و عدم صلاحيت خلفاى اموى و عباسى را برملا سازد و طبيعتاً مقدمات خروج اين منبع عظيم قدرت و ثروت را از دست امويان و عباسيان فراهم كند.

متأسفانه در نظام ما نيز در زمينه استفاده از بيت‌المال و صرف آن، انحرافاتى ديده مى‌شود. برخى خيال مى‌كنند همين كه به مقام و منصبى رسيدند و وزير و وكيل و رئيس‌جمهور شدند ديگر اختيار بيت‌المال مسلمين به دست آنها است و آنان آزادند و حق دارند در هر راهى كه مايلند آن را مصرف كنند. براى آنها چندان مهم نيست كه اين اموال صرف چه امورى مى‌شود و گويا بى‌خبرند كه بيت‌المال مسلمين صرف چه ريخت و پاش‌هايى كه نمى‌شود. اين افراد فكر مى‌كنند كه مردم با رأيى كه به آنها داده‌اند اختيار اموال و ثروت‌ها و درآمدهاى عمومى را به آنان واگذار كرده‌اند كه بى‌هيچ ضابطه‌اى بذل و بخشش كنند. بى‌جهت نيست كه در موارد متعددى شاهديم اين پول‌ها صرف برگزارى برخى جشنواره‌ها و جشن‌ها و تئاترها و برنامه‌هايى مى‌شود كه نمونه كاملى از هرزگى و بى‌دينى و لاابالى‌گرى است.

 

سكولاريزم و پى‌آمدهاى آن در جامعه اسلامى

در واقع، مرزى كه خلفاى اموى و عباسى براى ائمه(عليهم السلام) قرار داده بودند عدم ورود به مسائل سياسى و اجتماعى و امورى بود كه به نوعى به حكومت آنها ارتباط پيدا مى‌كرد. به عبارتى، آنان سعى داشتند مسائل اسلامى را به دو دسته امور شخصى و فردى، و امور اجتماعى و حكومتى تقسيم كنند. در حيطه مسائل فردى و شخصى، ائمه(عليهم السلام) تا حدّى آزاد بودند كه كار خودشان را انجام دهند و نظرات و ديدگاه‌هاى علمى خويش را نيز ابراز نمايند. مسائلى از قبيل: طهارت، نجاست، نماز، روزه، غسل و تيمم در اين حيطه قرار مى‌گرفتند و خلفاى اموى و عباسى در زمينه آنها چندان سخت‌گيرى نمى‌كردند. اما امورى را كه به نحوى به حكومت و خلافت و اغراض و آمال دنيوى آنان مربوط مى‌شد اجازه نمى‌دادند كه ائمه(عليهم السلام) در آنها وارد شوند. اين در واقع همان چيزى است كه امروزه به نام «نظريه تفكيك دين از سياست» آن را مى‌شناسيم.

برخلاف تصور بسيارى از افراد، نظريه جدايى دين از سياست سخنى نيست كه به تازگى مطرح شده باشد، بلكه سابقه‌اى بسيار ديرين دارد و در واقع به همان سال‌هاى اوليه ظهور اسلام بازمى‌گردد. ريشه اين مسأله در حقيقت به آغازين روزهاى رحلت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مربوط مى‌شود.

همه ما مى‌دانيم كه مسأله غدير و اعلام خلافت و ولايت حضرت على(عليه السلام)فقط حدود دو ماه قبل از وفات پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)اتفاق افتاد. بين هيجدهم ذى‌الحجه كه تاريخ حادثه غدير است، با رحلت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، يعنى بيست و هشتم صفر، فقط هفتاد روز فاصله وجود دارد. با اين كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در روز غدير صريحاً مسأله خلافت و جانشينى حضرت على(عليه السلام) را مطرح كرد، اما تنها پس از هفتاد روز گويا همه، اين سخن آن حضرت را از ياد بردند.

خليفه دوم خودش از اولين كسانى بود كه روز غدير با اميرالمؤمنين(عليه السلام) بيعت كرد و خطاب به آن حضرت گفت: بَخٍّ بَخٍّ لَكَ يا عَلِيُّ اَصْبَحْتَ مَوْلايَ وَمَوْلا كُلِّ مُؤْمِن وَمُؤْمِنَة.(1) اما همين خليفه دوم و سايرين، پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن‌چنان كه گويا اصلا غديرى در كار نبوده، اين بحث را مطرح كردند كه بايد تصميم بگيريم پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چه كسى خليفه باشد! به عبارت ديگر، اين‌گونه القا كردند كه مسأله جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله) مسأله رياست دنيوى است كه خود مردم بايد رأى بدهند و توافق كنند و تصميم بگيرند.

بدين ترتيب، مسأله جدايى و تفكيك دين از سياست در واقع اساسش در سقيفه گذاشته شد. البته آن روزها اين اصطلاحات وجود نداشت كه مثلا نام آن را «سكولاريزم» بگذارند، اما آنچه كه در سقيفه انجام شد بذر اوليه و ريشه همين چيزى است كه آقايان امروزه با عنوان «سكولاريزم» از آن نام مى‌برند.

بارى، مسأله جدايى دين از سياست كه اساس آن در سقيفه بنيان نهاده شد به تدريج رشد كرد و كم‌كم كار به جايى رسيد كه خلفايى كه به نام «خليفه رسول‌الله» بر مسند خلافت تكيه مى‌زدند رسماً شراب مى‌خوردند! شراب هم كه مى‌خوردند نه از اين شراب‌هاى رقيق و در حد نصف پيمانه و يك پيمانه، بلكه در حدى كه آن‌چنان مست مى‌شدند كه از حال عادى خارج مى‌شدند و نمى‌فهميدند چه مى‌گويند و چه مى‌كنند. كار از پيمانه و پياله گذشته بود و حوض شراب درست كرده بودند و خود را در آن مى‌انداختند و غوطهور مى‌ساختند!

نوشته‌اند يكى از خلفا چنان مست شد كه قرآن را به عنوان هدف و نشانه گذاشته بود و به آن تيراندازى مى‌كرد! آرى، ثمره سكولاريزم و تفكيك دين از


1. بحار الانوار، ج 21، باب 36، ص 387.

سياست اين شده بود كه خليفه رسول‌الله براى تفريح و سرگرمى قرآن را نشانه تير قرار مى‌داد!

يكى ديگر از خلفا و به اصطلاح جانشينان پيامبر(صلى الله عليه وآله) يك روز كه براى نماز صبح آمد، آن‌چنان مست و از خود بى‌خود بود كه به جاى دو ركعت چهار ركعت خواند! وقتى مردم گفتند، مثل اين كه اشتباه شد و شما چهار ركعت خوانديد؛ گفت: امروز بسيار سرخوشم، اگر مى‌خواهيد بيشتر هم برايتان مى‌خوانم!!! جالب و بلكه عجيب هم اين است كه اينها امورى نبود كه مخفى باشد و مردم ندانند و نبينند! مردم به چشم خود مى‌ديدند كه خليفه آنها آن‌چنان مست است كه نماز صبح را چهار ركعت مى‌خوانَد، اما فردا صبح باز هم براى اقتدا به همين خليفه و امام جماعت پشت سر او صف مى‌كشيدند!

در چنين حكومتى اگر كسى بخواهد، براى مثال، مسأله شك بين سه و چهار و مسائلى از اين قبيل را مطرح كند اشكالى ندارد، چون اين مسائل هيچ اصطكاكى با خلافت و كارهاى خلفا پيدا نمى‌كند. اما اگر متعرض اين مسأله بشود كه، براى مثال، شراب‌خوار را حتماً بايد تازيانه زد، مرتكب فحشا را حتماً بايد به مجازات رساند، در اين صورت اولين كسى كه بايد تازيانه بخورد و حد بر او جارى شود خود جناب خليفه است! به علاوه، تنها خود خلفا هم كه نبودند، بلكه پاى اطرافيان و بادمجان دور قاب‌چين‌ها و هم‌چنين رقاصه‌هايى كه شمع بزم مجالس آنها بودند نيز در ميان بود و آنها هم بايد مجازات مى‌شدند. البته آن روزها رقاصه از ارمنستان نمى‌آوردند، بلكه از همان زن‌هاى مملكت اسلامى بودند كه البته برخى از آنها سابقه مسيحيت و امثال آن داشتند. به هر حال چه مى‌دانيم، شايد برخى از آن رقاصه‌ها هم مثل برخى جشن‌ها و جشنواره‌هاى ما از ارمنستان و جاهاى ديگر دعوت مى‌شدند!

 

در هر صورت، مقصود اين است كه بساط سكولاريزم از سقيفه شروع شد و به يك قرن نرسيد كه چنين وضعى را در جامعه اسلامى، آن هم در بالاترين و مهم‌ترين جايگاه آن، يعنى خلافت رسول‌الله(صلى الله عليه وآله)، به وجود آورد. البته بسيارى از مردم نيز كم و بيش به كارهايى كه خلفا انجام مى‌دادند چندان بى‌ميل نبودند. آنها نيز بدشان نمى‌آمد كه هم نام مسلمان داشته باشند و احياناً نمازى بخوانند و روزه‌اى بگيرند و هم گاهى لبى‌‌تر كنند و بزمى و شاهد بزمى داشته باشند! به ويژه جوان‌ترها و نسل‌هاى جديدى كه دوران صدر اسلام را درك نكرده بودند، پايه‌هاى ايمانى و اعتقادى چندان محكمى نداشتند و وجود چنين خلفايى به آنها اجازه مى‌داد كه بتوانند از انواع تمتعات بهره ببرند و شهوات و غرايز حيوانى قوى و سركش خود را ارضا كنند.

در اين بين، يكى از فسادهاى رايج و بسيار گسترده خلفا و اطرافيان آنها مسأله فساد مالى بود. هنوز 40 سال از رحلت پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) نگذشته بود كه برخى از اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) و شخصيت‌هاى مهم و تأثيرگذار زمان آن حضرت، چنان ثروت‌هايى اندوخته بودند كه وقتى پس از مرگشان مى‌خواستند ثروتشان را تقسيم كنند شمش‌هاى طلايشان را با تبر مى‌شكستند! آرى، صحبت از ترازو و قيراط و گرم و مثقال نبود، آن قدر طلا روى هم انباشته بودند كه آنها را با تبر مى‌شكستند و بين ورثه تقسيم مى‌كردند!

بى‌جهت نبود كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) هنگامى كه به خلافت رسيد با آن همه مشكلات مواجه گرديد. اين افرادى كه طى قريب به سى سال پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) به چنين ثروت‌هايى رسيده بودند طبيعتاً نمى‌توانستند با على(عليه السلام) و عدل او كنار بيايند. از اين رو بناى مخالفت با آن حضرت را گذاشتند و انواع موانع و مشكلات را بر سر راه حكومت اميرالمؤمنين(عليه السلام) ايجاد كردند. آنان كه در زمان

خلفاى پيشين سال‌ها بى‌حساب و كتاب در بيت‌المال مسلمين به چَرا مشغول بودند و طلاهايشان را بايد به ضرب تبر خُرد كرد، به يك‌باره چشم باز كردند و خود را با خليفه‌اى مانند اميرالمؤمنين على(عليه السلام) مواجه ديدند. على(عليه السلام) خليفه‌اى بود كه وقتى براى كار و صحبت شخصى و خصوصى به نزد او مى‌رفتند شمع بيت‌المال را خاموش و شمع خودش را ‌آن هم اگر داشت‌ـ روشن مى‌كرد! ديده بگشا كه تفاوت ره از كجا تا به كجا است؟! يكى آن‌چنان بيت‌المال را غارت كرده و چپاول نموده كه تبر هم جواب طلاهايش را نمى‌دهد، و ديگرى براى سوختن شمعى بى‌ارزش ‌آن هم فقط در حد ساعتى و كمتر از ساعتى‌ـ چنين وسواس و دقت به خرج مى‌دهد!

امروزه نيز متأسفانه برخى ردپاهايى از اين قبيل فسادهاى مالى در نظام اسلامى ما هم ديده مى‌شود. كسانى طى اين سال‌ها ثروت‌هايى اندوخته‌اند كه مجوّز تأسيس بانك خصوصى به آنها داده مى‌شود! اين در حالى است كه برخى نهادهاى اين كشور كه اموال و ثروت‌هاى كلانى را هم در اختيار دارند، به دليل نرسيدن سرمايه‌شان به حد نصاب لازم نمى‌توانند بانك خصوصى داير كنند! حال يك نفر چنان ثروتى به هم زده كه مى‌تواند بانك خصوصى تأسيس كند! اين پول‌ها از كجا آمده است؟ آيا از كدّ يمين و عرق جبين، يا ارث و ميراث پدرى به اين ثروت‌هاى نجومى و بى‌حد و حصر دست يافته‌اند؟!

 

خون امام حسين(ع) ضامن بقاى اسلام در جامعه

آنچه گفتيم، دورنمايى بود از شرايطى كه امام حسين(عليه السلام) با آن مواجه بود. آن حضرت پس از شهادت پدر بزرگوارش اميرالمؤمنين(عليه السلام) و در دوران امامت امام حسن(عليه السلام) سال‌ها شاهد چنين اوضاعى بود و به خاطر مصالح اسلام صبر

كرد و خون دل خورد. سال‌هايى نيز در دوران امامت خود اين اوضاع را تحمل كرد. باز اشتباه نشود، شرايطى كه امام حسن(عليه السلام) با آن مواجه بود اقتضاى همان برخورد و رويّه را مى‌كرد. از اين رو هر امام ديگرى هم در شرايط امام حسن(عليه السلام) بود همان كارى را مى‌كرد كه امام حسن(عليه السلام) انجام داد. آن حضرت در زمانى زندگى مى‌كرد كه هر روز شاهد و ناظر بود كه ائمه جمعه و جماعات، بر سر منبرها قربة الى الله پدرش اميرالمؤمنين(عليه السلام) را لعن مى‌كردند! امام حسن(عليه السلام) در آن شرايط راهى جز خون دل خوردن و صبر كردن نداشت و كار زيادى نمى‌توانست انجام دهد. در اين سال‌ها، امام حسين(عليه السلام) نيز در كنار برادر حضور داشت و عكس‌العملش در برابر اين مسائل همان بود كه برادرش امام حسن(عليه السلام) انجام مى‌داد. پس از امام حسن(عليه السلام)، امام حسين(عليه السلام) نيز كمابيش همان رويّه و شيوه برادر را در پيش گرفت و حركت و فعاليت چندانى بر ضد حكومت اموى نداشت.

البته اين‌گونه نبود كه امام حسين(عليه السلام) هيچ فعاليتى انجام ندهد، بلكه كم و بيش به صورت پنهانى و مخفيانه اقداماتى صورت مى‌داد. آن حضرت با برخى از صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه هنوز زنده بودند و برخى افراد ديگر كه شايستگى و لياقتى در آنها مى‌ديد به وسيله نامه و دادن پيغامْ ارتباط برقرار مى‌كرد. به ويژه در ايام حج، آن حضرت فرصت را غنيمت مى‌شمرد و به طور خصوصى با مسلمانان ديدار و براى آنها صحبت مى‌كرد و ارشادشان مى‌نمود. امام حسين(عليه السلام) در اين ديدارها و ملاقات‌ها ضمن بيان مسائل و مشكلات جامعه آن روز، خطرى را كه متوجه اسلام بود خاطرنشان مى‌كرد. برخى از اين ملاقات‌ها و مطالبى را كه حضرت طى آنها بيان داشته‌اند، در كتب تاريخى و روايى آمده است.

 

امّا با توجه به شرايطى كه در آن روزگار وجود داشت، اين‌گونه فعاليت‌هاى امام حسين(عليه السلام) در حدى نبود كه بتواند در برابر تبليغات شيطانى گسترده و پردامنه معاويه تأثير چندانى داشته باشد. سرانجام نيز كار به جايى رسيد كه معاويه بدعتى خطرناك را بنيان نهاد و خلافت را به صورت موروثى درآورد. تا پيش از معاويه، خلافت و حكومت خلفاى پيشين هر اشكالى كه داشت اما به هر حال موروثى نبود، و اولين كسى كه اين بدعت را در اسلام گذاشت معاويه بود. در واقع پس از معاويه و در ادامه حركت او است كه ما شاهد موروثى شدن مسأله خلافت در جامعه اسلامى هستيم.

معاويه در روزهاى آخر عمرش تصميم گرفت تا زنده است از نفوذ و موقعيت خود در بين رؤسا و شخصيت‌هاى تأثيرگذار آن زمان استفاده كند و براى پسرش يزيد بيعت بگيرد. اين همان حركتى بود كه در نهايت به قيام امام حسين(عليه السلام) و رويارويى آن حضرت با حكومت اموى منجر گرديد.

در اين ميان آنچه مهم است پاسخ به اين سؤال است كه چرا امام حسين(عليه السلام) قيام كرد؟ در اين‌جا و در پاسخ به اين پرسش، حرف‌ها و مطالب مختلفى بيان شده كه ما برخى از آنها را مطرح و نقد كرديم. از جمله اشاره كرديم كه برخى گفته‌اند امام حسين(عليه السلام) برنامه و هدف اولى و اصلى‌اش در اين حركت، براندازى حكومت بنى‌اميه و يزيد و به دست گرفتن خلافت و حكومت بود.

هم‌چنان كه پيش از اين اشاره كرديم، اين ديدگاه قطعاً درست نيست و به هيچ وجه با شواهد تاريخى و روايى سازگارى ندارد. امام حسين(عليه السلام) در همان ارتباطات مخفيانه و محدودى كه در زمان حكومت معاويه با برخى افراد و مردم داشت، اين مطلب برايش به اثبات رسيده بود كه گفته‌هايش تأثير چندانى بر آنان ندارد و آنها مردمى نيستند كه حضرت بخواهد به پشتوانه آنها حركتى

انجام دهد و به رويارويى نظامى با حكومت اموى برخيزد. آن حضرت تجربه پدر و برادرش را پيش چشم داشت و از نزديك ديده بود كه آن مردم چه معامله‌اى با آنها كردند. اين در حالى بود كه اصحاب پدر و برادرش به زمان رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) نزديك‌تر بودند و بسيارى از آنها از اصحاب خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) محسوب مى‌شدند، ولى وضعيت عمومى مسلمانانى كه در زمان امام حسين(عليه السلام)بودند بسيار متفاوت بود. وقتى آن افراد كه ايمان و تقوا و اعتقادشان به مراتب قوى‌تر بود چنان معامله‌اى را با پدر و برادرش كرده بودند، سيدالشهدا(عليه السلام) ديگر چه انتظارى مى‌توانست از مردم زمان خود داشته باشد؟

از اين رو اگر كسى كمترين آشنايى با تاريخ و مسائل زمان امام حسين(عليه السلام) داشته باشد هرگز چنين انديشه خامى را مطرح نخواهد كرد كه آن حضرت در پى حكومت و به دست گرفتن خلافت بود. با همه تمهيداتى كه انديشيده شد و امام حسين(عليه السلام) ابتدا حضرت مسلم را فرستاد و ساير اقداماتى كه صورت گرفت، ما مى‌بينيم كل افرادى كه با آن حضرت همراه شدند به هزار نفر هم نمى‌رسيد. اين در حالى است كه تعداد لشكر عمر سعد در كربلا را از 30 تا 120 هزار نفر نوشته‌اند. ما اگر كمترين رقم، يعنى 30 هزار نفر را هم بگيريم، آيا معقول است كه كسى با هزار نفر در مقابل 30 هزار نفر صف‌آرايى كند و هدفش براندازى حكومت و به دست گرفتن خلافت باشد؟! به علاوه، آن هزار نفر نيز تا شب عاشورا بيشترشان رفتند و تنها بين 70 تا 100 نفر با امام حسين(عليه السلام) باقى ماندند. آيا انسان عاقل احتمال مى‌دهد كه كسى بخواهد با 72 نفر به جنگ 30 هزار نفر برود و مقصودش اين باشد كه آنها را شكست داده، از مهلكه جان سالم به در برَد و بر كرسى حكومت و خلافت بنشيند؟!

پس قضيه چه بود؟ چرا با همه اين احوال امام حسين(عليه السلام) به كربلا آمد و با

72 نفر در مقابل 30 هزار نفر صف‌آرايى كرد؟ نتيجه چنين تقابلى از پيش روشن بود كه چيزى جز كشته شدن آن حضرت و يارانش و اسارت حرم آل‌پيامبر(صلى الله عليه وآله) نخواهد بود. پس چه چيزى در ميان بود كه با اين وجود، امام حسين(عليه السلام) كشته شدن را انتخاب كرد؟

مسأله، همان‌گونه كه قبلا نيز اشاره كرديم، خطرى بود كه اسلام را تهديد مى‌كرد. با توجه به مطالبى كه اخيراً بيان كرديم، روشن شد كه براى تضعيف و سلب ايمان و اعتقاد مردم يك جامعه دو راه اساسى وجود دارد: يكى اين كه با القاى شبهات فكرى و علمى، در باورهاى مردم ايجاد تشكيك كنند و آنها را نسبت به عقايدشان دچار شك و ترديد سازند و آن قدر اين كار را ادامه دهند تا در نهايت، كم‌كم آن ترديد نيز تبديل به قطع شود. راه دوم هم اين است كه بستر و زمينه اجتماعى را طورى فراهم كنند كه ارتكاب گناه آسان و رايج گردد. عادت كردن به گناه، سرانجامش آن خواهد شد كه ايمان از قلب‌ها و دل‌هاى مردم رخت برمى‌بندد و حتى آنها را به مقابله با دين مى‌كشاند:

ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللهِ وَكانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ؛(1) سپس سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جايى رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به ريشخند گرفتند.

هر دوى اين كارها در زمان معاويه به اندازه كافى انجام شده بود. او با تبليغات فراوان و سياست‌هاى شيطنت‌آميز خود، اعتقادات دينى مردم را، به ويژه در مسأله امامت و خلافت و حكومت سست كرده و به انحراف كشانده بود. از آثار تبليغات او همين بس كه روز چهارشنبه نماز جمعه خواند و همه هم به او اقتدا كردند و كسى هم اشكال نكرد كه نماز جمعه چه ربطى به چهارشنبه دارد؟!!

 


1. روم (30)، 10.

از نظر عملى هم معاويه با دادن رشوه‌هاى كلان و فراوان و گماردن افراد فاسد و فاسق در پست‌ها و مناصب حكومتى، شرايط گناه و فساد را كاملا در جامعه مهيا كرده بود. او دست عمّالش را در ارتكاب انواع فسادها، ظلم‌ها و جنايت‌ها باز گذاشته بود و به اصطلاح امروزه، كاملا با تساهل و تسامح و «تولرانس» با آنها برخورد مى‌كرد و در برابر همه چيز لبخند مى‌زد و در اين زمينه‌ها هيچ سخت‌گيرى در حكومت او وجود نداشت. به ويژه زمينه اِعمال هرگونه ظلم و ستم نسبت به پيروان و دوست‌داران اميرالمؤمنين(عليه السلام) فراهم شده بود و دوستان خالص آن حضرت را هر كجا مى‌ديدند يا ترور مى‌كردند و يا رسماً دستگير مى‌نمودند و به شهادت مى‌رساندند.

طبيعتاً در چنين شرايطى جنگ 72 نفر در مقابل 30 هزار نفر منطقاً و عقلا به هيچ وجه امكان پيروزى ندارد و شكستش حتمى است. بلى، از طريق معجزه اين امكان وجود داشت كه در چنين تقابلى حكم به پيروزى 72 نفر بدهيم، اما قرار نبود معجزه‌اى اتفاق بيفتد و اتفاق هم نيفتاد. اگر براى اصلاح مردم قرار بر معجزه بود خداى متعال مى‌فرمايد ما مى‌توانستيم نشانه‌اى فرو فرستيم كه مردم بخواهند يا نخواهند، در برابر آن خاشع شوند و ايمان بياورند:

إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ؛(1) اگر بخواهيم، معجزه‌اى از آسمان بر آنان فرود مى‌آوريم تا در برابر آن، گردن‌هايشان خاضع گردد.

به هر حال در شرايط عادى كه قرار است مردم با انتخاب و اختيار خودشان ايمان بياورند و به وظايفشان عمل كنند، هيچ راهى براى غلبه 72 نفر بر 30 هزار نفر وجود ندارد. به همين دليل هم در شرايط عادى، اسلام هيچ‌گاه به


1. شعراء (26)، 4.

چنين رويارويى و تقابلى دستور نداده است. حداكثر نصابى كه براى مقابله با كفار قرار داده شده است نسبت يك به ده است، كه آن هم فقط براى اوايل اسلام بود و بعد در زمان خود پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اين نسبت به 21 تقليل پيدا كرد؛ يعنى مسلمانان فقط در صورتى وظيفه جهاد و رويارويى نظامى با كفار دارند كه تعداد آنها دست‌كم، نصف تعداد لشكر كفار باشد. پيش از اين به آياتى كه در اين باره نازل شده اشاره كرديم:

يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتالِ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ * الاْنَ خَفَّفَ اللهُ عَنْكُمْ وَعَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ أَلْفٌ يَغْلِبُوا أَلْفَيْنِ بِإِذْنِ اللهِ وَاللهُ مَعَ الصّابِرِينَ؛(1) اى پيامبر، مؤمنان را به جهاد برانگيز. اگر از [ميان]شما بيست تن با استقامت باشند بر دويست تن چيره مى‌شوند، و اگر از شما يكصد تن باشند بر هزار تن از كافران پيروز مى‌گردند، چرا كه آنان قومى‌اند كه نمى‌فهمند. اكنون خدا بر شما تخفيف داده و دانست كه در شما ضعفى هست. پس اگر از [ميان]شما يكصد تن با استقامت باشند بر دويست تن پيروز گردند، و اگر از شما هزار تن باشند، به توفيق الهى بر دو هزار تن غلبه كنند، و خدا با شكيبايان است.

آنچه كه امام حسين(عليه السلام) را به اين تقابل كشاند اين مسأله بود كه در آن شرايط، تنها راه حفظ اسلام در جامعه و نشان دادن راه صحيح به مردم آن زمان و نسل‌هاى بعدى، همان كارى بود كه امام حسين(عليه السلام) انجام داد. امام حسين(عليه السلام) كشته نشد تا در عوض آن، دوستانش به بهشت بروند، بلكه آن حضرت فدا شد تا دين براى جامعه آن روز و همين‌طور نسل‌هاى بعدى باقى بماند. اين گفته


1. انفال (8)، 65 و 66.

مستندات فراوانى دارد كه از جمله آنها اين فراز از زيارت اربعين حضرت ابا‌عبد‌الله(عليه السلام) است:

وَبَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبادَكَ مِنَ الْجَهالَةِ وَحَيْرَةِ الضَّلالَةِ؛(1) و خون قلبش را در راه تو نثار كرد تا بندگانت را از ناآگاهى و سرگردانى گمراهى نجات بخشد.

اين تعبير شبيه تعبيرى است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در وصيت خود به اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمود:

فَالْخامِسَةُ بَذْلُكَ مالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دينِكَ؛(2) و پنجمين سفارش من به تو اين است كه مالت را و خونت را فداى دينت نمايى.

در اين فراز از زيارت اربعين نيز مى‌فرمايد: وَبَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ؛ سيدالشهدا(عليه السلام) خون قلبش را در راه تو بذل و ايثار كرد؛ كه چه بشود؟ لِيَسْتَنْقِذَ عِبادَكَ مِنَ الْجَهالَةِ وَحَيْرَةِ الضَّلالَةِ؛ براى آن كه مردم را از ناآگاهى و حيرانى و گمراهى نجات بخشد.

تبليغات سوء و پردامنه معاويه آن‌چنان در مردم اثر گذاشته بود كه آنان راه درست را گم كرده بودند و نمى‌دانستند حق چيست و باطل كدام است. حركت روز عاشورا و كارى كه امام حسين(عليه السلام) در كربلا كرد همه اين طلسم‌ها را شكست و تمامى سحر و افسون‌هاى بنى‌اميه را باطل كرد و مردم به حقيقت پى بردند و فهميدند در جامعه چه خبر است. برخورد بنى‌اميه با امام حسين(عليه السلام) و فجايعى كه در اين راه مرتكب شدند آن‌چنان رسوا و ننگين و بى‌رحمانه بود كه هر كس آن را شنيد، فهميد كه جانشين پيامبر نمى‌تواند چنين جنايت هولناك و سياهى مرتكب شود.

 


1. بحار الانوار، ج 101، باب 18، روايت 30، ص 177.

2. بحار الانوار، ج 77، باب 3، روايت 8، ص 70.

جنايت كربلا در تاريخ نمونه نداشت و مردم حتى از كفار هم نديده و نشنيده بودند كه چنين كارى كرده باشند. از اين رو حركت امام حسين(عليه السلام) بنى‌اميه را به كلى رسوا كرد و تمام رشته‌هاى چندين ساله معاويه را در كمتر از يك روز پنبه كرد. كسى نمى‌توانست باور كند كه خليفه پيامبر با كسى، آن هم فرزند رسول‌خدا(صلى الله عليه وآله) و خاندان آن حضرت، چنين معامله‌اى انجام دهد. همه قطع و يقين پيدا كردند كه چنين كسى نمى‌تواند خليفه پيامبر باشد.

حركت امام حسين(عليه السلام) آن‌چنان توفنده و تأثيرگذار بود كه با وجود گذشت نزديك به 1400 سال از آن، هنوز كوچك‌ترين غبارى بر آن ننشسته و كسى نتوانسته ذره‌اى در اين امر تشكيك كند كه يزيد و يزيديان بر باطل و امام حسين(عليه السلام) و يارانش برحق بودند. در همه چيز تشكيك كردند. حتى در مسأله‌اى مثل غدير كه در اصلش نمى‌توانستند تشكيك كنند، مفهوم آن را مورد ترديد قرار دادند. حتى كار به جايى رسيد كه در همين مملكت شيعه، برخى كه ادعاى تشيع هم دارند، گفتند معناى «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ...» ولايت و امامت نيست، بلكه منظور محبت و دوست داشتن اميرالمؤمنين(عليه السلام) است! با اين همه، كسى درباره قضيه عاشورا و كربلا نتوانسته تشكيك كند. همه، از دوست و دشمن، مؤمن و كافر، مسلمان و غير مسلمان، اعتراف دارند كه اين خونى است كه از روى مظلوميت و براى دفاع از عقيده و ايمان، و نجات مردم ريخته شده است.

در هر صورت، باز هم تأكيد مى‌كنيم كه حركت امام حسين(عليه السلام) نه به هدف كسب قدرت و رياست بود و نه براى اين كه در ازاى كشته شدن آن حضرت، دوستانش به بهشت بروند، بلكه نجات اسلام و حفظ و بقاى آن در جامعه بود كه باعث گرديد سيدالشهدا(عليه السلام) خونش را ايثار كند و جانش را فدا نمايد.

حفظ اسلام يك وظيفه و تكليف عمومى است كه البته مراتب مختلفى

دارد. بالاترين مرتبه اين تكليف همان است كه موضوعش براى امام حسين(عليه السلام) اتّفاق افتاد و باعث گرديد آن حضرت، به معناى واقعى كلمه، تمام آنچه را كه داشت فداى دين نمايد. اگر چنين مرتبه‌اى از اين تكليف در هر زمان و مكان ديگرى نيز موضوع پيدا كند، پيروان امام حسين(عليه السلام) و رهروان مكتب سرخ عاشورا بايد همان‌چه را كه امام حسين(عليه السلام) انجام داد عمل كنند. اين همان مرتبه‌اى است كه حضرت امام(رحمه الله) درباره آن مى‌فرمود: امروز تقيه حرام است ولو بلغ ما بلغ.(1)

امام امت در واقع با الهام از مكتب عاشورا و سيدالشهدا(عليه السلام) بود كه آن روزى كه براى اسلام احساس خطر كرد، فرمود: ما سينه‌هايمان را براى سرنيزه‌هاى شما آماده كرده‌ايم. اگر آن روز امام امت اين حركت را انجام نداده بود، امروز معلوم نبود من و شما در اين كشور از اسلام و تشيع خبرى داشته باشيم، و دست كم، جرأت اظهار آن را نداشتيم.

در هر صورت، آنچه در كربلا پيش آمد، و هم‌چنين حركت امام خمينى(رحمه الله) بالاترين مرتبه تكليف حفظ اسلام است و مراتب ديگرى از آن نيز وجود دارد كه در صورت تحقق هر مرتبه، همه مسلمانان وظيفه دارند به اقتضاى همان مرتبه، به تكليف خود عمل كنند.

در پايان از خداى متعال مسألت داريم كه ما را از پيروان و رهروان مكتب امام حسين(عليه السلام) و عاشورا قرار دهد و روح حضرت امام راحل(رحمه الله) و شهداى ما را با ارواح طيبه انبيا و اوليا و حضرت سيدالشهدا(عليهم السلام) محشور بفرمايد. آمين.


1. ر.ك: صحيفه نور، ج 1، ص 40.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org