قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

درس سى و هفتم

 

 

تدبيرات و تقديرات الهى و نقش

اعتقاد و باور راستين

 

 

 

تسليم در برابر حق، عامل برطرف شدن نگرانى‌ها

نگرشى به قضا و قدر

مقام يقين و مراتب آن

اولياء خدا و رضا به تقديرات الهى

نگرشى به مقام صبر و اهميّت آن

نقش مقدّم داشتن خواست خداوند بر خواست خود

 

 

 

 

 

تدبيرات و تقديرات الهى و نقش اعتقاد و باور راستين

«يا أَباذَرٍّ؛ يَقُولُ اللّهُ جَلَّ ثَناؤُهُ وَعِزَّتى وَجَلالى لايُؤْثِرُ عَبْدى هَواىَ عَلى هَواهُ إِلاّ جَعَلْتُ غِناهُ فى نَفْسِهِ وَهُمُومَهُ فى اخِرَتِهِ وَضَمَّنْتُ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ رِزْقَهُ وَكَفَفْتُ عَلَيْهِ ضَيْعَتَهُ وَكُنْتُ لَهُ مِنْ وَراءِ تِجارَةِ كُلِّ تاجِر.

يا أَباذَرٍّ؛ لَوْ أَنَّ ابْنَ ادَمَ فَرَّ مِنْ رِزْقِهِ كَما يَفِرُّ مِنَ‌الْمَوْتِ لاََدْرَكَهُ رِزْقُهُ كَما يُدْرِكُهُ الْمَوْتُ.»

 

در اين چند جلسه محور بحث تقوا بود و بيان شد، اگر كسى باتقوا باشد نبايد نگران روزى خود باشد، چون خداوند متعال راههايى را فراروى او قرار مى‌دهد تا مشكلاتش را برطرف سازد و وقتى در تنگنا و بن‌بست قرار گرفت، خداوند راه نجاتى برايش قرار مى‌دهد و روزى‌اش را از راهى كه گمان نمى‌برد مى‌رساند. در واقع در بخشهاى گذشته پندهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ابوذر، ارتباط تقوا با روزى مطرح گشت، چون انسان خواهان روزى حلال و پاكيزه و وسيع است، حال اگر پى برد كه تقوا موجب گشايش و وسعت روزى مى‌شود، در او انگيزه‌اى براى كسب تقوا پديد مى‌آيد.

 

تسليم در برابر حق، عامل برطرف‌شدن نگرانى‌ها

سؤالى كه مطرح مى‌شود اين است كه مؤمن چقدر بايد نگران روزى‌اش باشد، چقدر بايد به فكر توسعه زندگى خويش باشد و فكر اين باشد كه روزى‌اش را چگونه و از چه راهى به‌دست آورد؟ شكى نيست كه انسان در زندگى خود نيازهايى دارد كه اگر برآورده نشوند ادامه زندگى برايش ممكن نيست. روزى از جمله چيزهايى است كه ادامه زندگى بر آن

توقف دارد، بالطبع كسى كه به زندگى‌اش علاقه دارد نگران روزى‌اش نيز هست. چنانكه پيشتر نيز گفته‌ايم، روزى اختصاص به خوراك ندارد، بلكه همه نعمت‌هاى مادى و معنوى كه خدواند در اين دنيا به انسان مى‌دهد روزى است: پوشاك، خانه، همسر، استاد و علم نيز روزى هستند.

   با اين ديد وسيع كه ما روزى را دربرگيرنده همه نعمت‌هاى مادى و معنوى مى‌دانيم و نيز اطمينان داريم كه هر كسى ناچار به كسب روزى است، طبيعى است كه هر كس بايد نگران روزى‌اش باشد؛ اما ميزان نگرانى افراد بسته به مراتب معرفت و ايمان آنهاست. يعنى همان‌طور كه ايمان و معرفت افراد يكسان نيست، نگرانى آنها نيز در يك حد نيست و هر چه برايمان و شناختشان افزوده گردد از نگرانى‌شان كاسته مى‌شود، تا آنجا كه به تعبير برخى از بزرگان عده‌اى از اولياى خداوند به مرتبه‌اى از معرفت مى‌رسند كه اصلا به فكر خود نيستند و مقام تسليمى كه در آيات قرآن ذكر شده ناظر به آن مرتبه است. خداوند مى‌فرمايد:

«فَلاَ وَ رَبِّكَ لاَيُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَيَجِدُوا فِى أَنْفُسِهِمْ حَرَجَاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً.»(1)

نه چنين است قسم به خداى تو، اينان (منافقان) ايمان حقيقى نمى‌آورند، مگر آنكه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم قرار دهند و حكمى كه (به سود و يا زيان آنها باشد) كنى اعتراضى در دل به آن نداشته باشند و از دل و جان كاملا تسليم باشند.

   انسان در مقام تسليم به مرحله‌اى مى‌رسد كه كاملا تسليم خداوند مى‌گردد و براى خود چيزى نمى‌خواهد و خواسته‌هاى خود را فراموش مى‌كند و تنها به آنچه خداوند مى‌خواهد توجه دارد و اگر انسان به اين مرتبه رسيد، از نگرانى‌ها رها مى‌گردد و امر بر او آسان مى‌شود:

«أَوْحَى اللّهُ تَعالى إِلى داوُدَ: يا داوُدُ، تُريدُ وَأُريدُ وَإِنَّما يَكُونُ ما أُريدُ فَإِنْ أَسْلَمْتَ لِما


1. نساء / 65.

أُريدُ يَكْفيكَ ما تُريدُ وَإِنْ لَمْ‌تُسْلِمْ لِما أُريدُ أَتْعَبْتُكَ فيما تُريدُ ثُمَّ لايَكُونُ إِلاّ ما أُريدُ.»(1)

خداوند متعال به حضرت داوود وحى كرد كه اى داوود، تو چيزى مى‌خواهى و اراده مى‌كنى و من نيز چيزى مى‌خواهم و آنچه من مى‌خواهم واقع مى‌شود، پس اگر در برابر خواست من تسليم گشتى به آنچه مى‌خواهى مى‌رسى و اگر در برابر خواست من تسليم نشدى در رسيدن به آنچه مى‌خواهى تو را به رنج مى‌اندازم و سپس واقع نمى‌شود مگر آنچه من مى‌خواهم.

   برخى مقام تسليم را بالاتر از مقام رضا مى‌دانند، چون معتقدند در مقام رضا انسان آنچه را خداوند انجام مى‌دهد موافق خواست خود مى‌يابد؛ بنابراين به طبع خود نظر دارد. اما در مقام تسليم، طبع و آنچه را مخالف و يا موافق آن است به خداوند وا مى‌نهد و نيز آن را فوق مرتبه توكل مى‌دانند، چراكه توكل عبارت است از اعتماد بر خداوند در امور زندگى و خداوند را به عنوان وكيل خود برگزيدن، بنابراين بنده هنوز به خودش تعلق دارد؛ ولى در مرتبه تسليم از همه امور مربوط به خويش دست مى‌كشد و همه را به خداوند وامى‌گذارد.(2)

   خداوند در دعوت مؤمنان به مقام تسليم مى‌فرمايد:

«يَا أَيُّهَاالَّذينَ امَنُوا ادْخُلُوا فِى السِّلْمِ كَافَّةً وَلاَتَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوُّ مُبِينٌ.»(3)

اى اهل ايمان همه در برابر خداوند متعال تسليم گرديد و از وسوسه‌هاى شيطان پيروى نكنيد، همانا او دشمن آشكار شماست.

   مرحوم علامه طباطبايى(رحمه الله) در ذيل اين آيه مى‌فرمايند: كلمات «سلم» و «اسلام» و «تسليم» هر سه به يك معناست و كلمه «كافة» مانند كلمه «جميعاً» تأكيد را افاده مى‌كند و چون در آيه خطاب به مؤمنان است و آنان مأمور شده‌اند كه داخل در سلم شوند، پس در نتيجه امر در آيه مربوط به همگى و به يك يك افراد جامعه است. پس هم بر يك يك افراد


1. بحارالانوار، ج 82 ، ص 36.

2. جامع السعادت، ج 3، ص 211 ـ 212.

3. بقره / 208.

واجب است و هم بر جميع كه در دين خداوند چون و چرا نكنند و تسليم امر خداوند و رسول او گردند. همچنين از آنجا كه خطاب به خصوص مؤمنان شده، آن سلمى كه مؤمنان به آن دعوت شده‌اند به معناى تسليم گشتن در برابر خداوند و رسول اوست. پس سلمى كه بدان دعوت شده‌اند عبارت است از تسليم‌شدن در برابر خداوند پس از ايمان به او. بنابراين بر مؤمنان واجب است تسليم خداوند شوند و براى خود صلاح‌ديد و استبداد در رأى قائل نباشند و به غير آن طريقى كه خداوند و رسول او بيان كرده‌اند، طريق ديگرى برنگزينند كه هيچ قومى هلاك نشد مگر به جهت اينكه راه خداوند را رها كرده، راه هواى نفس را پيمود؛ راهى كه هيچ دليلى از ناحيه خداوند بر آن نداشتند.(1)

   آرى كسانى كه به مقام تسليم دست يافته‌اند، از خود خواسته‌اى ندارند و خواسته آنان خواسته خداوند است. ديگر در اين فكر نيستند كه روزى‌شان چگونه و از چه راهى تأمين مى‌گردد. آنها در اين انديشه‌اند كه چگونه خداوند را بندگى كنند كه بيشتر راضى گردد. مسلماً اين گروه به نجات و سعادت مى‌رسند، چون امام صادق(عليه السلام)فرمودند:

«كُلُّ مَنْ تَمَسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى فَهُوَ ناج»

كسى كه به ريسمان محكم الهى چنگ زند نجات يافته است.

   وقتى از معصوم سؤال شد، چنگ زدن به ريسمان محكم الهى به چه معناست: فرمودند: آن تسليم در برابر خداوند است.(2)

   شكى نيست كه تصور مقام تسليم براى ما دشوار است. ما ناتوان از درك اين معنا هستيم كه چگونه انسان مى‌تواند به مرحله‌اى از شناخت و معرفت برسد كه خود را فراموش كند و تنها نظر به خواست خداوند متعال داشته باشد؛ اما نمى‌توانيم اين مقام را انكار كنيم و به يقين مى‌دانيم كه بندگان خاص خداوند به اين مرحله كه مقام تسليم و تفويض است رسيده‌اند.


1. الميزان (دارالكتب الاسلاميه) ج 2، ص 103.

2. بحارالانوار، ج 2، ص 204.

نگرشى به قضا و قدر

گذشته از كسانى كه به مقام تسليم رسيده‌اند، عده‌اى به مراتب پايين‌تر از آن مقام دست يافته‌اند كه از جمله آنها كسانى هستند كه به مرتبه «علم‌اليقين» رسيده‌اند و مى‌دانند همه حوادث اين عالم از كوچك و بزرگ داراى نظام تثبيت شده‌اى است كه توسط خداوند متعال تقدير شده است و گذشته از تقدير، به مرتبه قضاى حتمى نيز رسيده است. يعنى غير از تقديراتى كه توسط خداوند رقم مى‌خورد و قابل تغيير است، همه امور به مرحله قضاى حتمى نيز رسيده‌اند كه تغييرى در آن پديد نمى‌آيد.

   قضا به معناى حكم و قطع و فيصله دادن است و قدر به معناى اندازه و تعيين حدّ است. حوادث جهان از آن جهت كه وقوع آنها در علم و مشيت الهى قطعيت يافته، مقضىّ به قضاء الهى است و از آن جهت كه حدود و اندازه و موقعيت زمانى و مكانى آنها معين شده است مقدّر به تقدير الهى است.

   لازم به ذكر است كه گاه از قضا و قدر تفسير روشن و صحيحى ارائه نمى‌گردد و ابهامهايى در آن وجود دارد و بسيارى گمان مى‌كنند كه قضا و قدر مساوى با جبر است. اجمالا بايد عرض كنيم كه مسأله جبر ربطى به قضا و قدر ندارد و اعتقاد به قضا و قدر بدين معنا نيست كه انسان وظايفش را رها كند و خيال كند همه چيز از پيش تعيين شده است و او تكليفى ندارد. ما معتقديم كه اصل عليت عمومى و نظام اسباب و مسببات بر جهان و همه وقايع و حوادث حكمفرماست و هر حادثى ضرورت، وجوب و قطعيت وجود و نيز شكل و خصوصيت مكانى و زمانى و ساير خصوصيات وجود خود را از علل خود كسب كرده است و از جمله اسباب و علل، اراده خود شخص است و وقتى قضا و قدر مستلزم جبر است كه خود بشر و اراده او را در كار دخيل ندانيم و قضا و قدر را جانشين قوه، نيرو و اراده بشر بدانيم. در واقع، يعنى قضا و قدر الهى چيزى جز سرچشمه گرفتن نظام سبب و مسببى جهان از علم و اراده الهى نيست كه البته اراده و انتخاب انسان نيز از جمله اسباب و علل است. بنابراين اعتقاد به قضا و قدر با تكليف انسان منافات ندارد.

   از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سؤال شد حرزهايى كه به عنوان استشفاء مورد استفاده قرار مى‌گيرد، آيا مى‌تواند جلوى قدر الهى را بگيرد؛ حضرت در جواب فرمودند: «اِنَّها مَنْ قَدَرِ اللّهِ»(1) خود اينها از قدر الهى است. (يعنى تأثير آنها در جلوگيرى از بيمارى نيز به قضا و قدر الهى است.)

   حضرت على(عليه السلام) در سايه ديوار كجى نشسته بود و سپس از آنجا حركت كرد و در زير سايه ديوار ديگرى نشست، به آن حضرت گفته شد:

«يا أَميرَالْمُؤْمِنِينَ أَتَفِرُّ مِنْ قَضاءِ اللّهِ؟ فَقالَ: أُفِرُّ مِنْ قَضاءِ اللّهِ إِلى قَدَرِاللّهِ»(2)

اى اميرمؤمنين، آيا از قضاء الهى فرار مى‌كنى؟ حضرت در جواب فرمود: از قضاء الهى به قدر الهى پناه مى‌برم.

   يعنى از نوعى قضا و قدر به نوعى ديگر از قضا و قدر پناه مى‌برم: اگر بنشينم و ديوار بر سرم خراب شود، محكوم قضا و قدر الهى گرديده‌ام، زيرا در جريان علل و اسباب اگر انسانى در زير ديوار شكسته بنشيند آن ديوار بر سرش خراب مى‌شود و صدمه مى‌بيند و اين خود قضا و قدر الهى است و اگر خود را به كنارى بكشد، از خطر آن مصون مى‌ماند؛ اين نيز قضا و قدر الهى است.

   مطلبى كه لازم است مورد توجّه قرار گيرد اينست كه اسباب و علل، منحصر به اسباب مادّى و عادى نيست و غير از آنچه ما از اسباب پديده‌ها مى‌شناسيم اسباب معنوى و غير عادى وجود دارد. از جمله دعا يكى از علل اين جهان است كه در سرنوشت انسان مؤثر است. به عبارت ديگر، دعا يكى از حلقه‌هاى زنجيره قضا و قدر است كه در پديد آوردن حادثه‌اى مى‌تواند مؤثر باشد و يا جلو قضا و قدرى را بگيرد؛ از اين رو فرموده‌اند:

«الدُّعا يَرُّدُ الْقَضاءَ وَلَوْ اُبْرِمَ إِبْراماً»(3) دعا قضا را برمى‌گرداند هرچند آن قضا محكم شده باشد.

   اين‌گونه احاديث ناظر به نظام كلى عالم و مجموع علل و اسباب، اعم از مادى و معنوى


1. بحارالانوار، ج 5، ص 87.

2. توحيد صدوق (مؤسسه النشر الاسلامى) ص 369.

3. سفينة البحار(دار التعاريف لمطبوعات)، ج 1، ص 446، ماده دعا.

است. ناظر به مواردى است كه علل و اسباب معنوى، علل و اسباب مادى را تحت‌الشعاع قرار مى‌دهند. كسى كه تنها علل مادى و محسوس را مى‌بيند خيال مى‌كند، سبب منحصر به همين چيزهاست؛ نمى‌داند كه هزاران علل و اسباب ديگر نيز ممكن است به حكم قضا و قدر الهى در كار باشند و آنگاه كه آن علل و اسباب پا به ميان گذاشتند، اسباب و علل مادى تحت‌الشعاع قرار مى‌گيرند و بى‌اثر مى‌گردند:

«وَإِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ الْتَقَيْتُمْ فِى أَعْيُنِكُمْ قَلِيلا وَيُقَلِّلُكُمْ فِى أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِىَ اللَّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولا وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الاُْمُورُ.»(1)

يادآور زمانى كه با دشمنان روبرو شديد و خداوند آنان را در چشم شما كم جلوه داد (تا دلتان قوى گردد) و شما را نيز در چشم دشمن كم نمود (تا از همه توان خود بهره نبرد) تا خداوند آنچه را در قضاى حتمى خود مقرر ساخته اجرا كند (تا بدانيد كار به دست خداست) و امور به او برمى‌گردد.

   چنانكه گفتيم عده‌اى به مرحله‌اى از معرفت و يقين رسيده‌اند مى‌دانند عالم بر اساس نظام دقيق و حساب‌شده‌اى توسط خداوند اداره مى‌شود و هر رخدادى و تحقق هر حادثه بر اساس قضا و قدر الهى است و او مى‌داند كه همه چيز از جمله روزى، توسط خداوند مقدر مى‌گردد و هرچه را خداوند مقدر سازد، انسان از آن محروم نمى‌گردد و بدان دست مى‌يابد و چيزى كه در قضاء الهى رقم نخورده و مقرر نگشته است تحقق نمى‌يابد و انسان به آن نمى‌رسد. البته چنانكه گفتيم اعتقاد به وجود اين نظام دقيق و حكيمانه با اعتقاد به تكليف منافاتى ندارد.

   انسان مى‌تواند به قضا و قدر و توحيد افعالى معتقد گردد، بدون اينكه به جبرگرايى و يا تنبلى مبتلا گردد و در خانه بنشيند و بگويد حال كه هر چيزى توسط خداوند مقدر مى‌گردد، كارى از ما ساخته نيست. بلكه بر اساس معارف الهى اعتقاد به قضا و قدر و توحيد افعالى و مسائلى از اين قبيل، منافاتى با لزوم تلاش و فعاليت و انجام وظايف فردى و اجتماعى، در


1. انفال / 44.

زمينه مسائل مادى و معنوى، ندارد. بهر حال، اگر كسى به اين حد از معرفت و يقين رسيد، ديگر دغدغه نخواهد داشت.

 

مقام يقين و مراتب آن

اكنون كه از مقام يقين سخن گفته شد، جا دارد اشاره‌اى گذرا به تعريف مقام يقين و مراتب آن داشته باشيم:

   يقين اعتقادى است ثابت و مطابق با واقع كه قابل زوال نيست و مايه آرامش انسان است. شكى نيست كه يقين فوق معرفت و باور معمولى است و شريفترين و والاترين فضيلت انسانى است كه كمتر كسى بدان دست يافته است و سرمايه بزرگى است كه هر كس به آن رسد، به سعادت بزرگى نائل گشته است. كسى كه به مقام يقين رسيده است به غير خداوند متعال توجه ندارد و تنها به خداوند توكل مى‌كند و غير او را منشأ اثر نمى‌بيند، در واقع يقين پس از مراحل اسلام، ايمان و تقوا حاصل مى‌شود؛ چنانكه امام رضا(عليه السلام)مى‌فرمايند:

«ألاِْيمانُ فَوْقَ الاِْسْلامِ بِدَرَجَة وَالتَّقْوى فَوْقَ الاِْيمانِ بِدَرَجَة وَالْيَقينُ فَوْقَ التَّقْوى بِدَرَجَة وَما قُسِمَ فِى‌النّاسِ شَىْءٌ أَقَلُّ مِنَ‌الْيَقينِ»(1)

ايمان يك درجه از اسلام بالاتر است و تقوا يك درجه از ايمان بالاتر است و يقين يك درجه از تقوا بالاتر است و ميان بندگان خدا چيزى كمتر از يقين تقسيم نشده است.

   امام صادق(عليه السلام) مى‌فرمايند:

   «پيامبر(صلى الله عليه وآله) نماز صبح را با مردم خواند، آنگاه در مسجد چشمش به جوانى افتاد كه چرت مى‌زد و سرش به زير افكنده مى‌شد. رنگش زرد بود و جسمش لاغر و چشمهايش به گودى فرو رفته بود. به او فرمود: اى جوان، چگونه صبح كردى؟


1. اصول كافى، ج 3، ص 87.

   عرض كرد: اى رسول خدا، با يقين گشتم! پيامبر از سخنش در شگفت شد و فرمود: براى هر يقينى حقيقتى است، حقيقت يقين تو چيست؟ عرض كرد: يا رسول الله، حقيقت يقينم اندوهگينم ساخته، شبها(براى عبادت) بيدارم نگاهداشته است و روزها به تشنگى(روزه دارى) وادارم كرده، نسبت به مظاهر زندگى بى‌رغبت شده‌ام. گويا مى‌نگرم كه عرش خداوند براى حساب آماده شده است و مردم محشور گشته‌اند و من نيز در ميان آنهايم. گويا اهل بهشت را مى‌نگرم كه در بهشت متنعمند و به يكديگر سرگرم و بر تخت‌ها تكيه زده‌اند. گويا اهل جهنم را مى‌بينم كه در جهنم معذبند و ناله مى‌كنند و كمك مى‌خواهند. گويا اكنون صداى وحشتناك جهنم را مى‌شنوم كه در گوشم طنين انداز است.

   آنگاه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به اصحابش فرمود: اين بنده‌اى است كه خداوند دلش را با ايمان نورانى گردانيده است. سپس به آن جوان فرمود: بر اين حالى كه دارى ثابت باش و آن را از دست مده. آنگاه جوان فرمود: اى رسول خدا، از خداوند بخواه شهادت در راهش را در ركابت روزى‌ام كند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)براى او دعا فرمود و چندى نگذشت كه او در جنگى همراه پيامبر بيرون رفت و بعد از 9 نفر شهيد گشت و او دهمين شهيد بود.»(1)

   يقين داراى سه مرتبه به نام 1. علم اليقين 2. عين اليقين 3. حق اليقين است كه در قرآن به هر سه مرتبه تصريح شده است:

«كَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحيمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقينِ»(2)

به حق اگر به يقين مى‌دانستيد (چه حادثه بزرگى در پيش داريد) دوزخ را مشاهده مى‌كرديد و سپس به چشم بصيرت و يقين آن را مى‌نگريستيد.

«إِنَّ هَذَا لَهُوَ حَقُّ الْيَقِينِ»(3)

اين (وعده جهنم) البته يقينى و حقيقت است.

   1. علم اليقين: عبارت است از اعتقاد ثابت و يقين مطابق با واقع كه از راه استدلال به


1. اصول كافى، ج 3، ص 89.

2. تكاثر / 5 ـ 7.

3. واقعه / 95.

لوازم و ملزومات حاصل مى‌گردد، مثل يقين به وجود آتش از راه مشاهده دود.(1)

   خداوند در قرآن مى‌فرمايد:

«سَنُرِيهِمْ ايَاتِنَا فِى الاْفَاقِ وَ فِى أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَوْ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْء شَهِيدٌ.»(2)

به زودى نشانه‌هاى قدرت خود را در آفاق و در نفسهايشان به ايشان مى‌نمايانيم تا بر آنان روشن گردد كه خداوند حق است، آيا براى گواهى بر حقانيت پروردگارت كفايت نمى‌كند، اينكه او بر هر چيزى گواه است.

   در اين آيه از راه آيات آفاقى و انفسى بر وجود خداوند استدلال شده است.

   2. عين اليقين: عبارت است از اعتقاداتى كه از راه ديدن و مشاهده مطلوب با چشم بصيرت حاصل مى‌گردد. اين ديدار، در روشنى و جلا، از مشاهده با چشم بيرونى قوى‌تر است.(3)

   در اشاره به اين مرتبه در توحيد صدوق آمده است:

«جاءَ حِبْرٌ إِلَى أَميرِالْمُؤْمِنِين(عليه السلام) فَقالَ: يا أَميرَالْمُؤْمِنِينَ، هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ حينَ عَبَدْتَهُ؟ فَقالَ: وَيْلَكَ ، ما كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ. قالَ: وَكَيْفَ رَأَيْتَهُ؟ قالَ: وَيْلَكَ، لاْتُدْرِكُهُ الْعُيُونُ فى مُشاهَدَةِ الاَْبْصارِ وَلكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقائِقِ الاِْيمانِ.»(4)

يكى از دانشمندان اهل كتاب نزد اميرالمؤمنين آمد و گفت: اى اميرمؤمنان، آيا به هنگام عبادت پروردگارت را ديده‌اى. على(عليه السلام) در جواب فرمودند: واى بر تو، من پروردگارى را كه نديده باشم عبادت نمى‌كنم. وى گفت: چگونه خداوند را ديده‌اى؟ در جواب فرمودند: واى بر تو، چشمان در مشاهده خود او را درك نمى‌كنند (خداوند با چشم ظاهر ديده نمى‌شود) بلكه (چشم بصيرت و) قلبهاى داراى ايمان حقيقى و راسخ او را ديده‌اند.


1. جامع السعادت، ج 1، ص 123.

2. فصلت / 53.

3. جامع السعادت، ج 1، ص 124.

4. توحيد صدوق (موسسة‌النشر الاسلامى)، ص 109.

   3. حق اليقين: اعتقاد جازمى است كه از راه يافتن خود شىء و حصول ارتباط حقيقى با آن بدست مى‌آيد، به گونه‌اى كه صاحب يقين با چشم بصيرت و درونى خويش، فيضان نور از جانب او را مشاهده كند. نتيجه اين مرتبه، فناى فى‌اللّه و محوشدن در محبت و عشق اوست، چندان كه براى خود استقلالى و حصولى نمى‌بيند؛ مانند داخل شدن در آتش و سوختن در آن.(1)

   در حديث قدسى آمده است:

«... وَما يَتَقَرَّبُ إِلَىَّ عَبْدٌ مِنْ عِبادى بشَىْء أَحَبَّ إِلَىَّ مِمّا افْتَرَضْتُ عَلَيْهِ وَإِنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إِلَىَّ بِالنّافِلَةِ حَتّى أُحِبَّهُ فَإِذا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ إِذاً سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِهِ وَبَصَرَهُ الَّذى يُبْصِرُ بِهِ وَلِسانَهُ الَّذى يَنْطِقُ بِهِ وَيَدَهُ الَّذى يَبْطِشُ بِها ...»(2)

بنده‌ام به چيزى محبوب‌تر از آنچه بر او واجب كرده‌ام به من نزديك نمى‌شود و او با نافله به من نزديك مى‌شود تا آنكه دوستش بدارم، وقتى كه دوستش داشتم گوشش مى‌شوم كه بدان مى‌شنود و چشمش مى‌شوم كه بدان مى‌بيند و زبانش مى‌شوم كه بدان سخن مى‌گويد و دستش مى‌شوم كه بدان برگيرد.

   امام سجاد(عليه السلام) در دعاى ابوحمزه ثمالى مى‌فرمايد:

«أَللّهُمَّ إِنّى أَسْئَلُكَ ايماناً تُباشِرُ بِهِ قَلْبى وَيَقيناً صادِقاً حَتّى أَعْلَمَ أَنَّهُ لَنْ يُصيبَنى إِلاّ ما كَتَبْتَ وَرَضِنّى مِنَ‌الْعَيْشِ بِما قَسَمْتَ لى يا أَرْحَمَ‌الرّاحِمينَ.»

خدايا، از تو مى‌طلبم ايمانى را كه دلم را با آن همراه سازى (يعنى ايمان باطنى و قلبى نه ايمان سطحى و زبانى) و مرا بر اعتقادى ثابت و محكم بدار تا آنكه به يقين راستين دريابم كه به من نمى‌رسد جز آنچه تو برايم نوشته‌اى و ثبت كرده‌اى و راضى و خوشنود گردان مرا به آنچه نصيبم فرمودى (به همان زندگى كه تقديرم كردى) اى رحم كننده‌ترين رحم‌كنندگان.


1. جامع السعادات، ج 1، ص 124.

2. اصول كافى، ج 3، ص 54.

   امام از خداوند متعال ايمانى واقعى، ثابت و پايدار كه به مرتبه يقين رسيده باشد مى‌طلبد و در واقع آخرين حد ايمان را درخواست مى‌كند، چه اينكه بعد از آن مى‌فرمايد: «ويقيناً صادقا...» يقين صادقى كه امام از خداوند مى‌خواهد مهمترين عنايت و موهبت الهى است، در پرتو يقين صادق و حق‌اليقين، اعتقاد قلبى‌اى براى انسان حاصل مى‌شود كه هيچ قدرتى بجز قدرت پروردگار را بر عالم حكمفرما نمى‌بيند و همه امور را مستند به ذات اقدس خداوند مى‌بيند و پيوسته خود را در محضر خداوند حاضر مى‌بيند و مواظب است كه كردار ناشايست از او سرنزند و برخلاف رضاى او عمل نكند.

   در روايات مرتبه يقين به عنوان يكى از بزرگترين نعمت‌ها و مواهب الهى براى انسان ذكر شده است و چنانكه قبلا نقل گرديد، امام رضا(عليه السلام) فرمودند: هيچ چيز در بين انسانها كمتر از يقين تقسيم نشده است، يعنى بسيار كمند كسانى كه به مرتبه يقين رسيده‌اند.

   على(عليه السلام) مى‌فرمايند:

«لايَجِدُ عَبْدٌ طَعْمَ الاِْيمانِ حَتّى يَعْلَمَ أَنَّ ما أَصابَهُ لَمْ‌يَكُنْ لِيُخْطِئَهُ وَ أَنَّ ما أَخْطَأَهُ لَمْ يَكُنْ لِيُصيبَهُ وَأَنَّ الضّارَّ النّافِعَ هُوَاللّهُ عَزَّوَجَلَّ.»(1)

هيچ بنده‌اى مزه ايمان را نمى‌چشد تا آنكه بداند آنچه به او رسيده از او نمى‌گذشت و آنچه از او گذشته به او نمى‌رسيد و اينكه زيان‌بخش و سود رسان تنها خداوند عزوجل است.

   اگر انسان به اين حد از يقين و معرفت عالى برسد كه يقين كند هر مصيبت و گرفتارى و هر خيرى كه به او رسيده، امكان نداشت كه به او نرسد و هر چه به او نرسيده، رسيدنى نبود، در درون خود آسايش و آرامش خاصى را احساس مى‌كند و شيرينى ايمان را در مى‌يابد. كسى كه به اين حد از معرفت برسد، گرچه طالب لذايذ مادى و معنوى است، ولى مى‌داند هر چيزى داراى حساب است و بر اساس نظام معينى به او مى‌رسد و چنين نيست كه هرچه بخواهد به او برسد و هر چه نخواهد از او بازداشته شود. بسيارى از چيزهايى كه انسان


1. اصول كافى، ج 3، ص 97.

نمى‌خواهد، بر اساس مصلحت خداوند بر او مقدر گشته است و بالعكس چه بسا چيزهايى كه ما مى‌خواهيم، ولى مصلحت الهى ايجاب نمى‌كند كه به ما برسد و هرچه تلاش كنيم به آن نمى‌رسيم.

 

اولياء خدا و رضا به تقديرات الهى

با رسيدن به يقين انسان از خواسته‌هاى خود در مى‌گذرد و به خواست خداوند چشم مى‌دوزد و از آن پس وقت خود را صرف انديشيدن به خواسته‌ها و آرزوهاى دست‌نيافتنى نمى‌كند و تنها به انجام وظايف و تكاليف خود همّت مى‌گمارد. او در اين انديشه است كه خداوند از او چه مى‌خواهد و به هر چه براى او مقدر شده است راضى است. اهل يقين علاوه بر اينكه مى‌دانند هرچه براى آنان مقدر شده به آنها مى‌رسد، مى‌دانند خيرشان در مقدرات الهى است. يعنى به نظام احسن آگاهند و مى‌دانند هرچه خداوند تقدير فرموده بهترين است و آن تقدير شده الهى، جزئى از نظام كلى عالم است كه آن بهترين نظام است و آن پديده خاص با توجه به اسباب، شرايط و زمينه‌هاى خاص خود بهتر از آنچه هست پديد نمى‌آمد، بله كسانى كه به اين حد از معرفت رسيده‌اند، علاوه بر اينكه يقين دارند هرچه خداوند بخواهد به آنان مى‌رسد، خوشحال نيز هستند و نگرانى ندارند: اگر مصيبتى رخ دهد خرسندند و با روى گشاده از آن استقبال مى‌كنند، چون مى‌دانند خيرشان در چيزى است كه پيش آمده؛ اين مقام رضاست.

   مقام رضا از آن كسانى است كه معتقدند همه تقديرات الهى به نفع بندگان است، در اين معنا روايات فراوانى وارد شده، از جمله امام صادق(عليه السلام)مى‌فرمايند:

«عَجِبْتُ لِلْمَرْءِ الْمُسْلِمِ لايَقْضِى اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ قَضاءً إِلاّ كانَ خَيْراً لَهُ وَإِنْ قُرِضَ بِالْمَقاريضِ كانَ خَيْراً لَهُ وَإِنْ مَلِكَ مَشارِقَ الاَْرْضِ وَمَغارِبَها كانَ خَيْراً لَهُ.»(1)

در شگفتم از مسلمانى كه خداوند عزوجل برايش سرنوشتى معين نكند جز آنكه خير او باشد، اگر بدنش با قيچى تكه تكه شود خير اوست و اگر همه خاور و باختر زمين را مالك شود خير اوست.


1. اصول كافى، ج 3، ص 102.

   امام مى‌فرمايند همه تقديراتى كه خداوند براى مؤمن دارد خيرند، چه در ظاهر خوشايند باشند و چه ناخوشايند. جريان ناخوشايندى كه برايش پيش آمده، يا به صلاح دنياى اوست و يا به صلاح آخرتش. كسى كه چنين معرفتى پيدا كند، از آنچه پيش مى‌آيد خوشنود است و چون در مقام بندگى كوتاهى نكرده، وظيفه‌اش را انجام داده است، نگرانى ندارد و از اينكه روزى‌اش كم و يا زياد شود و يا اينكه چه پيش مى‌آيد هراس ندارد، او كارش را به خداوند واگذارده، در پى اطاعت و بندگى است و از ته دل مى‌داند آنچه رخ مى‌دهد خير است و او جز آن، چيز ديگرى نمى‌خواهد.

   او با خوش‌بينى به همه حوادث و رخدادها نگاه مى‌كند و به مصائب و گرفتارى‌ها رضا مى‌دهد: اگر در زندان گرفتار شود گله‌اى ندارد، به تعبير روايت حتى اگر بدنش را با قيچى ريز ريز كنند، خوشحال است چون خير خود را در آن مى‌بيند. ما در دوران انقلاب و جنگ افرادى را ديديم كه از آنچه برايشان پيش مى‌آمد با روى گشاده استقبال مى‌كردند، پشت جبهه پدر، مادر، برادر، خواهر و همسران شهيدى بودند كه جنازه قطعه قطعه شده، يا سوخته عزيزشان را نزد آنان مى‌آوردند، اما آنان با چهره‌اى شاد، به پاس افتخارى كه نصيبشان گشته بود خداوند را شكر مى‌كردند!

   رضاى به تقديرات الهى و دلخوش بودن به آنچه پيش مى‌آيد، به گفتن آسان است، اما تحقّق آن بسيار مشكل است. درك اين معنا بسيار دشوار است كه چگونه برخى از بندگان خاص خداوند به مقامى مى‌رسند كه دغدغه‌اى از آنچه پيش آمده و مى‌آيد ندارند، برايشان مهم نيست كه فردا چه مى‌شود، روزى‌شان مى‌رسد، يا نه. اگر عزيزش به جبهه رفته، نگران كشته شدنش نيست و يا اگر خود با خيل فدائيان راه حق در جبهه بسر مى‌برد، نگران خانه و كاشانه‌اش نيست؛ چون كسى كه جانش و هستى‌اش را در كف گرفته، آماده شهادت است، نمى‌تواند به فكر خانه و كاشانه خود باشد. چه شايسته است كه اگر اين دلدادگان جمال يار جان به سلامت بردند و به ديار خود برگشتند، همان روحيات و خصايص والاى معنوى را حفظ كنند و همواره درس فداكارى و رضا در برابر قضاى الهى و تسليم را به ديگران بدهند

و ورد زبانشان اين باشد كه:

گر درد دهد به ما و گر راحت دوست *** از دوست هرآنچه آيد نيكوست

ما را نبود نظر به نيكى و بدى *** مقصود رضا و خوشنودى اوست.

   مرحوم ملامهدى نراقى مى‌فرمايد: رضا به قضاى الهى برترين مقامهاى دين و شريف‌ترين منازل مقربين و باب اعظم الهى است. كسى كه از اين در داخل شود، وارد بهشت مى‌گردد. اهميت مقام رضا تا به حدى است كه در روايتى از پيامبر آمده است كه در روز قيامت خداوند بالهايى به طايفه‌اى از امّت من مى‌دهد كه با آنها از قبرهايشان به سوى بهشت پرواز مى‌كنند و به دلخواه از نعمت‌هاى بهشتى استفاده مى‌كنند. ملائكه از آنان سؤال مى‌كنند: آيا موقف حساب را ديديد؟ گويند: از ما حسابى نخواستند. مى‌پرسند: آيا از پل صراط گذشتيد؟ گويند: ما صراطى نديديم. مى‌پرسند: آيا جهنم را ديديد؟ گويند: ما جهنمى نديديم. ملائكه از آنان سؤال مى‌كنند: از امّت چه كسى هستيد؟ گويند: از امّت محمد(صلى الله عليه وآله).

   ملائكه آنها را قسم مى‌دهند كه شما در دنيا چه مى‌كرديد و چه در دل داشتيد؟ مى‌گويند: دو خصلت در ما بود كه خداوند به پاس آن دو خصلت و با فضل و رحمت خود ما را به اين مرتبه رساند:

«كُنّا إِذا خَلَوْنا نَسْتَحْيى أَنْ نَعْصيهِ وَ نَرْضى بِالْيَسيرِ مِمّا قَسَّمَ لَنا.»(1)

يكى آنكه چون در خلوت بوديم از خداوند شرم داشتيم كه معصيت او را كنيم. دوم آنكه: راضى بوديم به آنچه خداوند براى ما قسمت كرد.(2)

   خداوند متعال درباره كسى كه به مقام رضا رسيده است مى‌فرمايد:

«يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ. إِرْجَعِى إِلَى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً.»(3)

اى نفس اطمينان يافته (به ياد خدا) به حضور پروردگارت باز آى كه تو خوشنود (به نعمتهاى ابدى او هستى) و او از تو راضى است.


1. بحارالانوار، ج 103، ص 25.

2. جامع السعادات، ج 3، ص 202.

3. فجر / 27 ـ 28.

   اين آيه شريفه مقام رضا و اطمينان را بيان مى‌كند كه موجب مى‌گردد هرگونه اضطراب، پريشانى و تشويش خاطرى از وجود انسان رخت بربندد. از خواص اين مقام اين است كه انسان هم راضى است و هم مرضى، اين معنا در آيه ديگر چنين بيان شده:

«رَضِىَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ...»(1)

خداوند از آنان خوشنود است آنان نيز از خداوند خوشنودند.

   درباره كلمه «راضية» و «مرضية» مرحوم علامه طباطبايى در ذيل آيه مى‌فرمايند: «اگر خداوند متعال نفس مطمئنه را به وصف «راضية» و «مرضية» توصيف كرده، بدان جهت است كه اطمينان و سكونت يافتن دل به پروردگار مى‌طلبد كه انسان از خداوند راضى باشد و هر قضا و قدرى كه برايش پيش آورد، كمترين اعتراضى نكند؛ خواه آن قضا و قدر تكوينى باشد و چه قلمى كه او تشريع كرده باشد. پس هيچ حادثه به خشم آورنده‌اى او را به خشم نمى‌آورد و هيچ معصيتى دل او را منحرف نمى‌كند و وقتى بنده از خداوند راضى باشد، قهراً خداى متعال نيز از او راضى خواهد بود؛ چون هيچ عاملى بجز خروج بنده از زىّ بندگى خداوند، او را به خشم نمى‌آورد و بنده خداوند وقتى در طريق عبوديت گام سپرد، مستوجب رضاى خداوند خواهد بود، لذا خداوند كلمه «راضية» و «مرضية» را آورد.»

   پس اطمينان و آرامش كامل وقتى براى انسان حاصل مى‌شود كه از خداوند راضى باشد. رضايت از ديگرى به اين است كه انسان صفات و افعال او را بپسندد و شخص موحد وقتى پى برد كه همه امور اين عالم تحت تدبير الهى است و وقتى به مقام رضا رسيد، از هيچ حادثه و رخدادى ناراحت نمى‌شود؛ چون آن حادثه را از خداوند مى‌بيند و ارتباط آن را با ذات حق درك مى‌كند. مى‌داند كه هيچ حادثه‌اى بدون اذن خداوند و اراده و مشيت او رخ نمى‌دهد و علاوه بر اينكه ناراحت نمى‌شود، از آن جهت كه آن حادثه بر اساس خواست و مشيت خداوند رخ داده، خرسند است.


1. مائده / 119.

   به واقع مقام رضا بالاتر از مقام صبر است، چون صبر با ناخوشنودى نيز سازگار است: انسان دندان روى جگر مى‌گذارد و صبر مى‌كند، اما آن حادثه برايش تلخ است. ولى كسى كه به مقام رضا رسيد، ديگر سختى و دشوارى را درك نمى‌كند تا بر آن صبر كند، بلكه همه چيز برايش شيرين است و از هر چه پيش آيد خوشش مى‌آيد و نگران چيزى نيست.

   جداً تصور اين مقام براى ما مشكل است، چه رسد كه به آن دست يابيم؛ چگونه مى‌شود انسان از سلامتى‌اش خرسند باشد و اگر بيمار شد از بيمارى‌اش نيز خرسند گردد، اگر ثروتمند بود از آنچه دارد خوشحال باشد و اگر فقير گشت، از فقرش خوشحال باشد. بالاتر از اين، كسانى كه به مقام رضا رسيده‌اند، بين آن حالت نفسانى، روانى و رضايت نفسانى و اعمالى كه ظاهرشان با رضايت سازگار نيست جمع مى‌كنند:

   مسلماً ائمه اطهار و از جمله امام حسين(عليه السلام) به بالاترين مراتب مقام رضا دست يافته بودند و ما مى‌نگريم كه به آنچه رخ مى‌داد، از آن جهت كه از خداوند بود راضى بودند، اما باز دست به شمشير مى‌كردند و تا پاى جان مبارزه مى‌كردند؛ اين بدان معنا بود كه از حكومت بنى‌اميه ناراضى بودند. چطور مى‌شود انسان از حادثه‌اى از آن جهت كه از خداست راضى باشد و هم ناراضى. تمايز بين اين دو دشوار است و انسان بايد به مراحل عالى تكامل برسد تا بتواند مراتب و حيثيات را از هم تفكيك كند. به عبارت ديگر، نفس انسان بايد به حسب مراتب طولى داراى چهره‌هاى متفاوتى باشد كه در يك مرتبه حوادث را با فاعلهاى قريب آنها بسنجد و از رفتار آنها ناراحت و ناراضى گردد. از گناهى كه مى‌كنند و تعدى و ظلمى كه روا مى‌دارند و از خيانتشان ناخرسند گردد و بر آنان بخروشد، در عين حال در مرتبه ديگر نفسش شاد و خرسند باشد.

   براى تقريب به ذهن مثالى ذكر مى‌كنيم: فرض كنيد كسى سرش درد مى‌كند و پزشك داروى تلخى براى او تجويز مى‌كند، اينجا انسان چون به سلامتى خود علاقه‌مند است دوا را مى‌خورد و از اين جهت از خوردنش راضى است، اما از آن جهت كه تلخ است ناراحت است. اگر كسى دستش عفونت كرده كه اگر قطع نگردد عفونت به ساير اندام سرايت مى‌كند

و جانش را به خطر مى‌اندازد، آن شخص از قطع شدن دستش و يا پايش راضى است، چون سلامتى‌اش حفظ مى‌شود و آن عمل برايش ناخوشايند نيست؛ اما از آن جهت كه دستش را از دست مى‌دهد، برايش ناخوشايند است، بخصوص با توجه به درد و ناراحتى و عوارضى كه پس از جراحى برايش رخ مى‌دهد. در واقع وجود اين خاصيت و اين حالت دوسويه در انسان عجيب است كه در يك آن، نسبت به يك حادثه‌اى، مى‌تواند دو حالت مختلف داشته باشد كه البته وجود آن دو حالت در مقايسه با دو عامل مختلف است: وقتى توجه مى‌كند كه بريده‌شدن دستش موجب سلامتى او مى‌گردد، خوشحال مى‌گردد و از آن جهت كه دستش را از دست مى‌دهد و فشار درد را تحمل مى‌كند، ناراحت است.

   با توجه به آن مثال، عرض مى‌كنيم كه: انسانى كه معرفتش به كمال رسيده است، مى‌داند حوادث عالم بدون اراده خداوند رخ نمى‌دهد. پس از آن جهت كه آن حوادث با اراده خداوند رخ داده‌اند خوشحال است، اما از آن جهت كه آن حوادث توسط ظالمى پيش آمده كه نشانه پستى، انحطاط و نقص وجودى اوست، ناراحت است كه چرا انسان بايد اين قدر جاهل و عاصى باشد كه مرتكب چنين كار ناشايستى شود. پس ممكن است انسان از يك حادثه دو بينش داشته باشد و در برابر هر بينش عكس العمل متناسب نشان دهد.

   مؤمن بايد از حوادث و رخدادها از آن جهت كه با اراده و مشيت خداوند رخ داده‌اند خوشنود باشد، چراكه مى‌داند خداوند بى‌حكمت كارى انجام نمى‌دهد و نظام احسن ايجاب مى‌كند كه حوادث در جاى خود و با شرايط مناسب خود، به همان شكلى كه بايد تحقق يابند. وقتى دانست كه خداوند حكيم است و كار لغو و عبث انجام نمى‌دهد، پى مى‌برد هرچه در اين جهان رخ مى‌دهد از آن جهت كه در راستاى يك نظام هماهنگ و كامل است، موجب تكامل موجودات عالم مى‌شود و انسانها در سايه اين حوادث گوناگون به خداوند نزديك مى‌شوند و به كمالاتى مى‌رسند كه قابل مقايسه با لذايد دنيوى نيست؛ پس در كل نسبت به مجموع حوادث خوش‌بين است. حتى از اين ديدگاه، از كشته‌شدن پيغمبران و امامان نيز ناراحت نمى‌گردد، چون مى‌داند كه آنان با شهادتشان به كمال برترى مى‌رسند و همچنين شهادت آنان باعث پيشرفت دين مى‌شود.

   سيدالشهداء(عليه السلام) با شهادت خويش به والاترين مقامها رسيدند و شهادت ايشان موجب بقاء و پيشرفت اسلام گرديد و نيز موجب گرديد كه ديگران در پرتو شناخت و معرفت و ياد ايشان، به كمالات معنوى برسند و مسير سالم زندگى، سعادت دنيوى و اخروى را باز شناسند. اگر ايشان شهيد نمى‌گشت، نه به آن مقام والا مى‌رسيدند و نه اسلام رواج مى‌يافت و نه ما امام شناس مى‌شديم و به شفاعتشان نايل مى‌گشتيم. از اين جهت بايد از شهادت ايشان خوشحال باشيم كه تقدير الهى است و در زنجيره نظام احسن و اصلح مؤثر بوده است. اما اندوهگين گشتن و ناراحت بودن از جنبه عاطفى نفس انسان است، چون انسان موجودى است عاطفى و عاطفه او اقتضا دارد كه وقتى نسبت به محبوب او ناراحتى‌اى پيش آيد، اندوهگين گردد.

   بله افراد ضعيف نمى‌توانند اين حيثيت‌ها را از هم جدا كنند و آنها را در عرض هم قرار مى‌دهند و گاهى جنبه عقلانى و عاطفى وجود آنها با يكديگر تزاحم پيدا مى‌كند، از اين جهت نمى‌توانند بين آندو جمع كنند. اما كسانى كه نفسشان تكامل يافته است، حيثيت‌ها را از يكديگر تفكيك مى‌كنند و تفكيك حيثيت‌ها باعث مى‌شود كه حالات مختلفى ـ حتى نسبت به يك حادثه و در زمان واحد ـ از خويش بروز دهند؛ كه البته اين بسته به مراتب گوناگون نفس است كه از جهت مرتبه‌اى از نفس شاد مى‌شوند و به جهت وجود مرتبه ديگر اندوهگين مى‌شوند.

   آرى كسى كه به مقام رضا رهيافته است خوشى‌ها و ناخوشى‌ها را از آن جهت كه تقدير الهى است به جان مى‌خرد و بدانها دلخوش است، چنانكه شاعر مى‌گويد:

 

نگرشى به مقام صبر و اهميت آن

به هر جهت مقام رضا و معرفت و يقين نعمتى عظيم و موهبتى عالى است كه انسان به همه تقديرات خداوند راضى و خرسند باشد، چون مى‌داند خداوند خيرش را مى‌خواهد؛ اما هر كسى به اين مقام نمى‌رسد و اين معرفت به آسانى حاصل نمى‌گردد و براى رسيدن به آن

خودسازى و تلاش فراوان لازم است. اگر كسى به اين مقام والا نرسيد، فى‌الجمله بايد بداند كه تقديرات الهى خير است و گرچه تحمل ناگوارى‌ها و سختى‌ها برايش تلخ و دشوار است، اما سعى كند صبورى پيشه سازد و خود را به زيور صبر مزيّن كند. مؤمنى كه به مقام رضا نرسيده، اما در برابر حوادث صبور است، گرچه نمى‌خواهد آن حوادث تلخ رخ دهند، امّا به وظايف خود عمل مى‌كند و در انجام تكاليفش كوتاهى نمى‌كند: اگر گاه جهاد و مبارزه با دشمن باشد، بنابر وظيفه الهى به جهاد و مبارزه مى‌پردازد و گرچه از حوادث تلخ خرسند نيست و از ته دل راضى و خوشحال نيست، اما به آنها تن مى‌دهد و به زحمت هم كه شده آنها را بر خود تحميل مى‌كند. پس براى كسى كه به مقام رضا نرسيده، مقام صبر كه پس از مقام رضا قرار دارد مطلوب است.

   صبر از جمله مفاهيم اخلاقى است كه در اخلاق اسلامى روى آن زياد تكيه شده است. آنچه از اين واژه به ذهن مى‌آيد، حالتى است نفسانى كه براى افراد خاصى در هنگام بروز شدايد، مصيبت‌ها و گرفتارى‌ها رخ مى‌دهد: مردم در رويارويى با حوادث ناگوار، حالاتشان متفاوت است، برخى فوراً در برابر آن حوادث جزع و فزع مى‌كنند و اين حالت نگرانى در زندگى آنها نيز اثر مى‌گذارد و از كار و فعاليت باز مى‌مانند؛ اينها بى‌صبر و بى‌طاقتند. در مقابل، برخى در برابر سختى‌ها خويشتن‌دار هستند و آرامش خود را حفظ مى‌كنند و حوادث تلخ چندان تغييرى در روحيه آنها ايجاد نمى‌كند؛ اينها صبور و شكيبايند. اين دسته گرچه از ته دل از حوادث تلخ و ناخوشايند راضى نيستند، اما آنها را تحمل مى‌كنند و بردبارى نشان مى‌دهند. از رخدادهاى ناگوار استقبال نمى‌كنند، دلشان نمى‌خواهد به جبهه بروند و شهيد شوند، نمى‌خواهند روى مين بروند، اما اگر وظيفه ايجاب كرد به جبهه بروند و خطرات را تحمل كنند، روى نمى‌گردانند. پدر و مادر نمى‌خواهند فرزندشان به جبهه برود، اما وقتى وظيفه و تكليف ايجاب كرد به جبهه برود، مانع او نمى‌شوند و صبر مى‌كنند و دندان روى جگر مى‌گذارند و مى‌دانند كه انسان با صبر و تحمل برناگوارى‌ها ساخته مى‌شود و بهتر بار خود را به منزل مى‌رساند و زندگى‌اش سامان مى‌گيرد و سعادت اخروى‌اش نيز تأمين مى‌گردد.

   گاه از صبر تفسير غلطى ارائه مى‌شود و توهم مى‌شود كه صبر در برابر سختى‌ها يعنى تن به ذلّت سپردن و بى‌تفاوت بودن در برابر هر حادثه و ظلمى كه در حق ديگران رخ مى‌دهد. اين تفسير و برداشت غلط و بيگانه از مفهوم صبر است. صبر در فرهنگ اسلامى، يعنى تحمل سختى و مقاومت در برابر عاملى كه مى‌خواهد انسان را به باطل بكشاند، به سوى چيزى بكشاند كه موجب كمال ما نمى‌شود. آن عامل گاه داخلى است و گاه خارجى. خواه آن عامل انسان را دعوت به حركت كند، اما حركت ناحق، و خواه او را دعوت به سكون كند، اما سكون ناحق. مثلا انسان در حال گرسنگى به غذا تمايل دارد، اما غذايى كه در دسترس است نامشروع مى‌باشد و يا شبهه‌ناك؛ اينجاست كه غريزه ما را دعوت مى‌كند كه از آن غذا تناول كنيم، اما تناول آن حق نيست و مقاومت در برابر آن غريزه صبر است.

   در جبهه جنگ دشمن حمله كرده، از هر سو گلوله مى‌بارد، نفس مى‌گويد فرار كن و خودت را از صحنه جنگ برهان، اما خداوند مى‌گويد مقاومت كن تا اسلام پيروز شود؛ اينجا مقاومت در برابر عامل نفسانى كه انسان را به فرار دعوت مى‌كند صبر است.

   يك وقت عامل بيرونى انسان را به چيزى دعوت مى‌كند كه حق نيست و آن عامل بيرونى گاه به وسيله انسانها رخ مى‌دهد و گاه به وسيله غير انسان كه منجر مى‌شود به تقديرات الهى: مثلا زلزله‌اى رخ مى‌دهد و سقف خانه خراب مى‌شود، در مقابل اين حادثه اگر آرامش خود را حفظ كنيم و به وظيفه‌مان عمل كنيم صبر داريم. پس جهت مشترك تقسيم صبرى كه در روايات ذكر شده (صبر بر مصيبت، صبر بر طاعت و صبر بر مصيبت) كنترل خويش و اقدام نكردن برخلاف حق است و مقاومت در برابر عاملى است كه انسان را به باطل دعوت مى‌كند.

   وقتى اهميت صبر روشن مى‌شود كه بنگريم صبر چه نقشى در زندگى انسان و تكامل او دارد و علاوه پى ببريم كه تكامل انسان به چه وسيله‌اى حاصل مى‌شود: تكامل انسان بر اثر اعمال اختيارى او حاصل مى‌شود، يعنى هنگامى كه با دو كشش متضاد روياروى شد و آن كششى كه او را به سوى كمال دعوت مى‌كند برگزيد، جوهر انسان و كمال او در اين ظاهر

مى‌شود كه آنچه مرضى خداوند است انتخاب كند. پس تكامل انسان در صحنه رويارويى با دو كشش متضاد تحقق مى‌يابد. در چنين ميدانهايى است كه انسان بايد از خودش مايه بگذارد و چيزى را انتخاب كند كه مرضى خداوند است. اگر در اين صورت انگيزه ايمانى و فطرى قوى‌تر بود كه او را به حق دعوت كند، به كمال لايق خود رسيده است، اما اگر عامل نفسانى و شيطانى قوى‌تر بود، در جنگ بين دو كشش انسان مى‌لغزد و به سمتى مى‌رود كه سقوط او در آن است؛ اين در واقع همان معناى آزمايش است:

«تَبارَكَ اللَّهُ الَّذى بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَىْء قَديرٌ. أَلَّذِى خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيوةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلا ...»(1)

بزرگوار است خدايى كه سلطنت هستى به دست قدرت اوست و او بر هر چيزى تواناست. خداوندى كه مرگ و زندگانى را آفريد تا شما بندگان را بيازمايد كه كدامين نيكوكارتريد.

   بله ما در مسير تكامل خويش با عواملى روبرو هستيم كه ما را به جهات گوناگون دعوت مى‌كنند: عوامل عقلانى، ملكوتى و الهى ما را به سويى دعوت مى‌كنند و عوامل نفسانى، حيوانى و شيطانى به ديگرسو دعوت مى‌كنند. انتخاب درست اين است كه در مقابل عواملى كه ما را به باطل دعوت مى‌كنند مقاومت كنيم. پس در واقع زندگى ما اگر بخواهد رو به تكامل باشد، بايد با صبر توأم گردد.

   در روايتى آمده است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از جبرئيل پرسيدند كه صبر چيست؟ جبرئيل عرض كرد:

«تَصْبِرُ فِى الضَّراءِ كَما تَصْبِرُ فِى السَّراءِ وَ فِى الْفاقَةِ كَما تَصْبِرُ فى‌الغنى، و فى البلاءِ كَما تَصْبِرُ فِى الْعافيَةِ، فَلايَشْكُو حالَهُ عِنْدَ الْخَلْقِ بِما يُصيبُ مِنَ‌الْبَلاءِ.»(2)

صبر اين است كه در ناراحتى شكيبايى و استقامت ورزى، چنانكه پايدارى مىورزى در شادمانى و در تهيدستى چنانكه در توانگرى، و در بيمارى شكيبايى ورزى چنانكه بر سلامتى پايدارى مىورزى. پس صابر نبايد از حال خود نزد خلق به واسطه مصيبت و بلايى كه به او رسيده است، شكايت كند.


1. ملك / 1 ـ 2.

2. بحارالانوار، ج 77، ص 20.

   آرى كسانى كه به مقام يقين نرسيده‌اند كه بروشنى دريابند آنچه رخ مى‌دهد خير است و نمى‌توانند با روى گشاده از گرفتارى‌ها استقبال كنند، بايسته است كه صبر پيشه سازند و دعا كنند خداوند خواسته‌شان را فراهم كند و بر پيشامدهاى ناگوارى كه رخ داده بردبار باشند. چنانكه گفتيم، كسى كه به مقام رضا رسيده است از پيشامدها و مصيبت‌ها ناراحت نمى‌شود و خوشحال است و خداى را شكر مى‌كند. اگر فرزندش شهيد شود، مى‌گويد: الحمدلله، اى كاش فرزند ديگرى نيز مى‌داشتم كه به جبهه مى‌فرستادم تا شهيد شود. نه تنها ناراحت نمى‌شود، بلكه به خود مى‌بالد و افتخار مى‌كند و شكر بجا مى‌آورد. اما فراوانند كسانى كه به اين حد نرسيده‌اند و خداوند نيز فرمود:

«... وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِىَ الشَّكُورُ.»(1) بندگان شكرگذار من اندكند.

   كسانى كه به مقام رضا نرسيده‌اند تا در برابر مصيبت‌ها لب به اعتراض نگشايند و شكر كنند، اگر بر حوادث ناخوشايند صبر كنند خداوند به آنان پاداش صابران مى‌دهد. صبر كنند و داد و فرياد و جزع و فزع نكنند و آرامش خود را حفظ كنند، به اين اميد كه خداوند به آنان پاداش مى‌دهد. گرچه بلاها و مصيبت‌ها برايشان تلخ است، اما تلخى آنها را تحمل كنند، نظير كسى كه داروى تلخى را مى‌خورد و از آن لذّت نمى‌برد، ولى مى‌داند كه با خوردن آن بهبود مى‌يابد. كسى كه مجبور است در يك عمل جراحى عضوى از بدن خود، مثل پايش را از دست دهد، برايش سخت است، اما چون چاره‌اى جز آن ندارد، تن به قضا مى‌دهد و حاضر مى‌شود پايش را قطع كنند، تا در عوض جانش سالم بماند.

 

نقش مقدم داشتن خواست خداوند بر خواست خود

با توجه به آنچه بيان شد، برخى از آيات قرآن و روايات در راستاى تربيت و تهذيب كسانى كه در دل خواسته‌هايى دارند و هنوز به مقام رضا و تسليم نرسيده‌اند، وعده مى‌دهد كه اگر تقوا پيشه كنيد خداوند خواسته‌هاى دنيوى‌تان را برآورده مى‌سازد و در اين راستا پيامبر(صلى الله عليه وآله)


1. سبأ / 13.

مى‌فرمايند:

«يا اباذرّ؛ يقول اللّه جلّ ثناوه و عزّتى وجلالى لايؤثر عبدى هواى على هواه الاّ جعلت غناه فى نفسه و همومه فى اخرته ...»

اى ابوذر؛ خداوند تبارك و تعالى مى‌فرمايد: به عزت و جلالم سوگند بنده من خواسته مرا برخواسته خود مقدم نمى‌دارد مگر اينكه من او را بى‌نياز مى‌سازم و چنان مى‌كنم كه انديشه و همّ او مصروف امور اخروى گردد.

   خداوند براى تأكيد مطلب قسم مى‌خورد، چون پذيرش آن سخن براى عموم مردم آسان نيست، از اين رو قسم مى‌خورد تا مردم باور كنند. مى‌فرمايد اگر وقتى خواسته بنده من با خواسته من تزاحم يافت، خواسته مرا مقدم داشت [اگر خواست او همسو با خواست خداوند بود، هم خواسته او تحقق مى‌يابد و هم خواسته خداوند و سخن در اين است كه خواست او با خواست خداوند جمع نمى‌شود] چند چيز برايش ضمانت مى‌كنم: اول اينكه احساس بى‌نيازى از ديگران را در دلش قرار مى‌دهم. البته انسان همواره به خداوند احتياج دارد و احساس نياز به او نيز در او هست و بايد باشد و نهايت شرف و افتخار انسان در اين است كه درك كند فقير درگاه خداوند است و دريابد كه نيازمند اوست و خود را محتاج غير خداوند نبيند.

با داده حق اگر تو راضى باشى *** از همچو ويى كى متقاضى باشى.

   انسان با توجه به اينكه معمولا خواسته‌هايش به وسيله ديگران تحقق مى‌يابد، خود را محتاج ديگران مى‌بيند و احساس نياز به ديگران انسان را خوار مى‌كند: به هر اندازه كه شخص خود را محتاج ديگران ببيند، بايد در برابرشان خضوع كند، گاهى بايد تملق گويد و گاهى بايد خواهش و التماس كند. خود را در برابر ديگران حقير و كوچك سازد تا خواسته‌هايش را انجام دهند. اگر انسان ارتباطش را با خداوند قوى كند و رضا و خواست او را بر خواست خود مقدم دارد، خداوند روحيه بى‌نيازى از ديگران را در او ايجاد مى‌كند و وسايل كافى جهت دست‌يابى به اهدافش را براى او تأمين مى‌كند، كه البته آن وسايل در حد

ابزارى هستند براى دست‌يابى به مقاصد و اهداف، و انسان وظيفه دارد كه آن وسايل را به كارگيرد و به پاس بهره‌مندى از آنها از خداوند تشكر كند و اگر انسانهاى ديگر نيز از جمله وسايط و وسايل راهيابى به مقاصد دنيوى او بودند، بايد از آنان تشكر كند. گرچه او از وسايل بهره مى‌برد، اما فقط خود را به خداوند محتاج مى‌بيند و احساس نياز به غير او نمى‌كند.

   احساس غنا و بى‌نيازى از غير نعمتى بزرگ است كه به انسان شخصيت مى‌دهد. البته از آنچه بيان شد نبايد توهم شود كه انسان در برابر ديگران تواضع و فروتنى نداشته باشد. بايد هم در برابر خداوند و هم در برابر خلق او فروتن و متواضع باشد كسانى كه آشناى به معارف اسلام نيستند، خيال مى‌كنند كه اسلام از ما خواسته است كه حتى در برابر خداوند نيز احساس ذلّت و حقارت نكنيم! اينان اسلام را نشناخته‌اند و پندار باطلى از آن دارند. اصل اسلام بندگى است، نهايت افتخار انسان تذلّل و احساس كوچكى در برابر خداوند و سر به خاك ساييدن و صورت بر خاك نهادن است. نهايت كمال انسان در اين است كه خود را در برابر ذات حق ذليل ببيند و چون خداوند خواهان تعالى و كمال انسان مى‌باشد، از او خواسته است كه در برابرش احساس ذلّت كند و نياز به درگاه او برد چون تكامل او در گرو بندگى خداست، و در مقابل، احساس كوچكى و ذلّت در برابر ديگران نكند و خود را نيازمند به آنان نبيند. چون اگر خود را نيازمند آنان ديد، خواه ناخواه به اندازه احساس نيازمندى احساس ذلّت خواهد كرد.

   به همان اندازه كه انسان احساس كند كارش به دست ديگران انجام مى‌پذيرد، خود را در مقابل آنان كوچك مى‌انگارد، اگر به زبان هم نياورد در دل خود را ذليل و خوار مى‌بيند. اما اگر مؤمن به بركت ايمانش، كارش را به خداوند واگذاشت و خود را تنها نيازمند او ديد، در دل نيز احساس نياز به ديگران نمى‌كند. گرچه ممكن است خداوند با دست بنده خود نياز او را برطرف سازد و از انسان بخواهد كه از او تشكر كند، اما او تنها خود را به خداوند نيازمند مى‌بيند. در داستان حضرت ابراهيم(عليه السلام) آمده است كه وقتى به دستور نمرود آتشى عظيم

برافروختند ـ كه اشخاص جرأت نداشته‌اند به آن نزديك شوند و شدّت حرارت آن از فاصله دور نيز افراد را مى‌سوزاند، چندان كه مجبور شدند با منجنيق و از راه دور حضرت ابراهيم را درون آن افكنند ـ و در آن هنگامه سخت و دشوار ابراهيم درون آتش قرار گرفت، جبرئيل براى كمك نزد او آمد و فرمود:

      «هَلْ لَكَ حاجَةٌ» آيا به من كارى دارى؟

   ابراهيم در جواب فرمود:

«أَمّا إِلَيْكَ فَلا.»(1) من به تو نيازى ندارم.

   ابراهيم فرمود نياز دارم و خواهان يارى و كمك هستم، اما نه از غير خداوند و خداوند نيز به نهان من آگاه هست و نيازم را مى‌داند و هر چه صلاح بداند انجام مى‌دهد. پس از آنكه ابراهيم در اين امتحان سخت موفق و پيروز شد، خداوند او را به مقام خلّت رساند و او را خليل و دوست خود برگزيد.

   البته رسيدن به مقام غنا و بى‌نيازى از ديگران كار آسانى نيست و تنها با لطف و عنايت خداوند انسان به آن مقام مى‌رسد، اما خداوند مقدمات رسيدن به آن مقام را در اختيار انسان نهاده است و از جمله آن مقدمات، چنانكه عرض شد، اين است كه انسان وقتى امر داير گشت بين خواست خود و خواست خداوند، خواست خداوند را مقدم بدارد كه در درجه اول، در دل خود، احساس غنا و بى‌نيازى از مردم مى‌كند.

   دوم اينكه: ديگر نگران امور دنيايى خود نخواهد بود و خير و صلاح دنيايش را به خداوند وامى‌نهد و تنها نگران آخرتش هست و همّ او مصروف جهان آخرت مى‌گردد. در اين فكر است كه عاقبت او چه مى‌شود و آيا به وظيفه اخروى‌اش عمل كرده است؟ پس او پيوسته نگران آخرت است.

«وضمنّت السّموات والارض رزقه وكففت عليه ضيعته وكنت له من وراء تجارة كلّ تاجر.»

آسمان و زمين را ضامن روزى او مى‌گردانم و كسب و كار و حرفه او را نگهدارى مى‌كنم و من براى او فراسوى تجارت هر بازرگانى خواهم بود.


1. بحارالانوار، ج 12، ص 35.

   سوم اينكه: كسى كه خواست مرا بر خواست خود مقدم بدارد، من نيز خواسته‌هايش را تأمين مى‌كنم و زمين و آسمان را ضامن روزى او قرار مى‌دهم و بدانها امر مى‌كنم كه روزى او را تأمين كنند.

   چهارم اينكه: كسب و كارش را در برابر آفت‌ها و خسارت‌ها پاس مى‌دارم. هر كس براى تداوم زندگى خود كسبى اختيار مى‌كند و شغلى برمى‌گزيند كه در پرتو آن به درآمدى برسد و طبيعى است كه كسب و كار و زراعت و ... براى باقى ماندن و ثمردادن ضامنى ندارند: از كجا كه باغ ميوه بدهد، زراعت به برداشت برسد، گاو و گوسفندان زنده بمانند و از كجا كه آفت و خسارت متوجه كسب و كار انسان نشود؟ كسى كه خواست خداوند را بر خواست خود مقدم دارد، خداوند ضمانت مى‌كند كه كسب و كار او و زراعت و رمه و گوسفندانش را از خسارت و آفت حفظ كند، تا به ثمره و نتيجه مورد انتظار دست يابد.

   پنجم اينكه: در هر معامله و تجارتى او را كمك مى‌كنم تا زيان نبيند. كسانى كه همواره به فكر دنيا هستند، سعى مى‌كنند با كسى معامله كنند كه سود بيشترى عايدشان كند. معامله و تجارتى را برمى‌گزينند كه سود بيشترى را به همراه دارد. همواره نگران و ناراحتند كه نكند در معامله‌اى ضرر كند و يا سود اندك نصيبشان شود. خداوند مى‌فرمايد كسى كه خواست مرا بر خواست خود مقدم مى‌دارد، در هر تجارت و معامله‌اى من پشتيبان او هستم تا سود بيشترى ببرد. در هر معامله‌اى دست من او را يارى مى‌كند: به جاى اينكه خودش بينديشد و تدبير كند و نقشه بكشد كه با چه كسى و چگونه معامله كند تا سود ببرد، در هر تجارتى من او را حمايت مى‌كنم و منافعش را حفظ مى‌كنم.

   سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اشاره به اينكه مؤمن بايد چنان يقينى داشته باشد كه در پرتو آن نگران روزى خود نباشد و بداند به آنچه خداوند مقدر كرده مى‌رسد، مى‌فرمايند:

«يا اباذرّ؛ لوان ابن آدم فرّ من رزقه كما يفرّ من الموت لادركه رزقه كما يدركه الموت.»

اى ابوذر؛ اگر فرزند آدم از روزى خود بگريزد همان‌طور كه از مرگ مى‌گريزد، روزى او به وى خواهد رسيد چنانكه مرگ او را در مى‌يابد.

   انسان از مرگ خوشش نمى‌آيد و از آن فرار مى‌كند، ولى بالاخره مرگ او را در كام خود فرو مى‌برد. همچنين اگر از روزى خود فرار كند، به روزى‌اش مى‌رسد و از آنچه مقدر است گريزى نيست. اگر كسى زياد تلاش كند، معلوم نيست روزى‌اش زياد شود؛ چه بسا كسانى كه تلاش فراوانى كردند و در نهايت از گرسنگى مردند. در اين زمينه داستانهاى عجيبى درباره ثروتمندترين افراد نقل شده است كه در زندگى خود با حوادثى و جريانهايى روبرو گشتند كه مجبور شدند در دم مرگ از گرسنگى كفش خود را بجوند! از آن طرف، بودند افراد كم دست و پا و كم تحركى كه كارى از ايشان ساخته نبود، اما خداوند ثروت كلانى به آنان عطا كرد و به آنچه مقدر بود رسيدند.

   انسان نبايد در انجام وظيفه و تلاش براى معاش خود كوتاهى كند و نبايد به بهانه اعتقاد به قضا و قدر تنبلى كند، چون خداوند از انسان تنبل بيزار است. اما اگر بين تحصيل علم و انتخاب شغل ديگر مخيّر بود و وظيفه داشت كه يكى را برگزيند، اگر معرفت كافى داشته باشد كمى درآمد موجب نمى‌گردد كه به دنبال تحصيل علم نرود؛ بلكه ايمان به فراهم آمدن روزى‌اى كه خداوند براى او مقدر ساخته، او را وا مى‌دارد كه با خيال راحت به دنبال تحصيل علم برود و مطمئن باشد كه روزى‌اش مى‌رسد و از آنچه مقدر است محروم نمى‌گردد.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org