- پيشگفتار
- درساول:پند آسمانى
- درسدوم:ارزشهاى بنيادين
- درسسوم:حالات قلب ( 1 )
- درسچهارم:حالات قلب ( 2 )
- درسپنجم:از عبرت تا غفلت
- درس ششم:راه سعادت
- درسهفتم:جهاد فرهنگى
- درسهشتم:علم و عمل
- درسنهم:پناه امن الهى
- درسدهم:تربيت
- درسيازدهم:خوشههاى تجربه
- درسدوازدهم:علماندوزى
- درسسيزدهم:حقيقت دنيا
- درسچهاردهم:غرور
- درس پانزدهم:ادب معاشرت
- درس شانزدهم:سرمشق زندگى
- درسهفدهم:ارتباط با خدا (1)
- درسهجدهم:ارتباط با خدا ( 2 )
- درسنوزدهم:دعا ( 1 )
- درس بيستم:دعا ( 2 )
- درسبيستويكم:ياد مرگ
- درسبيستودوم:دنيا و آخرت
درس چهاردهم
غرور
فطرت، تشنه علم
غرور، آفت علم
علت غرور
زمينه رشد بذر غرور
تأثير غرور در رفتار آدمى
غرور
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
ثُمَّ فَزَّعْتُكَ بِاَنْواعِ الجَهالاتِ لِئَلاَّ تَعُدَّ نَفْسَكَ عالِماً، فَاِنَّ الْعالِمَ مَنْ عَرَفَ اَنَّ ما يَعْلَمُ فيما لا يَعْلَمُ قَليلٌ فَعَدَّ نَفْسَهُ بِذلِكَ جاهِلا، فَازْدادَ بِما عَرَفَ مِنْ ذلِكَ فى طَلَبِ الْعِلْمِ اِجْتِهادَاً، فَما يَزالُ لِلْعِلْمِ طالِبَاً، وَفيهِ راغِباً، وَلَهُ مُسَتفيداً، وَلاَِهْلِهِ خاشِعاً وَلِرَأْيِةِ مُتَّهَماً وَلِلصُّمْتِ لازِماً، وَلِلْخَطَأِ جاحِداً وَمِنْهُ مُسْتَحْيِياً وَاِنْ وَرَدَ عَلَيْهِ ما لا يَعْرِفُ لا يُنْكِرُ ذلِكَ لَما قَدْ قَدَّرَ بِهِ نَفْسَهُ مِنَ الْجَهالَةِ. وَ اِنَّ الْجاهِلَ مَنْ عَدَّ نَفْسَهُ بِما جَهِلَ مِنْ مَعْرِفَةِ الْعِلْمِ عالِماً وَ بِرَأْيِهِ مُكْتَفياً فيما يَزالُ مِنَ الْعُلَماءِ مُباعِداً وَ عَلَيْهِمْ زارِياً وَ لِمَنْ خالَفَهُ مُخَطِّيِاً وَ لِما لَم يَعْرِفْ مِنَ الاُْمُورِ مُضَلِّلا وَ اِذا وَرَدَ عَلَيْهِ مِنَ الاَْمْرِ ما لا يَعْرِفُهُ اَنْكَرَهُ وَ كَذَّبَ بِهِ وَ قالَ بِجَهالَتِهِ ما اَعْرِفُ هَذا، وَ ما اَراهُ كانَ، وَ ما اَظُنُّ اَنْ يَكُونَ، وَ اَنّى كانَ، وَ لا اَعْرِفُ ذلِكَ لِثَقَتِهِ بِرَأْيِهِ وَ قِلَّةِ مَعْرِفَتِهِ بِجَهالَتِهِ فَما يَنْفَكُّ مِمّا يَرى فيِما يَلْتَبِسُ عَلَيْهِ رَأْيُهُ و مِمَّا لا يَعْرِفُ لِلْجَهْلِ مُسْتَفيداً وَ لِلْحَقِّ مُنْكِراً و فِى اللِّجاجَةِ مُتَجِرِّياً و عَنْ طَلَبِ الْعِلْمِ مُسْتَكْبِراً.(1)
پس تو را به انواع جهالت و نادانى سرزنش نمودم تا خود را عالم مپندارى. عالم كسى است كه بفهمد آنچه مىداند در برابر آنچه نمىداند، اندك است. از اين رو خود را جاهل مىشمارد و در تحصيل علم سعى بيشتر مىنمايد و پيوسته طالب و راغب علم است و از آن بهره مىجويد. در برابر اهل علم فروتن و خاشع است و دايماً ملازم سكوت است و از خطا حذر كننده و شرمنده است. اگر برايش مسألهاى پيش آيد كه نمىداند، جهل [ خود] را انكار نمىكند؛ چون به جهالت خود اقرار دارد. و جاهل كسى است كه خود را، به آنچه نادان است، عالم مىپندارد و به نظر
1. اين فراز از وصيت فقط در كتاب «تحف العقول» و «بحارالانوار» آمده است.
خود اكتفا مىكند و هميشه از علما دورى مىگزيند و بر آنها عيب مىگيرد و كسى را كه با او مخالفت ورزد، خطاكار مىشمارد و هرآنچه خود نداند گمراهى مىداند و اگر برايش مسألهاى پيش آيد كه آن را نمىداند، انكار و تكذيب مىكند و از روى جهالت مىگويد: اين مسأله را نمىشناسم (كنايه از بطلان آن نظر)؛ نمىبينيم [نمىپندارم] كه اين چنين باشد! و گمان نمىكنم، [بتواند] چنين باشد! و از كجا [مىتواند درست] باشد در حالى كه من آن را نمىشناسم؟ تمام اين سخنان به خاطر اعتماد به رأى خود و كمىِ آشنايى او به نادانىاش مىباشد. بر اثر خودرأيى و اشتباه در تشخيص پيوسته از جهل، فايده مىستاند و بهرهمند مىگردد و منكر حق مىباشد و در لجاجت متجرّى است و از طلب علم تكبر مىورزد.
از آنچه گذشت به اهميّت آخرت و اينكه زندگى دنيا راهى است كه به آخرت ختم مىگرد، پى برديم و نيك دانستيم كه بايد اين مسير را پيمود تا به سرمنزل مقصود و هدف و منزل اصلى كه زندگى ابدى است، برسيم. از اينرو اگر تصور كنيم كه هدف و مقصد همين جاست، سخت به اشتباه افتادهايم و نيروهايى كه بايد صرف رسيدن به هدف نماييم، در همين مسير هدر دادهايم.
اگر انسان اندكى توجه و التفات نمايد، به اين گوهر ناب پى خواهد برد كه آنچه را او زندگى واقعى مىپندارد، نسبت به زندگى ابدى مثل مردن و نابودى است و زندگى حقيقى آنجاست و زندگى دنيوى صرفاً يك راه است، نه مقصد، و هدف و مقصد خيلى فراتر و والاتر و عالىتر از دنياى گذراست.
حال اگر اين سخن را باور كنيم كه دنيا راه رسيدن به آخرت است، طبعاً اين سؤال كه خود مشتمل بر هزاران سؤال است، مطرح مىشود كه: چگونه بايد در اين مسير و اين عالم، زندگى كنيم تا به سعادت اُخروى برسيم؟ مىدانيم در مسير كوتاه زندگى دنيا آنقدر مشكلات پيچيده وجود دارد كه سالها و بلكه قرنها تلاش دانشمندان نتوانسته مشكلات همين زندگى كوتاه دنيا را بر طرف كند تا چه رسد به زندگى جاودان اخروى كه از دسترس عقول به دور است. پس اگر زندگى حقيقى را فراتر از اين زندگى بدانيم، اين سؤال پيش مىآيد كه براى آن عالم چه مشكلاتى وجود دارد و چه راهى را بايد طى كنيم كه به هدف نهايى و سعادت جاودان برسيم؟
اين سؤال پرسشى كلى است و در تحليل نهايى براى هر لحظه از لحظات زندگى و هر عضوى از اعضاى بدن و نسبت به هر فردى كه با او زندگى مىكنيم و...، خود سؤال جزئىترى را به ذهن مىآورد؛ مثلا در مسير گذر از دنيا چشم و گوش و دست و پا و مغز و دل و... چه كار بايد بكنند و ما نسبت به پدر و مادر و اعضاى مختلف خانواده و فرزندان و اشخاص مختلف جامعه و در كل نسبت به تكتك انسانها چه مسؤوليتى داريم و چگونه بايد رفتار كنيم تا به آن مقصد عالى نايل آييم؟ به هرحال مسايل پيچيدهاى كه هر كدام از آنها يك رشته از علوم را پديد آورده است، مطرح مىباشد كه اگر انسان بخواهد واقعاً به سعادت ابدى برسد بايد راه حل آنها را بيايد و بداند در اين دنيا چگونه بايد زندگى كند تا بتواند خود را سالم نگه دارد و سعادت جاودان را در آغوش گيرد. اينك از يك ديدگاه به تبيين آن مسايل مىنشينيم.
فطرت، تشنه علم
اولين گام بعد از برخورد با مسايل پيچيده و انبوه سؤالات بىپايان، يافتن پاسخ اين سؤالات است كه چسان مىتوانيم گريبان خود را از آن مسايل رها سازيم؟ روشن است كه انسان اگر بخواهد براى اين سؤالها جوابى داشته باشد، بايد تحصيل علم كند. اما اين تحصيل كردن با تحصيلهاى ديگر خيلى فرق دارد. بسيارى از تحصيلهاى ديگر از روى هوى و هوس است و براى كسب شغل و درآمد و يا به خاطر احترام و ارزشى است كه جامعه بر آن قايل مىباشد. در حالىكه تحصيل علم در اين امور بايد با انگيزهاى الهى و هدفى پاك انجام گيرد و مجهولات بر طرف و به معلومات بدل گردد تا راه سعادت را يافته و بدانيم كه در هر لحظهاى چگونه قدم برداشته و با هر كسى چگونه رفتار كنيم. اگر با اين انگيزه درس بخوانيم درس خواندنمان خيلى ارزش مىيابد.
شايد از اين روى حضرت(عليه السلام) در اينجا به تحصيل علم و خطرات موجود در راه تحصيل آن مىپردازند كه براى نيل به سعادت بايد به اين سؤالها پاسخ دهيم و راه حل عملى ارائه نماييم كه اين مهم جز از راه تحصيل علم ممكن نيست. بنابراين جهت رسيدن به كمال مطلوب چارهاى جز يافتن پاسخ علمى براى سؤالات و مشكلات فوق نيست، كه جواب آنها
نيز در پرتو تحصيل علم ممكن مىگردد. البته از جانب ديگرى مىدانيم كه تحصيل علم خود مطلوب فطرى انسان است. يعنى انسان قبل از اينكه به بلوغ عقلانى برسد در نهاد خود يك انگيزه فطرى براى تبديل مجهولات به معلومات دارد؛ مثلا اگر دقت كرده باشيد كودكان سه تا پنج سال معمولا زياد سؤال مىكنند، اين بدان جهت است كه يك عطش فطرى آنها را وا مىدارد تا مجهولات خود را به معلومات تبديل كنند و چيزهايى را بدانند. پس وقتى مىگوييم تحصيل دانش، فطرى است و از يك انگيزه ناخودآگاه برمىخيزد به اين معناست كه هرگز در ارزشمندى علم شك و ترديد ندارد و براى تحصيل علم، لازم نيست ابتدا سودمند بودن آن را اثبات كند و آنگاه اقدام نمايد؛ يعنى ننشسته حساب كند كه چرا من بايد سؤال كنم و چرا بايد مجهولات خود را به معلومات تبديل نمايم؟! بلكه انگيزهاى ناخودآگاه او را سوق مىدهد تا جواب مجهولات خود را پيدا كند. از اينرو از همان دوران طفوليت اين انگيزه در درون انسان شعله مىكشد و او را در پى تحصيل علم حركت مىدهد. البته گاهى اوقات اين انگيزه فطرى به وسيله عوامل خارجى، تقويت و تشديد مىگردد؛ مثلا بعد از اينكه انسان به بلوغ درك رسيد و فهميد كه بايد مسايل زندگى خود را با تكيه به علم و دانش حل كند و راه و رسم زندگى را بياموزد و بى فروغ دانش ره به جايى نخواهد برد، تحصيل علم براى وى ارزش مضاعف خواهد يافت و انگيزه وى براى تحصيل علم و دانش دو چندان مىگردد. بايد توجه داشته باشيم كه عوامل خارجى، هميشه تقويتكننده يك انگيزه نيستند بلكه همانگونه كه مىتوانند تقويت كننده باشند، در برخى موارد باعث تضعيف يك انگيزه نيز مىشوند؛ مانند بعضى خطرات و آفاتى كه در راه تحصيل علم وجود دارد و موجب تضعيف انگيزه تحصيل علم مىشوند كه اگر انسان توجهى به اين خطرها نداشته باشد، موجب خاموشى دايم اين انگيزه مىشوند؛ يعنى در حالى كه اين انگيزه مىتوانست موجب تقرب الى اللّه و تكامل و شناختن راه سعادت گردد، به علت تضعيف آن، در مسير جهالتها و دامهاى رنگارنگ شيطان بروز مىيابد و به جاى تعالى و ترقى، موجبات انحطاط انسان را فراهم مىسازد و حتى گاه حيات را تهديد مىكند. گاهى اوقات اين گرفتارىها آن چنان عميق مىگردد كه آنچه آموخته، بيش از آنكه برايش نافع باشد، مضر واقع مىشود و مايه حسرت وى مىگردد. چون زحمت
مىكشد و درس مىخواند و به راحتىها و آسايشها پشت پا مىزند ولى در مسير تحصيل علم به اشتباهها و آفتهايى مبتلا مىشود كه درس خواندن نه تنها برايش مفيد واقع نمىشود، بلكه زيانهايى بسيار را به بار مىآورد و حسرت فراوانى را به دل او مىگذارد. از همين روست كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) بعد از توجه به اصل هدف و پيدايش يك بينش نسبت به زندگى دنيا و آخرت، عنان كلام را به بيان لغزشها و آفتها و خطرهايى كه در راه تحصيل علم براى طالبان علم و همه كسانى كه از علم بهره مىبرند وجود دارد، مىچرخانند و مىفرمايند: ثُمَّ فَزَّعْتُكَ بِانْواعِ الجَهالاتِ...؛ يعنى بعد از اينكه اهميت آخرت را بيان كردم و مقام دنيا را در مقايسه با آخرت توضيح دادم، حال تو را از جهالتهايى كه در مسير زندگىات وجود دارد و ممكن است به آن مبتلا شوى برحذر مىدارم. مبادا گمان كنى چون عالم هستى، از اين جهالتها مبّرا مىباشى بلكه اشتباهات و دامهاى فريبنده شيطان در كمين توست و حتى اين بحرانها تو را بيشتر از ديگران تهديد مىكند.
غرور، آفت علم
پرداختن به آفتها و لغزشهايى كه در راه تحصيل علم وجود دارد به اندازه بيان عوامل تقويتكننده آن، بلكه بيشتر از آن، اهميت ادرد. از اينروى حضرت على(عليه السلام) مطالبى را در اين مورد ذكر مىفرمايند كه در واقع يك دوره فشرده آداب تعليم و تربيت را در بر دارد و از قواعدى سخن مىگويند كه هر شخص بصير و آگاه كه در صدد تحصيل علم مىباشد، بايد به آنها ملتزم و پايبند گردد و گرنه از تحصيل خود طرفى نخواهد بست.
حضرت(عليه السلام) به عنوان اوّلين هشدار، اصرار دارند كه محور همه آفتهايى كه علم و عالم را تهديد مىكند، غرور است. البته تمام آفات منحصر در اين يك آفت نيست، ولى مىشود گفت كه محور اصلى و اساسى تمام آنها همان غرور است. انسان جاهل در مقابل هر مطلبى كه نمىداند، جز يك سؤال هيچ ندارد و اين دارايى عين ندارى است و او به جهل خود آگاه است. اين حالت به او اجازه نمىدهد تا به خود ببالد و خود را برتر بداند، بلكه چون مىفهمد كمبودهايى دارد كه بايد مرتفع گردد، تواضع مىنمايد تا كمبود ذهنى خود را مرتفع سازد.
حالت «ندارى» هرگز سبب بروز آفتى نمىگردد؛ مثلا موجب غرور نمىشود. هرگز كسى به جهل خود افتخار نمىكند و نمىتواند بگويد: چون نمىدانم پس خيلى مهم و والا مقام هستم. در اين حالت، آفتى به نام غرور براى وى وجود ندارد. تا زمانى كه تنها داراى جهل بسيط است غرور، معنا و مفهوم ندارد. ولى وقتى يك مقدار از مجهولاتش به معلوم تبديل شد و مقدارى دانش تحصيل كرد و علمى به دست آورد، آن وقت در معرض آفت غرور واقع مىشود. چون مىپندارد واقعاً چيزى مىداند و اين پندار رهزن او گشته و سنگ بناى انحراف گزارده شده و بذر آفت غرس مىشود.
علت غرور
ممكن است بپرسيد كه چگونه انسان وقتى هزاران مسأله ناشناخته و مجهول دارد و صرفاً يكى دو تا از آنها براى او معلوم شده است و هنوز بخش عمده آن مجهولات باقى مانده است، به غرور مبتلا مىشود ولى آن زمانى كه هيچكدام از مسايل را نمىداند و جز انبوه مجهولات هيچ نمىشناسد، اين چنين آفت زده نيست؟! براى اين سؤال دو جواب مىتوان بيان نمود:
1. انسان آن هنگام كه قدمهاى ابتدايى و اوليه را در مسير تحصيل علم مىگذارد نمىداند كه مجهولاتش چقدر است، بلكه فقط مىداند كه هيچ نمىداند و بس. او مىداند كه مجهولات زيادى دارد و از مسايل فراوانى بىاطلاع است و با علوم مختلف ناآشناست و حتى نمىداند كه مثلا در فلان علم چه مسايلى وجود دارد و مطرح مىباشد؟ به عنوان مثال دانشآموزى كه تازه پا به دوره راهنمايى يا دبيرستان گزارده است، صرفاً مىداند در رياضيات مسايلى مطرح است كه بايد آنها را حل نمود ولى اصلا صورت مساله براى او مطرح نيست كه چيست؟ او نمىداند «معادله دو مجهولى» يعنى چه و مسايل هندسى چيست؟! و اساساً سؤالى براى او مطرح نيست و در ذهن او حتى ابهام هم وجود ندارد و چيزى نيست تا توجه كند كه آيا مىداند يا خير؟ آيا مىتواند حل كند و پاسخ دهد يا خير؟ او همين مقدار مىداند كه چيزهايى وجود دارد كه رياضىدانها و شيمىدانها و فيزيكدانها و... از آنها صحبت مىكنند. ولى نمىداند كه آن مسايل چه مسايلى هستند؛ يعنى اصلا از صورت مسايل بىخبر است. از اينرو جهل محض
جايى براى بالندگى و غرور نيست. اما كسى كه چند مسأله را ياد گرفته است و با طرح چند مسأله و چند جواب از جانب استاد آشنا شده است، مىپندارد كه خيلى چيزها را مىداند، چون گمان مىكند علم همين مقدار است كه او مىداند؛ مثلا مىپندارد علم طب در همين چند مسأله محدود خلاصه مىشود. با اين نگرش مىگويد مسايل زيادى از علم طب را ياد گرفتهام، غافل از اينكه خيلى از مسايل باقى مانده است كه او از آنها هيچ نمىداند. به عنوان مثال يك طلبه نوآموز وقتى چند مسأله صرف و نحو را ياد مىگيرد و صيغه ماضى و مضارع و... را مىآموزد، گمان مىكند كه همه چيز براى او حل شده است. چون تمام آيات قرآن و احاديث ائمه(عليهم السلام) يا فعل ماضى است يا مضارع و يا... و ديگر چيزى نمانده است كه به دنبال تحصيل آن باشد. پس يكى از علل ابتلا به غرور اين است كه توجه نداريم كه چه مجهولات فراوانى هنوز باقى مانده است كه پاسخى براى آنها نداريم و گمان مىكنيم كه مجهولات، همان مقدار بود كه جواب آنها داده شده است و هيچ ابهام و اجمالى نيز باقى نمانده و هيچ مسألهاى بىجواب فروگذار نشده است.
2. عامل ديگر غرور، حبّ نفس است كه باعث مىشود انسان هميشه خوبىهاى خود را ببيند ولى عيبهايش را نبيند. همين عالم در مورد تحصيل علم اينگونه تبيين مىگردد كه تاكنون معلوماتى نداشت و مىدانست كه دست او خالى است و هنرى ندارد. اما وقتى كه چند كلمه از معلومات مختلف را ياد گرفت، اين دانستهها در نظرش بزرگ مىنمايد و مىپندارد تمام آنچه بايد بداند ياد گرفته است. لذا مجهولات خود را فراموش مىكند و اصلا به جهالت خود توجه نمىكند و از آن غفلت مىورزد. در واقع خودخواهى و خودپسندى مانع مىشود تا ببيند كه چه چيزهايى را نمىداند. اگر خواسته باشيم در امور مادى مثال بزنيم، همانند شخص تهى دستى است كه از مال و ثروتهاى دنيا بىبهره و بىخبر است و نمىداند چه چيزهايى وجود دارد و فقط مىداند كه دست او خالى است. حال اگر ثروتى به دست آورد و يا معامله پر سودى انجام دهد و يا ارثى به او برسد و زندگى او آب و رنگى پيدا كند، زود از جاده حق منحرف مىشود. چون آنچه به دست آورده در نظرش خيلى زياد و مهم مىنمايد و گمان مىبرد كه خيلى ثروتمند شده است، ولى توجه نمىكند كه چه چيزهايى را ندارد. اين يك
نمونه ساده از امور مادى بود و اين معنا در امور معنوى، عمق بيشترى پيدا مىكند و انحراف به اوج اقتدار خود مىرسد تا آنجا كه انسان را از زندگى سالم باز مىدارد. وقتى داشتن و دانستن يك چيز اندك در نظرش انبوه جلوه نمايد و تصور كند كه امور مهم و فراوانى را مىداند و مالك است، راه نيل به تمام مراحل بعدى ترقى و تكامل را به روى خود مىبندد، چون مىپندارد همه چيز را مىدانم و همه را به دست آوردهام و چيزى باقى نمانده است تا در پى آن باشم در حالى كه نمىداند چه چيزهايى را بايد بداند و نمىداند چه چيزهايى را بايد به دست آورد كه هنوز به دست نياورده است.
به يقين داستان دانشمند علم نحو را شنيدهايد كه در كشتى نشسته بود و كسى نبود تا با او بحث كند مگر يك تاجر و شخص عادى، كه آن اديب براى اينكه باب صحبت را باز كند و دانستههاى خود را عرضه بدارد به آن تاجر گفت شما چقدر علم نحو مىدانيد؟ تاجر در جواب گفت: من چيزى نمىدانم. گفت: عجب! هيچ نمىدانى! گفت: نه. گفت: نصف عمرت بر فناست. تاجر قدرى ناراحت شد و گفت وقتى كه ياد نگرفتهام چه كنم؟ ولى طولى نكشيد كه دريا طوفانى شد و كشتى در شرف غرق شدن قرار گرفت و ناخدا و ملوانان كشتى در صدد نجات مسافران برآمدند و بالاخره چارهاى نديدند جز اينكه هر كس شنا مىداند، با شنا خود را به ساحل برساند. به آن اديب گفتند: شما شنا كردن مىدانيد؟ وى پاسخ داد: نه. در اين هنگام آن تاجر رو به او كرد و گفت: پس اينك تمام عمرت بر فناست. تو آن وقت به من گفتى اگر علم نحو نمىدانى نصف عمرت از بين رفته است، اكنون كه خودت شنا نمىدانى، پس تمام عمرت بر فناست چون چارهاى جز سپردن جان به امواج دريا ندارى. در اين داستان آن دانشمند نحو گمان مىنمود با دانستن چند مسأله از ادبيات، علّامه روزگار است و از هر بندى رهاست، غافل از آنكه حتى از بند آب روان نتوانسته رها گردد.
زمينه رشد بذر غرور
اگر خواسته باشيم درباره علت غرور كلىتر سخن بگوييم بايد به خلقت انسان توجه كنيم اساساً موجودى ضعيف است و يكى از نمودهاى اين ضعف، ظرفيت اندك اوست. مثلا كسى
كه طبابت مىداند، تصور مىكند كه تمام علوم در علم طب منحصر شده است و علوم ديگر در مقابل علم طب چيزى نيستند. و يا كسى كه ادبيات مىداند، مىپندارد همه علوم در ادبيات منحصر است و اگر ادبيات ندانيم بهرهاى از علم نبردهايم. اين حالت اختصاص به علما و دانشمندان ندارد كه يك فقيه، فيلسوف و... اينگونه فكر كند، بلكه دارايى هر انسانى در نظرش بزرگ مىآيد، و هرگز فكر نمىكند كه چيزهاى ديگرى هم هست كه بايد آنها را بياموزد، و يا آنها را به دست آورد. از آنجا كه دانستههاى وى و آنچه در اختيار دارد بر تمام زندگى او سايه افكنده است، ديگر رشتههاى علم اصلا در نظرش نمىآيند. بلكه با خود مىگويد اگر چيز مهمى بود ما هم مىدانستيم و داشتم. حال كه ما نداريم پس به يقين اهميت چندانى ندارد، لَوْ كانَ خَيْراً ما سَبَقُونَا اِلَيْه(1)، حتى مىگويد اگر ما چيزى را نداريم پس معلوم مىشود كه فايده ندارد. همان علم و دانشى كه ياد گرفتهايم، مهم است و بقيه مسايل، مباحث مهمى نيستند. اگر كسى اين مسايلى كه من مىدانم، بداند، كافى است. چون مسايل مهم همين مباحث مىباشند و بقيه اهميّت ندارند. همه اين پيامدهاى منفى از ضعف آدميزاد سرچشمه مىگيرد كه چيز اندك وى در نظرش مهم مىآيد، اما چيزهاى ديگرى كه در دنيا هست و ديگران مىدانند و دارند بىارزش و كمبها جلوه مىكنند.
به هرحال اين آفتى بزرگ است كه انسان به آنچه خود مىداند اهميت مىدهد و چيزهايى را كه ديگران مىدانند، به حساب نمىآورد و يا مسايلى را كه خود مىداند مهم مىشمارد ولى به مسايل ديگر بىاعتنا مىباشد. جالب اينجاست كه اگر دقت كنيم اكثر آن مسايلى كه مىداند علوم ظنى هستند، و از علوم برهانى و يقينى كه هيچ احتمال خطا در آن نيست، آگاهى بسيار كمى دارد. وقتى اغلب دانستهها و علوم، ظنى هستند، چرا بىجهت مغرور شويم؟ در علوم ظنى اختلاف نظر، زياد است و اين اختلاف نظر نشان از حل نشدن مباحث است و اين كه هنوز حرفهاى ناگفته، فراوان است. ولى با وجود اين همچنان گرفتار باد نخوت هستيم. در حالىكه ماهيّت اغلب عموم به گونهاى است كه مجال را براى ابراز عقايد مختلف باز مىنمايد، چرا و چگونه عقيده مخالف خود را غلط مىانگاريم و نظر خود را عين صواب مىشماريم.
1. احقاف/ 11.
وقتى دانشمندى در مورد مسألهاى خاص تحقيق مىكند و يا در يك رشته علمى زحمت مىكشد و به نظريهاى دست مىيابد علىرغم تلاشهاى فراوان و زحمات طاقتفرسا، تنها به يك مظنّه قوى شخصى نايل مىگردد كه نتيجه تمام علوم، اين چنين است. بنابراين بايد از عمق وجود معتقد باشد كه ديگران هم كه فكر مىكنند و زحمت مىكشند، اگر به نتيجهاى خلافنظر او دست يافتند، نبايد آن را تخطئه نمايد. از كجا معلوم است كه ظن شما از ظن ديگران به واقع نزديكتر باشد؟ اگر چه ممكن است كه در اين مسأله خاص، اطمينان شخصى من قوىتر باشد ولى شخص ديگرى هم شايد همينگونه حساب كند و بگويد اطمينان شخصى من قوىتر است. اينجاست كه آفت غرور اثر ديگر خود را نشان مىدهد و سبب مىشود كه انسان به رأى خودش، اطمينان داشته باشد ولى حرف ديگران را تخطئه كند. يعنى وقتى تحقيق و تلاش نمود و به نظريهاى خاص رسيد، عقيده ساير دانشمندان و محقّقان را به حساب نمىآورد و مىگويد فقط اين حرفى كه من مىگويم درست است و بس. چه بسا همين شخص بعد از مدتى نظرش تغيير كند، ولى باز نسبت به عقيده دوم خود نيز همين بينش را خواهد داشت كه فقط آنچه من مىگويم درست است و بس، و هر كه و هر چه غير از اين بگويد، درست نيست. در حالىكه اگر توجه كنيم، مىبينيم اكثر قريب به اتفاق اين علومْ ظنى هستند و قراين ظنى خاصى ما را به اين نظر و عقيده رهنمون گشته است و شخص ديگرى هم قراين ظنى ديگرى در اختيار دارد و به عقيده ديگرى دست يافته است. بنابراين همانگونه كه ممكن است نظر شما صائب باشد احتمال دارد كه نظر او هم صائب باشد. هيچ ضمانتى وجود ندارد كه عقيده و نظر شما مهمتر و نزديكتر به صواب باشد؛ جز خودخواهى و غرور و خودپسندى كه مىگويد رأى من نظر صائب است و ديگران هيچ نفهميدهاند. و گرنه اگر به غرور و خودپسندى مبتلا نباشد با كمال تواضع مىگويد ظن من به اينجا منتهى شده است و اميدوارم كه دليل خوبى براى عمل كردن باشد، شايد هم ديگران بهتر فهميده باشند. وليك افسوس كه عدد افرادى كه در مقام اظهار نظر، متواضعانه اظهارنظر مىكنند بسيار اندكند و افراد بسيارى به غرور و خودخواهى و خودپسندى مبتلا هستند و اصرار دارند نظر ما درست است و ديگران هر چه گفتند غلط و اشتباه است. و گاهى اوقات تعبيرات نابه جايى به كار
مىبرند؛ مثل اينكه، به قول اميرالمؤمنين(عليه السلام)، با زبان طعن مىگويند ما اين چنين مطلب تازه و بكرى را تاكنون نشنيدهايم، اگر بود به يقين، بزرگان گفته بودند و ما ديده بوديم و به مدرك آن دست مىيافتيم. در حالىكه خودش هم يقين ندارد كه حكم و نظر صحيح چيست، اين سخنان را مىگويد تا با زبان طعن به مخاطب خود بفهماند كه چرا آنها كه بزرگتر از شما بودند چنين نظريهاى را ابراز نكردند؟! شما از كجا مىگوييد؟! پس معلوم مىشود گفته شما درست نيست و دليل ندارد!! و به هرحال گستاخى و تجرّى و بىاحترامى بى حد و مرزى را در حق ديگران روا مىدارد، كه ريشه آن هم جز خودخواهى نيست.
تأثير غرور در رفتار آدمى
اينك كه در آينه كلام مولى الموحدين على(عليه السلام) علت بروز آفتى چون غرور و خودخواهى علمى را مشاهده نموديم، خوب است توصيف حضرت(عليه السلام) را در مورد علما و دانشمندان بدانيم. در كلام حضرت دانشمندان و علما دو دسته هستند؛ يعنى كسانى كه تنها گوشهاى از مسايل علمى را فرا گرفتهاند، دو گونه خلق و خو و رفتار و منش دارند. اينان چون از دو دريچه به علم خود مىنگرند، دو سبك رفتار متفاوت نيز دارند. گروه نخست افرادى هستند كه على(عليه السلام) در توصيف آنها مىفرمايند: آنها دانستههاى خود را در برابر مجهولات خود اندك مىبينند: فَاِنَّ الْعَالِمَ مَنْ عَرَفَ اَنَّ مَا يَعْلَمُ فيِمَا لاَيَعْلَمُ قَليِل؛ دانشمند و عالم دانستههاى خود را در برابر آنچه نمىداند بسيار كم و اندك مىبيند. به تعبيرى ديگر يك انديشه قرآنى در مورد علم خود دارد كه: وَما اوُتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ اِلاَّ قَليِلا(1). توجه دارد كه ياد گرفتههاى او نسبت به مجهولاتش بيش از چهار كلمه نيست و در برابر مجهولات چيز قابل ملاحظهاى حساب نمىشوند و آنچه مىداند نسبت به چيزى كه نمىداند بسيار كم است. چون اينگونه به دانش خود نگاه مىكند، كه ندانستهها بيشتر از دانستههاست. دانستهها نسبت به ندانستهها چيز قابل توجهى نيست تا بزرگ جلوه كند، از اينرو باعث غرور و خودخواهى نمىگردد. به بيان ديگر آنگاه كه مىبيند تاريكىها زياد است و بين انبوه ندانستهها يك يا چند نقطه سوسو مىزند ديگر نگاهش به آن
1. اسراء/ 85.
روشنىها دوخته نمىشود تا مغرور گردد. افزون بر اين، چون به جهالت خود نگاه مىكند و خود را جاهل مىبيند، شيوه رفتارى خاص و سبك زندگى ويژهاى را در پيش مىگيرد. مانند اينكه هميشه سعى مىكند به علمش بيفزايد و دائماً در صدد علم اندوزى است و هيچگاه خود را بىنياز از تحصيل علم نمىبيند؛ چرا كه خود را هميشه جاهل مىبيند. چنين كسى، به طور مداوم كتاب مجهولات خود را ورق مىزند و با خود مىگويد مجهولات بسيار زيادى باقى مانده است كه بايد درس بخوانم و كوشش كنم تا مجهولات خود را مرتفع سازم؛ يعنى به واسطه معرفتى كه از نسبت معلومات به مجهولات خود دارد آن را به يقين كم مىبيند و كوشش او براى تحصيل علم، زياد و رغبت او به تحصيل علم، روز افزون مىباشد به گونهاى كه مىكوشد هر لحظه علم تازهاى را به دست آورد: فَمَا يَزَالُ لِلْعِلْمِ طَالِباً، وَفِيهِ رَاغِباً، وَلَهُ مُسْتَفيداً؛ به علّت احساس جهالت و احساس عطش علم، هميشه تشنه دانش است و هيچ وقت احساس سيراب شدن از چشمهسار معرفت را ندارد و هميشه عطش دارد.
پىآمد و اثر ديگر چنين نگرشى اين است كه وقتى با ديگران كه اهل دانش هستند برخورد مىكند، هميشه با فروتنى و خضوع رفتار مىكند و هرگز با گردنكشى و تكبر برخورد نمىكند. انسان وقتى خود را جاهل ببيند، در برابر دانشمندان و علما اظهار خضوع و فروتنى مىكند؛ چون با خود مىگويد آنها چيزى را مىدانند كه من نمىدانم، از همين رو بايد در برابر آنها خضوع كنم. على(عليه السلام)مىفرمايند: اين چنين افرادى نسبت به اهل علم خشوع خواهند داشت: وَلاَِهْلِهِ خَاشِعَاً. بايد توجه داشته باشيم كه خشوع، بالاتر از خضوع است. خضوع بيشتر در مورد حركتهاى بدنى همانند سر خم كردن و احترام ظاهرى نمودن ظاهر مىشود، در حالىكه خشوع، شكستگى قلبى است؛ يعنى در دل، خود را كوچك مىداند و با قلب [نه صرف جوارح] در مقابل دانشمندان فروتنى دارد.
اثر سوم اين طرز فكر اين است كه چنين افرادى هرگز به رأى خود زياد اتكا نمىكنند و استبداد به رأى ندارند و به آراى ظنى خود متكى نمىباشند، بلكه وَلِرَأْيِهِ مُتَّهِماً؛ هميشه خود را در معرض اتهام قرار مىدهند و مىگويند شايد رأى و نظر ما اشتباه باشد. چه زيباست كه بعد از هزاران تلاش و زحمت و سالها كوشش طاقت فرسا و پيمودن راههاى طولانى در مسير
كسب علم و معرفت آنگاه كه به مطلبى دست مىيابد هرگز نمىگويد: حق همين است كه من مىگويم بلكه معتقد است شايد نظر من درست نباشد.
نمونه برجسته چنين افرادى مرحوم علامه طباطبائى(رحمه الله) است كه مكرراً در جواب سؤالاتى كه مطرح مىشد، مىفرمودند: «نمىدانم». با وجود اينكه استاد آن علم بودند و پنجاه سال در آن علم زحمت كشيده و صاحب نظر بودند ولى در وهله اول بدون هيچ دغدغه و تشويشى مىگفتند: «نمىدانم». آنگاه تأمل كرده و بعد از لحظهاى مىفرمودند: «مىشود اينگونه گفت» و يا «فكر كنيد كه مىشود اينگونه جواب داد». روحيه و دل خاشع حضرت علامه(رحمه الله) را با كسى كه هرگز بر زبانش «نمىدانم» جارى نمىشود و يا كسى كه هيچ علم ندارد ولى خيلى قاطعانه اظهار نظر مىكند، مقايسه كنيد تا به ارزش چنين خُلق حميدهاى پى ببريد.
دانشمند و عالم حقيقى و واقعى توجه دارد كه بيشتر مسايل علمى او از ظنيات مىباشد و ممكن است رأى و نظر به دست آمده، اشتباه باشد. پس خود را در معرض اتهام قرار مىدهد. يك رفتار پسنديده و منش زيباى اينگونه افراد اين است كه بيشتر، سكوت مىكنند يعنى نه تنها نظر قطعى نمىدهند بلكه سعى دارند كمتر اظهارنظر كنند و بيشتر تلاش آنها اين است كه به خطاى خود پى ببرند: وَلِلصُّمْتِ لازِماً، وَلِلْخَطَأِ جاحِداً، وِمِنْهُ مُسْتَحْيِياً. اينان حتى وقتى كه اشتباه مىكنند خجالتزده مىشوند و آن را عيب خود مىشمارند، ولى اشخاصى كه تازه بويى از معرفت به مشام آنها رسيده است، خيلى پرمدعا و پرحرف هستند. در هرجايى اظهارنظر مىكنند و در هر مسألهاى نظرقطعى مىدهند. و اگر مطلبى را اظهار مىدارند كه بعد معلوم مىشود اشتباه كردهاند مىگويند: ديروز رأى ما اين بوده و امروز اين است، و هرگز شرمنده نيستند. ولى انسان اگر از روى حساب حرفى بزند آنگاه كه اشتباه مىكند خيلى شرمنده مىشود. و اگر مطلب تازهاى براى او بيان شود انكار نمىكند و يا اگر سؤال و پرسشى ارائه شد كه جواب آن را نمىداند، سريع نمىگويد: «اينگونه نيست و اين حرف غلط است»، بلكه صريح مىگويد: «نمىدانم». عالم و دانشمند واقعى چون بيشتر به جهل خود توجه دارد و خود را جاهل مىداند از همين رو ديگر متاعى براى عرضه در نزد خود نمىبيند تا بخواهد ارائه كند و خودپسندى و بزرگنمايى نمايد و يا زود، مطلبى را انكار كند ولى در مقابل، انسانى كه
دانستههاى خود را زياد مىپندارد، در واقع شخصى جاهل است كه انديشههاى كاملا مغاير دارد. حضرت(عليه السلام) انسانهايى را كه به علم خود مغرور هستند جاهل شمرده و در توصيف آنها مىفرمايند: اِنَّ الْجاهِلَ مَنْ عَدَّ نَفْسَهُ بِما جَهِلَ مِنْ مَعْرِفَةِ الْعِلْمِ عالِماً؛ چنين افرادى در واقع جاهل هستند، چون با وجود اينكه مىدانند دانش اندكى دارند خود را عالم دانسته و در زمره علما و دانشمندان مىبينند و وقتى به عقيدهاى دست مىيابند به همان اكتفا كرده و هرگز خود را نيازمند تحصيل، بحث، تحقيق و... نمىبيند، بلكه مىگويند مطلب همين است كه ما فهميديم و مىگوييم كسى كه خود را عالم مىبيند ديگر احساس نياز نمىكند تا از دانشمندان و علماى ديگر سؤال كند بلكه از علما و دانشمندان دورى مىگزيند و به بهانه اندك اشتباهى به آنها خرده مىگيرد كه چرا آنها اشتباه كردند: وَلِمَنْ خالَفَهُ مُخَطِّئا. از جانب ديگر چون خود نسبت به مطالب فراوانى كه در آن علم و معرفت ندارد، آگاه مىپندارد، خود وسيله گمراهى خويش را فراهم مىسازد و مطالبى را كه نمىداند، دروغ مىانگارد و از روى جهالت و با زبان طعن مىگويد: «اينها ديگر چيست؟ من با اين همه تحقيق اينها را نديدهام و نمىدانم و فكر نمىكنم اينگونه باشد!» در واقع چون حرف حسابى ندارد اينگونه جوابهاى بيجا را ارائه مىكند. حتى قدم بالاتر گذارده و مىگويد: «اگر مطلب درست و صحيحى بود، من مىدانستم. چون نمىدانم، معلوم مىشود كه درست نيست». اينگونه حرفزدن نشانه اين است كه حتى به جهل خود آگاهى ندارد. از اينرو در رأى خود گستاخ است و نسبت به ديگران بىاحترامى مىكند و در پى افزايش علم خود نيست و وقتى مطلب حق به او عرضه مىشود، چون علم ندارد آنرا انكار مىكند.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org