قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

 

ميل به بقا و جاودانگى

خودشناسى و ميل به بقا

اخلاق و ميل به بقا

قرآن و ميل به بقا

جهت دهى ميل به بقا

ترس از مرگ و مبارزه با آن

بار ارزشى زندگى دنيوى

رابطه زندگى دنيا با زندگى آخرت

اشكال و پاسخ

خلاصه سخن

 

 

ميل به بقا و جاودانگى

 

حبّ بقا لازمه طبيعى حبّ ذات است. از آنجا كه حبّ ذات از غرايز اصلى و تمايلات مسلّم انسان است و هر كسى بطور قطع خودش را دوست مى دارد، بقا و جاودانگى خود را نيز دوست خواهد داشت. زيرا خود دوستى به اين معنا نيست كه او وجود لحظه اى خود را دوست مى دارد ولى نسبت به آينده خويش هيچگونه احساسى ندارد، بلكه به اين معناست كه او وجود خود را در زمانهاى بعد و در هر زمان دوست مى دارد. انسان به شدت مشتاق آن است كه وجودش دوام داشته باشد و جاودانگى را طلب مى كند. بنابراين، بطور بديهى، طبيعى ترين اثرى كه بر حبّ ذات مترتّب مى شود حب، بقا و ميل به زندگى جاودانه است و هر انسانى بالفطرة و در نهاد خود اين غريزه را دارا خواهد بود. رابطه تنگاتنگ و ملازمه اين دو ميل تا حدّى است كه هيچ كس نمى تواند وجود حبّ ذات و خود دوستى را در انسان بپذيرد ولى ميل به بقا و جاودانگى را از او نفى كند.

 

خودشناسى و ميل به بقا

بايد توجّه داشت كه علم و معرفت در اينجا نيز در تعيين مصداق و جهت دهى ميل به بقا، نقشى اساسى دارد. يعنى، اگر انسان خودش را درست شناخت، حقيقت هستى و حقيقت حيات و زندگى خود را به خوبى دريافت، در اين صورت است كه اين گرايش هم جهت صحيح خود را پيدا مى كند و در غير اين صورت

گرفتار اشتباه در مصداق مى شود و به خاطر جهل و نادانى خود ميل به بقا را در جهت غلطى هدايت كرده منشأ انحرافات اخلاقى فراوانى مى گردد.

معرفت و شناخت در زمينه ميل به بقا نيز بويژه از ديد اسلام از اهميّت خاصّى برخوردار است. اگر انسان فهميد كه حقيقت او يك حقيقت غير مادّى است و زندگى اش منحصر در زندگى دنيوى نيست، حبّ بقا و ميل به خلود و جاودانگى، جهت طبيعى و فطرى خودش را پيدا مى كند و علاقه انسان متوجّه زندگى ابدى او خواهد شد و متقابلا، اگر گمان كرد كه وجود او همين وجود مادّى و زندگى او منحصر در همين زندگى دنيوى است و در وراى اين هستى و حيات مادّى، حقيقت ديگرى وجود ندارد، اين گرايش فطرى و ميل به بقا در انسان، از راه طبيعى و مسير فطرى اصيل خود منحرف مى شود و در همين مرحله كوتاه از وجود مادّى و زندگى دنيوى انسان متوقّف مى شود و اين انحرافات و توقّف، سرچشمه بسيارى از آثار، عوارض، اعمال، رفتار و روابط نادرست و ناشايسته خواهد شد.

در گذشته به مناسبتهايى، حبّ دنيا و نقش بنيادينى كه از ديدگاه اسلام و به مضمون روايت «حبّ الدنيا رأس كلّ خطيئة» نسبت به مفاسد اخلاقى دارد مورد بحث قرار گرفت و اكنون مى خواهيم بگوييم: ريشه روانى اين مسأله در همين علاقه و ميل به جاودانگى است به اضافه آن كه در اثر جهل، جهت درست خود را پيدا نكرده است. علّت اين كه انسان زندگى دنيا را دوست دارد، علاقه به جاودانگى و ميل به بقا است كه با تفسير مادّى حيات و زندگى انسان اينگونه جهت پيدا مى كند.

انسان، كه از يك سو در طلب بقا و دوام حيات و زندگى خويش است و از سوى ديگر وجود و زندگى را در وجود مادّى و زندگى دنيوى منحصر مى داند، دلش مى خواهد همين زندگى مادّى ادامه پيدا كند. در صورتى كه اگر متوجّه شود و يقين پيدا كند كه حقيقت زندگى در زندگى دنيوى خلاصه نمى شود و بالاتر از آن خواهد بود، اينچنين، نسبت به اين زندگى مادّى و دنيوى، دلبستگى افراطى و فساد انگيز

نشان نمى دهد و آن را مطلوب اصلى و هدف نهايى خود تلقّى نمى كند و در نتيجه، براى حفظ و ادامه آن، دست به هر كار خلاف نمى زند و هر گونه خطايى مرتكب نمى شود.

 

اخلاق و ميل به بقا

همانطور كه در موارد ديگر نيز گفته ايم، اصل اين گرايش، همانند هر گرايش ديگر، از نظر اخلاقى نه خوب است و نه بد، زيرا اين گرايشات لازمه جبرى و تكوينى وجود انسان است. از اين رو، بار ارزشى ندارد و در حوزه اخلاق قرار نمى گيرد. چرا كه، قبلا گفتيم چيزهايى در اين محدوده واقع مى شوند كه اختيار و انتخاب انسان در آن نقشى داشته باشد.

ميل به بقا، كه اكنون به برّرسى آن اشتغال داريم، ميلى است فطرى و تكويناً در نهاد و سرشت انسان قرار داده شده و در اختيار انسان نيست. آنچه كه در ارتباط با اين ميل در اختيار انسان قرار دارد، جهت دادن به آن، تعيين مصداق براى آن، آثار و عوارض آن و طرز رفتارى است كه انسان تحت تأثير آن انتخاب مى كند و همين ها است كه، به خاطر خصيصه اختيارى بودنشان، در حوزه اخلاق قرار مى گيرند و از بار ارزشى مثبت يا منفى برخوردارند.

 

قرآن و ميل به بقا

در قرآن كريم، آياتى بر وجود اين ميل فطرى در نهاد انسان دلالت دارند و به تعبير رساتر، وجود اين ميل را در انسان به عنوان يك واقعيّت پذيرفته و به صورت يك عامل و زمينه تربيتى، از آن، در راه تربيت و پرورش انسان و رشد و شكوفايى و تكامل او استفاده مى كند.

بنابراين، ميل به بقا در انسان، از ديدگاه اسلام، به لحاظ نقش تربيتى كه دارد چيز

نامطلوبى نيست. پس نه تنها آن را نفى نمى كند، بلكه اصل وجود آن را در انسان تأييد مى كند ولى با آموزش صحيح و دادن شناخت و معرفت عميق، از انسان و زندگى، آن را در جهت صحيح هدايت و انسان را براساس آن تربيت مى كند.

اكنون، لازم است به بعضى از آيات مربوط به اين بحث اشاره كنيم:

نخستين نمونه از اين قبيل آيات، دو آيه اى است كه قبلا درباره داستان آدم و وسوسه شيطان نسبت به او ذكر كرده گفتيم: شيطان از دو راه آدم را وسوسه كرد:

يكى از راه علاقه به قدرت و سلطنت، و دوّم از راه علاقه به جاودانگى و خلود.

خداوند در يكى از دو آيه نامبرده مى فرمايد:

«فَوَسْوَسَ اِلَيْهِ الشَّيْطانُ وَقالَ يا آدَمُ هَلْ اَدُلُّكَ عَلى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَمُلْك لا يَبْلى.»(1)

[پس شيطان او را وسوسه كرد و گفت اى آدم آيا مى خواهى كه ترا بر درخت جاودانگى و قدرت زوال ناپذير هدايت و راهنمايى كنم؟]

در آيه دوّم نيز مى گويد:

«فَوَسْوَسَ لَهُما الشَّيْطانُ لِيُبْدى لَهُما ما وُرِىَ مِنْ سَؤْاتِهِما وَقالَ ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ اِلاّ اَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ اَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدين.»(2)

[پس شيطان آن دو (آدم و حوا) را وسوسه كرد... و گفت: پروردگار و صاحب اختيارتان از (خوردن از ميوه) اين درخت منعتان نكرد جز آن كه (با خوردن آن) دو فرشته و يا از جاودانگان خواهيد شد].

دو آيه فوق گوياى اين هستند كه شيطان آدم را خوب مى شناخت و مى دانست ميل به خلود و جاودانگى در نهاد او به صورت يك نيروى محرّك مى تواند او را به اين سو و آن سو بكشاند.

از اين رو، سعى كرد تا از طريق اين ميل او را فريب دهد. از آنجا كه آدم يك ميل


1ـ طه/ 120.

2ـ اعراف/ 20.

فطرى به خلود داشت ابليس براى سوء استفاده از اين موقعيّت، چنين وانمود كرد كه خلود و جاودانگى مورد علاقه شما به وسيله خوردن اين شجره تأمين مى شود. يعنى، شيطان با دادن اطلاع نادرست سعى داشت اين ميل فطرى جهت نايافته را به خواسته خود جهت دهد، و ما قبلا گفتيم: معرفت و شناخت درست يا نادرست مى توانند در جهت دهى صحيح و غير صحيح اين ميل تأثير داشته باشند. و مصداق شايسته يا ناشايسته اى براى اين ميل ارائه دهند.

بنابراين، از اين دو آيه به خوبى استفاده مى شود كه چنين ميلى، از آغاز خلقت، در نهاد آدم و فرزندانش قرار داده شده و ميل به خلود براى انسان يك ميل فطرى و نوعى خواهد بود. در بسيارى ديگر از آيات قرآن نيز كه مشوّق انسان به پذيرش راه آخرت است و تلاش بر اين است كه انسان به آن مسير كشانده، از دنيا زدگى برهانند، براى تأمين اين منظور دست به تدابيرى مى زند كه يكى از آنها مقايسه و سنجش دنيا با آخرت است. خداوند در اينگونه آيات دنيا را با آخرت مقايسه كرده و پس از آن، حكم مى كند كه آخرت از دوام و بقاى بيشترى برخوردار خواهد بود تا انسان از ميان آن دو، آخرت را برگزيند و دلبستگى بيش از حدّ به دنيا پيدا نكند.

استفاده از اين طريق، خود به خود، نشانه آن است كه بقا و جاودانگى، گم شده و خواسته فطرى انسان است و خداوند حكيم كه پرورش دهنده و مربّى انسان است و خود اين ميل را در نهاد او قرار داده و نسبت به آن آگاهى كامل دارد با معرفى و نشان دادن اين گم شده در واقع، مى خواهد اين ميل را در جهت صحيح و فطرى خود سوق دهد و به انسان مى گويد:

اى انسان تو كه به دنبال چيزى مى گردى كه بادوامتر و باقى تر و جاودانه باشد بايد دنبال زندگى آخرت بروى.

اگر چنين ميلى در انسان وجود نمى داشت و او نسبت به بقا و جاودانگى بى تفاوت و بى احساس بود، اين بيان و مقايسه فايده اى نداشت، احساس انسان را

تحريك و توجّه وى را جلب نمى كرد. بنابراين، وجود اين ميل فطرى در انسان، از نظر قرآن، پذيرفته شده و قطعى خواهد بود و اين كتاب آسمانى برنامه هاى تربيتى خود را بر اساس وجود اين ميل و پذيرش اين واقعيّت، پى ريزى و منظّم و مرتّب نموده است.

قرآن بدين منظور كه انسان را به طرف خدا و آخرت بكشاند در يك آيه مى گويد:

«اِنَّما عِنْدَ اللّهِ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُون ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَما عِنْدَ اللّهِ باق.»(1)

[كه آنچه نزد خداست، اگر بدانيد، براى شما بهتر خواهد بود. آنچه (از نعمتهاى خدا) نزد شماست تمام مى شود و دوامى ندارد اما آنچه كه نزد خداست باقى است و دوام دارد].

چنين بيانى براى كسى مفيد است و او را به آخرت سوق خواهد داد كه فطرةً طالب بقا باشد و از آنجا كه انسان فطرةً در جستجوى شىء بادوام تر و باقى تر است، خداوند با جمله «ما عِنْدَ اللّهِ باق» مصداق آن شىء را به او نشان مى دهد تا كشش درونى و ميل فطرى وى را به طرف آن، جذب كند.

نظير آيه فوق، در آيه ديگرى مى گويد:

«وَما عِنْدَ اللّهِ خَيْرٌ وَأَبْقى اَفَلا تَعْقِلُونَ.»(2)

[آنچه نزد خداست بهتر و پايدارتر است آيا نمى انديشيد].

گرچه همانطور كه گفتيم انسان از آغاز با جهان محسوسات و لذايذ حسّى دنياى مادّى مأنوس است و آنها را ترجيح مى دهد ولى خداوند با برانگيختن عقل و انديشه انسان وى را متوجّه لذايذ بهتر و بادوام تر مى كند و به مرد مى گويد:

اگر فطرت و عقلتان را حاكم قرار دهيد به شما فرمان خواهد داد كه به دنبال چيزهايى بادوامتر و جاودانه برويد و برايتان روشن مى كند كه آنچه نزد خداست بادوامتر خواهد بود.

 


1ـ نحل/ 95 و 96.

2ـ قصص/ 60.

و نيز در آيه ديگرى همين تعبير با قيود ديگرى آمده و مى گويد:

«وَما عِنْدَ اللّهِ خَيْرٌ وَاَبْقى لِلَّذينَ امَنُوا وَعَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ.»(1)

[آنچه نزد خداست بهتر و بادوامتر است براى كسانى كه ايمان آورده و بر پروردگارشان اعتماد كنند].

قسمت آخر اين آيه يعنى «للذين آمنوا وعلى ربّهم يتوكلون» در واقع شرايط دستيابى به «ما عندالله» را بيان مى كند و مى خواهد بگويد: آنچه نزد خداست بهتر است ولى دستيابى به آن دو شرط دارد: يكى ايمان، دوم عمل صالح.

خلاصه آن كه سه آيه فوق، همگى داراى مضمونى واحد هستند و حكم به بهتر بودن «ما عندالله» مى كنند با اين تفاوت كه آيه اوّل تنها همين حقيقت را بيان كرده است، آيه دوّم شرط درك اين حقيقت را نيز در كنار آن ابراز داشته و با جمله «افلا تعقلون» مى خواهد بگويد: گرچه كه «ما عندالله» بهتر و بادوامتر است ولى اين حقيقت را تنها با به كار بستن عقل و بيرون شدن از جهان احساس به جهان عقل و انديشه و تفكر، مى توان دريافت. چراكه حسّ از درك آن، عاجز و ناتوان است و تا انسان غرق در احساس و ادراك حسّى و لذائذ محسوس باشد، قادر نيست حقيقت جمله فوق را دريابد.

و آيه سوّم شرايط وصول به آن را كه عبارتند از ايمان و عمل صالح بيان مى كند كه هر چند «ما عندالله» بهتر و باقى تر است امّا هر كسى قادر نيست آن را به چنگ آورد جز آنكه واجد شرايط باشد يعنى ايمان و عمل صالح داشته باشد.

در يكى ديگر از آيات قرآن آمده است كه:

«بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحيوةَ الدُّنْيا وَالاْخِرَةُ خَيْرٌ وَاَبْقى.»(2)

[شما زندگى دنيا را برمى گزينيد در صورتى كه (زندگى) آخرت بهتر و بادوامتر است].

 


1ـ شورى/ 36.

2ـ اعلى/ 17 و 16.

نوع انسانها قبل از اين كه تعاليم انبيا به آنها برسد زندگى دنيا را ترجيح مى دهند و متقابلا، نسبت به زندگى آخرت يا اصلا توجّهى ندارند و يا اگر هم نسبت به آن توجّهى پيدا كنند، كشش چندانى برايشان ندارد.

اُنسى كه انسان از آغاز به زندگى دنيا دارد و لذّت محسوسى كه بدون مقدّمه از اين زندگى مى برد وى را به ترجيح و گزينش زندگى دنيا وا مى دارد و خداوند با تعابيرى همانند آنچه كه در آيه فوق آمده مى خواهد به او بياموزد كه زندگى آخرت دوام و بقا و خير بيشترى دارد تا با دادن شناخت صحيح كه قبلا گفتيم در جهت دهى درست همه اميال و نيز ميل به بقا تأثير چشمگير دارد وى را به راه درست بكشاند و ميل به بقا را در او در جهت درست هدايت كند.

در اينجا تكيه ما روى كلمه «ابقى» است و قرآن براى آن كه مردم را از دلبستگى به دنيا باز دارد و به طرف آخرت بكشاند با اين كلمه به انسان مى فهماند كه آخرت پايدارتر است، ولى همه مى دانيم كه اين تعليم و آگاهانيدن در صورتى مؤثّر است و در هدايت انسان نقش دارد كه شىء پايدارتر و بادوامتر گم شده انسان بوده و براى او كشش و جاذبه داشته باشد و هنگامى ممكن است در انسان تحرّك ايجاد كند كه چنين ميلى به طور طبيعى در او وجود داشته باشد و بيرون شدن از جهان احساس به جهان عقل و انديشه و تفكّر، مى توان دريافت.

چرا كه حسّ از درك آن، عاجز و ناتوان است و تا انسان غرق در احساس و ادراك حسّى و لذايذ محسوس باشد، قادر نيست حقيقت جمله فوق را دريابد.

و آيه سوّم شرايط وصول به آن را كه عبارتند از ايمان و عمل صالح بيان مى كند كه هرچند «ما عند الله» بهتر و باقى تر است، اما هر كس قادر نيست آن را به چنگ آورد جز آن كه واجد شرايط باشد يعنى امان و عمل صالح داشته باشد.

نيز در آيه ديگرى مى گويد:

«وَلا تَمُدَّنَ عَيْنَيْكَ اِلى ما مَتَّعْنا بِهِ اَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَيْوةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فيهِ

وَرِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَاَبْقى.»(1)

[و چشمانت را (با نگاه حسرت و تمنّا) مكشان به طرف آنچه كه در شكوفايى زندگى دنيا كسانى را از آن بهره مند ساخته ايم تا بيازمائيمشان كه روزى پروردگار تو بهتر و بادوام تر است].

قبل از آن كه انسان معرفت و شناخت كامل به ذات مقدّس الهى پيدا كند، محبّت خدا براى او اصالت ندارد به اين معنا كه يا اصولا نسبت به خدا محبّتى ندارد، و يا اگر هم محبّتى داشته باشد ريشه آن، محبّتهاى ديگرى خواهد بود و خدا را به لحاظ آن كه وسيله اى است براى تأمين ساير مطلوبهايش دوست مى دارد.

حال اگر كسى به حدّى از معرفت و شناخت رسيد كه خدا را اصالتاً خواستنى و دوست داشتنى تشخيص داد در اين صورت به هنگام مقايسه او با ساير محبوبها و مطلوبها، محبّت خدا را ترجيح مى دهد چون كاملتر و باقى تر است.

انسان وقتى به چيزى دل مى بندد، مايل است كه محبوبش باقى باشد تا از ديدن او و از انس و ارتباط با او هر چه بيشتر لذّت ببرد و نسبت به آنچه كه وجود لحظه اى دارد گاهى هست و گاهى نيست در صورتى كه توجّه داشته باشد دلبستگى پيدا نمى كند.

دلبستگى انسان بايد به چيزى پايدار باشد و قرآن در جمله «واللّه خير وابقى» مى خواهد بگويد پايدار مطلق، خداست و كلمه «ابقى» ما را متوجّه اين حقيقت مى كند كه بقا براى انسان مطلوبيّت فطرى دارد و شايد بتوان گفت: حضرت ابراهيم(عليه السلام) نيز كه در احتجاج با ماه پرستان، خورشيد پرستان و ستاره پرستان بر جمله «لااُحِبُّ الافُلينْ»(2) تكيه مى كند اشاره به همين حقيقت دارد.

از جمله شواهد قرآنى ديگرى بر اين كه انسان در جستجوى جاودانگى مى باشد


1ـ طه/ 131.

2ـ انعام/ 76.

اين است كه خداوند در اين كتاب آسمانى مقدس در يك مورد از روز قيامت با تعبير «يوم الخلود» يا «روز جاودان شدن» ياد كرده مى گويد:

«اُدْخُلُوها بِسَلام ذلِكَ يَوْمُ الْخُلُودِ.»(1)

[به سلامت در آن داخل شويد كه آن روز، روز جاودان شدن است].

اين نامگذارى كه به منظور جلب توجّه و علاقه مردم به جهان آخرت انجام شده، خود گواه بر وجود اين تمايل فطرى در انسان و پذيرش آن از سوى خدا در قرآن است.

قرآن در مواردى ديگر نيز براى آن كه مردم را به انجام كارهاى خوب تشويق كند باز هم از راه نامگذارى وارد شده و از كارهاى صالح و شايسته با عنوان «باقيات» ياد مى كند.

مثل اينكه مى فرمايد:

«اَلْمالُ وَالْبَنُونُ زينَةُ الْحَيوةِ الدُّنْيا وَالْباقِياتُ الصّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَخَيْرٌ اَمَلا.»(2)

[مال و فرزند، زينت زندگى دنيا است و اعمال ماندگار و شايسته در پيشگاه پروردگار تو از جهت پاداش، بهتر و از نظر آينده و عاقبت، نيكوتر است].

اين نامگذارى نيز خود گوياى كششى است كه انسان فطرةً به بقا و دوام دارد گرچه آن را با جمله «خير عند ربك» نيز كه حاكى از يك گرايش فطرى ديگر است تأكيد كرده و يعنى هم بقا و دوام براى انسان كشش و جاذبه دارد و هم مطلوب خدا بودن و هر دو گرايش، انسان را به انجام كار صالح ترغيب و تحريك مى كنند و خداوند از اين هر دو گرايش در دو آيه نامبرده به عنوان زمينه ها و عوامل تربيتى استفاده كرده است.

 


1ـ ق/ 34.

2ـ كهف/ 46؛ مريم/ 76 با تفاوت در كلمه املا كه به جاى آن مردّا آمده.

شاهد قرآنى ديگر بر وجود ميل به بقا و پذيرش آن از سوى قرآن، داستانى است كه خداوند در سوره كهف آورده است. داستانى از دو دوست و دو رفيق كه يكى از آن دو مؤمن، موحّد و معتقد به خدا و آخرت بود و آن ديگرى مشرك و دلباخته زندگى دنيا كه در اينجا ترجمه داستان را ذكر مى كنيم.

[(اى رسول خدا) حكايت دو مردى را كه به يكى شان دو باغ انگور كه اطراف و حاشيه آن دو باغ را به وسيله دو رديف از درختان خرما پوشانده و محصور ساخته بوديم و ميان آن دو را براى كشت و زرع قرار داده بوديم براى مردم باز گو. هر دو باغ بدون آفت، ثمرات خود را مى دادند و در درونشان جوى آبى روان ساختيم. او كه حاصل خوبى از باغ به دست آورده بود به رفيق خود كه با وى گفتگو مى كرد اظهار داشت كه من هم ثروت و مكنتم از تو بيشتر است و هم افرادم محترم تر و مقتدرترند و وارد باغ شد در حالى كه به خود ستم روا داشته گفت: گمان ندارم هرگز اين باغ و دارايى، زوال يابد و گمان نمى كنم قيامتى در كار باشد و بر فرض هم به سوى پروردگار باز گردم، بهتر از آن را در آنجا خواهم يافت. دوستش كه با او به محاوره پرداخته بود گفت: آيا به آن كس كه تو را از خاك آفريد پس از نطفه و سپس به صورت يك مرد خلقت ترا معتدل ساخت كافر شده اى؟

خدا پروردگار من است و هيچ گاه به او شرك نورزيده ام. چرا وقتى به باغ در آمدى نگفتى «هر چه خدا خواهد مى شود و نيرويى جز به سبب او نيست.» اگر مى بينى كه من در مال و فرزند از تو كمترم اميد دارم كه خدا بهتر از باغ تو را به من دهد و باشد كه باغ تو به وسيله آتشى آسمانى با خاك يكسان شود يا آب آن به زمين فرو رود و خشك شود...(1)]

 


1ـ كهف/ 42 32.

آنچه كه در اين داستان در ارتباط با ميل به بقا و جاودانگى توجّه انسان را جلب مى كند اين است كه هر دو رفيق، هم او كه مؤمن و موحّد بود و هم آن ديگرى كه مشرك و بى اعتقاد به خدا و قيامت روى بقا و دوام و خلود و جاودانگى تكيه مى كنند.

صاحب باغ كه مشرك و منكر قيامت است مى گويد: من گمان ندارم كه اين باغ و اين نعمتها هرگز از بين برود. دوست مؤمن و موحّدش نيز به او توجّه مى دهد كه اينها قابل بقا نيست و در معرض صدها خطر و آفت و فنا و نيستى هستند. ممكن است درختها خشك شود، آب باغ بخشكد، ميوه ها را آفت بگيرد و نابود سازد و...

بنابراين، آيه شريفه اين حقيقت را پذيرفته كه هر دو نفر فطرةً ميل به بقا دارند و طالب شىء باقى و با دوام و در جستجوى جاودانگى هستند و هيچ يك از آن دو، نسبت به شىء بى دوام و ناپايدار علاقه اى ندارند.

تنها تفاوت دو دوست اين داستان، در تشخيص شىء باقى و پايدار و تميز آن از شىء فانى و ناپايدار است. محاوره و مباحثه آن دو در تشخيص مصداق بود كه يكى گمان دارد همين باغى كه در دنيا هست باقى خواهد ماند و هيچ گاه از بين نمى رود و ديگرى اعتقاد دارد كه اينها ناپايدار است و نعمت باقى را بايد در جاى ديگرى جستجو كرد.

سرانجام، آيات مربوط به اين داستان قرآنى در سوره كهف با اين آيه به پايان مى رسد كه:

«هُنا لِكَ الْوَلايَةُ لِلّهِ الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَوباً وَخَيْرٌ عُقْباً.»(1)

[در آنجا فرمانروايى از آن خدا (فرمانروا)ى حق است او از نظر پاداش (دادن) و عاقبت (نيكو بخشيدن) بهتر است].

خلاصه آنچه گفتيم اين است كه انسان ميل به ابديّت دارد و اين ميل بر اساس حكمت آفرينش الهى در نهاد انسان قرار داده شده است. قرآن هم به وجود آن در


1ـ كهف/ 44.

نهاد انسان اعتراف دارد و نه تنها نسبت به آن نظر منفى ندارد بلكه بسيارى از تعاليمش را بر اساس اين ميل، پى ريزى مى كند كه چون شما ميل به ابديّت داريد مى بايستى دنبال آخرت و خدا و آنچه كه نزد خدا هست برويد.

در مقابل آنچه كه تاكنون از آيات برداشت كرديم، آيات ديگرى در قرآن هست كه ممكن است مخالف و معارض با آنچه تاكنون گفته ايم به نظر برسد و برخلاف آيات گذشته از آنها چنين برداشت شود كه قرآن اين ميل را غير قابل تحقّق و ارضا ناپذير دانسته است.

خداوند در يكى از آيات قرآنى مى فرمايد:

«وَما جَعَلْنا لِبَشَر مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ اَفَاِنْ مِتَّ فَهُم الْخالِدُونَ.»(1)

[و پيش از تو براى هيچ بشرى جاودانگى و ابديّت قرار نداديم پس آيا اگر تو از دنيا رفتى آنان جاودان مى مانند؟]

«كُلُّ نَفْس ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً وَاِلَيْنا تُرْجَعُونَ.»(2)

[هر انسانى مرگ را مى چشد و شما را با خير و شرّ در معرض امتحان قرار دهيم و به سوى ما بازگشت خواهيد نمود].

آيات نامبرده ظهور دارند در اين كه هيچ كس جاودانه و ابدى نمى شود و همه مى ميرند. «اِنَّكَ مَيِّتٌ وَاِنَّهُمْ مَيِّتُونَ»(3)

بنابراين، ابديّت براى انسان امكان ندارد و نبايد بيهوده به دنبال چيزى ناممكن برود و اين سخن با آنچه كه تاكنون از آيات قرآن استنباط كرديم سازگار نيست!

در پاسخ به تعارضى كه با نظر سطحى ميان اين آيه با آيات قبل مشاهده مى شود مى گوييم:

 


1ـ انبياء/ 34.

2ـ انبياء/ 35.

3ـ زمر/ 30.

اين آيه، خلود و ابديّت انسان را به طور كلّى و مطلق نفى نمى كند، بلكه زندگى مادّى و دنيوى او را فانى و غير قابل بقا مى داند. سياق آيه خود به خود گواه بر اين معنا است. از اين رو پس از آن كه حكم به مرگ و نفى ابديّت براى همه مى كند در انتهاى آيه دوّم خبر مى دهد كه پس از مرگ به سوى ما باز مى گرديد كه خود گواه بر وجود و زندگى انسان پس از مرگ و انتقال از اين عالم خواهد بود.

علاوه بر اين، آن همه آياتى كه درباره جاودان شدن انسان در بهشت يا در جهنّم با تعبير «خالدين فيها ابداً» آمده و اصولا، اين كه روز قيامت در قرآن «يوم الخلود» ناميده شده، براى دفع چنين توهّمى كافى است.

 

جهت دهى ميل به بقا

ميل به بقا همانند ديگر اميال فطرى انسان در اصل آفرينش شكل مشخّص و غير قابل تغييرى ندارد و مصداق مشخصى را نشان نمى دهد. بلكه همانند همه تمايلات و گرايشهاى اصلى انسان، حكم مادّه خامى را دارد كه مى توان آن را به طرق مختلف قالب ريزى كرد و در ابعاد گوناگون زندگى به كار گرفت. از اين رو، هم مى تواند در زندگى براى انسان مفيد باشد و هم زيبانبار. بستگى به اين دارد كه چگونه شكل بگيرد و به كدام سو انسان را بكشاند.

ميل به بقا بايد به سوى جهت صحيح خود هدايت شود تا بتواند تأثير مفيد بر زندگى انسان داشته قبل از آن كه بحران زا و زيانبار باشد، در ساختن زندگى جاودانه و جهان ابدى انسان نقش مفيد و سودمندى داشته باشد.

انسان مى خواهد باقى باشد، اما سؤال اين است كه اين بقا به كداميك از ابعاد زندگى انسان مربوط مى شود و از چه طريقى بايد آن را جستجو كرد؟

دادن پاسخ صحيح به چنين پرسشى، از آنجا كه به يك زمينه محسوس و مادّى صرف مربوط نمى شود، ساده نيست. بلكه، بايد از علم و عقل و معرفت كمك گرفت.

 

كسانى كه در اينجا عقلشان را با دقّت به كار بگيرند و معرفت صحيحى نسبت به نفس انسانى پيدا كنند و مستقلا و يا با كمك نقل برسند به اين كه حقيقت انسان نابود شدنى نيست و مجدّداً روزى باز خواهد گشت و زندگى ابدى خواهد داشت، از وجود اين ميل در طريق تكامل خودشان مى توانند به خوبى بهره بگيرند و براى فعاّليتهاى مثبت، سازنده و مطلوب اخلاقى، در چارچوب بينش اسلام، انگيزه قوى پيدا كنند.

ولى، اگر انسان، در به كار گرفتن عقل خود و شناخت حقيقت انسان، تنبلى كند، نور معرفت در دل او نتابد و ايمان به آخرت نياورد، طبعاً، آنچه را كه به اسم حيات زندگى مى شناسد منحصر در همين حيات و زندگى دنياست و در نتيجه، بقا و دوام همين زندگى را طلب خواهد كرد.

از سوى ديگر، او مى بيند كه هر انسانى بعد از چندى كه در اين دنيا زندگى كرد، مى ميرد و خاك مى شود در نهايت با يأس و سرخوردگى به اين نتيجه مى رسد كه وجود انسان نيز مثل ساير پديده هايى كه در اين عالم به وجود مى آيند و پس از چندى نيست و نابود مى شوند دوران محدودى دارد و سپس هيچ اثرى از او باقى نمى ماند.

وقتى بينش انسان درباره زندگى اينگونه محدود باشد، گرايش به بقا و ابديّت، در سايه چنين بينشى در شكل خاص دنيا دوستى، دنيا طلبى و به تدريج در نهايت، دنيا پرستى تجلّى پيدا خواهد كرد و به سوى يك جهت مادى صرف هدايت مى شود. خواه كسانى باشند كه اصولا منكر قيامت بوده، ايمانى به آخرت نداشته باشند و آنچنان كه قرآن حكايت مى كند از گروهى از منكرين كه:

«وَقالُوا ما هِىَ اِلاّ حَياتُنا الدُّنْيا نَمُوتُ وَنَحْيى وَما يُهْلِكُنا اِلاَّ الدَّهْرُ وَما لَهُمْ بِذالِكَ مِنْ عِلْم اِنْ هُمْ اِلاّ يَظُنُّونَ.»(1)

[و گفتند زندگى وجود ندارد جز همين زندگى دنياى ما كه (در آن) مى ميريم و زنده


1ـ جاثيه/ 24.

مى شويم و كسى جز دهر ما را نمى ميراند (ولى) آنان را نسبت به اين سخنشان علمى نيست و فقط از روى گمان چنين مى گويند].

يا كسانى كه نسبت به آن در شك و ترديد باشند، چنانكه خداوند در آيات ديگرى چنين گويد كه:

«بَلْ هُمْ فى شَكٍّ يَلْعَبُونَ.»(1)

[بلكه آنان (يقينى ندارند) در حال ترديد و در بازى به سر مى برند].

و يا گويد:

«بَلِ ادّارَكَ عِلْمُهُمْ فِى الاْخِرَةِ بَلْ هُمْ فى شَكٍّ مِنْها بَلْ هُمْ مِنْها عَمُونَ.»(2)

[بلكه علمشان نسبت به آخرت به سر رسيد بلكه آنان در شك و ترديد نسبت به قيامتند و بلكه اصولا از ديدن آن كور و از درك آن عاجزند].

و يا از برخى ديگرشان نقل كند كه گويند:

«وَما اَظُنُّ السّاعَةَ قائِمةً»(3)

[من گمان نمى كنم روز قيامت بر پا شود].

به هر حال كسانى كه اعتقاد به وجود آخرت ندارند اعمّ از اين كه اعتقاد به عدم آن داشته وجودش را انكار كنند و يا هيچ اعتقادى نداشته باشند و در حال شكّ و ترديد به سر برند، به طور طبيعى چنين كسانى توجّهشان تنها و تنها بر زندگى دنيا تعلق و تمركز خواهد يافت.

و ميل فطرى ايشان به بقا صرفاً در محبوبيّت بقاى زندگى مادّى مصداق و نمود و ظهور خواهد يافت. آرى ميل فطرى به بقا و ابديّت در ميل به بقاى زندگى مادّى تا آنجا كه ممكن باشد خلاصه مى شود و از آنجا كه محدوده زندگى مادّى زوال پذير نمى تواند ظرفيّت و گنجايش اشباع ميل به ابديّت و جاودانگى را داشته باشد،


1ـ دخان/ 9.

2ـ نمل/ 66.

3ـ كهف/ 36.

احياناً فسادها و انفجارهايى را نيز در آن به بار مى آورد كه مى توان بسيارى از حوادث تلخ تاريخى و جنايتهاى هولناك اجتماعى را بر اين اساس تحليل نمود.

قرآن كريم از قول اهل كتاب نقل مى كند كه دلشان مى خواست هزار سال زندگى كنند و در اين باره چنين مى گويد كه:

«وَلَتَجِدَّنَّهُمْ اَحْرَصَ النّاسِ عَلى حَياة وَمِنَ الَّذينَ اَشْرَكُوا يَوَدُّ اَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ اَلْفَ سَنَة.»(1)

[و محقّقاً مى يابى بنى اسرائيل را كه حريص ترين خلق بر زندگى (در دنيا) هستند و (حتى حريص تر) از كسانى كه شرك ورزيدند هر يك از آنان دوست مى دارد كه اى كاش هزار سال در دنيا زندگى مى كرد].

آنان آرزو مى كردند كه اى كاش ما هزار سال در دنيا زندگى مى كرديم. ميل به اين كه زندگى دنيا طول بكشد: صد سال، هزار سال، و... از ميل فطرى انسان به بقا و ابديّت سرچشمه مى گيرد كه خود به خود، بد نيست، بلكه، يك ميل فطرى است كه خواه و ناخواه، دستگاه آفرينش در نهاد انسان قرار داده و از دايره اختيار انسان و ارزشهاى اخلاقى بيرون خواهد بود.

ولى، از آنجا كه اين ميل فطرى در بنى اسرائيل و پيروان موسى، توأم شده بود با يك بينش غلط، آنان گمان مى كردند، زندگى انسان، منحصر در همين زندگى دنيا است و در چنين زمينه فكرى و شناختى است كه آن ميل فطرى در اين شكل انحرافى ظاهر شده، ارزش منفى پيدا مى كند.

پس اين انحراف يعنى دلبستگى شديد به دنيا، حرص به زندگى مادّى و ترس و وحشت از مرگ، زاييده ميل به بقا است كه در چارچوب اين بينش محدود و بى اعتقادى به جهان آخرت شكل خاصّى پيدا كرده و اينگونه نمودها و آثار ظاهرى و عوارض روانى را در انسان به وجود مى آورد.

 


1ـ بقره/ 96.

ترس از مرگ و مبارزه با آن

امروزه يكى از مسايلى كه در همه جاى دنيا مطرح است و در هر يك از فلسفه ها، مكاتب، مذاهب و نحله هاى مختلف فكرى و اجتماعى، مورد توجّه قرار گرفته، همين مسأله ترس از مرگ است.

ترس از مرگ يك پديده هول انگيز روانى است، و موجب نگرانى، اضطراب و ناراحتى افراد مى شود و اگر آدمى بخواهد راحت و آسوده خاطر و شاد زندگى كند، بايد ترس و نگرانى از مرگ از روح و روان او زدوده شود تا از اين دلهره و اضطراب كه زندگى را بر وى تلخ مى كند، برهد.

اگر براى ما ممكن مى بود كه مرگ را از قاموس زندگى انسان برمى داشتيم و اين تحوّل و انتقال را از برنامه زندگى وى حذف مى كرديم، خود به خود، زمينه اى براى ترس از مرگ باقى نمى ماند، ولى از آنجا كه مرگ براى انسان، خواه و ناخواه به طور حتم و قطع پيش مى آيد و سرنوشت محتوم انسان در قاعده «كُلُّ نَفْس ذائِقَةُ الْمَوْت» رقم خورده است، طبعاً، ترس و نگرانى از آن در جان انسان وجود دارد و آثار و عوارض خود را به وجود مى آورد تا جايى كه مى توان گفت: منشأ بيمارى بسيارى از كسانى كه مبتلا به امراض روانى مى شوند همين حالت و پديده روانى است و علت انحراف بسيارى كه به مسلك پوچ گرايى كشيده مى شوند همين است كه آنان را وا مى دارد تا دست از كار و تلاش براى زندگى بكشند يا دست به خودكشى بزنند و يا به مواد مخدّر و سكرآور پناه برند.

اهميّت اين پديده روانى تا بدانجا است كه بسيارى از روانشناسان را به خود مشغول داشته و اين پرسش به صورت جدّى برايشان مطرح است كه «چگونه مى توان ترس و نگرانى از مرگ را از روح انسان زدود تا بتواند راحت و آرام زندگى كند؟» و سرانجام به هيچ نتيجه اى نرسيده و نتوانسته اند چاره اى بينديشند جز آن كه بايد مرگ را به عنوان يك واقعيّت قطعى انكار ناپذير به انسان قبولاند. آنان در

نهايت بيچارگى به اينجا رسيده اند كه بايد آرام آرام، افراد را آماده كنيم تا مرگ را نيز همانند هر واقعيّت ديگر زندگى بپذيرند و از آنجا كه خواه و ناخواه به سراغ هر انسانى خواهد رفت بدون ترس از آن استقبال كنند.

روانشناسان بر اين اصل تربيتى تأكيد كرده اند كه لازم است تربيت كودك از آغاز بر اساس درك و پذيرش واقعيّات باشد همانطور كه هستند واقعيّاتى كه امكان تحوّل و تغيير آنها وجود ندارد. جمله معروفى است از بعضى از مربيان و روانشناسان كه گفته اند:

«خودت را آن طور كه هستى و واقعيات را آن طور كه هستند بپذير.»

در هر حال، انسان بايد فكر و خيال چيزهايى كه نشدنى است و از آن جمله جاودانگى و نداشتن مرگ را از سر بيرون كند.

توجّه به اين حقيقت لازم است كه خداوند اين حالت روانى ترس از مرگ را بر اساس حكمت و تدبير حكيمانه خود در نهاد انسان قرار داده و اين حالت به نوبه خود مى تواند زندگى انسان را از بسيارى از خطرها، مهلكه ها و مرگهايى كه قابل پيشگيرى است برهاند، و او را وادار به مبارزه با بسيارى از بيماريها و امراض و كناره گيرى از خطرات بنمايد.

چنانكه اساس و پايه زندگى اجتماعى، نظم و قانون بر آن نهاده شده و با وجود احكام و قوانين كيفرى، اين ترس از مرگ و يا محدوديّتها رنجها و ناراحتى ها است كه افراد را وامى دارد تا رفتار و روابط خود را با قانون، هماهنگ كرده، دست از پا خطا نكنند و در همه جا با رفتار و مشى عاقلانه زندگى خود را از خطرات و مهالك رها سازند.

ترس از مرگ و ميل به بقا حتى نسبت به زندگى مادّى تا اين حدّ، بدون ترديد، هم براى خود شخص، هم براى ديگران و هم براى جامعه مفيد خواهد بود. ولى، هنگامى كه از اين حدّ مى گذرد منشأ اضطراب، تزلزل و نگرانى مى شود، يا

بيماريهاى گوناگون ديگر روانى را به دنبال مى آورد و يا انسان را به هيچى و پوچى و خودكشى و پناه بردن به موادّ مخدّر و يا مسكر مى كشاند، در اين صورت، قطعاً زيانبار است و بايد با آن مبارزه شود.

اما راه مبارزه با آن چنان نيست كه در گذشته از بعضى روانشناسان نقل كرديم يعنى، پذيرش واقعيّتها. چرا كه، برخى از واقعيّتها ترس آور است و پذيرش آنها دردى را دوا نمى كند، بلكه همان منشأ ترس و وحشت انسان مى شود.

بنابراين سؤال اين است كه: چگونه بايد با اين حالت مبارزه كرد؟

براى اين كه بتوانيم پاسخ درستى به اين پرسش بدهيم بايد قبلا منشأ اصلى ترس از مرگ را شناسايى كنيم و از آنجا به معالجه آن بپردازيم.

مى توان گفت: منشأ اصلى ترس از مرگ جهل به حقيقت مرگ و تحليل و تفسير نادرست از آن است.

اگر مرگ به معنى نيستى و نابود شدن جبرى و حتمى انسان باشد و انسان فكر كند كه بدون آن كه خودش نقشى داشته باشد سرنوشت محتوم او مرگ است و او با مرگ نيست و نابود و فانى مى شود، بطورى كه هيچ اثرى از وجود و حيات و زندگى او باقى نخواهد ماند، طبيعى است كه انسان از اين وضع آينده و سرنوشت حتمى كه دست قضا بر او نوشته است و راه گريزى از آن ندارد پيوسته در ترس و وحشت به سر مى برد.

ولى اگر متوجّه شود حقيقت مرگ نيستى و زوال و فنا نيست و پس از مرگ باز مى گردد و زندگى او نه تنها ادامه پيدا مى كند، بلكه آثار و علايم زندگى در او قوى تر و بارزتر مى شود و لذايذ، آلام و ادراكات او عميق تر خواهد شد چنانكه زندگى دنيا در برابر آن زندگى با آن آثار و علايم رنگ مى بازد، در اين صورت، مسلّماً وضع فرق خواهد كرد. انسانى با اين ديد و با چنين تفسيرى از مرگ ديگر از مرگ ترس به خود راه نمى دهد، بلكه با اين بينش كه:

 

«النَّاسُ نيِامٌ فاِذا ماتُوا انْتَبَهُوا»(1) زندگى محسوس و مادّى را كه ما زندگى مى ناميم خواب مى داند و مرگ بدن را بيدار شدن از خواب، و در اين صورت ديگر جايى براى ترس از مرگ باقى نمى ماند.

اكنون اگر بخواهيم حقيقت مرگ را بشناسيم و به ديگران هم بشناسانيم، از آنجا كه مرگ از حالات و عوارض انسان و زندگى انسان است ناگزير لازم است شناخت خود را درباره انسان و زندگى انسان كامل و عميق كنيم.

اگر ما حقيقت انسان را درست شناختيم و فهميديم كه نه تنها حيات انسان منحصر به همين حيات دنيا نيست، بلكه زندگى اصلى و حيات واقعى او بگونه اى است كه نمى توان اين حيات را نسبت به آن «حيات» ناميد، بينش ما درباره مرگ تغيير كرده، اضطراب و نگرانى مان برطرف خواهد شد.

قرآن درباره زندگى اخروى تعبير جالبى دارد.

در آنجا كه از قول كسانى كه در دنيا اعمالى انجام نداده اند تا در آنجا از آن استفاده كنند مى فرمايد:

«يَقُولُ يا لَيْتَنى قَدَّمْتُ لِحَياتى.»(2)

[مى گويد: اى كاش براى زندگى ام چيزى از پيش فرستاده بودم].

ظاهر آيه اين است كه انسان در آنجا حيات و زندگى اخروى را آنچنان وسيع و عميق مى يابد كه تازه مى فهمد حيات و زندگى يعنى چه؟ و اگر زندگى اين است كه در آخرت وجود دارد، آنچه را كه در دنيا زندگى مى ناميد اصولا زندگى نبوده و نمى توان نام حيات را بر آن اطلاق كرد.

قرآن در آيه ديگر همين برداشت ما را از آيه فوق تأييد و تأكيد كرده مى گويد:

«وَما هذهِ الْحَيوةُ الدُّنْيا اِلاّ لَهوٌ وَلَعِبٌ وَاِنَّ الدّارَ الاْخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا


1ـ محمدتقى مجلسى، بحارالانوار، ج 50، ص 134، روايت 15.

2ـ فجر/ 24.

يَعْلَمُونَ.»(1)

[و اين زندگى دنيا سرگرمى و بازيچه اى بيش نيست و حقّاً اگر مى دانستند (و حقيقت را بطور شايسته درك مى كردند) تنها و تنها (زندگى در) سراى آخرت است].

در اين آيه لام تأكيد و ضمير فصل (هى) و الف و لام كه بر سر كلمه حيوان آمده دلالت بر حصر مى كنند و بر منحصر بودن حيات و زندگى در آنچه در دار آخرت جريان دارد، تأكيد مى كنند.

آرى زندگى واقعى و اصلى انسان در آخرت است و اگر آدمى چنين بينشى پيدا كرد، علاقه او به خلود و ابديّت و ميلش به بقا و جاودانگى، جهت صحيح و جاى واقعى خود را يافته است و در اين صورت است كه انسان مى فهمد علاقه به ابديّت و ميل به جاودان شدن پوچ نيست، ناممكن نيست، بلكه، واقعيّت دارد، بايد به دنبالش رفت و آن را پيدا كرد.

بنابراين، همانطور كه قبل از اين گفته ايم، باز هم تأكيد مى كنيم كه علّت اصلى انحراف در ميل به خلود و ابديّت را بايد در نقص معرفت و كمبود شناخت جستجو كرد. يعنى وقتى انسان درك نكرد حقيقت زندگى و زندگى حقيقى را و خلاصه كرد زندگى را در زندگى دنيوى، اين ميل، او را به بيراهه مى كشاند و ارزش منفى پيدا مى كند ولى اگر شناخت درست و صحيحى داشته باشد، ميل به ابديّت هم تأثير و ارزش مثبت خود را خواهد داشت.

 

بار ارزشى زندگى دنيوى

اكنون كه معلوم شد زندگى حقيقى و ابدى انسان و ابديّت و جاودانگى و دوام و بقاى آن، در جهان آخرت ميسّر است و زندگى دنيوى فانى و زوال پذير خواهد بود، اين پرسش مطرح مى شود كه در اين صورت، زندگى دنيوى از چگونه ارزشى


1ـ عنكبوت/ 64.

برخوردار است: آيا ارزش منفى دارد يا مثبت؟ و در صورت دوّم آيا ارزش اثباتى آن از چه كيفيّتى برخوردار خواهد بود؟ و به عبارت خودمانى تر: آيا بايد طالب مرگ باشيم يا زندگى؟ و تا چه حدّ وبا چه كيفيّت؟

براى پاسخگويى به سؤال بالا، نخست به نقل برخى از آيات قرآن مبادرت مىورزيم:

در يك مورد خداوند خطاب به طوايفى از قوم يهود مى گويد:

«قُلْ يا اَيُّهَا الَّذينَ هادُوا اِنْ زَعَمْتُمْ اَنَّكُمْ اَوْلِياءُ لِلّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ وَلا يَتَمَنَّوْنَهُ اَبَدَاً بِما قَدَّمَتْ اَيْديهِمْ وَاللّهُ عَليمُ بِالظّالِمينَ.»(1)

[(اى رسول خدا) بگو اى قوم يهود اگر گمان داريد كه شما دوستان و اولياى خداييد نه ديگر مردم، اگر راست مى گوييد آرزوى مرگ كنيد ولى، آنان به خاطر (كردار زشتشان و) بديهايى كه از پيش فرستاده اند هرگز آن را آرزو نكنند و خداوند نسبت به ستمكاران دانا است].

ظاهراً منظور آيه اين است كه عالم آخرت عالم ملاقات با خداست و از آنجا كه هر محبّى ديدار محبوب خويش را دوست مى دارد، اگر شما هم در ادّعاى دوستى و ولايت و محبّت خدا راستگو هستيد، بايد آرزوى مرگ كنيد تا زودتر به ديدار خداى متعال كه ادعاى عشق و دوستى او را داريد نايل شويد.

نظير همين آيه در جاى ديگرى از قرآن آمده كه مى گويد:

«قُلْ اِنْ كانَتْ لَكُمُ الدّرُ الاخِرَةُ عِنْدَ اللّهِ خالِصَةً مِنْ دُوْنِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ وَلَنْ يَتَمَنَّوهُ اَبدَاً بِما قَدَّمَتْ اَيْديهِم وَاللّهُ عَليمٌ باِلظّالِمينَ. وَلَتَجِدَنَّهُمْ اَحْرَصَ النّاسِ عَلى حَياة وَمِنَ الَّذينَ اَشْرَكُوا يَوَدُّ اَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ اَلْفَ سَنَة وَما هُوَ بِمُزَحْزِحِه مِنَ الْعَذابِ اَنْ يُعَمَّرَ وَاللّهُ بَصيرٌ بَما يَعْمَلُونَ.»(2)

[(اى پيامبر) بگو اگر جهان آخرت در نزد خدا خالص و يكدست از آنِ شماست نه مردم


1ـ جمعه/ 6 و 7.

2ـ بقره/ 94 96.

پس اگر راست مى گويد، آرزوى مرگ كنيد ولى هرگز آن را آرزو نكنند به خاطر آنچه (از زشتكاريها) كه از قبل فرستاده اند و خداوند به ستمكاران داناست. و آنان را حريص ترين مردم بر زندگى مى يابى و حتى از مشركين هم به زندگى دنيا دلبسته ترند. هر يكى شان دوست مى دارد كه اى كاش هزار سال در دنيا زندگى مى كرد، در حالى كه عمر دراز، وى را از عذاب و بدبختى نرهاند و خداوند به آنچه مى كنند آگاه است].

ممكن است از دو آيه فوق و نظاير آنها كسانى چنين برداشت كنند كه ماندن و زندگى در دنيا ارزش منفى دارد و مرگ يا انتقال از اين عالم، داراى ارزش مثبت است و در نتيجه كسانى كه بينشى صحيح دارند و علاقه مند به خدا و آخرت هستند بايد دوستدار مرگ باشند در صورت بيمارى به معالجه خود نپردازند و در پيش آمدن حوادث حتى اگر هم مى توانند جلو مرگ خود را نگيرند تا هر چه زودتر بميرند و به جهان آخرت انتقال يافته به ديدار محبوب خود نايل آيند!

بديهى است، چنين برداشتى از آيات فوق و از هيچ آيه ديگر نمى تواند صحيح و داراى حقيقت باشد. البته، اين سخن درستى است كه انسان بايد طالب آخرت باشد و مع الوصف، اين هم يك حقيقت غير قابل انكار است كه خداوند، انسان را بر اساس حكمت ويژه اى و براى هدف خاصّى در اين جهان آفريده است. بنابراين، بودن در اين جهان، و زندگى در آن نيز پوچ و بيهوده نيست، بلكه حكمتى و حقيقتى دارد و نمى توان بطور كلّى آن را نفى كرد.

ولى، از آنجا كه زندگى در عالم دنيا و زندگى در عالم آخرت در عرض يكديگر امكان ندارد مى توانيم نتيجه بگيريم كه مطلوبيّت اين دو نوع زندگى انسان نمى تواند يكسان و در عرض يكديگر باشد و از آنجا كه دو نوع زندگى مربوط به يك شخص هستند، طبعاً، نوعى ترتّب و رابطه ويژه در واقع، بر آن دو حاكم است كه اگر بخواهيم پاسخ صحيحى براى پرسش بالا ارائه دهيم، قبلا لازم است اين رابطه را به طور دقيق كشف كنيم.

 

رابطه زندگى دنيا با زندگى آخرت

اگر كسى اين حقيقت را شناخت كه زندگى در دنيا مقدّمه زندگى در آخرت است و سعادت آخرت را به وسيله كار و تلاش در دنيا مى توان به دست آورد و متوجّه شد كه لحظات كوتاهى كه در اين عالم، خداى متعال در اختيار انسان قرار داده است، در واقع، كليد يافتن گنجهاى اخروى و ابدى او خواهد بود، چنين شخصى با چنين شناختى، دنيا و زندگى دنيا را به جاى خود مى شناسد و مى فهمد كه زندگى در اين عالم نه تنها ارزش منفى ندارد، بلكه مثل زندگى اخروى، از ارزش مثبت نيز برخوردار است، با اين تفاوت كه ارزش آن ذاتى و بالاصالة نيست بلكه، از ارزش مقدمى و مطلوبيّت غيرى برخوردار است.

انسان به دنبال چنين شناختى، نه تنها نسبت به زندگى دنيا دشمنى ندارد و آن را بطور كلّى نفى نمى كند بلكه نسبت به آن علاقه مند نيز خواهد شد. زيرا، پس از شناختن موقعيّت زندگى دنيا و نقشى كه نسبت به زندگى آخرت دارد، پى به اين حقيقت مى برد كه هر چه در دنيا بيشتر بماند مى تواند تكامل بيشترى پيدا كند، اعمال صالح و كارهاى شايسته بيشترى انجام دهد و در نتيجه، به مقامات بالاترى در آخرت نايل گردد.

آن دسته از روايات يا دعاهايى كه از امامان معصوم سلام الله عليهم اجمعين رسيده و حكايت دارند از آن كه آنان از خداوند بزرگ، طول عمر خود را مسئلت مى كردند، براساس همين بينش و برداشتى است كه در بالا ارائه گرديد. آنان مى دانستند و به ديگران هم مى آموختند كه زندگى دنيا مى تواند وسيله اى باشد براى كسب سعادت اخروى و تعابيرى مثل «الدُّنْيا مَزْرَعَةُ الاخِرَة.»(1) [دنيا به منزله زمين كشت و زرع نسبت به آخرت است.] كه در روايات ما آمده، به همين حقيقت اشاره دارد كه انسان بايد در دنيا كار بكند تا بتواند در آخرت به سعادت ابدى نايل شود.

 


1ـ محمدتقى مجلسى، بحارالانوار، ج 70، ص 225.

آرى اين زندگى راهى است كه مى بايست بپيماييم، وسيله اى است كه بايد از آن درست و به جا استفاده كنيم و ابزارى است كه بايد با دقّت به كارش گيريم، تا اين كه بتوانيم به سعادت، خوشبختى و زندگى مطلوب خود در جهان ابدى نايل شويم. چرا كه در غير اين صورت، يعنى اگر از زندگى دنيا به طرز صحيح استفاده نكنيم، و دقّت و مراقبت كافى نداشته باشيم، آن ابديّت براى ما ممكن است توأم با عذاب باشد كه به وضوح، از فنا و نيستى بدتر و دردآورتر خواهد بود.

قرآن، در يكى از آيات خود از زبان مشركين و كسانى كه در جهنّم هستند، نقل مى كند كه:

«وَنادَوْا يا مالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنا رَبُّكَ قالَ اِنَّكُمْ ماكِثُونَ.»(1)

[(مجرمين) فرياد كنند كه اى مالك جهنّم از خداى خود بخواه كه ما را مرگ دهد (و از اين عذاب و رنج برهاند و او در پاسخشان) گويد: (نه) شما در اينجا ماندگار خواهيد بود].

مجرمين از شدت درد و رنج زندگى ابدى و اخروى خود، از خدا درخواست مرگ و نيستى مى كنند و هلاك و فنا را بر زندگى همراه با ناراحتى و عذاب ترجيح مى دهند. و او در پاسخشان مى گويد: شما تا ابد در اينجا خواهيد بود.

بنابراين ما كه در دنيا از نعمت حيات بهره منديم، بايد بفهميم كه اين نعمتها براى چيست و در كلّ زندگى ما چه نقشى دارد؟

اگر اين را درك كرديم كه علاوه بر زندگى دنيا زندگى آخرتى هم در كار هست و فهميديم كه رابطه دنيا با آخرت چيست و زندگى دنيايى ما چه نقشى در زندگى آخرتى و ابدى ما دارد؟ و دريافتيم كه در اينجا بايد كاشت تا در آنجا بتوان درو كرد و كسانى در آنجا متنعّمند كه در اينجا اعمالى از پيش فرستاده باشند و تلاش و فعّاليتى براى آن زندگى و تأمين سعادت آن كرده باشند، در اين صورت است كه آدمى مايل است اين زندگى اش هم هر چه طولانى تر باشد تا بيشتر بتواند كار بكند و نتايج بيشترى از عمر خود ببرد.

 


1ـ زخرف/ 77.

اشكال و پاسخ

اكنون جاى طرح اين سؤال است كه اگر ماندن در دنيا تا اين اندازه مفيد است كه بايد داوم و بقاى آن را خواست پس آيات بالا چرا اشاره دارند بر اين كه اولياى خدا بايد تمنّاى مرگ كنند. اين برداشت ما با ظاهر آن آيات سازش ندارد و يا اينكه حضرت اميرالمؤمنين على(عليه السلام) چرا مى گويد:

«وَاللّهِ لاَِبن ابيطالِب آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْىِ اُمِّهِ.»(1)

[به خدا قسم كه دلبستگى پسر ابوطالب به مرگ از دلبستگى طفل شيرخوار به پستان مادرش بيشتر است].

آرى چرا اولياى خدا دوست مى داشتند از اين دنيا بروند؟ و چرا مرگ در ذايقه بندگان شايسته خدا تا اين حدّ شيرين است؟

براى يافتن پاسخ به پرسش فوق بايد اختلاف حيثيّات و جهات را مورد توجّه قرار دهيم.

تمنّى مرگ و آرزوى آن، از سوى اولياى الهى، بدين لحاظ و از اين جهت است كه ايشان پس از مرگ به ديدار محبوبشان نايل مى شوند و در واقع، زندگى مادّى ميان آنان و محبوبشان جدايى و فاصله انداخته و با مرگ است كه اين مانع برداشته مى شود و به لقاى محبوب خود مى رسند و اين منافات ندارد كه از جهت ديگرى بقا و دوام اين عالم را نيز خواستار باشند: بخواهند كه بمانند تا آمادگى بيشترى براى لقا پيدا كنند و يا بمانند تا با تلاش و كوشش بيشترى زندگى در جهان آخرت را شيرين تر و پربارتر كنند.

بنابراين، مطلوب بالاصاله انسان، نعمتهاى اخروى، كرامتهاى الهى، رضاى خداوند و ديدار اوست. از اين جهت، براى رسيدن به آنها تمنّى مرگ مى كند كه اى كاش زودتر مى رفتم و به آنجا مى رسيدم؛ ولى، وقتى مى بيند خدا كه محبوب اوست


1ـ نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 213.

از او خواسته كه به جهان آخرت براى ديدار خدا و لقاى او با دست پر برود و از قبل در دنيا آمادگى بيشترى براى استفاده از كرامتها و نعمتهاى او پيدا كند، ماندن در اين عالم هم برايش مطلوب و ارزشمند خواهد شد.

پس مؤمن از آن جهت كه مى داند زندگى باقى و حيات ابدى و نعمتها و كرامتهاى الهى آنجاست، اصالتاً طالب آن زندگى است. و از اين رو، مرگ كه وسيله انتقال به آن عالم است برايش شيرين خواهد بود. او نسبت به اين عالم، از آن جهت كه داراى نعمتهاى گذرا و فانى است، اصالتاً دلبستگى ندارد. ولى، به اين لحاظ كه مى انديشد اگر هرچه بيشتر در اين عالم بماند و آمادگى بيشترى پيدا كند، در آن عالم از نعمتهاى بيشترى استفاده خواهد كرد و به مرتبه بالاترى از رضاى مولا و محبوب خود نايل مى شود، ماندن در اين جهان نيز بالعرض برايش محبوب و مطلوب خواهد شد.

از اينجا است كه در روايات و سيره زندگى آن حضرت مى خوانيم كه امام سجاد(عليه السلام) اينگونه به درگاه خدا دعا و تضرّع مى كند كه: «خدايا! اگر زندگى من بازيچه شيطان شد، هرچه زودتر جان مرا بگير.»(1)

از نظر آن حضرت اين زندگى تا وقتى مطلوب است كه بتواند كمكى به سعادت و رفاه و آسايش انسان در زندگى ابدى و اخروى اش باشد. اما اگر كيفيّت زندگى انسان در اين جهان به گونه اى بود كه سبب سنگينى بار او و درد و رنج و شقاوتش در جهان آخرت مى شود و يا او را از بعضى از كرامات، محروم مى سازد، ديگر نمى تواند مطلوب باشد. چرا كه هرچه بماند وضع زندگى ابدى خود را بدتر خواهد كرد. پس چه بهتر كه انسان هر چه زودتر از اين عالم به جهان آخرت منتقل گردد.

با توجّه به آنچه گذشت، مى توان گفت: تمنّى مرگ در بعضى فروض ديگر نيز صحيح است. به عبارت ديگر، آرزوى مرگ، گوياى دو حقيقت است و دو علّت و يا


1ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 73، ص 61، روايت 30.

دو توجيه صحيح مى تواند داشته باشد:

در بعضى موارد تمنّى مرگ مى تواند از بى صبرى انسان نسبت به دورى از محبوب خود حكايت كند كه در اين صورت، دوستى انسان نسبت به مرگ و زندگى از دو حيثيّت مختلف و به دو لحاظ گوناگون هر دو مى تواند درست باشد: به اين لحاظ كه دلش براى وصال به محبوب خود مى طپد آرزوى مرگ دارد، و به اين لحاظ كه اگر در دنيا بماند براى ديدار محبوب در جهان آخرت آماده تر مى شود، مى خواهد در اين دنيا بماند.

در بعضى ديگر از موارد، دلبستگى انسان نسبت به مرگ، مفهومش اين است كه چون زندگى اش بازيچه شيطان شده، هر چه كه بيشتر در دنيا بماند از خدا دورتر مى شود. پس ماندنش در دنيا ارزش منفى پيدا كرده و ديگر مطلوبيّتى براى او ندارد.

با توجّه به آنچه كه گفتيم روشن شد كه تمنّى مرگ براى اولياى خدا صحيح است، چرا كه، آن وسيله اى مى شود تا به لقاى محبوبشان برسند. ولى، ماندن در اين زندگى هم برايشان مطلوب است تا به هنگام لقا به كرامتهاى بيشترى نايل شوند.

كسانى كه اهل محبّتند، توجّهشان صرفاً متمركز در اين است كه ببينند محبوبشان چه مى خواهد خداوند متعال، آنان را در اين عالم آفريده و اراده تكوينى او بر اين قرار گرفته كه در آن زنده بمانند تا هنگامى كه اجلّ محتومشان فرا رسد و از اين روست كه اولياى خدا زندگى اينجا را دوست مى دارند، چون او مى خواهد كه اينجا بيشتر بمانند و عمل صالح انجام دهند تا به كمالات بيشترى نايل گردند يا ديگران را به كمال برسانند.

 

خلاصه سخن

حاصل مطلب اين كه ميل به ابديّت يك ميل فطرى است و از نظر اخلاقى نه مذموم است و نه ممدوح، و دلبستگى به زندگى دنيا اگر به لحاظ مطلوبيّت ذاتى آن

باشد از يك بينش غلط و نداشتن ايمان به آخرت سرچشمه گرفته و مربوط به كسانى است كه چون خود و زندگى حقيقى خود را درست نشناخته اند، طالب زندگى دنيا مى شوند و يا اگر ايمان و اعتقادى هم به آخرت دارند، آن قدر قوى نيست كه در اعمال و رفتارشان كاملا اثر بگذارد. مانند بسيارى از مؤمنين كه ايمان به آخرت دارند، نماز هم مى خوانند اما محبّت به دنيا هم دارند و بسيارى از كارهايشان معلول دلبستگى و علاقه مندى بيش از حدّ به زندگى دنيا است، دلبستگى كه معلول ضعف ايمان خواهد بود و آن هم به نوبه خود از ضعف شناخت سرچشمه مى گيرد.

علاقه اصيل به زندگى دنيا چه براى مؤمن و چه براى كافر نادرست است با اين تفاوت كه كافر را به كلّى از هستى معنوى ساقط و سعادت ابدى را از او سلب مى كند چون اصلا ايمان ندارد، ولى مؤمن از آنجا كه از اصل ايمان برخوردار است هرچند كه ايمانش كامل و قوى نيست، سقوط كلّى نمى كند، بلكه ضعف ايمان او موجب سقوط مرتبه و تنزّل درجات كمال او خواهد شد؛ يعنى، هرقدر علاقه اش به دنيا بيشتر باشد مراتب اخروى اش تنزّل خواهد كرد.

ولى، سخن فوق به اين معنا نيست كه علاقه و دلبستگى به دنيا را به طور كلّى نفى كنيم. زندگى دنيا از آنجا كه وسيله اى است براى رسيدن به سعادت ابدى، خواه و ناخواه مى تواند براى ما مفيد و مطلوب باشد و به اصطلاح مى تواند مطلوب بالعرض باشد.

در ضمن آنچه گفتيم اين نيز روشن شد كه نكته جمع ميان آيات و روايات به ظاهر متعارض كه در آنها گاهى از دلبستگى دنيا مذمّت شده و گاهى در همان حال طول عمر مسئلت گرديده روشن مى شود. يعنى بايد بگوييم: آنها در واقع تعارضى ندارند زيرا آنچه مذموم است، دلبستگى اصيل و ذاتى انسان به دنيا است و اين منافاتى با مطلوبيّت بالعرض آن ندارد.

دنيا براى اولياى خدا كه جز خواست محبوبشان چيزى نمى خواهند، از هيچ

ارزش ذاتى برخوردار نيست. مع الوصف، ماندن در دنيا به خاطر آن كه مطلوب مولا است براى ايشان مطلوب مى باشد. درست مثل اين كه محبوبى از محبّ خود انجام كارى را درخواست كند كه بايد در جايى دور از او انجام پذيرد.

اين كار گرچه خود به خود براى شخص محبّ، نامطلوب است؛ ولى با توجّه به درخواست محبوب نه تنها براى او قابل تحمّل خواهد بود، بلكه، براى او شيرين است و با اشتياق آن را انجام مى دهد.

على(عليه السلام) در اين زمينه مى گويد:

«وَلَوْلا الاَْجَلُ الَّذى كَتَبَ اللّه عَلَيْهِم لَمْ تَسْتَقِرَّ اَرْواحَهُمْ فى اَجْسادِهُمْ طَرْفَةَ عَيْن.»(1)

[اگر نبود عمر و مدّت مضبوط و مشخّصى كه خدا براى ايشان مقدّر فرموده است، جانهايشان در جسدها به قدر چشم برهم زدن هم دوام نمى آورد و قرار و آرام نمى گرفت].

اما براى مؤمنين و موحّدينى كه در معرفت و محبّت الهى به اوليا نمى رسند زندگى دنيا از آن جهت مطلوب است كه عمل صالح بيشترى انجام دهند تا از نعمتهاى اخروى بيشترى بهره مند شوند.

و به همين جهت است كه اگر زندگى دنيا، آن نتيجه مطلوب را ندهد، ديگر برايشان مطلوب نيست و اگر عمرشان بازيچه شيطان شود ديگر آن را نمى خواهند. بلكه، از خدا مى خواهند به زندگيشان خاتمه دهد.

از اينجا روشن مى شود كه چرا در روايات انسان را از آرزوهاى دراز برحذر داشته اند و آن را به عنوان يكى از بزرگترين خطرها براى انسان معرّفى كرده اند:

از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) و امير مؤمنان على(عليه السلام) نقل شده كه فرمودند:

«اِنَّ اَخْوَفَ ما اَخافُ عَلَيْكُمْ اُثْنَتان: اِتِّباعُ الْهَوى وَطُولُ الاَمَلْ.»(2)

 


1ـ نهج البلاغه/ خطبه 193.

2ـ ر. ك: نهج البلاغه/ خطبه 28.

[بزرگترين چيزهايى كه از آنها بر شما (و زندگى شما) نگران و بيمناكم دو چيز است: پيروى از هواى نفس و آرزوى دراز].

آرزوى دراز نشانه دلبستگى بيش از حدّ به اين زندگى و غفلت و فراموشى انسان از زندگى ابدى، سعادت جاودانى و هدف نهايى است و انسان را به ارتكاب انواع كارهاى ناروا مى كشاند و از انجام كارهاى مفيد براى سعادت ابدى اش باز مى دارد.

 

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org