قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

  

انگيزه هاى اصلى نفس

  

 

الف حب بقاء و شعب آن

ب كمال خواهى در جلوه هاى مختلف

1ـ قدرت طلبى

تنوع در قدرت طلبى

2ـ حقيقت جوئى

ج لذت جوئى و سعادت خواهى

الف) غرائز

ب) جمال دوستى

ج) عواطف

د) احساسات و انفعالات

نكات تكميلى

1ـ ارتباط و آميزش انگيزه ها

2ـ تأثير انگيزه ها در ارزش اخلاقى

3ـ تزاحم انگيزه ها

4ـ انگيزه هاى پنهان

پاسخ به دو پرسش

  

 

  

انگيزه هاى اصلى نفس

 

در مقام تفصيل، شاخه هائى از هرم سه بعدى نفس ظاهر مى شود كه با سه بعد نفسانى علم و قدرت و محبّت (حبّ نفس) پيوند درونى دارد؛ يعنى، اين سه بعد در داخل نفس با يكديگر ارتباطاتى دارند كه در مقام تفصيل منشأ ايجاد شاخه هاى فرعى و تكثير آنها مى شوند و ما در فصل گذشته اشاراتى به اين پيوند و ارتباط پيوسته و تكثير فروع و شاخه ها داشتيم.

اكنون، برآنيم كه به تكثير اميال و انگيزه ها و تبيين كانال هاى اصلى و برخى از شاخ و برگهاى فرعى آن بپردازيم. شاخه هائى از اميال غرائز و سائقه ها كه هر چند تحت تأثير پيوند و ارتباط درونى ابعاد سه گانه نفس بوجود مى آيند و در نتيجه علم و قدرت در پديدآمدن آنها تأثير عميق و آشكار و غير قابل اغماض دارند، اما از جهت سنخيّت مى توان گفت: در اصل و اساس ريشه آنها حبّ نفس است و از فروع و شاخه هاى اين بعد از ابعاد نفسانى به شمار مى روند و بنوبه خود مبدء افعال گوناگون انسان مى شوند و او را به دست زدن به رفتارهاى گوناگون واميدارند.

در نفس، كششهائى براى بدست آوردن چيزهائى كه فاقد آنها است وجود دارد كه بعضى از روانشناسان آنها را غريزه و بعضى ديگر آنها را سائقه ناميده و كسان ديگرى هم با نامهاى ديگر از آنها ياد كرده اند؛ يعنى، در واقع اصطلاح جا افتاده مسلّمى ندارد و هر يك از آنها را بكار ببريم و هر يك از نامهاى فوق را بر آنها اطلاق كنيم نيازمند توضيحى جداگانه خواهد بود.

 

آنچه را كه اكنون مى خواهيم در اين زمينه مطرح سازيم اينست كه در اين رابطه مى توان گفت: ابتداء چند گرايش در نفس ايجاد مى شوند كه در واقع، شاخه ها و كانالهاى اصلى ظهور فعّاليّتهاى انسان هستند و مى شود آنها را غرائز اصلى تلقّى كرد. البتّه، بايد توجّه داشت كه منظور، از غرائز در اينجا آن اصطلاحى نيست كه در معنى تمايلات مشترك ميان انسان و حيوان و مربوط به بدن، بكار مى رود؛ بلكه، غرائز را در اينجا در مفهوم عامّ گرايش و تمايل و انگيزه بكار مى بريم. سپس بقيّه گرايشات و تمايلات انسان كه از نظر كمّى بسيار و از جهت كيفى پيچيده اند و منشأ اعمال و رفتارهاى متنوّع و پيچيده التذاذى، مصلحتى، عاطفى و فردى و اجتماعى و مادّى و معنوى انسان هستند، همگى از اين كانالهاى اصلى منشعب مى شوند و هر كدام از آنها بشكلى به اين ريشه ها باز مى گردند، به آنها بستگى دارند و از آنها تغذيه مى شوند.

روشنتر بگوئيم كه منظور ما از غرائز اصلى سه نوع گرايش است كه از نفس سرچشمه مى گيرند و همه تلاشهاى انسان توسط اين سه گرايش و با اين سه انگيزه انجام مى شود كه بنوبه خود همانطور كه گفتيم: اين سه كانال اصلى نيز مظاهر گوناگون خود دوستى و حبّ نفس خواهند بود.

يكى از اين سه كانال «حبّ بقاء» است كه منشأ يك سلسله از تلاشهاى انسان مى باشد. اينكه انسان مى خواهد باقى باشد، حيات دائمى داشته باشد، ريشه اش همان حبّ ذات است همان حركت ذاتى نفس است كه در يك كانال ويژه جلوه مى كند.

دوّمين كانال اصلى و غريزه اساسى «حبّ كمال» است؛ يعنى، صرفنظر از اينكه انسان مى خواهد باقى بماند و عمر طولانى داشته باشد نيز دوست مى دارد در اين جريان بقاء و گذران عمر روز به روز كاملتر شود و مسير حركتش مسير تكاملى باشد. اين كمال مورد علاقه انسان بر دو شعبه تقسيم مى شود و در دو كانال جداگانه از هم

روان خواهد شد كه در عين جدائى و استقلال از يكديگر در واقع دو شاخه فرعى از «حبّ كمال» هستند. چون كمالات انسان در دو شاخه اصلى «تكامل علمى» و «تكامل قدرت» شكل مى گيرند. بنابراين، «حقيقت جوئى» و «قدرت طلبى» دو ميل هستند بمنزله دو شاخه اصلى ميل اساسى تر «كمال خواهى» انسان.

سوّمين كانال اصلى و غريزه اساسى انسان «لذّت جوئى و «سعادت طلبى» اوست. انسان در كنار بقاء و كمال لذت را هم دوست مى دارد و مى خواهد هميشه شاد باشد و به خوشى زندگى خود را بگذراند.

سه غريزه فوق در عين آنكه از يك ريشه، يعنى، «حبّ نفس» مى رويند بنوبه خود هر يكشان بمنزله اصل و تنه اى است كه شاخه ها و فروع متعدّد و گوناگون بر آن مى رويد و تحت تأثير عوامل مختلف ديگرى منشأ فعّاليّتهاى گوناگون مى شود.

 

الف حبّ بقاء و شعب آن

«حبّ بقاء» كه نخستين غريزه از سه غريزه اصلى انسان است تحت تأثير عامل ديگرى در دو شكل مختلف ظهور و بروز پيدا مى كند و به دو نوع كاملا متمايز از فعّاليّتهاى انسانى منتهى خواهد شد. عامل نامبرده عبارتست از «علم و معرفت» انسانى كه در افراد انسانى از درجات متفاوتى برخوردار است و داده ها و معلومات مختلفى در سطح ذهن انسانى فراهم آورد كه منشأ اختلاف و تنوّع رفتارهاى ظاهرى انسان مى شود؛ يعنى، انسان اين موجود شاعرى كه بر اساس علم و ادراك خود به تلاش و فعّاليّت دست مى زند، اگر اينچنين تشخيص داد و در طريق ادراك حقيقت و معرفت حقيقت نفس به اين نتيجه دست يافت كه حقيقت نفس چيزى جز حقيقت مادّى بدن انسان نيست، زندگى انسان در همين حيات دنيوى او خلاصه مى شود و پس از مرگ انسان و متلاشى شدن جسم او ديگر هيچگونه زندگى و هيچ موجوديّتى ندارد، مسلّماً، در اينصورت، غريزه «حبّ بقاء» جلوه خاصّى پيدا كرده

و نمودى متناسب با اين معرفت دارد؛ يعنى، بشكل آمال و آرزوهاى دراز زندگى دنيوى و علاقه شديد به داشتن عمر طولانى در اين نشأه مادّى بروز و ظهور خواهد يافت و علاقه دارد كه جاودان و مخلّد در اين دنيا و جهان مادى باقى بماند؛ آنچنانكه، چنين علاقه اى خود بخود بيانگر آنچنان معرفتى خواهد بود.

خداوند درباره افرادى از اين دست مى گويد:

«وَلَتَجِدَنَّهُمْ اَحْرَصَ النّاسِ عَلى حَياة وَمِنَ الَّذينَ اَشْرَكُوا يَوَدُّ اَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ اَلْفَ سَنَة وَما هُوَ بِمَزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذابِ اَنْ يُعَمَّرَ وَاللّهُ بَصيرٌ بِما يَعْمَلُونَ.»(1)

[و آنان را (اينگونه) مييابى كه حريص ترين مردم بر زندگى (دنيا) هستند و (نيز) از كسانيكه مشركند هر يك از آنان دوست مى دارد كه كاش هزارسال عمر مى كرد و او را از عذاب دور نخواهد ساخت اينكه عمر (دراز) پيدا كند و خداوند به آن (كارى) كه مى كنند بينا است].

بديهى است، تكيه آيه بر عدد هزار سال، به عنوان كنايه اى است از آرزوى دراز ايشان و دلبستگى بسيار شديدى كه نسبت به زندگى مادّى دارند و صرفاً كثرت را مى رساند بدون آنكه در واقع، مقيّد به اين حدّ خاص باشد. وگرنه، اينچنين انسان داراى بينش مادّى اگر هزار سال عمر كند باز هم دوست مى دارد هزار سال ديگر و ... نيز عمر كند و هيچگاه اين حرص و آز فروكش نخواهد كرد.

ريشه اين علاقه شديد به طولانى شدن عمر همان «حبّ بقاء» است كه بر اساس يك بينش مادّى و معرفتى نادرست از جهان و انسان كه وجود انسان را در جسم مادى و حيات و زندگى وى را در زندگى دنيوى او خلاصه مى كند جلوه خاصّى پيدا كرده و بصورت حرص به دنيا و آرزوى دراز و محبّت شديد به داشتن عمر طولانى خود را نشان مى دهد.

و بر عكس، اگر در طى كردن نردبان معرفت به نقطه اى بالاتر رسيد و درباره


1ـ بقره/ 96.

انسان و جهان به شناختى عميقتر دريافت و تشخيص او به اينجا منتهى شد كه اين زندگى دنيوى در واقع مرحله گذرائى است از زندگى انسان و نسبت به زندگى وى جنبه مقدّماتى دارد، در اينصورت تعلّق به اين زندگى پيدا نمى كند؛ بلكه، توجّه او بيشتر جلب مراحل بالاتر مى شود و به كارهائى كه براى آخرت و آينده اش مفيدتر است مى پردازد. بديهى است در اينصورت نيز همان انگيزه «حبّ بقاء» است كه وى را به انجام اين كارها و عبادتها و مجاهدتها و رياضتها واميدارد و سبب مى شود تا در همه موارد معارض پشت به دنيا كند و روى به آخرت آورد.

و مى بينيم كه از «حبّ بقاء» دقيقاً، دو نتيجه متضاد گرفته مى شود و اين انگيزه فطرى انسان را به دو نوع كار كه ماهيت مختلف و اهداف و انگيزه هاى دوگانه دارند واميدارد. حال اگر بپرسيد كه چگونه ممكن است يك انگيزه واحد انسان را به دو كار متضاد وادارد؟ در پاسخ مى گوئيم: گرچه اين انگيزه در اصل ريشه فطرى دارد، شكل گرفتن و جهت يابى آن، همانطور كه از قبل اشاره كرديم، در گرو يك عامل بيرونى و غير فطرى؛ يعنى، علم و شناخت انسان خواهد بود و درجات معرفت مى تواند موجب ظهور و شكوفائى آن در شكل هاى مختلف شود، جهت هاى گوناگونى بيابد و به انجام كارهاى مختلفى انسان را وادارد؛ ولى، اين دو نوع كار در يك حقيقت، مشترك هستند كه در هر دو، توجّه به آينده ملحوظ است و آينده نگرى انسان وى را وادار به كار مى كند؛ يعنى، از آنجا كه انسان دلش مى خواهد زندگيش هميشه باقى باشد براى آينده اش فكر مى كند و براى تأمين آينده خود تلاش خواهد كرد. منتهى بر اساس يك شناخت، اين آينده نگرى انسان را به كار خاصّى واميدارد و بر اساس شناختى ديگر همان آينده نگرى وى را به كار ديگر مشغول مى سازد. درست مثل يك بازرگان كه براى سود، دست به معامله و سوداگرى مى زند؛ ولى، وقتى وضع بازار و نياز مردم و اوضاع و احوال اقتصادى را بررسى مى كند، گاهى سود و استفاده كلانى در تجارت پنبه مى بيند و براى استفاده

بيشتر به خريد و فروش پنبه دست مى زند و بار ديگر، ممكن است به اين نتيجه برسد كه براى تأمين سود بيشتر فى المثل، بايد به تجارت آهن دست بزند؛ زيرا، نياز شديد جامعه كمبود آهن را دريافته و به مقتضاى قانون عرضه و تقاضا به اينجا رسيده كه سود كلان و مطلوب در تجارت آهن نهفته است. و مى بينيم كه يك انگيزه مشخّص سودطلبى با دخالت عامل شناخت از بيرون انسان را به دو كار مختلف واميدارد.

 

ب كمال خواهى در جلوه هاى مختلف

دومين «غريزه اصلى» انسان كمال خواهى است. البتّه، «حبّ كمال» توأم با «حبّ بقاء» است؛ چراكه، هيچ تكاملى بدون بقاء ممكن نيست و فرض كمال در جائى است كه انسان باقى بماند. بنابراين، تفاوت اين دو در اينست كه تكامل بدون بقاء ممكن نيست امّا بقاء اعمّ است و امكان دارد كه همراه تكامل نباشد. پس در كمال خواهى، انسان بدنبال نوعى افزايش كمّى يا كيفى و يا شكوفائى است و بدنبال آنست كه چيزهائى را بدست آورد و بهره وجوديش بيشتر شود. و اين چيزى است جداى از بقاء و استمرار اصل زندگى.

كمال خواهى انسان دو شعبه عمده دارد و در دو ميل نيرومند بروز مى كند و شكوفا مى شود: قدرت طلبى و حقيقت جوئى.

 

1ـ قدرت طلبى

قدرت طلبى يكى از گرايشات فطرى و ذاتى انسانست و ريشه در نفس دارد. ما قبلا گفتيم: كه قدرت يكى از سه چهره اصلى هرم نفس و يكى از ابعاد اصلى آنست كه در مقام اجمال، همان خود نفس انسانى خواهد بود گرچه در مقام تفصيل مى توان آنرا جداى از ديگر ابعاد نفس و بطور متمايز بادراك در آورد و طبيعى

است انسانى كه خود را دوست مى دارد قدرت خويش را نيز دوست بدارد.

اينكه ميل به كسب قدرت يا به تعبيرى ديگر قدرت طلبى در انسان ريشه فطرى دارد و در ذات و نهاد او نهفته است يك حقيقت قطعى است كه هر كسى مى تواند آنرا در درون نفس خويش بيابد و نيز تجربه روى اعمال و رفتار ديگران بخوبى بيانگر اين حقيقت خواهد بود.

ما حتى اگر رفتار كودكان را مطالعه كنيم مى توانيم از اين كانال، روح قدرت طلبى را در درون جان آنها مشاهده كنيم. بچه از وقتى كه خودش را مى شناسد قدرت و توانائى را دوست مى دارد و از ضعف و عجز و ناتوانى بدش مى آيد و هنگاميكه احساس قدرتى در خودش مى كند شاد مى شود. فى المثل كودكانى را در نظر مى گيريم در سنّ چندماهگى كه هنوز توان ايستادن ندارد چگونه در هر موقعيّتى تلاش مى كند روى پاهاى خود بايستد و اگر صدبار هم زمين بخورد ممكن نيست دست از اين كار بردارد تا وقتيكه بتواند با اعتدال كامل روى پاى خود بايستد و در اينجا از اين قدرت و توانى كه پيدا كرده است خيلى شادمان و ذوق زده مى شود. حال اگر به جائى رسيده كه پدر و مادر دست او را مى گيرند تا بتواند بايستد و قدم بزند باز هم اگر در رفتار كودك خرد شويم مى بينيم كه بانحاء مختلف در تلاش است تا دستهاى خود را از دستان پدر و مادر رها سازد و بدون نياز به آنان روى پاى خود بايستد.

اين تلاشهاى كودكانه و اين شادمانيها و تمرين براى خودكفائى و بى نيازى از پدر و مادر همه و همه مظاهر مختلف قدرت طلبى و كمال خواهى انسانست كه چون ريشه فطرى دارد و ذاتى انسانست حتّى از كودكى، انسان را اينگونه به تلاش و پويش مى كشاند و از اين طريق انسان را به حركت در مسير كمال واميدارد و نهايتاً كمالات انسانى را تحقّق مى بخشد.

امّا از آنجا كه اين ميل، ذاتى انسانست و در فطرت او جاى دارد هيچگاه او را رها

نخواهد كرد و در مقاطع سنّى مختلف به شكلهاى مختلفى بر رفتار وى حاكم خواهد بود. كسانى هم كه مى خواهند به پست ها و رياستها و مقامات دنيوى برسند تا مى رسد به آنان كه بر تمام روى زمين مى خواهند تسلّط يابند و يا بالاتر آنان كه در فكر تسلّط بر آسمان و تسخير كرات آسمانى هستند همه و همه تحت تسلّط و نفوذ ميل «قدرت طلبى» و «كمال خواهى» دست به اين كارها مى زنند و همه اين كارها و تلاشها مظاهر «قدرت طلبى» و «كمال خواهى» ايشانست.

 

تنوّع در قدرت طلبى

اكنون اين سؤال قابل طرح و بررسى است كه چگونه مى شود قدرت طلبى انسان در شكلهاى مختلف ظهور و بروز پيدا مى كند؟ يعنى، از تلاش كودك براى روى پا ايستادن و دست از دست پدر و مادر بيرون كشيدن تا سعى جوان براى قهرمان كشتى شدن و مبارزات سياسى براى كسب پست هاى سياسى و موقعيّتهاى اجتماعى تا كوششهاى متنوّع بين المللى براى ابرقدرت شدن و تسلط بر كره زمين و بالاتر از آن استيلا يافتن بر آسمانها و تسخير سيّارات كه قبل از اين توضيح داديم و اينها مراتب مختلف قدرت مادّى انسانست و كسانى هستند كه قدرت حقيقى انسان را در همين انواع مختلف قدرتهاى مادّى خلاصه نمى كنند تا مظاهر ديگر قدرت مثل قدرت نفس يا قدرت اراده و تسلّط بر خويشتن و يا قدرت بر كنترل خواهشها و هواهاى نفسانى و يا قدرت روحانى كه رياضت كشها از اين طريق بدست مى آورند و بوسيله آن كارهاى اعجاب آفرين و تحسين برانگيز انجام مى دهند كه در چارچوب قدرت مادّى نمى گنجد و تا سرانجام مى رسد به قدرتى كه اولياء خدا در جستجوى آن هستند؛ يعنى، قدرت لايزال و قدرت مطلق الهى كه افراد يك عمر عبادت خدا كنند و بار سنگينى اطاعت از فرامين الهى را بدوش كشند تا به خدا نزديك شوند و قدرت او شعاعى از قدرت خدا شود يا به عبارتى ديگر قدرت الهى را در او تجلّى كند.

 

در اينجا سؤال فوق را مجدّداً تكرار مى كنيم و به پاسخگوئى آن مى پردازيم. سؤال اين بود كه چگونه مى شود قدرت طلبى انسان اين يك ميل فطرى و يا يك طلب ذاتى در شكلهاى متنوّع بالا و صور گوناگونى در اين عرض عريض ظهور و بروز پيدا مى كند؟

و پاسخ اينست كه در تنوّع صور قدرت طلبى مى توان روى دو عامل تكيه كرد كه يكى در اختلاف مراتب مختلف يك قدرت طولى نقش دارد و ديگرى در تنوّع و صور گوناگون قدرتهاى مختلف كه در عرض يكديگرند. در ارتباط با مراتب مختلف يك قدرت طولى، مى توان گفت: هر مرتبه اى از قدرت كه متعلّق قدرت طلبى انسانست پس از حصول و تحقّق در خارج عامل اين مى شود كه قدرت طلبى انسان اين مرتبه را رها سازد و بمرحله بعد از آن تعلّق گيرد. بنابراين، هر مرتبه از قدرت كه فعليّت يافت در طلب مرتبه بعد از آن نقش مثبت دارد. فى المثل كسيكه قدرتى طلب كرده و اكنون مى تواند پهلوانى را بخاك بنشاند بعد از اين درجه بالاترى از قدرت را مى طلبد تا با پهلوان نيرومندترى به مبارزه برخيزد.

عامل دوم كه در تنوّع قدرت طلبى نقش دارد، مراتب مختلف علم و شناخت انسانى است. تعلّق انسان به مظاهر مختلف قدرت، بستگى به درجات مختلف شناختى است كه نسبت بمظاهر گوناگون قدرت دارد.

انسان ميل به قدرت دارد اين ميل ذاتى انسان است و ريشه فطرى دارد و اصولا، قبل از اين گفتيم كه قدرت يكى از سه چهره هرم نفس است و نفس كه خود را دوست مى دارد طبيعى است قدرت را نيز كه چهره نفس است دوست بدارد، اما سؤالى كه برايش مطرح مى شود درباره علم تفصيلى به چيستى اين قدرتى است كه در مقام اجمال نسبت به آن آگاهى دارد و دربدر بدنبال آن مى گردد و در جستجوى آنست. آرى انسان كه اجمالا ميل به قدرت دارد مى خواهد بداند كه اين قدرت چيست؟ انواع و چهره هاى مختلف قدرت كدامند؟ كداميك از انواع قدرت بهتر

است و از چه راهى مى توان بدان نائل شد؟ اينگونه سؤالها و نظائر آنها پرسشهائى هستند كه پاسخگوئى به آنها در جهت دادن و هدايت قدرت طلبى انسان نقش مثبت دارد و از سوى ديگر پاسخ دادن به آنها يك كار علمى است و به شناخت انسان بستگى دارد و در نتيجه باز هم مى بينيم اين عامل معرفت و شناخت؛ يعنى چهره ديگر نفس است كه در جهت دهى ميل به قدرت و تنوّع قدرت طلبى انسان تأثير و شعبه هاى مختلفى را براى حب قدرت ترسيم مى كند.

تحت تأثير عامل فوق، هر كسى به تناسب شناخت و معرفتى كه از قدرت دارد، بر اساس تمايل فطرى و قدرت طلبى ذاتى خود، به جستجوى قدرت مى پردازد. يكى به تمرين و ورزش و نرمش مى پردازد تا در يكى از رشته هاى ورزشى فوتبال، واليبال، كشتى و ... سرآمد و قهرمان شود، ديگرى در يك مسير تحصيلى تحقيقى و تجربه و آزمون سخت گام مى نهد تا از نظر علمى سرآمد شود، نيروهاى عظيم موجود در طبيعت را كشف كند به اختراع وسائل و ابزار نيرومندى در زمينه هاى مختلف دست بزند به طرف سيّارات، سفر فضائى كند اقمار مصنوعى بسازد و از طريق ماهواره ها همه جا را زير نظر بگيرد و سرانجام، كسان ديگرى هم در طريق تحصيل قدرت اقتصادى، سياسى، نظامى و غيره قدم در طريق كوشش و تلاش مى نهند و هدفشان تسلّط بر همه جوامع خواهد بود و هر يك از افراد فوق در واقع، قدرت حقيقى را در همان مى بيند كه به جستجوى آن پرداخته است. كسانى هم هستند كه بر قدرت هاى مادّى و جسمانى و دنيوى ارج نمى نهند و صرفاً، در جستجوى تحصيل قدرت روح هستند و بدين منظور به رياضت هاى شاقّ دست مى زنند. يعنى، در واقع آنها قدرت ديگرى را كشف كرده اند كه بر قدرتهاى مادّى هم غالب مى شود و از آن طريق دست بكارهائى مى زنند كه با هيچ قدرت مادّى نمى توان انجام داد. اينان با شناختى كه پيدا كرده اند قدرت واقعى را در همان قدرت نفس يا قدرت روح و يا قدرت اراده تشخيص داده اند و از اين رو، در مسير

تحصيل آن آمادگى اين را دارند كه دست به انجام رياضتهاى توانفرسائى بزنند. و سرانجام، كسانى هم هستند كه قدرت خود را شعاع قدرت الهى مى دانند و حقيقت انسان و جهان را اينگونه شناخته اند كه همه چيز مسخّر قدرت نامحدود و بى انتهاى خداى متعال است و انسان آنوقت قدرت حقيقى را بدست آورده كه قدرت او شعاعى از قدرت خدا بشود و قدرت خدا در او تجلّى كند. اين انسان با چنين شناختى است كه در عبادت و پرستش خداوند و خواندن نماز و گرفتن روزه و انجام ساير وظايف الهى سعى وسيعى مبذول مى دارد تا بدينوسيله به پيشگاه خداوند سرچشمه اصلى قدرت تقرّب جويد؛ چراكه، وى قدرت حقيقى را در آنجا يافته است.

بنابراين، مى توان گفت: رمز پيدايش جلوه هاى گوناگون قدرت طلبى در انسان در اينست كه در نظر هر فرد يا گروهى از انسانها يكى از اقسام نامبرده قدرت مطلوبيّت بيشترى يافته و آن را مفيدتر مى داند و اين طبيعى است كه شناخت دقيقى كه انسان از قدرت مورد نظر خود پيدا كرده در تشخيص فوائد زياد و پيدايش مطلوبيّت بيشتر آن نقش مؤثّرى خواهد داشت.

پس علم و معرفت، در تنوع قدرت طلبى انسان تأثير جدّى دارد كه به نمونه هاى روشن آن در بالا اشاره كرديم و علاوه بر نمونه هاى فوق مى توان گفت: شخصيّت طلبى و به اصطلاح پرستيژ، استقلال خواهى و ميل به نگه داشتن حرمت يا احترام، همگى شعبه هائى از قدرت طلبى انسان شمرده مى شوند. اينكه انسان مايل نيست طفيلى ديگران باشد ذليل باشد بخاطر اينست كه عزّت احترام و استقلال شعبه هائى از قدرت هستند و انسان در جستجوى آنها خواهد بود. يعنى، اين در اصل همان حسّ قدرت طلبى انسان است كه به اين صور و در اين شكلهاى گوناگون خود را نشان مى دهد.

ميل به آزادى از ميل به قدرت ريشه مى گيرد. انسان مايل است آزاد باشد و در موارد و مشكلات و مسائل زندگى خودش تصميم بگيرد و حاكم بر سرنوشت خود

باشد. و در صورتيكه تحت فرمان ديگران باشد و براى او ديگران تصميم بگيرند خود را مغلوب و تحت نفوذ و قدرت ديگران مى بيند و از اين وضع رنج خواهد برد. اين نشان مى دهد كه آزادى در نظر شخص نوعى قدرت است كه در خود احساس مى كند و سلب آزادى نوعى عجز و ناتوانى است كه از آن بيزار خواهد بود.

ميل بداشتن آزادى در جوانان از هنگام بلوغ شكوفا مى شود و روز به روز شدّت و قوّت بيشترى پيدا مى كند. جوان در اين سنين بتدريج اين ميل در او رشد پيدا مى كند كه خودش تصميم بگيرد و اگر ديگران به او فرمان بدهند عكس العمل نشان مى دهد. زيرا او بشدّت، قوّت و قدرت خود را دوست مى دارد و سلب آزادى را نوعى عجز ناتوانى براى خود و قدرت براى ديگران تلقّى مى كند و از آن بيزارى مى جويد.

 

2ـ حقيقت جوئى

دوّمين جلوه كمال خواهى انسان در حقيقت جوئى، علم دوستى و آگاهى طلبى وى ظهور و جلوه پيدا مى كند. دقيقاً، همانطور كه در مورد قدرت گفته شد، علم نيز يكى از چهره ها و ابعاد نفس است و انسان بدليل آنكه حبّ نفس دارد و خود را دوست مى دارد، اين بعد و اين چهره خود؛ يعنى، علم و آگاهى را نيز دوست مى دارد.

حقيقت طلبى در انسان، ذاتى است و ريشه فطرى دارد و چنانكه گفتيم: از انگيزه ريشه اى تر و اصيلتر كمال خواهى انسان منشعب مى شود.

علائم وجود اين انگيزه و زنده بودن و فعّال بودن آن را مى توان در مواردى بشكل واضح و روشن مشاهده كرد. انگيزه حقيقت جوئى را علاوه بر اينكه هر يك از ما در درون خودش به روشنى مى بيند و عطشى كه نسبت به درك حقائق و آگاهى يافتن از اسرار هستى در خودش احساس مى كند مى توان آثار فعاليت آنرا در پرسش هاى

گوناگون و سؤالهاى فراوانى مشاهده كرد كه براى كودكان، از سنين خيلى پائين، در همه زمينه ها و كليه چيزهائى كه مى بيند يا بنحوى احساس مى كند مطرح مى شود و از والدين و همراهان خود قاطعانه پاسخ آنها را مى طلبد.

اين امر بيانگر فطرى بودن و ذاتى بودن انگيزه حقيقت طلبى در نفس انسان است كه بصورت يك نيروى مرموز و يك عطش روحى شديد از ابتدا وى را آرام نمى گذارد و به تلاش و پويش و جستجويش واميدارد. حتّى در بعضى موارد و از بعضى انسانها كه شايد اين طلب و انگيزه در آنان قوى تر است بطور كلّى آرامش و راحتى را سلب مى كند كه براى فهم حقيقت، به سفرهاى دراز و خطرناك دست زده و احياناً، خسارتها و رنجهائى را در اين راه تحمّل نموده و خود و خانواده شان تن به محروميّت هايى داده اند يا در گوشه آزمايشگاهى يا در مطالعه و تحقيق رشته اى يا مشاهده و تجربه پديده اى يا زندگى جاندارى مثلا مورچه، موريانه، زنبور عسل پروانه و ... عمرى را سپرى كرده اند و در مواردى اعصاب و سلامتى جسمى و روانى خود را در اين راه مايه گذاشته اند.

اينها نمونه هائى است از آثار و علائم روشن فعاليّت انگيزه حقيقت طلبى انسان كه مى توان در تاريخ زندگى رجال علم و دانش به صدها مورد از اين نمونه ها برخورد و با ديدن آنها تحسينى آميخته با احترام در دل انسان نسبت به اين قهرمانان علمى بوجود مى آيد. مع الوصف، مى توان گفت: در واقع آنچه كه تاكنون گفتيم يك طرف سكّه است و ما در اين طرف صرفاً، سرمايه گذاريها و هزينه ها و مايه هائى كه نوع بشر بويژه زبدگان در راه حقيقت طلبى صرف كرده اند ملاحظه كرده ايم و قدرت و حيات و فعاليّت انگيزه حقيقت طلبى را از اين طريق مشاهده نموديم؛ ولى، از طرف ديگر نيز مى توانيم به شكل واضحتر آثار و نتائج مثبت انگيزه حقيقت جوئى را در زندگى انسان مشاهده كنيم آثارى چون رشد و شكوفائى و توسعه علمى و فروع و شعب و رشته هاى فراوان تخصّصى و گسترش و غناى فقهى و فلسفى و

علمى كه امروز در دسترس بشر قرار دارد و اينهمه آثار و نتائجى كه بار آورده و همه جا را پر كرده است و اينهمه اختراعات و اكتشافات و دستاوردهاى صنعتى كه در اختيار فرد و جامعه قرار گرفته و در تسريع و تسهيل كارها به انسان كمك فراوان نموده و در تخفيف آلام و رنجها و زحمتهاى طاقت فرساى انسان تأثير مثبت داشته اينها همه نتائج پربار آن تلاشهاى علمى و يك قدم عميقتر نتائج روح علم طلبى و انگيزه حقيقت جوئى انسانست و آثار و علائم روانى، اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى اين انگيزه فطرى و يكى از دو شعبه عمده كمال خواهى انسانست و نشان مى دهد كه يكى از انگيزه هاى اصيل در روح انسان علاقه به گسترش آگاهى او است.

اكنون، درباره اين انگيزه نيز اين سؤال مطرح است كه چگونه مى شود اين يك انگيزه فطرى يعنى، حقيقت جوئى در انسان ها به صور مختلف تظاهر پيدا مى كند؟ يكى را وادار به تحقيق در فلسفه و علوم عقلى مى كند ديگرى را به بررسى علوم نقلى و گروه سوّمى را به پژوهش و كاوش در علوم تجربى و هر يك از اين سه شعبه اصلى حقيقت نيز شعب و فروع فراوانى دارند كه هر گروهى از انسانها در يكى از اين شعب فرعى عمرى را و يا حدّاقل بخش عمده اى از عمر خود را مى گذراند.

در پاسخ به اين سؤال مى گوئيم: اصل حقيقت طلبى در انسان يك انگيزه اساسى و ريشه دار است امّا رفتن بدنبال مصاديق و موارد مختلف حقيقت، مى توان گفت بستگى به چند عامل دارد:

نخست آنكه حدّاقّل، انسان اين مقدار تشخيص دهد و شناخت حاصل كند كه در يك زمينه خاصّ حقيقت مجهولى نهفته است و حسّ حقيقت جوئيش او را وادار كند تا به كشف آن حقيقت مجهول بپردازد و به اصطلاح جهل او جهل مركّب نباشد؛ بلكه، جهل بسيط و براى خودش شناخته شده باشد. طبيعى است كه بعضى از عوامل جبرى يا اختيارى در آگاه كردن انسان نسبت به جهل و نادانى خويش در زمينه هاى مختلف تأثير مثبت خود را دارند. و بسته به اينكه در چه زمينه اى اين

عوامل آگاه كننده بيايند و انسان را نسبت به جهل خويش در آن زمينه خاصّ آگاهى بخشند و حسّ حقيقت جوئى وى را بسوى آن كاناليزه كنند و بديهى است در هر زمينه اى كه حقائقى نهفته باشد؛ ولى، انسان نسبت به آنها در بى خبرى مطلق بسر برد؛ يعنى، حتّى اين مقدار هم نفهميده باشد كه در آن حقيقتى وجود دارد كه براى او مجهول است، هرگز نمى تواند براى كشف آن قدمى بردارد و حسّ حقيقت طلبى فطرى وى او را وادار به كشف آن نخواهد كرد. اين عامل به نوبه خود نقش چشمگيرى دارد در پيدايش جلوه هاى مختلف حقيقت جوئى؛ ولى، اين علّت منحصر نيست و در كنار آن عوامل ديگرى نيز در اين تنوّع تأثير خود را دارند.

دوّم آنكه انسان هميشه حقيقت را بخاطر خود حقيقت نمى خواهد و كم هستند افرادى كه تحت تأثير حقيقت جوئى صرف بدنبال كشف حقيقت باشند. اكثر افراد، حقيقت را بلحاظ فوائد ديگرى كه احياناً، دربر دارد مى خواهند و دنبال مى كنند. به عبارت ديگر، اكثر افراد، در جستجوى حقيقتى هستند كه تشخيص داده اند درك آن حقيقت، فوائدى را در بر دارد و به نحوى در زندگى او برايش نتيجه بخش خواهد بود. طبيعى است، منظور ما از مطلوب بودن و مفيدبودن آن، چيزى بيش از فائده صرف كشف حقيقت و مطلوبيّت آن است و بوسيله انگيزه هاى ديگر تأكيد مى شود؛ يعنى، تمايلات ديگرى سواى ميل به حقيقت نيز با آن تركيب مى شوند و انگيزه نيرومندى در انسان براى دنبال كردن حقيقت خاصّى ايجاد مى كنند. آرى تمايلاتى چون قدرت طلبى، لذت طلبى و يا سودطلبى و غيره در مواردى انسان را به طرف درك حقيقت خاصّى كه فكر مى كند در يكى از اين زمينه ها مؤثر و مفيد است مى كشانند. انسان تشخيص مى دهد درك يك حقيقت، علاوه بر آنكه خودبخود مطلوب است به وى قدرت و توان بالائى مى دهد و حسّ قدرت طلبى او را نيز اشباع خواهد كرد كه اين تشخيص در گزينش آن حقيقت خاصّ براى تحقيق و دنبال كردن نقش مثبت دارد و گاهى تشخيص مى دهد تخصّص در يك رشته خاصّ

سود يا لذتى را براى انسان همراه دارد كه در اين موارد، علاوه بر حسّ حقيقت طلبى، سودطلبى و لذّت طلبى انسان نيز او را در گزينش اين رشته هاى تخصّصى ويژه و بعبارتى در تقيّد حقيقت مطلق كه خود، مطلوب انسان است و در جهت دهى و هدايت تمايل به حقيقت تأثير چشمگير خواهد داشت.

سوّم آنكه در مواردى بهر طريق يك سرى شناختهاى اصولى براى انسان بوجود آمده و بر اساس آن معيارهائى پيدا كرده است كه در چارچوب آن معيارها و به تناسب آن شناخت قبلى برخى از انواع حقيقت در نظرش از اهميّت ويژه اى برخوردار خواهد بود و تشخيص مى دهد كه دنبال كردن آنها از اولويّت برخوردار است.

اين شناختها و معيارهائى كه همراه مى آورند، روح حقيقت طلبى فطرى انسان را بسوى جهت خاصّى هدايت مى كنند و در موادّ و موضوعات خاصى به فعليّت مى رسانند. مثل آنكه يك مسلمان بر اساس اعتقاد توحيدى و جهان بينى اسلامى خود، حقائقى را دنبال مى كند و بدنبال نوعى از شناخت مى رود كه علاوه بر فطرت حقيقت طلب او حسّ خداپرستى وى را نيز اقناع كند و بتواند پاسخگوى افكار و عقائد خود باشد.

البتّه، اين درست است كه ميل به پرستش در انسان ريشه فطرى دارد و به اين لحاظ مى توان آن را در رديف دوّم قرار داد كه ميلى در هدايت و جهت دهى به حقيقت جوئى تأثير داشته است، امّا از آنجا كه عقائد تفصيلى در خيزش و بيدارى ميل پرستش تأثيرى عميق دارند، نمى توان از تأثير مع الواسطه آنها در هدايت ميل به حقيقت چشم پوشى نمود. از اين رو، ما عقائد و جهان بينى را مى توانيم به عنوان عامل سوّم در كنار دو عامل قبل مورد توجّه قرار دهيم.

پس بطور اجمال و خلاصه مى توان گفت: كه عامل شناخت خود در شكل گرفتن فعاليّتهاى علمى مؤثّر است؛ يعنى، هر محصّلى كه مى خواهد تحصيل علم كند و

يك رشته تخصّصى از تحصيل علم را انتخاب نمايد، طبعاً، بايد نسبت به آن شناختهاى قبلى پيدا كند. اوّلا، معرفت پيدا كند كه چنين رشته اى هست و او از محتواى عميق آن آگاهى ندارد و ثانياً، تشخيص دهد كه آن رشته براى او مفيدتر، لازمتر و ارزنده تر است.

از سوى ديگر ارزش گذارى روى حقائق و رشته ها و بخش هاى مختلف علمى كه گرچه بلحاظ حسّ حقيقت جوئى مطلق انسان از ارزش و مطلوبيّت ذاتى برخوردار است امّا بلحاظ اين ارزش اضافى كه رشته اى از حقائق را مفيدتر و لازمتر تشخيص مى دهد و براى دنبال كردن و فهميدن متمايز مى سازد طبعاً، يك مطلوبيّت بالغير پيدا مى كند و به ديگر اهداف زندگى و سرانجام به هدف نهائى زندگى، بر اساس تشخيص خود شخص، بستگى خواهد داشت و بديهى است كه اهداف زندگى انسان و در نهايت هدف نهائى آن، از افكار و عقائد و جهانشناسى و انسانشناسى وى مى جوشد؛ يعنى، اگر كسى بينش مادّى به جهان و انسان داشته باشد حقائق و رشته هائى را مفيد تشخيص مى دهد كه فى المثل در كسب قدرت مادّى اجتماعى يا التذاذ و كامجوئى وى تأثير مثبت داشته باشد؛ ولى، اگر بينش الهى داشته باشد و به قيامت و جهان آخرت معتقد باشد اهداف ديگرى را دنبال مى كند و حقائق و معارف ديگرى را مفيدتر و لازم تر تشخيص خواهد داد؛ ولى، در كل نتيجه مى گيريم كه يك نوع شناخت قبلى، مسير علمى و حقيقت جوئى ما را مشخّص مى سازد و ما را به كسب تخصّصهاى ويژه اى وادار مى كند.

غريزه حقيقت جوئى و به تعبير بعضى روانشناسان، حسّ كنجكاوى، ذاتى انسان است امّا هدايت آن و انتخاب راهش و ترجيح رشته اى از رشته ها و حقيقتى از بين حقائق، بستگى بيك شناخت قبلى دارد: كسانى علوم مادّى را دوست دارند، بعضى ها علوم عقلى را، بعضى ديگر، علوم شهودى و عرفانى را و بعضى ها علوم تجربى را دوست مى دارند و سرانجام، بعضى نيز به علومى دل بسته اند كه در اثر

مجاهدت با نفس و رياضت ها و عبادتها، خداوند به انسان افاضه مى كند و دل انسان را سرچشمه حكمت و معرفت قرار مى دهد.

 

ج لذّت جوئى و سعادت خواهى

سوّمين غريزه اصلى انسان ميل به كامجوئى لذت طلبى و رفاه و سعادت خواهى او است كه مى توان گفت: دائره اش خيلى وسيع است و شعبه ها و فروع بسيار، متنوّع و گوناگونى پيدا مى كند و در كل مى توان همه آنها را در سه بخش متمايز تقسيم نمود: يك بخش آنها كه بويژه به بدن انسانى مربوط مى شود. بخش دوّم آنها كه بينابين هستند ميان روان و بدن و به عبارتى به رابطه روح با بدن و پيوند آن دو مربوط مى شوند. بخش سوّم آنها كه مخصوص روح و روان آدمى هستند.

ما در اينجا به تعدادى از جلوه ها و مظاهر گوناگون اين غريزه اشاره مى كنيم كه به ترتيب عبارتند از:

 

الف غرائز

منظور ما از غرائز، در اينجا، تمايلات ويژه اى است كه به بدن مربوط مى شود و هدف آنها تأمين نيازهاى مادى و جسمانى انسانست. در اين اصطلاح غرائز بخشى از تمايلات انسانى است در مقابل بخشهاى ديگرى از تمايلات كه هر يك از ويژگيهائى برخوردار بوده، يك بخش به نام عواطف و بخش ديگر با عنوان فطريّات يا تمايلات عالى شناخته مى شوند.

طبعاً اين اصطلاح با آنچه كه تاكنون لفظ غريزه را در آن بكار برده ايم: يعنى، مفهوم وسيع غريزه كه بمعنى مطلق ميل و گرايش آمده است متفاوت خواهد بود. و تفاوت آندو يك تفاوت كمّى است به اين معنا كه غريزه در اين اصطلاح فقط به بخشى از غريزه در مفهوم عامّ آن اطلاق مى شود.

 

چنانكه با اصطلاح ديگر غريزه در روانشناسى، كه بر اساس يك بينش خاصّ درباره منشأ رفتار انسانى بوجود آمده است، نيز متفاوت خواهد بود. در طول تاريخ روانشناسى، درباره اينكه منشأ رفتار آدمى چيست نظريات مختلفى ابراز شده كه هر يك آنرا بگونه اى تفسير كرده اند و با نامهاى 1ـ خردگرا 2ـ ماشين گرا 3ـ غريزه ها 4ـ نيازها و سائقها در روانشناسى شناخته مى شوند.

در اين اصطلاح روانشناسان، «غرائز» تمام رفتار آدمى را تبيين مى كرد و منظور از آن، نيروهائى زيستى فطرى است كه جاندار را از پيش آماده مى سازد كه تحت شرائط مناسب به شيوه اى خاص عمل كند. برچسب غريزى زدن به رفتار، تبيينى از آن بدست نمى داد جز آنكه اشاره اى به موروثى بودن آن داشته باشد. در مقابل نظريه غرائز، ديدگاه «نيازها» و «سائقها» به وجود آمد. سائق حالتى از برانگيختگى است كه تحت تأثير يك نياز زيستى بوجود مى آيد و جاندار را برمى انگيزد تا نيازهايش را چاره كند(1).

در هر حال، غريزه در اين اصطلاح، اوّلا اشاره به تفسير خاصّى از منشأ رفتار آدمى است و كيفيّت خاصّى را ابراز مى دارد كه ما در بكارگيرى واژه غريزه در اينجا توجّهى به آن تفسير خاصّ و آن كيفيّت نداريم و ثانياً غريزه در اين اصطلاح همه رفتار انسانى را توجيه و تفسير مى كند و شامل همه گرايشات نفسانى و تمايلات انسانى مى شود در صورتيكه منظور ما از غريزه در اينجا صرفاً منحصر مى شود به بخش مادى و جسمانى تمايلات انسان در مقابل ديگر بخشهاى آنها.

مهمترين غرائز انسان كه به بدن مربوط مى شود عبارتند از غريزه تغذيه و غريزه جنسى كه هر كدام آنها اندام مخصوص و جهاز ويژه اى در بدن دارند و به شعب و فروع گوناگون و متنوّعى تقسيم مى شوند. مثل شهوات و تمايلات گوناگون نسبت به چشيدنيهاى مختلف و مزه هاى شيرينى، شورى، ترشى و غيره و طعمهاى مختلف


1ـ اقتباس از زمينه روانشناسى، ترجمه جمعى از مترجمين ايرانى، ص 25.

غذاهاى مطبوع كه يدرك و لايوصفند و نمى توان نام خاصّى از چشيدنيها را بر آنها نهاد و شايد تركيبهائى از مزه هاى شناخته شده با نام و نشان باشند. و يا ميل هاى مربوط به بوها و رنگهاى مطبوع اغذيه.

همچنين، غريزه تشنگى و غريزه دفاع از خود در برابر مهاجم و ديگر غرائز كه در كنار دو غريزه فوق، مجموعه غرائز و تمايلات ويژه مربوط به بدن را تشكيل مى دهند و نيازهاى مادّى و جسمانى انسان را تأمين مى كنند.

 

ب جمال دوستى

يكى ديگر از فروع و شاخه هاى لذّت طلبى، علاقه به جمال است كه بنوبه خود از شعب مختلفى برخوردار خواهد بود. نخست، جمال طبيعى جمادات است كه انسان از ديدن كوه و دريا و چشمه سارها و آسمان و ستارگان و ماه و خورشيد لذّت مى برد. دوّم جمال موجود در گياهان و علاقه و انبساط و فرحى است كه از ديدن مناظر زيباى گلستانها و بوستانها و باغات سرسبز پر از ميوه هاى رنگارنگ و جنگلهاى خرّم سربفلك كشيده، به انسان دست مى دهد و سوّم جمالى كه در حيوانات و انسانها وجود دارد و آثار عميق آن در انسانها و جوامع انسانى بصور مختلفى بروز و ظهور پيدا مى كند و در مواردى سرنوشت و خطّومشى زندگى انسان را بكلّى دگرگون و احياناً همه نيروى انسانى را در يك جهت خاصّ، مفيد يا مضرّ، بسيج مى سازد.

آنچه را كه در بالا گفتيم جمالهاى محسوس هستند: واقعيّتهائى كه انسان از طريق ادراك حسّى بوسيله ديدن با چشم با آنها ارتباط برقرار مى كند و ادراك لذّت بخش و باصطلاح ملائم با طبعى برايش فراهم مى شود. البتّه، جمال منحصر در اين جمالهاى حسّى نيست و جلوه هاى خيالى هم دارد كه شعرا و ديگر اصناف اهل ذوق و هنر با اين قسم جمالهاى خيالى مرتبط هستند. شعرا، هنرمندان نقّاش و

تصويربردار، مجسّمه سازان و ... كارشان بيشتر با درك، خلق و ابداع زيبائيها و جمالهاى خيالى مربوط مى شود كه در لفظ و معنى و نقش و صورت، جمالهاى خيالى مدرك خود را، تا آنجا كه قدرت و توان هنرى شخص هنرمند اجازه مى دهد، در اظهار آن و انتقال به ديگران سعى مى كند. همچنين، جمالهاى عقلى داريم كه قوّه عاقله آن را از نظم و انتظام و كمال موجودات درك مى كند و جمال عرفانى و وجودى داريم با اين بينش كه همه هستى زيبا است و هر موجودى كاملتر و از بهره وجودى بيشترى برخوردار باشد از زيبائى و جمال بيشترى برخوردار خواهد بود و انسان از درك آن بيشتر لذت مى برد. به همين جهت است كه جمال را حتّى به ذات الهى هم نسبت مى دهيم و كسانى كه مشاهدات توحيدى دارند يك باب از مشاهداتشان به اسماء و صفات جماليه الهى مربوط مى شود.

 

ج عواطف

بخشى ديگر از تمايلات، لذّت جويى و سعادت خواهى انسان با نام عواطف شناخته مى شوند. عواطف، احساساتى هستند كه در ارتباط با يك موجود زنده و ذى شعور ديگر در نفس انسان تحقّق مى يابد و وى را واميدارد تا بنفع آن موجود ديگر گامى بردارد و يا حدّاقلّ با وى اظهار همدردى و يا احساس ترحم و يگانگى كند.

نمونه ساده عواطف، انسى است كه انسان با دوستان و خويشاوندان خود پيدا مى كند و يا حتّى در مواردى ممكن است با يك انسان كاملا بيگانه احتياج به انس پيدا كند. مثل كسى كه مدّتها در بيابانى تنها سرگردان شده و كسى را نديده است اكنون وقتى انسانى را ببيند. حتى اگر بلحاظ نژاد و مذهب و هر چيز ديگرى هم از او جدا باشد صرفاً به دليل اينكه يك انسان است و او را از تنهائى و وحشت بيرون مى آورد، از ديدن او خوشحال مى شود و از انس با او لذّت خواهد برد.

احساس ويژه مادرى نسبت به فرزند كه وى را واميدارد تا او را تر و خشك كند،

شير دهد، بياموزد و پرورش دهد و احساس خاصّ پدرى كه وى را واميدارد خود را به رنج و تلاش درگير كند تا با حاصل دسترنج خويش بتواند به زندگى فرزندان خود سر و سامانى دهد و نيازهاى زندگيشان را برآورده سازد و احساس همسر نسبت به همسرش كه تا پايان عمر و حتّى پس از خمود تمايلات و شهوات جنسى و زوال آب و رنگ جوانى ادامه دارد و احساسى كه انسان نسبت به بيماران و فقرا و ضعفا پيدا مى كند و سبب مى شود تا به آنان كمك و با آنان اظهار همدردى و نسبت به ايشان مهر و محبت كند و نظائر اينها شعب مختلفى از عواطف هستند يعنى تمايلاتى كه انسان را وادار به خدمت به ديگران مى كنند و بخاطر آنها انسان از خدمت كردن به ديگران لذّت مى برد.

 

د احساسات و انفعالات

احساسات و انفعالات سطحى ترين و آشكارترين مرتبه از مراتب نفس را تشكيل مى دهد؛ يعنى، اگر عميقترين نقطه روح و نفس انسانى را همان عميقترين نقطه وحدت و بساطت نفس تلقّى كنيم و از آن نقطه وحدت به سوى كثرت و از اعماق پيچيده به طرف ظواهر سطحى نفس بالا بيائيم از مراتب مختلف نفس خواهيم گذشت و نهايتاً به مرتبه سطحى و آشكار احساسات و انفعالات مى رسيم.

آدمى وقتى چيزى را دوست داشت و براى رسيدن به آن تلاش كرد امّا به خواسته خود نرسيد يك حالت انفعالى در سطح نفس وى پديد آيد كه «حزن و اندوه» نام دارد و در مقابل اگر به خواسته خود برسد احساس ديگرى به وى دست خواهد داد و حالت ديگرى به وى دست مى دهد كه «شادى» نام دارد؛ ولى، اگر از اصل خواسته اى نداشته باشد تا براى رسيدن به آن به سعى و تلاش بپردازد در اينصورت، نفس و روان چنين انسانى از هر دو حالت غم و شادى، عارى است.

و نيز اگر شخص احساس كند كه خواسته هايش به خطر افتاده است و يا متوجّه

شود كه احتمالا بايد از محبوب و مطلوب خود جدا شود و آنچه را كه با رنج و تلاش به دست آورده است از دست بدهد حالت انفعالى ديگرى به وى دست خواهد داد كه «خوف» ناميده مى شود و در مقابل، اگر خطرى وى و خواسته هايش را تهديد نكند و يا عامل خطرناك و تهديدكننده اى را در پيش رو و مسير زندگى خويش نيابد احساس «امنيّت» به وى دست خواهد داد.

چنانكه شخص اگر تلاشهاى خود را در رسيدن به هدف و مطلوب خويش مؤثّر تشخيص دهد حالت «رجاء» و «امّيد» و يا دلگرمى به كار در نفس وى حاصل آيد و اگر آنها را بى ثمر و بى فايده تشخيص دهد حالت «يأس» و «نااميدى» و دلسردى از كار به وى دست دهد.

حالات نامبرده را احساسات و انفعالات گويند و سطحى ترين مراتب نفس را تشكيل مى دهند كه متأثّر از ساير شؤون و خواسته هاى نفس مى باشد.

آنچه را كه تاكنون گفته ايم توضيحى بود درباره ساختمان نفس آنچنان كه ما تصوّر مى كنيم بدين منظور كه طرحى براى بررسى مسائل مربوط به نفس داشته باشيم و روشن باشد از كجا بررسى اين مسائل را بايد آغاز كنيم و به ترتيب ادامه دهيم و نهايتاً به كجا ختم مى شود.

 

نكات تكميلى

اكنون، كه طرح نامبرده را توضيح داده ايم و طرز ورود و خروج در اين بحث برايمان روشن شده، چند نكته تكميلى در ارتباط با آن وجود دارد كه لازمست در همينجا به توضيح آنها بپردازيم:

 

1ـ ارتباط و آميزش انگيزه ها

كانالها و انگيزه هاى مختلفى را كه براى نفس تصوّر كرديم، چنانكه قبلا گفته ايم،

جدا و منعزل از يكديگر باقى نمى مانند و همانند شاخه هاى درخت نيستند كه وقتى در يك نقطه از هم جدا شدند هر يك براى خودش به سوئى حركت و رشد كند و هيچوقت با هم ارتباط پيدا نكنند و فى المثل شاخه علم و آگاهى بكلّى جداى از شاخه قدرت و شاخه قدرت نيز جداى از شاخه لذت راه خود را ادامه دهند.

از خصوصيّات نفس اينست كه كانالهاى مختلف آن با هم آميزش و اشتباك پيدا مى كنند، در هم فرو مى روند و به يكديگر مربوط مى شوند. گاهى ممكن است چند انگيزه گوناگون انسان را به انجام يك كار مشخّص وادار يا به چيزى علاقه مند سازند. فى المثل، غريزه جنسى يكى از انگيزه هاى انسان است؛ ولى، اين غريزه غالباً با زيبائى طلبى انسان همراه است و به كمك هم انسان را در يك مسير خاصّ تحريك مى كنند، كسى كه همسرى انتخاب مى كند تنها هدفش در اشباع كردن ميل جنسى خلاصه نمى شود كه بدون درك زيبائى همسر نيز همانند ارضاء ميل جنسى در نابينايان كه از درك زيبائى همسرشان عاجز و ناتوان هستند امكان پذير خواهد بود؛ بلكه، به همان ميزان و يا حتّى بيشتر گرايش به اين دارد كه همسر زيبائى انتخاب كند. بهرحال اين دو انگيزه با هم انسان را وادار به گزينش يك همسر مى كنند.

همچنين، حقيقت طلبى كه گفتيم: يكى از ميل هاى اصيل و انگيزه هاى بنيادى انسان است كه پيوسته او را وادار به تحقيق و تلاش خواهد كرد. امّا در اغلب موارد، بويژه مواردى كه علم وسيله اى براى كسب قدرت يا جمع مال و ثروت شود و يا بنحوى عامل التذاذ انسان باشد و يا احترام و شخصيّت و عزّت و موقعيّتى را براى انسان فراهم آورد، با انگيزه ها و تمايلات ديگرى همراه مى شود و با قوّت و قدرت بيشترى انسان را وادار به تلاش خواهد كرد. و از اين رو است كه هر چند ميل به حقيقت، نسبت به همه علوم، كشش مساوى در انسان ايجاد مى كند؛ ولى، انسان از ميان آنها آن علوم ويژه اى كه يكى از امتيازات و ارزشهاى فوق را براى او ارمغان آورد، دنبال خواهد كرد. يعنى، در حقيقت اين تمايلات ديگر هستند كه با ميل به

حقيقت جوئى همراه مى شوند و در جهت دهى به فعاليّت آن نقش چشمگير دارند.

در نتيجه مى توان ادّعا كرد كه انگيزه هاى متنوّع و پيچيده انسان با ايجاد عشق و نفرت نسبت به متعلق يكديگر در ترتيب اثردادن و يا رهاكردن و تأكيد و تضعيف يكديگر تأثير مى گذارند و اين رابطه، از سوئى قدرت انسان را بر انجام كارهائى كه متعلّق چند انگيزه است مى افزايد و در صورت تعارض با هم از آن ميكاهد مگر انسان با سرانگشت علم و معرفت اين تعارض را به نحوى معقول كه براى انسان در كلّ مفيد و سودمند باشد حل كند و سبب گزينش آن انگيزه اى باشد كه انسان را به كارى مفيدتر و داراى آثار و نتائج بهتر و بادوامتر وادار مى كند و از طريق حلّ اين تعارض مجدداً قدرت انسان را بر انجام آن كار بيفزايد.

با توجّه به بيان فوق به خوبى بر رابطه تنگاتنگ و نزديك ابعاد گوناگون و انگيزه هاى مختلف انسان و تأثير و تأثّر آنها نسبت به يكديگر واقف مى شويم.

 

2ـ تأثير انگيزه ها در ارزش اخلاقى

انگيزه هاى موجود در نفس انسان در ارزش دادن به افعالى كه بر اساس آن انگيزه ها به وجود آمده اند، اعمّ از اينكه ارزش مثبت باشد يا منفى، نقش چشمگيرى دارند و اين از آن ويژگيهاى رفتار انسان است كه بخصوص در اخلاق بايد مورد توجّه قرار گيرد؛ از اين رو، اختلاف ارزش افعال و رفتار انسانى، تا حدّ زيادى، به اختلاف انگيزه وى در انجام آن كار بستگى دارد. بنابراين، هنگاميكه كارى را مى خواهيم، از نظر اخلاقى، ارزيابى كنيم حتماً، لازم است، انگيزه اصلى و منشأ و ريشه آنرا در نفس انسان پيدا كنيم.

نقش انگيزه، در دادن ارزش اخلاقى به كار، بويژه، در كارهاى عبادى چشمگيرتر و آشكارتر خواهد بود. كارهاى عبادى را كه انسان انجام مى دهد، اگر به انگيزه كسب جاه و مقام و محبوبيّت و آبرو در نزد مردم باشد، ارزش و اثر اخلاقى خود را

از دست مى دهد. در جامعه اى كه اهل عبادت محترم هستند و انسان تحت تأثير چنين جوّى عبادت و خداپرستى رياكارانه اى انجام مى دهد، اين گونه عبادت انسان، در واقع، عبادت و خداپرستى نيست؛ بلكه، كارى است كه شكل عبادت و صورت خداپرستى دارد و نه تنها انسان را به خدا نزديك نمى كند؛ بلكه، موجب دورى وى از خدا و رحمت خدا خواهد شد.

عبادت و پرستش خدا، كه انسان را مقرّب درگاه خدا مى كند، كارى است كه كاملا خالص باشد و صرفاً، با انگيزه تقرّب به خدا و به اصطلاح، با قصد قربت انجام گيرد و تنها در اين صورت است كه اثر متوقع را دارد و از ارزش اخلاقى برخوردار است.

كسى كه به انگيزه داشتن زندگى مرفّه، احترام و محبوبيّت در نزد مردم و مقدّس و با تقوا جلوه دادن خود به عبادت مى پردازند و بخاطر اين كار انتظار دست بوسى دارد او در واقع، عبادت را وسيله قرار داده است براى رسيدن به اين خواسته ها و اين كار او به جاى خداپرستى، نوعى خودپرستى است كه به هيچ وجه آثار عبادت و پرستش بر آن بار نمى شود و از ارزش مثبت اخلاقى برخوردار نخواهد بود.

از سخنان فوق به اين نتيجه مى رسيم كه ريشه يابى انگيزه ها در ارزيابى افعال اخلاقى بسيار مهمّ است و در روايات و آيات هم بر اين رابطه تأكيد فراوان شده تا آنجا كه، اعمال به عنوان ثمره و ميوه نيّت ها و نيّت ها به عنوان اساس و ريشه هاى اعمال معرّفى شده اند و چون ما قبلا نيز در اين زمينه بحث كرده ايم در اينجا به همين اشاره بسنده مى كنيم و خواننده را به بحث هاى گذشته اى كه درباره نيّت داشته ايم ارجاع مى دهيم.

البتّه براى تكميل بحث مربوط به رابطه انگيزه باارزش اخلاقى لازمست در اينجا بيك نكته ديگر نيز اشاره اى داشته باشيم كه صرف وجود اين خواستها و انگيزه ها در كمون نفس انسانى ملاك و معيار و موضوع ارزش اخلاقى، نمى تواند باشد و

هيچكس را نمى توان مذمّت كرد كه مثلا چرا ميل جنسى دارى و يا چرا انگيزه قدرت و قدرت طلبى در نفس تو وجود دارد و ... چنانكه، هيچكس را هم نمى توان بخاطر داشتن ميلها و انگيزه ها ستايش كرد. انگيزه ها و تمايلات موجود در نفس انسان فطرى و خدادادى هستند و از آنجا كه، قبلا هم توضيح داده ايم، متعلق ارزش اخلاقى فعل اختيارى انسان است اين انگيزه هاى فطرى كه جبراً و تكويناً در نهاد انسان جايگزين شده اند و از دائره اختيار وى بيرون هستند نمى توانند متعلّق ارزش اخلاقى باشند نه ارزش مثبت و نه ارزش منفى.

البتّه، در ترتيب اثردادن به اين تمايلات و انگيزه ها، در جهت دهى و هدايت آنها، در رعايت اندازه و تعديل آنها و يا در افراط و تفريط در ارضاء آنها ارزش اخلاقى مثبت يا منفى مطرح خواهد بود؛ چراكه، اينها امورى اختيارى هستند و به مرحله ظهور اين انگيزه ها و تمايلات در حركتها و تلاشها و اعمال انسانى مربوط مى شوند.

نتيجه اى كه مى گيريم اينست كه انگيزه ها و تمايلات هر چند از آنجا كه در رسيدن انسان به كمال لائق خود مفيد هستند، از نظر فلسفى خوب و خيرند و از اين ديدگاه در واقع، همه چيز خير است «اَلَّذى اَحْسَنَ كُلَ شَىء خَلْقَهُ» كه خدا هر چه را كه آفريده خوب آفريده است چون فطرى و تكوينى و از دائره اختيار بيرونند در عين حال، فاقد ارزش اخلاقى هستند. و اين حكم در همه موارد اعمّ از غرائز، جمال دوستى، عواطف احساسات و انفعالات صادق است چراكه وجود آنها در نفس انسان امرى است جبرى، تكوينى، فطرى و خدادادى و اختيار انسان را در آن هيچ نقشى نيست تا مشمول ارزش، مثبت يا منفى اخلاقى قرار گيرند كه منحصر به افعال اختيارى انسان خواهد بود. بنابراين، مورد مدح و ذمّ قرار نمى گيرند و نمى توان گفت خوب يا بد هستند.

البتّه، از آنجا كه انسان قادر است آنها را تقويت يا تضعيف كند به آنها جهت دهد به مقتضاى آنها عمل كند و يا عمل نكند و رهايش سازد از افراط و تفريط بكاهد و به

تعديل آنها بپردازد گرچه نسبت به اصل وجود مايه فطرى آنها در نفس هيچگونه قدرتى در ايجاد يا اعدام آنها ندارد بلحاظ آنچه كه مقدور اوست داخل در محدوده اختيار وى مى شوند و در نتيجه در قلمرو اخلاق و ارزشهاى اخلاقى قرار مى گيرند و شخص، مورد مدح و ذمّ قرار خواهد گرفت و اگر امر و نهى هم وجود داشته باشد در همين محدوده اختيار انسان خواهد بود.

 

3ـ تزاحم انگيزه ها

همه خواست هاى مختلفى كه انسان دارد يك جا براى وى حاصل نمى شود؛ به دليل محدوديّت خاصّى كه از ويژگيهاى زندگى مادّى است و انسان ناگزير است، در بين اين منابع محدود و غير قابل جمع، يكى را انتخاب كند.

اكنون، اين پرسش مطرح مى شود كه انتخاب انسان، از ميان خواسته هاى مختلف و متعارض بر چه اساسى انجام مى گيرد؟ در پاسخ مى توان گفت: گاهى انسان به طور طبيعى، يك چيز را، از ميان چيزهاى مختلفى كه مطلوب او است، انتخاب مى كند به اين علّت كه نسبت به آن انگيزه قوى ترى دارد و طبيعى است كه، وقتى چند انگيزه و عوامل محرّك تزاحم پيدا كنند هر يك از انگيزه ها قوى تر باشد مؤثّر واقع مى شود. دقيقاً، مثل نيروهاى طبيعى و فيزيكى متعارض؛ يعنى، مثلا، اگر نيروئى از سمت راست بر جسمى فشار وارد كند براى اينكه به طرف سمت چپ و نيروى ديگرى از سمت چپ بر همان جسم فشار وارد كند به طرف راست حركت كند، در اين صورت، اگر دو نيروى نامبرده مساوى باشند، هر يك به وسيله ديگرى خنثى مى شود و نتيجه اين مى شود كه جسم بر جاى خود بماند و به هيچ سوئى حركت نكند؛ ولى، اگر يكى از اين دو نيرو قوى تر از ديگرى باشد در اين كشمكش، نيروى معارض خود را از پيش پاى خود برمى دارد و تأثير خود را بر جسم نامبرده وارد خواهد كرد و جسم را به طرف مقابل حركت خواهد داد.

 

در فعّاليّت هاى انسان نيز كه آثار خواست ها و انگيزه هاى روحى و روانى انسان هستند؛ دقيقاً، و نظير كشمكش نامبرده در بين نيروهاى طبيعى وجود دارد. هنگامى كه خواست هاى مختلف و متزاحم روياروى هم قرار مى گيرند، هر يك از آنها كه از انگيزه هاى ديگر قوى تر باشد مؤثّر واقع مى شود. انسان پيوسته در مسائل زندگى در سر دو راهيها و چند راهيها قرار دارد و ناگزير از آنست كه راهى را انتخاب كند تا بتواند به حركت و تلاش دست بزند. اين انتخاب همانطور كه در بالا گفتيم: گاهى به وسيله يك عامل طبيعى انجام مى گيرد و انگيزه قوى تر خود به خود پيشى مى گيرد و تأثير مى گذارد. امّا عامل گزينش انسان در نيروى طبيعى خلاصه نمى شود؛ بلكه، يك عامل انسانى تر هم وجود دارد كه در بين انگيزه هاى متعارض راه گزينش را به روى انسان باز مى كند و عامل حركت و تلاش وى خواهد شد و آن عبارتست از عامل شناخت و ارزش يابى انگيزه ها و تشخيص آنكه از ميان آنها ارزشمندتر، بهتر و باقى تر است. اين شناخت و ارزيابى توان گزينش و انتخاب عمل ارزشمندتر و مفيدتر را به انسان خواهد داد و در اينصورت، پاى ارزش هاى اخلاقى به ميان كشيده مى شود.

در تبيين عامل شناخت براى گزينش حدّ و حدود كمّى و كيفى انگيزه ها و رعايت اعتدال بايد به اين نكته توجّه كنيم كه سير انسان بايد به سوى يك هدف مشخّص و ارزنده باشد و ناگزير اقتضاى اين را دارد كه در اشباع انگيزه ها حدّ و حدود و كميّت و كيفيّت خاصى را رعايت كند بگونه اى كه وى را به آن هدف ارزنده، نزديك كند.

و در همينجاست كه اوّلا، پاى شناخت به ميان مى آيد زيرا، لازمست آن هدف ارزنده و اقتضاءاتش را بشناسيم و حدّ و حدود و كميّت و كيفيّت لازم و مفيد را تشخيص دهيم تا بتوانيم آگاهانه گزينش كنيم.

و ثانياً پاى اخلاق و ارزشهاى اخلاقى به ميان مى آيد چراكه رعايت اين حدود و اندازه ها از نظر كمّى و يا صفات و خصوصيات از نظر كيفى در اختيار ماست و در

صورتيكه رعايت كنيم كار، داراى ارزش مثبت واگرنه داراى ارزش منفى خواهد بود. بنابراين مى توان گفت كه در ميان آن هدف نهائى ارزشمند و انگيزه ها و اهداف پايينتر نيز نوعى تزاحم و تعارض وجود دارد ولى، رسيدن به آن هدف نهائى ارزشمند، تعيين كننده كميّت و كيفيّت و جهت اشباع و ارضاء ساير خواستها و تمايلات است.

 

4ـ انگيزه هاى پنهان

شناخت انگيزه ها و عوامل روانى و تأثيرى كه در تلاشها و فعاليّتهاى انسان دارند، نيازمند دقّت فراوان خواهد بود. گاهى آدمى كارى را انجام مى دهد و به گمان خود انگيزه ويژه اى را در انجام آن كار مؤثر و دخيل مى داند، در صورتى كه در بعضى موارد اگر كمى بيشتر دقّت كند، متوجّه خواهد شد، در واقع، انگيزه ديگرى بوده كه وى را وادار به انجام اين كار نموده است. تفسير اين دوگانگى ميان آنچه كه ما به عنوان انگيزه عمل نامبرده مى شناسيم و آنچه كه انگيزه واقعى آن بوده و تأثير اصلى را داشته است اينست كه در پشت پرده و در مراتب عميق تر نفس انسان، كه كمتر در معرض آگاهى و مورد توجّه ما قرار دارند، فعل و انفعالاتى انجام مى گيرد و عوامل و انگيزه هائى مخفى، بدون آنكه خود ما متوجّه شويم، ما را وادار به انجام كارى مى كنند آنچنان كه ما را به اشتباه مى اندازند تا انگيزه كار خود را به غلط تفسير كنيم. بزرگان علم اخلاق و تربيت، در مواردى از حيله هاى نفس خبر مى دهند و انسان را هشدار مى دهند و از آن برحذر ميدارند و اين حيله ها چيزى جز همين فعاليّت هاى پنهانى نفس كه در اعماق نفس و پوشيده از نظر انسان انجام مى گيرد نيست.

 

پاسخ به دو پرسش

اكنون كه طرح پيشنهادى خود را همراه با نكات تكميلى آن، در مورد نفس

انسانى و ويژگيهاى آن ارائه داده ايم، ممكن است در ارتباط با اين طرح، سؤالهائى انگيخته شود كه ما در اينجا به طرح دو پرسش و پاسخ به آن دو مبادرت مىورزيم.

نخستين پرسش اينست كه در اين مدل جاى محبّت خدا مشخّص نشده است آنچه را كه ما در اين جا مطرح كرده ايم حبّ ذات است كه آن را نقطه آغاز قرار داديم و بعد هم حبّ بقاء، حبّ كمال، علم و قدرت و حبّ لذّت را به عنوان شاخه ها و فروع آن مطرح ساختيم. اكنون سؤال مى شود كه حبّ خدا كه بر اساس آيات و روايات يك امر فطرى است در سرشت انسان در آميخته و در اعماق نفس آدمى جاى دارد چرا جاى آن در اين طرح مشخّص نشده و در كجاى آن قابل طرح خواهد بود؟

در پاسخ به اين پرسش مى توان گفت: حبّ الهى در دل انسانها صور گوناگونى دارد و ممكن است به سه صورت مورد بحث واقع شود: نخست، به عنوان يك نيروى محرّك ناآگاهانه كه در عمق فطرت انسان و در درون نفس وى جاى دارد هر چند خود انسان از وجود آن غافل است و نسبت به آن توجّه ندارد. دوّم، حبّ آگاهانه اى كه براى افراد متعارف حاصل مى شود و همه مؤمنين كم و بيش از آن برخوردارند. و سوّم، مرتبه كامله محبّت الهى است كه براى اولياء خدا و كسانى كه مرتبه معرفتشان درباره خداى متعال كامل شده و به اصطلاح عرفانى به مقام توحيد رسيده اند، حاصل مى شود.

محبّت به خدا در صورت نخست آن همانطور كه اشاره شد، نظير معرفت فطرى به خداوند حقيقتى است كه انسان هر چند به سوى آن جذب مى شود و آثارى بر آن مترتّب مى سازد ولى آگاهى روشنى از وجود آن، در ضمير خود ندارد. ما قبلا گفته ايم كه برحسب آيات و روايات به ويژه آيه ميثاق، انسان يك معرفت فطرى و ناآگاهانه به خداى متعال دارد و درك شهودى ضعيفى به ربوبيّت خداى متعال در مرتبه باطنى و پوشيده روان انسان وجود دارد و اكنون مى گوئيم: حبّ الهى و

خدادوستى هم به عنوان يك عامل ناآگاهانه هر چند در نفس وجود دارد ولى، در مخفى بودن و آشكار نبودنش حكم معرفت فطرى نامبرده را دارد و انسان خود از وجود آن آگاهى كاملى ندارد و همين ويژگى سبب شده كه جائى براى آن در اين طرح باز نشود؛ چراكه، اين مدل براى آن خصوصيات روانى و لايه هاى نفسانى ترسيم شده كه آشكار باشند و جنبه آگاهانه داشته باشند و هر كسى وقتى به نفس خود باز گردد آنها را به روشنى در آنجا بيايد و مشاهده كند.

طرحى كه ما در اينجا ارائه داده ايم درباره نفس در محدوده «علم روانشناسى» است در حاليكه، آنچه كه در بالا از محبّت و يا معرفت فطرى نفس نسبت به خدا نام برديم يك نكته عرفانى است و بالاتر از حدّ «روانشناسى» متعارف مى باشد. در واقع مى توان گفت: همين محبت و معرفت يا خدادوستى و خداشناسى فطرى است كه وى را به سوى يك مقصد نهائى متعالى مى كشاند و در جوار رحمت حق قرار مى دهد هر چند كه خود شخص از وجود اين عامل نيرومند روانى و نفسانى غافل است و نمى داند اين عامل چيست؟ و او را به كدام مقصد حركت مى دهد. به تعبير ديگر: آنچه كه انسان بدان آگاهى و توجّه دارد «حبّ ذات» است و اين محبت فطرى در عمق آن قرار دارد: حبّ ذات پديده اى است نفسانى و روانى كه در عمق آن، خدادوستى مستتر است و از رهگذر حبّ ذات يا خود دوستى به صورت مخفى و ناآگاهانه نقش خود را ايفا كرده وى را به سوى مقاصد متعالى سوق مى دهد.

محبّت و خدا دوستى به معنى دوّم آن كه گفتيم همه مؤمنين كم و بيش، به تناسب مراتب معرفتشان از آن برخوردارند عبارتست از همان محبّتى كه افراد عادى نسبت به خداى متعال دارند يعنى، خدا را بخاطر نعمتهائى كه به ايشان داده و به خواسته هاشان رسانده يا بخاطر نقمتها و ناملائماتى كه از آنان دور كرده و خطرهائى كه از ايشان دفع مى كند، دوست مى دارند. بنابراين، چنين محبّتى در اصل به نعمتهاى خدا و با نظرى دقيقتر به خواسته هاى خودشان تعلّق گرفته است و

مع الواسطه به خدا نسبت داده مى شود. ما بقاء زندگى و دوام عمر خويش را دوست مى داريم، خدا را نيز چون علّت بقاء زندگى و دوام عمر ما است دوست مى داريم. كمال خويشتن را دوست مى داريم، خدا را نيز از آنجا كه معطى اين كمال است و يا وسيله تكامل ما را فراهم مى آورد، دوست خواهيم داشت و نيز در اصل، التذاذ و تمتّع خويش را دوست مى داريم ولى، وقتى فكر مى كنيم و متوجّه مى شويم اين خدا است كه نعمتهاى گوناگون و بى شمار در دسترس ما قرار داده و وسائل تمتّع و لذت بردن را از هر درى براى ما فراهم آورده است دوست مى داريم.

سخن فوق در مورد نعمت ها و لذّت هاى اخروى نيز صادق است، يعنى، براى گروه بسيارى از مؤمنان برخوردارى از نعمتهاى بهشت و حور و غلمان و قصور مطرح است ولى از آنجا كه همه اين نعمتها را از خدا مى بيننداو را نيز دوست مى دارند.

افراد متعارف در انجام كارهاى اخلاقى، عبادى و ارزشى انگيزه اخروى دارند. كارهاى خيرى كه انجام مى دهند و تلاشى كه به منظور كسب فضائل و نفى رذائل اخلاقى به عمل مى آورند همگى به خاطر آنست كه در آخرت به سعادت برسند از نعمت هاى بهشتى برخوردار و از عذاب الهى بركنار باشند. پس انگيزه اصلى و محبوب نخستين آنان همين جذب اين نعمتها و دفع اين نقمتهاى نامبرده است و خدا را در مرحله دوّم و به لحاظ آنكه اين پاداش ها و كيفرها به دست او انجام مى گيرد مورد توجّه و محبّت خويش قرار مى دهند و محبّت ايشان به خدا ثانوى است نه اوّلى و ذاتى.

بديهى است ما در اين مدل به تنظيم و طرّاحى امور ذاتى و نفسانى پرداخته و ريشه هاى افعال و رفتار انسان را كه اصالتاً و ذاتاً در نفس انسان وجود دارد دسته بندى كرده ايم و بنابراين، محبّت خدا به اين معناى دوّم نيز جايگاه ريشه اى و مستقلّى در اين طرح نخواهد داشت.

 

اين نوع محبّت نسبت به خداوند، همانند محبّتى است كه ما به باغيان داريم به خاطر آنكه باغ و درختان سرسبز و پرميوه و گلهاى زيباى آنرا ذاتاً دوست مى داريم و  باغبان را نيز كه اين باغ را در اختيار ما قرار مى دهد بخاطر آنها و بالتّبعدوست مى داريم. چنين محبّتى نسبت به خدا از آنجا كه اصالت ندارد آسيب پذير است و حتّى در مواردى ممكن است به عناد و عداوت نسبت به او تبديل شود. كسانى كه علاقه و محبّتشان به امور مادّى و نعمتها و محبوبهاى دنيوى شديدتر است و خدا را هم تنها بخاطر آنها دوست مى دارند وقتى متوجّه مى شوند كه خدا محبوبهايشان را از آنان گرفت از او ناراضى مى شوند. به ويژه، به هنگام مرگكه مى بينند اين خدا است كه دارد جانشان را مى گيرد و از محبوبهايشان جداشان مى كند، بغض خدا را در دل مى گيرند و ايمانشان را از دست مى دهند و با اين حال از دنيا مى روند.

همچنين، بسيارى از دوستيها در ميان دوستان بر همين پايه و اساس استوار است يعنى، اساس اين دوستيها نوعى استفاده و بهره بردارى مادّى و معنوى خواهد بود كه اگر روزى اين استفاده ها قطع شود و خواسته هايشان از طريق دوستانشان حاصل نشود رابطه و علاقه آنان نسبت به هم ضعيف مى شود، رنگ مى بازد و از بين مى رود. از اين روست كه خداوند در قرآن كريم دوستانى را نام مى برد كه در قيامت كارشان به عداوت و دشمنى مى كشد.

«اَلاَْخِلاّءُ يَوْمئِذ بَعْضُهُمْ لِبَعْض عَدُوٌ(1)»

[در روز قيامت دوستان، دشمن يكديگر مى شوند]

و در جاى ديگر مى فرمايد:

«يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ اَخيهِ وَاُمِّهِ وَاَبيهِ وَصاحِبَتِهِ وَبَنيه.»(2)

[روزى كه انسان از برادرش و مادرش و پدرش و همسر و فرزندانش مى گريزد].

 


1ـ زخرف/ 67.

2ـ عبس/ 34.

در آنجا شخص مى بيند آنچه را كه مى خواهد از راه دوستان و زن و فرزند و پدر و مادر و برادر برايش حاصل نمى شود و احياناً اين بستگان باعث گرفتاريش نيز مى شوند از اين رو، محبتش به آنها از بين مى رود و از آنان گريزانست.

نوع سوم محبّت و خدادوستى به اولياء خدا مربوط مى شود؛ زيرا، اين محبّت عميق هنگامى در نفس انسان نسبت به خدا پديد مى آيد كه وى معرفت كامل و عميقى نسبت به خداى متعال و اسماء و صفات و كمال و جمال و جلال وى پيدا كرده باشد. در اين مرحله، انسان با معرفت عميق و حدّت نظر و بصيرتى كه يافته است درك مى كند كه غير از ذات پاك الهى هيچيك از موجودات، از استقلال برخوردار نيستند، از خودش گرفته تا موجودات ديگر و اشيائى كه زمينه تكامل وى را فراهم مى آورند و يا به نحوى در رفاه و سعادت و لذّت بردن وى تأثير دارند هيچيك هستى از خود ندارند و وجودشان ذاتى آنها نيست بلكه، آنچه را كه دارند از خداى هستى و هستى بخش گرفته اند.

انسان در اين مرحله از معرفت خداشناسى به ويژه اگر به معرفت شهودى و درك حضورى نائل شود و در اصطلاح به مقام توحيد ذاتى برسد، محبّتى نسبت به خداى يگانه پيدا خواهد كرد بسيار عميق و دقيقاً، محبّتى عكس نوع دوم آن؛ يعنى، در اين مرحله تنها يك محبت اصيل در اعماق نفس وى حاصل مى شود كه متعلّق به ذات خداى متعال خواهد بود و بقيّه محبّتهاى وى هر چه باشد و به هر كسى تعلّق داشته باشد عرضى و فرعى و به منزله فروع و شاخه ها و ثمرات آن يك محبّت اصيل و ريشه دار متعلّق به خدا خواهد بود تا آنجا كه حتّى حبّ ذات و خوددوستى انسان نيز اصالت قبلى خود را از دست مى دهد؛ چراكه، در اين مرحله از بينش، ذات خود انسان هم به صورت يك وجود طفيلى و شأنى از شؤون آن موجود اصلى و جلوه اى از جلوه هاى او شناخته مى شود در چنين وضعى و با چنين شناختى طبيعى است كه محبّت و دلبستگى وى اصالتاً به آن موجود اصيل تعلّق گيرد و ديگر موجودات غير از او به خاطر آنكه شعاعى از وجود او و آفريده هاى او هستند در

معرض پرتوى از محبّت كه از محبّت اصلى الهى اشتقاق يافته قرار خواهند گرفت.

آرى اين آفريدگار انسان است كه بندگان صالح و اولياء خود را به سوى خود مى كشاند و در دل آنان جا پيدا مى كند و بتدريج آنان را خاص خود قرار مى دهد و دل آنان را پر مى كند آنچنان كه ديگر جائى براى غير او باقى نمى ماند چنانكه در دعاى عرفه حضرت سيدالشهداء(عليه السلام)آمده است: «انت الذى ازلت الاغيار عن قلوب احبائك حتى لم يحبوا سواك» [تو آنكس هستى كه ديگران را از دلهاى دوستانت دور مى كنى تا آنجا كه جز تو را دوست نمى دارند]. البتّه گفتن اين سخنان براى ما آسان و شيرين است اما تحقّقش به اين آسانيها ميسّر نيست مگر آنچنان معرفت بالائى نسبت به خدا پيدا كنيم كه در اين صورت محبّتى را نسبت به او پيدا خواهيم كرد كه هيچ محبّت ديگرى در عرض آن واقع نشود و ديگر محبّتهاى ما نظير محبّتى كه به ذات خود يا به بقاء و كمال خود داريم يا محبّتى كه به علم و سعادت و قدرت خويش پيدا مى كنيم همه و همه به صورت امورى طفيلى و فرعى هستند نسبت به آن محبّت ذاتى بالاصالة كه به ذات و صفات الهى تعلّق دارد و چيزهاى ديگر چون جلوه ها و مظاهرى از صفات و اسماء الهى هستند مورد محبّت انسان قرار مى گيرند.

اين نوع محبّت نيز هر چند اصيل است؛ ولى، از آنجا كه عمومى نيست و در كمتر نفوسى حاصل مى شود در اين طرح جايى براى آن منظور نشده است زيرا تحصيل اين محبّت كارى است دشوار و نمى تواند جنبه عمومى و همه گانى پيدا كند. اين اولياء خاصّ خدا و اوحدى از مردم و قدر متيقّن انبياء عظام و ائمه معصومين هستند كه به اين مرحله از محبّت نائل مى شوند.

نتيجه كلى كه از اين پاسخ مى گيريم آنست كه طرح پيشنهادى ما در اينجا آن ابعاد و گرايشات نفسانى را دربر مى گيرد كه اوّلا، روشن و آگاهانه باشند ثانياً اصيل و ذاتى باشند و ثالثاً، عمومى و همه گانى باشند و هيچيك از سه قسم محبّت و خدادوستى انسان اين هر سه خصوصيت را ندارند چراكه محبّت فطرى روشن و آگاهانه نيست و محبّت مردم عادى و مؤمنين معمولى نسبت به خدا اصيل و ذاتى

نيست بلكه فرع محبّتهاى ديگر است و محبّت اصيل و ذاتى الهى كه از معرفت كامل نشأت مى گيرد ويژه اوليا خدا است و همه گانى نمى تواند باشد و همين سبب شده است تا در اين طرح جائى براى محبّت خدا در نظر گرفته نشود.

دوّمين پرسش آنست كه ما در اين مدل، حبّ ذات را به عنوان اصيلترين گرايش مطرح ساخته و گفتيم اوّلين كششى كه از عمق وجود انسان مى جوشد حبّ ذات است و ديگر گرايشات و تعلقات انسان شاخه ها و شعبه هاى آن هستند. در اين صورت، حبّ ذات نمى تواند بار منفى داشته باشد بلكه مثبت ترين بعد از ابعاد وجودى و گرايشات و تعلقات انسان خواهد بود و اين ارزيابى و ارزش دهى چيزى است مخالف آنچه كه در علم اخلاق مطرح مى شود زيرا در بسيارى از مباحث اخلاق: اسلامى و غير اسلامى خودخواهى و خوددوستى ملاك ارزش منفى تلقّى شده و در كتب اخلاق و بيانات بزرگان آمده است كه ريشه همه مفاسد «من» است و براى مبارزه با شرور و فسادها، بر انسان لازم است كه تعلّق به «من» را در وجود خود ضعيف و نابود سازد و در اين صورت، مى تواند به ارزشهاى والاى اخلاقى برسد چنانكه، از بعضى روايات نيز مى توان دريافت كه محور فضيلت مخالفت با خواستها و هواهاى نفسانى است.

اكنون، اين سؤال مطرح مى شود كه با وجود اين موضع روايات و علماء اخلاق نسبت به نفس، حبّ نفس و خواسته هاى نفسانى، چرا ما «حبّ ذات» را در اين طرح، اساس همه فعّاليّتهاى انسانى تلقّى كرده و گفته ايم: حبّ ذات خودش اصالتاً بار ارزشى ندارد و از نظر اخلاقى نه خوب است و نه بد؟

در اينجا مناسب است به روايتى كه از حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) نقل شده اشاره كنيم. اين روايت گرچه ممكن است از نظر سند قوى نباشد ولى مضمونى جالب و قابل تأييد با اعتبارات عقلى دارد.

بحسب اين روايت از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) سؤال مى شود كه: راه معرفت و خداشناسى چيست؟ آنحضرت در پاسخ مى فرمايد: شناختن نفس يا خودشناسى.

 

سپس پرسيده مى شود: راه موافقت با حقّ چيست؟ پاسخ مى دهد: مخالفت با نفس.

مى پرسد: راه تحصيل رضا و خشنودى خدا چيست؟ پاسخ مى دهد: ناخشنودى از نفس.

مى پرسد: راه وصول به حق چيست؟ مى گويد: دورشدن از نفس.

مى پرسد: راه اطاعت حقّ چيست؟ مى گويد: سرپيچى و مخالفت با نفس.

و همچنين سؤالات فراوان ديگر.(1)

گرچه جمله نخست اين روايت تا حدّى گوياى آن حقيقتى است كه ما به آن اشاره كرده ايم كه معرفت نفس، مبدء خداشناسى مى شود، ولى، از بقيه جملات و سؤالها و پاسخهاى ديگر روايت تا به آخر اينگونه استفاده مى شود كه «نفس» نقطه مقابل «اللّه» و مبدء همه شرور و كژيهاست.

در پاسخ به پرسش دوم بايد بگوئيم: در اين بيان، مغالطه اى صورت گرفته كه منشأ آن اشتراك لفظى واژه هاى حبّ ذات و حبّ نفس است كه در دو مورد و در دو اصطلاح جداگانه به كار مى رود. حبّ ذاتى كه ما در اين طرح از ابعاد اساسى نفس دانسته ايم با هواپرستى و خودخواهى كه در روايات، علم اخلاق و مكاتب اخلاقى از آن مذمّت شده است تفاوت بسيار دارد. نيز واژه نفس، در كلمات علماء اخلاق، مكاتب اخلاقى، روايات و به ويژه روايت فوق در يك مفهوم ويژه و بيك اصطلاح خاص به كار رفته است و در اين طرح و مدل مورد نظر كه گاهى حبّ ذات و گاهى حبّ نفس را به كار برده ايم در معنا و مفهومى ديگر و متفاوت با مفهوم اخلاقى نامبرده بكار رفته است.

 


1ـ بحارالانوار، ج 70، ص 72 از غوالى اللئالى: دخل على رسول اله رجل اسمه مجاشع فقال: يا رسول الله كيف الطرّيق الى معرفة الحق؟ فقال رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم): معرفة النفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى موافقة الحق؟ قال: مخالفة النفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى رضا الحق؟ قال: سخط النفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى وصل الحق؟ قال: هجر النفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى طاعة الحق؟ قال عصيان النفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى ذكر الحق؟ قال: نسيان النفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى قرب الحق؟ قال: النباعة من النفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى انس الحق؟ قال: الوحشة من النّفس. فقال: يا رسول الله فكيف الطريق الى ذالك؟ قال: الاستعانة بالحقّ على النفس.

در توضيح سخن فوق بايد بگوئيم: واژه نفس، در عرف و اصطلاحات علمى در مفاهيم مختلف و به شكلهاى گوناگون بكار مى رود: در اصطلاح فلسفى، نفس، مساوى است با روح انسان كه منشأ حيات، شعور، ادراك و اراده وى مى باشد. كتاب النفس و سَفَر نفس در كتاب فلسفى «اسفار» تأليف فيلسوف و انديشمند توانا مرحوم صدرالمتألّهين، از باب مثال، درباره روح انسان به بحث و بررسى مى پردازد.

اما واژه نفس در علم اخلاق گاهى مقابل «خدا» و گاهى مقابل «عقل» مطرح مى شود. در روايت فوق در موارد متعدّدى نفس را مقابل «اللّه» قرار داده بود. در كتابهاى اخلاق بر اساس تقابل نفس با عقل زياد گفته مى شود كه عقل و نفس انسان دائماً در جنگند اگر نفس بر عقل پيروز شود وى اهل شقاوت است و هر گاه عقل بر نفس غالب آيد اهل سعادت.

بنابراين، نفس به معنائى كه در عمل اخلاق به كار مى رود فرق مى كند با نفس به معنى روح انسان كه در اصطلاح فلسفه كاربرد دارد و مى توان گفت: نفس به معنى اخلاقى آن يكى از اعتبارات روح است و به عنوان مبدئى براى گرايشات نامطلوبى كه انسان را به پستى سوق مى دهد تلقى مى شود.

از نظر فلسفى، حقيقت نفس از وحدت و بساطت برخوردار است و كثرت و تركيبى در آن وجود ندارد و كثرتهائى كه به نفس نسبت داده مى شود يا به لحاظ مراتب نفس است و يا به لحاظ قواى نفس يا اعتبارات و لحاظهاى مختلفى كه براى آن در نظر گرفته مى شود.

در اين مدل ما كه حبّ ذات را به عنوان اساس و منشأ همه فعاليّتهاى ممدوح و مذموم انسان معرّفى كرده ايم، در واقع ذات را به معنى نفس و نفس را در همين اصطلاح ويژه فلسفى و به معنى حقيقت روح انسانى منظور داشته ايم روحى كه اساس زندگى انسان و منشأ همه تلاشهاى خوب و بد وى مى باشد.

حبّ نفس و خودخواهى به معنى اخلاقى آن نسبت به آنچه كه در اين طرح از

مفهوم نفس در نظر گرفته ايم بسيار محدود و فرعى خواهد بود؛ يعنى، نفس به معنى فلسفى آن و مفهوم مورد نظر ما شؤون گوناگونى دارد و براى هر يك از شؤون نفس دو جهت در نظر گرفته مى شود: يكى آن كه انسان را به سوى كمال مى كشاند دوّم آن كه باعث سقوط وى مى شود. آن جهت را كه منشأ كمال و تعالى انسانست به اصطلاح اخلاقى «عقل» ناميده اند و آن كه وى را به سقوط و انحطاط مى كشاند «نفس».

اساساً، بايد بگوئيم كه «حبّ نفس» در اصطلاح فلسفى آن و آنچنان كه مورد نظر ما است عين نفس يا خود و جوهره وجود انسانست. هيچ موجود ذى شعورى نمى تواند موجود باشد و محبّت به نفس يا به خود نداشته باشد. بنابراين، فرض نيستى حبّ ذات و خوددوستى به نفى خود ذات و نبود نفس مى انجامد. چنانكه علم به نفس نيز چيزى جز خود نفس نيست و نفس انسان نمى تواند وجود داشته باشد و عالم به خودش نباشد؛ يعنى، خود نفس، حقيقتى جز علم به نفس نيست، بديهى است «حبّ نفس» در اينصورت مثل «علم به نفس» از آنجا كه يك حقيقت خارجى است نمى تواند ارزشى باشد و نه تنها حبّ نفس بلكه هيچيك از جهات فطرى انسان، كه در نهاد و آفرينش انسان ريشه دارند و از محدوده اختيار خارج، نمى توانند در محدوده امور ارزشى و اخلاقى قرار گيرند و از نظر اخلاقى «خوب» يا «بد» باشند.

برعكس، حبّ نفس و خودخواهى كه در اخلاق مذمّت مى شود امرى است اختيارى و در محدوده امور ارزشى قرار دارد و در حقيقت بازگشت آن به ترجيح خواستهاى حيوانى است بر گرايشهاى والاى انسانى و الهى كه امرى اختيارى و داراى ارزش منفى مى باشد.

قرآن نيز، به صورت يك قاعده كلّى مى توان گفت، هر كجا نسبت به امور نفسانى، زبان مذمّت و نكوهش مى گشايد بلحاظ گرايشهاى حيوانى و شيطانى است كه مبدء افعال نكوهيده و سقوط آور مى گردد نه بلحاظ اصل وجود روح و

مايه هاى فطرى آن و ما در جاى خودش موارد استعمال واژه نفس را در قرآن كريم مورد بررسى قرار داده ايم.

بنابراين، حبّ ذاتى كه در اين مدل مطرح كرده ايم با آن حبّ نفسى كه در كتابهاى اخلاقى مورد مذمّت قرار گرفته كاملا متفاوت خواهد بود.

در اينجا لازمست به اين نكته نيز اشاره اى بشود كه برخى از مكتب ها كه گرايشات اصالت الاجتماعى دارند در كتابهاى اخلاقى خودشان بر اين گفتار تأكيد دارند كه ريشه همه فضائل «ديگرخواهى» و ريشه همه رذائل در انسان «خودخواهى» و به تعبير ديگرشان «سودجويى» است.

صرف نظر از مناقشه در «اصالت جامعه» كه در كتاب «جامعه و تاريخ ازديدگاه قرآن» به آن پرداخته ايم در اينجا به پاره اى از اشكالاتى كه بر اين نظريه وارد است اشاره مى كنيم و تفصيل بحث را به كتاب «فلسفه اخلاق» حواله مى دهيم.

اساساً اين ادّعا كه ملاك فضايل اخلاقى «ديگرخواهى» و ملاك رذايل اخلاقى «خودخواهى» است فاقد دليل عقلى و و پشتوانه منطقى است. افزون بر اين، اگر منظور از «خودخواهى» همان گرايش فطرى «حبّ ذات» باشد در واقع بايد آنرا ريشه همه فعاليّتهاى حياتى بشمار آورد و اگر چنين غريزه اى در انسان نبود هيچ تلاشى اعمّ از فردى و اجتماعى انجام نمى داد حتّى فعاليّتهايى كه بنظر مى رسد كه فقط به انگيزه ديگرخواهى انجام مى گيرد در سطح عميقترى از ميل به كمال، نشأت مى گيرد كه يكى از فروع حبّ ذات است. و اگر منظور از «خودخواهى» گرايشهاى افراطى و انحرافى خودپسندى و غرور و تكبّر و سلطه جويى و مانند آنها باشد قبلا بايد حدّ و مرز اين رذايل و علت رذيله بودن آنها اثبات شود.

از سوى ديگر نمى توان دائره اخلاق و فضائل و ارزشهاى مثبت اخلاقى را محدود به روابط اجتماعى كرد. يعنى، كار خوب منحصر نيست به كارهائى كه به منظور تأمين منافع ديگران و انگيزه خدمت به خلق انجام مى گيرد و اين مرزبندى از

ديدگاه مكتب اخلاقى اسلام قرين صواب نيست و حقيقت ندارد؛ چراكه، از ديد اسلام ،بسيارى از خصلتها هستند كه ربطى به اجتماع ندارند، مع الوصف، از ارزش مثبت اخلاقى برخوردارند مثل آنچه، بر اساس تقسيم بندى اين نوشته، در بخش رابطه انسان با خودش مطرح مى شود و محور بحوث كنونى ما قرار گرفته است و مثل آنچه كه در بخش رابطه انسان با خدا قابل طرح است و ما در بخش قبل به آن پرداخته ايم. مثلا، خشوع در نماز يا اخلاص و حضور قلب و ... هيچ ربطى با منافع ديگران ندارد، مع الوصف، در اخلاق اسلامى، مطلوب و از ارزش مثبت اخلاقى برخوردار است.

بدين ترتيب، مدلى براى بررسى مسائل اخلاقى مربوط به خود شخص بدست مى آيد هرچند ما ادّعا نداريم كه مدل مورد نظر ما هيچ نقصى ندارد، چراكه، روح انسان پيچيده است و امكان ارائه طرح كاملتر در زمينه ابعاد گوناگون آن باقى خواهد بود؛ ولى، در حال حاضر براى آغاز به كار تحقيق در مورد نفس و نفسانيات و ادامه آن در چارچوب اين طرح اشكالى به نظر نمى رسد. بنابراين، مى توانيم در چارچوب اين مدل به بررسى اين بخش از مسائل اخلاقى بپردازيم و اگر هم نقصى در آن وجود داشته باشد ضررى به اصل سير بحث ما نمى زند و تقديم و تأخير مباحث هم اشكال مهمى توليد نمى كند.

مهمّ اين است كه در تبيين مسائل در چارچوب اين طرح بر مطالبى تكيه كنيم كه با آيات و روايات و براهين عقلى سازگار باشد.

البتّه منظور اين نيست كه همه مطالب مورد بحث در ظواهر الفاظ آيات قرآن يا روايات آمده باشد؛ زيرا، بسيارى از مطالب هستند كه مستقيماً از ظاهر آيات استفاده نمى شوند ولى با قرائن و شواهد بسيارى مى توان نقطه نظر آيات قرآن و روايات را درباره آنها استنباط نمود.

فى المثل، در سراسر قرآن كريم بحثى وجود ندارد در اينكه كدام گرايشها در انسان

اصيل و مقدّم است و كداميك از آنها فرعى و مؤخر به صورتى كه از ظاهر لفظ معلوم باشد؛ ولى، از دقّت در آيات و اينكه مطلبى را به مطلب ديگرى تعليل مى كند يا براى تشويق مردم به كارى يا بازداشتن آنان از كار ديگرى بر چيزهايى تكيه مى كند و از كيفيّت دعوت مردم و قرائن ديگرى نظير اينها مى توان كم و بيش نكته هائى به دست آورد.

فى المثل، قرآن در موارد بسيارى مؤمنين را بشارت مى دهد به نعمتهاى بهشتى: وقتى مى خواهد مردم را دعوت كند به اينكه ايمان آورند يا عمل صالح انجام دهند آنان را مژده مى دهد كه اگر چنين كنند خدا در بهشت جاودانشان داخل كند «وَيُدْخِلُهُمْ جَنّات تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ خالِدينَ فيها.»(1) مى بينيم خداوند در اينگونه موارد نعمتهاى نامبرده را به ياد مردم مى آورد و تشويقشان مى كند كه اين كارها را بكنند تا به آن پاداشها و نعمتهاى بزرگ بهشتى برسند. از اينگونه بيانات مى توان فهميد كه مطلوبيّت اين نعمتها براى انسان فطرى است و به همين لحاظ مى تواند مؤثر باشد و اگر فطرتاً تمايلى به اين چيزها نداشت، اينگونه تشويقها مؤثّر نمى افتاد و ايشان را وادار به انجام كارى نمى كرد.

از اين برخورد قرآنى مى توان دريافت كه اوّلا وجود اين ميل در انسان مورد تأييد قرآن است گوئى خبر مى دهد از اينكه چنين ميلى در انسان وجود دارد.

ثانياً، ارضاء اين ميل، از ديد قرآن، كارى نامطلوب و ناپسند و ضدّ ارزش نيست. اگر خوردن غذاى لذيذ داراى ارزش منفى بود و تأثير سوئى در سرنوشت انسان بر جاى مى نهاد يا خوردنيها بد بودند، جا نداشت كه خداوند بفرمايد: «وَفَواكِهَ مِمّا يَشْتَهُونَ.»(2) يا بفرمايد «وَلَحْمِ طَيْر مِمّا يَشْتَهُون.»(3) و از وجود ميوه هاى رنگارنگ و لحوم طيور و پرندگان از كبك و كبوتر و تيهو و قرقاول و ... خبر دهد و دهان ها را آب بيندازد و از اين رهگذر آنان را در مسير صحيح زندگى و راه درست به حركت و تلاش وادار كند.

 


1ـ مجادله/ 22.

2ـ مرسلات/ 42.

3ـ واقعه/ 21.

از اين برخورد معلوم مى شود، نه تنها در اين جهان بلكه حتى در بهشت نيز اين ميل به خوردنيها وجود دارد و بايد ارضاء شود و خداوند وعده مى دهد كه براى بهشتيان و كسانيكه اعمال و رفتارشان مورد رضايت پروردگار است، اين ميل را به بهترين وجه و آنگونه كه خودشان مى خواهند ارضاء خواهد كرد. و بخاطر همين بشارتها است كه مؤمنين كارهاى خير انجام مى دهند، جهاد و تلاش مى كنند و سرانجام تا مرز شهادت و جانبازى به پيش مى روند.

و خداوند هم اين معامله را امضاء و تنفيذ كرده است آنجا كه مى گويد:

«اِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ اَنْفُسَهُمْ وَاَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ.»(1)

[خداوند از مؤمنان مالها و جانهاشان را خريدارى كرده است تا در برابر به ايشان بهشت عطا كند].

و آنان خودشان را به بهشت مى فروشند. و يا آنجا كه مى فرمايد:

«هَلْ اَدُلُّكُمْ عَلى تِجارَة تُنْجيكُمْ مِنْ عَذاب اَليم.»(2)

[آيا راهنمائى كنم شما را به تجارتى كه از درد و عذاب رهايتان سازد].

اينگونه آيات و قرائن و شواهد بيانگر اين حقيقت است كه اوّلا آدمى ميل دارد براى هميشه در لذّت و خوشى به سر برد ثانياً، ارضاء اين ميل چيز نامطلوبى نيست و اگر گفته مى شود در دنيا از بعضى لذّتها خوددارى كنيد براى آنست كه به لذائذ عميقتر و گسترده تر و نعمتهاى جاودانه جهان آخرت لطمه نزند. بنابراين، التذاذ و بهره مندى از نعمتهاى الهى در اين دنيا تا آنجا كه معارض و مزاحم با لذتهاى جاويد آخرتى و سعادت ابدى انسان نباشد هيچ اشكالى ايجاد نخواهد كرد.


1ـ توبه/ 111.

2ـ صف/ 10.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org