طرحي جامع براي اسلاميسازي علوم1
بسم الله الرحمن الرحيم. الحمد لله رب العالمين والصلوة والسلام علي سيد الانبياء والمرسلين حبيب اله العالمين ابيالقاسم محمد وعلي آله الطيبين الطاهرين المعصومين.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و در طول اين دهه بحثهاي زيادي پيرامون علوم انساني اسلامي انجام گرفته است و هنوز هم بسيار نيازمند بحث، تحقيق، و تبادل نظر است. درباره اين عنوان برداشتهاي مختلفي ميشود که جاي تأمل دارد.
برداشتهاي مختلف از علوم انساني اسلامي
بعضي فکر ميکنند که منظور از علوم انساني اسلامي اين است که براي اثبات و حل مسائل علميِ مطرح در دنيا، به جاي استفاده از روش تجربي، از متون ديني و دلايل تعبدي و نقلي بهره گرفته شود. به نظر ما، اين برداشت صحيح نيست. شيوه تحقيقات علماي اسلام از زمانهاي بسيار قديم نشان ميدهد که آنها از روش تجربي در علوم مربوط استفاده ميکردند تا آنجا که برخي ادعا کردهاند: اروپاييها در آشنايي با روش تجربي، بيشتر از دانشمندان اسلامي و ايراني بهره گرفتهاند. علاوه بر اين، رسالت دين هدايت انسانها به سوي سعادت حقيقي است، و علوم و تکنولوژي ابزارهايي دائما در حال تغيير و تکامل هستند که دين نسبت به تعيين آنها رسالتي ندارد. بلکه دين نسبت به روش استفاده از اين علوم به صورتي که موجب کمال انساني باشد نظر ميدهد و به عبارت ديگر، وظيفه دين هدايت انسانهاست، نه اينکه جواب سؤالات علمي و طبيعي را بدهد.
برداشت ديگر اين است که مطرح کردن شعار علوم انساني اسلامي در واقع يک پشتوانه سياسي و يا احيانا پشتوانه ناسيوناليستي دارد و سياستمداران اين شعار را پس از پيدايش انقلاب اسلامي ايران و براي تحقق اهداف خودشان مطرح کردند؛ براي اين کار انگيزه سياسي داشتند و يا ميخواستند از گرايشهاي ناسيوناليستي مردم استفاده کنند و عواطف مردم را در مقابل کساني که به آنها ظلم و ستم کرده بودند تحريک کنند تا بگويند ما به شما نيازي نداريم، خودمان علم داريم و بايد علم بومي داشته باشيم. اين برداشت هم صحيح نيست. گرايشهاي ناسيوناليستي اگر در مواردي هم صحيح و کارآمد باشد. در مقام کشف حقيقت و پاسخ دادن به سؤالاتي که براي انسانها مطرح است، کارآيي ندارند و نبايد در حل مسائل علمي و فلسفي دخالت داده شوند.
براي تبيين مقصود از علوم انساني اسلامي و نيز مشخص کردن موضع خود در مقابل علوم به اصطلاح غربي، بايد هم واژه علوم غربي يا غيراسلامي را در اينجا معنا کرده و منظورمان را بيان کنيم و هم اسلامي بودن علوم را توضيح بدهيم.
کشف حقيقت، ارزشي فرامليتي و فرامنطقهاي
براي يک مسلمان، علم به معناي کشف حقيقت از هر جا، از هر منطقه، و از هر کس ناشي بشود-، داراي ارزش است، و بر اساس تعاليم اسلامي بايد چنين علمي را در هر کشوري و از هر کسي باشد جستوجو و کسب کرد. بنابراين، اگر علم به معناي کشف حقيقت در اختيار کساني باشد که با ما اختلاف نژادي دارند، يا در اقليمهاي ديگري زندگي ميکنند، و يا تابع دين و مذهب ديگري هستند، هيچ از ارزش علميشان نميکاهد و ما به علم آنها احترام ميگذاريم و سعي ميکنيم از آن استفاده کنيم.
اگر ما در مقابل علوم غربي موضع ميگيريم و ميخواهيم دانشگاههاي خودمان را از بعضي دادههاي علوم غربي پاکسازي کنيم، به اين دليل است که نقصها، کمبودها، و احيانا اشتباهات و مغالطاتي در دادههاي آنها مشاهده ميشود و حس حقيقتجويي ما -علاوه بر وظيفه دينيمان- اقتضا ميکند که با آن کاستيها و کژيها مبارزه کنيم تا بتوانيم حقايق را دقيقتر و واقعيتر به دست آوريم. به اعتقاد ما، آموزههاي اسلامي دانشمند اسلامي را به گونهاي تربيت ميکند که ميتواند از اين کاستيها و کژيها دور و سالم بماند. از اين جهت، روشي را که امروزه در دنياي غرب بيشتر غالب است و کمابيش به کشورهاي ديگر هم سرايت کرده است، من حيث المجموع روش نادرستي تلقي ميکنيم، هرچند عناصر درستي هم دارد. در مقابل آن، روشي را پيشنهاد ميکنيم که بتواند جلوي آن آسيبها و آفتها را بگيرد و اسمش را به دليلي که بعدا بيان ميشود، «اسلامي» ميگذاريم. تا اينجا عنوان علوم انساني اسلامي به لحاظ تصور مفهومي توضيح داده شد.
حال، توضيحي درباره مبادي تصديقي اثبات اين مسأله علوم انساني اسلامي ميپردازيم. اثبات کاستيهاي علوم غربي -يعني آنچه فعلا در اکثر محافل علمي غربي رايج است و کمابيش در کشورهايي هم که از آنها متأثرند مشاهده ميشود-، شناسايي انواع کاستيها، و تبيين چگونگي برخورد با آنها ميتواند در فهم اين نکته به ما کمک کند که چرا ميگوييم بايد تحولي در علوم پيدا شود؛ تحولي که اسمش را تحول اسلامي ميگذاريم.
ضعف مباني معرفتشناختي علوم غربي
عمدهترين عامل کاستي در علوم غربي از وقتي پديد آمد که دانشمندان آمپريست، پوزيتويست، و ساير گرايشهاي حسگرا مدعي شدند علم حقيقي چيزي است که فقط با روش تجربه حسي قابل اثبات باشد و بتوان نتايج تجربه را به ديگران ارائه داد. آنها اسم چنين دانشي را «science» گذاشتند و ساير معارف بشري از قبيل فلسفه، هنر، اخلاق، و به طور کلي متافيزيک را از حوزه علوم خارج دانستند و اعتقاد داشتند که نميتوان درباره آنها نظر قطعي داد، زيرا اين دسته از معارف بشري سليقهاي هستند، و هر کس هرجور دوست دارد ميتواند يکي از آن نظريهها را انتخاب کند. به اعتقاد آنها، مسائلي قابل بحث هستند و بايد در محافل علمي مورد مناقشه و تحقيق قرار بگيرند که در حوزه علوم تجربي قرار دارند. بنابراين، آنها اسم علم را به علوم تجربي اختصاص دادند و ساير معارف بشري را از حوزه علم خارج کردند.
در مقابل، ما معتقديم که همه حوزههاي معرفتياي که اشاره شد -چه آنچه در اصطلاح غربيها تحت عنوان «science» قرار ميگيرد يا با عنوان «knowledge» و امثال اينها شناخته ميشود- قابل تبيين و اثبات هستند و هر کدام متد خاص خودشان را دارند و در روش تجربي خلاصه نميشوند، زيرا معناي روش تجربي اين است که ما چيزهايي را با حواس ظاهري خود درک کنيم، احيانا موارد متعددش را بررسي کنيم، شرايط تحقق آن پديدهها را ضبط کنيم، و نتيجه به دست آمده را تعميم دهيم؛ در اين صورت يک نظريه علمي مبتني بر تجربه به دست آوردهايم. اگر تجربهگرايي براساس مبناي معرفتشناسانه همين دانشمندان مورد توجه قرار بگيرد، روشن ميشود که اين نظريه اعتباري ندارد، زيرا از يک طرف، مبناي اين نظريه آن است که ميتوان حقايق را به وسيله ادراکات حسي کشف کرد، در حالي که ادراکات حسي از نظر معرفتشناسي قابل مناقشهاند و به دست آوردن نتيجه قطعي از آنها بسيار به سختي امکانپذير است. از طرف ديگر، اين مسأله بر فرضهايي اثبات نشده مبتني است، زيرا با تحقيق آزمايشگاهي درباره دو پديدهاي که هر دو را با حس درک ميکنيم، شاهد اين رابطه هستيم که هرگاه پديده «الف» تحقق پيدا کرد، به دنبالش پديده «ب» تحقق خواهد يافت و از اين راه رابطه عليت بين دو پديده را کشف ميکنيم و اولي را سبب پيدايش دومي ميدانيم. اين در حالي است که اولاً، پذيرفتن رابطه عليت، مسألهاي متافيزيکي و فلسفي است و به نظر خود اين دانشمندان، نظريات متافيزيکي اعتبار علمي ندارند و از قبيل اموري هستند که قابليت ابراز نظريات مختلف در آنها وجود دارد، در حالي که همه تجربيات به اين اصل متافيزيکي نيازمند ميباشند. ثانياً، بعد از پذيرفتن اصل عليت، هنگامي ميتوان اين رابطه را بين دو پديده کشف کرد که شرايط تحقق اين دو پديده کاملاً کنترل شود، يعني اين نکته بايد اثبات شود که در محيط آزمايش هيچ عامل ديگري دخالت نداشته است، در حالي که چنين چيزي قابل اثبات نيست. کنترل کردن همه عوامل طبيعي، خارج از قدرت ما است و چه بسا عواملي وجود داشته باشند که براي ما شناخته شده نيستند، همچنان که امواج الکترومنيتيک مدتها پيش اصلا ناشناخته بود و کسي از وجود آنها خبر نداشت، و يا امواج راديويي و الکترونيک، که در دنياي امروزه محور بسياري از علوم و تکنولوژيها قرار گرفته است، قبلا ناشناخته بود و کسي باور نداشت که چنين چيزي وجود دارد. چه بسا امواج يا عوامل ديگري -که هنوز کشف نشده است- هم وجود داشته باشند که در تحقق يک پديده دخالت داشته باشند. بنابراين، از آزمايشهاي حسي نميتوان نتيجه قطعي به دست آورد. نتيجه اين که استفاده از روش تجربي هيچگاه نتيجه مطلق نميدهد و از راه تجربه نميتوان يک نظريه علمي کلي و مطلق را به دست آورد، و اين خلاف چيزي است که آمپريستها، پوزيتويستها، و ساير حسگرايان ادعا ميکنند.
ابتناي علوم غربي بر اصول متافيزيکي نادرست
علاوه بر اين، بسياري از مسائلي که به عنوان نظريات علمي در علوم مختلف و مشهور مطرح ميشود و اعتبار جهاني پيدا ميکند، بر يک اصل متافيزيکي نادرست مبتني است، مثلا در کيهانشناسي، نظريه پيدايش تصادفي عالَم، شهرت جهاني دارد و بر اساس آن، اصل پيدايش جهان به اين صورت تبيين ميشود که در يک ماده متراکم انفجاري پيدا شده است و کهکشانها، منظومههاي شمسي مختلف، اجرام سماوي، و ... بر اثر همين انفجار پديد آمدهاند. اگر از آنها سؤال شود که چرا در اين ماده انفجار رخ داده است، ميگويند تصادفا چنين اتفاقي افتاده است. معناي اين پاسخ، پذيرش اين نکته در متافيزيک است که ممکن است بعضي از پديدهها بدون هيچ علتي به وجود آيند. تصادف به معناي پيدايش پديدهاي بدون علت است، در حالي که ما در متافيزيک به طور قطعي ثابت ميکنيم که چنين چيزي محال است و هيچ پديدهاي بدون علت نميتواند تحقق پيدا کند. پس بسياري از نظريات علوم بر يک اصل متافيزيکي نادرست –مانند امکان تصادف- مبتني است. حتي در فيزيک جديد نظرياتي مانند خروج تصادفي يک الکترون از مدار وجود دارد مبتني که بر پذيرفتن اصل تصادف است. ما بايد اول اين مسأله را در الهيات و متافيزيک بررسي کنيم که آيا تصادف ممکن است يا خير، و اگر ثابت کرديم که تصادف ممکن نيست، همه نظرياتِ مبتني بر چنين فرضي ابطال ميشوند.
بنابراين، يکي از اشکالات کلي بر علومي که امروزه به نام علوم غربي ناميده ميشوند اين است که بر يک سلسله اصول موضوعهاي مبتني هستند که بايد در علومي ديگر، از جمله متافيزيک و معرفتشناسي اثبات شوند، ولي اين دانشمندان مطالبي را ميپذيرند که اصول موضوعهاش يا در جاي خودش اثبات نشدهاند، يا ابطال شدهاند، و يا به فرض اينکه اثبات شده باشند، براساس نظر خودشان معتبر نيستند، زيرا آنها براي مسائل غيرتجربي اعتبار علمي قائل نيستند.
ضعف مباني انسانشناختي علوم غربي
از آنجا که «انسان» موضوع علوم انساني دستوري و مسائلي است که عمدتاً ارزشي هستند -مثل اخلاق، سياست، اقتصاد عملي، و...- قضاوت قطعي درباره اين احکام ارزشي مبتني بر شناخت انسان با تمام ابعاد وجوديش است. اين در حالي است که Science نميتواند بيش از بعد مادي انسان را بررسي و اثبات کند، و به همين دليل حتي ادعا ميشود که انسان چيزي غير از بدن نيست و روحي وجود ندارد، بلکه روح همان فعل و انفعالات مغز و سيستم اعصاب است. اگر حقيقت انسان فقط همين موجود مادي پنداشته شود که عمر کوتاهي دارد، نميتوان ارزشهاي معتبر اخلاقي و ارزش کلي و مطلق اخلاقي را براي او اثبات کرد. اين در حالي است که اگر ثابت کرديم و فهميديم انسان غير از اين بدن مادي عنصر شريفتري به نام روح با احکامي مخصوص به خودش دارد، بين روح و بدن تعامل برقرار است و هم روح در بدن اثر ميگذارد، و هم بدن در روح اثر ميگذارد؛ نتيجه متفاوت ميشود. اثبات قطعي هرگونه حکم ارزشي درباره چنين موجودي که داراي بعد غير مادي است متوقف بر درک رابطه دو بعد بدن و روح، و نيز تأثير رفتارها در زندگي بينهايت انسان است، در صورتي که علوم طبيعي با روشهاي تجربي از اثبات چنين مطالبي عاجزند و بايد به اصول متافيزيکي پناه ببرند، در حالي که براي آنها ارزشي قائل نيستند.
با توجه به نمونههايي از کاستيهاي علوم غربي که اشاره شد، اين نتيجه به دست ميآيد که پيشرفت علم و رسيدن به نتايج مطمئنتر و يقينيتر -به خصوص در علوم انساني- مرهون اين است که اولا، انسان را درست بشناسيم، ابعاد وجوديش را مورد توجه قرار دهيم، و تعامل و فعل و انفعالات ميان بدن و روح را درست درک کنيم و مورد توجه قرار دهيم. ثانيا، براي اثبات بسياري از مسائل مورد نياز -از جمله همين که انسان غير از بدن، عنصر ديگري هم دارد يا نه- به روشهايي غير از روش تجربه حسي نياز داريم. ما بايد از روشهاي تجربه روحي، استدلالهاي عقلي، و شهودهاي عرفاني استفاده کنيم تا بتوانيم وجود روح و ارتباطش با بدن را به درستي تبيين کنيم. بنابراين، قبل از انسانشناسي، بايد يک هستيشناسي تحقيقي داشته باشيم و اصول مورد نياز انسانشناسي و به طور کلي مسائل علوم انساني -به خصوص مسائل ارزشي- را اثبات کنيم. نمونه بارزش اصل عليت و بطلان تصادف -به معناي تحقق معلول بي علت- است. بنابراين، غير از ابزار حسي راههاي ديگري براي کسب معرفت داريم که از طريق آنها اينگونه مسائل را کشف و اثبات ميکنيم. حل اين مسائل با روش تجربي ممکن نيست، زيرا روش تجربي فقط با حسيات سر و کار دارد، در حالي که بحث ما درباره ماوراي حس است. از اين رو، بايد سراغ يک روش ديگر برويم تا آنها را اثبات کنيم. نتيجه آنکه غير از روش تجربي، راه ديگري براي شناخت وجود دارد که حتي از راههاي حسي و تجربي معتبرتر است. اثبات راه ديگري غير از حس براي معرفت، ما را وارد حوزه مسائل معرفتشناسي ميکند. در اين علم بايد بررسي شود که اصولا چند راه براي شناخت وجود دارد، اعتبار آنها در چه حدي است، حقيقت عقل چيست، ارزش ادراکات عقلي چه اندازه است، آيا ارزش ادراکات عقلي بيشتر است يا ارزش ادراکات حسي، شهود عرفاني چيست و چه مقدار قابل اعتماد است، آيا آنچه انبيا به عنوان وحي الهي ادعا کردهاند ميتواند منبع شناخت باشد يا نه، و ...
طرح کلان تحول در علوم
نتيجه آنکه تحول در علوم – به خصوص علوم انساني- ايجاب ميکند که در مرحله اول حوزه معرفتشناسي را تقويت کنيم؛ راههاي صحيح کشف واقعيت را اثبات کنيم و به اين نتيجه برسيم که غير از ادراکات حسي راههاي ديگري نيز براي شناخت واقعيت وجود دارد که چه بسا اعتبارشان خيلي بيش از ادراکات حسي باشد. بعد از حل مسائل معرفتشناسي بايد وارد حوزه متافيزيک و هستيشناسي شويم و اصولي عقلي را که در فلسفه اعتبار دارد و مورد احتياج علوم است - مثل اصل عليت و مسائل مربوط به آن- تبيين و اثبات کنيم. در مرحله بعد بايد وارد حوزه انسانشناسي شويم و حقيقت انسان را شناسايي کنيم. اين سه رشته علمي به ترتيب بر تحقيق در علوم انساني تقدم دارند؛ علوم انساني که امروزه human science ناميده ميشوند، رفتارها يا حالات انسانها را بررسي ميکنند و براساس آنها علوم دستوري را به وجود ميآورند و توصيههايي براي اخلاق، سياست، اقتصاد، مسائل خانواده، و... ارائه ميدهند. قبل از تحقيق در اين دسته از علوم، بايد آن سه رشته علمي تقويت شوند و سير ترتيبي منطقي از معرفتشناسي به هستيشناسي، از هستيشناسي به انسانشناسي، و از انسانشناسي به ارزشهاي انساني در حوزههاي مختلف خانواده، اقتصاد، اخلاق، سياست، و ... طي شود.
تحول اساسي در علوم انساني نيازمند چنين طرح جامع و گستردهاي است، و پذيرفتن چنين طرحي با آموزههاي اسلامي کاملا موافق است. ما در اسلام اثبات ميکنيم که راههاي کسب معرفت منحصر به حس نيست و از همه راههايي که انسانها در اختيار دارند –مانند عقل، شهود عرفاني انسانهاي برجستهتر، و معارف وحياني که انسانهاي ممتازي به نام انبيا ميتوانند مستقيماً از خداي متعال تلقي کنند- ميتوان به معرفت دست يافت و حتي اعتبار بسياري از اينها از ادراکات حسي -که منشأscience هستند- بيشتر ميباشد.
ما اسم اين طرح جامع براي تحول علوم را مطابق فرهنگ خودمان، «اسلامي کردن علوم» ميگذاريم وگرنه تعصبي نسبت به دين خاص، مذهب خاص، قوميت خاص، زبان خاص، و يا نژاد خاصي نداريم. علمي که کاشف از حقيقت باشد -از غرب باشد يا از شرق، از مسلمان باشد يا از غيرمسلمان، از سفيد باشد يا از سياه- براي ما محترم است و ما آن را ميپذيريم.
و صلّي الله علي محمد وآله الطاهرين
1 . بيانات آيتالله مصباح در کنگره بينالمللي علوم انساني در تاريخ 1391/03/02
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org