قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

سخنرانى دكتر نعمت الله باوند پيرامون «فلسفه و ريشه يابى اصلاحات»

با تقديم سلام و تحيّت و مراتب احترام به حاضران گرامى، علما و طلاب ارجمند و با كسب اجازه از محضر بزرگوارانى كه سمت استادى دارند و هم چنين از جناب آقاى دكتر منوچهر محمدى استاد ارزشمند.
بنده مطالبى را درباره مبانى نظرى اصلاحات در غرب و اسلام عرض مى كنم؛ البته بحث دست كم دو جلسه را مى طلبد كه مبانى نظرى در غرب و اسلام به طور مفصل بحث شود و من نمى دانم در اين چهل دقيقه چه قدر مى توانم صحبت كنم؛ اما با توجه به اين كه مجلسِ فضلا و علماى ارجمند و دانشجويان و استادان محترم صاحب فكر و انديشمند است، حواشى را حذف و مبانى را به طور بسيار فشرده، ولى به صورت استنتاجى عرض مى كنم و سير تاريخى، اعتقادى و فلسفىِ اصلاحات را در غرب و اسلام پى مى گيرم.
ارتباطات انسان در چهار دسته تقسيم بندى مى شود: ارتباط با مبدأ هستى، ارتباط با جهان، ارتباط با ديگران و ارتباط با خودش. ارتباط اصلى انسان، ارتباط با مبدأ هستى است و سه نوع ديگر به آن برمى گردد. مبدأ هستى، حقيقت همه موجودات، اعم از خود انسان و جهان است؛ بنابر اين، نحوه تلقى و ارتباط ما با مبدأ هستى، نحوه ارتباط و سرنوشت ما را در جهان، جامعه، سياست، تاريخ، در ارتباط با ديگران و با محيط زيست و خودمان تعيين مى كند.
يكى از حركت هاى اصيل در طول تاريخ، حركت انبياست و در موازات آن حركتى وجود دارد كه مخالف حركت اصلاحى انبياست. انبيا براى اصلاح آمده اند؛ حال اين اصلاح مى تواند اعم از انقلاب يا به معناى يك حركت تدريجى باشد. در هر صورت انبيا براى تغيير آمده اند. اين تغيير بنيادى گاهى دفعى يا در بعضى مقاطع آرام است؛ ولى در هر صورت آنان براى دگرگونى، تصرف، دخالت و هدايت بشر آمده اند. در برابر حركت انبيا، از زمان فرزندان حضرت آدم(عليه السلام) خطى وجود دارد كه مدافع شرك و در صورت صريح آن، كفر است. قديمى ترين متون در تاريخ اديان، كتاب مقدس و آن هم عهد قديم، يعنى تورات و بخش هايى ديگر است و بنده نيز با تورات شروع خواهم كرد. قرآن كريم در سوره بقره بعد از ذكر چند آيه، به مسايلى درباره يهود مى پردازد و من قاطعانه عرض مى كنم كه بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) هيچ پيامبرى به بزرگوارى و مظلوميت حضرت موسى(عليه السلام) نداشتيم. ايشان پيغمبرى بسيار عظيم الشأن است كه اگر انسان با قرآن انس پيدا كند، به ساحتى از مقامات آن بزرگوار مى رسد و به همين دليل در قرآن از حضرت موسى و مظلوميتش صحبت فراوانى شده است. مسأله ديگرى كه قرآن كريم زياد به آن مى پردازد، بنى اسراييل است. خداوند حتى در مورد كسانى كه در جهنم و بهشت مخلدند، استثنا قايل مى شود و مى فرمايد: اگر من بخواهم، سرنوشتشان را دگرگون خواهم كرد؛ ولى اين قوم را تا قيامت لعن كرده است. خداوند بنى اسراييل را قومى بسيار مخرّب مى داند. اينان هميشه از مخالفان اصلى اصلاحات، اعم از انقلاب يا هر نوع تغيير در جهت بهبود كيفيت رابطه انسان با خود، جهان و با خدا محسوب مى شده اند.
يكى از مسايلى كه در تورات درباره مبدأ هستى مطرح مى شود، مسأله الهيات، يعنى نحوه رابطه انسان با خداست. هر تمدن، فرهنگ و هر دينى به الهيات نظر خاصى دارد و اين تعيين كننده كليه شؤون فكرى، سياسى، اقتصادى، اجتماعى و تاريخى هر ملت، هر تمدن، هر امت و هر دينى است. بدبختانه در جهان اسلام بنا به عللى كه خواهم گفت، رابطه الهيات با سياست قطع شد تا اين كه حضرت امام(قدس سره) بعد از چهارده قرن، اين رابطه را به صورت جمهورى اسلامى محقق كردند؛ اما طاغوت ها در طول تاريخ نگذاشتند حكومت دينى تشكيل شود؛ به همين جهت رابطه الهيات با سياست منقطع شد. در دانشگاه هاى ما كسانى كه اهل سياستند و مسايل سياسى را تدريس مى كنند، بحث هايشان از مباحث اعتقادى، فلسفى و عرفانى و مبنايى خالى است. استادان عرفان و فلسفه نيز غالباً به سياست توجه ندارند. اين انقطاع، يك خلا فكرى ايجاد كرده و در جامعه ما به صورتى درآمده كه گروه ها و جريان هاى مخالف و حتى منافق، مى توانند جريان سازى كنند. اين جريان ها از خود و نيز با اقتباس از الگوهاى جهان غرب، تئورى هاى سستى ايجاد و بر اساس آن، سياست را نيز تبيين مى كنند. در نهايت، با اين مبانى، سيستمى بسيار سست ارائه مى دهند. حال به مسأله اصلى، يعنى رابطه انسان با خدا بازمى گردم.
در تورات آمده است كه خداوند هر درخت خوش نما و خوش خوراك را از زمين روياند و از ميان اين درختان، درخت حيات و درخت معرفتِ نيك و بد را در وسط باغ قرار داد.1؛ در اين عبارات كلمه «وسط»؛ كلمه مهمى است كه بايد با قرآن و فرمايشات امير مؤمنان(عليه السلام) تفسير شود. بعد به آدم(عليه السلام) امر فرمود كه بدون هيچ گونه ممانعت، از همه درختان باغ بخور؛ اما از درخت معرفت نيك و بد نخوريد؛ زيرا روزى كه از آن خوردى، هر آينه خواهى مُرد.2؛ اين نگاه تورات به رابطه انسان با خدا و علم و معرفت است. در جاى ديگرى از تورات آمده: «خداوند گفت: همانا انسان مثل يكى از ما عارف نيك و بد شده، اينك مبادا دست خود را دراز كند و از درخت حيات نيز برگرفته، بخورد و تا ابد زنده ماند؛ پس خداوند او را از باغ عدن بيرون كرد3». اين عبارات، اشاره دارد كه تا وقتى انسان به نيك و بد، عالِم نباشد، در باغ عدن خواهد ماند؛ بنابراين از نظر يهود، و به دنبال آن مسيحيت، ميان سعادت بشر و بودنش در جوار خدا و بهره مندى از علم تعارض وجود دارد. اين تعارض بعدها به صورت تضاد ميان علم و دين يا عقل و وحى تجلى مى كند. اين اساس تخريبى است كه زندگى و تاريخ بشر را دچار بحران كرده و تاكنون ادامه دارد؛ يعنى بشر تا وقتى سعادتمند است كه عالِم نباشد؛ به عبارت ديگر، ايمان به خدا مستلزم علم نيست. ايمان همان تعبد و تحكم است و از سوى خدا هم آن چه اصل است، همين امر و نهى است و بشر هم بدون تعقل بايد از او اطاعت كند. اين يك جنبه از تفكر يهود درباره رابطه انسان و خداست كه بعدها وارد مسيحيت نيز شد.
در مسيحيت هم مى بينيم كه اين جريان به همين صورت تجلى مى كند. در يكى از اناجيل موجود، عبارت مشابهى وجود دارد: «خوشا به حال آنان كه نديده ايمان آوردند». در اناجيل، برخلاف قرآن، به طبيعت كمتر اشاره مى شود و همه امور، غير عادى و معجزه آساست. منطقى و عقلانى نيست. خوشا به حال آنان كه نديده ايمان آوردند. ديدن مقدمه فكر كردن است و فكر كردن مبناى ايمان نيست؛ بلكه ايمان بر اساس تعبد است. اين امر در مسيحيت نيز تجلى كرد و نتيجه اش قرون وسطا شد. اساس بحران و تخريب و موانع اصلاحات، اعتقاد به عدم تطابق عقل با وحى، و هماهنگى انسان با خدا، جهان طبيعت با ماوراى طبيعت، و علم و دين است؛ چون يا بايد به خدا اصالت بدهد و در نتيجه مى بايد عقل و اختيار خود را نفى كند و ثمره اش قرون وسطاست كه در غرب به صورت مسيحيت متجلى مى شود. در آن جا خدا و ايمان و دين اصل است و انسان و علم و جهان مغفول واقع مى شود. در بعضى از مقاطع قرون وسطا، ظلمت و ركود و عقب ماندگى غرب نسبت به دوره پيشرفته قبل، يعنى يونان و روم، كاملاً مشهود است. علت اين عقب ماندگى آن است كه از نظر تورات كه در مسيحيت هم تجلّى پيدا مى كند، تقابل بين انسان و خداست. يا خدا بايد حاكم باشد و هر چه مى گويد بدون تعقّل و چون و چرا اطاعت شود، يا انسان بايد آزاد باشد و در اين صورت، دين شكل ديگرى به خودش مى گيرد كه در عصر جديد تجلى كرده است. يك وقت مى گويد: «خوشا به حال آنان كه نديده ايمان آوردند»؛ و در جايى ديگر، آن گاه كه ماليات را نزد حضرت مسيح آوردند، در رابطه با زندگى عملى مى گويد: «كار قيصر را به قيصر رها كنيد و كار مسيح را به مسيح». اين به معناى جدايى دين از سياست است؛ زيرا بين انسان و خدا هماهنگى و تطابق وجود ندارد؛ بنابراين ارتباط متعادلى مطرح نيست. تفكرى كه عرض كردم، منتهى به اين مى شود كه يا حكومت دينى نبايد تشكيل شود يا اگر تشكيل مى شود، حكومت عقل، انسان و آزادى معقول در آن جايگاهى ندارد. آنچه اصل است، تحكم است نه تفكر. آنچه اصل است، استبداد است نه آزادى متعادل. آنچه اصل است، ركود، تقليد و تعصّب است نه تفكر. در بعضى از مقاطع قرون وسطا، دستگاه تفتيش عقايد، ده ها هزار انسان و حتى برخى از طلاب علوم دينى را شكنجه كرد و از بين برد;
مثلاً «برونو»؛ را زنده زنده در آتش سوزاند.
تفكر تفريطى عصر جديد، عكس العملى در مقابل اين افراط ها بود؛ البته اين هم زاييده تفكر نامتعادل يهود است. در تعليمات يهود آمده كه خداوند مى گويد: «اين انسان روز به روز قوى تر مى شود و من از نيرومندى او مى ترسم». هم چنين در بابل آمده است: بر امت بشر «يك لغت»؛ حاكم بود. خداوند ديد مردم دارند رشد مى كنند و صاحب تمدن مى شوند؛ ترسيد و به دستيارانش گفت: برويد و زبان آنها را متشتت و در معانى واژه ها، اختلال و ايهام ايجاد كنيد تا انسان ها دچار ابهام و سردرگمى شوند.
نگاهى به متن تورات، مفهوم اين حرف و نقش رسانه ها را روشن تر مى كند. تورات در اين باب مى گويد: تمام جهان را يك زبان و يك لغت بود. خداوند نزول كرد تا شهر و برجى (تمدن) را كه بنى آدم بنا مى كردند ملاحظه نمايد. خداوند گفت: همانا قوم يكى است (وحدت دارند) و جميع ايشان را يك زبان است و اين كار را شروع كرده اند و الان هيچ كارى كه قصد آن بكنند از ايشان ممتنع نخواهد بود. رشد كرده اند. اكنون نازل شويم و زبان ايشان را در آن جا مشوّش سازيم تا سخن يك ديگر را نفهمند؛ پس خداوند، ايشان را از آن جا بر روى تمام زمين پراكنده ساخت4». مراد از وحدت، وحدت زبان و فكر است، و چون ثمره اين وحدت، تعاون، همكارى، ايجاد تمدن و پيشرفت است، خدا مى گويد: بايد زبانشان را متشتّت كنيم و وحدتشان را متفرّق سازيم و آدم ها را از آن جا به سراسر جهان پراكنده كنيم.
اين ديدگاه تورات است. با چنين ديدگاهى است كه قرآن كريم در بيشترين سوره ها به يهود اشاره مى كند؛ البته برخى از يهوديان اهل ايمان و تقوا را مستثنا مى كند؛ اما قرآن بسيارى از علماى يهود و تحريف كنندگان حقايق را معرفى و سرزنش مى كند. به هر حال نتيجه اين تفكر، تقابل ميان انسان با خداست. اگر خدا حاكم باشد، تكليف اصل است و حقوق انسان بايد نقض شود، و قرون وسطا ثمره آن است. انسانِ قرون وسطا مى گويد: «من ايمان دارم پس هستم»؛ يعنى مبناى وجود من خودم نيستم، خداست: إنّا لِلّه؛ اما وقتى اين تمدن به بن بست مى رسد، غرب عصيان مى كند و در عصر جديد مى گويد: «من فكر مى كنم پس هستم.»؛ فكر از آنِ انسان است؛ يعنى انسان متعلق به خود است و بنيان وجود انسان در خود اوست، و اين به معناى قطع ارتباط با خداست.
اين قطع ارتباط با خدا، طغيان و عصيان است. من عصيان مى كنم پس هستم. اين واكنش در برابر قرون وسطا است، و قرون وسطا تحت تأثير فكر يهود است. حتى در يونان هم كه عقل جايگاه داشت، تعارض ميان خدايان با هم، و تعارض خداى خدايان، زئوس، با بشر وجود دارد. در نمايشنامه «پرومته در زنجير»، يكى از خدايان، آتش را كه مظهر تمدن و پيشرفت است به بشر داد. زئوس او را گرفت و مجازات كرد كه چرا آتش را به بشر دادى تا رشد كند؟
تعارض ميان انسان و خدا، اساس تخريب در طول تاريخ بوده؛ ولى شيوه انبيا برعكس ديگران است. خداوند در متن اسلام و قرآن كريم، برخلاف تعاليم توراتِ موجود مى فرمايد: همه علوم را خودم به انسان آموختم: وعلمناه من لدنا علماً5؛ علم بالقلم، علم الانسان ما لم يعلم6؛ إِنّى جاعل فِى الاَْرْضِ خَلِيفَه7؛ من در زمين جانشين تعيين مى كنم. ما باورمان نمى شود و گمان مى كنيم كه خداوند تعارف مى كند. ما وقتى به هم مى رسيم، مى گوييم «آقا ارادتمنديم»؛ در صورتى كه ممكن است واقعاً اين طور نباشد؛ امّا از خداوند كلام كذب صادر نمى شود. كلمات خداوند، حتى بر معانى دلالت لفظى ندارد، بلكه بر مسايل و هستى دلالت عينى و خارجى و وجودى دارد: كُنْ فَيَكُونُ؛ يعنى به محض اين كه خداوند بگويد كُن، ايجاد مى شود. بين زبان و هستى در خدا رابطه اى تنگاتنگ است. اعتبارى نيست كه در آن مبالغه باشد: اِنّى جاعل فِى الاَْرْضِ خَلِيفَه. هم چنين وَلقَدْ كَرَّمَنَا بَنِى آدَمَ8؛ و از آن طرف مى بينيم كه بيش از هفت صد آيه در مورد تفكر و تشويق مسلمانان به تفكر و تدبر در طبيعت و در آفاق و انفس وجود دارد؛ به همين جهت اسلام دينى متعادل است: لاَ تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا؛ نصيبت را در دنيا فراموش نكن. چرا هنگامى كه به مسجد و جاهاى ديگر مى رويد، زينت نمى كنيد؟ چه كسى نعمت هاى خدا را بر شما حرام كرده است؟ خدا متعادل است، و بعد مى فرمايد:؛ لاَ يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسَاً إِلاَّ وُسْعَهَا9؛ و در جايى هم كه انسان مضطر مى شود، او را نجات مى دهد و اگر گناهى انجام بدهد، مى بخشد. خدا متعادل است؛ خدايى كه ما را به عنوان جانشين خود برگزيده است.
ما اين قدر قرآن را از كوچكى خوانده و شنيده ايم كه برايمان عادى شده؛ وقتى يك فرد غربى كه در كتاب مقدس رابطه انسان و خدا را يك رابطه متعارض و تراژيك ديده است پس از آشنايى با قرآن شگفت زده مى شود. قرآن مى فرمايد: تمام چيزها را براى شما مسخّر كردم و مقام انسان كامل را حتى از فرشتگان هم بالاتر مى برد و او را واسطه فيض مى كند. در اين جا قرآن كريم و به تبَع آن، مفسّر بزرگ قرآن كريم، حضرت على(عليه السلام) چه مى فرمايند و چه اشاره اى به تورات مى نمايند؟
در اين جا اجازه بدهيد قدرى به مباحث تخصصى فلسفه از نگاه حضرت امير و حكمت اسلامى بپردازيم تا به اين نكته برسيم. حضرت(عليه السلام) در دعاى معروفشان كه كمال انقطاع را از خداوند مى خواهد، به پنج ساحت وجودى انسان اشاره مى كند: باطن، قلب، عقل، روح، و پنجمين آن ها سرّ است. متناظر اين پنج بُعد در وجود بشر، پنج ساحت در عالَم وجود دارد: ظاهر با عالم ناسوت ارتباط دارد؛ باطن با عالم ملكوت و عالم برزخ؛ عالم قلب و عقل در برابر عالم آخرت قرار دارد كه عالم جبروت ناميده مى شود؛ عالم چهارم روح انسان كه ارتباط با عالم لاهوت و مقام «أوْ أَدْنَى»؛ و سرّ وجود انسان، پرتو آن ذاتى است كه انسان به واسطه آن، آفريده شده است:؛ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِى، كه به ذات الهى و مقام لاهوت يا سرّالذات برمى گردد.
البته عرفا دو مرتبه نيز در مراتب خدا ذكر كرده اند كه ربطى به انسان ندارد. انسان داراى همين پنج مرتبه است. در جايى از حضرت(عليه السلام) مى پرسند، نفس چيست؟ حضرت درباره نفس نباتى و نفس حيوانى توضيحاتى مى دهند و بعد به نفس ناطقه قدسيه مى پردازند كه متناظر بُعد سوم، عالم جبروت يا همان عالم آخرت و بهشت و دوزخ است، و بعد ويژگى هاى نفس ناطقه قدسيه را برمى شمارند. ايشان در ادامه به مرتبه نهايى اشاره مى كنند و مى فرمايند: نفس ديگر، نفس كليّه الهيّه است كه اولياى خيلى كامل به آن مى رسند؛ پس پنج عالَم در انسان نيز منطوى است. انسان به ميزانى كه اين عوالم را خرق كند و حجُب را كنار بزند، به مقام انقطاع بيش ترى صعود مى كند. بعد حضرت(عليه السلام) مى فرمايد: اين عوالم مثل دايره هاى متداخل هستند. اين دايره كوچك ناسوت است. دايره بزرگ تر كه آن را احاطه كرده، ملكوت است. بزرگ تر از آن، عالم جبروت است و بعد لاهوت و بعد از آن، مقام سرّالذات است. بعد مى فرمايند: وَالْعَقْلُ وَسَطُ الْكُلِّ.10؛ در اين جا دو مطلب بسيار مهم است كه «وسط»؛ و «عقل»؛ چيست؟
عقل، عقل نظرى نيست؛ چرا كه عقل نظرى مرتبه نازل است. مراد از عقل، عقل كاملِ وجودى است. وسط است. آن عقل، نسبتش به همه عوالم، از ناسوت تا سرّالذات يكسان است. آن عقل، پرتو ذات است. حق مخلوقٌ به است. فيضى است كه از خدا صادر شده و همه عوالم پنج گانه و موجودات از آن صادر شده اند. حال سؤال اين است كه نسبت آن عقل با اين موجودات و عوالم چيست؟ آيا قرب و بُعد دارد؟ پاسخ منفى است: فأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّه11. آن عقل، وجه الله است. انسان كامل است. مخلوق اول است. عقل كلى است. خودِ مقام حضرت(عليه السلام) است. حقيقت علويّه و حقيقت محمديّه است كه آن مرتبه فيض است.
چرا مى فرمايد وسط؟ اگر ما جسم خود را در نظر بگيريم، اجزاى آن نسبت به هم دورى و نزديكى دارد؛ ولى نسبت روح و نفسمان به دست و پا و سرمان يكسان است؛ چون حقيقت غيبى و از عالم عقل است. نفس از امور معقول است نه محسوس كه داراى كثرت و اجزا و قرب و بُعد باشد. نسبتش به بدن ما يكسان است. نسبت خدا و وجه الله نيز به همه هستى يكسان است. يهود آمد و گفت از آن درختى كه وسط باغ است نخور. مراد از وسط، وجه الله، يعنى عقل كلّى و انسان كامل است. وسط يعنى انسان معصوم، پيامبران و اوصياى عظيم الشأن آنها يعنى مقام ولايت.
در اين جا يك اختلال بزرگ و ظريف ايجاد مى شود و رابطه انسان را با آن عقلى كه حقيقت غيبى است قطع مى كند؛ يعنى زندگى انسان بايد با آن حقيقت عقلانى مقدس و جبروتى غيرمرتبط باشد. در اين صورت ارتباط انسان با عقل كلّى و آن پرتوِ ذات قطع مى شود. همين جاست كه تعادل و ارتباط ميان انسان و غيب برهم مى خورد. با برهم خوردن اين تعادل و ارتباط، آدمى دچار بحران مى شود؛ به همين جهت يهود نمى گويد خدا نيست؛ بلكه مى گويد خدا هست اما كُشتى مى گيرد. نمى گويد پيامبرى نيست؛ بلكه مى گويد هست و تكريم مى كند؛ اما نسبت هاى زشت به پيامبران مى دهد. در عصمت آن ها خدشه وارد مى كند. يهود آشكارا كفر نمى گويد؛ بلكه شرك مى گويد. حق را به باطل مى آميزد. علتش چيست؟ علتش اين است كه آن وسط و آن حقيقت مقدس و مبناى تفكر و وجود بشر را از دست داده است، و از همين جا رابطه، زندگى و فكر انسان با عالَم غيب مخدوش مى شود. وقتى رابطه انسان با مبدأ هستى مخدوش شد، رابطه او با خود و انسان هاى ديگر هم دچار بحران مى شود. اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: بگوييد كه خدا يكى است و تسليم او هستيم و بياييد به يك خدا ايمان بياوريم؛ اين همان حقيقت كلى است و در سايه آن، ديگر تصرّف و تصغير و استثمار ديگران معنا ندارد. ارتباطات استثمارآميز و ظالمانه انسان با انسان، در طول تاريخ ناشى از اعتقاد به يك ارتباط نامتعادل ميان انسان و خداست. اين تقابل بين انسان و خدا بوده كه دو دوره نامتعادل را ايجاد مى كند: يا دوره قرون وسطا را كه ايمان در آن دوره اصل مى شود، يا عصر جديد كه تعقل منقطع از وحى و آزادى نامعقول اصل است. در آن جا تكليف و در اين جا حقوق و آزادى است؛ به همين سبب در عصر جديد سير خاصى وجود دارد. عصر جديد كه واكنشى در برابر قرون وسطا است، مى گويد ما بايد اصلاحات كنيم. اصلاح را ابتدا از دين شروع مى كند و بعد در عرصه فلسفه، اومانيزم را مبنا قرار مى دهند. دكارت مى نويسد: من فكر مى كنم؛ پس هستم. در علم، تحول جديدى رخ مى دهد و فيزيك رياضى مبناى علم جديد مى شود. در مباحث اجتماعى و سياسى مسأله قرارداد اجتماعى طرح مى شود و با استبداد مقابله مى شود. انقلاب فرانسه پيش مى آيد. شعار اصلاحات در غرب، آزادى، برابرى و برادرى است و انقلاب صنعتى هم رخ مى دهد. لازمه تمام اين ها توجه به عقل بشر، عدم اعتقاد به حجيت دين و متون دينى، و جدايى اخلاق و سياست از دين است، و اين بدان معناست كه خدا يا بايد انكار يا به يك نقطه دور طرد شود و ارتباط جدّى با ما نداشته باشد. دوئيسم از آن بيرون مى آيد. ما در خَلقمان نياز به خدا داشتيم، امّا بعد از خلق نيازى به او نداريم؛ مثل ساعت و ساعت ساز. ولتر و روسو به خداىِ حداقل معتقدند، و آن هم در حدى كه نبايد در زندگى ما دخالت بكند؛ چون دخالت او حاكميت وحى مسيحى است و وحى مسيحى مورد استفاده ابزارى علماى مسيحى قرار گرفته و ما را عقب نگه داشته است. به ناچار ما خداى خالق را قبول داريم؛ ولى خداى شارع را قبول نداريم. اين است كه بيشتر فلاسفه غرب خدا را انكار نمى كنند؛ اما حجيت و حقانيت دخالت خدا در قالب وحى را در زندگى اجتماعى و سياسى انكار مى كنند. در اين جاست كه سكولاريزم رشد مى كند و از دلش لائيزم بيرون مى آيد و بعد از مدتى مى بينيم كه دين كنار گذاشته مى شود و بعد در حجيت دين شك مى شود. در ادامه، اشتباهات انجيل و تورات در مورد پيدايش جهان و حركت زمين و چيزهاى ديگر اثبات مى شود. اومانيزم اساس تفكر مى شود، و در ادامه، سير اومانيزم در هيوم و كانت به شكاكيت مى رسد. به يك سلسله احكام جدلى الطرفين برمى خورند كه سبب ترديد در حجيت فلسفه نيز مى شود. بعد از مدتى علم و پوزيتويسم مطرح مى شود؛ اما پوزيتويسم هم در اواخر قرن نوزده و در قرن بيست مورد سؤال قرار مى گيرد. حجيت علم نظرى نيز از جانب فلاسفه علمِ غير الهى؛ مانند پوپر، لاكاتوش و فايرابند مورد ترديد واقع مى شود.
پس غرب به چه مرحله اى مى رسد؟ غرب در ابتداى رشد خود شاهد انقلاب هايى نظير انقلاب انگليس، آمريكا و فرانسه است. تمام اين ها انقلاب صنعتى را پديد مى آورد؛ اما نظام هاى سرمايه دارى به شكاف هاى طبقاتى منجر مى شود و سوسياليسم در برابر آن واكنش نشان مى دهد. جريان اصلاحات ادامه پيدا مى كند؛ امّا در كنار اين جريان، غرب در قرن بيستم، هم در دين و هم در فلسفه هاى اومانيستى و نيز در علم و ارزش نظرى آن ها ترديد مى كند. پوپر مى گويد: علم ما به قوانين عالَم تعلق نمى گيرد؛ بلكه آنچه را كه مى يابيم يك سلسله حدس و ابطال است كه قابل اثبات و تحقيق نيست.12؛ از آن طرف فايرابند مى گويد: فرقى بين علم و سحر نيست؛ جز اين كه آن ارزش عملى دارد و از يك متد استفاده مى كند. تكنيك و تكنولوژى جاى علم را مى گيرد و به اين ترتيب، غرب فاقد فلسفه و دين و حتى فاقد يك فلسفه علمى مى شود. شكاكيت غرب را فرا مى گيرد و در قرن بيستم، بحران عظيمى از سوى فلاسفه بزرگ غرب ايجاد مى شود.
اين دو جريان افراط و تفريط، دو جريان قرون وسطا و عصر جديد، يكى در جهت سرسپردن متعبّدانه و متكلّفانه مرتاضانه در برابر فرامين كليسا و ديگرى متمايل به آزادى و طغيان در برابر كليسا، آن هم يك آزادى تقريباً بدون حدّ و سكولاريزم و دورى سياست و جامعه و تاريخ از معنويت و اخلاق است. اين دو گرايش بحران زا، بنا به استناد به تاريخ و قرآن، هر دو زاييده تفكر يهود است. خود تورات مى گويد كه بشر نمى تواند به خدا معتقد باشد و در سايه اين اعتقاد رشد كند. بشر بايد قربانى خدا بشود. در قرون وسطا انسان قربانى خدا شد؛ اما بعد طغيان و خدا را انكار كرد، يا در برابرش ايستاد و طردش كرد نيچه در قرن نوزدهم گفت: خدا مُرده است؛ اما از آن جا كه خدا مبدأ هستى است، «ميشل فوكو»؛ در قرن بيستم مى گويد: به دنبال خدا بشر نيز مرده است، و مدرنيته به يك سرانجام تراژيك مى رسد. عصر جديد يك واكنش اصلاحى در برابر قرون وسطا بود كه در ليبراليسم و در سوسياليسم جلوه كرد. سوسياليسم و كمونيسم سرانجام در چند دهه اخير فروپاشيد و ليبراليزم هنوز ادامه دارد؛ اما مشاهده مى شود كه در پايان، غرب دچار يك بحران و اصلاح مجدد است. من در اين جا جملاتى از برژينسكى از كتاب خارج از كنترل صفحه 129 برايتان نقل مى كنم. او در مورد غرب مى گويد: «آمريكا به وضوح نيازمند يك دوره بازنگرى فلسفى و انتقاد از فرهنگ خودى است. آمريكا بايد به درستى اين واقعيت را بپذيرد كه لذت طلبى همراه با نسبى گرايى كه راهنماى اصلى زندگى مردم شده، هيچ گونه اصول ثابت اجتماعى را ارائه نمى دهد. بايد بپذيرد جامعه اى كه به هيچ يك از ويژگى هاى مطلق اعتقاد ندارد، بلكه در عوض، رضايت فردى را هدف قرار مى دهد، جامعه اى است كه در معرض تهديد فساد و زوال قرار دارد. او مى گويد: آمريكا به نسبيت رسيده. اين نسبيت زاييده انكار حجيت نظرى دين، فلسفه و علم است، و چون نسبيت گرايى جامعه را دچار بحران كرده، پى برده اند كه بايد به اصول ثابت برگردند.
امروزه در درون غرب، اصول گرايى مطرح است. با وجود اين، بعضى از افراد و حتى بعضى از مسؤولان كه مطالعات بنيادى در مورد غرب و اسلام نداشتند، گمان مى كنند كه غرب، مدينه فاضله است و بايد به دنبال آن باشند. در صفحه 223 از همان كتاب مى گويد: "معضلات سياسى جهان شديداً تحت تأثير عوامل فلسفى و فرهنگى است و نمى توان آنها را با چند نسخه خاص و چند توصيه نامه سياسى برطرف كرد". برژينسكى در جاى ديگر مى گويد: "در اين مسير، غرب بايد ارزش هاى فرهنگى خود را به دليل خلا معنوى موجود در آن، مورد بررسى مجدد قرار دهد؛ در غير اين صورت نخواهد توانست فرهنگ مصرفى خود را كه مبتنى بر علايق نامحدود به ارضاى تمايلات فردى، و ماوراى نيازهاى اساسى است، اصلاح و به جهان معرفى كند".13؛ در جاى ديگر مى گويد: "چنان چه جامعه بشر بخواهد بر سرنوشت خود تسلط يابد، بايد بر بحران جهانى خلا معنوى فايق آيد". اين شخص كه يك استراتژيست و يك آدم انديشمند در عرصه نظر و سياست عملى است، به اين جا رسيده و كتاب او پر از اين موارد است. فلاسفه بزرگى مثل نيچه و پست مدرن هاى كنونى تمام بنياد مدرنيته را مورد سؤال قرار داده اند. حتى در فلسفه هاى تحليلى هم، شخصى مثل «كواين»؛ را داريم كه در مقاله معروفى مى نويسد: اساساً قصه شاه پريان با علم جديد هيچ تفاوتى ندارد. «ماكس پلانك»؛ مى گويد: ما از هر دو دوره قرون وسطا و عصر جديد ضربه خورده ايم. اين ها دوره هاى افراط و تفريط بوده. ما بايد به دنبال مذهبى باشيم كه مابين علم و دين، و اخلاق و علم، تضاد قايل نباشد. من نمى دانم اين كدام دين است. دينِ مسيحيت فعلى نيست. ما مى دانيم دينى كه نه افراط مى كند نه تفريط؛ بلكه متعادل است، چيزى جز دين امت وسط نيست كه در آن خدا اصل است و انسان نيز خليفه اوست، و در اين جا اگر انسان تسليم خدا شود، نه تنها حقوقش نفى نمى شود، بلكه استعدادهايش شكفته تر مى شود. خدا حافظ است. خدا ضامن است. خدا خالق، و ربّ است و آفريننده و به فعليت رساننده امكانات فكرى و عملى انسان است. انسان دو بُعد دارد كه هيچ موجودى ندارد: تفكر و اختيار، و هر دو ريشه در خدا دارد؛ همان طور كه وجود ما ريشه در خدا دارد.
فلاسفه غرب مثل راسل مى گويند: ما مكانيسم فهم و علم را تا به حال نفهميده ايم. چيزى را كه نمى فهميم، به يك باره درمى يابيم. اين يك جهش است يك انكشاف است يك تجلّى، يا يك هديه است. او مى گويد «فهم»؛ مثل پيامى است كه به ما مى دهند؛ مثل تلگرافى كه ما آن را مى خوانيم و تفسير مى كنيم. مى گويد از جاى دوردستى به ما مى دهند و ما گيرنده هستيم. آن فرستنده كيست؟ اسلام معتقد است خدا هم چنان كه در طبيعت تجلى مى كند، در تفكر و عقايد ما هم تجلى مى كند و در انفس و آفاق هم تجلى مى كند.
حال متكلمان جديد بر اساس كلام جديد غرب مى گويند كه ما خدايى داريم و انسانى، و بايد بگوييم توقع و انتظارمان از دين چيست. در پاسخ اين متفكران بايد گفت كه اصل طرح اين مسأله غلط است؛ چرا كه پيش فرضش اين است كه انسان موجودى مستقل، و خدا هم موجودى محدود و در مقابل انسان است، و به قول جان هيك فاصله اى هم بين اين دو وجود دارد؛ چون اگر فاصله اى بين اين دو نباشد، انسان مكلف مى شود و اختيارش را از دست مى دهد؛ به همين جهت ما بايد نسبت اينها را با هم مقايسه كنيم و بنابراين خدا و جهان با هم در ستيزند. يكى از نظريه پردازان مى گويد: اسلام دين تكليف است نه دين حقوق و در واقع با آزادى مى خواهد اصلاحات را ارائه بدهد؛ در صورتى كه اين زاييده يك پيش فرض نادرست است و اصولاً طرح چنين مسأله اى نادرست است و علت آن تقابل انسان و خداست؛ در حالى كه در قرآن تقابل نيست. در اسلام انسان در طول وجود خدا و علمش نيز در طول علم او است؛ پس خداوند خالق و حافظ و مشيّت كننده و به فعليت رساننده استعدادهاى ما است، و هيچ تضادى بين ما نيست. ما به هر مرتبه تسليم بشويم، فكر و عملمان شكوفاتر مى شود. منشأ آزادى نمى تواند تمايلات نفسانى و جهان ناسوت باشد كه محدود و متعارض است. ريشه درخت آزادى بايد در يك عالم نامحدود باشد. آزادى يعنى رهايى، يعنى اين كه واقعاً قيدى در كار نباشد و تنها عالَم غيب است كه لايتناهى است و آزادى حقيقى را فقط در همان جا مى توان يافت.
پس پيش فرض نادرست اصلاحاتى كه از سوى روشن فكران ما مطرح مى شود، همان تقابلى است كه در غرب مطرح است و بعد هم علناً مى گويد كه بايد جمهورى اسلامى به جمهورى دموكراتيك تغيير يابد تا اصلاحات صورت بگيرد؛ البته در يك نگاه آسيب شناسانه به تمدن اسلامى، مى بينيم كه بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) تخريب هايى انجام شد و در نتيجه امامان(عليهم السلام) قيام كردند و اصلاحاتى صورت دادند كه انقلاب فرهنگىِ اين اصلاحات را امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) انجام دادند، و قبل از آن امام حسين(عليه السلام)يك قيام اصلاحى مسلحانه كرد و شهيد شد. حضرت امير(عليه السلام) نيز قبل از آنها فرمود كه من جامعه را دگرگون و زير و رو مى كنم. عقب افتاده ها را جلو مى آورم. جلو افتاده ها را بر جايشان مى نشانم و آن حضرت هم شهيد شد. امامان(عليهم السلام) اصلاحات را آغاز كردند؛ ولى اجازه داده نشد ولايتشان فعليت يابد؛ در نتيجه دين از سياست جدا شد و در اسلام تخريب صورت گرفت و ما مى بينيم سياستى كه بايد بر مبناى معنويت باشد، بر خودكامگى و استبداد بنى اميه، بنى عباس و سلاطين ديگر استوار شد، و نتيجه اش نبودن آزادى، نبودن مردم در صحنه و عدم پيوند مردم با حكومت بود، و در بخش دين هم علوم اسلامى در بخش هايى با يكديگر دچار تعارض شد. فقه و فلسفه و عرفان در برخى از شخصيت ها به تعارض رسيد؛ هر چند برخى از شخصيت هاى جامع بودند كه حفظ مراتب مى كردند؛ پس در اسلام دو بُعد اساسى حكومت و علم و معرفت تجزيه شد، و در مرحله بعد، خود علوم هم گاهى اوقات تعارض پيدا كردند و نحله هاى كلامى نامتعادلى به وجود آمد و ثمره اش اين شد كه در بعضى از مقاطع تاريخى به رغم درخشش تمدن اسلامى، شاهد اين هستيم كه علوم پيشرفت مى كند؛ اما علوم اجتماعى نداريم. علوم سياسى نداريم. علت اين پديده، فقدان آزادى است؛ چون فقها، علما و مردم نمى توانند اظهار نظر و چون و چرا كنند. چون اجازه ندادند جامعه دچار يك چالش بشود تا رشد يابد و نظريه هاى سياسى تبيين شود. فقهمان تكامل پيدا مى كند اما متوقفش مى كنند و نمى گذارند كسى در عرصه حكومت نظر بدهد. مى بينيم كه همراه پيشرفت علوم طبيعى و رياضى، علوم سياسى رشدى ندارد و همان حرف هاى يونان را تكرار مى كند. بعد از مدتى مى بينيم كه اسلام رو به ضعف مى گذارد و به رغم درخشش تمدن اسلامى، پس از مدتى استعمار غرب و استبداد داخل او را به ستوه مى آورد. پس تمدن اسلامى، نماينده اسلام نيست و فقط بخشى از اسلام در تمدن اسلامى تحقق يافت و بخشى از آن تحقق پيدا نكرد و آن بخش فعليت نايافته، ولايت امامان(عليهم السلام) بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بود كه اين بزرگ ترين تخريب در جهان اسلام بود. در ادامه ما مى بينيم يك انقلاب مشروطه رخ مى دهد و اين انقلاب مشروطه نيز كه بانى آن علما و روشن فكران بودند، به شكست مى انجامد و بعد از آن، دوباره استبداد شبه مدرن رضاخانى تا زمان انقلاب اسلامى روى كار مى آيد. در نهايت حضرت امام خمينى(قدس سره) از نو با بازگشت به قرآن و عترت و وصيت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، اسلام را در كليّتش مطرح مى كنند.
براى تحقق حكومت اسلامى، بايد اسلام در تمام ابعاد اقتصادى، سياسى، اجتماعى، فلسفى و فقهى آن تحقق يابد. اين جاست كه مبناى حكومت اسلامى روشن مى شود. مبناى حكومت اسلامى فقاهت و عدالت است. اين بزرگ ترين اصلاح است. ثمره حاكميت فقاهت و عدالت؛ استقلال، آزادى و جمهورى اسلامى است. مى بينيم مصلح بزرگ، امام خمينى شخصى است كه جوانان بيش از همه جذب او مى شوند. براى بانوان بيش از حد احترام قايل مى شوند و مى فرمايند: نقش بانوان در انقلاب بيش تر از مردان است و از سويى حضرت امام(قدس سره) اولين منادى گفت وگوى تمدن هاست؛ به گورباچف نامه مى نويسد. دلايل فلسفى ارائه مى دهد. دعوت به اسلام مى كند و بعد هم اشاره مى كند كه به قم بياييد و نزد علماى بزرگوار آن جا، علوم اسلامى و الهى را بياموزيد و به اسلام بپيونديد.
پس مى بينيم حضرت امام اساس يك اصلاح را گذاشت. اما هم اكنون دو جريان نامتعادل تحجر قرون وسطا و تجدد روشن فكرى عصر جديد كه هر دو زاييده آموزه هاى يهود است، در جامعه وجود دارد؛ يعنى هر دو معتقدند كه حكومت دينى نبايد باشد. يكى از آن ها انجمن حجتيّه است كه امام از آن به بدى ياد كرد و فرمود آن ها مارهاى خوش خط و خال و مقدس نماهاى احمق هستند كه الان مخالف حكومت دينى هستند. در آن طرف نيز روشن فكران لاييك و جريانى را مى بينيم كه يكى از اين نظريه پردازان مهم آن، هم شاگرد امثال «حلبى»؛ است كه متحجرانه تحت تأثير فرهنگ يهود است و هم شاگرد «كارل پوپر»؛ يهودى الاصل و آموزه هاى متجددانه و روشن فكرانه غرب.
اما طرحِ شيوه اصلاحات و اجراى آن، مجال وسيعى مى طلبد كه فراتر از فرصت اين جلسه است.

والسلام عليكم و رحمة الله وبركاته


1. ر.ك كتاب مقدس، عهد عتيق (تورات)، سفر پيدايش، ص 3.

2. ر.ك همان، ص 3.

3. ر.ك همان، ص 5.

4. ر.ك همان، ص 14.

5. كهف، 65.

6. علق، 4.

7. بقره ، 30.

8. اسراء، 70.

9. بقره، 286.

10. كلمات مكنونه، فيض كاشانى، انتشارات فراهانى، ص 78.

11. بقره، 115.

12. حدس ها و ابطالها، كارل پوپر، ترجمه احمد آرام، تهران، شركت سهامى انتشار، 1363.

13. خارج از كنترل، اغتشاش جهاني در قرن بيست و يكم، زبيگنيو برژينسكى، ترجمه عبدالرحيم نوه ابراهيم، انتشارات فراهانى، صفحات 4 ـ 233.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org