بسم الله الرحمن الرحيم
ولايت فقيه، رمز پيروزي و ماندگاري انقلاب اسلامي
در نشست دفتر پژوهشهاي فرهنگي، مشهد مقدس، 1384/09/17
الحمدلله ربّ العالمين و الصلّوة و السّلام علي سيّد الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين ابي القاسم محمد و علي آله الطيبين الطاهرين المعصومين.اللّهم كن لوليك الحجة بن الحسن صلواتك عليه و علي ابائه في هذه الساعة و في كل ساعة ولياً و حافظاً و قائدا و ناصراً و دليلاً و عينا حتي تسكنه أرضك طوعاً و تمتعه فيها طويلا
پيروزي انقلاب مقدس اسلامی همه معادلات جهاني را برهم زد بهگونهای که همه دشمنان اسلام درصدد تحليل اين پديده بيسابقه و شگفتانگيز برآمدند. پيروزي انقلاب اسلامی و شكست نقشههاي دشمنان كه طي چند دهه طراحي شده و به اجراء در آمده بود، سبب شد که دشمنان درصدد برآيند تا علت شكست خودشان را پيدا کنند. بعضي تحليلها فقط براي توجيه شكستشان بود، وگرنه خودشان هم باور نداشتند كه آن عوامل چندان تأثيري داشته باشد. ولي از جمله عواملي كه همه آن را خوب فهميدند و بهصورتهاي مختلف اعتراف كردند و درصدد تضعيف آن برآمدند، نقش رهبري وليفقيه در جريان انقلاب و بعد هم در مديريت كشور بود. فهم اين مطلب خيلي احتياج به تخصص در مسايل سياسي و اجتماعي ندارد؛ با يك مقايسه خيلي ساده اهميت اين نقش را ميتوان درك كرد. مقايسهاي كه قابل فهم است اينكه تقريباً همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي ايران، حركت انقلابي مردم افغانستان عليه حكومت دستنشانده وقت هم شروع شد و قريب بيست سال، اندكي بيشتر يا كمتر، ادامه پيدا كرد. تا آنجا كه اطلاعات و شواهدي هست، مردم افغان در اين راه خيلي فداكاري كردند. سختيهايي كه آنان تحمل كردند به مراتب بيشتر از سختيهايي بود كه مردم ما در دوران انقلاب عليه حكومت پهلوي تحمل كردند. گفتههاي بعضي اشخاص موثق و بعضي از رهبران شيعه آن سامان مؤيد اين مطلب است. به قدري آن سختيها عجيب بود كه گمان ميكنم، اگر اين امتحان براي مردم ديگري پيش ميآمد تا آن حد تحمل نميکردند. به هرحال داستانهاي واقعاً شگفتانگيزي است. ولي بالاخره نتيجه چه شد؟ صدها هزار نفر كشته شدند؛ بعدها هم جنگهاي داخلي درگرفت و هزاران نفر هم در اين جنگها كشتهشدند. سرانجام هم حاضر شدند در مقابل آمريكا خضوع كنند، و اکنون نيز پيداست کار به كجا انجاميده و خدا ميداند بعد از اين به كجا خواهد انجاميد.
به طور قطع، بسياري از مردم مجاهد افغانستان براي مبارزه با کفر جنگيدند و به برخي نتايج هم دستيافتند، چنانكه عليرغم همه قدرتي كه آمريكا در آنجا اعمال كرد، نه انتخابات و نه قانون اساسي آنها مورد رضايت آمريكا نبود. ولي جا دارد جهاد افغانها را با جهاد مردم ما در مقابل دولت دستنشانده آمريكا مقايسه كنيد. آيا در آنجا قدرت نظامهاي حاكم قويتر از قدرت نظامي ايران در زمان شاه بود؟ بدون شك بزرگترين قدرت نظامي منطقه در آن زمان، قدرت ايران بود؛ حتي سلاحهايي كه بيگانگان در اختيار دولت شاه گذاشته بودند، در منطقه به جز اسرائيل كشور ديگري آنها را نداشت. ولي آنچه باعث شد مردم ايران پيروز شوند ولي افغانها اينگونه پراکنده شوند، عزت آنها از بين برود و بالاخره در مقابل آمريكا تمكين كنند، بدون شك عاملي بود كه در ايران وجود داشت و در آنجا وجود نداشت؛ و آن برکت حضور شخص امام (رضوان الله عليه) و انديشه اطاعت از وليفقيه در ميان مردم بود. اين فرهنگ كاملاً در جامعه ما جا افتاده که کسي که جانشين امام زمان(ع) شد، اطاعت از او واجب است و اگر به امر او جان داديد شهيد محسوب ميشويد؛ و مردم ما نيز چنين کسي را شناختند.
آيا ميتوان در کنار اين عامل، عوامل ديگري را هم مطرح کرد؟ فرض کنيد عوامل جنبي در افغانستان بيشتر بود؛ اما سرانجام چه شد؟ ايران پيروز شد و افغانستان شکست خورد؛ چرا؟ اين مطلب را عوام هم ميفهمند. متخصصان تحليل مسايل سياسي دنيا نيز از همان آغاز فهميدند که بزرگترين رمز پيروزي و شکستناپذيري مردم ايران اعتقاد به ولايت فقيه از يكطرف و وجود يک وليفقيه مقتدر و مقبول از سوي ديگر است؛ وليفقيهي که وقتي بر اساس مباني اسلامي تصميمي گرفت کسي نميتواند آن را متزلزل کند. به همين خاطر از همان آغاز، به فکر افتادند که اين ركن اصلي را در کشور ما تضعيف کنند، تا براي نسل آينده چنين عاملي با اين قوت وجود نداشته باشد.
اگر فعاليتهاي آشکار و پنهان دشمن را از ابتداي انقلاب تاکنون بررسي کنيم، شايد اغراق نباشد اگر بگوييم همه اينها مثل حلقههاي يک زنجير، مرتبط باهم و در راه تضعيف بزرگترين عامل پيروزي در انقلاب اسلامي ايران است. از همان اوايل، بخشي از فعاليتها در بُعد نظري و فکري اين بود که سراغ کساني رفتند که به واسطه معلومات کم خود، يا به جهات ديگري، اصل اين مبنا را تضعيف ميکردند. آنها ميگفتند: چه کسي گفته ولايت فقيه اعتبار دارد و واجب الاطاعه است. اين افراد شروع به تشکيک درباره اين تئوري و طرح شبهاتي در مورد آن کردند؛ کتابها نوشتند، بحثها کردند و سخنرانيها ايراد نمودند؛ حتي از امکانات رسانهاي انقلاب نيز عليه اين فکر استفاده کردند، و البته اين کار همچنان ادامه دارد. بسياري از مردم کم يا بيش با اين آسيبها و اين دردها آشنايند و کساني را در گوشه و کنار ميشناسند که به صورتهاي مختلف در اين جهت حرکت ميکنند. گاهي مخالفت با ولايت فقيه را تحقيق علمي وآزاد و به اصطلاح آزادانديشي ميدانند و گاهي زير بار قدرت حاکم نرفتن را براي خود ارزش ميدانند؛ حتي اگر قدرت حاکم، ولايت فقيه باشد. به هر حال، به دلايلي کساني آمدند که اصل نظريه ولايت فقيه را زير سؤال ببرند و با پيدا شدن کساني که چنين ضعفها و خواستههايي داشتند، دشمنان نيز به تقويت آنها کوشيدند.
گاهي دشمن از ابتدا نقشهاي دارد و خودش آن را مستقيماً پياده ميکند؛ ولي گاهي عنصري را پيدا ميکند که به درد کارش ميخورد، سپس انگيزه وي را تقويت ميکند. به هر حال حرکت تضعيف اصل و مبناي ولايت فقيه، همچنان هم ادامه دارد و در بعضي از جاها نيز تشديد شده است؛ ولي الحمدلله در طول بيش از ربع قرني که از پيروزي انقلاب گذشته است، اين تلاشها به جايي نرسيده و دشمنان نتوانستهاند خدشهاي در اين مسأله وارد کنند و جوّ جامعه را بهدست بگيرند. شايد يکي از علل شکست آنها اين باشد که اين اصل جزء فرهنگ شيعه است و اصولاً امري ارتکازي و رايج در جامعه شيعه است و همه مردم ميدانند که بايد به دستور مجتهد جامع الشرايط عمل شود.
اما حالا که ـالحمدلله ـ تلاش دشمنان انقلاب در اين جهت به جايي نرسيد، آنها بايد راه جانشيني هم براي اين در نظر داشته باشند. سناريوي دوم آنها اين است که اگر نتوانستند اصل نظريه ولايت فقيه را سرکوب کنند، در مصداق آن تشکيک کنند و پس از آن سعي کنند مصداقي که کمابيش به فکر خودشان نزديکتر باشد سرکار بياورند. اجراي اين حيله شيطاني را هم با راهکارهايي که همه ما کمابيش با آن آشنا هستيم، از همان اوايل شروع کردند و اين کار مسألة تازهاي نيست. آنها اين شبهه را مطرح کردند که ولايت فقيه هم بايد مدت معيني داشته باشد مثل رياست جمهوري که چهار ساله است يا بعضي پستهاي ديگر که پنج ساله يا هشت ساله است. کساني که اين شبهه را طرح کردند براي اثبات گفته خود ادعا کردند هر کس قدرتي به دستش آمد و مدت طولاني در اين قدرت ثابت ماند، قدرت او را به فساد ميکشاند؛ حتي کساني هم که براي احراز پستي صالح باشند بهتر است مدت محدودي متصدي آن پست باشند؛ چون ممکن است حتي اگر خود آنها هم سالم باقي بمانند، اطرافيانشان سوء استفاده کنند. پس بهتر است مدت تسلط حاکم محدود باشد تا فساد پيش نيايد. اين حيله يکي از همان حلقههاي زنجير است که عرض کردم. گاهي از قرآن هم دليل ميآورند که وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْد1، هر کس که ميخواهد براي اين پست کانديدا شود، ابدي نيست و سرانجام فرد ديگري خواهد آمد.
حلقه ديگر اين است که گفتند خوب است مردم مستقيماً وليفقيه را انتخاب کنند؛ همانطور که نمايندگان مجلس و رئيس جمهور را انتخاب ميکنند. مردم بايد رأي بدهند که چه کسي وليفقيه باشد. چرا؟ به اين بهانه که اين روش به دمکراسي نزديکتر است، و اگر مردم بهطور مستقيم رأي بدهند و کسي را انتخاب کنند، به فکر مردم بيشتر احترام گذاشته شده و حکومت مردميتر و دمکراتمآبتر است. ولي انگيزه آنها از طرح اين مسأله چيست؟ انگيزه آنها اين است که اگر انتخاب رهبر مستقيماً از طرف مردم باشد، از راههاي مختلف ميشود به افکار مردم نفوذ کرد؛ همچنانکه گاهي در بعضي از کشورها مشاهده ميشود کساني براي احراز يک پست به پول، تبليغات، وعده و وعيد، راه انداختن کارناوالها و چيزهاي ديگر متوسل ميشوند؛ چنين عواملي بههرحال تاثيرگذار است. كشور ما هم در گذشته کم و بيش اين تجربهها را داشته؛ است، انشاءالله که بعداً نداشته باشد.
با تبليغات و با عوامل شناخته شدة ديگر که دنياي غرب، دوـ سه قرن آنها را تجربه کرده، در انتخابات يک مرحلهاي و مستقيم ميشود رأي ساخت؛ ولي اگر انتخابات چند مرحلهاي، غيرمستقيم و به گونهاي باشد که انگيزهاي براي انتخاب شخص معيني نباشد و کساني که انتخاب ميشوند، آزادي فکر و احساس مسؤوليت شرعي بيشتري داشته باشند، در اين صورت خطا کمتر ميشود، و كمتر ميشود در آن نفوذ کرد. وقتي بنا باشد صد نفر در يک کشور انتخاب شوند، نميتوان نتيجه را کنترل کرد و مشخص نمود که اين صد نفر چه کساني باشند. اينکه دشمنان سعي ميکنند انتخابات چند مرحلهاي نباشد براي اين است. ميگويند مگر حکومتتان مردمي نيست، دمکراسي اسلامي نيست؟ دمکراسي يعني اين که مردم رأي بدهند، پس بگذاريد خود مردم رأي بدهند. چرا اول ميآييد خبرگان را انتخاب ميکنيد تا بعد خبرگان بيايند رهبر تعيين کنند؟ بگذاريد مردم خود بيايند انتخاب کنند. اين حيلهاي است براي اين که بتوانند در آن منتخب نفوذ کنند، و کسي را سرکار بياورند که اندکي به تمايلات آنها نزديکتر باشد و مؤيد فکر آنها باشد.
ما در اين 27 سال بعد از انقلاب، انتخابات زيادي داشتهايم. شما در طول اين 27 سال، صادقانه نظر کنيد، چه كساني در مقابل تهديدهاي دشمن و تطميعهاي آنان توانستند کاملاً استقامت کنند و به هيچوجه تحت تأثير افکار دشمنان واقع نشدند. شما ديديد در زمان حيات امام (رضوان الله عليه) تصميمگيرنده شخص ايشان بود. گاهي همة نزديکان امام با مسئلهاي مخالف بودند؛ ولي همين که امام ميفرمود بايد اينگونه شود، ديگر همه سکوت ميکردند، وگرنه اگر بنا بود از آقايان ديگر رأيگيري شود، مسأله به گونهاي ديگر ميشد. بعد از امام هم خدا مقدر فرمود کسي آمد که نسخه بدل امام بود. موارد فراواني بوده که تقريباً همة سياستمداران کشور، که بسياري از آنها سوابق انقلابي خوبي هم داشتند، در مقابل تهديدها و تطميعهاي دشمن کوتاه آمدند، و تنها کسي که مقاومت کرد، شخص رهبر بود و نتيجتاً هم معلوم شد که حق با ايشان است. مواردي پيش آمد كه همان کساني که شجاعتها داشتند، فداکاريها داشتند، دلاوريها داشتند، در يک مواردي احساس ضعف کردند، و اگر بنا بود اين گونه افراد رهبر ميشدند، تاکنون چندباره فاتحه اسلام خوانده شده بود. مثلاً وقتي ميگفتند نيروگاه هستهاي بوشهر را منفجر ميکنيم، دلش ميلرزيد، احساس خطر ميکرد، و ميگفت مسايلي در کار است که شماها نميدانيد. اما رهبري دلش مثل کوه است، انگار که روح امام در کالبد او دميده شده است.
دشمنان خيلي خوب ميدانند از کجا بايد شروع کنند و چه کار کنند که به گمان خودشان به نتيجه برسد، پس خوب طراحي ميکنند، اما غافلند از اينکه دستديگري هم در کار است که نميگذارد نقشههايشان درست پياده شود، و عواملي وجود دارد که نميتوانند پيشبيني کنند. شما کسي را سراغ داريد که در اين انتخابات اخير حدس زده باشد که چه کسي بناست انتخاب بشود؟ من با شخصيتهاي مهمي صحبت کردم، آنها گفتند: ما هيچ اميدي نداشتيم که ايشان انتخاب شود. براساس حسابهاي ظاهري هم، ما هيچ عاملي براي انتخاب شدن ايشان سراغ نداريم. کساني احساس مسئوليت کردند که ما هيچ گمان نميکرديم در اين وادي قدم بگذارند. ما همه طلبه هستيم، وضع زندگي خودمان را ميدانيم، اگر صد تومان به شهريهمان افزوده شود در زندگي ما اثر دارد. من طلبهاي را سراغ دارم كه يک ميليون تومان قرض کرد تا براي اين انتخابات خرج کند و هنوز هم بدهکار است. چه عاملي باعث ميشود كه او چنين کاري را انجام دهد؟ هملباسي يا همصنفي بودن، و چيزهاي ديگر که کم و بيش جاذبههايي دارد، هيچکدام مطرح نبود؛ اما دلها يک دفعه متوجه نقطهاي شد که کسي باور نميکرد. چه عواملي وجود داشت؟ چه خرجهايي که براي تبليغات ديگران نشد، چه زمينههاي اجتماعي که وجود داشت، در نهادهاي مختلف کشور، در وزارتخانهها، در ادارات، در نهادها چه زمينههايي براي گرايش به ديگران بود، چه قدرتهايي در اختيارشان بود، حتي بعضي از افراد خودشان اعتراف کردند که اعتماد ما به عوامل خارجي بود، و مطمئن بوديم که کمکهاي خارجي نميگذارد شکست بخوريم. اما تقدير بهگونهاي ديگر رقم خورد. آن وقتي که مردم خالصانه به سوي خدا بروند، خالصانه از خدا کمک بخواهند، خدا هم ميداند چه کند. إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجابَ لَكُم2. شرط اين است که استغاثه باشد؛ تا ما متکي به اين قدرت، به آن قدرت، به اين عامل و آن عامل ظاهري و... هستيم، به همين عوامل واگذار ميشويم. خداوند در حديث قدسي ميفرمايد: و عزّتي و جلالي و ارتفاعي علي عرشي، لأقطّعنّ أمل کل مؤمّل غيري باليأس.3؛ وقتي اميد به غير خدا باشد به جايي نميرسيم؛ اما وقتي اميد از همه جا قطع شد، دستها به طرف خدا بلند شد، خدا هم کمک ميکند.
در اين مدت چقدر نذر، زيارت عاشورا، زيارت جامعه، اطعام، نماز جعفر، و انواع عباداتها شد؟ ما در شهر خودمان سراغ داريم. چه وقت براي انتخابات چنين کارهايي انجام ميگرفت؟ تا آنجايي که بنده يادم هست در اين 27 سال که از انقلاب اسلامي گذشته، براي هيچ انتخاباتي اين همه مردم نذر و نياز نکردند، آن هم مردم مستضعف. آنهايي که اين نتيجه را نتوانستند پيشبيني کنند، همانانند که اصل انقلاب را نميتوانستند پيشبيني کنند. به هر حال قراردادهاي تنظيم شده و منتظر امضاء با شرکتهاي نفتي و جاهاي ديگر به هم خورد، و آن كسي كه خدا مقدر كرده بود انتخاب شد. ولي دشمن دست از فعاليت نکشيده و نخواهد کشيد.
دراين ميان ما بايد چه کنيم؟ قرآن عاملي را براي شکست دشمنان اسلام معرفي ميکند: ذلك بأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُون4؛ بخصوص درباره منافقين ميفرمايد اينها كه شكست خوردند و اينها كه ذليل شدند بخاطر اين است كه فهم صحيحي نداشتند، درست نميتوانستند مسأله را درك كنند. در مقابل از مؤمنين در بسياري موارد تعريف ميكند و عامل پيروزي آنان را همين درك صحيح از مسايل ميشمارد. بر ما است كه چشممان را نبنديم و در مقابل، اين تجربيات (همين تجربيات بعد از انقلاب که خودمان ديديم) را بررسي کنيم و پند بگيريم: إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصار5. خدا را بهتر بشناسيم، سنتهاي خدا را در تدبير انسان و جوامع بهتر درک کنيم. خيال نکنيم همه چيز براساس همين اسباب عادي و جريانات طبيعي اداره ميشود. البته أبي الله أن يجري الأمور إلا بأسبابها؛ اما اسباب منحصر به اسباب عادي نيست. نزول ملائکه هم يکي از اسباب است. اول خدا را بهتر بشناسيم، ايمان و يقين داشته باشيم به اينکه اگر کساني خدا را ياري کنند، خدا آنها را ياري خواهد کرد: إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُم6. خيال نكنيد اينها تعارف است، اين حقيقت است. آيات قرآني شعارهاي انسانگونة ما نيست، اينها مبتني بر يك حقايق عميق الهي، ثابت، و لايتغير است سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْل7.
همانطور که ذکر شد يکي از وظايف قطعي ما اين است که ، مطلب را خوب بفهميم و نسبت به آن بيتفاوت نباشيم. وقتي فهميديم دشمن چه حيلههايي دارد، بايد در مقابلش موضعگيري کنيم. آنها با اين همه اصرار نقشههاي شومشان را دنبال ميکنند؛ ما با خونسردي و بيتفاوتي از کنارش نگذريم، زيرا پرداختن به اين مسايل شکر نعمت خدا و انجام وظيفه است. نکته سومي که ما بايد کاملاً به آن توجه داشته باشيم درک راههايي است که موجب دريافت رحمت الهي ميشود. بايد شرايطي که موجب نزول برکات خدا ميشود را بشناسيم و راههايي که دشمن ميخواهد در ما نفوذ پيدا کند و اهداف شوم خودش را محقق کند را نيز بشناسيم و در مقابلش موضع صحيح بگيريم. اگر كساني در چنين موقعيتي درصدد برآمدند که اين مسايل را بررسي کنند، اين نشانه آگاهي، وظيفه شناسي، و قدرداني از نعمتهاي خدا است، به شرطي که تداوم پيدا کند.
انشاءالله دشمن مثل گذشته نااميد شود و پيروزي نهايي از آن اسلام و مسلمين باشد.
والسلام عليکم و رحمه الله
پرسش و پاسخ
1.آيا اين كه نمايندگان مجلس خبرگان منتخب مردماند، در مشروعيت اعمال ولايت توسط رهبر نقش دارد يا خير؟
پاسخ:؛ همه ميدانيم که در کلمات بزرگان متشابهاتي وجود دارد و اين متشابهات اختصاص به افراد عادي ندارد، در خود قرآن اين متشابهات وجود دارد: هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِه8. وقتي قرآن متشابهات داشته باشد، حديث به طريق اولي، و كلمات ديگران با چند درجه اولويت ميتواند متشابهاتي داشته باشد، و البته اين منحصر به متون ديني نيست بلکه در امور عرفي هم هست. ولي محل بحثمان در منابع ديني است. در آنچه مربوط به مسأله ولايت فقيه و منشأ اعتبارش هست، مانند همة مسايل نظري ديگر، محكمات و متشابهاتي وجود دارد. در غير مسايل ضروري اسلام، اعم از اعتقادات و احکام، چنين تشابهاتي وجود دارد و منشأ كم و بيش اختلاف نظرهايي هم ميشود. راه چاره کدام است؟ راه صحيح براي فهم کلمات بزرگان، حديث و آيه قرآن چيست؟ آن آيه در ادامه، راه را نشان داده، ميفرمايد: مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتاب. آنهايي كه دنبال حقيقتاند، اول سراغ محكمات ميروند، مباني محکمات را محکم ميکنند. براساس آن، در پرتو محکمات بسياري از متشابهات هم حل ميشود. اگر دقت شود روشن خواهد شد، شايد همه متشابهات حل شود؛ ولي راه اين است که ما اول محکمات را ملاک قرار دهيم. دربارهي كساني كه به دنبال متشابهات ميروند نيز ميفرمايد: فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ منه؛ آنهايي كه ريگي در كفششان است، سراغ متشابهات ميروند. حال جاي اين پرسش است که محکمات يعني چه؟ محكمات يعني بياني که اگر شما به هر شخص عاقل منصفي عرضه کنيد، در فهمش ترديد نکند.
در بحث مشروعيت اعمال ولايت توسط وليفقيه، جا دارد اين جمله را که همه شما خواندهايد و در صحيفه نور هست را يادآور شوم که امام فرمودند: اگر رئيس جمهور به نصب وليفقيه نباشد، غيرمشروع است، وقتي غيرمشروع شد، طاغوت است، اطاعت او اطاعت طاغوت است.9؛ معناي اين جمله چيست؟ براي اين کلام چه توجيهي ميتوان کرد؟ فرض اين است که مردم، با روش صحيحي از طريق انتخابات صحيح کسي را به عنوان رئيس جمهور انتخاب کردهاند، در اين فرض است که ميفرمايد: اگر ولي فقيه او را نصب نکند، طاغوت است و نه تنها وجوب اطاعت ندارد، که اطاعتش حرام است. ولايت بايد از طرف خدا باشد: طاغوت وقتي ازبين ميرود كه به امر خداي تبارك و تعالي يك كسي نصب بشود.10؛ خداوند نيز ولايت را به پيغمبر(ص) داده، پيغمبر از طرف خدا، ائمه معصومين(ع) را نصب فرموده، ائمه معصومين با ولايتي که از طرف خداوند داشتند فرمودند: فقد جعلته حاکماً، الرد عليه کالرد علينا و هو علي حد الشرک بالله. 11؛ اکنون اين فرضي را که امام فرمودند، رئيس جمهوري را که مردم از طريق انتخاب صحيح، انتخابش کنند چرا بايد طاغوت باشد؟ چرا نفرمودند اگر فاسق است، طاغوت است، بلکه فرمودند اگر وليفقيه نصب نکند، طاغوت است؟ اين کلام قابل هيچ توجيه ديگري نيست؛ يعني از محکمات است و هرچه ديگر که خلاف اين باشد، بايد درساية اين كلام تفسير شود. حديثي را هم که خواندم، الردّ عليه کالردّ علينا و هو علي حدّ الشرک بالله براي اين است که، مگر مردم با خلفاي بني اميه و يا بنيعباس بيعت نکردند؟ آنها چه کم داشتند؟ البته بعضيهايشان به زور بود، ولي بسياري هم به زور نبود. اگر فقط صرف انتخاب مردم و رأي آنان كافي بود، حکومتهاي آنان بايد حکومتهاي صالحي بود. آيا ما بايد در صحيح بودن يا خطا بودن رفتار معصومين شک کنيم؟ متأسفانه در کشور ما اگر به بعضي از مقامات توجه کنيم، کتابهايشان را بخوانيم، سخنرانيهايشان را گوش کنيم، و مقالاتشان را نگاه کنيم، ميبينيم که در همين سياق است. کسي که منتحل به شيعه هم هست ميگويد مشروعيت حکومت به رأي مردم است، پس چون مردم به خلفا رأي دادند حکومت آنها معتبر است!
بنابراين شکي نيست که آنچه عنصر اصلي براي اعتبار ولايت فقيه است حکم خدا و پيغمبر است.
2.لطفاً ويژگيهاي اصولگرايي را بيان فرماييد؟ چون ترس آن ميرود که در سايه عدم تعريف درست اين اصطلاح، از آن سوء استفاده شود و موجب تفرقه نيروهاي انقلاب گردد.
پاسخ:؛ اين واژه در آيه و روايت نيامده است که ما بخواهيم تعريف صحيحي از اين واژه بخصوص ارائه کنيم؛ ولي اصولاً اين مفاهيم غالباً مفاهيمي تشکيکي هستند، حتي مفهوم ايمان، کفر، و نفاق نيز اينگونهاند. ايمان مراتب دارد، کفر هم مراتب دارد، نفاق هم مراتب دارد، گاهي مرتبهاي از ايمان با مرتبهاي از نفاق نيز جمع ميشود که برخي منافقين، به اندازه کم ذکر خدا داشتند؛ نه اين که اصلاً منکر خدا باشند. کساني بودند که در صف اول نماز جماعت پشت سر پيغمبر نماز ميخواندند اما منافق هم بودند. بعضي از آنها بودند که به هيچوجه در دل، هيچ کدام از مرتبههاي ايمان را نداشتند، خدا را هم قبول نداشتند، و هر چه ميگفتند تظاهر بود.
اصولگرايي يعني پايبندي به اصول؛ يعني اينکه انسان مصالح شخصي و گروهي، او را از مسير اصلي اسلام و ارزشها منحرف نکند، افکارش روز به روز تابع شرايط اجتماعي نباشد. يک اصول صحيح متقني داشته باشد، و هميشه به آن پايبند باشد. البته اين پايبندي مراتبي دارد، و گاهي انسان در تشخيص آن ضعف پيدا ميکند. وقتي کسي ميبيند مالش، جانش، خويش و قومهايش، ثروتش، فاميلش، همة اينها در خطر است، ممكن است تشخيص دهد که بهخاطر عنوان ثانويه، يعني بهخاطر حفظ اموال مسلمين، بايد کاري کند. اين تشخيص منافاتي با اصولگرايي هم ندارد؛ چرا که ميگويد من دارم به خاطر اسلام اين کارها را ميکنم. حال فرض کنيد انساني است که تحت تأثير تبليغات آمريکاييها و اسرائيليها واقع شده، و باورش شده که قرار است مثلاً نيروگاه بوشهر را بمباران کنند ـ حالا به چه دليلي؟ مثلاً ضعف ايمان دليل آن است. وقتي تحت تأثير واقع شد، تشخيص وي اين ميشود که من بايد نسبت به اينها انعطاف داشته باشم تا چنين خطري را متوجه اسلام و عالم اسلام نکنم؛ اگر در مقابل آمريکا سرسختي نشان دهم، اينها تحريک ميشوند و اساس اسلام را از بين ميبرند، پس براي حفظ اساس اسلام واجب است انعطاف داشته باشم. البته اين رفتارها به عوامل رواني نيز برميگردد، بعضيها زود ميترسند بعضيها ديرتر ميترسند؛ بعضيها ضعف ايمان دارند و بعضيها هم منافع شخصيو گروهشان را دوست دارند. اينکه اصولگرا بر چنين فردي صدق ميکند يا نه؟ بايد بگوييم مقول به تشکيک است. يک مرتبهاي از آن بر او صدق ميکند، اما مراتب عاليتر آن صدق نميکند.
3.با توجه به اهميت جايگاه خبره، اعلم و متخصص در مباحثي چون نمايندگي مجلس خبرگان و تعيين مرجع و تعيين رهبري،
1ـ چرا در تبيين ادله عقليه و نقليه اين بحث در سطوح مختلف نظام آموزشي از سطح متوسطه تا سطح عالي کتابهاي آموزشي تدوين نميگردد؟
2ـ آيا تشخيص اصلح يا اعلم در مقام اثبات توسط غيراعلم ممکن است؟
پاسخ:؛ مسأله اول اشکال مشترکي است که اختصاص به يک قشر خاص ندارد؛ ضعفي است که در مديريت کشور در طول چند دهه وجود داشته است. ضعفهايي نيز در بعضي از جاها، به خصوص در برخي نهادهاي فرهنگي و آموزشي، وجود دارد كه موجب شده است، متأسفانه نه تنها سيرصعودي نداشتهباشيم، که تنزل هم کردهايم. اين را کم و بيش همه ميدانند؛ اما در بعضي از موارد شما هم اطلاع نداريد كه در آموزش و پرورش و کتابهاي درسي، تربيت معلم، تربيت مدرس و ... چه عقبگردهايي کردهايم! وقتي اين ضعفها در اين نهادها وجود دارد، نتيجهاش هم عايد مردم خواهد شد. اين اشکال وارد است. بنده هم اين اشکال را دارم. البته بايد اعتراف کنيم، ما هم آنچنان که بايد سعي نکردهايم. حالا اگر مقصر نيستيم اما بايد به قصورش اعتراف کنيم. روحانيت هم آن طوري که بايد و شايد، نقش خودش را در اين زمينه ايفا نکرده است.
اما اينکه بايد اعلم و اصلح را انتخاب کرد، يک اصل عقلايي است و کاملا تعبدي شرعي نيست، ادلهاش هم ارشادي است، هم عقلي و عقلايي. اميرالمؤمنين عليه السلام در نهجالبلاغه ميفرمايند: إن أحق الناس بهذا الامر اقواهم عليه و اعلمهم بأمر الله فيه12، كسي بهتر ميتواند حكومت كند كه به مسايل آن آگاهتر باشد. اين يک مطلب تعبدي نيست، بلكه سيرة عقلاست. انسانهاي عاقل به طور طبيعي وقتي ميخواهند کسي را در پستي بگذارند، سعي ميکنند آن که اصلح است را بگذارند. فرض کنيد ما بيمارياي داريم. يک پزشک ميگويد اين دارو را بايد مصرف کني، پزشک ديگر ميگويد آن دارو را، و مراجعه به همه اين پزشکها هم مساوي است؛ يعني يکي هزينه بيشتري نميبرد و نبايد به يکي ديگر ويزيت بيشتري بدهيم. فرض کنيد در يک مجتمعي، پزشکان آماده معالجه هستند، نسخهشان هم آماده است. اينجا دو تا پيش فرض داريم: يکي اينکه دسترسي به نسخههاي اينها مساوي است و از نظر ما مؤونه زايدي ندارد و يک پيشفرض ديگر هم اينکه: ميدانم بعضي از اينها حاذقترند. اکنون آيا من وظيفه خود نميدانم که بروم حاذقتر را شناسايي کنم، و به نسخه او عمل کنم؟ يا ميگويم چه فرق ميکند، اين پزشک است آن هم پزشک؟ فرض کنيد نسخهها مختلف است، مراتب مهارت آنان هم فرق دارد، اما دسترسي به همه يکسان است، خرجش يکي است، فاصله من هم با همهشان مساوي است و من در مرکز دايرهاي هستم، آنها هم در شعاعهاي مختلفي، همه يکسانند و نبايد زحمت زيادي بکشم. در اينجا اگر من نرفتم حاذقتر را تشخيص دهم و نزد يکي از اينها رفتم و معالجه نشدم، آيا عقلا من را مذمت نميکنند که چرا پيش آن پزشک حاذقتر نرفتي؟ آيا خودم خود را ملامت نميکنم که کاش تحقيق کرده بودم که کدام يک از آنها حاذقترند؟ يا فرض کنيد كسي دختري دارد در سن ازدواج و چند خواستگار دارد، اگر بدون تحقيق يکي از آنها را انتخاب کرد و بعد مشخص شد که انسان شايستهاي نبوده، و آن خواستگارهاي ديگر بهتر از اين بودند، دخترش او را مذمت نميکند که چرا تحقيق نکردي؟ خودش پيش خود شرمنده نميشود که چرا دخترش را به فرد صالح نداده است؟ اکنون براستي سيره عقلا چگونه است؟ بله، اگر من مريض بودم، اما نميدانستم نسخههاي آن پزشکان مساوي است يا نه، نميدانستم يکي حاذقتر است، در اين صورت مسأله چندان مهم نيست و اينجا انسان چندان اهتمامي نيز نميکند؛ اما اگر فرض بر اين باشد که بدانم بعضي حاذقترند و دسترسي به همه هم يکسان باشد و مراجعه به يکي از آنها زحمت بيشتري نخواهد، هيچ شکي نيست که عقلا در چنين موردي سعي ميکنند که حاذقتر را بشناسند.
حال كه ميخواهيم پزشک حاذقي را بشناسيم عقلا چه ميكنند؟ آيا اول ميروند طب ميخوانند، دکتر ميشوند و سپس ميتوانند حاذقتر را بشناسند، يا نه، با کساني که با طب سروکار دارند، يا پزشک هستند، اگر چه متخصص نباشند، اما براي معرفي متخصص صلاحيت دارند، مشورت ميکنند؟ راه عقلايي نيز همين آخري است. اکنون فرض کنيد جواني به تکليف رسيده و ميخواهد از کسي تقليد کند، بايد از چه کسي بپرسد؟ از امام جماعت ميپرسد و اين معنايش اين نيست که اين روحاني عالمتر از آن کسي است که ميخواهد از او تقليد کند، يا در حد اوست. خير، ميگويد: وي سررشته دارد، اهل اين فن است، خبره اين کار است؛ اگر چه خودش اعلم نيست؛ ولي راه عقلايي همين است و هيچ راه ديگري هم ندارد. براي هر كسي که بخواهيد تحقيق كنيد، قاضي بهتر، معلم بهتر، هنرمند بهتر، بايد از اهلش بپرسيد. اين معنايش اين نيست كه انسان حتماً بايد خود داراي آن فن شود تا بفهمد. اگر ديگري اهل خبره است، شهادت خبره براي آن كسي كه اعلم از آنها هم هست اعتبار دارد. اين روش عقلايي است و هيچ راه ديگر هم بين عقلا وجود ندارد؛ مگر كسي علم غيب داشته باشد.
بنابراين ما مكلفيم عقلاً و شرعاً به اينكه اصلح را بشناسيم؛ اصلح از لحاظ علم، از لحاظ تقوا، از لحاظ مديريت و آن مواردي كه در پستي که ميخواهد عهدهدار شود دخالت دارد. صرف اينكه آن فرد در فقه اعلم باشد، کفايت نميکند، اگر اعلم در فقه است، اما در مسايل سياسي و اجتماعي ضعيف است، چگونه ميخواهد متصدي امور سياسي شود؟ کدام عقلي اين را تجويز ميکند؟ آنکه در اين کار دخالت دارد بايد از ديگران اصلح باشد. در اين جا سه رکن وجود دارد: فقاهت، تقوا، و مديريت (شامل آشنايي با شئون مديريت، تجربههاي لازم و آشنايي با مسايل). ممکن است کسي مديريتش بهتر باشد، ديگري تقوايش بيشتر باشد و يکي نيز فقاهتش؛ ولي در مجموع، چه کسي اصلح است؟ تشخيص اين کار همه نيست، خبرويت ميخواهد. پس بهترين راه عقلايي براي تشخيص، وجود خبرگان است و مردم هميشه در همه کارهايشان، بهطور ارتکازي به خبرگان مراجعه ميکنند. اين مربوط به مصلحت کل جامعه است، اگر اختلاف بيفتد، مصلحت جامعه به خطر ميافتد. بايد يک نهادي متشکل از خبرگان باشد که رأي نهايي را صادر ميکند، که تکليف همه روشن شود، وگرنه در مسايل فقهي، فرض کنيد درباره اينکه تسبيحات اربعه، يک مرتبه واجب است يا سه مرتبه، يکي مقلد اين آقا مي شود ديگري مقلد آن آقا ميشود، به جايي هم برنميخورد؛ اما در آنجايي که مسأله اجتماعي است به عنوان مثال، ازدواجي واقع شده، طبق فتواي مرجع عروس، اين ازدواج صحيح است؛ ولي داماد مقلد شخص ديگري است و اين ازدواج را باطل ميداند؛ اين عروس و داماد بايد چه کار کنند؟ در اينجا نميشود هر کسي طبق فتواي مجتهد خودش عمل کند، عروس ميخواهد طبق فتواي مجتهد خود عمل کند و داماد نيز طبق فتواي مرجع خودش؛ اين گونه مشکل اجتماعي حل نميشود. بايد يک رأيي حاکم باشد و همة مردم آن را بپذيرند، يک نهاد رسمي ميخواهد که آن را تعيين کند. اينجا مسايل اجتماعي مطرح است که اختلاف در آن مشکل اجتماعي را حل نميکند؛ يک نفر بايد رأي قاطع دهد و طرفين نيز عمل کنند. مسايل حکومتي از اين قبيل است، نميشود هر کسي برود طبق فتواي مرجع خودش عمل کند، اين نقض غرض است. حاکم براي اين است که رفع اختلاف شود، مشکلات مردم حل شود و حرکتهاي اجتماعي سمت و سو پيدا کند. مراجع تقليد فتوا ميدهند؛ اما حاكم براي اين است كه عملاً رفع اختلاف كند، مشكلات را حل كند، كلامش فصل الخطاب باشد و همه موظف باشند بپذيرند. پس چه كسي بهتر ميتواند اين كار را انجام دهد و صلاحيتش بيشتر است؟ إن أحق الناس بهذا الامر أقواهم عليه و أعلمهم بأمر الله فيه
1؛ انبياء / 34.
2؛ انفال / 9.
3؛ بحارالانوار، ج 68، ص 154، باب 63.
4؛ حشر / 13.
5؛ آلعمران / 13.
6؛ محمد / 7.
7؛ احزاب / 62.
8؛ آلعمران / 7.
9؛ صحيفة نور، ج9، ص 253، مورخ 12/7/58.
10؛ همان.
11؛ کافي، ج 1، ص 67.
12؛ نهجالبلاغه، ص 247.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org