قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

بسم الله الرحمن الرحيم

متن پيش‌رو گزيده‌اي از سخنراني حضرت آيت‌الله مصباح يزدي است که در تاريخ هشتم آذرماه 1389 در مشهد مقدس ايراد کرده‌اند.

ولايت؛ پيوندي الهي

نور ولايت

از افتخارات ما شيعيان ولايت اهل‌بيت است و اين سرمايه­ي بزرگي است که براي سعادت دنيا و آخرتمان به آن دل بسته­ايم. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي يکي ديگر از افتخارات الهي براي جامعه­ي ما رقم خورد و آن اين‌که حکومت ما مبتني بر ولايت شد؛ ولايتي که شعاع ولايت اهل‌بيت است. همانطور که ماه نورش را از خورشيد مي‌­گيرد و اگر خورشيد به آن نتابد، نوري ندارد، ولي‌فقيه هم انساني است مثل ساير انسان­ها، اما از ناحيه خورشيد ولايت يعني امام معصوم صلوات‌الله‌عليه بر او نوري مي‌‌تابد که مردم از آن نور بهره مي‌برند، و همان‌‌طور که خداوند متعال امام معصوم را به وسيله پيغمبر اکرم تعيين فرموده است، بايد ولي‌فقيه هم به صورتي به خداي متعال، پيغمبر اکرم و ائمه اطهار اتصال داشته باشد. براي اين انتساب است که ائمه عليهم‌السلام فرمودند کسي که واجد اين شرايط باشد جانشين ماست؛ کسي که علم، فقاهت و دين را بهتر از ديگران بشناسد، تقوي و خداترسي‌اش بيش از ديگران باشد و منافع جامعه و مصالح اسلام را فداي منافع خودش نمي­کند، و به مسائل جامعه آگاه است و فريب دشمنان را نمي­خورد، نور امامت به او مي­تابد و او نزديک‌ترين و شبيه­ترين افراد به امام معصوم است که هرگاه به امام معصوم دسترسي نداريم از او استفاده مي­کنيم. همان‌طور که وقتي از نور خورشيد بهره­مند نمي­شويم از نور ماه بهره­؛ مي‌بريم. نور ماه هم نور خورشيد است. ماه جسمي سياه و تاريک است. نوري که ما شب‌ها در آسمان مي­بينيم نور خورشيد است که به ماه تابيده است و از ماه منعکس مي­شود.

ولايت، تنها محبت نيست

همه با مفهوم ولايت آشنا هستيم. ولايت، جزء فرهنگ شيعه است، اما کمتر درباره­ي معنا، ويژگي‌ها، مشخصه‌ها و مؤلفه‌هاي آن فکر مي­کنيم. ولايت واژه‌اي عربي است که در فارسي، واژه­اي که کاملا معادل آن باشد نداريم و معناي دقيق آن را به فارسي نمي­دانيم. برخي تصور مي­کنند معناي ولايت دوست‌داشتن است. بله، دوست‌داشتن لازمه­ي ولايت است، اما عين معني ولايت نيست. محبت اهل‌بيت به شيعيان اختصاص ندارد؛ اکثريت قريب به اتفاق مسلمانان اهل‌بيت پيغمبر را دوست دارند. در بين برادران اهل تسنن کساني هستند که محبتشان نسبت به اهل‌بيت کمتر از امثال بنده نيست. واقعاً عاشق اهل‌بيت هستند. به امامتشان اعتقاد ندارند، اما به خاطر انتسابشان به پيغمبر و فضايلشان، دوستشان دارند. علم، زهد، شجاعت، و کمالات ديگرشان را انکار نمي‌کنند. نمي‌دانم شما چه اندازه با برادران اهل تسنن ارتباط و از روحياتشان خبر داريد، ولي هم در ايران و هم در کشورهاي عربي، بسياري از اهل‌تسنن هستند که واقعاً نسبت به اهل‌بيت عشق مي­ورزند.

مشهد رأس‌الحسين

مصر کشوري سني‌نشين است. شيعه­ي آن بسيار کم است. قاهره، پايتخت آن، شهر بسيار بزرگي است، شايد از تهران هم بزرگ‌تر است. يک شهر قديمي دارد و مثل تهران شهرک‌هايي در کنار آن ساخته­اند. شهر عظيمي شده است. مرکز شهر قديمي آن دانشگاه الازهر و جامع الازهر و ميدان الازهر است که يادگار سلاطين فاطمي است. فاطميان گروهي از سلاطين شيعه هفت‌امامي بودند که سال‌ها بر مصر حکومت مي‌کردند. بيشتر عظمت و فرهنگ مصر از دوران فاطميان است. در اطراف ميدان مرکزي اين شهر چند ساختمان عظيم وجود دارد. يکي از آن‌ها دانشگاه الازهر است که تقريباً بزرگ‌ترين دانشگاه اسلامي دنيا به شمار مي‌رود و در آن بيشتر علوم ديني تدريس مي­شود. يک طرف آن هم مسجد الازهر است که به دانشگاه وصل است. طرف ديگر آن هم مشهد رأس‌الحسين است؛ بارگاهي است مثل بارگاه حضرت معصومه سلا‌م‌الله‌عليها. بارگاه مفصلي است. از بارگاه­هاي بعضي از امامان بزرگ‌تر است. مصريان معتقدند که سر سيدالشهدا سلام‌الله‌عليه در اين‌جا دفن شده است. مقبره­ي عظيمي ساخته‌اند و اطراف آن هم رواق‌هاي بسياري وجود دارد. وقتي مصري‌ها ازدواج مي­کنند؛ عقدشان را که خواندند عروس و داماد به مشهد رأس‌الحسين مي‌آيند و براي تبرک شيريني پخش مي­کنند. هلهله مي­کنند و تا عروس و داماد به حرم رأس‌الحسين نيايند عروسي‌شان مبارک نمي­شود. بنده خودم ديده‌ام که عرض مي­کنم. وقتي به آن‌جا مي‌آيند، به خاک مي­افتند و آستانه­ي در را مي‌بوسند.اين احترام فقط به خاطر اين است که معتقدند سر امام حسين عليه‌السلام درآن‌جا دفن است؛ البته ما معتقديم اين‌گونه نيست، اما آن‌ها چنين اعتقادي دارند و هميشه، روز و شب اين حرم زوار دارد. منظور اين‌که معناي سني بودن اين نيست که به اهل‌بيت محبت نداشته باشند.
شايد حدود بيست سال پيش با آقاي مسعودي خميني؛ توليت پيشين حرم حضرت معصومه سلام‌الله‌عليها سفري به مالزي و اندونزي داشتيم. آن‌جا به دفتر رابطة العالم الاسلامي؛ که يک سازمان جهاني است، رفتيم. اصل آن در کشور سعودي است و در هر يک از کشورهاي اسلامي دفتر و نماينده‌اي دارد که ارتباطشان را با کشور سعودي حفظ کنند. آن‌جا بيشتر درس قرآن و ادبيات عربي برگزار مي‌شود. جلسات ديگري هم دارند. نماينده رابطه العالم الاسلامي مالزي يک مصري شافعي بود. جواني مصري مهمان او بود. گفت اگر شما اجازه دهيد ايشان قصيده­اي که در مدح اهل‌بيت گفته است بخواند. اين جوان مصري يک قصيده در مدح اهل‌بيت خواند که بنده و آقاي مسعودي از شوق بي‌اختيار گريه افتاديم از بس زيبا گفته بود.
منظورم اين است که حتي کفار هم محبت اهل‌بيت را دارند، چه برسد به مسلمانان. مگر مي­شود مسلماني، دختر و پسر پيغمبر را دوست نداشته باشد. آن هم با اين کمالاتي که از ائمه همه عالم را پر کرده است. گروه شاذي بودند که با اهل‌بيت دشمني داشتند که معلوم نيست اصلاً کسي از آن‌ها باقيمانده باشد. بنابر اين اگر معناي ولايت، محبت است تقريبا همه­ي مسلمانان محبت دارند. همه اهل‌بيت را دوست دارند آن هم دوست‌داشتن­هاي عجيب. واقعاً عاشقانه درباره­ي آنها سخن مي­گويند و اظهار محبت مي‌کنند، پس ولايتي که ما شيعيان مي‌‌گوييم به چه معناست؟ حتماً اضافه­اي دارد و فقط دوست داشتن نيست؛ چون ديگرن هم اين محبت را دارند.

ولايت در قرآن

خوب است واژه ولايت را در قرآن بررسي کنيم و مشتقاتش را ببينيم در چه موردي به کار رفته است. اگر بخواهيم بحث جامعي داشته باشيم به يکي دو جلسه تمام نمي­شود. در اين جلسه چند نکته­ي برجسته­اش را عرض مي­کنم. واژه­ي «ولايت»؛ و مشتقات آن يعني وليّ، مولي، تولي، همه از يک ماده است. ريشه همه­ي آنها ولايت است. صفت مشبهه‌اش وليّ مي­شود. جمع آن اولياء است. فعلش هم تولي است. کلمه وليّ در قرآن گاهي درباره خدا به کار رفته است. همه شما آيه الکرسي راحفظ هستيد؛ «اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُواْ يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النور وَالَّذِينَ كَفَرُواْ أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَـئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ»1؛ خدا بر مؤمنين ولايت دارد. در مقابل، کافران هم وليّ دارند، اما وليّ آنها خدا نيست؛ وليّ‌هاي آنها طاغوت است. وَالَّذِينَ كَفَرُواْ أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ؛ درباره خدا فقط مي­گويد وليّ، اما درباره کافران مي­گويد اولياء. چون شياطين يکي نيستند، فراوانند؛ مثل نور و ظلمت. نور يکي است، اما ظلمت انواع دارد. به‌هرحال يکي از موارد ولايت،‌؛ ولايت خدا بر مؤمنان است. مشابه اين معنا در کلمه­ي «مولي»؛ در سوره محمد صلي‌الله‌عليه‌و‌آله است: «ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَأَنَّ الْكَافِرِينَ لَا مَوْلَى لَهُمْ؛ خدا مولاي مؤمنان است، ولي کافران مولي ندارند.»2؛ معمولاً مولي را به آقا معني مي­کنيم. مي‌گوييم خدا آقاي مؤمنان است. سرور مؤمنان است، اما کافران آقا ندارند.؛ برخي از آيات، مؤمنان را وليّ خدا معرفي مي‌کنند. يادتان باشد آيات پيشين خدا را وليّ مؤمنان معرفي مي‌کرد. «أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ؛؛ اولياي خدا که همان مؤمنان خالص هستند هيچ ترس و بيمي ندارند»3؛ کلمه­ي اولياء‌الله را بسيار استفاده مي‌کنيم در قرآن هم مکرر ذکر شده است. پس از يک سو خدا وليّ مؤمنان است،‌؛ و از ديگر سو مؤمنان وليّ خدا هستند. تعبير ديگري هم داريم که مؤمنان وليّ همديگرند: «وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاء بَعْضٍ...؛ مؤمنان بعضي با بعضي ديگر ولايت دارند.»4؛ اين وليّ اوست، او هم ولي اين است. پس کلمه­ي وليّ و مفهوم ولايت به گونه‌اي است که بر خدا نسبت به بندگان، بر بندگان نسبت به خدا، و بر مؤمنان نسبت به يکديگر اطلاق مي‌شود. مفسران و بزرگان لغت‌شناس درباره ريشه، مقومات و مؤلفه‌هاي ولايت تحقيق کرده‌اند و به اين نتيجه رسيده‌اند که ولايت در اصل لغت به اين معناست که دو موجود آن‌چنان به هم نزديک باشند که بين آنها هيچ چيز بيگانه­اي وجود نداشته باشد. اگر چنين رابطه­اي بين دو موجود باشد، مي­گويند اين وليّ آن موجود است. اگر کسي آن‌قدر به خدا نزديک بود که بين او و خدا، بيگانه­اي وجود نداشت، هم او به خدا نزديک است و هم خدا به او نزديک است؛ بنابراين هم خدا وليّ اوست و هم او وليّ خدا. پس هم خدا وليّ مؤمنان است و هم مؤمنان وليّ خدا. خود مؤمنان هم با يکديگر همين حالت را دارند. آن‌هايي که واقعاً ايمانشان کامل است آن‌چنان با همديگر ارتباط، اتصال و پيوند دارند که بيگانه‌اي نمي­تواند بينشان نفوذ کند؛ البته اين ولايت، ولايتي است که بار معنايي ارزشي دارد؛ ولايت مثبت و ايجابي است. هميشه ارتباط مثبت نيست. گاهي ممکن است انسان به کسي نزديک بشود و از او ضرر ببيند. درباره شيطان اتفاقاً همين‌گونه است. در همين آيه‌الکرسي گفتيم: وَالَّذِينَ كَفَرُواْ أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ؛ وليّ مؤمنان خداست، اما وليّ کافران طاغوت است. با طاغوت هم مي­شود ولايت داشت. خداوند درباره شيطان مي­فرمايد شيطان بر کسي تسلط ندارد مگر کسي که خودش را وليّ شيطان کند. يعني انسان مي‌تواند با شيطان به گونه‌اي ارتباط برقرار کند که خودش را در اختيار او قرار بدهد. وقتي که اين‌گونه شد شيطان بر او مسلط مي‌شود، ولي او ابتدائاً تسلطي ندارد. انسان به دست خودش خود را تسليم شيطان مي‌کند.

ولايت تکويني و ولايت تشريعي

از اين بحث دو نتيجه مي‌گيريم. خداوند با همه مخلوقاتش رابطه‌اي تکويني و وجودي دارد. او به همه چيز نزديک است؛ «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»5؛ اين نزديکي و ارتباط، ولايت تکويني الهي بر همه موجودات است، اما خداوند ولايت ديگري نيز دارد. اگر انساني خودش را در اختيار خدا قرار ­دهد، خداوند رابطه­ي ديگري با او برقرار مي­کند، ربطه­اي که در آن خداوند مي­خواهد به او خير برساند؛ او را سرپرستي مي‌کند؛ بلاها را از او دور مي‌سازد و ‌محافظت‌اش مي­کند. اين ولايت، تنها وقتي است که انساني به اختيار، خودش را در اختيار خدا قرار مي‌دهد. اما کساني هم هستند که خودشان را در اختيار شيطان قرار مي­دهند. آن‌ها اولياي طاغوت مي‌شوند. اين مقدمه­اي بود براي اصل مفهوم ولايت. اين نتيجه را فراموش نکنيد که يک ولايت تکويني داريم که نمي‌شود آن را قطع کنيد و آن مالکيت خدا نسبت به همه چيز است. اين مالکيت را نمي‌توان از خدا سلب کرد. خدا مالک هر موجودي است و اين ملکيت، سلب‌شدني نيست، اما ولايت به معني دوم يعني کسي که متصدي کارهاي طرف مقابل مي­شود. خدا اين ولايت را مي­تواند سلب کند. بگويد تو با من نيستي. من ديگر با تو کاري ندارم. مي‌تواند بگويد برو گم‌شو! تو ديگر با ما ارتباطي نداري. آن ولايت تکويني است و اين ولايت تشريعي.

اختياردار مردم پس از خدا

خداوند کساني را معين کرده است که بتوانيم با آن‌ها رابطه داشته باشيم. در اين رابطه­؛ به اذن خدا خودمان را در اختيار آن‌ها قرار مي‌دهيم؛ «النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ»6؛ اين ولايت را خدا براي پيغمبر قرار داده است. اگر مؤمنان خودشان را در اختيار پيغمبر قرار دادند و ­گفتند هر چه شما بگوييد قبول است، ولايت پيغمبر را پذيرفته­اند، اما کساني بودند که اين‌چنين نکردند. مي‌گفتند ما مسلمان و مطيعيم، اما در عمل مخالفت مي­کردند. گاهي هم به ضرر پيغمبر اقدام مي­کردند. گاهي در جلسات خصوصي‌شان مؤمنان را مسخره مي­کردند، حتي بر ضد پيغمبر توطئه مي­کردند. قرآن اين‌ها را منافق مي­نامد. در يکي از جنگ­ها «ابي‌بن‌کعب»؛ که رئيس منافقان بود گفت: اين مهاجرن ـ مؤمنان را مي‌گفت ـ يک مشت مردم آواره­اي هستند که به مدينه آمدند و مزاحم ما شدند. وقتي به مدينه برگرديم بيرونشان مي­کنيم؛ «يَقُولُونَ لَئِن رَّجَعْنَا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ؛ ؛ وقتي به مدينه برگشتيم کسي که عزت بيشتري دارد اين آواره­هاي ذليل را بيرون مي‌کند.»7؛ قرآن مي‌گويد کساني که خودشان را مسلمان مي­دانستند اين‌گونه توطئه مي­کردند. اينها ولايت پيغمبر را ندارند. ولايت حقيقي آن است که انسان خودش را در اختيار پيغمبر و امام معصوم بگذارد. بعد از ايشان هم هر که را امام معصوم تأييد کند ولي‌امر مسلمين مي‌شود. وقتي انسان خودش را در اختيار او مي­گذارد و مي­گويد هر چه تو مي‌گويي چشم، ولايت برقرار مي‌شود.

وليّ مومنان پس از پيامبر

در روز غدير وقتي پيامبر به همه حجاجي که از مکه آمده بودند دستور داد تا کنار آن غدير8؛ جمع شوند، خطبه­اي خواندند. فرمودند: «ألست اولي بالمؤمنين من انفسهم؛ آيا من بر شما ولايت ندارم؟»9؛ همه گفتند: بله، خدا اين ولايت را براي شما قرار داده است. «النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ»؛ يعني پيغمبر اختيار مردم را بيشتر از خودشان دارد.؛ از خود مردم به خودشان سزاوارتر است. يعني خدا براي پيغمبر اختياري قرار داده است که بيش از خود انسان بر آنها حق تصرف دارد.
چرا پيامبر اين را فرمود؟ براي اين‌که بگويد همان مقامي که خدا به من داده است به اذن و امر خدا براي علي عليه‌السلام تعيين مي‌کنم؛ «من کنت مولاه فهذا علي مولاه»؛ آن مقدمه­؛ را فرمود تا بگويد اين مولا که مي­گويم همان اولي من انفسهم؛ است که اول از شما اقرار گرفتم: «الست اولي بالمؤمنين من انفسهم؛ آيا من نيستم که طبق اين آيه اختيار شما را بيش از خودتان دارم؟»؛ گفتند: بله. فرمود: اکنون خداوند اين ولايت را براي علي عليه‌السلام قرار داده است. وقتي شعاع اين ولايت به ولي‌امر مي­تابد مثل نور خورشيد است که به ماه مي­تابد. نور خودش نيست، ولي وقتي داده شد از آن نور استفاده مي­کنيم همان‌طور که از نور خورشيد استفاده مي­کنيم، پس حقيقت ولايت اين است که انسان با کسي پيوندي برقرار کند و خودش را در اختيار او قرار بدهد. اين مي­شود تولّي. در آن آيه هم که خدا مي­فرمايد کساني نسبت به شيطان چنين کاري مي­کنند همين است: «إِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ؛ تسلط شيطان بر کساني است که ولايت او را مي­پذيرند.»؛ يعني خودشان را در اختيار شيطان قرار مي­دهند. مي‌گويند حکم آنچه فرمايي! مي‌گويد: چشمت را اين‌جا به کار ببر! مي‌گويد: چشم. مي‌گويد: زبانت را آن طور به کار ببر! مي‌گويد: چشم. مي‌گويد: دست به مال مردم دراز کن! پا به ملک غصبي بگذار! مي‌گويد: چشم. اين مي­شود ولايت شيطان. ولايت خدا کدام بود؟ مي­فرمايد: چشمت را حفظ کن، به نامحرم نگاه نکن! مي‌گويد: چشم. مي‌فرمايد: گوش به موسيقي حرام نده! غيبت نکن! مي‌گويد: چشم. اگر انسان خودش را در اختيار خدا قرار بدهد، وليّ خدا مي‌شود. پس حقيقت ولايت اين است که انسان به اختيار، خودش را تابع ديگري کند. ارتباطي با او برقرار کند که در دل، او را دوست داشته باشد؛ عملش مطابق رأي او باشد؛ وقتي که دشمن به او حمله مي­کند از او حمايت کند و جان و مالش را در مصلحت او صرف کند، اين مي­شود ولايت. خدا مي‌خواهد بنده­اش اول در مقابل خودش اين‌گونه تسليم باشد بعد در مقابل پيغمبر و امام معصوم و يا کسي که جانشين و نائب امام معصوم است. اين فرهنگ اسلامي شيعي است. اهل تسنن تا پيغمبر را قبول دارند، اگرچه خيلي از آنها به آن عمل نمي­کنند مثل بسياري از ما که ولايت اهل‌بيت را قبول داريم اما به آن عمل نمي­کنيم. اهل‌سنت به ولايت خدا و پيغمبر اعتقاد دارند، اما بعد از آن، ولايت حضرات معصومين را قبول ندارند. نزد آنها نائب امام زمان، مقامي را که ما قائل هستيم، ندارد. اما فرهنگ شيعه اين است که همان‌طور که بايد در بالاترين درجه، از خدا اطاعت کنيم؛ دلمان با خدا باشد؛ خدا را دوست بداريم، بعد از آن بايد نسبت به پيغمبر و ائمه معصوم چنين حالتي را داشته باشيم؛ از اسمشان خوشمان بيايد؛ در دلمان محبت‌شان را داشته باشيم؛ احترامشان کنيم؛ در عمل نيز نشان بدهيم و به دستوراتشان عمل کنيم. اين مي­شود ولايت پيغمبر و امام، وقتي هم به امام معصوم دسترسي نداريم، بايد تابع جانشين امام معصوم باشيم. اين مفهوم ولايت در فرهنگ قرآني است.

اومانيسم نقطه مقابل ولايت

فرهنگ قرآني با فرهنگ الحادي سر سازگاري ندارد. ما در زندگي، با فرهنگ ديگري که درست نقطه مقابل اين فرهنگ است، مواجه هستيم. گفتيم اسلام يعني با اختيار خودمان، خودمان را تسليم خدا کنيم. آن فرهنگ مي­گويد اصلاً معني ندارد انسان تسليم کسي بشود، هر کسي خودش مستقل است، آگاه است و هيچ کس حق ندارد به او امر و نهي کند. غربي‌ها اسم اين را به يک مفهوم، آزادي مي­گذارند و مي‌گويند: حتي خدا حق ندارد به ما دستور بدهد! ما بر خدا حق داريم! بعضي از اين نويسندگان معروف کشورمان که از مشاهير کشور به شمار مي­آيند و چندي است که ماهيت آنها روشن شده است، بحث‌ها و سخنراني‌هاي متعدد مي­کردند؛ کتاب‌هايي مي‌نوشتند که اصلاً انسان اين عصر، نه تنها تکليفي ندارد، بلکه بر همه چيز حق دارد، انسان امروز طالب حقش است، حتي بايد حقمان را از خدا بگيريم. خدا بر ما حقي ندارد، و اين اوج اومانيسم يعني انسان‌مداري است! عصر انسان است، خدا بايد به انسان خدمت کند، اگر جايي کم گذاشته، بايد بروم مطالبه کنم. چرا کمک نمي­کند؟ چرا امر و نهي‌؛ است و برخلاف ميل من است؟ اين فرهنگ درست نقطه­ي مقابل فرهنگ ديني ماست. ما مي­گوييم تمام وجودمان را بايد در اختيار خدا و هر کس که از طرف او تعيين شده، قرار بدهيم. آن فرهنگ مي‌گويد که بايد خدا را به استخدام خودت درآوري! البته ته دلشان به وجود خدا معتقد نيستند. خدا که استخدام‌کردني نيست، ولي در تعبيراتشان مي­گويند: ما بايد حقمان را از خدا هم بگيريم؛ هيچ کس حق ندارد اراده­اش را بر انسان تحميل کند؛ انسان آزاد مطلق است. اين فرهنگ اومانيسم است که در ايدئولوژي ليبراليسم تجلي مي­کند. ليبراليسم شاخه­ها و مراتبي دارد؛ ضعف و شدت دارد، اوج آن اين است که انسان حتي از بندگي خدا آزاد است. طبعاً چنين تفکري نمي­پذيرد که ما بايد به دستورات امام و پيغمبر عمل کنيم. وقتي مي‌گويند خدا هم حق ندارد به ما دستور بدهد، طبعاً پيغمبر و امام هم حق ندارند، چه برسد به کسي که جانشين امام است و ولي‌امر مسلمين است. مي‌گويند مردم خودشان به اختيار خودشان رأي مي­دهند و رئيس‌جمهور تعيين مي­کنند. تا اندازه‌اي که خود مردم گفته­اند حق تصرف دارد،‌؛ چون خود مردم به او رأي داده­اند. گفته‌اند تو بيا چندي بر ما حکومت کن! اما ولايت چيست؟ولي‌فقيه کدام است؟ خدا هم حق ندارد دستور بدهد. درباره قوانين اسلام هم هرچه مردم رأي دادند، اعتبار دارد، چون خودشان خواسته‌اند، اما نمي‌شود به مردم گفت اسلام اين‌گونه گفته است، شما بايد عمل کنيد. اين دو فرهنگ است. ما بايد از اول حسابمان را با اين دو صاف کنيم. يا رومي روم يا زنگي زنگ. اصل همه مشکلات اين‌جاست. اسلام مي­گويد شما بنده خداييد، وجودتان سرتاپا براي خداست. اين‌ها مي­گويند ما براي خودمان هستيم، بايد همه چيز را بنده خودمان کنيم، ما بايد آقاي عالم باشيم و بندگي معنا ندارد.

ولايت خدا يا ولايت شيطان

اسلام مي­گويد «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ؛؛ ما انسان و جن را فقط براي بندگي آفريديم.»10؛ اين‌ها مي­گويند اصلاً بندگي مفهومي منفي است. اين واژه را بايد از قاموس انسانيت حذف کنيم. انسان آقاي خودش است و هر چه دل خودش خواست همان است. قابل پذيرش نيست که کسي به بندگي خدا يا ديگري دستور بدهد. ما از ابتدا بايد جهت اين فلش را معين کنيم که به اين طرف است يا به آن طرف. اگر در عمق دل ما اين است که ما بنده­ي خدا نيستيم و خدا هم حق ندارد به ما دستور بدهد ديگر نوبت به ولايت‌فقيه نمي‌رسد. ديگر نَشُسته پاکيم! اگر بگوييم بله هم اسلام را قبول داريم هم انقلاب اسلامي و هم تفکر ليبرال يا اومانيسم و انسان‌مداري را، مثل اين است که بگويند کوسه‌اي، ريش­هاي پرپشتي دارد! کوسه و ريش پهن جمع نمي­شود. اگر کوسه است پس ريش ندارد و اگر ريش‌پهن است يعني کوسه نيست. نمي‌شود هم مسلمان بود و هم احکام خدا را قبول نداشت. مي­گويد خدا هم حق ندارد به من دستور دهد، قانون هر چيزي است که من بخواهم. وقتي مي‌پرسي که پس اسلام يعني‌چه؟ مي‌گويد اسلام يعني همين که من آزادم. اسلام يعني آزادي! آزادي از چه؟ از خدا؟ اين ريشه­ي همه­ي اختلافاتي است که ما در عصر خودمان ملاحظه مي­کنيم. اين ريشه­ي همه­ي فتنه‌هاست. آبشخور همه­ي فتنه­ها اين‌جاست. اين‌ها حاضر نيستند آنچه را خدا گفته، عمل کنند. وقتي به آن‌ها مي‌گويي که غير از قرآن و حديث و پيغمبر و امام معصوم بايد از ولي‌فقيه هم اطاعت کنيد، مي‌گويند ما خدا را هم قبول نداريم، چه برسد به ولي‌فقيه! پيداست آن طرز فکر همين نتيجه را هم خواهد داد. نمي­شود از اومانيست توقع داشت که به ولايت‌فقيه قائل باشد؛ شدني نيست. اين همان کوسه و ريش پهن است. اگر چندي هم به اين حرف‌ها قائل مي‌شوند، براي اين است که من و شما را فريب دهند. اگر از اسلام، خط امام و امثال آن دم مي‌زنند، شوخي است؛ مي‌خواهند ما را فريب بدهند وگرنه اين دو تا با هم نمي­خواند. يا بندگي خدا يا بندگي نفس. قرآن مي­فرمايد: «أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ * وَأَنْ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِيمٌ»11؛ مي­گويد اين پيماني است که خدا با بندگانش بسته است. در فطرت همه­ي انسان­هاست. هر انساني به خودش مراجعه کند مي­داند که من مالک خودم نيستم. آيا من خودم به خودم چشم دادم؟! من خودم به خودم قلب دادم؟! حتي نمي‌دانم قلب چه چيزي است و چگونه کار مي­کند. اين­ها ملک من نيست. پس سرتاپاي وجودم مملوک است و مالک دارد، اما آن فرهنگ مي­گويد نه اين‌ها امري تصادفي است. ماده­اي منفجر شده و کم‌کم ميليون­ها و ميلياردها سال گذشته و در آن حيات پيدا شده است. اول موجودات ميکروسکوپي و بعد حيوانات دريايي و بعد ميمون و سپس انسان درست شد! اتفاقي است. نه کسي ما را خلق کرده و نه نقشه­اي در کار است. نه کسي مالک ماست و نه کسي اختيار ما را دارد. تصادفاً پيدا شده­ايم و حالا همين هستيم. بايد خر خود را برانيم و زير بار هيچ کسي هم نرويم. اين دو طرز فکر است. قرآن مي­گويد: من با بني‌آدم عهد فطري دارم. شما ناچاريد بندگي کنيد. يا بندگي خدا يا بندگي شيطان. حتماً يکي از اين دو بندگي را خواهيد داشت. باور نداريد، از هر کس مي‌خواهيد بپرسيد؛ از آن بچه تا آن‌هايي که به اوج­؛ قدرت رسيده‌اند، بپرسيد وقتي گرسنه مي­شويد چه کار مي‌کنيد؟ مي‌گويد هر چيزي دستم برسد مي­خورم. ديگر چاره­اي نيست. چرا؟ نمي­توانم. نيرويي بر من مسلط است که مي‌گويد بايد بخوري. نخوري نمي­شود، نمي­توانم. جوان در حالتي برخي فيلم­ها را تماشا مي‌­کند. صحنه­هايي را مي‌­بيند و نمي­تواند کاري نکند. هزار بار نصيحتش کنيد که ضرر دارد؛ مريض مي‌­شوي؛ وضع خانواده­ات به هم مي‌­خورد؛ وقتي تحريک شد و به اين شدت رسيد ديگر نمي­تواند. نمي­توانم يعني چه؟ يعني بنده­ام.
کساني هم هستند مثل پيغمبر، مثل علي صلوات‌الله‌عليهما مي‌­گويند: «کفى بي عزا ان اکون لک عبدا؛؛ چه افتخاري بالاتر از اين‌که من بنده­ي تو باشم»12؛ انسان ناچار است که بندگي کند؛ يا بندگي شيطان يا بندگي خدا. بايد انتخاب کرد. بايد از ابتدا حسابمان را صاف کنيم. يا بايد ولايت خدا را پذيرفت يا ولايت طاغوت را. بي­ولايت نمي­شود؛ يا بندگي شيطان يا بندگي خدا. اگر بندگي خدا را نکرديم خيال نکنيم آزاديم؛ هزار خدا براي خودمان درست کرده‌ايم. چرا اين‌طور لباس مي‌­پوشي؟ چون مد است وگرنه مسخره‌ام مي‌­کنند؛ جبر محيط؛ جبر تاريخ؛ جبر طبيعت؛ يعني چه؟ يعني من در مقابل اينها اختياري ندارم؛ يعني بندگي. اما خدا مي‌‌گويد اينها را رها کن؛ فقط خدا؛ «...قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ...؛ خدا را بگير و همه را رها کن.»13؛ حالا که بناست بنده باشيم و بندگي کنيم، کسي را بندگي کنيم که مالک ماست و همه چيز ما از اوست. چرا کسي را بندگي کنيم که وقتي حسابش را مي‌­کنيم مي‌­بينيم از ما پست­تر است؟ اين مدها را چه کساني درست کرده‌اند؟ واقعاً بعضي­؛ از آنها خيلي خنده­دار است. انسان پارچه‌ا­ي قيمتي بخرد و آن را بسايد، پاره‌اش کند بعد بپوشد! اين چه عملي است؟ چه مصلحتي است؟ چه زيبايي دارد؟ هر صاحب ذوقي مي‌­داند که زيبايي ندارد. يک چاک سر زانويش بيندازند؛ يکي اين طرف يکي آن طرف، چه زيبايي دارد؟! بسابند آن را که مثل پارچه کهنه بشود که چه؟ چرا؟ چون فلان نادان فرنگي اين‌گونه لباس پوشيده است. از او تقليد کنيم! بنده­ي يک احمق آمريکايي باشيم! خب بنده­ي خدا! اگر قرار است بندگي کني، بنده­ي خدا باش. اول بايد اين حساب را پاک کنيم. من بايد بنده­ي خدا باشم يا بنده­ي شيطان؟ شيطان که شد، نفس هست، آمريکايي‌اش هست، اروپايي‌اش هست، روسي‌اش هست، انواع و اقسام دارد، ظلمات است. اما بندگي خدا يک راه است. آن يک نور است، اما راه­هاي باطل فراوان است. بنده خدا که نشدي، زير پاي اين دشمن و آن دشمن و اين احمق و آن احمق مي‌‌افتي و کارت به کجا برسد، خدا عاقبتت را به خير کند، اما اين طرف يک راه بيشتر نيست؛ «أَنْ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِيمٌ»؛ راه راست؛ صراط مستقيم، بندگي خداست. اگر از اين راه خارج شويم در دست‌اندازها، کج‌راهه­ها و بي‌راهه‌ها مي‌‌افتيم تا بالاخره گمراه و نابود بشويم. از اول بنا را بگذاريم که فقط بندگي خدا بکنيم. ولايت خدا، پيغمبر، امام معصوم، جانشين امام معصوم.

والسلام علکيم و رحمه الله وبرکاته


1؛ .بقره، 257.

2؛ . محمد،‌11.

3؛ . يونس، 62.

4؛ . توبه،‌71.

5؛ . ق، 17.

6؛ . احزاب،‌؛ 6. 

7؛ . منافقون،‌8.

8؛ . غدير به معناي آبگير است. غدير آبگيري بود که آب باران در آن‌جا جمع مي­شد و مسافران به آنجا مي­آمدند و حيواناتشان را آب مي‌دادند.

9؛ . بحار الانوار، جلد28، ص98.

10؛ . ذاريات، 56.

11؛ . يس، 61-60.

12؛ . بحار الانوار، جلد74، ص402.

13؛ . انعام،‌؛ 91.

زمان: 
08/09/1389
توضيحات: 
مشهد مقدس

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org