صدا/فیلم | اندازه |
---|---|
برایدریافتفایلصوتیاینجاراکلیککنید | 15.01 مگابایت |
بسم الله الرحمن الرحيم
علوم انساني و مسايل بنيادي
آنچه پيش رو داريد سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در نوزدهمين نشست انجمن فارغالتحصيلان موسسه آموزشي پژوهشي امام خميني قدسسرهالشريف است كه در تاريخ 1389/04/04 ايراد فرمودهاند.
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين و الصلوة و السلام علي سيدالانبياء و المرسلين حبيب إله العالمين أبيالقاسم محمد و علي آله الطيبين الطاهرين المعصومين. أللهم کن لوليک الحجة بن الحسن صلواتک عليه و علي آبائه في هذه الساعة و في کل ساعة ولياً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دليلاً و عيناً حتي تسکنه أرضک طوعاً و تمتعه فيها طويلاً.
فرارسيدن ميلاد مسعود حضرت موليالموحدين اميرالمؤمنين صلواتاللهعليهوعليابنائهالمعصومين را به پيشگاه مقدس وليعصر ارواحنافداه، مقام معظم رهبري، مراجع عظام تقليد و همه دوستداران اهلبيت تبريک و تهنيت عرض ميکنيم و از خداي متعال درخواست ميکنيم که دست ما را در دنيا و آخرت از ولايت آن حضرت کوتاه نفرمايد.
وظيفهي بنده عرض تشکر از عزيزاني است که از راههاي دور و نزديک زحمت کشيدهاند و در اين جلسهي باشکوه شرکت کردهاند و قطعاً انگيزهاي جز کسب رضاي الهي و جلب توجهات خاص حضرت وليعصر اروحنافداه ندارند. براي چنين کاري ارزش دارد که انسان از راههاي دور زحمت سفر را تحمل کند؛ به اميد اينکه گوشهچشمي از طرف وجود مقدس حضرت وليعصر اروحنافداه متوجه او شود. تنها اميد ما نيز همين است. با اين اميد سالياني را گذراندهايم. خودمان را به اين خانواده پيوند دادهايم و ادعاي ولايت اهلبيت را داريم و اين را تنها مايهي افتخار و تنها مايهي نجات خودمان ميدانيم. بعيد ميدانم بعد از سالها زندگي کردن با اين اميد، چنان شخصيتهاي بزرگوار و کريمي ما را از لطف خود محروم کنند.
مسايل بنيادي علوم انساني
سالهاي گذشته که خدمت حضرات آقايان شرفياب ميشدم درباره مسايلي که براي امثال ما اهميت بيشتري داشت سخن ميگفتم تا از اين فرصت استفادهي بهتري شود و به وظايفمان توجه بيشتري بيابيم و با همفکري، راه عملي مؤثرتري را براي انجام وظايف پيدا کنيم.
سال گذشته بيشترين موضوعي که از طرف بنده يا ديگر دوستان مورد بحث واقع شد اهتمام به مسايل علوم انساني، اسلامي کردن اين علوم و محور تحقيق در علوم انساني از ديدگاه اسلامي بود. در اين جلسه ميخواهم نکتهاي را به عنوان تکمله براي آن بحث بگويم تا تأمل بفرماييد و ببينيد قابل قبول است يا نه؟ آن نکته اين است که: علوم انساني عرض عريضي دارد و يک بخش آن شامل برخي مسايل کاربردي است که حتي در زندگي روزمرهي ما و عموم مردم نقش دارد؛ مسايلي که به روانشناسي، علوم تربيتي، مسايل خانوادگي و ... مربوط است و تقريباً عامالبلوي است و هيچ کس از آن مستثني نيست. اگر ديدگاههاي اسلام در اين مسايل روشن شود برکات فراواني خواهد داشت و اگر خداي ناکرده در آنها انحرافي صورت گيرد و کساني در اين جهات، نگرشي مخالف با اسلام پيدا کنند دود آن در چشم همه ميرود.
بخش ديگر، علومي است که سطح خاصتري دارد و بيشتر با نخبگان ارتباط پيدا ميکند؛ با کساني که در نهادهاي مختلف دولتي و شبهدولتي در تصميمگيريها و تصميمسازيها فعاليت ميکنند. اين افراد از يک سلسله گزارههاي علوم انساني استفاده ميکنند که اگر خداي ناکرده انحرافي در آنها پيدا شود، ابتدا زيانش متوجه گروه خاصي ميشود؛ ولي نهايتاً با واسطه به ساير مردم هم سرايت ميکند؛ مثل مسايل اقتصادي، حقوقي، سياسي و ... . اگر اقتصاد ما به معناي واقعي کلمه اقتصاد اسلامي نباشد و کساني بر اساس همان تئوريهاي اقتصادي غربي که در دنيا معروف است، تصميمگيري کنند، اختلالاتي در دستگاههاي مربوط پيدا خواهد شد و طبعاً با واسطه، نقايص آن به عموم مردم هم سرايت ميکند. مثلا اگر در بعضي از برنامههاي اقتصادي بر اساس اقتصاد رايج جهان و اقتصاد ليبرال تصميمگيري شود اين احتمال وجود دارد که بعضي از قوانين ما با مسايل ربوي آلوده شود. اين اشکال، اول متوجه نخبگاني است که در قوهي مقننه يا در دولت و وزرات اقتصاد يا وزراتهاي مربوط ديگر در تصميمگيريها مؤثرند؛ ولي به هر حال فساد آن به همه جامعه سرايت ميکند. اين هم بخشي از علوم انساني است که مستقيماً با همهي مردم سروکار ندارد؛ ولي با واسطه ي نخبگان، تصميمگيران، برنامهسازان و تصميمسازان به مردم هم ميرسد.
سلسلهي ديگري از مسايل علوم انساني هم هست که از اين مسايل، کليتر و بنياديتر است؛ جنبه کاربردي آن ضعيف است ولي از مسايل بنيادي است. اين مسايل، داوطلب کمتري براي تحقيق دارد؛ چون انسان به طور طبيعي وقتي دنبال کاري ميرود يا پروژهاي را اجرا ميکند يا تحقيقي را انجام ميدهد، دوست دارد نتيجهاش را ببيند؛ اگر نتيجهاش ظاهر شد براي ادامهي کار تشويق ميشود؛ ميگويد زحمتي که کشيدم اثر داد. در تحقيقات کاربردي وقتي تحقيقي انجام ميگيرد امکان عملي شدن آن زياد است و انسان ميتواند نتيجهاش را هم ببيند؛ وقتي حُسن نتيجهاش را ديد براي ادامه کار و عمق بخشيدن به آن تشويق ميشود، اما مسايل بنيادي چون با عمل خيلي فاصله دارد کمتر کسي حوصله ميکند تا درباره آنها فکر و بحث کند. برخي افراد هم گمان ميکنند که اينها بحثهاي زائدي است. بنده امروز ميخواهم خدمت شما عرض کنم که ما مسايل بنيادي را نبايد دستکم بگيريم. دليل کلي اين مطلب اين است که نتايج مسايل کاربردي منطقاً متوقف بر مسايل بنيادي است.
يک مثال ساده
مسايل کاربردي مثل شاخههايي ميمانند که از يک ريشه تغذيه ميکنند. مسايل بنيادي ريشههاي اين درختاند که مواد غذايي را جذب ميکنند و به شاخهها، برگها، گلها، شکوفهها و ميوهها ميرسانند. اگر ريشه فاسد باشد مواد غذايي، درست به ساير اعضاء نميرسد. اگر ريشه سمومي را جذب کرد به جاي اينکه درخت ميوهي سالم بدهد ميوهي زهرآگين، فاسد و بيمارکنندهاي را تحويل ميدهد. همه مردم که زيرِ زمين را نميبينند، ساقه و شاخ و برگ درخت را ميبينند؛ ولي آنها که ژرفنگرند و دقت بيشتري دارند، ميبينند که همه اينها از ريشه تغذيه ميشوند. در اين مثال، محل تشبيه فقط تأثيري است که ريشه در ساقه و شاخ و برگ دارد؛ والا ممکن است برخي تغذيهها از نور و هوا و ... هم حاصل شود و يا تأثير متقابل بين ريشه و ساير اعضاء وجود داشته باشد. مسايل بنيادي در علوم انساني حکم ريشه را دارند؛ اگر اين ريشهها در جاي خودش مستحکم شده باشند شاخ و برگهايي که از آنها ميرويد نتيجهي خوبي خواهد داد، اما اگر اين ريشهها فاسد باشد يا غذايي که به ريشهها ميرسد مواد سمي باشد، آثار نامطلوبي در شاخ و برگها و نهايتاً در ميوهها خواهد داشت. چه بسا نتوان نشان داد که اين ميوه، مضر و خطرناک است و بگويند: درخت سالم است و هيچ اشکالي ندارد؛ ولي زماني روشن ميشود که اين ميوهها مسموم بودهاند که مصرف شوند و آثار آنها ظاهر شود؛ آن وقت هم ديگر کار از کار گذشته است.
مسايل بنيادي در علوم انساني حکم ريشهها را دارند؛ اما داوطلب براي تحقيق در اين مسايل کم است؛ چون به دقت زياد، استعداد خاص و حوصلهي زياد نياز دارد. بايد انسان سالها زحمت بکشد تا يک مبنا و يک مسئله بنيادي را حل کند با اينکه چندان اثر عملي ظاهري ندارد؛ يعني روشن نيست که در عمل چه نتيجهاي دارد. به همين دليل غالباً در جوامع بهخصوص در کشورهايي که رشد فرهنگيشان ضعيف است مسايل بنيادي، کمتر مورد توجه قرار ميگيرد و حتي ـ همان طور که عرض کردم ـ بعضيها بيمهري ميکنند و ميگويند: اينها وقت تلف کردن است. بايد بحثي مطرح کنيد که نتيجهاي داشته باشد! غافل از اينکه وقتي ريشه خراب است بحثهاي ديگر پا در هواست؛ «وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبيثَةٍ اجْتُثتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرار؛ سخن آلوده به درخت ناپاكى ميماند كه از روى زمين بركنده شده، و قرار و ثباتى ندارد.»1 قرآن ميگويد اگر درخت بيريشه باشد اين شجره، خبيث است و نميتواند ثباتي داشته باشد. اين شاخ و برگها وقتي ميتوانند استقرار داشته باشند و تاثير ببخشند و نقش ايفا کنند که ريشهي محکمي داشته باشند. اگر ريشه خراب شد، آنها نميتوانند نقش خودشان را درست ايفا کنند؛ چند روزي تأثيرات موقت ميگذارند و خشک ميشوند و دور ميافتند؛ اجْتُثتْ مِن فَوْقِ الأَرْضِ مَا لَهَا مِن قَرَار. بنابراين مسايل بنيادي را نبايد کم اهميت شمرد؛ البته نميگويم همه نيروهايمان را صرف مسايل بنيادي کنيم ـ اگر بگويم هم کسي گوش نميکند ـ ولي بايد به اين نکته توجه داشت که همه نيروهايمان را هم صرف مسايل کاربردي نکنيم. بايد بدانيم که مسايل کاربردي مبتني بر مسايل ديگري است که آنها بايد در جاي خودش حل شده باشد تا نتايج درستي بر آنها مترتب شود والا مصداق اين آيهي شريفه خواهد شد «كَشَجَرَةٍ خَبيثَةٍ اجْتُثتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرار».
هدف را مشخص کنيد
مسايل بنيادي طبق فرهنگ و ادبيات روز، فلسفههاي علوم هستند و اصول موضوعه و قواعد کلي را براي علوم بيان ميکنند تا مسايل علوم براساس اين قواعد حل شود. اصطلاحي که بتوان تقريباً با اينگونه مسايل تطبيق داد اصطلاح فلسفههاي علوم يا فلسفههاي مضاف است. به عنوان مثال ـ شايد اينگونه مثالها عينيتر باشد ـ در علم اقتصاد مسايلي وجود دارد که براساس فرمولهايي بيان ميشود و نتيجه بخش بودن آنها کاملاً روشن است و جاي ترديد ندارد. در عمل هم ميتوان براساس تجارب اثبات کرد که اين قواعد نتيجه ميدهند. کساني که با مسايل اقتصادي آشنا هستند ميتوانند مواردي از اين قواعد را در ذهنشان مجسم کنند؛ مثل مسئلهي عرضه و تقاضا؛ ولي کلام در اين است که ما اين مسايل را ميخواهيم در چه فضايي و براي چه هدفي پياده کنيم؟ اين مسايل ميگويند اگر طبق اين قواعد عمل کنيد درآمد سرانه بالا ميرود، رشد اقتصادي و رفاه نسبي حاصل ميشود و چيزهايي از اين قبيل، اما آيا اينها درخارج از حوزه اقتصاد و يا در درازمدت در خود حوزه اقتصاد ضرري هم براي انسان دارد يا نه؟ جواب اين سؤال را علم اقتصاد بيان نميکند. مثلاً علم اقتصاد نميگويد مشروب فروشي حلال است يا حرام؛ به اين جهات کاري ندارد؛ فقط ميگويدوقتي براي کالايي تقاضا بود اگر آن کالا با نازلترين قيمت توليد شد، بيشترين سود را عايد شما خواهد کرد. شما بازاريابي کنيد ببينيد مردم چه کالايي را ميخواهند بخرند. بعد بررسي کنيد ببيند آن کالا را با چه وسيلهاي، با چه مقدماتي و با چه ابزاري ميتوان ساخت که ارزانتر تمام شود و هزينه کمتري ببرد؛ آنگاه شما سود بيشتري ميبريد. علم اقتصاد اين فرمولها را براي شما تعيين ميکند. در سطح وسيعتر هم فرمولهايي را ارائه ميدهد؛ مثلاً اگر بخواهيم بدانيم در بازار قم بايد چه کار کنيم که کاسبها درآمد بيشتري داشته باشند و يا در سطح کلان جامعه بخواهيم بدانيم دولت چه سياستهايي را بايد در امور اقتصادي داشته باشد، متخصصان اقتصاد راهکار ارائه ميدهند و ميگويند شما بايد براساس اين قواعد عمل کنيد. اقتصاد به اين مسئله که آن کالا بايد چگونه کالايي باشد نميپردازد؛ در آن فرمولها هيچ يک از ارزشهاي ديني مشخص نشده يا پيامدهاي روحي که بر آن کار مترتب است، نيامده ، بلکه به طور طبيعي اخلاقِ دنيازدگي را در انسان رشد ميدهد؛ يعني دائماً فکرش اين است که کمتر هزينه کند، صرفهجويي داشته باشد و سود، درآمد و پسانداز بيشتري کسب کند. به طور طبيعي حرص و دلبستگي را افزايش ميدهد؛ البته پيدايش اين اخلاق کليت ندارد؛ همه اينها وقتي با ارزشهاي معنوي همراه باشد ميتواند در راه خدمت به جامعه اسلامي و براي پيشرفت اسلام به کار رود. منظور بنده اين است که اقتصاد نه ميگويد اين کار خوب است و اين اثر خوب را دارد و نه ميگويد بد است و آن اثر را دارد ؛ بلکه در يک شرايط خاصي فرمولي را در اختيار شما ميگذارد و ميگويد اگر اينگونه عمل کنيد اين نتيجه را خواهيد گرفت، اما اگر ما مبنايي داشته باشيم که هدف را مشخص کند، يعني مشخص کند که اصلاً اقتصاد را براي چه ميخواهيم؟ جامعهي ما چرا ميخواهد توسعه اقتصادي داشته باشد؟ رشد اقتصادي را براي چه ميخواهيم؟ در اين صورت همهي آن فرمولها در خدمت آن هدف قرار ميگيرد. اگر اين هدف، هدف ناپسندي بود، اگر هدف تکاثر و تفاخر بود، باز آن فرمولها کار خود را ميکند؛ يعني آنها براي شما خدمت خواهند کرد اما نتيجهاش هم ميشود: «أَلْهَاكُمُ التكَاثُرُ ...»2 و «اعْلَمُوا أَنمَا الْحَياةُ الدنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلاد ...»3؛ هماني که قرآن از آن با نکوهش ياد ميکند. گناهي بر علم اقتصاد نيست؛ ما هستيم که از علم اقتصاد سوءاستفاده يا حسناستفاده ميکنيم. براي اينکه بتوانيم از آن حسناستفاده کنيم بايد زيربناي آن را درست پايهريزي کنيم و براي اين کار نيازمند «فلسفه اقتصاد» هستيم. من شنيدهام ـ البته خودم اطلاعات خيلي روشني ندارم و نميدانم درست ميگويند يا نه ـ از وقتي که دانشگاه در ايران تأسيس شده است تا به حال رشتهاي به نام فلسفه اقتصاد حتي درس مشخصي به اين عنوان نداشتهايم. در بعضي از کشورهاي غربي رشته فلسفه اقتصاد هست ولي در کشور ما با اين همه اهتمامي که به مسايل اقتصادي چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب شده، به اين مسئله توجهي نشده است. کساني هم که درباره اقتصاد اسلامي کار کردهاند آن چنان که ميبايست ـ نميگويم اصلاً بلکه آن چنان که ميبايست ـ به مسايل بنيادي نپرداختهاند. اين مثال را به عنوان نمونه عرض کردم تا ما توجه داشته باشيم که مسايل بنيادي نقش مهمي در زندگي ما دارند. وقتي مباحث بنيادي با اصطلاحات پيچيده و بيان امور اعتباري و گاهي فرضهاي خيلي دور از ذهن همراه ميشود نبايد بگوييم: اين مباحث به چه دردي ميخورد؟! اين فلسفهبافيها چه فايدهاي دارد؟! يک کاري انجام بدهيد که فردا نتيجهاش را ببينيم!
کم کاري در مسايل بنيادي ولايتفقيه
به نظرم ميآيد که ما امروز دو مسئلهي مهم داريم که مبتني بر مباني علوم انساني است و مباني آن را درست حل نکردهايم و چون در اين زمينه کار کافي نشده است اين دو مسئله جايگاه خود را در آن جاهايي که بايد پيدا کند يعني در ميان دولتمردان، تصميمگيران و قانونگذاران پيدا نکرده است. به نظر بنده يکي از علل اين نقص و کمبود، کمکاري در مسايل بنيادي آنها است. مقصود من اين نيست که اگر اين کار انجام ميشد همهي مشکلات حل ميشد؛ بلکه ميخواهم بگويم يکي از علل اين کمبود، کمکاري در مسايل بنيادي است. بالاخره وقتي مجموع علل ناقصه جمع ميشوند علت تامه حاصل ميشود. آن دو مسئله يکي مسئلهي ولايتفقيه و يکي مسئلهي حجاب و عفاف و امر به معروف و نهي از منکر است که اين روزها مطرح شده است.
کشور ما به عنوان کشور ولايتفقيه شناخته شده است و اين مطلب جاي بحث ندارد. همه دنيا اين را ميدانند و در داخل هم همهجا صحبت از ولايتفقيه است. شعار ما از اوايل پيروزي انقلاب اسلامي «مرگ بر ضد ولايتفقيه» بود. اين شعار، شعار شايع ميان مردم ما بود. اين مطلب جاي ابهامي ندارد. مردم ما چه ميخواستند و اصلاً اين انقلاب براي چه واقع شد؟ محور و عمود خيمه انقلاب چيست؟ فکر نميکنم هيچ انسان منصفي حتي اگر دورادور هم به اين انقلاب نگاه کند، در اينکه عمود خيمهي اين انقلاب ولايتفقيه است شک کند. هر انسان منصفي حتي اگر کافر و بتپرست هم باشد، همين که نگاه توصيفي به اين نظام کند شک نخواهد کرد که مسئلهي اصلي اين نظام و آنچه مقوّم اين نظام است مسئلهي ولايتفقيه است. تجربهي عملي هم نشان داده است که وليفقيه حافظ وحدت و ثبات اين نظام و حلال مشکلات اين نظام است. فکر نميکنم اين نکته در ميدان تجربهي عملي براي هيچ منصفي جاي شکي باقي گذاشته باشد. در يک چنين فضايي که از روز اول شعار مردم مرگ بر ضد ولايتفقيه بود و بعد هم قانون اساسي و قوانين فراواني بر اين اساس در مجلس و در شوراي عالي انقلاب فرهنگي و امثال آنها وضع شد، طبيعي است که هر مسئولي خودش را موظف بداند که از اين اصل حمايت کند؛ لااقل وقتي قسم ميخورد که به قانون اساسي وفادار باشد بايد بداند که يک مادهي آن مسئلهي ولايتفقيه است. پس طبيعي است که همهي مسئولين خودشان را موظف بدانند که حامي ولايتفقيه باشند.
نخبگان و وليفقيه
آيا واقعاً نخبگان کشور ما اعم از مسئولان رسمي و غير رسمي و روحاني و غيرروحاني مسئلهي ولايتفقيه را جدي ميگيرند؟ دلم ميخواهد آقايان درباره اين مسئله بيانديشند قُلْ إِنمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلهِ مَثْنَى وَفُرَادَى ثُم تَتَفَكرُوا4؛ آيا واقعاً ما ملتزم به ولايتفقيه هستيم و آن را جدي ميگيريم يا نه فکر ميکنيم همينکه شعاري بدهيم کافي است؟ مردم ما تا پاي جان هم حاضرند به پاي ولايت فقيه بايستند و در عمل اين را ثابت کردهاند. سؤال من درباره نخبگان خيلي خوب جامعه است. آيا ايشان واقعاً به اين اصل معتقدند؟ تکليف ما با آنهايي که صريح ميگويند ما از اول هم ولايتفقيه را قبول نداشتيم و حالا هم قبول نداريم!» روشن است، اما کساني که اصلاً حامي ولايتفقيه محسوب ميشوند واقعاً به آن معتقدند؟ عدهاي از ايشان که شايد صادقانهتر حرف ميزنند ميگويند: چون اين اصل در قانون اساسي آمده است به آن ملتزم هستم. از اين سخن پيداست که ميخواهد بگويد: من از عمق دل و اصالتاً به آن معتقد نيستم؛ ولي بالاخره در قانون اساسي ايران آمده است و ما هم ايراني هستيم و بايد اين قانون اساسي را قبول داشته باشيم. بالتبع اين اصل را هم مثل ساير مسايلي که در قانون اساسي آمده است قبول ميکنيم! آنهايي که اين حرف را زدند جاي خوشحالي دارد که حداقل صادقانه حرفشان را ميگويند و کلک نميزنند؛ البته اين حرف، لوازمي هم دارد مثلاً اينکه قانون اساسي قابل تغيير است و بعدها ميتوان پيشنهاد تغيير آن را بدهيم يا به صورتهاي ديگري آن را تغيير دهيم؛ آن وقت ديگر از اين اصل راحت ميشويم؛ ولي فعلاً چون جزء قانون اساسي است قبول ميکنيم، اما کساني هستند که ميگويند: اين اصل را قبول داريم و خيلي هم جدي ميگويند و يقه هم چاک ميزنند، اما دروغ ميگويند؛ اين را ميگويند براي اينکه کارشان راه بيافتد؛ براي اينکه رأي جمع کنند؛ ولي در عمل نشان ميدهند که به اين اصل اعتنايي ندارند. وقتي قدرت به دست ميآورند ديگر وليفقيه نميشناسند. فيالجمله در جامعهي ما چنين افرادي هستند ولو يک نفر؛ يک نفر که پيدا شد تا يک ميليون نفر هم قابل توسعه است ـ حال ما روي يک نفر بحث ميکنيم ـ اگر يک چنين کسي بود آيا معنايش حتماً اين است که دشمن اسلام و دشمن ايران است؛ يعني ميخواهد به وطنش و به اين نظام خيانت کند؟ ممکن است اينگونه باشد، اما کليت ندارد. ممکن است قصد خيانت و دشمني با اسلام يا ايران را نداشته باشد؛ بلکه مشکل او اين باشد که اين اصل را از عمق دل باور نکرده است. با زور که نميتوان مطلبي را به کسي باوراند. بايد مقدمات اين مطلب و آن صغرا و کبراهايي که اين مطلب نتيجهي قطعي آن ميشود براي او روشن شود.
در بحثهاي سياسي عمومي، گاهي راست و سقيم با هم مخلوط ميشود و همهي بحثها بحثهاي برهاني نيست؛ بلکه خيلي از بحثها خطابي است. مثلاً برخي افراد وقتي بحث ولايتفقيه مطرح ميشود ميگويند: بله! چه کسي بهتر از امام؛ معناي اين سخن اين است که من به اين شخص اعتماد دارم. اين اعتقاد و اعتقاداتي از اين قبيل، اعتقاد به اصل ولايتفقيه نيست. اينکه گفته شود چه کسي بهتر از امام! پس ولايتفقيه ثابت ميشود استدلال محکمي نيست. آيا اگر فرضاً اسم او سلطان بود اما همين کارها را ميکرد و همين منش را داشت، آدم بدي بود؟ منظورم اين است که گاهي کسي به امام ارادت دارد از آن جهت که دليلي دارد بر اينکه اطاعت وليفقيه شرعاً واجب است، و يک وقت اين ارادت به خاطر مسايل سياسي است؛ مثلاً پيش خود ميگويد «الحمدلله شاه گورش را گم کرد و امام آمد. آدم به اين خوبي ـ که انسان وقتي جمالش را زيارت ميکند حظ ميکند ـ به جاي شاه ملعون آمد، وليفقيه يعني همين!» واقعاً امام هم همينطور هست. شنيدن اسم او هم قلب انسان را روشن ميکند، اما آيا وليفقيه يعني همين؟ ما چه قدر کار کرديم براي اثبات اينکه در اسلام اصلي داريم که وقتي امام معصوم ظاهراً حضور ندارد در شعاع اطاعت از امام معصوم بايد از وليفقيه اطاعت کرد؟ چه قدر کار کرديم براي اينکه اثبات کنيم که اين يک وظيفهي الهي است و همانطور که نماز خواندن و روزه گرفتن واجب است اطاعت از وليفقيه هم واجب است؛ البته در همان حوزهاي که شرع براي وليفقيه تعيين کرده است. جايگاه ولايتفقيه در حوزه امور سياسي و حکومتي است نه امور فردي؛ معناي ولايت مطلقه اين است که در همهي امور سياسي و حکومتي اطاعت از او واجب است و نه فقط در برخي از اين امور. در خانه من چه کار کنم، چه بخورم، چه لباسي بپوشم، اينها به وليفقيه ارتباط ندارد. آيا ما واقعاً معتقديم که اگر وليفقيه به عنوان حاکم، وليامر و به عنوان جانشين امام زمان امري کرد اطاعت از آن مثل نماز خواندن براي ما واجب است؟ آيا ما اينگونه هستيم؟ عموم مردم ما اينگونهاند؛ اصلاً اين انقلاب بر همين اساس شکل گرفت. مردم ما در مقابل سربازان شاه يقهشان را باز ميکردند، سينهشان را جلو ميآوردند و ميگفتند «بزن! چون به امر امام آمدهام». امام فرموده بود: «تقيه حرام است ولوبلغ ما بلغ» و مردم اطاعت امر امام را واجب ميدانستند؛ در حاليکه هنوز قانون اساسي و حکومت اسلامي نبود، اما آنها به کشته شدن در راه اطاعت از وليفقيه افتخار ميکردند. اين اعتقاد در ارتکاز عموم مردم هست. اما آيا ما هم واقعاً اطاعت وليفقيه را به اين صورت واجب ميدانيم يا با شرايطي حاضر به اطاعت از او هستيم؟ عملاً نشان داده شده که بسياري از کساني که براي ولايتفقيه يقه چاک ميزنند در عمل راست نميگويند و حاضر نيستند امر وليفقيه را اطاعت کنند. در برابر امر او ميخواهند به سليقه خود عمل کنند؛ حتي فهم خودشان را درباره اسلام بهتر از فهم او ميدانند، چرا؟ آيا اينها دشمن اسلاماند؟ نه، بندگان خدا اهل نماز و روزهاند و براي اسلام زحمت ميکشند و هيچ دشمني با اسلام ندارند، حتي خيلي به اسلام هم علاقهمند هستند. آيا دشمن ايراناند؟ ابداً. پس مشکل چيست؟ مشکل اين است که باور نکردهاند که امر وليفقيه واقعاً واجب است. اين باور از کجا پيدا ميشود؟ اعتقاد به خدا هم از يک دليلي پيدا ميشود. ولايتفقيه در کشور شعار رايجي شد و شخصيتي مثل امام هم آن را مطرح کرد، لذا بسياري از مردم زود قبول کردند، اما آنهايي که اهل استدلال هستند و ميخواهند حرفي که ميزنند مبنا داشته باشد و به دنبال دليل آنند، اين دليل در دسترسشان قرار نگرفته است. از طرفي شرايط زندگي آنها ايجاب نميکرد و از طرفي من و شما هم در تبيين اين دليلها به دلايلي که خود آن دلايل هم جاي تأمل دارد کوتاهي کرديم. به هر حال بايد انصاف داد که در اين سي و اندي سال که از انقلاب گذشته است اصليترين مسئلهي اين نظام آنگونه که بايد و شايد تبيين نشده است تا اگر کسي بخواهد واقعاً با دليل قطعي درباره آن مطالعه کند و اطمينان و يقين پيدا کند، آن تبيين را در دسترس داشته باشد؛ بنابراين نبايد تعجب کرد که بسياري از دولتمردان از عمق دل اين التزام را باور نکردهاند. انسانهاي خوب، مسلمان، خيرخواه ايران و خيرخواه اين حکومت اسلامياند، اما از عمق جان باور نکردهاند که اطاعت وليفقيه واجب است.
ما بايد اين نقص را بر طرف کنيم. کتابهاي فراواني درباره ولايتفقيه نوشته شده و بحثهاي فراواني از اول انقلاب تا به حال درباره اين اصل شده است. خود امام از پيش از انقلاب اين بحث را شروع کرد؛ اما بنده احتمال ميدهم ـ که اين مسئله به عنوان يک مسئلهي فقهي، مبتني بر يک سلسله مباني است که آن مباني و آن مسايل بنيادي حل نشده است. وقتي در فقه، بحث ولايتفقيه را مطرح کرديم نهايتاً به مقبوله عمربنحنظله و مرفوعه ابيخديجه اکتفا کرديم و فقط بحثهايي از اين قبيل را مطرح کرديم که حاکم در آنجا به چه معناست؟ آيا عموميت دارد يا نه؟ اين تحکيم است يا حکومت است؟ آيا حاکم به معناي قاضي است يا به معناي وليامر است؟ نهايتاً يک استظهارات ظني به دست ميآيد. اين هم يک مسئلهي فقهي ميشود مثل غسالهي متنجس که آيا نجس است يا نيست؛ يک مسئله فقهي است که يک يا دو روايت دارد، اما اگر مسايل بنيادي آن را حل کرده بوديم، براساس آن مسايل بنيادي اين مسئله خيلي راحتتر قابل حل بود و نتيجهي قطعيتري ميداد. آن وقت ميتوانستيم اين مسئله را طوري تبيين کنيم که ديگر هيچ انسان منصفي درباره آن شک نکند. کساني که ريگي در کفش دارند که هميشه ميتوانند شک کنند؛ آنها واضحات و بديهيات را هم انکار ميکنند. از آنها هيچ انتظاري نيست؛ مقصود ما فراهم کردن دليل براي منصف و طالب حق است که اگر دليل روشني به او ارائه شود ميپذيرد؛ دليلي که اگر کسي انکار کرد نشاندهندهي اين است که عناد دارد و نميخواهد زير بار حق برود.
اين يک مثال بود براي اينکه ما اگر به مسايل بنيادي اهميت بدهيم و ريشهها را حل کنيم مسايل فرعي، قويتر حل ميشود؛ مسايل فرعي از آن ريشهها تغذيه ميکند و بارور ميشود و زود نتيجه ميدهد؛ در مقام عمل و کاربرد هم اثر خودش را خواهد بخشيد، اما وقتي ريشه سست باشد، شاخ و برگ و ميوهي آن هم ضعيف و فاسد ميشود و بعد هم ميخشکد و ميافتد و آنجايي که بايد اثر کند قدرت تأثير ندارد.
کمکاري در مسايل بنيادي حجاب و عفاف
مسئلهي ديگر، مسئله امر به معروف و نهي از منکر و مسئلهي حجاب و عفاف است که اين روزها مطرح است. در اينکه حجاب از ضروريات اسلام است هيچ شکي نيست. آيا هيچ مسلمان منصفي سراغ داريد که در ضرورت اصل حجاب شک کرده باشد؟ فقهاي شيعه بر وجوب پوشاندن بدن خانمها در برابر نامحرم اجماع دارند. طبق فتواي مشهور، وجه و کفين استثناء شده است. بعضي از فقها حتي پوشاندن وجه و کفين را هم واجب ميدانستند. مرحوم آيتالله بروجردي رضواناللهعليه احتياط واجب ميکردند؛ ولي فتواي مشهور اين است که وجه و کفين مستثناست. اصل مسئلهي حجاب براي شيعيان هيچ جاي بحثي ندارد؛ اگر حرفي باشد در اين است که پوشاندن صورت و کفين واجب است يا واجب نيست. از طرف ديگر وجوب امر به معروف و نهي از منکر هم جاي شک ندارد. اين از فروع دين ماست. بعد از اعتقاد به خدا و پيغمبر که از اصول دين است فروع دين قرار دارد. يکي از اين فروع، امر به معروف و يکي هم نهي از منکر است. آيا کسي درباره اين مطلب شک دارد؟! در اين باب روايات فراواني داريم؛ به عنوان نمونه امام باقر عليهالسلام ميفرمايند: «... إِن الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ فَرِيضَةٌ عَظِيمَةٌ بِهَا تُقَامُ الْفَرَائِض ...»5. اگر به اطلاق اين روايت اخذ کنيم بايد بگوييم امر به معروف و نهي از منکر از نماز هم واجبتر است؛ چون اگر امر به معروف و نهي از منکر نباشد نماز هم ترک ميشود. در اين هم شکي نيست که ما چنين واجبي داريم. برخي مسايل دقيق فقهي هم حول لوازم امر به معروف و نهي از منکر وجود دارد؛ مثل اينکه اگر امر به معروف يا نهي از منکر مستلزم ضرب و جرح است؛ آيا باز هم بر همه واجب است؟ در اين مورد هم فتواي معروفي هست که در غير از امر به معروف و نهي از منکر بياني، احتياج به اجازه حاکم شرع دارد. اين هم از لحاظ فقهي جاي بحث ندارد. اگر کسي هم گفته باشد که در اين موارد هم نيازي به اجازه وليفقيه نيست، قول شاذي است؛ مثل ساير مسايل فقهي که گاهي اقوال شاذي هم در آنها هست. به هر حال در اينکه امر به معروف و نهي از منکر واجب است و هيچ وقت ساقط نميشود، هيچ بحثي نيست. پس مسئله چيست؟ گاهي شبهاتي در اطراف آن مطرح ميشود که بايد اين شبهات را از ريشه حل کرد. ميخواهم مثال ديگري بزنم براي اينکه نقش مسايل بنيادي روشن شود. ما وقتي به روايات مراجعه ميکنيم ميبينيم به عنوان يک فرع فقهي جاي ابهامي ندارد. اگر اختلافي در مسايل جزئي هم باشد مثل ساير مسايل فقهي است. گمان نميکنم که در مسئلهي امر به معروف و نهي از منکر حتي يک اختلاف ضعيف قابل توجهي وجود داشته باشد، اما شبهاتي مطرح است مانند اينکه اگر کسي که در خيابان عبور ميکند هر خانمي را ديد که يک تار موياش پيداست بايد او را نهي از منکر کند؟ در اين صورت صبح تا شب غير از نهي از منکر هيچ کار ديگري نبايد انجام دهد. آيا هر کسي که در کوچه و خيابان راه ميرود، بايد مرتب نهي از منکر کند؟ اصلا اين نهي از منکرِ واجب، چگونه بايد اجرا شود؟ اگر اتفاقاً ـ نميگوييم صبح تا شب ـ به يک خانمي گفت «موهايتان را بپوشانيد؛ اين طور بيرون آمدن حرام است.» و او در جواب بگويد «به تو چه مربوط!» باز گفت «خانم حکم شرعي است» و او در جواب بگويد «من دلم ميخواهد اين طور باشم.»؛ يکي دو بار تکرار کرد و به جز فحش و احياناً کتک، چيزي نديد، در اين صورت وظيفه او چيست؟ اينها اموري فرضي نيست؛ بلکه موارد زيادي از اين قبيل اتفاق افتاده است. اگر يادتان باشد چند نفر از بسيجيان در اثر نهي از منکر به شهادت رسيدند که بعد از آن ديگر نهي از منکرها فروکش کرد. در دولت اصلاحات در خود تهران به چند تا از بسيجيان فقط به خاطر نهي از منکر حمله کردند و آنها را کشتند؛ إِن الذينَ يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللهِ وَ يَقْتُلُونَ النبِيينَ بِغَيْرِ حَق وَ يَقْتُلُونَ الذينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ الناسِ فَبَشرْهُمْ بِعَذابٍ أَليمٍ6. اين مسايل را با اين روايات چهطور بايد حل کنيم؟ البته آنهايي که خريط فن هستند از خود روايات و جاهاي ديگر هم ميتوانند جزئيات اين مسايل را با رعايت قواعد کلي فقه استباط کنند. کار مرجع تقليد همين است. وقتي از آنها سوال کنيد فتوا ميدهند و فتاواي ايشان هم مستند به منابع فقهي و قواعد کلياي است که از اسلام است، اما عرض من اين است که من و شما به عنوان طلبهاي که با فقه آشناييم و ميخواهيم به اين مسئله جواب بدهيم، فرض کنيد ميخواهيم کارورزي کنيم و به اين سؤال که «وظيفه دولت در مقابل اين پديده چيست؟» پاسخ بدهيم، چه جوابي ميدهيم؟ اگر عوامل فرهنگي مانند ماهوارهها، تلويزيونها، سيديها و ... دست به دست هم دادند که حريمها را بشکنند يا ثابت شد که عدهاي مزدور، پول ميگيرند تا شبهاي چهارشنبه و جمعه از تهران به قم بيايند و با وضع زننده در خيابانها پرسه بزنند و مزدشان را بگيرند و بروند، وظيفه من و شما چيست؟ وظيفه دولت چيست؟ اين مسئله که مسئلهي روز است را مطرح کردم تا شاهدي هم براي آن عرض اولي (مسايل بنيادي) باشد.
حفظ ارزشها و وظيفه دولت
کساني در تلويزيون آمدند و در مصاحبههاي تلفني و حضوري صحبتهايي کردند؛ گفتند: امر به معروف و نهي از منکر وظيفه مردم است. فقها فرمودهاند: مقصود از امر به معروف و نهي از منکر، زباني است. هر کس احساس وظيفه ميکند، به مردم تذکر زباني بدهد؛ کسي هم با آنها کاري ندارد. هر کس وظيفه دارد طبق فتواي مرجع تقليدش عمل کند. اگر عسر و حرج يا مسئلهي ديگري هم پيش آيد از مرجع تقليد سؤال کنند هر چه فرمود عمل کنند. ما کاري به اين کارها نداريم. اما اينکه ما به عنوان دولت به وسيلهي نيروي انتظامي بخواهيم متعرض مردم شويم اين بايد يک توجيه قانوني داشته باشد. من ميخواهم حرف آنها را نقل کنم تا ببينيد شبههاش کجاست و چرا اين شبهه حل نشده است. ميگويند «دولت يک سلسله وظايف خدماتي مثل آموزش و پرورش، بازرگاني، بهداشت و درمان و ... دارد و بايد طبق وظيفهاش خدماتي به مردم ارائه دهد؛ اين يک بخش کار دولت است. يک بخش ديگرِ وظايف دولت مسايل امنيتي است و يک بخش ديگر مسايل فرهنگي است. مسايل فرهنگي، وزراتخانهاي به نام وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامي با قوانيني مشخص دارد و بايد مطبوعات، تئاتر، سينما و ... را در همان حدي که قانون تعيين کرده است تدبير و برنامهريزي کند. اين وظايف هم ربطي به نيروي انتظامي ندارد؛ کارهايي اداري است که بايد در چارچوب خود انجام گيرد؛ اين ميشود کارهاي فرهنگي. کارهاي خدماتي هم ربطي به نيروي انتظامي و به کارگيري سلاح ندارد. ميماند مسايل امنيتي؛ دولت موظف است امنيت کشور را حفظ کند و اگر جايي امنيت به خطر افتاد در اين صورت لازم است از نيروي انتظامي استفاده کند. حال اگر خانمي در خيابان حجاب را رعايت نکرد، امنيت کشور از بين ميرود؟ نه! پس ربطي به نيروي انتظامي ندارد! ميگوييد: گاهي ممکن است توطئهاي در کار باشد. ميگويند: هر وقت ثابت شد يا حتي مظنهي اين بود که توطئهاي در کار است و ممکن است امنيت را به خطر بياندازد، در اين صورت لازم است از نيروي انتظامي استفاده کرد، اما در حالت عادي بگوييم نيروي انتظامي هر بيحجابي را در خيابان ديد، جلويش را بگيرد و جلبش کند، اين وظيفهي نيروي انتظامي نيست و اين کار، کار امنيتي نيست.
تا اينجا نقل قول بود و حرف بنده نيست. اتفاقاً من يکي از اين مصاحبهها را يک قسمتش را گوش کردم ـ بنده کمتر فرصت استفاده از راديو و تلويزيون را دارم، اما گاهي چيزهايي به گوشم ميخورد ـ آن آقا روي همين مسئله تکيه ميکرد که اين مسئله، مسئلهاي فرهنگي است و کار فرهنگي ربطي به مسايل امنيتي ندارد. اگر در شرايطي خاص با مسايل امنيتي ارتباط پيدا کرد، جزء وظايف نيروي انتظامي ميشود؛ ولي در شرايط عادي اين طور نيست. جوانهايي هستند که به مقتضاي شهوات و هوسهايي که دارند، اعمال خلاف شرع انجام ميدهند؛ اما اين مسئله امنيت را به خطر نمياندازد؛ بنابراين نبايد نيروي انتظامي دخالت کند.
جوابي که به اين حرف در آن برنامه داده ميشد به نظر من جواب قانعکنندهاي نبود. يک جواب اين بود که ميگفتند «شوراي انقلاب فرهنگي قانون عفاف را وضع کرده است.»
ميگويند: «وظيفه دولت اسلامي اين است که به قانون عمل کند و قانون ميگويد: مسايل امنيتي به نيروي انتظامي و مسايل فرهنگي هم به نيروهاي فرهنگي مربوط ميشود. شما مقاله بنويسد، بحث کنيد، راديو و تلويزيون درباره اينها برنامه اجرا کنند، ما هيچ حرفي نداريم و هزينهي آن را هم تأمين ميکنيم، اما اينکه نيروي انتظامي به خاطر رعايت نکردن حجاب با اسلحه برود جلوي کسي را بگيرد دليل قانوني ندارد.» متأسفانه جوابهايي که من شنيدم هيچ کدام جواب قاطعي براي اين حرف نبود. مهمترين جواب همين بود که اين مصوبهي شوراي انقلاب فرهنگي است که خود رئيسجمهور هم در شورا با اين تصميم موافق بودند. اما در مقابل اين حرف که وظيفه دولت ارائه خدمات، کارهاي فرهنگي و حفظ امنيت است و نيروي انتظامي مسئول حفظ امنيت است و اين کار امنيتي نيست، چه جوابي بايد داد؟ به نظر بنده اشکال اصلي از آنجاست که ما صريحاً روي اين مسئله تأکيد نکرديم که وظيفه دولت اسلامي حفظ ارزشهاي اسلامي است. حفظ ارزشهاي اسلامي در مقدمه قانون اساسي آمده است و درسوگندنامه رئيس جمهور هم هست که قسم ميخورد که ارزشهاي انقلاب اسلامي را رعايت کند و آنها را پاس بدارد. اصول ديگري هم هست که ميشود از آنها استفاده کرد. اما اينکه ما ميگوييم وظيفه دولت تنها حفظ امنيت نيست و حفظ ارزشهاي اسلامي وظيفه دولت است، مسئلهاي نيست که اختصاص به دولت ما داشته باشد؛ بلکه در تمام دنيا حتي در همه نظامهاي لائيک يکي از وظايف نيروي انتظاميشان حفظ عفت عمومي و ارزشهاي جامعه است؛ البته مصاديق عفت عمومي فرق ميکند. آنها يک چيز را ارزش ميدانند و ما يک چيز ديگر را، ولي اين يک اصل است.
اين داستان را يک بار نقل کردهام که در کانادا يک استاد لهستاني ميگفت: من تازه به کانادا آمده بودم. هوا گرم بود. کُتم را درآوردم و در پارک قدم ميزدم. چند قدم رفتم که ناگهان پليسي با اسب جلوي من را گرفت و گفت: «کتت را بپوش.» گفتم: «هوا گرم است مگر چه اتفاقي افتاده است؟» گفت: «اين خلاف عفت عمومي است.» البته اين داستان مربوط به 40 سال پيش است. در آن زمان حفظ عفت عمومي در آنجا وظيفه دولت بود و مجري آن هم نيروي انتظامي بود. در کشور خودمان، زمان شاه ـ نه زمان جمهوري اسلامي ـ شب اول ماه رمضان که ميشد، شهرباني اطلاعيه ميداد که رستورانها در روزهاي ماه رمضان بايد تعطيل باشند والا مجازات ميشوند؛ چرا؟ آيا اگر رستورانها باز بودند، امنيت کشور به هم ميخورد؟! چرا شهرباني چنين اعلاميهاي صادر ميکرد؟ طبعاً در جمهوري اسلامي هم هر سال از نيروي انتظامي توقع چنين وظيفهاي هست. آيا بايد بگوييم «اين وظيفهي نيروي انتظامي نيست؛ چون اينجا امنيت به خطر نميافتد؟! نکته اينجاست که اساساً اين مسئله، مسئلهاي بنيادي است و به فلسفهي سياسي مربوط ميشود و ما بايد اين مسايل را حل کنيم که:
چرا دولت اين وظايف را دارد؟ از کجا اين وظايف به عهدهي دولت آمده است؟ اصلاً مرز وظيفه دولت با وظيفه ملت کجاست؟ چه وظايفي را دولت بايد عمل کند و چه وظايفي را مردم بايد عمل کنند؟
والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته
1. ابراهيم، 26 .
2 . التکاثر، 1 .
3 . الحديد، 20 .
4 . سبأ، 46 .
5 . تفصيل وسائل الشيعه، ج 16، ص 119 .
6 . آلعمران، 21
.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org