قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

صدا/فیلماندازه
قسمت اول2.44 مگابایت
قسمت دوم2.39 مگابایت

 

بسم الله الرحمن الرحيم‏

راز و نياز

انواع معرفت

آن چه پيش رو داريد گزيده‌اي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي(دامت بركاته)در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 10/11/86 ايراد فرموده‌اند. باشد تا اين رهنمودها چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.

عجز از ثناء

مناجات عارفين با اين جمله شروع مي‏شود: إلهي قَصُرَت الألْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنائِكَ. در آيات و روايات و مضامين زيادي از ادعيه، بعضي تصريحاً و بعضي تلويحاً آمده است كه انسان قدرت به جا آوردن حمد و ثناء الهي را آن‏طور كه شايسته‏ي او است ندارد. كلامي را فريقين (شيعه و سنّي) از پيامبر اكرم(ص) نقل كرده‌اند كه لَا أُحْصِي ثَنَاءً عَلَيْكَ، أَنْتَ كَمَا أَثْنَيْتَ عَلَي نَفْسِكَ؛1؛ من نمي‏توانم ثناي تو را بشمارم، تو آنچنان هستي كه خود ثناي خود گفتي. در نهج‏البلاغه مي‌فرمايد: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقَائِلُونَ.2؛ و نيز مضاميني مانند: ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ3؛ و؛ ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ. اكنون در مقابل اين مطالبي كه در روايات، به طور تواتر آمده، بايد چه كار كنيم؟

معرفت خدا، چگونه و چه قدر؟

بعضي از برادران اهل سنت، و حتي از گروه‌هاي شيعه، مي‌گويند: درباره‏ي خدا حق نداريم چيزي بگوييم! فقط حق داريم آنچه در خود قرآن آمده بيان كنيم، آن هم از آن جهت كه در قرآن آمده است. حق نداريم بگوييم خدا داراي فلان صفت است يا من خدا را اين گونه مي‏شناسم؛ ما نمي‏توانيم درباره‏ي خدا چيزي بفهميم! در مقابل، گروه ديگري مي‌گويند: چيزهايي كه در قرآن آمده معنايش همان چيزهايي است كه ما در مكالمات خودمان مي‏فهميم و هيچ معناي ديگري ندارد. حتي «يدالله»؛ يعني واقعاً - العياذ بالله- خدا دست دارد! وَ لِتُصْنَعَ عَلي عَيْنِي،4؛ نشان مي‌دهد كه واقعاً خدا چشم دارد! حالا اين دست و چشم چه‌جور و چه اندازه است؛ نمي‏دانيم. ابن تيميه در مسجد دمشق روي منبر روايتي نقل مي‌كرد كه خداي متعال شب‌هاي جمعه از آسمان نازل مي‏شود و مي‏آيد به بندگانش بركت مي‏دهد. مي‌گفت: خدا همين‌طور كه من از پله‏هاي منبر پايين مي‏آيم، [از پله‏ها آمد پايين و گفت] خدا هم همين طور پايين مي‏آيد! به اين‌ها مي‏گويند: مجسَّمه، مشبِّهه و اسمهايي از اين قبيل. امروزه عمده‏ي وهابيون تابع ابن‌تيميه هستند و از او الهام گرفته‏اند. كساني‌؛ كه در فكر و فهمشان ضعف و قصور دارند خدا را به گونه‌اي تصور مي‏كنند كه واقعيت ندارد؛ البته غير از اين هم نمي‏توانند بفهمند. اين داستان آموزنده‌ي مثنوي را همه شنيده‌ايم، (البته من در روايات نديده‌ام): «ديد موسي يك شباني را به راه»؛ وقتي شبان مي‏خواست با خدا گفتگو كند مي‏گفت: «تو كجايي تا شوم من چاكرت، چارقت دوزم زنم شانه سرت»، همين‌ها را بلد بود. وقتي هم موسي(ع) گفت اينها درست نيست و كفر است، شبان ديگر حرف نزد. تا به موسي وحي آمد كه چرا بنده‏ي ما را از ما جدا كردي؟! معنايش اين است كه بيش از اين نمي‏توانست بفهمد. مضموني در كلام اميرالمؤمنين(ع) هست كه مورچه خيال مي‏كند خدا هم دو تا شاخك دارد؛ براي اينكه مي‏بيند اگر خودش اين شاخك‏ها را نداشته باشد عاجز است و نمي‏تواند راه برود و كار كند. به هر حال انسان‌هايي هستند كه در اثر قصور فهم، اعتقادات نادرستي در باره خدا دارند و بيش از اين هم نمي‏توانند بفهمند. اما آيا ما هم بايد همين گونه باشيم؟!

انواع معرفت

خدا قوه‏اي به نام عقل به ما داده است كه بچه‏هاي خردسال يا افراد بله و سفيه ندارد. حقيقت اين است كه در طول تاريخ كساني كه معتقد به خداي متعال بودند تلاش مي‌كردند خدا را هر چه بهتر بشناسند. اما چه اندازه اين تلاش‌ها به ثمر رسيده، به طور مسلم همه يكسان نيست. بعضي از حكماي سابق، خدا را به عنوان محرك اول مي‏شناختند و مي‏گفتند: اگر خدا نبود هيچ حركتي در عالم پديد نمي‏آمد، چيز جديدي به وجود نمي‏آمد و تغييري پيدا نمي‏شد، و بايد بگوييم كسي وجود داشته كه اولين حركت را در عالم به وجود آورده است. بعضي از حكماي خداشناس اروپايي مي‏گفتند: عالم مثل ساعتي است و خدا بايد باشد تا اين ساعت را كوك كند؛ وقتي آن را كوك كرد ديگر هيچ كاري به خدا ندارد، و خود به خود حركت خواهد كرد تا بينهايت. اين خيلي عجيب نيست؛ نوعي آزمايش‌هاي فيزيكي انجام دادند كه بعضي از اجسام در يك فضاي خالي از هوا و صيقلي كه حركت داده مي‏شوند، حركتشان ادامه پيدا مي‏كند و احتياج به تحريك جديد ندارند. پس، خدا يعني كسي كه عالم را كوك كرده و اگر ـ العياذ بالله ـ معدوم شود ضرري به عالم نمي‏زند! در برخي از كتاب‌هاي كلامي ما هم چنين چيزي نقل شده كه خدا به عنوان محدث عالم است و عالم علت مبقيه نمي‏خواهد. وقتي خدا عالم را ايجاد كرد ديگر براي بقايش احتياج به او ندارد. ما الحمدلله به بركت نور اسلام، قرآن، حديث، و هم با استفاده از كلمات بزرگان، در ابتدا خدا را به عنوان صانع مي‏شناسيم. صانع يعني صنعتگر؛ كسي كه موادي را تركيب مي‏كند، و در آن هيئتي به وجود مي‏آورد، خاك را تبديل به انسان مي‏كند، اما اينكه چيزي را از عدم به وجود بياورد، نمي‏توانيم درست تصور كنيم. اگر مقداري اين مفهوم را كامل‌تر تصور كنيم، به جاي صانع مي‏گوييم: خالق. خدا كسي است كه عالم را آفريده است و ... مي‏خواهم عرض كنم معنا يا شناختي كه از خدا داريم بسيار متفاوت است؛ بعضي از مراتب آن را بعضي اشخاص نمي‏توانند بفهمند و نبايد آنها را ملامت كرد؛ ولي مقداري از آن را مي‌فهميم. مي‌فهميم كه خدا تنها كارش اين نيست كه در عالم حركت يا تغييراتي ايجاد كند؛ يا اين كه فقط صانع باشد. او هم خالق است و هم آفريدگار از عدم. خلق از نيستي به هستي مي‏كند، إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.5؛ اما حالا به راستي آيا بيش از اين نمي‏شود خدا را شناخت؟ وقتي مي‏گوييم كسي عالم را آفريده، اين يك مفهوم كلي است. بايد با برهان ديگري اثبات كنيم كه آفريدگار يكي بيشتر نيست. نتيجه ضميمه كردن آن برهان هم اين مي‏شود كه كلي منحصر در فرد است. ولي بالاخره درك اين مفهوم كلي است؛ آيا بيش از اين نمي‏شود خدا را شناخت؟ بايد از انوار كلام اهلبيت(ع)، استفاده كنيم و خيال نكنيم معرفت خدا منحصر است در اين شناخت‌ها، معرفت‌ها و درس‌هايي كه مي‏خوانيم، يا آنچه با فهم ظاهري‏مان از روايات و آيات استفاده مي‏كنيم، عقل و فهم بشر راه كاملي براي معرفت خدا نيست. استناد مي‏كنم به همين جمله‏اي كه در اين مناجات آمده است كه «خدايا، راه معرفت خودت را عجز از معرفت قرار دادي». اگر بخواهيم خدا را بشناسيم بايد بگوييم همين است كه ما نمي‏توانيم تو را بشناسيم!

انواع وصفات محبيّن اهل بيت(ع)

در كتاب تحف العقول از سدير صيرفي نقل شده است كه مي‏گويد: در خدمت امام صادق(ع) بودم، شخصي آمد و گفت: من از دوستان شما هستم. حضرت فرمودند: از كدام دسته از دوستان ما هستي؟ آن شخص سكوت كرد. من پرسيدم كه آقا، مگر دوستان شما چند دسته‏اند؟ فقال له سدير و كم محبوبكم يا ابن رسول الله فقال علي ثلاث طبقات؛؛ دوستان ما سه دسته‏اند. يك دسته، هم ما را در ظاهر دوست ‏دارند و اظهار دوستي مي‏كنند، و هم در دل. يك دسته فقط به زبان مي‏آورند ولي در دل محبتي به ما ندارند، و دسته سوم در دل محبت دارند اما اظهار نمي‏كنند. هر كدام ويژگي‌هايي دارند. آنهايي كه هم در دل محبت ما را دارند، و هم در ظاهر بيان مي‏كنند، داراي كمالاتي هستند. خدا به واسطه‏ي آن‌ها بلاها را از مردم رفع مي‏كند، دعاها را به بركت آنها مستجاب مي‏كند، اينها عالي‏ترين‏اند؛ هم النمط الأعلي.؛ وقتي حضرت اينها را فرمود، آن شخصي كه از محبين امام بود گفت: من از همين دسته‌ام كه هم شما را در باطن دوست دارم، و هم در ظاهر. حضرت فرمود: اينها علاماتي دارند؛ تو ببين اين علامت‌ها را داري يا نه؟! إن لمحبينا في السر و العلانية علامات يعرفون بها قال الرجل و ما تلك العلامات؟ قال(ع):؛ تلك خلال؛؛ اين علامات چند چيز است. أولها أنهم عرفوا التوحيد حق معرفته؛؛ اولين علامت دوستان خالص ما كه هم در سر و هم در آشكار ما را دوست دارند، اين است كه توحيد را خوب شناخته‌اند؛ عرفوا التوحيد حق معرفته و أحكموا علم توحيده؛؛ علم توحيد را كاملاً محكم و متقن آموخته‌اند. و الإيمان بعد ذلك بما هو و ما صفته؛؛ هم به ذات خدا ايمان آورده‌اند هم به صفات خدا. ثم علموا حدود الإيمان و حقائقه و شروطه و تأويله؛؛ دوستان واقعي ما، ايمان را سرسري نياموخته‌اند بلكه حقايق و حدود و شرايط و معناي واقعي آن را آموخته‌‌اند. سدير مي‏گويد: يابن رسول الله، تا حالا نشنيده بودم شما اين گونه ايمان را تعريف كنيد، خيلي بيان تازه‏اي است! قال سدير يا ابن رسول الله ما سمعتك تصف الإيمان بهذه الصفة،؛ إن رأيت أن تفسر ما قلت؛؛ اگر صلاح مي‏دانيد اين فرمايش‌تان را تفسير كنيد. حضرت فرمودند: اين كه گفتم خدا را كاملاً مي‌شناسند و توحيد كامل دارند به خاطر اين است كه مردم، خدا را چند جور مي‏شناسند. بعضي در دل‌شان توهم‌هايي دارند و در واقع همين اوهام خودشان را مي‏پرستند، كه اين يك نوع شرك است، من زعم أنه يعرف الله بتوهم القلوب فهو مشرك. بعضي‏ها فقط اسم خدا را پرستش مي‏كنند؛ الله، رحمن، و مانند اين‌ها را. پيداست كه اينها خدا نيستند؛ بلكه ساخته‏ي انسان است؛ الفاظ مخلوق است. بعضي‏ها هم صفت را مي‏پرستند هم موصوف را؛ پس به دو خدا قائلند؛ يعني صفت را غير از ذات مي‌پندارند. و من زعم أنه يعبد الاسم و المعني فقد جعل مع الله شريكا.؛ و من زعم أنه يعبد الصفة و الموصوف فقد أبطل التوحيد لأن الصفة غير الموصوف؛؛ مي‏گويد من هم صفت را عبادت مي‏كنم هم موصوف را، پس صفت را غير از موصوف مي‌داند. اين كه توحيد نشد!

معرفت شاهدانه

فرمود: دوستان ما بايد توحيد را خوب بشناسند تا شناختشان اين طور نباشد. پس چگونه باشد؟ قيل له فكيف سبيل التوحيد؛ قال(ع) باب البحث ممكن و طلب المخرج موجود. إن معرفة عين الشاهد قبل صفته و معرفة صفة الغائب قبل عينه.؛ عبارت‌ها پيچيده است. حضرت مي‏فرمايد ما وقتي مي‏خواهيم چيزي را كه حاضر است، حضوراً بشناسيم، آنرا به واسطه‌ي اوصافش نمي‌شناسيم. مثلاً كسي نمي‌گويد: بچه‏ام را از اين مي‏شناسم كه وزن يا قدش فلان مقدار است و رنگش اين طور است. در اينجا اول ذات را مي‏شناسم، بعد مي‏روم سراغ صفات. معرفة عين الشاهد قبل صفته؛ اگر چيزي حاضر است، شاهد است، يعني حضور دارد و غايب نيست و بخواهم آن را بشناسم نمي‏گويم چه صفاتي دارد. اما اگر چيز غايبي را بخواهيد بشناسيد، ناچار اول بايد صفاتش را بشناسيد. دوستان واقعي ما كساني هستند كه خدا را به صورت شاهد مي‏شناسند؛ يعني معرفتشان شاهدانه است نه غايبانه؛ وقتي با خدا سخن مي‏گويند گويا او را مي‏بينند. يك نوع شناختي است كه خدا را حاضر مي‏بينند و احتياج ندارند كه او را با صفات بشناسند. اما ديگران كه معرفتشان به اين حد نرسيده، با صفات مي‌شناسند، و اين دركي است غايبانه. از اينجا مي‌فهميم، نوعي معرفت وجود دارد، كه با معرفت‌هايي كه با مفاهيم كلي و ذهني پيدا مي‏شود متفاوت است. اين معرفت طوري است كه خداي متعال نوري به انسان مي‏دهد كه گويا خدا را حضوراً مي‏بيند و مي‏يابد؛ حالي براي انسان پيدا مي‏شود كه قابل وصف نيست. سپس انسان متوجه مي‏شود كه گويا خدا پهلويش حاضر بود. از ما مي‏خواهند كه اول توحيد را كامل كنيم و برسيم به اينكه خدا را اين گونه بشناسيم. البته اگر كسي نتواند معذوراست. اما اينها نشانه‏اي است براي انسان، كه خداوند راهي را نشان داده كه اگر انسان بخواهد و همت داشته باشد، مي‏تواند جزء كساني شود كه محبين اهلبيت «في السر والعلانية»؛ هستند. اجمالاً خيال نكنيم فقط بايد الفاظي تعبدي بگوييم، ولو معنايش را نفهميم، يا معناي يك صفتي را بفهميم اما مصداقش را نيابيم. در جلسه‏ي قبل اشاره كردم به عالم ذرّ كه در آن معرفتي است كه به شخص خدا پيدا شده است، نه به مفهوم آن. تعبير روايت اين است كه خدا خودش را به بندگانش نشان داد؛ أَرَاهُمْ نَفْسَهُ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ6؛؛ كه اگر آن نبود، آنها حجت داشتند و مي‏گفتند ما كه نمي‏دانستيم؛ پس نشناختيم. در ذيل اين روايت هم مي‌گويد كه آن دوستان ما كه خدا را مي‏شناسند مثل برادران يوسف هستند كه خودش را با خودش شناختند، إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ قالَ أَنَا يُوسُفُ7.؛ حضرت مي‏فرمايد: تو همه چيز را با خدا مي‏شناسي و خدا را با خودش مي‏شناسي، يعني انسان مي‏تواند طوري شود كه خدا را با خودش ب‏شناسد و خدا خودش به او بگويد: من خدا هستم (البته نه با اين زبان). در دعاي ابوحمزه هم مي‏خوانيم: بك عرفتك و أنت دللتني عليك... و لو لا أنت لم أدر ما أنت، اصلاً معرفت حقيقي همين است. معرفت‌هاي ديگر، معرفت صفات است، آن هم مفاهيم صفات. آن‌چه با براهين عقلي در فلسفه و كلام و ... اثبات مي‏شود، نهايتاً يك سلسله مفاهيم است. چيزي كه از ما مي‏خواهند آن است كه دل، با خود خدا ارتباط داشته باشد نه با مفاهيم؛ و اين كار شدني است. حضرت مي‌فرمايد: اگر تو از دوستان واقعي ما هستي بايد اين علامتها را داشته باشي و اگر اين‌ها را نداري ادعا نكن كه من از محبين شما في السر و العلانية هستم. كساني كه چنين محبتي به ما داشته باشند، مايه‏ي بركت عالم هستند. ديگران به واسطه‏ي آنها آمرزيده مي‏شوند و دعا به وسيله‏ي آنها مستجاب مي‏شود. پس از ما خواسته‌اند كه به اين پايه‏؛ از معرفت كه داريم اكتفا نكنيم. و براي بالا رفتن، راهي جز اطاعت از خدا و پيامبر و اهل بيت(ع) نداريم. اين‌ها با فشار آوردن به ذهن پيدا نمي‏شود! انسان بايد با خدا آشتي كند، از خدا بخواهد كه خدا، خودش اين نور را عنايت فرمايد، و گرنه تا ما با خدا قهريم و با ديگران آشتي، اين نوع معرفت پيدا نمي‏شود، بنده بايد تسليم واقعي باشد، هر چه او مي‏خواهد. آن وقت خدا اين نور را در دل انسان قرار مي‏دهد ان شاءالله.


1. مستدرك‏الوسائل، ج 5، ص 397، باب نوادر ما يتعلق بأبواب الذكر.

2. نهج‏البلاغه، خطبه 39.

3. بحارالأنوار، ج 68، ص 23، باب 61.

4. طه / 39.

5. يس / 82.

6. الكافي، ج 2، ص 12، باب فطرة الخلق علي التوحيد.

7. يوسف / 90.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org