قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

نقش علم در تكامل

دانستيم كه در مسير تكاملىِ انسان، راهرو اصلى، دل است كه در مسير بندگى به سوى خدا پيش مى‌رود و به تبع افعال قلبى، ديگر تلاش ها، رنگ بندگى به خود مى‌گيرد و به تكامل انسان اثر مى‌بخشد. سير و سلوك قلبى از همان جا آغاز مى‌شود كه انسان، هدف و راه را بشناسد و با اراده و اختيار، قدم در راه گذارد. پس شرط اساسىِ آن، معرفت و علم است. اكنون بايد ببينيم كه علم چه موقعيتى را در سير تكاملى دارد؟ آيا كمال است يا نه؟ و در صورت كمال بودن، از كمالات اصيل است يا از كمالات نسبى و مقدمى؟

درباره ارزش و اهميت علم، نظرهاى مختلفى در دو طرف افراط و تفريط ابراز شده است. بعضى، مانند فلاسفه مشاء، علم و فلسفه را نه تنها كمال شمرده، بلكه آن را اصل و غايت همه كمالات انسانى دانسته‌اند و چنان كه قبلا اشاره شد، انسان كامل را كسى مى‌دانند كه علم برهانى به همه عوالم هستى داشته باشد. در مقابل، گروه ديگرى معتقدند كه علم حصولى، ربطى به كمال انسانى ندارد. «علم رسمى سر به سر قيل است و قال» و به اين اندازه هم اكتفا نكرده‌اند كه آن را مزاحم و مانع سير شمرده و حتى آن را «حجاب اكبر» ناميده اند.

ما در اين جا در صدد نقد و بررسىِ اقوال و يا تفسير و توجيه و پيدا كردن راهى براى جمع بين آن‌ها نيستيم، بلكه مى‌خواهيم طبق روش اين

بحث و بر اساس مطالبى كه تاكنون به اثبات رسيده، ببينيم براى علم چه موقعيتى را در سير تكاملى بايد قائل شد.

بعد از شناختن اين كه كمال نهايىِ انسان، قرب خداى متعال و ارتباط شهودى با پرودرگار است، جاى بحثى نيست كه آخرين مرحله سير انسانى، از سنخ علم حضورى است و چنين علمى، مطلوب ذاتى و كمال اصيل، بلكه غايت همه كمالات است؛ ولى كلام در علوم حصولى و ذهنى است. در اين باره بايد گفت:

بر طبق تفسيرى كه قبلا براى كمال ذكر شد، علم را مى‌توان كمال انسان دانست؛ زيرا علم، صفتى وجودى است كه انسان واجد آن مى‌شود و به وسيله آن، عدم و نقص را طرد مى‌كند. از اين رو، دانش، بالفطره مطلوب آدمى است.

ولى توضيح داديم كه هر صفت وجودى، مطلقاً كمال موصوف نيست، بلكه صفات وجودى، گاهى كمال اصيل هستند و گاهى كمال مقدّمى و نسبى. و كمالات نسبى در صورتى واقعاً كمال موجود به شمار مى‌روند كه وسيله‌اى براى رسيدن به كمال اصيل باشند؛ چنان كه اگر در جهت ضد كمال نهايى، از آن‌ها بهره بردارى شود، با اين كه نسبت به مراتب مادون، كمال هستند، ولى مقدمه نقص و سقوط نهايى خواهند بود.

علوم حصولى، يا نظرى هستند و يا عملى. علوم نظرى، گرچه مستقيماً ارتباطى با سير ندارند، ولى بعضى از آن‌ها مانند علوم الهى، در شناختن هدف به انسان كمك مى‌كنند و در صورتى كه از آن‌ها براى رسيدن به قرب الهى استفاده شود، كمال مقدّمىِ ارزنده‌اى خواهند بود.

اما ديگر علوم نظرى، گرچه مقدمه شناخت هدف يا راه رسيدن به آن نيستند، ولى مى‌توانند به شناخت‌هاى لازم كمك شايسته بكنند،

مخصوصاً علومى كه از اسرار و حكمت‌هاى آفرينش پرده برمى دارند و هم چنين مى‌توانند در رفع نيازمندى‌هاى حياتى، كه خود ارزش مقدّمى دارد، نقش مؤثرى را ايفا كنند. بهره مندشدن از نعمت‌ها مى‌تواند انگيزه‌اى براى شكر و عبادت خدا باشد و بدين وسيله، با سعادت حقيقىِ انسان، ارتباط پيدا كند. و اما رابطه علوم عملى با سير تكاملى و مقدمات آن، نياز به توضيح ندارد و روشن است كه تكامل آگاهانه انسان، منوط به آن‌ها است.

نكته‌اى را كه بايد در اين جا تأكيد كنيم، اين است كه نقش همه علوم حصولى، در پيشرفت حقيقىِ انسان، نقش زمينه سازى و توسعه امكانات است و هيچ گاه تأثير حتمى و ضرورى در سعادت انسانى ندارد. بنابراين، علم، به معناى قضاياى ذهنى را نمى‌توان براى انسان، از آن نظر كه انسان است، كمال بالفعل دانست، مگر آن كه وسيله‌اى باشد براى تقرب به پروردگار يا براى خداشناسى يا براى راه شناسى يا براى بهره بردارى از نعمت‌هاى الهى به منظور سپاسگزارى و يا به منظور تهيه مقدمات سير براى خود و ديگران.

با توجه به مطالبى كه گفته شد، موقعيت ما در برابر مكتب پراگماتيسم نيز روشن مى‌شود. توضيح آن كه طرفداران اين مكتب (كه خود از مظاهر اومانيسم است) معقتدند كه علم و هنر، در صورتى داراى ارزشند كه وسيله‌اى براى بهترزيستن باشند و آن چه اصالتاً ارزش دارد، عبارت است از كار مفيد براى زندگى.

ما در برابر ايشان مى‌گوييم: نه زندگىِ دنيوى و نه تلاش‌هايى كه براى بهزيستى فردى و اجتماعى صورت مى‌گيرد، هيچ كدام داراى ارزش اصيل نيستند تا علم و هنر در سايه آن‌ها ارزش پيدا كنند. و تنها چيزى كه

براى انسان اصالتاً ارزش دارد، قرب پروردگار است. هر چيزى كه وسيله تقرب به سوى او قرار گيرد، به همان اندازه و فقط از همان نظر وسيله بودن، ارزشمند خواهد بود. انسان متكامل هيچ برچسبى جز خداپرستى ندارد و هيچ ايسمى را جز «اللهيسم» نمى‌پذيرد و اصالت را از آنِ خدا مى‌داند و بس.

«ذلِكَ بِاَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ اَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ.»1

بنابراين، نه تحصيل علم ونه كسب و هنر، نه كار فردى و نه كار اجتماعى، هيچ كدام داراى ارزش مطلق نيستند و همه آن‌ها تنها در صورتى كه به عنوان بندگى خدا انجام گيرند، در سايه ارتباط با او، واجد ارزش مى‌شوند.

ممكن است گفته شود: هر چند مكتب پراگماتيسم، معيار ارزش را منفعت براى زندگىِ دنيا قرار داده است و به اين صورت، قابل تصديق نيست، ولى مى‌توان نوعى گرايش پراگماتيستى را به صورت اصالت كار، براى زندگىِ آخرت پذيرفت. بنابراين، كار مفيد براى آخرت، داراى اصالت نسبى است و علم و هنر حتى از اين اصالت نسبى هم برخوردار نيستند.

ولى بايد توجه داشت كه ريشه سعادت حقيقىِ انسان، در دل مى‌رويد نه در اعضا و جوارح و ابزارهاى كار. نقش اساسى را در سير به سوى خدا، دل به عهده دارد. پس اصالت نسبى از آنِ فعاليت‌هاى قلبى است و اعمال خارجى، در سايه آن‌ها ارزش مى‌يابد نه بالعكس. و علم همان‌گونه كه ممكن است به عنوان مقدمه اعمال شايسته، ارزش پيدا كند، هم چنين مى‌تواند به عنوان مقدمه ايمان، كه مقدم بر عمل و اساس آن است، نقش مهم ترى را بازى كند.


1ـ حج/ 62.

رابطه ميان علم و ايمان و عمل

ايمان اگر به معناى تصديق ذهنى گرفته شود، همان علم است و قوام آن به اختيار نيست؛ زيرا پاره‌اى از علوم را عقل بالبديهه درك مى‌كند و انسان هيچ گونه اختيارى در تحصيل و تصديق آن‌ها ندارد.

پاره‌اى از علوم نيز، گرچه معمولاً با مقدمات اختيارى تحصيل مى‌شود، ولى اختيار، مقوّم آن‌ها نيست؛ يعنى ممكن است آن مقدمات، بدون اختيار، با شنيدن صدايى يا ديدن خطى در ذهن حاصل شود و انسان، بى اختيار، آن‌ها را درك و تصديق كند. بلى در جايى كه مقدمات علم، با اراده و اختيار فراهم شود، ناچار انگيزه‌اى براى تحصيل و ترتيب آن‌ها وجود خواهد داشت.

اين انگيزه ممكن است صرفاً غريزه كنجكاوى باشد و ممكن است كسب افتخار يا بهره بردارىِ مادى و يا خشنودىِ خدا كه فقط در صورت اخير، عبادت خواهد بود؛ ولى تحقق چنين عبادتى، ناچار بايد مسبوق به معرفت و شناخت خدا باشد.

اما منظور از ايمانى كه در اين بحث روى آن تكيه مى‌شود و در قرآن و متون دينى، اساس سعادت شناخته شده، حقيقى است در مقابل كفر و جحود و با دانستن و شناختن تفاوت دارد؛ زيرا بسا انسان چيزى را مى‌داند ولى دلش آن را نمى‌پذيرد و نمى‌خواهد به لوازم آن ملتزم شود. از اين رو، عمداً با آن مخالفت مى‌كند و به هنگام اقتضا با زبان هم آن را انكار مى‌كند. چنين انكارى، كه با علم انجام مى‌گيرد، از انكارى كه از روى جهل باشد، بدتر و براى تكامل انسان زيان بارتر است؛ چنان كه قرآن شريف مى‌فرمايد:

«وَ جَحَدُوا بِها وَاسْتَيْقَنَتْها اَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوّاً.»1

(فرعونيان) آيات الهى را از روى ستم و برترى جويى انكار كردند در حالى كه يقين داشتند.

و از قول حضرت موسى(عليه السلام) خطاب به فرعون نقل مى‌فرمايد:

«لَقدْ عَلِمْتَ ما اَنْزَلَ هؤُلاءِ اِلاَّ رَبُّ السَّمواتِ وَالاَرْضِ.»2

تحقيقاً مى‌دانى كه اين معجزات را جز پروردگار آسمان‌ها و زمين نازل نكرده است.

در عين حال، فرعون مى‌گفت:

«ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ اِله غَيْرى.»3 جز خودم معبودى براى شما نمى‌دانم.

و امثال فرعون، در انكار دانسته‌هاى خود در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) و بعد از وفات آن حضرت نيز بودند و هم اكنون نيز هستند. راز روانى چنين انكارى اين است كه انسان مى‌بيند پذيرفتن بعضى از حقايق، مانع آزادى و بى بند و بارى و مزاحم با خواسته‌هاى شديدى است كه نمى‌تواند از آن‌ها دل بكند؛ چنان كه قرآن شريف فرموده است:

«بَلْ يُريدُ الاِنْسانُ لِيَفْجُرَ اَمامَهُ.»4 بلكه انسان مى‌خواهد بى بند وبار باشد.

بعداً توضيح بيش ترى در اين باره خواهد آمد.

نتيجه آن كه: ايمان عبارت است از اين كه دل، چيزى را كه عقل و ذهن تصديق كرده است، بپذيرد و بخواهد به همه لوازم آن ملتزم شود و تصميم اجمالى بر انجام لوازم عملى آن بگيرد. پس ايمان، منوط و مشروط به شناخت است؛ ولى نه عين علم است و نه لازم دائمىِ آن.


1ـ نمل/ 14.

2ـ اسراء/ 102.

3ـ قصص/ 38.

4ـ قيامة/ 5.

از اين جا رابطه ايمان و عمل نيز روشن مى‌شود؛ زيرا ايمان مقتضىِ عمل است، نه عين عمل خارجى، بلكه ريشه و جهت دهنده به آن است و صلاح و شايستگى و حسن فاعلىِ فعل، بستگى به ايمان دارد. اگر عملى از ايمان به خدا سرچشمه نگيرد، در سعادت حقيقىِ انسان تأثير نخواهد داشت، گرچه كردارى نيكو باشد و منافع بسيارى در دنيا براى خودش يا ديگران بر آن مترتب شود:

«وَالَّذينَ كَفَرُوا اَعْمالُهُمْ كَسَراب بِقِيعَة يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتّى اِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَاللّهَ عِنْدَهُ فَوَفّاهُ حِسابَهُ.»1

كسانى كه كفر ورزيدند، اعمالشان مانند سرابى در بيابانى است كه تشنه، آن را آب مى‌پندارد تا نزد آن آمد و آن را چيزى نيافت و خدا را نزد آن يافت، پس حسابش را پرداخت.

«مَثَلُ الَّذينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ اَعْمالُهُمْ كَرَماد اشتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فى يَوم عاصِف لا يَقْدِرُونَ مِمّا كَسَبُوا عَلى شَىْء.»2

حكايت اعمال كسانى كه به پروردگارشان كفر ورزيدند، حكايت خاكسترى است كه در روزى طوفانى، باد آن را پراكنده سازد. از آن چه فراهم كرده اند، قدرت بر هيچ يك ندارند.

«وَ قَدِمْنا اِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَل فَجَعَلْناهُ هَباءاً مَنْثُوراً.»3

و آمديم به سوى هر عملى كه انجام داده‌اند و آن را غبارى پراكنده ساختيم.

پس اولين قدمى كه انسان در سير تكاملىِ خود به سوى كمال نهايى، يعنى قرب خداى متعال برمى دارد، ايمان است. اين قدم، ريشه قدم‌هاى بعدى و روح همه مراحل استكمال است.


1ـ نور/ 39.

2ـ ابراهيم/ 18.

3ـ فرقان/ 23.

قدم دوم در سير تكامل انسانى، فعاليتى است كه دل بعد از ايمان به خدا، بدون دخالت اعضا و جوارح انجام مى‌دهد؛ يعنى توجه به خدا كه از آن، به ذكر و ياد پروردگار تعبير مى‌شود:

«وَاذْكُرُوا اللّهَ كَثيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»1

و خدا را بسيار ياد كنيد، باشد كه رستگار شويد.

اين توجه، هر قدر قوى تر و متمركزتر باشد، در پيشرفت انسان مؤثرتر است و چه بسا لحظه‌اى توجه كامل قلبى، از سال‌ها عبادت بدنى مؤثرتر باشد.

قدم سوم، اعمال باطنىِ ديگرى است كه انسان با ياد خدا انجام مى‌دهد؛ مانند تفكر در آيات الهى و نشانه‌هاى قدرت و عظمت و حكمت او. دوام ذكر و فكر، موجب تعلق قلب و محبت مى‌شود:

«اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَالاَرْضِ.»2

كسانى كه خدا را ايستاده و نشسته و بر پهلو (خوابيده) ياد مى‌كنند و در آفرينش آسمان‌ها و زمين مى‌انديشند.

سپس نوبت به اعمال بدنى گوناگونى مى‌رسد. به عبارت ديگر، تصميم اجمالى كه لازمه ايمان است، در مظاهر مختلف و در قالب اراده‌هاى تفصيلى و جزئى جلوه گر مى‌شود. اين اراده‌ها كه از يك نظر، فرع اراده اصلى هستند، موجب تقويت ذكر و ايمان مى‌گردند.

«اَقِمِ الصَّلوةَ لِذِكْرى.»3

نماز را براى ياد من به پاى دار.


1ـ جمعه/ 10.

2ـ آل عمران/ 191.

3ـ طه/ 14.

«وَالْعَمَلُ الصّالِحُ يَْرفَعُهُ.»1

عمل شايسته (سخن خوب و اعتقاد صحيح) را بالا مى‌برد.

هم چنان كه اگر اراده، برخلاف مقتضاى ايمان باشد، تدريجاً موجب ضعف ايمان مى‌شود. پس رابطه ايمان و عمل، درست مانند رابطه‌اى است كه ميان ريشه گياه و اعمال نباتى وجود دارد؛ يعنى هم چنان كه جذب مواد غذايىِ مفيد، موجب رشد ريشه و استحكام آن و جذب مواد سمى و زيانبار، موجب ضعف و سرانجام، خشكيدن ريشه درخت مى‌گردد، هم چنين كردارهاى شايسته، عامل مؤثر در دوام و استحكام ايمان، و اعمال ناشايست و ارتكاب گناهان، موجب ضعف و سرانجام، خشكيدن ريشه ايمان مى‌گردد:

«فَاَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فى قُلُوبِهِمْ اِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِما اَخْلَفُوا اللّهَ ما وَعَدُوهُ وَ بِما كانُوا يَكْذِبِونَ.»2

نفاقى را در دل هاشان به دنبال آورد تا روزى كه خدا را ملاقات كنند، در اثر خلف وعده‌اى كه با خدا كردند و در اثر اين كه دروغ مى‌گفتند.

«ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ اَساؤُوا السُّؤى اَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ وَ كَانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُونَ.»3

سرانجام كسانى كه بد كردند، بدترين شد، كه آيات الهى را تكذيب و آن‌ها را استهزا مى‌كردند.


1ـ فاطر/ 10.

2ـ توبه/ 77.

3ـ روم/ 10.

 

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org