قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

ايمان، گوهر دعوت انبيا (1)

مقدمه

موضوع بحث، «ايمان، گوهر دعوت انبيا» است. براى روشن شدن موضوع و اهميت آن و بحث هايى كه حول اين محور مطرح خواهد شد مقدمه كوتاهى را طرح مى‌كنيم:

ظهور انبيا به عنوان يك جريان تاريخى در طول هزاران سال تاريخ بشر شناخته مى‌شود. البته در اين ميان مدعيان دروغين نبوت و دين تراشانى نيز وجود داشته اند كه كالاهاى تقلبى در اين زمينه عرضه كرده اند و اديان و كتاب هاى آسمانى ساختگى آورده اند. با اين همه، مسلّماً در ميان مدعيان نبوت در طول تاريخ، ده ها هزار انسان شايسته وجود داشته اند كه حقيقتاً از جانب خداى متعال به پيامبرى برانگيخته شده بودند. طبق آنچه كه از روايات اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده، تعداد اين پيامبران الهى 124000 نفر است. از اين ميان تنها نام 25 نفر در قرآن كريم ذكر شده و به تعداد بسيار كمى نيز در روايات اسلامى اشاره شده است. بنابراين نسبت به اكثر قريب به اتفاق اين انبياى الهى، ما نه تنها اطلاعى از تاريخ زندگى و احوال و سرگذشت آنان نداريم، كه حتى از نام ايشان نيز بى خبريم.

اكنون نسبت به اين جريان تاريخى، كه تا آن جا كه تاريخ و منابع معتبر دينى نشان مى‌دهند همواره در زندگى بشر مطرح بوده، اين سؤال مطرح است كه منشأ پيدايش اين جريان چه بوده و پيامبران الهى چه هدفى را دنبال

مى‌كرده اند؟ آيا همه انبيا محور واحدى را براى دعوت خود مطرح كرده اند يا هر كدام داراى هدفى خاص بوده اند و بين اهداف انبيا و دعوت هاى آنان تطابق و تلازمى وجود نداشته است؟

پيدايش اين جريان تاريخى، براى كسانى كه گرايش هاى مادى گرايانه و ماترياليستى دارند و فلسفه تاريخ را بر اساس «ماترياليسم تاريخى» تبيين مى‌كنند، تفسير خاص خود را دارد. شايد شما نيز به ياد داشته باشيد كه پيش از انقلاب، برخى گروه هاى ماركسيستى كه در كشور ما وجود داشتند پيدايش انبيا و دعوت آنان را چگونه تفسير مى‌كردند. آنان براى تاريخ مراحل خاصى قايل بودند و جوهر همه حركت هاى تاريخى را تضاد مى‌دانستند. بر اين اساس، منشأ پيدايش انبيا در صحنه تاريخ را نيز نوعى تضاد طبقاتى معرفى مى‌كردند.

اما از اين گونه تفسيرهاى جامعه شناسانه و فلسفه هاى تاريخِ مبتنى بر ماده گرايى (ماترياليسم) كه بگذريم و به خود منابع دينى (به ويژه قرآن و رواياتى كه در تفسير قرآن وارد شده) مراجعه كنيم و از آنها بخواهيم كه جريان پيدايش انبيا را براى ما توضيح دهند و تفسير كنند و محور دعوت آنها را مشخص نمايند، به نتايجى مى‌رسيم كه با نتايج ارايه شده از سوى جامعه شناسان و فيلسوفان تاريخ به كلى متفاوت است.

ايمان، محور اصلى دعوت انبيا

آنچه كه از منابع دينى و به خصوص قرآن كريم استفاده مى‌شود اين است كه محور دعوت انبيا مسأله «ايمان» است. بر همين اساس است كه در فرهنگ دينى ما مفهوم «ايمان» و «كفر» شكل گرفته است. اجابت دعوت انبيا را «ايمان» و پيروان انبيا را «مؤمن» ناميده اند. «مؤمن» از نظر ادبيات عرب، اسم فاعل و به معناى كسى است كه داراى «ايمان» مى‌باشد. در مقابل، كسانى كه با

انبيا ستيز مى‌كرده اند و دعوت آنان را انكار مى‌نموده اند، كافر نام گرفته اند. «كفر» به معناى «پوشاندن»، و «كافر» كسى است كه حقيقت را مى‌پوشاند.

در يك مثال رياضى و به شكلى ساده، مى‌توانيم مجموع دعوت هاى انبيا در طول تاريخ را در قالب يك جريان تاريخى، به صورت «محورهاى مختصات» در نظر بگيريم. در اين تصوير و تشبيه، تمامى احكام، قوانين و مقرراتى كه انبيا عرضه كرده اند روى محور Xها ترسيم مى‌شود. محور عمودى (محور Yها) جايى است كه محور اصلى اين مجموعه معارف، احكام و قوانين و مقررات مشخص مى‌شود. اين محور را با نام «ايمان» مشخص مى‌كنيم. پس به طور خلاصه، محور Xها را محور معارف، و محور Yها را محور ايمان در نظر گرفتيم. اكنون Yهاى مثبت را «ايمان» و Yهاى منفى را عدم ايمان يا «كفر» مى‌ناميم. كسانى كه دعوت انبيا را پذيرفته اند و به دستورات آنان عمل كرده اند، روى محور Yها و در جهت مثبت پيش رفته اند و ترقى هايى كرده اند و كمالاتى به دست آورده اند. ميزان پيشرفت هر كس روى اين محور در واقع نشان دهنده ميزان تكامل او است و طبعاً هر چه كه انسان بيشتر روى اين محور پيشرفت كند كامل تر خواهد بود. به عبارت ديگر، انسان هنگامى كه متولد مى‌شود در مركز محورهاى مختصات، يعنى نقطه O(محل تلاقى محور Xها و محور Yها) ايستاده و انسانيتش «بالقوه» است. دست خلقت، زمينه هايى براى رشد و كمال در او به وديعه نهاده، اما شكوفايى و به «فعليت» رسيدن آنها در گرو اراده و حركت خود انسان است. البته متقابلا نيز مى‌تواند با استفاده از اين زمينه ها، به جاى ترقى و كمال، سير نزولى و سقوط را در پيش بگيرد و از نقطه Oدر جهت منفى محور Yها حركت كند. اين، حركتِ قهقرايى و ضدانسانى و ضدتكاملى است.

در هر صورت، به اين ترتيب مى‌توانيم يك محور كلى به نام «محور ايمان

و كفر» براى دعوت همه انبيا در طول تاريخ در نظر بگيريم. كسانى را كه در جهت مثبت اين محور پيش رفته اند «مؤمن»، و كسانى را كه در جهت منفى آن حركت كرده اند «كافر» مى‌ناميم. با استفاده از همين مثال مى‌توانيم براى هر يك از ايمان و كفر درجاتى در نظر بگيريم. هم چنين با توجه به همين مثال روشن مى‌شود كه هيچ يك از دو سير صعودى و نزولى انسان، نهايت و مرز خاصى ندارد و بى نهايت است؛ يعنى در محورهاى مختصات، هر يك از دو محور Xها و Yها تا مثبت بى نهايت (+ب) و منفى بى نهايت (-ب) ادامه دارد. پس ايمان و كفر يك مقوله «ذو مراتب» است و انسان در هر يك از دو قوس صعود و نزول مى‌تواند تا بى نهايت پيش برود.

بنابراين ادعاى ما اين است كه محور دعوت همه انبيا يك چيز بيشتر نيست. اين محور داراى دو جهت مثبت و منفى است كه انسان مى‌تواند به اراده و اختيار خود در هر يك از اين دو جهت به پيش برود. پيشرفت در جهت مثبت، موجب افزوده شدن ايمان و پيشرفت در جهت منفى، موجب ازدياد كفر مى‌گردد. همه معارف دينى، حول اين محور مى‌چرخند و همه مسايل ديگر نيز نسبت به اين محور و با اين مقياس اندازه گيرى مى‌شوند.

روش صحيح تحقيق در اين مسأله

مدعاى فوق، چيزى نيست كه از طريق علوم تجربى يا با دلايل رياضى قابل اثبات باشد، بلكه مسأله اى است كه بايد از خود دين خواست و درستى يا نادرستى آن با مراجعه به متن دين آشكار مى‌گردد. بايد از خود انبيا كه چنين دعوتى را مطرح كرده اند پرسيد كه آيا مجموعه دعوت هاى شما محور واحدى دارد يا خير؟ از اين روى، بررسى اين مسأله با نگرش برون دينى، كه برخى آن را مطرح كرده اند، روش صحيحى نيست. آنان مى‌گويند: ما بايد ببينيم چه

نيازى به دين و انبيا داريم تا روشن شود كه دين و انبيا چه وظيفه اى دارند و بايد كدام نياز انسان را رفع كنند و به چه چيز دعوت نمايند. به نظر ما اين مطلب اساساً باطل است و از آن جا كه فعلا در صدد بررسى و صحت و سقم نگرش برون دينى در اين مسأله نيستيم، فقط اشاره اى كوتاه و گذرا به اين بحث مى‌كنيم:

نسبت به هر مجموعه اى اين يك قاعده كلى است كه اگر بخواهيم بدانيم محتواى آن چيست، بايد به درون خود آن مجموعه نگاه كنيم. اگر مجموعه معارفى به نام «فيزيك» وجود دارد و شما بخواهيد بدانيد اين مجموعه درباره چيست، بايد كتاب فيزيك را ورق بزنيد و مطالعه كنيد. اگر بخواهيد بدانيد در علم «هندسه» چه مسايلى مطرح مى‌شود، بايد به يك كتاب هندسه مراجعه كنيد و محتواى آن را نگاه كنيد كه چه ابواب و فصولى دارد و مشتمل بر چه مباحثى است. در اين گونه موارد نمى‌شود ابتدا به ساكن و بدون آن كه از موضوع و مباحث يك علم اطلاعى داشته باشيم، خودمان در يك اتاق دربسته بنشينيم و اثبات كنيم كه اين علم بايد از چه مسايلى صحبت كند و چه نيازى از ما را برطرف نمايد! در مور دين هم دقيقاً به همين صورت است. دين نيز مجموعه اى است كه براى خود وجود دارد و ما براى آن كه بدانيم دين مشتمل بر چه مطالبى است و به چه كار مى‌آيد، بايد به محتواى خود دين مراجعه كنيم، نه آن كه در خلأ بنشينيم و از پيش خودمان براى دين تعيين تكليف كنيم كه چه بايد بگويد و در چه محدوده اى وارد شود و به چه مسايلى كار نداشته باشد! به هر حال اين مسأله اى است كه روش صحيح بررسى آن، نگرش درون دينى است و بر فرض هم كه با نگرش برون دينى بتوان حدس زد كه دين بايد چه مسايلى را مطرح كند، اين كار لقمه را دور سر چرخاندن است. راه مطمئن و صحيح اين بررسى آن است كه به درون خود دين مراجعه كنيم و ببينيم به چه مسايلى پرداخته است.

 

محور دعوت انبيا از نگاه قرآن

در هر صورت، منبعى كه براى ما مسلمانان معتبر است و به آن اطمينان كامل داريم قران كريم مى‌باشد. با مراجعه به قرآن به روشنى معلوم مى‌شود كه محور اصلى دعوت همه انبيا ايمان و نقطه مقابل آن كفر است؛ نظير اين آيه كه مى‌فرمايد: إِنَّ فِى خَلْقِ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ اخْتِلفِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لاََيَات لاُِوْلِى الاَْلْبابِ. اَلَّذيِنَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَاماً وَ قُعُوداً وَ عَلَى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِى خَلْقِ السَّموتِ وَ الاَْرْضِ... رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِياً يُنَادِى لِلاِْيمَانِ أَنْ ءَامِنوُا بِرَبِّكُمْ فَأمَنَّا1...؛ مسلّماً در آفرينش آسمان ها و زمين، و در پى يكديگر آمدن شب و روز، براى خردمندان نشانه هايى [ قانع كننده] است. همانان كه خدا را [ در همه حال ] ايستاده و نشسته، و به پهلو آرميده ياد مى‌كنند... پروردگارا، ما شنيديم كه دعوت گرى به ايمان فرا مى‌خواند كه: «به پروردگار خود ايمان آوريد»، پس ايمان آورديم... .

تعبير قرآن، در اين آيه «اولى الالباب» است؛ يعنى كسانى كه اهل مغزند؛ خردمندان، مغزداران. اين جا منظور از مغز، آن اندامى نيست كه در جمجمه واقع شده است، بلكه مغز در مقابل پوسته است؛ يعنى كسانى كه داراى مغزند و فقط پوسته اى توخالى و بى مغز نيستند. از اين تعبير استفاده مى‌شود كه انسان ها از ديدگاه قرآن دو دسته اند: يك دسته انسان هايى كه پوك و بى مغز هستند و از انسانيت فقط چشم و گوش و دست و پا را دارند؛ اينان گاهى باطن و درونشان از حيوانات نيز پست تر و پليدتر است. قرآن از اين گروه با تعبير «شَرَّ الدَّوَابِّ2: بدترين جنبدگان» ياد مى‌كند، يا برخى انسان ها را به الاغ3 يا


1. آل عمران (3)، 190ـ193.

2. انفال (8)، 22.

3. جمعه (62)، 5.

سگ1 تشبيه مى‌كند. دسته دوم انسان هايى هستند كه داراى مغزند؛ مغز و حقيقت انسانيت. اين انسان ها با تفكر و تدبّر و با استفاده از مغز و عقل خويش به نتايجى مى‌رسند و حقايقى از دين را، كه همان اصول دين است، درك مى‌كنند. سپس زبان به مناجات و راز و نياز با خدا باز مى‌كنند و يكى از مناجات هايشان اين است: رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنادِياً يُنَادِى لِلاِْيمَانِ؛ خدايا ما فرياد آن منادى را كه دعوت به «ايمان» مى‌كرد، شنيديم. مصداق تام اين منادى، پيامبران الهى هستند. ما شنيديم كه مناديى از طرف تو ندا مى‌كرد: به پروردگارتان ايمان بياوريد. فَأمَنَّا؛ ما اين دعوت را پذيرفتيم. سبب پذيرش دعوت نيز در آيات قبلى ذكر شده و آن اين است كه اينان با تفكر در خلقت آسمان و زمين و حكمت الهى و هدف خلقت، به وجود مبدأ و معاد پى برده اند. سپس به خدا عرض مى‌كنند، اكنون كه ايمان آورده ايم، از تو درخواست مى‌كنيم كه: فَاغْفِرْلَنَا ذُنُوبَنَا وَ كَفِّرْ عَنَّا سَيِّئَاتِنَا وَ تَوَفَّنَا مَعَ الاَْبْرَارِ؛ لغزش ها و گناهان گذشته ما را بيامرز و از آنها چشم پوشى كن؛ نه تنها از عقوبتمان درگذر، بلكه ما را موفق بدار كه گذشته را جبران كنيم و در سلك نيكان درآييم و در شمار آنان از دنيا برويم.

در هر حال، غرض ما در اين آيات فعلا به آن قسمت است كه مى‌فرمايد: رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنادِياً يُنَادِى لِلاِْيمَانِ أَنْ ءَامِنوُا بِرَبِّكُمْ فَأمَنَّا. آن مناديانى كه از جانب خدا براى هدايت بشر آمده بودند، منادى چه چيزى بودند؟ محور نداها و دعوت ها و راهنمايى هايشان چه بود؟ پاسخ اين است كه: مُنادِياً لِلاِْيمَانِ. مى‌گفتند: به پروردگارتان ايمان بياوريد: أَنْ ءامِنوُا بِرَبِّكُمْ. محور اصلى اين بود كه ايمان بياوريد، و همه چيزهاى ديگرى كه مطرح مى‌كردند شاخ و برگ همين محور بود. ريشه ايمان است و با پابرجا شدن آن، شاخ و برگ و ميوه هم در پى


1. اعراف (7)، 176.

خواهد آمد. مهم ريشه است. اگر ريشه فاسد باشد هيچ اميدى به برگ و بار نيست. وقتى ريشه محكم و سالم شد، سال ها بار خواهد داد: كَشَجَرَة طَيِّبَة أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِى السَّمَاءِ. تُؤْتِى أُكُلَهَا كُلَّ حِين بِإِذْنِ رَبِّهَا...1؛ مانند درختى پاك كه ريشه اش استوار و شاخه اش در آسمان است. ميوه اش را هر دم به اذن پروردگارش مى‌دهد. رشد و ثمرش حد ندارد و مى‌تواند تا بى نهايت آسمان كشيده شود. اين ايمان است كه مى‌تواند رشد كند، داراى مراتب و درجات زيادى بشود و در عرصه هاى مختلف زندگى خودش را نشان دهد. اين، ايمان است كه مى‌تواند نقش خود را در سعادت فردى، خانوادگى، اجتماعى، بين المللى و نهايتاً در حيات ابدى انسان ايفا نمايد. اين زندگى دنيا با همه طول و عرضش و با همه اهميت و ابعاد گسترده اى كه دارد مقدمه اى است براى رسيدن به آخرت؛ همان گونه كه دوران جنينى مقدمه اى براى ورود به اين دنيا است:...أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ...2؛ دو بار ما را ميراندى و دو بار ما را زنده گردانيدى. انسان دو بار متولد مى‌شود: يكى آن هنگام كه از مادر زاده مى‌شود و از مرحله جنين مادر به دنيا منتقل مى‌شود؛ يكى هم آن هنگام كه از اين دنياى مادى وارد عالم برزخ و آخرت مى‌گردد. در اين حالت، زندگى دنيا نسبت به برزخ و آخرت ـ در تشبيه ـ يك دوران جنينى محسوب مى‌شود. البته اين دو مرحله جنينى تفاوت هايى با يكديگر دارند. جنين اول 9 ماه است و جنين دوم 90 سال؛ اما اين 90 سال دنيا در مقايسه با زندگى آخرت كه بى نهايت است، از 9 ماه جنين مادر به مراتب كوتاه تر و كمتر است. تفاوت ديگر اين است كه ساخته شدن جنين اول در اختيار خود انسان نيست و انسان كاملا تسليم شرايط خارجى است. شرايطى هم چون: نطفه پدر، رحم مادر،


1. ابراهيم (14)، 24ـ25.

2. غافر (40)، 11.

تغذيه و شرايط روانى مادر، كه همه خارج از اختيار خود انسان هستند دست به دست يكديگر مى‌دهند تا جنين را مى‌سازند. اما در دوران جنينى دوم بسيارى از شرايط در دست خود انسان است و اين خود او است كه شخصيت اصلى خويش را رقم مى‌زند. دليل اين كه زندگى دنيا را مرحله جنينى و مقدّمى، و زندگى اصلى انسان را در آخرت مى‌دانيم نيز خود قرآن است: وَ مَا هَذِهِ الْحَيَوةُ الدُّنْيَا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الاَْخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمونَ1؛ اين زندگى دنيا جز سرگرمى و بازيچه نيست، و زندگى حقيقى همانا [ در ] سراى آخرت است؛ اى كاش مى‌دانستند.

به هر حال آنچه كه ريشه سعادت ما را تشكيل مى‌دهد، و آن سلول اوليه سعادت انسان در اين دوران جنينى كه بايد رشد كند و تقسيم شود و سلول ها و بافت ها و اندام هاى ديگر را به وجود آورد، همانا «ايمان» است. اگر انسان به اختيار خود، نهال ايمان را در دلش كاشت و آن را بارور ساخت و آبيارى و محافظت نمود، آن گاه مى‌تواند به سعادت جاويد دست پيدا كند.

بنابراين، يك شاهد و يك دليل بر اين كه محور دعوت همه انبيا ايمان است، آيه شريفه: ... إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِياً يُنَادِى لِلاِْيمَانِ ... است.

با مرورى بر آيات كريمه قرآن، شواهد متعدد ديگرى نيز مى‌توان بر اين مطلب اقامه نمود؛ نظير آياتى كه ويژگى هاى انسان هاى صالح، انسان هاى رستگار و كسانى را كه از زندگى خود بهره مند مى‌شوند و از خطرها خواهند رست، ذكر مى‌كند. در تمامى اين آيات، گوهر اصلى اى كه روى آن تأكيد و اصرار مى‌شود «ايمان» است. در اكثر موارد، ابتدا صبحت از «أَلَّذِينَ ءَامَنُؤا» است و پس از آن «وَ عَمِلُوا الصّلِحتِ» را ذكر مى‌كند. اگر هم در برخى موارد، به مقتضاى مقام، ابتدا عمل را ذكر كرده، بلافاصله شرط مى‌كند كه اين عمل بايد


1. عنكبوت (   )، 64.

توأم با ايمان باشد: مَنْ عَمِلَ صَلِحاً مِنْ ذَكَر وَ أُنْثَى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَوةً طَيِّبَة...1؛ هر كس از مرد يا زن، كار شايسته كند و مؤمن باشد قطعاً او را با زندگى پاكيزه اى حيات بخشيم.

كفر، سرمنشأ اصلى انحطاط

طرف مقابل ايمان، «كفر» است. عدم ايمان را «كفر» و كسى را كه از گوهر ايمان بى بهره باشد «كافر» مى‌نامند. قرآن مى‌فرمايد: سرانجام كافران شقاوت و بدبختى است. اينان حتى اگر كارهاى نيكى نيز انجام داده باشند به حالشان سودى ندارد؛ چرا كه از ايمان سرچشمه نگرفته و انگيزه آن هوا و هوس هاىمادى و ارضاى غرايز خودشان بوده است؛ به انگيزه شهرت در بين مردم يا حداكثر براى اين كه عواطف انسانى خود را ارضا كرده و خرسند شده باشند. كسى كه براى رسيدن به احساس رضايت و خرسندى درونى نيكى كرده، پاداشش همان خرسندى و احساس رضايتى است كه برايش حاصل شده است و ديگر هيچ طلبى از خدا ندارد؛ به ويژه اگر شخصيت اصلى و غالبش اساساً زشتى و پليدى است و آن كار نيك را به دليل هيجان لحظه اى احساسات و خروش آنى عواطف انجام داده باشد.

تصور اين كه چرا با كفر و عدم ايمان، هيچ عملى براى انسان ره آورد سعادت را به دنبال نخواهد داشت، زياد مشكل نيست. فرض كنيد به كسى خدمت بزرگى كرده ايد؛ مثلاً بخش مهمى از اموال و سرمايه خودتان را براى نجات او از يك بيمارى سخت صرف كرده ايد، به طورى كه خودتان فقير شده ايد. حال اگر اين شخص اصلا شما را نديده بگيرد و هيچ اعتنايى به شما نكند و از يك تشكر خشك و خالى هم دريغ ورزد و پس از مدتى هم كه با شما


1. نحل (16)، 97.

برخورد مى‌كند، بگويد: «من اصلا شما را نمى‌شناسم»، حقيقتاً شما نسبت به اين فرد چه قضاوتى خواهيد كرد؟ اگر به زبان هم نياوريد، لااقل در دل خواهيد گفت: عجب انسان ناسپاسى! لياقت اسم انسان را هم ندارد؛ چرا كه بسيارى از حيوانات، خوبى و خدمتى را كه انسان به آنها مى‌كند از ياد نمى‌برند.

اكنون تصور كنيد انسانى را كه خدا را فراموش مى‌كند و نه تنها اعتنايى به خدا ندارد، كه مى‌گويد، اصلا موجودى به نام خدا را نمى‌شناسد. كدام خدا؟ همان خدايى كه ما را از هيچ پديد آورده و همه هستى و وجود ما را بخشيده است. همان خدايى كه شير مقوّى را در سينه مادر مهربان قرار داده تا كودك بينوا گرسنه نماند. كسى كه شبانه روز در سايه نعمت هاى او زنده ايم. كسى كه در لحظه لحظه وجود بر سر خوان نعمت بى انتهاى او نشسته ايم. كسى كه «هر نفسى كه فرو مى‌رود ممدّ حيات است و چون بر مى‌آيد مفرِّح ذات. پس در هر صفتى دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى شكرى واجب:

از دست و زبان كه برآيد *** كز عهده شكرش به درآيد».

اكنون پس از اين همه لطف و احسان و نعمت و كرامت، انسان بگويد، اصلا خدا كيست؟! چنين موجودى وجود خارجى ندارد!

به راستى كه زهى ناسپاسى! به تعبير قرآن: إِنَّ الاِْنْسَانَ لَكَفُورٌ مُبِينٌ1؛ به راستى كه انسان، آشكارا بسى ناسپاس است. اين بالاترين ناسپاسى است كه ممكن است يك انسان انجام دهد. اگر شما به خاطر آن ناسپاسى در مقابل يك احسان، آن فرد را شايسته نام انسان نمى‌دانستيد، به طريق اولى انسانى كه در مقابل درياى بى كران نعمت، چنين ناسپاسى مى‌كند شايسته نام انسان نيست.

كافران از نگاه قرآن

قرآن نيز اين نظريه را تأييد مى‌كند كه نام «انسان» شايسته كافران نيست: إِنَّ شَرَّ


1. زخرف (43)، 15.

الدَّوَابِّ عَنْدَاللَّهِ الَّذِينَ كَفَروُا فَهُمْ لاَيُؤْمِنُونَ1؛ بى ترديد، بدترين جنبندگان پيش خدا كسانى اند كه كفر ورزيدند و ايمان نمى‌آورند. در اين آيه خداوند از به كارگيرى نام «انسان» در مورد كافران ابا دارد و با تعبير «جنبندگان» كه حتى بى مقدارتر از تعبير «حيوان» است از آنان ياد مى‌كند.

بنابراين اولين مرحله اى كه انسان مى‌تواند در مسير صحيح انسانيت قرار بگيرد و استعدادهاى خود را به فعليت برساند اين است كه نسبت به همين خواسته هاى فطرى و ارزش هايى كه هر كس با فطرت خدادادى خود آنها را درك مى‌كند اعتنا داشته باشد؛ فطرت حق شناسى، شكر نعمت و ولى نعمت. فطرت شكر نعمت و ولى نعمت اختصاصى هم به انسان ندارد و در بسيارى از حيوانات نيز وجود دارد. نمونه بارز آن سگ ها هستند. اين حيوان در اين صفت تا آن حد پيش رفته است كه سمبل «حق شناسى» و شكر نعمت شناخته مى‌شود. سگ ولى نعمت خود را مى‌شناسد و به او اعتناى تام دارد. در مقابل او كرنش مى‌كند و سر و صورت بر خاك مى‌سايد.

اگر انسان هايى حاضر نباشند به وجود ولى نعمت اقرار كنند، شكر نعمت هاى او را به جا آورند، و زير بار هيچ مسؤوليتى نروند؛ چنين انسان هايى هيچ اميدى به ترقى و تكاملشان نخواهد بود. كسى كه وجود ولى نعمت خود را انكار مى‌كند اگر هم احياناً كار خوبى انجام دهد جنبه عرَضى دارد و تأثيرى در ذاتش نمى‌گذارد. ذات، ذاتى پليد و غيرانسانى شده و چنين كسى روح انسانيت و معنويت را در خويش كُشته و نابود كرده است. با اين كارها نمى‌توان روح مرده را زنده كرد. بلى اعمال نيكش ممكن است آثارى در همين دنيا برايش داشته باشد و بهره اى ببرد: وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى النَّارِ أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَتِكُمْ فِى حَيَاتِكُمُ الدُّنْيَا وَ اسْتَمْتَعْتُمْ بِهَا فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا كُنْتُمْ تَسْتَكْبِروُنْ فِى


1. انفال (8)، 55.

الاَْرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ بِمَا كُنْتُمْ تَفْسُقُونَ1؛ و آن روز كه آنهايى را كه كفر ورزيده اند بر آتش عرضه مى‌دارند [ به آنان مى‌گويند:] «نعمت هاى پاكيزه خود را در زندگى دنيايتان صرف كرديد و از آنها برخوردار شديد؛ پس امروز [ به سزاى] آن كه به ناحق سركشى نموديد و به سبب آن كه نافرمانى مى‌كرديد، به عذاب خفت[ آور] كيفر مى‌يابيد. اگر كار خوبى كرده، در مقابلش در همين دنيا بهره مند مى‌شود و در آخرت نصيبى جز جهنم و عذاب و آتش ندارد. كسى كه نه به خدايى معتقد است، نه به قيامتى، و طبعاً اميدى ندارد كه خدا در قيامت پاداشى به او بدهد، از چه كسى مى‌خواهد پاداش بگيرد؟!

قرآن مَثَل هاى زيبايى در اين زمينه دارد. يك جا در سوره فرقان چنين مى‌فرمايد: وَ قَالَ الَّذِينَ لاَيَرْجُونَ لِقَاءَنَا لَوْلاَ أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلَئِكَةُ أَوْ نَرَى رَبَّنَا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِى أَنْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً. يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلَئِكَةَ لاَبُشْرَى يَوْمَئِذ لِلْمُجْرِمِينَ وَ يَقُولُونَ حِجْرًا مَحْجُورًا. وَ قَدِمْنَا إِلَى مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَل فَجَعَلْنَهُ هَبَاءً مَنْثُورًا2؛ كسانى كه به لقاى ما اميد ندارند، گفتند: «چرا فرشتگان بر ما نازل نشدند يا پروردگارمان را نمى‌بينيم؟» قطعاً در مورد خود تكبر ورزيدند و سخت سركشى كردند. روزى كه فرشتگان را ببينند، آن روز براى گناه كاران بشارتى نيست، و مى‌گويند: «دور و ممنوع [ از رحمت خداييد] . و به هر گونه كارى كه كرده اند، مى‌پردازيم و آن را [ چون ] گَردى پراكنده مى‌سازيم. مى‌فرمايد: كسانى كه در مقام ستيز با هستى آفرين خود بر مى‌آيند، رفتارشان مثل خاكسترى است كه به باد داده شود. اگر در يك روز طوفانى، خاكسترى را در جريان باد قرار دهيد چه خواهد شد؟ چقدر از آن باقى مى‌ماند و چه نفعى خواهد بخشيد؟

 


1. احقاف (46)، 20.

2. فرقان (25)، 21ـ23.

در سوره نور نيز در همين باره چنين مى‌فرمايد: وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمَلُهُمْ كَسَرَاب بِقِيعَة يَحْسَبُهُ الظَّمْأَنُ مَاءً حَتَّى إِذَا جَاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهُ عِنْدَهُ فَوَفَّيهُ حِسابَهُ وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسَابِ. أَوْ كَظُلُمَت فِى بَحْر لُجِّىّ يَغْشَيهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحَابٌ ظُلُمَتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْض إِذَا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَرَيهَا وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِنْ نُور1؛ و كسانى كه كفر ورزيدند، كارهايشان چون سرابى در زمينى هموار است كه تشنه، آن را آبى مى‌پندارد، تا چون بدان رسد آن را چيزى نيابد و خدا را نزد خويش يابد و حسابش را به تمام به او دهد و خدا زود شمار است. يا [ كارهايشان ] مانند تاريكى هايى است كه دريايى ژرف است كه موجى آن را مى‌پوشاند [ و] روى آن موجى [ ديگر] است [ و ] بالاى آن ابرى است. تاريكى هايى است كه بعضى بر روى بعضى قرار گرفته است. هر گاه [ غرقه] دستش را بيرون آورد، به زحمت آن را مى‌بيند، و خدا به هر كس نورى نداده باشد او را هيچ نورى نخواهد بود. رفتار كافران همانند سراب مى‌ماند؛ سرابى كه در بيابان پيش چشم انسان تشنه اى ظاهر مى‌شود. مى‌پندارد كه جوى آبى، بركه اى يا چشمه اى است، اما وقتى نزديك مى‌شود، مى‌بيند هيچ نيست؛ بيابانى خشك و تكيده است. انسان هاى كافر هم به اعمال خودشان دل مى‌بندند و فكر مى‌كنند آن گاه كه تشنه سعادت و كاميابى اند برايشان مفيد خواهد بود؛ اما اين، پندار باطلى بيش نيست. سرابى است كه «يَحْسَبُهُ الظَّمْأَنُ ماءً». كسانى كه روح «ايمان» را در خود كُشته اند، استعداد رشد انسانى را در خويش از بين برده اند. اينان هر چه هم نيكى كنند برايشان فايده اى ندارد: ...كَشَجَرَة خَبِيثَة اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الاَْرْضِ مَا لَهَا مِنْ قَرَار...2؛ چون درختى ناپاك كه از زمين كنده شده و قرارى ندارد. چون ريشه فاسد است و به جايى بند نيست، هر چه هم كار خوب انجام مى‌دهند به ريشه نمى‌چسبد كه ماندگار شود. بين ريشه «كفر» و «عمل


1. نور (24)، 39ـ40.

2. ابراهيم (14)، 26.

صالح» تناسبى نيست؛ از اين روى اصلا به هم پيوند نمى‌خورند. وقتى ريشه، ريشه حق كشى و حق ناسپاسى و انكار ارزش هاى متعالى انسانى است، چگونه مى‌تواند اعمال نيك و متعالى را نگاه دارد؟ اين پيوندى است كه مى‌خشكد و دوام نمى‌آورد؛ به خلاف آن جا كه ريشه سالم باشد. اگر ريشه سالم شد اميد ميوه و ثمر وجود دارد. «كفر» ريشه را مى‌خشكاند و مى‌سوزاند. وقتى ريشه خشكيد هيچ اميدى نيست. اما كسانى كه ايمان دارند؛ اگر هم احياناً به لغزشى دچار شوند، مانند آفتى است كه در شاخ و برگ مى‌افتد و با سم پاشى و مراقبت قابل علاج و اصلاح است. چون ريشه سالم است، با اقدامات اصلاحى مى‌توان درخت را دوباره به بار نشاند.

بنابراين از اين دسته آيات هم استفاده مى‌شود كه آنچه ملاك اصلى ترقى و تكامل و رشد انسانى است «ايمان» است، و در مقابل، آنچه ريشه انسانيت را مى‌سوزاند و همه را بر باد مى‌دهد «كفر» است.

اينها نمونه هايى بود براى آن كه اثبات كنيم كه از ديدگاه قرآن، محور دعوت انبيا و عامل اصلى نجات و سعادت انسان «ايمان» است. البته ايمان شرايطى هم دارد كه ان شاءالله در جلسات بعد به آنها خواهيم پرداخت.

چند پرسش اساسى در بحث ايمان

پس از توجه به اين مطلب كه گوهر دعوت انبيا «ايمان» است، سؤالات متعددى در اين زمنيه مطرح مى‌شود. برخى از اين سؤالات عبارتند از: تعريف ايمان چيست؟ رابطه ايمان با «حبّ» و «نفاق» چيست؟ ايمان با اسلام چه نسبتى دارد؟ آيا ايمان همان اسلام است يا با هم تفاوت دارند؟ اگر متفاوتند، آيا اسلام مى‌تواند جانشين ايمان گردد و همان نقش را در سعادت انسان ايفا نمايد، يا اسلام بدون ايمان اثرى در سعادت ندارد؟ رابطه ايمان با علم و معرفت چيست؟ آيا وجود ايمان بدون هيچ گونه معرفت و شناخت قبلى

ممكن است؟ اگر علم و ايمان رابطه مثبت دارند، آيا اين رابطه از نوع تلازم است؛ يعنى هر كس علم دارد لزوماً ايمان هم دارد؟ يا اين كه ايمان چيزى بيش از علم است و علم لزوماً منجر به ايمان نمى‌شود؟ آيا ممكن است كسى علم به خدا و قيامت و معاد پيدا كند و با اين حال كافر باشد؟ رابطه ايمان با عمل چيست؟ آيا ايمان به تنهايى و بدون هيچ عملى مى‌تواند موجب سعادت انسان شود؟ آيا عمل جزيى از ايمان است يا امرى خارج از ايمان محسوب مى‌گردد؟ آيا ايمان يك درجه خاص و معيّن دارد؛ به نحوى كه داشتن يا نداشتن آن حد موجب ايمان يا كفر مى‌گردد و همه مؤمنان و كافران در درجه اى واحد از ايمان هستند يا اين كه ايمان و كفر مراتب دارند؟ اگر مراتب دارند آثار هر يك از اين مراتب چيست؟ آيا، به تعبير فلسفى، ايمان موجب تغيير جوهر وجود انسان مى‌شود يا يك امر عرَضى است و جوهر و ماهيت انسان را تغيير نمى‌دهد؟ به تعبير ديگر آيا مؤمن و كافر در جوهر انسانيت مشتركند و فقط در عرضى از عوارض با هم متفاوتند؟ اگر ايمان و كفر امر عرضى باشند نظير لباس زشت و زيبا خواهند بود كه فقط ظاهر انسان را تغيير مى‌دهند و در ذات و هويت او تأثيرى ندارند.

سؤالات مذكور، پرسش هايى بسيار جدى در بحث «ايمان» هستند كه برخى از آنها در گفته ها و نوشته هاى متداول در اين باره، صريحاً طرح مى‌گردد و درباره آنها بحث مى‌شود و برخى ديگر نيز كمتر مورد توجه و بررسى قرار مى‌گيرد. اميدواريم در جلسات آينده بتوانيم به مقدارى كه فرصت اجازه مى‌دهد درباره مهم ترين آنها بحث كنيم.

پرسش و پاسخ

پرسش: در سخنانتان اشاره كرديد كه مثلاً اگر بخواهيم بفهميم محتواى فيزيك چيست، بايد به درون فيزيك مراجعه كنيم؛ درحالى كه پرسش و بحث

فعلى ما اين است كه دين چه «بايد» بگويد و با كدام حوزه ها «بايد» كار داشته باشد، نه آن كه دين چه مى‌گويد. از اين رو ظاهراً به نظر مى‌رسد جوابى كه داديد متناسب با مسأله نبود.

پاسخ: در ضمن بحث هم اگر دقت كرديد، اشاره كردم كه فعلا نمى‌خواهم وارد اين مسأله شوم كه آيا ما انتظارمان از دين را بايد از خود دين بپرسيم يا از خارج دين بايد ثابت كنيم. من خواستم از يك تشكيك استفاده كنم. اگر ما بپذيريم كه دين داراى مجموعه اى از معرفت ها و گزاره ها است و «هست و نيست»ها و «بايد و نبايد»ها و ارزش هايى را اثبات مى‌كند، آن گاه دين نيز مثل هر مجموعه معرفتى ديگر مى‌شود. در هر حوزه معرفتى (مثل فيزيك، شيمى، جامعه شناسى و...) اگر شما بخواهيد بدانيد آن معرفت از چه بحث مى‌كند چه مى‌كنيد؟ روشن است كه راه منطقى و مستقيمش اين است كه به خود محتوا و منابع آن علم و معرفت مراجعه كنيم و ببينيم از چه بحث مى‌كند. وقتى كه دين هم مجموعه اى از گزاره ها و معرفت ها شد، طبيعى است بهترين روش براى كشف اين كه دين از چه سخن مى‌گويد، مراجعه به متن خود دين و منابع آن است.

گاهى سؤال اين است كه آيا ما مى‌توانيم از خارج دين اثبات كنيم كه حتماً بايد دين وجود داشته باشد و در فلان حوزه ها هم حرف داشته باشد و دخالت كند؛ اين سؤال پاسخش مثبت است. بلى، قبل از آن كه وارد حوزه معرفت دينى شده باشيم، مى‌توانيم «ضرورت نياز به دين» را بر اساس مقدماتى اثبات كنيم. اجمالش هم اين است كه مطالب زيادى وجود دارد كه عقل و علم عادى بشر پاسخ گوى آنها نيست و به «نمى‌دانم» مى‌رسد. در بسيارى از ارزش ها اين گونه است كه دست عقل از تشخيص آنها كوتاه است، و شاهدش هم اين است كه مى‌بينيم اختلاف نظرهاى فراوانى بين افراد و جوامع مختلف، در مسأله ارزش ها وجود دارد. عقل معمولاً به اين امور احاطه ندارد؛ مثلاً اگر بايد خدا را عبادت كرد، اين كه اين عبادت چگونه بايد انجام شود چيزى است كه عقل از

تشخيص آن عاجز است. آيا عبادت به شكلى كه مسلمان ها انجام مى‌دهند صحيح است يا به آن شكلى كه يهوديان انجام مى‌دهند يا به روش مسيحيان؟ در اين گونه موارد اختلافى، اگر بخواهيم پاسخ قاطعى پيدا كنيم كه رافع اختلاف ها باشد، راهش مراجعه به عقل نيست؛ چون گفتيم، عقول بشرى در اين موارد، احكام مختلفى دارند. در اين موارد، راه چيز ديگرى است و آن مراجعه به وحى و نبوت است. در مباحث اعتقادى و اصول دين، ما ضرورت نبوت را از همين طريق اثبات مى‌كنيم. در آن جا هم مى‌گوييم، چون يك سرى مسايل حياتى و ضرورى در زندگى بشر وجود دارد كه عقل و علم بشرى پاسخ گوى آنها نيست و به «نمى‌دانم» مى‌رسد، پس خدايى كه اين بشر را آفريده، بايد راه ديگرى براى تشخيص آنها در مقابل بشر قرار داده باشد؛ چون اگر اينها را به بشر تفهيم نكند نقض غرض لازم مى‌آيد و آن غرضى كه از خلقت انسان مد نظر بوده (قرب الى الله و كمال انسان) حاصل نمى‌شود. اين جا است كه مى‌گوييم، خداوند پاسخ اين مسايل را از طريق وحى و نبوت در اختيار بشر قرار داده است. روشن است كه دستگاه وحى و نبوت هم چيزى جز همان «دين» نيست. به اين ترتيب است كه ما مى‌توانيم اصل مسأله نياز بشر به دين را اثبات كنيم. اما اين كه تفصيلا معلوم كنيم، چند مسأله است كه عقل و علم عادى بشر به آنها راه ندارد كه دين بايد آنها را تبيين كند، اين چيزى نيست كه ما بتوانيم جواب روشنى به آن بدهيم. براى روشن شدن اين مسأله، تنها راه اين است كه به درون خود دين و محتواى آن مراجعه كنيم تا ببينيم چه مسايلى را براى ما بيان كرده است.

پس به طور خلاصه، اين مسأله اگر فرضاً از راه هاى برون دينى هم قابل اثبات باشد، اما راه مستقيم و بهترين راه حلش اين است كه ما به محتوا و درون خود دين ـ به عنوان يك حوزه معرفتى خاص، مثل هر معرفت ديگرى ـ مراجعه، و مسايلى را كه بيان كرده شناسايى كنيم.

 

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org