قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

پلوراليسم دينى (4)

جلسه قبل وعده داديم در اين جلسه توضيحى پيرامون رابطه پلوراليسم و ليبراليسم بدهيم و بعد هم پاسخ سؤالى را كه چند جلسه قبل مطرح شده بود، عرض كنيم.

رابطه ليبراليسم و پلوراليسم

براى توضيح رابطه ليبراليسم با پلوراليسم، ابتدا بايد معناى اين دو واژه را مشخص كنيم. راجع به مفهوم پلوراليسم در جلسات قبل به اندازه كافى توضيح داده شد، اما درباره مفهوم ليبراليسم بايد در اين جا توضيح بدهيم.

از نظر لغوى، ليبراليسم به معناى «آزادى خواهى» است، و از نظر اصطلاحى مى‌توان گفت ليبراليسم يك نوع ايدئولوژى است كه بر اساس آن، انسان بايد بتواند در زندگى به دلخواه خود عمل كند و هيچ عامل خارجى يا قيد و شرطى رفتار او را محدود ننماييد، مگر آن جا كه در نتيجه رفتار او آزادى و امنيت ديگران به مخاطره بيفتد. ليبراليسم عمدتاً در سه عرصه مهم، يعنى اقتصاد، سياست و دين و فرهنگ مطرح شده است.

ليبراليسم اقتصادى به اين معناست كه فعاليت اقتصادى در جامعه كاملا آزاد باشد و هر كس به هر شكلى كه بخواهد هر نوع كالايى را توليد كند و به هر صورتى كه دلش مى‌خواهد آن را عرضه كرده و به فروش برساند. خلاصه اين كه بر اساس ليبراليسم اقتصادى، چه در زمينه توليد، چه تأمين مواد اوليه، چه

تبليغ، چه توزيع، چه سرمايه گذارى و ساير موارد مربوط به عرصه اقتصاد نبايد هيچ نوع محدوديتى وجود داشته باشد، جز آن چه مخلّ آزادى و امنيت ديگران است.

در عرصه سياست هم ليبراليسم به اين معناست كه مردم در انتخاب نوع و شكل حكومت، افراد حاكم، قوانين حاكم بر جامعه و ساير رفتارهاى سياسى كاملا آزادند و حق دارند هرگونه كه مايلند عمل كنند، مگر مواردى كه به آزادى و امنيت ديگران خللى وارد آيد.

اصطلاح ليبراليسم، گاهى هم در عرصه فرهنگ و يا خصوص دين و مذهب به كار مى‌رود. گويا اولين كسى كه واژه ليبراليسيم را در عرصه دين به كار برده «شلاير ماخر» است كه تعبير پروتستانتيسم ليبرال را به كار برد و از آن پس اين واژه (ليبراليسم) كم و بيش در مورد دين هم استعمال مى‌شود. به هر حال، منظور از ليبراليسم دينى اين است كه مردم در انتخاب هر دينى كه بخواهند و يا اصولا پذيرفتن يا نپذيرفتن اصل دين و احكام دينى آزادند و هيچ محدوديت و ممنوعيتى در اين زمينه نبايد بر آنها اعمال شود.

اگر ليبراليسم را تنها در عرصه اقتصاد و سياست مطرح كنيم، در اين صورت مستقيماً ارتباطى با پلوراليسم دينى پيدا نمى‌كند. اما اگر توسعه داديم و علاوه بر ليبراليسم اقتصادى و ليبراليسم سياسى، ليبراليسم دينى را هم پذيرفتيم، آن گاه ارتباطى بين ليبراليسم و پلوراليسم پيدا مى‌شود؛ به اين صورت كه لازمه اين كه انسان در انتخاب يك دين و عمل كردن يا نكردن به آن آزاد باشد (ليبراليسم دينى) آن است كه دين هاى متعددى را به لحاظ حقانيت و درستى آنها، قابل پذيرش بدانيم (پلوراليسم دينى). در اين صورت از نظر روابط چهارگانه منطقى موجود بين مفاهيم (تساوى، عام و خاص مطلق، عام و خاص مِنْوَجْه، تباين) رابطه بين ليبراليسيم و پلوراليسم دينى، عام و خاص

مطلق مى‌شود؛ يعنى پلوراليسم دينى هميشه مصداق ليبراليسم هست اما هر ليبراليسمى مصداق پلوراليسم دينى نيست. به عنوان مثال، ليبراليسم سياسى مصداق ليبراليسم هست اما مصداق پلوراليسم دينى نيست.

البته اگر پلوراليسيم را، همچنان كه در جلسات گذشته اشاره كرديم، حتى در زمينه هاى ديگر مثل پلوراليسيم سياسى، اقتصادى، معرفت شناختى هم مطرح كرديم، آن گاه رابطه بين ليبراليسم و پلوراليسم، تغيير مى‌كند.

به هر حال صرف نظر از سير تاريخى و خاستگاه شكل گيرى اين دو مفهوم، رابطه آنها به صورتى است كه توضيح داده شد. اما از نظر تاريخى ظاهراً تفكر ليبراليسم مقدم بر پلوراليسم و حتى سكولاريسم بوده است.

مرورى دوباره بر انگيزه پيدايش انديشه پلوراليسم دينى

در مورد انگيزه پيدايش تفكر پلوراليسم در جلسات قبل مطالبى طرح شد و اشاره كرديم كه يكى از انگيزه هاى مهم آن، پايان دادن به جنگ و خون ريزى هاى ناشى از اختلافات دينى بوده و اولين بار هم در مسيحيت مطرح شد. همان طور كه مى‌دانيد پس از آن كه مارتين لوتر، كشيش آلمانى، مذهب پروتستان را در مسيحيت پايه گذارى كرد و جمع نسبتاً كثيرى از مسيحيان هم به مرور از او تبيعت كردند، جنگ ها و درگيرى هاى خونينى بين كاتوليك ها و پروتستان ها آغاز شد و ادامه يافت و هنوز هم در برخى كشورها نظير ايرلند همچنان ادامه دارد. قبل از آن هم منازعاتى بين پيروان دو فرقه ديگر مسيحيت، يعنى ارتدوكس ها و كاتوليك ها وجود داشت.

برخى از علما و متكلمين مسيحى، براى پايان دادن به اين نزاع هاى فرقه اى، نظريه پلوراليسم را در مسيحيت مطرح كردند و گفتند همين كه مسيحى باشيم براى نجات و رستگارى كافى است و تفاوتى بين ارتدوكس و كاتوليك و پروتستان وجود ندارد.

 

بعدها به لحاظ خصومت ها و جنگ هاى ديرينه‌اى كه بين مسيحيان و يهوديان وجود داشت و براى خاتمه اين جنگ ها، پلوراليسم بين مسيحيت و يهوديت نيز مطرح شد و سعى گرديد كه زمينه اين خصومت ها از ميان برداشته شود. مثلاً يكى از مناسك مسيحيان و به ويژه كاتوليك ها، مراسم عشاء ربانى است كه به اصطلاح نماز مسيحيان است و اذكار و دعاها و مطالب خاصى در آن خوانده مى‌شود و از جمله چيزهايى كه سابقاً در مراسم عشاء ربانى وجود داشت اين بود كه بايد يهوديان را به عنوان قاتلين حضرت مسيح لعنت مى‌كردند. وقتى يهوديان و به ويژه صهيونيست ها با اجراى برخى سياست ها موفق شدند در اروپا قدرتى كسب كنند، واتيكان مجبور شد تصميم بگيرد رسماً و قانوناً اين قسمت را از نماز مسيحيان و مراسم عشاء ربانى حذف كند و به اصطلاح، علماى مسيحيت فتوا دادند كه از اين پس نبايد در مراسم عشاء ربانى به يهوديان لعن شود. تا مدتى گر چه لعن به يهود از مراسم عشاء ربانى حذف شده بود اما مسيحيان همچنان قوم يهود را به عنوان قاتلان حضرت مسيح مى‌شناختند، تا اين كه در همين سال هاى اخير، چنانكه شايد اطلاع داريد، پاپ دستور داد كه مسيحيان اين اعتقاد را هم از ذهن و روح خود بيرون كنند و گفتند مى‌خواهيم با يهود آشتى كنيم. در آينده‌اى نه چندان دور هم بنا است جناب پاپ رسماً به فلسطين اشغالى مسافرت كرده و با سران يهود ديدار داشته باشد.

به هر حال، بعدها مسيحيت اين سياست را نسبت به همه مذاهب و همه كشورهاى دنيا در پيش گرفت و گفت ما با هيچ دين و مذهب و كشورى، بر سر اعتقادات دينى جنگ و ستيز نداريم و همه را مى‌پذيريم. حتى برخى از آنها تا بدان جا پيش رفتند كه قبول كردند اسلام از مسيحيت بهتر است و علناً هم آن را اعلام كردند ولى گفتند به هر حال مسيحيت هم دين خوبى است.

 

تا اين جا بيشتر تأكيد بر هم زيستى مسالمت آميز و پرهيز از جنگ و خون ريزى بر سر اعتقادات دينى و اختلافات مذهبى است و همان طور كه قبلا اشاره شد اسلام اين نوع پلوراليسم، يعنى پلوراليسم عملى بين اسلام و ساير اديان آسمانى و اهل كتاب ـ و بعضاً حتى غير اهل كتاب ـ را مى‌پذيرد و آنها را به رسميت شناخته و جان و مال و ناموس آنها را مانند مسلمانان محترم مى‌شمارد.

اما همان طور كه باز قبلا اشاره كرديم، پلوراليسم تنها ناظر به پلوراليسم عملى نيست و معتقدان به اين نظريه معمولاً آن را به پلوراليسم نظرى نيز توسعه داده و مى‌گويند نه تنها در عمل با هم نمى‌جنگيم و نزاعى نداريم بلكه اصلا به لحاظ نظرى، همه اديان مى‌توانند صحيح باشند و هر كس به هر كدام از آنها معتقد باشد و به دستورات آن عمل كند، به سعادت و رستگارى نائل خواهد شد و اعتقاد و عملش پذيرفته خواهد بود. البته در اين كه چگونه مى‌شود همه اديان، على رغم تناقضات و تضادهايى كه دارند، صحيح و بر حق باشند، تفسيرهاى مختلفى شده كه در جلسه قبل آنها را مورد بحث قرار داديم. از همين جا مى‌خواهم به قسمت دوم بحث اين جلسه منتقل شوم و آن پاسخ به سؤالى است كه چند جلسه قبل مطرح شده بود.

تأسيس دين واحد جهانى

سؤال اين است كه چه مانعى دارد كه بگوييم: مشتركاتى بين همه اديان وجود دارد. ما مى‌توانيم اين مشتركات را شناسايى كرده و با ايجاد نظامى در ميان آنها، آن را به عنوان دين واحد جهانى عرضه كنيم و بگوييم حقيقت دين، اين مجموعه مشترك بين همه اديان است و اختلافاتى كه بين آنها وجود دارد جنبه فرعى و سليقه‌اى داشته و بود و نبود آنها ضررى به اصل دين نمى‌زند. شجره

اصلى دين، همين مشتركات است و آن اختلافات، شاخ و برگ هاى اين درخت هستند كه هر كس بنا به سليقه و خوشايند خود يكى از آنها را برگزيده است.

اين سؤال در واقع تفسير چهارمى است از پلوراليسم دينى در بعد نظرى و با سه تفسيرى كه در جلسه قبل مطرح كرديم تفاوت دارد و لازم است در اين جا به بررسى آن بپردازيم.

بررسى نظريه تأسيس دين واحد جهانى

به نظر ما اين فرضيه، هم از نظر محتوا و متن متناقض است و هم اين كه دليلى بر اثبات آن وجود ندارد. به اصطلاح فنى و علمى، اين فرضيه، هم از نظر ثبوتى و هم از نظر اثباتى اشكال دارد و قابل پذيرش نيست.

از نظر ثبوتى و محتواى خود نظريه، اشكال آن اين است كه چنين مشتركاتى، يا بين اديان موجود يافت نمى‌شود و يا اگر هم بتوان به مشتركاتى رسيد، آن قدر مبهم و كلى و انگشت شمار است كه نمى‌توان نام دين بر آن نهاد. توضيح اين كه:

در بين اديان و مذاهب موجود، ما چهار مذهب اسلام، مسيحيت، يهوديت و زرتشتى را اديان آسمانى مى‌دانيم، گر چه معتقديم در سه مذهب مسيحيت، يهوديت و زرتشتى تحريف هايى بوجود آمده و اديان موجود، غير از آن چيزى است كه از جانب خداوند نازل شده و تفاوت هايى با آنها دارد. به هر حال، در نظر ابتدايى تصور مى‌شود كه در ميان اين چهار دين مشتركاتى وجود دارد كه مى‌شود آنها را اخذ كرد؛ مثلاً به نظر مى‌رسد اصل اعتقاد به خداوند در بين همه آنها مشترك است. اما با كمى دقت معلوم مى‌شود كه اين گونه نيست و حتى نسبت به اين مواردى كه به نظر مى‌رسد مورد اتفاق همه اديان باشد، اختلافات اساسى بين آنها وجود دارد. در مورد همين اصل اعتقاد به وجود خدا كه در

ابتدا گمان مى‌رود قدر مسلّمِ وجه مشترك بين اديان است، اگر كمى تأمّل كنيم خلاف آن برايمان اثبات خواهد شد.

خدايى كه در مسيحيت مطرح است خدايى است كه مى‌تواند به صورت انسان در بيايد و بعد به صليب كشيده شود و فداى انسان هاى ديگر گردد تا بدين وسيله كفاره گناهان آنان و موجب نجات و رستگارى ايشان شود. مسيحيت، خدا را اين گونه توصيف مى‌كند كه خداى پدر به صورت خداى پسر در شكم حضرت مريم قرار گرفت و از او متولد شد و چند سالى هم بين بندگان و مخلوقاتش زندگى كرد تا اين كه او را به دار كشيدند و دوباره به آسمان بازگشت!! خداى يهود شايد از اين هم جالب تر باشد؛ خداى آنها آن چنان خدايى است كه محل اصلى زندگى‌اش در آسمان است، گاهى هم به زمين آمده، در آن به تفرج مى‌پردازد. گاهى هم هوس كشتى گرفتن به سرش مى‌زند و با يعقوب پيامبر سرشاخ مى‌شود و يعقوب او را به زمين زده و بر سينه‌اش مى‌نشيند!!! خلاصه، يعقوب پيامبر آن قدر روى سينه خدا مى‌نشيند كه نزديك است صبح شود و خدا مى‌گويد يعقوب عزيزم! دست از من بدار، الآن هوا روشن مى‌شود و مردم مى‌بينند كه تو مرا زمين زده‌اى [ و آبرويم مى‌رود! ] يعقوب مى‌گويد تا مرا بركت ندهى رهايت نمى‌كنم. خدا هم براى خلاصى از چنگال يعقوب به او بركت عطا فرموده و يعقوب از او دست برداشته و خدا دوباره به آسمان باز مى‌گردد!!!

اين در حالى است كه از نظر اسلام، خداى متعال جسم نيست، صعود و نزول ندارد، زمين و آسمان و ديروز و امروز برايش تفاوتى نمى‌كند، او خالق زمان و مكان است نه محدود به آنها، ديدنى نيست و همه مخلوقات در حيطه قدرت وى و محكوم اويند، نه زاده و نه زاييده شده و از اين نسبت هاى سخيف و نارواى مسيحيان و يهوديان پاك و منزّه است.

 

بسيار واضح است كه اشتراك اين سه خدا فقط در اسم و لفظ است، و گرنه از لحاظ وجودى هيچ سنخيتى ميان آنها نيست؛ نظير شير و شير:

آن يكى شير است كه اندر باديه1 *** و آن دگر شير است اندر باديه2

آن يكى شير است آدم مى‌خورد *** و آن اگر شير است كه آدم مى‌خورد

اگر شير جنگل و شير صبحانه يكى هستند، خداى اسلام و مسيحيت و يهوديت هم يكى است. حقيقتاً چه اشتراكى بين خداى اسلام با خداى مسيحيت و يهود وجود دارد؟ يكى مى‌گويد خدا جسم است و صعود و نزول دارد، ديگرى مى‌گويد جسم نيست و صعود در نزول ندارد؛ جمع بين «جسم هست» و «جسم نيست» به چيست؟!

تازه اين در محدوده‌اى است كه ما دايره اديان را محصور به اديان آسمانى نماييم، اما اگر پا را فراتر نهاده و آن چه را كه در اصطلاح امروز دنيا نام دين بر آن اطلاق مى‌شود در نظر بگيريم، وضع از اين هم خراب تر مى‌شود. يكى از اديان قديمى جهان كه امروز پيروان بسيار زيادى هم دارد «بوديسم» است. بوديسم اصولا به خدا معتقد نيست. آن چه اين دين مى‌گويد تنها اين است كه انسان بايد از اين قيد و بندها و علايق دنيوى و مادى رهايى يابد تا تعالى پيدا كرده و به كمال برسد؛ تنها در اين صورت است كه از تمامى رنج ها رها شده و به شادى مطلق و سعادت مطلوب مى‌رسد.

آيا بين اين اعتقاد و نظر اديان آسمانى كه «خدا وجود دارد» و اين عقيده بوديسم كه «خدا وجود ندارد» چه وجه اشتراكى هست كه ما آن را گرفته و به عنوان دين واحد جهانى به بشريت عرضه نماييم؟!

اگر از اين هم فراتر برويم و مانند «اگوست كنت» قائل به الوهيت انسان


1ـ در اين جا باديه به معناى بيابان است.

2ـ در اين جا باديه به معناى كاسه است.

شويم وضع باز هم بدتر مى‌شود. اگوست كنت مى‌گويد: بله، انسان دين مى‌خواهد، اما نه آن دينى كه خدا و پيامبر آسمانى و وحى و متافيزيك داشته باشد، بلكه دينى كه خداى آن انسان و پيامبرش عقل باشد. محور همه هستى انسان است و قبله و معبود و مسجود همه چيز بايد انسان باشد و همه هستى و عالم وجود بايد خود را با خواست ها و تمايلات انسان تطبيق دهند.

اكنون دوباره مى‌پرسيم: بين دينى كه معبودش انسان است با دينى كه معبودش هستى نامحدود و بى همتا و لايزال است، با دينى كه معبودش خداى جسمانى محدود و گرفتار در چنگال يعقوب است، با دينى كه گاو را مى‌پرستد، با دينى كه اصولا اعتقادى به خدا ندارد، كدام دين واحد جهانى را مى‌توان سراغ گرفت؟! با چنين وضعى، سخن از مشتركات اديان و دين واحد جهانى گفتن، به افسانه شبيه تر است تا واقعيت، و گوينده آن به عالَم مستى و بى خردى نزديك تر است تا به عالم عقل و هشيارى: «اَفَلا يَتَدَبَّرُونَ؟»

اولين و ريشه‌اى ترين جزء دين، اعتقاد به خداست، و ما در همين گام اول دچار اين همه تناقض آشكاريم، آن وقت چگونه به دنبال يافتن مشتركات ذاتى بين اديان ـ و عرضى دانستن اختلافات ـ و اعلام آن به عنوان دين واحد جهانى هستيم؟ دقيقاً به دليل وجود همين اشكال غير قابل حل، برخى از نويسندگان داخلى كه به اين نظريه تمايلى دارند، در يكى از مقالات اخير خود تحت عنوان «ذاتى و عرضى دين» مدّعى شده بود كه حتى اعتقاد به خدا هم براى دين، جوهرى و ذاتى نيست بلكه از عرضيات دين است و ممكن است كسى دين داشته باشد اما معتقد به وجود خدا نباشد!! بنده عرض مى‌كنم اگر خدايى نبود طبيعتاً پيامبرى هم نخواهد داشت كه براى مردم بفرستد. بنابراين نتيجه اين مى‌شود كه مى‌توان به وجود خدا و پيامبرى اعتقاد نداشت و در عين حال دين دار هم بود! همچنين از آن جا كه در باب عبادات هم پر واضح است

كه عبادتى كه مشترك بين همه اديان باشد نداريم و گرچه مثلاً در اديان آسمانى نماز وجود دارد ولى ماهيت آن به كلى متفاوت است، بنابراين نه خداى مشتركى باقى مى‌ماند، نه پيامبرى و نه عبادتى. پس كجاست آن عناصر مشترك بين تمامى اديان، تا به عنوان دين واحد جهانى به آن ايمان آورده و رستگار شويم؟!

عرضه اصول مشترك اخلاقى به عنوان دين واحد جهانى

براى آن كه سستى و بى مايه بودن اين نظريه را هر چه بيشتر روشن نماييم، باز هم تنزل كرده و مى‌پذيريم با وجود آن كه در باب خدا و نبوت و امامت نتوانستيم به وجه مشتركى برسيم، اما مى‌توانيم دين واحد جهانى را براساس مشتركات اخلاقى اديان پيشنهاد كنيم. به عبارت ديگر، ممكن است كسى بگويد منظور من از دين واحد جهانى و مشتركات بين اديان، يك سرى اصول اخلاقى نظير حسن عدالت و راستگويى و امانت دارى و قبح ظلم و دروغ و خيانت است كه همه اديان و مردمان بر آنها توافق دارند. مجموع همين اصول اخلاقى مشترك مى‌تواند همان دين واحد جهانى باشد كه در پى آن هستيم. اين طرح چه اشكالى دارد؟

پاسخ اين است كه اولا بر اساس اين طرح، دين مترادف با اخلاق مى‌شود؛ و مجموعه چند اصل اخلاقى صرف را دين ناميدن، امرى خلاف اصطلاح رايج و معمول بين مردم و عقلاست. در همه لغت ها و فرهنگ ها، دين غير از اخلاق و اخلاق غير از دين است و دو لغت و واژه جداگانه براى آنها وجود دارد و هيچ فرهنگ لغتى، به هيچ زبانى، دين و اخلاق را به يك معنا ندانسته است. تأييد بيشتر مطلب هم اين است كه بسيارند افراد بى دين و لامذهبى كه تصريح مى‌كنند اعتقادى به هيچ دين و مذهبى ندارند اما در عين حال مى‌بينيم

به برخى اصول اخلاقى نظير حسن عدالت و راست گويى و امانت دارى و قبح ظلم و دروغ و خيانت، معتقد و پاى بندند. به هر حال اشكال اول اين است كه پذيرفتن اصول اخلاقى هيچ تلازمى با پذيرفتن دين ندارد و كسى مى‌تواند على رغم پذيرش يك سرى اصول اخلاقى، اعتقاد به هيچ دين و مذهبى هم نداشته باشد. و ثانياً بر فرض كه بپذيريم اعتقاد به خدا و نبوت و معاد و انجام مراسم عبادى و امثال آنها هيچ مدخليتى در ماهيت دين ندارد و دين چيزى بيش از يك سرى اصول اخلاقى نيست، سؤال بعدى اين است كه آيا دين فقط صرف اعتقاد به اين اصول اخلاقى است يا علاوه بر اعتقاد، عمل و پاى بندى به اين اصول هم لازم است؟ آيا دين دار كسى است كه در كتاب و مقاله و سخنرانى از اين اصول دفاع كند گر چه التزام عملى به آنها نداشته باشد يا متدينان به اين دين واحد جهانى كسانى هستند كه علاوه بر حرف، در صحنه عمل هم اين اصول را پياده و رعايت كنند؟ اگر آن دين واحد جهانى، صرف اعتقاد بدون عمل به اين اصول باشد، چنين دينى چه تأثيرى در زندگى بشر دارد و بود و نبود آن چه تفاوتى مى‌كند؟ اگر به حرف تنها باشد، هر ظالم و جنايتكارى مى‌تواند بهترين مقاله و سخنرانى ها را در باب ستايش از عدالت و راستى و امانت دارى داشته باشد؛ آيا حقيقت دين دارى همين است؟! پر واضح است كه اعتقاد بدون عمل نمى‌تواند دين باشد و حتماً بايد علاوه بر اعتقاد، چاشنى عمل و التزام هم وجود داشته باشد تا بتوانيم كسى را بر طبق اين اصطلاح، دين دار بناميم. اين جاست كه يك پرسش بسيار مهم رخ مى‌نمايد و آن اين است كه كسى كه معتقد به خدا و پيامبر و وحى و حساب و كتاب نيست، چه انگيزه‌اى دارد كه دروغ نگويد و چه تضمينى وجود دارد كه خيانت نورزد و عدالت پيشه كند؟

يكى از مباحثى كه در قرون اخير مطرح شده و برخى از آن جانب دارى

كرده‌اند همين مسأله جدايى بين دين و اخلاق، و اخلاق منهاى دين است. بر اساس اين نظريه، گفته مى‌شود آن چه كه در زندگى بشر تأثير دارد اخلاق و ارزش هاى اخلاقى است و دين تأثيرى در زندگى ما ندارد. بنابراين، ما اخلاق و اصول اخلاقى را، كه اثر عملى دارد، مى‌پذيريم اما به دين كارى نداريم. اين همان طرز تفكرى است كه در ميان بعضى از مردم وجود دارد كه مى‌گويند ما بايد «انسان» باشيم، اين كه چه دينى داريم يا اصولا دين داريم يا نه، چندان اهميتى ندارد. من خودم يك بار در همين شهر تهران شاهد گفتگوى دو نفر بودم كه يكى به ديگرى مى‌گفت: فلانى آدم خوبى است و نماز مى‌خواند. آن رفيقش جواب داد: من عقيده‌ام اين است كه آدم بايد خوب باشد، خواه نماز بخواند و خواه نخواند. اين طرز تفكر در واقع برگرفته از همان تئورى اخلاق منهاى دين است كه بر اساس آن، خوب بودن يعنى رعايت ارزش هاى اخلاقى، خوب بودن يعنى مؤدب و موقّر و متين بودن، دين داشته باشد يا نداشته باشد مهم نيست.

اما حقيقت اين است كه اين نظريه راه به جايى نمى‌برد و اشكالات فراوانى بر آن وارد است كه به تفصيل در مباحث فلسفه اخلاق بدان اشاره شده است؛ مثلاً يك اشكال اين است كه بر اساس يكى از مكاتب فلسفه اخلاق، خوب بودن مترادف با لذت آفرينى است؛ يعنى هر آن چه كه انسان از آن لذت ببرد خوب و پسنديده است. حال با توجه به اين نكته، فرض كنيد بنده در فلسفه اخلاق قائل به همين نظريه هستم و معتقدم خوب بودن مساوى با لذت بخش بودن است و هر چيزى كه لذتش بيشتر، همان خوب تر است. اكنون اگر جايى دروغ گفتن منجر به ايجاد لذتى براى من شود چه دليلى دارد كه دروغ نگويم؟ روشن است كه بر اساس آن مبناى فكرى، در چنين صحنه‌اى من حتماً دروغ خواهم گفت چون لذت من در آن است. اگر جايى راست گفتن، اسباب دردسر

و ناراحتى مرا فراهم مى‌كند، پس كار خوبى نيست و دليلى ندارد كه راست بگويم. همين طور در مورد ساير چيزهايى كه ما آنها را ارزش اخلاقى مى‌دانيم، بر اساس اين مبنا نه تنها هيچ الزامى به رعايت آنها نداريم بلكه در بسيارى از موارد، زير پا گذاشتن اين اصول است كه خوب تلقى مى‌شود، چون لذت آور است. اگر لذت من با دزدى و خيانت و رشوه خوارى و جنايت تأمين مى‌شود، همه اينها چيزهاى خوبى هستند؛ اين نتيجه طبيعى مبناى لذت طلبى است.

بنابراين، در مورد اين كه مجموعه‌اى از اصول اخلاقى مورد پذيرش همگان را، به عنوان دين واحد جهانى تلقى كنيم، جداى از اين كه چنين اصول همگانى آيا واقعاً وجود دارد يا نه، اشكال اساسى اين است كه چگونه مى‌توان افراد را به رعايت اين اصول ملزم كرد؟ اگر بحث خدا و معاد و حساب و كتاب نباشد، واقعاً چرا بايد خود را در قيد و بند اين اصول اخلاقى گرفتار كرده و محدود به آنها باشيم؟ حقيقت اين است كه با چشم پوشى از خدا و معاد هيچ انگيزه‌اى براى رعايت اين اصول و التزام به آنها وجود ندارد. بله، البته ممكن است در اثر تلقين و تشويق و تنبيه و شرطى كردن و آداب و رسوم اجتماعى، آن قدر روى كودك كار كرد كه رعايت اين اصول براى او به شكل يك عادت در بيايد، اما روشن است كه ديگر نمى‌توان به عنوان يك نظريه منطقى و قابل استدلال از آن دفاع كرد؛ يعنى گرچه شما توانسته ايد فرد را مؤدّب به اين آداب و متخلّق به اين اخلاق بكنيد، اما چگونه اثبات مى‌كنيد كه كار شما درست و منطقى است. به همان صورت كه مى‌توان با استفاده از تلقين و تشويق و تنبيه، عادت راست گويى را در كودك ايجاد و تقويت كرد، با استفاده از همين ابزارها هم مى‌توان دروغ گويى را به كودك ياد داد، آيا اين كه ما توانسته ايم دروغ گويى را براى كودك تبديل به يك عادت كنيم، دليل آن است كه دروغ گويى خوب است؟

 

كانت كه به خوبى به اشكال فوق واقف گشته و فهميده بود كه اگر انسان معتقد به وجود پاداش و كيفر در قبال اعمال اخلاقى خود نباشد ضمانتى براى اجراى آنها وجود نخواهد داشت، لذا با اين كه معتقد بود ارزش اخلاقى و خوب اخلاقى آن است كه ما كارى را فقط به انگيزه اطاعت حكم عقل و وجدان انجام دهيم و اگر به اميد ثواب و پاداش باشد فاقد ارزش اخلاقى خواهد بود، اما در عين حال مى‌گفت اگر اخلاق بخواهد در خارج ضمانت اجرايى داشته باشد و مورد عمل واقع شود، بايد چند اصل را بپذيريم، كه تقريباً همان اصولى هستند كه ما مسلمان ها قبول داريم. كانت مى‌گفت من وجود خدا و همين طور خلود و جاودانگى روح و نفس انسان را از همين جا اثبات مى‌كنم، چون اگر به خدايى كه حساب و كتاب دارد و پاداش و كيفر مى‌دهد معتقد نباشم، انگيزه‌اى براى اين كه كار خوب انجام دهم نخواهم داشت. همين طور اگر خدا را قبول داشته باشيم اما معتقد به جاودانگى روح و زندگى انسان نباشيم و بگوييم انسان بعد از مرگ، هيچ و پوچ مى‌شود و اگر كيفر و پاداشى هم هست فقط مربوط به همين دنياست، باز هم انگيزه چندانى به رعايت اصول و ارزش هاى اخلاقى نخواهم داشت. بر اين اساس، كانت با اين كه معتقد بود خدا را نمى‌شود با برهان نظرى اثبات كرد، اما مى‌گفت من از راه عقل عملى معتقدم كه خدا بايد وجود داشته باشد تا اخلاق بدون پشتوانه و ضمانت اجرايى نماند.

جمع بندى بحث نقد نظريه دين واحد جهانى

خلاصه بحث اين جلسه اين شد كه در پاسخ كسانى كه مى‌گويند با فرعى و سليقه‌اى دانستن اختلافات بين اديان، مى‌توان مشتركات همه آنها را گرفت و به عنوان دين واحد جهانى عرضه كرد، مى‌گوييم اولا اساسى ترين اصول همه

اديان، خدا و نبوت و مناسك عبادى است و با تحقيق معلوم شد كه در زمينه اين اصول، هيچ وجه مشتركى بين تمامى اديان وجود ندارد. ثانياً بر فرض كه از خدا و نبوت و عبادت بگذريم و قبول كنيم كه آن دين واحد جهانى متشكل از چند اصل اخلاقى مشترك و مقبول بين همه اديان است، سؤال مى‌كنيم آيا صرف اعتقاد به اين اصول اخلاقى را مى‌گوييد يا عمل را هم شرط مى‌دانيد؟ اگر صرف اعتقاد و لفظ باشد، معلوم است كه با گفتنِ تنها، كار درست نمى‌شود و اثرى بر آن بار نيست. اگر براى عمل هم مدخليت قائل مى‌شويد سؤال اين است كه با نفى خدا و نبوت و معاد، چه ضمانتى براى اجرا و رعايت اين اصول وجود دارد؟ به خصوص با توجه به اين كه در فلسفه اخلاق، مكاتبى نظير لذت طلبى وجود دارد كه معتقدند خوب اخلاقى چيزى است كه موجب لذت انسان شود؛ كسى را كه چنين اعتقادى دارد چگونه مى‌توان به گفتن راستى واداشت كه موجب ناراحتى و درد سر اوست و از دروغ و خيانتى بازداشت كه برايش لذت آور است؟

اين نكته را هم نبايد از نظر دور داشت كه علاوه بر آن كه مشتركاتى بين اديان وجود ندارد، اگر نگوييم همه اديان، اما لااقل بسيارى از آنها اعتقادات خلاف خود را شديداً نفى كرده و با آن مبارزه مى‌كنند. در مورد اعتقاد به خدا، اسلام علاوه بر آن كه اعتقاد به خداى يگانه را لازم دانسته، نفى شرك را هم واجب كرده است و بلكه اصلا ابتدا از نفى شرك شروع مى‌كند و بعد به توحيد مى‌رسد؛ اول بايد گفت: «لا اله» و بعد به «الا الله» رسيد. معناى اين سخن آن است كه مسلمان، ابتدا بايد تثليث مسيحيت را نفى كند و بعد به توحيد اسلام برسد. اين نكته، امكان دست يابى به مشركات بين اديان را بيش از پيش با مشكل مواجه مى‌سازد.

به هر حال نتيجه نهايى اين است كه اين فرضيه، هم از نظر ثبوتى و

محتواى خود نظريه دچار مشكل است و هم از نظر اثباتى، هيچ برهانى بر اثبات آن وجود ندارد و از نظر ما كاملا مردود است.

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org