قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

 

درس چهل و ششم

 

ماده و صورت

 

 

·   نظريات فلاسفه دربارهٔ ماده و صورت

·   دليل نظريهٔ ارسطوئيان

·   نقد

 

 

 

 

نظريات فلاسفه دربارهٔ ماده و صورت

تاكنون سه نوع جوهر مجرد و يك نوع جوهر مادي را مورد بحث قرار داديم و وجود آنها را اثبات كرديم. ولي قبلاً از پيروان مشائين نقل كرديم كه جوهر جسماني را مركب از دو جوهر ديگر به‌نام ماده و صورت مي‌دانند كه اولي، حيثيت قوهٔ اجسام و ديگري حيثيت فعليت آنهاست. اينك به بررسي اين نظريه مي‌پردازيم:

اما پيش از هرچيز بايد يادآور شويم كه ماده به‌معناي زمينهٔ پيدايش موجود  جديد و پذيرندهٔ فعليت آن، تقريباً مورد قبول همهٔ فيلسوفان است، چنان‌كه مثلاً آب را مادهٔ بخار، يا خاك را مادهٔ نبات و حيوان، يا دانه و هستهٔ گياه را مادهٔ آن  مي‌نامند و موجودي كه مادهٔ موجودات ديگر باشد ولي خودش از مادهٔ قبلي   پديد نيامده، به اصطلاح داراي «وجود ابداعي» و بي‌نياز از علت مادي باشد را مادهٔ المواد يا هيولاي اُولي مي‌خوانند. اختلاف نظر ارسطوئيان با ديگران در اين است كه آيا هيولاي اُولي جوهر فعليت‌داري است كه مي‌توان آن را نوعي جوهر  جسماني دانست يا اينكه قوهٔ محض و فاقد هرگونه فعليتي است و ويژگي آن تنها پذيرش صورت‌هاي جسماني است؟ نظر ارسطوئيان همين وجه دوم است كه بسياري از بزرگان فلاسفهٔ اسلامي مانند فارابي و ابن‌سينا و ميرداماد به آن قائل شده‌اند و صدرالمتألهين نيز در بسياري از موارد از آنان پيروي كرده است. گو اينكه در پاره‌اي از موارد هيولي را «امري عدمي» ناميده و در برخي از موارد آن را به‌عنوان سايه‌اي ياد كرده كه عقل براي موجودات جسماني در نظر مي‌گيرد، ولي   وجودحقيقي ندارد،چنان‌كه مفهوم«سايه»از روشنايي ضعيف انتزاع مي‌شود و وجودي

وراي نور ندارد.(1) بعضي از انديشمندان نسبت دادن قول مزبور را به خود ارسطو صحيح ندانسته‌اند.(2)

اما به فرض وجود هيولاي اُولي به‌عنوان يك جوهر فاقد فعليت، به‌نظر مي‌رسد كه ماده و صورت را در كنار جسم قرار دادن و آنها را در عرْض هم از انواع جواهر شمردن مناسب نيست و شايد بهتر اين بود كه ماده و صورت را به‌عنوان دو نوع از جوهر مادي به‌حساب مي‌آوردند و توضيح مي‌دادند كه مادهٔ نخستين قابل انفكاك از صورت جسميه نيست و مجموع مركب از آنها «جسم» ناميده مي‌شود. ولي مطلب اساسي اين است كه وجود جوهري كه ذاتاً فاقد هرگونه فعليتي باشد قابل اثبات نيست و به‌نظر مي‌رسد كه در اين مسئله، حق با شيخ اشراق و علامهٔ طوسي و ديگر فيلسوفاني است كه وجود چنين قسمي از جوهر را انكار كرده‌اند.

با انكار هيولاي اُولي به‌عنوان جوهر فاقد هرگونه فعليت، جايي براي اثبات نوع ديگري از جوهر كه نخستين صورت براي هيولاي اُولي و فعليت‌بخش به آن باشد باقي نمي‌ماند؛ زيرا طبق اين نظر كه به افلاطونيان نسبت داده شده، نخستين ماده، جوهر فعليت‌داري است كه مركب از ماده و صورت نمي‌باشد، نهايت اين است كه صورت‌هاي جديدي متناوباً يا مجتمعاً در آن تحقق مي‌يابد، چنان‌كه صورت عنصري خاصي در آن پديد مي‌آيد و با رفتن آن، صورت عنصري ديگري جاي‌گزين مي‌شود، اما صورت عنصري با صورت معدني و صورت نباتي مجتمعاً به‌وجود مي‌آيند و همگي در جوهر جسم حلول مي‌نمايند، يعني اجزاء آنها دقيقاً بر يكديگر منطبق مي‌شوند، ولي در همهٔ اين تحولات، جسم به‌عنوان يك جوهر فعليت‌دار همواره باقي مي‌ماند، هر‌چند بعضي از فلاسفه جوهر بودن صورت‌هاي جديد را انكار كرده‌اند و آنها را تنها به‌عنوان اعراضي براي جسم پذيرفته‌اند.(3)


1. ر.ك: اسفار، ج5، ص146؛ مبدأ و معاد، ص265.

2. ر.ك: معتبر ابوالبركات، ج3، ص200.

3. ر.ك: مطارحات، ص284؛ حكمهٔ الاشراق، ص88.

در صورتي كه هيولاي بدون فعليت انكار شود اما صورت‌هاي نوعيه به‌عنوان انواعي از جوهر پذيرفته شوند، مي‌توان جوهر جسماني را به دو نوع كلي تقسيم كرد: يكي جوهري كه احتياج به محلي ندارد كه در آن حلول نمايد و آن همان جسم است، و ديگري جوهري كه احتياج به جوهر ديگري دارد كه در آن حلول نمايد و به اصطلاح، منطبع در آن گردد و آن عبارت است از صورت‌هاي نوعيه، مانند صورت‌هاي عنصري و معدني و نباتي. اما با انكار جوهريت اين‌گونه صورت‌ها، جوهر جسماني و مادي منحصر به جسم خواهد بود.

دليل نظريهٔ ارسطوئيان

ارسطوئيان كه قائل به هيولاي اُولي به‌عنوان جوهر فاقد فعليت هستند، دو دليل قريب‌المأخذ آورده‌اند كه يكي به‌نام «برهان قوه و فعل» و ديگري به‌نام «برهان وصل و فصل» ناميده مي‌شود و حاصل آنها اين است:

در اجسام تغييراتي از قبيل اتصال و انفصال و تبديل و تبدلات جوهري و عَرضي پديد مي‌آيد، مثلاً جسم پيوسته و يكپارچه‌اي تبديل به دو جسم منفصل و جداگانه مي‌گردد، يا آب تبديل به بخار مي‌شود، يا هستهٔ درخت تبديل به درخت مي‌گردد، بدون شك در اين تحولات گوناگون، چنان نيست كه موجود اول به‌كلي معدوم شود و يك يا چند موجود ديگر از نيستي محض به‌وجود بيايد، بلكه يقيناً چيزي از موجود قبلي در موجود بعدي باقي مي‌ماند. اما آنچه باقي مي‌ماند صورت و فعليتِ موجود قبلي نيست، پس ناچار جوهر ديگري در ميان آنها وجود دارد كه رابطهٔ وجودي آنها را با يكديگر حفظ مي‌كند و خودش ذاتاً اقتضای هيچ فعليتي را ندارد و به‌همين جهت، فعليت‌هاي مختلف و گوناگون را مي‌پذيرد. بدين‌ترتيب وجود جوهري ثابت مي‌شود كه هيچ فعليتي ندارد و ويژگي آن، پذيرش و قبول صورت‌هاست و به تعبير فلسفي قوهٔ محض است.

به­ديگر سخن­ هر موجود جسماني­ داراي­ دو حيثيت­است: يكي­ حيثيت­ فعليت­ و واجديت، و ديگري ­حيثيت­ قوه ­و فاقديت­نسبت­ به­ فعليت‌هاي ­آينده. اين­دو حيثيت ­مباين­با يكديگر

هستند، پس هر موجود جسماني مركب از دو امر عيني متباين مي‌باشد، و چون ممكن نيست كه وجود جوهر مركب از دو عرض يا يك جوهر و يك عرض باشد، ناچار داراي دو جزء جوهري خواهد بود كه يكي حيثيت فعليت، و ديگري حيثيت قوهٔ آن مي‌باشد.

اين دليل را مي‌توان به اين صورت نيز تقرير كرد يا آن را دليل ديگري تلقي نمود: هر جسمي امكان تبديل شدن به نوع ديگري از اجسام را دارد، مانند تبديل شدن عنصري به عنصر ديگر يا تبديل شدن عنصر يا عناصري به مواد معدني يا نباتات و حيوانات (قوه و فعل)، چنان‌كه هر جسمي امكان تبديل شدن به دو يا چند جسم ديگر از نوع خودش را دارد (وصل و فصل)، اين امكان تبديل و تغيير، نوعي كيفيت است كه به‌نام «كيفيت استعدادي» يا «امكان استعدادي» ناميده مي‌شود و قابل شدت و ضعف، و كمال و نقص است، چنان‌كه استعداد جنين براي تبديل شدن به يك موجودي ذي‌روح، بيش از استعداد نطفه مي‌باشد.

اين عَرض نياز به يك موضوع جوهري دارد، ولي نمي‌توان موضوع آن را جوهري فعليت‌دار دانست؛ زيرا بايد براي چنان جوهري امكان پيدايش چنين كيفيتي را در نظر گرفت و امكان مفروض، كيفيت ديگري مسبوق به امكان سومي خواهد بود و همچنين تا بي‌نهايت، و لازمه‌اش اين است كه براي تبديل شدن هر موجودي به موجود ديگر و پيدايش هر جوهر يا عرض جديدي، بي‌نهايت اعراض تحقق يابد كه هركدام تقدم زماني بر ديگري داشته باشد! پس ناچار بايد حامل اين عرض را جوهري دانست كه خودش عين قوه و امكان و استعداد باشد و هيچ‌گونه فعليتي نداشته باشد.

نقد

دلايل ذكر شده از اتقان كافي برخوردار نيست و همگي آنها كمابيش قابل مناقشه مي‌باشد. اما چون مفهوم محوري در همهٔ آنها مفهوم «تبديل و تبدل» است، خوب است نخست توضيح مختصري پيرامون آن بدهيم، هر‌چند تفصيل مطلب در مبحث تغيير و حركت خواهد آمد.(1)


1. ر.ك: درس پنجاه و يكم.

تبديل و تبدل به چند صورت قابل فرض است كه مهم‌ترين فرض‌هاي مربوط به اين مبحث عبارت است از:

الف‌) تبديل و تبدل اعراض مانند تغيير يافتن رنگ سيب از سبزي به زردي و از زردي به سرخي.

لازم به تذكر است كه به‌نظر امثال شيخ اشراق، تبديل و تبدل انواع از همين قبيل مي‌باشد؛ زيرا ايشان صورت‌هاي نوعيه را از قبيل اعراض مي‌دانند. همچنين تبديل شدن آب به بخار و بالعكس به‌نظر فيزيك‌دانان جديد از قبيل دور و نزديك شدن ملكول‌هاست نه از قبيل تغييرات جوهري؛

ب‌) پيدايش صورت جوهري جديد در ماده، مانند پيدايش صورت نباتي در خاك، بنابر قول ارسطوئيان كه صورت‌هاي نوعيه را از قبيل جواهر مي‌دانند؛

ج‌) زايل شدن صورت جوهري حادث، از ماده، مانند تبديل شدن نبات به خاك بنابر قول ايشان؛

د) زايل شدن صورت جوهري سابق و پديد آمدن صورت جوهري ديگر، مانند تبديل شدن عنصري به عنصر ديگر براساس نظريهٔ ايشان؛

ه‍( ماده بدون اينكه در آن حلول نمايد (زيرا حلول، از ويژگي‌هاي ماديات است)، مانند تعلق روح به بدن؛

و) قطع تعلق مزبور، مانند مردن حيوان و انسان.

باتوجه به اين اقسام، سست بودن بيان اول روشن مي‌شود؛ زيرا اگر تبديل و تبدل مربوط به اعراض جسم باشد،جوهرجسماني با فعليت خودش محفوظ است و ديگر نيازي به فرض جوهرفاقدفعليت نيست.همچنين اگراز قبيل تعلق نفس به بدن يا قطع تعلق آن باشد(صورت پنجم و ششم)،جوهر بدن با فعليت خودش باقي است. نيز در صورت دوم و سوم كه صورت جوهري جديدي درجسم حلول نمايد، يا از آن زايل شود،جوهرسابق محفوظ است.تنها درصورت چهارم جاي چنين­توهمي­وجوددارد كه

با زايل شدن صورت قبلي، جوهر فعليت‌داري باقي نمي‌ماند، پس امر مشترك بين آنها جوهر فاقد فعليت خواهد بود.

ولي بايد به‌خاطر داشته باشيم كه به‌نظر فلاسفه، صورت جسميه هيچ‌گاه فاسد و زايل نمي‌شود و اگر هيولاي اُولي هم ثابت شود، بقای آن توأم با بقای صورت جسميه مي‌باشد (صرف‌نظر از حركت جوهريه كه در جاي خودش مورد بحث واقع خواهد شد). با توجه به اين نكته، اين سؤال مطرح مي‌شود كه اگر جسم را يك جوهر بسيط (غيرمركب از ماده و صورت) بدانيم كه صورت ديگري در آن حلول كند يا از آن زايل شود، چه اشكال عقلي دارد؟

ممكن است بيان دوم را پاسخي از اين سؤال تلقي كرد، يعني جسم با فعليت خودش نمي‌تواند صورت جديدي را بپذيرد، بلكه بايد داراي جزء ديگري باشد كه خاصيت ذاتي آن «پذيرش» باشد و ذاتاً اقتضای هيچ فعليتي را نداشته باشد.

اما بيان دوم مبني بر اين است كه حيثيت‌هاي قوه و فعل، دو حيثيت عيني هستند و هركدام از آنها مابازای خارجي خاصي دارند و چون نمي‌توان وجود جسم را مركب از دو عَرض يا يك جوهر و يك عَرض دانست، ناچار بايد آن را مركب از دو جوهر در ازای اين دو حيثيت بدانيم.

ولي اولاً، اين مبنا قابل مناقشه است؛ زيرا مفهوم قوه و فعل مانند ديگر مفاهيم اصلي فلسفه، از قبيل معقولات ثانيهٔ فلسفي است كه عقل با عنايت خاصي آنها را انتزاع مي‌كند.(1) به ديگر سخن هنگامي كه دو امر جسماني را در نظر بگيريم كه يكي از آنها فاقد ديگري است (چنان‌كه هستهٔ درخت، فاقد ميوه است) ولي   مي‌تواند واجد آن بشود، مفهوم قوه و قابليت را به موجود اول نسبت  مي‌دهيم، و هنگامي كه واجد آن شد، مفهوم فعليت را از آن انتزاع مي‌كنيم. پس اين مفهوم‌ها از قبيل مفاهيم انتزاعي هستند كه از مقايسهٔ دو چيز با  يكديگر به‌دست مي‌آيند ومابازای عيني ندارند و دليلي ندارد كه حيثيت قوه و قبول را


1. ر.ك: درس پنجاه و دوم.

يك امر عيني بدانيم و براساس آن جوهر و يا حتي عرضي را اثبات كنيم كه ماهيت آن، ماهيت قوه و پذيرش باشد، چنان‌كه اثبات رابطهٔ عليت ميان موجودات، چنين اقتضایي را ندارد كه موجودي داراي ماهيت علت يا معلول باشد. اين نيز يكي از موارد خلط بين معقول اول و معقول ثاني است.

حاصل آنكه جوهر جسماني هنگامي كه با جوهر يا عرض ديگري كه قابل حلول در آن است مقايسه شود، نسبت به حلول آن «بالقوه» ناميده مي‌شود، نه اينكه داراي يك جزء خارجي به‌نام «قوه» باشد.

و ثانياً، مقدمهٔ دوم قابل منع است؛ زيرا ممكن است كسي وجود خارجي جسم (و نه ماهيت آن) را مركب از يك جوهر و تعدادي از اعراض بداند، مخصوصاً بنابر قول كساني كه اعراض را از شئون و مراتبِ وجود جوهر مي‌دانند. پس به فرض اينكه هريك از دو حيثيت قوه و فعل داراي مابازای خارجي باشند، مي‌توان مابازای حيثيت فعليت را جوهر جسماني، و مابازای حيثيت قوه را يكي از اعراض آن به‌حساب آورد.

بيان سوم نيز دو مقدمهٔ اساسي دارد: يكي آنكه امكان استعدادي از قبيل اعراض خارجي و داراي مفهوم ماهوي است، و ديگري آنكه عروض اين عرض نيز محتاج به قوه و امكان قبلي است، پس براي جلوگيري از تسلسل بايد جوهري را اثبات كرد كه خودش عين قوه و امكان و استعداد باشد.

ولي اين بيان نيز تمام نيست؛ زيرا اولاً، امكان استعدادي مفهومي است انتزاعي و نمي‌توان براي آن مابازای عيني اثبات كرد؛ مثلاً معناي اينكه هستهٔ درخت، امكان استعدادي براي تبديل شدن به درخت را دارد، اين است كه اگر آب و حرارت و ديگر شرايط لازم فراهم شود، تدريجاً رشد مي‌كند و ريشه و شاخ و برگ برمي‌آورد. پس آنچه عينيت دارد هسته و آب و حرارت و امثال آنهاست و امر عيني ديگري به‌نام امكان استعدادي وجود خارجي ندارد و در نتيجه نمي‌توان آن را از قبيل اعراض خارجي دانست.

و ثانياً، به فرض اينكه امكان استعدادي، كيفيتي عيني باشد، مي‌توان نخستين امكان استعدادي را معلول جوهر جسماني شمرد و بدين‌ترتيب محظور تسلسل را دفع كرد، بدون اينكه نيازي به اثبات قوهٔ جوهري (هيولاي فاقد فعليت) باشد.

بر اين قول اشكالات ديگري نيز وارد است كه براي جلوگيري از اطالهٔ سخن از ذكر آنها خودداري مي‌كنيم و تنها اين نكته را يادآور مي‌شويم كه موجوديت، همگام با فعليت داشتن است، بلكه در حقيقت عين يكديگرند و ازاين‌رو اساساً فرض موجودي كه فاقد فعليت باشد، فرض صحيحي به‌نظر نمي‌رسد و فرض اينكه هيولي در سايهٔ صورت فعليت بيابد، با ويژگي ذاتي آن كه نداشتن فعليت و قوهٔ محض بودن است، سازگار نيست.

ممكن است گفته شود كه قوهٔ محض بودن هيولي، نظير امكان ذاتي براي هر ماهيتي است كه از آن جداشدني نيست و در عين حال در سايهٔ علت، وجوب بالغير مي‌يابد.

ولي بايد توجه داشت كه امكان ذاتي براي ماهيت، يك صفت عقلي محض است كه مابازای خارجي ندارد، چنان‌كه خود ماهيت امري است اعتباري. اما در مورد هيولي فرض اين است كه جوهري است خارجي كه وجود آن، قوهٔ محض است، و شايد به‌همين جهت صدرالمتألهين هيولي را امري عقلي و عدمي ناميده است (دقت شود).

خلاصه

‌المواد هم فعليت قائل هستند؛ فعليتي كه در جريان تحولات باقي مي‌ماند.

2. با نفي هيولاي ارسطویي، صورت جسميه هم به‌عنوان نوع خاصي از جوهر نفي مي‌شود.

3. مشهور ميان فلاسفه اين است كه صورت‌هاي نوعيه (غير از نفوس)، جوهرهاي جسماني هستند كه در جوهر ديگري حلول مي‌كنند، يعني اجزاء آنها دقيقاً بر يكديگر منطبق مي‌شود، ولي شيخ اشراق به پيروي از فلاسفهٔ قديم آنها را از قبيل اعراض دانسته است.

4. بنابر انكار هيولاي ارسطویي اگر صورت‌هاي نوعيه از قبيل اعراض شمرده شوند، جوهر جسماني و مادي منحصر به جسم خواهد بود و اگر صور نوعيه از قبيل جواهر حلول‌كننده در جسم باشند، جوهر جسماني به دو قسم منقسم مي‌شود: يكي جوهري كه در جوهر ديگري حلول نمي‌كند (جسم)، و ديگري جوهري كه داراي محل جوهري است (صورت).

5. نخستين بيان براي اثبات هيولاي بدون فعليت اين است كه در جريان تحولاتي كه براي اجسام پديد مي‌آيد و طي آنها فعليت قبلي از بين مي‌رود، بايد جوهر مشتركي بين آنها باشد كه خودش فعليتي نداشته باشد؛ زيرا فرض اين است كه فعليت قبلي نابود شده و اگر چنين جوهري نباشد لازمه‌اش اين است كه موجود قبلي به‌كلي نابود شده و موجود جديدي از نيستي محض به‌وجود آمده باشد كه هيچ رابطهٔ حقيقي با موجود قبلي ندارد!

6. اگر تحول اجسام در حقيقت تحول اعراض آنها باشد، يا از قبيل تعلق و قطع تعلق نفس به بدن باشد، يا اينكه صورت جديدي به‌وجود بيايد يا از بين برود، در همهٔ اين فرض‌ها جوهر قبلي با فعليت خودش باقي خواهد بود، اما اگر از قبيل تبديل عنصري به عنصر ديگر باشد، جاي چنين توهمي هست كه فعليت قبلي زايل شده است، ولي در همين مورد هم به عقيدهٔ فلاسفه فعليت «جسم» باقي است، پس نيازي به فرض جوهر بي‌فعليت نخواهد بود.

7. بيان دوم اين است كه جسم با فعليت خودش نمي‌تواند فعليت جديدي را بپذيرد؛ زيرا حيثيت فعليت، حيثيت وجدان و دارا بودن است، و حيثيت قبول و پذيرفتن، حيثيت قوه و فقدان، و اين دو حيثيت متباين هستند، پس بايد در ازای هريك از آنها جوهر خاصي وجود داشته باشد.

8. اين بيان نيز تمام نيست؛ زيرا حيثيت قوه و قبول و فقدان، امري است عقلي نه خارجي، و چنين وصف عقلي مستلزم يك امر عيني و خارجي نيست، و با تنزل مي‌توان حيثيت فعليت را همان جوهر جسماني، و حيثيت قوه و قبول را يكي از اعراض آن قلمداد كرد.

9. بيان سوم اين است كه هر فعليت جديدي مسبوق به امكان استعدادي است كه نوعي از انواع مقولهٔ «كيف» به‌شمار مي‌رود، و فعليت يافتن همين عرض هم نياز به قوه و امكان قبلي دارد. پس براي جلوگيري از تسلسل بايد جوهري را اثبات كرد كه حيثيت ذاتي آن قوه و استعداد باشد.

10. جواب اين است كه امكان استعدادي مفهومي است انتزاعي نه عرض خارجي، و به فرض اينكه امري عيني مي‌بود مي‌توانستيم آن را معلول جوهر جسماني به‌حساب آوريم، به‌گونه‌اي كه پيدايش آن نيازمند به عرض عيني ديگري به‌نام امكان استعدادي سابق بر آن نباشد.

11. اساساً فرض موجود بي‌فعليت، همانند فرض موجود بي‌وجود، فرض معقولي به‌نظر نمي‌رسد و اگر كسي بگويد كه هيولي در سايهٔ صورت حقيقهٔ داراي فعليت مي‌شود و به‌طور كلي فاقد فعليت نخواهد بود، و به ديگر سخن صورت را واسطهٔ در ثبوت حساب كند نه واسطهٔ در عروض، حيثيت ذاتي هيولي (قوهٔ محض بودن) را نديده گرفته است.

12. اگر قوه بودن براي هيولي نظير امكان براي ماهيت انگاشته شود كه هيچ‌گاه از آن جدا نمي‌شود و در عين حال در سايهٔ علت، متصف به وجوب بالغير مي‌گردد، لازمه‌اش اين است كه هيولي امري اعتباري و به قول صدرالمتألهين امري عدمي باشد نه موجود حقيقي عيني.

پرسش

1. اختلاف اساسي در مسئلهٔ هيولاي اُولي در چيست؟

2. در چه صورت مي‌توان صورت جسميه را نوعي از جوهر مادي به‌حساب آورد؟

3. صورت نوعيه از چه مقوله‌اي است؟ و آيا مي‌توان آن را يكي از اقسام جواهر قلمداد كرد؟

4. جوهر مادي چند نوع دارد؟

5. دلايل هيولاي بي‌فعليت را بيان كنيد؟

6. چه اشكالاتي بر اين دلايل وارد است؟

7. بنابر قول ارسطوئيان آيا صورت، واسطهٔ در ثبوت فعليت براي آن خواهد بود يا واسطهٔ در عروض؟ و چه فرقي بين اين دو فرض وجود دارد؟

8. اگر قوهٔ محض بودن براي هيولي، نظير امكان ذاتي براي ماهيت قلمداد شود چه اشكالي دارد؟

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org