- مقدمهٔ مؤلف
- بخش اوّل: مباحث مقدماتي
- درس دوم: نگاهي به سير تفكر فلسفي (از آغاز تا عصر اسلامي)
- درس سوم: نگاهي به سير تفكّر فلسفي(در دو قرن اخير)
- درس چهارم: معاني اصطلاحي علم و فلسفه
- درس پنجم: فلسفه و علوم
- درس ششم: فلسفه چيست؟
- درس هفتم: موقعيّت فلسفه
- درس هشتم: روش تحقيق در فلسفه
- درس نهم: رابطه ميان فلسفه و علوم
- درس دهم: ضرورت فلسفه
- بخش دوّم: شناخت شناسي
- درس دوازدهم: بداهت اصول شناخت شناسي
- درس سيزدهم: اقسام شناخت
- درس چهاردهم: علم حصولي
- درس پانزدهم: اقسام مفاهيم كلّي
- درس شانزدهم: حس گرايي
- درس هفدهم: نقش عقل و حس در تصوّرات
- درس هيجدهم: نقش عقل و حس در تصديقات
- درس نوزدهم: ارزش شناخت
- درس بيستم: ارزشيابي قضاياي اخلاقي و حقوقي
- بخش سوّم: هستي شناسي
- درس بيست و دوم: مفهوم وجود
- درس بيست و سوم: واقعيّت عيني
- درس بيست و چهارم: وجود و ماهيّت
- درس بيست و پنجم: احكام ماهيّت
- درس بيست و ششم: مقدّمه ي اصالت وجود
- درس بيست و هفتم: اصالت وجود
- درس بيست و هشتم: وحدت و كثرت
- درس بيست و نهم: وحدت و كثرت در وجود عيني
- درس سي ام: مراتب وجود
درس سوم
نگاهي به سير تفکر فلسفي
(در دو قرن اخير)
شامل:
— ايدئاليسم عيني
— پوزيتويسم
— عقلگرايي و حسگرايي
— اگزيستانسياليسم
— ماترياليسم ديالکتيک
— پراگماتيسم
— مقايسهاي اجمالي
ايدئاليسم عيني
همچنانکه قبلاً اشاره شد بعد از رنسانس، نظام فلسفي پايداري در مغربزمين به وجود نيامد بلکه همواره نظريات و مکاتب مختلف فلسفي، در حال زايش و مرگ بوده و هستند. تعدد و تنوع مکتبها و ايسمها از قرن نوزدهم رو به افزايش نهاد. در اين نگاه گذرا، مجال اشاره به همه آنها نيست و تنها به بعضي از آنها اشارهٔ سريعي خواهيم کرد:
بعد از کانت (از اواخر قرن هيجدهم تا اواسط قرن نوزدهم) چند تن از فلسفه آلماني شهرت يافتند که انديشههاي ايشان کمابيش از افکار کانت، سرچشمه ميگرفت و ميکوشيدند که نقطهٔ ضعف فلسفه وي را با بهرهگيري از مايههاي عرفاني جبران کنند، و با اينکه اختلافاتي در ميان نظريات ايشان وجود داشت، در اين جهت شريک بودند که از يک ديدگاه شخصي شروع ميکردند و با بياني شاعرانه، به تبيين هستي و پيدايش کثرت از وحدت ميپرداختند و بهنام «فلسفه رومانتيک» موسوم شدند.
ازجمله ايشان «فيخته» شاگرد بيواسطهٔ کانت است که سخت علاقهمند به اراده آزاد بود، و در بين نظريات کانت، بر اصالت اخلاق و عقل عملي تأکيد ميکرد. وي ميگفت: عقل نظري، نظام طبيعت را بسان يک نظام ضروري مينگرد، ولي ما در خودمان آزادي و ميل به فعاليت اختياري را مييابيم و وجدان ما نظامي را ترسيم ميکند که بايد براي تحقق بخشيدن به آن تلاش کنيم. پس بايد طبيعت را تابع «من» و نه امري مستقل و بيارتباط با آن، تلقي نماييم.
همين گرايش به آزادي بود که او و ساير رومانتيکها مانند شلينگ را به اصالت روح
(که ويژگي آن را آزادي ميشمردند) و نوعي ايدئاليسم سوق داد؛ مکتبي که بهدست «هگل» سامان يافت و بهصورت يک نظام فلسفي نسبتاً منسجم درآمد و بهنام «ايدئاليسم عيني» ناميده شد.
هگل که معاصر شلينگ بود، جهان را بهعنوان افکار و انديشههايي براي روح مطلق تصور ميکرد که ميان آنها روابط منطقي حکمفرماست نه روابط علّي و معلولي، بهگونهاي که ديگر فلاسفه قائل هستند.
به نظر وي سير پيدايش ايدهها، از وحدت به کثرت و از عام به خاص است. در مرتبه نخست، عامترين ايدهها يعني ايدهٔ «هستي» قرار دارد که مقابل آن يعني ايدهٔ «نيستي»، از درون آن پديد ميآيد و سپس با آن ترکيب شده بهصورت ايدهٔ «شدن» درميآيد. شدن که جامع (سنتز) هستي (تز) و نيستي (آنتيتز) است، بهنوبهٔ خود در موقعيت «تز» قرار ميگيرد و مقابل آن از درونش ظاهر ميشود و با ترکيب شدن با آن، سنتز جديدي تحقق مييابد و اين جريان همچنان ادامه پيدا ميکند تا به خاصترين مفاهيم بينجامد.
هگل اين سير سهحدي (ترياد) را «ديالکتيک» ميناميد و آن را قانوني کلي براي پيدايش همه پديدههاي ذهني و عيني ميپنداشت.
پوزيتويسم
در اوايل قرن نوزدهم ميلادي اگوست کنت فرانسوي که «پدر جامعهشناسي» لقب يافته است، يک مکتب تجربي افراطي را بهنام «پوزيتويسم» (اثباتي، تحصلي، تحققي) بنياد نهاد(1) که اساس آن را اکتفا به دادههاي بيواسطهٔ حواس تشکيل ميداد و از يک نظر، نقطهٔ مقابل ايدئاليسم بهشمار ميرفت.
کنت حتي مفاهيم انتزاعي علوم را که از مشاهدهٔ مستقيم بهدست نميآيد، متافيزيکي و غيرعلمي ميشمرد و کار بهجايي رسيد که اصولاً قضاياي متافيزيکي، الفاظي پوچ و بيمعنا به حساب آمد.
اگوست کنت براي فکر بشر، سه مرحله قائل شد:(2) نخست، مرحلهٔ الهي و ديني، که حوادث را به علل ماورايي نسبت ميدهد؛ دوم، مرحلهٔ فلسفي، که علت حوادث را در جوهر نامرئي و طبيعت اشياء ميجويد؛ و سوم مرحلهٔ علمي که بهجاي جستوجو از چرايي پديدهها، به چگونگي پيدايش و روابط آنها با يکديگر ميپردازد، و اين همان مرحلهٔ اثباتي و تحققي است.
شگفتآور اين است که وي سرانجام به ضرورت دين براي بشر اعتراف کرد، ولي معبود آن را «انسانيت» قرار داد و خودش عهدهدار رسالت اين آيين شد و مراسمي براي پرستش فردي و گروهي تعيين کرد.
آيين انسانپرستي که نمونهٔ کامل اومانيسم است، در فرانسه، انگلستان، سوئد و امريکاي شمالي و جنوبي، پيرواني پيدا کرد که رسماً به آن گرويدند و معابدي براي پرستش انسان بنا نهادند، ولي تأثيرات غيرمستقيمي در ديگران هم بهجاي گذاشت که در اينجا مجال ذکر آنها نيست.
عقلگرايي و حسگرايي
مکاتب فلسفي مغربزمين به دو دستهٔ کلي تقسيم ميشوند: عقلگرايان و حسگرايان. نمونهٔ بارز دستهٔ اول در قرن نوزدهم، ايدئاليسم هگل بود که حتي در انگلستان هم طرفداراني پيدا کرد؛ و نمونهٔ بارز دستهٔ دوم پوزيتويسم بود که تا امروز هم رواج دارد و ويتگنشتاين، کارناپ و راسل از طرفداران اين مکتباند.
غالب فلسفه الهي از عقلگرايان، و غالب ملحدان از حسگرايان هستند و در ميان موارد غيرغالب ميتوان از «مکتاگارت» فيلسوف هگلي انگليسي نام برد که گرايش الحادي داشت.
تناسب حسگرايي باانکار و دستکم شک در ماوراء طبيعت، روشن است و چنين بود که پيشرفت فلسفههاي حسي و پوزيتويستي، گرايشهاي مادي و الحادي را
بهدنبال ميآورد و نبودن رقيب نيرومند در جناح عقلگرايان، زمينه را براي رواج آنها فراهم ميکرد.
چنانکه اشاره شد مشهورترين مکتب عقلگراي قرن نوزدهم، ايدئاليسم هگل بود که بهرغم جاذبهٔ ناشي از نظام نسبتاً منسجم و وسعت مسائل و ديدگاهها، فاقد منطق قوي و استدلالهاي متقن بود و طولي نکشيد که حتي از طرف علاقهمندان هم مورد انتقاد و معارضه واقع شد. ازجمله دو نوع واکنش همزمان ولي مختلف در برابر آن پديد آمد که يکي از طرف «سون کييرکگارد» کشيش دانمارکي و بنيانگذار مکتب اگزيستانسياليسم، و ديگري از طرف «کارل مارکس» يهوديزادهٔ آلماني و مؤسس ماترياليسم ديالکتيک انجام گرفت.
اگزيستانسياليسم
گرايش رومانتيکي که بهمنظور توجيه آزادي انسان پديد آمده بود، سرانجام در ايدئاليسم هگل بهصورت يک نظام فلسفي جامع درآمد و تاريخ را بهعنوان جريان اصيل و عظيمي معرفي کرد که براساس اصول ديالکتيک پيش ميرود و تکامل مييابد و بدينترتيب از مسير اصلي منحرف گرديد؛ زيرا در اين نگرش، ارادههاي فردي نقش اصيل خود را از دست ميداد، و ازاينرو مورد انتقادات زيادي قرار گرفت.
يکي از کساني که منطق و فلسفه تاريخ هگل را شديداً مورد انتقاد قرار داد، کييرکگارد بود که بر مسئوليت فردي انسان و اراده آزاد وي در سازندگي خويش، تأکيد ميکرد. وي انسانيت انسان را در گرو آگاهي از مسئوليت فردي بهخصوص مسئوليت در برابر خدا ميدانست و ميگفت: «نزديکي و پيوند و ارتباط با خداست که آدمي را انسان ميسازد».
اين گرايش که با فلسفه پديدارشناسي (فنومنولژي) ادموند هوسرل تقويت ميشد، به پيدايش اگزيستانسياليسم انجاميد و انديشمنداني مانند هايدگر و ياسپرس در آلمان، و مارسل و ژانپل سارتر در فرانسه، با ديدگاههاي مختلف الهي و الحادي به آن گرويدند.
ماترياليسم ديالکتيک
بعد از رنسانس که فلسفه و دين در اروپا دچار بحران شدند، الحاد و ماديگري کمابيش رواج يافت و در قرن نوزدهم چند تن از زيستشناسان و پزشکان، مانند فوگت، بوخنر و ارنست هكل بر اصالت ماده و نفي ماوراء طبيعت تأکيد کردند؛ ولي مهمترين مکتب فلسفي ماترياليسم بهوسيله کارل مارکس و انگلس پيريزي گرديد. مارکس، منطق ديالکتيک و اصالت تاريخ را از هگل، و ماديگري را از فويرباخ گرفت و عامل اصلي تحولات جامعه و تاريخ را که به گمان وي طبق اصول ديالکتيک و مخصوصاً براساس تضاد و تناقض صورت ميگيرد، عامل اقتصادي دانست و آن را زيربناي همه شئون انساني معرفي کرد و ساير شئون اجتماعي و فرهنگي را تابع آن شمرد.
وي براي تاريخ انسان، مراحلي قائل بود که از مرحلهٔ اشتراکي نخستين آغاز ميشود و بهترتيب از مراحل بردهداري و فئوداليسم و سرمايهداري ميگذرد و به سوسياليسم و حکومت کارگري ميرسد و سرانجام به کمونيسم ختم ميشود؛ يعني مرحلهاي که مالکيت بهطور کلي لغو ميگردد و نيازي به دولت و حکومت هم نخواهد بود.
پراگماتيسم
در پايان اين مرور سريع، نگاهي بيفکنيم بر تنها مکتب فلسفي که بهوسيله انديشمندان امريکايي در آستانهٔ قرن بيستم به وجود آمد و مشهورترين ايشان ويليام جيمز روانشناس و فيلسوف معروف است.
اين مکتب که به نام پراگماتيسم (اصالت عمل) ناميده ميشود، قضيهاي را حقيقت ميداند که داراي فايدهٔ عملي باشد، و به ديگر سخن، حقيقت عبارتاستاز معنايي که ذهن ميسازد تا بهوسيله آن به نتايج عملي بيشتر و بهتري دست يابد. اين نکتهاي است که در هيچ مکتب فلسفي ديگري صريحاً مطرح نشده است، گو اينکه ريشهٔ آن را در سخنان هيوم ميتوان يافت؛ در آنجا که عقل را خادم رغبتهاي انسان مينامد و ارزش معرفت را به جنبهٔ عملي منحصر ميکند.
اصالت عمل به معنايي که گفته شد، نخستينبار توسط شارل پيِرْس امريکايي مطرح شد و بعد بهصورت عنواني براي مشرب فلسفي ويليام جيمز درآمد؛ مشربي که طرفداراني در امريکا و اروپا پيدا کرد.
جيمز که روش خود را تجربي خالص ميناميد، در تعيين قلمرو تجربه، با ديگر تجربهگرايان اختلافنظر داشت و آن را علاوه بر تجربه حسي و ظاهري، شامل تجربه رواني و تجربه ديني هم ميشمرد و عقايد مذهبي، مخصوصاً اعتقاد به قدرت و رحمت الهي را براي سلامت رواني مفيد، و به همين دليل حقيقت ميدانست. خود وي که در بيست و نه سالگي دچار يک بحران روحي شده بود، با توجه به خدا و رحمت و قدرت او بر تغيير سرنوشت انسان، بهبود يافت، و ازاينرو بر نماز و نيايش تأکيد ميکرد، ولي خدا را هم کامل مطلق و نامتناهي نميدانست بلکه براي او هم تکامل قائل بود، و اساساً عدم تکامل را مساوي با سکون، و دليل نقص ميپنداشت!
ريشهٔ اين تکاملگرايي افراطي و تجاوزگر را در پارهاي از سخنان هگل، ازجمله در مقدمهٔ «پديدارشناسي ذهن» ميتوان يافت، ولي بيش از همه بِرْگسون و وايتهِد اخيراً بر آن اصرار ورزيدهاند.
ويليام جيمز همچنين بر اراده آزاد و نقش سزنده آن تأکيد داشت و در اين جهت با پيروان اگزيستانسياليسم همنوا بود.
مقايسهاي اجمالي
با اين نگاه سريع بر سير تفکر فلسفي بشر، ضمن آشنا شدن با تاريخچهٔ اجمالي فلسفه، روشن شد که فلسفه غربي بعد از رنسانس چه نشيب و فرازهايي را پيموده و از چه پيچوخمهايي عبور کرده و هماکنون در چه موقعيت متزلزل و تناقضآميزي قرار دارد. با اينکه گهگاه موشکافيهاي ظريفي از طرف بعضي از فيلسوفان آن سامان انجام گرفته، و مسائل دقيقي مخصوصاً در زمينهٔ شناخت مطرح شده، و همچنين جرقههاي روشنگري در
برخي از عقلها و دلها درخشيده است، ولي هيچگاه نظام فلسفي نيرومند و استواري به وجود نيامده و نقطههاي درخشان فکري نتوانسته است خط راست پايداري را فراراه انديشمندان ترسيم نمايد، بلکه همواره آشفتگيها و نابسامانيها بر جوّ فلسفي مغربزمين، حاکم بوده و هست.
اين، درست برخلاف وضعي است که در فلسفه اسلامي جريان داشته و دارد؛ زيرا فلسفه اسلامي همواره يک مسير مستقيم و بالنده را طي کرده و با وجود گرايشهايي که گهگاه به اين سوي و آن سوي پيدا کرده، هيچگاه از مسير اصلي منحرف نشده و گرايشهاي فرعي مختلف مانند شاخههاي درختي که در جهات مختلف ميگسترد، بر رشد و شکوفايياش افزوده است.
اميد آنکه اين سير تکاملي به همت انديشمندان متعهد همچنان ادامه يابد تا اينکه محيطهاي ظلماني ديگر نيز در پرتو انوار تابناکش روشن گردند و از حيرتها و سرگردانيها رهايي يابند.
خلاصه
1. بعد از کانت، چند تن از فلسفه آلماني با الهام گرفتن از اصالت عقل عملي در فلسفه وي و با بهرهگيري از مايههاي عرفاني براي جبران نقاط ضعف آن، مکتب فلسفي ويژهاي را ارائه کردند که بهنام «رومانتيک» ناميده شد.
2. هگل با استفاده از پيشکسوتان (مانند فيخته) و معاصرينش (مانند شلينگ) و با بررسي نقادانه از سخنان ايشان، فلسفه جامع و نسبتاً منسجمي را به وجود آورد که بهنام ايدئاليسم عيني ناميده شد.
3. به نظر وي پديدههاي جهان، انديشههاي روح مطلقاند که براساس قوانين منطق ديالکتيک به وجود ميآيند و تکامل مييابند. اصول ديالکتيک در عين حال که اصولي منطقي و ذهني هستند، بر عالم عيني و خارجي نيز حکمفرما ميباشند؛ زيرا طبق اين
نگرش ايدئاليستي، دوگانگي ذهن و عين برداشته ميشود و همه پديدههاي عيني، پديدههاي ذهني روح مطلق نيز بهشمار ميروند.
4. اگوست کنت براي انديشه انسان، سه مرحله قائل بود: مرحلهٔ الهي و ديني؛ مرحلهٔ فلسفي و متافيزيکي؛ و مرحلهٔ علمي و تحققي که مرحلهٔ نهايي فکر بشر است و به چگونگي پيدايش (نه چرايي) پديدهها و روابط آنها با يکديگر ميانديشد؛ روابطي که قابل درک حسي و اثبات تجربي است و اين، نهايت چيزي است که انسان، توان شناخت واقعي آن را دارد و هر آن چيزي که قابل درک بيواسطهٔ حسي نباشد، علمي نخواهد بود بلکه يا از اساطير مذهبي است و يا از انديشههاي فلسفي متافيزيکي.
5. فلسفه هگل بهواسطهٔ ضعف منطق و سستي پايههاي عقلياش، مورد انتقادهاي گوناگوني قرار گرفت و ازجمله دو خط کمابيش مخالف با آن بهصورت اگزيستانسياليسم و ماترياليسم ديالکتيک در برابر آن پديد آمد.
6. محور اصلي اگزيستانسياليسم، اختيار انسان در ساختن خويش و رقم زدن سرنوشت خويش است. اين گرايش با انگيزهٔ الهي و بهوسيله يک کشيش دانمارکي بهنام کييرکگارد و با تأکيد بر مسئوليت انسان در برابر خداي متعالي بنياد گرديد، ولي رفتهرفته بهصورت يک گرايش اومانيستي و بيتفاوت نسبت به دين، درآمد و امروز معروفترين شاخههاي آن، همان شاخهٔ الحادي سارتر است.
7. ماترياليسم ديالکتيک بهوسيله مارکس و انگلس به وجود آمد و جوهر آن را انکار ماوراء طبيعت و نيز حرکت تکاملي جهان ماده براساس قوانين ديالکتيک و مخصوصاً قانون تضاد و تناقض تشکيل ميدهد.
8. پراگماتيسم تنها مکتب فلسفي است که بهوسيله انديشمندان امريکايي پيريزي گرديده و اساس آن را اهتمام بهکار و ابتکار در برابر انديشه و تعقل تشکيل ميدهد، و حتي حقيقت را مساوي با فکري ميداند که در مقام عمل بهکار آيد.
9. معروفترين چهرهٔ اين مکتب، ويليام جيمس روانشناس معروف است که بر
تجربههاي دروني و ديني تکيه ميکرد و نماز و نيايش را بهترين ضامن سلامت روان و داروي شفابخش امراض رواني ميدانست و تأثير آن را، هم در زندگي خويش تجربه کرده بود و هم در بيماران رواني. وي همچنان بر اراده آزاد انسان تأکيد ميکرد؛ چيزي که مورد انکار روانشناسان حسگرا و پوزيتويست بوده و هست.
10. در طول تاريخ فلسفه غرب، جرقههاي روشنگري در عقلها و دلها درخشيده، ولي در اثر پراکندگي نتوانسته است خط مستقيم پايداري را در تفکر فلسفي آن سامان رسم نمايد، برخلاف فلسفه اسلامي که هيچگاه از مسير اصلي منحرف نشده و اختلاف گرايشهاي فرعي، بر غنا و نضج آن افزوده است.
پینوشتها
1. قبلاً «کنت دوسن سيمون» چنين مکتبي را پيشنهاد کرده بود و ريشهٔ آن را در افکار کانت ميتوان يافت.
2. گويند اگوست کنت، اين مراحل سهگانه را از پزشکي به نام دکتر بوردان گرفته بود.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org