قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

فصل دهم

نقش علم و عمل در تكامل انسان

بررسى جايگاه ارزشى علم

دانستيم كه انسان مسير تكامل خويش را با اختيار و اراده بر مى‌گزيند و ره رو اصلى در آن مسير تكاملى دل است كه در مسير بندگى به سوى خدا پيش مى‌رود و به تبع افعال قلبى، ساير تلاش ها رنگ بندگى به خود مى‌گيرد و به تكامل انسان اثر مى‌بخشد. سير و سلوك قلبى هنگامى آغاز مى‌شود كه انسان هدف و راه را بشناسد و در پرتو شناخت و با اراده و اختيار قدم در راه گذارد. پس معرفت و علم شرط اساسى و لازم براى سير و سلوك و در نهايت رسيدن به كمال است. اكنون بايد ببينيم كه علم چه موقعيّتى را در سير تكاملى دارد؟ آيا كمال است يا نه؟ و در صورت كمال بودن، از كمالات اصيل است و يا از كمالات نسبى و مقدّمى؟

درباره ارزش و اهميّت علم و نقش آن در تكامل اصيل انسان، نظرهاى مختلفى در دو طرف افراط و تفريط ابراز شده است: برخى چون فلاسفه مشاء، علم و فلسفه را نه تنها كمال شمرده ،بلكه آن را اصل و غايت همه كمالات انسانى و كمال واقعى دانسته‌اند و گفته‌اند: گران قدرترين قواى انسان قوه عاقله است و كمال اين قوه در دريافت معقولات است و انسان كامل كسى است كه قوه عاقله او به سرحد كمال برسد و در نتيجه، علم برهانى به همه عوالم هستى داشته باشد. در مقابل، گروه ديگرى معتقدند كه علم حصولى ربطى به كمال انسانى ندارد و به اين هم اكتفا نكرده و آن را رهزن، مزاحم و مانع سير و رسيدن به كمال و حجاب

اكبر ناميده‌اند. اين گروه، در سخنان خويش نهايت بى مهرى و بى اعتنايى را به علم روا داشته‌اند و سخت به نكوهش علم و تلاش هاى عالمانه پرداخته‌اند؛ مثلاً شاعرى چنين مى‌سرايد:

بگذر ز علم رسمى كه تمام قيل و قال است *** من و درس عشق‌اى دل كه تمام وجد و حال است

و در جاى ديگر مى‌سرايد:

علم رسمى همه خسران است *** در عشق آويز كه علم آن است

ما در اينجا در صدد نقد و بررسى اقوال و يا تفسير و توجيه و پيدا كردن راهى براى جمع بين آن‌ها نيستيم، بلكه مى‌خواهيم طبق روش اين بحث و بر اساس مطالبى كه تاكنون به اثبات رسيده ببينيم كه براى علم چه موقعيّتى را بايد در سير تكاملى قايل شد.

بعد از شناخت اين‌كه كمال نهايى انسان قرب خداى متعال و ارتباط شهودى با پروردگار است، جاى بحث نيست كه آخرين مرحله سير انسانى از سنخ علم حضورى است و چنين علمى، مطلوب ذاتى و كمال اصيل بلكه غايت همه كمالات است. البته اطلاق علم حضورى بر ارتباط شهودى با پروردگار و رسيدن به مقام قرب الهى بر مبناى حكماى مشاء، يعنى ارسطو و پيروانش صحيح نيست، چون آن‌ها علم حضورى را منحصر به علم انسان به نفس خويش مى‌دانستند و ساير علوم را حصولى و از مقوله دريافت معانى و مفاهيم مى‌شناختند. بر اين اساس، از نظرگاه آنان كمال نهايى انسان در علم حصولى است؛ يعنى وقتى انسان با تلاش گسترده عقلانى توانست بيشترين و والاترين معقولات و مفاهيم ذهنى را كسب كند و به حقايق پيرامون خويش آگاهى يافت و به عالى ترين مراتب علمى رسيد، به كمال نهايى دست يافته است.

بر طبق تفسيرى كه قبلا براى كمال ذكر شد، علم را مى‌توان كمال انسان دانست، زيرا علم يك صفت وجودى است كه انسان واجد آن مى‌شود و به وسيله آن عدم و نقصى را طرد مى‌كند؛ از اين رو دانش بالفطره مطلوب انسان است. ولى توضيح داديم كه هر صفت وجودى

مطلقا كمال موصوف نيست، بلكه صفات وجودى گاهى كمال اصيل هستند و گاهى كمال مقدّمى و نسبى وكمالات نسبى در صورتى واقعاً كمال يك موجود به شمار مى‌روند كه وسيله‌اى براى رسيدن به كمال اصيل باشند. يعنى علوم حصولى اگر در جهت ايمان به خدا و جهان آخرت و تحصيل قرب الهى كه كمال اصيل است و مطلوبيّت ذاتى دارد، قرار گيرند كمال محسوب مى‌گردد و اگر در جهت ضدّ كمال نهايى و به عنوان ابزارى براى گمراهى مردم از آن‌ها بهره بردارى شود، با اين‌كه نسبت به مراتب مادون كمال است، ولى مقدمه نقص و سقوط نهايى خواهند بود.

نسبت علم با سعادت و انحطاط

چنان نيست كه همواره انباشته شدن ذهن از يك سلسله مفاهيم كمال محسوب گردد. چرا كه ممكن است كسى به اندوخته هاى علمى و فلسفى فراوانى دست يافته باشد و به عنوان يك فيلسوف برجسته، براى گزينه هاى علمى خويش براهين محكم و استوارى اقامه كند، اما در زمره پست ترين انسان ها باشد؛ چرا كه طبق آنچه ما پذيرفته ايم، اولين مرحله سير تكاملى انسان ايمان به خداوند است و اگر كسى به خداوند ايمان نداشته باشد، از نظرگاه دين و قرآن از انسانيّت ساقط و به پست ترين مراتب حيوانى تنزل كرده است و نه تنها علم و دانش او سودى به حالش ندارد، بلكه به سقوط و انحطاط او تسريع مى‌بخشد. چرا كه هر قدر ظرفيّت انسان فزون‌تر شود، او زمينه بيشترى براى ترقّى دارد و بالعكس، تنزّل و سقوط او نيز فزون‌تر و شكننده‌تر خواهد بود. چنان كه يك فنجان آلوده به سم سطح محدودى از افراد را مسموم مى‌كند و اگر ظرف بزرگ آبى به سم آلوده گردد، شمار بيش ترى را مسموم مى‌كند. وقتى عالمى در كنار برخوردارى از سطح وسيعى از دانش و معلومات در زمينه رسيدن به كمال نيز تلاش كرد، به حسب ظرفيّت وجودى‌اش سطح گسترده‌اى از تجليّات الهى را دريافت مى‌كند و در راستاى كمال انسانى از ظرفيّت عظيمى برخوردار خواهد گشت و نيز رفتار واعمال او نيز از ارزش فزون ترى نسبت به شخص جاهلى برخوردار است؛ چه اين‌كه رفتار و نيز عبادت

جاهل با رفتار و عبادت عالم قابل مقايسه نيست. در مقابل، اگر آن عالم در كنار توسعه بخشيدن به اندوخته هاى علمى خويش، در صدد كسب كمال انسانى بر نيايد، به موازات گستردگى علم او نسبت به شخص جاهل، انحطاط و لغزش او فزونى مى‌گيرد. در اين زمينه، قرآن كريم، در ارتباط با داستان عبرت آموز بلعم باعورا كه زمانى به عنوان زاهد و عالم برجسته بنى اسرائيل شناخته مى‌شد و به جهت طغيان و تبعيّت از شيطان به فرجام بدى گرفتار گشت، چنين مى‌فرمايد:

وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِى ءَاتَيْنَاهُ ءَايَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَاتْبَعَهُ الشَّيْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِينَ وَ لَوْ شِئْنَآ لَرَفَعْنَاهُ بِهَآ وَ لَكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الاَْرْضِ وَ اتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ ذّلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِايَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ1؛

و بر آن‌ها بخوان سرگذشت كسى را كه آيات خود را به او داديم، ولى (سرانجام) خود را از آن تهى ساخت و شيطان در پى او افتاد و از گمراهان گشت؛ و اگر مى‌خواستيم (مقام) او را با اين آيات (و علوم و دانش ها) بالا مى‌بريم، و ليكن او به زمين (دنيا و مال و جاه آن) چسبيد و از هواى نفس خويش پيروى كرد. مثل او همچون سگ است كه اگر به او حمله كنى، زبان از دهان بيرون مى‌آورد و اگر او را به حال خود واگذارى، باز زبان از دهان بيرون مى‌آورد (گويى چنان تشنه دنياپرستى است كه هرگز سيراب نمى‌شود). اين مثل گروهى است كه آيات ما را تكذيب كردند، اين داستان ها را (براى آن‌ها) بازگو كن شايد بينديشند.

«بلعم باعورا از مشاهير و علماى بنى اسرائيل و از نسل حضرت لوط(عليه السلام) بود كه خداوند متعال او را به كتاب هاى آسمانى عالم گرداند و اسم اعظم را در اختيارش نهاد؛ بدين جهت او مستجاب الدعوه بود. پس از آن‌كه بنى اسرائيل، بعد از چهل سال سرگردانى در بيابان، به


1. اعراف، 175 ـ 176.

رهبرى حضرت موسى(عليه السلام) به شهر اريحا حمله كردند، زورمندان و حاكمان شهر وقتى ديدند قدرت مقاومت و رويارويى با بنى اسرائيل را ندارند، براى نجات خويش به بلعم باعورا متوسل شدند و به او گفتند كه موسى(عليه السلام) براى كشتار مردم و يا آواره كردن آن‌ها به اين شهر حمله كرده است، تو براى رهايى مردم، موسى و قومش را نفرين كن. او در آغاز نپذيرفت، اما در نهايت با تطميع و وعده رياست و فريب همسرش قبول كرد كه موسى و قومش را نفرين كند. پس بر الاغى سوار شد تا به بيابان برود و موسى را نفرين كند، اما هر چه كرد، الاغ از جاى حركت نكرد و پس از اذيّت فراوان، الاغ به زبان آمد و گفت: چرا مرا اذيّت مى‌كنى؟ آيا مى‌خواهى رسول خدا و قوم مؤمن او را نفرين كنى؟ اينجا بود كه اسم اعظم از بلعم گرفته شد و آيه 175 سوره اعراف به همين موضوع اشاره دارد. پس از آن‌كه بلعم موفق نشد نفرين كند و قدر و منزلت الهى خويش را نيز از دست داد، به حيله ديگرى دست زد و به اهالى شهر اريحا دستور داد كه زنان را به زيور بيارايند و كالاهايى را جهت فروش با خود به اردوگاه لشگريان حضرت موسى ببرند و اگر لشگريان آن حضرت به زنان تمايلى نشان دادند، زنان خود را در اختيار آن‌ها نهند و اضافه كرد: حتّى اگر يك نفر از لشگريان موسى به زنى تجاوز كند براى شما كافى است!

به هر حال، زنان خود را آراستند و به اردوگاه بنى اسرائيل رفتند و نقشه خود را عملى ساختند و در نتيجه، روابط نامشروع بين لشگريان حضرت موسى شيوع يافت، تا آنجا كه يكى از سربازان به همراه زنى خدمت حضرت موسى آمد و گفت: به خدا قسم اگر بگويى كه اين زن بر تو حرام است، به سخنت گوش نمى‌دهم! در نهايت، به جهت آلوده گشتن بنى اسرائيل به فساد، خداوند آنان را به مرض طاعون مبتلا كرد و گفته شده كه بين بيست تا هفتاد هزار نفر از آنان هلاك گرديدند».1

بر اساس آياتى كه ذكر كرديم، نفس بر خوردارى بلعم باعورا از آيات الهى و شناخت به كتاب هاى آسمانى و حتّى اسم اعظم، به مثابه رفعت يافتن او نبود؛ بلكه آن‌ها تنها وسيله‌اى


1. بحارالانوار، ج 13، ص 374.

بودند براى كسب رفعت و عظمت. از اين رو، خداوند مى‌فرمايد اگر ما مى‌خواستيم، آن دانش عظيم وسيله رفعت او مى‌گشت، چه اين‌كه با داشتن آن دانش و با آگاهى به اسم اعظم مستجاب الدعوه نيز گرديده بود. پس برخوردارى از مقامات والاى علمى و حتى داشتن كرامات نيز علامت نيك بختى و حسن عاقبت نيست، بلكه با تلاش و مبارزه با هواى نفس و رياضت مى‌توان از آن‌ها براى رسيدن به سعادت بهره جست. بلعم باعورا وسايل و ابزار كافى براى رسيدن به سعادت در اختيار داشت، اما از آن وسايل ارزش‌مند در مسير صحيح و حق بهره نجست و در عوض، از هواى نفس و شيطان پيروى كرد و چنان به دنيا و ماديّات و مقام دل بسته شد كه امكان اوج گرفتن از او سلب گرديد، درست به مانند عقاب توان مندى كه پاهايش را به تخته سنگى ببندند كه نتواند پرواز كند. از اين رو، تعلّق و دل بستگى به دنيا مانع بزرگى در رسيدن به كمال نهايى و سعادت است و پيوسته بايد بيمناك بود كه نكند در ما دل بستگى به دنيا پديد آيد كه در اين صورت، هر قدر انسان اوج بگيرد، دل بستگى به دنيا او را فرود مى‌آورد و از تكامل باز مى‌دارد؛ چرا كه برخوردارى از دانش و مقامات معنوى علّت تامه رسيدن به سعادت نيست و از نظرگاه قرآن، آن‌ها مقدمه براى رسيدن به رفعت و تعالى هستند و در صورتى ما را به كمال نهايى رهنمون مى‌شوند كه مانعى چون تعلّق به دنيا و پيروى از هواى نفس در برابر آن‌ها قرار نگيرد. در واقع با فراگيرى دانش بيشتر، ظرفيّت وجودى خويش را فزون‌تر مى‌سازيم و پس از آن بايد بنگريم آن ظرف وسيع و گسترده را از چه پر مى‌سازيم: آيا ظرف وجود خويش را از طغيان و تعلّق به دنيا و پيروى هواى نفس كه نابود كننده كمال انسانى است پر مى‌كنيم و يا از اخلاص و بندگى خداوند كه به حق باعث حيات معنوى و انسانى مى‌گردد؟

معرفت شرط لازم سير تكاملى انسان

روشن شد كه علوم حصولى كمال اصيل انسان به شمار نمى‌آيند، اما نبايد ارتباط آن‌ها را با سير تكاملى انسان از نظر دور داشت. توضيح اين كه: علوم حصولى به دو بخش نظرى و عملى

تقسيم مى‌شوند و رابطه علوم عملى با سير تكاملى و مقدّمات آن نياز به توضيح ندارد و روشن است كه تكامل آگاهانه انسان منوط به آن‌هاست. اما علوم نظرى گرچه مستقيماً ارتباطى با سير تكاملى ندارند، ولى بعضى از آن‌ها مانند علوم الهى در شناختن هدف به انسان كمك مى‌كنند و بدون فراگيرى اين علوم ما نمى‌توانيم به هدف برسيم و در رسيدن به آرمان هاى بلند الهى و انسانى ناكام مى‌مانيم، چنان كه در حديثى آمده است: أَلْعَامِلُ بِغَيْرِ عِلْمِ كالسّائِرِ عَلى غَيْرِ طَريق فَلا يَزِيدُهُ بُعْدُهُ عَنِ الطَّرِيقِ إلاَّ بُعداً من حاجَتِهِ1؛ كسى كه بدون آگاهى و علم به عملى دست زند، چون كسى است كه به بيراهه قدم برداشته است و دور گشتن بيش‌تر او از راه و مسير تنها به دور كشتن از هدف مى‌انجامد.

ما تنها از طريق علم خداشناسى است كه به خداوند و مبدأ هستى شناخت پيدا مى‌كنيم و از طريق معارف الهى به مقصد نهايى و مقام قرب الهى و جهان آخرت آگاه مى‌گرديم و هم چنين با آشنايى با علم اخلاق مى‌توانيم، در مسير كمال حركت كنيم و از انحراف و لغزش مصون بمانيم و نيز با آشنايى به فقه، كه در بر گيرنده تكاليف شرعى است، مى‌توانيم بر وظايف شرعى خويش واقف گرديم و از اين جهت اگر از علوم الهى براى رسيدن به قرب الهى استفاده شود، كمال مقدّمى ارزنده‌اى خواهند بود.

اما ساير علوم نظرى، گرچه مقدمه شناخت هدف يا راه رسيدن به آن نيستند، ولى مى‌توانند به شناخت هاى لازم كمك شايسته‌اى بكنند؛ به خصوص علومى كه از اسرار و حكمت هاى آفرينش پرده برمى‌دارند. علومى چون فيزيك و فيزيولوژى و طبيعت‌شناسى گرچه مستقيماً به خداشناسى نمى‌انجامند، اما از اين نظر كه اندوخته هاى انسان را درباره مخلوقات و اسرار آفرينش افزايش مى‌دهند و او را بر نظم و عظمت شگفت آور ساختمان موجـودات واقف مى‌سازند و راه را براى درك صفات و حكمت خدا هموار مى‌گردانند، ارزش‌مند خواهند بود. همچينن اين علوم مى‌توانند در رفع نيازمندى هاى حياتى كه خود ارزش مقدّمى دارند نقش مؤثرى را ايفا كنند. مثلاً علم پزشكى تأمين كننده سلامتى افراد جامعه است و راه درمان


1. بحارالانوار، ج 1، ص 209.

بيمارى ها را ارائه مى‌دهد و گرچه مربوط به حفظ سلامتى بدن انسان است و مستقيماً با هدف نهايى ما ارتباط ندارد، اما از آن نظر كه انسان بيمار و ناتوان در زمينه تلاش براى انجام وظايف اصيل خويش نيز ناتوان است و در پرداختن به امور معنوى توفيق چندانى ندارد و در پرتو علوم پزشكى، افراد مى‌توانند از جسمى سالم برخوردار شوند تا بتوانند به نحو شايسته به وظايف بندگى خويش عمل كنند، همين علم پزشكى ارزش‌مند مى‌گردد و مى‌تواند وسيله‌اى براى قرب به خداوند باشد. تحصيل چنين دانشى گرچه به ظاهر عبادت نيست، اما اگر براى خدمت به مسلمانان و برقرارى سلامت جسم و روان جامعه اسلامى ـ كه بهتر بتوانند به عبادت و بندگى خداوند بپردازند ـ فراگرفته شود عبادت خواهد بود. چه اين‌كه اگر زبان انگليسى و يا فرانسوى نيز براى خداوند فرا گرفته شوند عبادت مى‌گردند، چنان كه فراگيرى علم فقه نيز وقتى عبادت است كه براى توسعه آشنايى خود و ديگران به تكاليف الهى در جهت عمل به آن‌ها فرا گرفته شود، والا صرف آشنا شدن به يك سرى اصطلاحات و دقايق علمى عبادت نخواهد بود و به خصوص اگر آن معلومات جهت تفاخر و خودنمايى فرا گرفته شوند كه هيچ ارزشى ندارند و بالاتر از اين، حتّى علم كلام و معارف الهى كه بايد با هدف شناخت خداوند و آخرت فرا گرفته شوند، اگر براى فخرفروشى و خودنمايى تحصيل شوند هيچ ارزشى ندارند.

هم چنين اين علوم به ما كمك مى‌كنند كه نعمت هاى خداوند را بهتر بشناسيم و قدر آن‌ها را بشناسيم و بى شك بهره‌مند شدن از اين نعمت ها و واقف گشتن بر ارزش آن‌ها مى‌تواند انگيزه‌اى براى شكر و عبادت خداوند باشد و بدين وسيله آن علوم با سعادت حقيقى انسان ارتباط پيدا مى‌كنند: تا انسان نعمتى را نشناسد، در مقام شكر بر نمى‌آيد و از اين جهت خداوند وقتى نعمت هاى خويش را به ما معرفى مى‌كند تا از آن‌ها بهره بردارى كنيم، از ما مى‌خواهد كه به پاس آن نعمت ها از او شكرگزارى كنيم؛ در اينجا ما به چند آيه اشاره مى‌كنيم:

... وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الاَْبْصَارَ وَ الاَْفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ1؛

و براى شما گوش و چشم و عقل قرار داد، تا شكر نعمت او را به جا آوريد.

وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِبَاتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ2؛ و شما را از روزى هاى پاكيزه بهره‌مند ساخت، شايد شكر نعمتش را به جا آوريد.

فَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلاَلا طَيِّباً وَ اشْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ3؛ پس از آنچه خدا روزيتان كرده است، حلال و پاكيزه بخوريد و شكر نعمت خدا را به جا آوريد، اگر او را مى‌پرستيد.

يَعْمَلُونَ لَهُ مَا يَشَاءُ مِنْ مَحَارِيبَ وَ تَمَاثِيلَ وَ جِفَان كَالْجَوَابِ وَ قُدُور رَاسِيَات اعْمَلُوا ءَالَ دَاوُودَ شُكْراً...4؛ آن‌ها (گروه جنّيان) هر چه سليمان مى‌خواست برايش درست مى‌كردند. معبدها، تمثال ها، ظروف بزرگ غذا، همانند حوض ها و ديگ هاى ثابت (كه از بزرگى قابل حمل و نقل نبود، و به آنان گفتيم:)‌اى آل داوود، شكر (اين همه نعمت را) به جا آوريد.

اين آيات بر اين نكته تأكيد دارند كه ارزش نعمت ها و بهره بردارى از آن‌ها در اين است كه انسان به پاس برخوردارى از آن‌ها خداوند را شكر گويد؛ يعنى وجود آن نعمت ها مقدمه‌اى براى توجه به خداوند و عبادت او گردد، والا دنيا، خود به خود، نزد خداوند ارزشى ندارد؛ چنان كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: لَوْ كانَتِ الدُّنْيَآ تَعْدِلُ عِنْدَاللَّهِ جُناحَ بَعُوضَة ما سَقَى مِنْها كافِراً شَرْبَةَ ماء5؛ اگر دنيا نزد خداوند ارزش برابرى با بال مگسى را داشت، خداوند حتّى جرعه آبى از آن را به كافرى نمى‌نوشاند.

پس طرح مكرر ارزانى داشتن نعمت هاى بى شمار از سوى خداوند، به آن جهت نيست كه


1. نحل، 78.

2. انفال، 26.

3. نحل، 114.

4. سباء، 13.

5. بحارالانوار، ج 64، ص 320.

خداوند مى‌خواهد نعمت هايش را به رُخ ديگران بكشاند، بلكه براى آن است كه ما به آن نعمت ها توجه يابيم و با درك اهميّت و نقش آن‌ها به شكرگزارى از خالق آن نعمت ها بپردازيم.

نتيجه گرفتيم كه كمال نهايى انسان قرب به خداوند و شهود حضرت حق است كه از سنخ علم حضورى مى‌باشد و تنها قرب الهى مطلوبيّت ذاتى دارد و علوم حصولى مطلوبيّت ذاتى ندارند و نقش آن‌ها در پيشرفت حقيقى انسان، نقش زمينه‌سازى و توسعه امكانات است و هيچ‌گاه تأثير حتمى و ضرورى در سعادت انسان ندارند. بنابراين، علم به معناى قضاياى ذهنى را نمى‌توان براى انسان از آن نظر كه انسان است كمال بالفعل دانست، مگر آن‌كه وسيله‌اى براى تقرّب به پروردگار گردد، يا براى خداشناسى، راه‌شناسى و يا براى بهره بردارى از نعمت هاى الهى به منظور شكر و سپاس گزارى و يا به منظور تهيه مقدّمات سير براى خود و ديگران به كار آيد. با اين نگرش گفتيم حتّى تحصيل علومى نيز كه رويكرد مادى دارند و براى تأمين نيازهاى مادى و بهتر زيستن فرا گرفته مى‌شوند، مى‌توانند ارزش‌مند و عبادت محسوب گردند. چون اگر علمى بدان جهت آموخته شود كه نعمت ها و امكانات بيشترى در اختيار بندگان خدا قرار گيرد، تا آن‌ها در قبال بهره بردارى از آن نعمت ها به عبادت بپردازند و شكر به جا آورند، آن علم عبادت است؛ چون در راستاى رسيدن به كمال تحصيل شده است. پس بايد اذعان داشت كه عبادت و بندگى خداوند داراى گستره وسيعى است و محدوديتى ندارد و اگر انسان در هر كارى خداوند را در نظر آورد و نيتش خالص باشد، عملش رنگ عبادت به خود مى‌گيرد.

تفاوت رويكرد الهى با مكتب پراگماتيسم در ارزش‌گذارى علم

با توجه به مطالبى كه گفته شد، موقعيّت ما در برابر مكتب پراگماتيسم نيز روشن مى‌شود.

توضيح آن‌كه يكى از مكاتبى كه زيربناى فكرى بسيارى از مكاتب را شكل مى‌دهد، مكتب اومانيسم (= اصالت بشر) است. در اين مكتب، براى چيزهايى ارزش قايل شده‌اند كه

به انسان مربوط مى‌شود و از اين جهت، آنچه به انسان مربوط نمى‌شود؛ از قبيل بحث از ملكوت فاقد ارزش است. اومانيسم در برابر مكتب متافيزيك ـ كه از ماوراى طبيعت و ماوراى ماده بحث مى‌كند ـ قرار دارد و به واقع عكس العملى است در برابر مباحث متافيزيك و در آن انسان، مدار و محور معرفى شده است. يكى از مظاهر اومانيسم، مكتب پراگماتيسم (= اصالت عمل) است. اين مكتب قضيه‌اى را حقيقت مى‌داند كه داراى فايده عملى باشد و به ديگر سخن: حقيقت عبارت است از معنايى كه ذهن مى‌سازد تا به وسيله آن به نتايج عملى بيش‌تر و بهترى دست يابد و اين نكته‌اى است كه در هيچ مكتب فلسفى ديگرى صريحاً مطرح نشده است، گو اين‌كه ريشه آن را در سخنان هيوم مى‌توان يافت؛ در آنجا كه عقل را خادم رغبت هاى انسان مى‌نامد و ارزش معرفت را به جنبه عملى منحصر مى‌كند. بر اين اساس، طرفداران اين مكتب تنها عملى كه براى زندگى انسان مفيد باشد و در آن سود دنيايى منظور باشد اصالت دارد و علم و هنر در صورتى داراى ارزشند كه وسيله‌اى براى رفاه و بهتر زيستن باشند.

اما از ديدگاه اسلام و مكاتب الهى، نه زندگى دنيا و نه تلاش هايى كه براى بهزيستى فردى و اجتماعى صورت مى‌گيرد، هيچ كدام داراى ارزش اصيل نيستند، تا چه رسد به علم و هنر كه در سايه آن‌ها ارزش پيدا مى‌كنند. اساساً زندگى دنيا مقدمه است براى زندگى حقيقى انسان كه در آخرت تحقّق عينى مى‌يابد و از اين نظر، قرآن در مقام نكوهش كسانى كه زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح مى‌دهند، اصالت آخرت و پايدارى آن را نيز گوشزد مى‌كند: بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا. وَ الاَْخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقى1؛ شما زندگى دنيا را مقدّم مى‌داريد، در حالى كه آخرت بهتر و پايدارتر است.

پس تفاوت اساسى ما با مكتب پراگماتيسم كه به خصوص پس از رنسانس در فرهنگ غرب ترويج شد و در پرتو آن اعتقاد به آخرت به افول گراييد و تنها عملى ارزشمند و اصيل تلقّى شد كه در راستاى رفاه و آسايش مادى انجام پذيرد، در اين است كه اساساً ما براى دنيا و


1. اعلى، 17.

زندگى مادى اصالت قايل نمى‌شويم، چه رسد به عملى كه براى آن انجام گيرد و همه جلوه ها و جاذبه هاى دنيا محدودند و روزى به پايان مى‌رسند و در نتيجه، هر علم و عملى كه براى دنيا تحصيل شود فاقد ارزش است و تنها چيزى كه براى انسان اصالتاً ارزش دارد قرب پروردگار است و هر چيزى كه وسيله تقرّب به سوى او قرار گيرد و مقدمه پيوند يافتن انسان با ابديّت و نايل گشتن او به كمال گردد، به همان اندازه و فقط از آن نظر كه وسيله است، ارزشمند خواهد بود و انسان متكامل هيچ برچسبى جز خداپرستى ندارد و اصالت را از آن خدا مى‌داند و بس: ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ مَا يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْبَاطِلُ1؛ پس از آن روست كه خدا حق است و آنچه جز او به خدايى مى‌خوانند باطل است.

بنابراين، نه تحصيل علم و نه تحصيل هنر و نه هر كار فردى و اجتماعى ديگر، هيچ كدام داراى ارزش مطلق نيستند و همه آن‌ها درصورتى كه به عنوان بندگى خدا انجام گيرند و در سايه ارتباط با او واجد ارزش مى‌شوند. حتّى ايثار كه يك عمل ارزشمند اجتماعى و انسانى محسوب مى‌گردد، وقتى داراى ارزش واقعى است كه براى خداوند انجام پذيرد. البته بايد در نظر داشت كارى را مى‌توان به عنوان بندگى خداوند انجام داد كه فى حد نفسه مطلوبيت و صلاحيت مقربيّت داشته باشد.

ممكن است گفته شود كه هر چند مكتب پراگماتيسم معيار ارزش را منفعت براى زندگى دنيا قرار داده و اين نگرش از نظر ما مردود است، ولى مى‌توان نوعى گرايش پراگماتيستى را به صورت اصالت كار براى زندگى آخرت پذيرفت. بنابراين، كار مفيد براى آخرت داراى اصالت نسبى مى‌باشد و علم و هنر حتى از اين اصالت نسبى نيز برخوردار نيستند. ولى بايد توجه داشت كه ريشه سعادت حقيقى انسان كه ايمان است در دل مى‌رويد نه در اعضاء و جوارح و ابزارهاى كار، و نقش اساسى را در سير به سوى خدا دل به عهده دارد. پس اصالت نسبى از آن فعاليت هاى قلبى است و اعمال خارجى در سايه آن‌ها ارزش مى‌يابند، نه بالعكس.


1. حج، 62.

علم همان‌گونه كه ممكن است به عنوان مقدمه اعمال شايسته ارزش پيدا كند، هم چنين مى‌تواند به عنوان مقدمه ايمان كه مقدّم بر عمل و اساس آن است، نقش مهم ترى را ايفا كند.

رابطه ميان علم و ايمان و عمل

بررسى مفهوم ايمان و نسبت و تفاوت آن با علم

ايمان در لغت به معناى تصديق به كار رفته است؛ به خصوص اين كاربرد در مواردى كه ايمان با لام متعددى مى‌گردد كاملا آشكار است. اما درباره معناى اصطلاحى ايمان اختلاف رُخ داده است و اين اختلاف بيش‌تر از آن روست كه در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اصطلاح ايمان به عنوان يك بحث محورى مورد توجه نبوده و از مفهوم و معناى ايمان سؤال نمى‌شد و پرسش ها بيشتر متوجه متعلق ايمان بوده است؛ و ليكن از هنگام حاكميّت على(عليه السلام) به بعد كه مباحث كلامى گسترش يافت، مبحث ايمان نيز مورد توجه و بررسى فرق اسلامى قرار گرفت و هر يك تعريف و برداشت خود را از آن ارائه دادند. در اين ميان، برخى از بزرگان شيعه؛ نظير سيد مرتضى، شيخ طوسى و شيخ مفيد ـ با در نظر گرفتن معناى لغوى ايمان ـ آن را به معناى تصديق خداوند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) و متحواى رسالت گرفته‌اند. در اين نگرش ايمان از مقوله معرفت و علم در مقابل جهل است و ربطى به عمل ندارد؛ چون تصديق يكى از شاخه هاى علم است كه در آن نسبت حكميه است و در مقابل آن، تصور معرفتى است كه همراه با نسبت حكميه نيست. بنابر اين تفسير كه ايمان از سنخ علم و معرفت معرفى شده، در قرآن ايمان معادل علم خواهد بود.

در صورتى كه ايمان به معناى تصديق ذهنى گرفته شود، قوام آن به اختيار نيست؛ زيرا پاره‌اى از علوم را عقل بالبداهة درك مى‌كند و انسان هيچ گونه اختيارى در تحصيل و تصديق آن‌ها ندارد. پاره‌اى از علوم گرچه معمولاً با مقدّمات اختيارى تحصيل مى‌شوند، ولى اختيار مقوّم آن‌ها نيست؛ يعنى ممكن است آن مقدّمات بدون اختيار و با شنيدن صدايى و يا ديدن

خطى در ذهن حاصل شوند و انسان بى اختيار آن‌ها را درك و تصديق كند. بله در جايى كه مقدّمات علم با اراده و اختيار فراهم شوند، ناچار انگيزه‌اى براى تحصيل و ترتيب آن‌ها وجود خواهد داشت. اين انگيزه ممكن است صرفاً غريزه كنجكاوى باشد و ممكن است كسب افتخار و يا بهره بردارى مادى و يا خشنودى خدا باشد. فقط در صورت اخير، تحصيل آن مقدّمات عبادت خواهد بود؛ ولى تحقق چنين عبادتى بايد مسبوق به معرفت و شناخت خدا گردد.

اما منظور از ايمان كه در اين بحث روى آن تكيه مى‌شود و در قرآن و متون دينى اساس سعادت شناخته شده، حقيقتى است در مقابل كفر و جحد و با دانستن و شناختن تفاوت دارد. زيرا گاهى انسان چيزى را مى‌داند، ولى دلش آن را نمى‌پذيرد و نمى‌خواهد به لوازم آن ملتزم شود؛ از اين رو عمداً با آن مخالفت مى‌كند و گاهى با زبان هم انكار مى‌كند. چنين انكارى كه با علم انجام مى‌گيرد از انكار از روى جهل، بدتر و براى تكامل انسان زيان بارتر است؛ چنان كه قرآن مى‌فرمايد: وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوّاً...1؛ و آن را از روى ظلم و سركشى انكار كردند، در حالى كه در دل به آن يقين داشتند.

بى ترديد «جحد» نقطه مقابل ايمان است و با آن جمع نمى‌شود و جمع شدن جحد و علم گوياى اين است كه ايمان به مثابه معرفت مطلق نيست و علاوه بر معرفت و علم داراى ويژگى هاى ديگرى چون تسليم و خضوع در برابر حق نيز هست.

شاهد ديگر بر مدعاى ما، پاسخ حضرت موسى(عليه السلام) به فرعون است كه از روى عناد و لجاجت از پذيرش حق خوددارى مى‌كرد: قَالَ لَقَدْ عَلِمْتَ مَآ أَنْزَلَ هَؤُلاَءِ إِلاَّ رَبُّ السَّموَاتِ وَ الاَْرْضِ بَصَائِرَ...2؛ موسى به فرعون پاسخ داد كه تو كاملا دانسته‌اى كه اين آيات و معجزات را جز خداى آسمان ها و زمين براى هدايت انسان ها نفرستاده است.

در عين حال فرعون، با اين‌كه حقانيّت موسى و پيام او و معجزاتش را مى‌دانست، اما به


1. نمل، 14.

2. اسراء، 102.

جهت استكبار و سركشى و براى اين‌كه به حكومت جابرانه خويش تداوم بخشد، منكر وجود خداوند شد و گفت:

وَ قَالَ فِرْعَوْنُ يَا أَيُّهَا الْمَلاَُ مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرِى فَأَوْقِدْ لِى يَا هَامَانُ عَلَى الطِّينِ فَاجْعَلْ لِى صَرْحاً لَعَلّىِ أَطَّلِعُ إِلى إِلهِ مُوسِى وَ إِنّىِ لاََظُنُّهُ مِنَ الْكَاذِبينَ1؛

و فرعون گفت:‌اى مهتران، من براى شما خدايى جز خويشتن نمى‌دانم؛ پس‌اى هامان، برايم بر گِل آتش بيفروز (آجر بپز) و برايم بُرج بلندى بساز (تا بالا روم) شايد از خداى موسى خبر گيرم؛ هر چند من گمان مى‌كنم كه او از دروغ گويان است.

بر اساس آيه فوق، فرعون براى اين‌كه آيات و معجزات و براهين محكم الهى ـ كه ناتوان از ارائه پاسخ منطقى و علمى به آن‌ها بود ـ در يارانش اثر نكند و كماكان سلطنت او از خطر و آسيب مصون بماند و مسير بهره كشى از مردم مسدود نگردد، اطرافيان خود را فريب داد و تلاش كرد كه با دو شيوه سخنان و تلاش هاى حضرت موسى(عليه السلام) را خنثى سازد: در آغاز حضرت موسى را به دروغ گويى متّهم كرد تا زمينه پذيرش سخنان ايشان را از بين ببرد، سپس با توجه به جوّ حس زدگى پيروانش و عدم كشش معنوى و عدم درك مسائل ماوراى طبيعى از سوى آن‌ها، شيوه‌اى مادى و حسى بر ابطال ادعاى حضرت موسى برگزيد و به وزير خود، هامان، دستور داد كه برج عظيمى بسازد تا بر بالاى آن رود و بنگرد جز او خدايى در آسمان ها وجود دارد يا نه!

بى ترديد امثال فرعون در انكار دانسته هاى خود در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و پس از وفات آن حضرت نيز بودند و هم اكنون نيز هستند. راز چنين انكارى اين است كه انسان مى‌بيند پذيرش برخى از حقايق مانع بى بندوبارى و مزاحم با خواسته هاى شديد باطلى است كه


1. قصص، 38.

نمى‌تواند از آن‌ها دل بكند؛ چنان كه قرآن مى‌فرمايد: بَلْ يُرِيدُ الاِْنْسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ1؛ بلكه آدمى مى‌خواهد فراپيش خود (يعنى در آينده) بد كارى كند.

(قبل از اين آيه، خداوند منكران معاد كه گرد آوردن اجزاى بدن انسان و تشكيل دوباره آن را رد مى‌كردند، مورد نكوهش قرار مى‌دهد و بر قدرت خويش بر گردآورى استخوان ها و اعضاى بدن و حتّى ترميم و ساختن دوباره سر انگشتان تأكيد مى‌كند و با ذكر آيه مذكور، شيوه آن‌ها در رد و انكار معاد را صرفاً بهانه‌اى براى شانه خالى كردن از زير بار مسؤوليت و تكاليف خويش و ادامه فساد و تباهى از سوى آن‌ها معرفى مى‌كند.)

شاهد ديگر بر تفاوت ايمان باعلم، كافر گشتن شيطان به خداوند است: شكى نيست كه شيطان به مقام خداوند معرفت داشت و هزاران سال به بندگى او مشغول بود، اما در نهايت در برابر خداوند كفر و طغيان پيشه خود كرد و در كمال بى شرمى گفت: فَبِعِزَّتِكَ لاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ. إِلاَّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ2؛ به عزّتت سوگند، همه آنان را گمراه خواهم كرد؛ مگر بندگان ويژه و برگزيده‌ات از آنان.

مفهوم صحيح ايمان

از قرآن استفاده مى‌شود كه ايمان امرى قلبى و با اراده و خواست انسان هم آهنگ است و گرچه از علم و معرفت متمايز است، اما براى تحقق آن بايد معرفت و آگاهى كسب كرد و علم شرط لازم براى ايمان است و ايمان بدون معرفت متزلزل و ناپايدار خواهد بود، از اين رو برخى از آيات قرآن به لزوم شناخت و معرفت در تحقق ايمان دلالت دارند: بَلِ اتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَهْوَاءَهُمْ بَغَيْرِ عِلْم فَمَنْ يَهْدِى مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ...3؛ ولى ظالمان بدون علم و آگاهى، از هوى و هوس هاى خود پيروى كردند، پس چه كسى مى‌تواند آنان را كه خدا گمراه كرده است هدايت كند.


1. قيامت، 5.

2. ص، 82 ـ 83.

3. روم، 29.

أَلَّذِينَ ءَاتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمْ...1؛ كسانى كه كتاب آسمانى به آنان داده ايم، او (پيامبر) را همچون فرزندان خود مى‌شناسند.

از جمله آياتى كه دلالت بر همراه گشتن ايمان با شناخت و معرفت دارد، آيه‌اى است كه خداوند در آن خشيت را كه از آثار ايمان است، برخاسته از علم و آگاهى به مقام خداوند مى‌داند: إِنَّمَا يَخْشَ اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ2.

علاوه بر شناخت و معرفت، در تحقق ايمان لازم است كه شرايط روحى و روانى براى پذيرش حق مساعد باشد و صفحه دل آلوده به تكبر و لجاجت نگردد. بنابراين، براى تحقق ايمان، بايد در دو زمينه كوشيد: نخست در زمينه تقويت شناخت و دوم، در زمينه انگيزش ميل فطرى خويش به ايمان. ابتدا بايد تصديق قلبى در ما فراهم آيد و سپس پذيرش و تسليمى كه برخاسته از روح خضوع و سرسپردگى و تمايل آگاهانه به حق است. نتيجه اين‌كه ايمان عبارت است از اين‌كه دل چيزى را كه عقل و ذهن تصديق كرده، بپذيرد و بخواهد به همه لوازم آن ملتزم شود و تصميم اجمالى بر انجام لوازم عملى آن بگيرد. ايمان راستين و واقعى وقتى در انسان پديد مى‌آيد كه وى ملتزم به آثار و لوازم عملى ايمان باشد. همچنان كه وقتى كسى پذيرفت آتش سوزاننده است، دست خود را به آن نزديك نمى‌كند و دست نزدن به آتش از لوازم انفكاك ناپذير اعتقاد به سوزانندگى آتش است؛ همين طور لازمه ايمان التزام به مقتضيات و ملزومات ايمان است. بنابراين، نمى‌شود كه انسان به خداوند و پيامبر او ايمان داشته باشد، اما به آنچه پيامبر از جانب خداوند آورده عمل نكند. پس ايمان منوط و مشروط به شناخت است، ولى نه عين علم است و نه لازم دايمى آن.

بى ترديد در مقابل پذيرش و گرايش اختيارى به حق، روحيه طغيان و سركشى و ستيز با حق قرار دارد كه كفر ناميده مى‌شود و از اين رو، كفر برخاسته از عناد و مقاومت در برابر حق


1. بقره، 146.

2. فاطر، 28.

است و الا اگر فطرت انسان سالم بماند و تسليم خواسته هاى نفسانى نگردد، پس از آگاه شدن به حق به انكار و مقاومت در برابر آن نمى‌پردازد.

درباره حقيقت ايمان در برخى از روايات آمده است: حَقِيقَةُ الاِْيمانِ هُوَ تَصْدِيقٌ بِالْجَنَانِ وَ إِقْرارٌ بِالْلِسانِ وَ عَمَلٌ بِالاَْرْكانِ1؛ حقيقت ايمان تصديق با قلب و اقرار با زبان و عمل با اعضاى بدن است.

در اين روايت تعريف حقيقى ايمان ذكر نشده بلكه ايمان به وسيله لوازمش تعريف شده؛ چنان كه در بسيارى از علوم گاه در مقام تعريف از حقيقتى، تعريف حقيقى كه در برگيرنده فصل حقيقى است ارائه نمى‌شود و آن حقيقت به وسيله لوازم و اوصافش معرفى مى‌شود؛ مثلاً درتعريف انسان گفته مى‌شود: «حيوان ناطق». مسلماً اين تعريف حقيقى انسان نيست، چون ناطق فصل حقيقى انسان نيست، تا بتواند حقيقت انسان را ارائه كند. تصديق قلبى، اعتراف زبانى و عمل از لوازم ايمان هستند و تا حدودى ما را به ماهيّت ايمان رهنمون مى‌شوند و هم سويى عنصر معرفت با گفتار و عمل را در بروز و ظهور ايمان نمودار مى‌سازند. با اين لحاظ و با توجه به اين‌كه جايگاه ايمان ـ كه همان معرفت قلبى همراه با تسليم است ـ قلب مى‌باشد، گفتار و رفتار متناسب، از وجود ايمان پرده بر مى‌دارند. به واقع، ايمان چون درختى است كه وقتى ريشه دوانيد و قدرت يافت و از آفات مصون ماند، به محصول مى‌نشيند و ميوه و محصولش در دست، گوش، چشم و دهان و ساير اعضا كه شاخ و برگ ايمان هستند، ظاهر مى‌گردد. پس اگر فراورده هاى ايمان در رفتار و اعمال انسان بروز نداشت، بدان معناست كه ايمان در قلب انسان مستقر نگشته است و دل به آفت مبتلاست؛ چنان كه قرآن درباره مدعيان دروغين ايمان مى‌فرمايد: قَالَتِ الاَْعْرَابُ ءَامَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الاِْيَمانُ فِى قُلُوبِكُمْ...2؛ باديه نشينان گفتند: ايمان آورده ايم، بگو: ايمان نياورده ايد، بلكه بگوييد: اسلام آورديم و هنوز ايمان وارد قلب شما نشده است.


1. بحارالانوار، ج 68، ص 316.

2. حجرات، 14.

البته آنچه ذكر شد، مربوط به شرايط عادى است و الا در شرايط استثنايى و تقيه گاهى براى حفظ مصالح مهم‌تر لازم است كه انسان بر خلاف اعتقاد خود سخن گويد؛ چنان كه عمار ياسر وقتى در چنگ مشركان گرفتار آمد و جانش در خطر قرار گرفت، بر خلاف پدر و مادرش كه زبان به توحيد و ستايش پيامبر(صلى الله عليه وآله) گشودند و در نتيجه در زير شكنجه شهيد شدند، به ظاهر از رسول خدا برائت جست و در نتيجه از چنگ آنان نجات يافت. بى ترديد چنين اظهار نظرى كه از روى اكراه و اجبار صورت مى‌گيرد خدشه‌اى در ايمان انسان وارد نمى‌كند؛ خداوند در اين باره مى‌فرمايد:

مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِة وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاِْيمَانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ1؛

كيست كه پس از ايمانش به خدا كافر شود، مگر آن‌كه به ناخواه وادار شود (كه سخنى خلاف ايمانش بگويد) در حالى كه دلش به ايمان آرام است، و ليكن هر كس كه سينه را براى پذيرش كفر گشود، پس خشم خدا بر آن‌هاست و آنان را عذابى است بزرگ.

تشكيكى بودن ايمان

نبايد از نظر دور داشت كه گرچه با تحقق حداقل و نصاب ايمان در انسان و بقاى آن سعادت انسان تأمين مى‌گردد، اما با توجه به اين‌كه ايمان داراى مراتب است و برخوردارى از مراتب عالى تر، ظرفيّت وجودى انسان را بالا مى‌برد و او را قرين كمال برتر و عالى ترى مى‌كند و به همين ميزان فرجام او با سعادت و عظمت بيشترى همراه خواهد گشت، بايسته است كه شخص در كسب مراحل برتر ايمان بكوشد، خداوند متعال درباره برخوردارى ايمان از مراتب


1. نحل، 106.

تكاملى مى‌فرمايد: هُوَ الَّذِى أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِى قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ1؛ اوست كه آرامش بر دل هاى مؤمنان نازل كرد تا ايمانى بر ايمانشان بيفزايد.

با توجه به مراتب تكاملى ايمان، طبيعى است كه عالى ترين و كامل ترين مرتبه ايمان، خالص ترين مرتبه آن است و در كسانى كه به اين درجه از ايمان نرسيده‌اند رگه هايى از شرك وجود دارد و با توجه به معناى وسيع توحيد، مى‌توان دريافت كه مرتبه كامل ايمان براى عموم مردم حاصل نمى‌گردد و بسيار كم شمارند كسانى كه به اين مرحله رسيده‌اند: اندكند كسانى كه فقط از خداوند خوف دارند و تنها به او اميد دارند؛ چه رسد اعتقاد به آن مرتبه بلندى از توحيد كه تنها براى اولياى الهى ميسّر مى‌شود كه در پرتو آن، اصلا وجود استقلالى براى غير خداوند قايل نيستند و فقط براى خداوند استقلال قايلند.

پس كسانى كه در مراحل آغازين ايمان قرار دارند و هنوز توان و اراده كافى براى مقاومت در برابر تمايلات نفسانى و تن دادن به همه لوازم ايمان ندارند، ممكن است اسير نفس گردند و با تأثير از روحيه كفر آميخته با ايمان به لغزش و انحراف در افتند. اين قبيل افراد كه ايمانشان به كفر و شرك آلوده است و به توحيد خالص نرسيده‌اند، بايد بكوشند كه از شرك رهايى يابند و هواى نفس خويش را كنترل كنند و مواظب باشند كه كاملا ايمان از دل آن‌ها زدوده نگردد و بدانند كه با حفظ و تكيه بر همان ايمان ضعيف، انسان مى‌تواند به تدارك و جبران كردار زشت خويش همّت گمارد و با اظهار پشيمانى از گناهان، مسير اصلاح نفس خويش را بپيمايد. اما اگر به اصلاح نفس و تدارك گناهان نپرداخت، رفته رفته، ايمانش از بين مى‌رود؛ بسان نهال نورسته‌اى كه به جاى آن‌كه تقويت شود تا ريشه بدواند و رشد كند، به پايش سم بريزند تا خشك گردد.

وقتى ايمان رشد مى‌كند كه انسان علاوه بر افزايش علم و معرفت و باورهاى دينى خود، به انجام عمل صالح نيز همّت گمارد؛ چون عمل صالح عامل مهمّى در رشد ايمان به شمار مى‌آيد. بر اين اساس، با مقايسه بين استحكام ايمان برخى از عوام و افراد كم سواد با سستى


1. فتح، 4.

ايمان برخى از تحصيلكردگان، ما به اين حقيقت رهنمون مى‌شويم كه چون آن افراد كم سواد به همان مسائل اعتقادى، عبادى و شعاير دينى كه مى‌دانند و در شعاع درك و فهم آن‌ها قرار گرفته ملتزم و پايبند هستندو در عمل كوتاهى نمى‌كنند؛ ايمانشان قوى است. در مقابل، برخى از تحصيل كرده ها با اين‌كه از دانش و علم بيشترى برخوردارند، اما چون به لوازم علم و
ايمان خويش ملتزم نيستند و اهل عمل نمى‌باشند و محيط زندگى آن‌ها نيز ناسالم است، به تدريج ضعف و تزلزل در ايمانشان رخنه مى‌كند و در نهايت ممكن است بكلّى بى ايمان گردند.

نكته‌اى كه از لابلاى كلمات ما به دست مى‌آيد وبر آن تأكيد داريم اختيارى بودن ايمان است و براى تأييد اين ادعا مرورى بر چند آيه خواهيم داشت:

وَ ءَامِنُوا بِمَا أَنْزَلْتُ مُصَدِّقاً لِمَا مَعَكُمْ وَ لاَ تَكُونُوا أَوَّلَ كَافِر بِهِ...1؛ و به آنچه نازل كرده‌ام (قرآن) ايمان بياوريد كه نشانه هاى آن با آنچه در كتاب هاى شماست مطابقت دارد و نخستين كافر به آن نباشيد.

(بى ترديد امر به ايمان و نهى از كفر نشان گر اختيارى بودن آن‌ها و آزاد بودن انسان در گزينش هر يك از آن دو است)

2ـ در آيه ديگر، كفار مورد نكوهش قرار گرفته‌اند و به آن‌ها وعده عذاب داده شده است و بى ترديد نكوهش كفر نشان گر اختيارى بودن كفر و در نتيجه اختيارى بودن ايمان است: إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ءَامَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفراً لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لاَ لِيَهْدِيَهُمْ سَبِيلا2؛ كسانى كه ايمان آوردند و سپس كافر شدند، باز هم ايمان آورند و ديگر بار كافر شدند، سپس به كفر خود افزودند، خدا هرگز آن‌ها را نخواهد بخشيد و آن‌ها را به راه (راست) هدايت نخواهد كرد.


1. بقره، 41.

2. نساء، 137.

وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ...1؛ و كيست كه از كشتن ابراهيم روى بگرداند مگر آن‌كه نادان و نابخرد است.

كاربرد فعل ارادى «روى گردانى» در آيه فوق، دلالت بر اختيارى بودن ايمان و كفر دارد.

متعلقات ايمان

يكى از مباحثى كه در بررسى ايمان مطرح مى‌گردد، مبحث متعلّقات ايمان است و شايسته است كه براى شناسايى متعلّقات ايمان بنگريم كه خداوند، در قرآن، متعلّقات ايمان را چگونه معرفى مى‌كند. در برخى از آيات قرآن، ايمان مطلق و بدون متعلّق ذكر شده است؛ از جمله آيه: مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِنْ ذَكَر أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيوةً طيِّبَةً...2؛ هر كس از مرد و زن كه كارى نيك و شايسته كند در حالى كه مؤمن باشد هر آينه او را به زندگانى پاك و خوشى زنده بداريم.

برخى از افراد منحرف و مغرض، براى نيل به مقاصد خويش، در صدد سوء استفاده از اين قبيل آيات برآمدند و به تأويل آن‌ها پرداختند و از پيش خود، متعلق هايى را براى ايمان معرفى كردند. از جمله برخى هدف را به عنوان متعلّق ايمان ذكر كرده و گفتند: منظور از ايمان كه در قرآن روى آن تكيه شده، ايمان به هدف است و هر كس به هدف خود ايمان داشته باشد مصداق آن آيات خواهد بود. در زمينه هدف نيز برداشت هايى مادى و نادرست از آن ارائه داده‌اند كه با اعتقادات اصيل اسلامى سازگارى ندارد.

در مقابل دسته اول از آيات قرآن، در پاره‌اى از آيات، متعلّق ايمان ذكر شده است و براى سد شدن مسير سوء استفاده از آيات قرآن ضرورت دارد كه به بررسى متعلّقات ايمان كه قرآن به آن‌ها تصريح دارد بپردازيم:


1. بقره، 130.

2. نحل، 97.

1ـ غيب1

در قرآن حدود شصت بار واژه غيب به كار رفته كه در تقابل با عالم شهادت و به معناى اَخبار و امور نهان است كه خداوند از آن‌ها آگاه است و مستقيماً با انسان ارتباطى ندارد. در قرآن تنها در يك آيه غيب به عنوان متعلّق ايمان ذكر شده (گرچه در سراسر قرآن فراوان ايمان به مصاديق غيب، از قبيل اللّه و ملايكه ذكر شده) است: الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلوةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ2؛ (پرهيزكاران) كسانى هستند كه به غيب (آنچه از حس پوشيده و نهان است) ايمان مى‌آورند و نماز را برپا مى‌دارند و از آنچه روزى شان كرده‌ايم انفاق مى‌كنند.

2ـ اللّه

در بسيارى از آيات، با تعابير گوناگون، ايمان به الله ذكر شده است. بنابراين، قطعاً «الله» از متعلّقات ايمان، بلكه از نظر رتبه و درجه والاترين و مهم ترين متعلّق ايمان است كه بدون اعتقاد به او، ايمان تحقق نخواهد يافت. در بسيارى از آيات، ايمان به اللّه همراه با ايمان به آخرت و رسالت و ساير متعلّقات ايمان ذكر شده است و در برخى موارد مطلق و به تنهايى آمده، از جمله آيه: وَ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يَعْمَلْ صَالِحاً يُدْخِلْهُ جَنَّات تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهَارُ...3؛ و هر كه به خدا ايمان آورد و كار شايسته كند، او را به بهشت هايى در آرد كه از زير آن‌ها جوى ها روان است.

3ـ معاد

بى ترديد در نظام اعتقادى موحّدان، معاد از جايگاه ويژه و برجسته‌اى برخوردار است و از


1. «غيب» مصدر فعل «غاب» و به معناى از ديده نهان شدن است؛ اما اين واژه غالباً به معناى اسم فاعل خود؛ يعنى «غايب» به كار مى‌رود و مطلق نهان شدن از حواس در آن منظور است، نه فقط نهان بودن از ديده. (راغب اصفهانى، مفردات القرآن، ص 381.)

2. بقره، 3.

3. طلاق، 11.

اين رو به عنوان يكى از متعلّقات ايمان ذكر شده و در قرآن، پس از توحيد، توجه زيادى به آن شده و حدود يك سوم آيات قرآن به آن اختصاص يافته است. اين توجه شايان با عنايت به نقش اساسى معاد است كه در شمار سه اصل محورى اعتقادات دينى ما قرار دارد؛ يعنى توحيد و شناخت اوصاف خداوند، سپس تصديق نبوّت عامّه و خاصّه و در نهايت اعتقاد به معاد. از جمله آياتى كه در آن معاد به عنوان متعلّق ايمان ذكر شده آيه 69 از سوره مائده است:

إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ الَّذِينَ هَادُوا وَ الصَّابِئُونَ وَ النَّصَارَى مَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَْخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ؛ همانا كسانى كه ايمان آوردند و كسانى كه يهودى شدند و صابئان و مسيحيان هر كه به خدا و روز جزا ايمان آورد و كار نيك و شايسته كند نه بيمى بر آنان باشد و نه اندوهگين شوند.

4ـ رسالت

يكى از متعلّقات ايمان، رسالت است كه در برخى از آيات قرآن بدان توجه شده است؛ از جمله آيه: فأَمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِىِّ الاُْمِّىِّ الَّذِى يُؤْمِنُ بِاللِّهِ وَ كَلِمَاتِهِ وَاتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ1؛ پس ايمان بياوريد به خدا و فرستاده اش، آن پيامبر درس ناخوانده‌اى كه به خدا و سخنانش ايمان دارد و از او پيروى كنيد تا هدايت شويد.

5ـ كتاب هاى آسمانى

وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ مَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ بِالاَْخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ2؛ و (پرهيزكاران) آنان كه به آنچه بر تو نازل شده و آنچه پيش از تو فرو فرستاده شده ايمان مى‌آورند و به جهان واپسين بى گمان باور دارند.


1. اعراف، 158.

2. بقره، 4.

6ـ امامت

إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللُّهُ وَ رَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلوةَ وَ يُؤْتُؤنَ الزَّكَوةَ وَ هُمْ رَاكِعُونَ1؛ همانا دوست و سرپرست شما خداست و پيامبرش و كسانى كه ايمان آورده‌اند، آنان كه نماز را برپا مى‌دارندو زكات مى‌دهند در حالى كه در ركوعند.

بر اساس روايات فراوان و متواتر، حضرت على(عليه السلام) در مسجد و در حضور پيامبر و يارانش مشغول نماز بودند كه نيازمندى به مسجد آمد و درخواست كمك كرد، اما پاسخى نشنيد تا اين‌كه حضرت على(عليه السلام) در حال ركوع نماز دست خويش را به سوى آن فقير دراز كردند و انگشتر خويش را به او بخشيدند. چيزى نگذشت كه فرشته وحى بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نازل شد و آيه فوق را به ايشان ابلاغ كرد. در آن آيه خداوند هم از عمل ارزشمند على(عليه السلام)ستايش مى‌كند و هم مؤمنان را به ايمان آوردن به آن حضرت و پذيرش امامت ايشان دعوت مى‌كند.

7ـ ملايكه

لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَْخِرِ وَ الْمِلاَئِكَةِ وَ الْكِتَابِ وَ النَّبِيين...2؛ نيكى (تنها) آن نيست كه (به هنگام نماز) روى خود را به سوى مشرق و (يا) مغرب كنيد، بلكه نيكى (و نيكوكار) كسى است كه به خدا و روز رستاخيز و فرشتگان و كتاب و پيامبران ايمان آورده باشد.

با بررسى مجموع آياتى كه در زمينه متعلّقات ايمان نازل شده، مى‌توان متعلّق هاى ايمان را در توحيد، معاد و نبوّت ـ كه اصول عقايد شناخته مى‌شوند ـ منحصر دانست و ساير متعلّقات


1. مائده، 55.

2. بقره، 177.

را فرع آن‌ها و مرتبط با آن‌ها قلمداد كرد. چرا كه با ايمان به نبوّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ايمان به قرآن، ايمان به كتب آسمانى پيشين كه قرآن به حقانيّت آن‌ها اذعان دارد و نيز ايمان به امامت كه در امتداد رسالت قرار دارد و قرآن و پيامبر به آن توصيه كرده‌اند، ضرورت مى‌يابد. در واقع، در ضمن ايمان به رسالت، ايمان به كتب آسمانى و امامت تحقق مى‌يابد. ملايكه نيز مستقلا متعلّق ايمان قرار نگرفته‌اند، بلكه ايمان به فرشتگان به معناى ايمان به اين حقيقت است كه فعل و تدبير الهى و نزول وحى و كتب آسمانى بر پيامبران به واسطه فرشتگان صورت پذيرفته و آن‌ها وسايط فيض الهى‌اند.

بنابراين، مى‌توان گفت كه منظور از ايمان در قرآن، ايمان به سه اصل است كه اساسى ترين آن‌ها ايمان به اللّه است كه اگر اين ايمان كامل و جامع باشد، ايمان به دو اصل ديگر را نيز پوشش مى‌دهد؛ زيرا چون خداوند ربّ انسان است و به مقتضاى ربوبيّت او را هدايت مى‌كند و اين هدايت بى ترديد از طريق وحى صورت مى‌پذيرد، پس ايمان به الله متضمن ايمان به نبوّت نيز خواهد بود. چنان كه عدل خداوند اقتضا مى‌كند كه بين مؤمن و كافر، متّقى و فاسق فرق نهاده شود و هر كدام به پاداش مناسب با رفتار نيك خود و يا كيفر متناسب با كردار زشت و ناپسند خويش برسند و قطعاً اعطاى پاداش كافى به نيكوكاران و كيفر لازم به بزهكاران جز در قيامت ممكن نيست، پس ايمان به خدا و عدل او متضمن ايمان به معاد نيز خواهد بود.1

اشاره‌اى به مفهوم كفر و نسبت رفتار با ايمان و كفر

پس از بيان مفهوم صحيح ايمان و متعلّقات آن، مفهوم كفر و متعلّقات آن نيز روشن مى‌گردد، چرا كه واژه كفر در مقابل ايمان قرار دارد و اين واژه گاهى بر عدم ملكه ايمان اطلاق مى‌گردد و نداشتن ايمان ـ خواه در اثر شك و جهل بسيط و يا در اثر جهل مركب و خواه در اثر وجود گرايش وجودى كه در قالب انكار عمدى و عنادآميز بروز مى‌يابد ـ كفر ناميده مى‌شود، و گاهى كفر بر قسم اخير؛ يعنى جحد و عناد اطلاق مى‌گردد كه امرى وجودى و ضدّ ايمان به


1. آيت الله مصباح يزدى، اخلاق در قرآن، ج 1، صص 140 ـ 144.

شمار مى‌رود. جامع ترين آيه‌اى كه موارد و متعلّقات كفر را گرد آورده، آيه 136 از سوره نساء است كه مى‌فرمايد: ... وَ مَنْ يَكْفُرْ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ الاَْخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلا بَعِيداً؛ و هر كه به خدا و فرشتگان و كتاب ها و فرستادگان و روز واپسين كافر شود به راستى گمراه گشته، گمراهى دور (از حق).

گذشته از ايمان و كفر اصطلاحى و احكام ظاهرى آن دو، بايد توجه داشته باشيم كه رفتار اختيارى انسان يا در زمره ايمان قرار مى‌گيرند و يا كفر و حد وسطى بين كفر و ايمان وجود ندارد و تحقّق ارزش و صفت مثبت و يا منفى اخلاقى به وسيله انگيزه هاى نفسانى كه در قالب ايمان و كفر جاى مى‌گيرند، انجام مى‌پذيرد و سعادت و يا شقاوت انسان در گرو حقايق باطنى است. بر اين اساس، چون نفاق چيزى جز كفر باطنى و ايمان ظاهرى نيست، منافقان كه در باطنشان كفر وجود دارد در زمره كفار قرار مى‌گيرند.

پس هر رفتار و نگرشى كه از ايمان انسان بكاهد و باعث سست شدن اعتقادات او گردد، در راستاى كفر قرار مى‌گيرد و در صورتى كه آن رفتار و حالات در قلب انسان ريشه بدوانند، شخص به كفر مطلق آلوده مى‌گردد و ايمانش از اساس زايل مى‌شود. در اين راستا، همان طور كه تعلّق به دنيا و امور مادى اگر تا هنگام مرگ در انسان باقى بماند، ممكن است موجب گردد كه كافر از دنيا برود (چون در هنگام مرگ احساس او اين است كه خداوند او را از محبوب و تعلقاتش جدا مى‌كند و با احساس دشمنى با خداوند جان مى‌دهد)، هم چنين روحيه انكار حق وقتى به ملكه و خصيصه‌اى ثابت و ريشه دار در وجود انسان تبديل گرديد، ممكن است به كفر و انكار حقايق دينى منجر شود و شخص براى حفظ موقعيّت خود حاضر مى‌گردد حقايق دين را انكار كند. پس بايد كوشيد كه روحيه تسليم در برابر خداوند را در خويش بپرورانيم و اگر اشتباه و انحرافى از ما سر زد، به صراحت به آن اعتراف كنيم؛ در اين صورت ايمان ـ كه مقوّم آن تسليم در برابر خداوند است ـ در ما تقويت مى‌گردد.

رابطه ايمان و عمل

پس از پى بردن به مفهوم ايمان و شناخت متعلّقات آن، ضرورت دارد كه با رابطه ايمان و عمل نيز آشنا گرديم؛ اما قبل از آن مرورى خواهيم داشت بر مفهوم عمل و نيز مشخص مى‌كنيم كه كدام يك از آن دو اصالت دارند.

عمل گاه تنها بر رفتار و عمل خارجى ـ كه تصرف در اشياء و بدن است ـ اطلاق مى‌گردد؛ مثل نشستن، برخاستن، خوردن و از اين قبيل. گاهى از آن معناى وسيع ترى ارائه مى‌دهند كه شامل فعاليت هاى ذهنى وقلبى نيز مى‌شود؛ مثلاً تفكر و مشاهده كردن را نيز شامل مى‌شود. گاهى تا آنجا در گستره و معناى عمل توسعه داده مى‌شود كه شامل گرايش ها و توجّهات قلبى و از جمله ايمان نيز مى‌شود. اما اصطلاح عرفى عمل تنها شامل رفتار و اعمال خارجى مى‌شود و شامل فكر كردن و نيز تسليم و توجه قلبى نمى‌شود. حتّى در نگرش عرف، سخن گفتن نيز عمل به شمار نمى‌آيد، از اين جهت گفته مى‌شود: قول و عمل و بر سخن گفتن عمل اطلاق نمى‌گردد. بر اين اساس، هم آهنگى و يا عدم هم آهنگى بين گفتار و كردار به عنوان يك بحث ارزشى مورد توجه است. بنابراين، ايمان كه نوعى معرفت همراه با تسليم قلبى در برابر خداوند است از عمل متفاوت و متمايز است و حتّى عمل جزء و مقوّم آن نيز به شمار نمى‌آيد. چه اين‌كه قرآن نيز تمايز آن دو را تأييد مى‌كند و بررسى آياتى كه در آن‌ها واژه عمل مستقلا در كنار واژه ايمان آمده مبيّن تفاوت و مغايرت مفهومى آن دو مى‌باشد. البته بايد توجه داشت كه خارج بودن عمل از ماهيّت ايمان به معناى بى اهميّت بودن عمل نيست، بلكه در جاى جاى قرآن دعوت به عمل صالح شده و نقش عمل تا آنجاست كه مى‌توان آن را ثمره ايمان شمرد:

فَلاَ وَ رَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِى أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً1؛ به پروردگارت سوگند كه آن‌ها مؤمن نخواهند


1. نساء، 65.

بود، مگر اين‌كه در اختلافات خود تو را به داورى طلبند و سپس از داورى تو، در دل خود، احساس ناراحتى نكنند و كاملا تسليم باشند.

تمايز مفهوم ايمان با عمل روشن شد، بايد مشخص شود كه اصالت با ايمان است و يا عمل؟ آيا ايمان اصل و ملاك و محور سعادت انسان است و يا عمل؟ چنان كه پيش از اين بيان كرديم، سير الى اللّه و تقرّب به خداوند توسّط قلب انجام مى‌پذيرد و بدن به عنوان يك موجود جسمانى، سيرى معنوى به سوى اللّه ندارد و سير آن مكانى است. پس با توجه به اين‌كه سير الى اللّه اصالتاً از قلب است، آنچه مستقيماً به قلب مربوط مى‌شود اصالت دارد و شكى نيست كه ايمان رابطه مستقيم با قلب دارد، نه عمل خارجى: آنچه به خداوند مى‌رسد روح عمل است، نه شكل ظاهرى آن. پس اگر كارى هر چند بزرگ براى غير خداوند انجام پذيرد، ارزش ندارد. با توجه به اصالت داشتن ايمان، در برخى از روايات آمده است كه اگر ايمان انسان تا دم مرگ باقى بماند، او اهل سعادت خواهد بود؛ گرچه گناهان فراوانى مرتكب شده باشد. البته اگر در دنيا به تدارك و جبران گناهان خويش همّت گمارد و استغفار كند، بخشوده مى‌شود، والا در برزخ كيفر گناهان خويش را تحمّل مى‌كند؛ ولى در نهايت به پاس ايمانى كه دارد اهل سعادت و بهشت مى‌گردد.

دليل ديگر اصالت داشتن ايمان اين است كه از ديدگاه اسلام، هر عملى در سايه ايمان به خدا ارزش مى‌يابد و كارى ارزش‌مند است كه ناشى از نيّت الهى باشد و چنين نيّتى كه ارتباط با خدا را تحقق مى‌بخشد، از كسانى سر مى‌زند كه براى خداوند و يا ترس از عذاب و يا اميد به پاداش وى كارى را انجام دهند. پس حتماً بايد ايمان به خدا و روز جزا داشته باشند، زيرا تا كسى ايمان به خداوند نداشته باشد، نمى‌تواند كارى را براى او انجام دهد؛ و تا ايمان به قيامت نداشته باشد كه روز حساب و پاداش و كيفر است، نمى‌تواند براى اميد به پاداش خداوند و يا ترس از عذاب وى كارى انجام دهد.

اكنون لزوم ارتباط و نحوه ارتباط ايمان با عمل نيز روشن گرديد و مشخص شد همان طور كه بين ايمان و علم ارتباط ضرورى و تنگاتنگى وجود دارد، بين ايمان و عمل نيز ارتباط

ضرورى وجود دارد؛ با اين تفاوت كه علم بخشى از ايمان و مقوّم آن است؛ يعنى تا چيزى متعلَّق معرفت و علم قرار نگيرد، ايمان به آن معنايى ندارد و پس از معرفت و علم انسان مختار است كه ايمان بياورد و يا نيارود. اما عمل مقوّم ايمان نيست، بلكه ايمان مقتضى عمل است و عين آن نيست و در واقع عمل از لوازم خارجى و مكمّل ايمان است و ريشه و جهت بخشنده به آن است و صلاح و شايستگى و حسن فاعلى فعل، بستگى به ايمان دارد. اگر عملى از ايمان به خداوند سرچشمه نگيرد، در سعادت حقيقى انسان تأثير نخواهد داشت؛ گرچه كردارى نيكو باشد و منافع زيادى در دنيا براى خودش يا ديگران در پى داشته باشد: وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرَاب بِقِيعَة يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً حَتّى إِذَا جَاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسَابَهُ...1؛ كسانى كه كفر ورزيدند، اعمالشان چون سرابى است در بيابانى هموار كه تشنه آن را آب پندارد تا چون بدان جا رسد چيزى نيابد و خداى را نزد آن يابد كه حساب (كيفر) او را تمام بدهد.

مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ كَرَمَاد اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِى يَوْم عَاصِف لاَ يَقْدِرُونَ مِمَّا كَسَبُوا عَلى شَىْء...2؛ داستان اعمال كسانى كه به پروردگارشان كفر ورزيدند داستان خاكسترى است كه بادى سخت در روزى طوفانى بر آن بوزد، كه بر هيچ چيزى از آنچه كرده‌اند دست نتوانند يافت.

وَ قَدِمْنَا إِلى مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَل فَجَعَلْنَاهُ هَبَآءً مَنْثُوراً3؛ و به كارهايى كه كردند پردازيم و آن را (همچون) گردى پراكنده كنيم.

مقدمات دست يابى به مقام قرب

روشن شد اولين قدمى كه انسان در سير تكاملى خود به سوى كمال نهايى؛ يعنى قرب خداى متعال بر مى‌دارد ايمان است و اين قدم ريشه قدم هاى بعدى و روح همه مراحل استكمال انسان مى‌باشد.


1. نور، 39.

2. ابراهيم، 18.

3. فرقان، 23.

قدم دوم در سير تكاملى انسانى، فعاليتى است كه دل بعد از ايمان به خدا و بدون دخالت اعضاء و جوارح انجام مى‌دهد؛ يعنى توجه به خدا و اظهار عجز و ذلّت در برابر او كه از آن به ذكر و ياد پروردگار تعبير مى‌شود. اين توجه هر قدر قوى‌تر و متمركزتر باشد، در پيشرفت انسان مؤثرتر است و چه بسا يك لحظه توجه كامل قلبى از سال ها عبادت بدنى و ظاهرى مؤثرتر باشد: وَاذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ1؛ و خداى را بسيار ياد كنيد، باشد كه رستگار شويد.

قدم سوم، اعمال باطنى ديگرى است كه انسان با ياد خدا انجام مى‌دهد؛ مانند تفكر در آيات الهى و نشانه هاى قدرت و عظمت و حكمت او و بى ترديد دوام ذكر و فكر موجب تعلّق قلب و محبت مى‌شود: أَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَاماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِى خَلْقِ السَّمَواتِ وَ الاَْرْضِ...2؛ كسانى كه خدا را ايستاده و نشسته و بر پهلوها (خوابيده) ياد مى‌كنند و در آفرينش آسمان ها و زمين مى‌انديشند.

سپس نوبت به اعمال بدنى گوناگون مى‌رسد. به عبارت ديگر، تصميم اجمالى كه لازمه ايمان است در مظاهر گوناگون و در قالب اراده هاى تفصيلى و جزئى جلوه گر مى‌شود. اين اراده ها كه از يك نظر فرع اراده اصلى است، موجب تقويت ذكر و ايمان مى‌گردد: أَقِمِ الصَّلوةَ لِذِكْرِى3؛ نماز را براى ياد من به پاى دار.

و در جاى ديگر مى‌فرمايد: إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ...4؛ سخن (و اعتقاد) نيكو و پاك به سوى او بالا مى‌رود و كردار نيك و شايسته آن را بالا مى‌برد.

همچنان كه اگر اراده‌اى بر خلاف مقتضاى ايمان بود و عملى بر خلاف مقتضاى ايمان انجام گرفت، تدريجاً موجب ضعف ايمان مى‌گردد. (چون ملازمه‌اى بين ايمان و عمل نيست و تنها ايمان مقتضى عمل است، وقتى مؤمنى عمل صالح انجام نمى‌دهد و معصيت مى‌كند،


1. جمعه، 10.

2. آل عمران، 191.

3. طه، 14.

4. فاطر، 10.

ايمان او ضعيف مى‌گردد، اما از اساس نابود نمى‌گردد. پس ايمان فى الجمله با معصيت جمع مى‌گردد؛ بر خلاف ديدگاه برخى از گروه هاى معتزله كه معتقد بودند ايمان علت تامه عمل صالح است و ممكن نيست با معصيت جمع گردد و اگر كسى مرتكب گناه كبيره شد، كافر گرديده است.) پس رابطه ايمان و عمل درست مانند رابطه‌اى است كه ميان ريشه گياه و اعمال و كنش هاى نباتى وجود دارد. يعنى چنان كه جذب مواد غذايى مفيد موجب رشد ريشه و استحكام آن، و جذب مواد سمّى و زيان بار موجب ضعف و سرانجام خشكيدن ريشه درخت مى‌گردد، هم چنين كردارهاى شايسته عامل مؤثر در دوام و استحكام ايمان، و اعمال ناشايست و ارتكاب گناهان موجب ضعف و سرانجام خشكيدن ريشه ايمان مى‌گردد: فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقاً فِى قُلُوبِهِمْ إِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِمَا أَخْلَفُوا اللَّهَ مَا وَعَدُوهُ وَ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ1؛ پس در دل هاى آنان تا روزى كه به ديدار او رسند (مرگ يا رستاخيز) نفاقى از پى در آورد، از آن رو كه با خدا در آنچه پيمان بسته بودند خلاف كردند و بدان سبب كه دروغ مى‌گفتند.

منافقان گفتند اگر خداوند ما را از مال برخوردار سازد، بخشى از آن را در راه او انفاق مى‌كنيم؛ اما به وعده خود عمل نكردند و در نتيجه، خلف وعده آنان موجب مبتلا گشتن به نفاق و سست گشتن ايمانشان شد.

در جاى ديگر، خداوند درباره فرجام اسف بار بدكرداران مى‌فرمايد: ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الّذِينَ أَسَاؤُا السُّوأَى أَنْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَ كَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِءُونَ2؛ سپس سرانجام كسانى كه كارهاى بد كردند اين شد كه آيات خدا را دروغ انگاشتند و بدان ها استهزا مى‌كردند.

اگر به رفتار معصيت كاران بنگريم در مى‌يابيم كه چگونه معصيت پايه هاى ايمان را سست مى‌كند و به تدريج با اصرار بر معصيت و پافشارى بر انجام آن، كار انسان به كفر مى‌انجامد؛ مثلاً در آغاز تمايلات جنسى در جوانى شدّت مى‌گيرد و او مقاومت مى‌كند، اما پس از مدّتى ياراى مقاومت در برابر گناه را از دست مى‌دهد و دامن خويش را به آن آلوده مى‌كند؛ ولى


1. توبه، 77.

2. روم، 10.

چون تازه به گناه و فساد آلوده گشته از كردار ناشايست خويش پشيمان و شرمنده مى‌شود. اما رفته رفته با اصرار بر آن گناه، در پلشتى و زشتى عمل خود شك مى‌كند و سعى مى‌كند كه از طريقى گناه خويش را موجّه و صحيح بنماياند و چه بسا در صدد بر مى‌آيد كه با سوء استفاده از منابع مذهبى، چون روايات و فتاوى راهى براى توجيه عمل خويش بيابد؛ اما وقتى اين راه را مسدود مى‌يابد و مى‌نگرد كه نمى‌تواند از طريق روايات و فتاوى عمل خويش را توجيه كند، در صحّت فتاوى و سند روايات شك مى‌كند و مثلاً مى‌گويد سند آن روايات جعلى است. اما وقتى پى برد كه سند آن روايات قطعى است، پا را فراتر مى‌گذارد و در درستى گفتار معصوم تشكيك مى‌كند و عصمت آن‌ها را زير سؤال مى‌برد و بالاخره كار او به انكار رسالت و كفر مى‌انجامد. ريشه گرفتار شدن به چنين فرجامى اين است كه او نمى‌تواند در برابر خواسته هاى نفسانى خويش مقاومت كند و به گناه آلوده نگردد و هم چنين نمى‌خواهد به عذاب و سرزنش وجدان گرفتار آيد و نمى‌خواهد همواره خود را خطا كار و گناه كار بشناسد، از اين رو در صدد توجيه كردار زشت خود بر مى‌آيد و در نهايت از اساس، آن حقايق را منكر مى‌گردد.

 

 

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org