قال علي عليه‌السلام : إِنَّهُ لَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ فَلَا تَبِيعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ امير مومنان عليه‌السلام مي‌فرمايند: همانا براي شما بهايي جز بهشت نيست، پس به کمتر از آن نفروشيد. (نهج‌البلاغه، حکمت456)

فصل هشتم

امكان ارتباط آگاهانه كامل با خداوند (3)

نقش اطاعت و بندگى در ارتباط با خدا

از جمله احاديثى كه مى‌توان از آن جهت اثبات ارتباط و تقرّب كامل به خداوند استفاده كرد، حديثى است كه مرحوم ابن فهد حلى، يكى از علماى بزرگ شيعه، آن را در كتاب عدة الداعى از طريق رسول خدا نقل كرده است كه خداوند فرمود:

يَا ابْنَ آدَمَ أَنَا غَنىٌّ لاَ أَفْتَقِرُ أَطِعْنى فى ما أَمَرْتُكَ أَجْعَلُكَ غَنِيّاً لا تَفْتَقِرُ، يَا ابْنَ آدَمَ أَنَا حَىٌّ لا أَمُوتُ أَطِعْنى فى ما أَمَرْتُكَ أَجْعَلُكَ حَيّاً لا تَمُوتُ؛ يَا ابْنَ آدَمَ أَنا أَقُولُ لِلشَّىْءِ كُنْ فَيَكُونُ أَطِعْنى فى ما أَمَرْتُكَ أَجْعَلُكَ تَقُولُ لِلشَّىْءِ كُنْ فَيَكُونُ1؛

اى فرزند آدم، من بى نيازى هستم كه نيازمند نمى‌شوم، مرا در آنچه بدان امر كرده‌ام اطاعت كن تا تو را بى نياز كنم كه نيازمند نشوى.‌اى فرزند آدم، من زنده‌اى هستم كه نمى‌ميرم، مرا در آنچه امر كرده‌ام اطاعت كن تا تو را زندگى يى بخشم كه نميرى.‌اى فرزند آدم، من به هر چه بخواهم، مى‌گويم: «باش» پس مى‌شود، مرا در آنچه امر كرده‌ام اطاعت كن تا تو را چنين سازم كه به هر چه بخواهى، بگويى «باش» پس بشود.

اين حديث كه از محتوا و مضامين بسيار عالى برخوردار است كه در فهم و تصور اذهان عادى نمى‌گنجد، از جوانب گوناگون قابل بررسى است و ما فعلا از اين زاويه كه اين حديث


1. حلى، ابن فهد؛ عدة الداعى، ص 291.

مى‌تواند شاهد و مؤيد مطلبى باشد كه با برهان عقلى ثابت شده است و آن اين‌كه انسان مى‌تواند ارتباط آگاهانه با خداوند داشته باشد و تا آنجا به خداوند تقرب جويد كه به همه گرايش هاى فطرى خويش، از جمله قدرت نامحدود، علم نامحدود، كمال و سعادت نامحدود، دست يابد و به واقع به همه خواسته هاى نامحدود خود برسد. بر اساس اين روايت، اگر بنده‌اى از خداوند اطاعت كند، به او چنان رفعت و عظمتى مى‌بخشد كه براى ما قابل فهم و تصور نيست و او را از مظاهرى از صفات خود برخوردار مى‌سازد. خداوند جلوه هايى از قدرت لايزال خود را در اختيار او مى‌نهد تا او مظهرى از قدرت الهى گردد. همان طور كه خود غنى و بى نياز است، او را برخوردار از صفت غنا مى‌سازد تا بجز خداوند به ديگران نيازمند نگردد. (چنان كه ملاحظه مى‌شود مؤمن از غنايى كه عين ذات الهى است برخوردار نمى‌گردد، بلكه خداوند مرتبه‌اى از غنا كه همان غناى از ما سوى الله است و رسيدن به آن براى مخلوق ميسور مى‌باشد، در اختيار انسان قرار مى‌دهد.)

در اينجا اين شبهه مطرح مى‌گردد كه وقتى ما در خود مى‌نگريم، نيازهاى فراوانى را براى خويش مى‌يابيم و به عيان در مى‌يابيم كه نيازمند عوامل، اسباب و پديده هاى پيرامون خود؛ نظير هوا، خورشيد و آب هستيم. تازه بجز نيازهايى كه فعلا براى ما شناخته شده‌اند، ما هنوز بسيارى از نيازمندى هاى خود را نشناخته‌ايم و بشر با پيشرفت علمى و رسيدن به مراحل عالى‌تر بر نيازهاى جديد و ناشناخته‌اى واقف مى‌گردد. از زاويه ديگر، گرچه نيازهاى بشر بى شمار و رو به فزونى هستند، اما تأمين حتّى اندكى از آن‌ها نيز دشوار است و گاهى تأمين يكى از نيازها و دسترسى به يكى از وسايلى كه براى زندگى مادى خود بدان محتاج هستيم، ساليانى تلاش و فعاليت مى‌طلبد: گاهى چندين نسل براى اختراع و دست يافتن به وسيله‌اى كه بشر بدان محتاج است و از طريق آن بخشى از نيازهايش را تأمين مى‌كند، سرمايه‌گذارى مادى و علمى مى‌كند. با اين وصف چگونه مى‌توان پذيرفت كه انسان به مقامى مى‌رسد كه ديگر نيازى به مخلوقات و عوامل پيرامون خويش ندارد و خواسته ها و نيازهاى خويش را با اراده خود تأمين مى‌كند! اگر چنين باشد كه انسان بتواند با اراده خويش هر كارى را انجام دهد و

ديگر محتاج عوامل و اسباب نباشد، معاذ الله، به مقام خدايى رسيده است و چنين امرى محال و اعتقاد به آن شرك و ناشى از جهل است.

پاسخ شبهه اين است كه دست يابى به قدرتى كه در پرتوآن انسان بدون عوامل و اسباب مادى و تنها با اراده خويش به خواسته‌اش دست يابد، ممكن است و در عين حال انسان شبيه خداوند نمى‌گردد. بهترين شاهد اين مدعا، وجود پيامبران الهى است كه با اراده خويش كارهاى خارق العاده انجام مى‌دادند: با معجزه مريض را شفا مى‌دادند، كور زاده را بينا مى‌ساختند، و حتّى مرده را زنده مى‌كردند! البته شكى نيست كه پيامبران، در دنيا، تنها به پرتو و شعاع ضعيفى از قدرت بى نهايت خداوند نايل گشته و چنان نبود كه آنان در مقام عمل و ارائه معجزه خويش مستقل باشند، بلكه با اذن و اجازه و اراده الهى معجزه از آنان صادر مى‌گشت.

مى‌نگريد كه مشيّت و اراده الهى پشتوانه و عامل اصلى صدور كارهاى خارق العاده و ارائه معجزه از سوى پيامبران است و به علاوه، گستره توانايى و قدرت انبياء و ساير اولياى الهى بر انجام كارهاى خارق العاده، در دنيا، محدود بوده است و آنان بر هر كار خارق العاده‌اى توانا نبوده‌اند. از اين رو، شبهه فوق از اساس باطل است و اگر ما لازمه اعتقاد به امكان انجام كارى از غير مسير طبيعى و بدون استفاده از عوامل و وسايل طبيعى را شرك بدانيم، العياذ بالله، بايد معتقدم گرديدم كه انبياى الهى مشرك بوده‌اند و خود را شريك خداوند مى‌پنداشتند و مردم را نيز به شرك دعوت مى‌كردند! چون آن‌ها از مردم مى‌خواستند كه معجزه آنان را مشاهده كنند و شاهد باشند كه مثلاً چگونه مرده را زنده مى‌كنند. بنابراين، اين‌كه برخى از فريب خوردگان متأثر از وهابيت خيال مى‌كنند كه نسبت اعجاز به پيامبر، امام معصوم و امام زادگان و اولياى خدا كفر و شرك است، ناشى از جهل و عدم آشنايى آن‌ها به قرآن است. به عنوان نمونه، خداوند در قرآن درباره حضرت عيسى مى‌فرمايد:

وَ رَسُولا إِلى بَنىِ إِسْرَائِيلَ أَنِّى قَدْ جِئْتُكُمْ بِأَيَة مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّى أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُبْرِئُ الاَْكْمَهَ وَ الاَْبْرَصَ وَ أُحْىِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللَّهِ وَ

أُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ في بُيُوتِكُمْ...1؛

و عيسى را به عنوان رسول و فرستاده به سوى بنى اسراييل (قرار داده كه به آن‌ها بگويد:) من نشانه‌اى از سوى پروردگارتان براى شما آورده ام: من از گِل، چيزى به شكل پرنده مى‌سازم و سپس در آن مى‌دمم و به فرمان خدا پرنده‌اى مى‌گردد؛ و به اذن خدا كور مادرزاد و پيسى را بهبودى مى‌بخشم و مردگان را به اذن خدا زنده مى‌كنم و از آنچه مى‌خوريد و در خانه هاى خود ذخيره مى‌كنيد به شما خبر مى‌دهم.

نقش اطاعت خداوند در جاودانگى انسان

هم چنين در آن حديث شريف خداوند مى‌فرمايد اگر بنده‌ام مرا اطاعت كند، به او حيات جاودان مى‌بخشم. شكى نيست كه انسان بيش از هر چيز از مرگ مى‌ترسد، چون خيال ميكند كه با مرگ زندگى‌اش به پايان مى‌رسد. براى او زندگى از هر چيزى عزيزتر است و تلاش ها و فعاليت هاى او در راستاى تداوم همين زندگى انجام مى‌پذيرد و از اين جهت، بالاترين آرزوى او رسيدن به حيات ابدى است. البته ما معتقديم كه با مرگ زندگى انسان خاتمه نمى‌پذيرد و روح پس از مفارقت از بدن به حيات خود ادامه مى‌دهد، اما چنان نيست كه همه ارواح از يك نوع حيات بر خوردار گردند و چنان نيست كه ارواح عموم مردم پس از مرگ حتّى به مانند پيش از مرگشان فعال و تأثيرگذار باشند و كماكان به فعاليت هايى كه در دنيا داشتند ادامه دهند. بلكه كسانى كه در دنيا مراحل تعالى و تكامل معنوى و نفسانى را پيموده‌اند و در زمره اولياء و دوستان خدا قرار گرفته‌اند و به فرموده قرآن: أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ2، حيات ابدى و اخروى آنان بالنده‌تر و شكوفاتر است و پس از مرگ، سطح تأثيرگذارى و فعاليت هاى روح آن‌ها گسترش مى‌يابد. چون آن‌ها با مرگ از حصار بدن، محدوديت ها، تنگناها


1. آل عمران، 49.

2. آل عمران، 169.

و موانع رها مى‌گردند و به مانند پرنده‌اى مى‌گردند كه سنگى را كه به پاهايش بسته بودند، باز مى‌كنند و او پر مى‌گشايد و پرواز مى‌كند.

اگر كسى اولياء و دوستان خدا را پس از مرگشان صدا بزند، آن‌ها مى‌شنوند و پاسخ مى‌دهند و اهل دل پاسخ آن‌ها را مى‌شنوند و اگر كسى از آنان كمك و يارى بطلبد، به او كمك مى‌رسانند. البته اين مقام و منزلت اختصاص به انبياء و ائمه ندارد و پيروان آن‌ها و ساير اولياى خدا نيز از چنين منزلتى برخوردار شده‌اند. مهم اين است كه ما توفيق شناخت آن‌ها را پيدا كنيم كه در اين صورت ،كرامت ها و آثار وجودى آنان برايمان قابل درك خواهد بود. اگر خداوند توفيق شناخت اولياى خويش را به انسان عنايت نكند و او را از اين نعمت بزرگ بى بهره سازد، ديگر او قدر اولياى خدا را نمى‌شناسد و از آنان قدردانى نمى‌كند و رفته رفته كارش به جايى مى‌رسد كه بر اثر جهل و عدم معرفت به مقام و منزلت اولياى خدا، كرامت هايى كه از آن‌ها نقل شده افسانه مى‌پندارد.

نمونه‌اى از كرامت هاى مرحوم ميرزاى قمى (ره): از زمره اولياء و دوستان خدا كه پس از مرگ نيز كرامت هاى فراوانى از ايشان ظاهر گشته مرحوم ميرزاى قمى است. فراوانند كسانى كه براى رسيدن به حاجت خود به مقبره ايشان در قبرستان شيخان، در قم، رفته‌اند و پس از خواندن فاتحه و سوره يس به حاجت خود رسيده‌اند. اين شخصيت بزرگ در نزد خداوند چنان منزلت و مقامى يافته كه بى ترديد آثار وجودى و كرامات ايشان فراتر از مواردى است كه در زمان حيات ايشان رُخ مى‌داد و كراماتى كه از ايشان سر زده به قدرى گسترده و فراوان است كه ضبط و جمع آورى آن‌ها بسيار دشوار مى‌باشد.

حضرت آيت الله بهجت، ادام الله ظله العالى، درباره يكى از كرامت هاى مرحوم ميرزا در زمان حيات ايشان فرمودند: شخصى كه مقابل مقبره مرحوم ميرزاى قمى دفن شده از اهالى قفقاز بوده است كه در زمان حياتش با كاروانى از قفقاز ـ كه در آن دوران در قلمرو ايران بوده است ـ جهت انجام مراسم حج، عازم مكه معظمه مى‌گردد. پس از زيارت خانه خدا و انجام مراسم حج، قدرى سوغات مى‌خرد و در هميانش مى‌گذارد و به جده مى‌رود و سوار بر كشتى

مى‌شود تا به ايران برگردد. از بد حادثه هميان و سوغات و پول هاى داخل آن وساير وسايلش در دريا مى‌افتد و او هر چه تلاش مى‌كند، موفق نمى‌گردد كه آن‌ها را از آب خارج سازد. شديداً ناراحت و افسرده مى‌گردد و چون دلى پاك و باصفايى داشته، خود را به نجف مى‌رساند و به حرم حضرت على(عليه السلام) مى‌رود و پس از زيارت، به حضرت عرض مى‌كند من هميانم را از شما مى‌خواهم! شب در خواب حضرت به او مى‌فرمايند: برو هميانت را از ميرزاى قمى بگير!

روز بعد مجدداً به حرم مى‌رود و به حضرت عرض مى‌كند: من ميرزاى قمى را نمى‌شناسم و هميانم را از شما مى‌خواهم! شب دوم باز خواب مى‌بيند كه حضرت به او مى‌فرمايند: به قم برو و هميانت را از ميرزاى قمى بگير! صبح كه از خواب بر مى‌خيزد، پيش خود مى‌گويد: اينجا كجا و قم كجا و مجدداً به حرم مى‌رود و هميانش را از حضرت مى‌خواهد؛ اما شب سوم باز حضرت را در خواب مى‌بيند كه به او مى‌فرمايند: برو هميانت را در قم از ميرزاى قمى بگير. بالاخره چاره‌اى جز اين نمى‌بيند كه روانه قم گردد و براى خرج سفر قدرى پول از رفقايش قرض مى‌كند و بالاخره به قم كه مى‌رسد سراغ خانه مرحوم ميرزاى قمى را مى‌گيردو بعدازظهر خود را به خانه ميرزا مى‌رساند. معمولاً در آن ساعت مرحوم ميرزاى قمى به استراحت مى‌پرداخته، از اين رو وقتى در مى‌زند، خادم پشت در مى‌آيد و مى‌گويد: چه كار دارى؟ آن مرد مى‌گويد: با ميرزا كار دارم. خادم مى‌گويد: ميرزا استراحت كرده است، برو يك ساعت ديگر بيا. مرحوم ميرزا از داخل خانه صدا مى‌زند كه من بيدارم و خادم را فرا مى‌خواند. وقتى خادم نزد ايشان مى‌رود، هميانى را به او مى‌دهد و مى‌گويد: اين هميان را به آن مرد بده! آن مرد هميانش را مى‌گيرد و خداحافظى مى‌كند و متوجه نمى‌شود كه چه كرامت بزرگى از ميرزاى قمى سرزده است.

وقتى به قفقاز مى‌رسد، پس از آن‌كه ديدارها و رفت و آمد دوستان و خويشان به منزل او تمام مى‌شود و خانه خلوت مى‌گردد و او خستگى سفر را از تن بيرون مى‌كند، با خانواده‌اش به گفتگو مى‌پردازد و جريان سفر و از دست دادن و مجدداً به دست آوردن هميانش را نقل

مى‌كند. زنش مى‌گويد: چگونه هميانت در جده به دريا افتاد و تو آن را در قم به دست آوردى و آيا وقتى در قم سراغ هميانت رفتى از تو نشانىِ اجناس داخل آن را نپرسيدند؟ گفت: نخير، من به در خانه ميرزا رفتم و در زدم و خادم آمد و گفت: ميرزا مشغول استراحت است، ناگهان ميرزا از اندرون خانه خادم را صدا زد و هميان را به او داد تا به من بدهد. زنش گفت. آخر چطور نامت را نپرسيد و از كجا مى‌دانست كه تو در خانه را زده‌اى و از كجا مى‌دانست كه چه كارى دارى و اصلا چطور هميان سر از خانه ميرزاى قمى درآورده بود!

مرد تازه متوجه شد كه چه كرامت بزرگى از ميرزا صادر شده است و او غافل بوده! خيلى ناراحت و متأسف شد، زنش نيز او را سرزنش كرد كه چطور تو چنين كرامت عظيمى را از آن مرد الهى ديدى و لااقل داخل خانه نرفتى كه او را ببينى و دستش را ببوسى و همين طور هميان را گرفتى و آمدى! آن مرد تصميم مى‌گيرد كه زندگى‌اش را در قفقاز رها كند و به قم بيايد و مقيم قم و خادم خانه ميرزا گردد. روزى كه او به قم مى‌رسد، مرحوم ميرزا رحلت كرده بود و مردم او را تشييع مى‌كردند. او نيز به جمع تشييع كنندگان ملحق مى‌شود و شديداً متأثر مى‌گردد و مى‌گريد و بر سر و سينه مى‌زند و تصميم مى‌گيرد كه خادم مقبره و مجاور قبر مرحوم ميرزا گردد؛ بالاخره پس از آن‌كه مى‌ميرد، او را پايين قبر مرحوم ميرزا دفن مى‌كنند.

نمونه‌اى ديگر از كرامت هاى اولياى خدا

هم چنين حضرت آيت الله بهجت، ادام الله ظله العالى، از يكى از دوستانشان نقل مى‌فرمودند كه يكى از بزرگان به همراه مريدان و شاگردانش براى زيارت، شب هاى جمعه از تهران به قم مى‌آمد و به جهت آشنايى و رفاقت به منزل ايشان وارد مى‌شد. او براى حضرت آيت الله بهجت نقل كرده بود كه شبى پس از نماز مغرب و عشا كسى در زد، رفتم در را باز كردم و ديدم آن عالم بزرگ با همراهانش پشت در هستند؛ او و همراهانش را به خانه دعوت كردم. در آن زمان، امكان تهيه غذا از بازار براى ما ميسور نبود و چون جريان را به همسرم گفتم، او گفت من براى دو نفرمان غذا درست كرده‌ام و اگر او به تنهايى آمده بود مى‌شد آن غذا را سه

نفرى بخوريم؛ اما غذايى كه با آن بتوان بيست نفر را سير كرد در خانه نداريم. من گفتم: به هر جهت آن‌ها مهمان و محترمند و بايد فكرى كرد و بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه بهترين راه اين است كه جريان را به خود آقا بگويم، شايد او بتواند كارى بكند؛ چون با غذاى دو نفر كه نمى‌شود بيست نفر را سير كرد و اگر براى آن‌ها شام تهيه نشود، تصور مى‌شود كه ما كوتاهى كرده ايم.

بالاخره نزد آقا رفتم و آهسته جريان را به ايشان گفتم. ايشان گفت: هر وقت خواستيد شام را بكشيد مرا خبر كنيد! نزد همسرم كه برگشتم، او گفت: به آقا جريان را گفتى؟ گفتم: بله. او پرسيد كه آقا چه فرمود؟ گفتم: او فرمود كه به هنگام شام مرا خبر كنيد. همسرم گفت: بالاخره بايد كارى كرد، غذاى دو نفر را كه نمى‌توان در اختيار بيست نفر قرار داد. من گفتم: حتماً آقا فكرى در سر دارد. وقتى شام آماده شد، من نزد آقا رفتم و گفتم: شام براى دو نفر حاضر است. آن عالم بزرگ به آشپزخانه آمد و گفت: پارچه سفيد و خشك و تميزى بياوريد؟ پارچه‌اى آورديم. او پارچه را روى قابلمه خالى پهن كرد و دوسه بار دستش را تكان داد و ذكرى گفت و بعد فرمود: غذا را بكشيد. در كمال شگفتى مشاهده كردم كه قابلمه پر از غذاست، به گونه‌اى كه همه خوردند و غذا زياد هم آمد! آرى، نه تنها پيامبر قادر بود كه با معجزه، با ران گوسفندى غذا براى بيش از چهل نفر تهيه كند و تازه غذا زياد هم بيايد، بلكه چنين كرامتى از پيروان صادق آن حضرت نيز ساخته است و اين مصداق حديث شريف قدسى است كه به توضيح و بررسى آن پرداختيم.

بى شك دست يافتن به چنين مقام عالى و بلندى كه با اراده و خواست سالك و ره يافته به قرب حق حاصل مى‌گردد، ممكن نيست، مگر با ايمان راستين به خداوند و تمرين و رياضت در مسير بندگى خدا و اطاعت و رضايت به خواست او و پشت پا زدن به خواسته هاى نفسانى و نيز عمل به سنّت پيامبر و پيروى ائمه معصومين. دراين صورت، اراده انسانى به اراده الهى متصل مى‌گردد و با اذن و مشيت الهى، در پاره‌اى موارد، حصار محدوديت ها و موانع را كنار مى‌نهد و فراتر از عوامل طبيعى، انسان به خواسته‌اش دست مى‌يابد و به طور حتم و مسلماً

ظهور و نُمود كامل آن مقام متعالى و نامحدود در بهشت و جهان آخرت است. مؤمنان راستين و اولياى خدا پس از چشم بر بستن از دنيا و جهان ماده و بار يافتن به رضوان الهى و جهان آخرت و رهايى از همه محدوديت ها و اسباب و عوامل محدود ساز جهان ماده، به نقطه اوج قدرت و اراده نامحدودى مى‌رسند كه در پرتو اتصال آن دو به قدرت و اراده الهى، مؤمن ره يافته به قرب حق و رضوان خدا، به همه خواسته هاى نامحدود خويش خواهد رسيد. آنجاست كه او با اراده خويش نعمت هاى لايزال حق را براى خويش مهيا مى‌سازد و هر چه بخواهد در اختيارش قرار مى‌گيرد: وَ فِيهَا ما تَشْتَهِيهِ الاَْنْفُسُ وَ تَلَذُّ الاَْعْيُنُ...1؛ و در آن (بهشت) آنچه دل ها مى‌خواهد و چشم ها از آن لذّت مى‌برد موجود است.

پس وقتى دراين حديث شريف و ساير احاديث از مقامات متعالى و عالى‌اى سخن گفته مى‌شود كه پيامبران و ائمه معصومين(عليهم السلام) كه برخوردار از ولايت تكوينى بودند، بدان ها دست يافته‌اند ـ البته اين مقامات اختصاصى به آن‌ها ندارد و دستيابى به آن مقامات براى سايرين نيز ميسور است ـ نبايد پنداشت كه خداوند در اين دنيا آن مقامات را به دوستانش عنايت مى‌كند. چنين پندارى ناشى از غفلت از حقارت، خردى و محدوديت دنيا در برابر جهان بى نهايت آخرت است. اگر نيك بنگريم، متوجه مى‌گرديم كه زندگى دنيا در برابر زندگى ابدى انسان در آخرت، چون چشم بر هم زدنى بيش نيست و دامنه زندگى ما در دنيا، در برابر امتداد و گستره زندگى ابدى ما، كوچك‌تر از حدّ تصور است و به واقع اين زندگى محدود در برابر زندگى بى نهايت اخروى انسان، رقمى به حساب نمى‌آيد. با اين وصف چگونه مى‌توان انتظار داشت كه مقامات نامحدود و خواست هاى نامحدود انسان در همين دنيا بروز و ظهور يابند؟

لقاء و مشاهده خداوند عالى ترين ثمره ارتباط با او

هم چنين در ارتباط با مقام اتصال و ارتباط با خداوند، اميرمؤمنان(عليه السلام)، در دعاى كميل، به پيشگاه خداوند عرض مى‌كند:


1. زخرف، 71.

فَهَبْنى يا إِلهى وَ سَيِّدى وَ مَوْلاىَ وَ رَبّى صَبَرْتُ عَلى عَذابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلى فِراقِكَ وَ هَبْنى يا إِلهى صَبَرْتُ عَلى حَرِّ نارِكَ فَكيْفَ أَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ إِلى كَرامَتِكَ...؛

اى خداى من و سيد و مولا و پروردگار من، گيرم بر عذاب تو صبر كردم چگونه بر فراق تو صبر كنم. خداى من، گيرم بر حرارت آتشت صبر كنم، اما چگونه چشم از لطف و كرمت بپوشم.

كسانى كه مزه محبت و وصال خداوند را چشيده‌اند، اگر به ديدار خداوند نايل گردند، چنان لذّتى از لقاى الهى مى‌برند كه حتّى تحمل عذاب جهنم نيز براى آن‌ها آسان مى‌گردد. براى آن‌ها سخت ترين دردها، فراق و دورى از خداوند است كه بر ايشان از هر عذابى سخت‌تر و كشنده‌تر است. (درد ورنج فراق وقتى در كام انسان مى‌نشيند، كه لذّت وصال محبوب را چشيده باشد و از اين جهت، كسى چون على(عليه السلام) كه مزه وصال محبوب را چشيده، از تلخى و سوزش فراق مى‌نالد و شكوه مى‌كند.) گرچه درك اين مطلب براى ما دشوار است، اما آن مطلب واقعيتى است كه اولياى خدا بدان دست يافته‌اند و شاهد صدق آن، سخن حضرت است. اگر كسى جز حضرت چنين سخنانى مى‌گفت، شايد امكان حمل آن بر اغراق و گزافه گويى بود؛ اما كسى چنين سخنى را بيان كرده كه معصوم و مقام خداوند را بيش از هر كسى شناخته است.

آرى، براى ما درد هجران و فراق دوستان قابل درك است، اما فراق خداوند را درك و فهم نمى‌كنيم؛ چون هر فراقى بعد از وصال رُخ مى‌دهد و چون ما به وصال حضرت حق نرسيده ايم، دركى از آن نداريم و از اين جهت فراق او نيز براى ما قابل درك نيست. اما حضرت كه به وصال و معرفت كامل خداوند رسيده، مى‌داند فراق خداوند چقدر دردناك است كه عذاب جهنم در برابرش ناچيز به شمار مى‌آيد. به قدرى لقاء و وصال حضرت حق براى ايشان لذّت بخش و فرح بخش است كه براى رسيدن به آن، تحمّل سخت ترين عذاب هاى جهنم نيز آسان مى‌گردد و تنها درد و فراق و هجران حضرت حق براى ايشان قابل تحمّل نمى‌باشد.

عده‌اى كه از فهم اين معانى و حتّى از تحليل ذهنى و توجيه عقلانى آن معانى بلند ناتوانند و نه دركى از وصال دارند و نه درد هجران و فراق خدا برايشان مفهومى دارند و از تصور اين معنا نيز عاجزند كه انسان مى‌تواند در مقام معرفت حق اوج بگيرد و به جايى برسد كه براى او فراق و هجران حضرت حق از هر عذابى سخت‌تر باشد، وقتى در آيات و روايات به چنين جملاتى بر مى‌خورند، سعى مى‌كنند آن‌ها را توجيه و تأويل كنند و گاه تأويل مبتذل و نامناسبى ارائه مى‌دهند؛ در صورتى كه آن جملات صريح و غير قابل تأويل است. برخى فراق خداوند را به فراق و بى بهره ماندن از نعمت هاى خدا تأويل كرده‌اند كه اين تأويل نادرستى است و مسلماً فراق از نعمت هاى الهى سخت‌تر از تحمّل آتش جهنم نيست. هر قدر انسان به نعمتى دلبستگى و علاقه داشته باشد، در كنار برخوردارى از آن نعمت، تحمّل عذاب جهنم براى او آسان نمى‌گردد؛ آن هم عذابى كه با خشم و غضب خداوند برافروخته مى‌گردد. ما كه عذاب هاى دنيايى را نمى‌توانيم تحمّل كنيم، چگونه مى‌توانيم بر عذابى كه از خشم و غضب خداوند ناشى مى‌گردد صبر كنيم؟ بنابراين، سخن حضرت به وضوح و به روشنى بر امكان وصال به خدا و فراق از او دلالت دارد و در آن سخن، وصال حضرت حق چنان والا و ارزشمند معرفى شده كه در كنار آن تحمّل عذاب جهنم آسان مى‌گردد؛ اما تحمل فراق خداوند از تحمّل عذاب هاى جهنم نيز دردناك‌تر و دشوارتر مى‌باشد.

رؤيت خداوند و برداشت هاى متفاوت از آن

اميرمؤمنان(عليه السلام) درباره رؤيت و ديدار حق مى‌فرمايند: ما رَأَيْتُ شَيْئاَ إِلاّ رَأَيْتُ اللَّهَ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ وَ مَعَهُ1؛ چيزى را نديدم، جز آن‌كه خدا را پيش از آن و پس از آن و با آن ديدم.

با ملاحظه چنين رواياتى ما معتقديم كه مرتبه‌اى از رؤيت خداوند براى شمارى از بندگان خدا و به طور قطع براى پيامبران و ائمه اطهار(عليهم السلام) حاصل بوده است و چنين مشاهده اى، چه در دنيا و چه در آخرت، محال است كه با چشم سر صورت پذيرد. در عين حال، با توجه به اين


1. فيض كاشانى؛ كلمات مكنونه، ص 3.

كه مسأله رؤيت الهى در روايات ذكر شده است و تفسيرهاى مختلفى براى آن ارائه كرده‌اند، ما به دو تفسير اشاره مى‌كنيم:

1ـ برخى از علماى اهل سنّت وقتى به واژه رؤيت الهى برخورده‌اند و دريافته‌اند كه آن مشاهده در دنيا و با چشم سر ممكن نيست، ادعا كرده‌اند كه اين رؤيت در آخرت و با چشم سر تحقق مى‌يابد.

بى شك توجيه فوق ناشى از كوته بينى و عدم درك مسأله رؤيت خداوند است. بايد به اين عده گوشزد كرد كه تنها اجسام، قابل مشاهده حسى هستند و خداوند كه مجرد است، نه در دنيا با چشم مشاهده مى‌شود و نه در آخرت. بنابراين، مشاهده خداوند از مقوله مشاهده حسى نيست كه بتوان آن توجيه كوته نظرانه را براى آن ذكر كرد، بلكه مشاهده‌اى معنوى و روحانى است كه با چشم دل صورت مى‌پذيرد و در دنيا نيز امكان تحقق دارد. از اين رو، حضرت على(عليه السلام) در پاسخ ذعلب كه از حضرت سؤال كرد. هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ؟ فرمودند: لَمْ أَكُنْ بِالَّذى أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ اَرَهُ؛ من خدايى را كه نبينم عبادت نمى‌كنم. باز ذعلب كه سخن حضرت براى اوقابل درك نبود، از حضرت درباره كيفيت رؤيت خداوند سؤال مى‌كند و حضرت در پاسخ مى‌فرمايند: لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الاَْبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقايِقِ الاِْيمانِ.1؛ خدا را چشمان مشاهده نكرده‌اند، بلكه او را قلب ها با حقيقت ايمانشان مشاهده كرده‌اند.

2ـ برخى رؤيت الهى را به معناى معرفت و علم به خداوند گرفته‌اند و گفته‌اند: كسانى كه به خداوند علم و معرفت دارند، گويا خداوند را مشاهده مى‌كنند. آن‌ها براى ادعاى خود به رواياتى استشهاد جسته‌اند كه در آن‌ها «رؤيت» به معناى «علم» به كار گرفته شده. اين تفسير نيز باطل است و رؤيت الهى، دريافت خاصى است كه براى اولياى خدا حاصل مى‌شود و معناى مستقلى از علم و معرفت دارد. از اين رو، وقتى كسى به وجود خدا معرفت دارد، نمى‌گويند خدا را مى‌بيند. هم چنين چنين مشاهده‌اى كه با چشم دل صورت مى‌پذيرد براى هر كسى قابل درك نيست و در هر موردى كه معلوم مشاهده حسى نمى‌شود، ما نمى‌گوييم آن را با چشم دل


1. بحارالانوار، ج 4، ص 27.

مى‌بينيم. مثلاً ما كه به وجود سياره مريخ علم داريم، وقتى نمى‌توانيم آن را ببينيم نمى‌گوييم آن را با چشم دل مشاهده مى‌كنيم، و اگر هم چنين تعبيرى داشته باشيم، آن تعبير مجازى و شاعرانه است.

رؤيت الهى حقيقتى است كه در همين عالم مرتبه‌اى از آن براى اولياى خدا حاصل مى‌شود و بر اساس برخى روايات، مرتبه عالى‌تر آن در قيامت و براى اولياى خدا رُخ مى‌دهد. از اين جهت، همان كسانى كه در دنيا خداوند را مى‌بينند، از خداوند درخواست مى‌كنند كه در قيامت نيز به مشاهده حضرتش نايل گردند؛ چون مشاهده خداوند در قيامت كه تعلق روح از بدن قطع مى‌گردد و روح مستقل از بدن محدوديتى در مشاهده جمال الهى ندارد، شفاف‌تر و گسترده‌تر است: در اين عالم كه نفس به بدن تعلق دارد، هر قدر انسان اوج بگيرد باز تعلق به بدن حجاب روح است؛ مگر اين‌كه انسان به چنان احاطه و سعه وجودى برسد كه در همين دنيا بر آخرت احاطه يابد كه در اين صورت محدوديت هاى مادى مانع مشاهده او نمى‌گردند و همان مشاهده‌اى كه در آخرت براى اولياى حق حاصل مى‌گردد، در اين دنيا براى او رُخ مى‌دهد.

آنچه در ارتباط با رؤيت الهى ذكر شد، با شواهدى از روايات و رؤياهاى صادقه‌اى كه براى برخى از بزرگان رُخ داده، هم چنين مكاشفاتى كه براى برخى از اهل كشف و شهود حاصل شده ـ كه در آن مكاشفات دريافته‌اند بزرگ ترين نعمت مؤمنان در آخرت، مشاهده خداوند است ـ تأييد مى‌گردد.

حال كه از رؤيت الهى سخن گفتيم، جا دارد كه اشاره‌اى نيز به تجلى انوار ائمه معصومين(عليهم السلام) بر ساكنان بهشت داشته باشيم؛ از برخى از روايات به دست مى‌آيد كه به حسب درجات مؤمنان در بهشت، گاهى هفته‌اى يك بار، يا ماهى يك بار و گاهى سالى يك بار و حتّى گاهى چندين هزار سال يك بار، نور ائمه بر آنان ظاهر مى‌گردد. گاهى از تجلى نور ائمه بر آنان، چنان لذت و جذبه‌اى براى آنان حاصل مى‌گردد. كه از هوش مى‌روند. حال وقتى مؤمنان از درك مشاهده نور يكى از اولياى خدا كه مرتبه نازله نور خداست چنان لذّتى را

درك مى‌كنند كه در وصف نمى‌گنجد و چه بسا براى آن مشاهده ساليان درازى انتظار مى‌كشند، تصور كنيد كه از تجلّى نور خدا، بر آنان چه ابتهاجى حاصل مى‌شود؟ با اين وصف آيا با رسيدن به اين وصال، عذاب جهنم نيز براى انسان حقير و آسان نمى‌گردد؟

تجسم ارتباط با خداوند در دعاى عرفه

دعاى عرفه از شمار دعاهايى است كه ارتباط با خداوند را به عالى ترين وجه بيان ميكند. سيدالشهداء(عليه السلام) دعاى عرفه را كه آكنده از مضامين بلند وعالى است، در عرفات و در هنگامه‌اى ايراد فرمودند كه آماده حركت به سوى كعبه وانجام آخرين مراسم حج خويش مى‌گشتند و با توجه به حالت و معنويت خاصّى كه حضرت در هنگام خواندن دعا و پيمان سپارى با خداوند و وداع با عرفات داشتند ـ كه بر اساس برخى از نقل ها به هنگام ايراد دعا سيل اشك از چشمان حضرت جارى مى‌گشت ـ دعا داراى جاذبه و نورانيت خاصى گشته است. محتواى دعا علاوه بر اين‌كه از حالت و روح بندگى حضرت حكايت مى‌كند، حاكى ازعظمت معرفت ايشان به خداوند و وصول ايشان به عالى ترين مراتب قرب الهى نيز هست. در اينجا قسمت هايى از آن دعاى شريف را بر مى‌گزينيم و سپس به شرح و توضيح آن‌ها مى‌پردازيم:

إِلهى، عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الاْثارِ وَ تَنَقُّلاتِ الاَْطْوارِ أَنَّ مُرادَكَ مِنّى أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْء حَتّى لا أَجْهَلَكَ فى شَىْء... إِلهى، تَرَدُّدى فِى الاْثارِ يُوجِبُ بُعْدَ الْمَزارِ فَاجْمَعْنى عَلَيْكَ بِخِدْمَة تُوصِلُنى إِلَيْكَ كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَيْكَ. أَيَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَكَ حَتّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ. مَتى غبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إِلى دَليل يَدُلُّ عَلَيْكَ وَ مَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الاْثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إِلَيْكَ؟ عَمِيَتْ عَيْنٌ لاتَراكَ عَلَيْها رَقيباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْد لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِيباً. إِلهى، أَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إِلىَ الاْثارِ فَارْجِعْنى إِلَيْكَ بِكِسْوَةِ الاَْنْوارِ وَ هِدايَةِ الاِِْسْتِبْصارِ حَتّى أَرْجِعَ إِلَيْكَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إِلَيْكَ مِنْها مَصُونَ السِّرِّعَنِ النَّظَرِ إِلَيْها وَ مَرْفُوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الاِْعْتِمادِ عَلَيْها...

إِلهى، عَلِّمنى مِنْ عِلْمِكَ الْمَخْزُونِ وَ صُنّى بِسَتْرِكَ الْمَصُونِ. إِلهى، حَقِّقْنى بِحَقايِقِ أَهْلِ الْقُرْبِ وَاسْلُكْ بى مَسْلَكَ أَهْلِ الْجَذْبِ. إِلهى، أَغْنِنى بِتَدْبيرِكَ لى عَنْ تَدْبيرى وَ بِاخْتِيارِكَ عَنْ إِخْتِيارى...

أَنْتَ الَّذى أَشْرَقْتَ الاَْنْوارَ فى قُلُوبِ أَوْلِيائِكَ حَتّى عَرَفُوكَ وَ وَحَّدُوكَ وَ أَنْتَ الَّذى أَزَلْتَ الاَْغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبّائِكَ حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواكَ وَ لَمْ يَلْجَئُوا إِلى غَيْرِكَ. أَنْتَ الْمُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أَوْحَشَتْهُمُ الْعَوالِمُ وَ أَنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ الْمَعالِمُ. ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَآ الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ. لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَكَ بَدَلا وَ لَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْكَ مُتَحَوِّلا...

إِلهى، أُطْلُبْنى بِرَحْمَتِكَ حَتّى أَصِلَ إِلَيْكَ وَ اجْذِبْنى بِمَنِّكَ حَتّى أُقْبِلَ عَلَيْكَ... تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْء فَما جَهِلَكَ شَىْءٌ وَ أَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْء فَرَأَيْتُكَ ظاهِراً فى كُلِّ شَىْء وَ أَنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْء...؛

خدايا، به وسليه گوناگونى آثار (تو در جهان هستى) و دگرگونى هاى حالات و اطوار دانستم كه مقصود تو از آفرينش من اين است كه در هر چيز خودت را به من بشناسانى تا در هيچ چيز از تو جاهل نگردم... خدايا، رفت وآمد و سروكار داشتن با آثار، موجب دور شدن ديدار تو مى‌گردد، پس توفيق خدمتى به من عطا كن كه مرا به تو رساند. چگونه چيزى را كه در هستى‌اش نيازمند توست دليل بر وجود تو قرار مى‌دهند؟ مگر غير تو، ظهورى دارد كه تو ندارى، تا او موجب ظهور تو گردد؟ كى غايب بوده‌اى تا نيازمند دليل باشى؟ و كى دور بوده‌اى تا آثارات (ديگران را) به تو رسانند؟ كور باد و كور است چشمى كه تو را مراقب خود نبيند و در زيان است سوداى بنده‌اى كه بهره‌اى از محبت خود را به او نداده اى! خدايا، امر كرده‌اى به رجوع به آثار، پس مرا با پوشش انوار و راهنمايى بينش قلبى به سوى خود بازگردان تا مانند لحظه دخول چنان بازگردم كه سرّ دلم از نظر به سوى آثار و اعتماد بر آن‌ها مصون باشد...

خدايا، مرا از علم مخزون (و اسرار نهان) تعليم ده و در سراپرده (لطف) خود محفوظ دار. خدايا، روانم را به حقايق اهل قرب آراسته گردان و مرا در طريق مجذوبان (و مشتاقان جمالت) ره سپار ساز. خدايا، مرا با تدبير و اختيار خودت، از تدبير و اختيار خويش بى نياز گردان. تويى كه در دل هاى دوستانت انوار خويش را تابيدى تا اين‌كه به مقام معرفت تو نايل گشتند و تو را به وحدانيت شناختند، تويى كه اغيار را از دل هاى شيفتگانت زدودى تا جز توكسى را دوست نداشته باشند و به ديگرى پناه نبرند. تو در هنگامه‌اى كه همه چيز آنان را به وحشت اندازد مونس آنان هستى و تويى راهنماى ايشان، آن گاه كه آنان از هر نشان و برهانى دور شوند. آن كس كه تو را نيافت چه يافته، و آن كسى كه تو را يافت چه نيافته است؟ هر كس به جاى تو ديگرى را برگزيد، نوميد و محروم گشت و هر كس كه از درگاه تو روگردان شود زيان كار گرديد...

معبودا، مرا به رحمت خويش بخوان تا به تو برسم و به فضل خويش جذبم كن تا روى (دل) به سوى تو آورم.... تو خود را به هر موجودى شناسانده اى، پس هيچ چيز به تو جاهل نيست و تويى كه در هر چيز خود را به من شناساندى پس تو را در هر چيز هويدا ديدم و تويى كه بر هر چيز هويدايى.

تجلّى هميشگى خداوند بر اولياى خويش

الهى علمت بااختلاف الاثار و تنقّلات الاطوار انّ مرادك منّى ان تتعرّف الىّ فى كلّ شىء...

بندگان مؤمن خدا تنها به هنگام عبادت، سجده و طواف كعبه ممكن است حضور خداوند را درك كنند و در حالات ديگر، چون هنگام خواب و خوردن غذا، حضور خداوند را درك

نمى‌كنند. اما اولياى خدا كه همه حجاب ها از برابرشان كنار رفته است، به مقامى رسيده‌اند كه در همه حالات و حوداث زندگى و به هر چه مى‌نگرند، تجلّى و جلوه خداوند را درك مى‌كنند. به واقع، براى آنان جهان جلوه خداست كه برگرفته از آيينه هاى گونه گونى است كه هر يك به شكلى صورت محبوب را نشان مى‌دهد و آن‌ها همه جلوه هاى گوناگون حق را به نمايش مى‌گذارند.

از اين جهت، حضرت اين حقيقت را عيان مى‌سازند كه شناخت و معرفت ايشان به خداوند متعال و تجلّى انوار الهى بر ايشان تنها در حالاتى خاص و از زاويه خاصى نيست؛ بلكه همه آثار صنع الهى و حالات و اطوار گوناگونى كه در زندگى براى ايشان رُخ داده است، همه تجليّات پروردگارند و در نظر ايشان هر يك دريچه‌اى و افقى به سوى معرفت و شناخت خداوند مى‌باشند. از اين رو، زن و فرزند و مظاهر طبيعى و هر چه را كه وجود دارد، جلوه هاى حق مى‌بينند و حتى تلخ كامى‌ها، دشمنى ها و بلاها را نيز مظاهر الهى مى‌دانند كه براى توسعه معرفت و شناخت ايشان به خداوند ظهور يافته‌اند، و هم براى اين‌كه لحظه‌اى از خداوند غافل نگردند و پيوسته و در همه حالات ـ چه در حال عبادت و چه در هنگام جنگ ـ به ياد خداوند و نظاره گر جلوات حق باشند.

مشابه سخن حضرت، به گونه اى، در كلمات عرفا و اهل سير و سلوك و شعرا بروز يافته است؛ چنان كه بابا طاهر عريان مى‌گويد:

به دريا بنگرم دريا ته بينم *** به صحرا بنگرم صحرا ته بينم

به هر جا بنگرم كوه و در و دشت *** نشان از قامت رعنا ته بينم

براى ما روشن نيست كه آنچه دركلمات عرفا و شعرا ذكر شده، ناشى از اوج احساس و ذوق عرفانى و شاعرانه آن‌هاست و يا واقعاً آن‌ها جلوات الهى را درك كرده‌اند، اما يقين داريم كه امام شعر وسخن ذوقى نمى‌گويد، بلكه ايشان واقعاً به مقام درك و شهود خداوند و جلوات او ره يافته بود و با كلام خويش واقعيتى انكارناپذير را بيان مى‌فرمايد.

در نظر حضرت، دگرگونى حالات، مثلاً تغيير حالت شادى به غم و وجود دوره هاى

گوناگون در زندگى انسان و نيز آمدن آثار در پى هم، همه به تدبير ومشيّت خداوند انجام مى‌پذيرد؛ تا در هر حال انسان متوجه خداوند باشد و لحظه‌اى از او غافل نگردد و در وراى مشاهده هر چيز، تدبير و جلوه الهى را مشاهده كند.

افسوس، ما كه در عالم محدود طبيعت آكنده از تزاحمات گرفتار آمده ايم، با توجه به هر چيزى، از باطن و حقيقت و ملكوت آن غافل هستيم. وقتى به پديده هاى طبيعت مى‌نگريم، ديگر به خداوند توجه نداريم و در وراى آن‌ها، دست صنع آفريدگار را مشاهده نمى‌كنيم و شناختمان به خداوند به يك سرى مفاهيم ذهنى خلاصه مى‌شود. با اين‌كه انسان مى‌تواند به مقامى برسد كه در هر چيزى خداوند را مشاهده كند و چيزى را ننگرد، مگر آن‌كه در آن جلوه الهى را بيابد. بى ترديد ره يافته به اين مقام، به فراتر از افق عالم ماده آكنده از تزاحمات توجه دارد و توجه به چيزى، او را از توجه به خداوند باز نمى‌دارد؛ بلكه با توجه به هر چيزى به خداوند نيز توجه مى‌يابد و هم زمان به دو چيز؛ يعنى مخلوق و خداوند توجه تام دارد. در توجهات مادى نيز برخى با تمرينات فراوان سرعت در انتقال توجه دارند و فوراً توجهشان از چيزى به چيز ديگرى جلب مى‌گردد. يا اين‌كه هم زمان به دو چيز توجه مى‌يابند و بخشى از توجه آنان به چيزى و بخش ديگر آن به چيز ديگرى است. براى آنان ميسور است كه در عين صحبت كردن، مطالعه و يا فعاليت ديگرى نيز داشته باشند؛ يا هم زمان با چند نفر سخن بگويند و بى درنگ به هر يك پاسخ مناسبى بدهند.

اولياى خدا و توجه اصلى و عميق آنان به خداوند

إِلهى امرت بالرّجوع الى الاثار فارجعنى اليك بكسوة الانوار...

بى شك انسان ناگزير است كه به آثار و عوامل موجود در طبيعت توجه يابد و از آن‌ها سود جويد. ناگزير است كه غذا تهيه كند و باآن خود را سير كند؛ ناگزير است كه با مردم معاشرت داشته باشد و... اما با توجه به اين‌كه دل انسان ظاهر و باطنى دارد و مى‌شود ظاهر دل انسان به نقطه‌اى متوجه باشد و باطن دل او به ديگرى توجه يابد، حضرت از خداوند درخواست

مى‌كنند كه در عين برخوردارى از مواهب طبيعى و توجه به اسباب كه خداوند بدان فرمان داده، با پوششى از انوار و بينش عميق قلبى ايشان را از توجه به خويش، باز ندارد، تا در عين توجه به مخلوقات باطن و سرّ دلشان فقط به خداوند توجه داشته باشد و دل ايشان تنها محل توجه به خداوند و تجلى انوار او باشد و توجه به آثار، باعث نگردد كه حضرت از اعماق دل به آن‌ها توجه يابد.

گرچه انسان ناگزير است كه بخشى از توجه خود را به دنيا معطوف سازد، اما بايد كوشيد كه همه توجهمان به دنيا معطوف نگردد و از خداوند غافل نشويم؛ چنان كه افراد ضعيف وقتى به مظاهر مادى توجه مى‌يابند، همراه با توجه ظاهر دلشان به آن مظاهر، از اعماق دل نيز به آن‌ها توجه مى‌يابند و از اعماق دل نيز به مظاهر مادى محبت و علاقه مى‌ورزند و از اين روست كه از توجه به محبوب اصلى و واقعى باز مى‌مانند. بايد تلاش كرد كه توجه ما به مظاهر مادى از سنخ توجه و نگرش مؤمنان و دوستان خدا گردد كه در عين توجه و نظر افكندن به آثار و مظاهر طبيعى، در آن‌ها نشانه هاى علم، حكمت و عظمت الهى را نيز ببينند و با مشاهده نعمت هاى دنيايى توجه آنان به خداوند جلب مى‌گردد. از اين روست كه دنيا و نعمت هاى آن را آيات الهى تلقى مى‌كنند و در هر نظرى، ابتدا خداوند را مى‌بينند و سپس نعمت هاى الهى را تجلّى فيض الهى مى‌دانند.

گرچه اهل معرفت مراتبى را براى باطن انسان برشمرده‌اند، اما آنچه را فعلا ما در صدد بيان آن هستيم اين است كه دل انسان از ظاهر و سطحى و عمقى برخوردار است. گاهى انسان به چيزى با نظر سطحى مى‌نگرد و عمق و نهان دلش به آن توجهى ندارد؛ مثل هنگامى كه با مصيبتى مواجه گرديده است و در اين هنگام به امورى چون خوردن غذا وسخن گفتن با ديگران نظر سطحى دارد و از عمق دل به آن‌ها توجه ندارد. چنان آن مصيبت عمق دل او را فرا گرفته كه گويى هيچ توجهى به غير آن ندارد. يا كسى كه محبت و عشق شديدى بر دل او چيزه گشته است و از اين رو از عمق دل توجهى به غير محبوب ندارد و به هر چه نگاه مى‌كند، به جهت اندك شباهتى كه در آن چيز به محبوب مى‌يابد، فوراً متوجه محبوب مى‌گردد. مانند

مجنون كه گفته‌اند در بيابان حركت مى‌كرد كه ناگاه سگى را مشاهده كرد، آن را در آغوش كشيد و به نوازش و بوسيدن آن پرداخت! وقتى از او پرسيدند: چرا اين سگ را مى‌بوسى؟ در پاسخ گفت: اين سگ به سگى شباهت دارد كه روزى از كوى ليلى مى‌گذشت!

اگر انسان چنين محبتى به خداوند داشته باشد، عمق و نهان دلش فقط به خداوند توجه مى‌يابد و گرچه در ظاهر به امور ديگرنيز توجه مى‌يابد، اما آن امور به عمق دل او راه نمى‌يابند و او با اعماق دل فقط با خداوند ارتباط دارد و بى ترديد سيدالشهدا(عليه السلام)انسان برگزيده‌اى است كه به بالاترين و شديدترين محبت ها نسبت به خداوند دست يافته بود؛ از اين رو مى‌فرمايد: خداوند به من فرمان داده كه به آثار توجه داشته باشم و از عوامل و اسباب مادى استفاده كنم، اما از عمق دل به آن‌ها توجه و اعتمادى ندارم. همين ويژگى را اميرمؤمنان(عليه السلام) نيز در توصيف اهل يقين ذكر مى‌فرمايند:

وَ صَحِبُوا الدُّنْيا بأَبْدان أَرْواحُها مَعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الاَْعْلى1؛ با تن ها هم نشين دنيايند و جان هايشان در ملأ اعلى آويزان است.

هم چنين در توصيف متقيان و عدم علاقه آنان به زندگى دنيا مى‌فرمايند:

وَ لَوْلا الاَْجَلُ الَّذى كُتِبَ لَهُمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْواحُهُمْ فى أَجْسادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْن شَوْقاً إِلىَ الثَّوَابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقابِ...2؛

اگر اجل و مدّتى براى زندگى شان معين نشده بود كه بايد گذراند، جان هايشان يك چشم به هم زدن در كالبد نمى‌ماند؛ از شوق رسيدن به پاداش (آن جهان) يا از بيم (ماندن و گناه كردن دراين جهان و تحمل) عذاب.

آرى، عاشق دل باخته چنان غرق در وصال معشوق است كه به غير از وصال معشوق نمى‌انديشد، چه رسد كه به مظاهر دنيا توجه يابد. اما او سر به فرمان معشوق دارد و با اين‌كه


1. نهج البلاغه، كلمات قصار، 147 (14).

2. نهج البلاغه، خطبه 193.

مايل نيست لحظه‌اى دل از معشوق بكند و به غير اوتوجه يابد، اگر او فرمان دهد كه در ظاهرمدّتى از او دور ماند و به غير او نيز توجه يابد، اطاعت مى‌كند و در آن حال نيز از اعماق دل به معشوق توجه دارد و هيچ‌گاه پيوند خويش با محبوب را نمى‌گسلد. بر خلاف كسانى كه وقتى با آثار و اسباب روبرو مى‌گردند، توجه شان فقط به آن‌ها جلب مى‌گردد و به آن‌ها اعتماد مى‌كنند. چون لازمه طبيعى اسباب اين است كه بخشى از نيازهاى انسان را تأمين كنند؛ چنان كه وقتى انسان آب مى‌خورد، تشنگى او رفع مى‌شود و وقتى غذا مى‌خورد سير مى‌گردد؛ آن‌ها اسباب را تأمين كننده نيازهاى خود مى‌دانند وحتّى هوا را ضامن حفظ حيات خود مى‌شناسند. اما عاشق دل باخته خدا به هنگام توجه و بهره بردارى از اسباب، به مسبب الاسباب نظر دارد و لحظه‌اى دل از معشوق حقيقى و علّت حقيقى هستى نمى‌كند و هر چيزى را ناشى از اراده او مى‌داند.

او با همّتى عالى و در افقى بالاتر خداوند را فراتر از اسباب مى‌نگرد: وقتى گرسنه مى‌شود، گرچه بر اساس نظام حاكم بر طبيعت، مجبور است كه غذا بخورد تا سير شود، اما او خداوند را سير كننده خود مى‌داند و معتقد است كه حتى اگر غذايى هم نباشد، خداوند او را سير مى‌كند. گرچه بايد از طريق تحصيل و مطالعه و تلاش فكرى به علم دست يابد، ولى در نهايت آن‌ها را ابزارى بيش نمى‌شناسد و معتقد است كه خداوند به او علم موهبت مى‌كند؛ و در كل اسباب و عوامل موجود در طبيعت را كوچك‌تر از آن مى‌بيند كه نيازى از انسان را پاسخ گويند و يا كمالى را در انسان پديد آورند.

برخوردارى اولياى خدا از علم بى كران و راه برى و جذبه الهى

إِلَهى، عَلِّمْنِى مِنْ عِلْمِكَ الْمَخْزُونِ وَ صُنِّى بِسِتْرِكَ الْمَصُونِ. اِلَهى حَقِّقْنِى بِحَقَايِقِ اَهْلِ الْقُرْبِ وَ اسْلُكْ بِى مَسْلَكَ اَهْلِ الْجَذْبِ...

از جمله اول استفاده مى‌شود كه علمى نزد خداوند ذخيره شده كه خداوند آن را به هر كه خود بخواهد عنايت مى‌كند. اين جمله مى‌تواند شاهدى باشد بر وجود غريزه حقيقت جويى

كه در بحث هاى قبلى بررسى شد و گفتيم بر اساس اين غريزه، انسان خواهان احاطه علمى بر هر چيزى است و اين غريزه كاملا اشباع نمى‌گردد، مگر انسان با خداوند چنان ارتباطى پيدا كند كه خداوند او را از علم نامحدود برخوردار سازد. اين علم نامحدود كه خداوند مستقيماً به انسان افاضه مى‌كند، همان علم مخزون در نزد خداست كه حضرت در دعاى خويش آن را از خداوند درخواست مى‌كنند.

پيشتر گفتيم كه كمال نهايى انسان در قرب به خداوند است، دراينجا نيز حضرت حقايق مقام اهل قرب را از خداوند درخواست مى‌كنند و نيز درخواست مى‌كنند كه خداوند راه و مسير اهل جذب را فراروى ايشان نهد. راه ميانه‌اى كه براى بندگان خاصّ خداوند در نظر گرفته شده است و خداوند عنايت ويژه‌اى به آن‌ها دارد و مى‌خواهد آن‌ها را به سوى خود جذب كند و آنان با پيمودن آن راه، خيلى زود و با تلاش كمترى به خداوند مى‌رسند: گاهى انسان تنها با نيرو و توان خود به مقصد مى‌رسد، اما گاهى علاوه بر توان و نيروى متحرك، جاذبه‌اى نيز او را به سوى خود مى‌كشاند. در بين بندگان خدا، عده‌اى علاوه بر تلاش و كوشش و به كار گرفتن نيرويى كه خداوند در اختيارشان نهاده، جاذبه الهى نيز آن‌ها را به سوى خود مى‌كشاند و خداوند دل آن‌ها را كاملا متوجه خويش مى‌سازد.

اهل سير و سلوك و عرفا، براى اهل جذب و مراتب جذب، اصطلاحات خاصى دارند كه تا حدودى بر فرازهايى از دعاى عرفه كه مربوط به اهل جذب است، انطباق مى‌يابد. آن‌ها معتقدند كه براى كسانى، در طريق رسيدن به قرب حضرت حق، جذبه‌اى رُخ مى‌دهد كه كاملا غرق در جمال ربوبى و توجه به حضرت حق و عدم توجه به ماسوى الله مى‌شوند. گرچه زمينه هاى دريافت اين جذبه الهى را خود انسان فراهم مى‌كند، اما پيدايش آن جذبه اختيارى نيست و به عنايت خداوند رُخ مى‌دهد: ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَآءُ1؛ با آن حالت شيفتگى و شيدايى كه براى آنان پديد مى‌آيد، شيرازه زندگى شان از هم مى‌پاشد و زندگى عادى بر ايشان غيرقابل تحمل مى‌گردد و نمى‌توانند كارها و رفتارشان را بر اساس نقشه و محاسبات عادى


1. مائده، 54.

انجام دهند. گاهى جذبه و انجذاب براى سالك كوتاه خواهد بود و گاهى جذبات پى درپى سالك را فرا مى‌گيرند و در نتيجه، انجذابات او طولانى مى‌گردند. رفتارمجذوب حضرت حق با رفتار مردم عادى يكسان نيست و اگر كسى آن‌ها را نشناسد، به جنون متهمشان مى‌كند. در كتاب هايى كه در شرح حال عرفا و اهل سير و سلوك و مجذوبين حضرت حق نوشته شده، گاهى داستان هاى عجيب و شگفتى ذكر شده كه براى ما باور كردنى نيست.

حضرت، در دعاى عرفه، از خداوند درخواست مى‌كنند كه سلوكشان مجذوبانه باشد و در عين افاضه جذبه الهى، اختيار از ايشان سلب نگردد. چون در اين صورت، سالك در دريافت خدمات الهى تكامل و تعالى فزون ترى خواهد يافت و جذبه، نقش بيشرى در تكامل او دارد؛ چرا كه اختيار از او سلب نگرديده است و او قدرت انتخاب دارد، والا جذبه‌اى كه بر اثر اعمال شايسته و ايجاد زمينه هاى لازم و با عنايت و توفيق الهى حاصل گشته است و در اثناى آن انسان بى اختيار مى‌گردد، يك عمل انسانى و فعلى اختيارى نيست و شايد همان جذبه، چندان اثرى در تكامل سالك نداشته نباشد. از اين رو، عرفا گفته‌اند كه سالك مجذوب، در هنگام دريافت جذبه الهى، به هر مقامى كه بايد برسد مى‌رسد و پس از آن سير تكاملى چشم گيرى ندارد. اگرسلوك توأم با جذب آگاهانه گشت، دو فايده در پى دارد: يكى حصول جذبه و انجذاب كه با عنايت و توفيق خداوند حاصل مى‌گردد و پس از آن‌كه محبت و شوق انسان به خداوند شديد گشت، سالك به روشنى جمال ربوبى را مشاهده مى‌كند و سرمست لقاى حق مى‌گردد. فايده دوم اين‌كه در هنگام انجذاب، با اختيار خويش قدم به قدم پيش مى‌رود و بى ترديد با اين سلوك اختيارى همراه با انجذاب آگاهانه كمال فزون ترى براى انسان حاصل مى‌گردد.

گذشته از آنچه درباره سلوك و جذبه الهى گفته‌اند و ما نيز اشاره‌اى به آن داشتيم، آنچه ما فعلا نبايد از نظر دور داريم اين است كه گاهى خداوند دل انسان را مغناطيس وار به سوى خود جذب مى‌كند؛ از اين جهت گاهى حالتى در انسان پديد مى‌آيد و او در خويش رغبت و كشش حساب نشده و پيش بينى نشده‌اى به خداوند احساس مى‌كند. اين معنا در برخى از روايات نيز

ترسيم شده است، از جمله در روايتى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى‌فرمايد: إِنَّ لِرَبِّكُمْ فى أَيامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٌ أَلا فَتَعَرَّضُوا لَها1؛ خداوند متعال در دوران زندگى شما بارقه ها و بخشش هايى دارد، بكوشيد آن‌ها را دريافت كنيد.

هم چنين حضرت على(عليه السلام) مى‌فرمايند: إِنَّ لِلْقُلُوبِ إِقْبالا و إِدْباراً فَإِذا أَقْبَلَتْ فَاحْمِلُوها عَلَى النَّوافِلِ وَ إِذا أَدْبَرَتْ فَاقْتَصِرُوا بِها عَلَى الْفَرايِضِ2؛ دل ها اقبال و روى آوردن و روى برگرداندن دارد، اگر دل اقبال داشت آن را به مستحبات واداريد و اگر روى برگرداند، بر انجام واجبات بسنده كنيد.

حضرت توصيه مى‌كنند آن لحظاتى را كه قلب انسان به خداوند اقبال و توجه يافته غنيمت شمريم و مشغول عبادت گرديم؛ چون اگر از آن لحظات و حالات بهره بردارى شايسته كنيم، تداوم مى‌يابند و نيز تكرار خواهند شد و آثار معنوى بيشترى برايمان به ارمغان مى‌آورند. بر عكس، اگر از آن فرصت ها استفاده نكنيم، آن حالت ها از بين مى‌روند و ديگر بر نمى‌گردند، بدون اين‌كه اثرى بر جاى بگذارند؛ به علاوه آن حالات بهترين نعمت هاى خداوند هستند و عدم بهره بردارى از آن‌ها،كفران نعمت خواهد بود. پس انسان بايد مترصد باشد كه اگر جذبه و انجذابى براى او رُخ داد و دلش از دنيا و زخارف آن كنده شد، توجه‌اش را كاملا به خداوند معطوف سازد و با او اُنس بگيرد و از موقعيت فراهم آمده بهترين استفاده را داشته باشد؛ نه اين‌كه حيران و سرگردان بماند و نداند چه كند و به كجا متوجه گردد و يا آن فرصت طلايى را صرف كارهاى مهمل و آفرينش هاى خيالى كند.

درخواست تدبير امور به وسيله خداوند

إلهى أغننى بتدبيرك عن تدبيرى و باختيارك عن اختيارى

در قسمت هايى از حديث معراج كه قبلا بدان اشاره داشتيم، خداوند خطاب به رسول خدا(صلى الله عليه وآله)


1. بحارالانوار، ج 71، ص 221.

2. نهج البلاغه، حكمت 312.

سخنى را فرمودند كه مضمون آن با مضمون اين جمله از دعاى عرفه قابل انطباق است: در آن حديث قدسى خداوند فرمود: «هر كس به خواست و رضاى من عمل كند... عقل او را غرق معرفت خود خواهم ساخت و خودم جانشين عقلش خواهم شد.» در اين دعا نيز حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) از خداوند مى‌خواهند كه با تدبير و انتخاب خويش ايشان را از تدبير و انتخاب خودشان مستغنى سازد و وقتى در دو راهى انتخاب قرار دارند، خداوند به جاى ايشان راه مناسب را برگزيند. البته معناى اين درخواست اين نيست كه قدرت انتخاب از انسان سلب گردد و او كاملا مجبور و مسلوب الاختيار گردد، بلكه مفهوم سخن حضرت اين است كه در جريان انتخاب و گزينش، تو راهى را كه باعث تقرب به تو مى‌گردد به من الهام كن و تو عهده دار انتخاب و گزينش من باش، تا نتيجه شايسته‌اى بر اختيار و انتخاب من مترتب گردد. بى شك وقتى مقدمات كسب و رسيدن به چيزى اختيارى بود، دست يابى به آن از حوزه اختيار انسان خارج نيست: اين‌كه انسان از خداوند درخواست كند دلش را متوجه خود كند، امرى است اختيارى و استجابت دعا و تفضل الهى، در متوجه ساختن دل بنده به خويش و تدبير امور او، نتيجه‌اى است كه بر آن فعل اختيارى مترتب مى‌گردد. پس با عنايت خداوند و ارائه تدبير و انتخاب خويش به انسان، او به اختيار خويش تدبير و انتخاب الهى را اجرا مى‌سازد.

طبيعى است كه وقتى بنده‌اى اين‌چنين خود را تسليم خداوند ساخت و رضاى او را پسنديد و از او خواست كه دل بنده‌اش را به سوى خود جلب كند و در واقع قدمى به سوى خداوند برداشت، خداوند نيز در اين دنيا پاداش مناسبى به او عنايت مى‌كند و در برابر هر قدمى كه بنده به سوى او بردارد، چندين برابر آن خداوند به انسان نزديك مى‌شود؛ چنان كه در حديث قدسى آمده است: مَنْ تَقَرَّبَ إِلَىَّ شِبْراً تَقَرَّبْتُ إلَيْهِ ذِراعاً1؛ هر كس يك قدم به من نزديك شود من يك ذرع به او نزديك مى‌گردم.

يعنى وقتى انسان قدمى براى نزديك شدن به خداوند برداشت، خداوند به او كمك مى‌كند تا توان يابد و قدم ديگرى نيز به سوى خدا نزديك شود و با نزديك‌تر شدن انسان به خداوند،


1. ابن ابى جمهور؛ عوالى اللئآلى، ج 1، ص 56.

گويا خداوند دو قدم به سوى انسان نزديك شده است. تفضلات و پاداش هاى فزاينده‌اى كه خداوند در برابر عمل بنده خويش عنايت مى‌كند، از جمله بركاتى است كه خداوند به عمر و اعمال بندگان رستگار و شايسته خود مى‌دهد و نتايجى كه بر اعمال آنان مترتب مى‌شود، مسلماً از حدّ متعارف فزون‌تر است؛ چنان كه مى‌فرمايد: مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا...؛ هر كس كار نيكى به جا آورد، در برابر آن پاداش دارد.

در مقابل، اگر كسى معصيتى مرتكب شد، خداوند تنها به اندازه آن معصيت او را عقوبت مى‌كند و بيش از آن بر عقوبتش نمى‌افزايد. وَ مَنْ جَاءَ بالسَّيِئَةِ فَلاَ يُجْزَى إِلاَّ مِثْلَهَا...1.

بنابراين، اگر انسان از ته دل و با اخلاص تدبير الهى را طلب كرد و امور خويش را به خداوند وانهاد و در اين راه از آنچه از دستش برآمد و در توانش بود كوتاهى نكرد، خداوند بر توانش مى‌افزايد و اگر امروز بر انجام كارى توان نداشت، ديگر روز بر انجام آن توان مى‌يابد.

مضمون روايتى اين است كه بندگان شايسته خداوند خيلى شجاع هستند. راوى از سخن معصوم تعجب مى‌كند، چون بندگان شايسته خداوند غالباً نحيف و لاغرند: كسى كه شب ها را به مناجات مى‌گذراند و اهل شب زنده دارى است و بر اثر بى خوابى نشاط كافى ندارد و يا كسى كه زياد روزه مى‌گيرد، بدنش نحيف و لاغر مى‌گردد؛ حال چطور چنين شخصى شجاع است! حضرت براى رفع شبهه او فرمودند: از همين انسان هاى لاغر و نحيف كارهايى بر مى‌آيد كه از انسان هاى قوى و نيرومند ساخته نيست. گرچه آن‌ها از انجام كارهاى دنيوى زود خسته مى‌شوند، اما شبانگاه صد ركعت نماز مى‌خوانند و اصلا احساس خستگى نمى‌كنند. اگر آن‌ها سه ساعت به نماز و انجام ركوع و سجده هاى طولانى سپرى كنند، احساس كسالت و خستگى نمى‌كنند، اما ما از اين‌كه چند دقيقه از وقتمان را به نماز اختصاص دهيم، خسته مى‌شويم؛ يا اگر در نماز جماعت شركت كنيم و امام جماعت قدرى ركوع وسجده را طول دهد، احساس


1. انعام، 160.

خستگى مى‌كنيم و نماز برايمان گران است: وَ إِنَّهَا لَكَبِيَرةٌ إِلاَّ عَلىَ الْخَاشِعِينَ1.

پس انجام عبادت هاى طولانى ناشى از توانايى و قدرتى است كه خداوند در بندگان مخلص خود قرار داده است و با توفيقى كه به آن‌ها عنايت كرده، از مناجات با خدا لذّت مى‌برند و احساس خستگى نمى‌كنند. گرچه در انجام عبادت هاى طولانى، عوامل طبيعى و روانى و تمرين نيز مؤثرند و وقتى انسان خود را به انجام كارى عادت داد، رفته رفته بر آن كار قدرت مى‌يابد و انجامش عادى و قابل تحمّل مى‌گردد، ولى عامل مهم‌تر و تأثيرگذار اصلى شوقى است كه خداوند در دل آن‌ها قرار داده است و اُنسى است كه به عبادت دارند، والا اگر لطف و عنايت خدا نبود، دل انسان متوجه خدا نمى‌گشت و با مناجات با خدا اُنس نمى‌يافت. از اين رو، اگر ديگران با كراهت و از ترس عذاب دوزخ نماز مختصرى مى‌خوانند و مى‌خواهند كه هر چه زودتر نمازشان پايان گيرد تا به كارهاى ديگر خود بپردازند، يا وجود انگيزه هاى غيرالهى مثل ملاقات دوستان موجب حضور آنان در مسجد و شركت در نماز جماعت مى‌گردد؛ دوستان خدا نه تنها از نماز احساس خستگى نمى‌كنند، بلكه براى آنان سخت است كه نماز را رها كنند و سراغ امور دنيوى بروند. وقتى بر حسب ضرورت مجبورند به كارهاى دنيوى بپردازند، با اكراه از محبوبشان جدا مى‌شوند.

بى ترديد دست يابى به چنين مقامى براى هر كسى ميسور است و خداوند استعداد رسيدن به كمال را در همه قرار داده است. اگر انسان طالب چنين مقامى باشد و اخلاص نيز داشته باشد، رفته رفته روزنه هايى به روى دلش باز مى‌شود و چشم دلش روشن مى‌گردد و روز به روز توجه او به خداوند افزايش مى‌يابد و خود آثار آن توجه را درك مى‌كند. اگر پيش از آن نماز برايش گران و سنگين مى‌بود و با كراهت نماز مى‌خواند، از آن پس او از خشوع وخضوع در برابر خداوند لذّت سرشارى مى‌برد و در خود جاذبه و كششى به سوى خدا مى‌يابد كه قبلا آن را در خود نمى‌يافت. با استمرار اين حالت و عنايت الهى به مرحله‌اى مى‌رسد كه بر عكس ديگران، پرداختن به امور دنيوى برايش دشوار است و نمى‌خواهد لحظه‌اى دل از نماز و اُنس با


1. بقره، 45.

خداوند و خلوت با او بكند نظير كسى كه در حضور محبوب خويش است و با او انس يافته و از او دل نمى‌كند كه اگر محبوب او را سراغ كارى بفرستد، براى انجام فرمان اوسراغ آن كار مى‌رود، اما باز دل از محبوب نمى‌برد؛ نماز و عبادت و انس با خداوند و مناجات براى دوستان خدا وصال به محبوب است كه از آن دل نمى‌كنند.

اگر آن‌ها به اشتغالات روزمره و رسيدگى به امور شخصى و اجتماعى مى‌پردازند، از آن روست كه خداوند از آنان خواسته است، والا آنان نمى‌خواهند به غير خداوند توجهى، هر چند اندك، داشته باشند؛ تازه وقتى به كارى مى‌پردازند از ژرفاى دل به خداوند توجه دارند و منتظرند كه هر چه زودتر كارشان تمام شود و مثلاً وقت نماز فرا رسد، تا مشغول نماز و عبادت گردند. در اين هنگام است كه احساس سبكى و راحتى مى‌كنند؛ چنان كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به هنگام فرا رسيدن وقت نماز و مشغول شدن به نماز احساس راحتى مى‌كردند و در آن هنگام با جمله أَرِحْنا يا بَلال1، از بلال مى‌خواستند كه اذان بگويد.

اكنون مقايسه كنيد حال كسى كه وقتى اذان صبح گفته مى‌شود، حاضر نيست بستر گرم و راحت را رها كند و از خواب شيرين برخيزد ـ او تا اندكى مانده به طلوع آفتاب نماز را به تأخير مى‌اندازد و تازه با كراهت و احساس سنگينى به نماز مى‌پردازد و آن قدر خواندن نماز براى او سخت و گران است كه هر لحظه مى‌خواهد نمازش پايان پذيرد. نظير كسى كه در زندان و قفس گرفتار آمده است و به مجرد گشوده شدن در زندان بيرون مى‌جهد و خود را خلاص مى‌كند، او نيز با گفتن سلام نماز، بدون انجام تعقيبات نماز، از جا بر مى‌خيزد و سراغ كارش مى‌رود ـ با حال كسى كه هر لحظه منتظر شنيدن اذان است و از شوق اُنس با معشوق سر از پا نمى‌شناسد و منتظر است كه هر چه زودتر از جا برخيزد و با محبوبش خلوت كند.

طبيعى است كه وقتى انسان چنين ارتباط مستحكمى با خداوند داشته باشد، خداوند امور و طريق تأمين نيازهايش را به تدبير او وا نمى‌گذارد و خود، بر اساس حكمت و با در نظر گرفتن نظام اسباب و مسببات و صلاح بنده خويش، به تدبير امور او مى‌پردازد و او را از تدبير و


1. بحارالانوار، ج 82، ص 193.

انتخاب راه دست يابى به خواسته‌اش بى نياز مى‌گرداند و با فراهم ساختن وسايط و مقدمات و ارائه و تعليم كوتاه ترين راه، كارها و تأمين نيازهايش را هموار مى‌سازد؛ تا نظر او بيشتر به عبادت و توجه به خداوند معطوف گردد و نيروهاى خود را صرف امورى كه ارزش چندانى ندارد نكند و در فكر و نيروهايش صرفه جويى شود و كمتر آن‌ها صرف امور دنيايى شوند. مثلاً اگر ديگران براى تهيه خانه، بايد مدّتى و گاه چند ماه وقت صرف كنند و به جستجو بپردازند تا در نهايت و با زحمت فراوان خانه مناسبى تهيه كنند، خداوند مقدمات و وسايل لازم را براى بنده سالك خود فراهم مى‌آورد و در نتيجه، گاهى با ارائه پيشنهاد و فروش خانه از سوى شخصى و بدون زحمت و براحتى خانه مناسبى براى او تهيه مى‌شود.

برخوردارى اولياى خدا از هدايت هاى خاص خداوند

انت الّذى اشرقت الأنوار فى قلوب اوليائك حتّى عرفوك و وحّدوك...

هدايت الهى مراتبى دارد و به طور كلى آن‌ها به دو گروه عمده تقسيم مى‌شوند: 1ـ هدايت هاى عمومى: اين نوع هدايت را خداوند در پرتو نيروى عقل و تعاليم و راهنمايى هاى انبياء براى عموم مردم فراهم ساخته است؛ وهمان طور كه آنان از اندام و ساير نعمت هاى مادى برخوردار گشته‌اند، از هدايت هاى عام تكوينى و تشريعى نيز برخوردار شده‌اند.

2ـ هدايت هاى خصوصى: وقتى انسان از هدايت هاى عمومى و همگانى خداوند استفاده كند و راه بندگى را برگزيند، لايق دريافت هدايت هاى خاصّ خداوند مى‌گردد، و كسانى از هدايت هاى خاصّ خداوند برخوردار مى‌گردند كه پيوندى ناگسستنى با خداوند يافته‌اند و با همه وجود ولايت خداوند را پذيرا شده‌اند و در نتيجه، محبت و ولايت خداوند نيز متوجه آنان گرديده و در زمره اولياى خدا قرار گرفته‌اند كه در اين صورت، رابطه متقابلى بين آنان و خداوند ايجاد خواهد شد. چرا كه هر كس خداوند را ولى خود برگزيد، خداوند نيز او را ولى خود قرار مى‌دهد: اللَّهُ وَلِىُّ الَّذِينَ ءَامَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ...1؛ خداوند ولى و


1. بقره، 257.

سرپرست كسانى است كه ايمان آورده‌اند و آنان را از ظلمت ها به سوى نور بيرون مى‌برد.

مسلماً هدايت هاى خصوصى خداوند با تلاش فكرى و از طريق استدلال عقلانى و ادله نقلى قابل دست يابى نيست، بلكه آن‌ها اشراقات وافاضاتى ربانى هستند كه بر دل بنده مخلص خدا مى‌تابند و دل او را نورانى به انوارى روحانى و ملكوتى مى‌كنند و دراين صورت، رفتار و نگرش ها وافكار كسى كه مشمول اين هدايت ها شده، بسيار برجسته و متمايز از سايرين خواهد بود؛ و آنچه حضرت در جمله فوق بيان مى‌كنند، از زمره هدايت هاى خاص خداوند است. بى ترديد اين اشراقات ربانى تنها براى كسانى قابل درك و فهم خواهد بود كه در شعاع دريافت آن‌ها قرار مى‌گيرند وديگران از درك آن‌ها عاجزند. بله نمودهاى ضعيفى از اين اشراقات در دل ديگران نيز پديد مى‌آيد كه اگر از توجهشان به خارج از خود كاسته شود و به درون خود توجه يابند، پى مى‌برند كه حالات قلبى شان دگرگون مى‌گردد و گاهى حالتى معنوى براى شخصى پديد مى‌آيد كه احساس مى‌كند از ظلمت خارج شده است وبه نور درآمده؛ در اين صورت در خود احساس سكينت و آرامش مى‌كند. اين جلوه محدودى از اشراق الهى است كه گاه كسانى كه كاملا غرق در دنيا و گرفتار ظلمت و تاريكى محض نشده‌اند و بخشى از توجه شان به امور معنوى نيز معطوف است، در خود احساس مى‌كنند. به واقع، اين نورانيت از وراى ظلمت ها و حجاب هاى مادى بر دل انسان مى‌تابد و با توجه به چنين حالتى، اگر ظلمت و روشنايى دل را با يكديگر مقايسه كنند، به تفاوت فاحش آن دو حالت پى خواهند برد.

اما كسانى كه كاملا ظلمت و تاريكى بر دلشان سايه افكنده است و به كفر مبتلا شده‌اند، هيچ نور هدايتى در دلشان راه نمى‌يابد و گاه چنان از مسير هدايت فاصله مى‌گيرند كه به فرموده قرآن چندان لايه ظلمت و تاريكى در دلشان پديد مى‌آيد كه ديگر اميدى به نجات آن‌ها نيست:

أَوْ كَظُلُمَات فِى بَحْر لُجِىٍّ يَغْشَاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحَابٌ ظُلُمَاتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ

بَعْض إِذَا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَرَاهَا وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِنْ نُور1؛

يا (كردار كافران) مانند تاريكى هايى است در دريايى ژرف و پر از موج كه پيوسته موجى آن را بپوشاند و بالاى آن موجى ديگر است و برفراز آن ابرى (تيره). تاريكى هايى است روى يكديگر (تاريكى شب و تاريكى دريا و تاريكى ابر)، گاهى كه دست خويش بيرون آورد نمى‌تواند آن را ببيند؛ و هر كه را خداوند به اونور نداده او را هيچ نورى نيست.

خداوند در اين آيه شريفه، كافر و گمراهى را كه به ورطه هلاكت و ضلالت در افتاده است و روزنه هاى نور هدايت به رويش بسته شده، به كسى تشبيه مى‌كند كه در اعماق ظلمانى و تاريك دريا گرفتار شده است و چند لايه و چند طبقه موج بر روى دريا ايجاد شده كه بر ظلمت اعماق دريا مى‌افزايد، و به علاوه ابر گسترده‌اى در آسمان جلوى تابش خورشيد به دريا را گرفته است و موجب مى‌گردد كه اندك نورى نيز به اعماق دريا راه نيابد؛ در آن شرايط سخت انسان حتّى دست خود را نيز نمى‌بيند. اين باطن طغيان و كفرى است كه انسان گمراه و منحرفِ گريزان از خدا بدان مبتلاست كه دل وقلب او كاملا تاريك وظلمانى گشته است و خداوند نورى به قلبش مى‌تاباند تا روزنه‌اى به هدايت بيابد. چون اگر او توجه اندكى نيز به خدا مى‌داشت،گر چه اعمال ناپسند و زشتش پرده هايى از ظلمت بر قلبش نشانده، اما به جهت همان توجه و پيوند اندكى كه با خداوند دارد روزنه‌اى به سوى هدايت به رويش گشوده مى‌شد و مى‌توانست از اعماق تاريكى ها، راهى به هدايت بگشايد؛ سپس با افزايش ظرفيت خويش و تلاش بيشتر در زدودن تاريكى ها، انوار بيشترى بر قلبش مى‌تابيد.

كم و بيش ظلمت ها و تاريكى ها بر دل ما سايه مى‌افكنند و نشانه آن وحشت، ناراحتى ها، نگرانى ها و اضطراب هايى است كه در زندگى ما وجود دارد و همه آن‌ها ناشى از ظلمت عدم معرفت به خداوند است والا كسانى كه به خداوند معرفت دارند، در هيچ شرايطى و در تنگناها و گرفتارى هاى فردى و اجتماعى خود را نمى‌بازند و صلابت، استوارى و آرامش خود را


1. نور، 40.

حفظ مى‌كنند كه آن استوارى و آرامش به وضوح در چهره آنان مشاهده مى‌شود. از زمره آنان مى‌توان امام خمينى، رضوان الله عليه، را برشمرد كه در سخت ترين شرايط و شكننده ترين اوضاع، خيلى آرام بود و حتى گاهى لبخند مى‌زد و مى‌فرمود: اين گرفتارى ها و بلاها براى ما رحمت است.

ايشان در حادثه 15 خرداد سال 42 كه بسيار سخت و تحملش دشوار بود، خم به ابرو نياورد و اندك نگرانى و اضطرابى در ايشان مشاهده نشد. يا در جريان شهادت مرحوم حاج آقا مصطفى، فرزندشان، و جريانات غمبار پس از انقلاب از آرامش و سكينت ايشان كاسته نشد و در جمع بزرگان، از همه بردبارتر و با تحمل‌تر و شكيباتر بودند. اين ناشى از روح عالى ايشان و ارتباط عميقشان با خداوند بود، نه اين‌كه براى حفظ آرامش جامعه چنين روحيه‌اى را بروز مى‌دادند. آرامش ايشان در برابر حوادث، ناشى از بى تفاوتى و يا عدم احساس و بى عاطفگى نبود ـ كه روحيه‌اى نامطلوب و ناپسند است ـ بلكه ناشى از استوارى ايشان بود كه حوادث چونان پر كاه و يا نسيمى از برابرشان مى‌گذشت و ايشان چون كوهى استوار و محكم در برابر طوفان ها مى‌ايستاد و با سخنان آرامش بخش خويش، اضطراب را از جامعه مى‌زدود و به آنان آرامش مى‌بخشيد. چنان كه كوه ها ـ كه چونان ميخ هايى در زمين كوبيده شده‌اند ـ باعث استقرار و استوارى زمين مى‌گردند، چنين شخصيت هايى اوتاد جامعه هستند كه جامعه را در برابر تزلزل، اضطراب و از هم گستگى حفظ مى‌كنند.

بى ترديد وجود چنين شهامت و شجاعتى كه لفظ و بيان از حكايت آن قاصر و ناتوان است، ناشى از لطف وعنايت ويژه خداوند است كه دل بنده خالص و پاكباخته خويش را به خود پيوند داده است؛ والا هستند كسانى كه گرچه به مقامات بالاى علمى رسيده‌اند، اما تحمّل و طاقتشان اندك است و در برابر ناملايمات و سختى ها كنترل خويش از كف مى‌دهند و ناشكيبايى مى‌كنند. چنين روحيه‌اى ناشى از ضعف و عدم استحكام روحى انسان و عدم وجود پيوند راسخ با خداوند است. مردان خدا تسليم فرمان معبود خويش هستند و بر او اتكا دارند. در جايى كه خداوند فرمان داده غضب كنند و خشمگين شوند، خشمگين مى‌گردند.

مثل هنگام جنگ كه بايد نهايت غضب و خشم را در برابر دشمن از خود نشان داد؛ چنان كه حضرت على(عليه السلام) به هنگام جنگ جمل به محمد بن حنفيه فرمودند:

تَزُولُ الْجِبالُ وَ لاتَزُلْ عَضَّ عَلى ناجِذكَ. أعِرِاللّهَ جُمْجُمَتَكَ، تِدْ فِى الاَْرْضِ قَدَمَكَ:، إِرْمِ بِبَصَرِكَ أَقْصىَ الْقَوْمِ؛ وَ غُضَّ بَصَرَكَ وَاعْلَمْ أَنَّ النَّصْرَ مِنْ عِنْدِاللّهِ سُبْحانَهُ1؛

اگر كوه ها از جاى كنده شود، تو استوار باش، دندان ها را بر هم فشار و كاسه سرت را به خدا عاريت بده. پاى بر زمين بكوب و چشم به كرانه سپاه دشمن بيفكن و بيم برخود راه مد، بدان كه پيروزى از سوى خداست.

(در روايتى وارد شده كسى كه چهره خويش را براى خدا درهم نكشد، آتش جهنم چهره او را درهم خواهد كشيد. پس در برابر هتك حرمت مؤمنان و تعدى و تجاوز به حدود و احكام و نواميس الهى، انسان بايد عصبانى و خشمگين گردد؛ البته نه به گونه‌اى كه كنترل از كف بدهد.)

براى تبيين فزون‌تر حصول آرامش و سكينت در پرتو تجلى نور حق بر قلب انسان، تمثيلى ذكر مى‌كنيم: شبانگاه كه ما در اتاقى نشسته‌ايم و مشغول مطالعه ويا صحبت كردنيم، اگر برق برود احساس ناراحتى مى‌كنيم و تاريكى براى ما خوشايند نيست. چه بسا تاريكى زيانى به كار ما نمى‌زند و ما در تاريكى نيز مى‌توانيم به آن بپردازيم، مثل وقتى كه مشغول صحبت كردن هستيم؛ اما انسان ذاتاً از تاريكى و ظلمت احساس دل تنگى و ناراحتى مى‌كند. اما وقتى برق مى‌آيد و مجدداً اتاق روشن مى‌گردد، احساس خوشحالى و آرامش مى‌كنيم. در حالات معنوى نيز قضيه از همين قرار است: گاهى انسان در درون خويش احساس گرفتگى وتاريكى مى‌كند و سپس آشفته خاطر و مضطرب و نگران مى‌گردد؛ حال اگر او با ارتباط با خداوند به قلبش نورانيت و اميد بخشد، نگرانى ها و اضطراب ها از دلش زدوده مى‌گردد و آرامش او را فراخواهد گرفت.


1. نهج البلاغه، خ 11.

قلب اولياى خدا كانون محبت و انس با خدا

و انت الّذى أزلت الاغيار عن قلوب احبّائك حتّى لم يحبّوا سواك و لم يلجئوا الى غيرك...

بزرگ ترين لذّت و شادمانى بنده خدا اين است كه قلبش كانون محبت خداوند گردد. پس اگر او واقعاً خواهان محبت و عشق به خداوند و برون كردن غير خدا از دل است ،وقتى جلوه‌اى از محبت الهى چونان نهالى تازه و جوان در دلش پديد آمد، با لطف وعنايت خداوند و استفاده از مقدمات و راه هايى كه خداوند فرا روى او نهاد، در پرورش آن بكوشد و به موازات اين تلاش، ساير محبت ها وعلقه ها را از دل برون كند؛ تا رفته رفته آن نهال رشد كند و بالنده و بالغ گردد. در آن صورت، ديگر انسان به غير خدا دل نمى‌بندد و در شعاع محبت خداوند، دوستى هايى كه با محبت خدا ناسازگارند در دل او راه نمى‌يابند؛ چون ممكن نيست كه دل به دو جا مرتبط گردد و دوست دار خدا، براى تأمين خواسته هايش، جز به در خانه محبوب به جاى ديگرى پناه برد. او كه به مقام عزّ ربوبى معرفت دارد و همه عوامل و اسباب را مسخّر قدرت او مى‌بيند، تنها خداوند را پناهگاه و تأمين كننده نيازهاى خويش مى‌شناسد و به فقر و نياز ما سوى الله واقف است و از اين جهت، ممكن نيست روى به غير خدا آورد.

   اَنْتَ الْمُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ اَوْحَشَتْهُمُ الْعَوالِمُ...

وقتى براى انسان ناراحتى وحشتى رُخ مى‌دهد، اگر با كسى اُنس داشته باشد، به موازات بهره مندى او از انس با كسى، از وحشت و ناراحتى او كاسته مى‌شود، تا آنجا كه ممكن است در پرتوانس او حوادث وحشت زا و گرفتارى ها هيچ تأثيرى بر روح او نگذارند. مثلاً مادرى كه ناراحتى و گرفتاريى دارد، اگر فرزند مورد علاقه او پس از مدّتى دورى و فراق نزد او بيايد، او با ديدن فرزند و انس يافتن با او و از شوق، همه ناراحتى ها را فراموش مى‌كند. بى ترديد انس اولياى خدا با محبوب واقعى خويش فراتر از انس و محبت هاى عادى است و قابل توصيف نمى‌باشد. از اين جهت، آنان در پرتو انس با خداوند ناراحتى ها وسختى ها را بسيار كوچك مى‌شمرند و دل به آن‌ها مشغول نمى‌سازند و فارغ البال و بدون نگرانى و تشويش خاطر به انس

و ارتباط با خداوند مى‌گذرانند و چون روح آنان با محبت الهى عجين گشته، چنان صلابت و عظمتى يافته كه حوادث سهمگين و شكننده چونان قطره در برابر دريا خود مى‌نمايانند و هيچ تزلزل و اضطرابى در آن‌ها پديد نمى‌آورند.

قبض و بسط يا تجلّى مظاهر جمال و جلال الهى

الهى، اطلبى برحمتك حتّى أصل اليك و اجذبنى بمنّك حتّى أقبل عليك...

بر اساس شدّت و ضعف ارتباطى كه انسان ها با خداوند دارند و بر حسب تدبيراتى كه خداوند درباره بندگان خويش دارد، حالات آن‌ها در ارتباط با خداوند متفاوت مى‌گردد. عرفا و ارباب سير و سلوك از اين دگرگونى و تفاوت حالات به «قبض و بسط» تعبير مى‌كنند.

هر كس، كم و بيش، نمونه هاى هر چند ضعيفى از انقباض و انبساط حالات در ارتباط با خداوند را در خود تجربه كرده است: گاهى انسان احساس مى‌كند كه دلش به خدا راه دارد و به نحوى حضور خدا را احساس مى‌كند و حالت انبساط در دل او پديد مى‌آيد؛ و گاهى انسان احساس مى‌كند كه دلش قفل شده است و بر آن پرده و حجاب افتاده است و چنان تيره گشته كه راه به جايى نمى‌برد و و سردرگم مى‌گردد؛ به واقع حالت انقباض براى او رُخ مى‌دهد. در مراحل آغازين سير و سلوك، از اين تفاوت حالات و روحيه ها به انقباض و انبساط حالات تعبير مى‌گردد والا در مراحل عالى سير و سلوك، در نظر عرفا، از قبض و بسط تفسير ديگرى مى‌شود.

چنان كه عرض كرديم، در حالت انقباض انسان احساس مى‌كند كه راهى به خدا ندارد و احساس گرفتگى مى‌كند و انگيزه‌اى براى دعا و مناجات ندارد. بالعكس، در حالت انبساط دل انسان روشن مى‌گردد و حال دعا و مناجات پيدا مى‌كند. با پيشرفت انسان در مراتب سير و سلوك و معرفت، حالت انقباض و انبساط شدّت مى‌يابد و گاهى براى متوسطين در سير و سلوك، حالت انقباض بسيار سخت و غير قابل تحمل و كشنده مى‌گردد و آن گاه كه حالت انبساط به آن‌ها دست مى‌دهد و به مناجات با خدا مى‌پردازند، آن سان بى خود از خويش

مى گردند كه انسان از ارتباط آن‌ها با خداوند در شگفت مى‌شود.

بالاخره، در مراتب عالى سير و سلوك كه مراتب ظهور اسماء و صفات الهى است، واصل فقط به صفات الهى توجه دارد و آنچه را درك مى‌كند مظاهر صفات خداوند است؛ و به قول عرفا و ارباب سير و سلوك، قبض و بسط به صورت تجليّات اسماء جلاليه و جماليه ظاهر مى‌گردد: وقتى اسماى جمال حق بر سالك تجلى و ظهور مى‌يابد و او علم، رحمت و ساير صفات جمال خداوند را مى‌نگرد، حالت انبساط مى‌يابد و زبان مى‌گشايد و لحن سخنش با پيش متفاوت مى‌گردد و سخنانى مى‌گويد كه با ساير سخنانش متفاوت است. اولياى خدا در حالت انبساط و تجلّى اسماى جمال الهى، در مناجات و دعاهاى خود، تعابير و جملاتى را به كار مى‌برند كه حاكى از حالت تدلّل و ناز و غمزه عاشق در برابر معشوق است. به مانند محبّى كه در خلوت اُنس، مورد نوازش و ملاطفت محبوب قرار گرفته و زبان مى‌گشايد و بى پرده سخنانى مى‌گويد كه در غير آن حالت از او انتظار نمى‌رفت. او چونان عاشقى است كه مدّتى از معشوق دور افتاده و اكنون به وصال او رسيده است و در خلوت با او، از معشوق مى‌خواهد كه دست او را بگيرد و در آغوشش كشد!

در حالت انقباض و تجلّى اسماى جلال الهى، ابهت و عظمت و جلال خداوند خوف و حيا در بنده ايجاد مى‌كند، چندان كه در پيشگاه خدا نزديك است كه زبانش بند آيد و به سختى جملاتى كه حكايت از تذلّل و التماس به پيشگاه پروردگار مى‌كند بر زبان جارى مى‌سازد. بى شك در هنگام تجلّى اسماى جلال الهى نيز بنده در حال وصل به محبوب است، اما ابهت و عظمت محبوب چنان بر وجود او سايه افكنده كه او در خود فرو مى‌رود و جرأت و جسارت سخن گفتن از دست مى‌دهد و سخنان او سراپا حاكى از ترس و وحشت است و اين سخنان تفاوت زيادى با سخنان او در حال تجلّى اسماى جمال الهى بر او دارد كه تصور و دركش براى ما دشوار است. چطور كسى كه پيشتر مشغول ناز و غمزه در حضور معشوق بود، اكنون اختيار از كف داده و دهشت سراپاى او را فرا گرفته است؟

در دعاى ابوحمزه ثمالى به جملاتى بر مى‌خوريم كه نمايان گر تجلّى صفات جلال الهى و

ظهور آثار خوف و وحشت و نگرانى از عذاب هاى جهنم است؛ از جمله آنجا كه حضرت سجاد(عليه السلام) مى‌فرمايند: أَبْكى لِخُرُوجِ نَفْسى أَبْكى لِظُلْمَةِ قَبْرى أَبْكى لِضيقِ لَحْدى أَبْكى لِسُؤالِ مُنْكَر وَ نَكير إِيّاىَ أَبْكى لِخُرُوجى مِنْ قَبْرى...؛

مى گريم بر هنگامه‌اى كه روح از بدنم خارج مى‌گردد، مى‌گريم بر تاريكى قبرم، مى‌گريم بر تنگى آرام گاهم، مى‌گريم بر بازخواستى كه منكر و نكير از من خواهند داشت؛ مى‌گريم (بر روز محشر) كه از قبرم برانگيخته مى‌شوم.

اما در جاى ديگر، لحن سخن عوض مى‌شود و معصوم به گونه ديگر سخن مى‌گويد؛ چنان كه حضرت على(عليه السلام) در مناجات شعبانيه مى‌فرمايد:

إِلهى، إِنْ أَخَذْتَنى بِجُرْمى أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنى بِذُنُوبى أَخَذْتُكِ بِمَغْفِرَتِكَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِى النّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَها أَنّى أُحِبُّكَ؛

خدايا، اگر مرا به جرمم بازخواست كنى، تو را به عفوت بازخواست مى‌كنم؛ و اگر مرا به گناهانم بازخواست كنى، تو را به مغفرتت بازخواست مى‌كنم؛ و اگر مرا در آتش دوزخ در افكنى، اهل دوزخ را آگاه مى‌سازم كه من تو را دوست مى‌داشتم.

گويا حضرت با سخن خويش خداوند را تهديد مى‌كنند كه اگر مرا به جهنم ببرى، آنجا فاش مى‌كنم كه خدا دوست خود را به جهنم افكنده است. اين لحن حاكى از تدلّل و ناز كردن عبد است كه در پرتو تجلى جمال الهى حاصل آمده است. به واقع، لطف و عنايت خداوند كريم چنان بنده را فرا گرفته كه او به خود اجازه مى‌دهد بدون ملاحظه و احساس محدوديت و بى پرده و عريان و با ناز در برابر خداوند سخن بگويد. بى شك خداوند نيز مى‌پسندد كه بنده‌اش به مجلس اُنس و خلوت او در آيد و بهترين شاهد اين ادعا، تعابير ائمه معصومين(عليهم السلام)در مناجاتشان است كه حاكى از نوع برخورد خداوند و رابطه‌اى است كه بنده خالص مى‌تواند با خداوند برقرار كند. از الطاف عنايات خاص ائمه به ما اين است كه اين بيانات را در اختيار ما

نهاده‌اند، تا ما به انس و خلوت آن‌ها با خداوند و مناجات آن‌ها در آن هنگامه واقف گرديم و براى وصول به لقاى محبوب و اُنس با حضرت حق از آن‌ها بهره شايان ببريم.

ترسيم توحيد افعالى در دعاى عرفه

به هر حال، جمله اطلبنى برحمتك حتّى اصل اليك، حاكى از حالت انبساط و تجلّى جمال الهى بر قلب مقدّس سيدالشهدا مى‌باشد كه در پرتو آن حالت از خداوند درخواست مى‌كنند كه در پرتو رحمت خويش ايشان را به وصل خويش نايل كند تا غرق در نظاره جمال الهى گردند؛ در ادامه مى‌فرمايند: واجذبنى بمنك حتّى اقبل عليك. اين جمله در عين بيان انبساط و تجلّى اسماء جماليه حق تعالى، بر مرتبه عالى اعتقاد به توحيد نيز دلالت دارد و بيان گر اين است كه معرفت انسان ممكن است به سرحدى برسد كه حتّى حالات و توجهات قلبى خويش را نيز ناشى از اراده خداوند بيابد و به مقام كامل وصال الى الله كه در آيات و روايات ترسيم شده برسد. مقامى كه درك حقيقت آن از فراخور فهم و درك ما خارج است.

معرفت اغلب مردم در حدّى نيست كه همه چيز و از جمله رفتار انسان انتخاب گر را در حوزه اراده و مالكيت خداوند بنگرند؛ از اين جهت براى خود نيز استقلال قائلند و رفتارى را به خود نسبت مى‌دهند. آن گاه وقتى با توفيق الهى به طاعت و عبادت خداوند مى‌پردازند و به انجام اعمال صالح و شايسته همّت مى‌گمارند، بر خداوند منّت مى‌نهند كه با تلاش و تحمّل سختى ها و در پرتو مبارزه با نفس اماره و زير پا نهادن بسيارى از تمايلات و خواسته ها به بندگى خداوند پرداختند و با خداوند برخورد طلبكارانه دارند. البته ممكن است ـ مانند تعارفات ظاهرى كه با سايرين دارند ـ در مقام تعارف بگويند كه همه چيز به خداوند تعلق دارد و هر چيزى با مشيت و خواست او پديد مى‌آيد؛ ولى در نهان به آنچه مى‌گويند اعتقاد ندارند و تا حدّى خود را مستقل، و اراده و خواست و تلاش خويش را در امور مؤثر مى‌دانند.

چنين نگرش و برداشتى حاكى از معرفت اندك به خداوند و نظام هستى است، اما با گسترش معرفت انسان و رسيدن به مراتب عالى معرفت، انسان در مى‌يابد كه همه چيز و حتّى

رفتار او با اراده و خواست خداوند تحقق مى‌يابند و اگر ما به انجام عبادت و اطاعت خداوند موفق مى‌گرديم، خداوند بر ما منّت دارد كه ما را بر عبادت و اطاعت از خويش موفق ساخته است:

يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لاَ تَمُنُّوا عَلَىَّ إِسْلاَمَكُمْ بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَاكُمْ لِلاِْيْمَانِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ1؛

آن‌ها بر تو منّت مى‌نهند كه اسلام آورده‌اند، بگو اسلام آوردن خود را بر من منّت نگذاريد، بلكه خداوند بر شما منّت مى‌نهد كه شما را به ايمان هدايت كرده است؛ اگر (در ادعاى ايمان) راست گو هستيد.

در مناجات شعبانيه حضرت على(عليه السلام) حاكميت مطلق اراده و مشيّت الهى را چنين ترسيم مى‌كنند:

إِلهى، لَمْ يَكُنْ لى حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ به عَنْ مَعْصِيَتِكَ إِلاّ فى وَقْت أَيْقَظْتَنى لِمُحَبَّتِكَ وَ كَما أَرَدْتَ أَنْ أكُونَ كُنْتُ فَشَكَرْتُكَ بِإِدخالى فى كَرَمِكَ وَ لِتَطْهيرِ قَلْبى مِنْ أَوْساخِ الغَفْلَةِ عَنْكَ؛

خدايا، من قدرت و توانى كه با آن از معصيت دست كشم ندارم، مگر آن‌كه از روى محبت مرا بيدار گردانى و چنان كه تو مى‌خواهى باشم، و تو را شكر مى‌گويم كه مرا مشمول كرمت گرداندى و قلبم را از پليدى هاى غفلت پاك و منزه ساختى.

در مسير تكاملى معرفت، انسان به مرحله‌اى از اعتقاد به توحيد مى‌رسد كه كاملا خويشتن را مرتبط و وابسته به خداوند مى‌يابد و هستى، اراده و اختيار خويش را در يد قدرت خدا مى‌نگرد و خداوند را حاكم مطلق بر سراسر هستى مى‌شناسد. از اين رو، حتّى براى توجه به خداوند نيز معتقد است كه خداوند بايد دل او را متوجه خويش سازد و در غير اين صورت، او به خداوند توجه نمى‌يابد. با داشتن چنين اعتقادى است كه حضرت مى‌فرمايد: خدايا، تو بايد


1. حجرات، 17.

روى مرا به سوى خويش برگردانى و دلم را متوجه خود كنى، والا من خود نمى‌توانم به سوى تو بيايم و دلم را متوجه تو سازم. چنين اعتقادى و باور به اين‌كه همه چيز در قبضه قدرت و اراده خداوند است، هماهنگ با معرفت دينى اصيلِ برگرفته از بيانات ائمه معصومين(عليهم السلام)است كه از جمله آن‌ها حديثى است كه از امام باقر(عليه السلام) نقل شده:

إِنَّ الْقُلُوبَ بَيْنَ إِصْبَعَيْنِ مِنْ أَصابِعِ اللّهِ يُقَلِّبُها كَيْفَ يَشاءُ ساعَةً كَذا و ساعَةً كذا1؛ خداوند فراروى قلب ها دو طريق خير و هدايت و شر و ضلالت را قرار داده و اوست كه هرگاه بخواهد قلب ها را به هر سو كه خود بخواهد متمايل مى‌سازد.

كسانى كه به چنين دركى و معرفتى رسيده‌اند، گرچه رفتار ظاهرى آنان چون ديگران است و به مانند ديگران در عرصه هاى زندگى اجتماعى و فردى تلاش مى‌كنند و مثلاً به گاه مبارزه و جهاد، چون ديگران به جهاد مى‌پردازند؛ اما از زاويه معرفت خويش همه چيز را ناشى از اراده و مشيّت خداوند مى‌دانند. با داشتن چنين معرفتى، انسان در همه صحنه ها خداوند را حاضر و عامل مى‌بيند و مثلاً يا گرچه در جنگ، براى شكست دشمن، از سلاح هاى گوناگون استفاده مى‌كند، اما در نهايت پيروزى و موفقيت خويش را ناشى از يارى و حمايت خداوند مى‌داند: ... وَ مَا النَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِاللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ2.

يا براى كسب علم و دانش كوشش مى‌كند، اما معتقد است كه اين خداوند است كه او را از علم بهره‌مند مى‌سازد: قَالُوا سُبْحَانَكَ لاَ عِلْمَ لَنَا إِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكيمُ...3.

يا براى كسب روزى خويش تلاش مى‌كنند، اما معتقدند كه خداوند به آن‌ها روزى مى‌دهد: إِنَّ رَبَّكَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَ يَقْدِرُ...4.


1. بحارالانوار، ج 70، ص 53.

2. پيروزى نصيب نمى‌شود مگر از نزد خداى تواناى بى همتا و داناى استوار كار. (آل عمران، 126).

3. (فرشتگان) گفتند: پاك و منزهى تو، ما چيزى جز آنچه به ما تعليم داده‌اى نمى‌دانيم، تو دانا و حكيمى. (بقره، 32).

4. به يقين، پروردگارت روزى را براى هر كس بخواهد، گشاده يا تنگ مى‌گرداند. (اسراء، 30).

البته بايد مواظب باشيم كه گرفتار تسويلات و اغوائات شيطان نگرديم و از چنين تعابيرى كه در روايات به كار رفته و منشأ بودن اراده و مشيّت الهى را بر همه امور به اثبات مى‌رساند، براى تبرئه نفس خويش و توجيه بدكردارى خويش سود نبريم. مپنداريم كه دست يازيدن به معصيت و غفلت ما خواست خداوند است و هر وقت خداوند اراده كند و محبتش را در دلمان قرار دهد، از معصيت دست مى‌كشيم و هشيار مى‌گرديم. طبق فرمايش اميرمؤمنان(عليه السلام) اگر خداوند به ما اقبال كند، دلمان جذب او و كانون محبت و بندگى او مى‌گردد؛ پس اگر جذب خداوند نشده‌ايم از آن روست كه خداوند به ما اقبال ندارد!

باعث شگفتى است كه ما در رابطه با زندگى و امور دنيايى و آنچه مورد پسند و خواست دلمان هست، هر چه را به دست مى‌آوريم، مرهون تلاش و كوشش خويش مى‌بينيم. وقتى گرسنه مى‌شويم، نمى‌گوييم اگر خداوند بخواهد زنده بمانيم، خود نان را به دهان ما مى‌رساند! اگر كسى چنين سخنى بگويد، او را ديوانه مى‌انگاريم. اما در ارتباط با امور معنوى و پرهيز از معصيت و گناه، موحد مى‌شويم و همه چيز را به خداوند نسبت مى‌دهيم! بى شك اين جبرانگارى و شانه تهى كردن از زير بار مسؤوليت و تكليف و دور ساختن كوتاهى ها و تقصيرات از خويش، ناشى از تسويلات و فريب هاى شيطانى و در جهت رهيدن از طوق بندگى و طاعت خداوند است.

نبايد تصور كنيم كه اگر عبادات ما چون عبادات اولياى خدا نيست، از آن روست كه خداوند به ما عنايت ندارد و اگر خداوند به ما نيز عنايت مى‌داشت و ظرفيّت وجودى ما را گسترش مى‌داد، ما نيز چون آنان عبادت مى‌كرديم. ما حتّى از ظرفيتى كه خداوند براى خودسازى و بندگى خويش به ما داده استفاده نمى‌كنيم، آن گاه درخواست مى‌كنيم كه عنايت بيشترى به ما شود و ظرفيت فزون ترى به ما ارزانى گردد؟ غافل از اين‌كه هر چه ظرفيت انسان بالا رود، تكليف او نيز سنگين‌تر مى‌گردد و لغزش و سقوط او نيز خطر آفرين‌تر مى‌گردد. چنان نيست كه شخصيتى چون على(عليه السلام) با آن معرفت متعالى به بندگى خداوند مجبور باشد؛ بلكه انسان در هر مرتبه و مرحله‌اى كه باشد، اراده و اختيار او دخالت تام دارد. از اين جهت، با

گسترش معرفت انسان، مسؤوليت او نيز سنگين‌تر مى‌گردد و همان طور كه با داشتن ظرفيت معرفتى بالا پيشرفت انسان بيشتر است، در مقابل انحطاط و سقوط او نيز خطرآفرين‌تر خواهد بود؛ چنان كه اگر كسى كه در پله اول نردبان قرار دارد فرو افتد، صدمه مختصرى مى‌بيند، اما اگر كسى از قله كوه سقوط كند، كاملا متلاشى مى‌گردد.

بنابراين، كسانى كه از معرفت و ظرفيت بالايى برخوردارند، بيش از ديگران بايد نگران عاقبت خويش باشند و كاملا مراقب كردار و رفتار خويش باشند، تا حتّى اندكى لغزش نيز از آنان سر نزند. با توجه به نكته فوق، ره يافتگان به معرفت متعالى همان طور كه در بندگى خدا راسخ ترند و بيشتر به عبادت مى‌پردازند، خوف و هراسشان نيز فزون‌تر مى‌باشد. همان طور كه رجا و اميد بيشترى به خداوند دارند، بيمشان نيز بيشتر است، هر قدر آنان در مسير معرفت الهى اوج مى‌گيرند، خود را كوچك‌تر و ضعيف‌تر مى‌نگرند، چون شناخت فزون ترى به خداوند دارند و بيشتر بر نقص و فقر ذاتى خويش واقف مى‌گردند. بنابراين، ما بايد در تكاپوى عمل به وظيفه خويش و استفاده از ظرفيت وجودى خويش باشيم، و در پى بهانه جويى و مقايسه خويش با بزرگان و اولياى خدا نگرديم و شانه از زير بار مسؤوليت تهى نسازيم.

شعور و معرفت عمومى در هستى

تعرّفت لكل شىء فما جهلك شىء...

حضرت در جمله فوق به معرفت عمومى در عالم تكوين اشاره مى‌كند كه در قرآن و روايات و ادعيه نيز مورد اشاره قرار گرفته و بيان شده است كه همه موجودات از مرتبه‌اى از شعور برخوردارند و بر اساس آن، به خداوند معرفت دارند و به تسبيح او مى‌پردازند؛ از جمله خداوند مى‌فرمايد: ... وَ إِنْ مِنْ شَىء إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ...1؛ و هر موجودى تسبيح و حمد او مى‌گويد.

در برخى آيات، خداوند متعال تصريح دارد كه حتّى پرندگان نيز نماز مى‌گذارند و به


1. اسراء، 44.

تسبيح خداوند مى‌پردازند: أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبّحُ لَهُ مَنْ فىِ السَّمَاواتِ وَ الاَْرْضِ و الطَّيْرُ صَافَّات كُلٌ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ و تَسْبِيحَهُ...1؛

آيا نديدى تمام آنان كه در آسمان ها و زمينند براى خدا تسبيح مى‌كنند و هم چنين پرندگان به هنگامى كه بر فراز آسمان بال گسترده‌اند؟ هر يك از آن‌ها نماز و تسبيح خود را مى‌داند.

در آيه ديگر، مسخر گشتن كوه ها و پرندگان براى همراهى حضرت داوود در تسبيح گويى خداوند ذكر شده است: ... وَ سَخَّرْنَا مَعَ دَاوُدَ الْجِبَالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ وَ كُنَّا فَاعِلِينَ2؛

امر ساده‌اى نيست كه كوه ها با حضرت داوود هم سخن شده و به همراه ايشان به تسبيح خداوند بپردازند. بى ترديد چنان كه پيشتر نيز يادآور شديم، درك اين معانى براى ما دشوار است و تنها با توفيق و عنايت خاصّ خداوند بر فهم آن‌ها توان مى‌يابيم؛ اما نبايد اين واقعيات را انكار كنيم و چون درك آن‌ها از شعاع فهم و درك ما دورند، تصور كنيم كه دليلى براى اثبات آن‌ها وجود ندارد و از روى خودخواهى آن‌ها را دروغ پنداريم. بى ترديد براى وجود آن واقعيات و حقايق، قراين و شواهد بسيارى وجود دارد و از جمله، ما داستان دو دانشجوى آمريكايى را كه مى‌تواند شاهد مناسبى براى وجود آن حقايق باشد، ذكر مى‌كنيم:

داستان شگفت انگيز دو دانشجوى آمريكايى

شخصى مورد اطمينان و وثوق برايم نقل كرد كه در مشهد مقدّس و در منزل يكى از دوستان با دو دانشجوى آمريكايى كه زن و شوهر بودند ملاقات كردم. براى آن دو، داستان شگفت آورى رُخ داده بود كه به تقاضاى ميزبان آن داستان را براى ما نقل كردند: آن دو جوان آمريكايى گفتند: وقتى كه ما در يكى از دانشگاه هاى آمريكا مشغول تحصيل بوديم، پيوسته در خود احساس خلأ مى‌كرديم. با اشاره به سينه‌اش گفت: احساس مى‌كردم كه اينجا خالى


1. نور، 41.

2. انبياء، 79.

است. سپس خيال كردم كه اين خلأ و كمبود ناشى از غريزه جنسى است و با ازدواج و انتخاب همسر، آن خلأ پر مى‌گردد. از اين رو، هر دو تصميم گرفتيم كه با همديگر ازدواج كنيم؛ اما پس از ازدواج نيز آن خلأ پر نشد و كماكان آن كمبود و خلأ را در خود احساس مى‌كرديم. از اين امر سخت ناراحت گشتم و با اين‌كه به همسرم علاقه داشتم، در ظاهر تمايلى به او نشان نمى‌دادم و گاهى حتّى حوصله صحبت كردن با او را هم نداشتم.

روزى براى عذرخواهى به او گفتم: اگر گاهى مى‌نگرى كه من حال خاصّى دارم و از شما دورى مى‌گزينم، خيال نكنيد كه علاقه‌اى به شما ندارم؛ بلكه اين ناراحتى و افسردگى و احساس خلأ از دوران دانشجويى در من بوده و تاكنون رفع نشده است و هر از چندگاه بدان مبتلا مى‌گردم. همسرم گفت: اتفاقاً من نيز چنين حالتى دارم. پس از آن گفتگو، پى بردم كه احساس خلأ درونى درك مشترك هر دوى ماست، و در نتيجه تصميم گرفتيم كه براى رفع آن چاره‌اى بينديشيم. در آغاز، بنا گذاشتيم كه بيشتر به كليسا رفتوآمد داشته باشيم و به مسائل معنوى بپردازيم، شايد آن خلأ برطرف گردد. ارتباطمان را با كليسا و مسائل معنوى گسترش داديم و در آن زمينه، كتاب هايى را نيز مطالعه كرديم؛ اما آن خلأ و عطش معنوى رفع نشد. چون شنيده بوديم كه در كشورهاى شرقى، بخصوص چين و هندوستان، مذاهبى وجود دارند كه مردم را به رياضت و انجام تمرين هاى ويژه‌اى براى رسيدن به حقيقت دعوت مى‌كنند، تصميم گرفتيم كه به آن كشورها سفر كنيم؛ و چون چين، از ديگر كشورهاى شرقى، به آمريكا نزديك‌تر است ابتدا به چين سفر كرديم.

در چين، از مسؤولان سفارت آمريكا درخواست كرديم كسانى را كه در آن كشور در زمينه مسائل معنوى و رياضت كشى سر آمدند به ما معرفى كنند و آن‌ها شخصى را به ما معرفى كردند كه گفته مى‌شد رهبر روحانيون مذهبى چين و بزرگترين شخصيت معنوى آن كشور است. با كمك سفارت، موفق شديم نزد او برويم و با راهنمايى و كمك او مدّتى به رياضت مشغول شديم؛ اما كمبود معنوى و خلأ درونى مان برطرف نگرديد.

از چين به تبّت رفتيم و در آنجا و در دامنه هاى كوه هيماليا معبدهايى بود كه عده‌اى در

آن‌ها به عبادت و رياضت مى‌پرداختند. به ما اجازه دادند كه به يكى از معبدها راه يابيم و مدّتى را به رياضت بپردازيم. رياضت هايى كه آنجا متحمل مى‌شديم بسيار سخت بود، از جمله چهل شب روى تختى كه روى آن ميخ هاى تيزى كوبيده بودند، مى‌خوابيديم. پس از گذراندن مدّتى در آنجا و انجام رياضت ها و عبادت، باز احساس كرديم خلأ درونى ما كماكان باقى است و رفع نگرديده. از آنجا به هندوستان رفتيم و با مرتاضان زيادى تماس گرفتيم و مدّتى در آنجا به رياضت پرداختيم، اما نتيجه نگرفتيم و مأيوس گرديديم. بالاخره اين تصور در ما پديد آمد كه اصلا در عالم حقيقت واقعيتى نيست كه بتواند خلأ درونى انسان را اشباع كند.

نااميدانه تصميم گرفتيم كه از طريق خاورميانه به اروپا و سپس امريكا رهسپار گرديم. از هندوستان به پاكستان و از طريق افغانستان به ايران آمديم و ابتدا وارد شهر بزرگ مشهد شديم و آن را شهر عجيبى يافتيم كه نمونه آن را تاكنون مشاهده نكرده بوديم. در وسط شهر ساختمانى جالب و با شكوه با گنبد و گلدسته هاى طلا كه پيوسته انبوهى از مردم به آن رفت و آمد داشتند، ما را به خود جلب كرد. سؤال كردم: اينجا چه خبر است و اين مردم چه دينى دارند؟ گفتند: اين مردم مسلمانند و كتاب مذهبى آنان قرآن است و در اين شهر و اين ساختمان يكى از رهبران مذهبى آن‌ها كه به او امام مى‌گويند دفن شده است. پرسيدم: امام كيست و چه مى‌كند؟ گفتند: امام انسان كاملى است كه به عالى ترين مراحل كمال انسانى رسيده است و او با رسيدن به آن مقام، ديگر مرگى ندارد و پس از رخت بر بستن از دنيا نيز زنده است. چون اين مسلمانان چنين اعتقادى دارند، به زيارت ايشان مى‌روند و با عرض ادب و احترام حاجت مى‌خواهند و امام حاجت آن‌ها را برآورده مى‌سازد.

گفتم: قسمت هاى برجسته‌اى از قرآن را براى ما نقل كنيد؟ به ما گفتند: در يكى از آيات قرآن آمده است كه هر چيزى خداوند را تسبيح مى‌گويد! آن سخنان براى ما معمايى شد كه چطور با اين‌كه امام آن‌ها مرده است، باز او را زنده مى‌دانند و به علاوه، معتقدند كه همه چيز، حتّى كوه ها و درختان، خدا را تسبيح مى‌گويند؟ باور نكرديم و تصميم گرفتيم براى تماشا وارد مشهد رضوى شويم. در صحن، يكى از خادمان كه وسيله‌اى شبيه چماق با روكش نقره

در دست داشت، وقتى متوجه شد ما خارجى هستيم از ورودمان به صحن جلوگيرى كرد و گفت: ورود خارجى ممنوع است!

گفتم: ما چندين هزار كيلومتر در دنيا سفر كرده‌ايم و به اماكن گوناگونى وارد شده‌ايم و هيچ كجا به ما نگفتند كه ورود خارجى ممنوع است، چرا شما از ورود ما جلوگيرى مى‌كنيد؟ قصد ما تنها تماشاى اين محل است و نيّت بدى نداريم. هر چه اصرار كردم فايده‌اى نبخشيد و از ورود ما جلوگيرى كردند و ما با ناراحتى از آنجا دور شديم و در آن حوالى روبروى مسافرخانه‌اى لب جوى آب نشستيم و مدّتى من به فكر فرو رفتم كه نكند در عالم حقيقتى باشد كه در اينجا نهان است و ما نشناسيم؟ ما كه آن همه زحمت و رياضت را تحمّل كرده و نتيجه‌اى نگرفته ايم، اگر در اينجا خبرى باشد و آنان ما را راه ندادند كه از آن مطلع گرديم، برايمان سخت حسرت آور و رنج آور است كه با آن همه زحمت، تلاش و تحمّل رنج سفر از رسيدن به آن حقيقت محروم بمانيم. بى اختيار گريه‌ام گرفت و مدّتى گريستم.

ناگهان اين فكر به ذهنم خطور كرد كسى كه آنجا مدفون است، يا امام و انسان كامل است و آن‌ها راست مى‌گويند، يا دروغ مى‌گويند و او انسان كامل نيست. اگر آن‌ها راست بگويند و به واقع او زنده است و بر همه جا احاطه دارد، خودش مى‌داند كه ما به دنبال چه هدفى اين همه راه آمده‌ايم و بايد ما را دريابد؛ و اگر آنان دروغ مى‌گويند، ضرورتى ندارد كه ما به تماشاى آنجا برويم. همين طور كه اشك مى‌ريختم و خود را تسلّى مى‌دادم، دست فروشى كه تعدادى آيينه، مهر و تسبيح در دست داشت نزدم آمد و به انگليسى و با لهجه شهر خودمان گفت: چرا ناراحتى؟ سر بلند كردم و جريان را براى او گفتم كه ما براى كشف حقيقت به چندين كشور سفر كرده‌ايم و سال ها رياضت كشيده‌ايم و اكنون كه به اينجا آمده ايم، به حرم راهمان نمى‌دهند.

گفت: ناراحت نباش، برو، راهتان مى‌دهند. گفتم: الان ما به آنجا رفتيم و راهمان ندادند. گفت: آن وقت اجازه نداشتند. من در آن لحظه، فكر نكردم كه چطور آن دست فروش به انگليسى آن هم به لهجه محلى با من حرف زد و از كجا خبر داشت كه قبلا خادمان حرم اجازه

نداشتند كه ما را راه دهند و اكنون اجازه دارند؛ و چرا من راز دلم را براى او گفتم. بالاخره به طرف حرم راه افتاديم و وقتى به در صحن رسيديم، خادم مانع ورود ما نشد. پيش خود گفتم، شايد ما را نديده، برگشتيم و به او نگاه كرديم؛ اما او عكس العملى نشان نداد. وارد صحن شديم و به راهرويى رسيديم كه جمعيّت انبوهى از آنجا وارد حرم مى‌شدند، ما نيز همراه جمعيّت وارد راهرو شديم. فشار جمعيّت ما را از اين سو به آن سو مى‌كشاند، تا اين‌كه به در حرم رسيدم و گرچه فشار جمعيّت زياد بود، اما ناگهان من احساس كردم كه اطرافم خالى است و هر چه جلو رفتم، پيرامونم خلوت‌تر مى‌شد و بدون مزاحمت، ناراحتى و فشار جمعيّت به پنجره هاى ضريح مقدّس رسيدم و مشاهده كردم كه در درون ضريح شخصى ايستاده.

بى اختيار تعظيم و سلام كردم، آن حضرت با لبخند جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چه مى‌خواهى؟ من هر چه قبلا در ذهنم بود، يك باره از ذهنم رفت و هر چه خواستم بگويم كه چه مى‌خواهم، چيزى به ذهنمم نيامد؛ فقط يك مطلب به ذهنم آمد كه در محضر حضرت گفتم و آن اين بود كه من شنيده‌ام در قرآن نوشته شده همه موجودات خدا را تسبيح مى‌گويند. وقتى آن مطلب را عرض كردم، فرمودند: به تو نشان مى‌دهم. بعد بى اختيار از حرم بيرون آمدم و باز احساس كردم كه پيرامون من خلوت است و كسى مزاحم من نمى‌شود. خداحافظى كردم و از حرم خارج شدم، اما مبهوت شده بودم. وقتى از حرم خارج شدم و به صحن وارد گرديدم، حالتى به من دست داد كه مى‌شنيدم هر آنچه پيرامون من هست، از در و ديوار و درخت و زمين و آسمان، تسبيح مى‌گويند. با مشاهده اين صحنه، ديگر چيزى نفهميدم و بى هوش بر روى زمين افتادم. پس از به هوش آمدن، خود را در اتاقى و بر روى تختى ديدم كه عده‌اى آب به صورتم مى‌ريختند تا به هوش آيم.

پس از آن واقعه، من متوجه شدم كه در عالم حقيقتى وجود دارد و آن حقيقت در اينجاست و انسان مى‌تواند به مقامى برسد كه مرگ و زندگى براى او يكسان باشد و او مرگ نداشته باشد و هم چنين پى بردم كه قرآن راست مى‌گويد كه همه چيز تسبيح گوى خداست.

نكته جالب در داستان فوق اين است كه با آن رخداد خارق العاده همه حقايق از طريق

شهود براى آن جوان ثابت شد. مسلّماً از طريق برهان و بررسى هاى علمى فرصت زيادى لازم بود كه او به همه حقايق واقف گردد؛ چون وقتى خواهان شناخت خدا مى‌شد، بايد مدّتى را براى اثبات وجود خدا صرف مى‌كرد و پس از آن، نوبت به اثبات نبوّت و پس از آن اثبات امامت و ساير مسائل مى‌رسيد. اما با يك حادثه، همه چيز براى او ثابت شد: او با شناخت امام هشتم(عليه السلام) و حقانيّت ايشان، حقانيّت شيعه و معتقدات آنان را نيز شناخت و دريافت كه امام مرگ ندارد و مرگ ظاهرى معصوم تأثيرى در رفتار و تداوم فعاليّت ها و تصرفات تكوينى و معنوى ايشان ندارد. هم چنين حقانيّت قرآن و ساير مقدّسات و اصول مذهبى و دينى ما براى او ثابت شد.

در پايان شرح و توضيح اين بخش از دعاى عرفه، متذكر مى‌شويم كه از اين دعا و ساير دعاها استفاده مى‌شود كه ممكن است خداوند چنان معرفتى به انسان عنايت كند و چنان او را با صفات جلال و جمال خويش آشنا سازد، كه در نظر او همه موجودات و اشيا آيينه هايى براى نُماياندن خداوند گردند و انسان با نظر انداختن به موجودات، به وضوح خداوند را مشاهده كند. اين حقيقتى است كه امام حسين(عليه السلام) بدان اعتراف مى‌كنند: وَ أَنْتَ الَّذِى تَعَرَّفْتَ إِلَىَّ فى كُلِّ شىْء فَرَأَيْتُكَ ظَاهِراً فى كُلِّ شَىء؛ و تويى كه با تجلى در همه موجودات خود را به من نشان دادى (تا با چشم دل) در همه چيز آشكارا تو را مشاهده كردم.

اين همان حقيقتى است كه على(عليه السلام) نيز به وضوح به آن اشاره مى‌كنند: ما رَأَيْتُ شَيْئاً إِلاّ رَأَيْتُ اللَّهَ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ وَ مَعَهُ1؛ به چيزى ننگريستم، مگر آن‌كه پيش از آن و پس از آن و با آن خداوند را ديدم.

بى ترديد چنين معرفت و مقامى در اثر ارتباط با خداوند و در سايه تقرّب به او حاصل مى‌گردد و انسان در سير تكاملى و معنوى خويش به مرحله‌اى مى‌رسد كه خداوند را متجلّى در همه موجودات مى‌بيند و در چنين مشاهده اى، قبل از آن‌كه توجه او به موجودات جلب شود، به خداوند جلب مى‌گردد و پس از مشاهده خداوند، ساير موجودات را مشاهده مى‌كند. نظير


1. فيض كاشانى؛ كلمات مكنونه، ص 3.

كسى كه وقتى به آيينه مى‌نگرد، نظر استقلالى او متوجه تصويرى مى‌گردد كه در آيينه منعكس گرديده و بالتبع به آيينه توجه مى‌يابد، توجه استقلالى انسان ره يافته به معرفت شهودى خداوند، به خداوند است و نظر او به غير خدا تبعى و طفيلى است و در حدّ نظر به وسيله و آيت و جلوه‌اى از جلوه هاى خداوند است.

تجسّم ارتباط با خداوند در مناجات حضرت سجاد(عليه السلام)

از جمله دعاهايى كه وجود رابطه و امكان ارتباط بنده با خداوند را به روشنى بيان مى‌كند، مناجات خمس عشره منسوب به امام سجاد(عليه السلام) است و ما قسمت هايى از آن مناجات را برگزيده‌ايم و به شرح اجمالى آن‌ها مى‌پردازيم:

امام زين العابدين(عليه السلام) در مناجات خائفين مى‌فرمايند: وَ لا تَحْجُبْ مُشْتاقِيكَ عَنِ النَّظَرِ إِلى جَميلِ رُؤْيَتِكَ...؛ خدايا، مشتاقانت را از نظر به جمال دل ربايت محروم نفرما.

از جمله فوق بر مى‌آيد كه مشاهده و رؤيت جمال الهى واقعيّتى است كه امام به آن اشاره مى‌كنند و چنان كه قبلا نيز متذكّر شده ايم، اين مشاهده با چشم سر صورت نمى‌پذيرد، بلكه وقتى روح انسان تعالى يافت و به خداوند تقرّب پيدا كرد، از ارتباطى كه با خداوند برقرار مى‌سازد، به مشاهده جمال ربوبى تعبير مى‌گردد.

در مناجات راغبين حضرت مى‌فرمايند:

أَسْئَلُكَ بِسُبُحاتِ وَجْهِكَ وَ بِأَنْوارِ قُدْسِكَ وَ أَبْتَهِلُ1 إِلَيْكَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِكَ وَ لَطائِفِ بِرِّكَ أَنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما أُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إِكرامِكَ وَ جَميلِ إِنعامِك في الْقُربى مِنْكَ وَ الزُّلفى لَدَيْكَ وَ التَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إِلَيْكَ...؛

خدايا، از تو درخواست مى‌كنم به حقّ تجليّات رؤيت و انوار قدست و


1. ابتهال، حالت خاصّى است كه انسان در هنگام دعا دارد و در آن حالت، با بالا بردن دست ها به سوى آسمان و خم كردن سر و سرازير شدن اشك از چشم، به درگاه خداوند، نهايت ذلّت و فروتنى و تضرع را از خود نشان مى‌دهد.

التماس مى‌كنم به عواطف رحمت و مهربانى‌ات و لطايف احسانت كه اميدها و آرزوهايى كه به تو دارم، از اكرام و انعام نيكويت در مقام قرب و جوارت عطا فرمايى و مرا از مشاهده حسن و جمالت بهره‌مند گردانى.

در كلام حضرت، تعبير «انوار قدسك» به كار رفته كه بى ترديد اين انوار از قبيل انوار مادى و محسوس نيست و بلكه انوار ملكوتى و قدس ربوبى است كه از جمال الهى تلألؤ مى‌يابد. هم چنين «سبحات وجهك» به معناى جمال الهى است. زيرا خداوند مركب نيست كه اندامى به نام وجه و صورت داشته باشد و ا و مجرد و بسيط است و چنين تعبيراتى با نوعى تشبيه، به اعتبار صفات و تجليّات الهى، از ذات مقدّس حق حكايت مى‌كنند. پس به جهت تجليّات اسماء و صفات الهى، گاهى به «وجه اللّه» تعبير مى‌شود، چنان كه از تجلّى قدرت الهى به «يداللّه» تعبير مى‌گردد.

اكنون، با توجه به عدم تركيب و تكثّر و تجزيه در ذات خداوند، عقل ما ويژگى و خصلتى را از خداوند درك مى‌كند كه عبارت است از توجه خداوند به مخلوقاتش و مخلوقات با توجه به استعداد و قابليتى كه دارند، وقتى با خداوند روبرو مى‌شوند، آنچه را از خداوند درك مى‌كنند «وجه اللّه» است.

(درخواست هاى همراه با تأكيد حضرت دراين قسمت از دعا، به مثابه قسم است و به واقع حضرت خداوند را به آن ويژگى هاى ارزنده الهى قسم مى‌دهند كه ظن و اميد ايشان را جامه عمل پوشاند و ايشان را به نزد خويش راه دهد و از لذّت و فوز مصاحبت خويش، كه زيباترين عنايت و اكرام الهى است، بهره‌مند سازد و در نهايت، ايشان را غرق در تماشاى جمال خويش گرداند.)

حضرت در مناجات مريدين مى‌فرمايند: إِلهى فَاسْلُكْ بِناسُبُلَ الْوُصُولِ إِلَيْكَ وَ سَيِّرْنا فى أَقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفُودِ عليك...؛ خدايا، مرا به طريق وصالت راه سپار و به نزديك ترين راه رسيدن به حضورت سير ده.

حضرت، در مناجات خويش حقيقت و واقعيت «وصول الى اللّه» را آشكار مى‌سازند و

گرچه خداوند به همه هستى محيط است و از انسان دور نمى‌باشد و اين انسان است كه از خداوند فاصله مى‌گيرد، اما «وصول الى اللّه» در بيان حضرت، حقيقتى است كه تنها در پرتو عالى ترين مراتب تعالى انسانى حاصل مى‌گردد و بر اين اساس است كه حضرت، از خداوند در خواست مى‌كنند كه از بين بى شمار راه هاى وصول به خويش، نزديك ترين و كوتاه ترين راه را پيش روى ايشان نهد و راه هاى طولانى و پر پيچ و خم را از برابر ايشان كنار نهد، تا ايشان زودتر به وصال محبوب خويش برسند.

در ادامه مناجات، حضرت چنين مى‌فرمايند:

فَأَنْتَ لاغَيْرُكَ مُرادى وَ لَكَ لا لِسِواكَ سَهَرى و سُهادى وَ لِقاءُكَ قُرَّةُ عَيْنى وَ وُصْلُكَ مُنى نَفْسى وَ إِلَيْكَ شَوْقى وَ فى مَحَبَّتِكَ وَلَهى وَ إِلى هَواكَ صَبابَتى وَ رِضاكَ بُغْيَتى وَ رُؤْيَتُكَ حاجَتى وَ جَوارُكَ طَلَبى وَ قُرْبُكَ غايَةُ سُؤْلى...؛

تويى مقصودم نه غير تو، بيدارى و كم خوابى من از شوق توست. تنها به ديدار تو چشم من روشن است و وصالت تنها آرزوى من است. اشتياقم فقط به توست و در محبت تو واله و حيرانم و دل باخته هواى توام. خرسندى تو مطلوب من است و به مشاهده تو سخت نيازمندم. درخواست من نعمت مجاورت توست و مقام قربت منتهاى خواهش من است.

حضرت مناجات خويش را ادامه مى‌دهند، تا اين‌كه مى‌رسند به نقطه اوج مناجات خويش و با تعبيرى عرفانى كه نمونه آن كمتر مشاهده شده مناجات خويش را به پايان مى‌رسانند: يا نَعيمى وَ جَنَّتى وَ يا دُنْياىَ وَ اخِرَتى؛‌اى تو نعمت و بهشت من و‌اى دنيا و آخرت من .

يعنى خدايا، هم در دنيا به تو تعلق دارم و توجهى به غير تو ندارم، و هم در آخرت فقط توجه‌ام به تو خواهد بود و به غير تو دل نمى‌سپارم. آنجا من طالب نعمت هاى بهشت و حورالعين نخواهم بود؛ چرا كه تو بهشت منى و هر كجا كه تو باشى آنجا بهشت من است. حتّى اگر تو را در جهنم بيابم، آنجا براى من بهشت و گلستان مى‌گردد. تومطلوب و دارايى منى و اگر نظرت از من برگردد، ديگر چيزى براى من باقى نخواهد ماند.

شايد اگر تعابير فوق از شخص ديگرى صادر مى‌گشت، اغراق آميز مى‌نمود؛ اما اين تعابير در مناجات كسى بروز يافته كه به بالاترين قله كمال انسانى و اُنس با حق و معرفت الهى صعود كرده و با همه وجود حقيقت و باطن هستى را دريافته است و آنچه مى‌گويد، حاكى از حقيقت و واقعيت ارتباط با خداست و هرگز گزافه و مبالغه نيست.

حضرت در مناجات محبين مى‌فرمايند:

الهى، فَاجْعَلْنا مِمَّنْ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِكَ وَ وِلاَيَتِكَ وَ أَخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ وَ مَحَبَّتِكَ وَ شَوَّقْتَهُ إِلى لِقائِكَ وَ رَضَّيْتَهُ بِقَضائِكَ وَ مَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ إِلى وَجْهِكَ وَ حَبَوْتَهُ بِرِضاكَ وَ أَعَذْتَهُ مِنْ هِجْرِكَ وَ قِلاكَ وَ بَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِكَ...؛

خدايا، ما را در زمره كسانى قرار ده كه براى مقام قرب و دوستى خود برگزيده‌اى و براى عشق و محبتت خالص گردانيده اى، و مشتاق ديدار و خوشنود به قضايت قرار داده‌اى و نعمت ديدارت را به او عطا كرده‌اى و براى مقام رضايت برگزيده‌اى و او را در برابر فراق و هجرانت، در پناه خود گرفته‌اى و در جوار خود، در نشيمن گاه عالم صدق منزل داده اى.

در آغاز، حضرت از خداوند مى‌خواهند كه ايشان را براى مقام قرب خويش برگزيند. اين درخواست حاكى است از عظمت مقام قرب الهى، كه هر كسى لياقت رسيدن به آن را ندارد. هم چنين حضرت از خداوند درخواست مى‌كنند كه ايشان را در پناه خود گيرد و مبتلاى به هجران و فراق خود نسازد. چون پس از رسيدن به مقام وصل الهى، بدترين آفت براى واصل به خدا هجران و فراق معشوق است و از اين رو، وقتى عاشق دركنار معشوق است، پيوسته نگران هنگامه‌اى است كه از معشوق جدا مى‌گردد كه لذّت وصل به درد فراق مبدل مى‌گردد. وقتى او كاملا آسوده مى‌گردد كه مطمئن شود براى هميشه در كنار معشوق خواهد بود و هيچ‌گاه از او جدا نمى‌گردد.

در ادامه حضرت مى‌فرمايند: وَاجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهِدَتِكَ؛ ما را در زمره كسانى قرار بده كه براى مشاهده خود برگزيده اى. در پايان اين مناجات مى‌فرمايند: وَامْنُنْ بِالنَّظَرِ إِلَيْكَ عَلَىَّ؛ به من، با نظر كردن به جمالت منت گذار.

هم چنين حضرت در مناجات متوسلين مى‌فرمايند: وَ أَقْرَرْتَ أعْيُنَهُمْ بِالنَّظَرِ إِلَيْكَ يَوْمَ لِقائِكَ وَ أَوْرَثْتَهُمْ مَنازِلَ الصِّدقِ فى جَوارِكَ؛ خدايا، (مرا از بندگان خاصّ خود قرار ده كه) ديدگانشان را به مشاهده حق و جمالت در روز ملاقات روشن كردى و آنان را وارث منزل هاى صدق و حقيقت در جوار خود گرداندى.

در مناجات مفتقرين نيز حضرت مى‌فرمايند:

وَ غُلَّتى لا يُبَرِّدُها إِلاّ وَصْلُكَ وَ لَوْعَتى لا يُطْفيها إِلاّ لِقاؤُكَ وَ شَوْقى إِلَيْكَ لا يَبُلُّهُ إِلاّ النَّظَرُ إِلى وَجْهِكَ وَ قَرارى لا يَقِرُّدُونَ دُنُوّى مِنْكَ وَ لَهْفَتى لا يَرُدُّها إِلاّ رَوْحُكَ وَ سُقْمى لا يَشْفِيهِ إِلاّ طِبُّكَ وَ غَمّى لا يُزيلُهُ إِلاّ قُرْبُكَ.؛

(خدايا،) آتش سوز و حرارت اشتياقم را جز وصالت فرو نمى‌نشاند و شعله سوزان (دلم) را جز ديدارت خاموش نمى‌سازد و شوق من به تو را جز مشاهده جمال دل آرايت فرو نمى‌نشاند و جز به آستان قرب تو، دلم آرام نمى‌گيرد و اندوه و افسوسم جز در نسيم رحمت تو زايل نمى‌گردد و جز طبابت تو، درد و رنجم را شفا نمى‌بخشد و جز قرب و نزديكى به تو، اندوه دلم را زايل نمى‌سازد.

يا در مناجات عارفين مى‌فرمايند: وَ قَرَّتْ بِالنَّظَرِ إِلى مَحْبُوبِهِمْ أَعْيُنُهُمْ... وَ ما أَطْيَبَ طَعْمُ حُبِّكَ وَ ما أَعْذَبَ شِرْبُ قُرْبِكَ فَأَعِذْنا مِنْ طَرْدِكَ وَ إِبعادِكَ؛ و چشمهايشان با نظر به جمال محبوب پرفروغ و روشن گرديد... آه، كه طعم محبت و عشق تو، چه لذيد و خوشايند است و شراب وصل و نزديكى تو، چه پاك و مصفاست؛ پس‌اى معبودم، ما را از دور داشتن و طرد شدن از درگاهت پناه ده.

هم چنين حضرت در مناجات ذاكرين مى‌فرمايند:

إِلهى، بِكَ هامَتِ1 الْقُلُوبُ الْوالِهَةُ وَ عَلى مَعْرِفَتِكَ جَمَعَتِ الْعُقُوُلُ الْمُتَبايِنَةُ، فلا تَطْمَئِنُّ


1. برخى گفته‌اند «هيام» نهايت مرتبه عشق است كه از شدّت سرگشتگى و سرسپردگى، مشتاقان جمال ربوبى به حضرت حق به چنين حالتى كه به جنون شباهت دارد مبتلا مى‌گردند.

الْقُلُوبُ إِلاّ بِذِكْراكَ وَ لا تَسْكُنُ النُّفُوسُ إِلاّ عِنْدَ رُؤْياكَ... وَ أَسْتَغْفِرُكَ مِنْ كُلِّ لَذَّة بِغَيرْ ذِكْرِكَ وَ مِنْ كُلِّ راحَة بِغَيْرِ أُنْسِكَ وَ مِنْ كُلِّ سُرُور بِغَيْرِ قُرْبِكَ وَ مِنْ كُلِّ شُغْل بِغَيْرِ طاعَتِكَ؛

معبودا، دل ها حيران و عاشق دل باخته تواند و انديشه ها با همه اختلاف و دگرگونى شان، در مقام معرفت و شناخت تو، متفقند، پس هرگز دل ها آرام نمى‌گيرند مگر با ياد تو و جان ها آرامش نمى‌يابند، مگر بامشاهده جمال تو... و من از هر لذّت و خوشى كه با ياد تو همراه نباشد، آمرزش مى‌طلبم و از هر راحتى و آسودگى كه جز از طريق انس و الفت با تو حاصل آيد و از هر سرور و شادى كه بجز از راه قرب به تو حاصل شود و از هر كارى بجزطاعت و بندگى تو، درخواست مغفرت مى‌كنم.

برخى مى‌پندارند كه استغفار از كسى رواست كه مرتكب گناه شده است، از اين رو مى‌پرسند: پيامبر و امامان(عليهما السلام) كه معصومند؛ پس چرا در جاى جاى سخنانشان از خداوند درخواست مغفرت مى‌كنند؟ آن‌ها نه تنها از گناهان، بلكه از انجام مكروهات و مشتبهات نيز معصومند. در پاسخ بايد گفت: استغفار آن‌ها از توجهاتى است كه لازمه زندگى مادى است: انسان چون درگير زندگى مادى است، بناچار به امور مادى توجه مى‌يابد و دست كم اين توجهات دل را در مرحله‌اى كه به ماده تعلّق دارد، ولو در حدّ ضعيف، به خود مشغول مى‌سازد. معصومان همين توجّه را كه لازمه ضرورى زندگى مادّى است، دور از شأن بندگى و مقام عصمت خود و گناه تلقى مى‌كنند. از اين جهت، از خداوند استغفار مى‌جستند. آرمان و ايده نهايى آن‌ها اين بود كه به هر دليل، لحظه‌اى از خداوند غافل نگردند و از هر عامل و انديشه‌اى كه آن‌ها را به خود مشغول مى‌ساخت و از توجه مستقيم به خداوند باز مى‌داشت، سخت گريزان بودند. از اين جهت مى‌نگريم كه حضرت سجاد(عليه السلام) حتّى از لذّتى كه به جز از راه خداوند حاصل مى‌شود، استغفار مى‌كردند. به عنوان مثال، از شادابى و لذّتى كه در هنگام وزش نسيم خنك پديد مى‌آيد، و يا لذّتى كه از نوشيدن آب خنك گوارا حاصل مى‌شود،

استغفار مى‌كردند. از زاويه ديد آن‌ها، محب تنها بايد در انديشه محبوب و لذّت جويى از اُنس با او باشد و هر چيزى جز اين، بيگانه با دل و قلب محب است و بايد از حريم دل او زدوده شود.

يا حضرت در مناجات زاهدين مى‌فرمايند: وَ أَغْرِسْ فى أَفْئِدَتِنا أَشجارَ مَحَبَّتِكَ وَ أَتْمِمْ لَنا أَنْوارَ مَعْرِفَتِكَ وَ أَذِقْنا حَلاوَةَ عَفْوِكَ وَ لَذَّةَ مَغْفِرَتِكَ وَ أَقْرِرْ أَعْيُنَنا يَوْمَ لِقائِكَ بِرؤْيَتِكَ؛ در جاى جاى دل هايمان درخت محبت و عشق خويش را نشان و نور و فروغ معرفتت را به طور تام و كامل برما بتابان و حلاوت و شيرينى عفو و بخشش و لذّت آمرزش را به ما بچشان و در روز حشر و هنگام ديدار با خود، چشمانمان به فروغ جمالت روشن ساز.

بررسى تفاوت لقا با رؤيت خداوند

در ارتباط با سخن حضرت، جا دارد به دو نكته بپردازيم: نكته اول اين‌كه «يوم اللقاء» چه روزى است؟ نكته دوم اين‌كه آيا بجز روز حشر روز ديگرى نيز براى ملاقات باخداوند هست يا نه؟ «يوم اللقاء» اصطلاحى است برگرفته از قرآن شريف كه اختصاص به عالم آخرت دارد. در موارد زيادى از قرآن شريف، از ملاقات در عالم آخرت سخن به ميان آمده؛ به علاوه بر حسب آنچه از قرآن استفاده مى‌شود، عالم آخرت نيز «يوم اللقاء» ناميده مى‌شود. از طرف ديگر، از آيات قرآن استفاده مى‌گردد كه اين لقاء به مؤمنان و بندگان شايسته و كامل اختصاص ندارد و عموميّت دارد، اما لازمه لقاء، رؤيت و مشاهده نيست. ملاقات به معناى رودررو شدن و برخورد داشتن است و همه در آخرت با خداوند روياروى مى‌شوند و متوجه مى‌شوند كه با خداوند سروكار دارند. البته حالات افراد در هنگام ملاقات متفاوت است: گاهى ملاقات به گونه‌اى است كه انسان ملاقات شونده را مى‌بيند، و گاهى ملاقات چون ملاقات نابينايى است كه گرچه احساس مواجهه با ديگرى را دارد، اما از ديدن او محروم است. با اين‌كه فطرتش خواهان رؤيت جمان الهى و شيفته ديدار خداوند است، اما از ديدن

خداوند ناتوان است: وَ مَنْ كَانَ في هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِى الاَْخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِيلا1؛

گاهى ملاقات شعله هاى سوزان در دل مى‌افروزد، درست به مانند تشنه‌اى كه به سر جوى آب روان و گوارا مى‌رسد، ولى نمى‌تواند از آن بنوشد. اگر او آن آب را نمى‌ديد، در درونش عطش شعله نمى‌كشيد. از اين روى، ملاقات خداوند براى مؤمنان كه سبك بار و بينا وارد عرصه بهشت مى‌شوند بى نهايت خوشايند و لذّت بخش است؛ چون با رؤيت جمال الهى سيراب و سرشار از سرور مى‌گردند. اما براى كفار، دردافزا و برانگيزنده عطش ديدار و برافروزنده آتش حرمان از مشاهده خداوند است. گنهكار و كافر همچنان كه در اين جهان از مشاهده حضرت حق محروم است، در آخرت نيز نابينا و گمراه‌تر مى‌گردد و حجاب بين او و خداوند مانع رؤيت خداوند مى‌شود: كَلاّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ لَمَحْجُوبُونَ2؛ چنين نيست كه آن‌ها مى‌پندارند، بلكه آن‌ها در آن روز از پروردگارشان محجوبند.

سرّ اين‌كه گناه كاران در قيامت از ديدن حق محرومند اين است كه خداوند در دنيا به انسان چشم باطن و خدا بين عنايت كرده است كه اگر انسان اين چشم را روشن نگاه دارد و آن را از خطرات و آفات حفظ كند و از تيرگى آن جلوگيرى كند، در آن عالم، چشم دل او روشن و بينا خواهد بود و مى‌تواند خداوند را ببيند، اما اگر آن را پاس نداشت و آن را تيره ساخت، در قيامت و در روز ملاقات با خداوند، چشم و ديده‌اى براى تماشاى جمال يار ندارد. به واقع، اين اعمال دنيوى ماست كه آيينه دلمان را زنگ آلود مى‌سازد؛ چنان كه خداوند در آيه 14 سوره مطّففين مى‌فرمايد: كَلاّ بَلْ رَانَ عَلى قُلُوبِهِمْ مَا كَانُوا يَكْسِبُونَ.

آرى، در قيامت همه با خداوند ملاقات مى‌كنند و سرو كارشان با اوست و اين حقيقت در كلام خداوند ترسيم شده است: يَوْمَ هُمْ بَارِزُونَ لاَ يَخْفى عَلَى اللَّهِ مِنْهُمْ شَىْءٌ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَاحِدِ القَهَّارِ3؛ روزى كه همه آنان آشكار مى‌شوند و چيزى از آن‌ها بر خدا پنهان نخواهد ماند (و گفته مى‌شود:) حكومت امروز براى كيست؟ براى خداوند يكتاى قهار است.


1. اسراء، 72.

2. مطففين، 15.

3. مؤمن، 16.

با توجه به اين حقيقت كه همه با خداوند سر و كار دارند و گنهكاران كه همه امور را در اختيار خداوند و تنها قدرت او را حاكم مى‌بينند و از طرفى اعمال زشت خود را ملاحظه مى‌كنند، مى‌گويند: رَبَّنَآ أَبْصَرْنَآ وَ سَمِعْنَآ فَارْجِعْنَا نَعْمَلْ صَالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ1؛ پروردگارا، آنچه وعده داده بودى ديديم و شنيديم، ما را بازگردان تا كار شايسته‌اى انجام دهيم؛ ما (به قيامت) يقين داريم.

گرچه در آخرت همه حقايق براى انسان آشكار مى‌گردد و معرفت همه به خداوند كامل مى‌گردد، اما درآنجا شناخت حقايق هستى و خداوند موجب ترقّى و تكامل انسان نمى‌گردد، چرا كه فقط در دنيا براى انسان زمينه تكامل و ترقّى وجود دارد و وقتى از اين جهان به ديار باقى رهسپار گشت، پرونده‌اش بسته مى‌شود و ديگر مجالى براى تكامل و جبران گذشته باقى نمى‌ماند. او در آن عالم از نتايج اعمال دنيوى خويش بهره‌مند مى‌گردد و در واقع، بر خان كردار خود مى‌نشيند. حتّى استعداد و قابليت دريافت شفاعت را نيز در دنيا بايد كسب كند، تا در آنجا مرهون شفاعت خداوند و اولياى او گردد. اين حقيقت كه در آخرت مجالى براى تكامل وجود ندارد، به مجرد چشم بستن بر دنياى فانى عيان مى‌گردد، از اين رو خداوند درباره كسى كه با بار سنگين گناه ره سپار ديار باقى مى‌گردد و آنجا از امكان تدارك كردار زشت خويش نااميد مى‌شود، مى‌فرمايد:

حَتَّى إِذا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلّىِ أَعْمَلُ صَالحِاً فِيمَا تَرَكْتُ كَلاَّ إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَ مِنْ وَرَائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلىَ يَوّمِ يُبْعَثُونَ2؛

هنگامى كه مرگ يكى از آنان فرا رسد، مى‌گويد: پروردگارا، مرا بازگردان، شايد به تدارك گذشته، عملى صالح به جاى آورم. (به او مى‌گويند:) چنين نيست! اين سخنى است كه او به زبان مى‌گويد (واگر باز گردد چون گذشته رفتار مى‌كند) و پشت سر آنان برزخى است تا روزى كه برانگيخته شوند.


1. سجده، 12.

2. مؤمنون، 99 ـ 100.

البته قرآن به اين حقيقت اشاره مى‌كند كه اگر آن‌ها اجازه بازگشت به دنيارا نيز بيابند، هدايت نمى‌شوند و به انجام كردار زشت روى مى‌آورند و با معطوف شدن توجه آنان به امور مادى، ديگر توجهى به آخرت و خداوند نخواهند داشت؛ چون آن معرفتى كه پس از مرگ حاصل مى‌گردد، متناسب با آن عالم است و خاصيتِ دنيا فراموشى و غفلت است؛ مگر كسانى كه با اختيار خويش طريق معرفت و كمال را بپويند و فريفته جاذبه هاى غفلت زاى دنيا نشود.

با توجه به آنچه ذكر شد، مشاهده خداوند در قيامت براى كسانى ميسور است كه در دنيا حجاب هاى تيرگى و تاريكى را از چهره دل كنار زنندو دل را جلا داده و آن را جايگاه نور خداوند و حق سازند كه در اين صورت، چشمشان در قيامت به جمال يار روشن خواهد گشت: وُجُوهٌ يَوْمَئذ نَاضِرَةٌ إِلى رَبِّهَآ نَاظِرَةٌ1؛ در آن روز چهره هايى مسرور و شاداب است و به پروردگارش مى‌نگرد.

البته همه آنان كه چشمشان به جمال ربوبى روشن گشته، يكسان نيستند و درجاتشان متفاوت است و هر كسى در حدّ كمال و گستره معرفتش از تجليات الهى بهره‌مند مى‌گردد.

وجود مراتب گوناگون براى رؤيت الهى

با توجه به آن‌كه در كلمات معصومان(عليهم السلام) نظر كردن به خداوند و رؤيت او مسلّم انگاشته شده تا آنجا كه على(عليه السلام)مى‌فرمايد: لَمْ أَكُنْ بالَّذِى أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ اَرَهُ2، اين سؤال مطرح مى‌گردد كه چرا حضرت سجاد(عليه السلام) از خداوند درخواست مى‌كنند كه روز ملاقات خود، ايشان را به ديدار خود مفتخر سازد؟ معلوم مى‌شود كه رؤيت خداوند، در قيامت، فراتر و والاتر از رؤيت او در دنياست و به واقع، رؤيت خداوند مراتبى دارد و كسانى كه در دنيا متنعم به اُنس با خدا گشته‌اند تنها به مرتبه نازلى از رؤيت الهى رسيده‌اند كه شعاع و پرتو ضعيفى است از مشاهده جمال ربوبى در عالم باقى و هنگامه جزا و عالمى كه نتيجه اعمال دنيوى ظاهر مى‌گردد و انسان


1. قيامه، 22 ـ 23.

2. بحارالانوار، ج 4، ص 27.

دست آورد و اجر كامل اعمال دنيوى خويش را دريافت مى‌كند. آن اجرى كه در دنيا به واسطه انجام اعمال صالح به انسان مى‌رسد، پرتوى است از اجرهاى كامل و واقعى كه در قيامت به شايستگان عطا مى‌شود؛ چرا كه عالم دنيا ظرفيّت و گنجايش پاداش هاى اخروى را ندارد.

بر اساس برداشت فوق، رؤيت واقعى در عالم آخرت كه مقصد نهايى ماست حاصل مى‌گردد و در واقع، تعلّق روح به بدن دنيوى مانع آن رؤيت و مشاهده است: وجود دنيوى انسان آميخته با ضعف و سستى است و تحمّل بسيارى از حوادث را ندارد. چه بسا شخصى در برابر حادثه ناراحت كننده‌اى قالب تهى مى‌كند و گاه حتّى در برابر خبر خوش آيندى تحمّل از كف مى‌دهد، چه رسد كه تجلّى جلال و عظمت خدا را مشاهده كند.

يكى از دلايل آشكارِ قرآنى عدم امكان مشاهده كامل خداوند در دنيا، آيه‌اى است كه در ارتباط با درخواست مشاهده خداوند از سوى حضرت موسى، نازل شد:

وَ لَمَّا جَآءَ مُوسَى لِمِقَاتِنَا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنىِ أَنْظُرُ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانىِ وَ لكِنْ انْظُرْ إِلىَ الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِى فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَ خَرَّ مُوسَى صَعِقاً1.

و چون موسى در وقت معين به وعده گاه ما آمد و خدا با وى سخن گفت، موسى (به تقاضاى قوم خود) عرض كرد: خدايا، خود را به من بنمايان تا تو را مشاهده كنم؟ خدا در پاسخ او فرمود: مرا نخواهى ديد و لكن در كوه بنگر، اگر كوه بر جاى خود برقرار ماند، تو نيز مرا خواهى ديد. آنگاه كه نور تجلّى خدا بر كوه تابش كرد، كوه را مُندك و متلاشى ساخت و موسى بى هوش افتاد.

طبق اين آيه شريفه، آنچه براى حضرت موسى تمثّل يافت رؤيت و مشاهده‌اى است كه لازمه آن متلاشى گشتن كوه بود. يعنى، چنان كه آن تجلّى موجب تلاشى كوه گرديد، تا تو در اين عالم هستى و به زندگى دنيا مشغولى، نمى‌توانى خداوند را مشاهده كنى و مشاهده الهى با


1. اعراف، 143.

نابودى و تلاشى و فناى تو حاصل مى‌گردد و تا تو در دنيا هستى تحمّل چنان مشاهده‌اى را ندارى. چنين مشاهده‌اى در عالم آخرت رُخ مى‌دهد، چرا كه ظرف وجودى و گنجايش آن عالم در حدى است كه تحمل تجلّى كامل خداوند را دارد و انسان نيز در آن عالم از مرتبه وجودى‌اى برخوردار مى‌گردد كه تحمّل آن مشاهده برايش آسان مى‌گردد. در آن عالم، انسان از وجود ابدى برخوردار مى‌گردد كه گرسنگى، تشنگى و فرسودگى براى آن معنا ندارد و به طور كلّى، از همه حوادث و خطراتى كه موجودات مادى را تهديد مى‌كند و به نابودى آن‌ها مى‌انجامد، مصون است. از اين رو، با توجه به سعه وجودى انسان در آخرت و قدرت و طاقتى كه خداوند به او مى‌دهد و مصون داشته شدن آن مرتبه كامل وجود اخروى از نابودى و انهدام، در آنجا انسان مى‌تواند به مشاهده خداوند و مرتبه نهايى رؤيت الهى نايل گردد. مرتبه‌اى كه اگر در دنيا براى كسى تجلّى يابد متلاشى مى‌گردد، چنان كه با تجلّى نور الهى، كوه متلاشى شد و از هم فرو پاشيد.

بى ترديد امام(عليه السلام) بر اين معنا واقف است، چرا كه بر اساس اعتقاد ما معرفت ائمه(عليهم السلام)حتى از برخى از انبياى اولوالعزم نيز فراتر است و آنان در دريافت معارف بى كران نيازمند تعليم نيستند و حتّى در رحم مادر آن معارف به آن‌ها اضافه مى‌گردد. از اين جهت است كه حضرت از خداوند درخواست مى‌كند كه در روز قيامت توفيق آن رؤيت را نصيبشان گرداند.

چنان كه اشاره كرديم، در عالم آخرت نيز همه يكسان به مشاهده الهى نايل نمى‌گردند و بر حسب روايات، مقام بهشتيان متفاوت است: مقام برخى در حدّى است كه وقتى يكى از مخلوقات خداوند، مثل حورى بهشتى، بر آنان تجلّى مى‌كند از هوش مى‌روند و گاهى بى هوشى آنان تا صدها سال به طول مى‌انجامد. (البته مقياس هاى آن عالم با دنيا متفاوت است.) گاهى پس از آميزش با حورى و همسر بهشتى خود بى هوش مى‌شود و اين حالت پانصد سال به طول مى‌انجامد، آن سان كه همسرانشان ـ حورالعين ـ نزد خداوند شكايت مى‌كنند و خداوند پس از آن مدّت طولانى، آنان را به هوش مى‌آورد.

در مقابل اين بندگان كه در فاصله هاى طولانى حورالعين بر آن‌ها تجلّى مى‌كنند، خداوند

بندگان خالصى دارد كه پيوسته بر آنان تجلّى مى‌كند و پس از تجلّى خداوند از هوش نمى‌روند؛ گذشته از آن، آن‌ها به مقامى رسيده‌اند كه بر ديگر بهشتيان تجلّى مى‌كنند. بزرگ ترين سعادت و نعمت بهشتيان نايل شدن به تجلّى آن‌هاست؛ چنان كه درباره تجلّى سيدالشهداء(عليه السلام) بر بهشتيان گفته شده كه وقتى ايشان در بهشت تجلّى مى‌كنند، چنان بهشتيان غرق لذّت مى‌شوند كه از شدت فرح و سرور بى هوش مى‌گردند!

نتيجه گيرى از بحث هاى گذشته

تلاش هاى زندگى در زمينه هاى گوناگون علمى، عملى، فردى و اجتماعى در صورتى تلاش هاى انسانى خواهد بود كه در جهت رسيدن به كمال حقيقى انسان انجام گيرد. به عبارت ديگر، اين حركت ها و جنبش ها كه الزاماً داراى جهت و سويى است، در صورتى از فعاليت هاى انسان از آن نظر كه انسان است به شمار مى‌روند كه به سوى كمال انسانى جهت گيرى شده باشند، و جهت انسانى بخشيدن به آن‌ها در صورتى امكان پذير است كه نقطه نهايى سير تكاملى بشر شناخته شود؛ زيرا حركت استكمالى او، حركت علمى و ارادى است ونياز به شناختن هدف و مسير دارد. شناختن هدف به معناى يافتن و ادراك وجدانى و شهودى، قبل از رسيدن به آن ممكن نيست؛ پس بناچار به صورت ايده آل و تصور ذهنى خواهد بود و هر قدر اين شناخت روشن‌تر و آگاهانه‌تر باشد، امكان تكامل ارادى و اختيارى بيشتر است.

بدون شك، سير تكاملى بشر به كمك نيروهاى درونى و انگيزه هاى روانى كه در نهاد او قرار داده شده، انجام مى‌گيرد. بنابراين، جهت يابى اميال فطرى بهترين راه براى شناختن مقصد نهايى و كمال حقيقى انسان است. نتيجه تأمل در جهتى كه هر يك از اين اميال نشان مى‌دهند اين است كه همه آن‌ها انسان را به سوى بى نهايت سوق مى‌دهند و تأمين خواسته هاى آن به طور موقّت و محدود، بشر را كاملا اقناع نمى‌كند و ارضاى كامل آن‌ها جز در پرتو ارتباط با سرچشمه علم و قدرت و پيوستن به معدن جمال و كمال بى نهايت امكان پذير نيست

و تنها در مقام قرب الهى و تعلق به نور عظمت ربانى است كه انسان حقيقت خود و همه عوالم هستى را قائم به ذات اقدس الهى مشاهده مى‌كند؛ چنان كه خداوند در حديث معراج مى‌فرمايد: وَ أَفْتَحُ عَيْنَ قَلْبِهِ إِلى جَلالى وَ عَظَمَتى فَلا أُخْفى عَلَيْهِ عِلْمَ خاصَّةِ خَلْقى...1؛ در اين صورت، ميل حقيقت جويى او اشباع مى‌گردد.

او هم چنين به نفوذ قدرت بى نهايت الهى از مجراى اراده خويش پى مى‌برد و هر چه را بخواهد به اذن پروردگار ايجاد مى‌كند. أَجْعَلُكَ تَقُولُ لِلشَّىْءِ كُنْ فَيَكُونُ2 در اين صورت، ميل به قدرت شكست ناپذير داشتن وى ارضا مى‌شود. دراين مقام است كه به وصال محبوبى كه داراى جمال و كمال نامتناهى است نايل مى‌گردد و همه نيازهايش به وسيله او برطرف مى‌گردد. راستى چه لذّت بخش است كه به دست معشوق و با لطف و محبت بى كران او نياز انسان رفع گردد. بى شك در اين حال، بنده واصل جز به وصل او، به چيزى نمى‌پردازد و جز رضايت او به چيزى نمى‌انديشد و تا ابد ميان او و محبوبش جدايى نمى‌افتد و به فراق و هجران او مبتلا نمى‌گردد. سرانجام در اين مقام است كه وجود خود را در حالى كه واجد كمال نهايى و قائم به افاضه كننده هستى است مشاهده مى‌كند و به عالى ترين لذت نايل مى‌گردد؛ چون در اين مشاهده براى خود استقلالى نمى‌بيند. حتى او محبت استقلالى به ذات خويش نخواهد داشت و محبت اصيل مستقل به آفريدگار تعلق مى‌گيرد و به جاى اين‌كه خدا را براى خود بخواهد، خود را براى خدا مى‌خواهد؛ بلكه او ديگر به خودش توجهى هم نخواهد داشت و يكسره غرق جمال محبوب خواهد گشت:

وَ لاََّسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى وَ لاََقُوَمنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِه3؛ و عقل او را غرق معرفت خود خواهم ساخت و خودم جانشين عقلش خواهم شد.

بنابراين، مطلوب حقيقى و محبوب ذاتى انسان، پروردگار متعال، و كمال حقيقى انسان در


1. كسى كه در راستاى خوشنودى من عمل كند و محبوب من گردد) چشم دلش را به سوى جلال و عظمت خويش باز مى‌كنم و علم خواص خلقم را بر او مخفى نمى‌دارم. (بحارالانوار، ج 77، ص 28.)

2. بحارالانوار، ج 93، ص 376.

3. بحارالانوار، ج 77، ص 28.

ارتباط و قرب به اوست و ساير كمالات مادى و معنوى بايد در راه رسيدن به اين كمال مورد بهره بردارى قرار گيرند. همه نيروها بايد در راه رسيدن به اين هدف بسيج شوند و هر قدمى كه انسان درغير اين راه بردارد، او را از مقصد دور مى‌كند و هر نيرويى كه در غير راه رضاى الهى صرف كند، به زيانش تمام مى‌شود.

 

 

آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org