- پيش گفتار
- درس اول: مفهوم و جايگاه تزكيه
- درس دوم: نفس و تزكيه آن
- درس سوم: تكامل و تنازل نفس
- درس چهارم: كمال نهايى انسان: «قرب الى الله»
- درس پنجم: «عبوديت»، راز كمال انسان
- درس ششم: خودپرستى، عامل سقوط
- درس هفتم: در جستجوى هويت انسانى
- درس هشتم: خروج از غفلت
- درس نهم: عوامل غفلت
- درس دهم: ياد خدا، هويت بخش انسان
- درس يازدهم: ذكر لفظى و ذكر قلبى
- درس دوازدهم: راهى براى ذكر قلبى
- درس سيزدهم: مانعى مهم براى ذكر
- درس چهاردهم: اهميت تفكر، در سير معنوى
- درس پانزدهم: مقايسه دنيا و آخرت
- درس شانزدهم: دنيا از ديدگاه اسلام
- درس هفدهم: نقش ايمان و عمل صالح در تكامل انسان
- درس هجدهم: متعلَّق و مراتب ايمان
- درس نوزدهم: راه هاى تقويت ايمان (1)
- درس بيستم: راه هاى تقويت ايمان (2)
- درس بيست و يكم: تحليل رابطه ايمان و عمل
- درس بيست و دوم: گناه، عامل سقوط انسان
- درس بيست و سوم: نماز، سرّ تكامل
- درس بيست و چهارم: نقش «نيت» در تعالى و سقوط انسان
- درس بيست و پنجم: ريــا
- درس بيست و ششم: نيت و مراتب آن
- درس بيست و هفتم: در جستجوى روح نماز (1)
- درس بيست و هشتم: در جستجوى روح نماز (2)
- درس بيست و نهم: نماز خاشعان
- درس سى ام: راهى براى خشوع در نماز (1)
- درس سى و يكم: راهى براى خشوع در نماز (2)
- درس سى و دوم: راهى براى خشوع در نماز (3)
درس ششم
خودپرستى، عامل سقوط
مرورى بر مطالب پيشين
بحث ما پيرامون مسأله تزكيه نفس و اهميت آن از ديدگاه قرآن و اسلام بود. در جلسات گذشته، مطالبى را پيرامون اين موضوع بيان كرديم. اشاره شد كه از آيات قرآن و روايات ائمه معصومين(عليهم السلام) استفاده مىشود كه هدف تزكيه نفس اين است كه به خداى متعال تقرب پيدا كنيم؛ يعنى هدف و كمال نهايى انسان، «قرب الى اللّه» است. هم چنين استفاده كرديم كه يگانه راه رسيدن به «قرب الى اللّه» عبوديت و «بندگى» است: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ.1
نيز گفتيم كه كمال انسان كمالى اختيارى است و اختيار ملازم با اين است كه دو يا چند راه پيش روى انسان وجود داشته باشد، به طورى كه انسان از هر راه كه بخواهد، بتواند برود. از اين رو خداوند هم خير و خوبى را به انسان شناساند و هم شناخت شر و بدى را در نهاد او قرار داد: وَ نَفْس وَ ما سَوّاها. فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها.2 انسان هم مىتواند به اعلى عِلّيّين برسد و هم اين استعداد را دارد كه به اسفل سافلين سقوط كند. و هدايتگر و يارى رسان انسان در سير صعودى به مراتب كمال، خداى تبارك و تعالى است و طلايه دار مسير سقوط و اسفل السافلين نيز شيطان است؛ همان كه قسم ياد كرده كه همه انسان ها را به اين حضيض سقوط بكشاند: فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ؛3 به عزتت سوگند كه همگى را از راه به در خواهم برد.
1. ذاريات (51)، 56.
2. شمس (91)، 7ـ8.
3. ص (38)، 82.
نقطه اوج و قله مسير تكامل انسان جايى است كه اگر به مدد حق بتواند به آن دست يابد، حايلى بين خود و خدا نمىبيند؛ نقطهاى كه به تعبير مناجات شعبانيه، روح انسان معلَّق و آويخته به عزت الهى مىشود: وَ تَصِيرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ. در اين مقام انسان كاملاً درك مىكند و به عيان مىبيند كه از خودش هيچ ندارد و با خدا همه چيز دارد. اين اوج ترقى انسان و نهايت قرب و ارتباط و تعلّق او به خدا است. اين مقامى است كه در آن، انسان ديگر هيچ خواستهاى از خود ندارد و فقط خواست و اراده خدا مطرح است و بس. صاحب اين مقام چيزى را اراده مىكند كه خواست و اراده خدا به آن تعلّق گرفته است. خلاصه، اين مقامى است كه به وصف در نمىآيد و تا انسان خود به آن نرسد برايش قابل درك نيست. البته نيل به اين مقام براى انسان هاى عادى ميسر نيست؛ اما بايد اين نقطه اوج مد نظر باشد تا راه گم نشود؛ مانند قله كوه كه اگر هم به آن نرسيم ولى در هر لحظه با نظر به آن مىتوانيم بفهميم كه آيا در مسير هستيم يا منحرف شده ايم.
نهايت سقوط انسان
در مقابل آن نقطه اوج كه انسان همه چيز را از خدا مىداند و مىبيند، نقطه حضيض و نهايت سقوط اين است كه انسان بخواهد همه چيز و همه كس تحت اراده او در آيند و خود تابع هيچ چيز و هيچ كس نباشد. چنين انسانى در پى آن است كه بر همه چيز تسلط پيدا كند و همه تابع اراده او شوند و به ميل او رفتار نمايند. او معتقد است زير بار هيچ كس نبايد برود، حرف هيچ كس را نبايد بشنود، تسليم هيچ كس نبايد بشود و تنها اراده خودش بر سرنوشت او و بلكه بر همه جهان و جهانيان حاكم باشد. آرى، انسان گاه به مرتبهاى مىرسد كه با وجود آنكه خود مىداند و درك مىكند كه «بنده» و «مملوك» است، اما از روى علم و عمد اين امر را انكار مىكند. به طور كلى يكى از ويژگى هاى انسان اين است كه گاه با اينكه مطلبى مثل آفتاب برايش روشن است اما چشمش را مىبندد و انكار مىكند! ربوبيت خدا را نسبت به خود كاملاً مىفهمد، اما مىگويد ابداً چنين چيزى وجود ندارد! حقانيت انبيا كاملاً برايش به اثبات مىرسد، اما زير بار نمىرود و مىگويد وحى و معجزات انبيا تخيّل و سحر و جادو است! او فقط خود را مىبيند و حاضر نيست غير خود را ببيند. اين همان «خودپرستى» است. البته خودپرستى مراتبى دارد، كه بالاترين مرتبهاش اين است كه انسان كاملاً و در همه شؤون، خود
را جاى خدا بگذارد و با سر دادن نداى «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى»1 بگويد اصلاً آن «خدا»يى كه شنيدهايد من هستم!
از نمونه هاى بارزى كه تا نهايت درجه سقوط به پيش رفت و همه شؤون خدا را براى خود قايل شد و با گفتن أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى ادعاى خدايى كرد فرعون است. حضرت موسى(عليه السلام) نزد فرعون رفت و او را به خدا و ايمان به او دعوت كرد. فرعون گفت: اين خدايى كه تو مىگويى كيست و در كجا است؟ حضرت موسى(عليه السلام) فرمود: او خالق آسمان و زمين و كسى است كه همه هستى از او است. فرعون گفت: چه دليلى دارى بر اينكه چنين خدايى وجود دارد و تو نيز فرستاده او هستى؟ موسى(عليه السلام) فرمود: خداوند به من معجزاتى داده است؛ و سپس فوراً در همان مجلس معجزه «عصا» و «يد بيضا» را به فرعون نشان داد. موسى(عليه السلام) ناگهان عصايش را به زمين انداخت و تبديل به اژدهايى بزرگ گرديد كه به اين طرف و آن طرف حركت مىكرد. فرعون با ديدن اين صحنه دچار وحشت شد و چون جرأت نكرد در آن جلسه حرف ها و ادعاى موسى را انكار كند، از اين رو مهلتى براى فكر كردن خواست. سپس براى آنكه در ظاهر و در چشم مردم چنين وانمود كند كه من به دنبال كشف حقيقت هستم، به وزيرش هامان دستور داد برجى بلند برايش بسازد تا از فراز آن به جستجوى خدا در آسمان بپردازد: يا هامانُ ابْنِ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَبْلُغُ الْأَسْبابَ. أَسْبابَ السَّماواتِ فَأَطَّلِعَ إِلى إِلهِ مُوسى وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ كاذِباً؛2اى هامان، براى من برجى بلند بساز، شايد من به آن راه ها برسم؛ راه هاى [دست يابى به] آسمان ها، تا از خداى موسى اطلاع حاصل كنم و من او را دروغ پرداز مىپندارم. بعد هم به قول خودش، در آسمان ها در پى خداى موسى تحقيق كرد، اما خبرى از خدا نبود! از اين رو به مردم گفت: من جز خودم هيچ خدايى سراغ ندارم: ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرِي.3 شاهد سخن در اين كلام حضرت موسى(عليه السلام) است كه خطاب به فرعون گفت: لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛4 قطعاً مىدانى كه اين [نشانه ها] را جز پروردگار آسمان ها و زمين فرو نفرستاده است. با دو تأكيد مىفرمايد تو «مى دانى». در ادبيات عرب، هم حرف «لام» و هم
1. نازعات (79)، 24.
2. غافر (40)، 36ـ37.
3. قصص (28)، 38.
4. اسراء (17)، 102.
حرف «قد» هر دو براى تأكيد به كار مىروند. در اين آيه مىفرمايد: لَقَدْ عَلِمْتَ؛ تحقيقاً، تحقيقاً، تو مىدانى كه اين معجزاتى كه من نشان دادم جز از جانب «ربُّ السماوات و الارض» نيست.
اين بيان قرآن و كلام صادق خداوند است. مىفرمايد، فرعون هم يقين داشت كه خدايى كه موسى مىگويد، هست، و هم يقين داشت كه موسى فرستاده آن خدا است؛ اما با اين همه انكار كرد و گفت: إِنِّي لَأَظُنُّهُ كاذِباً، موسى دروغ مىگويد و ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرِي، غير از خودم، خدايى براى شما سراغ ندارم!
داستان فرعون و نظاير آن نشان مىدهد كه انسان تا چه حد ممكن است سقوط كند، و تا چه حد مىتواند خودپرست و فريب كار باشد. با اينكه حقيقت كاملاً بر او مكشوف است، با اين حال از سر خود پرستى و براى حب مقام و ثروت و نظاير آنها، دست به انكار مىزند. البته تعداد چنين افرادى كه تا اين حد بتوانند در مقابل نداى وجدان خود و آفتاب حقيقتى كه بر وجودشان تابيده مقاومت كنند، زياد نيست، اما بالاخره قرآن گواه است كه چنين انسان هايى كه به معناى حقيقى كلمه به اسفل سافلين فرو افتادهاند وجود داشتهاند. اين راه هنوز هم بسته نيست و ممكن است هنوز هم باشند يا بيايند كسانى كه حتى گستاخانهتر از فرعون هم سخن بگويند!
مراتب صعود و سقوط انسان
به هر حال اينها دو قطب مخالف مسيرى است كه پيش پاى انسان قرار دارد. يك طرف قطبى است كه انسان براى خودش هيچ نمىبيند: عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَيْء؛1 بندهاى مملوك كه خودبخود بر هيچ كارى توانايى ندارد. امورش را كاملاً به خدا تفويض كرده و حتى امر اختيار خود را نيز به خدا سپرده است: اِلهى اَغْنِنى بِتَدْبيركَ لى عَنْ تَدْبيرى وَ بِاخْتيارِكَ عَنْ اِخْتيارى؛2 خدايا مرا از اينكه خودم انتخاب كنم بى نياز كن! تو به جاى من اختيار كن! اين مقامى است كه در آن، انسان مىبيند كه ذره ذره وجود به هستى خدا بسته است و همگى شعاع نور وجود اويند. مىبيند كه همه عالم به اراده او در چرخش و گردش است و اگر لحظهاى و آنى نظرش را بردارد همه نيست و نابود مىشوند. در چنين مقامى بنده به عيان مىبيند كه اراده
1. نحل (16)، 75.
2. بحار الانوار، ج 98، باب 2، روايت 3.
خدا همان و بود يا نبود شيئى نيز همان. إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ؛1 چون به چيزى اراده فرمايد، كارش همين بس كه بگويد: «باش»؛ پس [بى درنگ] موجود مىشود.
در آن سو، در منتهى اليه قطب مخالف نيز جايى است كه انسان چيزى غير خود را نمىبيند! جايى است كه خود را دقيقاً به جاى خدا مىنشاند و با فرياد «اَنَا رَبُّكُمُ الاَْعْلى» ادعاى خدايى مىكند! و همه چيز و همه كس را براى خود و در خدمت خود خاضع و خاشع مىخواهد، و اراده و خواستى جز اراده و خواست خود نمىپسندد.
آن گاه بين اين دو قطب، مراتب بى شمارى وجود دارد كه از نظر تعداد به بى نهايت ميل مىكند. اگر انسان موحدى در مقام «عبد خالص» نبود كه همان مقام توحيد خالص است، در هر مرتبه ديگرى كه باشد طبيعتاً آميزهاى از توحيد و شرك خواهد بود. بسيارى از انسان هاى موحد كه به خدا و پيامبران و حساب و كتاب ايمان آوردهاند همينگونهاند؛ يعنى رگه هايى از شرك در ايمانشان ديده مىشود. البته اين مراتب شرك، مراتبى نيست كه به اصل ايمان و سعادت انسان لطمه بزند اما قطعاً در تنزّل درجات كمال او اثر مىگذارد. افراد عادى معمولاً متوجه اين گونه شرك ها نيستند و عمرى بى آنكه خود توجه داشته باشند با شرك زندگى مىكنند و سرانجام نيز در همين حالت غفلت و بى خبرى از اين شرك هاى خفى از دنيا مىروند. اما بزرگان و كسانى كه ايمان و معرفتشان كاملتر است به اين مسأله توجه دارند.
درباره مرحوم شيخ انصارى يا مرحوم ميرزاى شيرازى نقل كردهاند كه وصيت كرده بود بعد از فوت من تمام نمازهايم را قضا كنيد! براى كسى مثل شيخ انصارى يا ميرزاى شيرازى اين حرف بسيار عجيب است. به هر حال يكى از نزديكان جرأت به خرج داده بود و پرسيده بود، آقا مگر شما چقدر نماز باطل يا نماز قضا داريد كه مىفرماييد همهاش را قضا كنند؟! بر حسب نقل، ايشان فرموده بودند: من هنگامى كه نماز مىخوانم خيلى لذت مىبرم؛ لذتى كه با هيچ لذت ديگرى قابل مقايسه نيست. از اين خوف دارم كه اين لذت ها در نيّتم تأثير گذاشته باشد و نمازهايم را قربةً الى اللّه نخوانده باشم، بلكه يك عامل هم اين بوده كه مىخواستهام به اين لذت برسم!
اين حرف شايد در نظر ما شبيه افسانه باشد! اما بزرگانى مثل شيخ انصارى بزرگيشان به همين است كه حتى اين گونه انگيزه هاى بسيار ظريف و ناپيدا از نظر آنان دور نمىماند.
1. يس (36)، 82.
شرك و كفر خفى
اين ديد و مقام شيخ انصارى را مقايسه كنيد با امثال بنده كه عمرى نهايت آرزو و تلاشمان اين است كه به جايى برسيم كه از نماز خواندن لذت ببريم، و در آخر هم معلوم نيست به آن برسيم. شيخ انصارى از همان چيزى كه بسيارى از ما يك عمر در آرزوى آن هستيم استغفار مىكند! شيخ مىترسد كه نكند همين لذت، بتى بوده كه بين او و خدا مانع شده است. اينها مراتبى از شرك هاى خفى و اخفى است كه ممكن است مانع رشد و تكامل بيشتر بشود اما انسان را جهنمى نمىكند. شايد آيه شريفه سوره يوسف نيز اشاره به همين مطلب باشد: وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ؛1 بيشترشان به خدا ايمان نمىآورند جز اينكه [با او چيزى را]شريك مىگيرند.
به هرحال اينها شرك هاى خفى و ضعيفى است كه جز اولياى خاص الهى كسى از آنها مصون نيست. ما اگر در خودمان دقت كنيم، خواهيم ديد كه حتى عبادت هاى بسيار خوب و عالى ما نيز توأم با نه يك شرك، كه شرك هاى فراوان است! شايد براى ما بسيار كم اتفاق بيفتد كه بتوانيم نمازى با حضور قلب كامل بخوانيم؛ نمازى كه از ابتدا تا انتها تمام حواسمان به خدا و اشكمان جارى باشد و خضوع و خشوع كامل داشته باشيم. حال اگر به ما مىگفتند، هر چند اين نماز را بخوانى باز هم تو را به جهنم مىبريم، آيا باز هم نماز مىخوانديم؟! اگر مىگفتند، در مقابل اين نماز ذرهاى مزد و پاداش به تو نخواهيم داد، هنوز هم حاضر بوديم چنين نمازى بخوانيم؟! از اين رو معلوم مىشود در خواندن اين نماز نيت هاى ديگرى نيز دخيل بوده؛ و اين همان شرك خفى است. عبد خالص امام سجاد(عليه السلام) است كه عرضه مىدارد، خدايا اگر بارها مرا در جهنّم سوزانت ببرى دست از محبت تو بر نخواهم داشت! همين مسايل است كه سبب شده بگويند: «حسنات الابرار سيئات المقربين». شيخ انصارى از همان نمازى كه ما آن را جزو حسنات عالى خود مىدانيم عذر خواه است و از خدا طلب استغفار مىكند!
البته باز هم تأكيد مىكنيم كه گرچه اين مراتب شرك وجود دارد و بيشتر ما نيز به آنها مبتلا هستيم، اما اينها آن شركى نيست كه «ذنب لا يُغْفَر» است و خدا هرگز آن را نمىبخشد: إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ؛2 خداوند اين را كه به او شرك آورده شود، نمىآمرزد. آن شرك اگر باشد
1. يوسف (12)، 106.
2. نساء (4)، 48 و 116.
هيچ عملى از انسان پذيرفته نمىشود و هر عمل صالحى هم انجام دهد مانند گردى در هوا پراكنده مىشود و از بين مىرود. وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَل فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً؛1 و به هر گونه كارى كه كردهاند مىپردازيم و آن را [چون] گَردى پراكنده مىسازيم. با چنين مرتبهاى از شرك و كفر كه همان شرك و كفر «جلى» است هيچ عبادتى اثرى ندارد. به تعبير قرآن: وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَراب بِقِيعَة يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتّى إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللّهَ عِنْدَهُ؛2 انسان هاى كافر مىپندارند اعمال نيكى كه انجام مىدهند آب زلالى است كه از آن استفاده خواهند كرد، اما به هنگام تشنگى و نياز مىبينند آبى در كار نيست و سرابى آب نما است. مرتبه عالى اين كفر و شرك در فرعون بود. سردمدار اين مقام فرعون و ابليس و دوستان و يارانش هستند، ولى مراتب نازله آن ممكن است در ما هم وجود داشته باشد كه بايد مراقب باشيم رشد نكند و آن را برطرف كنيم.
درست است كه ما به چنان ورطهاى از سقوط نيفتادهايم كه مانند فرعون «انا ربكم الاعلى» بگوييم، اما ريشه هايى از آن فرعونيت و انانيت را در وجود خود داريم. براى ما نيز مانند فرعون مواردى پيش مىآيد كه حقيقتى بر ما معلوم است اما چون به نفع ما نيست آن را انكار مىكنيم. «كافر» از «كفر» به معنى پوشاندن گرفته شده، و به كافر به اين لحاظ كه روى حقيقت را مىپوشاند كافر گفتهاند. پس اگر حقيقتى بر ما معلوم شد و آن را پوشانديم و انكار كرديم، مرتبهاى از كفر در ما هست. اين كفر گرچه تا ضعيف است ضررى ندارد، اما اگر رشد كند مانند علف هرزى است كه به ريشه ايمان آسيب مىرساند و آن را خشك و تباه مىسازد. از اين رو نبايد از هواپرستى و خودپرستى هايى كه در وجودمان هست و گهگاه رخ نشان مىدهد به سادگى عبور كنيم. اين فرعونى كوچك است كه اگر به آن ميدان دهيم هيچ بعيد نيست كارمان را روزى به جايى برساند كه فرياد «انا ربكم الاعلى» نيز برآوريم!
«خودپرستى» ريشه سقوط انسان
ريشه همه كفرها «خودپرستى» است. فرد در هر مرتبهاى از مراتب شرك و كفر خفى و جلى كه
1. فرقان (25)، 23.
2. نور (24)، 39.
باشد، اگر بررسى كنيم، خواهيم ديد كه به همان نسبت دچار خودپرستى است. اگر بخواهيم ملاكى داشته باشيم كه مشخص كند هريك از رفتارهاى ما روى قوس صعود و تكامل است يا روى قوس سقوط و تنازل، بايد ببينيم اين كار را واقعاً چون «خدا» خواسته انجام مىدهم يا چون «خود»م مىخواهم. البته در برخى از مراتب شرك خفى ممكن است آن خودپرستى آن چنان مخفى و ناپيدا باشد كه حتى بر خودمان نيز پوشيده بماند.
به هرحال از تسويلات نفس نبايد غافل بود. يكى از تسويلات نفس اين است كه براى خودپرستى گاهى از در منطق و استدلال وارد مىشود و سعى دارد به انسان بقبولاند كه اصلاً اين كارى كه تو مىكنى عين عقل و منطق است؛ نظير آنچه ابليس براى توجيه خودپرستى خود انجام داد. او هم براى سرپيچى از مسير عبوديت و گرفتن طريق انانيت، به اصطلاح خودش با خدا بحث علمى كرد و برهان منطقى آورد كه سجده او بر آدم كارى خطا است! بايد از اين گونه تسويلات نفس به خدا پناه ببريم.
در همين زمانِ خودمان كسانى را مىشناسيم كه به چنين مصيبتى گرفتار آمدهاند. آنان كه در اثر رشد انانيت در نفسشان، ايمان خود را از دست دادهاند، سخنان كفرآميز خود را در قالب استدلال علمى و برهانى ـ البته از ديد خودشان ـ بيان مىكنند. برخى از اينها كسانى هستند كه چند سال در حوزه علميه تحصيل كردهاند و با قرآن و حديث و فلسفه و كلام آشنا هستند. چنين كسى كه بيش از چهل سال در اسلام رشد كرده و با قرآن سر و كار داشته به يك باره نظريه مىدهد كه «ايمان با يقين جمع نمىشود و اساساً ايمان هميشه در جايى مطرح است كه انسان نسبت به آن مسأله جهل و ترديد داشته باشد»! اين سخن از كسى كه قرآن را ديده، خوانده و مىشناسد و هنوز هم به ظاهر دم از اعتقاد به قرآن مىزند بسيار عجيب است؛ قرآنى كه مرتب از اعتماد به ظن و گمان در مسايل اصول اعتقادات مذمت مىكند و انسان را به تحصيل يقين فرا مىخواند. در همان ابتداى قرآن و در آيات ابتدايى سوره بقره، قرآن در توصيف مؤمنان و آنان كه «ايمان» آوردهاند، مىفرمايد يكى از علايم آنها «يقين» است: وَ بِالاْخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ.1 قرآن شك داشتن را در حوزه مسايلى كه متعلَّق ايمان هستند عيب و اشكال فرد دانسته و با كنايه، چنين كسانى را انسان هايى سطحى و سبك مغز معرفى مىكند: بَلِ
1. بقره (2)، 4.
ادّارَكَ عِلْمُهُمْ فِي الْآخِرَةِ بَلْ هُمْ فِي شَكّ مِنْها بَلْ هُمْ مِنْها عَمُونَ؛1 بلكه علم آنان درباره آخرت نارسا است؛ [نه] بلكه ايشان درباره آن ترديد دارند؛ [نه]، بلكه آنان در مورد آن كور [دل]اند. افرادى كه وقتى به آخرت مىرسند ظرفيت علمشان به آخر مىرسد و كشكول علمشان تهى مىگردد! نه فقط علمشان تمام مىشود بلكه در حال شك و ترديد به سر مىبرند، و بلكه بالاتر، اصلاً نسبت به اين حقيقت كورند و توان ديدن آن را ندارند.
رابطه ايمان و يقين
در سيره پيامبر و ائمه(عليهم السلام) نيز بر تحصيل يقين نسبت به اين مسايل تأكيد شده و از شك و ترديد، تحذير شده است. يكى از نمونه هاى آن، جريان گفتگوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) با جوانى در مسجد است. پيامبر(صلى الله عليه وآله) يك روز صبح وارد مسجد شدند و جوانى را ديدند كه حال ظاهرىاش آشفته و پريشان بود. به او فرمودند: كَيْفَ اَصْبَحْتَ؛ چگونه صبح كردى؟ عرض كرد: اَصْبَحْتُ موقِناً؛ صبح كردم در حالى كه يقين دارم. حضرت فرمودند: علامت يقينت چيست؟ عرض كرد: طورى شدهام كه گويا اهل بهشت را مىبينم كه در آن متنعماند و جهنميان را مىبينم كه در عذابند، و شب ها از اين حال خوابم نمىبرد. پيامبر براى او دعا كردند و فرمودند: خدا تو را بر اين حال ثابت بدارد.2
آرى، ايمانى كه خدا و پيامبر به دنبال آن هستند چنين ايمانى است كه توأم با يقين باشد و يقين آن قدر قوى بشود كه گويى آخرت و بهشت و جهنم را در همين دنيا مىبيند. حتى براى يقين نيز درجاتى قرار دادهاند و از مؤمن خواستهاند از «علم اليقين» عبور كند و به «عين اليقين» برسد، و به آن نيز اكتفا نكند و در پى نيل به «حق اليقين» باشد. آن گاه با اين اوصاف، كسى كه ادعاى مسلمانى هم دارد ادعا مىكند، اصلاً يقين با ايمان جمع نمىشود!!
سرّ اين مطلب چيست؟ چرا با وجود اين همه آيات و روايات فراوان كه دالّ بر تلازم «ايمان» و «يقين» از ديدگاه اسلام است باز هم مىگويند «ايمان» ملازم با «جهل» و «شك» است و هيچگاه با يقين جمع نمىشود؟! آن هم كسى كه تا حدود زيادى بر آيات و روايات
1. نمل (27)، 66.
2. بحار الانوار، ج 70، باب 52، روايت 17.
مسلّط است و به قول خودش معتقد به اسلام و قرآن است. نمىتوان پذيرفت چنين كسى از اين آيات و روايات، اطّلاع ندارد! پس مشكل چيست؟ مشكل اين است كه در اثر خودپرستى به جايى رسيده كه اَضَلَّهُ اللّهُ عَلى عِلْم. قرآن در اين باره مىفرمايد: أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللّهُ عَلى عِلْم وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللّهِ؛1 پس آيا ديدى كسى را كه هوس خويش را معبود خود قرار داد، و خدا او را با علمْ گمراه گردانيده و بر گوش او و دلش مُهر زده و بر ديدهاش پرده نهاده است؟ آيا پس از خدا چه كسى او را هدايت خواهد كرد؟
گمراهى با وجود علم؛ چرا؟
آرى، مشكل در هوا پرستى است. اگر كسى خود را به جاى خدا گذاشت و خواستِ دل را به جاى خواست خدا نشاند و تابع هوا و هوس خود شد، خداوند با وجود علمْ او را گمراه مىكند. البته خدا با كسى دشمنى ندارد؛ منظور اين است كه خداوند اثر طبيعى و ذاتى پيروى از هوا و هوس را چنين قرار داده است: إِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئاً وَ لكِنَّ النّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ؛2 خدا به هيچ وجه به مردم ستم نمىكند، ليكن مردم خود بر خويشتن ستم مىكنند. خدا و پيامبران به انسان هشدار لازم را دادهاند و او را از طغيان و سركشى بر حذر داشتهاند. آنان او را آگاه كردهاند كه در اين سراشيبى ها اگر جانب احتياط را رعايت نكند و سرعت بگيرد كنترل نفس از دستش خارج شده و اسب چموش نفس او را بر زمين خواهد زد و مغزش را متلاشى خواهد نمود. حال اگر كسى به اين هشدارها توجه نمىكند و بى محابا در سراشيبى اشكال به خدا و پيامبر و قرآن و تظاهرات بر عليه خدا به پيش مىتازد، عوارض طبيعى آن نيز دامن گيرش خواهد شد و به مرحلهاى مىرسد كه با وجود علم راه انكار را در پيش مىگيرد؛ اَضَلَّهُ اللّهُ عَلى عِلْم.
البته پيامبر، پيامبر رأفت و رحمت است و حريص بر هدايت ما (عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ)3 اما وقتى كسى خودش نخواهد، پيامبر كارى از پيش
1. جاثيه (45)، 23.
2. يونس (10)، 44.
3. توبه (9) 128: بر او [ پيامبر] دشوار است كه شما در رنج بيفتيد، به [ هدايت] شما حريص و نسبت به مؤمنان دل سوز و مهربان است.
نمى برد؛ چرا كه بنا بر اين است كه هدايت انسان اختيارى باشد. خداوند در قرآن خطاب به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مىفرمايد اين افراد را به حال خودشان رها كن: فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا؛1 از هركس كه از ياد ما روى بر تافته و جز زندگى دنيا را نخواسته است، روى بر تاب. اينان كسانى هستند كه در اثر پيروى از هوا و هوس خويش و خودپرستى، همه راه ها را از هر طرف بر خود بستهاند و خود بر چشم و گوش خويش پرده افكندهاند تا حقيقت را نبينند و نشنوند. بيم دادن و ندادن خدا و پيامبر براى اينان مساوى است. وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ. وَ سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ؛2 و ما فرا روى آنان سدّى و پشت سرشان سدّى نهاده و پردهاى بر [چشمان]آنان فرو گسترده ايم، در نتيجه نمىتوانند ببينند؛ و آنان را چه بيم دهى [و]چه بيم ندهى [به حالشان تفاوت نمىكند] ايمان نخواهند آورد.
كسى كه كارش به جايى رسيده كه صريحاً مىگويد من حرف «تونى بلر» را از سخن امام سجاد(عليه السلام) بيشتر قبول دارم و بهتر مىپسندم، ديگر از او چه انتظارى مىتوان داشت؟! خداوند چگونه چنين كسى را هدايت كند و انذار پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى او چه اثرى دارد؟! انذار پيامبر در كسى اثر دارد كه خشيت الهى را در دل داشته باشد، نه كسى كه از تظاهرات عليه خدا هم بيم ندارد! إِنَّما تُنْذِرُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ؛3 تو تنها كسانى را كه در نهان از پروردگارشان مىترسند، هشدار مىدهى.
خلاصه اين كه، نقطه اوج ترقّى و تكامل انسان قرب به خدا است و آن هم يك راه بيشتر ندارد: خداپرستى؛ نقطه مقابل آن نيز سقوطى است كه تا اسفل سافلين فرود مىآيد، و آن هم يك راه دارد: خودپرستى.
1. نجم (53)، 29.
2. يس (36)، 9ـ10.
3. فاطر (35)، 18.
آدرس: قم - بلوار محمدامين(ص) - بلوار جمهوری اسلامی - مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمينی(ره) پست الكترونيك: info@mesbahyazdi.org